عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۵
بر وی تو بروشنی از مهر و ماه به
زلفین تو ببوی ز مشک سیاه به
تو چون بنفشه ای و دگر نیکوان چو کاه
دانی هر آینه که بنفشه ز کاه به
گر من دل کسی بنوازم مشو ز جای
کاندر جهان مرا همه کس نیکخواه به
هرچند نیکوان جهان با منند پاک
نزدیک من تو از همه جائی و جاه به
هستند بر سپهر فراوان ستارگان
لیکن بمرتبت توئی از مهر و ماه به
هرچند عاشقم دل عاشق نگاه دار
زیرا که داشتن دل عاشق نگاه به
کاین عاشقی چو بازی شطرنج هندویست
گاهی بود بلعب پیاده ز شاه به
آمد رسول آن بت آزاده
آن زلف پر ز چین و پری زاده
ای من سپرده دل بمهر او
او جان و دل بصحبت من داده
گفتم که یاد ناری بیدلی را
همچون تو در بلای غم افتاده
بند خطش گشادم و کرد بر من
از چشم چشمه خون بگشاده
گشتم نوان چو مردم بیچاره
کردم سرشک دیده چو بیجاده
دادم جواب و گفتم هستم من
او را بجان مال و دل ایستاده
زان کار دیر شد که فلک پیشم
هر روز بود شغلی بنهاده
رستم ز شغلهاش بجان رستم
هستم بخواستاریش آماده
ساده کنم دلم ز غمان هزمان
بر من جهان شود بخوشی ساده
گر شعر خوش نیامد معذورم
کم طبع خوش نباشد بی باده
زلفین تو ببوی ز مشک سیاه به
تو چون بنفشه ای و دگر نیکوان چو کاه
دانی هر آینه که بنفشه ز کاه به
گر من دل کسی بنوازم مشو ز جای
کاندر جهان مرا همه کس نیکخواه به
هرچند نیکوان جهان با منند پاک
نزدیک من تو از همه جائی و جاه به
هستند بر سپهر فراوان ستارگان
لیکن بمرتبت توئی از مهر و ماه به
هرچند عاشقم دل عاشق نگاه دار
زیرا که داشتن دل عاشق نگاه به
کاین عاشقی چو بازی شطرنج هندویست
گاهی بود بلعب پیاده ز شاه به
آمد رسول آن بت آزاده
آن زلف پر ز چین و پری زاده
ای من سپرده دل بمهر او
او جان و دل بصحبت من داده
گفتم که یاد ناری بیدلی را
همچون تو در بلای غم افتاده
بند خطش گشادم و کرد بر من
از چشم چشمه خون بگشاده
گشتم نوان چو مردم بیچاره
کردم سرشک دیده چو بیجاده
دادم جواب و گفتم هستم من
او را بجان مال و دل ایستاده
زان کار دیر شد که فلک پیشم
هر روز بود شغلی بنهاده
رستم ز شغلهاش بجان رستم
هستم بخواستاریش آماده
ساده کنم دلم ز غمان هزمان
بر من جهان شود بخوشی ساده
گر شعر خوش نیامد معذورم
کم طبع خوش نباشد بی باده
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل
خسر و خسرو نشان شاهی که جز بر لفظ او
نیک بختی کم فرستد تحفه و زادی مرا
آن جهان بختی که الا ز آستین فرخش
روی ننمودست در عالم کف رادی مرا
جوشن اقبال او تا پشت من دارد قوی
موم گردون به تواند کرد پولادی مرا
سایه او گر نبودی مدت الله بر سرم
سیلی گردون گژ رور است ننهادی مرا
پشت دستی سخت خورد از جاه او آری بقهر
هم نگشتی آسمان در پای بیدادی مرا
ز ابتدا چون مرغ عیسی قالبی بودم جماد
داد جان از حضرت شاه جهان دادی مرا
در شبستان ضمیرم پر ز شیرین بود لیک
بر در دعوت همی زد حلقه فرهادی مرا
دختر طبعم بمدحش نامزد بود از ازل
ور نبودی ما در ایام کی زادی مرا
من کیم شاها بگویم تا باستحقاق مدح
از در دولت در آمد چون تو دامادی مرا
در جهان جان مسلم شد به تیغ مدح شاه
بر در شهر معانی مفخر آبادی مرا
دوش کلکم در رکاب مدح او بشکسته ی بود
کر صهیلش کوش نگشادی بفریادی مرا
چون منم شبرنک میدان سخن در عهد خود
نیست لایق جز ثنای شاه به، زادی مرا
من چنین محتاج یک شاگرد و در اطراف ملک
عبده هردم خطاب آمد ز استادی مرا
ور جهان را زین خبر کردی کسی از چین وروم
بنده چون خاقان و چون قیصر فرستادی مرا
در غزل کی بشکفد بستان طبعم زان کجا
نیست حاصل سرو قدی زلف شمشادی مرا
در جهان خُرد است انعامت که نیرومند باد
کو کسی کا ز بند این اندیشه بگشادی مرا
شعر نیک آورده ام کا ز بهر ایوان بقا
نیست نیکو تر ز شعر نیک بنیادی مرا
سر بسر عالم بگردشاه لیکن وقت را
مژده نو میدهد عالم به بغدادی مرا
نیک بختی کم فرستد تحفه و زادی مرا
آن جهان بختی که الا ز آستین فرخش
روی ننمودست در عالم کف رادی مرا
جوشن اقبال او تا پشت من دارد قوی
موم گردون به تواند کرد پولادی مرا
سایه او گر نبودی مدت الله بر سرم
سیلی گردون گژ رور است ننهادی مرا
پشت دستی سخت خورد از جاه او آری بقهر
هم نگشتی آسمان در پای بیدادی مرا
ز ابتدا چون مرغ عیسی قالبی بودم جماد
داد جان از حضرت شاه جهان دادی مرا
در شبستان ضمیرم پر ز شیرین بود لیک
بر در دعوت همی زد حلقه فرهادی مرا
دختر طبعم بمدحش نامزد بود از ازل
ور نبودی ما در ایام کی زادی مرا
من کیم شاها بگویم تا باستحقاق مدح
از در دولت در آمد چون تو دامادی مرا
در جهان جان مسلم شد به تیغ مدح شاه
بر در شهر معانی مفخر آبادی مرا
دوش کلکم در رکاب مدح او بشکسته ی بود
کر صهیلش کوش نگشادی بفریادی مرا
چون منم شبرنک میدان سخن در عهد خود
نیست لایق جز ثنای شاه به، زادی مرا
من چنین محتاج یک شاگرد و در اطراف ملک
عبده هردم خطاب آمد ز استادی مرا
ور جهان را زین خبر کردی کسی از چین وروم
بنده چون خاقان و چون قیصر فرستادی مرا
در غزل کی بشکفد بستان طبعم زان کجا
نیست حاصل سرو قدی زلف شمشادی مرا
در جهان خُرد است انعامت که نیرومند باد
کو کسی کا ز بند این اندیشه بگشادی مرا
شعر نیک آورده ام کا ز بهر ایوان بقا
نیست نیکو تر ز شعر نیک بنیادی مرا
سر بسر عالم بگردشاه لیکن وقت را
مژده نو میدهد عالم به بغدادی مرا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مدح خواجه فخرالدین
در تتق ابر شد، باز رخ آفتاب
همچو بناگوش یار در خم زلف بتاب
مهر سیه پیرهن ابر سپید پریش
هندوی کافور موی ترک معنبر نقاب
خانقه صوفیان بر گه ز بس اقحوان
یک رده احمر لباس یک صفه ازرق ثیاب
ساغر یاقوت رنگ، لاله چو بر خاک زد
نرگس مخمور چشم زود در آمد ز خواب
چون سر هر آبگیر، صفحه سیمین نمود
شاخ به تذهیب کرد یک ورق زرناب
در طرب آبادباغ، گشت ز غوغای دی
منظر شمشاد پست، طارم گلبن خراب
سبزه کم عمر را گشت محاسن سفید
هم ز رحیل صبا هم ز نزول ضیاب
نرگس فیروزه تخت تاجی بر سر نهاد
قبه ز زر طلا نیزه ز سیم مذاب
کرده ز پر غراب جامه سیه شاخ را
محنت فصل هرم حسرت عهد شباب
چون زچکا، ارغنون گشت شنیدن محال
باده چون ارغوان هست کشیدن صواب
زمزمه گوی از برش بلبل چون مطربان
رقص کنان بر سرش همچو شکرفان حباب
جان شیاطین غم، سوخته گردد چو او
از افق جام گرد، تاختنی چون شهاب
بر در لطفش زده، روح بدر یوزه چشم
روح که طالب نصب، راح که صاحب نصاب
چون لب جام از صفاش مطلع خورشید شد
نصفی مه زار و زرد، در دهن و در رضاب
چون مه ناکاسته، مجلسی آراسته
بر رخ صدر اجل، خواجه جام شراب
از کف ترک چو ماه باده ده باده خواه
چشمه لب بی گناه گوشه خور بی سحاب
آتش رخساره ی کز پی دیدار او
چشم فلک شد سپید، جان ملک شد کباب
منتظر وصل او دیده ی خوارزمشاه
مفتخر از اصل او، دوده افراسیاب
جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا
دل برباید ز جان، لعل وی اندر عتاب
چون سر کلک وزیر، طره ی او بر عذار
پشت حواصل نگار کرده به پرغراب
سرور نیکو سیر خواجه والا گهر
مهتر عالی ثمر صاحب فرخ جناب
گوهر درج لطف اختر برج شرف
بازوی اقبال تیغ خامه دولت کتاب
فخر نظام ملل فرو بهای دول
آن زکفش بی خلل ملک سخا، زاضطراب
ابر کفش چون بدید خشک نهال امید
بر سر بام جهان زد علم فتح باب
از همه ابنای دهر همت او جمع کرد
هم شرف انتساب هم گهر اکتساب
صیقل رایش چو برد، دست بروشنگری
دست قضا برکشید خنجر ملک از قراب
نور وفاقش دهد عارص مه را فروغ
رنک خلافش کند طره شب را خضاب
مسرع عزمش چو کرد مرکب تعجیل کرم
شق نکند گرد او باد بپای شتاب
دشمن خود را بر او، گرچه تشبه کند
نیک شناسد خرد بحر محیط از سراب
ای در، میدان ملک حزم تو آبی زده
کاسب قضا را بر او، مانده خراندر خلاب
عرصه جاه تو را طی نکند نور و ظل
مسرع عزم تو را پی نبرد با دو آب
طینت خاک است و آب ذات شریف تو لیک
خاک نسیم، الحراک باد اثیر التهاب
کین تو در کار دین گر نزند دارعدل
در نفس از شب روی، توبه کند ماهتاب
کام خطا کی نهد ذهن تو در هیچ کوی
راه غلط گم رود فکر تو در هیچ باب
سر نکشد چرخ چون جاه عمر هیبت
ذره تادیب برد بر کتف احتساب
تو گل مل طینتی وز پی قمع عدوت
گل نبود بی دروغ، مل نبود بی خراب
هم گه دیوان توئی، مرد دوات و قلم
هم گه میدان توئی، گرد طعان ضراب
سایر کلک تو را عقل نداند میسر
سایل تیغ تو را، چرخ نداند جواب
مدح تو جمع آورد عاجل و آجل به هم
عاجل دنیا عطا آجل عقبی ثواب
سلک عبارت گسست، جوهر اوصاف تو
قطره که داند شمارد، ذره که گیرد حساب
عرصه مدح تو کی پای فلک کرد طی
چون به فلک در زند، دست تصرف تراب
چند تواند شنید عقل بسمع قبول
مدحت گردون علو، سیرت خورشید تاب
ای خرد هرزه کار لاشه دعوی بدار
ابرش افلاک نیست اهل عنان در رکاب
ای ز دل پاک تو عقل سری پر نهیب
وی ز کف راد تو کنج دلی پر نهاب
راه ز اندیشه بیش مرحله عجز پبش
سست بپا کرده هین پا و سرش انقلاب
تیر عقاب افسرت غرق شود تا به پر
گرچه نشان باشدش چشمه بال عقاب
نیست مرا در جهان از ستم آسمان
جز به حریمت امان جز به جنابت مآب
گشت امیدم که رست از بد و نیک آن توست
ابر عطائی ببار مهر سخائی بتاب
تا چو عروسان باغ چهره گشایند باز
ابر بهاری زند بر رخ هر یک گلاب
در چمن باغ عمر باد لب و طبع تو
کوری حساد را باده کش و لهو یاب
هرکه نباشد چو چنگ با تو بیک پرده در
خورده بسی گوشمال از تو بسان رباب
کرده مقالات من با شرف مدح تو
در دل ناصح سرور بر تن فاضح عذاب
شعر سراید بسی هر کسی اندر بسی
لیک ز بهر آبه سود به زهریر گلاب
همچو بناگوش یار در خم زلف بتاب
مهر سیه پیرهن ابر سپید پریش
هندوی کافور موی ترک معنبر نقاب
خانقه صوفیان بر گه ز بس اقحوان
یک رده احمر لباس یک صفه ازرق ثیاب
ساغر یاقوت رنگ، لاله چو بر خاک زد
نرگس مخمور چشم زود در آمد ز خواب
چون سر هر آبگیر، صفحه سیمین نمود
شاخ به تذهیب کرد یک ورق زرناب
در طرب آبادباغ، گشت ز غوغای دی
منظر شمشاد پست، طارم گلبن خراب
سبزه کم عمر را گشت محاسن سفید
هم ز رحیل صبا هم ز نزول ضیاب
نرگس فیروزه تخت تاجی بر سر نهاد
قبه ز زر طلا نیزه ز سیم مذاب
کرده ز پر غراب جامه سیه شاخ را
محنت فصل هرم حسرت عهد شباب
چون زچکا، ارغنون گشت شنیدن محال
باده چون ارغوان هست کشیدن صواب
زمزمه گوی از برش بلبل چون مطربان
رقص کنان بر سرش همچو شکرفان حباب
جان شیاطین غم، سوخته گردد چو او
از افق جام گرد، تاختنی چون شهاب
بر در لطفش زده، روح بدر یوزه چشم
روح که طالب نصب، راح که صاحب نصاب
چون لب جام از صفاش مطلع خورشید شد
نصفی مه زار و زرد، در دهن و در رضاب
چون مه ناکاسته، مجلسی آراسته
بر رخ صدر اجل، خواجه جام شراب
از کف ترک چو ماه باده ده باده خواه
چشمه لب بی گناه گوشه خور بی سحاب
آتش رخساره ی کز پی دیدار او
چشم فلک شد سپید، جان ملک شد کباب
