عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۴ - دربیان آمدن جناب محمد حنفیه به خدمت امام
بیامد به نزد شه راستین
محمد گزین پور ضر غام دین
چو آمد به نزدیک فرخنده شاه
توگفتی قرین شد به خورشید ماه
دو تا کرد بالا و بوسید خاک
کشید از درون ناله ی دردناک
که ای چون پدر برتر ازهر چه هست
زبر دست شاهان تو را زیر دست
بفرما که عزم کجا می کنی؟
ازاین مرز دوری چرا می کنی؟
چنین دانم ای شه که جویی فراق
ازاین پاک تربت به سوی عراق
بدانجا مرو سوی بطحا شتاب
که انجاست کارتو با چاه و آب
درآنجا درنگ ار نبودت به کام
سبک سوی مرز یمن کن خرام
که اهل یمن دوستار تواند
به فرماندهی خواستار تواند
درآنجا درنگ ار نبودت به کام
سبک سوی مرز یمن کن خرام
که اهل یمن دوستار تواند
به فرماندهی خواستار تواند
در آنجا هم ار شد دگرگونه کار
سوی بادیه بند از آن مرز- بار
مرو زی عراق ای برادر مرو
یکی پند کهتر برادر شنو
تو دیدی که با مرتضی و حسن
چه کردند آن قوم پیمانشکن
مکن دوده را بی خداوندگار
مکن شهر دین را تو بی شهریار
چو فرخ برادرش را دید شاه
بدان پوزش و ناله و اشگ و آه
مراورا چو جان تنگ دربر گرفت
به افغان او مویه اندر گرفت
سرودش که ای پر دل نامور
به مردی مرا یادگار از پدر
همه هر چه گفتی پسندم درست
مرا دربه سوی تو و رای توست
ولی رفتنم زی عراق ازحجاز
بود حکم دانای پوشیده راز
مرا غیر فرمانبری چاره نیست
وزین پس نیارم درین ملک زیست
یکی نامه پس شاه فرخ سرشت
به اندرز فرخ برادر نوشت
بدو داد واو رفت و شه باز ماند
به رخ بر همی از مژه خون
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۵ - آمدن زنان بنی هاشم
که ناگه رسیدند زار و نوان
برشاه دین هاشمی بانوان
همه مویه ساز و همه موی کن
همه دست غم برسر و سینه زن
شه آن بانوان را چو آنگونه دید
همان آه و فغان ایشان شنید
بفرمود کای داغدیده زنان
مباشید اینگونه برسر زنان
شکیب اندرین کار پیش آورید
همه رو به مشکوی خویش آورید
به زنهار یزدان بمانید و بس
که زنهار او به نه زنهار کس
چولختی تسلی زغم دادشان
سوی پرده ی خود فرستاد شان
رسول خدا را زاهل حرم
زنی بود در پرده بس محترم
به دوده گزین و به دانش تمام
کزو بود خوشنود خیرالانام
کجا ام سلمه ورا نام بود
ازو شاه دین شاد و پدرام بود
چو بشنید شه دارد آهنگ راه
سوی او خرامید با اشک و آه
به شه گفت:کای پاک فرزند من
امید دل آرزمند من
تو از مادر و جد خود یادگار
به نزد منی اندرین روزگار
به گیتی دراز پنج آل عبا (ع)
تو ماندستی ازخسرو دین به جا
مسوزان دل من به نار فراق
زیثرب مکن عزم مرز عراق
شنیدم ز پیغمبر دادگر
درآندم که می داد ما را خبر
که نوشد حسین آب تیغ بلا
زبد خواه دین تشنه درکربلا
درین روزم آن ساعت آمد به یاد
که آن ساعت اندر جهان خود مباد
یکی بشنو ازمادرپیر پند
ز یثرب زمین بار هجرت مبند
زقتل خود ای شاه آخر زمان
به گردون مبر دود ازاین دودمان
شهش گفت: کای مادر محترم
رسول خدا را گزین تر حرم
همی دانم آن مرز را کاندر آن
شوم کشته ازکین بد گوهران
به یزدان که چرخ و زمین آفرید
شهی چون رسول امین آفرید
که دانم ز مردان دین چند تن
شود بی سر ازتیغ کین بهر من
وگر خواهی اینک نمایم تو را
حجاب از نظر برگشایم تو را
پس آنگه به انگشت معجز نمای
اشارت نمود آن شه پاک رای
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۶ - نشان دادن امام زمین کربلا را
فراز زمین ها همه گشت پست
به فرمان آن داور حقپرست
سپس وادی کربلا شد بلند
بدیدش عیان بانوی مستمند
زمینی به چشم آمدش پر بلا
به خاک اندرش خون اهل ولا
زهر دشت دشتش غم انگیزتر
زهر خاک خاکش بلا خیز تر
زجعد چمن چهرگان مشکبوی
زخون صنوبر قدان سرخ روی
بسی گلرخان خفته درخاک اوی
که هریک به ازجان تن پاک اوی
زمینی زخون چون گلستان شده
زبانگ عزا بلبستان شده
نمود آن شهنشاه فرخنده نام
بدو تربت خویش و یاران تمام
همان جای خرگاه عز و جلال
همان جایگاه عزیزان و آل
برآمد سپس دست شه زآستین
کفی خاک برداشت ازآن زمین
زهی قدرت شاه فرمانروا
به یثرب خود و دست درنینوا
شهنشه به بانو چو آن خاک داد
به خاک از مژه اشک خونین گشاد
بگفتش چو آن تربت ای شهریار
زجد تو دارم کفی یادگار
به رازی بدو گفت دارای دین
که ای بانوی بانوان گزین
نگه دار درشیشه این خاک را
ببو دایم این تربت پاک را
روان از همایون تن من برون
چو آید هم این خاک گردد چو خون
نگهداشت بانو مرآن خاک را
کز آن آبرو بود افلاک را
چه خاکی به از پاک جان ملک
ستایشگرش ازشما تا سمک
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۸ - در بیان مامور فرمودن امام(ع)حضرت ابوالفضل العباس را
چو روز دگر بر هیون سپهر
درخشنده هودج بیاراست مهر
خداوند دین داور حق پرست
زخلوتگه آمد به جای نشست
به بر خواند فرخنده عباس را
سپهدار دین زبده ی ناس را
بدو گفت:کای از پدر یادگار
شتربان بخواه و هیونان بیار
حرم را عماری به اشتر ببند
که زی مکه باید شد ای ارجمند
یل گیتی افروز با آفرین
سپهدار نام آور شاه دین
خداوند دین را ستایش نمود
وزان پس فرستاده ای راسرود
که آرد ز هامون شتربان گله
گزیند ازآن پس هیون یله
به فرمان سالار فرخ نژاد
فرستاده ای شد به هامون چو باد
همه ساربانان به بر خواند و گفت
سخن ها کز اسپهبد شه شنفت
شتربان چوآگه شد ازسرگذشت
به شهر اندر آورد اشتر ز دشت
کشیدن اشتران رابه زرین مهار
به هر یک بزد هودجی شاهوار
ز رویین درا چون درآمد خروش
سپهبد رسید آن خروشش به گوش
زجا جست مانند پرآن تذرو
بیفراشت بالا چو یا زنده سرو
به اهل حرم گفت میر جوان
که وقت رحیل است ای بانوان
برآمد زگفتار سالار نیو
زاهل حریم شهنشه غریو
به پا خاست خاتون مریم کنیز
همه بانوانش به همراه نیز
خروشان و جوشان رده دررده
همه دل پریشان و ماتمزده
خرامید ازپرده زینب برون
چو مهر ازپس پرده ی نیلگون
جدا شد یکی زان میان با شتاب
چنان ذره از پرتو آفتاب
برفت و به عباس داد این خبر
که آمد مهین دخت خیرالبشر
شنید این چو اسپهبد ارجمند
بیفراخت بالا چو سرو بلند
کشید ازمیان دشنه ی سر درو
درآن انجمن گشت او پیشرو
بزد نعره چون ضغیم پرزخشم
که ای اهل یثرب بپوشید چشم
که چون مه برون شد زبرج سرای
بهین دخت پیغمبر پاکرای
جوانان هاشم نژاد گزین
برآهیخته ازمیان تیغ کین
زده حلقه یکسر درآن انجمن
پس و پشت عباس شمشیر زن
زگلبرگ رخ بر زمین لاله پاش
برآمد به گردون غو درو باش
ندا آمد از کردگار جلیل
به شاگرد شیر خدا جبرییل
که بردار فوجی زخیل ملک
چمان شو به سوی زمین ازفلک
چو رفتید یک سو به شیب ازفراز
غلامانه بر دخت شاه حجاز
به پوزش درود و نیاز آورید
به پاس شکوهش نماز آورید
ملایک رده بر رده صف به صف
همه اندر آن بزم بهر شرف
پر و بال سازید فرش تراب
که تا بگذرد دختر بوتراب
زگردنده گردون سروشان همه
چو رعد بهاران خروشان همه
چمیدند سوی زمین پرفشان
بدانسان که دادار فرمودشان
همه گستراندند پرهای خویش
که خاتون براو بر نهد پای خویش
سخن کوته آمد برون دخت شاه
به کوی ازحرم همچو یک چرخ ماه
به هودج درون شد چو رخشنده مهر
ابر هودج نیلفام سپهر
دگر بانوان شه راستین
ابر ناقه گشتند محمل نشین
چو گشتند آن پرده گی ها سوار
به برخواست شه باره ی راهوار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۰ - آمدن گروه ملایکه به خدمت امام(ع)به یاری آن بزرگوار
چو از شهر یثرب شه تاجدار
برون آمد و ناشده رهسپار
ز فرخ سروشان چرخ برین
گروهی چمیدند سوی زمین
به دست ایزدی دشنه ها استوار
به پرنده اسبان مینو سوار
درفش خدایی برافراشته
به فرمان شه دیده بگماشته
رسیدند چون نزد شاه حجاز
به پوزش ببردند لختی نماز
بگفتند کای یافته برسپهر
زسم سمندت به سر تاج مهر
پی یاری ات زآسمان آمدیم
به فرخنده موکب چمان آمدیم
نبی را به پیکار چندی درا
پرستار بودیم و یاری گرا
کنون گر پذیری تو را یاوریم
همه زانچه فرمان دهی نگذریم
به پاسخ به ایشان بفرمود شاه
که ما را بود کربلا وعده گاه
شما از زمین سوی گردون روید
همه بر به جای خود اندر شوید
به سربر مرا سایه ی زینهار
بس از بخشش پاک پروردگار
سروشان به فرمان آن تاجور
به گردون پریدند بار دگر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۲ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه
چو روزی سه ازماه شعبان گذشت
زدیدار شه مکه پر نور گشت
همه مکیان پیشباز آمدند
به سوی خدیو حجاز آمدند
در پوزش ولابه کردند باز
ببردند بر موکب شه نماز
که شاد آمدی ای شه راستین
زفر تو خرم شد این سرزمین
همه شهر ما از تو پر نور شد
روان های ما جمله مسرور شد
سپس کرد آن یادگار رسول
به جایی که شایسته بودش نزول
چو آمد به سوی عراق این خبر
که شد مکه سالار دین را مقر
یکی نامور بد خزاعی نژاد
که نامش سلیمان بد آن پاکزاد
به دل دشتی مهر شیر خدای
زیاران حیدر بد آن پاکرای
بزرگان کوفی به بنگاه اوی
برفتند و کردند سر گفتگوی
نخستین حبیب آن جوانمرد پیر
و دیگر مسیب یل شیر گیر
دگر دوستان کزولای علی (ع)
بد آیینه ی قلبشان صیقلی
سخن را سلیمان زبان برگشاد
نخست آن دلاور چنین کرد یاد
که ای نامداران فرخنده بخت
زگیتی معاویه بربست رخت
به جایش نشسته بد اختر پسر
که باماست همچون پدر کینه ور
شه دین رخ از بیعتش تافته
زیثرب سوی مکه بشتافته
مراین آرزو بودمان دیر باز
که این روزگار خوش آید فراز
برآورد آن آرزو کردگار
که بد در دل ما بسی روزگار
هم ایدون یکی رای فرخ دهید
خرد گرد آرید و پاسخ دهید
اگر نیست جز راستی کارتان
زکژی به یکسوست هنجارتان
بخوانید شه راسوی مرز خویش
ره یاری او بگیرید پیش
مباد آنکه شه رابه مرز عراق
بخوانید و جویید با وی نفاق
چو این گفت یاران زجا خاستند
بدین گونه پاسخ بیاراستند
که ما هرگز از راستی نگذریم
به جز راه فرمانبری نسپریم
کسی را ندانیم فرمانروای
ابر خویش جز پور شیر خدای
هم ایدر بدینگونه پیمان کنیم
که جان درراه شه گروگان کنیم
چو کوته شد این گفتگوی دراز
سوی شه یکی نامه کردند ساز
که ای داور تختگاه شرف
گرانمایه فرزند شاه نجف
شه شامیان زین جهان دو روی
سوی دار دیگر بیاورده روی
جهان شد به کام دل دوستان
گل خرمی رست ازبوستان
کنون چشم بیدار فتنه بخفت
شد انصاف پیدا ستم رخ نهفت
تویی باور دین پیغمبری
تویی وارث مسند حیدری
تو دانی که ما را همه درجهان
به پیکر پی یاری توست جان
چو آسوده مانی به بطحا زمین
بچم زی عراق ای خداوند دین
که لشگر بسی داری آراسته
همه ازدل و جان تو را خواسته
نخواهیم بر خود روا حکم کس
تویی حکمران برهمه خلق و بس
چو آن نامه را شد به پاسخ سخن
نهادند مهرش همه انجمن
به پیکی سپردند چون تند باد
فرستاده آورد وشه را بداد
شهنشاه نگشود لب درجواب
به پاسخ نفرمود چندی شتاب
پیاپی همی آمدش بر ورا
زکوفه پیام و پیام آورا
مرآن نامه ها نزد اهل سیر
ده و دو هزار آمد اندر شمر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۳ - درذکر نامه های اهل کوفه و مضمون آنها
چنین بد گزین همه نامه ها
که بودی نبشته ابا خامه ها
که شاهنشها دادگر داورا
پدر تاجدارا نیا مهترا
یزید ستمکار بیدادگر
شده تا جور بر به جای پدر
دل ما ندارد بدو مهر چند
که ناپاک خوی است و ناهوشمند
تو را بد پدر پادشاه عراق
بود زآن تو تختگاه عراق
نداریم ما پیشوایی به دین
تویی پیشوای همه راستین
نیاری گر امروز رو درعراق
نماییم فردا همه اتفاق
بر پاک پیغمبر انس و جان
زتو شکوه ها سرکنیم آن زمان
که ما را نبد رهنمایی به دین
به جز پورد ای سید المرسلین
دل ازمهر و پیوند ببرید او
همه هر چه گفتیم نشنید او
شود گر خداوند پرسشگرا
چه گویی درآن دم جواب ورا؟
قدم رنج فرما به مرز عراق
که دیگر نداریم تاب فراق
دگر آنکه ای کارفرمای دین
بهار است و سبز است یکسر زمین
زانبوه گل های با آب و رنگ
همه پهندشت فراخ است تنگ
بشو چند گاهی به ما میهمان
بزرگ است مهمان بر میزبان
چو بر خواند آن نامه ها شهریار
به بر خواند عم زاده ی نامدار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۴ - ذکر نامزد فرمودن امام(ع)پسر عم خود
که مسلم بدش نام و بودش پدر
عقیل سرافراز فرخ گهر
چو آمد فرستاده ی شاه تفت
سوی شاه فرخ سپهدار رفت
شهنشه زمهرش بر خویش خواند
سرو رخ ببوسید و در بر نشاند
فراوان مراو را به پاکی ستود
پس آنگه در از درج گوهر گشود
که ای پور فرخنده نام عقیل
پدر بر پدر از نژاد خلیل
تویی نیروی پشت و بازوی من
به مردانی همترازوی من
تو فرخنده نایب مناب منی
برادر پسر بر به باب منی
تو شمشیر اسلام را جوهری
قریشی نسب هاشمی گوهری
به هرکار رای تو رای من است
گواهم بدین بر خدای من است
بدان کز بزرگان کوفی دیار
رسیده مرا نامه ها بی شمار
به هر نامه پوزش برآراسته
مرا تن به تن سوی خود خواسته
تورا چند روزی زمن پیش تر
سوی کوفه باید بسیج سفر
درآن مرز چون برگرفتی قرار
ببین کز بزرگان کوفی دیار
که امر مرا هست فرمانپذیر؟
که دارد خلاف من اندر ضمیر؟
چو دیدی که با من به مهر اندرند
به فرموده ام جمله فرمانبرند
به نزدم فرستاده ای تیز پای
روان کن که تا بنگرم چیست رای
وزان پس به بر خواند فرخ دبیر
به مشک وگلاب و عبیر و حریر
یکی نامه بنوشت و مهرش نهاد
به دست پسر عم فرخنده داد
ببوسید مسلم برگاه شاه
وزان پس سوی کوفه پیمود راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۶ - ذکر راه گم کردن جناب مسلم و مردن آن دو نفر بلدی راهش از تشنگی
به هامون رسیدند چون ناگهان
ره کوفه ازچشمشان شد نهان
زلب تشنگی آن دو تن ره شناس
زدست اجل درکشیدند کاس
چو آن هردو را نامور مرده دید
به چشمش سیه شد جهان سفید
به دل کرد اندیشه ی بی شمار
چه چاره که بد امرپروردگار
رخ ارغوان دو فرزند دید
زلب تشنگی زرد چو شنبلید
بنالید برداور هور و ماه
که ای رهبر هرکه گم کرد راه
فرو مانده گان رابه فریاد رس
که فریاد رس نیست غیر ازتو کس
تو مپسند گردیم یکسر هلاک
زبی آبی اندر چنین گرم خاک
منه دردلم آرزوی حسین
که بینم دگر باره روی حسین
فراوان چو آسیب و تیمار دید
سبک راند و با کودکان ره برید
درآن دشت بی آب و آتش نهاد
همی رفت لختی و لختی ستاد
که تا اندر آن بی کران شوره زار
به چشم آمدش چشمه ی خوشگوار
خود و هر دو فرزند خوردند آب
به رفتن گرفتند زان پس شتاب
به کوفه دراز گرد راه آمدند
بد انجا که فرمود شاه آمدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۷ - وارد شدن جناب مسلم به کوفه درخانه ی مختار وفادار
به ایوان مختار بردند رخت
که بد دوستدار شه نیکبخت
گرانمایه مختار روشن ضمیر
به جان و به دل گشت مهمان پذیر
به خاک ره مسلم سرفراز
همی سود او رخ ز روی نیاز
که ای راد، عم زاده ی شاه دین
سرافراز و از دوده ی راستین
چو مینو شد ازفر تو خانه ام
فروغ دگر یافت کاشانه ام
انوشه زیم زین شرف جاودان
که همچون تویی شد مرا میهمان
پس آنگه بیاورد هر گونه چیز
که بد در خور میهمان عزیز
بخوردند شادان و روشن روان
گشاده دل از پوزش میزبان
چوشد مسلم آسوده ازرنج راه
درایوان مختار با آب و جاه
به یاران ازین راز رفت آگهی
که آمد ز ره ماه چرخ بهی
فروغ رخ او چو بر چرخ هور
به ایوان مختار گسترده نور
به کردار دریا که آمد به موج
بزرگان شدندش به در فوج فوج
بسودند بر خاک روی نیاز
در پوزش ولابه کردند باز
که نام آورا نیک شاد آمدی
به آرایش دین و داد آمدی
خداوند دین را به جان بنده ایم
به مهرش دل و جان براکنده ایم
به پیش تو کز شاه پیغمبری
نساییم جز روی فرمانبری
کنون بازگو چیست فرمان شاه
چه آورده ای نامه زان بارگاه؟
یل هاشمی دوده ی سرافراز
عقیلی گهر مسلم رزم ساز
برآورد آن نامه ی شاهوار
که با او بد از دادگر شهریار
درآن نامه بعد ازسپاس و درود
نگارنده اینگونه بنوشته بود
که هست ازشه این نامه ی نامدار
به نزد بزرگان کوفی دیار
بدانید ای نامور بخردان
یلان و بزرگان روشن روان
فرستاده گان شما تن به تن
رساندند بس نامه ها نزد من
درآن نامه ها پوزش آراسته
به لابه مرا سوی خود خواسته
که ما را بود پیشوایی به کار
تو راییم ازجان و دل خواستار
پذیرفتم آن آرزوی شما
برآنم که آیم به سوی شما
گرانمایه عم زاده ی خویشتن
که بیدار جان است و پاکیزه تن
ازیدر فرستادمش با شتاب
زمن برشما اوست نایب مناب
بود دست من دست آن نامدار
همه گفت من پیش اواستوار
جز آن ره که فرماید او نسپرید
زپیمان و فرمان او نگذرید
نگارد گر او نامه ای سوی من
که برگرد او گشته اید انجمن
ازیدر سوی کوفه ره بسپرم
یکی ژرف درکارها بنگرم
کنم هرچه فرمان یزدان بود
دگر هرچه رای رسول آن بود
چو آن نامور نامه آمد به بن
مرآن شیر دل کرد کوته سخن
بزرگان ز شادی فرمان شاه
گرستند و گفتند با اشک و آه
که بادا درود ازجهان آفرین
فزون برشهنشاه دنیا و دین
خوشا خرما بخت بیدار ما
که افتاد با وی سر وکار ما
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۸ - نامه نوشتن جناب مسلم به حضرت
پس آنگه به بیعت گشادنددست
به دست خدا در نهادند دست
شنیدم که افزونتر از صد هزار
نمودند بیعت بدو استوار
چو مسلم بدید آن همه اتفاق
زخرد و بزرگ دیار عراق
یکی پیک با نامه ی پر نیاز
فرستاد نزد خدیو حجاز
نوشت آن سخن ها که گفت و شنید
وزان بیعت و عهد و پیمان که دید
فرستاده آن نامور نامه برد
به فرخنده پور پیمبر (ص) سپرد
وزین سو چو مسلم به فرمان شاه
گرفت عهد و بیعت زکوفی سپاه
خبر گشت نعمان ناپاک رای
که بر کوفیان بود فرمانروای
که بر گرد مسلم ز مردان کار
شده انجمن بیش ازصد هزار
همه سر نهاده به فرمان اوی
دل و جان نموده گروگان اوی
زاندیشه نعمان وارونه بخت
بلرزید برخود چو شاخ درخت
به سوی پرستشگه آمد زکاخ
شد ازکوفیان تنگ جای فراخ
برآمد به منبر رخان پر زچین
یکی خطبه خواند و بگفت اینچنین
که ای فتنه جو مردمان عراق
ز کژی چو پویید راه نفاق
رهی جز ره راستی نسپرید
ازین فتنه انگیختن بگذرید
چو زین فتنه آگه شودشهریار
بدین مرز لشگر کشد بی شمار
همه بی سر ازتیغ بران شوید
نشان دربر تیر پران شوید
من ایدون ستادستم آراسته
همه کار پیکار پیراسته
نبندید پیمان خون ریختن
بهم کیش خویش اندر آویختن
نیوشید پند من و آن کنید
که عهد شه شام را نشکنید
وگرنه دل ازجان و مال و عیال
ببرید ای فرقه ی بد سگال
سپس سوی کاخ خود آمد دژم
گسسته شکیب و فرو بسته دم
نه با مسلمش تاب پیکار بود
نه با مغز او رای وهش یار بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۹ - آگاه کردن دوستان یزید اورا از کار جناب مسلم
بزرگان که بودند درآن دیار
به پور معاویه بر دوستدار
نبشتند در نامه ی پور بند
بدان زشت کردار ناهوشمند
که مسلم به فرمان سبط رسول
زیثرب درین شهر کرده نزول
به شاهیش بیعت ستاند همی
به دل تخم کین برفشاند همی
هم ایدر به گردش دو پنجه هزار
شده انجمن مرد شمشیر دار
ندارد تن و توش پور بشیر
به پیکار این پر دل شیر گیر
گر ایدون تویی کوفه را خواستار
بدین سو روان کن یکی مردکار
که باشد بسی پر دل وریمنا
مگر چیره گردد بدین دشمنا
چو آن نامه زینسان به پایان رسید
فرستاده اش بستد وره برید
ببردش به نزد کنارنگ شام
چو بگشود و برخواند اورا تمام
برون شد ز تاری دل او شکیب
به خود گفت کامد فرازم نشیب
یکی انجمن ساخت ازبخردان
بزرگان و کار آگهان وردان
بگفت:ای بزرگان درگاه من
سرافراز یاران آگاه من
شد آغاز هنگامه ای بس شگفت
کز آن آتش فتنه بالا گرفت
پی چاره اندیشه نیکو کنید
که آبی براین آتش اندر زنید
زدرگاه فرزند خیر البشر
به کوفه شده مسلم نامور
یکی لشگر گشن چون تند سیل
شده انجمن گرد او خیل خیل
بترسم که این فتنه گردد بزرگ
شود بر رمه چیره درنده گرگ
بدو گفت سرجون پی فرهی
که بد پیشکارش به فرماندهی
که شاها بمان جاودان درجهان
ابر تخت فرماندهی کامران
بننشاند این فتنه را هیچکس
مر این کار پور زیاد است و بس
که دربصره ایدون سپهدار اوست
مرآن بوم و بر را نگهدار اوست
بدو بخش منشور فرماندهی
مگر کوفه زآشوب گردد تهی
که دارد جز آن مرد با فر و هنگ
ابا مسلم هاشمی تاب جنگ
ز سر تابن آمد سخن چون تمام
پسندید آن رای دارای شام
بفرمود تا برنگارد دبیر
یکی نامه زان سان که گوید وزیر
چو بنوشته شد با نوندی سپرد
گرفت آن وچون باد زی بصره بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۰ - رسیدن نامه ی یزید به ابن زیاد دربصره
به پور زیاد آن بد اندیش دیو
رسانید فرمان شامی خدیو
عبیدالله زشت ناپاک رای
چو بر خواند آن نامه سر تابه پای
درآن دید بنوشته ای نامدار
تویی مرزبان بر به کوفه دیار
من آن مرز کردم به فرمان تو
بود لشگر وکشورش زان تو
بزرگی زیاران خود برگزین
که در بصره باشد تو را جانشین
وز آنجا سوی کوفه شو رهسپار
برآر از سر فتنه جویان دمار
دلیرانه پیکاری آغاز کن
به مسلم درجنگ را بازکن
روان کن به بند اندرش سوی من
ویا سربه تیغش جدا کن زتن
من این است تا زنده ام دردلم
که پیوند آل علی بگسلم
همه کین دیرین بجویم همی
زمین رابه خونشان بشویم همی
نمانم که نوباوه ی بو تراب
زبطحا سوی کوفه آرد شتاب
تو هم آنچه گفتم به جای آرنیز
سوی کوفه ازبصره بشتاب نیز
ز سرچشمه ی تیغ آبی فشان
وزان آتش فتنه رابر نشان
مبادا کزین عهد من بگذری
سزد آنچه گفتم به جای آوری
چو بر خواند آن نامه پور زیاد
برافروخت چون آتش آن پر فساد
بفرمود تا بصریان انجمن
نمایند بر مسجد و خویشتن
به سوی پرستشگه آمد چو باد
به منبر برآمد زبان برگشاد
که ای قوم هنگامه ای درعراق
به پا گشته ازمردم پر نفاق
من اکنون سوی کوفه ام رهسپار
به امر شه شام ازاین دیار
به عثمان سپارم من این مرز و بوم
که آهن به تدبیر سازد چوموم
که باشد برادرم و پاکیزه خوست
برادر به جای برادر نکوست
هرآنکس کشد گردن از چنبرش
به خنجر ببرم سراز پیکرش
بگفت این و از منبر آمد فرود
سوی کاخ فرماندهی رفت زود
علم برکشید و بنه برنهاد
زبصره سوی کوفه یکران براند
به همراه آن بد گهر چند کس
که از دوستدارانش بودند و بس
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۱ - ورود ابن زیاد به کوفه و رفتن درمسجد و خطبه خواندنش
ز گرد ره آن بد نژاد پلید
به نزدیکی کوفه چون دررسید
سرو بر به دستار و برد سیاه
نهان کرد بد اختر کینه خواه
یکی استر رهسپر زیرران
به دستش یکی شاخ از خیز ران
به ره ماند تا روز گیتی فروز
نهان شد شبانگاه آدینه روز
به شهر اندر آمد ز راه نجف
چو اشتر زکین بر لب آورده کف
سر و رخ نهان کرده درطیلسان
چنان چون عرب رابود رسم و سان
همه اهل شهرش پذیره شدند
زکردار آن دیو گمره شدند
گمانشان که او پور پیغمبر است
خداوند دین زاده ی حیدر است
شنیدم به گردش ز مردان کار
شدند انجمن چار باره هزار
یکی بوسه زد بررکابش زمهر
یکی بر سم استرش سودچهر
گشودند یکسر زبان نیاز
که شاد آمدی این خدیو حجاز
همه هر چه هستیم دراین دیار
پرستنده گانیم و خدمتگزار
ز پاسخ به مردان کوفه زمین
بد آن دیو دم بسته و خشمگین
به چشم اندرش تنگ دهرفراخ
همی راند آسیمه سر سوی کاخ
چو نزدیک کاخ آمد زشت کیش
به گرد اندرش خلق ز اندازه بیش
ز یاران وی مسلم باهلی
که بد دشمن دوستان علی
خروشید کای فتنه جو مردمان
نه این است آن شه که تان زو گمان
عبیدالله است این جهان یلی
نه فرزند زهرا (ع) و پور علی (ع)
شنیدند چون نام پور زیاد
مراین بی خرد مردم پرفساد
پراکنده گشتند خرد و بزرگ
چنان چون رمد گله زآوای گرگ
به نزدیک دژ چون رسید آن پلید
خروشی ز دل بر به نعمان کشید
که از دژ فرود آی و در برگشای
من اینک رسیدم تو ایدر مپای
تهی گیتی از چون تو سالار باد
تورا پیکر از گاه بر دار باد
نگهداری مرز چونین کنند؟
هشیوار فرماندهان این کنند؟
برون رو که نفرینت باد ازسپهر
ببراد خورشید و ماه ازتو مهر
فرود آمد از باره نعمان و در
گشود و درون رفت بیدادگر
نشست ازبر گاه و آن شب نخفت
همی بود با درد و اندیشه جفت
چو سر زد ازاین گنبد لاجورد
درخشنده خورشید گردون نورد
برون آمد ازکاخ پور زیاد
به مسجد روان گشت بهر فساد
به فرمان آمد گمره تیره تن
بزرگان کوفه شدند انجمن
به منبر شد و خطبه آغاز کرد
پس از خطبه اینسان سخن ساز کرد
منم شعله ی کشت اهل فساد
عبید اللهم نام و بابم زیاد
یزید آنکه باشد جهان شهریار
مرا برشما کرده فرمانگذار
ز رای من آنکس که پیچید سر
سراندازم ازتیغ کینش زبر
هر آنکس نگهداشت پیمان من
به خود دید مهر فراوان من
بگفت این و از منبر آن زشت کیش
فرود آمد و شد به ایوان خویش
ازو مردم کوفه ترسان شدند
زگفتار او بس هراسان شدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۲ - شکستن اهل کوفه بیعت جناب مسلم را
گروهی که بد اهرمنشان دلیل
شکستند پیمان پور عقیل
ازآن صد هزارش که بودند یار
جز اندک نماندند و برگشت کار
یل هاشمی رخت ازآنجا که بود
به کاشانه ی هانی افکند زود
چه هانی؟ یکی مرد پاکیزه دین
ز یاران پیغمبر راستین
سر نامداران مذجح نژاد
دلیر و خردمند و فرخ نهاد
پذیره شد آن گوهر پاک را
به مژگان برفت ازرهش خاک را
مر آن یاوران جفا جوی او
نهانی شدندی به مشکوی او
سرود آنکه دانای اسرار بود
که هانی درآن وقت بیمار بود
یکی روز با پیر پاک اعتقاد
سخن راند مسلم ز پور زیاد
ز فرجام کار خود وکار اوی
همی راند ازهر دری گفتگوی
بدو گفت هانی که آن نابکار
مرابوده زین پیشتر دوستدار
اگر بشنود رنج و تیمار من
همانا گراید به دیدار من
کنم آگه از رنج ناگاه خویش
من اورا بخوانم به بنگاه خویش
تو رخ دار پنهان به جایی درون
به دست اندرون تیغ الماس گون
سرودم چو من گفت های پریش
برافکندم از سر چو دستار خویش
تو چون شیر بیرون خرام ازکنام
بکش دشنه ی آبگون از نیام
به یک زخم بی سر نما پیکرش
بیاسای خود درازشور و شرش
گرش زنده بگذاری اندر جهان
به خون درکشد پیکرت ناگهان
بدو گفت مسلم که گر کردگار
بخواهد نخواهم جز این کرد کار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۳ - رفتن ابن زیاد به خانه ی هانی بن عروه
زن هانی اندر پس درشنید
مراین راز و رنگ ازرخ او پرید
نهانی زهانی به مسلم بگفت
همه گفت خود کرد بالا به جفت
که در خانه ی ما ز ابن زیاد
مکش کینه بر پا مفرما فساد
چو درخانه ی ما تو خون پلید
بریزی یکی فتنه گردد پدید
کز او تخم کینه بروید همی
پر آشوب گردد ازآن عالمی
یزید آورد برسر ما شتاب
کند خاندان کهن مان خراب
بدان زن چنین گفت فرزانه مرد
که هرگز نخواهم چنین کارکرد
چو من میهمانم به خان شما
نخواهم بد آید به جان شما
توای میزبان خاطر آسوده مان
که آشوب ناید زمن میهمان
ازآن خاندانم که در را هشان
نخواهند بر یاری آید زیان
وزین سو به نزدیک ابن زیاد
فرستاد آن شد پیر پاک اعتقاد
ز رنجوری خویش دادش خبر
چو آگه شد آن گمره بد گهر
فرستاد پاسخ به مرد کهن
که آگه نبودم زرنج تو من
وگرنه به دیدارت ای نامدار
شتابیدمی تاکنون چند بار
هم امروز بعد ازنماز پسین
به نزد تو آیم من ای پاک دین
ستمگر چو پیشین دم آمد فراز
به مسجد روان گشت بهر نماز
وزآنجا به مشکوی هانی شتافت
تن پاکش از درد رنجور یافت
زرنج تن او پژوهش گرفت
ورا پیر دانا نکوهش گرفت
که دنیا چنان هوشت ازسر ببرد
که ازخاطرت یاد یاران سترد
چون لختی سخن با وی اندر گرفت
زسر پیر دستار خود برگرفت
به پیش اندر افکند و بازش گشاد
دگر باره پیچید و بر سرنهاد
ز سوز تب آورد آوا بلند
به تازی زبان خواند اشعار چند
که تا چند سلمی برون نایدا
مگر بندم ازپای بگشایدا
همی کرد زینگونه تا چند بار
نیامد برون مسلم نامدار
چو پور زیاد از وی آن کار دید
برآشفت و چون وحشی از وی رمید
به خود گفت هانی چه جوید همی
کزین گونه بیهوده گوید همی
همانا زتن برده رنجش توان
که یاوه سراید همی هر زمان
زجا جست و شد سوی ایوان خویش
زرفتنش شد پیر خاطر پریش
چو بیدادگر رفت آن نیکنام
برون شد به کردار شیر از کنام
بدو گفت هانی که ای نامور
چرا نامدی ازکمینگه به در
نیفکندی ازپا بداندیش را
پلید سیه کار بد کیش را
چه خوش گفت دانا بینی چو مار
بکش پیش ازآن کت برآرد دمار
بدو پاسخ آورد پور عقیل
که بشنیدم ازساقی سلسبیل
که هر کس کشد مسلمی بی گناه
بوددین اوسست و ایمان تباه
بدوگفت هانی که ای نامور
به یکتا خداوند پیروزگر
نمی کردی ازکشتنش گر دریغ
یکی کافر افکنده بودی به تیغ
ولیکن ز تقدیر پرودگار
نیاید به تدبیر کس زینهار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۴ - جستجو نمودن معقل غلام ابن زیاد از جناب مسلم و پیدا کردن اورا
چو یکچند بگذشت وزان نامور
بجست و نیامد به دشمن خبر
پرستنده ای داشت پور زیاد
که بدنام او معقل پر فساد
یکی روز خواندش برخویش وگفت
تو را رازی از من بباید شنفت
ز کردار مسلم به خشم اندرم
به دل کینه ها باشد ازوی درم
ندانم درین مرز مهمان کیست
کجا جای دارد به ایوان کیست
بهر جا همی کن ازوجستجوی
مگر بازیابی نشانی ازوی
نهفت ازتو گر روی آن نامدار
ابا دوستدارانش شو دوستدار
بدان ها شد و آمد آغاز کن
چو بستاخ گشتی سخن سازکن
بگو باشدم بدره های درم
که خواهم به مسلم نهان بسپرم
که تا سازدش کرد پیروز جنگ
بهای سلیح دلیران جنگ
به مهر خداوند تیغ دوسر
ندارم دریغ از سرو جان و زر
چو بینند این مهربانی ز تو
درم دادن و جانفشانی زتو
شوند ازدل و جان تو را خواستار
گمانشان که هستی تو هم دوستدار
تو را نیز در نزد مسلم برند
همه نیکویی های تو بشمرند
چوآگاه گشتی ز بنگاه او ی
بدانستی اندیشه و راه اوی
ازآنجا سبک سوی من باز گرد
بگو آنچه دیدی زگفتار مرد
پس آنگاه فرمانده ی کج نهاد
به معقل زر و سیم بسیارداد
زدرگاه اوشد برون حیله گر
به افسون و نیرنگ بسته کمر
همی بود ازمسلم پاکرای
زهرکس پژوهنده درهر کجای
قضا را یکی روز آن گمرها
فتادش گذر بر پرستشگها
درآنجا یکی پیر فرزانه دید
که بودش دل شیر و دیدار شید
چه پیری خردمند و روشن ضمیر
ز یاران پیغمبر بی نظیر
که بد مسلمش نام و بس نامدار
پدر عوسجه مرد فرخ تبار
چنین دید معقل که آن سرفراز
نماز آورد بر در بی نیاز
ودیگر زکوفی سران چند تن
بدینگونه رانند با هم سخن
که این مرد با مسلم نامدار
بود ازدل و جان همی دوستدار
چو ازکوفیان بدگهر این شنید
زشادی دل اندر برش درطپید
به خود گفت بیخ امیدم برست
مرا کار ازین پیر آید درست
بر پیر رفت و دو زانو نشست
بپیچد دامان اورا به دست
به زاری مرآن دیو پر رنگ و ریو
بمویید و برداشت ازدل غریو
بگفتا که ای پیر فرخنده نام
یکی حق پرستم من از اهل شام
ندانم پس ازسید المرسلین
به غیر ازعلی پیشوایی به دین
یکی ازکهین دوستانش منم
که با دشمنانش مهین دشمنم
شنیدم کنون مسلم پاکرای
به فرمان فرزند شیر خدای
درین شهر بیعت ستاند همی
که بردشمنان تیغ راند همی
به پابوس اویم بود بس نیاز
گمانم که هستی تواش اهل راز
بسی بدره ها دارم ازسیم و زر
بگو گر توداری زمسلم خبر
که بهر بهای سلیح نبرد
سپارم به یکجا بدان راد مرد
چو بشنید روشن ضمیر آن سخن
ندانست دستان آن پر زفن
بدادش به دادار سوگند سخت
که پنهان کند راز از شور بخت
بسی راند سوگند او بر زبان
که آن راز دارد ز دشمن نهان
چو پیمان ستوار ازبد نژاد
ستد مژده ی کامکاریش داد
سپس آن سخن ها که از وی شنفت
برفت و یکایک به مسلم بگفت
وزان عهد کز وی گرفت استوار
زسوگند سختش به پروردگار
پس آنگه به فرمان آن بی عدیل
شد او را به بنگاه هانی دلیل
فسونگر چو دیدار مطلوب دید
غریوان و نالان ب ه سویش دوید
بزد بوسه بردست و پا و سرش
بغلطید بر خاک ره در برش
ز روی فسون گریه آغاز کرد
سخن های پیشین همه ساز کرد
مرآن سیم و زرها که همراه داشت
برمسلم نیک منظر گذاشت
سخن ها زهر درکه می رفت یافت
دمان سوی فرمانده ی خود شتافت
درآن روز چند آنچه بشنیده بود
به فرمانگذار بد اختر سرود
چو بشنید آن راز را بد نهاد
برافروخت چون آتش از تندباد
هیونی فرستاد زی هانیا
که دارم یکی راز پنهانیا
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۵ - خواستن ابن زیاد هانی رابه دارالاماره و گرفتار شدن هانی
بدین سوی لختی قدم رنجه ساز
شنو آن سخن ها و برگرد باز
ازین خواند ن ناگهان درنهاد
تو را هیچ اندیشه ی بد مباد
تو را چون ندیدستم ازدیر باز
کنونم به دیدارت آمد نیاز
به ناچار آن پیر پاک اعتقاد
روان شد به دیدار ابن زیاد
پی مصلحت کرد بر وی سلام
به فرماندهی آن پسندیده نام
ازو روی بر تافت ناپاک دین
بدو پیر دانا بگفت اینچنین
که ازمن چرا روی برتافتی
مرگ خود فرو مایه ام یافتی؟
بدو خشمگین گفت کای حیله گر
مرا مشمر ازکار خود بی خبر
به مسلم درمهر بگشاده ای
به کاشانه ی خویش جا داده ای؟
ستانی زمردان کوفه دیار
همی عهد و پیمان پی کارزار؟
دگر ازچه آیین مهر آورم
همی شرمگین از تو چهر آورم
بدو گفت هانی زمن این مباد
ندارم خبر زآنچه کردی تو یاد
زکژی سراینده ای بی فروغ
سروده سخن باتو زاینسان دروغ
چو پیر این سخن ها به پاسخ براند
بداندیش جاسوس را پیش خواند
بیامد به مجلس بگفت آن پلید
همان بیعت و عهد و پیمان که دید
بدانست فرزانه کان پر فساد
فرستاده ای بوده ز ابن زیاد
دژم گشت روشندل راد مرد
نیارست زان کار انکار کرد
سرافکند درپیش و دم درکشید
برآشفت با وی بگفت آن پلید
که آن هاشمی را به من درسپار
وگرنه ز جانت برآرم دمار
بدو گفت هانی که ای زشت مام
پدر بر پدر از نژاد حرام
رها دوست کی بهر دشمن کنم
که کردست این کار تا من کنم؟
تو گویی که بسپار مهمان به من
که با تیغ بر گیری اش سر ز تن
نکرد ایچ مرد اینچنین کار زشت
چنو تخم بی دانشی کس نکشت
سپارد کسی میهمان عزیز
به دژخیم خونخواره ی پر ستیز
بزرگان تازی گر این بشنوند
سراسر نکوهشگر من شوند
که آن میزبان سیه کاسه خوان
نهد تا به کشتن دهد میهمان
به ویژه چنو میهمانی بزرگ
که دارد نژاد از مهان سترگ
مگو آنچه بخرد نگوید همی
مجوی آنچه دانا نجوید همی
مخار ای بد اندیش یال پلنگ
مبر دست و بازو به کام نهنگ
تو دانی نژاد و تبارمرا
همان دوده ی نامدار مرا
به من پنجه کردن نه کاری است خرد
گمانم تو را دیو از راه برد
بدو گفت بدخواه ناهوشمند
چه گویی سخن های دل ناپسند
دهی بیمم از دوستداران خویش
هم از دوده و دستیاران خویش
من آنم که ترسیدنم پیشه نیست
به گیتی زکس در دل اندیشه نیست
چه خون تو و چون تو بسیار کس
بریزم چو ازخویش رانم مگس
سخن های بیهوده ازکف گذار
مرآن هاشمی را به نزد من آر
وگرنه به یزدان بی چون و چند
زهم بگسلم پیکرت بند بند
بگفت این و چوبی که بودش به دست
به پیشانی پیر زد تا شکست
زن پیشانی پاک او سیل خون
فرو ریخت بر ریش کافور گون
چو این دید هانی چو شیر ژیان
برآهیخت برنده تیغ از میان
سبک حمله ور شد برآن تیره تن
یکی زخم کاری زدش بربدن
میانجی شدش معقل بد گهر
که از زخم دیگر نبیند ضرر
چنان تیغ خونریز پیر دلیر
بدو راند کز زندگی گشت سیر
چو این دید بد گوهر زشت روی
چو روبه گریزان شد ازپیش اوی
هراسان غلامان خود راسرود
که ایدر ز پایش درآرید زود
بدو بر پرستنده گان تاختند
به خونریزی اش تیغ کین آختند
ده و دو تن آن پیر بی ترس و باک
بیفکند از آن بدسگالان به خاک
درآخر گرفتار بدخواه شد
هژبر ژیان صید روباه شد
بدو برنهادند بندی گران
که پرداخته بود آهنگر، آن
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۶ - گرفتن بنی مذجح گردد دارالاماره و پراکنده شدن ایشان به گفتار شریح قاضی کوفه
به مذحج نژادان رسید آگهی
که کاخ مهی شدز هانی تهی
بزرگان آن دوده گرد آمدند
زهر دربسی داستان ها زدند
به فرجام بستند کین را میان
بجستند ازجا همه همعنان
ز هر سو درفشی برافرا ختند
سوی کاخ بدخواه درتاختند
همه گرد دژ پر ز منجوق شد
درخش ستان ها به عیوق شد
به دارای دژ گفته ها ناپسند
بگفتند هریک به بانگ بلند
که از ما نگشته گناهی پدید
چرا مهتر ما به خون درکشید؟
هم ایدون برآریم ازین باره گرد
بریزیم خون از تن زشتمرد
چو شد باره زآوازشان پر خروش
بدان پور مرجانه بنهاد گوش
بترسید و لختی در اندیشه ماند
سپس قاضی کوفه را پیش خواند
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
به زندان سبک سوی هانی گرای
ببین تا که جانش بر آمد زتن
ویا زنده باشد خبر ده به من
شریح از براو به زندان شتافت
گرفتار بیداد رازنده یافت
سوی پور مرجانه آمد چو باد
بدو مژده از زندگانیش داد
چنین گفت سالار ناپاکرای
که لختی ابر بام این دژ برآی
به مذحج نژادان پر خاشجوی
بگوکز چه دارید این های و هوی؟
اگر بهر هانی است اوزنده است
پی مصلحت پیر دستش ببست
من او را بدیدم کنون تندرست
نباید شما را دگر فتنه جست
بشد قاضی وکرد گفت وشنود
چنان کز بداندیش آمخته بود
چو زانگونه مذحج نژادان سخن
شنیدند زان مرد پر مکر و فن
پارکنده گشتند و رخ تافتند
سوی خانه ی خویش بشتافتند
چو آگاه شد مسلم ارجمند
که گردید هانی گرفتار بند
زغیرت بجوشید خون درتنش
برآورد مو سرز پیراهنش
فرستاد یک تن ز یاران خویش
پژوهنده از پیر فرخنده کیش
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۷ - انجمن شدن یاران جناب مسلم
برفت و بیامد فرستاده زود
بدو برشمرد آنچه بگذشته بود
زکردار مردان مذحج نژاد
هم ازکار فرمانده ی بد نهاد
چو آن داوری مسلم سرفراز
شنید ازفرستاده ی خویش باز
چنین داد یاران خود را پیام
که هان ای دلیران جوینده نام
سرافراز هانی به بند اندر است
گرفتار بد خوی زشت اختر است
برای من این رنج بروی رسید
مر این بار در یاری من کشید
بود گنج اندر دم اژدها
بکوشید کز بند گردد رها
بگفت این و پوشید ساز نبرد
برون شد زکاشانه فرزانه مرد
ز درگاه سالار برخواست غو
همه گرد گشتند مردان گو
بدان شیر مرد از پی کارزار
شدند انجمن چار باره هزار
دوطفل خود آن هاشمی زاد گرد
به بر خواند پنهان به قاضی سپرد
جم اهرمن سوز رزم آزمای
نشست ازبر باره ی باد پای
خروشان و جوشان چو ابر سیاه
همی سوی دژ راند با آن سپاه
علم ها به گردون برافراشتند
به دارای دژ نعره برداشتند
که ای بد گهر دیو پر رنگ و ریو
زجانت برآریم اکنون غریو
همین باره با خاک پست آوریم
تو ناپا کخو را به دست آوریم
هم ایدر بنه پا برون از سرای
که دیگر نمانیم مانی ز جای
ز کوفه یکی بانگ برشد به ابر
چنان چون زیک بیشه غژمان هژیر
زهر سو بدان دشمن کینه ساز
زبان ها به دشنام کردند باز
برآوای گردان پولاد پوش
چو دارنده ی دژ فرا داد گوش
سراسیمه دروزاه ی باره بست
پر اندیشه اندر پس در نشست
نبودش ز یاران تنی شصت بیش
ازآنان تنی چند را خواند پیش
بگفتا خرامید از ایدر به کوی
بدین فتنه جویان نمایید روی
به امید و بیم و به افسون مگر
پراکنده سازید شان سربه سر
بگویید کایدون ز شامی سپاه
بدین سو گروهی رسد کینه خواه
ندارید با آن سپه تاب جنگ
مسازید برخویشتن کار تنگ
شما را ازین فتنه جویی چه سود؟
جز این کز سر خود برآرید دود
برفتند و آن لشگر بی شمار
پراکنده کردند و برگشت کار
وزان بی وفایان نستوده رای
نماندند جز چند تن بربه جای
شبانگه که مسلم زبهر نماز
به سوی پرستشگه آمد فراز
نبد همره آن خداوندگار
به جز سی تن ازمردم نابکار
زمسجد به سوی سرا چون چمید
ازآنان یکی نیز با خود ندید
تفوباد بر روی ورای همه
به پیمان نا دیرپای همه