عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح سیدالوزراء جمال الدین مشعر بن عبدالله
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان سپاه
چو آفتاب رخ خوب او به اول روز
چو ماه نوشکن جعد او در اول ماه
چو سرو بود قدش گر سلاح پوشد سرو
چو ماه بود رخش گر کلاه دارد ماه
چو ماه بود ولی آسمان او مرکب
چو سرو بود ولی بوستان او خرگاه
بر آسمان چو قبا کرد پیرهن خورشید
که دید ماه مرا بر شکسته طرف کلاه
تو گفتئی ز نخش چاه بودو زلف رسن
یکی ز سیم سپید و یکی ز مشک سیاه
رخ چو ماه وی از بهر فتنه چون دل من
هزار دل برسن بسته و فکنده به چاه
ز بس نظاره چنان بود بام و در که بجهد
به خانه در بر ما باد را نبودی راه
به خنده گفت که چون روزه رفت و عید آمد
بهانه کم کن و امروز جام باده خواه
جواب دادم و گفتم که خسرو انجم
به گاه برننشت و هنوز هست پگاه
چو من جمال خداوند خود جمال الدین
ببینم از همه جانب سخن شود کوتاه
قوام دولت ابوالنصر سید الوزراء
نظام ملک ملک مشعر بن عبدالله
بدایع کرمش با سپهر گردان جفت
صنایع هنرش بر عروش گردون شاه
رفیع رائی کز اهتمام همت او
فزود دولت و دین را جلال و حشمت و جاه
از اوست باقی ترتیب دین پیغمبر
از اوست حاصل توقیر ملک شروانشاه
حریم او علما را ز نایبات کنف
جناب او فضلا را ز حادثات پناه
خرد شگفت فروماند از مراقبتش
چو مرد زاهد از آثار صنعهای اله
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون
که کس طلب نکند کار زرگر از جولاه
قوی به تربیت و رای او صواب و صلاح
خجل ز مغفرت و فضل او خطا و گناه
به قدر و منزلت اوست فخر دولت و دین
چنانکه منزلت خسروان به افسر و گاه
مخالفان را شادی ستان و انده بخش
موافقان را نزهت فزای و محنت گاه
ز فعل و خاصیت کهربا و مغناطیس
به عون عدل وی ایمن شدند آهن و کاه
زهی به فضل و کفایت مقدم از اقران
زهی به جه و جلالت مسلم از اشباه
توئی که ذات تو بر سر عقل شد واقف
توئی که رای تو از علم غیب شد آگاه
نه راه یافته هرگز به طبع تو مکروه
نه از تو نیز رسیده به طبع کس اکراه
بزرگوار ازین پس نسیم فروردین
به باغ و راغ زند چون ملوک لشگرگاه
جهان پیر جوان گردد از حرارت طبع
چنانکه طبع جوان از نشاط قوت باه
کنون بود که ز گرما گران شود بر تن
سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه
همیشه تا زی پی لحن های موسیقی
به کار باید ساز و نوا و پرده و راه
ز چرخ خط موالیت باد نعمت و ناز
ز دهر قسم معادیت باد آوخ و آه
موافق تو قرین سعادت و نعمت
مخالف تو اسیر بلا و بادافراه
خجسته بادت عید و رسیدن نوروز
مباد زنده کسی کو تو را بود بدخواه
خدای عرش تو را در پناه خود گیرد
ز نکبت فلک و آفت زمانه و آه
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
خان و خیل چرخ را شه خیل و خان آراسته
تا بماهی و بره کردست خوان آراسته
ز آسمان تا کرد میل قربت اهل زمین
شه به فر او زمین چون آسمان آراسته
یافت با ماهی چو یونس انس در دریای چرخ
تا شود زین پس به اعجازش جهان آراسته
تا سوی کون و شرف رخ کرد با تمکین و قدر
شد چو کان پر گهر زو هر مکان آراسته
زود گردد زین سپس از بخشش او رایگان
بوم هر کنجی به گنج شایگان آراسته
هر یک از چابک سواران سپاه نوبهار
آلتی بر کینه خیل خزان آراسته
سرو جوشن ساخته لاله سپر انداخته
بید شمشیر آخته غنچه سنان آراسته
پر ز الواح زبرجد کوه و صحرا را صبا
وآن زبرجد را به در و بهرمان آراسته
گل چو کاس کسری و لاله چو جام جم به شبه
لیک نه کسری چنین نه جم چنان آراسته
هر زمان با غنه ارغون و ساز ارغنون
سار سوری بر سر هر ارغوان آراسته
همچو دریای پر از مرجان و در هر صبحدم
هم ز لاله هم ز ژاله بوستان آراسته
از ریاحین صف زده نظارگان بر هر کنار
چون عروسان گلبنان اندر میان آراسته
باغ و بستان را صبا چونان که دین و ملک را
خسرو فرمان ده کشور ستان آراسته
داور اقلیم پنجم هشتم انجم کزوست
هفت کشور چون بهشت هشتگان آراسته
وارث هوشنگ و جم شیر اجم شاه عجم
دیده دولت کزو شد دودمان آراسته
پور افریدون منوچهر آنکه کار ملک ازو
هست چونان کز جم و نوشیران آراسته
آنکه تا فرمان او دامن کشان شد بر زمین
شد زمین در دامن آخر زمان آراسته
چهره سقلابیان گیرند یکسر هندوان
گر به فر او شود هندوستان آراسته
تیر در اوصاف دست و تیغ و شست و تیر او
بر فلک صد نامه و صد داستان آراسته
مجلس او زآن مقدس تر که من گویم درست
عرش فش بزمی بفرش بیکران آراسته
بوم کعبه زآن معظم تر که با چندین جلال
بام او گردد به زرین نردبان آراسته
گر به زر و زیور آرایند خود را خسروان
زیور و زر را بدو کردن توان آراسته
در ثنای مصطفی ناخوش بود گفتن که بود
فرقش از دستار و کتف از طیلسان آراسته
ای جلالت از گمان نقش یقین انگیخته
ای جمالت در خبر شکل عیان آراسته
شوره شروان که جای شور و شر دیو بود
از پری رویان ترک و ترکمان آراسته
هر که بر دست تو آبی کرد روزی تا ابد
از تو کارش هم به آب و هم به نان آراسته
خصم تو برخاسته چون تو نگردد گر چه او
دارد از هر خواسته گنج روان آراسته
ای نجوم و چرخ و دهر و عالم فرتوت را
از دل و طبع خود بخت جوان آراسته
بنده در اشکال مدحت از زمین جان و دل
این چنین شکلی که ناید در گمان آراسته
کرده آرایش عروس نظم را مشاطه وار
وین غزل بر وی بوجه امتحان آراسته
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
آن عارض چون دو هفته ماهش بین
و آن طره گوشه کلاهش بین
رویش به پناه زلف ار دیدی
جان و دل خلق در پناهش بین
در زیر رخ چو آفتاب او
آن غبغب چون دو هفته ماهش بین
از نور و ضیاء عارض خوبش
رخشان چو ستاره خاک راهش بین
از بهر سپید کردن روزم
خال و خط و نرگس سیاهش بین
از مشک بمه برش رسن یابی
از سیم در آفتاب چاهش بین
لبهاش چو مهره سلیمان دان
گرد دو رخ از پری سپاهش بین
در حسن و جمال پایهایش دان
در غنج و دلال دستهاهش بین
گر ماه ندیده که می نوشد
در بزم شراب پادشاهش بین
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
سوری که حور در وی پیرایه برگشاید
رضوان که نثارش عقد گهر گشاید
بر عزم خدمت او حورا میان ببندد
وز شرم زینت او جوزا کمر گشاید
رضوان اگر جنان را هر هشت در ببندد
زین بزم دست دولت هشتاد در گشاید
هر صبح نزهت از جان زنگی دگر زداید
هر شام عشرت از دل بندی دگر گشاید
گه نافهای تبت باد صبا شکافد
گه عقدهای بحرین ابر سحر گشاید
مطرب به وزن زیبا نقش نشاط بندد
شاعر به نظم شیرین تنگ شکر گشاید
از عکس روی هامون اندر هوای صافی
هر صبحدم تو گوئی سیمرغ پر گشاید
از جرم سنگ خارا تأثیر لطف خسرو
هر ساعتی چو کوثر صد چشمه برگشاید
دوزخ شود بهشتی هر گه زمانه در وی
بگذر اگر ز بزمی این دادگر گشاید
شاهیکه درگهش را، چرخ آستانه زیبد
عقد جلال او را گردون میانه زیبد
دست جهانی اکنون با رطل و جام بینی
در دار ملک خسرو دارالسلام بینی
اسباب ملک و ملت بر اتفاق یابی
احوال دین و دولت بر انتظام بینی
از بس که روی نیکو بینی به هر کناری
عاجز شوی ندانی کاول کدام بینی
در پیش هر که اکنون نرد نشاط بازد
بر رقعه تماشا داد تمام بینی
هر روز خال نزهت بر روی صبح یابی
هر شب شکنج شادی بر روی شام بینی
آن را که بود دایم دعوی پارسائی
اکنون مدام بر کف جام مدام بینی
یعنی که بزم خسرو خلدست بی خلافی
در خلد هر چه یابی بر حسب کام بینی
ای زاهد مزور از خود حلال داری
کاندر چنین بهشتی می را حرام بینی
هر روز بنده مانا بسته کمر شهان را
در پیش تخت خسرو کسری غلام بینی
خاقان دین منوچهر کز یاری سپهرش
در صدر مهر مسند مه پایگانه زیبد
اکنون زمین به خوبی چون آسمان نماید
عالم به وقت پیری خود را جوان نماید
گر صورت بهشت است ناممکنست بنگر
کاکنون همی ز خوبی صحرا جنان نماید
تأثیر چرخ و انجم فرق چنین جهان را
بنماید ار نماید در فر آن نماید
از بس که دست خسرو در و گهر فشاند
اطراف بارگاهش چونه بحر و کان نماید
صحرا ز حله های الوان بهر کناری
طراده از گل و مل از ارغوان نماید
در آفتاب دود عنبر فروغ مجمر
رایت گه از پرند و گه پرنیان نماید
حکمی که راند گردون در امن ملک شروان
اینک همی به خوبی آن را بیان نماید
