عبارات مورد جستجو در ۴۸۹ گوهر پیدا شد:
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۶ - : قد یتمنی الوشق فلولا جسدی
قد یتمنی الوشق فلولا جسدی
طیرت الیک مستطارا خلدی
لوان من الامور شیئا بیدی
مزقت علی الدهر رباط الامدی
فی مشهدک النور من الارض جلی
فی مرقدک الحیوه بالقبر ثوی
القلب حماک یا امام الشهدا
والروح فداک یا حسین بن علی
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۳ - شیر کردگار
ای سبب خلق و آفرینش عالم
وی به تو فخریه کرده حضرت آدم
گر چه به ظاهر ز آدمی تو مؤخر
لیک به معنا ز آدمی تو مقدم
فخرت این بس شها! که نیست به عالم
بارگه قدس را به غیر تو محرم
عالم امکان، ز عزم توست منسق
عرصهٔ گیتی، ز نظم توست منظم
رایت دین، از طفیل ذات تو برپا
پایهٔ اسلام، از وجود تو محکم
تخت خلافت، ز مقدم تو مزین
ملک ولایت، به شخص توست مسلم
جود و سخا گشته در صفات تو مضمر
علم و حیا گشته در وجود تو مدغم
یا علی ای شیر کردگار، که هستی!
ختم رسل را وصی و صهر و پسر عم
بر در دولت سرای عشق تو «ترکی»
بوده مقیم از ازل چو قلب معلم
مهر تو از عهد کودکی به دل من
نقش گرفته شها! چو سکه به درهم
نظم من و مدح تو شها! به چه ماند
ذره بر آفتاب و، قطره بریم
از چه نسوزد دلم که گشت به محراب
فرق تو منشق ز تیغ زادهٔ ملجم
از پس قتل تو ای امام گرامی
پور عزیزت حسن گزیدهٔ عالم
شد جگرش لخت لخت و لخت جگرها
ریخت ز حلقش به تشت، از اثر سم
آه نبودی به کربلا که به بینی
روز دهم، وقت ظهر ماه محرم
گشت حسینت شهید با لب عطشان
در بر آب فرات و، در بر دویم
داغ علی اکبرش به سینه زد آتش
از غم عباس گشت قامت او خم
درد دلش را کسی نکرد مداوا
زخم تنش را کسی نبست به مرهم
بسکه به جسمش رسید زخم پیاپی
سوخت به حالش روان عیسی مریم
آه و فغان از دمی که گشت حسینت
جانب میدان کارزار، مصمم
اهل حرم چون بنات نعش به گردش
با دل محزون، زدند حلقهٔ ماتم
زینب غم دیده از فراق برادر
گاه فغان برکشید زیر و، گهی بم
اشک ز چشمش روان به صفحهٔ رخسار
چون به گل سرخ، قطره قطرهٔ شبنم
دختر زارش سکینه خون ز بصر ریخت
گه ز فراق پدر، گهی ز غم عم
عابد بیمار را، ز هجر پدر بود
دیده لبالب ز اشک و، سینه پر از غم
کرد چو لیلا نظر به کشتهٔ اکبر
گشت چو گیسوی خود مشوش و درهم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۱ - مهر علی
شهنشهی که بود جبرئیل دربانش
ملک مطیع و، فلک هست سقف ایوانش
تهمتنی که زتیغ شررفشان می زد
به روز معرکه آتش، به جان عدوانش
مجاهدی که میان مبارزان جهان
کسی نبود که باشد حریف میدانش
دلاوری که چو بر عمر عبدود زد تیغ
صدای تحسین آمد ز عرش رحمانش
چنان زقلعهٔ خیبر، ز قهر در بر کند
که اوفتاد تزلزل، به چار ارکانش
ز بسکه کشت ز قوم یهود در خیبر
گرفت حضرت موسی به عجز دامانش
شهی که جن و بشر، وحش وطیر و، بنده و حر
خورند روزی خود را ز خوان احسانش
نه خالق است ولی حاکم است بر همه خلق
بود تمامی مخلوق، تحت فرمانش
گناهکاران یکسر سوی بهشت روند
کند شفاعت اگر روز حشر، سلمانش
کسی که مهر علی نیست در دلش اورا
حلال زاده مدان و، مخوان مسلمانش
هر آنکه مهر علی کرده جا به سینهٔ او
به روز حشر، چه غم از صراط و میزانش
نسیم رحمت او گر وزد سوی گلخن
به سنبل و، گل و، نسرین، کند گلستانش
شمیم قهرش، گر بگذرد سوی گلشن
به جای سنبل، پر سازد از مغیلانش
عدو اگر شنود نام ذوالفقارش را
نخورده ضربت او، دست شوید از جانش
شهی که نام شریفش چو بر زبان گذرد
متابعانش جان ها کنند قربانش
بود به مدح و ثنایش زبان ما الکن
کسی که خالق اکبر بود ثنا خوانش
علی ست آنکه بود ابن عم پیغمبر
علی ست آنکه ثنا گفته حق به قرآنش
علی ست آنکه به دوش نبی گذارد قدم
علی ست آنکه نبی خواند بهتر از جانش
علی ست آنکه خدایش ستوده در قرآن
نموده سورهٔ طاها نزول در شانش
هر آنکه جز به ثناگوییش گشاید لب
کسی نخواند دانشور و سخندانش
شها! هوای نجف بر سر است«ترکی» را
کرم نما و به سوی نجف ورا خوانش
تویی که حضرت آدم دویست سال گریست
ز یمن نام تو بخشیده شد گناهانش
گر التجابه تو ناورده بود حضرت نوح
کجا خلاصی ممکن شدی ز طوفانش
خلیل اگر متذکر به نام تو نشدی
یقین نجات نبودی ز نار سوزانش
به بطن حوت چو یونس گرفت جای یقین
ز مرگ، لطف تو شد حافظ و نگهبانش
ز التفات تو یوسف به سلطنت برسید
وگرنه تا به ابد بود جا به زندانش
کمیت خامه شود لنگ، اولین منزل
که راه مدح تو را نیست حد و پایانش
هر آنکه دست تولا به دامن تو زند
کسی نبیند در روزگار، پژمانش
شعاع تیغت اگر اوفتد سوی دریا
ز تاب خویش کند خشک، چون بیابانش
به سوی خصم، چو با ذوالفقار یا زی دست
به یک اشاره فرستی به سوی نیرانش
سر عدوی تو گر پیچد از اطاعت تو
