عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۷
خسروا! دور فلک سخره فرمان تو باد
طاق گردون گرهی از خم ایوان تو باد
آفتابی که جهان غرقه احسان وی است
جای آسایش او سایه احسان تو باد
جرم مه را که چو نعلی است در آتش هر مه
سرمه چشم ز گرد سم یکران تو باد
باد بد گوی تو حاشا چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد
قرص خورشید فراز فلک کاسه صفت
روز روزی خور و شب ریزه بر خوان تو باد
ای شده فتح سرافراز، ز پای علمت
دست بر سر عدو از تیغ سرافشان تو باد
قوت جان ملا اعلی چون مدحت تست
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
تو محمد صفتی خاصه به احسان و کرم
هم مجیر از پی احسان تو حسان تو باد
چون نوای سخن اینجا به فرو داشت رسید
هر چه خواهی تو که آن تو بود آن تو باد
طاق گردون گرهی از خم ایوان تو باد
آفتابی که جهان غرقه احسان وی است
جای آسایش او سایه احسان تو باد
جرم مه را که چو نعلی است در آتش هر مه
سرمه چشم ز گرد سم یکران تو باد
باد بد گوی تو حاشا چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد
قرص خورشید فراز فلک کاسه صفت
روز روزی خور و شب ریزه بر خوان تو باد
ای شده فتح سرافراز، ز پای علمت
دست بر سر عدو از تیغ سرافشان تو باد
قوت جان ملا اعلی چون مدحت تست
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
تو محمد صفتی خاصه به احسان و کرم
هم مجیر از پی احسان تو حسان تو باد
چون نوای سخن اینجا به فرو داشت رسید
هر چه خواهی تو که آن تو بود آن تو باد
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲
ای شاه! یاور تو درین غم خدای باد
طبع تو شاد و تیغ تو عالم گشای باد
هر جا که رخت جاه و جلال تو افگند
آنجای عیش خانه و دولت سرای باد
این رنج دل که در تو رسید از قضای حق
بدخواه ملک و خصم ترا جان گزای باد
ای سایه تو بر سر دین سایه همای
فر تو در زمانه چو پر همای باد
در قید خدمت تو و با طوق بندگیت
در ملک روم قیصر و در هند رای باد
گر چه ز بوستان تو یک شاخ کم شدست
این کم شدن مبارک و دولت فزای باد
ور گوهری ز کان تو کم کرد روزگار
این هر سه دانه در گرامی به جای باد
هر دولتی که دور فلک راست در نهان
قسم تو چرخ صولت خورشید رای باد
فرسوده باد دشمن ملک تو زیر خاک
فرق جلال و قدرت تو چرخ سای باد
عمر تو باد بیشتر از عمر آسمان
وین رفته را مقام، بهشت خدای باد
طبع تو شاد و تیغ تو عالم گشای باد
هر جا که رخت جاه و جلال تو افگند
آنجای عیش خانه و دولت سرای باد
این رنج دل که در تو رسید از قضای حق
بدخواه ملک و خصم ترا جان گزای باد
ای سایه تو بر سر دین سایه همای
فر تو در زمانه چو پر همای باد
در قید خدمت تو و با طوق بندگیت
در ملک روم قیصر و در هند رای باد
گر چه ز بوستان تو یک شاخ کم شدست
این کم شدن مبارک و دولت فزای باد
ور گوهری ز کان تو کم کرد روزگار
این هر سه دانه در گرامی به جای باد
هر دولتی که دور فلک راست در نهان
قسم تو چرخ صولت خورشید رای باد
فرسوده باد دشمن ملک تو زیر خاک
فرق جلال و قدرت تو چرخ سای باد
عمر تو باد بیشتر از عمر آسمان
وین رفته را مقام، بهشت خدای باد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده
ای به جلال تو شرف، قدرت ذوالجلال را
گشته کمال تو گوا، قادر پر کمال را
طالع خوبت از نظر کرده هبا هبوط را
اختر سعدت از شرف، داده وبا وبال را
راه نموده همتت معرفت و علوم را
جاه فزوده خدمتت، منفعت و منال را
داور بی ریا توئی، دولت دین و داد را
منعم بی غرض توئی، نعمت ملک و مال را
نکهت عود تر دهد، باد سخات بید را
لذت نیشکر دهد، نیل عطات نال را
سوی فرشتگی کشد مردمی تو دیو را
خوی پیمبری دهد، معرفت تو ضال را
عادت سرعت و سبق حکم تو شد نجوم را
غایت رفعت و سکون، حلم تو شد جبال را
تا ز نهاد ملک تو، رست نهال داد و دین
سد ره خلد شعبه شد، شعبه آن نهال را
چون ز نواله کرم، خوان نوال شد تهی
جود تو از وجود خود، داد نوا نوال را
تا ز کف تو بس که شد خواسته و خواسته
نام نمانده در جهان، نیستی و سئوال را
آجم سعد را فلک، کرد عیال قدر تو
تا تو براتب علا، برگ دهی عیال را
هم نرسد مسیح را، صد یک ارتفاع تو
گر به نهم فلک برد، رفعت انتقال را
از پی راحت جهان، دایره کرد بر فلک
عدل محیط شمل تو، نقطه اعتدال را
بر سر بام هصن تو شمل هلال هر شبی
چوبک پاسبان شود، هندوی گوتوال را
شیر دلی تو را رسد، کز در بارگاه تو
یاری کمترین سگی، شیر کند شغال را
از تف تاب تیغ تو، تابه تافته شود
لجه بحرگاه کین، شخص نهنگ وال را
رو که به خاک درگهت، گنبد آینه صفت
داد جلا هر آینه، آینه جلال را
تیغ چو آیت آتشی، در دل بد سگال زد
کآتش چرخ چارمین، مانده ازو زگال را
خوارترین سعادتی، از دهش تو بر زمین
نیست میان اختران، خوبتر اتصال را
ترک شمال را سبک، باز نبست راه کس
تا سر آهنین نشد، خنجر تو شمال را
گر نشود جهان به جان، حلقه به گوش حکم تو
گوش نهاده بایدش، خواری گوشمال را
تا به تو استوار شد، قاعده وقار دین
نیست قرار در جهان، قاعده ضلال را
چرخ به آخرالزمان از پی بدو ملک تو
پایه همی دهد ز تو، مایه انفعال را
گر به زبان لال بر، نقش کنند نام تو
معجز نام تو دهد، نطق زبان لال را
تا به هنر نژاد تو، ز آرش جم درست شد
نام نمانده در هنر، تخمه سام و زال را
ای ز تو دیده جوی خون، دشمن کینه جوی را
وی ز تو جان زگال غم، دشمن بدسگال را
عید رسید عیش کن، کز پی موسم خزان
فر تو فرخی دهد، عید خجسته فال را
علت دوده رفع شد، شاید اگر به جام می
دفع کنند عاقلان، علت قیل و قال را
مجلس تو بهشت شده، هست حلال می در او
جز به بهشت کی بود، وعده می حلال را
وقت خوش است خوش بود، در پی این ثنای خوش
خوش غزلی که در خورده، صورت حسب حال را
گشته کمال تو گوا، قادر پر کمال را
طالع خوبت از نظر کرده هبا هبوط را
اختر سعدت از شرف، داده وبا وبال را
راه نموده همتت معرفت و علوم را
جاه فزوده خدمتت، منفعت و منال را
داور بی ریا توئی، دولت دین و داد را
منعم بی غرض توئی، نعمت ملک و مال را
نکهت عود تر دهد، باد سخات بید را
لذت نیشکر دهد، نیل عطات نال را
سوی فرشتگی کشد مردمی تو دیو را
خوی پیمبری دهد، معرفت تو ضال را
عادت سرعت و سبق حکم تو شد نجوم را
غایت رفعت و سکون، حلم تو شد جبال را
تا ز نهاد ملک تو، رست نهال داد و دین
سد ره خلد شعبه شد، شعبه آن نهال را
چون ز نواله کرم، خوان نوال شد تهی
جود تو از وجود خود، داد نوا نوال را
تا ز کف تو بس که شد خواسته و خواسته
نام نمانده در جهان، نیستی و سئوال را
آجم سعد را فلک، کرد عیال قدر تو
تا تو براتب علا، برگ دهی عیال را
هم نرسد مسیح را، صد یک ارتفاع تو
گر به نهم فلک برد، رفعت انتقال را
از پی راحت جهان، دایره کرد بر فلک
عدل محیط شمل تو، نقطه اعتدال را
بر سر بام هصن تو شمل هلال هر شبی
چوبک پاسبان شود، هندوی گوتوال را
شیر دلی تو را رسد، کز در بارگاه تو
یاری کمترین سگی، شیر کند شغال را
از تف تاب تیغ تو، تابه تافته شود
لجه بحرگاه کین، شخص نهنگ وال را
رو که به خاک درگهت، گنبد آینه صفت
داد جلا هر آینه، آینه جلال را
تیغ چو آیت آتشی، در دل بد سگال زد
کآتش چرخ چارمین، مانده ازو زگال را
خوارترین سعادتی، از دهش تو بر زمین
نیست میان اختران، خوبتر اتصال را
ترک شمال را سبک، باز نبست راه کس
تا سر آهنین نشد، خنجر تو شمال را
گر نشود جهان به جان، حلقه به گوش حکم تو
گوش نهاده بایدش، خواری گوشمال را
تا به تو استوار شد، قاعده وقار دین
نیست قرار در جهان، قاعده ضلال را
چرخ به آخرالزمان از پی بدو ملک تو
پایه همی دهد ز تو، مایه انفعال را
گر به زبان لال بر، نقش کنند نام تو
معجز نام تو دهد، نطق زبان لال را
تا به هنر نژاد تو، ز آرش جم درست شد
نام نمانده در هنر، تخمه سام و زال را
ای ز تو دیده جوی خون، دشمن کینه جوی را
