عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹
تهنیت گویند شاهان را به جشن نامور
جشن را من تهنیت گویم به شاه نامور
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
آن شهنشاهی که ملت زو بیفزودست فخر
آن جهانداری که دولت زو پذیرفته است فر
آن که شیران ژیان در دام او دارند پای
وان که شاهان جهان بر خط او دارند سر
یک تن است او وز هزاران تن فزون دارد خرد
یک شه است او وز هزاران شه فزون دارد هنر
چون بخوانی نامهاش در جسم بفروزد روان
چون ببینی طلعتش در چشم بفزاید بصر
هر چه بِسگالی همه پست است و قدر او بلند
هر چه بشناسی همه زیرست و بخت او زیر
با رکاب او همیشه مُتّفق باشد قضا
با عنان او همیشه مُتّصل باشد قَدَر
آن یکی خواهد دهان تا پیش او بوسد زمین
وآن دگر خواهد میان تا پیش او بندد کمر
از طرب باشد همیشه بزمگاهش را نشان
وز ظفر باشد همیشه رزمگاهش را خبر
گر نبودی بزمگاه او کجا بودی طرب
ور نبودی رزمگاه او کجا بودی ظفر
ای خداوندی که بیحکم تو بر روی زمین
دم نیارد زد هر آن کاو عاقل است و جانور
همچو خورشید از کواکب نامداری از ملوک
همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر
عقل بیکردار تو ننمود و ننماید شرف
ملک بیشمشیر تو نفزود و نفزاید خطر
مهر تو ماند به شاخی کش سعادت هست بار
کین تو ماند به تخمی کش نحوست هست بر
هرکه بیدیدار و بینام تو خواهد چشم و گوش
کینهور گردند چشم و گوش او بر یکدگر
گوش او خواهد که گردد چشم او فیالحال کور
چشم او خواهد که گردد گوش او در وقت کر
فتحهایی کز تو اندر یک سفر حاصل شدست
از ملوک باستان حاصل نشد در صد سفر
خسروان را گر ز وصف و شرح آن باید نشان
وصف آن در خاورست و شرح آن در باختر
گَردِ گُردانت رسید از کاشغر تا قیروان
شور شیرانت رسید از قیروان تا کاشغر
دشمنانت را ز ادبارست هر ساعت نفیر
دوستانت را ز اقبال است هر لحظت نفر
هست جودت کار ساز خلق عالم یک به یک
هست عدلت پاسبان ملک گیتی سر به سر
گر ز جود و عدل بفزاید به عمر اندر همی
پس تو داری عمر جاویدان سخن شد مختصر
تا که باشد جرم ماه از قُرب و بُعد آفتاب
گاه چون زرین کمان و گاه چون سیمین سپر
ملک تو چون گنج تو آکنده باد از زر و سیم
اشک و روی دشمنانت باد همچون سیم و زر
فرخ و فرخنده بادت مهرگان وز مهرگان
روزهای دیگرت فرختر و فرخندهتر
جشن را من تهنیت گویم به شاه نامور
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
آن شهنشاهی که ملت زو بیفزودست فخر
آن جهانداری که دولت زو پذیرفته است فر
آن که شیران ژیان در دام او دارند پای
وان که شاهان جهان بر خط او دارند سر
یک تن است او وز هزاران تن فزون دارد خرد
یک شه است او وز هزاران شه فزون دارد هنر
چون بخوانی نامهاش در جسم بفروزد روان
چون ببینی طلعتش در چشم بفزاید بصر
هر چه بِسگالی همه پست است و قدر او بلند
هر چه بشناسی همه زیرست و بخت او زیر
با رکاب او همیشه مُتّفق باشد قضا
با عنان او همیشه مُتّصل باشد قَدَر
آن یکی خواهد دهان تا پیش او بوسد زمین
وآن دگر خواهد میان تا پیش او بندد کمر
از طرب باشد همیشه بزمگاهش را نشان
وز ظفر باشد همیشه رزمگاهش را خبر
گر نبودی بزمگاه او کجا بودی طرب
ور نبودی رزمگاه او کجا بودی ظفر
ای خداوندی که بیحکم تو بر روی زمین
دم نیارد زد هر آن کاو عاقل است و جانور
همچو خورشید از کواکب نامداری از ملوک
همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر
عقل بیکردار تو ننمود و ننماید شرف
ملک بیشمشیر تو نفزود و نفزاید خطر
مهر تو ماند به شاخی کش سعادت هست بار
کین تو ماند به تخمی کش نحوست هست بر
هرکه بیدیدار و بینام تو خواهد چشم و گوش
کینهور گردند چشم و گوش او بر یکدگر
گوش او خواهد که گردد چشم او فیالحال کور
چشم او خواهد که گردد گوش او در وقت کر
فتحهایی کز تو اندر یک سفر حاصل شدست
از ملوک باستان حاصل نشد در صد سفر
خسروان را گر ز وصف و شرح آن باید نشان
وصف آن در خاورست و شرح آن در باختر
گَردِ گُردانت رسید از کاشغر تا قیروان
شور شیرانت رسید از قیروان تا کاشغر
دشمنانت را ز ادبارست هر ساعت نفیر
دوستانت را ز اقبال است هر لحظت نفر
هست جودت کار ساز خلق عالم یک به یک
هست عدلت پاسبان ملک گیتی سر به سر
گر ز جود و عدل بفزاید به عمر اندر همی
پس تو داری عمر جاویدان سخن شد مختصر
تا که باشد جرم ماه از قُرب و بُعد آفتاب
گاه چون زرین کمان و گاه چون سیمین سپر
ملک تو چون گنج تو آکنده باد از زر و سیم
اشک و روی دشمنانت باد همچون سیم و زر
فرخ و فرخنده بادت مهرگان وز مهرگان
روزهای دیگرت فرختر و فرخندهتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲
زین مبارکتر به عمر اندر نباشد روزگار
زین همایونتر به سال اندر نباشد شهریار
ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید
زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار
جبرئیل امروز بر بزم وزیر شاه شرق
اختران کرد از بروج چرخ پنداری نثار
تا در ایوان نو آیین پیش خسرو صف زدند
لعبتان چین و کشمیر و بتان قندهار
یا زمین از گوهر و زر هر چه پنهان کرده بود
در سرای فخر ملک امروز بنمود آشکار
پیش خسرو در سجود آمد جهانی در صور
وز عدم سوی وجود آمد بهاری پرنگار
هر کجا اقبال خسرو باشد و رای وزیر
در سجود آید جهان و در وجود آید بهار
دیدهام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار
بر مثال این ندیدم هیچ بزمی نامور
وز قیاس این ندیدم هیچ جشنی نامدار
ناصرالدین شهریارست و نظامالدین وزیر
از معزالدین و از خواجه جهان را یادگار
خواجه آن بهتر که هم باشد ز خواجه گوهرش
شهریار آن بهکه باشد اصل او از شهریار
ای فراوان میزبانان دیده اندر شرق و غرب
میزبانی چون نظامالدین کجا دیدی بیار
هم به کف نعمت نشان و هم به دل منت پذیر
هم به جان خدمت نمای و هم بهتن طاعتگزار
در کدامین خاطری آید چنین تهذیب شغل