به خاک معرکه سازی چو گوی غلطانش
به این جلال کجا بودیای ولی خدا؟
به کربلا که ببینی حسین و یارانش
به بینی آنکه چسان پاره پاره شد تنشان
ز ضرب تیغ ستم، قامت جوانانش
ز یک طرف، نگری اهل بیت زارش را
ز یک طرف، شنوی نالهٔ یتیمانش
ببین حسین عزیز تو را میان دو نهر
بریده اند سرش را به کام عطشانش
به جسم گلپر او در میان دشت بلا
سپاه کوفه نمودند تیر بارانش
به کربلا ز نجف یاعلی بیا بنگر
سر بریدهٔ او بین و، جسم عریانش
به کوفه خولی معلون، سر حسینت را
ببین نموده چسان در تنور پنهانش
به زینب ز سر مهر، دل نوازی کن
دل شکستهٔ او بین و، چشم گریانش
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۶ - محب علی
به سر هر که سودای حیدر ندارد
نشانی ز دین پیمبر ندارد
ننوشد کس اژ باده یعشق حیدر
به محشر نصیبی زکوثر ندارد
مسلمان نباشد کسی کو به گیتی
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بیرون نهد پا از این دار فانی
دگر خوفی از روز محشر ندارد
علی باشد آن کس که در روز هیجا
به مردانگی کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراری او
دلیلی به از فتح خیبر ندارد
محب علی گر برندش رگ و پی
ز حب علی باز دل برندارد
شها! ای که در بندگی بعد احمد
خدا بنده ای از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردی قنبرت را
نجاشی و خاقان و قیصر ندارد
تو را در جهان بعد احمد
کسی هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بیند
ز بیم تو از خواب، سر بر ندارد
خبر داری آیا ز حال حسین ات
که در کربلا یار و یاور ندارد
به کرب و بلا آی و بنگر حسینت
که بر تن سر و، سر به پیکر ندارد
بیابان پر از لشگر شام و کوفه
حسینت علمدار و لشگر ندارد
حسینی که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهی کز شهان تاج و افسر گرفتی
به تن سر، به سر تاج و افسر ندارد
به پیکر حسینت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشیر و خنجر ندارد
فراوان بود بر تنش زخم و بر دل
به جز داغ عباس و اکبر ندارد
دم جان سپردن حسینت به بالین
کسی غیر شمر ستمگر ندارد
دمی دیده بگشای ای غیرت اله!
ببین زینبت یار و یاور ندارد
سوی شام زینب رود بر اسیری
به دل جز خیال برادر ندارد
زند شمر سیلی یه روی سکینه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
شب و روز جز دیدهٔ تر ندارد
به محشر امید از تو دارد شفاعت
که غیر از تو مولای دیگر ندارد
عزادار و مرثیه گوی حسینت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۸ - غدیر خم
سحرگاهان به گوشم این ندا از چرخ پیر آمد
که سر بردار از زانوی غم، عید غدیر آمد
امیر المؤمنین حیدر به امر حق پیمبر را
وزیر آمد، دبیر آمد، مشار آمد، مشیر آمد
چنین روزی پیامبر کرد منزل در غدیر خم
مرتب منبر او را از جهازات بعیر آمد
به امر حق بر آن منبر قدم بنهاد پیغمبر
رخش از خرمی رخشان تر از بدر منیر آمد
نبی دست علی بگرفت و بالا برد
شهی کو را در این گیتی نه شبه و نه نظیر آمد
پس آنگه رو به مردم کرد و گفت ای مومنان اینک
مرا حکمی ز نزد خالق حی قدیر آمد
که هر کس را منم مولا، علی او را بود مولا
شما را ای گروه مومنین حیدر امیر آمد
هر آن کس سر زحکمش پیچد و با وی شود دشمن
مهیا روز محشر، بهر او نار سعیر آمد
محول بر علی بنمود بعد از خود خلافت را
دعا در حق مولا کرد و ار منبر به زیر آمد
پیمبر در غدیر قتلگاه کربلا یا رب!
نمی دانم با بالین حسینش از چه دیر آمد
که تا بیند با بالین حسین آن سرو آزادی
به کف خنجر به قصد کشتنش شمر شریر آمد
ندادندش گروه کوفیان آبی قلیل اما
به جسم اطهرش از شامیان زخم کثیر آمد
شهنشاهی که ملک آفرینش را بود مالک
خدنگ تیر بر ملک وجودش چون سفیر آمد
فلک جایی که شخص او مجیر اهل عالم بود
دریغا خواهرش در پیش دشمن، مستجیر آمد
نمی دانم پیمبر در کجا بود آن زمان کز کین
به حلق خشک اصغر از کمان خصم، تیر آمد
تبسم زد به روی باب و، وانگه تشنه لب جان داد
چو پیکان بر گلوی خشک آن طفل صغیر آمد
نبود آن دم که شد از خون اکبر لاله سان رنگین
سر و زلفی که از بویش خجل مشگ عبیر آمد
کجا بود آن که تا بیند چو مرغی پر درآورده
ز بس تیر جفا بر جسم عباس دلیر آمد
ز یثرب کوفیان خواندند سبط اش را به مهمانی
به دشت کربلا کوفی عجب مهمان پذیر آمد
لب تشنه سرش را از قفا ببرید شمر دون
به چشم آن لعین این فعل عظمی بس حقیر آمد
پس از قتل حسین آن دستگیر خلق در محشر
به غربت خواهرش در دست دشمن، دستگیر آمد
ز نظم «ترکی» از کروبیان عالم بالا
صدای شیون و بانگ فغان، صوت نفیر آمد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۲ - صاحب ذوالفقار
سرت گردم ای ساقی سیمتن!
