عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۲ - رضاعلی شاه دکنی
از اماجد سادات رفیع الدرجات و از اکابر اولیای کثیرالبرکات بوده. نسبت طریقت و ارادت به جناب شیخ شمس الدین دکنی از مشایخ سلسلهٔ علیهٔ نعمة اللّهیه درست کرده. معبدش در حوالی شهر بوده و هفتهای یک بار به شهر توجه نموده در منبر و مسجد به اظهار فضایل ائمهٔ اطهار میپرداخته. غرض، کرامت بسیار از وی نقل کردهاند و جناب سید معصوم علی شاه دکنی از خلفای او است که به ایران آمده و ترویج طریقهٔ نعمت اللهی کرده. گویند در واقعه، از امام ثامن ضامن مأمور شده که او را روانهٔ ایران نماید و نمود، و بنابر اظهار تشیع در طریقهٔ ایشان هر کسی را نامی که مشتمل بر نام حضرت امیرالمؤمنین علیؑباشد جایز است مانند: معصوم علی شاه و فیض علی شاه و نورعلی شاه و مظفر علی شاه و قس علیهذا. بالجمله جناب سید از اعاظم عرفای متأخرین است و یک صد و چهل سال عمر یافته. بعضی از معاصرین به خدمت او رسیدهاند و بزرگواری او را فهمیدهاند. این رباعی از اوست:
رباعی
قاصد تو ومقصد تو و مقصود تویی
شاهد تو و مشهد تو مشهود تویی
بردیدهٔ دل نیست کسی جز تو عیان
عابد تو و معبد تو و معبود تویی
رباعی
قاصد تو ومقصد تو و مقصود تویی
شاهد تو و مشهد تو مشهود تویی
بردیدهٔ دل نیست کسی جز تو عیان
عابد تو و معبد تو و معبود تویی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۳ - رونق کرمانی
اسم شریف آن جناب میرزا محمد حسین بوده و در خدمت علمای کرمان تحصیل کمالات نموده و دست ارادت به جناب نورعلی شاه اصفهانی داده و پا در دایرهٔ اهل حال نهاده. سالک مسالک ایقان و ناهج منهج عرفان قدوهٔ سالکان و منجی هالکان. دیدهاش مطلع انوار سبحانی و سینهاش مخزن اسرار ربانی بوده و جناب زبدة المحققّین میرزا محمد تقی کرمانی نسبت طریقه به وی درست نموده. جناب مولانا احمد ملقب به نظام علی شاه کرمانی هم از فرزندان معنوی اوست. از او تربیت یافته. جمعی از مشایخ معاصرین را ملاقات نموده و زحمت بسیار کشیده. بالاخره در سنهٔ ۱۲۲۵ در کرمان وفات یافته. سه دفتر از مثنوی جنات و کتاب مرآت المحققّین و مثنوی موسوم به غرایب از اوست و این اشعار از دیوان اونوشته شد:
افراخت چودر بستان آن سرو سهی قد را
شد هر شجری طوبی ما ارفعه قد را
آن دلبر روحانی تا زلف پریشان کرد
در مجمع قید آورد دلهای مجرد را
به جان قرار غمش دادم و یقین دارم
که این قرار مرا بی قرار خواهد گشت
غول دنیا ره هر کس که زد و شد یارش
تیره جانست و به جان ره زن درویشانست
عشوهٔ قحبهٔ دنیا نخرد عاشق دوست
هر که شد دوست بدو دشمن درویشانست
خرّم آن وقت که جان طواف حریمت میکرد
روی از دیر و حرم تافته در کوی توبود
در مظهر وجود عیان نیست جز تو کس
بر منظر شهود جمال تو است و بس
در وادی تجلی اعیان ز هر گیاه
صد نخل طور هست عیان با دو صد قبس
نَعْلَیکَ فَاخْلِعْاِنْتکُ مُسْتَقْبِساً سناه
ورنه جمال او نشود بر تو مقتبس
نعلین چیست آرزوی مال و منصبت
نعلین چیست هست هوای تو با هوس
در دام نفس و در قفس تن اسیر چند
یارب مدد که وارهم از دام و از قفس
یَا مَنْهُوَ الإلَهُ وَلَا رَبِّ لِی سِوَاهُ
اِرْحَمْلِرَوْنَقٍ وَلا تَقْلیهِ ملتمس
گفتم به جز عاشق کشی دانم ترا مقصود نه
فرمان به قتلم میدهی گفت آری اما زود نه
گفتم وصالت در جهان ممکن بود برعاشقی
گفت آری اما آن زمان کز هستی او بود نه
افراخت چودر بستان آن سرو سهی قد را
شد هر شجری طوبی ما ارفعه قد را
آن دلبر روحانی تا زلف پریشان کرد
در مجمع قید آورد دلهای مجرد را
به جان قرار غمش دادم و یقین دارم
که این قرار مرا بی قرار خواهد گشت
غول دنیا ره هر کس که زد و شد یارش
تیره جانست و به جان ره زن درویشانست
عشوهٔ قحبهٔ دنیا نخرد عاشق دوست
هر که شد دوست بدو دشمن درویشانست
خرّم آن وقت که جان طواف حریمت میکرد
روی از دیر و حرم تافته در کوی توبود
در مظهر وجود عیان نیست جز تو کس
بر منظر شهود جمال تو است و بس
در وادی تجلی اعیان ز هر گیاه
صد نخل طور هست عیان با دو صد قبس
نَعْلَیکَ فَاخْلِعْاِنْتکُ مُسْتَقْبِساً سناه
ورنه جمال او نشود بر تو مقتبس
نعلین چیست آرزوی مال و منصبت
نعلین چیست هست هوای تو با هوس
در دام نفس و در قفس تن اسیر چند
یارب مدد که وارهم از دام و از قفس
یَا مَنْهُوَ الإلَهُ وَلَا رَبِّ لِی سِوَاهُ
اِرْحَمْلِرَوْنَقٍ وَلا تَقْلیهِ ملتمس
گفتم به جز عاشق کشی دانم ترا مقصود نه
فرمان به قتلم میدهی گفت آری اما زود نه
گفتم وصالت در جهان ممکن بود برعاشقی
گفت آری اما آن زمان کز هستی او بود نه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۴ - رضای هراتی
از اهل هرات و ازمریدان جناب سید معصوم دکنی است. گویند چون سید معصوم علی شاه و نورعلی شاه به هرات رسیدند در خاطر نورعلیشاه خطور کرد که مرا استعداد این مقام عالیه بود و به سبب التفات شیخ من بروز نموده به مدلول اِتَّقُوا مِنْفراسَةِ الْمُؤْمِنِ فإنَّهُ یَنْظُرُ بِنُوْرِ اللّهِ جناب سید به فراست و کیاست این معنی را دریافته روزی از خانقاه به درآمده، رضا علی را دید. او را صاحب ادراک یافت به تربیت او متوجه شد. در اندک روزگاری به درجهٔ اعلی و مرتبهٔ قصوی رسید و به رضاعلی شاه ملقب شد. صاحب دیوان است و این دو بیت از اوست:
سرو سردار جهانم تتناها یا هو
فارغ از کون و مکانم تتناها یاهو
تتناها تن تتناها شیوهٔ جان بازان است
جان به شکرانه فشانم تتناها یاهو
سرو سردار جهانم تتناها یا هو
فارغ از کون و مکانم تتناها یاهو
تتناها تن تتناها شیوهٔ جان بازان است
جان به شکرانه فشانم تتناها یاهو
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۵ - زاهد گیلانی
از فضلا و عرفای معاصرین است ودر علوم عقلی و نقلی از محققین. او غیر زاهد جیلانیِ مشهور است که شیخ صفی الدین اردبیلی مرید وی بود و همانا نسبش به او میرسد. وی شیخ زاهد ثانی است. درخدمت حکمای معاصرین تحصیل حکمت کرده و عاقبت روی ارادت به خدمت کثیرالسعادت جناب عارف ربانی حاجی محمد حسین اصفهانی آورد و به مقامات عالیه فایض شد. در هنگامی که عازم حج اسلام و زیارت بیت اللّه الحرام بود در کاظمینؑرحلت نمود، و کان ذلک فی سنهٔ ۱۲۲۲. از عرفای نعمت اللهی است. این رباعی از او نوشته شد:
رباعی
عمری به در مدرسهها بنشستم
با اهل ریا و کبر و کین پیوستم
از یک نظر عاشق رمزی آخر
هم از خود هم ز غیر خود وارستم
رباعی
عمری به در مدرسهها بنشستم
با اهل ریا و کبر و کین پیوستم
از یک نظر عاشق رمزی آخر
هم از خود هم ز غیر خود وارستم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۶ - ساغر شیرازی
و هُوَ زبدة العلما و قدوة الفضلا تاج الحرمین الشریفین حاج شیخ محمد. اجداد و اعمام آن جناب همگی از مشایخ و ائمهٔ آن ولایت و کُلاًّ سلسلهای نیک و طایفهای به دل نزدیک. همیشه بین الخواص و العوام معزز و مکرم و به فضل و صلاح وعلم و عمل همگنان را مسلم.بذلههای لطیف و نکتههای شریف از آن جناب سرزده و لطایف سخنان آن عالم سخندان گوشزد خلایق آمده با آنکه امامت میفرمود در قید این اسم و رسم نبود. همواره به مقدار روزی مقدّر قانع و خاطر را از پیروی اهل طمع مانع. واقعاً شیخی خوشحال و عالمی صاحب کمال و امامی نیکو خصال بود. قصیده و غزل خوب بیان مینمود و خدمتش مکرر اتفاق افتاد. از غزلیات او چند بیتی تیمنّاً نوشته میشود:
گر بر بت به صدق دل عرضه دهی نیاز را
به که به زرق در حرم جلوه دهی نماز را
گرچه برای بندگی ساکن مسجدم ولی
بندگی خدای گو بندهٔ حرص و آز را
ای سوی کعبه رهسپر بین به کجاست روی دل
شاد مشو که همرهی قافلهٔ حجاز را
از گدایی در میخانه شاهی کن طلب