منتظر وصل او دیده ی خوارزمشاه
مفتخر از اصل او، دوده افراسیاب
جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا
دل برباید ز جان، لعل وی اندر عتاب
چون سر کلک وزیر، طره ی او بر عذار
پشت حواصل نگار کرده به پرغراب
سرور نیکو سیر خواجه والا گهر
مهتر عالی ثمر صاحب فرخ جناب
گوهر درج لطف اختر برج شرف
بازوی اقبال تیغ خامه دولت کتاب
فخر نظام ملل فرو بهای دول
آن زکفش بی خلل ملک سخا، زاضطراب
ابر کفش چون بدید خشک نهال امید
بر سر بام جهان زد علم فتح باب
از همه ابنای دهر همت او جمع کرد
هم شرف انتساب هم گهر اکتساب
صیقل رایش چو برد، دست بروشنگری
دست قضا برکشید خنجر ملک از قراب
نور وفاقش دهد عارص مه را فروغ
رنک خلافش کند طره شب را خضاب
مسرع عزمش چو کرد مرکب تعجیل کرم
شق نکند گرد او باد بپای شتاب
دشمن خود را بر او، گرچه تشبه کند
نیک شناسد خرد بحر محیط از سراب
ای در، میدان ملک حزم تو آبی زده
کاسب قضا را بر او، مانده خراندر خلاب
عرصه جاه تو را طی نکند نور و ظل
مسرع عزم تو را پی نبرد با دو آب
طینت خاک است و آب ذات شریف تو لیک
خاک نسیم، الحراک باد اثیر التهاب
کین تو در کار دین گر نزند دارعدل
در نفس از شب روی، توبه کند ماهتاب
کام خطا کی نهد ذهن تو در هیچ کوی
راه غلط گم رود فکر تو در هیچ باب
سر نکشد چرخ چون جاه عمر هیبت
ذره تادیب برد بر کتف احتساب
تو گل مل طینتی وز پی قمع عدوت
گل نبود بی دروغ، مل نبود بی خراب
هم گه دیوان توئی، مرد دوات و قلم
هم گه میدان توئی، گرد طعان ضراب
سایر کلک تو را عقل نداند میسر
سایل تیغ تو را، چرخ نداند جواب
مدح تو جمع آورد عاجل و آجل به هم
عاجل دنیا عطا آجل عقبی ثواب
سلک عبارت گسست، جوهر اوصاف تو
قطره که داند شمارد، ذره که گیرد حساب
عرصه مدح تو کی پای فلک کرد طی
چون به فلک در زند، دست تصرف تراب
چند تواند شنید عقل بسمع قبول
مدحت گردون علو، سیرت خورشید تاب
ای خرد هرزه کار لاشه دعوی بدار
ابرش افلاک نیست اهل عنان در رکاب
ای ز دل پاک تو عقل سری پر نهیب
وی ز کف راد تو کنج دلی پر نهاب
راه ز اندیشه بیش مرحله عجز پبش
سست بپا کرده هین پا و سرش انقلاب
تیر عقاب افسرت غرق شود تا به پر
گرچه نشان باشدش چشمه بال عقاب
نیست مرا در جهان از ستم آسمان
جز به حریمت امان جز به جنابت مآب
گشت امیدم که رست از بد و نیک آن توست
ابر عطائی ببار مهر سخائی بتاب
تا چو عروسان باغ چهره گشایند باز
ابر بهاری زند بر رخ هر یک گلاب
در چمن باغ عمر باد لب و طبع تو
کوری حساد را باده کش و لهو یاب
هرکه نباشد چو چنگ با تو بیک پرده در
خورده بسی گوشمال از تو بسان رباب
کرده مقالات من با شرف مدح تو
در دل ناصح سرور بر تن فاضح عذاب
شعر سراید بسی هر کسی اندر بسی
لیک ز بهر آبه سود به زهریر گلاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - وصف بزم و مدح اتابک مظفرالدین قزل ارسلان و سلطان ارسلان بن طغرل
الحق این جشن، نه جشن است که باغ ارم است
ارم از لطف مزاجش به وبا متهم است
نقش بند چمنش باد، ز چین لطف است
رنگریز ثمرش ماه ز چرخ کرم است
دامنش پر زر و سیم است که کان امل است
دهنش پر می و میوه است که خلد نعم است
خانه روبی است در این بزم به جاروب نسیم
پشت گردون چو نکو درنگری زو بخم است
طعمه مدخنه اوست، شب مشگین جعد
مشک شب را چه خطر، مجمره ماه کم است
باد او قابله روح، چو باد عیسی است
صحن او حامله امن، چو صحن حرم است
دور اقداح ورا، عکس نباشد زیراک
عکس او جور بود جور به معنی ستم است
بی نسب نامه او، می زتبار حزن است
در طرب خانه او، غم ز جهان عدم است
هم چو، فواره مه دامن او نور فشان
همچو جواله صبح آتش او مشک دم است
نور او جمله فشاندند بر او معدن و بحر
چرخ مانده است، که با آستی پر درم است
حرم حرمت او را، در فردوس و طاست
فلک ساحت او را، مه و انجم حشم است
خاک او افسر خورشید، شده این شرفش
همه از نور حضور دوشه محتشم است
دو جوان و دو جهان بخش، که بر در گهشان
هرچه در حیطه هستی است زخیل خدم است
بر ره پیلک این، سینه شیران هدف است
با سر خنجر آن، نیزه گردان. قلم است
حکم این، بر دهن دیده گردون حکم است
داغ آن، بر کفل ابلق دوران رقم است
خاک بی سایه این، بسته گرد و عطش است
ماه در پرتو آن، خسته دق و درم است
زین قزل، شاه چگل پای بگل مبتذل است
زان نگین، خان تکین، درحدچین، درالم است
طارمی دان شرف این، که سپهرش شرف است
جامه ی دان، علم آن، که فتوحش علم است
نطق، در مدحت این، ملتزم نای کلو است
آز، با نعمت آن، خادم طبل شکم است
الحق این سوره، که در شان دو شه مُنزل شد
زان رقم هاست که بر لوح ازل مرتسم است
خون دل سوخته ام، در طلب این دم خوش
آری آری پدر مشک هم، از اصل دم است
عقل، با ذوق سخن های من انصاف بداد
که فصاحت ز عرب بود، کنون از عجم است
در گلستان دل آید، نفس من چو صبا
که نسیمش کرم شاه معطر شیم است
مالک الملک سخن، کرد مرا پادشهی
که سلاطین جهان را بسر او قسم است
قبضه تیغ بدو داد و سر کلک بمن
قاسم رزق، که مستوفی خیر القسم است
خسروی مکتسب اوست، به شمشیر و سخا
گرچه در خسروی از چار طرف محتشم است
یک طرف بارگه، سام تهمتن نسب است
یک طرف تخت فریدون سکندر علم است
یک طرف هودج قدس است، که بر سایه او
رهنمای نظر بسته چو جذر اصم است
یک طرف نوبر فتح است، که از شاخ سنانش
روضه ملک تر و تازه، چو باغ ارم است
ای بر استاد خرد خواند، هم از طفلی او
صحف بخشایش و بخشش، که بدو محتشم است
چون کمال تو همی بینم و نقصان سخن
حاصل کار من از فرط حیا و ندم است
در بهار صور، این نقش که من ساخته ام
شیر پرده است، که در معرض شیر اجم است
آنکه در پیش دو خورشید، چنین شمع نهد
چون چراغ جدی، الحق خردش کم ز کم است
خجلم سخت از این تحفه، چو در وی نگرم
راست چون تحفه ران ملخ و خوان جم است
شعر من، مدح شه حضرت عالی فلکی است
که بر او، از سپه روح خیم در خیم است
من سخن را بفلک میدهم و تر بیتم
ز آفتاب کرم خسرو کیوان همم است
تا رخ و زلف صنم قبله روح شمن است
تا دل و چشم شمن بسته نقش صنم است
باد خرم دل شاهان برخ یکدیگر
که بدین خرمی امروز مخالف دژم است
هرگز این دولت افزون به تمامی مرساد
زانکه هرجا که تمامی است اذا قیل تم است
ارم از لطف مزاجش به وبا متهم است
نقش بند چمنش باد، ز چین لطف است
رنگریز ثمرش ماه ز چرخ کرم است
دامنش پر زر و سیم است که کان امل است
دهنش پر می و میوه است که خلد نعم است
خانه روبی است در این بزم به جاروب نسیم
پشت گردون چو نکو درنگری زو بخم است
طعمه مدخنه اوست، شب مشگین جعد
مشک شب را چه خطر، مجمره ماه کم است
باد او قابله روح، چو باد عیسی است
صحن او حامله امن، چو صحن حرم است
دور اقداح ورا، عکس نباشد زیراک
عکس او جور بود جور به معنی ستم است
بی نسب نامه او، می زتبار حزن است
در طرب خانه او، غم ز جهان عدم است
هم چو، فواره مه دامن او نور فشان
همچو جواله صبح آتش او مشک دم است
نور او جمله فشاندند بر او معدن و بحر
چرخ مانده است، که با آستی پر درم است
حرم حرمت او را، در فردوس و طاست
فلک ساحت او را، مه و انجم حشم است
خاک او افسر خورشید، شده این شرفش
همه از نور حضور دوشه محتشم است
دو جوان و دو جهان بخش، که بر در گهشان
هرچه در حیطه هستی است زخیل خدم است
بر ره پیلک این، سینه شیران هدف است
با سر خنجر آن، نیزه گردان. قلم است
حکم این، بر دهن دیده گردون حکم است
داغ آن، بر کفل ابلق دوران رقم است
خاک بی سایه این، بسته گرد و عطش است
ماه در پرتو آن، خسته دق و درم است
زین قزل، شاه چگل پای بگل مبتذل است
زان نگین، خان تکین، درحدچین، درالم است
طارمی دان شرف این، که سپهرش شرف است
جامه ی دان، علم آن، که فتوحش علم است
نطق، در مدحت این، ملتزم نای کلو است
آز، با نعمت آن، خادم طبل شکم است
الحق این سوره، که در شان دو شه مُنزل شد
زان رقم هاست که بر لوح ازل مرتسم است
خون دل سوخته ام، در طلب این دم خوش
آری آری پدر مشک هم، از اصل دم است
عقل، با ذوق سخن های من انصاف بداد
که فصاحت ز عرب بود، کنون از عجم است
در گلستان دل آید، نفس من چو صبا
که نسیمش کرم شاه معطر شیم است
مالک الملک سخن، کرد مرا پادشهی
که سلاطین جهان را بسر او قسم است
قبضه تیغ بدو داد و سر کلک بمن
قاسم رزق، که مستوفی خیر القسم است
خسروی مکتسب اوست، به شمشیر و سخا
گرچه در خسروی از چار طرف محتشم است
یک طرف بارگه، سام تهمتن نسب است
یک طرف تخت فریدون سکندر علم است
یک طرف هودج قدس است، که بر سایه او
رهنمای نظر بسته چو جذر اصم است
یک طرف نوبر فتح است، که از شاخ سنانش
روضه ملک تر و تازه، چو باغ ارم است
ای بر استاد خرد خواند، هم از طفلی او
صحف بخشایش و بخشش، که بدو محتشم است
چون کمال تو همی بینم و نقصان سخن
حاصل کار من از فرط حیا و ندم است
در بهار صور، این نقش که من ساخته ام
شیر پرده است، که در معرض شیر اجم است
آنکه در پیش دو خورشید، چنین شمع نهد
چون چراغ جدی، الحق خردش کم ز کم است
خجلم سخت از این تحفه، چو در وی نگرم
راست چون تحفه ران ملخ و خوان جم است
شعر من، مدح شه حضرت عالی فلکی است
که بر او، از سپه روح خیم در خیم است
من سخن را بفلک میدهم و تر بیتم
ز آفتاب کرم خسرو کیوان همم است
تا رخ و زلف صنم قبله روح شمن است
تا دل و چشم شمن بسته نقش صنم است
باد خرم دل شاهان برخ یکدیگر
که بدین خرمی امروز مخالف دژم است
هرگز این دولت افزون به تمامی مرساد
زانکه هرجا که تمامی است اذا قیل تم است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - مدح ابوالبرکات هبة الدین علی طبیب
مرا دلی است زصد گه نهاده بر ره حاج
بباجشان شده لکن طمع نداشته باج
شکر شکسته ز مقلان غنچه بویا
سپر فکنده ز پیکان غنچه غناج
به پرده دار صبا داده جان که باز افکن
جلال هودج آن ناقه ضعیف مزاج
مگر بیک نظر این گشته، باز یابد روح
مگر بیک نفس این ناتوان رسد بعلاج
ز اشک خونین او بر نشان پای حبیب
بآفتاب مجرد نهفته روی فجاج
دهانه رنگی کز چشم های چرغ کند
کنار من به عقیق آب قلزم مواج
برای عرق سلامت محیط دامن من
کشان بزورق زنگار کون سر امواج
طمع بشمع فلک باز بسته تا گشته
بحال سوخته پروانه در فروغ سراج
زو صف عاج بناگوش شاهدان همه سال
شده صحیفه دیوان او سطیحه ساج
بخوانده آیت لن تفلحوا اذن ابدا
ز خط دل گسلان بر کنار تخته عاج
نصیحتش نکنم زان کجا برسته او
کس از متاع نصیحت نبرد بوی رواج
ز عشق سنبل مفتول نیکوان همه روز
چو گل شکفته از آن بر بنفشه شب داج
وگر کزیر نباشد ز ناصحی آیم
بصدر دفتر القاب افتخار الحاج
جهان خدیو کریمان خجسته بو البرکات
کجا ز برکت و یمنش نطاق بندد پاج
اجل ز درگه او طاق طارم گردان
خجل ز طلعت او، روی کوکب و هاج
صفای خاطر او منهی مسالک غیب
چنانکه منهی دیوان من صفای ز جاج
چو چاکری است فلک در رکاب او تازان
چو سائلی است جهان در جناب او محتاج
کمینه کینه او در دل حسود چنان