از کدامین همتی گنجد چنین ترتیب کار
میزبان باید که باشد در ضیافت کامران
کامران است او به فر پادشاه کامکار
خسرو عادل ملک سنجر خداوند عجم
قبلهٔ شاهان و تاج ملت و فخر تبار
آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر
بند ملک و دین بدان بند کمر گشت استوار
آن که در شاهی و در مردی به او میراث ماند
از سلیمان و علی انگشتری و ذوالفقار
باد نصرت جست تا شبدیز او شد باد پای
آب بدعت رفت تا شمشیر او شد آبدار
هرکه با او باد ساری کرد در روی زمین
گشت در زیر زمین از خاکساری خاکسار
روز رزمش دست زد گفتی زمین در آسمان
یا زمین را آسمان در بر گرفت از بس غبار
چون میان نار سوزان دم زنند اعدای او
زمهریر سرد بیرون آید از اجزای نار
جان بلرزد در هوای رزمگاهش روز رزم
سر بساید بر زمین بارگاهش روز بار
پیش او رفتن پیاده حشمتی داند بزرگ
هر هنرمندی که بر اسب هنر گردد سوار
چون شود بر بدسگالان خشم او آتشفشان
چون شود بر نیکخواهان جود او دینار بار
تیغ عزرائیل دارد در یسار و در یمین
دست میکائیل دارد در یمین و در یسار
مشتری و زهره را از جور بهرام و زحل
تا نه بس مدت دهد عدلش امان و زینهار
ماه مَنجوقش به قدر از ماه گردون بگذرد
شیر شادُروان او شیر فلک گیرد شکار
نعل اسب او هلال است و سِتامش کوکب است
آفتاب است او و اسبش آسمان اندر مدار
آسمانی پرکواکب بر زمین هرگز که دید
کآفتاب او یکی باشد هلال او چهار
ای ز فرّ تو برادر خرم اندر دار ملک
وی ز عدل تو پدر خشنود در دارُالقَرار
آن که هست از تو بلند او را که یارد کرد پست
وان که هست از تو عزیز او را که یارد کرد خوار
تیغ برّان تو چون در کارزار آید پدید
شیرِ غران خویشتن پنهان کند در مرغزار
گر تو خواهی از جهان سازی حصاری بر عدو
ور تو خواهی در جهان باقی نماند یک حصار
شرح مدح تو ز انبوهی نگنجد در ضمیر
شکرِ عدلِ تو ز بسیاری نگنجد در شمار
گرچه آتش را به طبع اندر شرارست و دخان
آتشی خواه از قِنینه بیدخان و بیشرار
نورش از خورشید و ماه و لطفش از جان و خرد
بویش از مشک و عبیر و رنگش از گلنار و نار
گردد از طبعش دل غمناک بیسودای غم
گردد از فعلش سر مخمور بیرنج خمار
بر رخ سیب است خون از عشق او در بوستان
بر دل لاله است داغ از رشک او در لالهزار
جام ازین آتش بیفروز ای شه گیتی فروز
تا شود رایت نشاط افزای و طبعت شادخوار
دست دست توست گیتی را به پیروزی ستان
روز روز توست، عالم را به بهروزی گذر
تا به فر دولت تو در پناه بخت تو
کدخدای تو چنین مجلس بسازد صدهزار
تا بتابد آفتاب و تا بگردد آسمان
تا بباید روزگار و تا بماند کردگار
آفتابت بنده باد و آسمانت باد رام
روزگارت باد چاکر کردگارت باد یار
در سرای سروری امروز تو خوشتر ز دی
بر سریر خسروی امسال تو بهتر ز پار
زین همایونتر به سال اندر نباشد شهریار
ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید
زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار
جبرئیل امروز بر بزم وزیر شاه شرق
اختران کرد از بروج چرخ پنداری نثار
تا در ایوان نو آیین پیش خسرو صف زدند
لعبتان چین و کشمیر و بتان قندهار
یا زمین از گوهر و زر هر چه پنهان کرده بود
در سرای فخر ملک امروز بنمود آشکار
پیش خسرو در سجود آمد جهانی در صور
وز عدم سوی وجود آمد بهاری پرنگار
هر کجا اقبال خسرو باشد و رای وزیر
در سجود آید جهان و در وجود آید بهار
دیدهام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار
بر مثال این ندیدم هیچ بزمی نامور
وز قیاس این ندیدم هیچ جشنی نامدار
ناصرالدین شهریارست و نظامالدین وزیر
از معزالدین و از خواجه جهان را یادگار
خواجه آن بهتر که هم باشد ز خواجه گوهرش
شهریار آن بهکه باشد اصل او از شهریار
ای فراوان میزبانان دیده اندر شرق و غرب
میزبانی چون نظامالدین کجا دیدی بیار
هم به کف نعمت نشان و هم به دل منت پذیر
هم به جان خدمت نمای و هم بهتن طاعتگزار
در کدامین خاطری آید چنین تهذیب شغل
از کدامین همتی گنجد چنین ترتیب کار
میزبان باید که باشد در ضیافت کامران
کامران است او به فر پادشاه کامکار
خسرو عادل ملک سنجر خداوند عجم
قبلهٔ شاهان و تاج ملت و فخر تبار
آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر
بند ملک و دین بدان بند کمر گشت استوار
آن که در شاهی و در مردی به او میراث ماند
از سلیمان و علی انگشتری و ذوالفقار
باد نصرت جست تا شبدیز او شد باد پای
آب بدعت رفت تا شمشیر او شد آبدار
هرکه با او باد ساری کرد در روی زمین
گشت در زیر زمین از خاکساری خاکسار
روز رزمش دست زد گفتی زمین در آسمان
یا زمین را آسمان در بر گرفت از بس غبار
چون میان نار سوزان دم زنند اعدای او
زمهریر سرد بیرون آید از اجزای نار
جان بلرزد در هوای رزمگاهش روز رزم
سر بساید بر زمین بارگاهش روز بار
پیش او رفتن پیاده حشمتی داند بزرگ
هر هنرمندی که بر اسب هنر گردد سوار
چون شود بر بدسگالان خشم او آتشفشان
چون شود بر نیکخواهان جود او دینار بار
تیغ عزرائیل دارد در یسار و در یمین
دست میکائیل دارد در یمین و در یسار
مشتری و زهره را از جور بهرام و زحل
تا نه بس مدت دهد عدلش امان و زینهار
ماه مَنجوقش به قدر از ماه گردون بگذرد
شیر شادُروان او شیر فلک گیرد شکار
نعل اسب او هلال است و سِتامش کوکب است
آفتاب است او و اسبش آسمان اندر مدار
آسمانی پرکواکب بر زمین هرگز که دید
کآفتاب او یکی باشد هلال او چهار
ای ز فرّ تو برادر خرم اندر دار ملک
وی ز عدل تو پدر خشنود در دارُالقَرار
آن که هست از تو بلند او را که یارد کرد پست
وان که هست از تو عزیز او را که یارد کرد خوار
تیغ برّان تو چون در کارزار آید پدید
شیرِ غران خویشتن پنهان کند در مرغزار
گر تو خواهی از جهان سازی حصاری بر عدو
ور تو خواهی در جهان باقی نماند یک حصار
شرح مدح تو ز انبوهی نگنجد در ضمیر
شکرِ عدلِ تو ز بسیاری نگنجد در شمار
گرچه آتش را به طبع اندر شرارست و دخان
