عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۷ - سال اشغال ۱۳۳۲
سال اشغال رفته از هجرت
شب سه شنبه سلخ ماه صفر
گشت در برج دلو کنگره
منعقد ز اجتماع پنج اختر
پنج کوکب شدند با هم یار
تیر و برجیس و زهره شمس و قمر
صحبتی ساز کرده طولانی
از برای دفاع جنس بشر
به ادیب الممالک از این راز
پیر اختر شناس داد خبر
تا که اسرارشان ز سر تا پای
ساخت یکباره ثبت این دفتر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۲
عمید سلطنه سردار امجد آنکه ندید
دو چشم گیتی چون او یکی سپهبد راد
دو چیز بنده فرمان اوست خامه و تیغ
دو چیز زنده بگفتار اوست دانش و داد
از آن دو چیز شود پایه هنر ستوار
ازین دو چیز بود خانه خرد آباد
بدان دو خرگه بیداد را زند آتش
بدین دو بنگه فرهنگ را نهد بنیاد
هزار آزاد او را بمهر بنده شود
هزار بنده زبند ستم کند آزاد
امیدوار چنانم ز کردگار جهان
که جاودانه تنش زنده باد و جانش شاد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۴ - ماده تاریخ
شاه چون مجلس مقدس را
از دم توپ کینه زد آتش
بهر تاریخ آن امیری گفت
«ارشدالدوله توپچی جاکش »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - در رباط سنگ بست بمدح مظفرالدین شاه سروده
ستوده نام ملک جاودانه در گیتی
پس از امیر علیشیر و میر جاذب ماند
بلی چو شمس بنصف النهار طالع کشت
نه صبح صادق پاید نه فجر کاذب ماند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۲ - متضمن چهار ماده تاریخ برای جشن تاجگذاری
از ادیب الممالک اندر یاد
داستانی لطیف و خوش دارم
گفت در پیشگاه اقدس شاه
خواستار طاعتی فراز آرم
جشن مسعود تاجداری را
یادگاری ستوده بگذارم
زین سبب گشت خامه ام غواص
در تک بحر طبع زخارم
«تاج نوشیروان شه » از تاریخ
شاهد آمد بصدق گفتارم
شد بباب معارف این گفتار
ثبت از خامه گهربارم
سپس از تاج شاه همت خواست
طبع وقاد و کلک سحارم
««بشرف تاج شاهم »» از دیهیم
پاسخ آمد چو بخت شد یارم
این دو تاریخ نغز را کردم
صدر دیوان و زیب طومارم
ناگهان چهره مقدس شاه
شد پدیدار پیش دیدارم
نور تمثال شاه بر دیوار
کرد حیران چو نقش دیوارم
گفتم ««ای وارث انوشروان »»
در رهت جان خویش بسپارم
پس بدیدم کزین خطاب نخست
چون سراسر حروف بشمارم
هست تاریخ تاجداری شه
که بدیوان فضل بنگارم
گفت نی از زبان شه برگوی
«من شه هفتمین قاجارم »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۴
سید یحیی دولت آبادی
تازه در سلک آدمی شده ای
وین عجب تر که در معارف ملک
تو رئیس اکادمی شده ای
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۹
خسرو ایران خدیو شرق احمد شه که قدرش
برتر از اورنگ و گاه و افسر مریخ باشد
عنقریب از همتش بینی درخت معرفت را
داد سایه جود گل دین میوه حکمت بیخ باشد
از معارف خیمه ای خواهد زدن در سطح گیتی
کش عدالت سقف و دانش بند و دولت میخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه نوشیروان را
«تاج شه نوشیروان » بر جشن شه تاریخ باشد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۱
ز شادروان کسری چون گذشتی
گذر کن مست در ایوان جمشید
ببین تخت جم و دیهیم کسری
به احمد شه رسد از دور خورشید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۲
