عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
ز ابرو باد آزاری بشد آراسته بستان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح ابومنصور وهسودان
گر نگار من دو زلف خویش بسپارد بمن
مشگ سایم من بکیل و غالیه سایم بمن
جان من دائم دژم باشد بسان چشم او
زلف او دائم بخم باشد بسان پشت من
سنبلست آن زلف و یا زان گرد سنبل سنبله
انجمست آن روی و در گل گرد کرده انجمن
لاله چون رویش نروید هرگز اندر بوستان
سرو چون بالای او هرگز نباشد در چمن
قامتم اندر فراقش گشت چون زرین کمان
رویم از تیغ عذابش گشت چون سیمین مجن
آن لب و دندان چون لؤلؤی صاف و ناردان
آن رخ و بالاش چون گلنار سرخ و نارون
زلف او مشگست و سوده در میان غالیه
روی او لاله است و رسته در میان نسترن
ز آب دیده بر رخم هر دم بروید زعفران
ز آتش دل بر تنم هر دم بسوزد پیرهن
نرگس مخمور او تن را کند خالی ز جان
شکر مصقول او فارغ کند جان را ز تن
آن چو روز جنگ تیغ شاه شاهان زمین
این چو روز جود دست شمع میران ز من
خسرو اران ابومنصور وهسودان که هست
تیغ و دست او گه مردی و رادی بی سخن
نیک روزی را دلیل و نیک بختی را سبب
نیک نامی را مقام و نیک مردی را وطن
اهرمن گردد ز مهر او بسان حور عین
حور عین گردد ز کین او بسان اهرمن
همچنو باشد گرامی نزد خاص و نزد عام
هرکه چون او خوار دارد زر و سیم خویشتن
چون بیاراید سخا را آز بگدازد همی
چون میان بندد و غارا مرگ بگشاید دهن
پیش یک زخمش نپاید صد هزاران زنده پیل
باریک جودش نتابد صد هزاران کرگدن
از بلا ایمن نگردد جز بشکرش مبتلا
از محن ایمن نگردد جز بمدحش ممتحن
زو چنان ترسد بلا چون مرد دانا از بلا
زو چنان ترسد محن چون مرد خوشخوار از محن
دوستانرا داد چندان مال شاه مال بخش
کشت چندان دشمنان را شهریار تیغ زن
کش یکی از دوستان دارد هزاران کوه سیم
وز هزاران کشته دشمن یکی دارد کفن
فضل جمله خواهی اینک راه بر فضلش سپار
فر ایزد خواهی اینک چشم بر چهرش فکن
جود یا بی نزد او چندانکه در ناید بوهم
فضل بینی نزد او چندانکه در ناید بظن
ای سزای تخت و منبر ای پناه ملک دین
ای ستون ملک و لشگر ای امید مرد و زن
دست تو دینار بخش و تیغ تو گوهر گداز
عزم تو بدخواه بند و رزم تو لشگرشکن
مردمیت اندر زمانه کرد موجود این وجود
هیبتت از طبع مردم کند بیخ فکر و فن
پیش یک خشتت نیاید هرچه در گیتی زره
تاب یک تیرت ندارد هرچه در گیتی مجن
ملک آذربایگان و امر ترکستان و چین
جای تو تبریز و جاه تو بعمان و عدن
چون تو بنشستی ببزم از گنج برخیزد خروش
چون تو برخیزی برزم از حرب بنشیند فتن
گر بدیدی تهمتن یک حمله تو روز رزم
پیش تو هرگز نبردی نام مردی تهمتن
تا نباشد نوحه گر شایسته هنگام نشاط
تا نباشد رود زن بایسته هنگام حزن
خانه خصمان تو خالی مباد از نوحه گر
مجلس خویشان تو فارغ مباد از رود زن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
نشاط دل کن و از لعل یار پروردین
که لاله و گل پرورد باد فروردین
صبا بدشت ز عنبر همی نهد خرمن
هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین
چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین
سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین
فتاده بر گل سوری بنفشه طبری
چو خوبرویان آراسته بزلف جبین
ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل
یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین
بساط جوهریانست باغ پنداری
ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین
ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن
ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین
نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا
طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین
بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود
بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین
فضای صحرا چون لعبتان باده گسار
نوای مرغ چو آواز مطربان حزین
چو بوستان نگری هست پر بدایع روم
چو گلستان نگری هست پر طرائف چین
شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار
شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین
بدشت گور ز سنبل همی کند بستر
بباغ فاخته از گل همی کند بالین
فلک بقوه خورشید و فر دولت خویش
ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین
چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد
بدولت شرف الدین حسام شمس الدین
بفر خسرو جستان امیر تاج الملک
رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین
اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را
خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین
اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود
مخالفانش بودند همچو دیو لعین
بفر شه پسر او ببست دیوان را
نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین
نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس
بروز قهر بمازندران نبرد چنین
که بوالمعالی از بهر میر جستان کرد
بدشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین
اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان
بشهر بودی طوفان بدشت بودی هین
اگرچه حصن حصین داشتند با مردان
نه خیل سنگین دارد بقانه حصن حصین
ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر
بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین
بقای هر دو خداوند باد جاویدان
که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین
یکی نبخشد گوهر مگر بگنج و بکان
یکی نگیرد دژها مگر بجنگ و بکین
یکی بروز سخا دلفروز چون خورشید
یکی بروز و غاجان گداز چون تنین
بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها
بجود آن دل آزادگان بناز رهین
بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ
پراکنند ولی را بگنجهای دفین
اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر
وگر سلامت جوئی بنزد این بنشین
زمانه را بسعادت بدان مباد بدل
ستاره را بسلامت بدین مباد گزین
یکی برادی بگذشته ز آفتاب بلند
یکی بهمت بگذشته ز آسمان برین
بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس
بگاه رامش شادان ازین شود غمگین
یکی بخسرو ماند بمجلس از بر گاه
یکی برستم ماند بمرکب از بر زین
در اوفتند بخیل عدو بجنگ چنان
کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین
حدیث هر دو بشاهین عقل سخته بود
نوالشان نشناسد که چون بود شاهین
چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز
چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین
زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر
هوا ز خوی رخ هر دوان بمشگ عجین
همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب
همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین
بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم
بود ز دست و دل این بنای جود رزین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین
هلا شادی کن و می خور که بستان شد بهشت آئین
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح ابونصر مملان
هوا همی بنکارد بحله روی چمن
صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن
سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم
بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن
زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست
هوا بگرید هر ساعتی چو دیده من
هوا بدشت ز دیبا همی زند خر گاه
صبا بباغ ز عنبر همی زند خرمن
سپهر شته چو گردان ز ابر آهن پوش
و زو درخش جهنده چو آتش از آهن
ز حله ابر تهی کرد کارگاه طراز
ز مشگ باد تهی ساخت کارگاه ختن
ز روی خاک در آورد آن هزار نگار
بروی آب بر آورد این هزار شکن
هیمشه حورالعین را فلک بد است مقام
همیشه اهریمن را زمین بد است وطن
کنون ز لاله زمین گشته جای حورالعین
کنون ز ابر هوا گشته جای اهریمن
زمین چو پیکر فرخار گشت نقش نمای
صبا چو آهوی خر خیز گشت نافه فکن
ز ابر گشت بکردار جان دیو هوا
ز لاله گشت بکردار چهر حور چمن
لباس دشت کنون گشت نیلگون و شی
لباس چرخ همه گشت نیلگون ادکن
ز باد برگ گل سرخ ماند بر سر آب
چو خون دشمن بر تیغ شاه شیرافکن
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که هست تیغ زن و دیو بند و شیر اوژن
همیشه آخته با خنجر جفا خنجر
همیشه دوخته با دامن وفا دامن
بدو کریمی نازنده چون بعقل روان
بدو بزرگی پاینده چون بروح بدن
هوای روشن با خشم او شود تاری
زمین تاری با مهر او شود روشن
میان هیچ دلی کین او نگیرد جای
چو آب جای نگیرد میان پرویزن
اگر بچشم بدی بنگرد کسی سوی او
بچشمش اندر مژگان شوند چون سوزن
بمرگ ماند هنگام کینه جستن باز
به ابر ماند هنگام خرمی کردن
برزم باک ندارد ز پیل مست و پلنگ
بجود باز ندارد ز دوست از دشمن
ایا گرفته سخا زیر کف تو مأوی
و یا گرفته وغا زیر تیغ تو مسکن
نه حاسد تو شناسد که چون بود شادی
نه ناصح تو شناسد که چون بود شیون
همیشه در دل زوار تو نشسته نشاط
همیشه در دل بدخواه تو فتاده فتن
همیشه تا نبود معدن شتاب درنگ
همیشه تا نبود موطن دربنگ ز من
تن تو باد طرب را و طیب را موطن
دل تو باد خرد را و علم را معدن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - فی المدیحه
ای بفر و خرد و خوبی خورشید سپاه
او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه
زو بود تازه بتابستان اشجار و نبات
از تو تازه دل احرار همه ساله بجاه
هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت
او ببرج حمل افرازد هر سال کلاه
بهنر زو بگذشتی ببقا زو بگذر
که تو از فر اللهی و وی از فر الاه
ماه در خانه خورشید شبی یادو بود
باز خورشید بود ماهی در خانه ماه
نرسد هزمان خورشید سوی خانه خویش
تو سوی خانه خویش آی و می سرخ بخواه
که ز دیر آمدنت نیک سگالان ترا
هست رخ همچو زریر و دل جان جامه سیاه
جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار
جان چو گندم ز بر تابه و رخ زرد چو کاه
راهم ار بودی سوی تو بسر تاختمی
آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه
رهی و بنده آنم که مرا مژده دهد
که به پیروزی پیمود خداوند تو راه
تا تو آنجایی من حال تباهم شب و روز
چون تو باز آئی یک شب نبود حال تباه
تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم
بگه شادی و غم باد ترا چرخ پناه
باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز
تو بشادی ز بر گاه و عدو در ته چاه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح ابونصر مملان
بتی را که بودم بدو روزگاری
جدا دارد از من بد آموزگاری
نداند غم و درد هجران یاران
جز آن کازموده است هجران یاری
اگر هرکسی طاقت هجر دارد
مرا طاقت هجر او نیست باری
نه چون بار هجران بود هیچ باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری
سزد گر بلرزم چو از باد بیدی
سزد گر بسوزم چو از نار خاری
چو ابر بهاری بگریم من از غم
ز نادیدن روی رنگین نگاری
مهی زو سرایم شده چون بهشتی
بتی زو کنارم شده چون نگاری
فراق دو گلنار و دو نار دانش
دلم کرده ماننده کفته ناری
جز از من که گمراهم از چشم مستش
ز مستی کند راه گم هوشیاری
فراق تو ای آفتاب حصاری
جهان کرد بر من چو تاری حصاری
ز بس در کنار تو هر شب بفکرت
فرو ریزم از دیده گوهر نگاری
ز تیمار بوس و کنار تو هر شب
فرو بارم از دیده لؤلؤ گناری
نه لؤلؤ بود چون تو در هیچ دریا
نه چون چشم من هیچ دریا کناری
دل من ترا خواهد از هر حسابی
دل من ترا خواهد از هر شماری
مرا بر دل آری بود بر زبان نی
مرا بر زبان نی بود در دل آری
چرا بایدت هر زمان گفتگوئی
چرا بایدت هر زمان کارزاری
ز هجران بتر روزگاری نباشد
چه باید گزیدن بتر روزگاری
شکاری ز معشوق بهتر چه باشد
چه باید دویدن ز بهر شکاری
ز بیداد گیتی نترسد کسی کو
کند خدمت دادگر شهریاری
چو خورشید شاهان ابونصر مملان
کجا هست او را بصد شهریاری
بجز مردمی کردنش نیست شغلی
بجز خرمی کردنش نیست کاری
ز سائل سئوالی بود زو جوابی
ز دشمن سپاهی بود زو سواری
سرایش ز خواهنده خالی نباشد
قطاری نرفته در آید قطاری
اگر تف تیغش بجیحون در افتد
ز جیحون بگردون درافتد غباری
اگر سنگ خارا بیابد نسیمش
ز خارا بر آید بخوری بخاری
همه خسروان بار دهرند لیکن
نیاورد از آن نیکتر هیچ باری
نگارین ازان شد بساطش که دارد
ز پیشانی هر امیری نگاری
شود کاهی از لشکر او چو کوهی
شود کوهی از زخم ایشان چو غاری
پدیدار باشد میان سپاهی
چو شمعی شب تیره بر کوهساری
اگر بر مغیلانش افتد نگاهی
و گر بر نیستانش افتد گذاری
یکی را کند چرخ آزاد سروی
یکی را کند مهر چون لاله زاری
چو چرخی شود با وصالش زمینی
چو نالی شود از فراقش چناری
بود بهر هر نیکخواهیش تختی
بود بهر هر بدسگالیش داری
ایا اختیار امیران نجوید
بجز اختیار تو چرخ اختیاری
نیاید ز مهر تو جز نیکبختی