وندران درگاه یک سان بین گداو شاه را
ریا همین بر عشاق نیست ورنه فقیه
امام شهر نگردد اگر ریا نکند
اگر ز صحبت دُردی کشان کناره کنم
به روی پیر مغان چون دگر نظاره کنم
گر بر بت به صدق دل عرضه دهی نیاز را
به که به زرق در حرم جلوه دهی نماز را
گرچه برای بندگی ساکن مسجدم ولی
بندگی خدای گو بندهٔ حرص و آز را
ای سوی کعبه رهسپر بین به کجاست روی دل
شاد مشو که همرهی قافلهٔ حجاز را
از گدایی در میخانه شاهی کن طلب
وندران درگاه یک سان بین گداو شاه را
ریا همین بر عشاق نیست ورنه فقیه
امام شهر نگردد اگر ریا نکند
اگر ز صحبت دُردی کشان کناره کنم
به روی پیر مغان چون دگر نظاره کنم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۷ - شهاب ترشیزی
اسم شریفش میرزا عبداللّه و از کمالات صوری و معنوی آگاه، و اجدادش به حکومت این قصبه سرافراز و به مزید عز و جاه ممتاز. غرض، خود در شباب از منادمت سلاطین کامیاب و به لقب خانی مشعوف و به سخن سنجی معروف. در زمان زندیه به عراق و فارس آمده به خراسان مراجعت کرده. شاه محمود افغان او را به هرات خواسته و مدها مدحت شاه آراسته. اغلب اهالی هری را اهاجی رکیکه گفته و آخر مسلک ترک و تجرید پذیرفته. از ملازمت و منادمت نفور و به عبادت و مجاهدت مشهور. در صحبت مشایخ معاصرین تحصیل مراتب عرفانیه کرده. در سنهٔ ۱۲۱۶ وفات یافته. اشعارش از صدهزار متجاوز و خمسه و دیوانش هنوز دیده نشده. بهرام نامه و یوسف و زلیخا و عقد گهر در علم نجوم از کتب اوست. بعضی از قصاید که در مدایح حضرات ائمهٔ هدی عرض کرده ملاحظه شد. از طرز کلامش کمال قدرت معلوم و علو طبعش مفهوم میشود. غرض، از فحول شعرای معاصرین بوده. این چند بیت در نصایح و مواعظ فرموده:
خیز و ز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا به سپهر برکشی ماهچهٔ توانگری
ساغر بزم بی خودی درکش و درگذر ز خود
تا کندت بر آسمان ماه دو هفته ساغری
منزل یار را بود وادی نفس نیم ره
کی برسی به یار خویش ار تو زخویش نگذری
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشتهای
کوش که بر فلک زنی طنطنهٔ برابری
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آنکه تو بستهای میان بر در او به چاکری
توشهٔ راه خویش کن تا نگرفته بازپس
عاریههای خویش را از تو سپهر چنبری
قافله وقت صبحدم رفت و توماندی از عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشکری
تن برهایست بس سمین گرگ فناش درکمین
از پی قوت خصم خود این بره را چه پروری
نفس خداپرست تو دشمن جان بود ترا
بیهده ظنّ دشمنی بر دگران چرا بری
زهد سی ساله به یک جرعه زیان کرد شهاب
این چه سود است خدایا که زیانش سوداست
خیز و ز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا به سپهر برکشی ماهچهٔ توانگری
ساغر بزم بی خودی درکش و درگذر ز خود
تا کندت بر آسمان ماه دو هفته ساغری
منزل یار را بود وادی نفس نیم ره
کی برسی به یار خویش ار تو زخویش نگذری
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشتهای
کوش که بر فلک زنی طنطنهٔ برابری
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آنکه تو بستهای میان بر در او به چاکری
توشهٔ راه خویش کن تا نگرفته بازپس
عاریههای خویش را از تو سپهر چنبری
قافله وقت صبحدم رفت و توماندی از عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشکری
تن برهایست بس سمین گرگ فناش درکمین
از پی قوت خصم خود این بره را چه پروری
نفس خداپرست تو دشمن جان بود ترا
بیهده ظنّ دشمنی بر دگران چرا بری
زهد سی ساله به یک جرعه زیان کرد شهاب
این چه سود است خدایا که زیانش سوداست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۸ - شکیب اصفهانی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۹ - شاهد ایزد خواستی
اسم شریفش آقامیرمؤمن. مولدش قریهٔ ایزدخواست مِنْتوابع فارس. اجداد امجادش همه سادات عظام و علمای کرام بوده و والد ماجدش جناب مقدس القاب مغفور آقا سید ابوالقاسم را سه فرزند ارجمند بل سه گوهر بی مانند است. یکی جناب فضیلت مآب سید عالم آقا سید محمد برادر مهتر جناب آقامیرمؤمن است که در شیراز توطن دارد و مخلصان خدمت ایشان را غنیمت میشمارند. در حسن خلق و سلامت نفس و لطافت طبع مسلم است و حسب الاستدعای جمعی در یکی از مساجد امامت میفرماید و دیگری جناب سید میرزا برادر کهتر ایشان است که در قریهٔ مذکور ساکن و گاهی به عزم ملاقات به شیراز آمده، پس از چندی توقف مراجعت مینماید. غرض، جناب میر صافی ضمیر در شیراز تحصیل علوم فرموده و مدتها بدان مشغول بود تااز کمالات صوری مستغنی گردید. اینک به کمالات معنوی راغب و تکمیل نفس را طالب است. بیشتر اوقات به معاشرت و مصاحبت احبای صدیق و اخلّای شفیق خرسند و از مشرب محبت و ذوق بهره مند است. ابنای زمان در تعظیم و تکریمش میکوشند وملک زادگان به وفق و رفق با وی میجوشند. غرض، فقیر به خدمتش اخلاص تمام و او را با من الطاف مالاکلام است. بیشتر ایام با یکدیگریم و از حالات هم باخبریم گاهی شعر میفرماید از آن جمله است:
دل ز کف رفت و نیامدبه کفم دامن دوست
قیمت وصل ندانسته خریدار شدم
دل ز کف رفت و نیامدبه کفم دامن دوست
قیمت وصل ندانسته خریدار شدم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۰ - شحنهٔ خراسانی
وهُوَ زبدة الامرا، محمد مهدی خان بن محمد حسن بیگ بن حاجی محمد خان اوبهی. اوبه مِنْمحالات هرات. جدش از حکام زادگان بوده و به حکم نادرشاه افشار دریا بیگی مازندران شده. به وفور حشمت و صلابت محسود اقران آمده. به سعایت اعادی و اظهار سرکشی آخرالامر از حلیهٔ بصر عاری گردیده و به اتفاق مرحوم میرزا مهدی خان منشی الممالک به زیارت مکّهٔ معظمه رفته، مراجعت نموده، فوت گردید. از وی سه پسر در صفحهٔ روزگار به یادگار بماند. نخستین محمدحسین بیگ، جد أُمیِّ فقیر که درهرات فوت شد. دیگر محمد حسن بگ که والد سرکار خان ذی شأن بود و دیگر محمدرضا بیگ که اکنون در سن کهولت و در قید حیات است و همه را طبع موزون بوده و به شعر مبادرت نمودهاند و همواره در آن بلاد عزت و ثروت داشتهاند. بعد از فوت ایشان، خان معزی الیه در دولت قاجاریه ترقیات کرده به مراتب موروثی رسید. همواره به مناصب عالیه مانند صدارت و امارت ممتاز و چون در بدو حال داروغگی و شحنگی شیراز قبول نموده همین سبب این تخلص بوده. مجملاً امیری است به همت و سخاوت موصوف و به ادراک و مکرمت معروف. شعرا و فقرا از نزدیک او را مدحت سرا و او ایشان را جایزه فزا. اغلب اوقات ارباب کمال را مجلسش، محفل و اصحاب جلال را وثاقش، منزل. چنانکه محمد باقربیگ متخلص به نشاطی قریب به هشت سال در صحبت وی از هرگونه تعیّش فارغ بال و قس علیهذا. پروردگار ظاهری فقیر نیز اوست و علاوه بر نسبت قدیم نسبت جدید نیز به هم رسیده. الحق فقیر کمال تربیت و نهایت مرحمت از او دیده. اگرچه در بدو شباب به عیش و طرب و لهو و لعب کامیاب بود اکنون از آن اطوار تائب و به صحبت عرفای عهد راغب است. دیوانی از هر گونه شعر دارند. این چند بیت از آن جمله نوشته شد:
غزلیّات
در آن محفل که آسان ره ندارد پادشاه آنجا
گدایی همچو من مشکل تواند برد راه آنجا
نشان تیر ملامت شدیم در همه شهر
بس است در ره عشقش همین نشانهٔ ما
عاشق خویش است نه خواهان دوست
هرکه جز جانان به چیزی مایل است
زاهدا در اعتقاد اهل ذوق
عاشقی حق است و باقی باطل است
ما گمرهیم و راه به سویت نمیبریم
ای رهنمای گم شدگان خود هدایتی
بی یادت ار نیم نفسی بس عجب مدار
نه عشق من نه حسن تو دارد نهایتی
گر همه دانند وگرنه که هست
روی دل جمله جهان سوی تو
