عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح شاه عباس دوم
هوا را کند پر ز اختر شکوفه
زمین را کند بحر گوهر شکوفه
ز پیراهن یوسفی مغزها را
به هر جلوه سازد معطر شکوفه
کف تازه رویی است از بحر رحمت
که باشد به گوهر برابر شکوفه
ز گلزار غیبی به ما دور گردان
بود نامه و نامه آور شکوفه
به صنع الهی است هر تیره دل را
به صد شمع کافور رهبر شکوفه
ز چتر پریزاد و تخت سلیمان
دهد یاد بر شاخ اخضر شکوفه
ز هر غنچه چون محمل لیلی آرد
برون ماه سیمای دیگر شکوفه
در آیینه آب از عکس سازد
پری را به شیشه مصور شکوفه
ز احیای اشجار روشندلان را
دهد یاد از صبح محشر شکوفه
چو بال پری بر بساط سلیمان
بر آفاق شد سایه گستر شکوفه
نهان ساخت چون رشته در عقد گوهر
رگ شاخها را سراسر شکوفه
ندیدی به وادی اگر محرمان را
ببین پهن در خاک اغبر شکوفه
چو شیر از رگ شاخها زهردی را
به نرمی برآورد یکسر شکوفه
شب و روز را کرد با هم برابر
ز نور جبین منور شکوفه
ازان همچو صبح است خندان و روشن
که خورشید گل راست خاور شکوفه
چو راهی که از برف پوشیده گردد
نهان شد چنان شاخ ها در شکوفه
مگر نامه عاشق بی قرارست؟
که گیرد هوا چون کبوتر شکوفه
ز افشاندن فلس، آب روان را
چو ماهی کند سیم پیکر شکوفه
ز دستار آشفته اش می کند گل
که در پرده خورده است ساغر شکوفه
هوای که برده است از دل قرارش؟
که در بیضه آرد برون پر شکوفه
ز حفظش به صد دست شاخ است عاجز
ز بس شیر مست است دیگر شکوفه
توانگر کند مفلسان طرب را
براتی است از نقد خوشتر شکوفه
بگیر از گلستان برات نشاطی
نبسته است چندان که دفتر شکوفه
ز دست گهر ریز هر کف زمین را
کند چون صدف پر ز گوهر شکوفه
ز آب گهر خاک سیراب گردد
چنین گر کند خنده تر شکوفه
نقاب لطیفی است کز خوش قماشی
شود چهره با روی دلبر شکوفه
نماند نهان حسن در زیر چادر
به یک جانب انداخت معجر شکوفه
شود خون به تدریج شیر، از چه رو شد
بدل با گل و لاله یکسر شکوفه؟
کند شمع کافور در روز روشن
ز سیم است از بس توانگر شکوفه
ز کم فرصتی های فصل بهاران
بود بر جناح سفر هر شکوفه
گشود از دل خاکیان عقده ها را
به دندان چون عقد گوهر شکوفه
ز آیینه گیرند اگر پشت در زر
گرفت آب را روی در زر شکوفه
چو شیری که از مهر فرزند زاید
زند جوش زان گونه از بر شکوفه
ازان خواب فصل بهارست شیرین
که جامی است پر شیر و شکر شکوفه
کند بر عصا تکیه در عهد طفلی
ز مستی چو پیر معمر شکوفه
زمین را لباس و هوا راست معجر
کتان است و مهتاب انور شکوفه
بلورین شود ساق سرو و صنوبر
زند این چنین غوطه گر در شکوفه
شود شاخها سر به سر سیم ساعد
کند باغ را چون سمنبر شکوفه
که دیده قلم کاغذ از خود برآرد؟
به هر شاخ بنگر مصور شکوفه
چو مریم که عیسی بود در کنارش
گرفته چنان میوه در بر شکوفه
ز بس چرب نرمی، به خاکی نهادان
گواراست چون شیر مادر شکوفه
چو صوفی نهان در ته خرقه دارد
ز هر برگ، مینای اخضر شکوفه
چو شیری کز انگشت اطفال زاید
برآرد ز شاخ آنچنان سر شکوفه
ازان در نظرهاست شیرین که دارد
ز هر غنچه ای تنگ شکر شکوفه
ندیدی بر آیینه سیماب لرزان
به هر صفحه آب بنگر شکوفه
توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
گرفته است در نقره خام یکسر
زمین را چو مهتاب انور شکوفه
اگر سیر مهتاب در روز خواهی
گذر کن به بستان و بنگر شکوفه
ز خون جام اهل نظر نیست خالی
که بادام را باشد احمر شکوفه
به لوح زمین می کند نقطه ریزی
که از فال نیکو خورد بر شکوفه
چه تقصیر ازو گشت صادر چو آدم؟
که عریان شد از حلیه یکسر شکوفه
پراندند بهر چه ناخن به چوبش؟
اگر نیست نقدش مزور شکوفه
شکستند ازان بیضه ها در کلاهش
که نخوت به سر داشت از زر شکوفه
نمی گشت بازیچه هر نسیمی
اگر مغز می داشت در سر شکوفه
سبکسار و پوچ است، ازان هر زمانی
زند دست در شاخ دیگر شکوفه
چو پیر خرابات از تازه رویی
کند ملک دلها مسخر شکوفه
کم از کهکشان نیست هر کوچه باغی
ز بس ریخت بر خاک اختر شکوفه
به هر جا رسی می توان واکشیدن
که شد بستر و بالش پر شکوفه
ندیدی اگر روز روشن ستاره
فروزان ز هر شاخ بنگر شکوفه
بیفشان زر و سیم کز باد دستی
برومند گردید از بر شکوفه
به ریزش ز اقران سرآمد توان شد
ازان شد بر اشجار سرور شکوفه
تو هم شیشه را پنبه بردار از سر
چو ریزان شد از شاخ اخضر شکوفه
گرو کن به می هر چه داری ز پوشش
چو انداخت دستار از سر شکوفه
در این موسم از کشتی باده مگذر
که سامان دهد بادبان هر شکوفه
چو سیماب کز شعله گردد سبکپا
شد از آتش گل سبک پر شکوفه
به ناخن خراشد زمین چمن را
ز شرم نثار محقر شکوفه
چو عیسی به گهواره گردید گویا
به مدح شه دادگستر شکوفه
بهار جهان، شاه عباس ثانی
که بر نام او می زند زر شکوفه
چنان آرمیده است عالم به عهدش
که بر خود نلرزد ز صرصر شکوفه
زمین عنبر تر شد از بوی خلقش
بهاری است زان عنبر تر شکوفه
به باغی که افتد به دولت گذارش
شود اختر سعد یکسر شکوفه
هوا مشکبو گردد از عطسه گل
شود گر ز خلقش معطر شکوفه
شود عاجز از ثبت یکروزه جودش
شجر گر شود کلک و دفتر شکوفه
ز حفظش به بال و پر کاغذ آید
به ساحل ز دریای آذر شکوفه
ز صبح جبینش بود فتح لامع
ز میوه بود مژده آور شکوفه
بود فتح ها در لوای سفیدش
چو رنگین ثمرها نهان در شکوفه
زمین بوس شه می کند هر بهاری
ازان رو بود نیک اختر شکوفه
نگه دار سررشته حرف صائب
اگر چه بود در و گوهر شکوفه
سخن مختصر ساز، هر چند گردد
ز تکرار قند مکرر شکوفه
مکن دست کوته ز دامن دعا را
بود در گذر تا چو اختر شکوفه
همی تا ز تأثیر باد بهاران
شود از درختان مصور شکوفه
نهال برومند اقبال او را
ثمر کام دل باد و گوهر شکوفه
زمین را کند بحر گوهر شکوفه
ز پیراهن یوسفی مغزها را
به هر جلوه سازد معطر شکوفه
کف تازه رویی است از بحر رحمت
که باشد به گوهر برابر شکوفه
ز گلزار غیبی به ما دور گردان
بود نامه و نامه آور شکوفه
به صنع الهی است هر تیره دل را
به صد شمع کافور رهبر شکوفه
ز چتر پریزاد و تخت سلیمان
دهد یاد بر شاخ اخضر شکوفه
ز هر غنچه چون محمل لیلی آرد
برون ماه سیمای دیگر شکوفه
در آیینه آب از عکس سازد
پری را به شیشه مصور شکوفه
ز احیای اشجار روشندلان را
دهد یاد از صبح محشر شکوفه
چو بال پری بر بساط سلیمان
بر آفاق شد سایه گستر شکوفه
نهان ساخت چون رشته در عقد گوهر
رگ شاخها را سراسر شکوفه
ندیدی به وادی اگر محرمان را
ببین پهن در خاک اغبر شکوفه
چو شیر از رگ شاخها زهردی را
به نرمی برآورد یکسر شکوفه
شب و روز را کرد با هم برابر
ز نور جبین منور شکوفه
ازان همچو صبح است خندان و روشن
که خورشید گل راست خاور شکوفه
چو راهی که از برف پوشیده گردد
نهان شد چنان شاخ ها در شکوفه
مگر نامه عاشق بی قرارست؟
که گیرد هوا چون کبوتر شکوفه
ز افشاندن فلس، آب روان را
چو ماهی کند سیم پیکر شکوفه
ز دستار آشفته اش می کند گل
که در پرده خورده است ساغر شکوفه
هوای که برده است از دل قرارش؟
که در بیضه آرد برون پر شکوفه
ز حفظش به صد دست شاخ است عاجز
ز بس شیر مست است دیگر شکوفه
توانگر کند مفلسان طرب را
براتی است از نقد خوشتر شکوفه
بگیر از گلستان برات نشاطی
نبسته است چندان که دفتر شکوفه
ز دست گهر ریز هر کف زمین را
کند چون صدف پر ز گوهر شکوفه
ز آب گهر خاک سیراب گردد
چنین گر کند خنده تر شکوفه
نقاب لطیفی است کز خوش قماشی
شود چهره با روی دلبر شکوفه
نماند نهان حسن در زیر چادر
به یک جانب انداخت معجر شکوفه
شود خون به تدریج شیر، از چه رو شد
بدل با گل و لاله یکسر شکوفه؟
کند شمع کافور در روز روشن
ز سیم است از بس توانگر شکوفه
ز کم فرصتی های فصل بهاران
بود بر جناح سفر هر شکوفه
گشود از دل خاکیان عقده ها را
به دندان چون عقد گوهر شکوفه
ز آیینه گیرند اگر پشت در زر
گرفت آب را روی در زر شکوفه
چو شیری که از مهر فرزند زاید
زند جوش زان گونه از بر شکوفه
ازان خواب فصل بهارست شیرین
که جامی است پر شیر و شکر شکوفه
کند بر عصا تکیه در عهد طفلی
ز مستی چو پیر معمر شکوفه
زمین را لباس و هوا راست معجر
کتان است و مهتاب انور شکوفه
بلورین شود ساق سرو و صنوبر
زند این چنین غوطه گر در شکوفه
شود شاخها سر به سر سیم ساعد
کند باغ را چون سمنبر شکوفه
که دیده قلم کاغذ از خود برآرد؟
به هر شاخ بنگر مصور شکوفه
چو مریم که عیسی بود در کنارش
گرفته چنان میوه در بر شکوفه
ز بس چرب نرمی، به خاکی نهادان
گواراست چون شیر مادر شکوفه
چو صوفی نهان در ته خرقه دارد
ز هر برگ، مینای اخضر شکوفه
چو شیری کز انگشت اطفال زاید
برآرد ز شاخ آنچنان سر شکوفه
ازان در نظرهاست شیرین که دارد
ز هر غنچه ای تنگ شکر شکوفه
ندیدی بر آیینه سیماب لرزان
به هر صفحه آب بنگر شکوفه
توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
گرفته است در نقره خام یکسر
زمین را چو مهتاب انور شکوفه
اگر سیر مهتاب در روز خواهی
گذر کن به بستان و بنگر شکوفه
ز خون جام اهل نظر نیست خالی
که بادام را باشد احمر شکوفه
به لوح زمین می کند نقطه ریزی
که از فال نیکو خورد بر شکوفه
چه تقصیر ازو گشت صادر چو آدم؟
که عریان شد از حلیه یکسر شکوفه
پراندند بهر چه ناخن به چوبش؟
اگر نیست نقدش مزور شکوفه
شکستند ازان بیضه ها در کلاهش
که نخوت به سر داشت از زر شکوفه
نمی گشت بازیچه هر نسیمی
اگر مغز می داشت در سر شکوفه
سبکسار و پوچ است، ازان هر زمانی
زند دست در شاخ دیگر شکوفه
چو پیر خرابات از تازه رویی
کند ملک دلها مسخر شکوفه
کم از کهکشان نیست هر کوچه باغی
ز بس ریخت بر خاک اختر شکوفه
به هر جا رسی می توان واکشیدن
که شد بستر و بالش پر شکوفه
ندیدی اگر روز روشن ستاره
فروزان ز هر شاخ بنگر شکوفه
بیفشان زر و سیم کز باد دستی
برومند گردید از بر شکوفه
به ریزش ز اقران سرآمد توان شد
ازان شد بر اشجار سرور شکوفه
تو هم شیشه را پنبه بردار از سر
چو ریزان شد از شاخ اخضر شکوفه
گرو کن به می هر چه داری ز پوشش
چو انداخت دستار از سر شکوفه
در این موسم از کشتی باده مگذر
که سامان دهد بادبان هر شکوفه
چو سیماب کز شعله گردد سبکپا
شد از آتش گل سبک پر شکوفه
به ناخن خراشد زمین چمن را
ز شرم نثار محقر شکوفه
چو عیسی به گهواره گردید گویا
به مدح شه دادگستر شکوفه
بهار جهان، شاه عباس ثانی
که بر نام او می زند زر شکوفه
چنان آرمیده است عالم به عهدش
که بر خود نلرزد ز صرصر شکوفه
زمین عنبر تر شد از بوی خلقش
بهاری است زان عنبر تر شکوفه
به باغی که افتد به دولت گذارش
شود اختر سعد یکسر شکوفه
هوا مشکبو گردد از عطسه گل
شود گر ز خلقش معطر شکوفه
شود عاجز از ثبت یکروزه جودش
شجر گر شود کلک و دفتر شکوفه
ز حفظش به بال و پر کاغذ آید
به ساحل ز دریای آذر شکوفه
ز صبح جبینش بود فتح لامع
ز میوه بود مژده آور شکوفه
بود فتح ها در لوای سفیدش
چو رنگین ثمرها نهان در شکوفه
زمین بوس شه می کند هر بهاری
ازان رو بود نیک اختر شکوفه
نگه دار سررشته حرف صائب
اگر چه بود در و گوهر شکوفه
سخن مختصر ساز، هر چند گردد
ز تکرار قند مکرر شکوفه
مکن دست کوته ز دامن دعا را
بود در گذر تا چو اختر شکوفه
همی تا ز تأثیر باد بهاران
شود از درختان مصور شکوفه
نهال برومند اقبال او را
ثمر کام دل باد و گوهر شکوفه
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح شاه عباس دوم
روی در برج شرف آورد دیگر آفتاب
کرد ازین تحویل عالم را مسخر آفتاب
کشور ایجاد را از ماه تا ماهی گرفت
بر حمل از حوت شد تا سایه گستر آفتاب
از تطاول تیغ بر زلف ایاز شب کشید
عاقبت محمود شد از عدل دیگر آفتاب
کرد در بر جوشن داودی از ابر بهار
وز ریاحین هر طرف انگیخت لشکر آفتاب
می توان دانست دارد فکر عالمگیریی
زین که می بخشد به لشکر با سپر زر آفتاب
می کند مانند ذوالقرنین از نور دو صبح
قاف تا قاف آفرینش را مسخر آفتاب
برق می سوزد به آسانی حجاب ابر را
وحشت از ظلمت ندارد چون سکندر آفتاب
با دو دست صبح می گیرد سر خود آسمان
بر کمر بندد چو تیغ پاک گوهر آفتاب
با تن تنها مسخر می کند آفاق را
نیست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتاب
رای روشن سروران را برق شمشیر قضاست
کرد در یک جلوه عالم را مسخر آفتاب
حسن عالمسوز در یک جا نمی گیرد قرار
می زند هر صبحگاه از مشرقی سر آفتاب
با ترنج زر ز مشرق مست بیرون آمده است
تا که را خواهد زدن بر سینه دیگر آفتاب؟
هیچ موجودی ز روی گرم او نومید نیست
می دهد هر ذره ای را خلعت زر آفتاب
با هزاران خامه زرین برون آمد ز غیب
تا چه صورت ها کند دیگر مصور آفتاب
خاک از الوان ریاحین شهپر طاوس شد
داد جا چون بیضه اش تا در ته پر آفتاب
از گریبانی که از صبح بهاران باز کرد
کرد مغز آفرینش را معطر آفتاب
می کند هر روز مهمانی ز شکرخند صبح
طوطیان آسمانی را به شکر آفتاب
نیست نور عاریت بر جبهه نورانیش
زان نگردد گاه فربه، گاه لاغر آفتاب
ایمن است از چشم بد کآورد با خود از ازل
نیل چشم زخم ازین فیروزه منظر آفتاب
با بزرگی در دل هر ذره از کوچکدلی
حسن عالمگیر خود را ساخت مضمر آفتاب
هست احسان عمیمش شامل نزدیک و دور
هر که را در بر نباشد هست بر در آفتاب
یک دل بیدار، سازد عالمی را زنده دل
ذره ها را در سماع آورد یکسر آفتاب
همچو ماه نو رکاب خویش را از زر کند
بر سر هر کس که گردد سایه گستر آفتاب
شرم احسان می شود اهل کرم را پرده دار
در بهار آید برون از ابر کمتر آفتاب
زان بود پیوسته نانش گرم، کز احسان کند
چشم ذرات جهان را سیر یکسر آفتاب
دایم از خط شعاعی مد احسانش رساست
زین سبب بر اختران گردیده سرور آفتاب
گوهر مقصود ریزد در کنارش چون صدف
دیده ای را کز فروغ خود کند تر آفتاب
دولتش زان گشت روزافزون که فیضش می رسد
در بهاران بیش از ایام دیگر آفتاب
چهره اش زان است نورانی که نگذارد به شب
از دل بیدار پهلو را به بستر آفتاب
گر چه در زیر نگین اوست سرتاسر زمین
برندارد از سجود بندگی سر آفتاب
سجده می آرند پیشش گر چه ذرات جهان
می کند دریوزه همت ز هر در آفتاب
کرد تسخیر جهان در جلوه ای، گویا گرفت
همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب
تیغ عالمگیر بازوی قضا، عباس شاه
کز فروغ جبهه او شد منور آفتاب
نسبت خورشید با آن روی نورانی خطاست
چون به ظل حق تواند شد برابر آفتاب؟
تیغ او را گر به خاطر بگذراند، می شود
چون مه از انگشت پیغمبر دو پیکر آفتاب
شبنمی بی رخصت از گلزار نتواند ربود
در زمان دولت آن دادگستر آفتاب
کرد در زر خاک را دست زرافشانش نهان
ساخت پنهان در ضمیر خاک اگر زر آفتاب
شد تمام از فیض عالمگیر او هر ناقصی
ماه نو را کرد گر بدر منور آفتاب
بی توقف چون نگاه گرم برگردد به چشم
گر کند فرمان که برگردد به خاور آفتاب
جد او را بود در فرمان، عجب نبود اگر
بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب
آسیای آسمان را سنگ زیرین می شود
کوه حلمش سایه اندازد اگر بر آفتاب
سایه دستی اگر از حفظ او آرد به دست
نخل مومین از گداز ایمن بود در آفتاب
بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان
هست با تیغ و سپر پیوسته بر در آفتاب
از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان
بر سپهر جاه او دوران کند گر آفتاب
رتبه گوهر به معنی از صدف بالاترست
گر ز قدر او به صورت هست برتر آفتاب
تا قیامت دامن ساحل نمی بیند به خواب
گر شود در بحر جود او شناور آفتاب
دست پیش چشم می گیرد ز ابر نوبهار
تا کند نظاره آن روی انور آفتاب
کاسه دریوزه می سازد هلال عید را
تا ستاند نور ازان رای منور آفتاب
شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
توتیا سازد اگر از خاک آن در آفتاب
نیست گر از بندگان او، چرا از ماه نو
می کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟
با فروغ رایش از غیرت دل خود می خورد
در ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب
تا به خاک آستان او بدوزد خویش را
تا بد از خط شعاعی رشته زر آفتاب
ز اشتیاق دست گوهربار آن دریای جود
در معادن می دهد سامان گوهر آفتاب
بحر گردد نیکنام از ریزش ابر بهار
شد به ذوق همت او کیمیاگر آفتاب
نیست کافی دست گوهربار او را گر کند
سنگها را جمله گوهر، خاک را زر آفتاب
آب شد دل خصم را از رایت بیضای او
نخل مومین پای چون محکم کند در آفتاب؟
نیست با ملک سلیمان غافل از احوال مور
با کمال قدر باشد ذره پرور آفتاب
خشم عالمسوز او در رزم می گردد عیان
می نماید گرمی خود روز محشر آفتاب
پاک می سازد نظرها را برای دیدنش
دیده ها (را) از تماشا، گر کند تر آفتاب
شمسه ایوان او را در خور و شایسته بود
با فروغ جبهه گر می داشت لنگر آفتاب
سالها شد می کند خالص طلای خویش را
تا شود روزی مگر گلمیخ آن در آفتاب
پیش شکرخند لطف او نمی گردد سفید
گرچه قند صبح را سازد مکرر آفتاب
دید تا در خانه زین آن بلنداقبال را
بر زمین خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب
محضر هر کس به توقیع قبول او رسید
می شود از روشنی هر مهر محضر آفتاب
تا به آب قدرت این نه آسیا گردان بود
تا به امر حق شود طالع ز خاور آفتاب
بر مراد این بلند اختر بود گردان سپهر
برنتابد از خط فرمان او سر آفتاب
کرد ازین تحویل عالم را مسخر آفتاب
کشور ایجاد را از ماه تا ماهی گرفت
بر حمل از حوت شد تا سایه گستر آفتاب
از تطاول تیغ بر زلف ایاز شب کشید
عاقبت محمود شد از عدل دیگر آفتاب