که زقه سر شمشیر با خم او داج
اگر ز صحن تواضع ببام قدر رود
نه نُه فلک که نودهم نیایدش معراج
سرای عالم یک سده از معالی اوست
مسطح است فلک در میانه ابراج
هنر به حضرت او تحفه کی توان بردن
که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج
گه، فراست او منهی قضا ملحم
گه، کیاست او ابلق زمان هم، لاج
زهی، سپار ده دوران به نهمت تو عنان
خهی، گذارده کیوان بهمت تو خراج
زرشک نقش تو در هفت شقه پرده سبز
بکار و مایه فزونند صد هزار ازواج
سرای ملک چنان شد بکدخدائی تو
که شام و چاشت بدربان همی رود سکباج
بگاهد از عدد دشمنت جهان ارچه
زیادتی دهد انعام را بوجه نتاج
مزین است بنامت صحایف و اقلام
موشح است بذکرت دفاتر و اوراج
بهم نشانی تو یافت عز سمع و بصر
مزاج نطفه ز دل در بدایت امشاج
عراق صدرا، امسال سم مرکب تو
از این سواد به بطحا و مکه راند افواج
بموسمی که عروق زمین ز جوشش خور
همی به پوست برافکند و نژدهای مزاج
هوای مطبخه میکرد در مسام سحاب
هر آن عرق که همی زاد قطره ی لجاج
زمین سوخته دل در سراب مار شکنج
چو مهر خرده زر حقه برسیه دیباج
خدای عز و جل در رکاب فرخ تو
لطیفه های کرامات کرده بود ادراج
که با قبول تو فردوس شد زمین سراب
که با نزول تو سلسال گشت آب اجاج
هزار باغ خورنق شگفت در منزل
هزار چشمه حیوان گشوده بر منهاج
بساط رُفت چو فراش باد مجمره سوز
بسیط ماند چو بستر جبال ابر دواج
ز عکس بوقلمون زمین خلعت پوش
هوای فاخته کون شد چو شهپر دراج
برفتی و بسزا فرض و نفل حج بگذارد
چنانکه پاک و مبرا بد، از فسون و لجاج
مساعی تو امان برگرفت از زوار
مآثر تو مناسک فزود بر حجاج
کنون اوان جدا بودن آمد از تادیب
کنون زمان بر آسودن آمد از ادلاج
به بختیاری در مرکز شرف به نشین
دل و دو دیده بپای فتن چو عود بساج
خلاص بارکشان نه ز غصه ایغاف
نجات راهنوردان نه از کف مهراج
بناز در کنف عز سرمدی چندان
که دورچرخ رساند سماک را به دجاج
بباجشان شده لکن طمع نداشته باج
شکر شکسته ز مقلان غنچه بویا
سپر فکنده ز پیکان غنچه غناج
به پرده دار صبا داده جان که باز افکن
جلال هودج آن ناقه ضعیف مزاج
مگر بیک نظر این گشته، باز یابد روح
مگر بیک نفس این ناتوان رسد بعلاج
ز اشک خونین او بر نشان پای حبیب
بآفتاب مجرد نهفته روی فجاج
دهانه رنگی کز چشم های چرغ کند
کنار من به عقیق آب قلزم مواج
برای عرق سلامت محیط دامن من
کشان بزورق زنگار کون سر امواج
طمع بشمع فلک باز بسته تا گشته
بحال سوخته پروانه در فروغ سراج
زو صف عاج بناگوش شاهدان همه سال
شده صحیفه دیوان او سطیحه ساج
بخوانده آیت لن تفلحوا اذن ابدا
ز خط دل گسلان بر کنار تخته عاج
نصیحتش نکنم زان کجا برسته او
کس از متاع نصیحت نبرد بوی رواج
ز عشق سنبل مفتول نیکوان همه روز
چو گل شکفته از آن بر بنفشه شب داج
وگر کزیر نباشد ز ناصحی آیم
بصدر دفتر القاب افتخار الحاج
جهان خدیو کریمان خجسته بو البرکات
کجا ز برکت و یمنش نطاق بندد پاج
اجل ز درگه او طاق طارم گردان
خجل ز طلعت او، روی کوکب و هاج
صفای خاطر او منهی مسالک غیب
چنانکه منهی دیوان من صفای ز جاج
چو چاکری است فلک در رکاب او تازان
چو سائلی است جهان در جناب او محتاج
کمینه کینه او در دل حسود چنان
که زقه سر شمشیر با خم او داج
اگر ز صحن تواضع ببام قدر رود
نه نُه فلک که نودهم نیایدش معراج
سرای عالم یک سده از معالی اوست
مسطح است فلک در میانه ابراج
هنر به حضرت او تحفه کی توان بردن
که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج
گه، فراست او منهی قضا ملحم
گه، کیاست او ابلق زمان هم، لاج
زهی، سپار ده دوران به نهمت تو عنان
خهی، گذارده کیوان بهمت تو خراج
زرشک نقش تو در هفت شقه پرده سبز
بکار و مایه فزونند صد هزار ازواج
سرای ملک چنان شد بکدخدائی تو
که شام و چاشت بدربان همی رود سکباج
بگاهد از عدد دشمنت جهان ارچه
زیادتی دهد انعام را بوجه نتاج
مزین است بنامت صحایف و اقلام
موشح است بذکرت دفاتر و اوراج
بهم نشانی تو یافت عز سمع و بصر
مزاج نطفه ز دل در بدایت امشاج
عراق صدرا، امسال سم مرکب تو
از این سواد به بطحا و مکه راند افواج
بموسمی که عروق زمین ز جوشش خور
همی به پوست برافکند و نژدهای مزاج
هوای مطبخه میکرد در مسام سحاب
هر آن عرق که همی زاد قطره ی لجاج
زمین سوخته دل در سراب مار شکنج
چو مهر خرده زر حقه برسیه دیباج
خدای عز و جل در رکاب فرخ تو
لطیفه های کرامات کرده بود ادراج
که با قبول تو فردوس شد زمین سراب
که با نزول تو سلسال گشت آب اجاج
هزار باغ خورنق شگفت در منزل
هزار چشمه حیوان گشوده بر منهاج
بساط رُفت چو فراش باد مجمره سوز
بسیط ماند چو بستر جبال ابر دواج
ز عکس بوقلمون زمین خلعت پوش
هوای فاخته کون شد چو شهپر دراج
برفتی و بسزا فرض و نفل حج بگذارد
چنانکه پاک و مبرا بد، از فسون و لجاج
مساعی تو امان برگرفت از زوار
مآثر تو مناسک فزود بر حجاج
کنون اوان جدا بودن آمد از تادیب
کنون زمان بر آسودن آمد از ادلاج
به بختیاری در مرکز شرف به نشین
دل و دو دیده بپای فتن چو عود بساج
خلاص بارکشان نه ز غصه ایغاف
نجات راهنوردان نه از کف مهراج
بناز در کنف عز سرمدی چندان
که دورچرخ رساند سماک را به دجاج
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - مدح بهاءالدین محمد وزیر
ملک را فال ز اقبال بقا می یابد
آز را علت افلاس دوا می یابد
بدل و دست بهاء الدین تاج الوزراء
آنکه ایام از او فرو بها می یابد
حامدی اصلی فرخنده محمد نامی
که عطا میدهد و حمد و ثنا می یابد
روی او دید شب تیره لقا گفت این است
آنکه زو چهره خورشید ضیا می یابد
با کله داری آن فکرت روشن هر شب
آسمان پیرهن صبح قبا می یابد
قدر عالیش فلک را به نیابت بنشاند
لاجرم منصب او قدر و علا می یابد
چه عجب زانکه گرم باز دهد وام نیاز
دست او را چو چنین نیک ادا می یابد
ور بدین گونه که می بارد ابر کف او
ابر سرمایه ندانم، ز کجا می یابد
پیش قدرش که بدو پشت فلک راست شده است
آسمان خود را با پشت دو تا می یابد
عهد او نامه ی اقبال چو بر میخواند
همه خطش هو حسبی و خطا می یابد
دیده دولت چندانکه در او می نگرد
همه شرم و کرم وجود و وفا می یابد
هرکه را دست طبیب کرمش بردبه نبض
حالی از علت افلاس شفا می یابد
ای کف و طبع تو ابری و نسیمی که ثنات
چون نهالی ابدالدهر دوا می یابد
گوش گیتی بمثال تو همی حلقه کشد
دوش گردون ز جلال تو ردا می یابد
مرغزاری است جناب تو که بی منت ابر
نشو، در ساحت او عمر گیا می یابد
مد کلک تو مگر آب حیات است کزو
چون مدد یافت سخن وصف بقا می یابد
پرتو مهر ضمیر تو بجائی است که چرخ
زیر او خود را چون ذره هبا می یابد
صاحبا، بنده ز شست فلک سخت کمان
بر جگر بی کهنی تیر عنا می یابد
کام را کم زده بر نطع ستم می تازد
صبر را کم شده در راه بلا می یابد
سینه را خسته ز شمشیر قدر می بیند
دیده را سفته ز پیگان قضا می یابد
نظر دیده عنف تو بگردون آخر
چین ابرو بنماید که چرا می یابد
صیقل فرّ تو می یابد مصقل او
صحفه آینه فکر جلا می یابد
گر به تشریف عطای تو رسم، در نازم
که سخن پایه ز تشریف عطا می باید
نقش گرمی نهدم باز نهال کرمی
کاین محال او نه بصنعت بدعا می یابد
تا بود باقی بدنامی و نیکو اثری
چون به شمشیر اجل عمر فنا می یابد
خواهم از صدق دعا جمله بقای تو همه
آرزو های دل از صدق دعا می باید
آز را علت افلاس دوا می یابد
بدل و دست بهاء الدین تاج الوزراء
آنکه ایام از او فرو بها می یابد
حامدی اصلی فرخنده محمد نامی
که عطا میدهد و حمد و ثنا می یابد
روی او دید شب تیره لقا گفت این است
آنکه زو چهره خورشید ضیا می یابد
با کله داری آن فکرت روشن هر شب
آسمان پیرهن صبح قبا می یابد
قدر عالیش فلک را به نیابت بنشاند
لاجرم منصب او قدر و علا می یابد
چه عجب زانکه گرم باز دهد وام نیاز
دست او را چو چنین نیک ادا می یابد
ور بدین گونه که می بارد ابر کف او
ابر سرمایه ندانم، ز کجا می یابد
پیش قدرش که بدو پشت فلک راست شده است
آسمان خود را با پشت دو تا می یابد
عهد او نامه ی اقبال چو بر میخواند
همه خطش هو حسبی و خطا می یابد
دیده دولت چندانکه در او می نگرد
همه شرم و کرم وجود و وفا می یابد
هرکه را دست طبیب کرمش بردبه نبض
حالی از علت افلاس شفا می یابد
ای کف و طبع تو ابری و نسیمی که ثنات
چون نهالی ابدالدهر دوا می یابد
گوش گیتی بمثال تو همی حلقه کشد
دوش گردون ز جلال تو ردا می یابد
مرغزاری است جناب تو که بی منت ابر
نشو، در ساحت او عمر گیا می یابد
مد کلک تو مگر آب حیات است کزو
چون مدد یافت سخن وصف بقا می یابد
پرتو مهر ضمیر تو بجائی است که چرخ
زیر او خود را چون ذره هبا می یابد
صاحبا، بنده ز شست فلک سخت کمان
بر جگر بی کهنی تیر عنا می یابد
کام را کم زده بر نطع ستم می تازد
صبر را کم شده در راه بلا می یابد
سینه را خسته ز شمشیر قدر می بیند
دیده را سفته ز پیگان قضا می یابد
نظر دیده عنف تو بگردون آخر
چین ابرو بنماید که چرا می یابد
صیقل فرّ تو می یابد مصقل او
صحفه آینه فکر جلا می یابد
گر به تشریف عطای تو رسم، در نازم
که سخن پایه ز تشریف عطا می باید
نقش گرمی نهدم باز نهال کرمی
کاین محال او نه بصنعت بدعا می یابد
تا بود باقی بدنامی و نیکو اثری
چون به شمشیر اجل عمر فنا می یابد
خواهم از صدق دعا جمله بقای تو همه
آرزو های دل از صدق دعا می باید
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - مدح خواجه جلال الدین ابوالفضل بن قوام الدین درگزینی وزیر سلطان ارسلان بن طغرل
ایا خدای بخلقت نیافریده نظیر
ستانه تو جهان را ز حادثات مجیر
جلال دولت و دینی نظام ملک و ملل
پناه تیغ و کلاه و مدار چرخ و سریر
جهان فضل ابوالفضل کز فضایل او
نیافت و هم فضولی گذر به عشر عشیر
هر آنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
بیک پیاله بیاندازدش دهان سعیر
چو دولت تو خجسته لقا و خوش منظر
نیامدست جوانی ز صلب عالم پیر
نه در نشیمن دانش نشست چون تو همای
نه از مشیمه اقبال زاد، چون تو وزیر
در این کمان نکون، خوش همی رود الحق
جهان بآهن حکم تو بسته، در زنجیر
به حامئی چو تو بازوی روزگار قوی
ز گوهری چو تو گنجور آب و خاک، فقیر
جناب توست جهان را ز جور خود ملجا
وجود توست فلک را ز دور خود توفیر
به پیش دست تو با فضل پیش دستی سبق
نشسته جبهت خورشید در خوی تشویر
کف کفایت تو بست، دست ظلم فلک
تف مهابت تو بُرد آبروی اثیر
در این دوازده خانه بساط سبز برون
بدیده فکرت تو نقش مهره ی تقدیر
کنون بشکر چورمان همه دهان و لب است
که گشت ناسخ تاخیرش آیت تیسیر
فلک چو فومه انگور خون گریست بسی
در انتظار جنابت بپایمال ز حیر
چو ساغر تو بباده است خوش همی سازد
گران رکابی بم با سبک عنانی زیر
صبا ز جلوه خلقت که نافه شرف است
نمیرسد بکره بند زلف جعد غدیر
چه مایه ها که ز طبع تو می، بیند وزد
هوای فصل بهار و سخای ابر مطیر