راست شد از عطای حی قدیم
بر سر تاج خسروان دیهیم
کعبه عدل و داد احمد شاه
که درش سجده گاه ابراهیم
کرده تقویم عدل زانکه خدای
آفریدش با حسن التقویم
خلق را زیر رایتش ز علوم
وحی منزل رسد ز امر حکیم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۶ - ماده تاریخ دیگر هم
عبدالله راد امیر روشن دل ورای
چون عزم سفر کرد بجاوید سرای
زد کلک امیری پی تاریخ رقم
«ابنای ادب یتیم گشتند ایوای »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۰
خداوندا شنیدستم که چون یوسف به مصر اندر
فراز مسند عزت همی کرسی نشین آمد
بسالی کز درون خلق دود اندر هوا می شد
ز کنعان نامه یعقوب بر یوسف چنین آمد
که ما را در پی روزی بدست تو است چشم اینک
اگرچه رازق کل فضل خیرالرازقین آمد
فقیران را بده از خرمن خود خوشه زیرا
که اندر خرمن جود تو پروین خوشه چین آمد
سپرد این نامه را یعقوب اندر دست فرزندی
که اندر جمع فرزندانش سالاری امین آمد
چو در مصر آمدند اخوان شدند اندر بر یوسف
وز ایشان بر رخ خوبش هزار از آفرین آمد
ولی نشناختند آن شاه یکتا را ز کژبینی
خلاف شه که از یزدانش چشمی راست بین آمد
بر ایشان مهربانی کرد و رحم آورد و بخشایش
که قلبش با کرم همراه و با رأفت قرین آمد
جواب نامه یعقوب را بنوشت بس شایان
که جاری از بیانش چشمه ماء معین آمد
سپس با هر یک از اخوان خوان از در رحمت
عنایتهای گوناگون از آن شاه مبین آمد
بجای آن همه خواری که بر وی آمد از آنان
کرامت کرد و تعلیمش ز رب العالمین آمد
من از تاریخ و تفسیر و حدیث این داستان خوانم
که نقل راستان اندر کتاب راستین آمد
ندیدم کس که همچون یوسف صدیق با اخوان
کند نیکی بدستوری کش از روح الامین آمد
بجز شخص همایون تو کت دستور جاویدان
زفضل و دانش و تقوی و عقل و داد و دین آمد
بزیر سایه ات هر یک از اخوان شاد چون مؤمن
بزیر سایه طوبی بفردوس برین آمد
ولی در جمع اخوانت امیرالملک پنداری
درون گله همچون آن بز لنگ پسین آمد
همانند قریش از رحله صیف و شتا دیری
دوان در دشت و کوه از دور ایام و سنین آمد
گهی با ترکمانان گاه با ترکان در آلاچق
گهی در خیمه با کرد و لر صحرانشین آمد
بجای آنکه مرسومش ز سیمین بیشتر باشد
چرا ایدون کم از ستین و بیش از اربعین آمد
بجای آنکه دامانش شود زین آستان پرزر
حقوقش کاسته دستش تهی در آستین آمد
امید ارتقا می داشت ناگه در تنزل شد
هوای آسمانش بود ناگه بر زمین آمد
نگویم جور کردی یا ستم کردی معاذالله
که نیشت نوش و قهرت مهر و زهرت انگبین آمد
ولی بشنو حدیث مصطفی را زآنکه فرماید
که قطع رزق همچون قطع حلقوم و وتین آمد
خداوندی کن ای مولا بر آن بیچاره مسکینی
که فضلت شد کفیل رزق و احسانت ضمین آمد
بطفلی رحمت آور کو طفیل آمد بدرگاهت
یسارش ده که در طاعت ترا طوع یمین آمد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۶
گویند در عمارت بابل بجای ماند
این نکته یادگار زشاپور اردشیر
گردون مقامر است و زمین نطع بر دو باخت
ما مردمان چو مهره شطرنج و نرد شیر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۹ - مسمط راز تیموری
بشنو ای فرزند تا ازین دفتر
خوانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت و عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