کرد در بر جوشن داودی از ابر بهار
وز ریاحین هر طرف انگیخت لشکر آفتاب
می توان دانست دارد فکر عالمگیریی
زین که می بخشد به لشکر با سپر زر آفتاب
می کند مانند ذوالقرنین از نور دو صبح
قاف تا قاف آفرینش را مسخر آفتاب
برق می سوزد به آسانی حجاب ابر را
وحشت از ظلمت ندارد چون سکندر آفتاب
با دو دست صبح می گیرد سر خود آسمان
بر کمر بندد چو تیغ پاک گوهر آفتاب
با تن تنها مسخر می کند آفاق را
نیست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتاب
رای روشن سروران را برق شمشیر قضاست
کرد در یک جلوه عالم را مسخر آفتاب
حسن عالمسوز در یک جا نمی گیرد قرار
می زند هر صبحگاه از مشرقی سر آفتاب
با ترنج زر ز مشرق مست بیرون آمده است
تا که را خواهد زدن بر سینه دیگر آفتاب؟
هیچ موجودی ز روی گرم او نومید نیست
می دهد هر ذره ای را خلعت زر آفتاب
با هزاران خامه زرین برون آمد ز غیب
تا چه صورت ها کند دیگر مصور آفتاب
خاک از الوان ریاحین شهپر طاوس شد
داد جا چون بیضه اش تا در ته پر آفتاب
از گریبانی که از صبح بهاران باز کرد
کرد مغز آفرینش را معطر آفتاب
می کند هر روز مهمانی ز شکرخند صبح
طوطیان آسمانی را به شکر آفتاب
نیست نور عاریت بر جبهه نورانیش
زان نگردد گاه فربه، گاه لاغر آفتاب
ایمن است از چشم بد کآورد با خود از ازل
نیل چشم زخم ازین فیروزه منظر آفتاب
با بزرگی در دل هر ذره از کوچکدلی
حسن عالمگیر خود را ساخت مضمر آفتاب
هست احسان عمیمش شامل نزدیک و دور
هر که را در بر نباشد هست بر در آفتاب
یک دل بیدار، سازد عالمی را زنده دل
ذره ها را در سماع آورد یکسر آفتاب
همچو ماه نو رکاب خویش را از زر کند
بر سر هر کس که گردد سایه گستر آفتاب
شرم احسان می شود اهل کرم را پرده دار
در بهار آید برون از ابر کمتر آفتاب
زان بود پیوسته نانش گرم، کز احسان کند
چشم ذرات جهان را سیر یکسر آفتاب
دایم از خط شعاعی مد احسانش رساست
زین سبب بر اختران گردیده سرور آفتاب
گوهر مقصود ریزد در کنارش چون صدف
دیده ای را کز فروغ خود کند تر آفتاب
دولتش زان گشت روزافزون که فیضش می رسد
در بهاران بیش از ایام دیگر آفتاب
چهره اش زان است نورانی که نگذارد به شب
از دل بیدار پهلو را به بستر آفتاب
گر چه در زیر نگین اوست سرتاسر زمین
برندارد از سجود بندگی سر آفتاب
سجده می آرند پیشش گر چه ذرات جهان
می کند دریوزه همت ز هر در آفتاب
کرد تسخیر جهان در جلوه ای، گویا گرفت
همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب
تیغ عالمگیر بازوی قضا، عباس شاه
کز فروغ جبهه او شد منور آفتاب
نسبت خورشید با آن روی نورانی خطاست
چون به ظل حق تواند شد برابر آفتاب؟
تیغ او را گر به خاطر بگذراند، می شود
چون مه از انگشت پیغمبر دو پیکر آفتاب
شبنمی بی رخصت از گلزار نتواند ربود
در زمان دولت آن دادگستر آفتاب
کرد در زر خاک را دست زرافشانش نهان
ساخت پنهان در ضمیر خاک اگر زر آفتاب
شد تمام از فیض عالمگیر او هر ناقصی
ماه نو را کرد گر بدر منور آفتاب
بی توقف چون نگاه گرم برگردد به چشم
گر کند فرمان که برگردد به خاور آفتاب
جد او را بود در فرمان، عجب نبود اگر
بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب
آسیای آسمان را سنگ زیرین می شود
کوه حلمش سایه اندازد اگر بر آفتاب
سایه دستی اگر از حفظ او آرد به دست
نخل مومین از گداز ایمن بود در آفتاب
بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان
هست با تیغ و سپر پیوسته بر در آفتاب
از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان
بر سپهر جاه او دوران کند گر آفتاب
رتبه گوهر به معنی از صدف بالاترست
گر ز قدر او به صورت هست برتر آفتاب
تا قیامت دامن ساحل نمی بیند به خواب
گر شود در بحر جود او شناور آفتاب
دست پیش چشم می گیرد ز ابر نوبهار
تا کند نظاره آن روی انور آفتاب
کاسه دریوزه می سازد هلال عید را
تا ستاند نور ازان رای منور آفتاب
شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
توتیا سازد اگر از خاک آن در آفتاب
نیست گر از بندگان او، چرا از ماه نو
می کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟
با فروغ رایش از غیرت دل خود می خورد
در ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب
تا به خاک آستان او بدوزد خویش را
تا بد از خط شعاعی رشته زر آفتاب
ز اشتیاق دست گوهربار آن دریای جود
در معادن می دهد سامان گوهر آفتاب
بحر گردد نیکنام از ریزش ابر بهار
شد به ذوق همت او کیمیاگر آفتاب
نیست کافی دست گوهربار او را گر کند
سنگها را جمله گوهر، خاک را زر آفتاب
آب شد دل خصم را از رایت بیضای او
نخل مومین پای چون محکم کند در آفتاب؟
نیست با ملک سلیمان غافل از احوال مور
با کمال قدر باشد ذره پرور آفتاب
خشم عالمسوز او در رزم می گردد عیان
می نماید گرمی خود روز محشر آفتاب
پاک می سازد نظرها را برای دیدنش
دیده ها (را) از تماشا، گر کند تر آفتاب
شمسه ایوان او را در خور و شایسته بود
با فروغ جبهه گر می داشت لنگر آفتاب
سالها شد می کند خالص طلای خویش را
تا شود روزی مگر گلمیخ آن در آفتاب
پیش شکرخند لطف او نمی گردد سفید
گرچه قند صبح را سازد مکرر آفتاب
دید تا در خانه زین آن بلنداقبال را
بر زمین خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب
محضر هر کس به توقیع قبول او رسید
می شود از روشنی هر مهر محضر آفتاب
تا به آب قدرت این نه آسیا گردان بود
تا به امر حق شود طالع ز خاور آفتاب
بر مراد این بلند اختر بود گردان سپهر
برنتابد از خط فرمان او سر آفتاب
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه عباس دوم
زهی عذار تو آیینه دار حیرانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآید به شکرافشانی
توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی
قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی
به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی
چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی
ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی
ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی
سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی
اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی
کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی
نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی
نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی
چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی
حریم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی
کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی
ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی
تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی
زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله خود گر به خاک افشانی
نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی
شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی
سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی
چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی
به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی
ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی
ز آشیانه خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی
ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی
سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی
ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی
ز هیبت تو شود آب زهره مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی
به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی
مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی
در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی
به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی
ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی
میانه تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی
شود ز سینه گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی
اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی
خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی
به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی
چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی
خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی
کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی
به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده خود آفتاب نورانی
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی
کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی
دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی
ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآید به شکرافشانی
توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی
قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی
به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی
چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی
ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی
ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی
سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی
اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی
کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی
نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی
نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی
چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی
حریم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی
کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی
ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی
تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی
زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله خود گر به خاک افشانی
نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی
شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی
سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی
چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی
به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی
ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی
ز آشیانه خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی
ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی
سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی
ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی
ز هیبت تو شود آب زهره مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی
به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی
مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی
در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی
به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی
ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی
میانه تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی
شود ز سینه گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی
اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی
خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی
به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی
چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی
خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی
کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی
به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده خود آفتاب نورانی
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی
کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی
دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی
ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح شاه سلیمان و تاریخ بنای عمارت هشت بهشت
اصفهان شد غیرت افزای بهشت جاودان
زین بنای تازه سلطان سلیمان زمان
صاحب اقبالی که گر بر خاک اندازد نظر
پایه قدرش ز رفعت بگذرد از آسمان
خاک زر گشتن ز اقبال شهان مشهور بود
زین بنا روشن شد این معنی بر ارباب جهان
تا کنون صورت نبست از خامه معمار صنع
شاه بیتی این چنین بر صفحه کون و مکان
گشت ازین منزل به تشریف تمامی سرفراز
بود اگر زین پیش شهر اصفهان نصف جهان
زیر ابرو چون سواد دیده می آید به چشم
در خم طاقش سواد سرمه خیز اصفهان
در جوار رفعت این قصر گردون منزلت
کعبه زالی است طاق شهرت نوشیروان
از اساسش زیر کوه قاف دامان زمین
وز ستونش آسمان را تیر در بحر کمان
مانع بر گرد سر گردیدن او می شود
گر ندزدد سینه از بام رفیعش آسمان
چون لباس غنچه تنگی می کند بر جوش گل
بر شکوه این عمارت پرنیان آسمان
مهر عالمتاب را در سینه می سوزد نفس
تا رساند روی زرد خود به خاک آستان
گر نمی بود از ستون بر پای سقف عالیش
مشتبه می شد به سقف بی ستون آسمان
هر درش از دلگشایی صبح عید دیگرست
وز هلال عید بخشد هر خم طاقی نشان
دلربا هر غرفه او چون دهان تنگ یار
دلنشین هر گوشه اش چون گوشه چشم بتان
گر به بام او تواند فکر دوراندیش رفت
سبزه خوابیده می آید به چشمش آسمان
تا شبستان زراندودش نیفتد از صفا
شمع همچون لاله می سازد گره در دل دخان
در حریم او ز حیرانی سپند شوخ چشم
از سر آتش نخیزد همچو خال گلرخان
گر شود طاق بلند او مدار آفتاب
از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان
آب را در دیده ها مانع ز گردیدن شود
نیست نسبت شمسه او را به مهر زرفشان
از تماشایی اگر می داشت چشم رونما
از زر و گوهر تهی می شد کنار بحر و کان
هر ستون او بود فواره دریای نور
بس که در آیینه گردیده است سر تا پا نهان
در بساط آسمان یک صبح دارد آفتاب
دارد از آیینه چندین صبح روشن این مکان
از حضور شه درین آیینه زار دلنشین
یوسفستانی مصور می شود در هر زمان
گشته دیوار و درش ز آیینه سر تا پای چشم
تا به کام دل شود از دیدن شه کامران
آفتاب از خجلت گلجام رنگارنگ او
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
گر ندیدستی پری در شیشه چون گیرد قرار
در ته آیینه تصویرات او بنگر عیان
صورت دیوار او تقصیر در جنبش نداشت
گر نمی شد محو در حسن صفای این مکان
خط استادان ز زیر طلق می آید به چشم
چون خط نارسته آیینه رویان جهان
نیست دیوارش مصور، کز تماشا مانده اند
پشت بر دیوار حیرت ماهرویان جهان
هر که را افتد نظر بر شمسه زرین او
می شود مژگان او چون مهر زرین در زمان
کشتی نوح است بال از بادبان واکرده است
در نظرها صورت تالار او با سایبان
بیضه افلاک را در زیر بال آورده است
طره اش کز شهپر جبریل می بخشد نشان
سر برآورده است از یک پیرهن صد ماه مصر
تا شده است از دور آن تالار کنگرها عیان
نیست کنگر گرد تالارش که بهر حفظ او
شد بلند از شش جهت دست دعا بر آسمان
طره اش بال پریزادست کز فرمان حق
سایه افکنده است بر فرق سلیمان زمان
کنگر زرین او سرپنجه خورشید را
تافت چندانی که شد خون شفق از وی روان
تا به حوض افتاد عکس شمسه زرین او
گشت زر بی منت اکسیر، فلس ماهیان
دارد از حوض مصفا در کنار آیینه ها
تا نگردد غافل از نظاره خود یک زمان
بر سریر حوض، هر فواره سیمین او
ساق بلقیسی است کز صرح ممرد شد عیان
هست هر فواره او مصرع برجسته ای
کز روانی وصف او جاری بود بر هر زبان
نیست جز فواره در بستانسرای روزگار
سرو سیمینی که با استادگی باشد روان
چون ید بیضا برد فواره سیمین او
زنگ با تردستی از آیینه دلها روان
وصف او از خامه کوتاه زبان ناید که هست
عاجز از اوصاف او فواره با طی اللسان
گر چنین خواهد سر فواره ساییدن به ابر
بی نیاز از بحر می گردد سحاب درفشان
جدول مواج او سوهان زنگار غم است
آبشار او ز جوی شیر می بخشد نشان
آب بردارد گر از دریاچه اش ابر بهار
قطره هایش گوهر شهوار گردد در زمان
زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای
چون نگردد گرد این دولتسرا پروانه سان؟
بس که افتاده است دامنگیر خاک دلکشش
حیرتی دارم که دروی آب چون گردد روان
صبح را دارد صفای مرمر او سنگداغ
شمسه اش خورشید را آب از نظر سازد روان
گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید
می چکد آب حیات از مرمر او جاودان
می شود بی پرده، از بس صیقلی افتاده است
از جبین مرمر او چهره راز نهان
گر نلغزد پای مژگان از صفای مرمرش
بر بیاض چهره اش از لطف می ماند نشان
از صفای مرمر او زاهد شب زنده دار
از طلوع صبح می افتد غلط در هر زمان (کذا)
نیست عکس باغ در حوضش که فردوس برین
در عرق گردیده است از شرم این منزل نهان
عندلیبانش نمی گردند بی برگ از نوا
فرش چون سبزه است در باغش بهار بی خزان
از هوای دلگشایش غنچه تصویر را
واشود چون گل به شکرخنده شادی دهان
خجلت از بال و پر خود بیش از پا می کشد
