عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۹
به فال فرخ و پیروز بخت و طالع سعد
چو مه برآمد شه زاده بر سریر سرور
چراغ دوده سلغر که نور طلعت او
کند فروغ رخ آفتاب را مستور
جم دوم عضدالدین پناه ملک عجم
که هست درگه عالیش قبله جمهور
خجسته سعد ابی بکر کش کمینه غلام
فزونتر است به حشمت ز قیصر و فغفور
ز نور رویش شد دشت همچو خرمن ماه
ز فر پایش شد تخت همچو پایه طور
فلک دو تا شد و از مهر بوسه دادش پای
نثار کرد کواکب چو لولو منثور
برای نزهت بزم طربسرایش را
نهاد در بر ناهید آسمان طنبور
زهی به قدر و شرف طیره سپهر و ملک
خهی به علم و سخا غیرت جباب و بحور
توئی که لفظ تو گوهر دهد به جای سخن
توئی که لطف تو جان پرورد به وقت حضور
توئی که خدمت تو هست جسم ها را جان
توئی که طلعت تو هست چشم ها را نور
به هر کجا که کنی حکم اختران محکوم
به هر کجا که کنی امر آسمان مامور
ز گرد راه تو سازند کحل دیده چرخ
ز خاک پای تو یابد عبیر گیسوی حور
سرای فتنه ز تهدید تو شود ویران
جهان امن به تائید تو شود معمور
مخالفان تو خود نیستند و گر هستند
شوند جمله به شمشیر قهر تو مقهور
جهان پناها یمن زفاف خرم تو
نهاد در چمن آئین و رسم نزهت و سور
هوای صافی بر وفق این سرور و فرح
دهد به ریحان آثار عنبر و کافور
ز بس نشاط و طرب آب در مسام درخت
گرفت خاصیت و طبع راوق انگور
به رقص درشد سرو سهی چو شاهد مست
اصول یافت چو قول و غزل نوای طیور
به عمر باقی و عیش هنی و دولت شاه
نوشت کاتب علوی به نام تو منشور
به وصف ذات تو چون عقل کل شود عاجز
به نزد عقل مگر عجز من بود معذور
به از دعا نبود خاصه از دم چو منی
که در ستایش این خاندان بود مشهور
ز کنه وصف تو چون قاصر است فکرت من
چه عیب خیزد اگر معترف شوم به قصور
ترا به دولت شاه جهان خدای جهان
دهاد عمری چون دور چرخ نامحصور
به چشم نیک نظر کن به حال نزدیکان
که باد چشم بد از چهره کمال تو دور
مرا به دولت خویش از عنایتت صیانت کن
که دولت تو مصون باد از اختلال و فتور
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۲
شرف الدین محمد حسنی
فخرآل رسول و تاج تبار
آنکه بد نور دیده زهرا
وانکه بد پشت حیدر کرار
زین جهان غرور و دار فنا
رفت سوی سرای امن و قرار
روز یکشنبه سلخ ذیقعده
سال بر ششصد و دو چل با چار
در سرای امارت بغداد
در جوار جواد امام کبار
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۳
زمین با فلک گفت دوش از سر عجز
و فی الله من کل حطب جنابک
چرا رونق و رسم و آئین نمانده ست
ز ملکی که راند اردشیر بن بابک
فلک گفت بینی و دانی و پرسی
دریغا اتابک دریغا اتابک
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۸
به حکم قاطع مخدوم سرور اسلام
بهاء ملت و دین خواجه سپهر غلام
کمینه چاکر محکوم بنده فرمانش
به دست خویش که فرمانده است بر اقلام
به چند ساعت روز و کم از دو دانگ شبی
کتاب قصه سلجوقنامه کرد تمام
به سال ششصد و شصت و نه از حساب عرب
شب دوشنبه فرخنده سلخ ماه صیام
شدند سلجقیان و ز نام نیکوشان
بمانده در همه ایران به خیر و خوبی نام
مقامشان به بهشت است از آن خصال حمید
بلی بهشت برین نیکمرد راست مقام
مدام خواجه ما در عراق همچو بهشت
به جای سلجقیان پادشاه باد مدام
به نیم ساعت ازین بیت نیز فارغ شد
ضمیر مجد که مداح خواجه باد مدام
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
خدایگان وزیران شرق عزالدین
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
به امر نافذ مخدوم صاحب دیوان
بهاء دولت و دین خواجه مبارک پی
کمینه چاکر فرمان پذیر حق دارش
به دست خویش که فرمان پذیرش آمدنی
کدام چاکر داعیش مجد پارسی آن
که دیده است بسی شاه را و خسرو و کی
نوشت دفتر کاووس نامه را به خطی
چو آفتاب هویدا و در نظر چو جدی
به روز بیست و هفتم ز ماه ذیقعده
به سال ششصد و هفتاد و سه به خطه حی
بر آن زمانه که بد بر مراحل عمرش
گذشته شصت و شش از کاروان آذر و دی
بدان امید که می خواند او و می ماند
به یادگار ز من بنده در خزانه وی
به پند نامه کاووس کی بود محتاج
کسی که حکمت لقمانش باشد ادنی شی
چهار شهر عراقش همیشه باد مقام
به چار فصل که نبود زوالش اندر پی
ربیع در قم و هنگام صیف در همدان
خریف در حی فرخنده و شتا در ری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
به گاه بزرگی بریدند حلقت
غلامان ز مظلومی و عجز و خردی
تو روئین تنی با بزرگان و خردان
که از گرز و تیغ همه جان ببردی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
به حکم خواهش مولی الانام شمس الدین
که دارد امرش بر سابق قدر پیشی
امام و مفتی درس محمد ادریس
خدایگان شریعت محمد کیشی
نوشت چاکر و داعیش مجد پارسی آن
که چون سعادت کرده ست بر درش خویشی
کتاب حکمت و پند کلیله را به خطی
که در ثمن برد از لولو ثمین بیشی
به سال ششصد و هفتاد و دو به خطه حی
که شد تهی ز بداندیش وز بداندیشی
به عهد صاحب دیوان بهاء دولت و دین
که شیر در گله بخت او کند میشی
ز نوک کلکش چشم مخالف آن بیناد
که این نماید بیشی و آن کند نیشی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۶
در توس شدم ز خاک فردوسی شاد
صد رحمت بر روان فردوسی باد
داد سخنان نغز فردوسی داد
کردیم بسی حدیث فردوسی یاد
میرزاده عشقی : قالبهای نو
به نام عشق وطن
«با عشق وطن مندرجات ذیل را در اینجا ثبت مینمایم،شاید بعد از من یادگار بماند و موجب آمرزش روح من باشد باید دانست :این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش کرده و این نبوده مگر این قرارداد در ذهن این بنده جز «یک معامله فروش ایران به انگلستان!» طور دیگر تلقی نشده !این است که با اطلاع از این مسئله شب و روز در وحشتم ،هر گاه راه میروم ،فرض میکنم که روی خاکی قدم برمیدارم که تا دیروز مال من بوده و حال ازآن دیگری است!هر وقت آب میخورم میدانم این آب . . . الخ. ازاینرو هر لحظه نفرینی بمرتکب این معامله میگفتم ،تقریبا قصیده ها ،غزل ها و مقاله ها در این خصوص تهیه کرده ولی چون هیچکس پیرامونم برای ثبت و حفظ آنها نبوده ،تقریباتمام آنها از یاد رفت،بی آنکه اثری کرده باشد.فقط ابیات زیر است که از میان آنهابخاطرم مانده.»:
هر چه من ز اظهار راز دل، تحاشی می کنم
بهر احساسات خود، مشکل تراشی می کنم
ز اشک خود بر آتش دل، آب پاشی می کنم
باز طبعم بیشتر، آتش فشانی می کند
ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است
دل دگر پیرامن دلدار را، ول کرده است
بر زوال ملک دارا، نوحه خوانی می کند
دست و پای گله با دست شبانشان بسته اند
خوانی اندر ملک ما، از خون خلق آرسته اند
گرگهای آنگلوساکسون، بر آن بنشسته اند
هیئتی هم بهرشان، خوان گسترانی می کند!
رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش، کز ریشه کندند، این درخت
میهمانان وثوق الدوله، خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما، این میهمانی می کند!
ای وثوق الدوله! ایران، ملک بابایت نبود؟
اجرت المثل متاع، بچگی هایت نبود
مزد کار دختر هر روزه، یکجایت نبود
تا که بفروشی به هر کو، زرفشانی می کند!
ماشاالله بود یک دزد، این هزار اندر هزار
یک شتر برده است آن و این قطار اندر قطار
این چه سری بود؟ رفت آن پای دار، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی می کند!
یارب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند؟
بر سر این خلق، خاک مردگان پاشیده اند؟
در رگ این قوم، جای حس و خون شاشیده اند
کاین چنین با خصم جانش، رایگانی می کند!
نه بحال خویشتن، این مردم افسرده را
مرده اند این مردم، آگه کن آزرده را
به که تقسیمش کنند، این ملک صاحب مرده را
تا بردش آن کس که بهتر پاسبانی می کند!
ای عجب دندان ز استقلال ایران کنده اید!
زنده ای ملت! سوی گور، از چه بخرامنده اید؟
دست از تابوت بیرون آورید، ار زنده اید!
گفته شد کاین نیم مرده سخت جانی می کند!
این که بینی، آید از گفتار (عشقی) بوی خون
از دل خونینش این گفتار می آید برون
چشم بد مجرای این سرچشمه خون تاکنون
زین سپس ریزش ز مجرای زبانی می کند!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲ - در وصف طبیعت و ذکری از سید ضیاء الدین طباطبائی
چو این منظومه آفاق، سرتاسر منظم شد
همانا فارغ آفاق آفرین، از نظم عالم شد
روان فرمود از انوار انجم، بر زمین روحی
که آخر رشته ای زآن روح، ارواح مکرم شد
بدآن روح عمومی، سایه ای از پرتو یزدان
نخستین مرتبت آن روح، اندر قلزم ویم شد
پس از تولید اجسام نباتی، در بن دریا
درون ابر رفت و بر زمین بنشست و شبنم شد
چو اشک آسمان شد او، بشد چشم زمین روشن
درون در چشمه ها گردید و کوه و دشت خرم شد
پس از تولید اجسام نباتی سر ز حیوان زد
روان بخشید بر هر جسم بیجانی که توأم شد
تجلی کرد در هر عضو هر گون جانور آخر
گهی چنگال آهو گشت و گه چنگال ضیغم شد
همین سان تا به جلد جانورها دو پا آمد
نمی دانم چه با این دم بریده کرد؟ کآدم شد!
کشید از جنگل و از غار بیرونشان، به یکدیگر
شناسانید فردا فرد و جمعیت فراهم شد
سپس کرد آشیان، در مغز هر پر مغز انسانی
سوی هر کس که پر زد، صاحب اقلیم و پرچم شد
به خواب داریوش آمد، پریشان شد خیالاتش
نه هشت آسوده اش، تا تاجدار کشور جم شد
قرین در قرن دارا شد به ذوالقرنین اسکندر
ره دارائی دارا زد و دارای عالم شد
هم آن در شد به نوشروان و نوشین شد روان او
شد آن تسلیم سلمان تا مسلمانی مسلم شد
سپس برد از حریم یزدگردی حرمت شاهی
چو او با محرم بیت الحرام کعبه محرم شد
فتاد اندر سر پرشور برخی جنگجویان زان
گهی همدوش «قارون » گشت و گه همدست رستم شد
چو ظاهر گشت بر نادر جهانا گشت ازو ظاهر
چنان کآن یل ز چوپانی به سلطانی مصمم شد
همین روح الغرض با هر که در هر کار شد همره
ز تأییدات وی، بر همگنان خود مقدم شد
به هر ملت که پیدا گشت، از آن بیم فنا گم شد
ز هر جمعیتی کم گشت، از آن بخت بقا گم شد
کنون قرنیست ز ایران، گم شدست این روح کاین گونه
بنای ملک در هم گشت و نظم قوم بر هم شد
مر ایزد را سپاس از بعد از آن کز غیبتش ایران
همه اندوهگین صحنه، سراسر پرده غم شد
پی تجدید فیروزی نسل پاک ساسانی
مهین «سید ضیاء الدین » خجسته صدر اعظم شد
شد او اندر شجاعت آن کزو، درمانده ضیغم شد
شد او اندر سخاوت آن کزو، شرمنده حاتم شد
ندانم این طبیب، اجتماعی را چه درمان شد؟
کزو صد ساله زخم مهلک این قوم مرهم شد
من اضمحلال ایران را به چشم خویش می دیدم
کنون در مغز استقلال این کشور مجسم شد
ملک محکم سزد قدر تو محکم رأی را داند
کش از احکام تو، بنیان سست ملک محکم شد
تو فوق العاده مافوقی به فوق العادگان یکسر
ز فوق العادگی ات، فوق فوق العادگان خم شد
چنان تاریخ ایران شد، ز تاریخ تو تاریخی
که این تاریخ: تاریخی ترین تاریخ عالم شد
که می پنداشت ایران را، منظم سازد ایرانی؟
به نام ایزد، کنون، با دست ایرانی منظم شد
ببین «عشقی » که هر کابینه را نفرین نمود اینک
چسان در مدح این کابینه قدرت مصمم شد
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۸ - تجدید مطلع
در سر پیری برهنه پا بد «مولییر»
گاو بدزدید در شباب «شکسپیر»
زنده در آتش «برونو» را بفکندند
مرده وی را کنند این همه تکبیر
«بن جبرول » آن همه ز خلق ستم دید
شد «روسو» در عهد خویش آن همه تحقیر
از پی تجلیل نامشان نک میلیون:
میلیون اصراف می کنندی و تبذیر
من نیز آنگه که می بمیرم و ماند
شهرت من همچو، خسروان جهانگیر:
آنگه بینند صد کنایه ز هر حرف
سنجند از هر سخن، هزاران تعبیر
آن یک، اشعار من نماید تخمیس
وین یک، گفتار من نماید تفسیر
همچو سگان بینشان، پی ستخوانم
جنگ بیفتد، فتم من آنگه عجب گیر!
ترک سراید که ترک بودست او ترک
شاهد من، شرح نظم وقعه «ازمیر»
هندو گوید که هندوست او هندو
دفتر اشعارش کشف گشته به کشمیر
ژرمن گوید که از منست او از من
هست به برلن ازو هزاران تصویر
تاریخ آنگه گوید، افسوس افسوس
سود نبرد، آن ادیب، از این همه تحریر!
پستی این عصر گوید: ار نه به تاریخ
هیچ ندارند سیر و گرسنه توفیر
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چکامه جنگ: شکایت از مهاجرین و پیش آمدهای ایام مهاجرت
نوع بشر سلاله قابیل جابری:
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفه پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آئین عسگری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری
یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آئین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزون تر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری
از رزم پس کناره کشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری
آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرط انده و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین ببخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
اینگونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار
در خانه حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من
سرگشته حوادث این دهر سرسری
چون من به تیره اختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است
کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکم زور زاده شور مدرس است
آن به که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه
اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری
پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن
آن هیکل تمام عیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائد عبا به سر خاله چادری
بنگر چها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
و آنان که کرده اند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!
صندوق های لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویده اند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویش وار رو به بیابان نهاده اند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن
جنگی که کرده اند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری
آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!
نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته می نگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال
آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابگاه، همی پای منبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه می رسد به من از زود باوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!
یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا
البته بهتر است ز افسرده خاطری
تاریخ اگر چه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری
لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گر چه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبهه مهین تو، نور مظفری
ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنه های مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون
خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بود
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گر چه جسارتست ولی عرض می کنم:
حیف است از توئی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بوده یی همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سرنپیچی از آئین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند
ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مرده ای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیک منظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت می روی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینه خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آئین بنده داری و دستور سروری
اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظن بد بری؟
«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز
نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار
لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام
وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحه زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفته سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در صفحه غرب
بهارا به پائیز ما، دیده دوز
ز کلک تموزین دی، وی بسوز
ملک را ز ما نیز این نکته گوی:
که پیش آمده ملک نبود نکوی!
شها! صفحه غرب؛ اقلیم تو
بیندیش زانگه که افتد گرو
به پاداش این جمله باد گران
که آورده اینسان ز ری بس خزان
رخ ما شده زرد: زین باد زرد
ازین باد شد، خاک، ما را به سر
خود این ملک غربت، به زر می برند
ز کشور فروشان دون می خرند
هوا تیره گردید در این محال
ز باد جنوب و ز باد شمال
بلند است ابر ره، از هر کنار
هم اندر یمین و هم اندر یسار
سوئی رعد پلتیک، در غرش است
هم از سوی دیگر ز زر بارش است
اهالی همه خواب و غفلت زده
خمار زرین باده در میکده
ز باران بیگانه، آغشته اند
همه پیرو اجنبی گشته اند
یکی بنده بند: روسان شده
دگر پای بند: پروسان شده!
نهان گشته خورشید خاور نشان
در این گیر و دار، از زمین و زمان
نشانهای خود، جمله برداشتند
سپس آن بیگانه بگذاشتند
همی دانم ای شاه شمس شموس
بباید زمانی که روس و پروس:
به رسم نبرد، فتنه برپا کنند
مر این سو زمین را اروپا کنند
سپس تیر و توپ و خدنگ و تفنگ
بپاشند هر سو، بر آئین جنگ
بسی قتل و غارت نمایند بر
مر آن مردمی را که دارند زر
سپس خویشتن هیچ نی باختند
شهیدان شهوت، بسی ساختند
در این ره کجا، کشته بنهاده اند؟
ز ایرانیان بود، ار داده اند!
کجا رزمگه خاک، از آن شده؟
خراب ار شده، ملک ایران شده!
اگر اقتدار است، آنان برند
وگر افتخار است، ایشان برند
فقط پس، هوس، دونی و گمرهی
بماند بر ایرانیان تهی!
بود تیره ما را، افق آنچنان
که مر عاجز است، از بیانش زبان!
شهنشه خود این، گر تماشا کند
شهنشاهی خویش، حاشا کند
(ملک احمدی) نامدار جهان
ز تو ننگ باشد، شهی این چنان!
ترا گیتی ای شاه، خوش آفرید
ولی این شهی، زشت بهرت گزید
نشایسته تو شاه ایران شدی
نگهبان این ملک ویران شدی!
ایا خسرو کشور پاک جم
ترا کشوری، بایدا چون ارم
نه این خاور دوزخی مردمان
که تاریخشان باید این داستان
خلاصه چنین گشته بد، بخت ما
کنون چاره کار، هان شود بخت ما
گر از من بپرسد، کسی بی درنگ
نگر گویم ار گویمش: چاره جنگ
کنون چاره ما، به جز جنگ نیست
چه روی سیاهی، دگر رنگ نیست
همه ما که بایست کشته شویم
به دست دو دسته، دو دسته شویم
مرا این ملک را، ای شها رزمگه!
نبایستی آخر، نمودن نگه؟
چه بهتر که از بهر ایران زمین
بپا گردد این داستان این چنین
همی گر بجنگم، به خود این زمان
ببایستی اول، شهریار از میان
یکی بیرق شیر و خورشید نر
بباید شدن هادی ما نه زر
ولیکن کنون، جمله زر دیده اند
پسندیده وی، پسندیده اند
ایا غربیان مبارک نژاد!
شما را چرا شوم گشته نهاد؟
گر ایران زمین است این مرز و بوم
ز چه دست روس و پروسند عموم
ایا دیو دینان دون دغل!
شما را چه در سر بود زین عمل؟
هم از سایه شوکت شهریار
بر آرمتان ای نابکاران دمار!
مرا نیز باشد بیانی چو سام
به عنوان وی، بس سپاه کلام
به میدان کاغذ چه کلکم نهم
(مانور) سپاه خود آنگه دهم
شما ای سران سپه ساز خصم!
مر این نیست بستوده آئین و رسم
ایا بنده گیران خود زر خرید
قلم برکشیدم، علم درکشید
کجا می گذارند که بلوا کنید
سپس غارت ملک دارا کنید
من آن رزمخواه جبلی منم
همان عشقی جنگ ملی منم
بود مار بر سنگ و سنگم به چنگ
بسی ننگ باشد کنونم درنگ
ولی ار خود آنم، کنم بندگی
به بیگانگان، ننگم است زندگی!
الا ای شه! اقلیمت ایران زمین:
بپرورده دشمن بسی در کمین
وطن گشته بی کس از این ناکسان
که باشد عیان هر کجا چون خسان!
چو نیکو مرا خامه ام این نوشت:
که بیگانه به، از خود بدسرشت!
شها اندرین نامه چاکر نیم
ترا بنده پاک است منکر نیم
همه مر بر این ریشه اند و بطون
ولی اهرمن پیشه باشند چون
همه: شیوه شهرتی، چیده اند!
مرآئین «عشقی » نه بگزیده اند
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در بزرگداشت فردوسی
این شنیدستم که عیسی، مرده ای را زنده کرد
مرده ای را زنده کرد و نام خود پاینده کرد
نیم گیتی شد مسخر از طریق دین او
شد جهان آئینه دار چهره آئین او
هر دو فرسخ یک کلیسائی بپا بر نام او
گشت تاریخ همه تاریخ ها ایام او
وقف شد یکشنبه ها از بهر نام نیک او
روز و شب ناقوس ها، گوینده تبریک او
الغرض در مردم از سیبری تا آمریک
دائما تعظیم و تکریم است بر آن نام نیک
گر حکیمی مرده ای را زنده سازد اینچنین
بهر او تکریم و تعظیم است در روی زمین
بهر فردوسی چه باید کرد؟ کو از کار خویش
یعنی از نیروی طبع و معجز گفتار خویش:
مرده فرزندان چندین قرن ایران زنده کرد
از لب آموی تا دریای عمان زنده کرد
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - نطق لرد معروف!
به لندن کرد نطقی، لرد معروف
کزو یک ملتی، گردیده مشعوف
برای موطن جمشید و سیروس
خورد آن ناطق مشهور افسوس؟!!
چنان می سوزدش دل، آن یگانه!
که صاحب خانه ای از بهر خانه
گهی با روس بندد عهد و پیمان
به قصد این که گیرد، خاک ایران:
کند اشغال از بوشهر تا رشت
بگیرد کوه و صحرا و در و دشت
وزیری را کند تطمیع و تهدید
امیری را کند از شهر تبعید
برد خدام ملت را اسیری
کند از خائنین، دستگیری
گهی چون بی وفایانش همی خواند
گهی از جنس ایرانی سخن راند
گهی گسترده، خوان نعمت از زر
که ایران را، زند آذر در آذر
بگیرد خائنین را، او در آغوش:
که ملک جم شود تا امن و مغشوش
صلاح این طور می داند که ایران
شود مستملکاتی ز انگلستان!
ولی خفته است در ایران بسی شیر
کجا گردن نهند، در زیر زنجیر
ز صفاری ز سلجوقی و دیلم
نگویم ز «آل بویه » بیش یا کم
شه اسماعیل و شه طهماسب دیده
چو شه عباس، مردی پروریده
اگر سام و نریمان، شد فسانه
ز «نادر» کی توان جستن بهانه!
که ایران شیر نر، بسیار دارد
هژبر حمله ور ، بسیار دارد
تهی هرگز از آنان، ملک جم نی
که شیرانش برند، از دشمنان پی
دلیران وطن، همت گمارند
به حلقوم اجانب، پا گذارند
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - آهن پرنده!
در قرن بیستم بشود، آدمی سوار
بر آهنی پرنده، دل آکنده از بخار
وآنگه رهی که ما به دوسالش کنیم طی
او در هوا دو روزه، از آن را کند گذار!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - جام عمر
الا ای مرگ! در جانم درآویز
که جام عمر من، گردید لبریز!
چسان من زنده مانم: ملک ایران
به سر گیرد دوباره، دور چنگیز
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۸ - کابینه نیم بند!
در نخستین روزهای اسفندماه هزار و سیصد و یک خورشیدی که کابینه مرحوم حسن مستوفی (مستوفی الممالک) متزلزل شد، نخست وزیر مزبور در برابر مخالفتهای دسته مخالف که دولتش را «کابنیه نیم بند» نامیدند بسختی ایستادگی کرد و شب هفدهم اسفندماه در مجلس شورای ملی با اکثریت شصت و چهار رأی تثبیت شد، عشقی فردای آن شب بهواخواهی این کابینه «سرمقاله قرن بیستم را به نام «کابینه هفت جوش » نوشت که دولت وقت برغم مخالفین هفت جوش گردید. ضمنا این قطعه را همانشب سرود و روز بعد انتشار داد که ساعت سه دیشب کابینه با اکثریت شصت و چهار رأی تثبیت گشت. قطعه ذیل فی البدیهه سروده شده:
ای یار لطیفه گوی مرشد!
با آن همه منطق چرندی
«کابینه نیم بند» خواندی
این دولت آبروی مندی
دیدی که بر غم گفته تو
شد دولت شصت و چاربندی
از من تو بگو به مرشد خود
کای خائن صد هزار فندی
گویا تو خیال کرده بودی
با این سخنان ریشخندی:
کابینه کند سقوط و از نو
چون بز بپری تو بر بلندی
زین پس تو به این خیال: آن به
در خانه بمانی و بگندی!
پس از انتشار قطعه بالا روزنامه قانون یکی از جراید طرفدار قوام السلطنه تحت عنوان «کابینه نیم بندی » در جواب عشقی مقاله یی نوشت. میرزاده عشقی هم در پاسخ آن مقاله قطعه ذیل را بگفت و در روزنامه قرن بیستم (مورخ سی ام بهمن هزار و سیصد و یک) منتشر ساخت:
آن زن که عفیف و بی کمال است
ز آن عالمه لوند بهتر
آن میوه که بو ندارد اصلا
زآن میوه که کرده گند بهتر
زآن دولت عهد با عدو بند
کابینه نیم بند بهتر
سپس یکی از مخالفین عشقی (که نام او بر این بنده مؤلف مجهول است) قطعه پایین را در روزنامه قانون چاپ کرد:
آن زن که نجیبه و عفیف است
در خانه نشسته باد بهتر
بر خود در خلوت و ره غیر
بگشوده و بسته باد بهتر
ور بند از ارش نیست محکم
آن بند، گسسته باد بهتر
آنگاه شادروان عشقی اشعار زیر را تحت عنوان «زن نجیبه » در قرن بیستم انتشار داد و بدین ترتیب جر و بحث روزنامه قانون و روزنامه قرن بیستم راجع به کابینه مستوفی الممالک پایان یافت.
گفتی که زن نجیبه باید:
در خانه نشسته، کم خروشد
آن زن که نجیبه است با کس
از خانه برون، همی نجوشد
هر جا که رود تو مطمئن باش
در حفظ خود او، نکو بکوشد
و آن زن که لوند بود برعکس
پند و سخن تو، کی نیوشد؟
هم عصمت خود، دهد به رندان
هم آبروی تو را فروشد!
آن به که زن لوند خانه:
بنشیند و خون دل بنوشد!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - سیاست انگلیس
نازم بگوی بازی مردان انگلیس
خم گشته پشت دهر، ز چوگان انگلیس
ایران و هند و تازی و سودان و ترک و چین
افتاده همچو: گوی، به میدان انگلیس