بجان همی بخرد چرخ گرد اسبت را
که چشم درد مهش را ز سرمه نیست گزیر
دهان کنبد مه آتشین شود چو تنور
چو خاطر تو برآرد زبانه ی تدبیر
فنا سپه نکشد بر حصار ملت و ملک
که خندقی است زعزم تو برگذار قعیر
هرآنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
به یک پیاله بینباردش دهان سعیر
سماع صیت تو مرغی است لیک، عالم شاخ
شراب خلق تو دامی است، لیک مردم گیر
سبک سران حسد، گر زبون عزم تواند
عجب مدان که، بود خس بدست باد اسیر
به تیغ کین تو، همچون پیاز مثله شوند
اگرچه ده ده در یک بطانه اند، چو سیر
فلک دو وقت به خصمان تو خطاب کند
بود سیاق خطابش دو لفظ عکس پذیر
بوقت کودکی، ای شیرتان حرام چو خون
بگاه خواجگی، ای خونتان حلال چو شیر
عدوت، تا علف تیغ انتقام شود
رسد، به منزل شیخوخت از ره تا خیر
وگرنه چونکه بپرداختی و ثاق رحم
شرر مثال بدی، زود آی و حالی میر
کنون فلک سر تعذیب احمقان دارد
زبان کلک تو اکنون، دلیل بعث پذیر
زهی غریب کرم را، بحضرت تو وطن
خهی برید سخن را، بمدحت تو میسر
مهندسان خرد را، ثنای توست بنا
مدبران فلک را، ذکای توست مشیر
اگر بخدمت این بار گه، نیامده ام
بجان تو، که مفرمای حمل بر تقصیر
شعاع نیک بسیط است و چشم شبپره تنک
ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر
در این مقام که پویندگان پالانی
برنگبار سرشت او فتند از کشمیر
ز قلعه حیوانی چو یونس اندر بحر
ز بندهای طبیعی چو یوسف اندر بیر
مجوی گوهر معنی که در چنین منزل
مسیح داغی خیر است و خر غلام شعیر
برون ز خشم و شره نیست هیچ باعث طبع
سواد را به زبیر و گلاب را به زهیر
فراغت است طبیعی مغنّی گل را
که جغد راند با ساده زخمه های صفیر
مرا در آینه فکر، صورت آن بسته است
کسی که گفت نکور رو چنانکه خواهی گیر
همیشه تا که، عقولند دفتر الهام
همیشه تا که، نقوشند خامه تصویر
ز حجم دفتر، تو دست ملک باد قوی
بروی خامه تو، چشم عقل باد قریر
ثنای شاه جهان و مدیح صدر بزرگ
به یک شکم متولد شده ز فکر اثیر
ستانه تو جهان را ز حادثات مجیر
جلال دولت و دینی نظام ملک و ملل
پناه تیغ و کلاه و مدار چرخ و سریر
جهان فضل ابوالفضل کز فضایل او
نیافت و هم فضولی گذر به عشر عشیر
هر آنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
بیک پیاله بیاندازدش دهان سعیر
چو دولت تو خجسته لقا و خوش منظر
نیامدست جوانی ز صلب عالم پیر
نه در نشیمن دانش نشست چون تو همای
نه از مشیمه اقبال زاد، چون تو وزیر
در این کمان نکون، خوش همی رود الحق
جهان بآهن حکم تو بسته، در زنجیر
به حامئی چو تو بازوی روزگار قوی
ز گوهری چو تو گنجور آب و خاک، فقیر
جناب توست جهان را ز جور خود ملجا
وجود توست فلک را ز دور خود توفیر
به پیش دست تو با فضل پیش دستی سبق
نشسته جبهت خورشید در خوی تشویر
کف کفایت تو بست، دست ظلم فلک
تف مهابت تو بُرد آبروی اثیر
در این دوازده خانه بساط سبز برون
بدیده فکرت تو نقش مهره ی تقدیر
کنون بشکر چورمان همه دهان و لب است
که گشت ناسخ تاخیرش آیت تیسیر
فلک چو فومه انگور خون گریست بسی
در انتظار جنابت بپایمال ز حیر
چو ساغر تو بباده است خوش همی سازد
گران رکابی بم با سبک عنانی زیر
صبا ز جلوه خلقت که نافه شرف است
نمیرسد بکره بند زلف جعد غدیر
چه مایه ها که ز طبع تو می، بیند وزد
هوای فصل بهار و سخای ابر مطیر
بجان همی بخرد چرخ گرد اسبت را
که چشم درد مهش را ز سرمه نیست گزیر
دهان کنبد مه آتشین شود چو تنور
چو خاطر تو برآرد زبانه ی تدبیر
فنا سپه نکشد بر حصار ملت و ملک
که خندقی است زعزم تو برگذار قعیر
هرآنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
به یک پیاله بینباردش دهان سعیر
سماع صیت تو مرغی است لیک، عالم شاخ
شراب خلق تو دامی است، لیک مردم گیر
سبک سران حسد، گر زبون عزم تواند
عجب مدان که، بود خس بدست باد اسیر
به تیغ کین تو، همچون پیاز مثله شوند
اگرچه ده ده در یک بطانه اند، چو سیر
فلک دو وقت به خصمان تو خطاب کند
بود سیاق خطابش دو لفظ عکس پذیر
بوقت کودکی، ای شیرتان حرام چو خون
بگاه خواجگی، ای خونتان حلال چو شیر
عدوت، تا علف تیغ انتقام شود
رسد، به منزل شیخوخت از ره تا خیر
وگرنه چونکه بپرداختی و ثاق رحم
شرر مثال بدی، زود آی و حالی میر
کنون فلک سر تعذیب احمقان دارد
زبان کلک تو اکنون، دلیل بعث پذیر
زهی غریب کرم را، بحضرت تو وطن
خهی برید سخن را، بمدحت تو میسر
مهندسان خرد را، ثنای توست بنا
مدبران فلک را، ذکای توست مشیر
اگر بخدمت این بار گه، نیامده ام
بجان تو، که مفرمای حمل بر تقصیر
شعاع نیک بسیط است و چشم شبپره تنک
ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر
در این مقام که پویندگان پالانی
برنگبار سرشت او فتند از کشمیر
ز قلعه حیوانی چو یونس اندر بحر
ز بندهای طبیعی چو یوسف اندر بیر
مجوی گوهر معنی که در چنین منزل
مسیح داغی خیر است و خر غلام شعیر
برون ز خشم و شره نیست هیچ باعث طبع
سواد را به زبیر و گلاب را به زهیر
فراغت است طبیعی مغنّی گل را
که جغد راند با ساده زخمه های صفیر
مرا در آینه فکر، صورت آن بسته است
کسی که گفت نکور رو چنانکه خواهی گیر
همیشه تا که، عقولند دفتر الهام
همیشه تا که، نقوشند خامه تصویر
ز حجم دفتر، تو دست ملک باد قوی
بروی خامه تو، چشم عقل باد قریر
ثنای شاه جهان و مدیح صدر بزرگ
به یک شکم متولد شده ز فکر اثیر
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - توصیف جشن و تعریف شهرود و رباب و مدح فخرالدین عربشاه
ای بزم جهان آرا، ای جشن جنان پیکر
در رشک رخت حورا در رشک، میت کوثر
از ابروی ایوانت برماه زده کله
وز چهره دیوارت در خلد گشاده در
بر شمسه ی شنکرفی، رانده شکنت زنکار
بر زورق زنگاری، کشته شرفت لنگر
از امن حریم تو، بر قد جهان جوشن
و ز جاه رواق تو، بر تارک مه مغفر
هر گرد که از صحنت فراش برون رفته
مشک کله حورا، کحل بصر اختر
شهرود و صدای تو چون ساز دهد پرده
از پرده برون آرد، صد زهره ی با مزمر
می باز چند مهره، از شرفه تو گیتی
تا مهره صفت بسته است بر فتنه ره ششدر
از دست نهاد تو، انگشت کزان جنت
خاصه که شدی اکنون حوراکده دیگر
گردان قدح باده، با ماه چگل زاده
وز روی چو گل داده، تشریف مه انور
نقد طرب آورده، بیرون زنهانخانه
آن پیر خمیده قد، در دست شکنجه گر
وان کودک مستسقی، بر بستر پهلو سیم
از زخمه مهرافزا، در طبع زده آذر
فرزند ربانی را، مالیده پدر کوشی
کزناله در افکنده صبح دف نه چنبر
بر روی کف دستش پیچیده سررک ها
و ادواج کلوخارش لرزان زتف نشتر
و آن زنگی و ده دیده، نالان شده دزدیده
و آن موی میان بسته، در ماتم هجرسر
قوال خوش آوازش، با نغمه عاشق کش
هم زلف و رخی لایق، هم ساق و سمن، درخور
صد ز قه جان پرور، افتاده بیک ساعت
منقار صراحی را، در حوصله ساغر
نوشان قدح باده، دست شه آزاده
در مسند دین داده، داد قلم و خنجر
دارای سپهر ایوان، دریای سحاب احسان
کز تیغ دهد فرمان، بر ملک زمین یکسر
فخرالدین فخرالحق، کاندوخت از او مطلق
بازار ولی رونق، گردار عدو کیفر
چندانکه گل و ماه است، دانند در افواه است
کامروز عربشاه است پشت کمرو افسر
شد پای و سر فتنه، چون دست یکی دارند
آن خنجر ملک آرای و این خامه دین پرور
رنگ جگر خصمش، بر تیغ وی است، آری
از آب کند بالین، دایم سر نیلوفر
بر چار سوی عنصر، خوان سخن مهمان
دستی قلبی دارد، نعمت ده مدحت خر
گر سوی چمن تابد یک روز عنان لطفش
هم خنده زند غنچه هم غمزه کند عبهر
آن هیکل نصرت بین بر، باره کیتی بر
این شیر ممالک گیر و آن دیو ملائک پر
تا نسخه کند عالم تاریخ کمال او
بر ماه کند پرگار، از مهر کشد مسطر
ای کارگه بزمت، زانو زده با جنت
وی بارگه عدلت، پهلو زده با محشر
در رنگ خلاف تو، رخساره بیفروزد
آئینه مشرق را، بی صیقل روشنکر
گردد فلک پنجم با هیبت کلک تو
بنهاده ز کف خنجر، بر کرده بسر چادر
در روم سفر کرده، آوازه ی قهر او
تا قصر بهشت آسا. زندان شده برقیصر
ای خصم ز تیغ تو، دستان زده با بهمن
وی بزم ز لطف تو، بستان شده بر آذر
برد از قدمت تزئین ایوان نصیرالدین
تا بست بدان تمکین زین برفلک محور
مجلس ز تو گلشن شد، مسند بتو روشن شد
صدر، از تو مزین شد، ایشاه جهان داور
چون چرخ بنور مه، چون بخت بروی شه
چون باغ بجودنم چون کان بوجود زر
مجلس چو دلت خرم، عالم ز رخت گلشن
چون دشمن دولت غم، آواره بهر کشور
دانی که جهان خس یکتا نشود با کس
غمخوار حسودت بس، تو عیش کن و می خور
خنجر کش و نام آور، دشمن کش و دین گستر
رادی کن و شادی خور، خرم زی و جا نپرور
در رشک رخت حورا در رشک، میت کوثر
از ابروی ایوانت برماه زده کله
وز چهره دیوارت در خلد گشاده در
بر شمسه ی شنکرفی، رانده شکنت زنکار
بر زورق زنگاری، کشته شرفت لنگر
از امن حریم تو، بر قد جهان جوشن
و ز جاه رواق تو، بر تارک مه مغفر
هر گرد که از صحنت فراش برون رفته
مشک کله حورا، کحل بصر اختر
شهرود و صدای تو چون ساز دهد پرده
از پرده برون آرد، صد زهره ی با مزمر
می باز چند مهره، از شرفه تو گیتی
تا مهره صفت بسته است بر فتنه ره ششدر
از دست نهاد تو، انگشت کزان جنت
خاصه که شدی اکنون حوراکده دیگر
گردان قدح باده، با ماه چگل زاده
وز روی چو گل داده، تشریف مه انور
نقد طرب آورده، بیرون زنهانخانه
آن پیر خمیده قد، در دست شکنجه گر
وان کودک مستسقی، بر بستر پهلو سیم
از زخمه مهرافزا، در طبع زده آذر
فرزند ربانی را، مالیده پدر کوشی
کزناله در افکنده صبح دف نه چنبر
بر روی کف دستش پیچیده سررک ها
و ادواج کلوخارش لرزان زتف نشتر
و آن زنگی و ده دیده، نالان شده دزدیده
و آن موی میان بسته، در ماتم هجرسر
قوال خوش آوازش، با نغمه عاشق کش
هم زلف و رخی لایق، هم ساق و سمن، درخور
صد ز قه جان پرور، افتاده بیک ساعت
منقار صراحی را، در حوصله ساغر
نوشان قدح باده، دست شه آزاده
در مسند دین داده، داد قلم و خنجر
دارای سپهر ایوان، دریای سحاب احسان
کز تیغ دهد فرمان، بر ملک زمین یکسر
فخرالدین فخرالحق، کاندوخت از او مطلق
بازار ولی رونق، گردار عدو کیفر
چندانکه گل و ماه است، دانند در افواه است
کامروز عربشاه است پشت کمرو افسر
شد پای و سر فتنه، چون دست یکی دارند
آن خنجر ملک آرای و این خامه دین پرور
رنگ جگر خصمش، بر تیغ وی است، آری
از آب کند بالین، دایم سر نیلوفر
بر چار سوی عنصر، خوان سخن مهمان
دستی قلبی دارد، نعمت ده مدحت خر
گر سوی چمن تابد یک روز عنان لطفش
هم خنده زند غنچه هم غمزه کند عبهر
آن هیکل نصرت بین بر، باره کیتی بر
این شیر ممالک گیر و آن دیو ملائک پر
تا نسخه کند عالم تاریخ کمال او
بر ماه کند پرگار، از مهر کشد مسطر
ای کارگه بزمت، زانو زده با جنت
وی بارگه عدلت، پهلو زده با محشر
در رنگ خلاف تو، رخساره بیفروزد
آئینه مشرق را، بی صیقل روشنکر
گردد فلک پنجم با هیبت کلک تو
بنهاده ز کف خنجر، بر کرده بسر چادر
در روم سفر کرده، آوازه ی قهر او
تا قصر بهشت آسا. زندان شده برقیصر