می کشد زین باد شمعشان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هرکرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
بار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندرن آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هرکه در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاه هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقار از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد برباد
تانهند از سر تا برند از یاد
نشاه خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱ - شادروان شاپور
شبی با گلعذاری مست و مخمور
گذر کردم بشادروان شاپور
کنار چشمه ای دیدم در آن کاخ
درختی برزده بر آسمان شاخ
به هر شاخش گلی خوشبوی و خوشرنگ
به هر گل بلبلی در ساز و آهنگ
درون چشمه عکس ماه و پروین
پراکنده گهر بر دیبه چین
همی غلطید عکس مه به هر سو
ز چوگان هوا در آب چون گو
مرا از این تماشا شد دل از دست
ز بانگ مرغ و بوی گل شدم مست
گرفتم دست یار نازنین را
ز روی عجز بوسیدم زمین را
که در این سایه لختی گسترد رخت
نشنید چون گل اندر زمردین تخت
گهی نو شد قدح، گاهی دهد می
شود او از قدح مست و من از وی
نگارم همچو گل زین گفته بشگفت
تقاضای مرا از دل پذیرفت
به روی آن چمن با هم نشستیم
بزنجیر محبت عهد بستیم
زدم جامی و دادم ساتگینی
کشیدم ناز حسن نازنینی
شده هوش از سر و رفته دل از دست
دل از دلدار یغما سر ز می مست
بناگه ناله ای آمد بگوشم
که از سر برد یکسر عقل و هوشم
تو گفتی خسته ای را دست دشمن
خلاند خار در دل تیر در تن
نظر کردم به هر سوی اندران دشت
ندیدم هیچ کس در باغ و گلگشت
ندانستم که این سوز از کجا بود
برآمد از کدامین آتش این دود
شدم آشفته و دیوانه از هول
دمیدم هر زمان بر خویش لاحول
دگر بار آمدم آن ناله در گوش
چنان کز خویشتن کردم فراموش
نگارم گفت کاین سوز از درخت است
درخت سبز مانا تیره بخت است
چو این گفت آن پری بر پا ستادم
بر آن آهنگ سوزان گوش دادم
یقینم شد از آن لحن شرربار
که آید از درخت آن ناله زار
بدو گفتم که ای شاخ برومند
مرا آه تو آتش در دل افکند
بجای آنکه همچون سرو بالی
چرا چون استن حنانه نالی
درخت بیزبان چون نخله طور
سخنگو شد بشادروان شاپور
بگفتا قصه من بس دراز است
یکی بشنو گرت سودای راز است
یقین دانم شنیدستی که شاپور
به روم آمد ز ایران از رهی دور
به روی مردم آن ملک دربست
پس تسخیر قسطنطین کمر بست
به قیصر از هجومش تنگ شد کار
که با آن شه نبودش باب پیکار
بناگه مرغ زیرک رفت دربند
قضا شاپور را در چنبر افکند
ادب را پوست از تن برکشیدند
تن شه را بچرم اندر کشیدند
درون شد شاه ما چون مغز در پوست
فرو شد تیر دشمن در دل دوست
بایران راند قیصر لشگر خویش
که از دشمن ستاند کیفر خویش
بهرجا یافت آبادی در ایران
زد آتش کند از بن کرد ویران
ز بن بر کند هر جا بد درختی
بدار آویخت هر جا شوربختی
پراکندند مسکینان ز مسکن
زدند آتش کریمان را بخرمن
ولی زانجا که در این راه باریک
بود روز ستم کوتاه و تاریک
بسی نگذشت کایزد جل شانه
ز دود از چهر ایران رنگ اندوه
برون آمد ز چرم گا و شاپور
بایران زد علم پیروز و منصور
بخاک رودبار آمد شبانگاه
و زانجا سوی ششتر شد ز بیراه
شبیخون زد به لشگرگاه قیصر
تکاور راند در خرگاه قیصر
شکارش کرد و بستش دست و بازو
ستم با کیفر آمد هم ترازو
سپس امر آمد از دربار شاپور
که معمار آوردند از روم و مزدور
ز آب روم و خاک روم گلها
طرازند از پی تعمیر دلها
درخت میوه دار از روم آرند
درون گلشن ایران بکارند
سراهای کهن از نو طرازند
همه ویرانه ها آباد سازند
چنین کردند و روزی چند نگذشت
که هامون باغ شد ویرانه گلگشت
هنوز از خاک قسطنطین در آن دشت
یکی تل است در دامان گلگشت
که خواندندش حریفان تل رومی
نباشد خاک آن چون خاک بومی
مرا رزبان شاپور اندرین بوم
بباغ شهریار آورد از روم
نهالی خرد بودم نازک و تر
که گشتم دور از پیوند مادر
در این خاک آب خوردم ریشه کردم
ز شاخ خود چمن را بیشه کردم
کنون از عمرم اندر روزگاران
گذشته سالها بیش از هزاران
بزرگان در پناهم آرمیدند
مهان در سایه قدم خمیدند
پری رویان زمینم بوسه دادند
بتان چون سایه در پایم فتادند
شهان در سایه پهن و فراخم
ز بند خیمه فرسودند شاخم
ولی اکنون دلی دارم مشوش
ز چرخ کج مدار و بخت سرکش
اگر چه زاده اندر خاک رومم
هوا پرورده این مرز و بومم
بر این خاکی که در وی ریشه دارم
ز جور آسمان اندیشه دارم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۳ - نکوهش بیطرفی ایران
در مجانی الادب شماره نخست
این چنین خواندم آشکار و درست
که امیری بشاه یاغی شد
نعمت افزوده دید و طاغی شد
پادشه لشکری فراز آورد
نامزد بهر گوشمالش کرد
بود در آن سپه یکی سره مرد
که هماوردش آسمان ناورد
پهلوانی مبارز و خونخوار
مایل جنگ و عاشق پیکار
هر زمان می سرود با دل تنگ
که مرا نیست آرزو جز جنگ
ای خوشا پهنه مصاف و نبرد
که در آنجا شود شناخته مرد
ای خوشا جنگ را پذیره شدن
روز روشن به ابر تیره شدن
زین قبل می سرود و میزد گام
مرگ را گوش هشته بر پیغام
چون رسیدند سوی بنگه خصم
تنگ شد از هجومشان ره خصم
تیره کردند روز بر دشمن
بسته شد باب صلح و راه سخن
پهلوان در طلیعه لشگر
پای می کوفت هم چو رامشگر
ناگهان تیری از کمان عدو
گشت پران نشست بر سر او
پهلوان را هنر برفت از یاد
ناله ای زد و بر زمین افتاد
یاورانش گرفته بر سر دست
می کشیدند همچو مردم مست
تا به بیمار خانه بردندنش
به پزشکان همی سپردندش
آمد از در پزشک دانشمند
بر نشاندش بجایگاه بلند
زخم را با گلاب و دارو شست
واندران ژرف بنگریست درست
تیغ و مسبار و میل و نشتر خواست
عرض و طولش بدید از چپ و راست
امتحان ها همه بکار آورد
آنچه پنهان شد آشکار آورد
پس بدو گفت کاری آمده پیش
که گرفتار حیرتم زین ریش
در دماغ تو تیر را شده نوک
واندر آنجا خلیده هم چون شوک
گر کشم مغز را برون آرد
زانکه پیکان به مغز جا دارد
اندکی مغز اگر برون آید
دل نهادن بمرگ می باید
می ندانم چکار باید کرد؟
چه علاج اختیار باید کرد؟
پهلوان چون شنید این ترتیب
خاست از جای و کرد رو به طبیب
گفت مشغول کار باش و ملغز
که در این کله نیست یکجو مغز
مغز اگر در کدوی من بودی
کی تنم راه جنگ پیمودی
سر بی مغز ساز جنگ کند
عاقل اندر غزا درنگ کند
جنگ ننگ است در شریعت من
جز پی پاس دین و حفظ وطن
درد دین و وطن چو نیست ترا
صلح کل شو مدار چون و چرا
جنگ باشد طریق عمروالعاص
صلح از بوهریوه مصلح خاص
آن شنیدم که در صف صفین
چو علی خواست از معاویه کین
بوهریره ز یاوران نبی
که بر او مخلصند شیخ وصبی
درگه نیم روز و شام و سحر
بود اندر نماز با حیدر
لیک در موقع شراب و طعام
جستی از سفره معاویه کام
تهی از فکر و خالی از نیرنگ
با همه صلح بود در صف جنگ
آن یکی گفتش ای رفیق کهن
در شگفتم بسی ز کار تو من
که بگاه نماز و طاعت و ورد
مرتضی را همی شوی شاگرد
چون ز کار نماز پردازی
بر سماط معاویه تازی
دل در آنجا صفاپذیر کنی
شکم اینجا ز لقمه سیر کنی
با همه صلحی و بعرضه جنگ
نکنی سوی هیچ یک آهنگ
گفت آن را که در نماز آید
اقتدا بر علی همی باید
کیست غیر از علی اما وری؟
اوست بیت العتیق و ام قری
کلم طیب از طریق شهود
بر در او کند عروج و صعود
زو گسستن بغیر پیوستن
باشد از وجه حق نظر بستن
با علی هر که ایستد به نماز
با خدای یگانه گوید راز
لیک در سفره علی بطعام
نتوان شد که نیست خیز و ادام
از لباس پلاس و نان سبوس
که کند جز علی طعام و لبوس؟
لوت چرب و غذای عنبر بو
از در مطبخ معاویه جو
ور طعام علی بشوی دو دست
گر چه قوتش ز مطبخ احداست
لقمه در سفره معاویه زن
که شکر آب گشته در روغن
دل بمهر علی بنه محکم
وز معاویه ساز کار شکم
باز گفتی چرا بعرصه رزم
سوی کین توختن نداری عزم
زانکه این جان بکالبد جفت است
مایه روح و جسم هنگفت است
نیست بیمی بجنگ ناکردن
که جدائی کند سر از گردن
لیک در جنگ بس خطر باشد
بیم تفریق تن ز سر باشد
عاقل اندر خطر قوم نزند
مرد دانا ز جنگ دم نزند
مرمرا با نبرد کاری نیست
در صف جنگیان شماری نیست
با معاویه و علی دائم
بسته ام عقد آشتی قائم
تا بود نان گرم و لقمه چرب
نکنم حرب با نبیره حرب
تا دلم شد بذکر حق پابست
سوی دست خدا نیازم دست
بر علی جنگ نیست صعب و مهم
و یدالله فوق ایدیهم
مسلک من طریق بیطرفی است
بر همه آشکار و بر تو خفیست
ای پسر بوهریره را میدان
پیشوا و امام بی طرفان
بی طرف را کس نیارد خست
مگر آنکو اساس عهد شکست
اعتمادی بیار عهد شکن
نکند هیچ کس چو مرد و چو زن
ما که خواهان عزت و شرفیم
لله الحمد جمله بیطرفیم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۸ - بمناسبت تاجگذاری ۱۳۳۲
ای تاج خدایگان اعظم
دیهیم قباد و افسر جم
زیب سر کسری و فریدون
پیرایه تارک همایون
کاوس پی تو درکه و دشت
با برق و سحاب هم سفر گشت
سیروس پی تو ساخته رزم
با پادشهان چین و خوارزم
در راه تو گشته تیر رستم
در چشم سپند یار مدغم
وز شوق تو برکشیده شاپور
کتف عربان بزخم ساطور
بهرام بعشق تخت ایران
بر بود ترا ز چنگ شیران
وندر طلبت بدشنه تیز
شیرویه درید ناف پرویز
محمود سبکتکین به تاراج
در هند پی تو رفت ای تاج
وز تیشه غازیان اسلام
بشکست به سومنات اصنام
اندر طلب تو شاه سلجوق
در روم و ختا فراشت منجوق
وز آل زیاد و آل بویه
دشمن بغفان و سوگ و مویه
نادر ز پی تو تاخت در هند
ز آمویه فشاند گرد تا سند
تا بر سر جمشید بودی
چون کعبه در امید بودی
سودند شهان چین و خلخ
پیش تو بخاک آستان رخ
از بحر سیاه تا شط نیل
شد سجده گه تو میل در میل
جیش تو بروم فوج در فوج
چون بحر مدیترانه در موج
از ساحل رودخانه کر
خرگه زده تا بغار بسفر
افراشته موکبت مرادق
بر چرخ برین ز کوه طارق
افریقیه بر تو باج می داد
قسطنطینت خراج می داد
وز نور و فروغت اندر ایوان
شرمنده شد آفتاب و کیوان
ای شمس قلاده ثریا
تقدیم رهت و شاح جوزا
امروز هلال تاج داری است
بل غره شهر شهریاری است
تو ماهی و فرق شاه چرخت
مرغ ظفری و نسر فرخت
چندی ز نظر نهفته بودی
در ستر محاق خفته بودی
در آرزوی تو هر دقیقه
چون سال گذشته فی الحقیقة
ای بس مه و سال و هفته و روز
بودیم ز حسرت تو در سوز
با خفاشان به پرده شب
چون جغد سرود نوحه بر لب
حیرت زده چون کواکب خمس
جویای فتوح مطلع الشمس
اورنگ شهی بخویش می گفت
با مقدم شاه کی شوم جفت
ایوان گفتی بخویش تا کی
دورم ز قدوم وارث کی
چشم تو ز شوق تارک شاه
نغنود و همیشه بود در راه
جزعت ز جزع گهر نشان بود
رویت بسهیل و کهکشان بود
بی ناموسان بی حقیقت
جادومنشان کژ طریقت
ایام محاق ماه ما را
هم عزلت پادشاه ما را
دانسته بوقت خود مساعد
افراشته یال و کتف و ساعد
در تاریکی ز هر کرانه
یک تیر زده بصد نشانه
همسایه ز بام و دشمن از در
گشتند درون خانه اندر
بیگانه و خویش بهر غارت
کردند هجوم در عمارت
چون شاه به تخت زر برآمد
از شام سیه سحر برآمد
خورشید دمید و سایه بگریخت
وز معجزه بند سحر بگسیخت
الحمد که حاسد بداندیش
شد کشته بزخم ناوک خویش
صد شکر که حسرتش به دل ماند
بارش بخر و خرش به گل ماند
آن ابر سیاه منقشع شد
وان دود غلیظ مرتفع شد
می از خم و گل ز شاخ سر زد
خورشید درون کاخ سر زد
شاه آمد و برگرفت پرده
زین تازه عروس هفت کرده
بیمار نوان درون بستر
چون دید طبیب مهرگستر
اندر قدمش فتاد و زارید
خون از مژگان بدیده بارید
از دیده فشاند گریه شوق
برداشت اجل ز گردنش طوق
از صبح امید تافت پرتو
در کاخ سعادت شه نو
ای تاج کیان براه باریک
در شام سیاه و روز تاریک
گر نایب سلطنت نمیبود
زین خاک شدی بر آسمان دود
از خلق نهفته نیست مانا
کاین صاحب کاردان دانا
از راه وفا و حق پرستی
پرداخت بکار شه دو دستی
دستی و بزمام ملک می داشت
با دست دگر علم برافراشت
دست چپ و راست بود شه را
حافظ شده مسند و کله را
عدلش خوانده است قرة العین
عقلش گفته ست ذوالیمینین
یمن است و یسار در کنارش
چون کار یمین کند یارش
ای افسر کیقباد و دارا
نور شرف از تو آشکارا
امروز بفرق این شهنشاه
پرتو فکنی بگنبد و ماه
پیش گهرت ز خاک افلاک
ذات الکرسی فتاده بر خاک
افکنده سنان سماک رامح
شمشیر نهاده سعد ذابح
جبهه بره تو جبهه ساید
اکلیل به پیشبازت آید
غفره بر تو نهاده مغفر
نثره کندت نثار گوهر
تو افسر پادشاه شرقی
خورشید ملوک را بفرقی
تاج سر تاج ملک و دینی
دیهیم خدیو راستینی
آن دره تاج تاجداران
غرق دل و دستش ابر و باران
احمد شه نام جوی دیندار
هفتم شه خاندان قاجار
شاهی که بصیر و قدردان است
عارف بمقام بخردان است
احمد شاه از حساب ابجد
پنجاه و نه است بعد سیصد
وین نام ز روی کنج کاوی
گردید بقدردان مساوی
ای مجلس پایدار ملی
ای طور مقدس تجلی
ای کعبه عدل و روضه فخر
ای سجده گه ملوک اسطخر
در جوی تو آب عدل جاری
وین هفت سفینه ات جواری
تو باغی و شهریار سروت
تو سروی و پادشاه تذروت
تو چرخی و قهر تو مجره
مبعوثانت چو ماه و زهره
تابان چو نجوم در بروجند
دائم بصعود و در عروجند
تو ثانی قبة الزمانی
ایوان سعادت و امانی
در بارگهت خدیو آفاق
با رأفت و داد بسته میثاق
سوگند بدین و داد خورده
وز حلف فصول یاد کرده
ای دار سلام و دین اسلام
ای قبله خاص و کعبه عام
قانون تو احسن الفواعد