در مدح و منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی گوید
جز قهر تو نی خدای را قهر دگر
ایجاد کند اگر دو صد دهر دگر
کی مدح تو ز آب بحر بتوان بنگاشت
هر قطرهٔ بحر گر شود بحر دگر
گویند به عصیان به تو ره نتوان برد
ره سوی تو با روی سیه نتوان برد
من فاش بگویم به خلاف همه کس
پیش کرمت نام گنه نتوان برد
کعبه ز تو ای زاهد و بتخانه زمن
کوثر ز تو ای واعظ و پیمانه ز من
زنّار ز من، سبحهٔ صد دانه ز تو
عالم همگی از تو و جانانه زمن
آن شیخ که بشکست ز خامی خم می
زو عیش و نشاط میکشان شد همه طی
گر بهر خدا شکست پس وای به من
ور بهر ریا شکست پی وای به وی
غزلیّات
در آن محفل که آسان ره ندارد پادشاه آنجا
گدایی همچو من مشکل تواند برد راه آنجا
نشان تیر ملامت شدیم در همه شهر
بس است در ره عشقش همین نشانهٔ ما
عاشق خویش است نه خواهان دوست
هرکه جز جانان به چیزی مایل است
زاهدا در اعتقاد اهل ذوق
عاشقی حق است و باقی باطل است
ما گمرهیم و راه به سویت نمیبریم
ای رهنمای گم شدگان خود هدایتی
بی یادت ار نیم نفسی بس عجب مدار
نه عشق من نه حسن تو دارد نهایتی
گر همه دانند وگرنه که هست
روی دل جمله جهان سوی تو
در مدح و منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی گوید
جز قهر تو نی خدای را قهر دگر
ایجاد کند اگر دو صد دهر دگر
کی مدح تو ز آب بحر بتوان بنگاشت
هر قطرهٔ بحر گر شود بحر دگر
گویند به عصیان به تو ره نتوان برد
ره سوی تو با روی سیه نتوان برد
من فاش بگویم به خلاف همه کس
پیش کرمت نام گنه نتوان برد
کعبه ز تو ای زاهد و بتخانه زمن
کوثر ز تو ای واعظ و پیمانه ز من
زنّار ز من، سبحهٔ صد دانه ز تو
عالم همگی از تو و جانانه زمن
آن شیخ که بشکست ز خامی خم می
زو عیش و نشاط میکشان شد همه طی
گر بهر خدا شکست پس وای به من
ور بهر ریا شکست پی وای به وی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۱ - صبای کاشانی
و هُوَ ملک الشعرا و سلطان البلغا، افصح المتأخرین و المعاصرین فتحعلی خان. آن جناب از اعیان و اشراف شهر مذکور بود و مدتی در شیراز راحت نمود. در بدو جلوس میمنت مأنوس پادشاه فریدون جاه المستظهر به الطاف الاله حضرت شاهنشاه صاحبقران و خدیو ممالک ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان به وسیلهٔ قصاید غرّا و مدایح زیبا ازندمای محفل سلطانی و از امرای حضرت خاقانی گردید و روزگاری نیز به حکومت قم و کاشان گذرانید. بعد از آن استعفا جسته و به ملتزمین رکاب نصرت مآب پیوسته. در سفر و حضرت به مراحم بی پایان سلطانی مفتخر آمد. کتاب مستطاب شهنشاه نامه را به نام نامی و اسم سامی حضرت شهریاری به اتمام رسانیده و مورد عواطف بی کران خسروی گردید. دیگرباره ادهم خامهاش به وادی سخن پویان و طوطی ناطقهاش مثنوی گویان شده، خداوند نامه را از آغاز به انجام رسانید. گوش و گردن عروس روزگار را پُر دُرّ شاهوار ساخت و آخر در سنهٔ لوای عزیمت به سفر آخرت برافراخت. قرب هفتصد سال است که چنین سخن گستری در گیتی نیامده و سالهاست کسی دم از همسری وی نزده. جمعی از ارباب انصاف مثنوی وی را بر مثنوی حکیم فردوسی ترجیح نهند. غرض، ملک الشّعرای بالاستحقاق این عده بوده. فقیر را به قوت طبع و پختگی اشعار آن جناب کمال اعتقاد است. مثنویات و دیوان ایشان زیارت شده است. چون مثنویات آن جناب دور از سیاق این کتاب و گنجایش دریا در قطرهای ناصواب است از ایراد آنها معذور، چند بیتی بر سبیل تیمّن و تبرّک از قصیدهای که در افتتاح دیوان فصاحت بنیان مرقوم ودر توحید گفته است بابرخی از اشعار مثنوی موسوم به گلشن صبا که در نصیحت سفته است، قلمی گردید:
مِنْقصایده فی التّوحید
تعالی اللّه خداوند جهاندار جهان آرا
کزو شد آشکارا گل ز خار و گوهر از خارا
مُرصّع کرد بر چرخ زَبَرجد گوهر انجُم
معلق کرد بر خاک مطبق گنبد مینا
پریشان کرد در بستان مطرا طرّهٔ سنبل
فروزان کرد در گلشن منور چهرهٔ رعنا
ز فضلش شاهد شام آمده با طرّهٔ تیره
ز فیضش بانوی بام آمده با غرّهٔ غرّا
ز حکمش چشمهٔ موسی روان از خارهٔ محکم
ز امرش ناقهٔ صالح عیان از صخرهٔ صما
ز سوزان نار بهر پور آزر پرورد گلشن
ز بی بر نخل بهر دخت عمران آورد خرما
ز بحر قدرتش گردون گردان یک صدف باشد
در آن از اختر و انجم هزاران لؤلؤ لالا
همه کافر ولی آتش فروز خرمن مؤمن
همه نادان ولی سرمایه سوز آتش دانا
کند چون در زلیخا جلوه یوسف را کند حیران
شود چون ظاهر ازیوسف زلیخاراکند رسوا
فکنده پرتوی از خویشتن برنوگل سوری
نهاده جلوهای از خویش در سروسهی بالا
عنا دل را از آن آمد فغان و ناله و زاری
قماری را ازین باشد خروش و شیون و غوغا
غرض،معشوقوعاشقاوستعشقیخودبهخودنازد
لباسی در میان شخص سلام و هیأت سلما
چنین گویند هشیاران که مدهوشند در یزدان
که الحق زین سخن بادا بر ایشان مرحبا و اهلا
که ذات او بود دریا و موجودات امواجش
ولی گرنیک بینی نیست موجودی بجزدریا
مِنْمثنوی گلشن صبا فی التّوحید
به نام خداوند هوش آفرین
دو گوش نصیحت نیوش آفرین
که بی چشم و گوش است و زو چشم و گوش
یکی راست بین و یکی حق نیوش
فرازندهٔ کاخ گردان سپهر
فروزندهٔ چهر تابنده مهر
نگارندهٔ پیکر از خاک و آب
برآرندهٔ گوهر از آفتاب
و له فِی النصیحة و الموعظة و الحکمة
مشو غافل از روزگار دو رنگ
که کس را نماند به گیتی درنگ
به بازیچه بس اختر تابناک
برآر و به گردون در آرد به خاک
تو چون طفلی و آسمانت چو مهد
قضا جنبش مهد را بسته عهد
جلاجل مه و آفتابت کند
وز آن جنبش آخر به خوابت کند
اگر داری از سنگ و آهن روان
بفرسایی از گردش آسمان
اگر سنگی آن آهن سنگخاست
وگر آهنی سنگ آهن رباست
کسانی که جان را قوی خواستند
به طاعت تن ناتوان کاستند
به هر انجمن گفت پرداخته گوی
سخنهای شایستهٔ پخته گوی
چو زن پیکر خود میارا به رنگ
که بر مرد رنگ زنان است ننگ
ز افتادگی مرد آزاده باش
چو آزادگی خواهی افتاده باش
چو بالید بر خویش طاووس نر
شد او را مگس ران سرانجام پر
حقار از حقارت به جایی رسید
که از پرِّ خود فرّ دیهیم دید
گرانی و سختی مکن ای پسر
که از سنگ و آهن نهای سختتر
کند سوده و نرم بازو و چنگ
هم از آهن آهن هم از سنگ سنگ
چو باد وزان و چو آب روان
به جوهر سبک باش و نرم ای جوان
نه مر باد در چنبری بایدی
نه مر آب را هاونی سایدی
خور و خواب و شاهد به اندازه جوی
بجز راه پیوند یاران مپوی
در بیان نصیحت لقمان حکیم مر فرزند خود را و سؤال فرزندو جواب پدر و تأویل سخنان
شنیدم که لقمان پسر را ز مهر
به اندرز فرمود کای خوب چهر
مخور لقمه جز خسروانی خورش
که تن یابدت زان خورش پرورش
مجو کام جز از بت نوشخنند
میارام جز در دواج پرند
به هر خطّهای خانه بنیاد کن
وزان خاطرِ دوستان شاد کن
بگفت ای پدر پند ممکن سرای
بگفت ای پسر سوی معنی گرای
چنان لقمه بر خویشتن گیرتنگ
که گردد به کامت چو شکر شرنگ
ز وصل پری باش چندان بری
که در دیده دیوت نماید پری
به راحت مخسب آن قدر تا توان
که خارت شود زیر تن پرنیان
بدان گونه کن جای در هر دلی
که هر جا روی باشدت منزلی
گرفتم به گردون برآید سرت
درآید سر چرخ در چنبرت
شود آشکار آهن از صلب کوه
هم از آن شود کوه آهن ستوه
ز سنگ حدید آتش آمد پدید
هم از آن گدازند سنگ و حدید
میفروز در خرمن کس شرار
که هم در تو گیرد به پایان کار
ز نیکو نکویی ز بد بد رسد
به هر کس رسد هرچه از خود رسد
گریزندهای چون نشیند به پای
گزاینده سگ باز گردد به جای
کسی کو درافتد بر افتادهای
ز سگ بدترش دان گر آزادهای
گر آزاده مردی چو آزادگان
حذر کن ز آزار افتادگان
و له ایضاً تمثیل در ستایش عقل و کیاست و نکوهش شغل و ریاست
سلیمی یکی مار رنگین به کف
ولیکن نه تیر قضا را هدف
برون رنگ رنگ و درون پر شرنگ
خط و خال او چون عروسان شنگ