ای خصم ز تیغ تو، دستان زده با بهمن
وی بزم ز لطف تو، بستان شده بر آذر
برد از قدمت تزئین ایوان نصیرالدین
تا بست بدان تمکین زین برفلک محور
مجلس ز تو گلشن شد، مسند بتو روشن شد
صدر، از تو مزین شد، ایشاه جهان داور
چون چرخ بنور مه، چون بخت بروی شه
چون باغ بجودنم چون کان بوجود زر
مجلس چو دلت خرم، عالم ز رخت گلشن
چون دشمن دولت غم، آواره بهر کشور
دانی که جهان خس یکتا نشود با کس
غمخوار حسودت بس، تو عیش کن و می خور
خنجر کش و نام آور، دشمن کش و دین گستر
رادی کن و شادی خور، خرم زی و جا نپرور
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - مدح خواجه جلال الدین ابوالفضل در گزینی معروف به نظام الملک وزیر
زهی مناقب مجد تو در جهان مشهور
بدور دولت تو، رایت هدی منصور
کمینه پایه ز جاه تو هامه افلاک
کهینه بنده ز خیل تو قیصر و فغفور
فروغ جبهت تو، خنده ها زده بر ماه
سواد سایه تو، طعنه ها زده بر نور
نظام دولت تو داده خط زهره ی فضل
غبار موکب تو کشته کحل دیده ی هور
عطیه کرمت، باعث امید خدم
لطیفه نظرت، موجب نظام امور
دلت مقیل، ملایک بوارد غیبی
گفت کفیل، خلایق بروزی مقدور
تو خرمی ز فلک، دشمنان تو غمگین
تو شاکری ز خدا، سعی های تو مشکور
نکرده لذت الفاظ تو ز رعنائی
نزول جز بسرای مسدس زنبور
نداده شعله تهدید تو، ز چالاکی
فروغ جز به جناب معظم مذکور
بفعل فیض گفت، بهتر از وفای فلک
بذوق خاک درت، خوشتر از شراب طهور
ز بدو فطرت با التفات این حالت
نمود با تو خدا فضل های نامحصور
زمانه هست بدولت سرات معماری
چو آفتاب و مهش صد گلیگر و مزدور
ولایتی که در او زامن تو عمارت یافت
موافقت نکند با جهان بنفخه صور
تمکن تو بجائی رسد در این منصب
که بعد از این بتو آرند عشر نیشابور
چنان شوی که به چین ار دهند منشوری
بکار باید توقیع تو در او منشور
ز هیبت تو تن دشمن آفتی بیند
که در جلال تجلی ندید ساحت طور
بر آستان تو خورشید معتکف کشته است
مرادش آنکه بدرگاه تو شود منظور
مدد چو تو نشود هیچ وقت و خود، نسزد
که با براق برابر شود خر طنبور
کسی که او نبود با تو سرخ روی چو سیب
چو نار بشکن و خونش بریز چون انگور
دل تو راست محیطی که چرخ زورق شکل
بهیچ حیله ز پهنای او نکرد عبور
زمانه خصم تو را شاید ار کند تقریر
که هست قولش مردود چون شهادت زور
شود ز هیبت تو در هوا فسرده اثیر
اگرچه هست تباشیر طبع او محرور
مراد اهل هنر حاصل است عجب
که هست همت تو بر ادای آن مقصور
جمال مدح تو بادا نگار آن منظوم
اگر شود غزلی خوش در آخرش مسطور
مرا بدین بسراید که از تو باشم دور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که زمن رفته چنین در خط
چه کرده ام که مرا کرده ی چنین مهجور
امید من مکسل زان دو لاله سیراب
خمار من بشکن زان دو نرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید و کنون
اگرچه ماند نکوئی تو بر من رنجور
دلم بری و نپرسی زهی، ز من فارغ
جفا کنی و نترسی، زهی بخود مغرور
بطنز گفتی، مستور گشته ئی زنهار
بدور عهد تو و در جهان کسی مستور
امید روز بهی، چون بود مرا در عشق
نه تو بوصل مساعد، نه من بهجر صبور
از آرزوی تو، دردی که در دل است مقیم
دوای آن نکند جز، بدیدن دستور
وزیر عالم عادل، نظام دولت و دین
که هست خانه دانش، بعهد او معمور
خلیل جاهی، موسی کفی، مسیح دمی
که هست نعت معالیش در جهان مشهور
فلک پناها، فرخنده طالعا، صدرا
توئی که در گه تو هست، قبله جمهور
بفر دولت تو، صد هزار کس هستند
رسیده این بمراد و نشسته او مسرور
من شکسته دل خسته جان غمگینم
که همچو چشم بد از حضرت تو هستم دور
در آرزوی جناب تو، هست مست و خراب
دلم ز آتش غم، خاطرم بیاد، فتور
بدور دولت تو، رایت هدی منصور
کمینه پایه ز جاه تو هامه افلاک
کهینه بنده ز خیل تو قیصر و فغفور
فروغ جبهت تو، خنده ها زده بر ماه
سواد سایه تو، طعنه ها زده بر نور
نظام دولت تو داده خط زهره ی فضل
غبار موکب تو کشته کحل دیده ی هور
عطیه کرمت، باعث امید خدم
لطیفه نظرت، موجب نظام امور
دلت مقیل، ملایک بوارد غیبی
گفت کفیل، خلایق بروزی مقدور
تو خرمی ز فلک، دشمنان تو غمگین
تو شاکری ز خدا، سعی های تو مشکور
نکرده لذت الفاظ تو ز رعنائی
نزول جز بسرای مسدس زنبور
نداده شعله تهدید تو، ز چالاکی
فروغ جز به جناب معظم مذکور
بفعل فیض گفت، بهتر از وفای فلک
بذوق خاک درت، خوشتر از شراب طهور
ز بدو فطرت با التفات این حالت
نمود با تو خدا فضل های نامحصور
زمانه هست بدولت سرات معماری
چو آفتاب و مهش صد گلیگر و مزدور
ولایتی که در او زامن تو عمارت یافت
موافقت نکند با جهان بنفخه صور
تمکن تو بجائی رسد در این منصب
که بعد از این بتو آرند عشر نیشابور
چنان شوی که به چین ار دهند منشوری
بکار باید توقیع تو در او منشور
ز هیبت تو تن دشمن آفتی بیند
که در جلال تجلی ندید ساحت طور
بر آستان تو خورشید معتکف کشته است
مرادش آنکه بدرگاه تو شود منظور
مدد چو تو نشود هیچ وقت و خود، نسزد
که با براق برابر شود خر طنبور
کسی که او نبود با تو سرخ روی چو سیب
چو نار بشکن و خونش بریز چون انگور
دل تو راست محیطی که چرخ زورق شکل
بهیچ حیله ز پهنای او نکرد عبور
زمانه خصم تو را شاید ار کند تقریر
که هست قولش مردود چون شهادت زور
شود ز هیبت تو در هوا فسرده اثیر
اگرچه هست تباشیر طبع او محرور
مراد اهل هنر حاصل است عجب
که هست همت تو بر ادای آن مقصور
جمال مدح تو بادا نگار آن منظوم
اگر شود غزلی خوش در آخرش مسطور
مرا بدین بسراید که از تو باشم دور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که زمن رفته چنین در خط
چه کرده ام که مرا کرده ی چنین مهجور
امید من مکسل زان دو لاله سیراب
خمار من بشکن زان دو نرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید و کنون
اگرچه ماند نکوئی تو بر من رنجور
دلم بری و نپرسی زهی، ز من فارغ
جفا کنی و نترسی، زهی بخود مغرور
بطنز گفتی، مستور گشته ئی زنهار
بدور عهد تو و در جهان کسی مستور
امید روز بهی، چون بود مرا در عشق
نه تو بوصل مساعد، نه من بهجر صبور
از آرزوی تو، دردی که در دل است مقیم
دوای آن نکند جز، بدیدن دستور
وزیر عالم عادل، نظام دولت و دین
که هست خانه دانش، بعهد او معمور
خلیل جاهی، موسی کفی، مسیح دمی
که هست نعت معالیش در جهان مشهور
فلک پناها، فرخنده طالعا، صدرا
توئی که در گه تو هست، قبله جمهور
بفر دولت تو، صد هزار کس هستند
رسیده این بمراد و نشسته او مسرور
من شکسته دل خسته جان غمگینم
که همچو چشم بد از حضرت تو هستم دور
در آرزوی جناب تو، هست مست و خراب
دلم ز آتش غم، خاطرم بیاد، فتور
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - توصیف رباب، چنگ، کمانچه، دف، بربط - مدح سید عزالدین خسروشاه فرزند علاء الدوله فخرالدین عربشاه رئیس همدان
بزمی است ز لطف خلد پیکر
حورانش بکف در آب کوثر
آبی که خوی خجالت او
سر بر زند از جبین آذر
ساقی ز سواد شب فکنده
صد سلسله بربوده منور
لعلش، بر بوده آب لاله
جز عش، بنشانده باد عنبر
در فرقت مشک طره او
پیراهن، خرقه کرده مجمر
با ساعد بسته چنگ خورده
بر بیست و چهار عرق نشتر
بی داعی مهر سلطنت نای
بفروخته سر، برای افسر
جسته ز کمانچه تیر نغمت
در قبضه گه کمان محور
وز زخم جگر خراش زخمه
به نشسته رباب دست برسر
بربط ز پی پیاله بازی
در پنجه گرفته هشت ساغر
دف در کف زهره گان مجلس
کوکب جلجل، سپهر چنبر
از قبه مجمر فلک شکل
ظاهر شده صد هزار اختر
تنوره ز حقه لب و. دم
گلگونه دهان بروی اخگر
پروانه بکرد کعبه شمع
گه طوف کنان گهی مجاور
جمع آمده بر سپهر عشرت
از ساقی و باده صد، مه و خور
وز جوش جیوش، نوبتی را
روشن شده نفخ صور و محشر
بانک دم کرّنای کرده
این کور هزار دیده راکر
وز جرعه ساقیان نموده
این دیده پی بریده اشقر
بر طاق سپهر اگر بتخمین
برجی است بصورت دو پیکر
تعلیق هزار صورت نغز
زین طاق سپهر شکل بنگر
زین کلک، شکسته خامه مانی
زان، دست گزیده طبع آذر
چالاکی جمله گفته با تو
ما را نه جماد خوان نه جانور
دل برده ز خلق لطف هریک
بی جان که شنید و دید، دلبر
گر جان یابند، جمله نشگفت
در دولت شهریار صفدر
دیباچه نسخه سعادت
فهرست نتایج پیمبر
عزالدین، کز کلاه داری
بر فرق فلک فکند معجر
خسرو شه، کز نهیب تیغش
شد روبه ماده ضیغم نر
ای کرده سخات دامن آز
چون جیب صدف ملاذ گوهر
وقتی که ره هوا بگیرد
جز تیغ کشیده پنجه و در
و آن روز که نطفه نرینه
در صلب شود ز بیم، دختر
سنگ از تف رمح شمع تمثال
حل گردد، چون در آب شکر
لعبت بازان چرخ بندند
در پیش زگرد تیره چادر
خاک از پی ترکتاز دیده
پای آرد در رکاب صرصر
زان مرغ چهار بال در سیر
نسر فلکی بیفکند پر
بر طارم سرمه رنگ غلطد
در آب سیاه دیده ی خور
از صدمت گرز گاو صورت
ارواح نهند رخت بر خر
خوانسالار اجل کند راست
بر خوانچه تیغ کاسه سر
دراعه دهر را فرستد
ناوک سوی کلبه رفو گر
تو، رمح شهاب شکل در کف
شبدیز فلک، بزیر ران در
یک مرده چو مهر حمله آری
پهنای زمین چو ذره بشکر
مشاطه خنجر تو بندد
بر گردن و گوش ملک، زیور
تا زنده، سلاله جلالت
چون نصرت و فتح با تو، همبر
آن بازوی زورمند کزوی
سر پنجه ملک یافت یاور
سوگند، به صانعی کزویست
بر کشتی دور نقطه، لنگر
چون کلک ازل براند حکمش
جز سطح عدم نبود دفتر
گر تورنه، این نکاح بوده است
تزویج عرض نجست جوهر
زین جاست که کدخدای صورت
بر مایه اصل گشت شوهر
خورشید نثار را همی ساخت
زان کیسه سنگ کرد پرزر
چرخ از پی این نشست بر اوج
مملو شده آستین بگوهر
ای مملکت درست، بالین
از خاک در تو کرده بستر
چون تو خلفی نزاده هرگز
از سه پدر و چها مادر
با خاک درت مشام ارواح
سر در نارد به مشک اذفر
در قید تو فتنه کیست، محبوس
در وصف تو عقل چیست، مضطر
بی دست تو تیغ و کلک بیکار
بی مدح تو فکر و نطق، ابتر
هرچند که در جهان اثیر است
امروز به نظم، سحر گستر
بفکنده سپر که می نبیند
در جعبه فکر، تیر دیگر
ای پایگه جلالت تو
از قمه هفت چرخ برتر
زین بیشتری و لیک دستار
زان بیش نمی شود میسر
حورانش بکف در آب کوثر
آبی که خوی خجالت او
سر بر زند از جبین آذر
ساقی ز سواد شب فکنده
صد سلسله بربوده منور
لعلش، بر بوده آب لاله
جز عش، بنشانده باد عنبر
در فرقت مشک طره او
پیراهن، خرقه کرده مجمر
با ساعد بسته چنگ خورده
بر بیست و چهار عرق نشتر
بی داعی مهر سلطنت نای
بفروخته سر، برای افسر
جسته ز کمانچه تیر نغمت
در قبضه گه کمان محور
وز زخم جگر خراش زخمه
به نشسته رباب دست برسر
بربط ز پی پیاله بازی
در پنجه گرفته هشت ساغر
دف در کف زهره گان مجلس
کوکب جلجل، سپهر چنبر
از قبه مجمر فلک شکل
ظاهر شده صد هزار اختر
تنوره ز حقه لب و. دم
گلگونه دهان بروی اخگر
پروانه بکرد کعبه شمع
گه طوف کنان گهی مجاور
جمع آمده بر سپهر عشرت
از ساقی و باده صد، مه و خور
وز جوش جیوش، نوبتی را
روشن شده نفخ صور و محشر
بانک دم کرّنای کرده