نگردد ز قهر تو جز خاکساری
نخواهد خلاف تو جز تیره روزی
نجوید رضای تو جز بختیاری
تو بیعاری و خصم بی فخر ازیرا
که کرد از نهانی خدا آشکاری
نصیب تو هر کجا بود فخری
نصیب عدو هر کجا بود عاری
کسی کومی کین تو خورده باشد
مر او را بود مرگ کمتر خماری
اگر مال قارون بدست تو آید
بمی خوردن اندر ببخشی بیاری
بود زفت پیش تو هر مال بخشی
بود خوار پیش تو هر تاجداری
چو از پیش هر گوهری در سفالی
چو از پیش هر فربهی در نزاری
الا تا بود زعفران هر خزانی
الا تا بود ارغوان هر بهاری
می زعفرانیت بادا به کف بر
به پیش اندرون ارغوان رخ نگاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح ابوالخلیل جعفر
پوشیده مشگ ز ابر سیه چرخ چنبری
کافور بر گرفت ز که باد عنبری
از گل زمین شده چو تذروان هندوی
وز ابر آسمان چو پلنگان بربری
از سنگ خاره گشت گلاب و عرق روان
بر خاره بر شگفت گل و باشد آذری
گویند رستخیز به آدار در بود
بل رستخیز لاله و گل باشد آذری
هر بامداد لؤلؤ بر لاله گسترد
ابری که بود کارش کافور گستری
کز باد او بمسکن خویش آمدند باز
گلهای ریخته شده از باد آذری
بلبل بسان مطرب بی دل فراز گل
گه پارسی نوازد و گاهی زند دری
از بس شکوفه باغ بلؤلؤ توانگر است
وز بوی او بمشگ صبا را توانگری
آراسته درخت بسرخ و سپید و سبز
چون گاه عرض موکب سلطان لشگری
حور و پری بباغ بنزهت شوند و باغ
از حور حله بستد و پیرایه از پری
اکنون چو رو کنی به بیابان براه بر
جز در میان سوسن و شمشاد نگذری
شمشاد همچو زلف نکویان تبتی
سوسن بسان جعد غلامان قیصری
از لاله و بنفشه سحرگه نگاه کن
پالیز لاجوردی و صحرا معصفری
پیروزه پوش گشته همه دشت نیلگون
مرجان فروش گشته همه کوه مرمری
بر سبزه شنبلید شگفته چو ریخته
دینار جعفری زبر سبز ششتری
نرگس میان باغ چو شمعی و شش چراغ
یا چون میان پروین ناهید و مشتری
یا همچو چشم آن صنم مشتری جبین
کش من شدم بجان و دل و دیده مشتری
هر ساعتی صنوبر من چنبری کند
زان چنبریش طره و قد صنوبری
دارد دلم چو نار دو گلنار عارضش
دو نار بربرش ز روان داردم بری
لؤلؤش زیر بسد و سوسنش زیر گل
هر دو بلون و طعم عقیقی و شکری
ای سعتری بتی که چو با مشگ سعترند
با روی تو بتان دلارای سعتری
اندر کمند تست کمر بسته جادوئی
زیر کمان تست کمین کرده ساحری
از نواش خوشتری بوصال اندرون ولیک
هنگام هجر دلرا چون نوک نشتری
هر چند جان و دیده و دلرا همی خلی
از جان ودیده و دل بسیار خوشتری
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری
با عشق تو ندارد پائی دلم چنانک
با دست میر جعفر دینار جعفری
شاهنشه جلیل جهانگیر بوالخلیل
آن چون خلیل فتنه و آشوب کافری
دادش خدای فر فرویدن و جاه جم
دشمن چو بیند او را گوید ز دل فری
کردار او ستوده و گفتار او صواب
پیمان او مبارک و فرمان او جری
چون راستی همیشه شیمهای او سره
خلق جهان چو دیده بدیدار او سری
خالی روان او ز هوسهای بیهده
فارغ زبان او ز سخنهای سرسری
هنگام نثر خیره از او طبع اصمعی
هنگام نظم عاجز از او جان بحتری
ای خسرو مظفر و پیروز و کامگار
ایزد سرشته زاهن تیغت مظفری
میران ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
تو دست را مطیعی و دل را مسخری
با ما نشسته ای بسعادت بتخت بر
وز همت بلند بچرخ برین بری
هولت بروم و بیم بترک و فزع بهند
هرچند تو نشسته بپیروزی ایدری
خواهنده را برادی سازنده جواب
بدخواه را بمردی سوزان چو آذری
با کید و کین و کفران پیوسته دشمنی
با داد و دین و دانش دائم برادری
گر صد خطا کنم بیکی نشمری ولیک
ناکرده خدمتی را صد بار بشمری
خورشید سیرتی و عطارد فراستی
جمشید مخبری و منوچهر منظری
گیتی براستی و برادی شد آن تو
رادی و راستیست همی کیمیاگری
تیمار دوستان را از جود داروئی
خصمان خویشتن را از داد داوری
ایزد ترا همیشه بهر کار یاور است
از بهر آن که دل سوی بیداد ناوری
آن را که کردگار جهان یاوری کند
ناید بهیچ خلق نیازش بیاوری
ملکت صدف شده است و تو برسان لؤلؤی
گیتی تن آمده است و تو ماننده سری
مدحت همی ستانی و گوهر همیدهی
اینت بزرگ پیشه مردان گوهری
از بهر خیل دشمن و از بهر خیل دوست
هنگام جنگ و آشتی افسار و افسری
دامی و کام و ناز و نیاز و نشاط و غم
شهد و شرنگ و نیک و بدو دار و منبری
آثارهای تو همه چون معجز نبی است
ماننده سلیمان شاه و پیمبری
نوروز بر تو فرخ و فیروزه تا مدام
از بخت داد یابی و از ملک برخوری
بیداد روزگار بود از تو دور از آنک
تو شهریار دادگر و دادگستری
مردم باسم و جسم بسان تواند ولیک
ایشان بفضل دیگر و تو باز دیگری
فعل تو هست راست بر فعل دیگران
چون صنع ایزدی ببر صنع آز ری
از بهر نیکخواهان تابنده مشعلی
در جان بدسگالان سوزنده اخگری
در ملک شهریار و خداوند و مالکی
از بخت فر خجسته و فرخنده اختری
بادت مدام چرخ بکام و زمانه رام
وز دولت سعادت و اقبال برخوری
بر خسروان عالم بادات برتری
بر سروران گیتی بادات سروری
تا چنبر و صنوبر باشند کژ و راست
تا رنج و ناز را ندهد کس برابری
بادا صنوبری تن یاران تو بناز
وز رنج باد پشت حسودانت چنبری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - در تهنیت عید
دماری تو ای چشم و دل را دماری
دم آری بچشم اندر ای دل دم آری
ایا سنگ دل دلبر سیم سیما
بت قند لب لعبت قندهاری
چه بندی بزلفین که جز دل نه بندی
چه خاری بمژگان که جز دل نخاری
چه ناری ندانم که از دور سوزی
ندانم ببالا که سیمین چناری
چرا یک زمان در بر من نیائی
چرا لب یکی زی لب من نیاری
نه یاری مرا تا نیاری ز دشمن؟
بگو گر نه یاری بگو گر نیاری
اگر نازی از نیکوئی هست در خورد
که سیمین بناگوش و سیمین عذاری
بدو زلف قاری ز عنبر سرشته
بدو چشم زهر آگده ذوالفقاری
کنی کامگاری بدو زلف پرچین
که بر چین دو زلف بس کامگاری
نسازی تو با من سوی من نیائی
که با این دل من تو ناسازگاری
به تیمار خواری بماندم من از تو
ز تیمار خواری به تیمار خواری؟
بزلف بخاری بخار بخوری
بخور بخاری بزلف بخاری
بمشگین کمان جان و دل را کمندی
برنگین شکر جان و دل را شکاری
ربودی مرا تو بشمشاد شادی
فزودی مرا تو به گلزار زاری
چو قمری همی نالم اندر بهاران
از آن بر قمر سوده عود قماری
ز بس کزد و دیده سم آری بدین دل
توان راند در آب چشمم سماری
به پرچین کله درع قاری ولیکن
برخ تازه گل ریخته در عقاری
ز گل بر ستاره ستاره چه بندی
ز عنبر بر آئینه آذین چه داری
نه با چشم تو پایداری کند دل
نه با تیغ شه جان کند پایداری
تو تنهائی از روی هستی ولیکن
بمردی هزاران هزاران هزاری