گر دهد طاوس را در گلشنش ره باغبان
از خیابان پر از گلهای رنگارنگ او
داغها دارد ز انجم بر سراپا کهکشان
در نظرها از سواد قطعه ریحان او
یک قلم شد نسخ، خط چون غبار گلرخان
چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است
بس که تنگی می کند بر جوش گلها گلستان
تا شد این قصر مثمن جلوه گر، از انفعال
هشت جنت در پس دیوار محشر شد نهان
گشت تا از ظل این قصر مرصع سرفراز
می کند کار جواهر سرمه خاک اصفهان
هر چنار از برگ سر تا پا بود دست دعا
تا به کام دل نشیند شه درین خرم مکان
چون به توفیق حق و اقبال روزافزون شاه
یافت این دولتسرا انجام در اندک زمان
بر زبان خامه صائب به توفیق اله
این دو تاریخ آمد از الهام غیبی توأمان
باد یارب قبله گاه سرفرازان زمان
بارگاه تازه سلطان سلیمان زمان
زین بنای تازه سلطان سلیمان زمان
صاحب اقبالی که گر بر خاک اندازد نظر
پایه قدرش ز رفعت بگذرد از آسمان
خاک زر گشتن ز اقبال شهان مشهور بود
زین بنا روشن شد این معنی بر ارباب جهان
تا کنون صورت نبست از خامه معمار صنع
شاه بیتی این چنین بر صفحه کون و مکان
گشت ازین منزل به تشریف تمامی سرفراز
بود اگر زین پیش شهر اصفهان نصف جهان
زیر ابرو چون سواد دیده می آید به چشم
در خم طاقش سواد سرمه خیز اصفهان
در جوار رفعت این قصر گردون منزلت
کعبه زالی است طاق شهرت نوشیروان
از اساسش زیر کوه قاف دامان زمین
وز ستونش آسمان را تیر در بحر کمان
مانع بر گرد سر گردیدن او می شود
گر ندزدد سینه از بام رفیعش آسمان
چون لباس غنچه تنگی می کند بر جوش گل
بر شکوه این عمارت پرنیان آسمان
مهر عالمتاب را در سینه می سوزد نفس
تا رساند روی زرد خود به خاک آستان
گر نمی بود از ستون بر پای سقف عالیش
مشتبه می شد به سقف بی ستون آسمان
هر درش از دلگشایی صبح عید دیگرست
وز هلال عید بخشد هر خم طاقی نشان
دلربا هر غرفه او چون دهان تنگ یار
دلنشین هر گوشه اش چون گوشه چشم بتان
گر به بام او تواند فکر دوراندیش رفت
سبزه خوابیده می آید به چشمش آسمان
تا شبستان زراندودش نیفتد از صفا
شمع همچون لاله می سازد گره در دل دخان
در حریم او ز حیرانی سپند شوخ چشم
از سر آتش نخیزد همچو خال گلرخان
گر شود طاق بلند او مدار آفتاب
از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان
آب را در دیده ها مانع ز گردیدن شود
نیست نسبت شمسه او را به مهر زرفشان
از تماشایی اگر می داشت چشم رونما
از زر و گوهر تهی می شد کنار بحر و کان
هر ستون او بود فواره دریای نور
بس که در آیینه گردیده است سر تا پا نهان
در بساط آسمان یک صبح دارد آفتاب
دارد از آیینه چندین صبح روشن این مکان
از حضور شه درین آیینه زار دلنشین
یوسفستانی مصور می شود در هر زمان
گشته دیوار و درش ز آیینه سر تا پای چشم
تا به کام دل شود از دیدن شه کامران
آفتاب از خجلت گلجام رنگارنگ او
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
گر ندیدستی پری در شیشه چون گیرد قرار
در ته آیینه تصویرات او بنگر عیان
صورت دیوار او تقصیر در جنبش نداشت
گر نمی شد محو در حسن صفای این مکان
خط استادان ز زیر طلق می آید به چشم
چون خط نارسته آیینه رویان جهان
نیست دیوارش مصور، کز تماشا مانده اند
پشت بر دیوار حیرت ماهرویان جهان
هر که را افتد نظر بر شمسه زرین او
می شود مژگان او چون مهر زرین در زمان
کشتی نوح است بال از بادبان واکرده است
در نظرها صورت تالار او با سایبان
بیضه افلاک را در زیر بال آورده است
طره اش کز شهپر جبریل می بخشد نشان
سر برآورده است از یک پیرهن صد ماه مصر
تا شده است از دور آن تالار کنگرها عیان
نیست کنگر گرد تالارش که بهر حفظ او
شد بلند از شش جهت دست دعا بر آسمان
طره اش بال پریزادست کز فرمان حق
سایه افکنده است بر فرق سلیمان زمان
کنگر زرین او سرپنجه خورشید را
تافت چندانی که شد خون شفق از وی روان
تا به حوض افتاد عکس شمسه زرین او
گشت زر بی منت اکسیر، فلس ماهیان
دارد از حوض مصفا در کنار آیینه ها
تا نگردد غافل از نظاره خود یک زمان
بر سریر حوض، هر فواره سیمین او
ساق بلقیسی است کز صرح ممرد شد عیان
هست هر فواره او مصرع برجسته ای
کز روانی وصف او جاری بود بر هر زبان
نیست جز فواره در بستانسرای روزگار
سرو سیمینی که با استادگی باشد روان
چون ید بیضا برد فواره سیمین او
زنگ با تردستی از آیینه دلها روان
وصف او از خامه کوتاه زبان ناید که هست
عاجز از اوصاف او فواره با طی اللسان
گر چنین خواهد سر فواره ساییدن به ابر
بی نیاز از بحر می گردد سحاب درفشان
جدول مواج او سوهان زنگار غم است
آبشار او ز جوی شیر می بخشد نشان
آب بردارد گر از دریاچه اش ابر بهار
قطره هایش گوهر شهوار گردد در زمان
زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای
چون نگردد گرد این دولتسرا پروانه سان؟
بس که افتاده است دامنگیر خاک دلکشش
حیرتی دارم که دروی آب چون گردد روان
صبح را دارد صفای مرمر او سنگداغ
شمسه اش خورشید را آب از نظر سازد روان
گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید
می چکد آب حیات از مرمر او جاودان
می شود بی پرده، از بس صیقلی افتاده است
از جبین مرمر او چهره راز نهان
گر نلغزد پای مژگان از صفای مرمرش
بر بیاض چهره اش از لطف می ماند نشان
از صفای مرمر او زاهد شب زنده دار
از طلوع صبح می افتد غلط در هر زمان (کذا)
نیست عکس باغ در حوضش که فردوس برین
در عرق گردیده است از شرم این منزل نهان
عندلیبانش نمی گردند بی برگ از نوا
فرش چون سبزه است در باغش بهار بی خزان
از هوای دلگشایش غنچه تصویر را
واشود چون گل به شکرخنده شادی دهان
خجلت از بال و پر خود بیش از پا می کشد
گر دهد طاوس را در گلشنش ره باغبان
از خیابان پر از گلهای رنگارنگ او
داغها دارد ز انجم بر سراپا کهکشان
در نظرها از سواد قطعه ریحان او
یک قلم شد نسخ، خط چون غبار گلرخان
چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است
بس که تنگی می کند بر جوش گلها گلستان
تا شد این قصر مثمن جلوه گر، از انفعال
هشت جنت در پس دیوار محشر شد نهان
گشت تا از ظل این قصر مرصع سرفراز
می کند کار جواهر سرمه خاک اصفهان
هر چنار از برگ سر تا پا بود دست دعا
تا به کام دل نشیند شه درین خرم مکان
چون به توفیق حق و اقبال روزافزون شاه
یافت این دولتسرا انجام در اندک زمان
بر زبان خامه صائب به توفیق اله
این دو تاریخ آمد از الهام غیبی توأمان
باد یارب قبله گاه سرفرازان زمان
بارگاه تازه سلطان سلیمان زمان
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در توصیف زاینده رود
چشمه حیوان ندارد آب و تاب زنده رود
خضر و آب زندگانی، ما و آب زنده رود
نیست آب زندگی را حسن آب زنده رود
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود
هر که بتواند سفیدی از سیاهی فرق کرد
می شمارد به ز آب خضر، آب زنده رود
سینه بر شمشیر بی زنهار ابرو می زند
چین ابروی بتان از پیچ و تاب زنده رود
می ستاند توبه را از کف عنان اختیار
جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود
در خرابی های او چون می عمارتهاست فرش
وقت آن کس خوش که می گردد خراب زنده رود
چون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟
نیست آب زندگانی گر کباب زنده رود
می دهد چون خضر، تشریف حیات جاودان
خاکهای مرده دل را فیض آب زنده رود
برق در پیراهن اندازد کتان توبه را
چون می روشن، فروغ ماهتاب زنده رود
در نقاب کف دل از روشن ضمیران می برد
آه اگر افتد به یک جانب نقاب زنده رود!
موج، مجنون عنان از دست بیرون رفته ای است
خیمه لیلی است پنداری حباب زنده رود
چشم بیدار و دل زنده است صائب گوهرش
هر رگ باری که برخیزد ز آب زنده رود
خضر و آب زندگانی، ما و آب زنده رود
نیست آب زندگی را حسن آب زنده رود
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود
هر که بتواند سفیدی از سیاهی فرق کرد
می شمارد به ز آب خضر، آب زنده رود
سینه بر شمشیر بی زنهار ابرو می زند
چین ابروی بتان از پیچ و تاب زنده رود
می ستاند توبه را از کف عنان اختیار
جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود
در خرابی های او چون می عمارتهاست فرش
وقت آن کس خوش که می گردد خراب زنده رود
چون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟
نیست آب زندگانی گر کباب زنده رود
می دهد چون خضر، تشریف حیات جاودان
خاکهای مرده دل را فیض آب زنده رود
برق در پیراهن اندازد کتان توبه را
چون می روشن، فروغ ماهتاب زنده رود
در نقاب کف دل از روشن ضمیران می برد
آه اگر افتد به یک جانب نقاب زنده رود!