این کور هزار دیده راکر
وز جرعه ساقیان نموده
این دیده پی بریده اشقر
بر طاق سپهر اگر بتخمین
برجی است بصورت دو پیکر
تعلیق هزار صورت نغز
زین طاق سپهر شکل بنگر
زین کلک، شکسته خامه مانی
زان، دست گزیده طبع آذر
چالاکی جمله گفته با تو
ما را نه جماد خوان نه جانور
دل برده ز خلق لطف هریک
بی جان که شنید و دید، دلبر
گر جان یابند، جمله نشگفت
در دولت شهریار صفدر
دیباچه نسخه سعادت
فهرست نتایج پیمبر
عزالدین، کز کلاه داری
بر فرق فلک فکند معجر
خسرو شه، کز نهیب تیغش
شد روبه ماده ضیغم نر
ای کرده سخات دامن آز
چون جیب صدف ملاذ گوهر
وقتی که ره هوا بگیرد
جز تیغ کشیده پنجه و در
و آن روز که نطفه نرینه
در صلب شود ز بیم، دختر
سنگ از تف رمح شمع تمثال
حل گردد، چون در آب شکر
لعبت بازان چرخ بندند
در پیش زگرد تیره چادر
خاک از پی ترکتاز دیده
پای آرد در رکاب صرصر
زان مرغ چهار بال در سیر
نسر فلکی بیفکند پر
بر طارم سرمه رنگ غلطد
در آب سیاه دیده ی خور
از صدمت گرز گاو صورت
ارواح نهند رخت بر خر
خوانسالار اجل کند راست
بر خوانچه تیغ کاسه سر
دراعه دهر را فرستد
ناوک سوی کلبه رفو گر
تو، رمح شهاب شکل در کف
شبدیز فلک، بزیر ران در
یک مرده چو مهر حمله آری
پهنای زمین چو ذره بشکر
مشاطه خنجر تو بندد
بر گردن و گوش ملک، زیور
تا زنده، سلاله جلالت
چون نصرت و فتح با تو، همبر
آن بازوی زورمند کزوی
سر پنجه ملک یافت یاور
سوگند، به صانعی کزویست
بر کشتی دور نقطه، لنگر
چون کلک ازل براند حکمش
جز سطح عدم نبود دفتر
گر تورنه، این نکاح بوده است
تزویج عرض نجست جوهر
زین جاست که کدخدای صورت
بر مایه اصل گشت شوهر
خورشید نثار را همی ساخت
زان کیسه سنگ کرد پرزر
چرخ از پی این نشست بر اوج
مملو شده آستین بگوهر
ای مملکت درست، بالین
از خاک در تو کرده بستر
چون تو خلفی نزاده هرگز
از سه پدر و چها مادر
با خاک درت مشام ارواح
سر در نارد به مشک اذفر
در قید تو فتنه کیست، محبوس
در وصف تو عقل چیست، مضطر
بی دست تو تیغ و کلک بیکار
بی مدح تو فکر و نطق، ابتر
هرچند که در جهان اثیر است
امروز به نظم، سحر گستر
بفکنده سپر که می نبیند
در جعبه فکر، تیر دیگر
ای پایگه جلالت تو
از قمه هفت چرخ برتر
زین بیشتری و لیک دستار
زان بیش نمی شود میسر
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
بنامیزد، بنامیزد زهی خورشید گلرنگش
بخرواران شکر پنهان، شده در پسته تنگش
بر او در عذر بس لنگی بر هواری و من هر دم
گناهی نو، بر او بندم برای عذر بس لنگش
چو از دشنام او در چنگ، کوش من شکر خاید
دهان بر هم زنم گویم، زهی شیرینی چنگش
دل و دینم به یغما برد و هم تا وانش نستانم
چو بر لشکرگه یغما، حشر سازد شه زنگش
بحکم آنکه زو دورم دو چشمم تار می بیند
باشک من همی ماند، لب شیرین می رنگش
چو زر فرزند سنگ آمد، چرا مشفق نمیگردد
بدین رخساره ی زرین، دل بیرحم چون سنگش
ز شرم صورت او جان مانی آب شد جمله
بدان تا فرصتی یابد بشوید نقش ارژنگش
بدان چالاکی و چستی، نگاری دیده ئی هرگز
مریزاد آن قلم یا رب، که برزد رسم نیرنگش
اثیر خسته هم روزی، اسیر وصل او گشتی
یک ابریشم اگر بودی، کم از بالای آهنگش
یقینم شد که سلطانی، شود بر تخت زیبائی
اگر شاه مظفر را، خوش آید فر و فرهنگش
جهانگیری که اورنگ، سلاطین او همی بخشد
بدین یک عذر بنشاند، همی دولت بر اورنگش
ستم در عهد او چون می، پریشانی نیارد کرد
از آن ترسد که یکروزی، کند چون خوشه آونگش
چنان خندانی خرامد. از دلیری در صف هیجا
که جز بر جوشن اعدا نه بیند دیده آژنگش
نهنگ مردکش خواند، فلک خم کمندش را
گهی کان دست در یاوش، دهد رفتار خرچنگش
فلک بر بست میزانی ز حلم پای بر جایش
که بود البرز یک مثقال و کوه قاف پا سنگش
سبکسارند چرخ و انجم عزم زمان سیرش
گران بارند، گاو و ماهی از حلم زمین سنگش
بکمتر سایلی بخشد، ز روی مردمی والله
اگر مردی دهد ملک جهان یکروز در چنگش
بنامیزد تکی دارد نوند باد رفتارش
که پهنای بساط کون ناید نیم فرسنگش
روان چرخی که خورشید کرم بر وی سوار آید
چو تعویذ رزین ناید ...........................ش
خداوندا تو آن شاهی که یک سالار درگاهت
بود رستم سزاوارش کمین شاگرد سرهنگش
ز نام فرخت یعن، قزل، شاهی همی نازد
بدین معنی قضا را ارسلان گر دست هم سنگش
فلک را چون رباب از دست بر حکم و داد آید
گشد در خر کمان قهر فرمان تو چون چنگش
ترنجی گردد از بیم حسامت چهره گردون
چو در هیجا دهد اوداج خصمت رنگ نارنگش
مرا روزی اگر عالم جدا کرد از جناب تو
نخستین نیست پاینده بر دستان نیرنگش
ز راحت بس تهی بار آمد الحق کاروان را
که بر سیماب بادا گوش عقل از غلغل زنگش
چو شمعی می نه بینم محرم این راز چون گویم
جفای گنبد شوخش بلای اختر شنگش
بخواهم عذر این شبدیز توسن جوی مردافکن
به بخت شاه نیک آمد که نیک اندر کشم تنگش
همی تا قطب ناظوری است زیر گنبد اخضر
شکر پاشش زیک نقل است و ازدیگرفلاسنگش
ز راه مرتبت چون ماه بر گردون سواری کن
چو مملوک تو بادا تا ابد مولود خرچنگش
چو بر لشکر گه سلطان زند تیغ فلک بوست
کنارش قلزمی گشته ز ادواج گنارنگش
بخرواران شکر پنهان، شده در پسته تنگش
بر او در عذر بس لنگی بر هواری و من هر دم
گناهی نو، بر او بندم برای عذر بس لنگش
چو از دشنام او در چنگ، کوش من شکر خاید
دهان بر هم زنم گویم، زهی شیرینی چنگش
دل و دینم به یغما برد و هم تا وانش نستانم
چو بر لشکرگه یغما، حشر سازد شه زنگش
بحکم آنکه زو دورم دو چشمم تار می بیند
باشک من همی ماند، لب شیرین می رنگش
چو زر فرزند سنگ آمد، چرا مشفق نمیگردد
بدین رخساره ی زرین، دل بیرحم چون سنگش
ز شرم صورت او جان مانی آب شد جمله
بدان تا فرصتی یابد بشوید نقش ارژنگش
بدان چالاکی و چستی، نگاری دیده ئی هرگز
مریزاد آن قلم یا رب، که برزد رسم نیرنگش
اثیر خسته هم روزی، اسیر وصل او گشتی
یک ابریشم اگر بودی، کم از بالای آهنگش
یقینم شد که سلطانی، شود بر تخت زیبائی
اگر شاه مظفر را، خوش آید فر و فرهنگش
جهانگیری که اورنگ، سلاطین او همی بخشد
بدین یک عذر بنشاند، همی دولت بر اورنگش
ستم در عهد او چون می، پریشانی نیارد کرد
از آن ترسد که یکروزی، کند چون خوشه آونگش
چنان خندانی خرامد. از دلیری در صف هیجا
که جز بر جوشن اعدا نه بیند دیده آژنگش
نهنگ مردکش خواند، فلک خم کمندش را
گهی کان دست در یاوش، دهد رفتار خرچنگش
فلک بر بست میزانی ز حلم پای بر جایش
که بود البرز یک مثقال و کوه قاف پا سنگش
سبکسارند چرخ و انجم عزم زمان سیرش
گران بارند، گاو و ماهی از حلم زمین سنگش
بکمتر سایلی بخشد، ز روی مردمی والله
اگر مردی دهد ملک جهان یکروز در چنگش
بنامیزد تکی دارد نوند باد رفتارش
که پهنای بساط کون ناید نیم فرسنگش
روان چرخی که خورشید کرم بر وی سوار آید
چو تعویذ رزین ناید ...........................ش
خداوندا تو آن شاهی که یک سالار درگاهت
بود رستم سزاوارش کمین شاگرد سرهنگش
ز نام فرخت یعن، قزل، شاهی همی نازد
بدین معنی قضا را ارسلان گر دست هم سنگش
فلک را چون رباب از دست بر حکم و داد آید
گشد در خر کمان قهر فرمان تو چون چنگش
ترنجی گردد از بیم حسامت چهره گردون
چو در هیجا دهد اوداج خصمت رنگ نارنگش
مرا روزی اگر عالم جدا کرد از جناب تو
نخستین نیست پاینده بر دستان نیرنگش
ز راحت بس تهی بار آمد الحق کاروان را
که بر سیماب بادا گوش عقل از غلغل زنگش
چو شمعی می نه بینم محرم این راز چون گویم
جفای گنبد شوخش بلای اختر شنگش
بخواهم عذر این شبدیز توسن جوی مردافکن
به بخت شاه نیک آمد که نیک اندر کشم تنگش
همی تا قطب ناظوری است زیر گنبد اخضر
شکر پاشش زیک نقل است و ازدیگرفلاسنگش
ز راه مرتبت چون ماه بر گردون سواری کن
چو مملوک تو بادا تا ابد مولود خرچنگش
چو بر لشکر گه سلطان زند تیغ فلک بوست
کنارش قلزمی گشته ز ادواج گنارنگش
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان
ای روی تو عید عالم جان
خلقی ز تو روزه دار حرمان
خون ریختن اختیار کرده
بر کیش غم تو، عید قربان
تا گشته قلندران راهت
فرمان سپهر را بفرمان
از زلف تو عقل، بر عقابین
وز چهره ی تو، بصر بزندان
در ملک تو عدل، کند چنگل
در دور تو فتنه تیز دندان
بی طره ی عارضت خرد را
کافر شده عالمی، در ایمان
بر دوش فکنده لام خلقت
از روی تو کفر نو مسلمان
در عشق رکاب خوبی تو
مه لاغری بلای نقصان
بوسیست بصد هزار عالم
ارزان، نه که رایگان ارزان
کوی از همه نیکوان عالم
بربوده تو همچو کوی چوگان
یک گل ز عذار تو بسخره
بر گلشن هشت خلد خندان
کوی مستمعی که شد غم من
چون خوبی تو هزار چندان
گه گاه بعقد زلف جان را
بگشای ز تخته بند ارکان
ما را نگشاد نیم غمزه
از دستخوش وجود بستان
آسایش خلق را به عیدی
برخیز و رکاب را به جنبان
به نشین بوثاق و عالمی را
بر آتش انتظار بنشان
تا مهر پیاده گردد از چرخ
شبدیز بعیدگاه پروان
عید خود و خلق کن خجسته
بر طلعت خسرو قهستان
شاهی که بر ارغنون مدحش
در رقص خوش است وقت دوران
در کیسه کون کرده اسبش
سرمایه کیمیای امکان
در چشم جهان غبار خیلش
همزانوی توتیای احسان
اسرار سپهر هفت پوشش
بر عرصه گه سخاش عریان
میدان مدیح اوست بالله
هرجا که سخن نمود، جولان
با طبع سخیش عرصه کون
چون چشم بخیل تنگ میدان
ای نام فضایل تو بوده
برنامه ی کاینات عنوان
جنت ز کف تو دست بر گوت
دوزخ ز تف تو داغ بر ران
اشخاص تو در ولات توفیق
سرهنگ تو در انات خذلان
رایت همه کون را بیک قرص
کرده است چو آفتاب مهمان
خفته است ز موج خیر فامت
زان بر سر گژروی است سرطان
باغ طربت چو شاخ طوبی
آزاد ز برگ ریز اخزان
نزدیک وفاق تو ولی را
تا حشر اساس عمر عمران
وز سیل خلاف تو عدو را
تا گور بنای لهو ویران
بر شاخ لطافت تو یک سیب
در جیب نهاده صد سپاهان
وز چرخ کفایت تو یک مهر
در ذیل گرفته صد خراسان
جز کین تو نیست شهره ی عام
زی مصطبه ی هوای شیطان
جز مهر تو نیست حاجب خاص
در بارگه رضای یزدان
آنرا که ستانه ی تو بالین
یک درد به از هزار درمان
وآنجا که عنایت تو مسند
یک مورچه به، زصد سلیمان
در باغ ولات بهر پر چین
می، خار کشد به پشت رضوان
خنده زده بر فلک چو خورشید
قهر تو که نیست مرد میدان
بگریسته بر زمانه چون میغ
کین تو که نیست خرد خفتان
از افسر عصمت تو عاطل
یک شاه نه در سراچه ی جان
وز داغ مروت تو آزاد
یک طفل، نه در مشیمه کان
ای فیض کف تو نوش دارو
بیماری فاقه راست، هجران
بر در گهت از پی تقرب
ثور فلک است گاو قربان
گشته است حمل ز عشق خوانت
بر شعله ی آفتاب بریان
ماشاءالله بماند فکرم
در معرض این حدیث حیران
عیدی دگر است جز رخ شاه
در آینه یقین و امکان
کوته گردم که بیش از این نیست
میدان مجال و وهم انسان
خلقی ز تو روزه دار حرمان
خون ریختن اختیار کرده
بر کیش غم تو، عید قربان
تا گشته قلندران راهت
فرمان سپهر را بفرمان
از زلف تو عقل، بر عقابین
وز چهره ی تو، بصر بزندان
در ملک تو عدل، کند چنگل
در دور تو فتنه تیز دندان