هامون اگر ز گردون جوید ز حسن پیشی
برهان آن ز مجلس شاه جهان نماید
فرخنده شهریاری دیندار و دادگستر
گو تا زمانه باشد شاه زمانه زیبد
ای بزم شاه شروان چندان جمال داری
کاندر جمال باقی حد کمال داری
شاید که بی خلافت مثل بهشت خوانم
که حسن بی نهایت با خود مثال داری
فتوی که دادت آخر کایدون میان مردم
بازی مباح کردی باده حلال داری
بر چرخ کامکاری بدری شب طرب را
فارغ ز وصل و هجران نقص و کمال داری
گه انجم لطف را سوی شرف رسانی
گه اختر وبا را اندر وبال داری
بر اتفاق گردون نقص کمال یابی
در اختلاف گیتی بیم زوال داری
یزدان به مذهب من شبه و نظیر دارد
گر تو به هیچ مذهب شبه و همال داری
همچون مه دو هفته تائی به حسن لیکن
همچون هلال طلعت فرخنده فال داری
شاید که جمله انجم گردون کند نثارت
چون تو ز بزم خسرو زیب و جمال داری
آن آفتاب شاهان کاندر محل شاهی
شاهین قدر او را چرخ آشیانه زیبد
شاهی که پای شاهان فرسوده شد ز بندش
آزرده حلق شیران از حلقه کمندش
شد توتیای دولت خاک در سرایش
شد گوشواره گردون نعل سم سمندش
خورشید تیره ماند با خاطر منیرش
افلاک پست باشد با همت بلندش
بنگر به بارگاهش تا همچو مستمندان
شاهان نازنین را بینی نیازمندش
نام خدای بادا وآن فرشتگان هم
بر دست شیر گیرش بازوی دیو بندش
زینسان که دولت او آراست مملکت را
از حادثات گردون کمتر رسد گزندش
ایمن شدی ز دوزخ گر سجده بردی او را
آنک از بهشت باقی یزدان برون فکندش
بزمی نهاد و خوانی کز بهر چشم بد را
سازد سپهر و سوزد گه خز و گه سپندش
محبوس بین ز یزدان کز بهر چشم بد را
مشمول بین به شادی شهری به دست بندش
نواب بارگاهش میری گزیده شاید
فراش پیشگاهش شاهی یگانه زیبد
شاها همیشه دستت با جام باده بارا
وین بزم و خوان همیدون دایم نهاده بادا
فرزند پنج داری پنجاه باد و آنگه
از هر یکیت پانصد فرزند زاده بادا
چون تو سوار گردی بر مرکب مبارک
در خدمت رکابت گردون پیاده بادا
چون تو نشسته باشی بر تخت و تاج بر سر
چون بندگان به پیشت بخت ایستاده بادا
در هر چه رای داری وز هر چه کام یابی
از گشت چرخ و انجما داد تو داده بادا
هست آفت فلک را ره بسته زی در تو
بر خلق عالم این در دایم گشاده بادا
سرهای سرکشانی کز تو کشند کینه
در پای مرکبانت پست اوفتاده بادا
درگاهت از بلندی با چرخ باد همسر
بام سرای خصمت با بوم ساده بادا
از رشک این که داری پرباده جام بر کف
پر خون دل حسودت چون جام باده بادا
بعد از ثنات شاها گویم یکی غزل خوش
کز قول بوالفتوحش قول ترانه زیبد
ای زیر زلف پرچین ار تنگ چین نهاده
مه زآسمان به پیشت رخ بر زمین نهاده
یا آنکه نیست بر تو کس مهربان تر از من
با جان من فراقت بنیاد کین نهاده
در خلد کرد رضوان شکرانه بر جمالت
در حسن صد غرامت بر حور عین نهاده
در طاق ابروی تو نرگس کمان کشیده
داند ز خم کمانت جادو کمین نهاده
خوبان پاک دامن مانده بر آستانت
هر یک ز جان نثاری در آستین نهاده
چرخ آنقدر حلاوت از لعل نوشخندت
اندر شکر سرشته در انگبین نهاده
آن خال بر رخ تو گوئی که هست عمدا
از مشک نقطه نور بر یاسمین نهاده
الحق که شکر باشد با چون تو دلنوازی
بر مرکب تماشا ز اقبال زین نهاده
شاهی چنین نشسته وقتی چنین رسیده
بزمی چنین فکنده خوانی چنین نهاده
ای یادگار شاهان در ملک جاودان مان
کآن مملکت تو داری گو جاودانه زیبد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا داد باغ را سمن و گل بنونوا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
در و عقیق کارد در بوستان هوا
بر نیلگون بنفشه فشاند شکوفه باد
همچون ستارگان زبر نیلگون سما
پیش از همه گلی گل رعنا نمود روی
یکروش از نشاط و دگر روش از عنا
روئی چو روی عاشق و روئی چو روی دوست
این برده رنگ بد و آن لون کهربا
بر سرخ لاله باد دریده نقاب سبز
ابرش کنار کرده پر از در پر بها
چون طفل هندوان نگران اندر آئینه
ماغان همی کنند بحوض اندر آشنا
خیری چو روی عاشق بیچاره از فراق
لاله چو روی دلبر میخواره از حیا
هامون ز سبزه و گل پر طوطی و تذرو
گردون ز میغ دارد پیرایه قطا
تابان چو ناردانه سرخ از بر پرند
بیجا ده رنگ لاله ز پیروزه گون گیا
اکنون که شد هوا خوش و باغ ایستادء کش
دارد هوای هجر مرا زار در هوا
اکنون مرا که خلق خورد بر شقاق می
باید بجام هجران خوردن می شقا
اکنون که جفت در بهائی شود درخت
خواهیم گشت فرد ز یاقوت پربها
بیگانه گشت خواهم از آن چشم نرگسین
اکنون که باغ گردد با نرگس آشنا
اکنون که نوبهار جهان را نوا دهد
من گشته خواهم از دل و دلبند بینوا
اکنون که هرکسی ز جدائی جدا شود
از کام دل بمانم بی کام دل جدا
زان چون گل و بنفشه رخ و زلف بگسلم
چون از گل و بنفشه نسیم آورد صبا
هنگام سنبل و سمن و گل بری شوم
زان گلرخان سنبل زلف و سمن لقا
اکنون که شد درخت دو تا از وصال گل
گردد تنم ز هجر گل روی تو دو تا
روز وصال عشق بلا باشد ای عجب
اندر فراق عشق بتر باشد آن بلا
دوری ز دوست روی نهادن براه دور
از درد و غم چگونه شود جان من رها
این راه جز بکشتی نتوان گذشت از آنک
طوفان همی نماید چشم من از بکا
ترسم کز آب چشم من اندر فراق یار
بانگ آید از سپهر علی الجودی استوا
طوفان لجه کم نتوان کرد از زمین
الا بتف تیغ جهان سوز پادشا
جعفر که زر جعفری از دست وی کساد
چونان که عدل گستری از تیغ او روا
از مردمی ندارد کالای کس حلال
وز راستی ندارد رنج عدو روا
از دست او شکوه برد نیل و هیرمند
وز تیغ او ستوه شود پیل و اژدها
دریا ستاند از کف بخشان او سلف
خورشید خواهد از رخ رخشان او بها
خالی شود ز خیر کسی کش کند خلاف
راضی شود ز بخت کسی کش دهد رضا
بریان شود به نیل در از تیغ او نهنگ
گردان شود ببادیه از دستش آسیا
زرین شود ز خدمت او خوان خادمان
بهتر ز خدمتش مشناس آنچه کیمیا
بر ز ایران چو عاشق بر دوست شیفته
بر سائلان چو مفلس بر مال مبتلا
بس یاد کف رادش بر راست دل دلیل
بس باد روی خویش بر خوی خوش گوا
روی موافقان شود از مهرش ارغوان
مروای حاسدان شود از کینش مرغوا
گردد هزار شاه رهی زو بیک خلاف
گردد هزار گنج تهی زو بیک عطا
داناست بی معلم و داهی است بی دسیس
راد است بی سپاس و کریمست بی ریا
یابد عطا فزونش کسی کش فزون هنر
بیند عفو فزونش کسی کش فزون خطا
یک نقطه نیست بر دل او خالی از کرم
یک موی نیست بر تن او فارغ از صفا
ز آزار او حذر کن و آزرم او بجوی
کآزار او فنا بود آزرم او بقا
ای فخر آل آدم و شاهنشه عجم
چون جان مصطفی دلت آئینه صفا
از سیرت تو تازه شد آئین کیقباد
وز داد تو نواخته شد رسم مصطفا
هم مشتری بطالع و هم مشتری بفال
هم مشتری سعادت و هم مشتری لقا
جوینده ای به در صدف در آفرین
خرنده ای بگوهر کان گوهر ثنا
ایزد کناد ملک ترا ایمن از زوال
یزدان کناد عمر تو را ایمن از فنا
آن را که بر خلاف تو گردن کشی کند
گردون کشد بر آتش تیمار گردنا
بر دشمنان ضیا شود از تیغ تو ظلم
بر دوستان ظلم شود از تیغ تو ضیا
ایزد تو را ز جمع ملوک اختیار کرد
چونانکه مصطفی را از جمع انبیا
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزیز
اعمی چگونه گردد بینا ز توتیا
ناهید پیش همت توپست چون زمین
خورشید پیش طلعت تو خرد چون سها
هر رنج را امیدی و هر ناز را سبب
هر بند را کلیدی و هر درد را دوا
در مدحت تو موی موالی شود زبان
از هیبت تو روی معادی شود قفا
از بسکه داد چرخ ز هر دانشیت بهر
بخری تو نزیبد فرزند برخیا
ترسان اجل ز تو چو امل ترسد از اجل
لرزان قضا ز تو چو قدر لرزد از قضا
تا وصف غرقه گشتن فرعونیان بود
تانعت کربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانت چو فرعونیان غریق
خصمانت گشته مرده چو کفار کربلا
نوروز بر تو فرخ و گلگون ز باده رخ
امر تو گشته نافذ بر خلخ و ختا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح ابونصر مملان
چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را
بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را
من و جانان بجان و دل فرو بستیم بازاری
که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را
چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده
از آن گاهی که دل دادم نگار نار پستان را