آتشی خواه از قِنینه بیدخان و بیشرار
نورش از خورشید و ماه و لطفش از جان و خرد
بویش از مشک و عبیر و رنگش از گلنار و نار
گردد از طبعش دل غمناک بیسودای غم
گردد از فعلش سر مخمور بیرنج خمار
بر رخ سیب است خون از عشق او در بوستان
بر دل لاله است داغ از رشک او در لالهزار
جام ازین آتش بیفروز ای شه گیتی فروز
تا شود رایت نشاط افزای و طبعت شادخوار
دست دست توست گیتی را به پیروزی ستان
روز روز توست، عالم را به بهروزی گذر
تا به فر دولت تو در پناه بخت تو
کدخدای تو چنین مجلس بسازد صدهزار
تا بتابد آفتاب و تا بگردد آسمان
تا بباید روزگار و تا بماند کردگار
آفتابت بنده باد و آسمانت باد رام
روزگارت باد چاکر کردگارت باد یار
در سرای سروری امروز تو خوشتر ز دی
بر سریر خسروی امسال تو بهتر ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۲
ای امیر مظفر منصور
ای چو خورشید در جهان مبثبهور
تاج دینی و دین ز دولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو به حق
که به فضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادسا به تیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی ز نیمروز به چین
بگریزد به نیم شب فَغْفُور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری ز قصور
ور به هندوستان کَشی سپهی
کنی از عقل و رای رآی نفور
بستانی همه ولایت رآی
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن ز جان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه را به یک زمان مقهور
نایب است از قضا که درگهِ رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر وکوهش به جای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمان است
مرکب توست چون صبا و دبور
همچو دیو و پری مطیع تو اند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راستگویی ز مهر وکین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابع است لشکرگاه
خیمهٔ توست خانهٔ معمور
جز به تو مرتبت نگیرد خاک
جز به موسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو به اصل و به نفس محتشمی
نه به توقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر ز جاه صدور
فضل عاشور اگرچه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هرکجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل تو را شاگرد
ابر زیبد کف تورا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت مَحرور
ور ز طبعت برد بخور بخار
بوی خُلد آید از بُخار بخور
ای به فضل و کرم ز خالق و خلق
به همه وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خوانَدَی مدح تو به جای زَبور
بر سر او فَشانَدَی رضوان
حُلّههای بهشت و زیور حور
عاجز و اقاصرما ز خدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا ز دریای طبع هر روزی
اباردیا بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا به کیوان شده ز ایوانت
نعرهٔ چنگ و نالهٔ تنبور
در دلت نور جشمهٔ خورشید
بر کفت آب خوشهٔ انگور
ساقی تو بتیکه سرمهٔ سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزهٔ فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
جسم او گنج فتنه را گَنجور
بزم تو خُلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طَهُور
تو به حسن و جمال او خرم
او به جاه و جلال تو مسرور
همه نیکی به عمر تو نزدیک
دست و چشم بدی ز عمر تو دور
ای چو خورشید در جهان مبثبهور
تاج دینی و دین ز دولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو به حق
که به فضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادسا به تیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی ز نیمروز به چین
بگریزد به نیم شب فَغْفُور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری ز قصور
ور به هندوستان کَشی سپهی
کنی از عقل و رای رآی نفور
بستانی همه ولایت رآی
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن ز جان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه را به یک زمان مقهور
نایب است از قضا که درگهِ رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر وکوهش به جای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمان است
مرکب توست چون صبا و دبور
همچو دیو و پری مطیع تو اند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راستگویی ز مهر وکین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابع است لشکرگاه
خیمهٔ توست خانهٔ معمور
جز به تو مرتبت نگیرد خاک
جز به موسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو به اصل و به نفس محتشمی
نه به توقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر ز جاه صدور
فضل عاشور اگرچه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هرکجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل تو را شاگرد
ابر زیبد کف تورا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت مَحرور
ور ز طبعت برد بخور بخار
بوی خُلد آید از بُخار بخور
ای به فضل و کرم ز خالق و خلق
به همه وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خوانَدَی مدح تو به جای زَبور
بر سر او فَشانَدَی رضوان
حُلّههای بهشت و زیور حور
عاجز و اقاصرما ز خدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا ز دریای طبع هر روزی
اباردیا بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا به کیوان شده ز ایوانت
نعرهٔ چنگ و نالهٔ تنبور
در دلت نور جشمهٔ خورشید
بر کفت آب خوشهٔ انگور
ساقی تو بتیکه سرمهٔ سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزهٔ فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
جسم او گنج فتنه را گَنجور
بزم تو خُلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طَهُور