بسی کن علاج دل زار من
مرا از می عشق، سرمست کن
که من نیستم ازمی ام هست کن
بده یک دو جام از می بی غشم
که از زور مستی کند سرخوشم
گشایم زبان را به صد احترام
به مدح پسر عم خیر الانام
سر سروران، شاه دلدل سوار
علی ولی صاحب ذوالفقار
علی آن نهنگ یم پردلی
نبی را وصی و خدا را ولی
علی مظهر قدرت داور است
علی وارث علم پیغمبر است
علی شافع روز محشر بود
علی زوج دخت پیمبر بود
به طفلی زهم بردرید اژدرا
از آن روز شد نام او حیدر را
به دلدل اگر هی کند در مصاف
کشد از کمر، تیغ خارا شکاف
بریزد ز پیکر سر پردلان
چو برگ درختان، ز باد خزان
کشد گر ز دل نعرهٔ حیدری
شکافد ز هم زهرهٔ لشگری
نباشد ز گردان و، گردکشان
همآورد او هیچ کس در جهان
عدو را به یک ضربت ذوالفقار
به بالای مرکب کند او چهار
به مردی در از حصن خیبر بکند
به ارکان خیبر تزلزل فکند
بکند آن چنان آن در آهنین
که جبریل گفتش هزارآفرین
به مرحب چو زد تیغ کین بی دریغ
شد از تنگ اسبش برون برق تیغ
سر عمروبن عبدود را برید
تنش را به خاک مذلت کشید
به آن زور و بازو و، آن ذوالفقار
به آن صولت و، شوکت و، اقتدار
به آن پنجهٔ دست خیبر گشا
ندانم کجا بود در کربلا
در آن دم که عباس نام آورش
دو دستش جدا گشت از پیکرش
چو از بهر هیجا کمر تنگ بست
سکینه یکی مشک خالی به دست
بیآمد به نزدیک آن شهریار
بگفتا که ای عم والا تبار!
مرا تشنگی برده آرام و تاب
دلم سوزد از بهر یک قطره آب
چو عباس بشنید از او این سخن
شد آب از خجالت چو سوز محن
گرفت از سکینه همان خشک مشک
ز مژگان فرو ریخت بر چهره اشک
روان شد به میدان، چو شیر ژیان
همی حمله ور گشت بر مشرکان
بیفشرد در جنگ پای ثبات
رسانید خود را به شط فرات
ز شط، کرد آن مشک را پر ز آب
درآویخت بر دوش خود با شتاب
کفی آب برداشت آن نور عین
بیاد آمدش لعل خشک حسین
فرو ریخت آب وز شط شد برون
لب تشنه و، با دلی پر زخون
کشید از کمر، تیغ آن شیر گیر
بر آن ناکسان، حمله ور شد چو شیر
یل صف شکن، شبل شیر اله
بزد خویش را بر صف آن سپاه
چو شیر ژیان، نعره از دل کشید
صف کوفی و شامی از هم درید
شکست آن سپه را سراسربه هم
رساند مگر آب، سوی حرم
گرفتند گرد وی از چارسو
ز کین تنگ کردند میدان بر او
فکندند آن فرقهٔ نابکار
دو دست از تنش از یمین و یسار
یکی می زدی نیزه بر پیکرش
یکی تیغ الماس گون، بر سرش
ز بس تیر بنشست بر پیکرش
قبا چون زره گشت اندر برش
به ناگاه تیری به مشکش رسید
شد عباس از بخت خود ناامید
نه بر تن، دگر طاقت تاب داشت
نه بر دوش مشکش، دگر آب داشت
برون کرد پا از رکاب آن زمان
بیفتاد بر خاک و،بسپرد جان
تنش را ز خنجر، نمودند پاک
فکندند او را خسان، روی خاک
شد از ضربت نیزه و تیغ تیز
تن نازپرورد او ریز ریز
به تن «ترکیا» جامه را چاک کن
فشان آب دیده به سر خاک کن
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۷ - پاک گوهر
شاهی که بارگاه وی از عرش برتر است
در شهر طوس قبهٔ ایرانش از زر است
سلطان شرق و غرب، شهنشاه دین رضا
فرزند برگزیدهٔ موسی بن جعفر است
حکمش روان به جمله سلاطین روزگار
بی جیش و طیش ملک جهان را مسخر است
این سبز خیمهٔ فلک از حکم کردگار
بر آستان درگه او سایه گستر است
سایند سروران جهان جبههٔ نیاز
بر درگهی که مدفن آن پاک گوهر است
آنجا که آفتاب جلالش کند طلوع
خورشید چرخ در برش از ذره کمتر است
خورشید کسب روشنی از نور او کند
کز سمت طوس مطلع خورشید خاور است
حقا که اوست سید سادات روزگار
زیرا که جده فاطمه جدش پیمبر است
هر کس که بر امامت وی بر دلش شکی ست
بی شک و شبه نسل زنا هست و کافر است
عشری اگر نویسم ز اعشار علم او
مطلب شود مفصل و دفتر محقر است
در غربت ای دریغ! غریبانه جان سپرد
شاهی که برگزیدهٔ خلاق داور است
رفت از جهان، به شهر خراسان رضا غریب
وز بهر غربتش دل عالم پر آذر است
یاران غریب نیست رضا در دیار طوس
به اله غریب بابش موسی جعفر است
زین هر دو تن، غریب تری آمدم بیاد
کو را نه اقربا و نه یار و نه یاور است
دانی غریب کیست؟ گل احمدی حسین
کو راست مام فاطمه و باب حیدر است
باشد کسی غریب که در حال احتضار
نه مادرش به سر، نه پدر، نه برادر است
باشد کسی غریب که بی غسل و بی کفن
در دشت کربلا تنش افتاده بی سر است
باشد کسی غریب که از ظلم اهل جور
جسمش به کربلا و سرش جای دیگر است
باشد کسی غریب که از جور کوفیان
سر از تنش جدا شده صد پاره پیکر است
باشد کسی غریب که از ظلم شامیان
در بحر خون چو ماهی بسمل شناور است
باشد غریب آنکه میان دو نهر آب
سیراب ز آب خنجر شمر ستمگر است
«ترکی» به پای بوسی این هر سه تن غریب
پیرانه سر هوای جوانیش بر سر است
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲ - سحاب اشک
به سجده سر چو نهاد آن امام جن و بشر
برای طاعت درگاه خالق داور
برای کشتن آن میر مومنان از کین
گرفت تیغ به کف، ابن ملجم کافر
چنان به تارک او تیغ کین فرود آورد
که تا به جبههٔ او را شکافت سر تا سر
دریغ و درد که شق القمر سرش گردید
شهی که نیز، ز اعجاز اوست شق قمر
فتاد سر و قد او به دامن محراب
ز خون فرق همایون، محاسنش شد تر
میان ارض و سما هاتفی ندا در داد
که کشته گشت علی جانشین پیغمبر
به گوش مردم کوفه، چون این ندا آمد
تمام جانب مسجد شدند راه سپر
سحاب اشک فشاندند ز ابر دیدهٔ خود
شبر بسان شبیر و شبیرهمچو شبر
به اشک و آه ز مسجد به خانه اش بردند
شه سریر ولایت فتاد در بستر
چنان ز اهل حرم بانگ شور غم برخاست
که سوزشان به دل چرخ پیر، ریخت شرر
زشور نالهٔ اهل حرم ولی خدا
گشود دیده و بر هر طرف نمود نظر
درآن میان به حسینش نظر نمود و بدید
روان ز دیده سرشکش بود چو لؤلؤ تر
به گریه گفت که ای نور هر دو دیدهٔ من!
