عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ملازمت پادشاه و شرایط بندگی
ای پسر، چون ملازم شاهی
نتوان بود غافل و ساهی
بخش کن روز خویش و شب را نیز
مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت به امر حق کن صرف
سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه به تدبیر ملک و رای صواب
سه به آسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب
بکنی، گر مدبری و مصیب
پیش سلطان خشمناک مرو
در دم پنجهٔ هلاک مرو
موج دریاست قربت شاهان
خشم ایشان بلای ناگاهان
اول روز پیش شاه مدام
جهد کن تا سبق بری به سلام
در مکش خط به نام نزدیکان
پی منه بر مقام نزدیکان
شاه را بی‌نفاق طاعت کن
به قبولی ازو قناعت کن
گر ترا کم دهد مرو در خشم
وز به آن بیشتر مگردان چشم
چشم بر کن به دوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشه‌نشین
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته است و دشمن بیدار
سود کس در زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند
هر کرا شاه بر کشد، بپذیر
وانکه را دشمنست دوست مگیر
دل درو بند و گنجش افزون کن
وانکه نگذاشت رنجش افزون کن
بنوازد، دعا کنش بر جان
بزند، سر مپیچش از فرمان
مال خواهد، کلید گنج ببر
مرد جوید، بکوش و رنج ببر
گر به آبت فرستد، ار آتش
به رخ هر دو رخ در آور خوش
با کسی کو به راه پیشترست
نزد سلطان به جاه بیشترست
گر بزرگی کند مدارش خرد
که ترا بار او بباید برد
آنکه در صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام دهد
تا که باشد دل غلامی دور
از تو کارت کجا پذیرد نور؟
بر فتوح کسان میفگن چشم
ور فتوحت نشد مرو در خشم
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده، که بیراهند
عیب کس بر تو چون شود تابان
دیده از دیدنش فرو خوابان
جهد کن تا چو ناکس و اوباش
نکنی سر مملکت را فاش
بر میان دار بند به کوشی
بر زبان نیز مهر خاموشی
با کسی، کش نمیتوان زد مشت
ور بکوشد، نمیتوانی کشت
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحیست مشترک باید
خاطر شاه را چو آینه دان
همه نقشی درو معاینه دان
آنکه تا بود نقش راست شمرد
نقش کج پیش او نشاید برد
گر نباشد بدین صفاتت دست
پیش ایزد کمر نشاید بست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ترتیب منزل و اساس آن
پادشاهان که گنج پردازند
رسم باشد که شهر و ده سازند
زانکه در کردن عمارت عام
هم مثوبات باشد و هم نام
گر چه بعضی ز مال کاست شود
کار بسیار خلق راست شود
هر کرا رای شهر ساختنست
اولین شرط مال باختنست
وانگهی کردن اختیاری نیک
پس بنا کردن حصاری نیک
گر بود مشرق و شمالش باز
با جنوب گرفته مال مباز
حفر کاریز و جویها مقدور
برف نزدیک و گرمسیر نه دور
نمک و هیزم و گچ و گل سر
بیشه و کوه و راه اشتر و خر
جای نخجیر و رودخانهٔ آب
خیل و صحرا نشینش از هر باب
ور دهی نیز را اساس نهند
عاقلان هم برین قیاس نهند
بر زمینی که آب خیز بود
کوه را حاجت گریز بود
آب شیرین به جوی و خاک درست
جای کشت و برو رعیت چست
شهر نزدیک و شیخ دانشمند
آب گیر و صطرخ باشد و بند
خندق و سور بهر تیرزنان
چشمه نزدیک بهر پیرزنان
بر بلندی و دور از آفت سیل
وز گذار چریک یافته میل
ور کنی خانه‌ای اساس ببین
جایگاهی بلند و رست و امین
راه آب و زمین و بستان نیز
جای برف افگن زمستان نیز
مطرح خاک و محرز غله
کاه و اصطبل، ارت بود گله
همه نزدیک بایدش ناچار
آب و حمام و مسجد و بازار
ور نداری، که خانه سازی، زر
رخت در کوچهٔ کریمان بر
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
خطاب به خواجه غیاث‌الدین محمد
ای شب و روز عالم از تو بساز
شب و روزی به کار ما پرداز
شب نگاهی درین معانی کن
روز لطفی چنانکه دانی کن
حبذا از چنان دل افروزی !