بر آن غافلی کرد ناگه نگاه
خط و خال آن مار بردش ز راه
برافشاند بس بدرهٔ زر و سیم
گرفت آن گزاینده مار از سلیم
سپارنده جان بر سلامت ببرد
ستاننده از زخم آن، جان سپرد
ریاست همان مار رنگین شمار
گزایندهٔ جان ناهوشیار
خداوندی و ده خدایی مجوی
ز امر خدایی جدایی مجوی
زمان را سر آرد سرانجام دهر
به شهروزه گوی و بر شاه شهر
بر ایوان کسری حکیمی نگاشت
کزین کاخ باید گذشت و گذاشت
اگر هوشمندی و فرزانهای
بناکن به ملک بقا خانهای
در دردمندی ز خود شاد کن
به لطفی یکی خانه آباد کن
شنیدم یکی عارف پاک دل
به عالم نپرداخت کاخی ز گل
که چون زیر خاک آخرین منزل است
چه حاجت به کاخی کز آب و گل است
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بنیادش از داس قهر
زدایندهٔ هسی است آسمان
به پایان تنت را خورد بی گمان
اگر زنگی این توده خاکستر است
وگر آهنی زنگ آهن خور است
حکایت نوح و تجرّد آن حضرت
شنیدم یکی عارف سالخورد
در آن دم که روشن روان میسپرد
تن عورش از تابش آفتاب
چو موم اندر آتش چو شکر در آب
یکی گفتش ای پیر دیرینه روز
تن از تابش آفتابت بسوز
نبستی چرا در سرای سپنج
سپنجی سرایی پی دفع رنج
بنالید و گفتا درین روز کم
گر آسایش از سایه نبود چه غم
شنیدم که از گردش روزگار
به گیتی فزون داشت سال از هزار
بزرگان چنین از جهان رستهاند
نه چون ما دل اندر جهان بستهاند
چو صاحبدلان بر جهان دل منه
به بیهوده گل بر سر گل منه
مِنْقصایده فی التّوحید
تعالی اللّه خداوند جهاندار جهان آرا
کزو شد آشکارا گل ز خار و گوهر از خارا
مُرصّع کرد بر چرخ زَبَرجد گوهر انجُم
معلق کرد بر خاک مطبق گنبد مینا
پریشان کرد در بستان مطرا طرّهٔ سنبل
فروزان کرد در گلشن منور چهرهٔ رعنا
ز فضلش شاهد شام آمده با طرّهٔ تیره
ز فیضش بانوی بام آمده با غرّهٔ غرّا
ز حکمش چشمهٔ موسی روان از خارهٔ محکم
ز امرش ناقهٔ صالح عیان از صخرهٔ صما
ز سوزان نار بهر پور آزر پرورد گلشن
ز بی بر نخل بهر دخت عمران آورد خرما
ز بحر قدرتش گردون گردان یک صدف باشد
در آن از اختر و انجم هزاران لؤلؤ لالا
همه کافر ولی آتش فروز خرمن مؤمن
همه نادان ولی سرمایه سوز آتش دانا
کند چون در زلیخا جلوه یوسف را کند حیران
شود چون ظاهر ازیوسف زلیخاراکند رسوا
فکنده پرتوی از خویشتن برنوگل سوری
نهاده جلوهای از خویش در سروسهی بالا
عنا دل را از آن آمد فغان و ناله و زاری
قماری را ازین باشد خروش و شیون و غوغا
غرض،معشوقوعاشقاوستعشقیخودبهخودنازد
لباسی در میان شخص سلام و هیأت سلما
چنین گویند هشیاران که مدهوشند در یزدان
که الحق زین سخن بادا بر ایشان مرحبا و اهلا
که ذات او بود دریا و موجودات امواجش
ولی گرنیک بینی نیست موجودی بجزدریا
مِنْمثنوی گلشن صبا فی التّوحید
به نام خداوند هوش آفرین
دو گوش نصیحت نیوش آفرین
که بی چشم و گوش است و زو چشم و گوش
یکی راست بین و یکی حق نیوش
فرازندهٔ کاخ گردان سپهر
فروزندهٔ چهر تابنده مهر
نگارندهٔ پیکر از خاک و آب
برآرندهٔ گوهر از آفتاب
و له فِی النصیحة و الموعظة و الحکمة
مشو غافل از روزگار دو رنگ
که کس را نماند به گیتی درنگ
به بازیچه بس اختر تابناک
برآر و به گردون در آرد به خاک
تو چون طفلی و آسمانت چو مهد
قضا جنبش مهد را بسته عهد
جلاجل مه و آفتابت کند
وز آن جنبش آخر به خوابت کند
اگر داری از سنگ و آهن روان
بفرسایی از گردش آسمان
اگر سنگی آن آهن سنگخاست
وگر آهنی سنگ آهن رباست
کسانی که جان را قوی خواستند
به طاعت تن ناتوان کاستند
به هر انجمن گفت پرداخته گوی
سخنهای شایستهٔ پخته گوی
چو زن پیکر خود میارا به رنگ
که بر مرد رنگ زنان است ننگ
ز افتادگی مرد آزاده باش
چو آزادگی خواهی افتاده باش
چو بالید بر خویش طاووس نر
شد او را مگس ران سرانجام پر
حقار از حقارت به جایی رسید
که از پرِّ خود فرّ دیهیم دید
گرانی و سختی مکن ای پسر
که از سنگ و آهن نهای سختتر
کند سوده و نرم بازو و چنگ
هم از آهن آهن هم از سنگ سنگ
چو باد وزان و چو آب روان
به جوهر سبک باش و نرم ای جوان
نه مر باد در چنبری بایدی
نه مر آب را هاونی سایدی
خور و خواب و شاهد به اندازه جوی
بجز راه پیوند یاران مپوی
در بیان نصیحت لقمان حکیم مر فرزند خود را و سؤال فرزندو جواب پدر و تأویل سخنان
شنیدم که لقمان پسر را ز مهر
به اندرز فرمود کای خوب چهر
مخور لقمه جز خسروانی خورش
که تن یابدت زان خورش پرورش
مجو کام جز از بت نوشخنند
میارام جز در دواج پرند
به هر خطّهای خانه بنیاد کن
وزان خاطرِ دوستان شاد کن
بگفت ای پدر پند ممکن سرای
بگفت ای پسر سوی معنی گرای
چنان لقمه بر خویشتن گیرتنگ
که گردد به کامت چو شکر شرنگ
ز وصل پری باش چندان بری
که در دیده دیوت نماید پری
به راحت مخسب آن قدر تا توان
که خارت شود زیر تن پرنیان
بدان گونه کن جای در هر دلی
که هر جا روی باشدت منزلی
گرفتم به گردون برآید سرت
درآید سر چرخ در چنبرت
شود آشکار آهن از صلب کوه
هم از آن شود کوه آهن ستوه
ز سنگ حدید آتش آمد پدید
هم از آن گدازند سنگ و حدید
میفروز در خرمن کس شرار
که هم در تو گیرد به پایان کار
ز نیکو نکویی ز بد بد رسد
به هر کس رسد هرچه از خود رسد
گریزندهای چون نشیند به پای
گزاینده سگ باز گردد به جای
کسی کو درافتد بر افتادهای
ز سگ بدترش دان گر آزادهای
گر آزاده مردی چو آزادگان
حذر کن ز آزار افتادگان
و له ایضاً تمثیل در ستایش عقل و کیاست و نکوهش شغل و ریاست
سلیمی یکی مار رنگین به کف
ولیکن نه تیر قضا را هدف
برون رنگ رنگ و درون پر شرنگ
خط و خال او چون عروسان شنگ
بر آن غافلی کرد ناگه نگاه
خط و خال آن مار بردش ز راه
برافشاند بس بدرهٔ زر و سیم
گرفت آن گزاینده مار از سلیم
سپارنده جان بر سلامت ببرد
ستاننده از زخم آن، جان سپرد
ریاست همان مار رنگین شمار
گزایندهٔ جان ناهوشیار
خداوندی و ده خدایی مجوی
ز امر خدایی جدایی مجوی
زمان را سر آرد سرانجام دهر
به شهروزه گوی و بر شاه شهر
بر ایوان کسری حکیمی نگاشت
کزین کاخ باید گذشت و گذاشت
اگر هوشمندی و فرزانهای
بناکن به ملک بقا خانهای
در دردمندی ز خود شاد کن
به لطفی یکی خانه آباد کن
شنیدم یکی عارف پاک دل
به عالم نپرداخت کاخی ز گل
که چون زیر خاک آخرین منزل است
چه حاجت به کاخی کز آب و گل است
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بنیادش از داس قهر
زدایندهٔ هسی است آسمان
به پایان تنت را خورد بی گمان
اگر زنگی این توده خاکستر است
وگر آهنی زنگ آهن خور است
حکایت نوح و تجرّد آن حضرت
شنیدم یکی عارف سالخورد
در آن دم که روشن روان میسپرد
تن عورش از تابش آفتاب
چو موم اندر آتش چو شکر در آب
یکی گفتش ای پیر دیرینه روز
تن از تابش آفتابت بسوز
نبستی چرا در سرای سپنج
سپنجی سرایی پی دفع رنج
بنالید و گفتا درین روز کم
گر آسایش از سایه نبود چه غم
شنیدم که از گردش روزگار
به گیتی فزون داشت سال از هزار
بزرگان چنین از جهان رستهاند
نه چون ما دل اندر جهان بستهاند
چو صاحبدلان بر جهان دل منه
به بیهوده گل بر سر گل منه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۲ - صفایی نراقی
و هُوَ کهف الفضلا و المعاصرین، ملّا احمدبن ملّا مهدی نراقی(ره). نراق از قراء کاشان و ملا مهدی، مجتهدی است والاشأن. باری والد مولانا احمد از مجتهدین امامیه بود و در فقه و اصول تصنیفات نمود. خود هم از اهل اجتهاد و سالک مسلک صلاح و سداد است. صاحب کمالات صوری و معنوی و در زهد و ورع او را پایهٔ قوی است. با این حال به وجد و ذوق معروف و به خوش فطرتی و شیرین مشربی موصوف. وقتی در کاشان مدرسهای بنا میکردند مولانا عبور نموده، این بیت اول را بدیهةً فرموده. بسیارخوب گفته. چند بیت دیگر هم از اوست. مثنوی نیز دارد موسوم به چهار سفر.