من از مژگان بیارایم بمروارید و مرجان رخ
چو از سی و دو مروارید بردارد دو مرجان را
نشاند اندر دل من دوست زهرآلود پیکانی
که جز با جان ز دل نتوان کشیدن نوک پیکان را
من آن مرجان جانان را بجان و دل خریدارم
مگر نازان کند روزی بدو این جان رنجان را
وصال و هجر او اصلی است دائم رنج و راحت را
بجنگ و آشتی مایه است دائم درد و درمان را
بلای خلق را رضوان ز خلد اینجا فرستاده
ستیزه بود پنداری بدل با خلق رضوان را
بکفر ایمان تبه گردد ولیکن رنج مردم را
زمانه با دو زلف او بکفر آراست ایمان را
دل من چون سپندان است و آن او چو سندانی
نمی دانم که با سندان بود طاقت سپندان را
از آنگاهی که پنهان کرد از من روی پیدا را
سرشگ روی زردم کرد پیدا راز پنهان را
من آن بت را پرستیدم وزین رو درد و غم دیدم
که هرگز عاقبت نیکو نباشد بت پرستان را
بنزد بخردان عیب است هرکس را پرستیدن
مگر پاکیزه یزدان را و شاهنشاه مملان را
خداوند خداوندان ابونصر آن کجا یزدان
ز کین و مهر او کرده است نصرت را و خذلان را
بسان دجله گرداند بکف راد هامون را
بسان موم گرداند بتیغ تیز سندان را
پریشان می کند سامان مجموع اعادی را
کند مجموع بر احباب سامان پریشان را
همه روزه پی سائل گشاده دارد او کف را
همه سال از پی مهمان نهاده دارد او خوان را
بدان دارند دربان را دگر شاهان بدرگه بر
که تا ناخوانده زی ایشان نباشد راه مهمان را
ز بهر آنکه مهمان را سوی ایوان او آرد
گه و بیگاه دارد شاه بر درگاه دربان را
اگر یاری کند یک بار شیطان را و مالک را
وگر خصمی کند یک راه حورا را و رضوان را
کند ماننده رضوان خدای از تور مالک را
کند ماننده حورا خدای از حسن شیطان را
کند شادان بگفتاری هزاران طبع غمگین را
کند غمگین به پیکاری هزاران جان شادان را
اگر با خان و با قیصر زمانی کینه ور گشتی
بکندی قصر قیصر را ببردی خانه خان را
اگر چند آل سامان را نبود اندر هنر همتا
هم آخر بود سامانی پدیدار آل سامان را
در آب افروختن شاید بنام میر آتش را
بر آتش کاشتن شاید بفر شاه ریحان را
جهان طوفان نگشتی آتش تیغش اگر بودی
که خوردی آتش تیغش بیک روز آب طوفان را
اگر پیغمبری آید مر او را زود بنماید
بکف راد معجز را به تیغ تیز برهان را
بدان معجز کند عاجز دم عیسی مریم را
بدین برهان کند حیران کف موسی عمران را
ز بیم و شرم او باشد کنون دیو و پری پنهان
اگر فرمان همی بردند آنگاهی سلیمان را
اگر یابند از او فرمان که گردند آشکار ایشان
برون آیند طاعت را کمر بندند فرمان را
چنان بیند فراز خویش کیوان همت او را
که بیند خلق بر گردون فراز خویش کیوان را
ببزم اندر کند پامال دستش جود حاتم را
برزم اندر برد از یاد جنگ پور دستان را
همانا لوح محفوظ است پنداری دل پاکش
که در وی ره نبوده است و نباشد هیچ نیسان را
همی باشد پرستیدنش فرض آن مرد دانا را
که می باشد پرستنده ز روی صدق یزدان را
بود فرمان یزدان و شهنشه مر بهم توام
برد فرمان یزدان کو برد فرمان سلطان را
الا تا در بهاران گونه گون گلها و ریحان ها
بیارایند چون فردوس اعلی باغ و بستان را
بود سرسبز چون ریحان رخش بشکفته همچون گل
بدست اندر می گلگون که دارد بوی ریحان را
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح ابوالخلیل جعفر
سرخ گل بشکفت وزو شد باغ و بستان بابها
خلد بگشاده است گوئی سوی بستان بابها
بید را از باد بالش سرو را از آب کش
مرغ را از لاله بستر مرغ را از نم نما
شاخ گل گشته دو تا چون عاشقان از بار هجر
ساخته بلبل بر او چون عاشقان زیر و دو تا
گل چو شمع افروخته بلبل بر آن دلسوخته
گل ز گلبن با نوا شد بلبل از گل بانوا
سرخ لاله چون بمشگ آگنده جام بهرمان
زرد گل همچون زبرجد گشته جفت کهربا
باغ شد پیروزه پوش و شاخ شد بیجاده پاش
زر زیور شد زمین و سیم سیما شد سما
بوستان چون بزمگاه و گل شکفته سرخ و زرد
همچو یاقوتین و زرین رطلها از مل ملا
وان دو رویه گل چو روی عاشقان پرخون دل
یا که بر زرین وقها ریخته ابر بکا
پیر وقت گل صبی گردد ز صهبای صبوح
چون نسیم آرد ز بستان سوی او باد صبا
بلبل اندر فصل گل هر شب نوا آرد همی
چون کسی کش جان و دل باشد ز هجر اندر نوا
من چو بلبل داشتم بسیار فریاد و فغان
لیکن آنگاهی که بود آرام جان از من جدا
در فراق آن نو آئین بت فراوان داشتم
چشم جام و اشک باده زار نالیدن نوا
در وصالش هر زمانی مجلسی سازم کنون
نارش از رخ نقلش از لب طیبش از زلف دو تا
تا شد آن خورشید خوبان آشنای جان من
با نشاط و ناز شد جان و دل من آشنا
آن چراغ جان و دل محراب خوبان چگل
زد لبش جان را چرا خود نیش بی چون و چرا؟
گرد بادام اندرش دو رسته تیر خدنگ
زیر یاقوت اندرش دو رشته در بابها
پیش موی او ظلم همچون ضیا پیش ظلم
پیش روی او ضیا همچون ظلم پیش ضیا
او سزای ما بصحبت ما سزای او بمهر
مهر ورزیدن صواب آید سزا را باسزا
تا جهان باشد نباشد جان من بی مهر او
تا زمین باشد نباشد چهر او بی چشم ما
عیش ما زو خوش بسان دین از آئین ملک
جان ما زو تازه همچون دین ز داد پادشا
خسرو ایران و خورشید دلیران بوالخلیل
چون خلیل و چون سلیمان پادشاه و پارسا
در زی او بی محل دینار زی او بی خطر
بخشش او بی تکلف دانش او بی خطا
عقل او نفی عقیله فضل او دفع فضول
طبع او خالی ز طمع و رای او دور از ریا
بیم از آن کو مذهب منسوخ باشد خلق را
هیچ شاهی نیست بخشنده حصیر و بوریا
مهر او مهر سعادت کین او کان غضب
عدل او جفت سخاوت عهد او یار وفا
بخل ازو گیرد فساد و جود ازو گیرد صلاح
مال ازو گیرد کساد و مدح ازو گیرد روا
روی او خورشید رامش لفظ او ماه طرب
رای او دریای دانش دست او ابر سخا
زاب جود او بگردد آسیا در بادیه
زاب تیغ او بگردد در بهامون آسیا
راست چون تدبیر گردونست تدبیرش صواب
راست چون فرمان یزدانست فرمانش روا
تا درم دارد ندارد جز به بخشیدن هوس
تا عدو دارد ندارد جز بکوشیدن هوا
گر هوا را حلم او خوانی شود همچون زمین
ور زمین را طبع او گوئی شود همچون هوا
شور بخت آنکس بود کو شاه را جوید خلاف
بختیار آنکس بود کو شاه را جوید رضا
هرکه دارد ذکر کین او نیابد زو گریز
هرکه گیرد راه جنگ او نگردد زو رها
پیش روی او بسان ذره گردد آفتاب
پیش تیغ او بسان مور باشد اژدها
لاف زن خواهد که آرد در برش کردار خوب
خوی خوب شاه بس کردار خوبش را گوا
فضل و فر او فراوان جد و جود او بزرگ
سالش اندک زاد خرد این است فعل کیمیا
همت عالیش بر گردون بد آنجائی رسید
کاندر او ابدال نتواند رسیدن با دعا
چون نیای او ملک هرگز نبود اندر جهان
او بپوشیدن نیاز خلق بگذشت از نیا
رنجها بی خدمت او سر بسر باشد هدر
لفظها بی مدحت او سر بسر باشد هبا
دشمنان را هست خشم و کین و جنگش روز و شب
رنج بی راحت بد بی نیک و درد بی دوا
دوستان را هست مهر و مدح جودش سال و ماه
کام بی دام و رجا بی خوف و راحت بی عنا
چون سخن گوید جهان از مهر او گردد جوان
چون قدح گیرد بهار از چهر او گیرد بها
میر بی ثانی است اندر دانش و فرهنگ و جود
باشد آسان گفتن اندر میر بی ثانی ثنا
در بقای او است باقی عدل و فضل اندر جهان
تا جهان باقی بود بادش به پیروزی بقا
روی زرد سائلان چون لاله گرداند بلفظ
زانکه در لفظش نگنجید و نگنجد نی و لا
تا ستم هرگز نخواهد خویشتن را مستمند
تا بلا هرگز نخواهد خویشتن را مبتلا
دشمنانش را مبادا جان زمانی بی ستم
حاسدانش را مبادا تن زمانی بی بلا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نگار ناردانی لب بهار نارون بالا
میان لاله نعمان نهفته لؤلؤ لالا
دلش یکتائی اندر مهر و بالا چون دلش یکتا
بدان بالای یکتائی مرا درد دو تا بالا
همی غارت کند صبرم بدان دو نرکس شهلا
همی شکر کند زهرم بدان دو زهره زهرا
ز مهر سیم سیمائی مرا دینارگون سیما
همی نالم ز درد او چو سعد اندر غم سما
چو مارا یک هوای اوست او را صد هوای ما
ببارد دیده او خون چو بارد دیده ما ماء
مرا خورشید بنماید وصال او شب یلدا
بروز پاک بنماید فراق او مرا جوزا
اگرچه صورت مردم بدیبا در بود زیبا
چو دیبا پوشد آن دلبر ازو زیبا شود دیبا
مگر بگذشت بر صحرا نگارین روی من عمدا
که گشت از لاله و سنبل چو روی و موی او صحرا
گل اندر باغ پیدا گشت و شد بلبل بر او شیدا