وی ز تو جان زگال غم، دشمن بدسگال را
عید رسید عیش کن، کز پی موسم خزان
فر تو فرخی دهد، عید خجسته فال را
علت دوده رفع شد، شاید اگر به جام می
دفع کنند عاقلان، علت قیل و قال را
مجلس تو بهشت شده، هست حلال می در او
جز به بهشت کی بود، وعده می حلال را
وقت خوش است خوش بود، در پی این ثنای خوش
خوش غزلی که در خورده، صورت حسب حال را
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح ابوالهیجاء فخرالدین خاقان اکبر منوچهر بن فریدون شروانشاه
شب نباشد که فراق تو دلم خون نکند
وآرزوی تو مرا رنج دل افزون نکند
هیچ روزی نبود کانده شوق تو مرا
دل چو آتشکده و دیده چو جیحون نکند
مژه بر هم نزد دیده من هیچ شبی
تا به خون خاک سر کوی تو معجون نکند
هر کجا عشق من و حسن تو را وصف کنند
هیچ عاقل صفت لیلی و مجنون نکند
سایه زلف تو چون فر همایست به فال
از چه فال من دلخسته همایون نکند
زلف چون مار تو آسب دهد لعل تو را
گر بر او نرگس جادوی تو افسون نکند
گر چه لعلت به وفا وعده بسی داد مرا
نکند وعده وفا تا جگرم خون نکند
چشم شوخت به جفا کشت مرا، پس لب تو
کی کند درحق من سعی گر اکنون نکند
گر چه در دایره عشق تو جان در خطر است
(فلکی) را کس ازین دایره بیرون نکند
نه خطا گفتم جان بر خطر آنراست که او
خدمت شاه (منوچهر) فریدون نکند
خسرو شروان خاقان بزرگ آنکه خرد
پیش قدرش صفت رفعت گردون نکند
خسروی کو نکند قصد دیاری که به تیغ
خاکش از خون خالف چو طبرخون نکند
صد یک آنچه کند هیبت او با تن خصم
با گلستان به زمستان مه کانون نکند
شه فریدون که به فر کار جهان ساخت چنان
جز منوچهر فریدون به فریدون نکند
تیغ او خاک چو دریا کند از خون عدو
جز چنین شه به چنان تیغ شبیخون نکند
خود کجا روی نهد شاه گه کین که به سم
کوهکن باره او کوه چو هامون نکند
کف او بس نکند بخشش تا مرکز خاک
از خزائن به عطا پر زر مخزون نکند
مشکلی حل بکند خاطر او گاه سئوال
که اگر جان بکند و هم فلاطون نکند
مایه جان چو توان یافتن از خدمت او
مرد فرزانه به جان خدمت او چون نکند
او کند کار جهان راست نه گردون که هر آنچ
تیغ سلطان بکند خامه گردون نکند
ای فلک قدری کز صدر فلک مهر منیر
دل خود جز به کف مهر تو مرهون نکند
ملک ساکن نشود تا فلک از روی خطاب
خطبه نام تو در خطه مسکون نکند
خصم خواهد که چو تو راست کند ملک ولیک
عقل جز سخره بدان مدبر ملعون نکند
کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید
کاثر قرصه خور قرصه صابون نکند
هیچ سر با کف پای تو مقابل نشود
که ورا با فلک اقبال تو مقرون نکند
هر که کین تو قرین دل او شد نرهد
تا قران فلکش همسر قارون نکند
نه به بدری برسد هر که هلال تن خویش
پیش بالای الف ار تو چون نون نکند
خاک را گر ز پی عز وجودت نبود
فلک از قوت خود محمل مسحون نکند
حاتم طائی اگر زنده شود نقد کرم
جز به میزان دل و رأی تو موزون نکند
گر نباشد ز برای شرف عیسی کس
پوشش سم خر از اطلس و اکسون نکند
جز تو کس دست و دل ما به سخا و به سخن
پر زر کانی و پر گوهر مکنون نکند
بنده بر جان و دل و بر خرد و خاطر خویش
جز ثنای دل و بازوی تو قارون نکند
سر نظم سخن ار نه پی مدح تو بود
در ضمیر دل خود مضمر و مضمون نکند
خسروا روزه شد و عید طرب روی نمود
عاقل امروز طلب جز می گلگون نکند
بر همه خلق جهان دیده ماه شب عید
جز به فر تو فلک فرخ و میمون نکند
عادت عید چنانست که خرم نشود
تا بعیدی دل خصمان تو محزون نکند
گر خورد شهد و شکر خصم تو الحق که ورا
در تن الا اثر حنظل و افیون نکند
تا ز بخت بد واز اختر واژون به مدار
فال کس گردش افلاک همایون نکند
باد چونانکه فلک حاسد و بدخواه تو را
بهره جز بخت بد و اختر واژون نکند
وآرزوی تو مرا رنج دل افزون نکند
هیچ روزی نبود کانده شوق تو مرا
دل چو آتشکده و دیده چو جیحون نکند
مژه بر هم نزد دیده من هیچ شبی
تا به خون خاک سر کوی تو معجون نکند
هر کجا عشق من و حسن تو را وصف کنند
هیچ عاقل صفت لیلی و مجنون نکند
سایه زلف تو چون فر همایست به فال
از چه فال من دلخسته همایون نکند
زلف چون مار تو آسب دهد لعل تو را
گر بر او نرگس جادوی تو افسون نکند
گر چه لعلت به وفا وعده بسی داد مرا
نکند وعده وفا تا جگرم خون نکند
چشم شوخت به جفا کشت مرا، پس لب تو
کی کند درحق من سعی گر اکنون نکند
گر چه در دایره عشق تو جان در خطر است
(فلکی) را کس ازین دایره بیرون نکند
نه خطا گفتم جان بر خطر آنراست که او
خدمت شاه (منوچهر) فریدون نکند
خسرو شروان خاقان بزرگ آنکه خرد
پیش قدرش صفت رفعت گردون نکند
خسروی کو نکند قصد دیاری که به تیغ
خاکش از خون خالف چو طبرخون نکند
صد یک آنچه کند هیبت او با تن خصم
با گلستان به زمستان مه کانون نکند
شه فریدون که به فر کار جهان ساخت چنان
جز منوچهر فریدون به فریدون نکند
تیغ او خاک چو دریا کند از خون عدو
جز چنین شه به چنان تیغ شبیخون نکند
خود کجا روی نهد شاه گه کین که به سم
کوهکن باره او کوه چو هامون نکند
کف او بس نکند بخشش تا مرکز خاک
از خزائن به عطا پر زر مخزون نکند
مشکلی حل بکند خاطر او گاه سئوال
که اگر جان بکند و هم فلاطون نکند
مایه جان چو توان یافتن از خدمت او
مرد فرزانه به جان خدمت او چون نکند
او کند کار جهان راست نه گردون که هر آنچ
تیغ سلطان بکند خامه گردون نکند
ای فلک قدری کز صدر فلک مهر منیر
دل خود جز به کف مهر تو مرهون نکند
ملک ساکن نشود تا فلک از روی خطاب
خطبه نام تو در خطه مسکون نکند
خصم خواهد که چو تو راست کند ملک ولیک
عقل جز سخره بدان مدبر ملعون نکند
کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید
کاثر قرصه خور قرصه صابون نکند
هیچ سر با کف پای تو مقابل نشود
که ورا با فلک اقبال تو مقرون نکند
هر که کین تو قرین دل او شد نرهد
تا قران فلکش همسر قارون نکند
نه به بدری برسد هر که هلال تن خویش
پیش بالای الف ار تو چون نون نکند
خاک را گر ز پی عز وجودت نبود
فلک از قوت خود محمل مسحون نکند
حاتم طائی اگر زنده شود نقد کرم
جز به میزان دل و رأی تو موزون نکند
گر نباشد ز برای شرف عیسی کس
پوشش سم خر از اطلس و اکسون نکند
جز تو کس دست و دل ما به سخا و به سخن
پر زر کانی و پر گوهر مکنون نکند
بنده بر جان و دل و بر خرد و خاطر خویش
جز ثنای دل و بازوی تو قارون نکند
سر نظم سخن ار نه پی مدح تو بود
در ضمیر دل خود مضمر و مضمون نکند
خسروا روزه شد و عید طرب روی نمود
عاقل امروز طلب جز می گلگون نکند
بر همه خلق جهان دیده ماه شب عید
جز به فر تو فلک فرخ و میمون نکند
عادت عید چنانست که خرم نشود
تا بعیدی دل خصمان تو محزون نکند
گر خورد شهد و شکر خصم تو الحق که ورا
در تن الا اثر حنظل و افیون نکند
تا ز بخت بد واز اختر واژون به مدار
فال کس گردش افلاک همایون نکند
باد چونانکه فلک حاسد و بدخواه تو را
بهره جز بخت بد و اختر واژون نکند
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - قصیده در مدح شروانشاه منوچهر بن فریدون
روز طرب رخ نمود روزه به پایان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
بود به میدان عید پیکر خورشید گوی
زآن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه زرین به دست از پی جولان رسید
عید به شادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید به مهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه به خاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ به منشور ملک
نامه عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم به حیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده به دوزخ فتاد زنده به زندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده بینا بتافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست به جائی کزو
هندوی پاس تو را دست به کیهان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