سرور سینهٔ زهرا و سبط پیغمبر
کنون که بهر من از دیده گوهر افشانی
به کربلا چه کنی ای مرا ز جان بهتر!
دمیکه دست علمدار لشگرت عباس
جدا شود ز یمین و یسار از پیکر
دمی که تیر خورد بر گلوی اصغر تو
دمی که چشم تو افتد به کشتهٔ اکبر
دمی که قاسم نسرین عذار تو گردد
زخون سر رخ و زلفش چو لالهٔ احمر
دمی که طفل حسن شمع عشق، عبدالله
به دامن تو بریدند دستش از پیکر
دمی که شمر نهد پا به روی سینهٔ تو
برای کشتن تو از کمر کشد خنجر
دمی که زینب غمدیده در محیط بلا
چو بخت خویش کند معجر سیاه به سر
دریغ و درد ازآن دم که قاتل خوانخوار
برد ز کینه لب تشنه از قفایت سر
فغان و آه از آن دم که خولی جانی
سرت نهان کند اندر تنور خاکستر
رقم کند چو حدیث شهادتت « ترکی »
چکد ز خامه او خون به صفحه دفتر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳ - گریهٔ پنهان
کلک قضا نوشت چو دیوان فاطمه
دست قدر گرفت گریبان فاطمه
مامش خدیجه چون به بهشت برین شتافت
شد آشکار گریهٔ پنهان فاطمه
بابش نبی چو عالم فانی وداع کرد
خاموش گشت شمع شبستان فاطمه
زوجش علی چو خانه نشین شد پس از نبی
پژمرده گشت گلبن بستان فاطمه
شرمنده گشت خاذن گنج دو دیده اش
گوهر ز بسکه ریخت به دامان فاطمه
از آتش فراق، تن و جان او گداخت
جان ها شود فدای تن و جان فاطمه
باله سزاست کز زن و مرد جهان تمام
سازند جان خویش به قربان فاطمه
فردا که آفتاب قیامت کند طلوع
دارند خلق چشم، به احسان فاطمه
هر کس که نام فاطمه را بشنود یقین
سوزد دلش به حال پریشان فاطمه
« ترکی » ز راه صدق و صفا و ادب زده است
دست ولا به دامن احسان فاطمه
یا رب به حق فاطمه و آل اطهرش
او را شمر یکی ز غلامان فاطمه
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴ - بضعه الرسول
آه از دمی که فاطمه دخت پیمبرا
با حالتی عجیب درآید به محشرا
بر دست راستش در دندان مصطفی
بر دست چپ عمامهٔ پر خون حیدرا
بر دوش راست، جبه آغشته ای به زهر
از مجتبی حسن شه پاکیزه گوهرا
بر دوش چپ، مشبک پیراهن حسین
از نوک تیر و نیزه و شمشیر و خنجرا
وارد شود به حشر، به این هیات شگرف
دستی زند به قائمهٔ عرش داورا
با چشم اشکبار ز دل ناله ای کشد
کز ناله اش فتد به دل خلق آذرا
گوید که ای الاه من، ای دادگر خدای!
بنگر دمی به حال من زار و مضطرا
خاهم که داد من بستانی ز دشمنان
امروز خوش دلم کنی و، شاد خاطرا
زین ظلم ها که شد به من از امت پدر
گیری تو انتقام ز امت سراسرا
دندان باب من، شکستند از جفا
کردند سقط محسنم از صدمهٔ درا
بشکافتند فرق پسر عم من علی
با تیغ کین، میانهٔ محراب منبرا
مسموم ساختند ز زهر جفا حسن
جان داد پاره پاره جگر روی بسترا
شد پاره پاره جسم حسینم به کربلا
از جورکوفیان لعین ستمگرا
صد چاک ماند جسم حسینم به روی خاک
نه سر به پیکرش، نه لباسیش در برا
کشتند اقربا و جوانانش از ستم
از اکبرش فتاد ز پا، تا به اصغرا
گشتند پاره پاره ز شمشیر و تیر و تیغ
عباس و عون و قاسم و عثمان و جعفرا
اهل حریم او به اسیری به سوی شام
رفتند دل شکسته و به حال مضطرا
القصه دادخواهی او چون شود تمام
آید چنین خطاب ز خلاق داورا
کای دختر حبیب من، ای مادر حسین
ای زوجهٔ ولی من، ای نیک اخترا!
امروز ما به دست تو دادیم اختیار
کردیم ما تو را به شفاعت مخیرا
هر کس که بر حسین تو کرده جفا و ظلم
او را روانه کن، سوی سوزنده اخگرا
وانکس که در عزای حسینت گریسته
سیراب کن به جنت اش از آب کوثرا
بفرست دشمنان حسینت سوی جهیم
با دوستان او تو به جنت درا درا
ای مادر حسین و حسن بضعه الرسول
ای درگه حسین تو از عرش برترا!