موج، مجنون عنان از دست بیرون رفته ای است
خیمه لیلی است پنداری حباب زنده رود
چشم بیدار و دل زنده است صائب گوهرش
هر رگ باری که برخیزد ز آب زنده رود
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در توصیف دومین پلی که بر زاینده رود بسته شده
شد دو بالا زین پل نوآب و تاب زنده رود
طاق ابرویی چنین می خواست آب زنده رود
شد چو نقش ثانی این پل دلپذیر و پایدار
نقش اول بود اگر آن پل بر آب زنده رود
تا به آیین تمام این پل نقاب از رخ گشود
چشم حیران گشت سر تا سر حباب زنده رود
مصرع برجسته مطلع را کند شادابتر
زین پل نوشد دو چندان آب و تاب زنده رود
دوربادا چشم بد زین پل که هر طاقی ازو
شد مه عید دگر از بهر آب زنده رود
پیش ازین گر سرمه از خاک صفاهان خورده بود
زین پل نو شد بلند آوازه آب زنده رود
برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
شد دو بالا زین دو پل گلبانگ آب زنده رود
همچو داغ تازه در زیر سیاهی شد نهان
چشمه جان بخش حیوان از حجاب زنده رود
صفحه دریاچه اش آیینه دار عشرت است
این چنین پیشانیی می خواست آب زنده رود
نیست ممکن از تماشایش نظربرداشتن
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود
هر قدر سنگین بود، بنیاد زهد و توبه را
چون کتان می ریزد از هم ماهتاب زنده رود
گر ز آب زندگی سرسبز گردد جسم ها
زنده جاوید گردد دل ز آب زنده رود
از دل زهاد می شوید غبار زهد خشک
جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود
از گوارایی دو بالا می شود کیفیتش
باده را ممزوج اگر سازی به آب زنده رود
حسن شوخ از زیر چادر می نماید خویش را
کی تواند شد کف مستی نقاب زنده رود؟
طاق ابرویی چنین می خواست آب زنده رود
شد چو نقش ثانی این پل دلپذیر و پایدار
نقش اول بود اگر آن پل بر آب زنده رود
تا به آیین تمام این پل نقاب از رخ گشود
چشم حیران گشت سر تا سر حباب زنده رود
مصرع برجسته مطلع را کند شادابتر
زین پل نوشد دو چندان آب و تاب زنده رود
دوربادا چشم بد زین پل که هر طاقی ازو
شد مه عید دگر از بهر آب زنده رود
پیش ازین گر سرمه از خاک صفاهان خورده بود
زین پل نو شد بلند آوازه آب زنده رود
برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
شد دو بالا زین دو پل گلبانگ آب زنده رود
همچو داغ تازه در زیر سیاهی شد نهان
چشمه جان بخش حیوان از حجاب زنده رود
صفحه دریاچه اش آیینه دار عشرت است
این چنین پیشانیی می خواست آب زنده رود
نیست ممکن از تماشایش نظربرداشتن
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود
هر قدر سنگین بود، بنیاد زهد و توبه را
چون کتان می ریزد از هم ماهتاب زنده رود
گر ز آب زندگی سرسبز گردد جسم ها
زنده جاوید گردد دل ز آب زنده رود
از دل زهاد می شوید غبار زهد خشک
جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود
از گوارایی دو بالا می شود کیفیتش
باده را ممزوج اگر سازی به آب زنده رود
حسن شوخ از زیر چادر می نماید خویش را
کی تواند شد کف مستی نقاب زنده رود؟
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضا در وصف زاینده رود
می شود جان تازه از بوی بهار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود
هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود
زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود
دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود
زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه مستانه بی اختیار زنده رود
هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر
نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود
شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود
پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود
دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود
تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود
از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود
از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود
جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود
هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود
زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود
دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود
زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه مستانه بی اختیار زنده رود
هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر
نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود
شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود
پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود
دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود
تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود
از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود
از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود
جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در توصیف زاینده رود و پل آن
زنده رود از جلوه مستانه طوفان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند
سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند
این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند
در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند
هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان
جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند
این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند
در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند
گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند
از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند
از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ابر بهاران کار دامان می کند
زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند
گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند
قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده دل کار دندان می کند
وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند
دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند
می کند از جلوه مستانه دلها را خراب
خامه صائب به هر جانب که جولان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند
سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند
این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند
در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند
هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان
جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند
این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند
در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند
گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند
از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند
از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ابر بهاران کار دامان می کند
زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند
گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند
قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده دل کار دندان می کند
وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند
دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند
می کند از جلوه مستانه دلها را خراب
خامه صائب به هر جانب که جولان می کند
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در ورود شاه عباس دوم به شهر اشرف
کرد تا پابوس اشرف کشور مازندران
زین شرف بر ابر می ساید سر مازندران
از برای توتیا نتوان غباری یافتن
گر بگردی چون صبا سر تا سر مازندران
غوطه چون آیینه در زنگار خجلت داده است
چرخ اخضر را زمین اخضر مازندران
جامه بر تن سبز چون سرو و صنوبر می کند
زاهدان خشک را ابر تر مازندران
گر چه از ابرست دایم آفتابش در نقاب
مهر تابان است هر نیلوفر مازندران
چون سواد چشم عاشق، در خزان و نوبهار
نیست بی ابر تری بوم و بر مازندران
همچو پای سرو هیهات است بیرون آمدن
پای هر کس شد به گل در کشور مازندران
دامها از سیرچشمی خواب راحت می کنند
از هجوم صید در بوم و بر مازندران
بس که می بارد طراوت از نسیم صبح او
شسته رو از خواب خیزد دلبر مازندران
تا چه مطلب در نظر دارد، که در سال دراز
آتش از نارنج سوزد در سر مازندران
غیر ازین کز بس طراوت آب در می می کند
نیست عیبی در هوای کشور مازندران
غوطه در آب گهر زد چون رگ ابر بهار
کلک صائب گشت تا مدحتگر مازندران
زین شرف بر ابر می ساید سر مازندران
از برای توتیا نتوان غباری یافتن
گر بگردی چون صبا سر تا سر مازندران
غوطه چون آیینه در زنگار خجلت داده است
چرخ اخضر را زمین اخضر مازندران
جامه بر تن سبز چون سرو و صنوبر می کند
زاهدان خشک را ابر تر مازندران
گر چه از ابرست دایم آفتابش در نقاب
مهر تابان است هر نیلوفر مازندران
چون سواد چشم عاشق، در خزان و نوبهار
نیست بی ابر تری بوم و بر مازندران
همچو پای سرو هیهات است بیرون آمدن
پای هر کس شد به گل در کشور مازندران
دامها از سیرچشمی خواب راحت می کنند
از هجوم صید در بوم و بر مازندران
بس که می بارد طراوت از نسیم صبح او
شسته رو از خواب خیزد دلبر مازندران
تا چه مطلب در نظر دارد، که در سال دراز
آتش از نارنج سوزد در سر مازندران
غیر ازین کز بس طراوت آب در می می کند
نیست عیبی در هوای کشور مازندران
غوطه در آب گهر زد چون رگ ابر بهار
کلک صائب گشت تا مدحتگر مازندران
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در افتتاح پل خواجو
اصفهان یک دل روشن ز چراغان شده است
پل ز آراستگی تخت سلیمان شده است
باده چون سیل ز هر چشمه روان گردیده است
کمر پل ز می لعل، بدخشان شده است
از گل و شمع که افروخته و ریخته است
کهکشان دگر از خاک نمایان شده است
چون مه عید که گردد ز شفق چهره فروز
طاق ها از می گلرنگ فروزان شده است
عالم آب، دو بالا شده از عشرت پل
شادی و عشرت ایام دو چندان شده است
رنگ سیلاب طلایی شده از نور چراغ
چشمه ها مشرق خورشید درخشان شده است
می دهد یاد، سر پل ز خیابان بهشت
شمع و گل، چهره حورست که تابان شده است
بادبانهاست پی کشتی دریادل می
سایبان ها که ز اطراف نمایان شده است
شده چون قوس قزح هر خم طاقی رنگین
از تماشا پر و بال نگه الوان شده است
زنده رود از کف مستانه که بر لب دارد
جوی شیری است که در خلد خرامان شده است
از رگ ابر، هوا چنگ به دامان دارد
از گل سرخ، زمین چهره مستان شده است
بس که در مغز هوا نکهت گل پیچیده است
مغز ابر از اثر عطسه پریشان شده است
دفتر عیش که هر فردی ازو جایی بود
از رگ ابر به شیرازه و سامان شده است
توبه عاجز ز عنانداری تقوی گشته است
زهد خار و خس سیلاب بهاران شده است
کشتی می شده هر طاق پل از باده ناب
لنگر توبه خراباتی طوفان شده است
توبه کز سنگدلی داشت ز فولاد اساس
همچو موم از نفس گرم چراغان شده است
خون خاک آمده از جرعه فشانان در جوش
کوچه ها از می گلرنگ رگ کان شده است
روزگار طرب و مستی و بی پروایی است
که می و مطرب و معشوق فراوان شده است
مد احسان ز رگ ابر کشده است بهار
دامن خاک پر از گوهر غلطان شده است
خون خود می خورد و خاک به لب می مالد
زهد از توبه خود بس که پشیمان شده است
خاک از سبزه مینا شده چون طوطی مست
چرخ تنگ شکر از خنده مستان شده است
آسمان یک لب خندان شده از تابش برق
خاک از جوش طرب یک خم جوشان شده است
می زند قهقهه کبک به طاوس بهشت
بط که شهباز دل باده پرستان شده است
بیستونی است پر از صورت شیرین سر پل
که ز تردستی فرهاد گلستان شده است
ابر گریان گل رخسار مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان شده است
چشم بد دور ازین عهد که هر چشمه پل
زندگی بخش چو سرچشمه حیوان شده است
کمر خدمت شه بسته ز پل زرین رود
به دل زنده ازان شهره دوران شده است
سر به سر سجده شکرست ز پل زرین رود
که مقام طرب خسرو ایران شده است
شاه عباس جوان بخت که از بخت جوان
کیمیای طرب عالم امکان شده است
روزش از روز دگر خوشتر و نیکوتر باد
که ازو روی زمین یک گل خندان شده است
پل ز آراستگی تخت سلیمان شده است
باده چون سیل ز هر چشمه روان گردیده است
کمر پل ز می لعل، بدخشان شده است
از گل و شمع که افروخته و ریخته است
کهکشان دگر از خاک نمایان شده است
چون مه عید که گردد ز شفق چهره فروز
طاق ها از می گلرنگ فروزان شده است
عالم آب، دو بالا شده از عشرت پل
شادی و عشرت ایام دو چندان شده است
رنگ سیلاب طلایی شده از نور چراغ
چشمه ها مشرق خورشید درخشان شده است
می دهد یاد، سر پل ز خیابان بهشت
شمع و گل، چهره حورست که تابان شده است
بادبانهاست پی کشتی دریادل می
سایبان ها که ز اطراف نمایان شده است
شده چون قوس قزح هر خم طاقی رنگین
از تماشا پر و بال نگه الوان شده است
زنده رود از کف مستانه که بر لب دارد
جوی شیری است که در خلد خرامان شده است
از رگ ابر، هوا چنگ به دامان دارد
از گل سرخ، زمین چهره مستان شده است
بس که در مغز هوا نکهت گل پیچیده است
مغز ابر از اثر عطسه پریشان شده است
دفتر عیش که هر فردی ازو جایی بود
از رگ ابر به شیرازه و سامان شده است
توبه عاجز ز عنانداری تقوی گشته است
زهد خار و خس سیلاب بهاران شده است
کشتی می شده هر طاق پل از باده ناب
لنگر توبه خراباتی طوفان شده است
توبه کز سنگدلی داشت ز فولاد اساس
همچو موم از نفس گرم چراغان شده است
خون خاک آمده از جرعه فشانان در جوش
کوچه ها از می گلرنگ رگ کان شده است
روزگار طرب و مستی و بی پروایی است
که می و مطرب و معشوق فراوان شده است
مد احسان ز رگ ابر کشده است بهار
دامن خاک پر از گوهر غلطان شده است
خون خود می خورد و خاک به لب می مالد
زهد از توبه خود بس که پشیمان شده است
خاک از سبزه مینا شده چون طوطی مست
چرخ تنگ شکر از خنده مستان شده است
آسمان یک لب خندان شده از تابش برق
خاک از جوش طرب یک خم جوشان شده است
می زند قهقهه کبک به طاوس بهشت
بط که شهباز دل باده پرستان شده است
بیستونی است پر از صورت شیرین سر پل
که ز تردستی فرهاد گلستان شده است
ابر گریان گل رخسار مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان شده است
چشم بد دور ازین عهد که هر چشمه پل
زندگی بخش چو سرچشمه حیوان شده است
کمر خدمت شه بسته ز پل زرین رود
به دل زنده ازان شهره دوران شده است
سر به سر سجده شکرست ز پل زرین رود
که مقام طرب خسرو ایران شده است
شاه عباس جوان بخت که از بخت جوان
کیمیای طرب عالم امکان شده است
روزش از روز دگر خوشتر و نیکوتر باد
که ازو روی زمین یک گل خندان شده است
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در توصیف اشرف
کیمیای خوشدلی خاک دیار اشرف است
صیقل دلها هوای بی غبار اشرف است
آسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف است
عشرت روی زمین فرش دیار اشرف است
ابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده است
بحر با آن منزلت آیینه دار اشرف است