تو به حسن و جمال او خرم
او به جاه و جلال تو مسرور
همه نیکی به عمر تو نزدیک
دست و چشم بدی ز عمر تو دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳
تا رایت منصور تو ای خسرو منصور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
مینوش در این باغ و در این بزم و در این سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
مینوش در این باغ و در این بزم و در این سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۸
اهل ملت چون به شب دیدند بر گردون هلال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال
کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخالاسلام آنکه هست او دین یزدان را شرف
ذوالسّعاده آن که هست او دولت شه را جمال
آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع محمد را بسی عز و جلال
نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال
هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال
اندر آن گیتی به نامش تا به آدم عز اصل
وندرین گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال
بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال
چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال
هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال
آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال
گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال
روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال
ای عمیدان پیش تو بیقدر و بیقیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
هرچه اندر آفرینش دیگری را ممکن است
ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال
نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال
ماه تأیید آن گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که تو گویی ببال
آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را
زان عجبتر ناید اندر عمرها پیش رجال
هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان
هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال
وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال
در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را
دوست و دشمن را در این معنی نه قیل است و نه قال
تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه گیتی پرآتش گردد از کین و قتال
سلام این کرشتاسب خشنودی در سایت بیان ازادی دیوانه است
لشکری جرّار داری بر یمین و بر شمال
گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال
ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار
از زَبَرجَد بر درخت گل پدید آید نِصال
ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته ز سیل جود تو سیل جبال
چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش کردی به همت تا درختی شد نهال
بیقبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال
آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من به فر تو همی نشناسم این معنی محال
زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است
چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال
آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال
من بدین دولت به شعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری به احسان و نوال
چشم دارم کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم به جاه و هم به مال
گرچه خوشتر باشد آن شعری که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال
روز عید روزهداران را چنین گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال
کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخالاسلام آنکه هست او دین یزدان را شرف
ذوالسّعاده آن که هست او دولت شه را جمال
آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع محمد را بسی عز و جلال
نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال
هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال
اندر آن گیتی به نامش تا به آدم عز اصل
وندرین گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال
بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال
چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال
هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال
آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال
گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال
روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال
ای عمیدان پیش تو بیقدر و بیقیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
هرچه اندر آفرینش دیگری را ممکن است
ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال
نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال
ماه تأیید آن گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که تو گویی ببال
آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را
زان عجبتر ناید اندر عمرها پیش رجال
هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان
هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال
وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال
در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را
دوست و دشمن را در این معنی نه قیل است و نه قال
تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه گیتی پرآتش گردد از کین و قتال
سلام این کرشتاسب خشنودی در سایت بیان ازادی دیوانه است
لشکری جرّار داری بر یمین و بر شمال
گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال
ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار
از زَبَرجَد بر درخت گل پدید آید نِصال
ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته ز سیل جود تو سیل جبال
چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش کردی به همت تا درختی شد نهال
بیقبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال
آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من به فر تو همی نشناسم این معنی محال
زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است
چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال
آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال
من بدین دولت به شعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری به احسان و نوال
چشم دارم کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم به جاه و هم به مال
گرچه خوشتر باشد آن شعری که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال
روز عید روزهداران را چنین گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱
ای ز شاهی و جوانی شاد و از دولت به کام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام
اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام
شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
تاجداران گشته اندر پیش تخت تو غلام
از پدر ملک جهان داری به میراث حلال
در خلاف تو قدم برداشتن باشد حرام
از سعادت دولت تو خانهای دارد که هست
عالم صغریاش بوم و عالم کبریاش بام
هست روشن حجت افضال تو در شرق و غرب
هست فرخ سایهٔ اقبال تو بر خاص و عام
گر همی برهان و حجت باید اقبال تو را
بس بود برهان و حجت فتح روم و فتح شام
رای تو در شام، شام نیکخواهان کرد صبح
تیغ تو در روم، صبح بدسگالان کرد شام
کین تو مانند سودا گشت کزوی سوخته است
خون حاسد در عروق و مغز دشمن در عِظام
تیغ تو زهر است و دام و هر که خواهد گو بیا
دست را بر نه به زهر و پای را برنه به دام
رآی هند آید به طاعت گر فرستی یک رسول
شاه چین آید به خدمت گر فرستی یک پیام
از مخالف موکبی وز موکب تو یک سوار
از معادی لشکری وز لشکر تو یک غلام
نوبت جام است شاها نوبت شمشیر نیست
جام باید در کف و شمشیر باید در نیام
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پر خمر خام
جام پُر فرمای از آن باده که چون گیری بهدست
دست گردد مشک بوی و جام گردد لعل فام
بندگان تو همه حورند و میماء معین
تو چو رضوانی و دارالملک تو دارالسلام
دولت تو کرد بخت بندگان تو بلند
همت تو کرد کار چاکران تو به کام
بندگان شاید که از بهر تو بِفْروزند جان
چاکران زیبد که بر یاد تو بفرازند جام
مال و حال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر پادشاهی بر مراد و بر دوام
مال وافر، حال نیکو، سال فرخ، فال سعد
اصل راضی، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام
رهنمایت باد یزدان هرکجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا سازی مقام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام
اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام
شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
تاجداران گشته اندر پیش تخت تو غلام
از پدر ملک جهان داری به میراث حلال
در خلاف تو قدم برداشتن باشد حرام
از سعادت دولت تو خانهای دارد که هست
عالم صغریاش بوم و عالم کبریاش بام
هست روشن حجت افضال تو در شرق و غرب
هست فرخ سایهٔ اقبال تو بر خاص و عام
گر همی برهان و حجت باید اقبال تو را
بس بود برهان و حجت فتح روم و فتح شام
رای تو در شام، شام نیکخواهان کرد صبح
تیغ تو در روم، صبح بدسگالان کرد شام
کین تو مانند سودا گشت کزوی سوخته است
خون حاسد در عروق و مغز دشمن در عِظام
تیغ تو زهر است و دام و هر که خواهد گو بیا
دست را بر نه به زهر و پای را برنه به دام
رآی هند آید به طاعت گر فرستی یک رسول
شاه چین آید به خدمت گر فرستی یک پیام
از مخالف موکبی وز موکب تو یک سوار
از معادی لشکری وز لشکر تو یک غلام
نوبت جام است شاها نوبت شمشیر نیست
جام باید در کف و شمشیر باید در نیام
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پر خمر خام
جام پُر فرمای از آن باده که چون گیری بهدست
دست گردد مشک بوی و جام گردد لعل فام
بندگان تو همه حورند و میماء معین
تو چو رضوانی و دارالملک تو دارالسلام
دولت تو کرد بخت بندگان تو بلند
همت تو کرد کار چاکران تو به کام
بندگان شاید که از بهر تو بِفْروزند جان
چاکران زیبد که بر یاد تو بفرازند جام
مال و حال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر پادشاهی بر مراد و بر دوام
مال وافر، حال نیکو، سال فرخ، فال سعد
اصل راضی، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام
رهنمایت باد یزدان هرکجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا سازی مقام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۳
ای گوهری که سنگ یمانی توراست کان
ای آتشی که هست تورا آب در میان
فردست گوهر تو چو ذره در آفتاب است
پاک است کوکب تو چو کوکب بر آسمان
آن آتشی که در شررت مضمر است آب
آن پیکری که در بدنت مدغم است جان
چرخی و هست بر سر مردان تو را مدار
نجمی و هست با دل شیران تو را قران
چون عقل جای خویش همی جویی از دماغ
چون هوش قوت خویش همی سازی از روان
اندر زبان ملت تازی تورا سخن
واندر دهان دولت باقی تو را زبان
در کشور از حصول جزایر دهی خبر
بر منبر از فتوح مداین دهی نشان
نرمی چو پرنیان و کبودی چو لاجورد
واراسته به لولو و پروین تو را میان
لؤلؤ که دید بیخته بر روی لاجورد
پروین که دید ریخته بر روی پرنیان
آنی که روز حرب سرافرازی از یمین
و آنی که گاه ضرب نسب داری از یمان
در باغ کارزار درخت ظفر تویی
دست یلان تو را چمن و بارت ارغوان
کار تو در خزانهٔ کان بر نظام بود