« ترکی » یکی ز نوحه گران حسین توست
او را شفیع باش، تو در وز محشرا
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۱ - ضیاء دیدهٔ لیلا
کیست یارب این جوان نو خط سیمین عذار؟
کز شمیم طره اش گشته خجل مشگ تتار
کیست یارب این جوان پر دل لشکر شکن؟
کیست یارب این غضنفر فر دلیر نامدار؟
کیست یارب این پلنگ افکن سوار شیرگیر؟
کیست یارب این دلیر پر دل ضیغم شکار؟
کیست یارب این جوان ماه روی مهر چهر؟
کیست یارب این هلال ابروی گردون اقتدار؟
کیست یارب این که از قدش بود طوبی خجل؟
کیست یارب که از خدش بود مه شرمسار؟
کیست یارب اینکه پشت لشگری را بشکند؟
یک تنه چون بر سمند با دپا گردد سوار
کیست یارب اینکه از شمشیر تیزش روز جنگ؟
دامن میدان شود از خون دشمن لاله زار
اله اله این جوان گویا بود ختم رسل
یا که باشد ابن عمش حیدر دلدل سوار
نی غلط گفتم نه احمد نه وصی احمد است
این علی اکبر «ع »بود شبه رسول کردگار
این ضیاء دیدهٔ لیلا عزیز زینب است
این شه لب تشنگان راهست پور نامدار
حیف از یان قامت که از جور و جفای کوفیان
بر زمین افتد ز پشت زین مرکب، سایه وار
حیق از این مویی که خون سرش رنگین شود
در زمین کربلا از جور قوم بد شعار
آه از آن دم که از کین، منغذخونخوار زد
تیغ بر فرق علی اکبر والا تبار
بر زمین افتاد چون خورشید از بالای زین
با دلی اندوهگین و با دو چشمی اشکبار
از فراق مادرش بر سینه، داغ جان گداز
از سنان و نیزه ها بر جسم، زخم بی شمار
روبه سوی خیمه ها کرد و کشید از دل فغان
کی امام انس و جان، ای حجت پروردگار!
ای پدر از مرحمت خود را ببالینم رسان!
ای پدر دریاب پورت را که رفت از دست کار!
چون پدر در خیمه بانگ نالهٔ اکبر شنید
جست ازجا چون سپند و رفت سوی کارزار
بر سر بالین اکبر رفت و از دل بر کشید
ناله ای کز ناله اش افتاد در گیتی شرار
روی خود بنهاد بر روی جوان نو خطش
وز محاسن می چکید ش خون اکبر لعل وار
دیده بر روی پدر بگوشد با حسرت پسر
گفت کای سلطان مضلومان، مرا معذوردار
در کنار تو بود این کسر من ای پدر!
ساعت دیگر که می گیرد سرت را در کنار
این بگفت و دیده حق بین، به روی هم نهاد
کرد مرغ روح پاکش زآشیان تن فرار
شاه دین گفت ای جوانان بنی هاشم برید
نعش اکبر را به سوی خیمه با حال فگار
از شراره آه و، اشک و، نالهٔ اهل حرم
گشت در کرب و بلا شور قیامت آشکار
«ترکی» ار خواهی شود راضی زتو ختم رسل
روز و شب در ماتم اکبر زمژگان خون ببار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۲ - حدیث محنت افزا
دریغا از قد و بالای علی اکبر
دریغ از جعد گیسوی سمن سای علی اکبر
ز چشمم سیل خون جاری شود هرگه به یاد آرم
به خون غلتیدن قد دل آرای علی اکبر
پریشان می شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حدیث ناله های زار لیلای علی اکبر
حرامم باد گر بی گریه نوشم آب سردی را
کنم از گرمی تف، یاد لب های علی اکبر
دلم در سینه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خویش دست و پا زدن های علی اکبر
به گیتی هر کجا بینم جوان سرو بالایی
بیاد آرم ز سرو قد و بالای علی اکبر
ز شمشیر جفای منقذ ابن مرهٔ عبدی
پر از خون گشت چهر مهرآسای علی اکبر
نمی دانم چه حالی کرد پیدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم بابای علی اکبر
قلم را نیست یارای نوشتن «ترکیا» اکنون
که بنویسد حدیث محنت افزای علی اکبر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۳ - مهر درخشنده
چون شه تشنه لبان، بی کس بی یاور شد
وقت جان بازی شهزاده علی اکبر شد
همچنان سرو خرامان، ببر مادر شد
صدف دیده اش از اشک، پر از گوهر شد
دست بر سینه بر مادر خود کرد قیام
غنچهٔ لب بگشود و به ادب کرد سلام
خم به خم طرهٔ پرپیچ و خمش از بن گوش
ریخته حلقه به حلقه چو کمند از سر دوش
برده چشم سیهش از دل و سر، طاقت و هوش
دلش از غصه ملول و لبش از گفته خموش
به تکلم لب چون لعل، ز هم باز نمود
کرد با مادر غمدیده چنین گفت و شنود
گفت ای مادر نیک اختر و غم پرور من!
بنشین لحظه ای از راه وفا در بر من
دمی از مهر بنه بر سر زانو سر من
سیر بنگر تو سر و زلف و رخ انور من
که دلم از غم ایام، به تنگ آمده است
شیشهٔ طاقتم از غصه، به سنگ آمده است
سخت در دل هوس رفتن میدان دارم
سر جان باختن، اندر ره جانان دارم
شوق دیدار رخ ختم رسولان دارم
سر در این کار نهم تا که به تن، جان دارم
پدرم بی کس و بی یار و مدد کارشده
روز در چشم من اینک، چو شب تار شده
آه لیلا ز پسر، رفتن میدان، چو شنید
رنگ از چهرهٔ آن مادر غمدیده پرید
رفت از هوش و، به هوش آمده و، او صیحه کشید
گیسوان کرد پریشان و گریبان بدرید
از مژه اشک، به رخسارهٔ خود جاری کرد
به سرو صورت خود لطمه زد و، زاری کرد
گفت ای ماه جبین یوسف گل پیرهنم
گل خوشبوی من ای اکبر شیرین سخنم!
تو مرو از بر من، ای مه نازک بدنم!
تو روی جانب میدان و رود جان ز تنم
گر روی جانب میدان، تو ایانیک صفات
منهم آیم به تماشای تو اینک ز قفات
پای مهد تو چه شبها که به روز آوردم
طفل بودی و تو را تازه جوانی کردم
من که یک عمر تو را از دل و جان پروردم
هان! منه داغ جدایی به دل پر دردم
تو جوان هستی و من مادر زار و پیرم
تو اگر کشته شوی من ز غمت می میرم
گفت شهزاده که ای مادر فرخنده سیر
بده انصاف که در روز جزا ای مادر!