مِنْغزلیّاته سلّمه اللّه تعالی
در حیرتم آیا ز چه رو مدرسه کردند
جایی که در آن میکده بنیاد توان کرد
تاراج کنی تا کی ای مغبچه ایمانها
کافر تو چه میخواهی از جان مسلمانها
تیری به من افکندی این طرفه که از یک تیر
در هر بنِ موی من پنهان شده پیکانها
ای خضر مبارک پی بنمای به من راهی
سرگشته چنین تا کی مانم به بیابانها
دامن مکش از دستم ای بت که به امیدت
یک باره کشیدستم دست از همه دامانها
پروانه صفت کردم گرد سر هر شمعی
از روی تو چون روشن شد شمع شبستانها
مقصود من محزون از باغ تماشا نه
چون بوی تو دارد گل گردم به گلستانها
اندر آن کوی که سرها همه شد خاک آنجا
جهد کن زود برس ای دل غمناک آنجا
در خرابات مغان جای هوسناکان نیست
دل پر خون طلبند و تن صد چاک آنجا
ترک سر گفتم نخست آنگه نهادم پایه راه
اندرین ره هرچه آید گو بیا بر سر مرا
طرفه حالی بین که من جویم ز زخم تیغ او
عمر جاویدان او ترساند از خنجر مرا
شمع ما پنهان هوای خانهٔ خمار داشت
نیمه شب تنها ندانم با که آنجا کار داشت
آنکه دیدی سرگران در بزم ما دردی کشان
نامسلمانم اگر در سر بجز دستار داشت
تا مغبچگان مقیم دیرند
در دیر مغان مرا مقام است
آن آیه که منع عشق دارد
ای شیخ بمن نما کدام است
آن می که به دوست ره نماید
آخر به کدام دین حرام است
از خانهٔ ما نهفته راهی است
تا منزل او که یک دو گام است
گفتیم بسی ز عشق و گفتند
این قصّه هنوز ناتمام است
ای کاش شب تیرهٔ ما را سحری بود
تا در سحر این نالهٔ ما را اثری بود
کردم طلب مرغ دل از عشق و نشان داد
دیدم به کنج قفسی مشت پری بود
از بیم ملامت رهم از میکده بسته است
از خانهٔ ما کاش به میخانه دری بود
یک دیده به روی تو گشادیم و ببستیم
چشم از دو جهان و چه مبارک نظری بود
آزادیام از دام هوس نیست ولیکن
صیاد مرا کاش به اینجا گذری بود
اعضای تن خود همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود
به این دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم را دوا کرد
خوشا حال کسی کاندر ره عشق
سری در باخت یا جانی فدا کرد
چنین صیاد مستغنی ندیدم
که ما را صید خود کرد و رها کرد
در میخانه بر رویم گشادند
مگر میخوارهای بر من دعا کرد
صفایی تا مرید می کشان شد
عبادتهای پیشین را قضا کرد
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ ازو بوده کنون
نگذارند که ازدور نگاهی بکند
ساقیا زاهد بیچاره بود مست غرور
بدهش جرعهای از باده که هشیار شود
بر رخ دل بگشا روزنی از گلشن عشق
تا مگر فارغ ازین عالم پندار شود
روز اول که دلم را هوس زلف تو شد
گفتم این مرغ بدین دام گرفتار شود
غافل مباش ای مدعی از آهِ عالم سوز من
کاین تیر آتشبار را در کورهٔ دل تافتم
آوخ که آخر شد کفن در هجر آن سیمین بدن
آن جامههایی را که من بهر وصالش بافتم
گفتم ز دعای من شب زنده حذر کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
شد تهی دلها ز عشق و بسته شد میخانهها
رونقی یارب به آیین مسلمانی بده
مِنْغزلیّاته سلّمه اللّه تعالی
در حیرتم آیا ز چه رو مدرسه کردند
جایی که در آن میکده بنیاد توان کرد
تاراج کنی تا کی ای مغبچه ایمانها
کافر تو چه میخواهی از جان مسلمانها
تیری به من افکندی این طرفه که از یک تیر
در هر بنِ موی من پنهان شده پیکانها
ای خضر مبارک پی بنمای به من راهی
سرگشته چنین تا کی مانم به بیابانها
دامن مکش از دستم ای بت که به امیدت
یک باره کشیدستم دست از همه دامانها
پروانه صفت کردم گرد سر هر شمعی
از روی تو چون روشن شد شمع شبستانها
مقصود من محزون از باغ تماشا نه
چون بوی تو دارد گل گردم به گلستانها
اندر آن کوی که سرها همه شد خاک آنجا
جهد کن زود برس ای دل غمناک آنجا
در خرابات مغان جای هوسناکان نیست
دل پر خون طلبند و تن صد چاک آنجا
ترک سر گفتم نخست آنگه نهادم پایه راه
اندرین ره هرچه آید گو بیا بر سر مرا
طرفه حالی بین که من جویم ز زخم تیغ او
عمر جاویدان او ترساند از خنجر مرا
شمع ما پنهان هوای خانهٔ خمار داشت
نیمه شب تنها ندانم با که آنجا کار داشت
آنکه دیدی سرگران در بزم ما دردی کشان
نامسلمانم اگر در سر بجز دستار داشت
تا مغبچگان مقیم دیرند
در دیر مغان مرا مقام است
آن آیه که منع عشق دارد
ای شیخ بمن نما کدام است
آن می که به دوست ره نماید
آخر به کدام دین حرام است
از خانهٔ ما نهفته راهی است
تا منزل او که یک دو گام است
گفتیم بسی ز عشق و گفتند
این قصّه هنوز ناتمام است
ای کاش شب تیرهٔ ما را سحری بود
تا در سحر این نالهٔ ما را اثری بود
کردم طلب مرغ دل از عشق و نشان داد
دیدم به کنج قفسی مشت پری بود
از بیم ملامت رهم از میکده بسته است
از خانهٔ ما کاش به میخانه دری بود
یک دیده به روی تو گشادیم و ببستیم
چشم از دو جهان و چه مبارک نظری بود
آزادیام از دام هوس نیست ولیکن
صیاد مرا کاش به اینجا گذری بود
اعضای تن خود همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود
به این دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم را دوا کرد
خوشا حال کسی کاندر ره عشق
سری در باخت یا جانی فدا کرد
چنین صیاد مستغنی ندیدم
که ما را صید خود کرد و رها کرد
در میخانه بر رویم گشادند
مگر میخوارهای بر من دعا کرد
صفایی تا مرید می کشان شد
عبادتهای پیشین را قضا کرد
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ ازو بوده کنون
نگذارند که ازدور نگاهی بکند
ساقیا زاهد بیچاره بود مست غرور
بدهش جرعهای از باده که هشیار شود
بر رخ دل بگشا روزنی از گلشن عشق
تا مگر فارغ ازین عالم پندار شود
روز اول که دلم را هوس زلف تو شد
گفتم این مرغ بدین دام گرفتار شود
غافل مباش ای مدعی از آهِ عالم سوز من
کاین تیر آتشبار را در کورهٔ دل تافتم
آوخ که آخر شد کفن در هجر آن سیمین بدن
آن جامههایی را که من بهر وصالش بافتم
گفتم ز دعای من شب زنده حذر کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
شد تهی دلها ز عشق و بسته شد میخانهها
رونقی یارب به آیین مسلمانی بده
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۳ - صمد همدانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ قطب العلماء، مولانا شیخ عبدالصّمد. از اکابر محققین و اماجد محدثین بوده و در عتبات عالیات عرش درجات توقف نموده. در خدمت جناب سیادت مآب سید سندآقا میر سید علی طابَ ثَراه تحصیل کرده. در مرتبهٔ پرهیزگاری و زهد و ورع، معاصران او را مسلّم داشتندی و تخم اخلاصش در مزرعهٔ دل کاشتندی، قرب چهل سال در عتبات عالیات به مجاورت و اجتهاد میگذرانید، عاقبت الامر به خدمت جناب نورعلی شاه اصفهانی رسید و ارادت او را گزید. اجازهٔ ذکر خفی گرفت و به تصفیه و تزکیه مشغول شد. هم به اجازهٔ او به خدمت حاج محمد حسین اصفهانی شتافت و در صحبت وی تربیتها یافت. دیگرباره به کربلای معلی رفته، ساکن شد و بحرالمعارف تصنیف فرمود. گویند مکرر میفرموده که عن قریب این محاسن سفید به خون من سرخ خواهد گردید. تا آنکه در سنهٔ ۱۲۱۶ در کربلا به دست وهابیان شهید شد و عمرش از شصت متجاوز بود که عالم را بدرود نمود. این یک بیت از اوست:
ز کعبه عاقبت الامر سوی دیر شدم
هزار شکر که من عاقبت بخیر شدم
ز کعبه عاقبت الامر سوی دیر شدم
هزار شکر که من عاقبت بخیر شدم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۴ - صدقی کرمانی
اسمش میرزا صادق و در همهٔ فنون کامل و بر همگنان فایق. به وفور خصایل محموده و شمایل مسعوده محسود اهل آفاق و در طریق طریقت طاق. به خدمت فخرالعارفین میرزا محمد تقی ملقب به مظفرعلی شاه مشرف گردیده، اخلاص و ارادت آن جناب را گزیده، صدق علی شاه نام یافته. این بیت از اوست:
گر از پیمانهٔ ما باده دادی جمله را ساقی
ز عقل و هوش در عالم نماندی ذرّهای باقی
گر از پیمانهٔ ما باده دادی جمله را ساقی
ز عقل و هوش در عالم نماندی ذرّهای باقی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۵ - طبیب شیرازی
نام شریفش آقا عبداللّه و از کمالات عقلیه و نقلیه آگاه. والدش حاج علی عسکر و به محامد صفات در آن شهر مشتهر. خود در خدمت علما و فضلا اکتساب کمالات نمود. در عقلیات تلمیذ ملااحمد یزدی و سایر الهیین معاصرین بود وحکمت طبیعی را در خدمت جناب فضیلت مآب حاج میرزا سید رضی که الحق حکیمی عیسوی دم و طبیبی مبارک قدم بود، اقتباس فرمود. پس از تکمیل کمالات به تحصیل حالات مایل شد. مدتی به تهذیب اخلاق و مجاهدهٔ نفسانیه سرآورد و با فضلا و عرفا معاشرت کرد. غرض، مردی است طالب ترک و تجرید و جاذب حال و توحید. به شوق صحبت فقیران و عزیزان از مصاحب امرا و اعیان گریزان. غالب اوقاتش صرف تعبد و طاعات و اکثر معالجاتش مَحْضاً للّهِ و الحَسَنات. پاکی فطرتش از حصول قربت اهل دنیا مانع، و علو همتش به وصول معیشت مقرری قانع. فقیر را به خدمتش کمال اخلاص است. این ابیات از اوست:
خوش گفت پیر عقلم دوش از سر کرامت
عشق بتان ندارد حاصل بجز ندامت
از حادثات گیتی ایمن شوی و فارغ
در کوی می فروشان سازی اگر اقامت
بر هر چه نظر میکنم از وی اثری هست
وندر دل هر قطره ز بحرش گهری هست
بیهوده مرو در پی هر زاهد و واعظ