آیه رحمت که نازل ز گردون بر زمین
پیش ارباب بصیرت آبشار اشرف است
اشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوست
دلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف است
هست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش را
رشته باران ابر نوبهار اشرف است
در پس دیوار محشر روی پنهان کرده است
گلشن فردوس از بس شرمسار اشرف است
از کواکب، نوبهار بی خزان آسمان
با هزاران چشم، حیران عذار اشرف است
جای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیات
خضر فرخ پی همانا آبیار اشرف است
می توان دریافت از باران پی در پی که مهر
شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است
سرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده است
این عقیق آبدار از کوهسار اشرف است
دیده یعقوب در آغوش بوی پیرهن
چشم بر راه نسیم بی غبار اشرف است
آفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شد
چون چراغ روز پیش لاله زار اشرف است
عمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای است
سرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف است
چرخ مینایی که دستی نیست بر بالای او
سبزه خوابیده ای از مرغزار اشرف است
آب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موج
بس که از جان تشنه خاک دیار اشرف است
چون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریب
از برای میکشی در هر کنار اشرف است
زنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب داد
چشمه حیوان هوای آبدار اشرف است
نیست جز مازندران دارالامانی خاک را
وقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف است
از صف حوران نظر پوشیده می آید برون
هر که را دل واله سیر و شکار اشرف است
نیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هست
این گل بی خار در جیب و کنار اشرف است
می زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگ
بس که در تاب از هوای مشکبار اشرف است
رشته حب الوطن را پاره کردن سهل نیست
این برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف است
دیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهان
کار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف است
خار دیوارش گل بی خار باشد سر به سر
این چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف است
نیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنج
مهر تابان دگر بر شاخسار اشرف است
در حریم بوستانش نرگس بیمار نیست
بس که صحت در هوای سازگار اشرف است
با بهشت از یک گریبان سر برون می آورد
هر که را در پرده دل خارخار اشرف است
گر شراب بی خماری هست در جام سپهر
بی تکلف آبهای خوشگوار اشرف است
نیست در روی عرقناک و جبین شرمگین
این تماشاها که در دریا کنار اشرف است
از هجوم گل رگ لعل است هر خاری در او
سینه کوه بدخشان داغدار اشرف است
ابر چون بال پری، پر در پر هم بافته است
غالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف است
هست از فیض قدوم شهریار نوجوان
این برومندی که در خاک دیار اشرف است
شهسوار سبز میدان فلک، عباس شاه
کز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف است
باد روشن نه صدف از گوهر دریا دلش
تا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است
صیقل دلها هوای بی غبار اشرف است
آسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف است
عشرت روی زمین فرش دیار اشرف است
ابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده است
بحر با آن منزلت آیینه دار اشرف است
آیه رحمت که نازل ز گردون بر زمین
پیش ارباب بصیرت آبشار اشرف است
اشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوست
دلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف است
هست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش را
رشته باران ابر نوبهار اشرف است
در پس دیوار محشر روی پنهان کرده است
گلشن فردوس از بس شرمسار اشرف است
از کواکب، نوبهار بی خزان آسمان
با هزاران چشم، حیران عذار اشرف است
جای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیات
خضر فرخ پی همانا آبیار اشرف است
می توان دریافت از باران پی در پی که مهر
شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است
سرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده است
این عقیق آبدار از کوهسار اشرف است
دیده یعقوب در آغوش بوی پیرهن
چشم بر راه نسیم بی غبار اشرف است
آفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شد
چون چراغ روز پیش لاله زار اشرف است
عمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای است
سرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف است
چرخ مینایی که دستی نیست بر بالای او
سبزه خوابیده ای از مرغزار اشرف است
آب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موج
بس که از جان تشنه خاک دیار اشرف است
چون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریب
از برای میکشی در هر کنار اشرف است
زنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب داد
چشمه حیوان هوای آبدار اشرف است
نیست جز مازندران دارالامانی خاک را
وقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف است
از صف حوران نظر پوشیده می آید برون
هر که را دل واله سیر و شکار اشرف است
نیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هست
این گل بی خار در جیب و کنار اشرف است
می زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگ
بس که در تاب از هوای مشکبار اشرف است
رشته حب الوطن را پاره کردن سهل نیست
این برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف است
دیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهان
کار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف است
خار دیوارش گل بی خار باشد سر به سر
این چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف است
نیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنج
مهر تابان دگر بر شاخسار اشرف است
در حریم بوستانش نرگس بیمار نیست
بس که صحت در هوای سازگار اشرف است
با بهشت از یک گریبان سر برون می آورد
هر که را در پرده دل خارخار اشرف است
گر شراب بی خماری هست در جام سپهر
بی تکلف آبهای خوشگوار اشرف است
نیست در روی عرقناک و جبین شرمگین
این تماشاها که در دریا کنار اشرف است
از هجوم گل رگ لعل است هر خاری در او
سینه کوه بدخشان داغدار اشرف است
ابر چون بال پری، پر در پر هم بافته است
غالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف است
هست از فیض قدوم شهریار نوجوان
این برومندی که در خاک دیار اشرف است
شهسوار سبز میدان فلک، عباس شاه
کز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف است
باد روشن نه صدف از گوهر دریا دلش
تا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در توصیف صفی آباد
می می چکد از آب و هوای صفی آباد
جامی است پر از باده بنای صفی آباد
اشرف که بهشت است ازو در عرق شرم
بالا نکند سر ز هوای صفی آباد
هر چند به اشرف نرسد هیچ مقامی
بالاتر ازان است صفای صفی آباد
الحق که نگین خانه معموره اشرف
می خواست نگینی چو بنای صفی آباد
اشرف که نکردی به ته پا نگه از ناز
چون سایه فتاده است به پای صفی آباد
بیمار شود از دم جان بخش مسیحا
سروی که برآید به هوای صفی آباد
بی پرده شود راز نهانخانه دلها
از مرمر اندیشه نمای صفی آباد
چون پنجه خورشید کند خیره نظر را
دستی که شود چهره گشای صفی آباد
هر چند به معراج رسانند سخن را
بالاتر ازان است بنای صفی آباد
از هیچ طرف مانع نظاره ندارد
چون عالم اندیشه، فضای صفی آباد
پیمانه ز خود باده گلرنگ برآرد
در انجمن نشأه فزای صفی آباد
فواره دریای گهرخیز معانی است
هر خامه که تر شد به ثنای صفی آباد
شد مشرق پروین، نظر شوخ کواکب
از شمسه خورشید لقای صفی آباد
از تخت جم و چتر پریزاد دهد یاد
اشرف که فتاده است به پای صفی آباد
ممتاز به خوبی است ز مجموعه اشرف
چون مصرع برجسته، بنای صفی آباد
از سرو گذشته است کله گوشه مینا
از تربیت آب و هوای صفی آباد
اشرف به ته پای پریزاد کند خواب
از ابر پریشان فضای صفی آباد
چون غنچه گل باز شود غنچه پیکان
در بوم و بر عقده گشای صفی آباد
داغ سیهی می برد از نامه اعمال
از بس که تر افتاده هوای صفی آباد
چون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینان
روزی که قد افراخت لوای صفی آباد
بر سینه زند سنگ ازو شیشه تقوی
هر چند لطیف است هوای صفی آباد
طاوس بهشت است که از بال زند چتر
تالار زراندود بنای صفی آباد
زاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکی
مستانه دهد جان به لقای صفی آباد
اشرف که در آراستگی باغ بهشت است
یک گوشه ندارد به صفای صفی آباد
چون روی عرقناک نماید ز ته زلف
در زیر رگ ابر، لقای صفی آباد
کشمیر که خال رخ هندست ز سبزی
حاشا که شود روی نمای صفی آباد
از فیض قدوم شه دین، ثانی عباس
برخلد کند ناز، بنای صفی آباد
جایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت است
صائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟
جامی است پر از باده بنای صفی آباد
اشرف که بهشت است ازو در عرق شرم
بالا نکند سر ز هوای صفی آباد
هر چند به اشرف نرسد هیچ مقامی
بالاتر ازان است صفای صفی آباد
الحق که نگین خانه معموره اشرف
می خواست نگینی چو بنای صفی آباد
اشرف که نکردی به ته پا نگه از ناز
چون سایه فتاده است به پای صفی آباد
بیمار شود از دم جان بخش مسیحا
سروی که برآید به هوای صفی آباد
بی پرده شود راز نهانخانه دلها
از مرمر اندیشه نمای صفی آباد
چون پنجه خورشید کند خیره نظر را
دستی که شود چهره گشای صفی آباد
هر چند به معراج رسانند سخن را
بالاتر ازان است بنای صفی آباد
از هیچ طرف مانع نظاره ندارد
چون عالم اندیشه، فضای صفی آباد
پیمانه ز خود باده گلرنگ برآرد
در انجمن نشأه فزای صفی آباد
فواره دریای گهرخیز معانی است
هر خامه که تر شد به ثنای صفی آباد
شد مشرق پروین، نظر شوخ کواکب
از شمسه خورشید لقای صفی آباد
از تخت جم و چتر پریزاد دهد یاد
اشرف که فتاده است به پای صفی آباد
ممتاز به خوبی است ز مجموعه اشرف
چون مصرع برجسته، بنای صفی آباد
از سرو گذشته است کله گوشه مینا
از تربیت آب و هوای صفی آباد
اشرف به ته پای پریزاد کند خواب
از ابر پریشان فضای صفی آباد
چون غنچه گل باز شود غنچه پیکان
در بوم و بر عقده گشای صفی آباد
داغ سیهی می برد از نامه اعمال
از بس که تر افتاده هوای صفی آباد
چون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینان
روزی که قد افراخت لوای صفی آباد
بر سینه زند سنگ ازو شیشه تقوی
هر چند لطیف است هوای صفی آباد
طاوس بهشت است که از بال زند چتر
تالار زراندود بنای صفی آباد
زاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکی
مستانه دهد جان به لقای صفی آباد
اشرف که در آراستگی باغ بهشت است
یک گوشه ندارد به صفای صفی آباد
چون روی عرقناک نماید ز ته زلف
در زیر رگ ابر، لقای صفی آباد
کشمیر که خال رخ هندست ز سبزی
حاشا که شود روی نمای صفی آباد
از فیض قدوم شه دین، ثانی عباس
برخلد کند ناز، بنای صفی آباد
جایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت است
صائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در توصیف جشن بهار و مدح نواب ظفرخان
تذرو بال فشان گردد از غبار بسنت
رود بهار به گرد از گل عذار بسنت
گذشت فصل خزان شکسته رنگیها
رسید موسم رنگین نوبهار بسنت
بهار با همه سامان بی نیازی رنگ
کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت
چه نقش های تماشا فریب زد بر آب
به روی خاک بماناد نوبهار بسنت
هزار رنگ متاع ملال اگر داری
به باد می دهدش یک نفس، شعار بسنت
بهار دست به دست از چمن هوا گیرد
چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت
گلی ز چهره احباب می توان چیدن
غنیمت است چو ایام گل، بهار بسنت
چه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟
رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنت
خمیر مایه قوس قزح شده است زمین
ز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنت
سواد هند که چون زاغ آمدی به نظر
شده است چون پر طاوس از بهار بسنت
شده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمون
ز بس بلند شده است از زمین غبار بسنت
درین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست
شکسته رنگی خود می کنم به کار بسنت
بهار را به حنابندی چمن بگذار
بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت
ز رنگهای عجب، گرده بهاران است
چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟
کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟
چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟
هزار پرده رنگین کشید بر رویم
شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت
به ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیست
که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت
چگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟
که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنت
به خاک پای گل و آشنایی بلبل
که به ز روی بهارست پشت کار بسنت
چنان که صحبت رنگین نمی رود از یاد
همیشه در دل من هست خارخار بسنت
چرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟
ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنت
بهار جود، ظفرخان صبح پیشانی
که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت
به اینقدر که گل عارض تواش روداد
یکی هزار شد امروز اعتبار بسنت
نماند سوده لعل و زمرد و یاقوت
به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت
همیشه بزم تو از اهل طبع رنگین باد
میان لاله رخان هست تا شعار بسنت
رود بهار به گرد از گل عذار بسنت
گذشت فصل خزان شکسته رنگیها
رسید موسم رنگین نوبهار بسنت
بهار با همه سامان بی نیازی رنگ
کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت
چه نقش های تماشا فریب زد بر آب
به روی خاک بماناد نوبهار بسنت
هزار رنگ متاع ملال اگر داری
به باد می دهدش یک نفس، شعار بسنت
بهار دست به دست از چمن هوا گیرد
چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت
گلی ز چهره احباب می توان چیدن
غنیمت است چو ایام گل، بهار بسنت
چه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟
رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنت
خمیر مایه قوس قزح شده است زمین
ز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنت
سواد هند که چون زاغ آمدی به نظر
شده است چون پر طاوس از بهار بسنت
شده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمون
ز بس بلند شده است از زمین غبار بسنت
درین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست
شکسته رنگی خود می کنم به کار بسنت