جده ام فاطمه پرسد اگر از تو که مگر
بود لیلا علی اکبر ز حسینم بهتر
چه جوابش دهی و، عذر چه خواهی آورد
پیش جدم تو خجالت زده ام خواهی کرد
زین سخن مادر دل سوخته اش گشت خموش
لیک در سینهٔ او خون جگر می زد جوش
رفت در خیمه و افتاد و، ز غم شد بی هوش
پس زجا جست و گرفتش ز وفا در آغوش
بنشست و سر او بر سر زانو بنهاد
ریخت اشک از مژه و، رخصت میدانش داد
کرد از سرمه سیه نرگس شهلایش را
شانه از مهر زد آن زلف سمن سایش را
ساخت از غالیه خوشبو همه اعضایش را
دا زینت ز کفن، قامت رعنایش را
بعد از آن کرد روانش بسوی قربانگاه
گفت لا حول ولا قوه الا بالله
کرد شهزاده وداعی به همه اهل حرم
اذن بگرفت پس از خسرو بی خیل و حشم
از سرا پرده سوی معرکه بنهاد قدم
قد مردانگی از بهر غزا کرد علم
تیغ بگرفت و رجز خواند و برانگیخت عقاب
حمله ور گشت اسد وار، بر آن خیل کلاب
الغرض می زد و می کشت از آن بی دینان
تا گرفتند لعینان، چو نگینش به میان
زخم بسیار زدندش به تن از تیغ و سنان
جوی خون، از بدن اطهر او گشت روان
ناگهان منغذ بی دین، ز کمینگه بشتافت
تیغی از قهر زد و تارک او را بشکافت
کوفیان جمله کمان های ستم کرده به زه
تیرباران بنمودند ز کین شهزاده
کفن اندر بر او گشت مشبک چو زره
گریه شد در گلوی او ز غم و غصه گره
نازنین قامتش از خانهٔ زین، گشت نگون
فرق بشکافته و زلف و رخش غرقه به خون
کرد رو سوی خیام و ز سر سوز و گداز
گفت کی باب گرامی من ای میر حجاز!
لحظه ای بنده نوازی کن ایا بنده نواز
ای که باشد بسویت باز مرا چشم نیاز!
ای شه بی سپه کرب و بلا ادرکنی
وی گل سر سبد باغ ولا ادرکنی
شه دین نالهٔ او را چو شنید از جا جست
شد سوار فرس و قبضهٔ شمشیر به دست
لشکر کوفی شامی همه درهم بشکست
آمد و بر سر بالین جوانش بنشست
چهره بر چهره پرخون جوانش بنهاد
گشت بی هوش و کشید از دل غمگین فریاد
حیف از آن مهر درخشنده که شد خاک نشین
حیف از آن قد دل آرا که فتاد از سر زین
حیف از آن قامت رعنا که نگون شد به زمین
حیف از آن زلف سمن سا که ز خون شد رنگین
نظم «ترکی» نه همین قلب پیمبر سوزد
کز شرار سخنش، خامه و دفتر سوزد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۴ - اکبر گل پیرهن
دید شاه شهدا چون بدن اکبر را
لعل سان دید زخون، آن تن چون گوهر را
در بغل تنگ کشید آن بدن اطهر را
بوسه زد ماه رخ اکبر سیمین بر را
گفت ای مهر جبین، نور دو چشم تر من!
ای به خون خفته! علی اکبر مه پیکر من!
تیغ بیداد که بشکافته از هم سر تو
سرخ از خون سرت کرده رخ انور تو
پاره پاره که نموده است ز کین، پیکر تو
داغ مرگت که نهاده به دل مادر تو
تیشهٔ ظلم که سرو قدت افکنده ز پا
لاله سان پیکر تو گشته ز خون سرخ چرا؟
ای به پیش ادبت گشته خجل شرم و حیا!
پدرت آمده ای جان پسر خیز ز جا
دیده بگشا به رخم لحظه ای از راه وفا
با من ای جان پدر! لب به تکلم بگشا
پدر پیر تو از روی تو شرمنده بود
تو مپندار که بعد از تو دگر زنده بود
مرگ پیش از تو مرا کاش که دریافته بود
پنجهٔ عمر مرا دست اجل یافته بود
آفتاب از پس مرگم به بدن تافته بود
تیغ بیداد خسان فرق تو نشکافته بود
زندگی بعد تو بسیار به من دشوار است
بی تو یک لحظه حیاتم به جهان بسیار است
زخم های بدنت گر چه ز حد افزون است
مادر پیر تو لیلا ز غمت مجنون است
عمه ات زینب کبری ز غمت محزون است
خواهر زار تو از غصه دلش پر خون است
مادر و عمه و خواهر ز غمت بی تابند
هر سه از زلف تو پرپیچ تر و پرتابند
خیز از جای خود ای بلبل شیرین سخنم!
شاخهٔ نسترن و اکبر گل پیرهنم
به حرم پای نه ای کشته گلگون کفنم
تا که از سوزن مژگان، به سرت بخیه زنم
آه و افسوس ندیدم به جهان، شادی تو
خفت در برکهٔ خون قامت شمشادی تو
حیف زود از برم ای سرو روان رفتی تو!
با لب تشنه از این دار جهان رفتی تو
من شدم پیر و دریغا که جوان رفتی تو
چشم بستی ز جهان،سوی جنان رفتی تو
نه همین «ترکی» افسرده از این غم سوزد
کاین شراری ست که خشک و تر عالم سوزد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۵ - در اشک
شد وقت آن که باز کنم گریه زار زار
ریزم سرشک از مژه چون ابر نوبهار
بلبل صفت کشم ز جگر آه آتشین
کز سوزه آه من شرر افتد به شاخسار
دیوانه وار، روی کنم سوی کوه و دشت
نالم چنان ناله برآید ز کوهسار
هر بامداد، ناله کنم از غم حبیب
هر شام، ساز گریه کنم از فراق یار
گر فی المثل به گلشنی افتد، گزار من
گل ها تمام در نظر آید مرا چو خار
در بوستان، به سرو گر افتد نگاه من
از دیده اشک بارم چون ابر نوبهار
هرگه که یاد واقعهٔ کربلا کنم
چون نی به بند بند من افتد ز غم شرار
یاد آورم ز غربت و مظلومی حسین
سیلاب خون روان کنم از چشم اشکبار
آه از دمی که نوبت قربان شدن رسید
بر نوجوان تازه خط شاه تاج دار
اکبر جوان سرو قد شاه دین حسین
کز جد و باب بود پدر را به یادگار
دست ادب به سینه نهاد آن شکوه شرم
آمد به نزد آیینهٔ عصمت و وقار
گفتا که ای پدر! ز جهان سیر شد دلم
خواهم روم به خدمت جد بزرگوار
شرح غریبی تو بگویم به جد خویش
لختی کنم شکایت از این قوم نابکار
تا چند بی کسی تو را بینم ای پدر!