ایا شهریاری که داری عدو را
تو در کار زاری چو در کارزاری
اگر مرغزاری هژبرت به بیند
کند همچو بر با بزن مرغ زاری
بجز نیکوئی هیچ کاری نداری
همان دان کجا بد روی هرچه کاری
مگر زال سامی که چون زال سامی
بدشمن گدازی و خنجر کذاری
ولی را گه بزم بی نار نوری
عدو را گه رزم بی نور ناری
بر اسب ظفر بر سواری همیشه
بدست هنر بر زمردی سواری
ز تیغ تو در زینهار آمد آهن
بسنگ اندرون زین بود زینهاری
اگر شاه تاتار تیغ تو بیند
شود روز بر شاه تاتار تاری
ایا غار با لشگر تو چو کوهی
ایا کوه با نیزه تو چو غاری
ایا شهره شمشیر تو شیر گیری
عدو را تو آری ز خواری بخواری
ایا لفظ تو همچو در بهائی
ایا کف تو همچو ابر بهاری
جهان جهان را بمردی درنگی
روان روان را برادی قراری
معادی گدازی تو چون جنگ سازی
موالی نوازی تو چون می گساری
سپهر بلائی چو اندر سمائی
سحاب سخائی چو اندر حصاری
درم را بدو دست ریزی تو دائم
تو از بهر خواهنده در انتظاری
همیشه بر شهریاری بشاهی
بمردی خداوند هر شهریاری
به نیک اخترت آمد این عید فرخ
که دارد تو را جفت با بختیاری
شدت از همه عیدها اختیار او
چنان چون تو از خسروان اختیاری
من از بینوائی ترا چند دارم
مرا بینوا در نوا چند داری
مگر روزگار من آشفته دیدی
که با من بر آشفته چون روزگاری
اگر خواسته داشتی بیش ازین او
بخواری نکردی ز تو خواستاری
بمان خسروا با طرب تا بشادی
چنین عید سیصد هزاران گذاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
ز بوی باد آزاری ز نقش ابر نیسانی
نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری
شده کافور مینائی براغ از صنع یزدانی
شده دینار مرجانی بباغ از فعل داداری
گل و شمشاد دیداری ترنج و نار پنهانی
به و آبی شده پنهان شقایق گشته دیداری
خوش آمد خواب مردم را ز نوشین باد نیسانی
بر آذر باد آزاری بنفشه یافت آزاری
چکیده ژاله بر لاله بکوه از ابر نیسانی
شکفته لاله بر سبزه بدشت از باد آزاری
یکی لؤلؤی عمانی است بر یاقوت رمانی
یکی یاقوت رمانی است بر دیبای زنگاری
ز سبزه دشت مینائی ز لاله کوه مرجانی
ز سوسن مرز کافوری ز خیری باغ دیناری
شکوفه شاخها را بست عقد از در عمانی
بنفشه مرزها را داد فرش از مشگ تاتاری
دمان از خاکها سنبل روان از سنگها خانی
خرامان در چمن طوطی سرایان بر سمن ساری
ز باد تند لرزان است شاخ بید چون جانی
میان گلستان قمری نوا خوانست چون قاری
دو رویه گل بباغ اندر چو غمگینی و شادانی
و یا چون روی دیناری فراز روی گلناری
دمان گشتند بر صحرا همه گلهای قنوانی
دوان گشتند در بستان همه مرغان متواری
درختان را ببین آنگه ببلخی داده کاشانی
چمنها را ببین آنگه بچینی داده عماری
گل سوری برخشانی و سرخی چون بدخشانی
زمین را پیشه بزازی هوا را پیشه عطاری
ز مرغان دشت پر رنگ مطر ز شعر کرکانی
ز سوسن باغ پر و شی مزعفر شهر آزاری؟
کنون باید بدل خوردن می شمعی و ریحانی
کجا بستان ز بس ریحان پر از شمع است پنداری
برافزونست روشن روز چون شبهای هجرانی
گرفته همچو روز وصل نقصانی شب تاری
درخشانست درافشان درخش از ابر نیسانی
ز تیغ و دست شه بوده است گویا هر دو را یاری
شهنشه بوالخلیل آنکو است آرام مسلمانی
ملک جعفر که یزدانش بمیران داده سالاری
گه کین رنج و دشواری گه مهر اصل آسانی
بدست آرامش و رامش بتیغ آشوب و غمخواری
ز دست و تیغ او خیزند افزونی و نقصانی
ز مهر و کین او زایند آسانی و دشواری
بیکسانست طبع او بشادی و پریشانی
بیکسانست هوش او بمستی و بهشیاری
اگر چه داد ایران را بلای مرگ ویرانی
شود از عدلش آبادان چو یزدانش کند یاری
اگر گیتی نزا گردد سراسر هستی ارزانی
که مر بدخواه را خواری و ما را تو خریداری
همت اقبال نعمانی همت فر سلیمانی
همت دعوی است برهانی همت گفتار کرداری
خداوندا ترا بهتر رسد بهر جهانبانی
که چون جمشید بیداری و چون خورشید دیداری
گران گشت آفرین از تو درم داری بارزانی
و گر شاهان روند از پیش بر شاهان تو سرداری
بحزم اندر دل دشمن چو ایزد غیبها دانی
ز فر ایزد اندر جنگ خصم از پیش برداری
نه مرد زر و دیناری که مرد امن ایمانی
دهی دینار مردم را و دلشان سوی دین آری
اگر خواهی بتیغ تیز گیتی باز بستانی
ولیکن از در ساعت بکف راد بگماری؟
جدا کردند جانت را ز جان انسی و جانی
که هم فرخنده دیداری و هم فرخنده گفتاری
فلک جانست و تو عقلی جهان جسمت تو جانی
بطبع اندر چو امیدی بچشم اندر چو دیداری
گر از مور است آزاری و راز ماراست ریحانی
تو ماران را دهی موری و موران را دهی ماری؟
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی
هم از دل فضل بی عیبی هم از تن فخر بیعاری
اگر تو بدسگالان را بخصمی دل بگردانی
و گر بر چشم بدخواهان بکینه چشم بگماری
کند مژگانشان بر چشم ز اقبال تو پیکانی
ز بخت تو کندشان موی بر اندام مسماری
کسادی یافته از تو ببخشش گوهر کانی
ثناخوان یافته از تو بدانش گرم بازاری
اگر چه هست کوچک سال با فضل فراوانی
وگر چه داری اندک روز با فرهنگ بسیاری
وفا را معدن کانی و غا را اصل و ارکانی
ببخشش حاتم آسائی بکوشش رسم اطواری
تو گاه جود فریادی تو وقت درد درمانی
تو با داد و دهش جفتی تو با فتح و ظفر یاری
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی
یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
ز دینار و درم هر روز گنجی را برافشانی
بمدح و آفرین هر روز دیوانی به انباری
الا تا روز شادانی بود اصل تن آسانی
الا تا سختی و زاری بود فعل دلازاری
هواخواهان تو بادند جفت ناز و شادانی
بداندیشان تو بادند یار سختی و زاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح ابونصر مملان و تهنیت عید اضحی
مرا بناله و زاری همی بیازاری
جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری
تو را بجان و تن خویشتن خریدارم
مرا بقول بداندیش می بیازاری
بجان شیرین مهر ترا خریدارم
بزلف پرچین خون مرا خریداری
نه زان عجب که ترا با جفات بگذارم
کز این عجب که مرا با وفام بگذاری
اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو
بروی هرکس طمع آورد همی خواری
بطمع مشگ بزلف تو گر در افتد باد
شود برنج و ببند اندرش گرفتاری
بجای روی تو تاری شود مه روشن
بجای موی تو روشن شود شب تاری
بجعد زلف و لب لعل سینه سیمین
بنفشه زاری و گلزاری و سمن زاری
برنگ زرد من و روی سرخ تو ماند
ترنج آذری و ارغوان آزاری
فدای سرو کنم دل که سرو بالائی
فدای ماه کنم جان که ماه رخساری
چرا ز جان و دل من نگه نداری چشم
چنانکه روی و لب از من نگه همیداری
