عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۰
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است
و اندیشه که میکنی عبوری دگر است
هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست
این دست که میزنی ز شوری دگر است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۱
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست
وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست
وین دل که در این قالب من هر شب و روز
با من ز برای او به جنگست ز چیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۲
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست
مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست
ور عشق خوش است این همه فریاد چراست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۵
گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت
گفت ار بجهی کند غمم مستخفت
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت
گفت از تلف منست عزو شرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۹
گفتم که بیا بچشم من درنگریست
من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست
تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶۰
آبی که از این دیده چو خون میریزد
خونیست بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۸
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد
تا چهرهٔ ما به خاک ره رشک برد
به زان نبود که پیش او خاک شویم
تا بو که بدین طریق در ما نگرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۰
چون زیر افکند در عراق آمیزد
دل عقل کند رها ز تن بگریزد
من آتشم و چو درد می برخیزم
هر آتش را که درد می‌برخیزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۲
در عشق اگر دمی قرارت باشد
اندر صف عاشقان چه کارت باشد
سر تیز چو خار باش تا یار چو گل
گه در برو گاه بر کنارت باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳۳
سرهای درختان گل رعنا چیدند
آن یعقوبان یوسف خود را دیدند
ایام زمستان چو سیه پوشیدند
آخر ز پس نوحه‌گری خندیدند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴۷
شیرین سخنی در دل ما میخندد
بر خسرو شیرین سخنی می‌بندد
گه تند کند مرا و او رام شود
گه رام کند مرا و او می‌تندد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷۰
عید آمده کز تو عید عیدانه برد
از خرمن ماه تو به دل دانه برد
اینش برسد که روی بر ماه کند
وینش نرسد که ماه نو خانه برد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸۵
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید
ور فاش کنم حسود در چنگ آید
پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید
گوئی که ز عشق ما ترا ننگ آید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱۰
ما می‌خواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کرا بود کرا راه دهند
ما زان غم او به بازی و خنداخند
عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵۱
هر لحظه همی خوانمش از راه بعید
کو سورهٔ یوسف است و قرآن مجید
گفتم که دلم خون شد و از دیده دوید
گفت آنکه ترا دید کس را ندوید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲۴
هر دم دل خسته‌ام برنجاند یار
یا سنگدلست یا نمیداند یار
از دیده به خون نبشته‌ام قصهٔ خویش
می‌بیند و هیچ بر نمیخواند یار
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵۹
از دل سوی دلدار شکافست شکاف
وانکس که نداند این معافست معاف
هر روز در این حلقه مصافست مصاف
می‌پنداری که این گزافست گزاف
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸۴
آواز گرفته است خروشان مینال
زیرا شنواست یار و واقف از حال
آواز خراشان و گلوی خسته
نالان ز زوال خویش در پیش کمال
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱۱
آن خوش سخنان که ما بگفتیم به هم
در دل دارد نهفته این چرخ به خم
یکروز چو باران کند او غمازی
بر روید سر ماز صحن عالم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۳۸
از مطبخ غمهاش بلا میرسدم
هر لحظه به صد گونه ابا میرسدم
بوی جگر سوخته هر دم زدنی
بر مایدهٔ غم از کجا میرسدم