ز مهر گل نهان دل کند در شاعری پیدا
هوا چون پشت شاهین شد زمین چون سینه ببغا
ز صلصل درد من غلغل ز بلبل در چمن غوغا
هزار آوا میان گل گرفته مسکن و مأوا
فزوده بر هزار آواز مهر گل هزار آوا
زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا
ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا
شکفته لاله در سبزه چو مرجان رسته در مینا
نشسته ژاله بر لاله چو کفک افتاده بر صهبا
چمن چون مذبح عیسی هوا چون چادر ترسا
زمین گشته فلک پیکر هوا گشته زمین آسا
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا
زمین تیره روشن شد چو طبع خسرو والا
جهان پیر برنا شد چو بخت خسرو برنا
ابونصر آنکه با نصرت گرفته تیغ او دنیا
بپای همت عالی سپرده گنبد مینا
سخارا اول و آخر و غا را مقطع و مبداء
نشاط اولیا دستش سنانش آفت اعدا
بهمت چون فلک عالی بصورت چون قمر رخشا
فلک چون او بود هرگز قمر چون او بود حاشا
وعد را آتش تیغش ز تن بیرون کند گرما
شنیدی آتشی کورا بود سرمایه از سرما
چنو رادی ز جابلقا نباشد تا بجابلسا
چنو مردی ز جابلسا نباشد تا به جابلقا
چو ابر آمد گه بخشش چو ببر آمد گه هیجا
برومش هول و او ایدر بچینش بیم و او اینجا
اگرچه مهتر معطی و گرچه مهتر دانا
ز جودش کمترین سائل ز فضلش کمترین مولا
چو عالی همت او نیست هفتم چرخ را والا
چو کف کافی او نیست هفت اقلیم را پهنا
بمردی صد هزاران تن بهمت یک تن تنها
برویش بنگر و بنگر که یزدانست بی همتا
ز ابر جود او پیدا شود ماننده دریا
ز تف تیغ او دریا شود ماننده بیدا
اگر او را دهد یزدان به یک روز این همه دنیا
ببخشد یکسر امروز و نباید یادش از فردا
ایا شاهی کجا هرگز نگردد بر زبانت لا
تو مولائی بهر شاهی و شاهان دگر مولا
کسی را کو هنر بسیار و دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا
ولیکن صبر مردان را یکی کیش است بی همتا
بیابد آرزوی دل بصبر آزاده در دنیا
می حمرا بشادی خور و زو کن روی را حمرا
که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا
مبین اندیشه امروز و بنگر شادی فردا
که رنج است اول شادی و خار است اول خرما
الا تا قصه دارا و اسکندر کند دانا
تو باشی همچو اسکندر معادی باد چون دارا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابومنصور
دارد آن وشی رخ و وشی برو وشی سلب
رادگاه غمزه چشم و زفت گاه بوسه لب
لؤلؤ لالا شرا از لاله نعمان صدف
لاله نعمانش را از عنبر سارا سلب
چشم او مخمور و من خوردم بجام مهر می
زلف او لرزان و من دارم ز داغ هجر تب
زلف شبرنگش مرا ناهید بنماید بروز
روی رخشانش مرا خورشید بنماید بشب
مهر من بروی همه زان نرگسان مهره باز
عجب او بر من همه زان کژدمان بوالعجب
از دل و چشمم همی خیزند جیحون و جحیم
وز لب و زلفش همی خیزند عناب و عنب
بس مرا از عاشقی کز عاشقی خیزد بلا
بس مرا از نیکوان کز نیکوان آید شغب
تاکنون کردم طلب پیوند مهر نیکوان
تا توانم خدمت صاحب کنم زین پس طلب
آفتاب مهتران دهر ابومنصور کاوست
از کریمان اختیار و از سواران منتخب
گر نسب دارد عرب را فخر دارد بر عجم
گر سخن گوید عجم را فخر باشد بر عرب
روز کوشش آسمان از تیغ او دارد شگفت
روز بخشش آفتاب از دست او دارد عجب
آن یکی بارد بجان دشمنان اندر بلا
واین یکی کآرد بطبع دوستان اندر طرب
پادشاهی را نظام و پادشاهی را قوام
نیک نامی را دلیل و شادکامی را سبب
ای که مهرت ابر فروردین و احبابت چمن
ای که خشمت آتش سوزنده و اعدا حطب
دست تو چون آفتاب است و موالی چون نبات
تیغ تو چون ماهتابست و معادی چون قصب
زان که زیر سایه کلک تو خلق ایمن زیند
ایمنی را شیر دارد جایگاه اندر قصب
آنکه بر دارد تعب در خدمت تو یک زمان
جاودانه رسته باشد جانش از رنج و تعب
جان دشمن دائم از تیغ تو باشد پرخروش
گنج گوهر دائم از دست تو باشد پر شعب
آنچه تو کردی بجان من ز جود و مردمی
نیست هرگز کرده با من خال و عم و ام و اب
تا پدید آرد فلک سنگ و عقیق از یک زمین
تا پدید آرد جهان خار و رطب از یک خشب
بهره دشمنت بأدا سنگ و آن تو عقیق
قسمت دشمنت بادا خار و آن تو رطب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح ابوالمظفر سرخاب
شده است بلبل داود و شاخ گل محراب
فکنده فاخته بر رود و ساخته مضراب؟
یکی سرود سراینده از ستاک سمن
یکی زبور روایت کننده از محراب
نگر که پردر گردید آبگیر بدانکه
شکن شکن شده آب از شمال چون مضراب
شکوفه ریخته از شاخ نار زیر درخت
چنان نبشته درم پیش ریخته ضراب
صبا بساط حواصل ز بوستان بنوشت
چو مشگ بید بپوشید بر سمن سنجاب
شکفته سرخ و سیه لاله چون رخ و دل و دوست
بنفشه رسته چو زلفین او ببوی و بتاب
عقیق و مرجان با رنگ آن ندارد پای
عبیر و عنبر با بوی این ندارد تاب
ببوی و گونه گل هست خاک روی چمن
ببوی عنبر ناب و بگونه گل ناب
شکفته گشت بباغ اندرون بنفشه و گل
ببوستان شده آب غدیر همچو گلاب
ز ژاله لاله چو لؤلؤ شده رفیق عقیق
نوای صلصل و بلبل چو چنک و تار و رباب
خروش رعد بابر اندرون چو ناله دعد
فروغ لاله بجوی اندرون چو روی رباب
ز ابر گشته بکردار روی و شی خاک
ز باد گشته بکردار موی زنگی آب
میان بستان نرگس بیاد میر خطیر
بجام سیمین اندر فکنده زرد شراب
ابوالمظفر سرخاب کو بتیغ کبود
دل سیاه بد اندیش کرده پر ز ذباب
گناه دشمن بگذارد از کرم بعفو
خطای دوست بپوشد ز مرد می بصواب
دهنده سائل خواهنده را هزار عطا
دهنده سائل پرسنده را هزار جواب
بجای قدرش گردون بود بجای سریر
بجای دستش دریا بود بجای سراب
مخالفان را بر تن بود همیشه جرب
موافقان را پر زر از او همیشه جراب
بگیتی اندر داد آنچنان بگسترده است
گه کرده یزدان ایمن روان او ز عقاب
چنانکه میش کند بچه در نشیمن شیر
چنانکه کبک نهد خایه در کنام عقاب
بداد کرد همه شهرهای شاه آباد
بجود کرد همه گنجهای خویش خراب
چه سنگ باشد با تیغ تیز او چه پرند
چه زر باشد با دست راد او چه تراب
کسی که راست زند دست در کتاب ثناش
بروز حشر دهندش بدست راست کتاب
خمار باشد بهر عدوی او ز نبیذ
چو دود باشد بهر حسود او ز کباب
ز تاب تیغش جان عدو بفرساید
چنانکه کتان فرسوده گردد از مهتاب
خدای گوئی از دوستان او برداشت
بدان سرای عذاب و بدین سرای حساب
ز طبع حاسد او رتفه از نهیب شکیب
تن مخالف او گشته از عذاب مذاب
همیشه باد دل و طبع این رفیق نهیب
همیشه باد تن و جان آن عدیل عذاب
کسی که طالع گیرد نبرد خصمان را
کند ز روی چو روی مخالفان صلا
بمگر که سوختن آتش ز تیغ او آموخت
چنانکه رادی آموخت از دو کفش آب
چنانکه خاک بحلمش نسب کند بدرنک
چنانکه باد بطبعش نسب کند بشتاب
بکاه ماند بدخواه و خشم او بشمال
بدیو ماند بدساز و خشت او بشهاب
بروی خوبتر است از مه دو هفته بشب
بلفظ نوشتر است از شراب وقت شباب
گه بهار ز خلقش برد نسیم صبا
گه خزان ز نوالش برد سرشک سحاب
چنان خوش آید آواز سائلانش بگوش
که گوش عاشق میخواره را خروش رباب
خراب گردد پیش سنان او خاره
سراب باشد پیش بنان او دریاب
سرای پرده جاه و جلال او را کرد
همی ز مدت گیتی هماره چرخ طناب
همیشه تا تن سیماب و چشمه خورشید
یکی بلرزد و دیگر فروغ دارد و تاب
دل موالی رخشان چو تافته خورشید
تن حسودش لرزان ز بیم چون سیماب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح فضل بن قاورد
کنون که شد حضری بلبل و غراب غریب
بعید شد گل نار و گل بنفشه قریب
هزار دیبا در باغ گسترید صبا
نگارهاش بدیع و طرازهاش غریب
شده چو مذبح عیسی ز بلبل و گل باغ
درخت گل چو بپیروزه و عقیق صلیب
جهان پیر صبی وار پر حلی و حلل
هواش دایه و پستانش ابر و غیث حلیب
رقیب لشگر گلها شده است سرو سهی
فکنده بر سر گلها نقاب سبز رقیب
نقیب وار بیاید میان باغ شمال
فرو کشد ز رخ هر گلی نقاب نقیب
ز بوی گلها در بوستان هزار نسیم
ز بانگ مرغان در گلستان هزار نسیب
هزار دستان در پیش گل خروش کنان
چو لابه کردن عاشق بپیشگاه حبیب
گشوده سوی چمن نیم خفته نرگس چشم
چنان محب که دزدیده بنگرد بحبیب
خروش قمری چون راست کرده چنک و رباب
نسیم نسرین چون می بمشگ کرده ربیب
دمیده نرگس و بویش دمان چنانکه کسی
میان مجمر سیمین نهد بر آتش طیب
نوای بلبل بر شاخ گل چنانکه کند
فراز منبر خطبه بنام میر خطیب