کز آن خبری نیست که با او خبری هست
نکند حادثهٔ دور فلک تأثیری
وز دیاری که در آن خانهٔ خماری هست
غیر از گل حسرت از گل من
سر بر نزند گیاه دیگر
رباعی
ای آنکه ز هر ذره نمایان شدهای
از هر طرفی چو مهر تابان شدهای
در کعبه و دیر جمله را روی به تست
تو مقصد کافر و مسلمان شدهای
خوش گفت پیر عقلم دوش از سر کرامت
عشق بتان ندارد حاصل بجز ندامت
از حادثات گیتی ایمن شوی و فارغ
در کوی می فروشان سازی اگر اقامت
بر هر چه نظر میکنم از وی اثری هست
وندر دل هر قطره ز بحرش گهری هست
بیهوده مرو در پی هر زاهد و واعظ
کز آن خبری نیست که با او خبری هست
نکند حادثهٔ دور فلک تأثیری
وز دیاری که در آن خانهٔ خماری هست
غیر از گل حسرت از گل من
سر بر نزند گیاه دیگر
رباعی
ای آنکه ز هر ذره نمایان شدهای
از هر طرفی چو مهر تابان شدهای
در کعبه و دیر جمله را روی به تست
تو مقصد کافر و مسلمان شدهای
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۶ - ظفر کرمانی
نام شریف آن جناب میرزا کاظم. خلف الصدق جناب عارف سبحانی میرزا محمدتقی کرمانی که از اکابر محققین بوده و عن قریب مجملی از احوال واقوال او در این کتاب ذکر خواهد شد. وی در شباب، تحصیل علوم متداوله کرده. در حکمت طبیعی که فن موروثی اوست ماهر و قادر است. هم از آغاز جوانی طالب مطالب عرفانی و به خدمت جمعی از اهل حال و ارباب کمال رسیده و معاشرت ایشان را گزیده. همانا به میرزا محمد حسین رونق کرمانی اخلاص داشته. نقش تولایش بر لوح دل نگاشته. از خود آن جناب این معنی اظهار نشد. اما از دیگران شنیده. غرض، در کرمان صحبتش اتفاق افتاد و ابواب مخالطت گشاد. در هنگامی که فقیر در آن شهر مریض بود در علاج نهایت دقت فرمود. الحق حکیم مسیحادم جناب میرزا عبدالعلی طبیب و آن جناب کمال اهتمام نمودند تا رفع مرض فرمودند. سابق بر این در سر کار حاکم آن ولا معزز و مکرم، به امر طبابت مفتخر و از مراحم او بهره ور بوده است. قصاید خوب و غزلیات مرغوب دارد. از اوست:
غزلیّات
تو و خار مغیلان زاهدا در طی منزلها
من و راه خرابات و طواف کعبهٔ دلها
دراینمنزلکهپرخوفاستمادرخوابوهمراهان
ز خوف رهزنان بستند پیش از وقت محملها
کسی که ساغر چون آفتابش از کف دوست
سحر طلوع کند طالعش همایون است
به این امید که سیلم به کوی دوست برد
ز آب چشم کنارم چو رود جیحون است
زاهد آن دوزخ که داری بیم از آن
شعلهای از آه آتشبار ماست
در صومعهٔ صوفی اوصاف تو میخوانند
در محکمهٔ مفتی غوغای تو میبینم
از چنگ و نی و مطرب آواز تو میآید
در جام و خم ساقی صهبای تو میبینم
خواهی نشود محتسب از مستیات آگاه
ای پخته ز هم ساغری خام حذر کن
حجاب عقل اگر مانع نباشد
بود آسان به وصل او رسیدن
و له ایضاً رباعیّات
زاهد هندو ز خال هندوی تو شد
مؤمن کافر ز کفرِ گیسوی تو شد
هر کس که اسیر چشم جادوی تو شد
آخر مقتول تیغ ابروی تو شد
مفتی به تو مدرس و کتاب ارزانی
آصف به تو دفتر و حساب ارزانی
عارف به تو کشف نه حجاب ارزانی
ما را می و معشوق و رباب ارزانی
در فصل گل و عهد شباب ای ساقی
ما را مگذار بی شراب ای ساقی
چون عمر شتاب دارد ازگردش چرخ
در گردش جام کن شتاب ای ساقی
غزلیّات
تو و خار مغیلان زاهدا در طی منزلها
من و راه خرابات و طواف کعبهٔ دلها
دراینمنزلکهپرخوفاستمادرخوابوهمراهان
ز خوف رهزنان بستند پیش از وقت محملها
کسی که ساغر چون آفتابش از کف دوست
سحر طلوع کند طالعش همایون است
به این امید که سیلم به کوی دوست برد
ز آب چشم کنارم چو رود جیحون است
زاهد آن دوزخ که داری بیم از آن
شعلهای از آه آتشبار ماست
در صومعهٔ صوفی اوصاف تو میخوانند
در محکمهٔ مفتی غوغای تو میبینم
از چنگ و نی و مطرب آواز تو میآید
در جام و خم ساقی صهبای تو میبینم
خواهی نشود محتسب از مستیات آگاه
ای پخته ز هم ساغری خام حذر کن
حجاب عقل اگر مانع نباشد
بود آسان به وصل او رسیدن
و له ایضاً رباعیّات
زاهد هندو ز خال هندوی تو شد
مؤمن کافر ز کفرِ گیسوی تو شد
هر کس که اسیر چشم جادوی تو شد
آخر مقتول تیغ ابروی تو شد
مفتی به تو مدرس و کتاب ارزانی
آصف به تو دفتر و حساب ارزانی
عارف به تو کشف نه حجاب ارزانی
ما را می و معشوق و رباب ارزانی
در فصل گل و عهد شباب ای ساقی
ما را مگذار بی شراب ای ساقی
چون عمر شتاب دارد ازگردش چرخ
در گردش جام کن شتاب ای ساقی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۷ - عیانی جهرمی
اسمش احمدخان و اصلش از آن بذرهٔ نزهت بنیان. در نیکیِ فطرت معروف آفاق و به بذل و سماحت در آن ولا طاق. همواره با اهل کمال مجالس و با ارباب حال مؤانس. با فقیرانش لطف بی اندازه و صیت فقرش بلند آوازه. گویند در پیش عرفای متأخرین تهذیب اخلاق و تصفیه و تزکیهٔ نفسیه کرده. ملاقاتش دست نداد و زیاده از حالش اطلاعی به هم نرسید. از اوست:
تو مجنون نیستی تا حسن لیلی جلوه گر بینی
برو وامق شو و آنگه نظر کن روی عذرا را
زمانی گوش جان بگشا که در تسبیح حق یابی
چو حجاج حرم آواز ناقوس کلیسا را
چو خواهی جذبهٔ پیغمبری و عشق بشناسی
نگه کن حسرت یعقوبی و وصل زلیخا را
ز روی و موی تو ایمان و کفر گشت پدید
که فرق داد ز هم کعبه و کلیسا را
حسن یار ماست در هر جا که دلها میبرد
گرچه هر دلدادهای را دلستان دیگر است
سرو و گل خار است در چشمم که اندر دل مرا
گلستان دیگر وسرو روان دیگر است
جز یکی بیش مدان ناظر و منظور و نظر
باش یک بین و فرو بند دو چشم حولی
آشکارا و نهان همچو عیانی شب و روز
تا نفس هست علی گوی و علی گوی علی
تو مجنون نیستی تا حسن لیلی جلوه گر بینی
برو وامق شو و آنگه نظر کن روی عذرا را
زمانی گوش جان بگشا که در تسبیح حق یابی
چو حجاج حرم آواز ناقوس کلیسا را
چو خواهی جذبهٔ پیغمبری و عشق بشناسی
نگه کن حسرت یعقوبی و وصل زلیخا را
ز روی و موی تو ایمان و کفر گشت پدید
که فرق داد ز هم کعبه و کلیسا را
حسن یار ماست در هر جا که دلها میبرد
گرچه هر دلدادهای را دلستان دیگر است
سرو و گل خار است در چشمم که اندر دل مرا
گلستان دیگر وسرو روان دیگر است
جز یکی بیش مدان ناظر و منظور و نظر
باش یک بین و فرو بند دو چشم حولی
آشکارا و نهان همچو عیانی شب و روز
تا نفس هست علی گوی و علی گوی علی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۹ - عارف اصفهانی
اسمش آقا محمدتقی. مردی است متورّع و متقی. پیوسته طبعش به تجارت مایل و راغب و معاش مقرری را از آن ممر طالب است. غنی طبعی است درویش و فقیری صداقت کیش. با عرفا و علمای زمان موأنس و مجالس و خود نیز از سالکان مسلک عرفان و ناهجان منهج ایقان است و اظهار اخلاص و ارادت به جناب حاجی زین العابدین شیروانی مینماید. از اوست:
تا دلم با درد عشقش کرد خوی
دردهایم جمله درمانی گرفت
تا که شور عشق او در سر فتاد
این سر شوریده سامانی گرفت
در زیر پر خویش کشیده است سر از غم
هر مرغ که از دام تو بگریخته دیدم
روز جزا طلب کنم از تو بهای خون خود
تا به گنه بدل شود دعوی بی گناهیم
تا دلم با درد عشقش کرد خوی
دردهایم جمله درمانی گرفت
تا که شور عشق او در سر فتاد
این سر شوریده سامانی گرفت
در زیر پر خویش کشیده است سر از غم
هر مرغ که از دام تو بگریخته دیدم
روز جزا طلب کنم از تو بهای خون خود
تا به گنه بدل شود دعوی بی گناهیم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۱ - فخری ایروانی قُدِّسَ سِرُّه
اسمش میرزا عباس، الشهیر به حاجی میرزا آقاسی. خلف الصدق جناب میرزا مسلم ایروانی بوده و مراتب علمی را در بدو شباب در خدمت جناب حقایق مآب شیخ کامل و عالم عامل فخرالدین عبدالصمد همدانی قُدِّسَ سرّه العزیز تحصیل کرده. مدتها در عتبات عالیات عرش درجات به تحصیل علم و حال اشتغال داشته. مولانای مذکور او را از شهادت خود در قضیهٔ طایفهٔ وهابی اخبار فرموده. بعد از شهادت مولانا آن جناب عیال آن شیخ سعید شهید را به همدان آورده و خود به آذربایجان که موطن اصلی ایشان بوده، رفتهاند. در آن سنوات به واسطهٔ فضل و کمال و علم و حال، امیرزادگان آذربایجان و فرزندان نواب نایب السلطنه عباس میرزا مایل به تلمذ در نزد آن جناب شدهاند. نواب امیرزاده اعظم، محمد میرزا نیز به آن جناب میلی و محبتی حاصل کرده که به ارادت رسیده و همانا آن جناب مژدهٔ سلطنتی به آن حضرت داده. بعد از رحلت نواب نایب السلطنه به مرتبهٔ ولایت عهد ونیابت سلطنت رسیدند و چون خاقان صاحبقران فتحعلی شاه متخلص به خاقان عالم فانی را بدرود گفتند حضرت نایب السلطنه و ولیعهد محمد میرزا به حکم ولایت عهد ووراثت رتبهٔ سلطنت ایران ارتقا یافتند لهذا مزید حسن ظن و ارادت گردیده، جناب ایشان را به صدارت و وزارت خاصهٔ خود تکلیف فرمودند. بالکلیه زمام ملک و مملکت را در کف کفایت آن جناب نهاده، تفویض امور نمودند. لهذا مدت چهارده سال که ایام ملک سلطان گیتی ستان مغفور بود استقلالاً به رتق و فتق امورات ملکی پرداختند. بعد از رحلت آن پادشاه جمجاه و اختلاف امرای درگاه به عتبات عالیات رفته ساکن شدند و در سنهٔ ۱۲۶۵ هزار و دویست و شصت و پنج به حکم تقدیر وصیت کرده، در شب جمعه عشرثانی رمضان المبارک بی مرضی شدید رحلت کردند و به جوار رحمت ایزدی پیوست.
