عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵
آن جنگی مرد شایگانی
معروف شده به پاسبانی
در گردنش از عقیق تعویذ
بر سرش کلاه ارغوانی
بر روی نکوش چشم رنگین
چون بر گل زرد خون چکانی
بر پشت فگنده چون عروسان
زربفت ردای پرنیانی
بسیار نکوتر از عروسان
مردی است به پیری و جوانی
بیزن نخورد طعام هرگز
از بس لطف و ز مهربانی
تا زنده همیشه چون سواری
با بانگ و نشاط و شادمانی
واندر پس خویش دو علامت
کرده است به پای، خسروانی
آلوده به خون کلاه و طوقش
این است ز پردلی نشانی
نه لشکری است این مبارز
بل حجرگی است و شایگانی
از گوشهٔ بام دوش رازی
با من بگشاد بس نهانی
گفتا که «به شب چرا نخسپی؟
وز خواب و قرار چون رمانی؟
یا چون نکنی طلب چو یاران
داد خود از این جهان فانی؟
نوروز ببین که روی بستان
شسته است به آب زندگانی
واراسته شد چون نقش مانی
آن خاک سیاه باستانی
بر سر بنهاد بار دیگر
نو نرگس تاج اردوانی
درویش و ضعیف شاخ بادام
کرده است کنار پر شیانی
گیتی به مثل بهشت گشته است
هرچند که نیست جاودانی
چون شاد نهای چو مردمان تو؟
یا تو نه ز جنس مردمانی؟
آن میطلبد همی و آن گل
چون تو نه چنین و نه چنانی؟
چون کار تو کس ندید کاری
امروز تو نادرالزمانی
تو زاهدی و سوی گروهی
بتر ز جهود و زندخوانی
بر دین حقی و سوی جاهل
بر سیرت و کیش هندوانی
سودت نکند وفا چو دشمن
از تو به جفا برد گمانی
سنگ است و سفال بردل او
گر بر سر او شکر فشانی
زین رنج تو را رها نیارد
جز حکم و قضای آسمانی»
گفتم که: به هر سخن که گفتی
زی مرد خرد ز راستانی
خوابم نبرد همی که زیرا
شد راز فلک مرا عیانی
بشنودم راز او چو ایزد
برداشت زگوش من گرانی
گیتی بشنو که می چه گوید
با بیدهنی و بیزبانی
گوید که «مخسپ خوش ازیرا
من منزلم و تو کاروانی»
هرکو سخن جهان شنوده است
خوار است به سوی او اغانی
غره چه شوی به دانش خویش؟
چون خط خدای بر نخوانی؟
زیرا که دگر کسان بدانند
آن چیز که تو همی بدانی
واکنون که شنودم از جهان من
آن نکتهٔ خوب رایگانی
کی غره شود دل حزینم
زین پس به بهار بوستانی؟
خوش باد شب کسی که او را
کرده است زمانه میزبانی
من دین ندهم ز بهر دنیا
فرشم نه بکار و نه اوانی
الفنجم خیر تا توانم
از بیم زمان ناتوانی
ای آنکه همی به لعنت من
آواز بر آسمان رسانی
از تو بکشم عقاب دنیا
از بهر ثواب آن جهانی
دل خوش چه بوی بدانکه ناصر
مانده است غریب و مندخانی
آگاه نهای کز این تصرف
بر سود منم تو بر زیانی
من همچو نبی به غارم و تو
چون دشمن او به خان و مانی
روزی بچشی جزای فعلت
رنجی که همی مرا چشانی
جائی که خطر ندارد آنجا
نه سیم زده نه زر کانی
وانجا نرود مگر که طاعت
نه مهتری و نه با فلانی
پیش آر قران و بررس از من
از مشکل و شرحش و معانی
بنکوه مرا اگر ندانم
به زانکه تو بیخرد برآنی
لیکن تو نهای به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی
ای مسکین حجت خراسان
بر خوگ رمه مکن شبانی
کی گیرد پند جاهل از تو؟
در شوره نهال چون نشانی؟
معروف شده به پاسبانی
در گردنش از عقیق تعویذ
بر سرش کلاه ارغوانی
بر روی نکوش چشم رنگین
چون بر گل زرد خون چکانی
بر پشت فگنده چون عروسان
زربفت ردای پرنیانی
بسیار نکوتر از عروسان
مردی است به پیری و جوانی
بیزن نخورد طعام هرگز
از بس لطف و ز مهربانی
تا زنده همیشه چون سواری
با بانگ و نشاط و شادمانی
واندر پس خویش دو علامت
کرده است به پای، خسروانی
آلوده به خون کلاه و طوقش
این است ز پردلی نشانی
نه لشکری است این مبارز
بل حجرگی است و شایگانی
از گوشهٔ بام دوش رازی
با من بگشاد بس نهانی
گفتا که «به شب چرا نخسپی؟
وز خواب و قرار چون رمانی؟
یا چون نکنی طلب چو یاران
داد خود از این جهان فانی؟
نوروز ببین که روی بستان
شسته است به آب زندگانی
واراسته شد چون نقش مانی
آن خاک سیاه باستانی
بر سر بنهاد بار دیگر
نو نرگس تاج اردوانی
درویش و ضعیف شاخ بادام
کرده است کنار پر شیانی
گیتی به مثل بهشت گشته است
هرچند که نیست جاودانی
چون شاد نهای چو مردمان تو؟
یا تو نه ز جنس مردمانی؟
آن میطلبد همی و آن گل
چون تو نه چنین و نه چنانی؟
چون کار تو کس ندید کاری
امروز تو نادرالزمانی
تو زاهدی و سوی گروهی
بتر ز جهود و زندخوانی
بر دین حقی و سوی جاهل
بر سیرت و کیش هندوانی
سودت نکند وفا چو دشمن
از تو به جفا برد گمانی
سنگ است و سفال بردل او
گر بر سر او شکر فشانی
زین رنج تو را رها نیارد
جز حکم و قضای آسمانی»
گفتم که: به هر سخن که گفتی
زی مرد خرد ز راستانی
خوابم نبرد همی که زیرا
شد راز فلک مرا عیانی
بشنودم راز او چو ایزد
برداشت زگوش من گرانی
گیتی بشنو که می چه گوید
با بیدهنی و بیزبانی
گوید که «مخسپ خوش ازیرا
من منزلم و تو کاروانی»
هرکو سخن جهان شنوده است
خوار است به سوی او اغانی
غره چه شوی به دانش خویش؟
چون خط خدای بر نخوانی؟
زیرا که دگر کسان بدانند
آن چیز که تو همی بدانی
واکنون که شنودم از جهان من
آن نکتهٔ خوب رایگانی
کی غره شود دل حزینم
زین پس به بهار بوستانی؟
خوش باد شب کسی که او را
کرده است زمانه میزبانی
من دین ندهم ز بهر دنیا
فرشم نه بکار و نه اوانی
الفنجم خیر تا توانم
از بیم زمان ناتوانی
ای آنکه همی به لعنت من
آواز بر آسمان رسانی
از تو بکشم عقاب دنیا
از بهر ثواب آن جهانی
دل خوش چه بوی بدانکه ناصر
مانده است غریب و مندخانی
آگاه نهای کز این تصرف
بر سود منم تو بر زیانی
من همچو نبی به غارم و تو
چون دشمن او به خان و مانی
روزی بچشی جزای فعلت
رنجی که همی مرا چشانی
جائی که خطر ندارد آنجا
نه سیم زده نه زر کانی
وانجا نرود مگر که طاعت
نه مهتری و نه با فلانی
پیش آر قران و بررس از من
از مشکل و شرحش و معانی
بنکوه مرا اگر ندانم
به زانکه تو بیخرد برآنی
لیکن تو نهای به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی
ای مسکین حجت خراسان
بر خوگ رمه مکن شبانی
کی گیرد پند جاهل از تو؟
در شوره نهال چون نشانی؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲
بر مرکبی به تندی شیطانی
گشتم بگرد دهر فراوانی
اندیشه بود اسپ من و، عقلم
او را سوار همچو سلیمانی
گوئی درشت و تیره همی بینم
آویخته ز نادره ایوانی
ایوان به گرد گوی درون گردان
وز بس چراغ و شمع چو بستانی
بنگر بدو اگرت همی باید
بر مبرم کبود گلستانی
گاهی گمان همی برمش باغی
گه باز تنگ و ناخوش زندانی
افزون شوندهای نه همی بینم
کو را همی نیابد نقصانی
نوها همی خلق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث
هر عاجزی نداند و نادانی
پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی؟
گوئی است این حدیث و برو هر کس
بردهاست دست خویش به چوگانی
رفتم به نزد هر سرو سالاری
گشتم به گرد هر در و میدانی
خوردم ز مادران سخن هر یک
شیری دگر ز دیگر پستانی
دامی نهاده دیدم هر یک را
وز بهر صید ساخته دکانی
هر مفلسی نشسته به صرافی
پر باده کرده سائلی انبانی
دعوی همی کنند به بزازی
هر ناکسی و عاجز و عریانی
بیتخم و بیضیاع یکی ورزه
از خویشتن بساخته دهقانی
بیهیچ علم و هیچ حقومندی
در پیشگه نشسته چو لقمانی
از علم جز که نام نداند چیز
این حال را که داند درمانی؟
چون کاغذ سپید که بر پشتش
باشد به زرق ساخته عنوانی
ای بانگ بر گرفته به دعویها
چندان که مینباید چندانی
بسمان ز بانگ دست مغنی،بس
هات هزاردستان دستانی
گر بانگ بیمعانیمان باید
انگشت برزنیم به پنگانی
هر غیبهای ز جوشن قولت را
دارم ز علم ساخته پیکانی
نه مرد بارنامه و تزویرم
از ماهیی شناسم ثعبانی
دین دیگر است و نان طلبی دیگر
بگذار دین و رو سپس نانی
دین گوهری است خوب که عقل او را