ابوالمظفر پر فضل فضل بن قاورد
که بر معادی با رد قضای بد بقضیب
نواخته دل خواهنده جود او بنشاط
گداخته تن بدخواه خشم او چو قصیب
منجمان بدو صد سال کرد نتوانند
قیاص جود و حساب سخای میر حسیب
بگوش عاشق گرچه نسیب خوش باشد
سئوال سائل خوش تر بگوش او ز نسیب
بمهر چهرش کرده ملوک فتنه قلوب
مخالفانش مقلوب در فتان بقلیب
کسی که خدمت او کرد نام و نان اندوخت
چو خادمش نبود کس در این زمانه کسیب
بسان محتشمان یافته ولیش مراد
بسان ممتحنان حاسدش نشسته مریب
کسی که صلب ندارد بمهرش اندر دل
شودش موی بر اندامهاش مار صلیب؟
تمام گفت که داند مدیح او بجهان
تهی که داند کردن شعاب راز شعیب کذا
ایا بصورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش بذیب
کسی که مهر تو جوید گهر برد بجوال
کسی که مدح تو گوید درم برد بجریب
مخالفان تو خوارند چون لباس لبس
منافقان تو خوارند چون سلیم نشیب کذا
نجیب ابن نجیب ار عجیب باشد سخت
چو بنگری بملوک دگر بود نه عجیب
ولیک بر سر تو این مثل دروغ شده است
کنون نجیبی ماند نخست جد بحسیب؟
مخالفان تو رفتند جمله زیر تراب
رمیده جان و شکسته دل و شکسته تریب
ز جود دست تو آموخته است ضرب ضراب
بطعن و ضرب کنی برعد و چو زر ضریب
ز آفرین و ثنای تو میر خالی نیست
زبان مرد زکی و دهان مرد لبیب
کسی که خسته تیغ تو گشت به نشود
اگرش خضر بود خادم و مسیح طبیب
به پیش همت والای تو سپهر برین
چنان نماید چون پیش کوه قاف کتیب
کسی که خورده بود شربتی شراب هوات
بر او شرنگ شود خوشتر از شراب شریب
بهر اشارت کرده ترا زمانه مصاب
بهر مراد ترا کرده روزگار مصیب
سلب چو پوشی روز بلای شیر دلان
بجای مغفر و درع آرزو کنند سلیب
چو تو جهان ایادی نپرویده جهان
چو تو خدای مهیمن نیافریده مهیب
ایا مهیب ملوک کیان و فر کیان
ز هیبت تو همه سال بد سگال کئیب
زبانت سائل پرسنده، را بفضل جواب
بیانت دعوت خواهنده را بجود مجیب
بود بفضل و ادب بر جهانیانت فخر
چو تو بشاهی فاضل نیامده است و ادیب
همیشه مدح توام بر زبان چو ذکر خدای
همیشه مهر توام در بدن چو باده زبیب
بطبع خواهم ز ایزد که پیش تو شب و روز
بپای باشم چون بو نواس پیش خصیب
عزیز داری شعر رهی و نیست عجب
ادب عزیز نباشد مگر بپیش ادیب
همیشه تا بود از ناز پیش خلق غزل
همیشه تا بود از غم نصیب خلق نجیب
مخالفان ترا باد غم ز گیتی بهر
موافقان ترا ناز از زمانه نصیب
همیشه شادان بادی بروی میر اجل
کتاب شادی با طبع هر دو شاه کتیب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح ابوالیسر سپهدار اران
سرشگ ابر بکردار لؤلؤ لالاست
نسیم باد بکردار عنبر ساراست
سپاه برف رمید و سپاه لاله رسید
خروش زاغ نشست و خروش فاخته خاست
بهر کجا نگری پیش چشم تو گهر است
بهر کجا گذری زیر پای تو دیباست
سما شبانگه گوئی که پر شکوفه ز می است
زمین سحرگه گوئی که پر ستاره سماست
اگر نسیم صبا بشنوی ندانی کان
نسیم عنبر ساراست یا نسیم صباست
ز لاله های دگر گونه باغ چون مینوست
ز سبزه های دگرگونه راغ چون میناست
هزار گونه نگار است هرکجا وادی است
هراز گونه بهار است هرکجا صحراست
کسی که یافت کنون بوستان بهشت نجست
کسی که دید کنون گلستان سپهر نخواست
شکفته لاله بکردار آتش است ز دور
که دود او ناپیدا و نور او پیداست
شمال روی زمین را همه بمشگ اندود
سحاب روی چمن را همه بدر آراست
هزار گوئی از یار خویش مهجور است
که همچو عاشق مهجور با هزار نواست
سپید روز چو بخت موافقانش فزود
شب سیاه چو بخت مخالفانش بکاست
یمین دولت شاه جهان ابوالیسر آن
که بر یمین و یسارش همیشه علم و سخاست
نه دولتست و چو دولت ستوده و زیباست
نه ایزد است و چو ایزد بزرک و بی همتاست
ز مار بهر عدو زهر و بهر او مهره است
ز نار سهم عدو دود و سهم میر ضیاست
فریشته سیر است و فریشته هنر است
فریشته نظر است و فریشته سیماست
چنو جواد کجا و چنو سوار کدام
چنو کریم کجا و چنو رحیم کجاست
مظفریرا آهنگ سال و ماه بدوست
اگر سزا را آهنگ سال و مه بسزاست
روان او ز هزیمت بروز رزم بریست
زبان او ز توانی بروز بزم جداست
هرگز وعده بفردا نکرد بخشش را
مگر نداند کامروز را ز پی فرداست
ثبات خلق بدریا و کوه باشد و او
بحلم چون کوه است و بجود چون دریاست
اگر بمردی و رادیش بر گوا خواهی
بر آنش تیغ نشان و بر اینش دست گواست
ایا براست سنان کرده پشت دشمن کژ
ایا بکژ کان کرده کار ملکت راست
جهانیان بتو خواهند نیکی از یزدان
مگر که نام تو بر خلق مستجاب دعاست
بروز بخشش کف تو آفتاب سخا
بروز کوشش تیغ تو اژدهای بلاست
چراغ رادی از کف راد تو افروخت
درخت مردی از تیغ تو پیراست
چنانکه کام زمانه رواست بر همه کس
همیشه کام و هوای تو بر زمانه رواست
کجاست ناموراندر جهان چنانکه توئی
که راست نیکوئی اندر جهان چنانکه تراست
گریبختن نتواند عدو زنیزه تو
مگر عدو قدر و نوک نیزه تو قضاست
همیشه تا ز پس هر امید بهیست
همیشه تا ز پس هر عذا امید و فاست
مخالفان ترا بر بهی نوید بدی است
موافقان ترا بر جفا امید وفاست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح عمیدالملک بونصر
بوستان را مهرکانی باد زر آگین کند
رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند
روی هامون را کند مانند سوزن گرد زرد
هر گیاهی را بر او چون سوزن زرین کند
دختران تاک رز را گر ببیند باده خوار
آرزوش آید کشان جان و روان کابین کند
گر بفروردین ندارد مهر خشم و کین چرا
بسترد مهر از چمن نقشی که فروردین کند
سیم نرگس را بهاری باد زر آکنده کرد
زر آبی را بهاری باد سیم آگین کند
بوستان را کرد باد از برگ چون پشت پلنگ
آسمان را ابر همچون سینه شاهین کند
گر نماند نرگس و نسرین ببستان باک نیست
چشم و روی دوست کار نرگس و نسرین کند
دین و دل نستاند از کس نرگس و نسرین ولی
چشم و روی یار ما را بی دل و بی دین کند
آفتاب روزگار است آن بت و چون روزگار
هرکجا تاند بجای مهر دل پرکین کند
پاسخ تلخ از لب شیرین برون آرد کجا
تلخ باده روزگار از شربتی شیرین کند
چون بخندد مشک و مروارید بارد از لبانش
راست گوئی هر شبی مدح علاء الدین کند
قبله شاهان عمیدالملک بونصر آن کجا
شاه چین خواهد که از سنگ درش بالین کند
از تهدد گر که پیغامی فرستد سوی چین
پشت و روی خسرو چین پر خم و پر چین کند
ور حدیث خوش بگوید با فر و تر چاکری
قدر او برتر ز قدر خسروان چین کند
ناشنیده هر چه علمی هست و باشد داند او
جبرئیلش هر شبی گوئی همی تلقین کند
چون مدیح او کنی کردار او معنی دهد
چون دعای او کنی روح الامین آمین کند
سائل از دستش بیک بخشش برد صد کان زر
با عطای دست او گر دست زی کند
از بداندیشان بزین اندر نماند هیچکس
چون بروز حرب بر اسب شجاعت زین کند
طین قسطنطین نماند از شهر او خیلی بجای
گر ز بهر جنگ قیصر قصد قسطنطین کند
طین بدست نیکخواهان بر کند چون مشک و بان
مشگ بر دست بداندیشان بسان طین کند
زود بالد خصم او مانند یقطین لیک او
آن کند با خصم کآذرماه با یقطین کند
هرچه بنمایدش از بد دیر تأخیر آورد
هرچه یاد آرندش از نیکوئی اندر حین کند
مرد مسکین را رضا و مهر او قارون کند
مرد قارون را خلاف و کین او مسکین کند
راستی و رادی و عهد و وفا آئین اوست
هرکه را ایزد بود یار این چنین آئین کند
بد سگالان را شکر بر دل شرنگ آسا کند
نیکخواهان را خزان بر دل بهار آئین کند
گر ز چوب خشک موسی گاه معجز ناز کرد
او بمشت و تازیانه گاه کین تنین کند
هین خون ریزد ز حلق دشمنانش بر زمین
چون گه کین بندگان خویشتن راهین کند
نام شاهین بر زبان او نگنجد روز جود
چون سخن گوید روان پاک را شاهین کند؟
تف تیغ او کند چون بادیه نیل و فرات
ابر دست او سراسر بادیه پرهین کند
هرکه یک ساعت ببندد ز آفرین او زبان
جاودان بر جان او چرخ برین نفرین کند
تا ز لاله مرد شادان گرد خود خرمن زند
تا ز لؤلؤ مرد غمگین پیش رخ آذین کند
دوستانش را بگاه اندر جهان شادان کند
دشمنانش را بچاه اندر فلک غمگین کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - فی المدیحه
روی مرجانی ز چشمم دوست پنهانی کند
تا سرشک چشم من چون روی مرجانی کند
چون نبیند لعل ریحانی لبش با لعل خویش
ای بسا چون خویش بیند لعل ریحانی کند؟