رحمة اللّه علیه. فی الواقع در علوم تبحری و تتبعی کامل داشتند. در معقولات و منقولات و معارف و حقایق رسالات پرداختند و کتب مفیده ساختند. باعث آبادی املاک و اراضی وعمارات و حدائق و بساتین بسیار. چنانکه زیاده از کروری بهای املاک متعلقهٔ به آن جناب بوده و مقصود آبادی بلاد و ترفیه حال عباد همی بودی در بذل و کرم کمال علو طبع داشتی. بخششهای بی اندازه کردی و جمعی از دولت او منتفع شدند و صاحب مناصب عالیه و ضیاع و عقار متوالیه آمدند. اگر چه اشرار از بیم سخط و دشنام وی در شرار خوف سوختندی ولی کینه و جور را در خاطر او راه نبودی. فی الحقیقة مردی دیندار و خداپرست و پاک و مقدس و مؤمن و متقی و نیک اعتقاد بودی و با اینکه سالها در امر خطیر پیشکاری سلطان ایران مجبور و مأمور بود به قدر امکان به ایذا و اذیت احدی و قتل نفس ضعیفی رضا ندادی. ارباب صنایع بسیاری را تربیت کرده و اسباب و آلات جهاد و جنگ از قبیل توپ و تفنگ بسیاری در ایران آماده ساخته و قورخانهٔ عظیمی پرداخته که به ملاحظهٔ تقویت دولت اسلام کثیر الفایده و کثیر الثواب خواهد بود. با اشغال بزرگ دولتی گاهی به صحبت شعرا و عرفا میل مینموده و احیاناً گاهی به نظم عربی و فارسی مبادرت میفرموده. اشعار متفرقهٔ بسیار داشتهاند و مِنه:
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
مژدهٔ وصل میدهد گردش آسمان مرا
هیچ نبود از فلک این حرکت گمان مرا
بهر علاج میکشم منت هر طبیب را
کرد ز عالمی خجل این دل ناتوان مرا
در خس و خار باغبان میزند از غضب شرر
غافل از آنکه برق خود سوخته آشیان مرا
ای دل ترا که کار نه کفر و نه دین بود
رو بار عشق کش که سزای تو این بود
بدین زاری نبیند تا مرا کی منفعل گردد
که قاتل کشته را چون ناتوان بیند خجل گردد
مزن دامان برین یک مشت خاکستر که میترسم
مبادا ز اخگر دل مانده باشد مشتعل گردد
ز بندِ پند هیچ آشفته آرامی نمیگیرد
نه هر زنجیر چون کاکل نه هردیوانه دل گردد
دلی کاندر خم زلف نگاری آشیان دارد
کجا میل تماشای فضای بوستان دارد
تمنای وصالم نیست اما شوق آن دارم
نهم سر در کف پایی که سر بر آستان دارد
ببر بندی که در پایم ز مهر این و آن داری
که عنقای دلم زین پس هوای آشیان دارد
ز مصباح و زجاجه عارف از توحید رمزی گفت
عیان در جام زر خورشید می پیر مغان دارد
دلی کز جور او خون شد زچشمانم به در کردم
برای راحت جان حزین فکری دگر کردم
نه چون بلبل به پای گلبنی روزی به شب بردم
نه چون پروانه با شمعی یکی شب تا سحر کردم
مِنْمثنویاته طابَ ثَراه
باز اندر سر هوای کوی یار
سوی تبریزم کشد بی اختیار
من چو مجنون روز و شب در کوه و دشت
بهر لیلی هستم اندر سیر و گشت
طَالَ هَجْرِی عَلَّنِی دَاءُ النَّوَی
دَقَّ جِسْمِی ذَابَ مِنْنَارِ الْهَوَی
سَیِّرُوْنِی کُلَّ آنٍ بِالْوِصالِ
اِنْقَضَی عُمْرِی وَقَدْضَاقَ الْمَجَال
اَوْرعِی یَا نَآقَتِی أَرْضَ الْفَلَا
نَحْوَ مَنْاَشْتَاقُهُ الافلا
شَادِنٌ مَآ زَالَ فِی طَرْفِهِ سقم
دَمْعُ عَیْنِی فَاضَ مِنْهُ و السِّجَم
قَدُّهُ غُصْنُ لَهُ شَمْسٌ ثَمَر
خَطُّه مُسْکٌ مُحِیطُ بِالْقَمَر
پارسی گو گر چه گل خندان بود
ژاله بر وی بهتر از باران بود
رباعی
بر چهره پریشانی آن زلف سیاه
ابریست که گاه گاه پوشد رخ ماه
گفتم ز چه طرهات پریشان شده گفت
سلطان حبش کشیده بر روم سپاه
رحمة اللّه علیه. فی الواقع در علوم تبحری و تتبعی کامل داشتند. در معقولات و منقولات و معارف و حقایق رسالات پرداختند و کتب مفیده ساختند. باعث آبادی املاک و اراضی وعمارات و حدائق و بساتین بسیار. چنانکه زیاده از کروری بهای املاک متعلقهٔ به آن جناب بوده و مقصود آبادی بلاد و ترفیه حال عباد همی بودی در بذل و کرم کمال علو طبع داشتی. بخششهای بی اندازه کردی و جمعی از دولت او منتفع شدند و صاحب مناصب عالیه و ضیاع و عقار متوالیه آمدند. اگر چه اشرار از بیم سخط و دشنام وی در شرار خوف سوختندی ولی کینه و جور را در خاطر او راه نبودی. فی الحقیقة مردی دیندار و خداپرست و پاک و مقدس و مؤمن و متقی و نیک اعتقاد بودی و با اینکه سالها در امر خطیر پیشکاری سلطان ایران مجبور و مأمور بود به قدر امکان به ایذا و اذیت احدی و قتل نفس ضعیفی رضا ندادی. ارباب صنایع بسیاری را تربیت کرده و اسباب و آلات جهاد و جنگ از قبیل توپ و تفنگ بسیاری در ایران آماده ساخته و قورخانهٔ عظیمی پرداخته که به ملاحظهٔ تقویت دولت اسلام کثیر الفایده و کثیر الثواب خواهد بود. با اشغال بزرگ دولتی گاهی به صحبت شعرا و عرفا میل مینموده و احیاناً گاهی به نظم عربی و فارسی مبادرت میفرموده. اشعار متفرقهٔ بسیار داشتهاند و مِنه:
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
مژدهٔ وصل میدهد گردش آسمان مرا
هیچ نبود از فلک این حرکت گمان مرا
بهر علاج میکشم منت هر طبیب را
کرد ز عالمی خجل این دل ناتوان مرا
در خس و خار باغبان میزند از غضب شرر
غافل از آنکه برق خود سوخته آشیان مرا
ای دل ترا که کار نه کفر و نه دین بود
رو بار عشق کش که سزای تو این بود
بدین زاری نبیند تا مرا کی منفعل گردد
که قاتل کشته را چون ناتوان بیند خجل گردد
مزن دامان برین یک مشت خاکستر که میترسم
مبادا ز اخگر دل مانده باشد مشتعل گردد
ز بندِ پند هیچ آشفته آرامی نمیگیرد
نه هر زنجیر چون کاکل نه هردیوانه دل گردد
دلی کاندر خم زلف نگاری آشیان دارد
کجا میل تماشای فضای بوستان دارد
تمنای وصالم نیست اما شوق آن دارم
نهم سر در کف پایی که سر بر آستان دارد
ببر بندی که در پایم ز مهر این و آن داری
که عنقای دلم زین پس هوای آشیان دارد
ز مصباح و زجاجه عارف از توحید رمزی گفت
عیان در جام زر خورشید می پیر مغان دارد
دلی کز جور او خون شد زچشمانم به در کردم
برای راحت جان حزین فکری دگر کردم
نه چون بلبل به پای گلبنی روزی به شب بردم
نه چون پروانه با شمعی یکی شب تا سحر کردم
مِنْمثنویاته طابَ ثَراه
باز اندر سر هوای کوی یار
سوی تبریزم کشد بی اختیار
من چو مجنون روز و شب در کوه و دشت
بهر لیلی هستم اندر سیر و گشت
طَالَ هَجْرِی عَلَّنِی دَاءُ النَّوَی
دَقَّ جِسْمِی ذَابَ مِنْنَارِ الْهَوَی
سَیِّرُوْنِی کُلَّ آنٍ بِالْوِصالِ
اِنْقَضَی عُمْرِی وَقَدْضَاقَ الْمَجَال
اَوْرعِی یَا نَآقَتِی أَرْضَ الْفَلَا
نَحْوَ مَنْاَشْتَاقُهُ الافلا
شَادِنٌ مَآ زَالَ فِی طَرْفِهِ سقم
دَمْعُ عَیْنِی فَاضَ مِنْهُ و السِّجَم
قَدُّهُ غُصْنُ لَهُ شَمْسٌ ثَمَر
خَطُّه مُسْکٌ مُحِیطُ بِالْقَمَر
پارسی گو گر چه گل خندان بود
ژاله بر وی بهتر از باران بود
رباعی
بر چهره پریشانی آن زلف سیاه
ابریست که گاه گاه پوشد رخ ماه
گفتم ز چه طرهات پریشان شده گفت
سلطان حبش کشیده بر روم سپاه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۲ - فانی اصفهانی رَحِمَة اللّه
اسم شریفش آقا سید رضا. خلف الصدق جناب آقا میر فاضل هندوستانی. آبا و اجدادش همه سادات عالی درجات و فضلای ستوده حالات بودهاند. حالا]والد[ماجدش میر فاضل به ایران توجه فرموده و در دارالسلطنهٔ اصفهان توطن نموده. شجرهٔ سلسلهٔ علیهٔ سیادتش به بیست واسطه کمابیش به ابراهیم بن امام همام موسی الکاظمؑمیپیوندد و در سنهٔ هزار و دویست و بیست و دو به جوار رحمت الهی پیوسته. خود جناب سید رضا بعد ازتحصیل علوم ظاهری به تصفیهٔ نفس و سلوک پرداخته و رشتهٔ صحبت از میر و ملوک قطع ساخته به ریاضات شرعیه و عبادات قلبیه کوشیده و بادهٔ ذوق و حال نوشید. به مراتب عالی فایض شد و در سنهٔ]۱۲۲۲[رحلت نمود. گویند از صحبت اهل دنیا رسته و با اصحاب حال پیوسته بود و گاهی فکر شعری مینمود، غزلی و مثنوی موزون میفرموده. فقیر اشعار او را مرتب و مدون نموده، دیباچهٔ مختصر بر دیوان او نگاشته و این ابیات را از آن منتخب داشته و در این دفتر مرقوم و ثبت نمود:
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ رِوْحُه
دارد آن لحظه فراغ از غم عالم دل ما
که سر کوی خرابات بود منزل ما
بوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کس
هر گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما
مپرس از من حدیث کفر ودین را
که من مستم ندانم آن و این را
امینی کو که با او باز گویم
رموز حضرت روح الامین را
به هفتم آسمان بر شد چو فانی
بدل کرد آسمان را و زمین را
ای همسفران قطع ره وادی مقصود
بی ما و شما سهل بود ما و شما را
شد صاف به پیش قدم ما همه اتلال
تا پیش گرفتیم ره اهل صفا را
چون ناظر و منظور و نظر جمله تویی تو
لاَاَنْظُرُ اِلّا بِکَ سِرّاً وَ جِهارَا
ای گنج ترا طلسم کونین
زان گنج بده زکات ما را
این جمله صفات محو گردان
در پرتو نور ذات ما را
این هستی ما از می نابست نه از ماست
آن گونه چو مامست و خرابست نه از ماست