اتفاق چنین شب و روزی
صاحبا، در شب سعادت خواب
مکن و روز نیک را دریاب
که وجودت به جود فربه باد
روزت از روز و شب ز شب به باد
تحفه کین مفلس فقیر آورد
در پذیر، ارچه بس حقیر آورد
تو که بر فرق آسمان تاجی
به متاع زمین چه محتاجی ؟
گر علومست در نوشتهٔ تست
ور سلوکست سر گذشتهٔ تست
نه بدان آورندت اینها پیش
که شود دانشت به اینها بیش
سخن از خواندنت به کام رسد
چون به نام تو شد به نام رسد
کاملی را که بنگری از دور
گرچه خامل بود، شود مشهور
صوت صیت تو در جهانگیری
بر صدای فلک کند میری
قید اقبال در سر قلمت
مرکز فتح سایهٔ علمت
مستی خواجگان همنامت
در دو گیتی ز جرعهٔ جامت
بر تو خوردی ازین جهانداری
که بزرگی ز آسمان داری
بدعا خواستست شاه ترا
زان پرستد همی سپاه ترا
با تو همراه کرده‌اند از غیب
سروری، چون کف کلیم از جیب
ای همه ناز و نوشها بتو خوش
ناز ما نیز وقتها میکش
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا
من درین سالها که بی توشه
کرده بودم زاین و آن گوشه
ارغنون غمت نواخته‌ام
بدعای تو سر فراخته‌ام
خانه پرور ز سایه گوید و نور
عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟
مردم این جهان و مرد تویی
نوش داروی اهل درد تویی
آن مبین کم سریست یا پاییست؟
بشنو کین سخن هم از جاییست
گر قبول اوفتد رهینم و شاد
و گرش رد کنی، بقای تو باد
نه که هر مهره‌ای گهر باشد
کار درویش ما حضر باشد
چشم کردی بروی هرکس باز
نظری هم بدین غریب انداز
من چگویم : چه کن؟ تو میدانی
مددم کن بهر چه بتوانی
نظری کن به حال من زین به
زانکه من هم رعیتم در ده
ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟
جامهٔ مدح در که پوشاند ؟
این چنین فضل و خلق باید و خوی
تا توان باخت در معانی گوی
از تو گیرد سخن فروغ چو شمع
که بر تست کل معنی جمع
مصر جامع تویی معانی را
پادشاهی و پهلوانی را
هرکجا این چنین کمالی هست
نطق را اندرو مجالی هست
تا کنونم نبوده ممدوحی
آب توفان آز را نوحی
چون رسید این سفینه بر جودی
عرضه افتد به لحن داودی
در زبور سخن مناجاتم
مشتمل بر فنون حاجاتم
بنوازم به قدر و اندازه
تا برون آورم تر و تازه
از نورد سخن نسیجی چند
وز رصدگاه فضل زیجی چند
گرچه از سیرت هنر پوشی
تن فرو داده‌ام به خاموشی
دگر اندر خروشم آوردند
همچو دریا به جوشم آوردند
سخن اوحدی، که میدانی
اندرین روزگار ارزانی
کم به دیوان برند مانندش
ور مدون شود، بخوانندش
هر مگس انگبین چه داند کرد؟
جز مگس انگبین تواند خورد؟
مگسی انگبین چو ماه کند
مگسی دیگرش تباه کند
این سخنهای بکر پرورده
مهل امروز در پس پرده
شعر نوری ز عرش زاینده است
زان چو عرش استوار و پاینده است
فیض باید به آسمان قایم
تا بماند چو آسمان دایم
گرچه فوجی به شعر مشهورند
پیش عقل از حساب ما دورند
اندرین جام کن به لطف نگاه
تا ببینی چو بیژنم در چاه
ای که کیخسرو زمانی تو
کی روا باشد ار ندانی تو؟
بیژن شیر خفته در زندان
کنده گرگین بی‌هنر دندان
داری این جام و این گلستان را
بدر افگن سفال مستان را
چون چراغیست این صحیفهٔ نور
شده نزدیک ازو منور و دور
کش برافروختم به روغن روح
آخر شب به بزمهای صبوح
هر کرا باشد این چنین گنجی
برده باشد به حاصلش رنجی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲ - فی نعمت الرسول صلی الله علیه و آله
صل علی محمد دره تاج الاصطفا
صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا
بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین
کوکب دری زمین دری کوکب سما
تاج ده پیمبران باج ستان قیصران
کارگشای مرسلین راهنمای انبیا
سید اولین رسل مرسل آخرین زمان
صاحب هفتمین قرآن خواجهٔ هشتمین سرا
طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان
گوهر کان لامکان اختر برج کبریا
منهدم از عروج او قبهٔ قصر قیصران
منهزم از خروج او خسرو خطهٔ خطا
روی تو قبلهٔ ملک کوی تو کعبه فلک
مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا
شاه نشان قدسیان تخت‌نشین شهر قدس
ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی
آینهٔ سپهر را مهر رخ تو صیقلی
دیده آفتاب را خاک در تو توتیا
شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت
ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا
ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو
کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا
خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو
بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی
ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی
بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روح‌پرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی
شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی
خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی
کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی
در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی
گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیده‌اند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی
خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
ای که از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست
شکل گیسوی و دهان تو به صورت حامیم
حرف منشور جلال تو به معنی طاهاست
شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
دلش از طره ی عنبرشکنت پر سود است
زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست
مروه از پرتوی انوار تو در عین صفاست
هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد
وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست
پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت
سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست
در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت
«ای که از هر سر موی تو دلی اندرو است
از تو مویی به جهانی نتوان دادن از آنک
«یک سر موی تو را هردو جهان نیم بهاست »
قطره‌ ای بخش ز دریای شفاعت ما را
کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست
در تو بستیم به یک موی دل از هر دو جهان
که به یک موی تو کار دو جهان گردد راست
مکن از خاک درخویش جدا خواجو را
که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
جمشید بنده در دولتسرای ماست
خورشید شمسهٔ حرم کبریای ماست
جعد عروس ماهرخ حجلهٔ ظفر
گیسوی پرچم علم سدره‌سای ماست
آن اطلس سیه که شب تار نام اوست
تاری ز پردهٔ در خلوتسرای ماست
کیوان که هست برهمن دیر شش دری
با آن علو مرتبه مامور رای ماست
گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست
کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست
بنمای ملکتی که نباشد خلل‌پذیر
ور زانک هست مملکت دیرپای ماست
تا چتر ما همای هوای ممالکست
فر همای سایهٔ پر همای ماست
ما تاج تارک خلفای زمانه‌ایم
وآئینهٔ جمال خلافت لقای ماست
خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ
عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست
خواجو سزد که بندهٔ درگاه ما بود
چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
آن ترک پریچهره مگر لعبت چینست
یا ماه شب چارده بر روی زمینست
در ابر سیه شعشهٔ بدر منیرست
یا در شکن کاکل او نور جبینست
آن ماه تمامست که برگوشه بامست
یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست
گویند که زیباست بغایت مه نخشب
لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست
آن لعل گهر پوش مگر چشمهٔ نوشست
یا درج عقیقست که بر در ثمینست
هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست
لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست
این نکهت مشکین نفس باد بهارست
یا چین سر زلف تو یا نافهٔ چینست
بالای بلندت که ازو کارتو بالاست
بالاش نگویم که بلای دل و دینست
خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد
زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی
تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی
از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر
آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی
گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن
عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی
قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی
قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی
در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان
زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی
باشد دعایش کار من سودای او بازار من
مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی
هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم
بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی
سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی
جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی
بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش
افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی
بی‌موی میانت تن من در شب هجران
چون موی میانت شده باریکتر از موی
موئی ز میانت سر موئی نکند فرق
تا ساخته‌ئی موی میانرا کمر از موی
موئیست دهان تو و از موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی
بیرون ز میان تو که ماننده موئیست
کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی
خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
تا تو در حسن و جمال افزوده‌ای
دل ز دست عالمی بربوده‌ای
در جهان این شور و غوغا از چه خاست؟
گر جمال خود به کس ننموده‌ای
گوی در میدان حسن افگنده‌ای
نیکوان را چاکری فرموده‌ای
پرده از چهره زمانی دور کن