بود به میدان عید پیکر خورشید گوی
زآن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه زرین به دست از پی جولان رسید
عید به شادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید به مهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه به خاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ به منشور ملک
نامه عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم به حیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده به دوزخ فتاد زنده به زندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده بینا بتافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست به جائی کزو
هندوی پاس تو را دست به کیهان رسید
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - قصیده
زهی ز جود تو زمانه مایل سور
خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور
بذات گشته فلک بامداد تو موصول
به طبع مانده جهان از خلاف تو مهجور
به قبض و بسط جهان را امید تو مرجع
بحل و عقد فلک را حسام تو دستور
چو آفتاب گه جود ذات تو مختار
چو آسمان بگه حلم طبع تو مجبور
به جود دست تو چون ابر در جهان معروف
تبه نور رای تو چون مهر بر فلک مشهور
به نزد رای تو خورشید گشته چون ذره
ز زور دست تو سیمرغ گشته چون عصفور
تو حاکمی و شد از حکم تو فلک محکوم
تو ناصری و شد از نصرت تو دین منصور
ز طلعت تو شده بر جهان ستاره حسود
ز حضرت تو شده بر زمین سپهر غیور
همه حوادث حق بر عدوت شد موقوف
همه سعود فلک بر ولیتت مقصور
به مدح تو شده دیوان روز و شب مکتوب
به فتح تو شده اوراق آسمان مسطور
ز هیبت تو قضا نیش برده چون کژدم
به خدمت تو قدر نوش داده چون زنبور
چو بحر طبع تو بخشنده گوهر منظوم
چو ابر دست تو بارنده لؤلؤ منثور
توئی که عالم علمی به اعتقاد قلوب
توئی که مالک ملکی به اتفاق صدور
ز تیغ تو چو شود برگ مرگ دشمن راست
ز تیر تو چو شود جان ز جسم خصم تو دور
شود دلیر به بازوی چیر خود معجب
شود امیر به شمشیر تیز خود مغرور
شود ز خون تن ریخته زمین خمار
شود ز بوی می ریخته هوا مخمور
هوا ز گرد سواران چو روی اهل سقر
زمین ز بانگ دلیران چو روز عرض نشور
تن عدوی تو قرطاس و تیغ تو مسطر
سر سنان تو کلک و دل عدو منشور
حد کمان تو چون آسمان و تیر شهاب
دل عدوی تو چون دیو در شب دیجور
ز رمح تو شود ایام حاسدان تیره
ز تیغ تو شود ارواح دشمنان مقهور
زهی رسوم تو را آفتاب و مه مرسوم
خهی امور تو را چرخ و اختران مأمور
توئی که پست کند دستت افسر قیصر
توئی که تیره کند تیرت اختر فغفور
تراست رفعت ایام و دست رستم زال
تراست ملکت میراث سلم و ایرج و تور
ادا کند مه و خور همچو مقری و مؤبد
مدایح تو به نحو نبی و لحن زبور
زمانه را توئی ای شه مبشرا و نذیر
ملوک را توئی ای شاه سیدا و حصور
حسام تو ید بیضای توست و تو موسی
خم کمند تو ثعبان توست و خصم تو تور
خدایگانا عید آمد و کشید نفیر
طرب فزای که باد انده از دل تو نفور
همیشه تا که بود چرخ را نجوم و بروج
همیشه تا بود ایام را سنین و شهور
مدام باد ز افلاک حاسدت محزون
مدام باد ز ایام ناصحت مسرور
به صد هزار چنین عید شادمان ز تو عمر
به صد هزار غم از بخت حاسدت رنجور
فتاده در دل بدخواه تو فتور فتن
نهاده زیر هوا خواه تو سریر سرور
ز چارگوشه عالم بر این چهار پسر
ملوک با تو درآورده سر به خط مأمور
خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور
بذات گشته فلک بامداد تو موصول
به طبع مانده جهان از خلاف تو مهجور
به قبض و بسط جهان را امید تو مرجع
بحل و عقد فلک را حسام تو دستور
چو آفتاب گه جود ذات تو مختار
چو آسمان بگه حلم طبع تو مجبور
به جود دست تو چون ابر در جهان معروف
تبه نور رای تو چون مهر بر فلک مشهور
به نزد رای تو خورشید گشته چون ذره
ز زور دست تو سیمرغ گشته چون عصفور
تو حاکمی و شد از حکم تو فلک محکوم
تو ناصری و شد از نصرت تو دین منصور
ز طلعت تو شده بر جهان ستاره حسود
ز حضرت تو شده بر زمین سپهر غیور
همه حوادث حق بر عدوت شد موقوف
همه سعود فلک بر ولیتت مقصور
به مدح تو شده دیوان روز و شب مکتوب
به فتح تو شده اوراق آسمان مسطور
ز هیبت تو قضا نیش برده چون کژدم
به خدمت تو قدر نوش داده چون زنبور
چو بحر طبع تو بخشنده گوهر منظوم
چو ابر دست تو بارنده لؤلؤ منثور
توئی که عالم علمی به اعتقاد قلوب
توئی که مالک ملکی به اتفاق صدور
ز تیغ تو چو شود برگ مرگ دشمن راست
ز تیر تو چو شود جان ز جسم خصم تو دور
شود دلیر به بازوی چیر خود معجب
شود امیر به شمشیر تیز خود مغرور
شود ز خون تن ریخته زمین خمار
شود ز بوی می ریخته هوا مخمور
هوا ز گرد سواران چو روی اهل سقر
زمین ز بانگ دلیران چو روز عرض نشور
تن عدوی تو قرطاس و تیغ تو مسطر
سر سنان تو کلک و دل عدو منشور
حد کمان تو چون آسمان و تیر شهاب
دل عدوی تو چون دیو در شب دیجور
ز رمح تو شود ایام حاسدان تیره
ز تیغ تو شود ارواح دشمنان مقهور
زهی رسوم تو را آفتاب و مه مرسوم
خهی امور تو را چرخ و اختران مأمور
توئی که پست کند دستت افسر قیصر
توئی که تیره کند تیرت اختر فغفور
تراست رفعت ایام و دست رستم زال
تراست ملکت میراث سلم و ایرج و تور
ادا کند مه و خور همچو مقری و مؤبد
مدایح تو به نحو نبی و لحن زبور
زمانه را توئی ای شه مبشرا و نذیر
ملوک را توئی ای شاه سیدا و حصور
حسام تو ید بیضای توست و تو موسی
خم کمند تو ثعبان توست و خصم تو تور
خدایگانا عید آمد و کشید نفیر
طرب فزای که باد انده از دل تو نفور
همیشه تا که بود چرخ را نجوم و بروج
همیشه تا بود ایام را سنین و شهور
مدام باد ز افلاک حاسدت محزون
مدام باد ز ایام ناصحت مسرور
به صد هزار چنین عید شادمان ز تو عمر
به صد هزار غم از بخت حاسدت رنجور
فتاده در دل بدخواه تو فتور فتن
نهاده زیر هوا خواه تو سریر سرور
ز چارگوشه عالم بر این چهار پسر
ملوک با تو درآورده سر به خط مأمور
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
آن رخ رخشان و زلف عنبر افشانش نگر
و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر
کرد با من شرط و پیمان در وفا و دوستی
ذره ننمود از آن شرط و پیمانش نگر
در میان جان من درد فراقش دیده ای
بر دل بیچاره من داغ هجرانش نگر
دلبری کز دور دیداری ز ما دارد دریغ
با خسان و ناکسان در بوسه احسانش نگر
جرم های بی خطا و جورهای بی سبب
بر مسلمانان ز چشم نامسلمانش نگر
گر ندیدی یار کو عاشق کند قربان بعید
کیش و قربان بسته و در عید قربانش نگر
ای بتی کز دل چو پرسم کو قرارت گویدم
بسته اندر طره جعد پریشانش نگر
هر زمان ما را چنین اندر غم و خواری مگیر
وین چنین بازار عشق خویش بر جانش نگر
ور همه در دوستی زو عار داری روز عید
مدح خوانان پیش تخت شاه شروانش نگر
فخر دین خاقان اکبر کآسمان چون بیندش
گوید آن جاه و جلال و امر و فرمانش نگر
خسرو ایران منوچهر آنکه در شأنش خرد
گفت سبحان الله آن رای جهانبانش نگر
هست خاقان بزرگ او را قلب لیکن به قدر
بندگان بهتر از فغفور و خاقانش نگر
منگر آن کز کینه دشمن پار، زی او کرد قصد
روز کنون امسال خان و مان ویرانش نگر
گر همی خواهی که بتوانی نشان دادن ز عرش
یک ره آن ایوان عالیتر ز کیوانش نگر
سوی خصمان از برای بردن پیغام مرگ
هر زمانی رفتن پیکان پیکانش نگر
روز کین رایات او را بین به پیروزی روان
وآمده آیات فتح از چرخ در شانش نگر
گر ندیدی سیل باران در بهاران روز جنگ
بر کمانداران دشمن تیر بارانش نگر
زیر پای مرکبان سرهای بدخواهان ملک
همچو گوی افتاده اندر صحن میدانش نگر
آنکه عصیان جست و دست از دامن مهرش بداشت
هم به تیغ او ز خون زه بر گریبانش نگر
از برای آنکه عالم را نگهبان تیغ اوست
کردگار خلق عالم را نگهبانش نگر
دارد اندر دولت و دانش ملک حد کمال
این کمال ایمن از آسیب نقصانش نگر