بی یاری تو برده مرا از کف اختیار
بر غربت تو کون و مکان بی قرار شد
دیگر به جا نمانده مرا طاقت و قرار
اذنم بده که جانب میدان روم پدر
جان عزیز را به قدومت کنم نثار
من زنده باشم و لب خشک تو بنگرم
با دیدگان تر، به لب آب خوشگوار
از اکبر این سخن چو شه تشنه لب شنید
از دیده دراشک فرو ریخت بر عذار
او را به پیش خواند و چون جان در برش کشید
زد بوسه بر لبش به دو چشمان اشکبار
گفت از هزار سال کنم زندگی، چه سود
این زندگی ز بعد تو ای پور نامدار
هر گه نظر به چهر تو می کردم ای پسر
می آمدم به یاد زجد بزرگوار
چندان به نزد باب جزع کرد وناله کرد
او اذن داد و، رفت به میدان کارزار
شمشیر بر کشید و، رجز خواند و، جنگ کرد
با آن گروه زشت و، بد آیین و، نابکار
آن سان بر آن گروه ستمکار حمله کرد
گفتی که حیدر است و به کف تیغ ذوالفقار
صف ها از هم درید ز پیشش گریختند
چون خیل رو بهان که کنند از اسد فرار
لشکر تمام، جانب وی حله ور شدند
یک فرقه از یمینش و یک فرقه از یسار
با تیغ و، تیر و، خنجر، ز راه کین
آن ظالمان، زدند به وی زخم بی شمار
ناگاه ظالمی ز کمینگاه در رسید
زد ضربتی به فرق وی از تیغ آبدار
چون تارکش شکافت ز شمشیر خصم دون
آن دم حدیث شق قمر، گشت آشکار
از پشت زین، به روی زمین، گشت سر نگون
فریاد بر کشید که ای باب غمگسار
دریاب اکبرت که ز پا اوفتاده است
دستی برای یاریش ازآستین برآر
آمد صدای نالهٔ او چون به گوش شاه
شد رهسپار معرکه آن شاه باوقار
از اسب شد پیاده و، آه از جگر کشید
بگرفت از وفا سر فرزند در کنار
بنهاد رو به رویش و گفتا که یا بنی
ای بی تو روز روشن من همچو شام تار
تو رفتی و، ز مرگ تو سرو قدم خمید
داغ جدایی ات به دلم ماند بر قرار
بسترد محاسن خود خونش از جبین
وز سیل اشک، شست ز رخساره اش غبار
پس برگرفت آن تن صد چاک را ز خاک
گفتا به خیمه چون برم این جسم زخمدار
اهل حرم، تمام شدند از حرم برون
شد دیده شان ز اشک، به مانند جویبار
از ناله و فغان زنان، بر در خیام
گفتی مگر که روز قیامت، شد آشکار
به اله که اشک، قابل این شاهزاده نیست
«ترکی» به جای اشک، بیا خون زدیده بار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۶ - زلف گره گشا
خیز ز جای ای پسر، جان و تنم فدای تو
غرق به خون چرا شده گیسوی مشک سای تو
بر سر زانویم دمی، از ره مهر سر بنه
تا که ز دود دل کشم، سرمه به چشم های تو
تو در زمین کربلا شدی دچار صد بلا
از چه نصیب من نشد درد تو وبلای تو
تیغ جفا ز کین چو زد خصم به تارکت علی
کاش که بود جای تو مادر بی نوای تو
کاش که گیسوان من، سرخ شدی ز خون سر
غرق به خون نمی شد این زلف گره گشای تو
مادر غم رسیده و داغ عزیز دیده ام
ناله کنم برای خود گریه کنم برای تو
در دم جان سپردنت آه به سر نبودنت
تا که کشم من ای پسر!جانب قبله پای تو
داغ تو در دلم نهان، زخم تو بر تو تنت عیان
گریه کنم به حال دل، یا که به زخم های تو
بسکه به جسم نازکت تیر و سنان رسیده است
رخنه به رخنه چون زره گشته ببر قبای تو
از سر کشتهٔ توام نیست سر جدا شدن
لیک امان نمی دهد قاتل بی حیای تو
خصم امان نمی دهد یک شب و روزم ای پسر
تا که بپا کنم در این دشت بلا عزای تو
گربه مدینه رو کنم گو که جواب چون دهم
تا چه دهد خدای من، روز جزا جزای تو
«ترکی » زین نمط اگر، رشته به گوهر آوری
غیرت بحر و کان شود دفتر کم بهای تو
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۷ - قاسم گلگون عذار
باز غم از چارسو، ریخت به جانم شرار
در نظرم گشت روز، تیره تر از شام تار
چرخ ستم پیشه باز، در حق آل نبی
آنچه به دل کینه داشت، کرد همه آشکار
نیست عجب گر چکد، خون دل از دیده ام
بسکه ز غم روز وشب، گریه کنم زار زار
یاد چو آید مرا واقعه کربلا
دل شودم غرق خون، دیده شود اشکبار
آه از آن دم که شد عازم میدان جنگ
سرو ریاض حسن قاسم گلگون عذار
کرد به اهل حرم، با دل محزون وداع
گفت به مادر چنین، کای تو مرا غمگسار
بر در خیمه دگر، منتظر من مباش
وعدهٔ دیدار ما ماند به روز شمار
تاخت به میدان سمند، تیغ کشید از کمر
یکتنه زد خویش را بر صف چندیدن هزار
ریخت به هم یکتنه میسره بر میمنه
قلب سپه را درید، یکسره کرباس وار
این بلا تیر بار، دست قضا تیغ زن
یک تن و، وآنگاه طفل، خیل عدو صد هزار
خشک لبش از عطش، دیده اش ازاشک تر
درد دلش بی حساب، زخم تنش بی شمار
بر بدن نازکش هر که رسیدی زدی
تیغ یکی از یمین، نیزه یکی از یسار
از دم شمشیر تیز، گشت تنش ریز ریز