از بهر دست میر برون آمدی زکان
در کان تورا خدای جهان معجز آفرید
در دست میر معجز ملک خدایگان
میر اجل علی فرامرز خسروی
رستم رسوم و معن معانی و سام سان
افراسیاب ملک و سیاوخش روزگار
اسفندیار دهر و منوچهر دودمان
و هو الموید الملک العادل الذی
مَن جَدَّه و دَولَتِه ما ارادَکان
گشت از مناقب دو علی بخت من بلند
شد بر مدایح دو علی طبع من روان
پیغمبر گزیده بدان بود شاد دل
جغری بک ستوده بدین هست شادمان
آن بود بر مخالف اسلام کامکار
وین هست بر مخالف اسلام کامران
اچنان بود مصطفی را در حربکارساز
وین هست پادشا را در ملک پهلوان
ای اختیار خلق و تورا جود اختیار
ای قهرمان ملک و تورا بخت قهرمان
از سر و سیرت تو همی برخورد خرد
در قَدر و قُدرت تو همیگم شودگمان
آنجا که تو کمان کشی ای میر شیر گیر
بس میر کاو خجل شود و بشکند کمان
و آنجا که تیر خویش سوی دشمن افکنی
گردد کمان دشمن تو تیر خیزران
و آنجا که تو عنان نهنگان کنی سبک
در پیش پادشا شکنی لشکری گران
کاری است کار تو همه جامع برآمده
شاه از تو شادکام و وزیر از تو شادمان
واجب شدست مدح تو بر خُرد و بر بزرگ
لازم شدست شکر تو بر پیر و بر جوان
ای قلعههای دین تو را عقل کوتوال
ای خانههای ملک تو را تیغ پاسبان
دانم شنیدهای تو خداوند حال من
کز فرقت پدر تن من بود ناتوان
بودم میان خلق چو آشفتگان تباه
بودم به گرد شهر چو دیوانگانَ نوان
سروی بدم فتاده و پژمرده بر زمین
بر آسمان کشید مرا خسرو زمان
دادم لقب معزّی و بشنید شعر من
چون دید در مدیح زبانم گهر فشان
میرا منم به خدمت تو نایب پدر
الحدَ فیالشَمایلِ والحمدُ فیاللِسان
گرگُلستان شعر ز بلبل تهی شدست
بشنو نوای بچهٔ بلبل زگُلسِتان
فرخنده بسود بر مُتَنَبّی بساط سیف
چونانکه بر حکیم دقیقی چَغانیان
فرخندهتر بساط تو بر منکه یافتم
از تو سعادت و شرف و عمر جاودان
گر پیش شهریار مرا حِشمتی نهی
حاصل کنم به دولت تو گنج شایگان
تا بر امید و بیم بودگشت روزگار
تا بر زیان و سود بود عادت زمان
بادا مخالفان تورا بیم بیامید
بادا موافقان تو را سود بیزیان
چندانکه شادمان بتوان زیست تو بمان
چندانکه در جهان بتوان ماند تو بمان
ای آتشی که هست تورا آب در میان
فردست گوهر تو چو ذره در آفتاب است
پاک است کوکب تو چو کوکب بر آسمان
آن آتشی که در شررت مضمر است آب
آن پیکری که در بدنت مدغم است جان
چرخی و هست بر سر مردان تو را مدار
نجمی و هست با دل شیران تو را قران
چون عقل جای خویش همی جویی از دماغ
چون هوش قوت خویش همی سازی از روان
اندر زبان ملت تازی تورا سخن
واندر دهان دولت باقی تو را زبان
در کشور از حصول جزایر دهی خبر
بر منبر از فتوح مداین دهی نشان
نرمی چو پرنیان و کبودی چو لاجورد
واراسته به لولو و پروین تو را میان
لؤلؤ که دید بیخته بر روی لاجورد
پروین که دید ریخته بر روی پرنیان
آنی که روز حرب سرافرازی از یمین
و آنی که گاه ضرب نسب داری از یمان
در باغ کارزار درخت ظفر تویی
دست یلان تو را چمن و بارت ارغوان
کار تو در خزانهٔ کان بر نظام بود
از بهر دست میر برون آمدی زکان
در کان تورا خدای جهان معجز آفرید
در دست میر معجز ملک خدایگان
میر اجل علی فرامرز خسروی
رستم رسوم و معن معانی و سام سان
افراسیاب ملک و سیاوخش روزگار
اسفندیار دهر و منوچهر دودمان
و هو الموید الملک العادل الذی
مَن جَدَّه و دَولَتِه ما ارادَکان
گشت از مناقب دو علی بخت من بلند
شد بر مدایح دو علی طبع من روان
پیغمبر گزیده بدان بود شاد دل
جغری بک ستوده بدین هست شادمان
آن بود بر مخالف اسلام کامکار
وین هست بر مخالف اسلام کامران
اچنان بود مصطفی را در حربکارساز
وین هست پادشا را در ملک پهلوان
ای اختیار خلق و تورا جود اختیار
ای قهرمان ملک و تورا بخت قهرمان
از سر و سیرت تو همی برخورد خرد
در قَدر و قُدرت تو همیگم شودگمان
آنجا که تو کمان کشی ای میر شیر گیر
بس میر کاو خجل شود و بشکند کمان
و آنجا که تیر خویش سوی دشمن افکنی
گردد کمان دشمن تو تیر خیزران
و آنجا که تو عنان نهنگان کنی سبک
در پیش پادشا شکنی لشکری گران
کاری است کار تو همه جامع برآمده
شاه از تو شادکام و وزیر از تو شادمان
واجب شدست مدح تو بر خُرد و بر بزرگ
لازم شدست شکر تو بر پیر و بر جوان
ای قلعههای دین تو را عقل کوتوال
ای خانههای ملک تو را تیغ پاسبان
دانم شنیدهای تو خداوند حال من
کز فرقت پدر تن من بود ناتوان
بودم میان خلق چو آشفتگان تباه
بودم به گرد شهر چو دیوانگانَ نوان
سروی بدم فتاده و پژمرده بر زمین
بر آسمان کشید مرا خسرو زمان
دادم لقب معزّی و بشنید شعر من
چون دید در مدیح زبانم گهر فشان
میرا منم به خدمت تو نایب پدر
الحدَ فیالشَمایلِ والحمدُ فیاللِسان
گرگُلستان شعر ز بلبل تهی شدست
بشنو نوای بچهٔ بلبل زگُلسِتان
فرخنده بسود بر مُتَنَبّی بساط سیف
چونانکه بر حکیم دقیقی چَغانیان
فرخندهتر بساط تو بر منکه یافتم
از تو سعادت و شرف و عمر جاودان
گر پیش شهریار مرا حِشمتی نهی
حاصل کنم به دولت تو گنج شایگان
تا بر امید و بیم بودگشت روزگار
تا بر زیان و سود بود عادت زمان
بادا مخالفان تورا بیم بیامید
بادا موافقان تو را سود بیزیان
چندانکه شادمان بتوان زیست تو بمان
چندانکه در جهان بتوان ماند تو بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۱
آدینه و صبح و عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان
بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران
سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان
شیری که به نوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان
شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان
با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان
زان است که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان
هرگه که شود به طلعت او
آراسته بارگاه و ایوان
گوید ملک از فلک که یارب
چشم بد ازین ملک بگردان