اقبال بساعدت مساعد
شه در تو نهاده از وفا گام
خورشید بقصرت آمد از بام
ما مشرقیان ملک پرستیم
در دامن شه فکنده دستیم
خاک ره شاه دادخواهیم
فرمان برو حق گذار شاهیم
جمشید پرست و کی نوازیم
ضحاک کش و ستم گدازیم
این گفت ز اهل خاورستان
فاش است به مسجد و دبستان
زنبور عسل بشاه نازد
مور از شه خویش سرفرازد
تا راست شبی که مه ندارد
خوار است کسی که شه ندارد
صد شکر که ما بنیروی بخت
داریم شهی ستوده بر تخت
ای افسر داد پیشدادی
پیرایه فرق کیقبادی
امروز شدی بتارک ماه
یعنی به سر مبارک شاه
گشتند تو را درون مشکو
شاهان زمانه تهنیت گو
بنشانده ادیب اندرین جشن
در گلشن طبع گلبنی گشن
بسروده برای سال تاریخ
بیتی روشن چو ماه و مریخ
و آن بیت لطیف نغز این است
در پوست مبین که مغز این است
نازد بلوای مهر و کیوان
«تاج ملک الملوک ایران »
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۵
زمین گرد است مانند گلوله
نیوتن کرده واضح این مقوله
اگر چه گفته فیثاغورث از پیش
نبودش حجتی بر گفته خویش
نیوتن قول خود را با دلائل
بیان کرده ولله در قائل
دلیل اولینش گردی آب
به دریا اندر آوین نکته دریاب
که بحر از بر فزونتر هست بیشک
به حجت تابع افزون شد اندک
کی کو بیند، یم را بساحل
شود از دور با کشتی مقابل
نخست از پیکر کشتی در آن یم
نبیند هیچ غیر از نوک پرچم
چو آید پیشتر بیند اصولش
ز روی نسبت افزایش بطولش
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
بنام ایزدان امشاسپندان
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۶
به ایرانیان روس بیداد کرد
گمانش که ایران تهی شد ز مرد
چو بیشه تهی ماند از نره شیر
شغالان در آیند در وی دلیر
تن خفته را مرده پنداشتند
پدید آمد آن کارزو داشتند
که خسبیده در بستر و مست خواب
تهی باشد از هوش و نیروی و تاب
شبیخون زند دزد مر خفته را
کند سخره فرزانه آشفته را
تنی را که جنبش ندارد ز خویش
نداند بد از خوب و اندک ز بیش
چه بر خاک باشد چه بر تخت عاج
چه در گور خسبد چه اندر دواج
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - اشاره بمعاهده ۱۹۰۷
چو پیمان شکن یار همسایه دید
کسی را به او نیست گفت و شنید
ز پیمان و عهد کهن دست شست
سوی انگلیس آمد از در نخست
بدو گفت ایرانیان مرده اند
وگر مرده نی سخت افسرده اند
در این خانه یک تن هشیوار نیست
تن زنده و مغز بیدار نیست
زبونند و شوریده و نانورد
نه ساز سلیح و نه مرد نبرد
ز دانش تهی مغز و از سیم گنج
کدیور بسوگ است و دهقان برنج
دو تن را نباشد بهم راستی
رسید آندمی کز خدا خواستی
مهانشان که و کهتران مهترند
همه دشمن خون یکدیگرند
بزرگان آن بوم و ویران همه
هواخواه گرگند و یار رمه
بما دل سپردند و با دوست روی
نه آزرم جویند و نه آبروی
رسیده کنون روز نخجیر ما
که دشمن درآید بزنجیر ما
به فردا منه کار امروز خویش
که فردا بسی کارت آید به پیش
درین نغز هنگام ما را نکوست
که با یکدیگر یار باشیم و دوست
بیا تا به هم دوست باشیم و یار
ببندیم پیمان مهر استوار
نگوئیم هیچ از گذشته سخن
نماند بدل کینه های کهن
بتازیم در تخت گاه کیان
نترسیم از پیل و شیر ژیان
که پیلان فتادند یکسر ز کار
شدستند شیران سگان را شکار
در این بیشه دیگر پی شیر نیست
یلان را تبرزین و شمشیر نیست