از ما نبود آنچه زما بوده خطایی
وین نیز که خود عین صوابست نه از ماست
در کوی خرابات به هر ره گذری نیست
کز بادهٔ عشق تو در آن بی خبری نیست
هرچند خرد دیدهٔ ارباب عقول است
در معرفت ذات تو جز بی بصری نیست
در هرچه نظر میکنم آن یار عیان است
ز اغیار نهان است و ز اخیار عیان است
گه جویمش از صومعه گاهی ز کلیسا
کز سبحه گهی گاه ز زنار عیان است
روی ترا که آینهٔ پاک حق نماست
هر کو نظر نکرد ز اهل نظر نگشت
درآ به مشهد توحید و بین که شاهد ما
ز چشم خویش نهان در شهود خویشتن است
اگر چه قبلهٔ جان است طاق ابروی او
هماوست کز سرو جان در سجود خویشتن است
دشمن ما خرم و دل شاد باد
دایماً از قید غم آزاد باد
آنکه نامد پای او بر سنگ عشق
سر ز گبر و نخوتش پر باد باد
هر که در دنیا طلبکار بقاست
آن عجوز بکر را داماد باد
بود هر ذره منصوری درین دار
فَمَا فِی الدَّارِ غَیرُ اللّهِ دیّارُ
ز جام عشق او کون و مکان مست
ولی در عین مستی جمله هشیار
متاب ای دل که شد سررشته باریک
مسافت بی حد و مقصود نزدیک
جهان آیینهٔ حسن است مطلق
نبینی هیچ بد گر بنگری نیک
دلا زان غمزهٔ فتان بپرهیز
گرت عقل است اَلایْماءُ یَکْفِیکْ
شکنج دام جسم تیره جان است
فشار قبر منزلگاه تاریک
نمیشاید نشان از بی نشان جست
نشان یابی چو گشتی بی نشان لیک
به دلدار آن چنان است آشنا دل
که نتوان یافت دلدار است یا دل
چو گیرد رنگ جان دیگر نگنجد
چو جان در حیطهٔ ارض و سماء دل
ما به غیر از خدا نمیدانیم
وز خود، او را جدا نمیدانیم
همه اوییم و او نمیبینیم
همه ماییم و ما نمیدانیم
من که در هرچه نظر میکنم او میبینم
هرچه میبینم از آن روی نکومیبینم
زاد مسافر در قطع این راه
قطع امید است از ما سوی اللّه
استغفراللّه میگفتم از عشق
زان گفته اکنون استغفراللّه
ای که درخانهٔ تقلید مقامی داری
شرم بادت که عجب عیش حرامی داری
آن کس که ز اسرار ازل آگاه است
غایب ز خود است و حاضر درگاه است
در هرچه نظر کند خدا را بیند
این معنی لا إلهَ إلّا اللّه است
مِنْ رباعیّاته
هر نقش که در کون و مکان پیدا شد
از جلوهٔ آن جان جهان پیدا شد
هم خود به لباس این و آن گشت نهان
هم خود به صفات و این و آن پیدا شد
منشین از پا وگرنه پابست شوی
وز پای اگر نیفتی از دست شوی
هشیار گر آیی برِ ما مست شوی
وز هستی اگر نیست شوی هست شوی
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ رِوْحُه
دارد آن لحظه فراغ از غم عالم دل ما
که سر کوی خرابات بود منزل ما
بوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کس
هر گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما
مپرس از من حدیث کفر ودین را
که من مستم ندانم آن و این را
امینی کو که با او باز گویم
رموز حضرت روح الامین را
به هفتم آسمان بر شد چو فانی
بدل کرد آسمان را و زمین را
ای همسفران قطع ره وادی مقصود
بی ما و شما سهل بود ما و شما را
شد صاف به پیش قدم ما همه اتلال
تا پیش گرفتیم ره اهل صفا را
چون ناظر و منظور و نظر جمله تویی تو
لاَاَنْظُرُ اِلّا بِکَ سِرّاً وَ جِهارَا
ای گنج ترا طلسم کونین
زان گنج بده زکات ما را
این جمله صفات محو گردان
در پرتو نور ذات ما را
این هستی ما از می نابست نه از ماست
آن گونه چو مامست و خرابست نه از ماست
از ما نبود آنچه زما بوده خطایی
وین نیز که خود عین صوابست نه از ماست
در کوی خرابات به هر ره گذری نیست
کز بادهٔ عشق تو در آن بی خبری نیست
هرچند خرد دیدهٔ ارباب عقول است
در معرفت ذات تو جز بی بصری نیست
در هرچه نظر میکنم آن یار عیان است
ز اغیار نهان است و ز اخیار عیان است
گه جویمش از صومعه گاهی ز کلیسا
کز سبحه گهی گاه ز زنار عیان است
روی ترا که آینهٔ پاک حق نماست
هر کو نظر نکرد ز اهل نظر نگشت
درآ به مشهد توحید و بین که شاهد ما
ز چشم خویش نهان در شهود خویشتن است
اگر چه قبلهٔ جان است طاق ابروی او
هماوست کز سرو جان در سجود خویشتن است
دشمن ما خرم و دل شاد باد
دایماً از قید غم آزاد باد
آنکه نامد پای او بر سنگ عشق
سر ز گبر و نخوتش پر باد باد
هر که در دنیا طلبکار بقاست
آن عجوز بکر را داماد باد
بود هر ذره منصوری درین دار
فَمَا فِی الدَّارِ غَیرُ اللّهِ دیّارُ
ز جام عشق او کون و مکان مست
ولی در عین مستی جمله هشیار
متاب ای دل که شد سررشته باریک
مسافت بی حد و مقصود نزدیک
جهان آیینهٔ حسن است مطلق
نبینی هیچ بد گر بنگری نیک
دلا زان غمزهٔ فتان بپرهیز
گرت عقل است اَلایْماءُ یَکْفِیکْ
شکنج دام جسم تیره جان است
فشار قبر منزلگاه تاریک
نمیشاید نشان از بی نشان جست
نشان یابی چو گشتی بی نشان لیک
به دلدار آن چنان است آشنا دل
که نتوان یافت دلدار است یا دل
چو گیرد رنگ جان دیگر نگنجد
چو جان در حیطهٔ ارض و سماء دل
ما به غیر از خدا نمیدانیم
وز خود، او را جدا نمیدانیم
همه اوییم و او نمیبینیم
همه ماییم و ما نمیدانیم
من که در هرچه نظر میکنم او میبینم
هرچه میبینم از آن روی نکومیبینم
زاد مسافر در قطع این راه
قطع امید است از ما سوی اللّه
استغفراللّه میگفتم از عشق
زان گفته اکنون استغفراللّه
ای که درخانهٔ تقلید مقامی داری
شرم بادت که عجب عیش حرامی داری
آن کس که ز اسرار ازل آگاه است
غایب ز خود است و حاضر درگاه است
در هرچه نظر کند خدا را بیند
این معنی لا إلهَ إلّا اللّه است
مِنْ رباعیّاته
هر نقش که در کون و مکان پیدا شد
از جلوهٔ آن جان جهان پیدا شد
هم خود به لباس این و آن گشت نهان
هم خود به صفات و این و آن پیدا شد
منشین از پا وگرنه پابست شوی
وز پای اگر نیفتی از دست شوی
هشیار گر آیی برِ ما مست شوی
وز هستی اگر نیست شوی هست شوی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۳ - قانع شیرازی
و هُوَ شیخ محمد بن علی البحرانی والد آن جناب است. اصلا از اهالی بحرین و در شیراز سکونت فرموده و چون شیخ مذکور در آنجا متولد شد، لهذا به شیرازی شهرت نموده است. غرض، آن جناب از بدو شباب از تحصیل علوم فیض یاب با خلق مختلف چنین سلوک دارد که هر کس او را هم مشرب خود میشمارد و او را محفلی است دلگشا و اوضاعی غم زدا. همه چیزش در کمال لطافت، همه کارش در نهایت شرافت. بلی خود چون مردی لطیف است همهٔ اسبابش نظیف است. به مضمون الظّاهر عنوان الباطن صفای باطن دلیل بر صفای دل و نزهت ظاهر برهان تنزیه خاطر، لهذا بین الاکابر و الاصاغر به محامد صفات و نیکی ذات و ضیاء فطرت و صفای جبلت مذکور و در مجالس و محافل اراذل و افاضل به سلیقهٔ مستقیم و طبع سلیم و اخلاص مستحسن مشهور. به مدلول اللّهُ وِتْرٌ و یُحِبُّ الوِتْر آن یگانهٔ زمانه و مجرد فرزانه تأهل نگزیده و هنوز متأهل نگردیده. عدم قبول ازدواجش برهان تفرید و آزادگی و اختفای اظهار احتیاجش دلیل تجربه وافتادگی. باتنگدستی در عین گشاده رویی و مناعت و با معاشرت جویی درگوشه گیری و قناعت. همواره طالب صحبت درویشان و محفلش مجمع ایشان. از رسوم محبت صوری و معنوی آگاه و با خبر و به ارادت عارفان در شهر مشتهر. در محفل اغنیاش کمال عزت و با فقیرش نهایت الفت است. از اوست:
غزلیّات
زهریست که در فراق خوردیم
آن سبزه که روید از گل ما
نه مسلمانی و نه کفر به کاری آید
این قدر هست که هرکسی ز پی کاری هست
بگذر ز سرجان و دل و دین به ره عشق
خواهی اگر این راه کنی طی به سلامت
باشد به سرم شوق خرابات که عمریست
حاصل نشد از مدرسهام غیر ندامت
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که اولین قدمش صد هزار فرسنگ است
هرکه دیده است ترا حال مرا داند چیست
خاصه آن کس که چو من دیدهٔ بینا باشد
چه حاصل گر کند دیگر نگاهی
که از اول نگاهش رفتم از هوش
ندانم قانع از لعلش چه بشنید
که با چندین زبان گردید خاموش
تا نپنداری من دیوانه را بی خانمان خانهای از سنگ طفلان بهر خود بر پا کنند
در کوچه و بازارعیان جلوه کنانی
در حیرتم از این که ندانم به کجایی
خوشا میخانه و مستی که گاهی
نبستم هیچ طرف از خانقاهی
غزلیّات
زهریست که در فراق خوردیم
آن سبزه که روید از گل ما
نه مسلمانی و نه کفر به کاری آید
این قدر هست که هرکسی ز پی کاری هست
بگذر ز سرجان و دل و دین به ره عشق
خواهی اگر این راه کنی طی به سلامت
باشد به سرم شوق خرابات که عمریست
حاصل نشد از مدرسهام غیر ندامت
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که اولین قدمش صد هزار فرسنگ است
هرکه دیده است ترا حال مرا داند چیست
خاصه آن کس که چو من دیدهٔ بینا باشد
چه حاصل گر کند دیگر نگاهی
که از اول نگاهش رفتم از هوش
ندانم قانع از لعلش چه بشنید
که با چندین زبان گردید خاموش
تا نپنداری من دیوانه را بی خانمان خانهای از سنگ طفلان بهر خود بر پا کنند
در کوچه و بازارعیان جلوه کنانی
در حیرتم از این که ندانم به کجایی
خوشا میخانه و مستی که گاهی
نبستم هیچ طرف از خانقاهی