باریدن ابر در دو فصل است
در فصل بهار و در زمستان
ابری است سخای او که بر خلق
بارد به چهار فصل باران
هرکس که به جود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان
آن رنج بدل سود به راحت
و آن درد بدل شود به درمان
زان سان که خدای کالبد را
زندان دارد به قهر بر جان
دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان
هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان
شد کشته به دست بندگانش
چو پور به دست پور دستان
قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به راه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه
بیقدر شوند چون قَدَر خان
هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان
کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او بهتوران
از کفر بشست عالم آنگاه
کامد به دعای نوح طوفان
نگذاشت به شرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خِذلان
طوفان که ز تیغ شاه بارید
از شرّ و بلا بِشُست کیهان
بر روی زمین ز دشمنانش
دیار رها نکرد و دیان
چون گوی زند ملک به صحرا
خوشید شود بهگَرد پنهان
ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش به زخم چوگان
یک قطره ز جرعهٔ شرابش
گر برچکد از قدم به سندان
سندان به مثال چشمهٔ خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان
ای شاه ز بهر نصرت دین
گر روی نهی به کافرستان
گردد به سعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان
قیصر بَدَل بت و چلیپا
سی پاره دهد به دست رهبان
در خدمت تو به جای زنار
بندد کمر و شود مسلمان
ور تاختنی کنی فلکوار
تا گرگان از حدود جرجان
از جنگ به آشتیگرایند
گرگ و بره بر زمین گرگان
مرغ است خدنگ تو به هیجا
بادست سمند تو به میدان
چون معجزهٔ تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان
بر ملک همه جهان ز عدلت
بفزود مفاخر خراسان
کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضههای رضوان
کیوان چو به طالع تو آمد
دارندهٔ عرش داد فرمان
تا آمد مشتری به خدمت
از خانهٔ خویش پیش کیوان
چون بحر شدست جایگوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان
در مجلس تو زبان و کلکش
ز آب است چو ابر گوهرافشان
تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان
نام و لقب تو باد جاوید
بر نامهٔ دین و ملک عنوان
روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان
قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو به عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان
بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران
سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان
شیری که به نوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان
شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان
با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان
زان است که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان
هرگه که شود به طلعت او
آراسته بارگاه و ایوان
گوید ملک از فلک که یارب
چشم بد ازین ملک بگردان
باریدن ابر در دو فصل است
در فصل بهار و در زمستان
ابری است سخای او که بر خلق
بارد به چهار فصل باران
هرکس که به جود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان
آن رنج بدل سود به راحت
و آن درد بدل شود به درمان
زان سان که خدای کالبد را
زندان دارد به قهر بر جان
دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان
هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان
شد کشته به دست بندگانش
چو پور به دست پور دستان
قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به راه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه
بیقدر شوند چون قَدَر خان
هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان
کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او بهتوران
از کفر بشست عالم آنگاه
کامد به دعای نوح طوفان
نگذاشت به شرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خِذلان
طوفان که ز تیغ شاه بارید
از شرّ و بلا بِشُست کیهان
بر روی زمین ز دشمنانش
دیار رها نکرد و دیان
چون گوی زند ملک به صحرا
خوشید شود بهگَرد پنهان
ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش به زخم چوگان
یک قطره ز جرعهٔ شرابش
گر برچکد از قدم به سندان
سندان به مثال چشمهٔ خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان
ای شاه ز بهر نصرت دین
گر روی نهی به کافرستان
گردد به سعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان
قیصر بَدَل بت و چلیپا
سی پاره دهد به دست رهبان
در خدمت تو به جای زنار
بندد کمر و شود مسلمان
ور تاختنی کنی فلکوار
تا گرگان از حدود جرجان
از جنگ به آشتیگرایند
گرگ و بره بر زمین گرگان
مرغ است خدنگ تو به هیجا
بادست سمند تو به میدان
چون معجزهٔ تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان
بر ملک همه جهان ز عدلت
بفزود مفاخر خراسان
کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضههای رضوان
کیوان چو به طالع تو آمد
دارندهٔ عرش داد فرمان
تا آمد مشتری به خدمت
از خانهٔ خویش پیش کیوان
چون بحر شدست جایگوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان
در مجلس تو زبان و کلکش
ز آب است چو ابر گوهرافشان
تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان
نام و لقب تو باد جاوید
بر نامهٔ دین و ملک عنوان
روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان
قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو به عید قربان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۰