گر چه دوران فلک فرخنده گشت از فر عید
فر عیدی فرخ از فرخنده دورانش نگر
مدح او را نیست پایانی و انجامی پدید
این همایون مدح بی انجام و پایانش نگر
و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر
کرد با من شرط و پیمان در وفا و دوستی
ذره ننمود از آن شرط و پیمانش نگر
در میان جان من درد فراقش دیده ای
بر دل بیچاره من داغ هجرانش نگر
دلبری کز دور دیداری ز ما دارد دریغ
با خسان و ناکسان در بوسه احسانش نگر
جرم های بی خطا و جورهای بی سبب
بر مسلمانان ز چشم نامسلمانش نگر
گر ندیدی یار کو عاشق کند قربان بعید
کیش و قربان بسته و در عید قربانش نگر
ای بتی کز دل چو پرسم کو قرارت گویدم
بسته اندر طره جعد پریشانش نگر
هر زمان ما را چنین اندر غم و خواری مگیر
وین چنین بازار عشق خویش بر جانش نگر
ور همه در دوستی زو عار داری روز عید
مدح خوانان پیش تخت شاه شروانش نگر
فخر دین خاقان اکبر کآسمان چون بیندش
گوید آن جاه و جلال و امر و فرمانش نگر
خسرو ایران منوچهر آنکه در شأنش خرد
گفت سبحان الله آن رای جهانبانش نگر
هست خاقان بزرگ او را قلب لیکن به قدر
بندگان بهتر از فغفور و خاقانش نگر
منگر آن کز کینه دشمن پار، زی او کرد قصد
روز کنون امسال خان و مان ویرانش نگر
گر همی خواهی که بتوانی نشان دادن ز عرش
یک ره آن ایوان عالیتر ز کیوانش نگر
سوی خصمان از برای بردن پیغام مرگ
هر زمانی رفتن پیکان پیکانش نگر
روز کین رایات او را بین به پیروزی روان
وآمده آیات فتح از چرخ در شانش نگر
گر ندیدی سیل باران در بهاران روز جنگ
بر کمانداران دشمن تیر بارانش نگر
زیر پای مرکبان سرهای بدخواهان ملک
همچو گوی افتاده اندر صحن میدانش نگر
آنکه عصیان جست و دست از دامن مهرش بداشت
هم به تیغ او ز خون زه بر گریبانش نگر
از برای آنکه عالم را نگهبان تیغ اوست
کردگار خلق عالم را نگهبانش نگر
دارد اندر دولت و دانش ملک حد کمال
این کمال ایمن از آسیب نقصانش نگر
گر چه دوران فلک فرخنده گشت از فر عید
فر عیدی فرخ از فرخنده دورانش نگر
مدح او را نیست پایانی و انجامی پدید
این همایون مدح بی انجام و پایانش نگر
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - قصیده
رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال تو ای دلبر
ز من بردند لهو و هوش و صبر و عیش و خواب و خور
مرا هست از غم و تیمار و درد و داغ هجرانت
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
منم روز و شب و سال و مه از سودای عشق تو
به دل گرم و به دم سرد و به لب خشک و به دیده تر
نگارا تا کی و تا کی ز هجرانت به جان و دل
کشم خواری کنم زاری خورم انده برم کیفر
نمانده تا ز تو دورم مرا از غایت محنت
بصر در چشم و جان در تن طرب در طبع و دل در بر
کنون چون عز و ناز و برگ و زیب و ساز و فر بستند
جهان خندان ز باغ و راغ و دشت و کوه و بوم و بر
فکند از گردن و گوش و بر و دوش ایعجب گردون
عروسان چمن را در و یاقوت و زر و زیور
چو چشم و هوش و طبع و رای خصم شاه شروان شد
هوا گریان شمر عریان زمین تیره شجر مضطر
شه شروان منوچهر بن افریدون که هست او را
قدر میدان قضا مرکب فلک جوشن زحل مغفر
شهی کو هست در گیتی به امر و حکم و دست و دل
عدو بند و جهانگیر و عطا بخش و سخا گستر
شده بهرام و مهر و شید و ناهید و سپهر او را
سپهسالار و صاحب سر و مدحت خوان و خنیاگر
بود در موکب و میدان و بزم و بارگه دایم
نجومش چتر و مه رایت سپهرش تحت و مه افسر
رسیده صیت و ذکر و نام و بانگش در جهانداری
به هر مرز و به هر شهر و به هر بوم و به هر کشور
ز فر ایزدی مأمور و مجبورند حکمش را
وحوش و دیو و انس و جان و نجم و چرخ و ماه و خور
خطاب خسروان دایم بنامه نزد او باشد
غلام و بنده و داعی رهی و خادم و چاکر
کند در مدحت و شکر و ثنا و آفرین او را
خرد طومار و جان نامه هنر دیوان و دین دفتر
زمانه حکم و امر و کام و رایش را مسخر شد
بحل عقد و امر و نهی و قبض و بسط و خیر و شر
همایون مرکبش باشد به گاه سیر در میدان
قمر سرعت فلک هیأت صبا قوت پری پیکر
چه اسبست آنکه روز کین بود در زیر ران او
به تن گردون به سیر اختر به سم مرمر به تک صرصر
دو پرگارند دست و پای او کایام قسمت کرد
ازین اقطار شرق و غرب از آن امصار بحر و بر
زهی شاهی که در حکم تو هست اشکال عالم را
محیط و نقطه و پرگار و قطب و مرکز و محور
توئی کز غایت دولت همی گوید تو را گردون
تهمتن دل نریمان تن سکندر عز فریدون فر
تو را هست از جلال و جاه و اقبال و شرف دایم
هنر گنجور و دین خازن خرد دستور و حق رهبر
الا تا در محیط آفرینش خلق را باشد
فلک دریا جهان کشتی هوا ساحل زمین لنگر
تو را باد از جلال و قدر و تأیید و شرف دایم
زمین قصر و هوا ایوان جهان کاخ و فلک منظر
ز من بردند لهو و هوش و صبر و عیش و خواب و خور
مرا هست از غم و تیمار و درد و داغ هجرانت
به کف باد و به سر خاک و به چشم آب و به دل آذر
منم روز و شب و سال و مه از سودای عشق تو
به دل گرم و به دم سرد و به لب خشک و به دیده تر
نگارا تا کی و تا کی ز هجرانت به جان و دل
کشم خواری کنم زاری خورم انده برم کیفر
نمانده تا ز تو دورم مرا از غایت محنت
بصر در چشم و جان در تن طرب در طبع و دل در بر
کنون چون عز و ناز و برگ و زیب و ساز و فر بستند
جهان خندان ز باغ و راغ و دشت و کوه و بوم و بر
فکند از گردن و گوش و بر و دوش ایعجب گردون
عروسان چمن را در و یاقوت و زر و زیور
چو چشم و هوش و طبع و رای خصم شاه شروان شد
هوا گریان شمر عریان زمین تیره شجر مضطر
شه شروان منوچهر بن افریدون که هست او را
قدر میدان قضا مرکب فلک جوشن زحل مغفر
شهی کو هست در گیتی به امر و حکم و دست و دل
عدو بند و جهانگیر و عطا بخش و سخا گستر
شده بهرام و مهر و شید و ناهید و سپهر او را
سپهسالار و صاحب سر و مدحت خوان و خنیاگر
بود در موکب و میدان و بزم و بارگه دایم
نجومش چتر و مه رایت سپهرش تحت و مه افسر
رسیده صیت و ذکر و نام و بانگش در جهانداری
به هر مرز و به هر شهر و به هر بوم و به هر کشور
ز فر ایزدی مأمور و مجبورند حکمش را
وحوش و دیو و انس و جان و نجم و چرخ و ماه و خور
خطاب خسروان دایم بنامه نزد او باشد
غلام و بنده و داعی رهی و خادم و چاکر
کند در مدحت و شکر و ثنا و آفرین او را
خرد طومار و جان نامه هنر دیوان و دین دفتر
زمانه حکم و امر و کام و رایش را مسخر شد
بحل عقد و امر و نهی و قبض و بسط و خیر و شر
همایون مرکبش باشد به گاه سیر در میدان
قمر سرعت فلک هیأت صبا قوت پری پیکر
چه اسبست آنکه روز کین بود در زیر ران او
به تن گردون به سیر اختر به سم مرمر به تک صرصر
دو پرگارند دست و پای او کایام قسمت کرد
ازین اقطار شرق و غرب از آن امصار بحر و بر
زهی شاهی که در حکم تو هست اشکال عالم را
محیط و نقطه و پرگار و قطب و مرکز و محور
توئی کز غایت دولت همی گوید تو را گردون
تهمتن دل نریمان تن سکندر عز فریدون فر
تو را هست از جلال و جاه و اقبال و شرف دایم
هنر گنجور و دین خازن خرد دستور و حق رهبر
الا تا در محیط آفرینش خلق را باشد
فلک دریا جهان کشتی هوا ساحل زمین لنگر
تو را باد از جلال و قدر و تأیید و شرف دایم
زمین قصر و هوا ایوان جهان کاخ و فلک منظر
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - قصیده
چون نقطه نور سپهر آید ز حوت اندر حمل
پوشد چو جنت باغ را حالی و حلی و حلل
همچون ز نقض ار تنگ چین، گردد پر از سبزه زمین
همچون بهشت از حور عین، گردد پر از لاله جبل
بلبل برآرد غلغلی، چون بشکفد از گل گلی
وز رشگ گل هر صلصلی، با بلبل آید در جدل
گردد شخ پر شاخ و سنگ، از سبزه چون پشت پلنگ
آهو کند سم سیم رنگ، از یاسمین بر کوه و تل
نیلوفر زاهد لباس از زر نهد بر دست کاس
ابر از هوا در بیقیاس، افشانده در کاسش زطل
بستان ز گل یابد خطر بر گل کند بلبل نظر
گل را دهد قطر مطر، در دلبری زور بطل