بی طره ی عارضت خرد را
کافر شده عالمی، در ایمان
بر دوش فکنده لام خلقت
از روی تو کفر نو مسلمان
در عشق رکاب خوبی تو
مه لاغری بلای نقصان
بوسیست بصد هزار عالم
ارزان، نه که رایگان ارزان
کوی از همه نیکوان عالم
بربوده تو همچو کوی چوگان
یک گل ز عذار تو بسخره
بر گلشن هشت خلد خندان
کوی مستمعی که شد غم من
چون خوبی تو هزار چندان
گه گاه بعقد زلف جان را
بگشای ز تخته بند ارکان
ما را نگشاد نیم غمزه
از دستخوش وجود بستان
آسایش خلق را به عیدی
برخیز و رکاب را به جنبان
به نشین بوثاق و عالمی را
بر آتش انتظار بنشان
تا مهر پیاده گردد از چرخ
شبدیز بعیدگاه پروان
عید خود و خلق کن خجسته
بر طلعت خسرو قهستان
شاهی که بر ارغنون مدحش
در رقص خوش است وقت دوران
در کیسه کون کرده اسبش
سرمایه کیمیای امکان
در چشم جهان غبار خیلش
همزانوی توتیای احسان
اسرار سپهر هفت پوشش
بر عرصه گه سخاش عریان
میدان مدیح اوست بالله
هرجا که سخن نمود، جولان
با طبع سخیش عرصه کون
چون چشم بخیل تنگ میدان
ای نام فضایل تو بوده
برنامه ی کاینات عنوان
جنت ز کف تو دست بر گوت
دوزخ ز تف تو داغ بر ران
اشخاص تو در ولات توفیق
سرهنگ تو در انات خذلان
رایت همه کون را بیک قرص
کرده است چو آفتاب مهمان
خفته است ز موج خیر فامت
زان بر سر گژروی است سرطان
باغ طربت چو شاخ طوبی
آزاد ز برگ ریز اخزان
نزدیک وفاق تو ولی را
تا حشر اساس عمر عمران
وز سیل خلاف تو عدو را
تا گور بنای لهو ویران
بر شاخ لطافت تو یک سیب
در جیب نهاده صد سپاهان
وز چرخ کفایت تو یک مهر
در ذیل گرفته صد خراسان
جز کین تو نیست شهره ی عام
زی مصطبه ی هوای شیطان
جز مهر تو نیست حاجب خاص
در بارگه رضای یزدان
آنرا که ستانه ی تو بالین
یک درد به از هزار درمان
وآنجا که عنایت تو مسند
یک مورچه به، زصد سلیمان
در باغ ولات بهر پر چین
می، خار کشد به پشت رضوان
خنده زده بر فلک چو خورشید
قهر تو که نیست مرد میدان
بگریسته بر زمانه چون میغ
کین تو که نیست خرد خفتان
از افسر عصمت تو عاطل
یک شاه نه در سراچه ی جان
وز داغ مروت تو آزاد
یک طفل، نه در مشیمه کان
ای فیض کف تو نوش دارو
بیماری فاقه راست، هجران
بر در گهت از پی تقرب
ثور فلک است گاو قربان
گشته است حمل ز عشق خوانت
بر شعله ی آفتاب بریان
ماشاءالله بماند فکرم
در معرض این حدیث حیران
عیدی دگر است جز رخ شاه
در آینه یقین و امکان
کوته گردم که بیش از این نیست
میدان مجال و وهم انسان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - مدح قزل ارسلان
چو شب وقایه برانداخت، از رخ گردون
نهاد کام، عروس افق ز حجله برون
هلال پرده ی هاله بسوخت چون لیلی
خروس پرده ی ناله بساخت چون مجنون
ترنج زرد ز نخل سپهر بر مشرق
شکوفه ریخت، ز حضن سحاب بر هامون
به بست کوش به سیماب برف، خاک نژند
به شست روی، بزر آب نور، چرخ نکون
بعکس قاعده چهره کشادگان فلک
ز باد صبح، به بستند همچو غنچه جفون
ز نسج ابر برآمد بدشت یکرنگی
زمین گازر، شست این سپهر بوقلمون
فسرده گشت، رطوبات در مزاج بحار
ز باد دی مه، چون در عروق روئین خون
زدی، چو زیبق جامد کره گرفته میاه
ز یخ، چو دیده اعمی سبل به بسته عیون
همی دمید گشاده ز فر، هوای عقور
همی دوید گسسته عنان شمال حرون
سپه، به تعبیه میراند ابر ناهموار
سخن، بزجر همی گفت رعد ناموزون
مرا، سفر به چنین روز، هیچ میدانی
که چون نمود، دو منزل گذشته زانسوی چون
رهی، به پیش من آمد دراز و بی پایان
در او، امل شده کمره در او نظر مسجون
فرازهاش قران کرده با سر عیسی
نشیب هاش قرین کشته بر پی قارون
چو مرغ شکل وبا در هوای او طایر
چو نجم نعش، بلا در زمین او مدفون
نبات او ز نوائب، فنای او ز فنا
هوای او، ز هوان و مناخ اوز منون
بباد و دم، چو دماغ فضولیان مملو
ببرد و نم چو حدیث طفیلیان مشحون
مرا در این ره، یا زنده، دستگیر شده
جهنده خنکی همچون قضای کن فیکون
گه بکام، ز دم تا بگوش، باد عجل
گه فسار ز سر تا بپای، کوه سکون
زمین ز حمل سرینش چنان گران محمل
که از تحمل او، گاو را شکسته سرون
نه از درازی ره، چون نظر شده موقوف
نه ز احتمال مشقت چو دل شده محزون
جز این چگونه شود مرکبی که در رفتار
همی سهول چنان باز پس کند که حرون
چو نقش او بگذارش کند خیال تمام
چو وصف او بعبارت کند زبان مقرون
ثنای دیزه خسرو همه هبا و هدر
حدیث رخش تهمتن همه هجا و هجون
مرا ز صورت او رخ نموده صورت امن
که داشت پا چوالف، سم چومیم، نعل چونون
سبک چو طایر و رفتار او براکب خود
نموده چهره ی مقصد بطایر میمون
کدام مقصد، درگاه خسرو مغرب
کدام درگه، اعلای تارک گردون
سر ملوک قزل ارسلان چرخ رکاب
که برتر آمده است از قباد و افریدون
سپهر در تب ربعی زلرز نیزه او
که هفت ربع کند چون سه ربع نا مسکون
زبان در است حسامش به نکته های ظفر
و زان زبان شده چرخ فراخ کام، زبون
رکوع در گه او را هلال وار آمد
چو نون زرین محراب مسجد ذوالنون
ز تیغ و چهر و کفش، در سه گارگاه بلند
شهاب حلیه و خورشید مار و کیوان گون
چو دانه های حباب از ورای خرمن باد
لطیفه هاش ز پیمانه قیاس افزون
ز نقش بند ضمیرش، بهار دیبا باف
ز رنگریز حسامش، سپهر مینا گون
کند به چشمه ی عدل وی، از جنابت ظلم
هزار غسل نمازی زمانه ی واژون
بر وزن دل این طارم میان کاواک
بصد هزار دل تفته بر رخش مفتون
از آن تحیر او را، قوام جز وی نیست
جو کوی امس بر سطح تخته مدهون
زهی سراج سخن را، سخای تو روغن
خهی خراج سخا، را بنان تو قانون
جهان فروز، رخ توست و نام، بر خورشید
زمین طراز کف توست و لاف، بر، جیحون
اگر نه صیقل ارکان سیاست تو شدی
قراب خنجر ارکان نیامدی قارون
بهار خانه ی حکمت، دل محقق توست
که اوز گل نخورد رنگ وز نسیم فسون
هر آنکه مایه و اوج تو خواهد از دگری
طلب کند تف آذر ز رنگ آذریون
ز صد هزاران چشمه که مادران یم اند
جهان روان بکند، یک برادر سیحون
گر از ممالک تو در جهان قیاس کنند
ز هشت جنت یا بند چار حد مامون
هر آنکه او ستد و داد شعر با تو نکرد
معاملیست بسرمایه خرد مغبون
حسود ناقص تو زانچه هست نفزاید
چو زهر گشت و چو سین دانگ مال شد افیون
ورش بعرف ز هم کوشه گان تو شمرند
بسی ره است زتین لطیف تا زیتون
چو من حکایت حالم کنم کفت گوید
گذشته رفت کنون ما و روزگار کنون
کجا شود لب تیع خطیب، خاطب رزم
و گر چه هست زبانش پر از در مکنون
جراحتی که ز تو بر تن مخالف توست
فزون بسال شود همچو چرخ طالیقون
ز مغز او هوس گر ز تو برون نشود
چنانکه لذت گیر از طبیعت مأبون
اگر ز حزم کنی جوشن زمین ز آهن
وگر ز عزم کنی در دل سپهر آهون
فلک قواره ی مه بر نیارد از زربفت
زمین طراز خضر بر نگیرد از اکسون
ز نامه ئی که به آدم معنون است توئی
که در زمان سلامت بمانیا مضمون
برادران ز تو قادر شدند و مست ظفر
چنانکه موسی عمران بشرکت هارون
عنایت تو در این سوی هشت باغ بهشت
عداوت تو بری زیر تلخ شاخ حبون
سپهر چون تو نیارد بصد هزار قران
زمانه چون تو نزاید بصد هزار قرون
همیشه تابگه اختفای قرصه خور
فضای خور شود از سایه ی زمین مأجون
ببوستان ز پی قصد بوستان افروز
ز برگ منصبغ تیز برکشد طرخون
عروق خصم ز سر تا قدم شکافته باد
برمح طاعن او یا به نشتر طاعون
در توارد الهام، بی دلت مسدود
گل سلاله ی انعام بی کفت مسنون
ستانه قبله ی خلق و زمانه چاگر امن
چغانه پر می ناب و خزانه پر التون
هزار موسم نوروز را ز حضرت تو
بطوع کرده ضمان بهر تو شهور و سنون
نهاد کام، عروس افق ز حجله برون
هلال پرده ی هاله بسوخت چون لیلی
خروس پرده ی ناله بساخت چون مجنون
ترنج زرد ز نخل سپهر بر مشرق
شکوفه ریخت، ز حضن سحاب بر هامون
به بست کوش به سیماب برف، خاک نژند
به شست روی، بزر آب نور، چرخ نکون
بعکس قاعده چهره کشادگان فلک
ز باد صبح، به بستند همچو غنچه جفون
ز نسج ابر برآمد بدشت یکرنگی
زمین گازر، شست این سپهر بوقلمون
فسرده گشت، رطوبات در مزاج بحار
ز باد دی مه، چون در عروق روئین خون
زدی، چو زیبق جامد کره گرفته میاه
ز یخ، چو دیده اعمی سبل به بسته عیون
همی دمید گشاده ز فر، هوای عقور
همی دوید گسسته عنان شمال حرون
سپه، به تعبیه میراند ابر ناهموار
سخن، بزجر همی گفت رعد ناموزون
مرا، سفر به چنین روز، هیچ میدانی
که چون نمود، دو منزل گذشته زانسوی چون
رهی، به پیش من آمد دراز و بی پایان
در او، امل شده کمره در او نظر مسجون
فرازهاش قران کرده با سر عیسی
نشیب هاش قرین کشته بر پی قارون
چو مرغ شکل وبا در هوای او طایر
چو نجم نعش، بلا در زمین او مدفون
نبات او ز نوائب، فنای او ز فنا
هوای او، ز هوان و مناخ اوز منون
بباد و دم، چو دماغ فضولیان مملو
ببرد و نم چو حدیث طفیلیان مشحون
مرا در این ره، یا زنده، دستگیر شده
جهنده خنکی همچون قضای کن فیکون
گه بکام، ز دم تا بگوش، باد عجل
گه فسار ز سر تا بپای، کوه سکون
زمین ز حمل سرینش چنان گران محمل
که از تحمل او، گاو را شکسته سرون
نه از درازی ره، چون نظر شده موقوف
نه ز احتمال مشقت چو دل شده محزون
جز این چگونه شود مرکبی که در رفتار
همی سهول چنان باز پس کند که حرون
چو نقش او بگذارش کند خیال تمام
چو وصف او بعبارت کند زبان مقرون
ثنای دیزه خسرو همه هبا و هدر
حدیث رخش تهمتن همه هجا و هجون
مرا ز صورت او رخ نموده صورت امن
که داشت پا چوالف، سم چومیم، نعل چونون
سبک چو طایر و رفتار او براکب خود
نموده چهره ی مقصد بطایر میمون
کدام مقصد، درگاه خسرو مغرب
کدام درگه، اعلای تارک گردون
سر ملوک قزل ارسلان چرخ رکاب
که برتر آمده است از قباد و افریدون
سپهر در تب ربعی زلرز نیزه او
که هفت ربع کند چون سه ربع نا مسکون
زبان در است حسامش به نکته های ظفر
و زان زبان شده چرخ فراخ کام، زبون
رکوع در گه او را هلال وار آمد
چو نون زرین محراب مسجد ذوالنون
ز تیغ و چهر و کفش، در سه گارگاه بلند
شهاب حلیه و خورشید مار و کیوان گون
چو دانه های حباب از ورای خرمن باد
لطیفه هاش ز پیمانه قیاس افزون
ز نقش بند ضمیرش، بهار دیبا باف
ز رنگریز حسامش، سپهر مینا گون
کند به چشمه ی عدل وی، از جنابت ظلم
هزار غسل نمازی زمانه ی واژون
بر وزن دل این طارم میان کاواک
بصد هزار دل تفته بر رخش مفتون
از آن تحیر او را، قوام جز وی نیست
جو کوی امس بر سطح تخته مدهون
زهی سراج سخن را، سخای تو روغن
خهی خراج سخا، را بنان تو قانون
جهان فروز، رخ توست و نام، بر خورشید
زمین طراز کف توست و لاف، بر، جیحون
اگر نه صیقل ارکان سیاست تو شدی
قراب خنجر ارکان نیامدی قارون
بهار خانه ی حکمت، دل محقق توست
که اوز گل نخورد رنگ وز نسیم فسون
هر آنکه مایه و اوج تو خواهد از دگری
طلب کند تف آذر ز رنگ آذریون
ز صد هزاران چشمه که مادران یم اند
جهان روان بکند، یک برادر سیحون
گر از ممالک تو در جهان قیاس کنند
ز هشت جنت یا بند چار حد مامون
هر آنکه او ستد و داد شعر با تو نکرد
معاملیست بسرمایه خرد مغبون
حسود ناقص تو زانچه هست نفزاید
چو زهر گشت و چو سین دانگ مال شد افیون