بهار را به حنابندی چمن بگذار
بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت
ز رنگهای عجب، گرده بهاران است
چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟
کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟
چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟
هزار پرده رنگین کشید بر رویم
شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت
به ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیست
که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت
چگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟
که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنت
به خاک پای گل و آشنایی بلبل
که به ز روی بهارست پشت کار بسنت
چنان که صحبت رنگین نمی رود از یاد
همیشه در دل من هست خارخار بسنت
چرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟
ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنت
بهار جود، ظفرخان صبح پیشانی
که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت
به اینقدر که گل عارض تواش روداد
یکی هزار شد امروز اعتبار بسنت
نماند سوده لعل و زمرد و یاقوت
به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت
همیشه بزم تو از اهل طبع رنگین باد
میان لاله رخان هست تا شعار بسنت
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح نواب ظفرخان
بحر طبعم در سخن چون گوهر افشانی کرد
در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند
خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون
صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند
غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند
حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند
روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس
بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند
در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است
از سهیل نقطه من چهره نورانی کند
حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند
این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام
شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند
باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام
عندلیب مست را در غنچه زندانی کند
بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود
در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند
ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار
آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند
می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام
خوان معنی را دوات من نمکدانی کند
مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام
حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند
قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد
در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند
غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد
خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند
خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است
در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند
طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد
تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟
بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکند
چون همای همتم بال و پرافشانی کند
بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟
شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند
هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت
می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند
قبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاه
آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند
در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را
راز دلها را بیان از خط پیشانی کند
پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش
کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند
دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین
اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند
تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب
شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند
تا نسیم همتش بر چهره عالم وزید
زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند
چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را
حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند
انتقام دل شکستن مو به مو از وی کشید
زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند
تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش
هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن
شمع کافور از حریم رای او آورده صبح
زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند
تا مگر در کفه او پاگذاری روز وزن
آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند
صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو
چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟
قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان
بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند
همتی بگمار تا این عندلیب بینوا
بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند
چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند
هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند
در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند
خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون
صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند
غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند
حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند
روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس
بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند
در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است
از سهیل نقطه من چهره نورانی کند
حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند
این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام
شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند
باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام
عندلیب مست را در غنچه زندانی کند
بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود
در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند
ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار
آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند
می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام
خوان معنی را دوات من نمکدانی کند
مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام
حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند
قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد
در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند
غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد
خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند
خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است
در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند
طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد
تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟
بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکند
چون همای همتم بال و پرافشانی کند
بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟
شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند
هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت
می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند
قبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاه
آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند
در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را
راز دلها را بیان از خط پیشانی کند
پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش
کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند
دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین
اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند
تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب
شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند
تا نسیم همتش بر چهره عالم وزید
زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند
چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را
حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند
انتقام دل شکستن مو به مو از وی کشید
زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند
تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش
هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن
شمع کافور از حریم رای او آورده صبح
زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند
تا مگر در کفه او پاگذاری روز وزن
آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند
صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو
چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟
قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان
بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند
همتی بگمار تا این عندلیب بینوا
بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند
چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند
هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در توصیف کابل و مدح نواب ظفرخان
خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش
خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش
چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش
اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند
چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟
حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می آید به بازارش
حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش
به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش
به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش
تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش
ناز صبح واجب می شود بر پاکدامانان
سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش
به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش
نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش
گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او
چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش
درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش
خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش
تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت
سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش
نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش
فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او
خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش
نباشد حاجت سر سایه بال هما او را
سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش
بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش
ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم
نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش
رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش
خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد
ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش
سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد
که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟
عنان باددستی چون گذارد رایض جودش
اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش
چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش
به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش
الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش
که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش
خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش
چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش
اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند
چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟
حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می آید به بازارش
حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش
به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش
به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش
تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش
ناز صبح واجب می شود بر پاکدامانان
سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش
به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش
نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش
گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او
چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش
درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش
خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش
تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت
سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش
نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش
فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او
خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش
نباشد حاجت سر سایه بال هما او را
سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش
بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش
ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم
نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش
رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش
خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد
ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش
سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد
که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟
عنان باددستی چون گذارد رایض جودش
اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش
چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش
به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش
الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