گویند مرغان در ربیع، ابیات و اشعار بدیع
این گفته از بحر سریع، آن گفته از بحر رمل
چون بلبلی ناله کند، دیده پر از ژاله کند
کبک از پی ناله کند، بر بانگ او رقص از قلل
با گل کند لاله قران، مل بابنفشه همچنان
زین هر سه بینی بوستان، پر آتش و دود و شعل
لاله برغم ماه دی، بر کف نهاده جام می
بر جای می در جام وی، بیند نشان درد خل
گل چون طبیب دستکار، آراسته بر جویبار
آید که نرگس را ز تار، از دیده بردارد سبل
تا باد نوروزی بزان، شد در چمن ها در وزان
گم گشت آثار خزان و افزود در عالم امل
زین پیش در دی ماه دون، از برف که شد سیمگون
وز فر فروردین کنون شد سیم چون سیماب حل
ای چون تو خوبی در جهان، ندهد به خوبی کس نشان
لاغر چو موران از میان، فربه چو گوران از کفل
آن خال تو بر طرف لب، در سایه زلف چو شب
گوئی قران کرد ای عجب، با زهره در عقرب زحل
چون جام بر دستم دهی، باید که بوسم در دهی
تا من کنم ساغر تهی، بر یاد شاهنشاه یل
فرمانده روی زمین خاقان اکبر فخر دین
خسرو منوچهر گزین دارنده دین و دول
شاهی که بر درگاه او، از قدر و صدر گاه او
دور فلک با جاه او از بندگان کمتر محل
در امن و عدل و ملک و دین ساکن چو اندر بسم سین
بر لطف و خشمش مهر و کین، بینی چو ها را لام هل
گرچه پلنگان را گلو، بفشرد، چرخ شیر خو
پیش سگ درگاه او، گربه بیفکند از بغل
احکام او را چون عباد، آورده افلاک انقیاد
از عالم کون و فساد، آثار او برده خلل
گر عکس تیغش اندکی، بر انجام افتد بی شکی
گردد ز نور هر یکی، افلاک بر سوز دفل
با عدلش اندر ناحیت، ظالم نماند و بد نیت
آری به حکم خاصیت، بگریزد از نافه جعل
افلاح شاخ و بیخ او، در تیغ چون مریخ او
ایام را تاریخ او، از عهد اسکندر بدل
تا خصم او غمناک شد، زهر دلی تریاک شد
شروان ز فتنه پاک شد، چون کعبه از لات و هبل
ای فضل و عدلت بی غرض، طبع و مزاجت بی مرض
دوری چو روح از هر عوض، پاکی چو عقل از هر زلل
تا هست انجم را قران، تا خیزد از آتش دخان
تا باد باشد اصل جان، تا زآب و خاک آید وحل
باد انجم از قدرت نشان، چون آتش آثار عیان
بر آب و خاک امرت روان، چون باد در صحرا وتل
بر دست توگاه ظفر چون گوهر از نصرت حجر
در کام خصم خیره سر، چون حنظل از محنت عسل
پوشد چو جنت باغ را حالی و حلی و حلل
همچون ز نقض ار تنگ چین، گردد پر از سبزه زمین
همچون بهشت از حور عین، گردد پر از لاله جبل
بلبل برآرد غلغلی، چون بشکفد از گل گلی
وز رشگ گل هر صلصلی، با بلبل آید در جدل
گردد شخ پر شاخ و سنگ، از سبزه چون پشت پلنگ
آهو کند سم سیم رنگ، از یاسمین بر کوه و تل
نیلوفر زاهد لباس از زر نهد بر دست کاس
ابر از هوا در بیقیاس، افشانده در کاسش زطل
بستان ز گل یابد خطر بر گل کند بلبل نظر
گل را دهد قطر مطر، در دلبری زور بطل
گویند مرغان در ربیع، ابیات و اشعار بدیع
این گفته از بحر سریع، آن گفته از بحر رمل
چون بلبلی ناله کند، دیده پر از ژاله کند
کبک از پی ناله کند، بر بانگ او رقص از قلل
با گل کند لاله قران، مل بابنفشه همچنان
زین هر سه بینی بوستان، پر آتش و دود و شعل
لاله برغم ماه دی، بر کف نهاده جام می
بر جای می در جام وی، بیند نشان درد خل
گل چون طبیب دستکار، آراسته بر جویبار
آید که نرگس را ز تار، از دیده بردارد سبل
تا باد نوروزی بزان، شد در چمن ها در وزان
گم گشت آثار خزان و افزود در عالم امل
زین پیش در دی ماه دون، از برف که شد سیمگون
وز فر فروردین کنون شد سیم چون سیماب حل
ای چون تو خوبی در جهان، ندهد به خوبی کس نشان
لاغر چو موران از میان، فربه چو گوران از کفل
آن خال تو بر طرف لب، در سایه زلف چو شب
گوئی قران کرد ای عجب، با زهره در عقرب زحل
چون جام بر دستم دهی، باید که بوسم در دهی
تا من کنم ساغر تهی، بر یاد شاهنشاه یل
فرمانده روی زمین خاقان اکبر فخر دین
خسرو منوچهر گزین دارنده دین و دول
شاهی که بر درگاه او، از قدر و صدر گاه او
دور فلک با جاه او از بندگان کمتر محل
در امن و عدل و ملک و دین ساکن چو اندر بسم سین
بر لطف و خشمش مهر و کین، بینی چو ها را لام هل
گرچه پلنگان را گلو، بفشرد، چرخ شیر خو
پیش سگ درگاه او، گربه بیفکند از بغل
احکام او را چون عباد، آورده افلاک انقیاد
از عالم کون و فساد، آثار او برده خلل
گر عکس تیغش اندکی، بر انجام افتد بی شکی
گردد ز نور هر یکی، افلاک بر سوز دفل
با عدلش اندر ناحیت، ظالم نماند و بد نیت
آری به حکم خاصیت، بگریزد از نافه جعل
افلاح شاخ و بیخ او، در تیغ چون مریخ او
ایام را تاریخ او، از عهد اسکندر بدل
تا خصم او غمناک شد، زهر دلی تریاک شد
شروان ز فتنه پاک شد، چون کعبه از لات و هبل
ای فضل و عدلت بی غرض، طبع و مزاجت بی مرض
دوری چو روح از هر عوض، پاکی چو عقل از هر زلل
تا هست انجم را قران، تا خیزد از آتش دخان
تا باد باشد اصل جان، تا زآب و خاک آید وحل
باد انجم از قدرت نشان، چون آتش آثار عیان
بر آب و خاک امرت روان، چون باد در صحرا وتل
بر دست توگاه ظفر چون گوهر از نصرت حجر
در کام خصم خیره سر، چون حنظل از محنت عسل
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - قصیده
سپهر مجد و معالی محیط نقطه عالم
جهان جود و عوالی چراغ دوده آدم
خدیو کشور پنجم یگانه گوهر انجم
جم دوم کی اعظم خدایگان معظم
زحل محل و فلک عز، قدر مراد و قضا کین
شمال فیض و صبا فر، مسیح نطق و ملک دم
عدو شکار چو رستم، جهانگشای چو آرش
خردپرست چو دستان، هنرنمای چو نیرم
سپهر مهر منوچهر، کو چو مهر به چهره
زدوده دود مظالم، ز روی عالم مظلم
شهی که ادهم گیتی، به بند اوست مقید
مهی که اشهب گردون، به داغ اوست موسم
شده متابع رایش، فلک به رأی مصفا
شده موافق امرش جهان به عزم مصمم
حروف مرتبتش را ستاره نقطه خامه
نگین مکرمتش را سپهر حلقه خاتم
ز نظم لفظ شریفش، دهان عقل پر از در
ز طیب خلق لطیفش، مشام روح پر از شم
ز ابر محمدت او گرفته شاخ بقا بر
ز جوی مکرمت او کشیده کشت نمانم
به نصرت علم از اصول عدل مقرر
به سرعت قلم او فصول عقل منظم
به زیر رایت رایش نجوم سعد مقارن
به گرد خیمه خیلش سپاه فتح مخیم
فلک به کوی وجودش فرو شدست مسخر
جهان به سنگ مرادش درآمدست مسحم
زهی به جاه تو جان را محل و مرتبه عالی
خهی به داد تو دین را قرار و قاعده محکم
شده رقوم فضایل به نقش خط تو مثبت
شده حروف شمایل به نوک کلک تو معجم
همه صنایع دولت در اهتمام تو مضمر
همه دقایق نکبت در انتقام تو مدغم
در تو خلد عین کف تو بحر مرکب
دل تو عقل مصور تن تو روح مجسم
به نور گمشدگان را دل تو مشرق و مطلع
به رزق جانوران را کف تو مشرب و مطعم
ز کتب جود تو شطری هزار بخشش خاتم
ز بحر کین تو قطری هزار کوشش رستم
به پاکی تو شریعت ز شر شرک مطهر
به بازوی تو مسلمان ز کف کفر مسلم
حمایت تو ز تیهو گسست چنگل شاهین
عنایت تو بر آهو شکست پنجه ضیغم
شود چو خلد جهنم مقام سدره و طوبی
اگر ز جرعه جانت نمی رسد به جهنم
زمانه مملکت جم به بیور اسب ندادی
اگر به جرعه رسید ز جام دولت تو جم
در آن مکان که یلان را به گاه رجعت و حمله
بود سپردن جان مدح لیک بردن جان دم
در آن زمان که نباشد فراغ هیچ کسی را
ز نام و ننگ تن خود به حال خال و غم عم
شود به خون دلیران تن زمانه ملبس
شود ز گرد ستوران سر سپهر معمم
فضا بجستن دلا نه روی بیند و نه ره
قدر ببردن جانها نه کیف داند و نه کم
ز بس که عکس پذیرد هوا ز رنگ علم ها
لباس ازرق گردون شود به لون معلم
تو بسته پرچم نصرت به قهر خصم و نهاده
چو طاس و کاس سر او به فتح بر سر پرچم
چو تیر و نیزه بخواهی، تو را چه ترک و چه تازی
چو تیغ و درعه بگیری، تو را چه کرد و چه دیلم
نبات مدح تو روید ز بوم جنت اعلی
نثار فتح تو بارد، ز بام گنبد اعظم
زهی به حکمت بالغ، حکیم پیش تو جاهل
خهی به حجت قاطع، فصیح پیش تو ابکم
شها و شهر گشایا، نموده اند به حضرت
که بنده بندگی تو گذاشت مهمل و مبهم
قسم به خالق خلقی که خلق کرد مهیا