کافتابی را به گل اندوده‌ای
چون نباشم من سگ درگاه تو؟
چون بدین نام خوشم بستوده‌ای
در جهان بیهوده می‌جستم تو را
خود تو در جان عراقی بوده‌ای
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟
خود زشت بود که عقل ما در تو رسد
گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست
تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
درنعت محمد مصطفی صلی‌الله علیه و آله و سلم
نقل کن از وبال کفر به دین
مصطفی را دلیل مطلق بین
خاتم انبیاء، رسول هدی
صاحب جبرئیل، امین خدا
قصد و مقصود و آخر و اول
اولین خلق و آخرین مرسل
پادشاه دیار جود و وجود
مقصد علم و عالم مقصود
حافظ صفحهٔ معانی دل
چشمهٔ آب زندگانی دل
صوفی خانقاه الرحمان
عالم علم «علم القرآن»
آنکه پوشیده خلعت «لولاک»
وز بلندیش پست شد افلاک
خواجهٔ بارگاه کونین اوست
سالک راه قاب قوسین اوست
تیر دینش چو بر نشانه زدند
پنج نوبت به هفت خانه زدند
شرعش از علم گسترید فنون
در نواحی چرخ بوقلمون
چاکرش آفتاب و بنده سهیل
روی او «والضحی» و مو «واللیل»
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
نسیم صبح عنبر بیز شد بر تودهٔ غبرا
زمین سبز نسرین‌خیز شد چون گنبد خضرا
ز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا
صبا پر کرد در گلزار دامان از گل سوری
هوا آکنده در جیب و گریبان عنبر سارا
عبیر آمیخت از گیسوی مشکین سنبل پرچین
گلاب افشاند بر چشم خمارین نرگس شهلا
به گرد سر و گرم پر فشانی قمری مفتون
به پای گل به کار جان فشانی بلبل شیدا
سزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستان
چو قمری پر زند از شوق روح سدرهٔ طوبی
چنار افراخت قد بندگی صبح و کف طاعت
گشود از بهر حاجت پیش دادار جهان آرا
پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظاره
نهان از نارون پرسید کای پیر چمن پیرا
چه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن جمله
سر لهو و لعب دارند زین سان فاحش و رسوا
چرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبل
میان انجمن دمساز شد با ساغر و مینا
نبینی سر و پا بر جای را کازاد خوانندش
که با اطفال می‌رقصد میان باغ بر یک پا
پریشان گیسوی شمشاد و افشان طرهٔ سنبل
نه از نامحرمان شرم و نه از بیگانگان پروا
میان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکین
عیان با لاله جام می‌زند رعنای نارعنا
به پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر
که امروز امهات از شوق در رقصند با آبا
همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی
بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماوا
شهنشاه غضنفر فر پلنگ آویز اژدر در
امیرالمؤمنین حیدر علی عالی اعلا
به رتبت ساقی کوثر به مردی فاتح خیبر
به نسبت صهر پیغمبر ولی والی والا
ولی حضرت عزت قسیم دوزخ و جنت
قوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیا
از آنش عقل در گوهر شمارد جفت پیغمبر
که بی چون است و بی‌انباز آن یکتای بی‌همتا
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا
غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها
طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل
کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا
رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو
مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا
شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر
شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا
نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت
ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا
در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد
چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا
کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلی
علم بگشاید از پرچم گره چون طرهٔ لیلا
ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد
بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا
که پیچد بره را بر پای، حبل کفهٔ میزان
درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا
یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین
یکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرها
کنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دم
کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما
سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ
ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا
عیان در آتش تیغ تو ثعبان‌های برق افشان
نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفان‌زا
اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت
چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا
ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد
که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا
ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان
عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا
ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن
تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا
به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند
که بر گوسالهٔ زرین خطاب ربی‌الاعلی
من و اندیشهٔ مدح تو، باد از این هوس شرمم
چسان پرد مگس جایی که ریزد بال و پر عنقا
به ادنی پایهٔ مدح و ثنایت کی رسد گرچه
به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا
چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی
به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا
کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع
پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا
بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب
که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی
تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را
امام و پیشوا و مقتدار و شافع و مولا
شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان
خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا
پی بازار فردای قیامت جز ولای تو
متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا
نپندارم که فردای قیامت تیره‌گون گردد
محبان تو را از دود آتش غرهٔ غرا
قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصهٔ محشر
غلامان تو را اندیشهٔ دوزخ بود حاشا
الا پیوسته تا احباب را از شوق می‌گردد
ز دیدار رخ احباب روشن دیدهٔ بینا
محبان تو را روشن ز رویت دیدهٔ حق بین
حسودان تو را بی‌بهره زان رخ دیدهٔ اعمی
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن
عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن
نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی
مصفا ساز در گلشن به آب چشمهٔ روشن
به نازک تن بپوش آنگه حریر از لالهٔ حمرا
به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن
ز رنگین لاله‌ها گلگون قصب درپوش بر پیکر
ز گلگون غنچه‌ها رنگین حلی بر بند بر گردن
گلاب تازه بر اندام ریز از شیشهٔ نرگس
عبیر تر به پیراهن فشان از حقهٔ سوسن
چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر
به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن
به نرمی غنچهٔ سیرآب را از دل گره بگشا
به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن
به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید
نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن
بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین
به روی سبزهٔ نورسته زیر چتر نسترون
به طرزی خوب و دلکش دسته‌ها بربند از آن گلها
چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن
میان دست‌های گل اگر بینی خسی برکش
کنار برگ‌های گل اگر خاری بود برکن
به کف برگیر آن گل دسته‌ها را و خرامان شو
ببر آن دسته‌های گل به رسم ارمغان از من
به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان
که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن
سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او
صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن
جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش
به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من
جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش
شود هر خوشه‌چین بینوا دارای صد خرمن
درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند
یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن
نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر
برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن
هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان
هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون
به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او
ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن
در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی
به چشم کینه‌اندیشان نماید تیره چون گلخن
گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل
گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن
امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا
اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن
به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا
چو خورشید جهان‌آرا فراز نیلگون توسن
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن
به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید
پلنگ‌آویز و اژدربند و پیل‌انداز و شیراوژن
سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان
که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن
زهی از درک اقصی پایهٔ جاهت خرد قاصر
ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن
زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را
نمی‌نازد به چوپانی شبان وادی ایمن
ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش
ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن
گشاید نفحهٔ جانبخش لطفت بوی بهرامج
زداید لمعهٔ جانسوز قهرت زنگ بهرامن
فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری
چراغ مهر عالم‌تاب مستغنی است از روغن
عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت
تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن
کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر
که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن
فلک مشاطهٔ رخسار جاه توست از آن دایم
گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون
جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد
که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن
بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون
که روز و شب نمی‌تابند مهر و ما هم از روزن
چنان سست است بازارم که می‌کاهد خریدارم
جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن
رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان
در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن
همانا مبدی پیرم کز آتشخانهٔ برزین
فتادستم میان جرگهٔ اطفال در برزن
کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان
که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن
غرض از گردش گردون و دور اختران دارم
شکایت‌ها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن
شکایت خاصه از بی‌مهری گردون ملال آرد
سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن
الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون
همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن
به بزمت ماه‌پیکر ساقیان پیوسته در گردش
به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن
همه خوشبوی و عشرت‌جوی و شیرین‌گوی و شکرلب
همه گلروی و سنبل‌موی و سوسن‌بوی و نسرین‌تن
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸
حبذا شهری که سالار است در وی سروری
عدل‌پرور شهریاری دادگستر داوری
شهری آبش جانفزا ملکی هوایش دلگشا
شهریارش دلنوازی والیش جان پروری
شهری از قصر جنان و باغ جنت نسخه‌ای
شهریاری لطف و انعام خدا را مظهری
روضهٔ خاکش عبیر و روح‌پرور روضه‌ای
سروری در وی امیری عدل‌پرور سروری
چیست دانی نام آن شهر و کدام آن شهریار
کین دو را در زیب و فر، ثانی نباشد دیگری
نام آن شهر است قم فخرالبلاد ام‌القری
کش به خاک آسوده از آل پیمبر دختری
دختری کش دایه دوران نیابد همسری
دختری کش مادر گیتی نزاید خواهری
دختری کاباء و اجداد گرامش یک به یک
تا به آدم یا امامی بوده یا پیغمبری
بنت شاه اولیا موسی ابن‌جعفر فاطمه
کش بود روح‌القدس بیرون درگه چاکری
ماه بطحا زهرهٔ یثرب چراغ قم که دوخت
دست حق بر دامن پاکش ز عصمت چادری
شهریار آن ولایت والی آن مملکت
زیبد الحق کسری آیینی تهمتن گوهری
خان داراشان جم فرمان کی دربان حسین
آنکه فرزندی به فر او نزاد از مادری
آن که اوج قدر را بختش فروزان کوکبی است
آسمان مجد را رویش فروزان اختری
آن که بهر تارک و بالای او پرداخته است
چرخ سیمین جوشنی خورشید زرین مغفری
بر عروس دولتش مشاطهٔ بخت بلند
هردم از فتح و ظفر بندد دگرگون زیوری
دایهٔ گردون پیر آمد شد بسیار کرد
داد تا دوشیزهٔ دولت به چون او شوهری
افسرش بر فرق فر ایزدی بس گو مباش
بر سر از دانگی زر و ده دانه درش افسری
از خم انعام و مینای نوالش بهره داشت
هر سفالین کاسه‌ای دیدیم و زرین ساغری
این که نامش چرخ ازرق کرده‌اند از مطبخش
تیره‌گون دودی است بالا رفته یا خاکستری
تا زند بر دیدهٔ اعدای او هر صبح مهر
چون برون آید به هر انگشت گیرد نشتری
از کمالاتش که نتوان حصر جستم شمه‌ای
از ادیب عقل طوماری گشود و دفتری
خود به تنها بشکند هر لشکری را گرچه هست
همرهش ز اقبال و بخت و فتح و نصرت لشکری
امن را تا پاسبان عدل او بیدار کرد
ظلم جوید باد جوید فتنه جوید بستری
شهر قم کز تندی باد حوادث دیده بود
آنچه بیند مشت خاکی از عبور صرصری
در همه این شهر دیدم بارها بر پا نمود
کهنه دیواری که بر وی جغدی افشاند پری
از قدوم او در دولت به رویش باز شد
گوئی از فردوس بگشودند بر رویش دری
شد به سعی او چنان آباد کاهل آن دیار
مصر را ده می‌شمارند و ده مستحقری
پیش ازین گر هر ده ویران به حالش می‌گریست
خندد اکنون بر هر اقلیمی و بر هر کشوری
کرد بر پا بس اساس نو در آن شهر کهن
دادش اول از حصاری تازه زیبی و فری
لوحش الله چون حصار آسمان ذات‌البروج
فرق هر برجی بلند از فرقدان سامنظری