چون کمان ابروش دارد قامت من چون کمان
زلف چوگانیش پشتم گوژ و چوگانی کند
هجر او چشمم ز خون چون چشمه گرداند ز غم
ز آب چشمم خانه ام مانند طوفانی کند
هیچ بارانی ندارد صبر باران فراق
وین دل بی تاب من از صبر بارانی کند؟
گر بگیتی در نباشد باد و باران باک نیست
آب چشم و موی من بادی و بارانی کند
زانکه چون لعل بدخشانیست او را روی و لب
زآب چشمم روی چون لعل بدخشانی کند
گشت گریان چشم من تا گشت پژمان چشم او
چشم گریانی کند چون چشم پژمانی کند
هیچ اندامی نماند در تنم ناسوخته
جز زبان کو شکر میرزاد ایرانی کند
آنکه جودش بخل گیتی پاک ناپیدا کند
وانکه عدلش جور عالم پاک پنهانی کند
گرچه آبادانی اندر گیتی از شمشیر اوست
دست او در گنج زر و سیم ویرانی کند
گاه جود او توانگر پیشه درویشی کند
گاه فضل او سخندان پیشه نادانی کند
کین او مر دشمنان را جفت غمگینی کند
مهر او مر دوستان را یار شادانی کند
آتش تیغش کند با دشمنان خاکسار
آنچه با برگ درختان باد آبانی کند
آنچه دشوار است از گردون ز جنگ و داد و امن
زود تیغ کلک و کف او بآسانی کند
چون نباشد نیکبخت و نیکروز و نیک فال
آنکسی کو را نظر در چشم سامانی کند
بر مهان و پیشکاران فخر دارد جاودان
آنکه روز بار تو یکروز دربانی کند
داغ و درد افزون کند هر ساعتی آن را کجا
ساعتی در خدمت تو شاه نقصانی کند
بر عدو خرمای سبحانی کند مانند خار
بر موالی خار چون خرمای سبحانی کند
مهتر احرار آفاقست و دل با دوستان
راست در هر کار همچون مهر تابانی کند
ای خداوندی که گاه جود کف راد تو
در گهرپاشی حکایت زابر نیسانی کند
گرکس دیگر کند مر خویشتن را چون تو شاه
راست همچون بنده ای باشد که یزدانی کند
از مسلمانی قوی تر دین نباشد در جهان
تا که تیغت قوت دین مسلمانی کند
باد چندانت بقا در خرمی تا در جهان
ابر نیسانی گهر با بحر ارزانی کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون
تا ترا گرد مه از مشگ سیه پرهون بود
در تمنای رخت جان و دلم مرهون بود
گر ترا یارا بجای من بود یار دگر
در دو چشم من بجای خواب هر شب خون بود
تا بود معجون بمشگناب تار زلف تو
آب چشم من بدرد جان و دل معجون بود
ز آتش رخسار تو جانم همی سوزد ز دور
تاب زلفت را بر او پرتاب داری چون بود
گر لب چون شکرت گلگون بود شاید از آنک
گل ندارد طعم شکر بل شکر گلگون بود
هست ز آنرو زلف مشگین تو دلها را چمن
زانکه گه چون جیم و گه چون میم و گه چون نون بود
از رخ و زلفت بکانون هم گل و سنبل چنم
شاید ار جانم ز مهرت تافته کانون بود
عشق تو از بسکه شور انداخت در دلهای خلق
هر زمان گویند شور رستخیز اکنون بود
هرکجا روی تو باشد تیره باشد ماه و خور
بحر باشد هرکجا دست ملک فضلون بود
آنکه بیند مجلس میمون او تا جاودان
طالعش مسعود باشد اخترش میمون بود
وانکه باشد یکزمان از درگه عالیش دور
تا بود از نقد عمر خویشتن مغبون بود
جان و دل با مدح و مهر او قرین دارد مدام
هرکه را باید که با ناز و طرب مقرون بود
هرچه او بخشد بهشیاری نداند آن چه وزن
وآنچه در مستی بگوید آنهمه موزون بود
هرچه آگنده است قارون او پراکنده است پاک
هرکه مدحش گفت یکره جاودان قارون بود
شاه دانا دوستر زو در جهان هرگز نبود
شاه دانا دوست دشمن کاه و روزافزون بود
چون جهان باید گرفتن دیگر اسکندر بود
چون سپه باید شکستن دیگر افریدون بود
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هرکجا باشد پدر چونان بسر ایدون بود
آن درختی کو همایون میوه ها بار آورد
جاودان باید که شادان بر گش آذریون بود
چون بود برخواسته مفتون بخیل تنگدست
دائم او بر خواستار خواسته مفتون بود
مدح او برخوان گر از چشم بداندیشی همی
کز بلای چشم بد مدحش ترا افسون بود
رزمه اکسون دهد خواهند گانرا گاه جود
وز طپانچه روی بدخواهانش چون اکسون بود
ای خداوندی که هرکش طبع شد مأمور تو
کمترین مأمور تو کافی تر از مأمون بود
گردد از جود تو قارون هرکه او مفلس بود
گردد از لفظ تو شادان هرکه او محزون بود
بد سگالت را فلک پیش تو بر هامون کشد
گر بدریا در چو ذوالنون در دهان نون بود
چون عطا بخشی جهان پر زر شاپوری شود
چون سخن گوئی جهان پر لؤلؤ مکنون بود
بار صد گردون بود یک بر تو هنگام جود
شاید ار تاج تو ماه و تخت تو گردون بود
از بر گردون بود جاش ارچه باشد بر زمین
آنکسی را کش عطائی بار صد گردون بود
دجله و جیحون بود با تیغ تو چون بادیه
بادیه بادست تو چون دجله و جیحون بود
گوهر آگین گنج با کین تو باشد چون سفال
آهنین دیوار با خشت تو چون هامون بود
جود تست و جنگ تست و فره و نیروی تست
گر ز حد وصف چیزی در جهان بیرون بود
دل بیفروزد ز تو دانائی آموزد ز تو
کو هما آوردت همی لقمان و افلاطون بود
چشم بد در باغ دولت ره نیابد سوی تو
تا بگرد او ز نام و ننگ تو پرهون بود
راست باشد کار یارانت چو روشن رأی تو
کار بدخواهان تو چون رایشان وارون بود
سنگ در دست ثناگویان تو باشد گهر
نوش در کام بداندیشان تو افیون بود
ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر
نزد دیگر شهریاران سالها مسجون بود
من نپندارم که با کافی کف تو زین سپس
ذره زر و گهر زیر زمین مکنون بود
بر تو فرخ باد میمون جشن و نوروز و بهار
تا جهانت بنده همچون فرخ و میمون بود
باده خور با دوستان در بوستان اکنون کجا
بوستان از گونه گون گلها چو بوقلمون بود
از گل و شمشاد چون مدیون چینی شد چمن
از می گلگون همی باید که دل مدیون بود
تا بحوض اندر برنگ نیل نیلوفر بود
تا بباغ اندر برنگ آذر آذریون بود
باد گردون با بداندیشان و خصمان تو بد
گرچه دائم میل گردون با کسان دون بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای دلارام و دل آشوب و دلاویز پسر
عهد کرده بوفا با من و نابرده بسر
غم عشق تو روانم بلب آورده بلب
درد هجر تو توانم بسر آورده بسر
شمنان چون تو ندیدند و نبینند صنم
پریان چون تو نزادند و نزایند پسر
تا فراق تو خبر بود عیان بود تنم
تا فراق تو عیان گشت تنم گشت خبر
گر بنالم کنم از تف جگر دریا خشک
ور بگزیم کنم از آب مژه هامون تر
تو بزر اندر پوشیده همی داری سیم
من بسیم اندر پوشیده همی دارم زر
من بیارایم هر روز رخان را بسرشگ
تو بیارائی هر روز میان را بکمر
نه همی کم شود از تف جگر آب مژه
نه همی کم شود از آب مژه تف جگر
قمر از چرخ دو صد بار مرا سجده برد
گر یکی بار کنم وصف رخانت بقمر
بدو بادام تو اندر همه احکام سرور
بدو یاقوت تو اندر همه احکام ثمر
من بخیلی نکنم هرگز با تو بروان
تو بخیلی چکنی با من چندین بنظر
نکنی شکر مرا گرت ببوسم بلبی
که بر او کرده بود مدح خداوند گذر
آفتاب همه شاهان جهان لشگری آن
که گه خشم شرنگست و گه جود شکر
بوالحسن آن دل احسان که ز گفتارش نور
علی آن گنج معانی که ز کردارش در؟
نه درم را بر او هست گه جود محل
نه عدو را بر او هست گه جنگ خطر
تخت راز و محل آمد چو فلک را ز نجوم
ملک را زو شرف آمد چو صد فراز درر
ای همه سال مظفر شده بر خیل عدو
بر تو نایافته یک روز عدوی تو ظفر
نیک خواهان ترا شر همی گردد خیر
بد سکالان ترا خیر همی گردد شر
درم از دست تو باشد هم ساله بفغان
اجل از تیغ تو باشد همه ساله بحذر
بگه رزم چه مردم شکری و چه شکار
بگه بزم چه دریا شمری و چه شمر
تو همه جنگ سگالی و بداندیش گریز
تو همه تیر فشانی و بداندیش سپر
قیمت تاج بسر باشد و اکنون که توئی
تاج اشرار بتاج است همه قیمت سر
برده از جود تو افضال همه ساله حشم
برده از گنج تو ارزاق همه ساله حشر
شاعران سوی تو آرند همه گنج ثنا
زائران پیش تو آرند همه کان هنر
بدل گنج ثناشان تو دهی گنج درم
عوض کان هنرشان تو دهی کان گهر
درمت هست بسی لیک نه در خورد سخا
گهرت هست بسی لیک نه در خورد گهر
نوک خشت تو بجسم اندر سازد چو روان
نوک تیر تو بچشم اندر تازد چو بصر
رهیان تو بر تو رهیان تو بوند
نبوندت رهی ارشان بکنی دور زبر
من رهی سر بتو افرازم و فخر از تو کنم
گر بر تو بوم و گر بر شاهان دگر
تا ز تاریکی همواره نشان دارد ابر
تا ز رخشانی همواره اثر دارد خور
باد تاریکی بر حاسد تو کرده نشان
با درخشانی بر ناصح تو کرده اثر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح شاه ابونصر جستان و پسرش ابوالمعالی شمس الدین