قسم به رازق رزقی، که رزق کرد مقسم
به عرش پاک و بدو بر فرشتگان مقرب
به فرش خاک و به مهر پیمبران مقدم
به مهد مولد زهرا، به حق مبعث احمد
به طهر عصمت حوا، به مهر صفوت آدم
به نیکنامی موسی، به حق گزینی هارون
به پاکزادی عیسی، به پارسائی مریم
به ذات خالق بیچون، به جان سید مرسل
به قدر مسجداقصی، به جاه کعبه اعظم
به عارفان محقق، به زاهدان موحد
به انبیای مطهر، به اولیای مکرم
به پنج فرض مقرر به چار رکن مخیر
بهشت قصر معمر، به هفت نور مقوم
به نور روضه سید، به خاک مشهد حیدر
به سنگ خانه کعبه، به آب چشمه زمزم
به فیض منبر و مسجد، به فرض مروه و مشعر
به قرب عمره و قربان، به فضل موقف و محرم
بدان خدای که هست او، بداد عالم و حاکم
بدان رسول که هست او، ز خلق اعدل و احکم
به آب چشم اسیران اهل بیت پیمبر
به خون پاک شهیدان، عشر ماه محرم
قسم به یسر یسارت که هست گاه قسمت کآن
یمین به یمن یمینت که هست گاه عطایم
به بارگاه رفیعت، که هست کعبه گردون
به پایگاه منیعت که هست قبله عالم
به نعم تو که هستش وجود بر همه لازم
به حضرت تو که هستش سجود بر همه ملزم
که من به خلوت و جلوت جز آنکه پیش تو گفتم
نه نیک گفتم و نه بد نه بیش گفتم و نه کم
گواست بر سخن من رسول سر معلا
که هر چه رفت نکردم به حضرت تو مکتم
گرفتم آنکه نمودم معاصئی که مرا ز آن
جز است جزیت قارون سزاست لعنت ملجم
گناه هر که به عالم گناه کرده نسنجد
به نیم ذره گر آن را کنند با کرمت ضم
اذا عبرت خطائی غفرت انک تغفر
وان عملت ذنوبی عملت انک تعلم
همیشه تا که بپوشد زمانه جرم زمین را
گهی به اطلس و اکسون گهی به شاره ملجم
ز دوستان تو خالی مباد خلوت و شادی
ز دشمنان تو غائب مباد شیون و ماتم
کسی که سر کشد از تو کشیده باد همیشه
رقوم بر جگر او ز نیش افعی و ارقم
چه سود بیهده بودن موافق غم عشقت
که طبع تو (فلکی) را مخالفست و فلک هم
ز بهر ختم قصیده به خاطرم غزلی خوش
در اوفتاد نگشته مدایح تو مختم
جهان جود و عوالی چراغ دوده آدم
خدیو کشور پنجم یگانه گوهر انجم
جم دوم کی اعظم خدایگان معظم
زحل محل و فلک عز، قدر مراد و قضا کین
شمال فیض و صبا فر، مسیح نطق و ملک دم
عدو شکار چو رستم، جهانگشای چو آرش
خردپرست چو دستان، هنرنمای چو نیرم
سپهر مهر منوچهر، کو چو مهر به چهره
زدوده دود مظالم، ز روی عالم مظلم
شهی که ادهم گیتی، به بند اوست مقید
مهی که اشهب گردون، به داغ اوست موسم
شده متابع رایش، فلک به رأی مصفا
شده موافق امرش جهان به عزم مصمم
حروف مرتبتش را ستاره نقطه خامه
نگین مکرمتش را سپهر حلقه خاتم
ز نظم لفظ شریفش، دهان عقل پر از در
ز طیب خلق لطیفش، مشام روح پر از شم
ز ابر محمدت او گرفته شاخ بقا بر
ز جوی مکرمت او کشیده کشت نمانم
به نصرت علم از اصول عدل مقرر
به سرعت قلم او فصول عقل منظم
به زیر رایت رایش نجوم سعد مقارن
به گرد خیمه خیلش سپاه فتح مخیم
فلک به کوی وجودش فرو شدست مسخر
جهان به سنگ مرادش درآمدست مسحم
زهی به جاه تو جان را محل و مرتبه عالی
خهی به داد تو دین را قرار و قاعده محکم
شده رقوم فضایل به نقش خط تو مثبت
شده حروف شمایل به نوک کلک تو معجم
همه صنایع دولت در اهتمام تو مضمر
همه دقایق نکبت در انتقام تو مدغم
در تو خلد عین کف تو بحر مرکب
دل تو عقل مصور تن تو روح مجسم
به نور گمشدگان را دل تو مشرق و مطلع
به رزق جانوران را کف تو مشرب و مطعم
ز کتب جود تو شطری هزار بخشش خاتم
ز بحر کین تو قطری هزار کوشش رستم
به پاکی تو شریعت ز شر شرک مطهر
به بازوی تو مسلمان ز کف کفر مسلم
حمایت تو ز تیهو گسست چنگل شاهین
عنایت تو بر آهو شکست پنجه ضیغم
شود چو خلد جهنم مقام سدره و طوبی
اگر ز جرعه جانت نمی رسد به جهنم
زمانه مملکت جم به بیور اسب ندادی
اگر به جرعه رسید ز جام دولت تو جم
در آن مکان که یلان را به گاه رجعت و حمله
بود سپردن جان مدح لیک بردن جان دم
در آن زمان که نباشد فراغ هیچ کسی را
ز نام و ننگ تن خود به حال خال و غم عم
شود به خون دلیران تن زمانه ملبس
شود ز گرد ستوران سر سپهر معمم
فضا بجستن دلا نه روی بیند و نه ره
قدر ببردن جانها نه کیف داند و نه کم
ز بس که عکس پذیرد هوا ز رنگ علم ها
لباس ازرق گردون شود به لون معلم
تو بسته پرچم نصرت به قهر خصم و نهاده
چو طاس و کاس سر او به فتح بر سر پرچم
چو تیر و نیزه بخواهی، تو را چه ترک و چه تازی
چو تیغ و درعه بگیری، تو را چه کرد و چه دیلم
نبات مدح تو روید ز بوم جنت اعلی
نثار فتح تو بارد، ز بام گنبد اعظم
زهی به حکمت بالغ، حکیم پیش تو جاهل
خهی به حجت قاطع، فصیح پیش تو ابکم
شها و شهر گشایا، نموده اند به حضرت
که بنده بندگی تو گذاشت مهمل و مبهم
قسم به خالق خلقی که خلق کرد مهیا
قسم به رازق رزقی، که رزق کرد مقسم
به عرش پاک و بدو بر فرشتگان مقرب
به فرش خاک و به مهر پیمبران مقدم
به مهد مولد زهرا، به حق مبعث احمد
به طهر عصمت حوا، به مهر صفوت آدم
به نیکنامی موسی، به حق گزینی هارون
به پاکزادی عیسی، به پارسائی مریم
به ذات خالق بیچون، به جان سید مرسل
به قدر مسجداقصی، به جاه کعبه اعظم
به عارفان محقق، به زاهدان موحد
به انبیای مطهر، به اولیای مکرم
به پنج فرض مقرر به چار رکن مخیر
بهشت قصر معمر، به هفت نور مقوم
به نور روضه سید، به خاک مشهد حیدر
به سنگ خانه کعبه، به آب چشمه زمزم
به فیض منبر و مسجد، به فرض مروه و مشعر
به قرب عمره و قربان، به فضل موقف و محرم
بدان خدای که هست او، بداد عالم و حاکم
بدان رسول که هست او، ز خلق اعدل و احکم
به آب چشم اسیران اهل بیت پیمبر
به خون پاک شهیدان، عشر ماه محرم
قسم به یسر یسارت که هست گاه قسمت کآن
یمین به یمن یمینت که هست گاه عطایم
به بارگاه رفیعت، که هست کعبه گردون
به پایگاه منیعت که هست قبله عالم
به نعم تو که هستش وجود بر همه لازم
به حضرت تو که هستش سجود بر همه ملزم
که من به خلوت و جلوت جز آنکه پیش تو گفتم
نه نیک گفتم و نه بد نه بیش گفتم و نه کم
گواست بر سخن من رسول سر معلا
که هر چه رفت نکردم به حضرت تو مکتم
گرفتم آنکه نمودم معاصئی که مرا ز آن
جز است جزیت قارون سزاست لعنت ملجم
گناه هر که به عالم گناه کرده نسنجد
به نیم ذره گر آن را کنند با کرمت ضم
اذا عبرت خطائی غفرت انک تغفر
وان عملت ذنوبی عملت انک تعلم
همیشه تا که بپوشد زمانه جرم زمین را
گهی به اطلس و اکسون گهی به شاره ملجم
ز دوستان تو خالی مباد خلوت و شادی
ز دشمنان تو غائب مباد شیون و ماتم
کسی که سر کشد از تو کشیده باد همیشه
رقوم بر جگر او ز نیش افعی و ارقم
چه سود بیهده بودن موافق غم عشقت
که طبع تو (فلکی) را مخالفست و فلک هم
ز بهر ختم قصیده به خاطرم غزلی خوش
در اوفتاد نگشته مدایح تو مختم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مطلع ثانی
کجا شد آنکه مرا خان بدو بدی خوش و خرم
که تا شد او دل و چشمم تباه شد ز تف و نم
ز هجر آن لب نوشین که بود همدم جانم
دلم برید و ز چشمم بریده می نشود دم
دلم ز حسرت خالش چو خال اوست پر از خون
قدم ز فرقت زلفش چو زلف اوست پر از خم
دلم نماند ز عشقش ولی بماند غم دل
بدان دلی که ندارم به چند گونه خورم غم
مراست تا بشد از من نوازش بم و زیرم
خروش زارتر از زیر و ناله صعب تر از بم
به داغ اوست مرا جان وز او نیافته درمان
به زخم اوست مرا دل وز او نیافته مرهم
ز دوست دورم و دارم تنی به رنج معذب
ز یار فردم و دارم دلی به درد متهم
لحرقتی لحبیبی یذم من هو ید زی
لشفقتی لعشیقی یلوم مق هو یعلم
اذالبلاء به روحی دنا فقلت تفضل
اذالعناء لقلبی دعا فقلت تقدم
فان بعثت کتابی، فقد ندی و تعدی
وان طلبت جوابا فقد اوتی و تبرم
اگر چه گشت پریشان نشاط من ز غم او
امید هست که آید به فر شاه فراهم
جهان فر و فراست خجسته پور فریدون
که از سموم نهیبش شود نسیم سماسم
زهی تن تو منزه ز شکل های مزور
خهی دل تو مصفا ز فعلهای مذمم
بروز تا ملک چین شود سوار بر اشهب