شوخ چشمان فلک شب‌ها پی نظاره‌اش
از بروج آسمان هر یک برون آرد سری
بارهٔ چون سد اسکندر به گرد قم کشید
لطف حقش یاور و الحق چه نیکو یاوری
عقل چون دید از پی تاریخ این حصن حصین
گفت «سدی نیک گرد قم کشید اسکندری»
ای بر خورشید رایت مهر گردون ذره‌ای
آسمان در حکم انگشت تو چون انگشتری
با کف دریا نوالت هفت دریا قطره‌ای
پیش خرگاه جلالت هفت گردون چنبری
حال زار من چه پرسی این نه بس کز روی تو
دور ماندستم چو دور از روی خور نیلوفری
بوی دود عنبرین من گواه من که چرخ
بی تو افکنده است چون عودم به سوزان مجمری
روزها بیداد و شب‌ها غمزه از بس دیده‌ام
ز اختران هر یک جدا می‌سوزدم چون اخگری
گر ستودم حسن اخلاق تو را دانی که نیست
از حطام دنیوی چشمم به خشکی یا تری
قمری و بلبل که مدح سرو و وصف گل کنند
روز و شب زان سرو گل، سیمی نخواهند و زری
خلق نیکو هر کجا هست آن درخت خرم است
کو به جز مدح و ثنای خلق برنارد بری
طبع من بحری است پهناور که ریزد بر کنار
گه دری و گاه مرجانی و گاهی عنبری
کی رهین کس شود دریا که گر گیرد ز ابر
قطرهٔ آبی، دهد واپس درخشان گوهری
شادباش و شاد زی کین بزم و این آرامگاه
مانده از سلطان ملکشاهی و سلطان سنجری
من به نیروی تو در میدان نظم آویختم
هیچ دانی با که؟ با چون انوری گندآوری
هم به امداد نسیم لطفت آمد بر کنار
از چنین بحری سلامت کشتی بی‌لنگری
راستی نندیشم از تیغ زبان کس که هست
در نیام کام همچون ذوالفقارم خنجری
من که نظمم معجز فصل‌الخطاب احمدی است
نشمرم جز باد سرد، افسون هر افسونگری
ریسمانی چند اگر جنبد به افسون ناورد
تاب چون گردد عصا در دست موسی اژدری
هان و هان هاتف چه گوئی چیستی و کیستی
لاف بیش از پیش چند ای کمتر از هر کمتری
لب فروبند و زبان درکش ره ایجاز گیر
تا نگردیدستی از اطناب بار خاطری
تا گذارد گردش ایام و بیزد دور چرخ
تاج عزت بر سری خاک مذلت بر سری
دوستانت را کلاهی بر سر از عز و شرف
دشمنانت را به فرق از ذل و خواری معجری
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۶
امیر داد گستر خان عادل
دلیر عدل پرور شاهرخ خان
خدیو کامران کز یاری بخت
نپچید آسمانش سر ز فرمان
برای قطع نخل هستی خصم
تبرزینی به دستش داد دوران
تبرزین نه کلید فتح و نصرت
تبرزین نه نشان شوکت و شان
تبرزین نه رگ ابری شرر بار
که انگیزد ز خون خصم طوفان
تبرزین نه عقابی صیدپیشه
که قوت اوست مغز اهل عدوان
کسی کو گیردش بر کف نماند
چو موسی و ید بیضا و ثعبان
ز آسیبش پریشان باد دایم
سر دشمن چو گوی از ضرب چوگان
هاتف اصفهانی : مطایبات
شمارهٔ ۱
بیار وعده خلافم گر اتفاق افتاد
نخست گوشزدش این پیام خواهم کرد
که تا کیم به فسون گویی آنچه می‌خواهی
به صبح اگرچه نکردم به شام خواهم کرد
خدا گواست که گر آنچه گرفته‌ام نکنی
ز حرف تلخ تو را تلخکام خواهم کرد
ز هزل شربت زهرت به کام خواهم ریخت
ز هجو جرعهٔ خونت به کام خواهم کرد
همین نه هجو تو بی‌آبروی خواهم گفت
که قصد جان تو بی‌ننگ و نام خواهم کرد
اگر بزودی زود آنچه گفته‌ام کردی
ز هجو تیغ زبان در نیام خواهم کرد
بر آستان شب و روزت مقیم خواهم شد
به خدمتت گه و بیگه قیام خواهم کرد
همین نه بلکه تو را با وجود اینهمه نقص
ز مدح غیرت ماه تمام خواهم کرد
ز نیت خودت آگاه ساز تا من هم
ازین دو کار بدانم کدام خواهم کرد
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱
در زمان خدیو دارا شان
آن کرم پیشهٔ کریم نهاد
سایه حق کریمخان که ز عدل
زینت دهر و زیب دوران داد
شهریار جهان که در گیتی
کرمش عقده‌های بسته گشاد
کامیابی که هر مراد که خواست
دادش از لطف کردگار عباد
کام‌بخشی که یافت از در او
هر که آمد به جستجوی مراد
خسرو معدلت نشان که بود
دولتش متصل به روز معاد
ریزه‌خوار نوالهٔ کرمش
ترک و تاجیک و بنده و آزاد
امر او را به جان ستاره مطیع
حکم او را به دل فلک منقاد
در دل اندیشهٔ مراد ازو
وز قضا سعی و از قدر امداد
حاجی آقا محمد آنکه چو او
در هنر مادر زمانه نزاد
دادگر داوری که در عهدش
کس نبیند ز گلرخان بیداد
معدلت گستری که از بیمش
صید ناید به خاطر صیاد
چون ز بخت بلند امارت یافت
در صفاهان که هست رشک بلاد
پی آبادیش به جان کوشید
که خدایش جزای خیر دهاد
صد هزاران بنای خیر آنجا
ز اقتضای نهاد نیک، نهاد
دلگشا کاروانسرایی ساخت
زینت افزای عالم ایجاد
که بنایی ندیده مانندش
چشم گردون در این خراب آباد
چون فلک سربلند و ذات بروج
چون ارم جان فزای و ذات عماد
همه وقتش هوای فروردین
گر همه بهمن است یا مرداد
حوض کوثر نشان آن گویی
نیل مصر است و دجلهٔ بغداد
هر که بر وضع آن نظر افکند
باغ فردوسش از نظر افتاد
هر غریبی که جا گرفت آنجا
هرگزش از وطن نیامد یاد
خان گلشن به نام خوانندش
در صفا چون نشان ز گلشن داد
داده استاد، جان به آب و گلش
کافرین بر روان آن استاد
سحر دستش کشیده بر خارا
شکل مانی ز تیشهٔ فرهاد
چون به معماری قضا و قدر
یافت اتمام این نکو بنیاد
بهر تاریخ زد رقم هاتف
جاودان داردش خدا آباد