کان الهی است، عجب کانی
کانی که با خرندهٔ این گوهر
عهدی عظیم گیرد و پیمانی
مر گوهر خرد را نسپارد
نه هیچ مدبری و نه شیطانی
در باز کرد سوی من این کان را
بگشاد قفل بسته سخندانی
دست سخن ببست و به من دادش
هرگز چینن نکرد کس احسانی
بنده بدین شده است سخن پیشم
نارد بدانچه خواهم عصیانی
من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پدید شود جانی
چون گشت حال خلق جهان یارب
بفرست در جهانت نگهبانی
کس ننگرد همی به سوی دینت
وز راستی نداند بهتانی
متواری است و خوار و فرومانده
هرجا که هست پاک مسلمانی
ای کرده خیر خیره تو را حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی
بندیش تا بر آنچه همی گوئی
از عقل هست نزد تو میزانی
غره شدی بدانچه پسندیدت
هر کاهل خسیس تن آسانی
هرچیز با قرین خود آرامد
جغدی گرد قرار به ویرانی
این است آن مثل که «فرو ناید
خر بنده جز به خان شتربانی»
بر طاعت مطیع همی خندد
مانند نیستت به جز از مانی
تاوان این سخن بدهی فردا
تاوانی و، چه منکر تاوانی
از منزل شریعت رفتهستی
واندر نهاده سر به بیابانی
اعنی که من جدا شوم از عامه
رایی دگر بگیرم و سامانی
ای کرده خمر مغز تو را خیره،
مستی تو در میانهٔ مستانی
در مغز پرفساد کجا آید
جز کز خیال فاسد مهمانی؟
ای حجت خراسان، کوته کن
دست از هر ابلهی و سر اوشانی
دینورز و با خدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی
گشتم بگرد دهر فراوانی
اندیشه بود اسپ من و، عقلم
او را سوار همچو سلیمانی
گوئی درشت و تیره همی بینم
آویخته ز نادره ایوانی
ایوان به گرد گوی درون گردان
وز بس چراغ و شمع چو بستانی
بنگر بدو اگرت همی باید
بر مبرم کبود گلستانی
گاهی گمان همی برمش باغی
گه باز تنگ و ناخوش زندانی
افزون شوندهای نه همی بینم
کو را همی نیابد نقصانی
نوها همی خلق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث
هر عاجزی نداند و نادانی
پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی؟
گوئی است این حدیث و برو هر کس
بردهاست دست خویش به چوگانی
رفتم به نزد هر سرو سالاری
گشتم به گرد هر در و میدانی
خوردم ز مادران سخن هر یک
شیری دگر ز دیگر پستانی
دامی نهاده دیدم هر یک را
وز بهر صید ساخته دکانی
هر مفلسی نشسته به صرافی
پر باده کرده سائلی انبانی
دعوی همی کنند به بزازی
هر ناکسی و عاجز و عریانی
بیتخم و بیضیاع یکی ورزه
از خویشتن بساخته دهقانی
بیهیچ علم و هیچ حقومندی
در پیشگه نشسته چو لقمانی
از علم جز که نام نداند چیز
این حال را که داند درمانی؟
چون کاغذ سپید که بر پشتش
باشد به زرق ساخته عنوانی
ای بانگ بر گرفته به دعویها
چندان که مینباید چندانی
بسمان ز بانگ دست مغنی،بس
هات هزاردستان دستانی
گر بانگ بیمعانیمان باید
انگشت برزنیم به پنگانی
هر غیبهای ز جوشن قولت را
دارم ز علم ساخته پیکانی
نه مرد بارنامه و تزویرم
از ماهیی شناسم ثعبانی
دین دیگر است و نان طلبی دیگر
بگذار دین و رو سپس نانی
دین گوهری است خوب که عقل او را
کان الهی است، عجب کانی
کانی که با خرندهٔ این گوهر
عهدی عظیم گیرد و پیمانی
مر گوهر خرد را نسپارد
نه هیچ مدبری و نه شیطانی
در باز کرد سوی من این کان را
بگشاد قفل بسته سخندانی
دست سخن ببست و به من دادش
هرگز چینن نکرد کس احسانی
بنده بدین شده است سخن پیشم
نارد بدانچه خواهم عصیانی
من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پدید شود جانی
چون گشت حال خلق جهان یارب
بفرست در جهانت نگهبانی
کس ننگرد همی به سوی دینت
وز راستی نداند بهتانی
متواری است و خوار و فرومانده
هرجا که هست پاک مسلمانی
ای کرده خیر خیره تو را حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی
بندیش تا بر آنچه همی گوئی
از عقل هست نزد تو میزانی
غره شدی بدانچه پسندیدت
هر کاهل خسیس تن آسانی
هرچیز با قرین خود آرامد
جغدی گرد قرار به ویرانی
این است آن مثل که «فرو ناید
خر بنده جز به خان شتربانی»
بر طاعت مطیع همی خندد
مانند نیستت به جز از مانی
تاوان این سخن بدهی فردا
تاوانی و، چه منکر تاوانی
از منزل شریعت رفتهستی
واندر نهاده سر به بیابانی
اعنی که من جدا شوم از عامه
رایی دگر بگیرم و سامانی
ای کرده خمر مغز تو را خیره،
مستی تو در میانهٔ مستانی
در مغز پرفساد کجا آید
جز کز خیال فاسد مهمانی؟
ای حجت خراسان، کوته کن
دست از هر ابلهی و سر اوشانی
دینورز و با خدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۷
مردم اگر این تن ساسیستی
جز که یکی جانور او کیستی؟
جانوران بندهش گشتی اگر
مردم تو جوهر ناریستی
رمز سخنهای من ار دانیی
قول منت مژده به شادیستی
وعده نبودیش به ملک ابد
گر گهرش گوهر فانیستی
نعمت باقی نرسیدی بدو
گر نه از این جوهر باقیستی
مایه اگر چرخ و طبایع بدی
هیچ نه زادی کس و نه زیستی
گر تو تن خود را بشناسیی
نیز تو را بهتر ازین چیستی؟
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی دانا هادیستی
گر خبرستیت که تو کیستی
کار جهان پیش تو بازیستی
بازی گیتی است چرا جستیش
گرت به کردار تو اصلیستی؟
دانی اگر بازی، باری، بد است
گر نه، پس آن بازی شادیستی
گر خبری هست ازین سوی تو
جستن بیشی همه پیشیستی
جستن پیشیت بفرمودمی
گرت به پیشی در بیشیستی
لابل بیشی نبود جز به فضل
فضل چه گوئی که چه شهریستی؟
هست بسوی تو همانا چنانک
فضل به دانستن تازیستی
فضل به شعر است تو گوئی، مگر
سوی تو شعر آیت کرسیستی
شعر تو ژاژست، مگر سوی تو
فضل همه ژاژ درانیستی
نیست چنین، ور نه بجای قران
شعر و رسالتها صابیستی
فضل اگر تازی بودی و شعر
راوی تو همبر مقریستی
فضل به تاویل قران است و مرد
داندی ار مغزش صافیستی
تاویل بالله نمودی تو را
رهبرت ار مصحف کوفیستی
آرزوی خواند قرآنت نیست
جز که مگر نام تو قاریستی
خواندن بیمعنی نپسندیی
گر خردت کامل و وافیستی
خیره شدستم ز تو گویم مگر
مذهب تو مذهب طوطیستی
فوطه بپوشیئی تا عامه گفت
«شاید بودن کاین صوفیستی»
گرت به فوطه شرفی نو شدی
فوطهفروش تو بهشتیستی
راه نبینی تو و گوئی دلت
رانده مگر در شب تاریستی
راست همی گویم بر من مکن
روی ترش گوئی تیزیستی
رنگ نیابی همی از علم و بوی
گوئی نه چشم و نه بینیستی
روی نیاری بسوی شهر علم
گوئی مسکنت به وادیستی
ز آب خرد خشک نگشتی زبانت
گرت یکی مشفق ساقیستی
ز آب خرد گر خبرستی تو را
میل تو زی مذهب شاعیستی
گر برسیدی به لبت آب من
آب تو نزدیک تو دردیستی
بندهٔ جهلی و بمانده بدانک
جان تو را جهل زغاریستی
گر نبدی فضل خدا و رسول
کی ز کسی طاعت و نیکیستی
این سخن ای غافل کی گفتمی
گرنه چنین محکم و عالیستی؟
نه سخن خوب و نه پند و نه علم
کس نه مزکی و نه قاضیستی
زینت سؤالی کنم ار یارمی
پاسخ اگرت از دل یاریستی
دانی گر هیچ نبودی رسول
خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟
وانگه کس برده نگشتی ز خلق
نه نکبستی و نه شادیستی؟
در خلل ظلمت بودی اگر
خلق ز پیغمبر خالیستی؟
اینت بسنده است، اگر خواهیی
بشمرمی برتر ازین بیستی
نیست تو را طاقت این پند سخت
هستی اگر، نفس تو زاکیستی
جز که یکی جانور او کیستی؟
جانوران بندهش گشتی اگر
مردم تو جوهر ناریستی
رمز سخنهای من ار دانیی
قول منت مژده به شادیستی
وعده نبودیش به ملک ابد
گر گهرش گوهر فانیستی
نعمت باقی نرسیدی بدو
گر نه از این جوهر باقیستی
مایه اگر چرخ و طبایع بدی
هیچ نه زادی کس و نه زیستی
گر تو تن خود را بشناسیی
نیز تو را بهتر ازین چیستی؟
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی دانا هادیستی
گر خبرستیت که تو کیستی
کار جهان پیش تو بازیستی