گیسوی مشکین او گشت ز خونش نگار
بسکه به جسمش زدند زخم از پشت فرس
قامت او سرنگون، شد به زمین سایه وار
پیکرش از صدر زین، گشت چو غلطان به خاک
ناله ز دل بر کشید کی عم والا تبار
تا رمقم بر تن است جان عمو کن شتاب
بر سر بالین من، زود قدم رنجه دار
سرور دین چون شنید، نالهٔ آن طفل را
جست ز جا چون سپند، از سر سوزنده نار
گشت سوار و نمود، حمله بر آن ناکسان
خرمن جانشان بسوخت از شرر ذوالفقار
جنگ کنان بر سرکشتهٔ قاسم رسید
دید که از خون او گشته زمین لاله زار
پای کشید از رکاب، بر سر نعشش نشست
از سر مهر و وفا هشت سرش در کنار
پاک ز شفقت نمود، خون رخش ز آستین
شست ز سیل سرشک، از سر و مویش غبار
بر رخ سلطان دین، دیده گشود و به بست
طایر روحش نمود، از قفس تن فرار
زینب کبری چو شد با خبر از قتل او
اشک ز چشمش روان، شد چو در شاهوار
ناله ز دل بر کشید جامه به تن بر درید
بدر نخست از هلال، ریخت گهر بر عذار
مادر غمدیده اش گشت به اندوه جفت
طاقتش آمد به طاق، شد ز کفش اختیار
عمهٔ دل خسته اش شد ز غمش ناشکیب
رفت ز دستش برون، طاقت و صبر و قرار
«ترکی» این نظم تو بسکه بود جان گداز
نیست دلی در جهان، کو نبود داغدار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۲ - آفتاب برج امانت
باران مگر به کرب وبلا قحط آب بود
کاطفال راز سوز عطش، دل کباب بود
سلطان ملک عشق حسین آنکه جبریل
دربان خاص بارگه آن جناب بود
از صدر زین فتاد به گودال قتلگاه
مهر افسری که حلقهٔ ماهش رکاب بود
آن آفتاب برج امامت، به روی خاک
افتاد و سایبان سرش آفتاب بود
شاهی به خاک خفت، که در عهد کودکی
دایم کنار فاطمه اش جای خواب بود
مظلوم وار کشته شد آن بی گنه دریغ
یا رب مگر که کشتن آن شه ثواب بود
می کرد بهر آب از آن ناکسان سئوال
او را سنان و نیزه زبان جواب بود
یک تن شفیع او نشد و کشته شد به ظلم
آن خسروی که شافع یوم الحساب بود
آتش ز کین، به خیمهٔ بی صاحبش زدند
شاهنشهی که خیمه اش این نه قباب بود
عباس شیر صف شکن دشت کربلا
مقتول از ستیزهٔ خیل کلاب بود
از کربلا به کوفه و، از کوفه تا به شام
بسته به بازوی ولی حق، طناب بود
لیلا ز هجر اکبر گل پیرهن مدام
بر عارضش سر شک روان، چون گلاب بود
دردا سکینه گوهر یکدانه حسین
اشکش روان به چهره چو در خوشاب بود
گریم به حال نجمه که در دشت کربلا
دستش ز خون پیکر قاسم خضاب بود
زینب که بود بند نقابش ز زلف حور
در مجلس یزید لعین، بی نقاب بود
« ترکی » چو این مصیبت جان سوز می سرود
در سینه داشت آتش و چشمش پرآب بود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۳ - روز عاشورا
«کربلا شد خزان گلستانش
که شکفت ارغوان ز دامانش»
فلک از دست تو مرا در دل
هست دردی که نیست درمانش
در دلم درد بی دوایی هست
که نه پیداست حد و پایانش
بر زبانم نمی شود جاری
غیر ذکر حسین و یارانش
یادم آمد که روز عاشورا
گرمی آفتاب سوزانش
مرغ اگر پر زدی درآن صحرا
می نمود آفتاب، بریانش
سرور دین، ز صدر زین افتاد
خاک بگرفت سر به دامانش
آه از آن دم که اوفتاد به خاک
بدن چاک چاک عریانش
زخم برتن ز اختر افزون داشت
بسکه کردند تیربارانش
شمر ببرید از قفا سراو
در میان دو نهر، عطشانش
برد خولی سرش به خانهٔ خویش
کرد اندر تنور، پنهانش
سر او در تنور و، در صحرا
جسم مجروح بهتر از جانش
زین مصیبت فغان به بزم یزید
پیش چشم زنان و طفلانش
سر سلطان دین، به طشت و یزید
چوب می زد به لعل مرجانش
بوسه گاه رسول را آزرد
آن ستمگر ز چوب خزرانش
روز وشب « ترکی » از برای حسین
خون دل می چکد ز مژگانش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۴ - دشت عشق
عید قربان است و می بایست قربانی نمود
کعبهٔ عشق است باید حج روحانی نمود
خیز تا خود را به راه دوست قربانی کنیم
تا به کی باید در این عالم، گران جانی نمود
آفرین بر همت سلطان مظلومان حسین
کو به دشت عشق، هفتاد و دو قربانی نمود
شد پریشان گیسوی اکبر ز خونش لاله رنگ
زان پریشان زلف خونین، دل پریشانی نمود
نوح دشت کربلا شد غرق در موج بلا
کشتی آل علی را چرخ طوفانی نمود
شمر کافر کشت سبط مصطفی را تشنه لب
صد هزاران رخنه در دین مسلمانی نمود
شد به خاک و خون تن شاهی که جبریل امین
از سر اخلاص او را مهد جنبای نمود
روزگار از کربلا افکند زینب را به شام
روز روشن را به چشمش شام ظلمانی نمود
در خرابه دختر خیرالنسا را شد مقام
آن که بر درگاه او جبریل دربانی نمود
« ترکیا » دنیای فانی را نمی باشد بقا
در رضای دوست باید خویش را فانی نمود