بلای جان من آن نرگس سیه کار است
که داد جان و روان مرا نگونساری
من از دو چشم دو خیری بورد بنگارم
تو آن دو زلف دو سوسن بمشگ بنگاری
بزلف کژ چو عهد و وفای خویشتنی
بقد راست چو وعد شه جهانداری
سر سعادت و سالار فتح ابونصر آن
کزو گرفت سعادت سری و سالاری
هر آنچه خلق بیندیشد او بداند پاک
کلید سر ضمیر است و پشت بیداری
خدایگانا جبارت از جهان بگزید
بفضل بر همه خلق داد جباری
اگر بفضل کسی ملک را سزاوار است
تو ملک هفت جهان را چنان سزاواری
مخالفان را سوزنده نار بی نوری
موافقان را تابنده نور بی ناری
بمستی اندر داناتری ز هشیاران
بیک سخا تو در آز را بینباری
نه با هوای تو گیرد گناه من یزدان
نه با مدیح تو گیرد دروغ من باری
گناههای مرا و دروغهای مرا
کفایتی تو بدان و بدین ستغفاری
ز خلعت تو زمین پیشه کرده بزازی
ز خلقت تو هوا پیشه کرده عطاری
سخا ز دست تو شد در زمانه شیدائی
وغا ز تیغ تو شد در زمانه متواری
کدام خصم که جانش به تیغ نگزائی
کدام دوست که حقش بدست نگذاری
زمانه اسب حرون بود و کره توسن
بزیر دولت تو کرده پیشه رهواری
خجسته باد ترا عید گوسپند کشان
که تو همیشه درخت خجسته میکاری
کنون کهان و مهان گاو گوسپند کشند
رضای ایزد جویند از آن نه خونخواری
تو گاو بی گنه و گوسپند بی بزه را
مکش بکش عدوی حضم یا گنه کاری
تو نگذری ز جهان تا بفتح و فیروزی
هزار عید چنین با مراد نگذاری
همیشه تا بود از لاله کوه شنگرفی
همیشه تا بود از سبزه باغ زنگاری
سر تو بادا چون مورد برگ با سبزی
رخ تو بادا چون لاله برگ گلناری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح ابونصر مملان
ندانی درد هجر ای گل مرا زان زار گردانی
دگر زارم نگردانی بداغ هجر گردانی
اگر یکره چو من بیدل بعشق اندر فرو مانی
ز خون عاشقان خوردن بسی یابی پشیمانی
همه رنج دل و جسمی همه درد تن و جانی
بسوزانی و گریانی و رنجانی و پیچانی
از آن چون زر شده رویم که تو سیمین زنخدانی
از آن چون لعل شد اشگم که مروارید دندانی
تو ماهی سرو را مانی تو سروی ماه را مانی
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بمهر آن لبم کردی سرشک دیده مرجانی
بروشن روی روز من شب تاریک گردانی
مرا رخسار زرین کرد تف نار هجرانی
که سیمین کرد هامون را دم تیغ زمستانی
شده کهسار کافوری و آب رود سندانی
در آب از بند دیماه است ماهی گشته زندانی
دمنده خلق در خانه فسرده چشمه چون خانی
بسان سونش سیم است برف از باد سوهانی
بیابانها گرفته بلبل خوش بانگ بستانی
ببستان اندر آمد باز آن زاغ بیابانی
چو بر تو برف بارد باد بر تن باده بارانی
که باران زمستان را چو باده نیست بارانی
ز زر خام پیش خویش گوئی بر فروزانی
چو بر بالا دل عاشق بسوزانی و لرزانی
از آن ایوان بیاراید چو مجمرهای گردانی
وزین گردون بیفروزد چو گوهرهای عمانی
گهی زو رودها بینی پر از یاقوت رمانی
گهی زو کوهها بینی پر از لعل بدخشانی
شود باز آسمان یکسر پر از دیبای کاشانی
همه دینارها گردد درمهای سپاهانی
ایا ابر زمستانی نه چون ابر بهارانی
مکن چندین میان کوه و باغ و راغ ویرانی
که نه آثار طوفانی و نه بنیاد سیلانی
نه موج بحر عمانی نه کف میر مملانی
ابو نصر آنکه یزدانش بنصرت داد ارزانی
از او مدحت گرانی یافت وزوی گوهر ارزانی
فکنده فر یزدانی بر او دیدار سلطانی
فری دیدار سلطانی که دارد فر یزدانی
ایا میری که از رادی سر میران ارانی
دلیل سعد گردونی نشان وعد قرآنی
ولی را سعد برجیسی عدو را نحس کیوانی
بمیدان شیر میدانی در ایوان ماه ایوانی
تو درد آز و سختی را بکف راد درمانی
بفرمان تو شد عالم گه یزدان را بفرمانی
اگر شیطان شود یارت دهد یزدانش رضوانی
و گر رضوان شود خصمت دهد یزدانش شیطانی
بقول آسایش جسمی بعقل آرایش جانی
کهان را از تو آرایش مهان را از تو آسانی
اگر نه موج دریایی و گرنه سیل نیسانی
چرا با دوست و با دشمن بگاه جود یکسانی
ایا پوشیده از هر عیب از هر عیب عریانی
چو در مجلس شوی خندان دو صد کان را بگریانی
مگر پیغمبر روزی ز هرکس داد بستانی
که یک سر مظهر تأیید و فر فضل یزدانی
یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر بنادانی
مرا از شاعری کردن تو گرداندی بدهقانی
بجای تو که با هر شاه هم صنفی و همخوانی
بسا کس مهترم خوانند تا تو کهترم خوانی
حسودانم فراوانند و بدگویان ز نادانی
ز بس کم خواسته پاشی ز بس کم پیش بنشانی
فراوان دادیم نعمت حسودان شد فراوانی
تو کردی بر من این بیدادگر نه از چه سان دانی
الا تا هست اندر عالم افزونی و نقصانی
الا تا هست شادانی و غمگینی و پژمانی
ترا باد ابر افزونی ترا دل باد شادانی
عدو را باد غمگینی و جان و تن به نقصانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - در مدح شاه ابومنصور
هنری مرد نباشد بر هر کس خطری
چون چنین است ترا چیست کنون زین هنری
ز محل کرد بدین شهر مرا دهر جدا
ز خطر کرد بدینجای مرا چرخ بری
بی محل باشم لیکن نه بدین بی محلی
بی خطر باشم لیکن نه بدین بی خطری
همه اندوه من از کرده من خواست بدانک
همه جائی سفری باشم و آنجا حضری
زین پس اکنون که همه خواری من زین قبل است
همه جائی حضری باشم و آنجا سفری
من چرا نالم خیره که جز آنجا همه جای
بر سران شعرا هست مرا پاک سری
یاد من هست بهر جای که تو یاد کنی
نام من هست بهر شهر که تو نام بری
همه درد من از آنست که کس نیست که او
هنری می ننماید بامید هنری
بروم زی در آن شاه جوان بخت که او
خلق را می کند از تیغ حوادث سپری
سپر دولت ابومنصور آن کو بسخا
بیکی روز کند مال جهان را سپری
او عفو بیش کند تا تو گنه بیش کنی
او عطا بیش دهد تا تو ثنا بیش بری
ای جوادی که گه بزم بلای درمی
وی سواری که گه رزم چراغ گهری
بگه حلم و گه خشم زمانی و زمین
بگه کین و گه مهر شرنگ و شکری
خنک آن کس که گه بزم بتو باز خورد
وای آن کس که گه رزم باو باز خوری
کیست کو رای تو دیده است و نمانده است شگفت
کیست کو روی تو دیده است و نگفته است فری
بگهر گیرد قیمت بهمه جای صدف
این جهان همچو صدف گشت و تو در روی گهری
گر تو از قیصر رومی بستاندی بخراج
رز و بیارند و نیارستم بار گهری کذا
جز بگردون نفرستد بر تو زر ملکی
جز باستر نفرستد بر تو در سطری؟
گر ببزم اندر باشی دل شاهان شکنی
گر برزم اندر باشی دل شیران شکری
رز و آن فرخ گردد که بتو بر گذرد
دل آن خرم گردد که باو بر گذری
درع بر خصم بنالد چو تو شمشیر زنی
بدره بر زر بگرید چو تو بکماز خوری
ای شه گیتی نیکو نظری کن برهی
که ز تو فخر شهانست ز نیکو نظری
من بتو گوش بدان دادم کز بن بکنی