ورش بعرف ز هم کوشه گان تو شمرند
بسی ره است زتین لطیف تا زیتون
چو من حکایت حالم کنم کفت گوید
گذشته رفت کنون ما و روزگار کنون
کجا شود لب تیع خطیب، خاطب رزم
و گر چه هست زبانش پر از در مکنون
جراحتی که ز تو بر تن مخالف توست
فزون بسال شود همچو چرخ طالیقون
ز مغز او هوس گر ز تو برون نشود
چنانکه لذت گیر از طبیعت مأبون
اگر ز حزم کنی جوشن زمین ز آهن
وگر ز عزم کنی در دل سپهر آهون
فلک قواره ی مه بر نیارد از زربفت
زمین طراز خضر بر نگیرد از اکسون
ز نامه ئی که به آدم معنون است توئی
که در زمان سلامت بمانیا مضمون
برادران ز تو قادر شدند و مست ظفر
چنانکه موسی عمران بشرکت هارون
عنایت تو در این سوی هشت باغ بهشت
عداوت تو بری زیر تلخ شاخ حبون
سپهر چون تو نیارد بصد هزار قران
زمانه چون تو نزاید بصد هزار قرون
همیشه تابگه اختفای قرصه خور
فضای خور شود از سایه ی زمین مأجون
ببوستان ز پی قصد بوستان افروز
ز برگ منصبغ تیز برکشد طرخون
عروق خصم ز سر تا قدم شکافته باد
برمح طاعن او یا به نشتر طاعون
در توارد الهام، بی دلت مسدود
گل سلاله ی انعام بی کفت مسنون
ستانه قبله ی خلق و زمانه چاگر امن
چغانه پر می ناب و خزانه پر التون
هزار موسم نوروز را ز حضرت تو
بطوع کرده ضمان بهر تو شهور و سنون
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - مدح عمادالدین مردانشاه فرزند فخرالدین عربشاه
مطرب سماع برکس و ساقی شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - مدح خواجه اثیرالدین نورانشاه
ای برویت چشم روشن اختر نیک اختری
آفتاب مهترانی آسمان مهتری
هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست
چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری
نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو
چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری
عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی
آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری
یافت از رایت زهابی چشمه خورشید ازآن
نرگس انجم به شست از گنبد نیلوفری
مطرب عشرت سرای چرخ دف بر دف نهد
گر نه تمکین یابد از بزم تو در خیناگری
فتنه پنهان چون پری از تیغ کلک آسای توست
کز طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
هرکه چون زنجیر سرپیچید از درگاه تو
دولتش گوید سر و سندان چو حلقه بردری
دستبوسند اختران مشاطه کلک تو را
چون رخ دفتر بیاراید بخط عنبری
با تو ور پیوسته بودی خواجه تاش جبرئیل
گرنه بگسستی از این پس رشته برپیغمبری
مرکب لطفت بر این کام ار بماند تا بدیر
خیمه ی عصمت زحد آب و گل بیرون بری
صبح اقبالت همی در جلوه امروز ایستد
صبر کن تا چهره بگشاید عروس خاوری
پهلوی تیغت چنان فربه شود کزیک سخاش
کیسه کان روی استغنا نهد در لاغری
سایه چتر تو را بر دوش گیرد آفتاب
نامه بخت تو را در دیده گیرد مشتری
تیغ کاهی تو آراید جهان کهنه را
رغم این مشت خرخاص از پی دانش خری
در رکاب مدحت تو رتبتی یابد سخن
کز وزارت گرم تر راند عنان شاعری
بخت را گر تو پیوندی است استحقاق توست
طوق گوهر هم ز خود بربندد آب گوهری
خدمتش را از بن دندان کمر بندد جهان
هرکه دولت را مرصع کرد تاج سروری
مشتری در صدر چون مانند خورشیدت بدید
آن شکوه مرتبت را شد بصد جان مشتری
ظاهراً نشناخت از حیرت تو را پرسید کیست
عقل گفت، آن کز تو ظاهرتر بود در ظاهری
خواجه ی محسن اثیرالدین که بر احسان او
حق تعالی ختم کرد آئین سائل پروری
طاق اطلس را که عالم جست در زیر قباست
پروزی دان بر بساط جاهش از پهناوری
صاحبا گر وقفه ئی یابم ز چرخ تیز تک
وقف این درگه کنم نظم دری طبع جری
مرکب فکرم براندازد ستام جبرئیل
سیلی شعرم بدراند قفای سامری
سرّ القا ما، عصای کلک من روشن کند
معجزش چون باز مالد کعبتین ساحری
گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم
زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری
خواجه کیهائی فروشد بر جهان بیرون ز حد
هرکه را صورت خریداری کند در چاکری
چشم روشن کن بدین گوهر که از همتای او
قاصر افتاده است و قاصر دست عقل جوهری
قرة العین است دوران که پیش مهد او
آسمان هم دایگانی می کند هم مادری
با سپند چشم زخمش مجمری کردی فلک
گر خورد بهرام را تمکین بدی در اخکری
مخبر هرکس پس از خلاق او اخلاق اوست
ای نکو منظر بحمدالله که نیکو مخبری
ابر نصرت بار تورانشه که از رایش فکند
سایه بر ایران و توران رایت اسکندری
ای ز حد آفرینش خیمه قدرت برون
وی ز گفت آفرین خوان دامن مدحت بری
سایه بر فرق وجود افکن که چرخ اعظمی
روز بر دانش همایون کن که سعد اکبری
دامن همت چنان در سطح هفتم چرخ کش
کز غبار هر نحوست روی کیوان بستری
ز آفتاب همت و ابر بنان روی امل
بشکفان چون لاله ی سیراب و گلبرگ طری
آفتاب مهترانی آسمان مهتری
هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست
چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری
نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو
چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری
عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی
آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری
یافت از رایت زهابی چشمه خورشید ازآن
نرگس انجم به شست از گنبد نیلوفری
مطرب عشرت سرای چرخ دف بر دف نهد
گر نه تمکین یابد از بزم تو در خیناگری
فتنه پنهان چون پری از تیغ کلک آسای توست
کز طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
هرکه چون زنجیر سرپیچید از درگاه تو
دولتش گوید سر و سندان چو حلقه بردری
دستبوسند اختران مشاطه کلک تو را
چون رخ دفتر بیاراید بخط عنبری
با تو ور پیوسته بودی خواجه تاش جبرئیل
گرنه بگسستی از این پس رشته برپیغمبری
مرکب لطفت بر این کام ار بماند تا بدیر
خیمه ی عصمت زحد آب و گل بیرون بری
صبح اقبالت همی در جلوه امروز ایستد
صبر کن تا چهره بگشاید عروس خاوری
پهلوی تیغت چنان فربه شود کزیک سخاش
کیسه کان روی استغنا نهد در لاغری
سایه چتر تو را بر دوش گیرد آفتاب
نامه بخت تو را در دیده گیرد مشتری
تیغ کاهی تو آراید جهان کهنه را
رغم این مشت خرخاص از پی دانش خری
در رکاب مدحت تو رتبتی یابد سخن
کز وزارت گرم تر راند عنان شاعری
بخت را گر تو پیوندی است استحقاق توست
طوق گوهر هم ز خود بربندد آب گوهری
خدمتش را از بن دندان کمر بندد جهان
هرکه دولت را مرصع کرد تاج سروری
مشتری در صدر چون مانند خورشیدت بدید
آن شکوه مرتبت را شد بصد جان مشتری
ظاهراً نشناخت از حیرت تو را پرسید کیست
عقل گفت، آن کز تو ظاهرتر بود در ظاهری
خواجه ی محسن اثیرالدین که بر احسان او
حق تعالی ختم کرد آئین سائل پروری
طاق اطلس را که عالم جست در زیر قباست
پروزی دان بر بساط جاهش از پهناوری
صاحبا گر وقفه ئی یابم ز چرخ تیز تک
وقف این درگه کنم نظم دری طبع جری
مرکب فکرم براندازد ستام جبرئیل
سیلی شعرم بدراند قفای سامری
سرّ القا ما، عصای کلک من روشن کند
معجزش چون باز مالد کعبتین ساحری
گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم
زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری
خواجه کیهائی فروشد بر جهان بیرون ز حد
هرکه را صورت خریداری کند در چاکری
چشم روشن کن بدین گوهر که از همتای او
قاصر افتاده است و قاصر دست عقل جوهری
قرة العین است دوران که پیش مهد او
آسمان هم دایگانی می کند هم مادری
با سپند چشم زخمش مجمری کردی فلک
گر خورد بهرام را تمکین بدی در اخکری
مخبر هرکس پس از خلاق او اخلاق اوست
ای نکو منظر بحمدالله که نیکو مخبری
ابر نصرت بار تورانشه که از رایش فکند
سایه بر ایران و توران رایت اسکندری
ای ز حد آفرینش خیمه قدرت برون
وی ز گفت آفرین خوان دامن مدحت بری
سایه بر فرق وجود افکن که چرخ اعظمی
روز بر دانش همایون کن که سعد اکبری
دامن همت چنان در سطح هفتم چرخ کش
کز غبار هر نحوست روی کیوان بستری
ز آفتاب همت و ابر بنان روی امل
بشکفان چون لاله ی سیراب و گلبرگ طری
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
یاد میدار که از مات نمی آید یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه ی من هرگز گوش
نه زِیم یک نفس از غصه تو هرگز شاد
یاوری نیست، که با خصم تو بردارم تیغ
داوری نیست، که از هجر تو بستانم داد
تو نگفتی که وصالم برساند بخودت
راستی نیک رسانید که چشمت مرساد
گفتی ار، فاش کنی عشق پری، جان نبری
نبرم، خود نبرم حسن تو جاوید زیاد
گر غرض خون من است از سر اینک سروطشت
ور نه این طشت سه سال است که ازبام افتاد
من بر این تهمت اگر کشته شوم باکی نیست
همه سرسبزی کمتر سک دربان تو باد
عافیت خواستی از من خیرالله جزاک
او همان شب بعدم رفت که خیر تو بزاد
گله ی وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمرو از او هیچ بجز غم نگشاد
عشق ما مظلمه ی کس بقیامت نبرد
گر ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد
در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر
زین سخن بگذر و این واقعه بگذارز، یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه ی من هرگز گوش
نه زِیم یک نفس از غصه تو هرگز شاد
یاوری نیست، که با خصم تو بردارم تیغ
داوری نیست، که از هجر تو بستانم داد
تو نگفتی که وصالم برساند بخودت
راستی نیک رسانید که چشمت مرساد
گفتی ار، فاش کنی عشق پری، جان نبری
نبرم، خود نبرم حسن تو جاوید زیاد
گر غرض خون من است از سر اینک سروطشت
ور نه این طشت سه سال است که ازبام افتاد
من بر این تهمت اگر کشته شوم باکی نیست
همه سرسبزی کمتر سک دربان تو باد
عافیت خواستی از من خیرالله جزاک
او همان شب بعدم رفت که خیر تو بزاد
گله ی وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمرو از او هیچ بجز غم نگشاد
عشق ما مظلمه ی کس بقیامت نبرد
گر ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد
در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر
زین سخن بگذر و این واقعه بگذارز، یاد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
روی تو، ممالک جهان ارزد
وصل تو، حیات جاودان ارزد
زان لعل که صد هزار دل دارد
یک بوسه به صد هزار جان ارزد
نام چو منی همی بری خه خه
این نام بدین لب و دهان ارزد
جان، بندگی تو را کمر در بست
انصاف بده که رایگان ارزد
چشم افکندم بدان گل عارض
تا خود به هزار بوستان ارزد
دل گفت اثیر اگر بصر داری
نیکو بنگر که بیش از آن ارزد
وصل تو، حیات جاودان ارزد
زان لعل که صد هزار دل دارد
یک بوسه به صد هزار جان ارزد
نام چو منی همی بری خه خه
این نام بدین لب و دهان ارزد
جان، بندگی تو را کمر در بست
انصاف بده که رایگان ارزد
چشم افکندم بدان گل عارض
تا خود به هزار بوستان ارزد
دل گفت اثیر اگر بصر داری
نیکو بنگر که بیش از آن ارزد