به دارالملک باز آمد تن آسان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیکاختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزادهای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان اچنینا باشند بانی
خداوندان اچنین ا سازند بنیان
به گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدینسان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیکاختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزادهای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان اچنینا باشند بانی
خداوندان اچنین ا سازند بنیان
به گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدینسان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۶
شد خراسان بهسان خلد برین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمسالدین
آن امیری که رای روشن او
خاتمِ مُلک را شدست نگین
اجل آنجاست کاو کشید کمان
نصرت آنجاست کاو گشاد کمین
پیش سلطان ملککه بود چو او
به قبول و به حشمت و تمکین
در عزیزی چو او کرا دارد
برکیارق که هست شاه زمین
گر بگردی ز روم تا حد هند
ور بپویی ز مصر تا در چین
تازهتر زو نیایی اندر صدر
چیرهتر زو نیابی اندر زین
دو سپه را سپاه سالارست
که روانها به مهر اوست رهین
ظفر و فتح را به روز نبرد
عَلَم او علامتی است مُبین
ای امیری که از تو آموزند
اُمَرا رسم و سیرت و آیین
همه عقل است با دل تو ندیم
همه جود است با کف تو قرین
هست در رزم تیغ تو ابری
که از او خون صِرْف خیزد هین
روی لشکر تویی به صلح و به جنگ
پشت لشکر تویی به مهر و به کین
بِدَرَد زهرهها چو گویی هان
بِدَمد جانها چوگویی هین
تا برآورد رایت عالیت
در نشابور سر به علیّین
زنده گشتند امّتی بیجان
شاد گشتند لشکری غمگین
هرکجا عزم و همت تو بود
جرخ یار تو باد و بختْ مُعین
وز تو خشنود باد تا محشر
جان سلطان ملک به خلد برین
آمدی تا به تو سلامت یافت
پایگوران ز دست شیر عرین
کرد اقبال و فر این سلطان
بر تو فرخنده جشن فروردین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمسالدین
آن امیری که رای روشن او
خاتمِ مُلک را شدست نگین
اجل آنجاست کاو کشید کمان
نصرت آنجاست کاو گشاد کمین
پیش سلطان ملککه بود چو او
به قبول و به حشمت و تمکین
در عزیزی چو او کرا دارد
برکیارق که هست شاه زمین
گر بگردی ز روم تا حد هند
ور بپویی ز مصر تا در چین
تازهتر زو نیایی اندر صدر
چیرهتر زو نیابی اندر زین
دو سپه را سپاه سالارست
که روانها به مهر اوست رهین
ظفر و فتح را به روز نبرد
عَلَم او علامتی است مُبین
ای امیری که از تو آموزند
اُمَرا رسم و سیرت و آیین
همه عقل است با دل تو ندیم
همه جود است با کف تو قرین
هست در رزم تیغ تو ابری
که از او خون صِرْف خیزد هین
روی لشکر تویی به صلح و به جنگ
پشت لشکر تویی به مهر و به کین
بِدَرَد زهرهها چو گویی هان
بِدَمد جانها چوگویی هین
تا برآورد رایت عالیت
در نشابور سر به علیّین
زنده گشتند امّتی بیجان
شاد گشتند لشکری غمگین
هرکجا عزم و همت تو بود
جرخ یار تو باد و بختْ مُعین
وز تو خشنود باد تا محشر
جان سلطان ملک به خلد برین
آمدی تا به تو سلامت یافت
پایگوران ز دست شیر عرین
کرد اقبال و فر این سلطان
بر تو فرخنده جشن فروردین
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
سعدالدین وراوینی : باب نهم
رجوعِ آزادچهره بخدمتِ شاه و ایرادِ نصایح
آزادچهره روزِ دیگر بخدمت پیوست صبیحالوجه ، نجیحالسّعی ، وضیّ المنظر ، مقضیّالوطر ، بساطِ ثنا بگسترانید و دعا بآسمان اجابت رسانید و گفت :
روزگارت همه خوش باد که در خدمتِ تو
روزگار و سر و کارم همه خوش میگذرد
***
أَالآنَ صَارَلِیَ الزَّمَانُ مُسَاعِدَا
وَ وَصَلتُ فِیکَ حَبَائِلَ الآمَالِ
فَبَلَغتُ غَایَاتِ الأَمَانِی دُونَکُم
وَ اَرَحتُ مِن حَطٍّ وَ مِن تَرحَالِ
پس شاه استعطافی تازه و ترحییی بنو ارزانی داشت و جای از حضورِ اغیار خالی کرد و با او گفت : اگرچ یهه ندیمی قدیم و منادمی ملازم و مناجیِ منجی و کافی، بهمه خیرات مکافی باشد و من از همه خلصاءِ دولت جز بآثارِ مقاماتِ حمیدهٔ او خرّمی نیفزایم و از جملهٔ جلساءِ حضرت جز بمحاضراتِ او راغب نباشم ، لکن چون میان شما نسبت ذاتالبینِ متحابّین چنان متأکّدست و ما را نیز بر جلیّتِ حال و اهلیّتِ کمالِ تو وقوف حاصل شد و توقّف برخاست و آنچ از صلاحجوئی و صواب اندوزی تو در همه بابی شنیده بودیم ، ع، جَاءَ العِیَانُ فَاَلوَی بِالاَسَانِیدِ اکنون میخواهم که کلمهٔ چند از ضوابطِ امورِ مصلحتی فِیمَا یَتَعَلَّقُ بِمَنَاظِمِ الدّینِ وَ الدُّنیَا وَ مَعَاصِمِ الآخِرَهِ وَ الاُوُلَی بگوئی تا آنرا کار بندم و بدان منّتها پذیرم
روزگارت همه خوش باد که در خدمتِ تو
روزگار و سر و کارم همه خوش میگذرد
***
أَالآنَ صَارَلِیَ الزَّمَانُ مُسَاعِدَا
وَ وَصَلتُ فِیکَ حَبَائِلَ الآمَالِ
فَبَلَغتُ غَایَاتِ الأَمَانِی دُونَکُم
وَ اَرَحتُ مِن حَطٍّ وَ مِن تَرحَالِ
پس شاه استعطافی تازه و ترحییی بنو ارزانی داشت و جای از حضورِ اغیار خالی کرد و با او گفت : اگرچ یهه ندیمی قدیم و منادمی ملازم و مناجیِ منجی و کافی، بهمه خیرات مکافی باشد و من از همه خلصاءِ دولت جز بآثارِ مقاماتِ حمیدهٔ او خرّمی نیفزایم و از جملهٔ جلساءِ حضرت جز بمحاضراتِ او راغب نباشم ، لکن چون میان شما نسبت ذاتالبینِ متحابّین چنان متأکّدست و ما را نیز بر جلیّتِ حال و اهلیّتِ کمالِ تو وقوف حاصل شد و توقّف برخاست و آنچ از صلاحجوئی و صواب اندوزی تو در همه بابی شنیده بودیم ، ع، جَاءَ العِیَانُ فَاَلوَی بِالاَسَانِیدِ اکنون میخواهم که کلمهٔ چند از ضوابطِ امورِ مصلحتی فِیمَا یَتَعَلَّقُ بِمَنَاظِمِ الدّینِ وَ الدُّنیَا وَ مَعَاصِمِ الآخِرَهِ وَ الاُوُلَی بگوئی تا آنرا کار بندم و بدان منّتها پذیرم
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۶
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۴ - ایضا له