من بتو چشم بدان دادم کز سر بگری
من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک
نه بر آنم که تو از راز رهی بیخبری
شاعری را که بسختی سخنی نظم کند
بهمه روی زمین بهتر و برتر نگری
تا ز گفتار جدا باشد همواره نگار
تا ز دیدار بری باشد همواره پری
نیکخواه تو ز گفتار جدا باد جدا
بدسگال تو ز دیدار بری باد بری
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
بمهر ماه دیداری سپردم دل بدیداری
همه بیمار و غم دل را ز چشم آید پدیداری
دلم دائم گرفتار است در عشق ستمکاری
نباشد عشق را چون من بعالم در گرفتاری
اگر دل عاشقی نارد بمهر ماه دیداری
من اندر درد و داغ و غم چرا پیچم بخود باری
اگر چون ابر شد چشمم بگریانی روا داری
تن من چون هوا شد ابر دائم در هوا باری
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
چو آن زلف بخم بینم ز غم پشتم بخم گردد
چو آن چشم دژم بینم روان من دژم گردد
چو بر من بگذرد شادان دل من جفت غم گردد
رخ دینار گون من ز دیده پر درم گردد
چو آن زلفین چون سنبل بگرد گل رقم گردد
کنار من ز خون چشم پر آب بقم گردد
خیال او بچین اندر همی نقش صنم گردد
مر او را فرق حورالعین همی خاک قدم گردد
دلی دارم که هر ساعت مر او را کام کم گردد
مرا جا نیست کز عشق تو دائم گرد غم گردد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
رخی دارد چو ماه نو شود پر لاله باغ از وی
اگر خواهی بیفروزی دو صد شمع و چراغ از وی
ز مویش موکبست او را ز رویش چون چراغ از وی
چو بگشاید سر زلفین خود مشگین دماغ از وی
سپاهی عاریت خواهد همیشه پر زاغ از وی
ز بس بند و شکنج وی نبیند دل فراغ از وی
نگارم چون شود خندان بخندد باغ و راغ از وی
شود از باده لعل لبش پر می ایاغ از وی
تن من زار شد چونان که نشناسد کناغ از وی
نگردد دور یک ساعت دریغ و درد و داغ از وی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگر گاه انجم لشگری بادا
بتی دارم چو ماه نو بزیر میغ گرد اندر
دلی دارم چو نیلوفر میان لاجورد اندر
ز مهر نیکوان آمد همه عجزی بمرد اندر
هوای آهوان دارد دل شیران بدرد اندر
هوا آرد همه بیشی باشک و روی زرد اندر
جفا آرد همی کاهش بصبر و خواب مرد اندر
دلش ماننده آهن میان آب سرد اندر
رخش ماننده یاقوت زیر سرخ ورد اندر
فراق او همی آرد رخ من زیر گرد اندر
چو جان دشمن خسرو بمیدان نبرد اندر
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش
علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش
چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش
چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش
نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش
نیاید روز بخشیدن برابر ماه تابانش
ز بهر آنکه گاه جود بر دل نیست فرمانش
بفرمانند سالاران و سلطانان کیهانش
اگر دستان گه کوشش بدیدی بند و دستانش
ببوسیدی ز بهر نام دست و پای دستانش
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
زمانه بیشتر داند ز هرکس پیشگاهش را
ستاره نیکتر خواهد ز هرکس نیکخواهش را
گر اهریمن بنام او دعا کردی الهش را
بیفزودی ثوابش را بپالودی گناهش را
وگر آهو بچشم اندر کشیدی گرد راهش را
اگر شیر آمدی پیشش دریدی گرده گاهش را
سپر از آفت کیوان همی ماند سپاهش را
جهان بر گوشه گردون همی پاید کلاهش را
سعادت جایگاه اوست بنگر جایگاهش را
سخاوت رسم و راه اوست بنگر رسم و راهش را
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
که داند جز تو عنبر را طراز مشتری کردن
ز سنبل بر گل حمرا هزار انگشتری کردن
مران انگشتریها را نگین از مشتری کردن
جهانی را بجان و چیز خود را مشتری کردن؟
که داند نعت روی تو به مهر خاوری کردن
که داند وصف قد تو بسرو کشمری کردن
دلی را کو ترا خواهد ز تو نتوان بری کردن
تو خود دانی که دشخوار است بیدل داوری کردن
تو از همزادگان پیشی به بند و دلبری کردن
من از هم پیشگان بیشم بمدح لشگری کردن
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
خداوند سپهر او را خداوند زمین دارد
کجا او را قدم باشد بزرگان را جبین دارد
همیشه مهر و کین او نشان کفر و دین دارد
همیشه دست و تیغ او نشان مهر و کین دارد
قضا زیر عنان دارد قدر زیر نگین دارد
گهی فرمان بر آن راند گهی پیشی برین دارد
مر او را برتر از هرکس همی چرخ برین دارد
ز بهر جان بدخواهانش مرگ اندر کمین دارد
سپهرش خاتمی بخشید کز دولت نگین دارد
جهانش جامه ای بخشید کز بخت آستین دارد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
خداوند جهان باشد کسی کش تو خداوندی
کند پیوند با بخت آنکه تو با او بپیوندی
خداوندا بتو نازد بهر جائی خداوندی
یکی را حنظل و زهری یکی را شکر و قندی
موالی را همه پندی معادی را همه بندی
که هم شاه جهانگیری و هم شیر عدو بندی
تهی کردی ز گوهر گنج و مدحت را بیاگندی
ازین مرجان چون خورشید جام خود برآگندی
درخت عدل بنشاندی درخت جور برکندی
ازین گیتی و زان گیتی بنام نیک خرسندی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
امیر نامور بادی چو ما را نامور کردی
همیشه کان زر بادی که ما را کان زر کردی
بدین خلعت فرستادن مرا تاجی بسر کردی
چو تو جفت نظر بودی مرا جفت نظر کردی
مرا این بس که تو یک بیت شعر من زبر کردی
که جان بدسگالان را ز غم زیر و زبر کردی
نبودم نامور اول تو میرم نامور کردی
نبودم پر هنر اول تو شاهم پر هنر کردی
بدین یکره که سوی من بچشم دل نظر کردی
مرا زهر فریب دهر در دل چون شکر کردی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
یافت زی دریا دگر بار ابر گوهر بار بار
باغ و بستان یافت دیگر ز ابر گوهر بار بار
چونکه از باریدنش هر دم زمین خرم شود
بر زمین گوهر ز چشم خویش گوهر بار بار
هرکجا گلزار بود اندر جهان گلزار شد
مرغ نوروزی سرایان بر سر گل زار زار
باد بفشاند همی بر سنبل و عبهر عبیر
ابر بفروزد همی بر لاله و گلنار نار
باغ همچون لعبتی زیبا و دلکش گشت و شد
پیش او از گونه گون گل لعبت فر خار خار
لاله اندر بوستان چون طوطی خفته ستان
بر سر منقار خون و بر بن منقار قار
تا شمر شد از صبا پرچین چو پر باز باز
باغ بفروشد همی چون لعبت طناز ناز
چون بطرف باغ بنماید گل خودروی روی
دست دلبر گیر و جای اندر کنار جوی جوی
برده از مرجان بگونه لاله نعمان سبق
برده از مطرب بدستان بلبل خوشگوی گوی
بستد از یاقوت بسد لاله و گلنار رنگ
یافت از کافور و عنبر خیری و شب بوی بوی
از نسیم سنبل و گل گشت چون خر خیز باغ