باد فروردین بگیتی در کند هر شب سفر
اوفتاده است از سفر کردنش بر گیتی ظفر
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر
بلبل اندر گلستان هر ساعتی دارد نفیر
وز نفیرش در گلستان گل همی نازد بفر
آن شقایق همچو در منقار طوطی مانده قار
وان گل دو روی چون بر زر سوده معصفر
ابر تاری در میان او عیان گشته درخش
چون سپاه زنگ تیغ آهیخته گرد تتر
باغ و راغ از بوی گوناگون و نقش گونه گون
این بسان تبت است و آن بسان شوشتر
نرگس اندر بوستان ماند بدست لعبتان
ساعد از مینا و انگشتان ز سیم و کف ز زر
عاریت دارند گوئی چون برآرد باد جوش
آبگیر از باز سینه گلبن از طاوس پر
بر کنار جوی بر سبزی بنفشه جای جای
چون فشانده بر پرند سبز عمدا نیل تر
عرض کرده در با یاقوت و لؤلؤ باغ و راغ
عرض کرده سیم با مرجان و مینا کوه و در
همچو روی او میان از ابر رنگین شد چمن
همچو موی زنکیان از باد پرچین شد شمر
خویشتنرا باغ چون جنت بیاراید همی
تا شه پیروز گر در وی کند رامش مگر
دادگر بونصر جستان خسرو گیتی ستان
کز همه کس برگزیدش کردگار دادگر
گر سخا نازد بدریا اوست دریای سخا
ور هنر نازد بگردون اوست گردون هنر
از پی خواهنده و مهمان همیشه دارد او
هم نهاده خوان دولت هم گشاده دست و در
او ولایترا نگهبانست و مردم را مدار
کز پی مردم گهر بخشد بکردار مدر
حله با کینش شود بر دشمنان همچون خسک
زهر با مهرش شود بر دوستان همچون شکر
در خیال آب جود او هزاران گونه خیر
در شرار آتش جنگش هزاران گونه شر
عمر از او اسپری و ملک از او خالی مباد
زانکه هست از آفت آفاق مردم را سپر
تا بود عالم در او ناید دگر مثلش پدید
عالمی باید دگر تا چون امیر آرد دگر
علم افلاطون بود با نعمت قارون بود
در حدیث مختصرش و در سخای ماحضر
چون سخن گوید بپیش دوست و دشمن باشد او
دوستان را نوش بهر و دشمنان را نیشتر
او برادی بی قرینست و بمردی بی نظیر
خسرو نیکو فعالست و شه فرخ نظر
هرکه با وی سر ندارد راست دل یکتا بمهر
کام دل کم گردد او را و جهانش آید بسر
عمر بدخواهان سپردن زو نه بس کاری بود
خسروی را کش بود چون میر شمس الدین پسر
بوالمعالی شاه عالی همت و عالی مکان
از همه شاهان برآورده ببزم و رزم سر
مدحت او خوان همیشه تا غنی گردی ز مال
طلعت او بین همیشه تا جوان گردی ز سر
آنکه خوش نایدش دیدن طلعت او باد کور
وانکه نتواند شنیدن مدحت او باد کر
مجلس میمون او خالی مباد از مدح خوان
خانه بدخواه او خالی مباد از مویه گر
آنچه بخشد سیم زر و در رومی و قصب
هر دمی نارد بعمری کان کوه و بوم و بر
گاه رادی آ ز کاه و گاه کین دشمن شکار
لفظ او شکرشکن شمشیر او لشگر شکر
آن هنر دیدند از او مردان میدان روز جنگ
کز ملک محمود خیل خانیان اندر کتر
نیست مال و ملک عالم را بنزد او محل
نیست گیتی را و خلقش را بنزد او خطر
خشم او بادیست کو را رنج و غم باشد نسیم
جود او ابریست کو را گنج و کان باشد مطر
در خلاف اوست بیم و در رضای او امید
در عنان او قضا و در سنان او قدر
دست گوهربار او در بزم باشد آزبر
خشت آتش بار او در رزم باشد دار در
گر کند شادی شب تاری پدید آرد ز روز
ور کند رادی ز گل باری پدید آرد دگر
ای امیری آفرین فخر ملوک و شمس دین
افریده ایزدت با فره و فرهنگ و فر
پار و هم پیرار کردی نیکی از هر گونه ای
از کریمی کردیم امسال نیکی بیشتر
چون سرایم پر ز دینار و درم کردی بجود
من کنم گیتی بمدح تو پر از در و گهر
تا گمان بر دل نیارد چون یقین هرگز نشان
تا خبر بر دل نیارد چون عیان هرگز اثر
عمر تو بادا یقین و عمر بدخواهت گمان
ملک تو بادا عیان و ملک بدخواهت خبر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابودلف
بتی سرو بالا و سرو سمنبر
که شمشاد دارد ببرگ سمن بر
رخش همچو ماهی که گل بار دارد
برش همچو سروی که دارد سمن بر
روان گردد از نقش رویش منقش
سخن گردد از وصف زلفش معنبر
کجا زلف او باشد و قامت من
نه چوگان بکار آید آنجا نه چنبر
برخ بر شب و روز دارد فروزان
فروزان بدل هر شب و روزم آذر
نسوزد همی زلف او ز آتش رخ
مرا ز آتش دل بسوزد همی بر
گر از کودکان دل ستانند پیران
ببادام و شکر عجب نیست بنگر
عجب ز آن بت خرد کو دل ستاند
ز پیران جادو ببادام و شکر
سخن شد چنان کم ببایست رفتن
بنزدیک آن پادشاه سخنور
پری پیکر من شد آگاه و آمد
گذشته خروش دلش از دو پیکر
فرازی من آمد خروشان و جوشان
دو دیبا پر از لؤلؤش از دو عبهر
شده سیمگون لب شده زردگون رخ
شده نیلگون تن شده نیلگون بر
زمانی همی خست مرجان بمرجان
زمانی همی سود مرمر بمرمر
ز نسرین همی کند برگ بنفشه
ز نرگس همی ریخت آب معصفر
دلش گشته از رفتنم سخت لرزان
چو از باد صرصر درخت صنوبر
مرا گفت هر سال این وقت شغلت
همی بانی و رود و می بود و ساغر
کنون شغلت از زین اسب است و پالان
حدیثت ز هامون و اسب است و استر
ز جوئی که کندی برد آب دشمن
ز تخمی که کشتی مخالف برد بر
بدو گفتم آری چنین بود دائم
یکی کند کان و یکی یافت گوهر
قضا روزی خضر کرد آب حیوان
کشیده بظلمات سختی سکندر
تو از حکم یزدان گرگر شناس این
گذر نیست از حکم یزدان گرگر
توانگر نخواهد که درویش گردد
چو درویش خواهد که گردد توانگر
من از تو به خیره نبرم و لیکن
گهی خیر باید کشیدن گهی ضر
برفت از بر من بزاری نهاده
یکی دست بر دل یکی دست بر سر
نشستم بر آن باره باد تک من
که هم کوه مالست و هم کوه پیکر
سبق برده از رخش و شبدیز مانا
که رخشش پدر بود و شبدیز مادر
ز بالا به پستی قضای الهی
ز پستی ببالا دعای پیمبر
قمر دائم از زخم گوشش منقش
زمین دائم از شکل نعلش مقمر
بآب اندرون همچو موسی عمران
بر آتش درون چون براهیم آذر
همش دم گشاده همش یال بسته
همش پشت فربه همش ساق لاغر
سمش دشتها را چنان در نوشتی
که انگشت مردم ورقهای دفتر
سر اندر بیابان نهاده من و او
همه جای دیوان و غولان سراسر
در او رسته پیوسته خار مغیلان
چو دندان افعی و چنک غضنفر
یکی همچو زوبین یکی همچو سوزن
یکی همچو پیکان یکی همچو نشتر
چو طمع تهی دست و دشنام دشمن
چو طبع هوا پیشه و جان کافر
در او دیو بستوه چونانکه باشد
بدو در سروش اهرمن را مسخر
چنان کز فسونگر گریزند دیوان
بصد میل از ایشان گریزد فسونگر
هزیمت گرفتند کآغاز کردم
بجای فسون مدح میر مظفر
خداوند کامل شهنشاه عادل
ملک بود لف خسرو بنده پرور
کجا تیغ او سست دیوار آهن
کجا دست او خشک دریای اخضر
بیک لفظش اندر دو صد علم یونان
بیک جودش اندر دو صد گنج قیصر
بود خشک پیش کفش هفت دریا
بود تنگ پیش دلش هفت کشور
تهی کرد و پر کرد گیتی بمردی
ز کردار آذر ز آثار جعفر
درخت بریده نبالد و لیکن
ز نامش ببالد هر آدینه منبر
از او بخل پوشیده شد جود پیدا
از او عدل ظاهر شد و جور مضمر
ولایت ز کردار او شد معالی
بزرگی ز آثار او شد مشهر
چنان چون صدف شد گرامی ز لؤلؤء
چنان چون عرض شد مشهر بجوهر
ز شمشیر و زوبین او دشمنان را
بدنها مشقق جگرها مجدر
شود خار با مهر او شاخ طوبی
شود زهر با یاد او آب کوثر
چو اخگر شود گر شود جفت کینش
دل تیره بد سگال و بد اختر
دل اوست انگشت و کینش شد آتش
ز انکشت و آتش چه زاید جز اخگر
از افسر بنازد سر شهریاران
چنان کز سر وی همینازد افسر
جهان همچو دریاست او همچو کشتی
زمانه چو موج و کف او چو لنگر
جهان از ستم کرد خالی و لیکن
کفش بر درم هست دائم ستمگر
برش خوار دینار و دانش گرامی
خرابست از او گنج و عالم معمر
بجنگ اندرون تیر خصمان او را
شود پر چو پیکان و پیکان شود پر
اگر علم عالم بخوانی به پیشش
بیاموزد و باز خواند مکرر
ایا شهریاری که گردون بنازد
بتدبیر و فرهنگ تو تا بمحشر
بر شاخ دولت بچنگ آرد آنکس
که یک بیت مدح تو برخواند از بر
همت راستی کار و هم رادی آئین
که هم مال بخشی و هم دادگستر
نه یارانت را با تو حاجت بخواهش
نه خصمانت را با تو حاجت بداور
ازیرا که پیدا نکرده است باری
سخای ترا حد و فضل ترا مر
چو فضل و سخای تو گویم بهر جا
ندارند تا خود نه بینند باور
امیر اجل از پی آنکه روزش
شد از طلعت فرخ تو منور
تو دلبند اویی و پیوند اویی
از او بیش بودی ز روی برادر
ازیرا که از بهر دفع معادی
ترا کرد با میر بونصر یاور
چو لشکر کشیدی بجنگ مخالف
زدی هم بر لشگر او معسگر
سپاهی گزیده ز گردان و شیران
ز گردون گردان بتازی سبکتر
بدست اندرون تیغهای مهند
بزیر اندرون باره های مصور کذا
همه لاله شان تیغ و پالیز میدان
همه ترکشان بالش و درع بستر
همه بانک کردند و گفتند ما را
همه خیل عالم نیاید برابر
یکی خیل ما وین همه خیل دشمن
یکی باز تنها و دشتی کبوتر
ز بس گرد اسبان و خون سواران
هوا گشته اغبر زمین گشته احمر
ز آواز مردان و از گرد اسبان
ز باران زوبین و از تاب خنجر
همی ماند لشکر بابری که او را
شده برق و باران و تندر بهم بر
خلاف اوفتاده میان دو لشگر
بلا ایستاده میان دو کشور
ز جنگ تو آگه نبودند خصمان
وز آن تیر دلسوز و آن تیغ صفدر
چو بنهفتی آن پهلوی تن بجوشن
بپوشیدی آن سروری سر بمغفر
ز بیم نهیب تو آن خیل دشمن
چو در جنگ گوران پلنگان بربر
بیک حمله تو چنان شد که خصمان
همه عرض کردند مغفر بمعجر
سپاه تو افتاده در خیل دشمن
چو شیران جنگی چو ثعبان تندر
سر نیزه آلوده از خون عدوان
سر خصم آلوده از خون خنجر
بیک سرکشی بر شکستی بر آنسانک
رضای تو را سر نهادند یکسر
دویدند نزدیک تو خاکبوسان
همه خورده خاک و همه برده کیفر
که گر سر ز راه تو بیرون کشیدیم
بلا از حسام تو دیدیم در خور
گرفته است کافر گذر بر مسلمان
کز آهنگ کافر در این شهر بگذر
بر آن صلح کردی که چون بازگردی
کنی جنگ با کافر شوم بی فر
ایا پادشاهی که نیکوتر آمد
ز مخبرت منظر ز منظرت مخبر
رهاند از تو کافر عدو را ولیکن
رهاندی تو مر مؤمنان را ز کافر
اگر بنده هر سال ناید بخدمت
تو آن علت از ذلت بنده مشمر
که من بنده بودم بفرمان شاهی
که همچون تو میر است و سالار و در خور
مرا بود در خدمت او همیشه
تهی دل ز تیمار و پر کیسه از زر
کنون کم بداده است فرمان رسیدم
بنزد تو ای میر پاکیزه گوهر
هوای تو با جان پاکیزه بستم
گشادم ز مدح تو بر دل دو صد در
الا تا بود در جهان آذر و گل
الا تا که آزار باشد ز آذر
رخ دوستان تو بادا پر از گل
دل دشمنان تو بادا پر آذر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح ابوالمعمر
بتی که راستی از قد او رباید تیر
بتیر غمزه ز گردون فرود آرد تیر
نه سیب سرخ بود با رخان او مر مهر
نه با درنگ بود چون رخان من مه تیر
ز خواب دیده پر آب من ندارد بهر
وز آب دیده بی خواب من ندارد سیر
اگر ببیند زلفین او بخواب شود
پر از عبیر دهان کننده تعبیر
عقیق پیش رخ تو چو زر پیش عقیق
حریر پیش بر او چو سنگ پیش حریر
بدل ربودن بادام او کند تعجیل
ببوسه دادن یاقوت او کند تأخیر
بروی همچو بسیم اندرون نشانده عقیق
بزلف همچو بمشگ اندرون سرشته عبیر
همیشه وعده او نادرست و ناز درست
همیشه او بجفا بی هژیر و روی هژیر
بلای او بکشد هرکه زوش نیست شکیب
جفای او ببرد هر که زوش نیست گزیر
ایا گلی که ترا شد چمن دل عاشق
ایا بتی که ترا شد شمن بت کشمیر
بدانکه زر بپذیری شدم بزردی زر
چنانکه زر بپذیری مرا یکی بپذیر
اگر بهجر تو اندر تن من است کمان
وگر بعشق تو اندر دل من است اسیر
چرا همیشه بود با دو چشم تو جادو
چرا همیشه بود با دو زلف تو زنجیر
سعیر باشد با روی تو مرا چو بهشت
بهشت باشد بی روی تو مرا چو سعیر
بغمزه هستی چون تیغ اوستاد اجل
بقد هستی چون رمح اوستاد خطیر
ابوالمعمر کافی کف آنکه دست ودلش
نیاز ابر مطیر است و رشگ بحر غزیر
بود کثیر عطا نزد او همیشه قلیل
بود قلیل ثنا نزد او همیشه کثیر
بعادلی بجهان اندرونش نیست عدیل
بناظری بجهان اندرونش نیست نظیر
عنای جان معادی بود میان قبا
سرور جان موالی بود فراز سریر
بطمع بخشش او آز باز کرده ز فر
ز بیم کوشش او چرخ بر گرفته ز فیر
بکردن صفت او غنی شود وصاف
ز گفتن سمر او شود بزرگ سمیر
بگاه نثر شود تیره زو روان خلیل
بگاه نظم شود خیره زو روان جریر
بدانش و هنر خویش یافت او همه نام
گمان مبر که کسی نامور شده است بخیر
همیشه ناز موالی بکلک گوهر بخش
همیشه رنج معادی بتیغ کشور گیر
یکی نه شاب و لیکن برنج برده شباب
یکی نه پیر ولیکن بعقل و دانش پیر
یکی چو چرخ که او را بجرم هست گذر
یکی چو مرغ که را صفیر هست سفیر
یکی چو خورشید اندر میان چرخ ستیر
یکی چو غواص اندر میان بحر ضمیر
یکی همیشه میان تن و روان چو نفر
یکی همیشه از او جان دشمنان بنفیر
یکی ز بازوی استاد راد گشته بزرگ
یکی ز خاطر استاد راد گشته خطیر
ایا ز جود تو بنیاد خلق کرده قرار
ایا ز کف تو دیدار جود گشته قریر
ز بیم تیغ تو گردان زره کنند ز تیغ
ز بیم تیر تو مردان قلم کنند از تیر
جلیل نیست کسی کش نکرده ای تو جلیل
حقیر نیست کسی کش نکرده ای تو حقیر
شجاعت تو بدهر افکند همی تشویش
سخاوت تو براندازد از جهان تشویر
شود ز هیبت تو تیر از کمان پرتاب
شود ز حشمت تو باز از فلک تقدیر
نشاط کن که برآمد ز دست تو کاری
که کس نکرد بدهر از همه صغیر و کبیر
بر اسب کام شد از کرده تو میر سوار
شگفت نیست که از تو همی بنازد میر
خنک مر آن پدری را که هست چون تو پسر
خنک مر آن ملکی را که هست چون تو وزیر
همیشه تا نبود جای خاک نافه مشگ
همیشه تا نبود جای شیر چشمه قیر
چو مشگ بادا در دست دوستان تو خاک
چو قیر بادا در کام دشمنان تو شیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح ابودلف شاه نخجوان
تا بیشتر زند بدلم عشق نیشتر
باشد مرا بمهر بتان میل بیشتر
اندیشه یکی پسر اندر دلم فتاد
هرگز نیامده ببر من چنو پسر
تا عشق آن پسر بسرم بر نهاد رخ
خون دلم ز دیده برخ برنهاد سر
زلفینش باژگونه و من باژگونه زو
کردارهای او ز همه باژ گونه تر
بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم زبام و برون راندم ز در
چون ماه زیرا بر رخ او بزیر زلف
چون ابر زیر ماه دل او بزیر بر
زلفش بسان مشگ سرشته بغالیه
رویش بسان سیم زدوده بمعصفر
با مشگ زلفگانش و با دیبه رخانش
گاهی به تبتم در و گاهی بشوشتر
از روی او همیشه کنارم چو قندهار
از قد او همیشه سرایم چو غاتفر
ای حور ترک پیکر و ای ترک حوروش
هم زینت بهشتی و هم زیور خزر
عشق تو گوهریست که جانش بود بها
روی تو آتشی است که عشقش بود شرر
تا کی بود ز عشق رخم زرد و اشگ سرخ
تا کی بود ز هجر لبم خشک و دیده تر
بیداد دور کن ز دل و داد پیشه کن
تا مهربان دلم نشود بر تو کینه ور
بیداد تو کجا کند آنکس که دیده اش
دیده سیاست ملک راد و داد گر
تاج شهان ابودلف آنکو بکف او
هم نازش گهر شد و هم کاهش گهر
هنگام جود خامه او آفتاب خیر
هنگام حرب خنجر او آسمان شر
شیرین تر از روان و نو آئین تر از خرد
نامی تر از روان و گرامی تر از بصر
گردوستیش در دل ماران کند نشان
ور دشمنیش در دل مرغان کند اثر
ماران برآورند همه بال و پر و پای
مرغان بیفکنند همه پای و بال و پر
هرگز نکرده چشم بدی سوی او نگاه
هرگز نکرده سوی دل او بدی گذر
اندر وفای اوست ولیرا نشان نفع
اندر جفای اوست عدو را دلیل ضر
ای چون خرد شریف وخرد را ز تو شرف
وی چون روان خطیر و روان را ز تو خطر
از بهر آنکه کور نیوشد ز تو سخن
از بهر آنکه کر فکند سوی تو نظر
مرگوش کر را حسد آید ز چشم کور
مر چشم کور را حسد آید ز گوش کر
از بهر آنکه سیم بود زی تو بی محل
از بهر آنکه زر بود زی تو بی خطر
اندر میان سنگ بود جایگاه سیم
اندر میان خاک بود جایگاه زر
در جود تست جود دگر مردمان چنانک
در آینه ز صورت مردم بود صور
گوهر بود بنزد همه خلق پایدار
مهمان بود بنزد همه خلق برگذر
همواره پایدار بود زی تو میهمان
همواره بر گذر بود از نزد تو گهر
علم از ضمیر تو نتواند شدن نهان
نتواند از حسام تو کردن قضا حذر
هرکو بخدمت تو زمانی سفر کند
سالی کند بخانه او مال تو سفر
دائم سرای تو حضر مردمان بود
دائم سرای ایشان باشد ترا سفر
ای فخر آل جستان ای تاج روزگار
نادیده نیست بخشش و جنگ تو جانور
آن سالها که من بسر خویش بودمی
هر گه بدرگه تو همی آمدم بسر
اکنون بخدمت ملکی مانده ام که او
نگذاردم همی زبر خویش راستر
هرچند من سفر نکنم سوی تو همی
هرچند تو همی نکنی سوی من نظر
هر سال شعر من بسوی تو سفر کند
هر سال سیم تو بسوی من کند سفر
تا جان مؤمنان نرود جز سوی جنان
تا جان کافران نرود جز سوی سقر
بر دوستان تو چو جنان باد جایگاه
بر دشمنان تو چو سقر باد مستقر
چندانکه رای تست همی زی به نای ورود
چندانکه کام تست همی زی بکام و فر