چو شاه هند سحر گه شود پیاده ز ادهم
به پشت اشهب و ادهم رسیده باد بر تو
ز هند و چین همه ساله خراج و باج دمادم
همیشه از پی نصرت فضای تیر تو صافی
مدام بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم
از اختلاف عناصر تن حسود تو مضطر
ز انتقال طبایع دل عدوت مخیم
ز بوم صحن سرایت بهشت گوشه گلشن
به سوی بام جلالت سپهر پایه سلم
ظفر به تیغ تو غالب هنر ز رای تو خیره
فلک به قدر تو اعلا جهان به جاه تو خرم
که تا شد او دل و چشمم تباه شد ز تف و نم
ز هجر آن لب نوشین که بود همدم جانم
دلم برید و ز چشمم بریده می نشود دم
دلم ز حسرت خالش چو خال اوست پر از خون
قدم ز فرقت زلفش چو زلف اوست پر از خم
دلم نماند ز عشقش ولی بماند غم دل
بدان دلی که ندارم به چند گونه خورم غم
مراست تا بشد از من نوازش بم و زیرم
خروش زارتر از زیر و ناله صعب تر از بم
به داغ اوست مرا جان وز او نیافته درمان
به زخم اوست مرا دل وز او نیافته مرهم
ز دوست دورم و دارم تنی به رنج معذب
ز یار فردم و دارم دلی به درد متهم
لحرقتی لحبیبی یذم من هو ید زی
لشفقتی لعشیقی یلوم مق هو یعلم
اذالبلاء به روحی دنا فقلت تفضل
اذالعناء لقلبی دعا فقلت تقدم
فان بعثت کتابی، فقد ندی و تعدی
وان طلبت جوابا فقد اوتی و تبرم
اگر چه گشت پریشان نشاط من ز غم او
امید هست که آید به فر شاه فراهم
جهان فر و فراست خجسته پور فریدون
که از سموم نهیبش شود نسیم سماسم
زهی تن تو منزه ز شکل های مزور
خهی دل تو مصفا ز فعلهای مذمم
بروز تا ملک چین شود سوار بر اشهب
چو شاه هند سحر گه شود پیاده ز ادهم
به پشت اشهب و ادهم رسیده باد بر تو
ز هند و چین همه ساله خراج و باج دمادم
همیشه از پی نصرت فضای تیر تو صافی
مدام بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم
از اختلاف عناصر تن حسود تو مضطر
ز انتقال طبایع دل عدوت مخیم
ز بوم صحن سرایت بهشت گوشه گلشن
به سوی بام جلالت سپهر پایه سلم
ظفر به تیغ تو غالب هنر ز رای تو خیره
فلک به قدر تو اعلا جهان به جاه تو خرم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - قصیده
دادگرا ملک را هم فلک و هم قوام
تاجورا بخت را هم شرف و هم نظام
عاجز قهرش قضا چاکر قدرش قدر
ساکن طبعش کرم شاکر جودش کرام
بسته ببندش سپهر اشهب زرین جناح
کرده به داغش جهان ادهم سیمین ستام
خاک درش را ز عرض سجده گه شرق و غرب
بارگهش ماه بار، شاه ره خاص و عام
در اثر لفظ او مایه کشف الصدور
در نظر رای او معجز یحیی العظام
از رقم رای او هیأت افلاک را
بر کرهای عظیم دایره های عظام
ای کمر آسمان بسته به خم کمند
وی جگر اختران خسته به زخم سهام
نعل ستور تو را تاج شه شام شوم
پای سریر تو را فرق شه روم رام
حکم تو را زیر دست چارحد و شش جهت
فر تو را زیر پای هشت در و هفت بام
هور به نصف النهار بر درج اوج خویش
قامت رای تو را تا حد نصف القیام
گر به تناسخ شوند زنده به دوران تو
سام و جم اندر جهان با حشم و احتشام
حال کند جان نثار بر سر جام تو جم
زود کند سر فدا بر سم اسب تو سام
خصم به شطرنج کین با تو ببسته گرو
داده به هر سو برش دولت تو شاه فام
گر دم افعی جذاب دفع کند چون فکند
رمح چو افعی تو بر تن خصمان جذام
گرد رکاب تراست خدمت حبل المتین
خاک حریم تراست حرمت بین الحرام
نیست عجب گر کند خلق به طوع و به طبع
گاه بدین اجتهاد گاه بدان اعتصام
چرخ ز ایوان تو در طمع ارتفاع
دهر ز دیوان تو در طلب اهتمام
از پی فرخندگی بر سر دنیا و دین
فر همایون تو گشته همای همام
چرخ چو زیر تو دید قله فربه چو برق
گفت جهان را متاز ابلق لاغر جمام
دایره گردی که داد نقطه موهوم را
همچو خط و سطح و جسم گردش اوالتسام
تنگ بر هنگ او پهنه سهل الامم
پست بر دست او نسبت صعب المرام
هیکل او در مصاف کشتی دریا رکاب
پیکر او در نبرد صرصر آتش لگام
در تک او روز جنگ هر دو جهان یک وجب
با سم او گاه سیر هفت زمین نیم گام
گرد سم او ببست چشم زحل را سبل
باد تک او گشاد مغز فلک را زکام
هست اثیر و محیط پیکر او، کآورد
گه تف آتش ز سم گه کف دریا ز گام
ای رقم کین تو آتش و حاسد حطب
وی اثر خشم تو دوزخ و دشمن حطام
موسم نوروز تو یافت به آثار سور
خاصیت پرغموم نزد خواص و عوام
باد همایون به تو سال نو و روز نو
عمر تو زان بر مزید عز تو زین بر دوام
داد ز طبع چو آب خاطر چون آتشم
این سخن گرم را زین غزل تر قوام
تاجورا بخت را هم شرف و هم نظام
عاجز قهرش قضا چاکر قدرش قدر
ساکن طبعش کرم شاکر جودش کرام
بسته ببندش سپهر اشهب زرین جناح
کرده به داغش جهان ادهم سیمین ستام
خاک درش را ز عرض سجده گه شرق و غرب
بارگهش ماه بار، شاه ره خاص و عام
در اثر لفظ او مایه کشف الصدور
در نظر رای او معجز یحیی العظام
از رقم رای او هیأت افلاک را
بر کرهای عظیم دایره های عظام
ای کمر آسمان بسته به خم کمند
وی جگر اختران خسته به زخم سهام
نعل ستور تو را تاج شه شام شوم
پای سریر تو را فرق شه روم رام
حکم تو را زیر دست چارحد و شش جهت
فر تو را زیر پای هشت در و هفت بام
هور به نصف النهار بر درج اوج خویش
قامت رای تو را تا حد نصف القیام
گر به تناسخ شوند زنده به دوران تو
سام و جم اندر جهان با حشم و احتشام
حال کند جان نثار بر سر جام تو جم
زود کند سر فدا بر سم اسب تو سام
خصم به شطرنج کین با تو ببسته گرو
داده به هر سو برش دولت تو شاه فام
گر دم افعی جذاب دفع کند چون فکند
رمح چو افعی تو بر تن خصمان جذام
گرد رکاب تراست خدمت حبل المتین
خاک حریم تراست حرمت بین الحرام
نیست عجب گر کند خلق به طوع و به طبع
گاه بدین اجتهاد گاه بدان اعتصام
چرخ ز ایوان تو در طمع ارتفاع
دهر ز دیوان تو در طلب اهتمام
از پی فرخندگی بر سر دنیا و دین
فر همایون تو گشته همای همام
چرخ چو زیر تو دید قله فربه چو برق
گفت جهان را متاز ابلق لاغر جمام
دایره گردی که داد نقطه موهوم را
همچو خط و سطح و جسم گردش اوالتسام
تنگ بر هنگ او پهنه سهل الامم
پست بر دست او نسبت صعب المرام
هیکل او در مصاف کشتی دریا رکاب
پیکر او در نبرد صرصر آتش لگام
در تک او روز جنگ هر دو جهان یک وجب
با سم او گاه سیر هفت زمین نیم گام
گرد سم او ببست چشم زحل را سبل
باد تک او گشاد مغز فلک را زکام
هست اثیر و محیط پیکر او، کآورد
گه تف آتش ز سم گه کف دریا ز گام
ای رقم کین تو آتش و حاسد حطب
وی اثر خشم تو دوزخ و دشمن حطام
موسم نوروز تو یافت به آثار سور
خاصیت پرغموم نزد خواص و عوام
باد همایون به تو سال نو و روز نو
عمر تو زان بر مزید عز تو زین بر دوام
داد ز طبع چو آب خاطر چون آتشم
این سخن گرم را زین غزل تر قوام
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح منوچهر شروانشاه
کی کشم در چشم و کی بوسم به کام
خاک درگاه شهنشاه انام
کی بود گوئی که بینم بر مراد
شاه را دلشاد و گردم شاد کام
از قبول شاه کی باشد مرا
سعی استظهار و حسن اهتمام
کار بختم را که رفت از قاعده
رحمت خسرو کی آرد با نظام
ماه بختم کی برون آید ز میغ
صید بختم کی رها گردد ز دام
از لهیب آن گنه بر جان من
روز روشن گشت چون شام ظلام
سرو عیشم خفته گشت از باد برد
ماه امیدم بماند اندر غمام
اختر کامم فتاد اندر هبوط
واختر بد کرد در حالم مقام
بیش کز تف دل و سوز جگر
شد طعامم طعم آتش چون نعام
گر بدی کردم کشید از جان من
اتفاق طالع بد انتقام
طبع پیری عکس طبع هر کسی
با خرد ناجنس و با جانها قهام
راه غم سوی دلم سهل الالم
راه من سوی طرب صعب المرام
گر مرا خوان مانده بودی در عروق
چون عرق خونم گشادی از مسام
ای عجب گردون به عزم کشتنم
زود صعب آهیخت شمشیر از نیام
چرخ چون بر کشتنم بفشرد پای
مهربان بخت از برم برداشت گام
آری ار گل بوی بدهد بی خلاف
صاحب سرسام را گیرد زکام
مقصد امید بس دور است و هست
مرکب اقبال من لاغر جمام
مرده بودم وز همه اعضای من
استخوانها بود پیدا همچو لام
لطف شروانشاه جانم بازد داد
رغم آن کو گفت من یحیی العظام