وز دم زلف بت من گشت چون مشگوی گوی
چشم من چون چشمه آموی گشت از هجر تو
تن بخون در چون میان چشمه آموی موی
بر سر گل مشک تر از زلف عنبر بیز بیز
خون عاشق خیز و از آن غمزه خونریز ریز
ای بخوبی بر بتان کابل و کشمیر میر
مردم از بس آوری بر وعده ها تاخیر خیر
گر کسی در بیر زلفین ترا بیند بخواب
پر عبیر و عنبرش گردد گه تعبیر بیر
لاله از تو یافته سرخی به هنگام بهار
آبی از من یافته زردی بماه تیر تیر
هست مردم را شب و شبگیر روی و موی تو
موی را شب دان مدام و روی را شبگیر گیر
غمزه تو عاشقان را دل بدوزد بر جگر
همچو خسرو بر جگر دوزد بزخم تیر بیر
بوالخلیل آنکو بگیتی زو شده موجود جود
جعفر آن کش چوب گشت از طالع مسعود عود
ای که دست راد تو بخشد بر آمال مال
ای که بر سر گستراندت طایر اقبال بال
ای که یاد تیغت ار بر بحر عمان بگذرد
گردد اندر بحر عمان بی روان ز اهوال وال
زال زر اندر ازل زلزال شمشیر تو دید
در ازل شد خنگسار از هول آن زلزال زال
بدسگال از بیم تو چون نال شد باریک و زرد
از غم تیمار سال و ماه نالان نال نال
گر بشب یاد آورد چیپال هند از کین تو
باز نشناسد بروز از قامت چندال دال
جان خصمانت زیان در غم بطمع سود سود
وز دل یارانت سود خرمی بزدود دود
تا جهان آباد باشد جان و تنت آباد باد
کز همه عیبی تنترا روزگار آزاد زاد
دشمنانت مانده روز و شب میان خار خوار
دوستانت سال و مه بر لاله و شمشاد شاد
باد همچون لاد پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد
باده گلگون خور و فریاد ناور یاد هیچ
تا کند بلبل فراز شاخ گل فریاد یاد
داد بستان از بهار و عمر خرم بگذران
کاسمان از خرمی روی زمین را داد داد
باده از گلگون رخان و سیمگون دستان ستان
با بتان بغنو بکام خویش در بستان ستان
کرده از سنبل سپردن شاخ مینا رنگ رنگ
گشته چون مرجان ز گل فرسنگ در فرسنگ سنگ
داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی
شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ
از صبا پر تنگ های عنبر آگین گشت دشت
آهوان را دشت گشت از عنبر آگین تنک تنک
بلبل اندر باغ دارد گوئی اندر نای نای
صلصل اندر راغ دارد گوئی اندر چنک چنک
ابر نیسانی به باران در چمن پرورد ورد
گشت خیری با فراق نرگسش آزرد زرد
دشمنانش را نگردد ماتم ایج از دور دور
دوستانش را بود گرد سرای از سور سور
وصف فضل او نباشد کردن از سیصد یکی
گر کند چرخ برین از وصف او مسطور طور
فور اگر در هند تیغ تیز او بیند بخواب
باز نشناسد برنگ از غالیه کافور فور
از رضای او شود چون بهرمان سرخ سنگ
وز خلاف او شود چون مردم مسحور حور
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
سرخ کرد از کشتن خصمانش چون عناب ناب
ای به بزم و رزم و داد ودین تو بهرام رام
دشمنان را پر شرنگ از بیم تو ناکام کام
چون شود چنگ تو جفت تیغ خون آشام و تیز
چون شود دست تو یار رطل جان انجام جام
دشمنانت را شود چون دام بر اندام موی
دوستانت را شود چون حله بر اندام دام
از سخا بد نام باشد نام گنجی پیش تو
وز کرم بد نام باشد مدحت تو نام نام
گر بروز روشن اهل شام تیغت بنگرند
روز روشن گردد از بیمت بر اهل شام شام
گر بگرداند ز مهر تو زمانی رأی رای
باشد از غم روز و شب جان وی اندر وای وای
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح امیر ابراهیم بن حسن
آن دلبری که خوبی بسیار یار اوست
دردا که در دلم همه پیکار کار اوست
گرد سرای وصل نگشته است یک نفس
پیش در فراق بصد بار بار اوست
در نار هجر روی چو آبی شدم از آنک
دارنده عاشقان را در نار نار اوست
گر عاشق دو تای ز مشگین او منم
سست و نوان و زار چو بیمار مار اوست
خون شد دلم ز عشقش و گشتم نحیف و زار
دورم از آن دو غمزه خونخوار خوار اوست
از وی همیشه قالب خون خوار خوار به
وانکو ز زخم هست در آزار زار به
تا جان غلام آن بت آزاد زاد شد
دل را مدام صورت فریاد یاد شد
اشکم بموج گشت ز بیداد او چنانک
دریا به پیش دجله بغداد داد شد
غمگین چرا کند دلم آن دلبری کزو
هنگام دلبری دل نوشاد شاد شد
حسنش هزار سینه بیکدم خراب کرد
نزدش حدیث هر دل آباد باد شد
هرگز کجا شود دلم آزاد از غمش
چون جان غلام آن بت آزاد زاد شد
شغل لبش ببوسه اگر داد داد باز
مارش همیشه سنت او زاد زاد باز
ای برده آب از گل خودروی روی او
خوشتر ز قندهار وز مشگوی کوی او
بر بوی این بباغ بخفتم هزار شب
تا بو که یابم از گل شب بوی بوی او
از چشم او همیشه بلاجوی خلق زد
وز جان شدم همان ز بلاجوی جوی او
شخصم چو موی گشت و عجب تر نگر که کرد
اشگم چو چشم چشمه آموی موی او
نالم ببارگاه شه مشرق از غمش
بر من زمانه تنگ تر از روی روی او
آن خسروی که همچو سخن گوی گوی او
راند چنان که سیل بهر سوی سوی او
شاهی که روی او چو به مهتاب تاب داد
در گنبد تن از اسباب باب داد
سیماب فضل او چو بشخص عدو رسید
دشمن ز خون سینه بسیماب آب داد
هر روز رزم خنجر او بی کران بود
بی جام او ببزم چو عناب ناب دارد
از عدل چون پدر ز یتیمان روزگار
گوئی مگر بفضل زهرباب باب داد
ماند بچنگ دشمن پرتاب تاب او
باشد گشاده بر همه ارباب باب او
بر شخص سهم تیرش بی رنگ رنگ شد
صحرا ز خون صید بنیرنگ رنگ شد
شاه فراخ دل بگه کینه حمله کرد
بر خصم دهر چون سپر تنگ تنگ شد
بر جام تیغ مرگ بداندیش ملک او
از بیم تیغ او می چون رنگ رنگ شد
سهمش بسوی چرخ گذر کرد یک شبی
تا روز حشر بین شباهنگ هنگ شد
شاه ستاره جاه براهیم بن حسن
کاندر نبرد خصم چو هوشنگ شنگ شد
او را سزد اگر کند آونگ ونگ را
چون سهم او گداخت بفرسنگ سنگ را
شاها حسام تو همه ناورد ورد کرد
جان عدو چو باد جهان گرد گرد کرد
از خونش کرد سرخ تن خاک تیره را
خون خواست روی آنکه نیازرد زرد کرد
بر جان خویش هرکه نخورده است زینهار
بنگر که جانش تیغ تو در خورد خورد کرد
از چرخ پیر آنکه فرو ماند چون زمان
او را سخاوت تو جوانمرد مرد کرد
روی غرور نفس بناورد ورد شد
خویش از نهیب او چو بیفسرد سرد شد
قطران تبریزی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - مسمط در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
نگاری لاله رخسار و سمنبر
صبا زو مشگبویست و سمنبر
سهی سرویست کش مشگ و سمنبر
هزارش خوشه سنبل بر سمنبر
ز روی و موی آن سرو سمن بر
پر از عود است بحر و بر سمن بر
بحق سیصد و سی و سه منبر
صبا هست از برش بوی سمنبر
میان همچون کناغ بسته دارد
دهان همچون شکاف پسته دارد
دل حوران بمژگان خسته دارد
دل و جانم ز غمها رسته دارد
پریرا دل بیک مو بسته دارد
مرا دل از جفا بشکسته دارد
بروی و رای او پیوسته دارد
نهاده مهر و کین هفت کشور
ندانم تا زیم زو تافته دل
که هم جان داده ام هم یافته دل
ز من بسته بزلف و تافته دل
که باشد بی رخ او تافته دل
ز نام و جامه دارد بافته دل
ولیکن نیست از من تافته دل
مرا دارد هوا بشتافته دل
بمهر آن نگار ماه پیکر
بعارض هست چون ماه دو هفته
بگرد او گل سوری شکفته
دو زاغ اندر دو سوی ماه خفته
گلی هر یک بچنگ اندر گرفته
دهان چون حلقه مرجان سفته
در او سی در ناسفته نهفته
همانا مست سوی باغ رفته
که شد پر در و مرجان باغ یکسر
جهان پیر برنا شد دگر باز
زمین بی در و دیبا نیست یکباز
در فردوس شد بر بوستان باز
ندانی آسمان از بوستان باز
شد از باد آبدان چون سینه باز
هزار آواز با گل عاشقی باز
کنون گردد روان با ناز انباز
کنون باید سرود رود و ساغر
شقاق و نرگس اندر کوه ساده
بسان سبزپوشان ایستاده
یکی را مهر سیمین جام داده
یکی را تاج مرجان بر نهاده
ببین نرگس دو چشم خود گشاده
بنفشه چون بلشگر در پیاده
یکی زهره است بر پروین فتاده
یکی ناسوخته عنبر بر آذر
همی گردد صبا پیرامن گل
همی درد بتن پیراهن گل
هوا گر نیست عاشق بر تن گل
چرا بندد گهر بر گردن گل
به نیسان گشته بستان معدن گل
نخسبد مرغ جز بر خرمن گل
سرایان زند باف از دامن گل
خروشان عندلیب از شاخ عرعر
ایا ابر سیه بر چرخ نیلی
نه دریائی نه جیحونی نه نیلی
چرا چندین گهر باری نه سیلی
چرا تندی کنی نه ژنده پیلی
بآب اندرا با دریا عدیلی
بتاب از آتش دوزخ بدیلی
گهی چون دست خسرو بوالخلیلی
گهی چون تیغ شاهنشاه جعفر
چنو گیتی نیاورد و نیارد
زمانه کین او جستن نیارد
اگر بر دل خلاف او نگارد
بخار مرگ گردون جان بخارد
ز بس کو دوستان را حق گذارد
ز بس بر دشمنان ذلت گمارد
مر او را دوست و دشمن دوست دارد
که نفع بی ضر است و خیر بی شر
گرش بودی همه گیتی خزینه
ببخشیدی و بنمودی هزینه
جهان چون خاتمست او چون نگینه
بحق بگذار تا مرداد دینه
بسان دوزخ است او گاه کینه
چو سنگ او و عدو چون آبگینه
زمین بحر دمان مردم سفینه
زمان باد مخالف شاه لنگر
چو او در جنگ آرد تیغ در چنگ
ندارد پیل یشک و شیر نر چنگ
بیابان در وغا بر تیغ او تنگ
پلنگ از هیبتش ماننده رنگ
دهد خواهندگان را سیم چون سنگ
فراتر درگهش از هفت اورنگ
نیارد تاب با او پیل در جنگ
هژبران را مسخر کرده چون خر
ز دستش تیغ و کلک و جام نازان
ز رخشش پیل و شیر و ببر تازان
به نعمت نیک خواهان را نوازان
بمحنت بدسگالان را گدازان
مرادی با ولی چون آب سازان
بمردی با عدو آتش فرازان
ز فخر نام او بر چرخ نازان
نگین و خامه و منجوق و منبر
جهان او داند از خصمان گرفتن
دل افروز آمدن پیروز رفتن
از او نارد دل خصمان شگفتن
وزو گیرد گل دولت شکفتن
دل دشمن بتیر درد سفتن
ز روی دوست گرد رنج رفتن
کنون باید بشادی می گرفتن
که شاه آمد بپیروزی بلشگر
بشغل خویشتن شد شاه ایران
همی پیروز شد در جنگ شیران
ز جان خویش شد همچون دلیران
بجای خویش باز آمد هژیران
از او شد خامه بدخواه ویران
نشست اندر سریر او همچو میران
گه تدبیر باشد بر ز پیران
هم از گوهر هم از دانش از او سر
عدو سوز است چون آید بمیدان
ولی ساز است چون آید در ایوان
بمردی نیست کم از پور دستان
سیاست را بود پور نریمان
چو موسی جست آتش در بیابان
بدیدش نور و پس شد غیب تابان
از این خسرو بسی دیدیم برهان
چه گوئی خسرو است او یا پیمبر
یکی گردد بپیروزی دو خانه؟
بمردی باشدش ملک شهانه
سپاهی پیش او شد بی کرانه
همه شیران جنگی و جوانه
جگرشان کرد پیکان را نشانه
کمانشان کرد در گردن کمانه
دو خورشید است روشن در زمانه
ازین گل تازه زان مردم توانگر
یکی خورشید در برج حمل شد
یکی در خانه میر اجل شد
از آن خورشید صحرا پر حلل شد
وزین خورشید دولت بی خلل شد
از آن بستان پر از مشگین کلل شد
وزین ایوان پر از زرین لعل شد
از آن نسرین و نرگس بی محل شد
وزین شد بی خطر دینار و گوهر
نه چونین سور افریدون و جم کرد
نه چونین سور سام و روستم کرد
زمین پر زر و دینار و درم کرد
جهان بر خلق چون خلد ارم کرد
بزرگان را خداوند علم کرد
سترگان را بفرمان و خدم کرد
فزون از آسمان شادی و غم کرد
بقا بادش بشادی خصم غمخور
از این پیوند گیتی شاد گشته
ولی را خار چون شمشاد گشته
همه ویرانه ها آباد گشته
ملک را رنج دل بر باد گشته
برادر نیز بی فریاد گشته
ز بند دشمنان آزاد گشته
شه از روی برادر شاد گشته
چو شد شادان ز روی شه برادر
جهان دائم بکام شاه بادا
سرای دشمنش بیراه بادا
همیشه جفت مهر و ماه بادا
یکی روزش بقا ده ماه بادا
ز رویش چشم بد گمراه بادا
از او دست بدان کوتاه بادا
زر از روزگار آگاه بادا
خدایش یار باد و چرخ یاور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸
سر و بالائی که دارد بر سر گل مشگ ناب
آفت دلهاست و اندر دیده ام چون آفتاب
روی رنگینش چو ماه تافته بالای سرو
زلف مشگینش چو مشگ تافته بر ماهتاب
صبر از آن خواهم همی تا عشق او پوشم بصبر
خواب از آن خواهم همی تا روی او بینم بخواب
هرکه خواهد صحبت خوبان و پیوند بتان
همچو من دارد دل پر درد و جان پر عذاب
ای سرور افزای دلها چون حیات اندر وصال
وی نشاط افزای جانها چون شراب اندر شباب
تا به اندر باغ آید همچو ناف نیکوان
تا که چشم عاشقان باشد چو در نیسان سحاب
چون سحاب ماه نیسان باد چشم دشمنت
روی خصمانت چو آبی باد آخر ماه آب
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
ماهی دل من بر دو دل خویش بمن داد
من هستم از او خرم و او هست ز من شاد
بی من نکند شادی و بی من نخورد می
همواره چنان بوده و پیوسته چنین باد
با ناله و فریادم و با خواهش و کاهش
از بسکه همی روز جدائیش کنم یاد
من بر بت خویش ایمنم و نیستم ایمن
برگشت زمانه همه زان خواهم فریاد
ای لؤلؤ شهوار بپوشیده بدیبا
وی سوسن آزاد بپوشیده بشمشاد
آنکس که ترا کشت هوای دل من کشت
وانکس که ترا زاد هوای دل من زاد
ترسم که تو از مهر من آزاد کنی دل
وز مهر تو هرگز نشود جان من آزاد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
بوصل اندرون یافتم کام خویش
رهاندم ز دام غم اندام خویش
نشستم چنان چون همی خواستم
به آرام دل با دلارام خویش
نمودم بدو روی گلرنگ خویش
نمود او بمن روی گلفام خویش
ایا کام من دیدن روی تو
همی یابم از روی تو کام خویش
دل از دام هجر تو کردم رها
کشیدم ترا شاد در دام خویش
ازین خوبتر چون بود روزگار
که دیدم جهان زیر صمصمام خویش
بزیر زمین برد بدخواه را
برآورد بر آسمان نام خویش
بهنگام خویش آنچه من کرده ام
نکرده است خسرو بهنگام خویش