بازی گیتی است چرا جستیش
گرت به کردار تو اصلیستی؟
دانی اگر بازی، باری، بد است
گر نه، پس آن بازی شادیستی
گر خبری هست ازین سوی تو
جستن بیشی همه پیشیستی
جستن پیشیت بفرمودمی
گرت به پیشی در بیشیستی
لابل بیشی نبود جز به فضل
فضل چه گوئی که چه شهریستی؟
هست بسوی تو همانا چنانک
فضل به دانستن تازیستی
فضل به شعر است تو گوئی، مگر
سوی تو شعر آیت کرسیستی
شعر تو ژاژست، مگر سوی تو
فضل همه ژاژ درانیستی
نیست چنین، ور نه بجای قران
شعر و رسالتها صابیستی
فضل اگر تازی بودی و شعر
راوی تو همبر مقریستی
فضل به تاویل قران است و مرد
داندی ار مغزش صافیستی
تاویل بالله نمودی تو را
رهبرت ار مصحف کوفیستی
آرزوی خواند قرآنت نیست
جز که مگر نام تو قاریستی
خواندن بیمعنی نپسندیی
گر خردت کامل و وافیستی
خیره شدستم ز تو گویم مگر
مذهب تو مذهب طوطیستی
فوطه بپوشیئی تا عامه گفت
«شاید بودن کاین صوفیستی»
گرت به فوطه شرفی نو شدی
فوطهفروش تو بهشتیستی
راه نبینی تو و گوئی دلت
رانده مگر در شب تاریستی
راست همی گویم بر من مکن
روی ترش گوئی تیزیستی
رنگ نیابی همی از علم و بوی
گوئی نه چشم و نه بینیستی
روی نیاری بسوی شهر علم
گوئی مسکنت به وادیستی
ز آب خرد خشک نگشتی زبانت
گرت یکی مشفق ساقیستی
ز آب خرد گر خبرستی تو را
میل تو زی مذهب شاعیستی
گر برسیدی به لبت آب من
آب تو نزدیک تو دردیستی
بندهٔ جهلی و بمانده بدانک
جان تو را جهل زغاریستی
گر نبدی فضل خدا و رسول
کی ز کسی طاعت و نیکیستی
این سخن ای غافل کی گفتمی
گرنه چنین محکم و عالیستی؟
نه سخن خوب و نه پند و نه علم
کس نه مزکی و نه قاضیستی
زینت سؤالی کنم ار یارمی
پاسخ اگرت از دل یاریستی
دانی گر هیچ نبودی رسول
خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟
وانگه کس برده نگشتی ز خلق
نه نکبستی و نه شادیستی؟
در خلل ظلمت بودی اگر
خلق ز پیغمبر خالیستی؟
اینت بسنده است، اگر خواهیی
بشمرمی برتر ازین بیستی
نیست تو را طاقت این پند سخت
هستی اگر، نفس تو زاکیستی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶
اگر نه بستهٔ این بیهنر جهان شدهای
چرا که همچو جهان از هنر جهان شدهای؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شدهای
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شدهای؟
فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی
چو بوستان و به قد سرو بوستان شدهای؟
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شدهای
به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد
به سفله تن نشدی بل به پاک جان شدهای
نگاه کن که: در این خیمهٔ چهارستون
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شدهای
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شدهای
زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد
که سوی او تو سزای نعیم و خوان شدهای
طفیلیان تو گشتند جمله جانوران
بر این مبارک خوان و تو میهمان شدهای
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شدهای
اگر به عقل و سخن گشتهای بر این رمه میر
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شدهای؟
چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشدهاست
اگر تو در سلب خز و پرنیان شدهای؟
تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش
تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شدهای
تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم
نه بند در تو چنین از چه شادمان شدهای؟
یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو
همان زمان تو بر این عالی آسمان شدهای
نهان نهای ز بصیرت به سوی مرد خرد
اگرچه از بصر بیخرد نهان شدهای
زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت
اگر تو میر ستوران بیکران شدهای!
نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی
که چون خدای خداوند هندوان شدهای
اگر به دین و به دنیا نگشتهای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شدهای
به دوستان و به بیگانگان به باب طمع
به سان اشعب طماع داستان شدهای
اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای
تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شدهای
بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند
که زارو خوار تو از بهر سو زیان شدهای
به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی
اگر به دل تبع پند راستان شدهای
وگر عنان خرد دادهای به دست هوا
چو اسپ لانه سرافشان و بیعنان شدهای
سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت
که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شدهای
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بینان و خان و مان شدهای
به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام
نه از گزاف چنین تو مثل روان شدهای
بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد
به سان موسی سالار و سرشبان شدهای
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شدهای
گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو
از آن قبل که تو از حق بیگمان شدهای
به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم
روان گمره را نیک میزبان شدهای
قران کنند همی در دل تو حکمت و پند
بدان سبب که به دل خازن قران شدهای
تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من
چو زرد بید به ایام مهرگان شدهای
به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک
تو بیتمیز به گوش خرد گران شدهای
ز بهر دوستی آل مصطفی بر من
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شدهای
تو بیتمیز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شدهای
چرا که همچو جهان از هنر جهان شدهای؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شدهای
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شدهای؟
فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی
چو بوستان و به قد سرو بوستان شدهای؟
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شدهای
به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد
به سفله تن نشدی بل به پاک جان شدهای
نگاه کن که: در این خیمهٔ چهارستون
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شدهای
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شدهای
زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد
که سوی او تو سزای نعیم و خوان شدهای
طفیلیان تو گشتند جمله جانوران
بر این مبارک خوان و تو میهمان شدهای
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شدهای
اگر به عقل و سخن گشتهای بر این رمه میر
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شدهای؟
چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشدهاست
اگر تو در سلب خز و پرنیان شدهای؟
تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش
تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شدهای
تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم
نه بند در تو چنین از چه شادمان شدهای؟
یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو
همان زمان تو بر این عالی آسمان شدهای
نهان نهای ز بصیرت به سوی مرد خرد
اگرچه از بصر بیخرد نهان شدهای
زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت
اگر تو میر ستوران بیکران شدهای!
نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی
که چون خدای خداوند هندوان شدهای
اگر به دین و به دنیا نگشتهای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شدهای
به دوستان و به بیگانگان به باب طمع
به سان اشعب طماع داستان شدهای
اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای
تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شدهای
بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند
که زارو خوار تو از بهر سو زیان شدهای
به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی
اگر به دل تبع پند راستان شدهای
وگر عنان خرد دادهای به دست هوا
چو اسپ لانه سرافشان و بیعنان شدهای
سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت
که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شدهای
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بینان و خان و مان شدهای
به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام
نه از گزاف چنین تو مثل روان شدهای
بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد
به سان موسی سالار و سرشبان شدهای
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شدهای
گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو
از آن قبل که تو از حق بیگمان شدهای
به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم
روان گمره را نیک میزبان شدهای
قران کنند همی در دل تو حکمت و پند
بدان سبب که به دل خازن قران شدهای
تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من
چو زرد بید به ایام مهرگان شدهای
به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک
تو بیتمیز به گوش خرد گران شدهای
ز بهر دوستی آل مصطفی بر من
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شدهای
تو بیتمیز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شدهای
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح یمین الدولة سلطان محمود بن سبکتگین
ای ملک گیتی، گیتی تراست
حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست
در خور تو وز در کردار تست
هر چه درین گیتی مدح و ثناست
نام تو محمود بحق کردهاند
نام چنین باید با فعل راست
طاعت تو دینست آن را که او
معتقد و پاکدل و پارساست
هر که ترا عصیان آرد پدید
کافر گردد اگر از اولیاست
از پی کم کردن بدمذهبان
در دل تو روز و شب اندیشههاست
سال و مه اندر سفری خضروار
خوابگه و جای تو مهد صباست
ایزد کام تو به حاصل کناد
ما رهیان را شب و روز این دعاست
تا سر آنان چو گیا بدروی
کایشان گویند جهان چون گیاست
ای ملکی کز تو به هر کشوری
بهرهٔ بی دینان گرم و عناست
گرد سپاه تو، کجا بگذرد
چشم مسلمانان را توتیاست
هر که وفادار تو باشد بطبع
هر چه امیدست مر او را رواست
وانکه دو تا باشد با تو به دل
تا دل فرزندان با او دو تاست
گر چه حریصی تو به جنگ ملوک
ور چه ترا پیشه همیشه وغاست
تیغ تو روی ملکان دیده نیست
طاقت پیکار تو ای شه کراست
هر که بنگریزد و شوخی کند
مستحق هر بدی و هر بلاست
میر ری از بهر تو گم کرده راه
ور چه به هر گوشهٔ ری رهنماست
جز در تو راه گریزیش نیست
آمدن او نه به کام و هواست
نعمت ایزد را شاکر نبود
گفت چنین نعمت زیبا مراست
کافر نعمت شد و نسپاس گشت
کافر نعمت را شدت جزاست
ایزد بگماشت ترا تا به تو
نعمت او کم شد و دولت بکاست
هیچ کسی را ز تو بد نامدهست
کو نه بدان و به بتر زان سزاست
حصن خداییست شها حصن تو
حصن تو دور از قدر و از قضاست
بستهٔ ایزد بود از فعل خویش
هر که به بند تو ملک مبتلاست
ملک ری از قرمطیان بستدی
میل تو اکنون به منا و صفاست
آنچه به ری کردی هرگز که کرد
یا به تمنا که توانست خواست
لافزنانی را کردی به دست
کایشان گفتند جهان زان ماست
شیر ندارد دل و بازوی ما
کوشش ما بر دل بازو گواست
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی از ما چو یکی اژدهاست
هر که به ما قصد کند پیش ما
زود جهد گر که عمد یا خطاست
از بن دندان بکند، هر که هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست
اینهمه گفتند ولیکن کنون
گفته و ناگفتهٔ ایشان هباست
حاجب تو چون به در ری رسید
هیچ کس از جای نیارست خاست
همچو زنانشان بگرفتی همه
اشتلم ایشان اکنون کجاست
آنکه سقط گفت همی بر ملا
اکنون از خون جگر او ملاست
دار فرو بردی باری دویست
گفتی کاین در خور خوی شماست
هر که از ایشان به هوی کار کرد
بر سر چوبی خشک اندر هواست
بسکه ببینند و بگویند کاین
دار فلان مهتر و بهمان کیاست،
این را خانه به فلان معدنست
وان را اقطاع فلان روستاست
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بیمنتهاست
تهنیت آوردن نزدیک تو
از قبل مملکت ری خطاست
تهنیت گیتی گویم ترا
زانکه همه گیتی چون ری تراست
گر چه نخواهد دل تو آن تست
هرچه بر از خاک و فرود از سماست
دانم و از رای تو آگه شدم
کاین ز توانگر دلی و از سخاست
هیچ ملک نیست در ایام تو
کان ملکی نز تو مر او را عطاست
خانهٔ بیدینان گیری همه
راست خوی تو چو خوی انبیاست
تو چو سلیمانی و ری چون سبا
حاجب تو آصف بن بر خیاست
نی نی این لفظ نیاید درست
معنی این لفظ نه بر مقتضاست
آصف تختی ز سبا برگرفت
تو ملکی کاو را صد چون سباست
معجزهٔ دولت تست او و باز
دولت تو معجزهٔ مصطفاست
دولت و اقبال و بقای تو باد
چندان کاین چرخ فلک را بقاست
گم باد از روی زمین آن کسی
کو را مهر تو ز روی ریاست
حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست
در خور تو وز در کردار تست
هر چه درین گیتی مدح و ثناست
نام تو محمود بحق کردهاند
نام چنین باید با فعل راست
طاعت تو دینست آن را که او
معتقد و پاکدل و پارساست
هر که ترا عصیان آرد پدید
کافر گردد اگر از اولیاست
از پی کم کردن بدمذهبان
در دل تو روز و شب اندیشههاست
سال و مه اندر سفری خضروار
خوابگه و جای تو مهد صباست
ایزد کام تو به حاصل کناد
ما رهیان را شب و روز این دعاست
تا سر آنان چو گیا بدروی
کایشان گویند جهان چون گیاست
ای ملکی کز تو به هر کشوری
بهرهٔ بی دینان گرم و عناست
گرد سپاه تو، کجا بگذرد
چشم مسلمانان را توتیاست
هر که وفادار تو باشد بطبع
هر چه امیدست مر او را رواست
وانکه دو تا باشد با تو به دل
تا دل فرزندان با او دو تاست
گر چه حریصی تو به جنگ ملوک
ور چه ترا پیشه همیشه وغاست
تیغ تو روی ملکان دیده نیست
طاقت پیکار تو ای شه کراست
هر که بنگریزد و شوخی کند
مستحق هر بدی و هر بلاست
میر ری از بهر تو گم کرده راه
ور چه به هر گوشهٔ ری رهنماست
جز در تو راه گریزیش نیست
آمدن او نه به کام و هواست
نعمت ایزد را شاکر نبود
گفت چنین نعمت زیبا مراست
کافر نعمت شد و نسپاس گشت
کافر نعمت را شدت جزاست
ایزد بگماشت ترا تا به تو
نعمت او کم شد و دولت بکاست
هیچ کسی را ز تو بد نامدهست
کو نه بدان و به بتر زان سزاست
حصن خداییست شها حصن تو
حصن تو دور از قدر و از قضاست
بستهٔ ایزد بود از فعل خویش
هر که به بند تو ملک مبتلاست
ملک ری از قرمطیان بستدی
میل تو اکنون به منا و صفاست
آنچه به ری کردی هرگز که کرد
یا به تمنا که توانست خواست
لافزنانی را کردی به دست
کایشان گفتند جهان زان ماست
شیر ندارد دل و بازوی ما
کوشش ما بر دل بازو گواست
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی از ما چو یکی اژدهاست
هر که به ما قصد کند پیش ما
زود جهد گر که عمد یا خطاست
از بن دندان بکند، هر که هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست
اینهمه گفتند ولیکن کنون
گفته و ناگفتهٔ ایشان هباست
حاجب تو چون به در ری رسید
هیچ کس از جای نیارست خاست
همچو زنانشان بگرفتی همه
اشتلم ایشان اکنون کجاست
آنکه سقط گفت همی بر ملا
اکنون از خون جگر او ملاست
دار فرو بردی باری دویست
گفتی کاین در خور خوی شماست
هر که از ایشان به هوی کار کرد
بر سر چوبی خشک اندر هواست
بسکه ببینند و بگویند کاین
دار فلان مهتر و بهمان کیاست،
این را خانه به فلان معدنست
وان را اقطاع فلان روستاست
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بیمنتهاست
تهنیت آوردن نزدیک تو
از قبل مملکت ری خطاست
تهنیت گیتی گویم ترا
زانکه همه گیتی چون ری تراست
گر چه نخواهد دل تو آن تست
هرچه بر از خاک و فرود از سماست
دانم و از رای تو آگه شدم
کاین ز توانگر دلی و از سخاست
هیچ ملک نیست در ایام تو
کان ملکی نز تو مر او را عطاست
خانهٔ بیدینان گیری همه
راست خوی تو چو خوی انبیاست
تو چو سلیمانی و ری چون سبا
حاجب تو آصف بن بر خیاست
نی نی این لفظ نیاید درست
معنی این لفظ نه بر مقتضاست
آصف تختی ز سبا برگرفت
تو ملکی کاو را صد چون سباست
معجزهٔ دولت تست او و باز
دولت تو معجزهٔ مصطفاست
دولت و اقبال و بقای تو باد
چندان کاین چرخ فلک را بقاست
گم باد از روی زمین آن کسی
کو را مهر تو ز روی ریاست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در پند و اندرز و معراج حضرت ختمی مرتبت
ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
از تیه لا به منزل الا الله اندرآ
دروازهٔ سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانهٔ کلید ابد دان دو حرف لا
لا حاجبی است بر در الا شده مقیم
کو ابلهان باطله را میزند قفا
بیحاجبی لا به در دین مرو که هست
دین گنج خانهٔ حق و لا شکل اژدها
حد قدم مپرس که هرگز نیامده است
در کوچهٔ حدوث عماری کبریا
از حلهٔ حدوث برون شو دو منزلی
تا گویدت فرشتهٔ وحدت که مرحبا
پیوند دین طلب که مهین دایهٔ تو اوست
روزی که از مشیمهٔ عالم شوی جدا
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا
کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک و صد خطهٔ خطا
فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا
میدان که دل ز روی شناسان آن سراست
مشمارش از غریب شماران این سرا
دل تا به خانهای است که هر ساعتی در او
شمع خزاین ملکوت افکند ضیا
بینی جمال حضرت نور الله آن زمان
کایینهٔ دل تو شود صادق الصفا
در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا
دنیا به عز فقر بده وقت من یزید
کان گوهر تمام عیار ارزد این بها
در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا
همت ز آستانهٔ فقر است ملک جوی
آری هوا ز کیسهٔ دریا بود سقا
عزلت گزین که از سر عزلت شناختند
آدم در خلافت و عیسی ره سما
شاخ امل بزن که چراغی است زود میر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا
گر سر یوم یحمی بر عقل خواندهای
پس پایمال مال مباش از سر هوا
تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها
حق میکند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما
خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بیدیده را چه میل کشی و چه توتیا
از عافیت مپرس که کس را ندادهاند
در عاریت سرای جهان عافیت عطا
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا
بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج با نوا
توسن دلی و رایض تو قول لا اله
اعمیوش و قائد تو شرع مصطفی
با سایهٔ رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا
آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا
هم موسی از دلالت او گشته مصطنع
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی
نطقش معلمی که کند عقل را ادب
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا
دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
چون شبهی بدید برون رفت ناشتا
مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق
کو در سخن گشاد سر سفرهٔ سخا
بر نامده سپیدهٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا
آدم از او به برقع همت سپید روی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبلهٔ ثنا
از آسمان نخست برون تاخت قدر او
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا
پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن
کان قدر مصطفی است علیالعرش استوی
آن شب که سوی کعبهٔ خلت نهاد روی
این غول خاک بادیه را کرد زیر پا
آمد پی متابعتش کوه در روش
رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا
برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا
گردون پیر گشت مرید کمال او
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا
روحانیان مثلث عطری بسوخته
وز عطرها مسدس عالم شده ملا
یا سید البشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا
از شیب تازیانهٔ او عرش را هراس
وز شیههٔ تکاور او چرخ را صدا
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا
روح القدس خریطهکش او در آن طریق
روح الامین جنیبه بر او در آن فضا
زو باز مانده غاشیهدارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها
ره رفته تا خط رقم اول از خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا
زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفته این انزل حق گفت هیهنا
در سور سر رسیده و دیده به چشم سر
خلوت سرای قدمت بیچون و بیچرا
گفته نود هزار اشارت به یک نفس
بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا
دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است
آموخته ز مکتب حق علم کیمیا
آورده روزنامهٔ دولت در آستین
مهرش نهاده سورهٔ والنجم اذا هوی
داده قرار هفت زمین را به بازگشت
کرده خبر چهار امین را ز ماجرا
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا
بیمهر چار یار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا
ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا
با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان
کآواز ارجعی دهدش هاتف رضا
بر فضل توست تکیهٔ امید او از آنک
پاشندهٔ عطائی و پوشندهٔ خطا
ای افضل ار مشاطهٔ بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
از تیه لا به منزل الا الله اندرآ
دروازهٔ سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانهٔ کلید ابد دان دو حرف لا
لا حاجبی است بر در الا شده مقیم
کو ابلهان باطله را میزند قفا
بیحاجبی لا به در دین مرو که هست
دین گنج خانهٔ حق و لا شکل اژدها
حد قدم مپرس که هرگز نیامده است
در کوچهٔ حدوث عماری کبریا
از حلهٔ حدوث برون شو دو منزلی
تا گویدت فرشتهٔ وحدت که مرحبا
پیوند دین طلب که مهین دایهٔ تو اوست
روزی که از مشیمهٔ عالم شوی جدا
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا
کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک و صد خطهٔ خطا
فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا
میدان که دل ز روی شناسان آن سراست
مشمارش از غریب شماران این سرا
دل تا به خانهای است که هر ساعتی در او
شمع خزاین ملکوت افکند ضیا
بینی جمال حضرت نور الله آن زمان
کایینهٔ دل تو شود صادق الصفا
در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا
دنیا به عز فقر بده وقت من یزید
کان گوهر تمام عیار ارزد این بها
در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا
همت ز آستانهٔ فقر است ملک جوی
آری هوا ز کیسهٔ دریا بود سقا
عزلت گزین که از سر عزلت شناختند
آدم در خلافت و عیسی ره سما
شاخ امل بزن که چراغی است زود میر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا
گر سر یوم یحمی بر عقل خواندهای
پس پایمال مال مباش از سر هوا
تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها
حق میکند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما
خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بیدیده را چه میل کشی و چه توتیا
از عافیت مپرس که کس را ندادهاند
در عاریت سرای جهان عافیت عطا
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا
بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج با نوا
توسن دلی و رایض تو قول لا اله
اعمیوش و قائد تو شرع مصطفی
با سایهٔ رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا
آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا
هم موسی از دلالت او گشته مصطنع
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی
نطقش معلمی که کند عقل را ادب
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا
دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
چون شبهی بدید برون رفت ناشتا
مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق
کو در سخن گشاد سر سفرهٔ سخا
بر نامده سپیدهٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا
آدم از او به برقع همت سپید روی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبلهٔ ثنا
از آسمان نخست برون تاخت قدر او
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا
پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن
کان قدر مصطفی است علیالعرش استوی
آن شب که سوی کعبهٔ خلت نهاد روی
این غول خاک بادیه را کرد زیر پا
آمد پی متابعتش کوه در روش
رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا
برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا
گردون پیر گشت مرید کمال او
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا
روحانیان مثلث عطری بسوخته
وز عطرها مسدس عالم شده ملا
یا سید البشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا
از شیب تازیانهٔ او عرش را هراس
وز شیههٔ تکاور او چرخ را صدا
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا
روح القدس خریطهکش او در آن طریق
روح الامین جنیبه بر او در آن فضا
زو باز مانده غاشیهدارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها
ره رفته تا خط رقم اول از خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا
زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفته این انزل حق گفت هیهنا
در سور سر رسیده و دیده به چشم سر
خلوت سرای قدمت بیچون و بیچرا
گفته نود هزار اشارت به یک نفس
بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا
دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است
آموخته ز مکتب حق علم کیمیا
آورده روزنامهٔ دولت در آستین
مهرش نهاده سورهٔ والنجم اذا هوی
داده قرار هفت زمین را به بازگشت
کرده خبر چهار امین را ز ماجرا
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا
بیمهر چار یار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا
ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا
با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان
کآواز ارجعی دهدش هاتف رضا
بر فضل توست تکیهٔ امید او از آنک
پاشندهٔ عطائی و پوشندهٔ خطا
ای افضل ار مشاطهٔ بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در صفت عشق و مدح شیخ الاسلام ناصر الدین ابراهیم
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
برد به دست نخست هستی ما را ز ما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او هستی ما و شما
چرخ در این کوی چیست؟ حلقهٔ درگاه راز
عقل در این خطه کیست؟ شحنهٔ راه فنا
بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل
بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها
دیدهٔ ظاهر بدوز، بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر، معرکه اینک درآ
بهرهٔ درگاه دان هم خطر و هم خطاب
بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا
در صفت مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا
اول، غسلی بکن زین سوی نیل عدم
پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا
گیرم چون گل نهای ساخته خونین لباس
کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا
خیز که استادهاند راهروان ازل
بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها
مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا به حد استوا
مردمهٔ چشم ساز نعل پی صوفیان
دانهٔ دل کن نثار بر سر اصحابنا
در کنف فقر بین سوختگان خام نوش
بر شجر لا نگر مرغدلان خوش نوا
هر یکی از رنگ و رای چون فلک و آفتاب
هر یکی از قرب و قدر چون ملک و پادشا
خادم این جمع دان و آبده دستشان
قبهٔ ازرق شعار، خسرو زرین غطا
صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا
کرده به دیوان دل چرخ و زمین را لقب
پیر تجشم نهاد زشت شبانگه لقا
از گه عهد الست چیره زبان در بلی
پیش در لا اله بسته میان هم چو لا
کرده به هنگام حال حلهٔ نه چرخ چاک
داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا
رستهٔ دهر و فلک دیده و بشناخته
رایج این را دغل بازی آن را دغا
بهر فریدون راز کرده ز عصمت علم
در صف فغفور آز کرده به همت غزا
از اثر داغشان هردم سلطان عشق
گوید خاقانیا خاک توام مرحبا
رو به هنر صدر جوی بر در صدر جهان
رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما
جاه براهیم بین گشته براهیموار
مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا
حافظ اعلام شرع ناصر دین رسول
کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا
برد به دست نخست هستی ما را ز ما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او هستی ما و شما
چرخ در این کوی چیست؟ حلقهٔ درگاه راز
عقل در این خطه کیست؟ شحنهٔ راه فنا
بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل
بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها
دیدهٔ ظاهر بدوز، بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر، معرکه اینک درآ
بهرهٔ درگاه دان هم خطر و هم خطاب
بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا
در صفت مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا
اول، غسلی بکن زین سوی نیل عدم
پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا
گیرم چون گل نهای ساخته خونین لباس
کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا
خیز که استادهاند راهروان ازل
بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها
مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا به حد استوا
مردمهٔ چشم ساز نعل پی صوفیان
دانهٔ دل کن نثار بر سر اصحابنا
در کنف فقر بین سوختگان خام نوش
بر شجر لا نگر مرغدلان خوش نوا
هر یکی از رنگ و رای چون فلک و آفتاب
هر یکی از قرب و قدر چون ملک و پادشا
خادم این جمع دان و آبده دستشان
قبهٔ ازرق شعار، خسرو زرین غطا
صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا
کرده به دیوان دل چرخ و زمین را لقب
پیر تجشم نهاد زشت شبانگه لقا
از گه عهد الست چیره زبان در بلی
پیش در لا اله بسته میان هم چو لا
کرده به هنگام حال حلهٔ نه چرخ چاک
داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا
رستهٔ دهر و فلک دیده و بشناخته
رایج این را دغل بازی آن را دغا
بهر فریدون راز کرده ز عصمت علم
در صف فغفور آز کرده به همت غزا
از اثر داغشان هردم سلطان عشق
گوید خاقانیا خاک توام مرحبا
رو به هنر صدر جوی بر در صدر جهان
رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما
جاه براهیم بین گشته براهیموار
مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا
حافظ اعلام شرع ناصر دین رسول
کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خواجه همام الدین حاجب و یاد کردن از مرگ منوچهر
شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفتهاند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیدهایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفتهاند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیدهایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در ستایش عز الدوله
دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد
نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد
گرز او در قلعهٔ البرز زلزال افکند
چتر او در قبهٔ افلاک نقصان آورد
گر نبات از دست راد او نما یابد همی
ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد
نیزهٔ چون مارش از بر چرخ ساید نیش او
ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد
هم به تیر و هم به تدبیر ار بخواهد هر زمان
بر سر خوان، بچهٔ سیمرغ بریان آورد
هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده
پنج وقت ار چار بنیاد خراسان آورد
بس نپاید تا کمینه چاکر از درگاه او
تاجش از بغداد و سر بهر صفاهان آورد
همچنان باشد که تاجی بر سر سلطان نهد
هر که زی او خلعتی از تخت سلطان آورد
خود بهین سلطانی او دارد که سلطان قدر
هر زمان پیشش سر اندر خط فرمان آورد
تا چه افزاید سلیمان را که بادی از هوا
پر مرغی را به تحفه زی سلیمان آورد
باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش
توتیای چشم خاقانی به شروان آورد
نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد
گرز او در قلعهٔ البرز زلزال افکند
چتر او در قبهٔ افلاک نقصان آورد
گر نبات از دست راد او نما یابد همی
ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد
نیزهٔ چون مارش از بر چرخ ساید نیش او
ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد
هم به تیر و هم به تدبیر ار بخواهد هر زمان
بر سر خوان، بچهٔ سیمرغ بریان آورد
هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده
پنج وقت ار چار بنیاد خراسان آورد
بس نپاید تا کمینه چاکر از درگاه او
تاجش از بغداد و سر بهر صفاهان آورد
همچنان باشد که تاجی بر سر سلطان نهد
هر که زی او خلعتی از تخت سلطان آورد
خود بهین سلطانی او دارد که سلطان قدر
هر زمان پیشش سر اندر خط فرمان آورد
تا چه افزاید سلیمان را که بادی از هوا
پر مرغی را به تحفه زی سلیمان آورد
باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش
توتیای چشم خاقانی به شروان آورد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در رثاء امام ابو عمر و اسعد
بیدقی مدح شاه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید
بلکه مزدور دار خانهٔ نحل
صفت عدل شاه میگوید
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه میگوید
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید
خاطرم وصف او نداند گفت
گر چه هر چند گاه میگوید
باز پرسید تا مناقب او
مویهگر بر چه راه میگوید
نور پیغمبرش همی خواند
یاش سایهٔ الاه میگوید
مفتی مطلقش همی خواند
داور دین پناه میگوید
امتش دین فزای میخواند
ملتش کفرگاه میگوید
آفتابش به صد هزار زبان
سایهٔ پادشاه میگوید
پشت دنیا ز مرگ او بشکست
روی دین ترک جاه میگوید
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه میگوید
چشم بیدار شرع شد در خواب
راز با خوابگاه میگوید
والله ار کس ثناش داند گفت
هر که گوید تباه میگوید
خاطرم نیز عذر میخواهد
که نه بر جایگاه میگوید
هر حدیثی گناه میشمرد
پس حدیث از گناه میگوید
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه میگوید
مرثیتهای او مگر دل خاک
بر زبان گیاه میگوید
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شام گاه میگوید
گر سوار از جگر سپه سازد
غم دل با سپاه میگوید
چشم خور اشک ران به خون شفق
راز با قعر چاه میگوید
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه میگوید
آه کز فرقت امام جهان
جان خاقانی آه میگوید
تا شد از عالم اسعد بو عمرو
عالونم وا اسعداه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید
بلکه مزدور دار خانهٔ نحل
صفت عدل شاه میگوید
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه میگوید
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید
خاطرم وصف او نداند گفت
گر چه هر چند گاه میگوید
باز پرسید تا مناقب او
مویهگر بر چه راه میگوید
نور پیغمبرش همی خواند
یاش سایهٔ الاه میگوید
مفتی مطلقش همی خواند
داور دین پناه میگوید
امتش دین فزای میخواند
ملتش کفرگاه میگوید
آفتابش به صد هزار زبان
سایهٔ پادشاه میگوید
پشت دنیا ز مرگ او بشکست
روی دین ترک جاه میگوید
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه میگوید
چشم بیدار شرع شد در خواب
راز با خوابگاه میگوید
والله ار کس ثناش داند گفت
هر که گوید تباه میگوید
خاطرم نیز عذر میخواهد
که نه بر جایگاه میگوید
هر حدیثی گناه میشمرد
پس حدیث از گناه میگوید
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه میگوید
مرثیتهای او مگر دل خاک
بر زبان گیاه میگوید
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شام گاه میگوید
گر سوار از جگر سپه سازد
غم دل با سپاه میگوید
چشم خور اشک ران به خون شفق
راز با قعر چاه میگوید
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه میگوید
آه کز فرقت امام جهان
جان خاقانی آه میگوید
تا شد از عالم اسعد بو عمرو
عالونم وا اسعداه میگوید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در ستایش ملک ارسلان مظفر
چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر
سیماب آتشین زد در بادبان اخضر
آن خایههای زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر
مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه
کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر
کوس از چه روی دارد آواز گنج باری
کز نور صبح بینم گنج روان مشهر
این گنج صرف دارد و آواز در میان نه
و آن همچو صفر خالی و آوازهٔ مزور
مه در هوای بابل چون یک قواره توزی
خیاط بهر سحرش برداشته مدور
یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد
گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر
چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را
نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور
کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان
یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر
مانا که هست گردون دروازه بان در بند
اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور
درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان
ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور
سیماب آتشین زد در بادبان اخضر
آن خایههای زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر
مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه
کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر
کوس از چه روی دارد آواز گنج باری
کز نور صبح بینم گنج روان مشهر
این گنج صرف دارد و آواز در میان نه
و آن همچو صفر خالی و آوازهٔ مزور
مه در هوای بابل چون یک قواره توزی
خیاط بهر سحرش برداشته مدور
یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد
گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر
چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را
نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور
کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان
یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر
مانا که هست گردون دروازه بان در بند
اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور
درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان
ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - مطلع سوم
ای کعبهٔ جهان گرد، وی زمزم رسن در
زرین رسن نمائی چون زمزم آیی از بر
همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم
گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر
ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم
در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر
ذره چه سایه دارد آن سایهام به عینه
زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور
من نخلم و تو مریم، من عازرم تو عیسی
نخل از تو گشت تازه جان از تو یافت عازر
سرگشته کرد چرخم چون بادریسه
فریاد ازین فسونگر زن فعل سبز چادر
آن پسته دیده باشی همچون کشف به صورت
آن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در
گر چون کشف کشم سر در استخوان سینه
سایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور
ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان
از کوزهٔ یتیمان هستم شکسته سرتر
هم دیدهای که از جان درگاه سیف دین را
چون کاسهٔ غریبان حلقه به گوشم ایدر
ای آب خضر و آتش، موسی و باد عیسی
داری ز خاک دربند اجلال و عزت و فر
پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه
رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گر
شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه
بر بینظیری من کردند حاج، محضر
امسال بین که رفتم زی مکهٔ مکارم
دیدم حریم حرمت کعبه در او مجاور
شهری که شیب و بالا دریا و کوه دارد
کوهش اساس نعمت بحرش غریق گوهر
با الله که خاک دربند اینک به کعبه ماند
ها بوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر
بحر ارنه غوطه خوردی در بحر کف خسرو
کی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر
تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه
چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر
این کعبتین بینقش آورد سر به کعبم
تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر
ای افتاب تا کی در بیست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر
در بند و سور او بین چل برج آسمانی
خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر
در برجهاش بوده میقات پور عمران
میلاد پور مریم، میعاد پور هاجر
کرده به اعتقادی در برجهاش منزل
افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر
مانا که برج کسری هست آسمان دنیا
کز نور ینزل الله دارد کمال بیمر
تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت مخمر
دندانههای برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچههای شهرش صف صف منی و مشعر
دراجهٔ حصارش ذات البروج اعظم
دیباچهٔ دیارش سعد السعود ازهر
انصاف ده که در بند ایمان سراست دین را
سقف و سرای ایمان دیوار و دشت کافر
از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر
آن قبهٔ مکارم وین قبلهٔ معالی
آن فرضهٔ معلی، وین روضهٔ منور
در قبه مهد مهدی، در قبله عهد عیسی
در فرضه روض جنت، در روضه حوض کوثر
ذات المعاد خرم، خیر البلاد عالم
بیت الحرام ثانی، دار السلام اصغر
دخلش خراج خزران، خیلش غزات ایران
جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر
گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا
کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر
عاق ربست کورا خوانده است جای عقرب
کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر
عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم
در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور
شهری به شکل ارقم با صد هزار مهره
از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر
تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوان
القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر
زرین رسن نمائی چون زمزم آیی از بر
همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم
گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر
ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم
در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر
ذره چه سایه دارد آن سایهام به عینه
زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور
من نخلم و تو مریم، من عازرم تو عیسی
نخل از تو گشت تازه جان از تو یافت عازر
سرگشته کرد چرخم چون بادریسه
فریاد ازین فسونگر زن فعل سبز چادر
آن پسته دیده باشی همچون کشف به صورت
آن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در
گر چون کشف کشم سر در استخوان سینه
سایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور
ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان
از کوزهٔ یتیمان هستم شکسته سرتر
هم دیدهای که از جان درگاه سیف دین را
چون کاسهٔ غریبان حلقه به گوشم ایدر
ای آب خضر و آتش، موسی و باد عیسی
داری ز خاک دربند اجلال و عزت و فر
پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه
رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گر
شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه
بر بینظیری من کردند حاج، محضر
امسال بین که رفتم زی مکهٔ مکارم
دیدم حریم حرمت کعبه در او مجاور
شهری که شیب و بالا دریا و کوه دارد
کوهش اساس نعمت بحرش غریق گوهر
با الله که خاک دربند اینک به کعبه ماند
ها بوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر
بحر ارنه غوطه خوردی در بحر کف خسرو
کی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر
تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه
چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر
این کعبتین بینقش آورد سر به کعبم
تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر
ای افتاب تا کی در بیست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر
در بند و سور او بین چل برج آسمانی
خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر
در برجهاش بوده میقات پور عمران
میلاد پور مریم، میعاد پور هاجر
کرده به اعتقادی در برجهاش منزل
افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر
مانا که برج کسری هست آسمان دنیا
کز نور ینزل الله دارد کمال بیمر
تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت مخمر
دندانههای برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچههای شهرش صف صف منی و مشعر
دراجهٔ حصارش ذات البروج اعظم
دیباچهٔ دیارش سعد السعود ازهر
انصاف ده که در بند ایمان سراست دین را
سقف و سرای ایمان دیوار و دشت کافر
از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر
آن قبهٔ مکارم وین قبلهٔ معالی
آن فرضهٔ معلی، وین روضهٔ منور
در قبه مهد مهدی، در قبله عهد عیسی
در فرضه روض جنت، در روضه حوض کوثر
ذات المعاد خرم، خیر البلاد عالم
بیت الحرام ثانی، دار السلام اصغر
دخلش خراج خزران، خیلش غزات ایران
جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر
گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا
کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر
عاق ربست کورا خوانده است جای عقرب
کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر
عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم
در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور
شهری به شکل ارقم با صد هزار مهره
از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر
تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوان
القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح صفوة الدین بانو و بیان توفیق ادای حج او
ای در عجم سلالهٔ اصل کیان شده
وی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شده
نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس
روی سخات در خوی خجلت نهان شده
ای صد زبیده پیش صف خادمان تو
دستار دار خوان و پرستار خوان شده
جان زبیده موکب تو دیده در حجاز
بسته میان به خدمت و هارون زبان شده
نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش
مولی صفت نموده و لالا زبان شده
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده
آن آرزو که جان منوچهر داشته
تو یافته به صدق دل و شاد جان شده
ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده
دولت نصیب خواهر مریم مکان شده
این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم
همشیره برگرفته، برو شادمان شده
تو کعبهٔ عجم شده، او کعبه عرب
او و تو هر دو قبلهٔ انسی و جان شده
قبله به قبله رفته و کوس سخا زده
کعبه به کعبه آمده وکامران شده
تو میهمان کعبه شده هفتهای و باز
همشهریان کعبه تو را میهمان شده
خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را
رسم کیان ربیع دل مکیان شده
تو هفت طوف کرده و کعبه عروسوار
هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده
نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده
تو بوسه داده چهرهٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده
سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر
ابر سیه نموده و برف خزان شده
آری سپاه صبح دریده لباس شب
لیک آفتاب سلطنهدار جهان شده
پرواز کرده جان منوچهر سوی تو
دیده تو را به کعبه و خرم روان شده
پیش آمده روان فریدون گهر فشان
تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده
کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت
ای کرده غربت و شرف خاندان شده
رفته ایاز بر در محمود زاولی
طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده
تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار
آنجا ایاز نام کمر بر میان شده
سالار پیر کرده به مافارقین سفر
سالار شام، رزق ورا در ضمان شده
تو کرده آن سفر که ضماندار جنت است
سالار شام، پیش تو سالار خوان شده
جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم
دیده در ملک شه و در اصفهان شده
تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست
صد چون ملکشهش گرو آستان شده
یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم
بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده
تو بخششی نموده به بغداد کز سخات
بر دجله هفت دجلهٔ دیگر روان شده
با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز
شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده
حجاب آستان خلیفه ز جاه تو
برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده
چون ناخنی ز کعبه نهای دور و زین حسد
در چشم دیو ناخنه است استخوان شده
کوثر به ناودان شده آندم که پای تو
کرده طواف کعبه و زی ناودان شده
هر خون که رانده از تن قربان خواص تو
گلگونهٔ عذار خواص جنان شده
خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط
تو خون نفس ریخته و میزبان شده
چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو
ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده
تو عنبرین نفس به سر روضهٔ رسول
وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده
وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده
صدق دلت به حضرت او نورهان شده
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده
تو شب به روضهٔ نبوی زنده داشته
عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز نور روضهٔ نبوی شمعدان شده
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقهٔ کاروان شده
در موکبت برای خبر چون کبوتران
شام و سحر دو نامه بر رایگان شده
وز بهر محملت که فلک بوده غاشیهاش
خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده
تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب
چون در عجم کرامت تو داستان شده
ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت
حوای وقت و مریم آخر زمان شده
این هر چهار طاهره را خامسه توئی
هر ناخن از تو رابعهٔ دودمان شده
ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات
از نوزده زبانیه حرز امان شده
هستند ده ستاره و نه حور با دلت
همراه هشت جنت و هفت آسمان شده
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج
نامش به جود در همه علام عیان شده
تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب
تا حد قندهار و خط قیروان شده
صد ماه بانوان به برت پیشکار هست
صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده
خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند
عمرش بخورده در سر تشویر آن شده
اکنون ز روی بیطمعی خوانده مدح تو
بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده
زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر
وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده
بادت بقای خضر و هم از برکت دعات
اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده
بادت سعادت ابد وهم به همتت
قیدافهٔ زمین و سر قیروان شده
وی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شده
نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس
روی سخات در خوی خجلت نهان شده
ای صد زبیده پیش صف خادمان تو
دستار دار خوان و پرستار خوان شده
جان زبیده موکب تو دیده در حجاز
بسته میان به خدمت و هارون زبان شده
نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش
مولی صفت نموده و لالا زبان شده
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده
آن آرزو که جان منوچهر داشته
تو یافته به صدق دل و شاد جان شده
ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده
دولت نصیب خواهر مریم مکان شده
این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم
همشیره برگرفته، برو شادمان شده
تو کعبهٔ عجم شده، او کعبه عرب
او و تو هر دو قبلهٔ انسی و جان شده
قبله به قبله رفته و کوس سخا زده
کعبه به کعبه آمده وکامران شده
تو میهمان کعبه شده هفتهای و باز
همشهریان کعبه تو را میهمان شده
خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را
رسم کیان ربیع دل مکیان شده
تو هفت طوف کرده و کعبه عروسوار
هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده
نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده
تو بوسه داده چهرهٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده
سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر
ابر سیه نموده و برف خزان شده
آری سپاه صبح دریده لباس شب
لیک آفتاب سلطنهدار جهان شده
پرواز کرده جان منوچهر سوی تو
دیده تو را به کعبه و خرم روان شده
پیش آمده روان فریدون گهر فشان
تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده
کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت
ای کرده غربت و شرف خاندان شده
رفته ایاز بر در محمود زاولی
طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده
تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار
آنجا ایاز نام کمر بر میان شده
سالار پیر کرده به مافارقین سفر
سالار شام، رزق ورا در ضمان شده
تو کرده آن سفر که ضماندار جنت است
سالار شام، پیش تو سالار خوان شده
جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم
دیده در ملک شه و در اصفهان شده
تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست
صد چون ملکشهش گرو آستان شده
یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم
بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده
تو بخششی نموده به بغداد کز سخات
بر دجله هفت دجلهٔ دیگر روان شده
با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز
شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده
حجاب آستان خلیفه ز جاه تو
برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده
چون ناخنی ز کعبه نهای دور و زین حسد
در چشم دیو ناخنه است استخوان شده
کوثر به ناودان شده آندم که پای تو
کرده طواف کعبه و زی ناودان شده
هر خون که رانده از تن قربان خواص تو
گلگونهٔ عذار خواص جنان شده
خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط
تو خون نفس ریخته و میزبان شده
چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو
ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده
تو عنبرین نفس به سر روضهٔ رسول
وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده
وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده
صدق دلت به حضرت او نورهان شده
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده
تو شب به روضهٔ نبوی زنده داشته
عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز نور روضهٔ نبوی شمعدان شده
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقهٔ کاروان شده
در موکبت برای خبر چون کبوتران
شام و سحر دو نامه بر رایگان شده
وز بهر محملت که فلک بوده غاشیهاش
خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده
تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب
چون در عجم کرامت تو داستان شده
ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت
حوای وقت و مریم آخر زمان شده
این هر چهار طاهره را خامسه توئی
هر ناخن از تو رابعهٔ دودمان شده
ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات
از نوزده زبانیه حرز امان شده
هستند ده ستاره و نه حور با دلت
همراه هشت جنت و هفت آسمان شده
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج
نامش به جود در همه علام عیان شده
تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب
تا حد قندهار و خط قیروان شده
صد ماه بانوان به برت پیشکار هست
صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده
خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند
عمرش بخورده در سر تشویر آن شده
اکنون ز روی بیطمعی خوانده مدح تو
بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده
زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر
وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده
بادت بقای خضر و هم از برکت دعات
اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده
بادت سعادت ابد وهم به همتت
قیدافهٔ زمین و سر قیروان شده
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۰
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
تجدید مطلع
مهمانسجت دروع مجد فیالسماء
حلق الدروع و شمسها حرباء
لکن لی قلب کماء غائر
یشکو استمال الصخرة الصماء
قلبی لجسمی نقطة موهومة
فی نصف دائرة الحرف الیاء
انا افضل الدنیا ما اتی خاطری
الا بفضلالله ذی الالاء
فکذا الجلال مد علی بفضله
اعلی جلال الدین ذا العلیاء
اثنی علی الحبر الامام و انما
ار جوالبناء معطرا الارجاء
عمد الشریعة زبدة السادات العری
منقی الحقایق مفحم الفصحاء
علم الاعلام سیف اعلام الهدی
علامة الفضلاء و النظراء
خضر العلوم کلیم میقات التقی
روح البیان خلیل کل بناء
کالخضر ساد بنا کنز العلم بل
کالروح عاد بمهجة الاصداء
اعنی بنفح بیانه قد حاجزت
روح البیان بقالب الانشاء
هوقس ساعدة الایادی اخیر
بید الایادی ساعد الشعراء
اعواده طوبی و مجلس مجده
جنات عدن موعد العرفاء
طوبی لطوبی ان عدت کرسیه
فالعرش یحسده علی استعلاء
فی لفظة المعول ملح غله
ریح العشیق و ادمع العشقاء
الوعظ حلو تطیب بملحه
و الملح غیر مطیب الحلواء
لما اتانی زائرا صادقته
مولی الفضائل سید الفضلاء
قد ضاع فی امدی بر مرحی صورة
ازرت با زر عارئه الا زراء
مولی اخ و ان استشاط فقد
اولی فمولی بی لفرط ولاء
ما اعجبتنی عند ضؤ ضمیره
انوار سبعة انجم عداء
حلق الدروع و شمسها حرباء
لکن لی قلب کماء غائر
یشکو استمال الصخرة الصماء
قلبی لجسمی نقطة موهومة
فی نصف دائرة الحرف الیاء
انا افضل الدنیا ما اتی خاطری
الا بفضلالله ذی الالاء
فکذا الجلال مد علی بفضله
اعلی جلال الدین ذا العلیاء
اثنی علی الحبر الامام و انما
ار جوالبناء معطرا الارجاء
عمد الشریعة زبدة السادات العری
منقی الحقایق مفحم الفصحاء
علم الاعلام سیف اعلام الهدی
علامة الفضلاء و النظراء
خضر العلوم کلیم میقات التقی
روح البیان خلیل کل بناء
کالخضر ساد بنا کنز العلم بل
کالروح عاد بمهجة الاصداء
اعنی بنفح بیانه قد حاجزت
روح البیان بقالب الانشاء
هوقس ساعدة الایادی اخیر
بید الایادی ساعد الشعراء
اعواده طوبی و مجلس مجده
جنات عدن موعد العرفاء
طوبی لطوبی ان عدت کرسیه
فالعرش یحسده علی استعلاء
فی لفظة المعول ملح غله
ریح العشیق و ادمع العشقاء
الوعظ حلو تطیب بملحه
و الملح غیر مطیب الحلواء
لما اتانی زائرا صادقته
مولی الفضائل سید الفضلاء
قد ضاع فی امدی بر مرحی صورة
ازرت با زر عارئه الا زراء
مولی اخ و ان استشاط فقد
اولی فمولی بی لفرط ولاء
ما اعجبتنی عند ضؤ ضمیره
انوار سبعة انجم عداء
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
خاقانی این دو بیت را در مدینه بر در حرم نوشته است
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح خواجه ناصرالدین طاهر
نصر فزاینده باد ناصر دین را
صدر جهان خواجهٔ زمان و زمین را
صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش
صبح سعادت دمید دولت و دین را
آنکه قضا در حریم طاعتش آورد
رقص کنان گردش شهور و سنین را
وانکه قدر در ادای خدمتش افکند
مویکشان گردن ینال و تگین را
وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش
نطق و نظر دادهاند کلک و نگین را
قلزم و کان را نه مستفید نخستاند
کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را
پای نظر پی کند بلندی قدرش
رغم اشارتکنان شک و یقین را
قفل قدر بشکند تفحص حزمش
کفش نهان خانهاء غث وسمین را
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را
حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش
در ثمین کرده اشک در ثمین را
بیشرف مهر خازنش ننهادست
در دل کان آفتاب هیچ دفین را
بیمدد عزم قاهرش نگشادست
کوکبهٔ روزگار هیچ کمین را
واهب روح ازپی طفیل وجودش
قابل ارواح کرده قالب طین را
جز به در جامه خانه کرم او
کسوت صورت نمیدهند جنین را
تا افق آستانش راست نکردند
شعله نزد روز نیک هیچ حزین را
بیدم لطفش به خاک در بنشاندند
باد صبا را نه بلکه ماء معین را
فاتحهٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشتست
کاتب تقدیر حرز روح امین را
ای ز پی آب ملک و رونق دولت
دافعهٔ فتنه کرده رای رزین را
وز پی احیای دین خزان و بهاری
بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را
رای تو بود آنکه در هوای ممالک
رایحهٔ صلح داد صرصر کین را
رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان
بدرقه شد یک جهان حنین و انین را
ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش
مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را
حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک
سد قدیمست حصنهای حصین را
کعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلش
سجدهکنان بر زمین نهاد جبین را
خود مدد تیغ پادشا چه بکارست
خاصه تهیاء کارهای چنین را
سیر سریع شهاب کلک تو بس بود
رجم چنان صد هزار دیو لعین را
غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه
چشمهٔ خون دید چشم حادثهبین را
دست به فتراک اصطناع تو در زد
معتصم ملک ساخت حبل متین را
شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر
رویسیه کرده رسم سحر مبین را
ناصر تو خیر ناصرست و معین است
طاعت تو خیر طاعتست معین را
باغ وجود از بهار عدل تو چونانک
رشک فزاید نگارخانهٔ چین را
ملت و ملک از تو در لباس نظامند
بیتو نه آنرا نظام باد و نه این را
صدر جهان خواجهٔ زمان و زمین را
صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش
صبح سعادت دمید دولت و دین را
آنکه قضا در حریم طاعتش آورد
رقص کنان گردش شهور و سنین را
وانکه قدر در ادای خدمتش افکند
مویکشان گردن ینال و تگین را
وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش
نطق و نظر دادهاند کلک و نگین را
قلزم و کان را نه مستفید نخستاند
کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را
پای نظر پی کند بلندی قدرش
رغم اشارتکنان شک و یقین را
قفل قدر بشکند تفحص حزمش
کفش نهان خانهاء غث وسمین را
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را
حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش
در ثمین کرده اشک در ثمین را
بیشرف مهر خازنش ننهادست
در دل کان آفتاب هیچ دفین را
بیمدد عزم قاهرش نگشادست
کوکبهٔ روزگار هیچ کمین را
واهب روح ازپی طفیل وجودش
قابل ارواح کرده قالب طین را
جز به در جامه خانه کرم او
کسوت صورت نمیدهند جنین را
تا افق آستانش راست نکردند
شعله نزد روز نیک هیچ حزین را
بیدم لطفش به خاک در بنشاندند
باد صبا را نه بلکه ماء معین را
فاتحهٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشتست
کاتب تقدیر حرز روح امین را
ای ز پی آب ملک و رونق دولت
دافعهٔ فتنه کرده رای رزین را
وز پی احیای دین خزان و بهاری
بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را
رای تو بود آنکه در هوای ممالک
رایحهٔ صلح داد صرصر کین را
رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان
بدرقه شد یک جهان حنین و انین را
ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش
مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را
حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک
سد قدیمست حصنهای حصین را
کعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلش
سجدهکنان بر زمین نهاد جبین را
خود مدد تیغ پادشا چه بکارست
خاصه تهیاء کارهای چنین را
سیر سریع شهاب کلک تو بس بود
رجم چنان صد هزار دیو لعین را
غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه
چشمهٔ خون دید چشم حادثهبین را
دست به فتراک اصطناع تو در زد
معتصم ملک ساخت حبل متین را
شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر
رویسیه کرده رسم سحر مبین را
ناصر تو خیر ناصرست و معین است
طاعت تو خیر طاعتست معین را
باغ وجود از بهار عدل تو چونانک
رشک فزاید نگارخانهٔ چین را
ملت و ملک از تو در لباس نظامند
بیتو نه آنرا نظام باد و نه این را