گر مکافاتم به حق کردی فلک
صبح عمرم متصل گشتی به شام
بر تنم گشتی عقوبت مستزاد
در دلم ماندی ندامت مستدام
چون توانم گفت شکر لطف شاه
کانتظام عمر بادش بر دوام
هم نه در خورد خطا آمد خطاب
هم نه بر حسب ملال آمد ملام
خسرو غازی ملک تاج الملوک
شاه خورشید افسر کیوان حسام
شه منوچهر فریدون کز شرف
شد سپهرش چاکر و گردون غلام
آن جهانداری که این توسن جهان
از ریاضت کردن او گشت رام
بر سریر چرخ و هفت اختر بقدر
پنج نوبت کوفت از شش حرف نام
چرخ توسن چون رمیدن ساز کرد
گشت اقبالش ورا بر سر لگام
عاید از رأیش رسوم افتخار
حاصل از جودش وجود احتشام
ای به اعجاز تو دین را اعتماد
وی به اقبال تو جان را اعتصام
گر رزم و بزم دیدندی تو را
سام با شمشیر و جم با رصل و جام
جان فشاندی بر سر رطل تو جم
بوسه دادی بر سم اسب تو سام
از قدر صد قاصد از تو یک رسول
از قضا صد نامه از تو یک پیام
هر کجا گیرد معسکر دولتت
باشد از نصرت خیام اندر خیام
خاک درگاه شهنشاه انام
کی بود گوئی که بینم بر مراد
شاه را دلشاد و گردم شاد کام
از قبول شاه کی باشد مرا
سعی استظهار و حسن اهتمام
کار بختم را که رفت از قاعده
رحمت خسرو کی آرد با نظام
ماه بختم کی برون آید ز میغ
صید بختم کی رها گردد ز دام
از لهیب آن گنه بر جان من
روز روشن گشت چون شام ظلام
سرو عیشم خفته گشت از باد برد
ماه امیدم بماند اندر غمام
اختر کامم فتاد اندر هبوط
واختر بد کرد در حالم مقام
بیش کز تف دل و سوز جگر
شد طعامم طعم آتش چون نعام
گر بدی کردم کشید از جان من
اتفاق طالع بد انتقام
طبع پیری عکس طبع هر کسی
با خرد ناجنس و با جانها قهام
راه غم سوی دلم سهل الالم
راه من سوی طرب صعب المرام
گر مرا خوان مانده بودی در عروق
چون عرق خونم گشادی از مسام
ای عجب گردون به عزم کشتنم
زود صعب آهیخت شمشیر از نیام
چرخ چون بر کشتنم بفشرد پای
مهربان بخت از برم برداشت گام
آری ار گل بوی بدهد بی خلاف
صاحب سرسام را گیرد زکام
مقصد امید بس دور است و هست
مرکب اقبال من لاغر جمام
مرده بودم وز همه اعضای من
استخوانها بود پیدا همچو لام
لطف شروانشاه جانم بازد داد
رغم آن کو گفت من یحیی العظام
گر مکافاتم به حق کردی فلک
صبح عمرم متصل گشتی به شام
بر تنم گشتی عقوبت مستزاد
در دلم ماندی ندامت مستدام
چون توانم گفت شکر لطف شاه
کانتظام عمر بادش بر دوام
هم نه در خورد خطا آمد خطاب
هم نه بر حسب ملال آمد ملام
خسرو غازی ملک تاج الملوک
شاه خورشید افسر کیوان حسام
شه منوچهر فریدون کز شرف
شد سپهرش چاکر و گردون غلام
آن جهانداری که این توسن جهان
از ریاضت کردن او گشت رام
بر سریر چرخ و هفت اختر بقدر
پنج نوبت کوفت از شش حرف نام
چرخ توسن چون رمیدن ساز کرد
گشت اقبالش ورا بر سر لگام
عاید از رأیش رسوم افتخار
حاصل از جودش وجود احتشام
ای به اعجاز تو دین را اعتماد
وی به اقبال تو جان را اعتصام
گر رزم و بزم دیدندی تو را
سام با شمشیر و جم با رصل و جام
جان فشاندی بر سر رطل تو جم
بوسه دادی بر سم اسب تو سام
از قدر صد قاصد از تو یک رسول
از قضا صد نامه از تو یک پیام
هر کجا گیرد معسکر دولتت
باشد از نصرت خیام اندر خیام
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - از قصاید بسیار خوب فلکی است در مدح منوچهر شروانشاه
سودا زده فراق یارم
بازیچه دست روزگارم
ناچیده گلی ز گلبن وصل
صد گونه نهاده هجر خارم
بی آنکه شراب وصل خوردم
از شربت هجر در خمارم
اندیشه دل نمی گذارد
یک لحظه مرا که دم برآرم
ای دل سره می کنی چنین کن
مگذار مرا که سر بخارم
نتوانم گفت کز غم دل
ایام چگونه می گذارم
از بهر خدای را نگوئی
ای دل که ز دست تو چه دارم؟
یکباره سیاه گشت روزم
یکباره تباه گشت کارم!
این جامه صبر چند پوشم؟
وین تخم امید چند کارم؟
کارم همه انتظار و صبر است
من کشته صبر و انتظارم
دل دارم و رفت دلنوازم
غم دارم و نیست غمگسارم
عید آمد و شد جدا ز من یار
عیدم چه بود چو نیست یارم
ای آنکه ز بیم خشم نامت
گفتم به زبان همی نیارم
با این همه کز پی تو گریم
حقا که هنوز شرمسارم
هر شب ز فراق تو نگارا
رخساره به خون همی نگارم
راز دل من اگر نه تو
آگاه ز ناله های زارم
جز نقش خیال تو نجویم
بر هر چه دو دیده برگمارم
دریاب ز بهر روز فردا
امروز مرا که سخت زارم
مگذار مرا به قهر زیراک
بنواخت به لطف شهریارم
خاقان بزرگ شاه شروان
کز دولت او امیدوارم
بوالهیجا فخر دین منوچهر
کز خدمت اوست افتخارم
شاهی که فلک عدوش را گفت
می باش که با تو کار دارم
گفت آیت فتح رایتش را
کای از همه عالم اختیارم
گوید فلکش که خنجر توست
آن شعله که من ورا شرارم
چون هست به شکل نعل اسبت
گشتست هلال گوشوارم
از دولت توست عز و نازم
وز خدمت توست کار و بارم
خصم تو ز عجز خویش گوید
شاها بپذیر زینهارم
ای تیغ زنی که گفت گردون
با دشمن توست گیر و دارم
آنی تو که مملکت تو را گفت
از تو مکناد کردگارم
ای آن که به ملک مستقیمی
بنگر سخنان مستعارم
عید آمد و نوبهار خرم
ای مدح تو عید و نوبهارم
تو دل به طرب سپار تا من
در گفتن مدح جان سپارم
می نوش تو تا به دست خاطر
در پای تو در نظم بارم
ز اول که سخن به نظم کردم
کم بود به شاعری عارم
زآموزش و وز قبولت امسال
بنگر که چه بر سخن سوارم
هر سال ز فر دولت تو
در گفتن مدح به ز پارم
شیریست سخن که دایم او را
خواهم که به نام خود درآرم
گر دل دهدم قبول این شعر
این شیر سخن شود شکارم
تا چرخ بدل کند که تا حشر
بر خلق زمانه کامکارم
چندان برباش تا بگوید
کز بعد من اوست یادگارم
بازیچه دست روزگارم
ناچیده گلی ز گلبن وصل
صد گونه نهاده هجر خارم
بی آنکه شراب وصل خوردم
از شربت هجر در خمارم
اندیشه دل نمی گذارد
یک لحظه مرا که دم برآرم
ای دل سره می کنی چنین کن
مگذار مرا که سر بخارم
نتوانم گفت کز غم دل
ایام چگونه می گذارم
از بهر خدای را نگوئی
ای دل که ز دست تو چه دارم؟
یکباره سیاه گشت روزم
یکباره تباه گشت کارم!
این جامه صبر چند پوشم؟
وین تخم امید چند کارم؟
کارم همه انتظار و صبر است
من کشته صبر و انتظارم
دل دارم و رفت دلنوازم
غم دارم و نیست غمگسارم
عید آمد و شد جدا ز من یار
عیدم چه بود چو نیست یارم
ای آنکه ز بیم خشم نامت
گفتم به زبان همی نیارم
با این همه کز پی تو گریم
حقا که هنوز شرمسارم
هر شب ز فراق تو نگارا
رخساره به خون همی نگارم
راز دل من اگر نه تو
آگاه ز ناله های زارم
جز نقش خیال تو نجویم
بر هر چه دو دیده برگمارم
دریاب ز بهر روز فردا
امروز مرا که سخت زارم
مگذار مرا به قهر زیراک
بنواخت به لطف شهریارم
خاقان بزرگ شاه شروان
کز دولت او امیدوارم
بوالهیجا فخر دین منوچهر
کز خدمت اوست افتخارم
شاهی که فلک عدوش را گفت
می باش که با تو کار دارم
گفت آیت فتح رایتش را
کای از همه عالم اختیارم
گوید فلکش که خنجر توست
آن شعله که من ورا شرارم
چون هست به شکل نعل اسبت
گشتست هلال گوشوارم
از دولت توست عز و نازم
وز خدمت توست کار و بارم
خصم تو ز عجز خویش گوید
شاها بپذیر زینهارم
ای تیغ زنی که گفت گردون
با دشمن توست گیر و دارم
آنی تو که مملکت تو را گفت
از تو مکناد کردگارم
ای آن که به ملک مستقیمی
بنگر سخنان مستعارم
عید آمد و نوبهار خرم
ای مدح تو عید و نوبهارم
تو دل به طرب سپار تا من
در گفتن مدح جان سپارم
می نوش تو تا به دست خاطر
در پای تو در نظم بارم
ز اول که سخن به نظم کردم
کم بود به شاعری عارم
زآموزش و وز قبولت امسال
بنگر که چه بر سخن سوارم
هر سال ز فر دولت تو
در گفتن مدح به ز پارم
شیریست سخن که دایم او را
خواهم که به نام خود درآرم
گر دل دهدم قبول این شعر
این شیر سخن شود شکارم
تا چرخ بدل کند که تا حشر
بر خلق زمانه کامکارم
چندان برباش تا بگوید
کز بعد من اوست یادگارم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - قصیده
ای لطف تو یار با برحم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم