عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی تناقض الدارین
علّت روز و شب خور است و زمین
چون گذشتی نه آنت ماند و نه این
ای دو بر زعم تو مراد و مرید
دویی از عقل دان نه از توحید
در چنین حضرت ار ز من شنوی
چون همه شد یکی مجوی دویی
که بر این در اگرچه پر شورست
زال زر همچو زال بی زورست
در دویی دان مشقت و تمییز
در یکیئی یکیست رستم و حیز
در مصاف صفا و ساحت دل
بر فراز روان و تارکِ گل
تیغ تا نفکنی سپر نشوی
تا بننهی کلاه سر نشوی
تا دلت بندهٔ کلاه بود
فعل تو سال و مه گناه بود
چون شدی فارغ از کلاه و کمر
بر سران زمانه گشتی سر
ترک ترکیب رخش توفیقست
نفی ترتیب محض تحقیقست
مردنِ دل هلاکِ جان باشد
مردنِ جان ورا امان باشد
صُدرهٔ صدر پادشاه سخن
فارغ آمد ز سوزن و ناخن
اندرین ره به هیچ روی مایست
نیست گرد و ز نیست گشتن نیست
گرم رو گرچه فیالمثل تنهاست
نیست یکتن که عالمی برپاست
چون تو برخاستی ز نفس و ز عقل
این جهانت بدان جهان شد نقل
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم
زانکه هر سر که دیدنی باشد
در طریقت بریدنی باشد
بیسری پیش گردنان ادبست
زانکه پیوسته سر کله طلبست
بیسری مر ترا سر آرد بار
دُرج پر دُر ز بیسریست انار
سرّ کل را کله پناه بُوَد
با چنین سر کله گناه بُوَد
تو بزیر کلاه غش داری
لاجرم جسر نار نگذاری
آدمی را ز جاه بهتر چاه
کل فضولی شود چو یافت کلاه
جاه یوسف ز چاه پیدا شد
نفس دانا ز عقل گویا شد
زانکه در بارگاه ربّانی
من بگویم اگر نمیدانی
آن نکوتر که اندرین معراج
دست بر سر کنی نیابی تاج
کز پی غیب مرده ره پوید
وز پی عیب کل کله جوید
چون سلیمان کمال ره را داد
همچو یوسف جمال چه را داد
تا نشد نقش صورتت چاهی
نشود نقش سرّت اللّهی
با کلاهت اگر زیان باشد
قلب او خود هلاک جان باشد
در طریقت سر و کلاه مدار
ورنه داری چو شمع دل پر نار
گر همی یوسفیت باید و جاه
پیش حق باشگونه پال چو چاه
سر که آن بندهٔ کلاه بُوَد
همچو بیژن اسیر چاه بود
ور کله بایدت همی ناچار
همچو شمع آن کلاه از آتش دار
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
ای ز صورت چنانکه جان از جسم
دل ز وحدت چنانکه مرد از اسم
کوشش از تن کشش ز جان خیزد
چشش از ترک این و آن خیزد
تا ابد با قدم حدث طفل است
وانکه صافی برون ازین ثفل است
تا زمین جای آدمی زایست
خیمهٔ روزگار برپایست
این زمین میهمانسرایی دان
آدمی را چو کدخدایی دان
چون گذشتی نه آنت ماند و نه این
ای دو بر زعم تو مراد و مرید
دویی از عقل دان نه از توحید
در چنین حضرت ار ز من شنوی
چون همه شد یکی مجوی دویی
که بر این در اگرچه پر شورست
زال زر همچو زال بی زورست
در دویی دان مشقت و تمییز
در یکیئی یکیست رستم و حیز
در مصاف صفا و ساحت دل
بر فراز روان و تارکِ گل
تیغ تا نفکنی سپر نشوی
تا بننهی کلاه سر نشوی
تا دلت بندهٔ کلاه بود
فعل تو سال و مه گناه بود
چون شدی فارغ از کلاه و کمر
بر سران زمانه گشتی سر
ترک ترکیب رخش توفیقست
نفی ترتیب محض تحقیقست
مردنِ دل هلاکِ جان باشد
مردنِ جان ورا امان باشد
صُدرهٔ صدر پادشاه سخن
فارغ آمد ز سوزن و ناخن
اندرین ره به هیچ روی مایست
نیست گرد و ز نیست گشتن نیست
گرم رو گرچه فیالمثل تنهاست
نیست یکتن که عالمی برپاست
چون تو برخاستی ز نفس و ز عقل
این جهانت بدان جهان شد نقل
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم
زانکه هر سر که دیدنی باشد
در طریقت بریدنی باشد
بیسری پیش گردنان ادبست
زانکه پیوسته سر کله طلبست
بیسری مر ترا سر آرد بار
دُرج پر دُر ز بیسریست انار
سرّ کل را کله پناه بُوَد
با چنین سر کله گناه بُوَد
تو بزیر کلاه غش داری
لاجرم جسر نار نگذاری
آدمی را ز جاه بهتر چاه
کل فضولی شود چو یافت کلاه
جاه یوسف ز چاه پیدا شد
نفس دانا ز عقل گویا شد
زانکه در بارگاه ربّانی
من بگویم اگر نمیدانی
آن نکوتر که اندرین معراج
دست بر سر کنی نیابی تاج
کز پی غیب مرده ره پوید
وز پی عیب کل کله جوید
چون سلیمان کمال ره را داد
همچو یوسف جمال چه را داد
تا نشد نقش صورتت چاهی
نشود نقش سرّت اللّهی
با کلاهت اگر زیان باشد
قلب او خود هلاک جان باشد
در طریقت سر و کلاه مدار
ورنه داری چو شمع دل پر نار
گر همی یوسفیت باید و جاه
پیش حق باشگونه پال چو چاه
سر که آن بندهٔ کلاه بُوَد
همچو بیژن اسیر چاه بود
ور کله بایدت همی ناچار
همچو شمع آن کلاه از آتش دار
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
ای ز صورت چنانکه جان از جسم
دل ز وحدت چنانکه مرد از اسم
کوشش از تن کشش ز جان خیزد
چشش از ترک این و آن خیزد
تا ابد با قدم حدث طفل است
وانکه صافی برون ازین ثفل است
تا زمین جای آدمی زایست
خیمهٔ روزگار برپایست
این زمین میهمانسرایی دان
آدمی را چو کدخدایی دان
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در اتّصال بدو گوید
چند گویی رسیدگی چه بُوَد
در ره دین گزیدگی چه بُوَد
تا گزنده بوی گزیده نهای
تا درنده بوی رسیده نهای
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آدمی کی بود گزنده چه تو
دیو و دد کی بود درنده چه تو
غافلی سال و ماه مغروری
دد و دیوی و ز آدمی دوری
سال و مه کینهجوی همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هیچکسی
برسی در خود و درو نرسی
آیتی کرد کوفی از صوفی
عشق و رای قریشی و کوفی
صوفی و عشق و در حدیث هنوز
سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز
صوفیان دستها برآورده
که بلی را بلا بدل کرده
خاکپاشانِ حجلهٔ انسش
رهنشینانِ حجرهٔ قدسش
همه بدرایتان پردهٔ رشک
غرقه از پای تا به سر در اشک
همه ارزانیان حلم شده
همه زندانیان علم شده
خویشتن را فرو نه از گردن
تا شوی نازنین هر برزن
دین برون آید ار گنه بنهی
سر پدید آید از کُله بنهی
دیدهٔ پاک پاکدین بیند
دیده چون پاک شد چنین بیند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر این دلق هفت رنگ برآر
جامه یک رنگ دار عیسیوار
تا چو عیسی بر آب راه کنی
همره از آفتاب و ماه کنی
همهٔ خود ز خویشتن کم کن
وآنگه آن دم حدیث آدم کن
تا بُوَد نفس ذرّهای با تو
نرسی هیچگونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هیچ
خیز و بینفس راه را بپسیچ
در ره دین گزیدگی چه بُوَد
تا گزنده بوی گزیده نهای
تا درنده بوی رسیده نهای
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آدمی کی بود گزنده چه تو
دیو و دد کی بود درنده چه تو
غافلی سال و ماه مغروری
دد و دیوی و ز آدمی دوری
سال و مه کینهجوی همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هیچکسی
برسی در خود و درو نرسی
آیتی کرد کوفی از صوفی
عشق و رای قریشی و کوفی
صوفی و عشق و در حدیث هنوز
سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز
صوفیان دستها برآورده
که بلی را بلا بدل کرده
خاکپاشانِ حجلهٔ انسش
رهنشینانِ حجرهٔ قدسش
همه بدرایتان پردهٔ رشک
غرقه از پای تا به سر در اشک
همه ارزانیان حلم شده
همه زندانیان علم شده
خویشتن را فرو نه از گردن
تا شوی نازنین هر برزن
دین برون آید ار گنه بنهی
سر پدید آید از کُله بنهی
دیدهٔ پاک پاکدین بیند
دیده چون پاک شد چنین بیند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر این دلق هفت رنگ برآر
جامه یک رنگ دار عیسیوار
تا چو عیسی بر آب راه کنی
همره از آفتاب و ماه کنی
همهٔ خود ز خویشتن کم کن
وآنگه آن دم حدیث آدم کن
تا بُوَد نفس ذرّهای با تو
نرسی هیچگونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هیچ
خیز و بینفس راه را بپسیچ
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی نفی صفات المذمومِة عنالله تعالی
در حق حقّ غضب روا نبود
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
میدهد مر ترا به رحمت پند
به خودت میکشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
میدهد مر ترا به رحمت پند
به خودت میکشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضاء والتَّسلیم
هست حق را ز بهر جان شریف
اندر اثناء حکم صنع لطیف
داند آنکس که خُردهدان باشد
کانچه او کرد خیرت آن باشد
نیک نز میل و بد نه ز اسبابست
بد نه از فصد لیک جلّابست
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نیکو بُوَد به درست
گرچه باشد به ظاهر آن همه خوب
لیک باطن بود همه معیوب
کی بسازد به حکم مطلق تو
باد با بادبان زورق تو
خیر و شر نیست در جهان اصلا
نیست چیزی ازو نهان اصلا
مرگ اگر چند بد نکوست ترا
مال و میراثها ازوست ترا
هرچه در خلق سوزی و سازیست
اندر آن مر خدای را رازیست
ای بسا شیر کان ترا آهوست
وی بسا درد کان ترا داروست
اندر اثناء حکم صنع لطیف
داند آنکس که خُردهدان باشد
کانچه او کرد خیرت آن باشد
نیک نز میل و بد نه ز اسبابست
بد نه از فصد لیک جلّابست
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نیکو بُوَد به درست
گرچه باشد به ظاهر آن همه خوب
لیک باطن بود همه معیوب
کی بسازد به حکم مطلق تو
باد با بادبان زورق تو
خیر و شر نیست در جهان اصلا
نیست چیزی ازو نهان اصلا
مرگ اگر چند بد نکوست ترا
مال و میراثها ازوست ترا
هرچه در خلق سوزی و سازیست
اندر آن مر خدای را رازیست
ای بسا شیر کان ترا آهوست
وی بسا درد کان ترا داروست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الحذر عنالقدر
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
قدر و تقدیر او نهاد چو چنگ
که شناسد همی ز نام و ز ننگ
زان چو بربط به هر خیال همی
خفته نالد ز گوشمال همی
پیش دیوانِ حکم او جز مرد
شکر سیلی حق که داند کرد
سنگ خواران حکم چو سندان
نزنند از برای جان دندان
که کند با قضای او آهی
جز فرومایهای و گمراهی
آه تو با قضای او باد است
با قضایش دل تو ناشاد است
با قضا مر ترا چو نیست رضا
نشناسی خدای را به خدای
کو در این راه کردنی کردن
که تواند قفای او خوردن
کردنی بایدت عزازیلی
تا زند دست لعنتش سیلی
سیلی کز دو دست دوست خوری
همچو بادام بی دو پوست خوری
گردنانی که با خدای خوشند
حکم را بُختیان بارکشند
چون چراغند اگرچه در بندند
زانکه جان میکنند و میخندند
هر بلایی که دل نماید از او
گر یکی ور هزار شاید از او
حکم و تقدیر او بلا نبوَد
هرچه آید به جز عطا نبوَد
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
قدر و تقدیر او نهاد چو چنگ
که شناسد همی ز نام و ز ننگ
زان چو بربط به هر خیال همی
خفته نالد ز گوشمال همی
پیش دیوانِ حکم او جز مرد
شکر سیلی حق که داند کرد
سنگ خواران حکم چو سندان
نزنند از برای جان دندان
که کند با قضای او آهی
جز فرومایهای و گمراهی
آه تو با قضای او باد است
با قضایش دل تو ناشاد است
با قضا مر ترا چو نیست رضا
نشناسی خدای را به خدای
کو در این راه کردنی کردن
که تواند قفای او خوردن
کردنی بایدت عزازیلی
تا زند دست لعنتش سیلی
سیلی کز دو دست دوست خوری
همچو بادام بی دو پوست خوری
گردنانی که با خدای خوشند
حکم را بُختیان بارکشند
چون چراغند اگرچه در بندند
زانکه جان میکنند و میخندند
هر بلایی که دل نماید از او
گر یکی ور هزار شاید از او
حکم و تقدیر او بلا نبوَد
هرچه آید به جز عطا نبوَد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضا والتسلیم بحکمه و قضائه
ابلقی را که رخ به خانهٔ اوست
تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
وآنکه از تیر او شرف دارد
دیدگان از پی هدف دارد
ای بر آتش نهاده خرمن خویش
باد بر داده سقف گلشن خویش
اگر ترا تیغ تن زند اه کن
ور ترا زخم حق زند خه کن
بیرضای حق آنچه راحت تست
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شیرین چو هر دو زو باشد
زشت نبوَد همه نکو باشد
دلشان بر فراق مال و عیال
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در این عالم فسرده درند
لگد اشتران چو گرده خورند
خویشتن چون ز عشق گرم کنند
گردنِ روزگار نرم کنند
پیش رفتن به رغبت از دنیی
شود آماده نزدشان عقبی
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعاند سوزِ جان دارند
پیششان روزگار چون بنده
دهر از انفاسشان فزاینده
کمترین بندهشان زمانه بُوَد
ز آرزو دل چو گورخانه بُوَد
زانکشان تا امید نبوَد و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
دل ز تلخیش همچو می خوشدار
همچنو دل پر آب و آتش دار
جان به عهد و وفاش بسپرده
در کنف زنده در کفن مرده
پیش امرش چو کلک برجسته
جان کمروار بر میان بسته
از برای وفات تخم نفاق
نقد خوارزم کم برد به عراق
از برای دو دانگ سیم دغل
نکند با خدای کیسه بدل
همچنان بُختی کمر کوهان
سبلت حرص کم زند سوهان
در رضای خدای خویش بکوش
به نه چیزش چو بندگان مفروش
باش در حکم صولجانش گوی
هم سمعنا و هم اطعنا گوی
چونت گوید نماز کن بگزار
چونت گوید مکن برو مگذار
چونت گوید ببخش هیچ منه
چونت گوید نگاهدار مده
نه ز روی مجاز کز تحقیق
بر همه برنهاد بیتصدیق
اندر آمد گلیم پوشیده
صفو و دردی دُرد نوشیده
پرِ جبرئیل بر موافقتش
گشت همچون کلیم منقبتش
رخصتش هدیهدان کزو برهی
تو ازو رخصتش چه باز دهی
نه تویی تو ز تست بر کاری
تو کئی اندرین میان باری
هرکجا ذکر او بُوَد تو کهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
آنِ اویی تو کم ستیز بر اوی
گر گریزی ازو گریز در اوی
جان و تن را به کردگار سپار
تا درون سرای یابی بار
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کلیدان بماند در پسِ در
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغش ازو چرا داری
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سیل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غیب
تا بوَی چون کلیدش اندر جیب
جبر را مارمیتَ کن از بر
باز دان از رمیت سرِّ قدر
تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
وآنکه از تیر او شرف دارد
دیدگان از پی هدف دارد
ای بر آتش نهاده خرمن خویش
باد بر داده سقف گلشن خویش
اگر ترا تیغ تن زند اه کن
ور ترا زخم حق زند خه کن
بیرضای حق آنچه راحت تست
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شیرین چو هر دو زو باشد
زشت نبوَد همه نکو باشد
دلشان بر فراق مال و عیال
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در این عالم فسرده درند
لگد اشتران چو گرده خورند
خویشتن چون ز عشق گرم کنند
گردنِ روزگار نرم کنند
پیش رفتن به رغبت از دنیی
شود آماده نزدشان عقبی
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعاند سوزِ جان دارند
پیششان روزگار چون بنده
دهر از انفاسشان فزاینده
کمترین بندهشان زمانه بُوَد
ز آرزو دل چو گورخانه بُوَد
زانکشان تا امید نبوَد و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
دل ز تلخیش همچو می خوشدار
همچنو دل پر آب و آتش دار
جان به عهد و وفاش بسپرده
در کنف زنده در کفن مرده
پیش امرش چو کلک برجسته
جان کمروار بر میان بسته
از برای وفات تخم نفاق
نقد خوارزم کم برد به عراق
از برای دو دانگ سیم دغل
نکند با خدای کیسه بدل
همچنان بُختی کمر کوهان
سبلت حرص کم زند سوهان
در رضای خدای خویش بکوش
به نه چیزش چو بندگان مفروش
باش در حکم صولجانش گوی
هم سمعنا و هم اطعنا گوی
چونت گوید نماز کن بگزار
چونت گوید مکن برو مگذار
چونت گوید ببخش هیچ منه
چونت گوید نگاهدار مده
نه ز روی مجاز کز تحقیق
بر همه برنهاد بیتصدیق
اندر آمد گلیم پوشیده
صفو و دردی دُرد نوشیده
پرِ جبرئیل بر موافقتش
گشت همچون کلیم منقبتش
رخصتش هدیهدان کزو برهی
تو ازو رخصتش چه باز دهی
نه تویی تو ز تست بر کاری
تو کئی اندرین میان باری
هرکجا ذکر او بُوَد تو کهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
آنِ اویی تو کم ستیز بر اوی
گر گریزی ازو گریز در اوی
جان و تن را به کردگار سپار
تا درون سرای یابی بار
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کلیدان بماند در پسِ در
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغش ازو چرا داری
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سیل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غیب
تا بوَی چون کلیدش اندر جیب
جبر را مارمیتَ کن از بر
باز دان از رمیت سرِّ قدر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالعبودیّة
چند پرسی که بندگی چه بُوَد
بندگی جز فکندگی چه بُوَد
بند او دار تا بوی بنده
ورنه هستی تو از درِ خنده
نیستانی که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادرِ سنین و شهور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگی بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردی ز بند خیره جدا
بندگی نیست جز ره تسلیم
ور ندانی بخوان تو قلب سلیم
مده از دستش از برای نهاد
همه را هیچکس به هیچ نداد
هرکرا نیست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوی آن کز رضا حکیم بُوَد
جنبش اختران عقیم بُوَد
بندگی در سرای مُبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقی
تو کنی اختیار در باقی
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بیتو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهی تن
پیش تیرِ قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تیرِ قضا
نپذیرد ورا جریحه دوا
زخم تیر قضا سپر شکنست
هیچکس خود ز خم او نبرست
نرهی ای فضولی رعنا
جز به بیدست و پایی از دریا
آنکه دلهای آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پیش آسیب تیر احکامش
همچو صیداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زیان
امر قل لن یصیبنا برخوان
کز پی جانت حکم یزدانی
شب نبشت آنچه روز میخوانی
از پی جیم جهل و عقل سقیم
دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکی اوّلست آخر حکم
خویشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دریا
چون ز بالا بلا نهد به تو روی
رو تو الله گوی و آه مگوی
حکم حق چون سوی تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
تا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
دست و لب زیر حکم مبدع کل
پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل
سوزیان باش کدخدایش را
استخوان باش مر همایش را
هرچه جز حق بود تو آن مپذیر
دل ز اغیار جملگی برگیر
روی چون شمع پیش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند
جان همی ده چنو و خوش میخند
جان به رغبت سپار کز انکار
نیست جان را در آن سرای شمار
کانکه دَم با سرِ بریده کشد
بارِ حکمش به نورِ دیده کشد
سرنپیچیده ز حکم و امر خدای
بنشیند خموش بر یک جای
آتشی را همی کند تسلیم
داغ نمرود و باغ ابراهیم
تا نگشتی به سوی خویش گدای
نبود سوی تو خدای خدای
هدف تیر حکم او جان کن
صدف درّ عشقش ایمان کن
شرع مقلوب را مکان گویی
عرش مقلوب را کجا جویی
زانکه داند خدای رمز سَخُن
غمز او غمزهها تقاضا کن
بندگی جز فکندگی چه بُوَد
بند او دار تا بوی بنده
ورنه هستی تو از درِ خنده
نیستانی که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادرِ سنین و شهور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگی بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردی ز بند خیره جدا
بندگی نیست جز ره تسلیم
ور ندانی بخوان تو قلب سلیم
مده از دستش از برای نهاد
همه را هیچکس به هیچ نداد
هرکرا نیست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوی آن کز رضا حکیم بُوَد
جنبش اختران عقیم بُوَد
بندگی در سرای مُبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقی
تو کنی اختیار در باقی
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بیتو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهی تن
پیش تیرِ قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تیرِ قضا
نپذیرد ورا جریحه دوا
زخم تیر قضا سپر شکنست
هیچکس خود ز خم او نبرست
نرهی ای فضولی رعنا
جز به بیدست و پایی از دریا
آنکه دلهای آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پیش آسیب تیر احکامش
همچو صیداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زیان
امر قل لن یصیبنا برخوان
کز پی جانت حکم یزدانی
شب نبشت آنچه روز میخوانی
از پی جیم جهل و عقل سقیم
دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکی اوّلست آخر حکم
خویشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دریا
چون ز بالا بلا نهد به تو روی
رو تو الله گوی و آه مگوی
حکم حق چون سوی تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
تا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
دست و لب زیر حکم مبدع کل
پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل
سوزیان باش کدخدایش را
استخوان باش مر همایش را
هرچه جز حق بود تو آن مپذیر
دل ز اغیار جملگی برگیر
روی چون شمع پیش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند
جان همی ده چنو و خوش میخند
جان به رغبت سپار کز انکار
نیست جان را در آن سرای شمار
کانکه دَم با سرِ بریده کشد
بارِ حکمش به نورِ دیده کشد
سرنپیچیده ز حکم و امر خدای
بنشیند خموش بر یک جای
آتشی را همی کند تسلیم
داغ نمرود و باغ ابراهیم
تا نگشتی به سوی خویش گدای
نبود سوی تو خدای خدای
هدف تیر حکم او جان کن
صدف درّ عشقش ایمان کن
شرع مقلوب را مکان گویی
عرش مقلوب را کجا جویی
زانکه داند خدای رمز سَخُن
غمز او غمزهها تقاضا کن
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
قالالله تعالی قل لئن اجتمعتالانس والجن علی ان یأتوا به مثل هذاالقرآن لایأتون به مثله ولو کان بعضهم لبعض ظهیراً، و قال عزّ من قائل. ولاحبة فی ظلماتالارض ولا رطب ولا یابس الّا فی کتاب مبین، و قال النبی علیهالسلام: القرآن غنی لافقر بعده و لاغنی دونه، و قال علیهالسلام: القرآن هوالدواء من کل دواء الّا الموت. و قال ایضا: اهل القرآن هم اهلالله و خاصته، و قال ایضا صلواتالله وسلامه علیه اصدق الحدیث کتابالله، و قال احمدبن حنبل: القرآن کلامالله غیر مخلوق و من قال مخلوق فهو کافربالله العظیم.
سخنش را ز بس لطافت و ظرف
صدمت صوت نی و زحمت حرف
صفتش را حدوث کی سنجد
سخنش در حروف کی گنجد
وهم حیران ز شکل صورتهاش
عقل واله ز سِرّ سورتهاش
مغز و نغز است حرف و سورت او
دلبر و دلپذیر صورت او
زان گرفته مقیم قوّت و قوت
زادهٔ ملک و دادهٔ ملکوت
سرّ او بهر حلّ مشکلها
روح جانها و راحت دلها
دل مجروح را شفا قرآن
دل پر درد را دوا قرآن
تو کلام خدای را بیشک
گر نئی طوطی و حمار و اِشَک
اصل ایمان و رکن تقوی دان
کان یاقوت و گنج معنی دان
هست قانون حکمت حکما
هست معیار عادت علما
نزهت جانها ستایش اوست
سلوت عقلها نمایش اوست
آیت او شفای جان تقی
رایتش درد و اندهان شقی
عقل و نفس از نهاد او حاجز
فصحا از طریق آن عاجز
عقل کل را فکنده در شدّت
نفس کل را نشانده در عدّت
سخنش را ز بس لطافت و ظرف
صدمت صوت نی و زحمت حرف
صفتش را حدوث کی سنجد
سخنش در حروف کی گنجد
وهم حیران ز شکل صورتهاش
عقل واله ز سِرّ سورتهاش
مغز و نغز است حرف و سورت او
دلبر و دلپذیر صورت او
زان گرفته مقیم قوّت و قوت
زادهٔ ملک و دادهٔ ملکوت
سرّ او بهر حلّ مشکلها
روح جانها و راحت دلها
دل مجروح را شفا قرآن
دل پر درد را دوا قرآن
تو کلام خدای را بیشک
گر نئی طوطی و حمار و اِشَک
اصل ایمان و رکن تقوی دان
کان یاقوت و گنج معنی دان
هست قانون حکمت حکما
هست معیار عادت علما
نزهت جانها ستایش اوست
سلوت عقلها نمایش اوست
آیت او شفای جان تقی
رایتش درد و اندهان شقی
عقل و نفس از نهاد او حاجز
فصحا از طریق آن عاجز
عقل کل را فکنده در شدّت
نفس کل را نشانده در عدّت
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
در سرِّ قرآن
سرِّ قرآن قران نکو داند
زو شنو زانکه خود همو داند
چون نباشد ز محرمان بنهفت
سرِّ قرآن زبان چه داند گفت
کی بنشناخت جز به دیدهٔ جان
حرف پیمای را ز قرآن خوان
من نگویم اگرچه عثمانی
که تو قرآن همی نکو دانی
هست دنیا مثال تابستان
خلق در وی بسان سرمستان
در بیابان غفلتند همه
مرگ همچون شبان و خلق رمه
اندرین بادیهٔ هوا و هوان
ریگ گرم است همچو آب روان
هست قرآن چو آب سرد فرات
تو چو عاصی تشنه در عرصات
حرف و قرآن تو ظرف و آب شمر
آب میخور به ظرف در منگر
کان کین زان نمایدت اوطان
که تموز است و مهر در سرطان
زان بماندت نهاد بیروزه
کآب سرد است و کوزه پیروزه
سرِّ قرآن پاک با دل پاک
درد گوید به صوت اندُهناک
عقل کی شرح و بسط او داند
ذوق سر سرِّ او نکو داند
گرچه نقش سخن نه از سخنست
بوی یوسف درون پیرهنست
بود در مصر مانده یوسف خوب
بو به کنعان رسیده زی یعقوب
حرف قرآن ز معنی قرآن
همچنانست کز لباس تو جان
حرف را بر زبان توان راندن
جان قرآن به جان توان خواندن
صدف آمد حروف و قرآن دُر
نشود مایل صدف دل حُر
حرف او گرچه خوب و منقوشست
کوه از او همچو عهن منفوش است
از درون کن سماع موسیوار
نز برون سو چو زیر موسیقار
جان چو آن خواند لقمه چرب کند
دل که بشنود خرقه ضرب کند
لفظ و آواز و حرف در آیات
چون سه چوبک ز کاسهای نبات
پوست ار چه نه خوب و نغز بُوَد
پوستت پردهدار مغز بُوَد
حکمت از خبث تو سرود آید
نُبی از جهل تو فرود آید
تا در این تربتی که ترتیب است
تا بر این مرکزی که ترکیب است
به بصر بید بین به دل طوبی
به زبان حرف خوان به دل معنی
بکن از بهرِ حرمتِ قرآن
عقل را پیش نطق او قربان
عقل نبود دلیل اسرارش
عقل عاجز شدست در کارش
تا درین عالمی که پر صید است
تا براین مرکبی که پُر کیدست
تو کنون ناحفاظ و غمّازی
کی سزاوار پردهٔ رازی
تو نگشتی بسرِّ او واقف
نرسیدی هنوز در موقف
تا هوا خواهی و هوا داری
کودکی کن نه مرد این کاری
چون جهان هوا خرد بگرفت
نیکی محض جای بد بگرفت
دیو بگریخت هم به دوزخ آز
یافت انگشتری سلیمان باز
آنگهی بو که صبح دین بدمد
شب وهم و خیال و حس برمد
چون ببینند مر ترا بیعیب
روی پوشیدگان عالم غیب
مر ترا در سرای عیب آرند
پرده از پیش روی بردارند
سرِّ قرآن ترا چو بنمایند
پردههای حروف بگشایند
خاکی اجزای خاک را بیند
پاک باید که پاک را بیند
شد هزیمت ز سرِّ او شیطان
چه عجب گر رمید از قرآن
در دماغی که دیو کبر دمد
فهم قرآن از آن دماغ رمد
ز استماع قرآن بتابد گوش
وز پی سرِّ سوره نازد هوش
سوی سرِّ نُبی نیارد هوش
جز دل و جانت از زبان خموش
هوش اگر گوشمال حق یابد
سرِّ قرآن ز سوره دریابد
زو شنو زانکه خود همو داند
چون نباشد ز محرمان بنهفت
سرِّ قرآن زبان چه داند گفت
کی بنشناخت جز به دیدهٔ جان
حرف پیمای را ز قرآن خوان
من نگویم اگرچه عثمانی
که تو قرآن همی نکو دانی
هست دنیا مثال تابستان
خلق در وی بسان سرمستان
در بیابان غفلتند همه
مرگ همچون شبان و خلق رمه
اندرین بادیهٔ هوا و هوان
ریگ گرم است همچو آب روان
هست قرآن چو آب سرد فرات
تو چو عاصی تشنه در عرصات
حرف و قرآن تو ظرف و آب شمر
آب میخور به ظرف در منگر
کان کین زان نمایدت اوطان
که تموز است و مهر در سرطان
زان بماندت نهاد بیروزه
کآب سرد است و کوزه پیروزه
سرِّ قرآن پاک با دل پاک
درد گوید به صوت اندُهناک
عقل کی شرح و بسط او داند
ذوق سر سرِّ او نکو داند
گرچه نقش سخن نه از سخنست
بوی یوسف درون پیرهنست
بود در مصر مانده یوسف خوب
بو به کنعان رسیده زی یعقوب
حرف قرآن ز معنی قرآن
همچنانست کز لباس تو جان
حرف را بر زبان توان راندن
جان قرآن به جان توان خواندن
صدف آمد حروف و قرآن دُر
نشود مایل صدف دل حُر
حرف او گرچه خوب و منقوشست
کوه از او همچو عهن منفوش است
از درون کن سماع موسیوار
نز برون سو چو زیر موسیقار
جان چو آن خواند لقمه چرب کند
دل که بشنود خرقه ضرب کند
لفظ و آواز و حرف در آیات
چون سه چوبک ز کاسهای نبات
پوست ار چه نه خوب و نغز بُوَد
پوستت پردهدار مغز بُوَد
حکمت از خبث تو سرود آید
نُبی از جهل تو فرود آید
تا در این تربتی که ترتیب است
تا بر این مرکزی که ترکیب است
به بصر بید بین به دل طوبی
به زبان حرف خوان به دل معنی
بکن از بهرِ حرمتِ قرآن
عقل را پیش نطق او قربان
عقل نبود دلیل اسرارش
عقل عاجز شدست در کارش
تا درین عالمی که پر صید است
تا براین مرکبی که پُر کیدست
تو کنون ناحفاظ و غمّازی
کی سزاوار پردهٔ رازی
تو نگشتی بسرِّ او واقف
نرسیدی هنوز در موقف
تا هوا خواهی و هوا داری
کودکی کن نه مرد این کاری
چون جهان هوا خرد بگرفت
نیکی محض جای بد بگرفت
دیو بگریخت هم به دوزخ آز
یافت انگشتری سلیمان باز
آنگهی بو که صبح دین بدمد
شب وهم و خیال و حس برمد
چون ببینند مر ترا بیعیب
روی پوشیدگان عالم غیب
مر ترا در سرای عیب آرند
پرده از پیش روی بردارند
سرِّ قرآن ترا چو بنمایند
پردههای حروف بگشایند
خاکی اجزای خاک را بیند
پاک باید که پاک را بیند
شد هزیمت ز سرِّ او شیطان
چه عجب گر رمید از قرآن
در دماغی که دیو کبر دمد
فهم قرآن از آن دماغ رمد
ز استماع قرآن بتابد گوش
وز پی سرِّ سوره نازد هوش
سوی سرِّ نُبی نیارد هوش
جز دل و جانت از زبان خموش
هوش اگر گوشمال حق یابد
سرِّ قرآن ز سوره دریابد
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر بدایت کمال نبوّت
آدم و آنکه شمّت جان داشت
پای دامانش بر گریبان داشت
آدم از مادر عدم زاده
او چراغی بدو فرستاده
غیب یزدان نهاده در دل او
آب حیوان سرشته در گِل او
دیدهٔ او به گاه منزل خواب
تا سوی عرش برگرفته نقاب
جان او بوده در طریقت حق
گوهر حضرت حقیقت حق
دیده از چشم دل به نور احد
از دریچهٔ ازل سرای ابد
کرده از بر به مکتب مردی
سورتِ سیرتِ جوانمردی
من نگویم که غیبدان بُد او
گرچه از چشمها نهان بُد او
غیبدان در مشیمهٔ کن و کان
نیست جز خالق زمین و زمان
نه زبانش به وقت نشر حکم
گفت لو تعلمون ما اعلم
زانکه بنمود حق به جان و دلش
رمزهای حقیقت ازلش
رفته از اقتداش تا عیّوق
زشت و نیکو و لاحق و مسبوق
پادشا بر جهان آدم اوست
راهبر سوی ملک اعظم اوست
طینتش زینتِ جهان آمد
ساحتش راحتِ روان آمد
چون زبان را به نامه کرد روان
تا شود کسری آرمیده روان
به شقاوت چو رشد کرد رها
از سعادت به غی بماند جدا
چونکه عینش فتاد بر عنوان
زهر شد نوش جان نوشروان
شرع او چون نشست بر عیّوق
شد گسسته عنان عزّ یعوق
شد ز تابش نشانهٔ کسری
سر ایوان طارم کسری
پای کوبان عروس عشق ازل
سرنگون اوفتاده لات و هبل
داده دادش همه خلایق را
عزّ معشوق و ذلّ عاشق را
ملک تن را خرابی از کینش
ملک جان را عمارت از دینش
جزع و لعلش ز بهر عزّ و شرف
گوشها کرده همچو گوش صدف
روز تا روشنست و شب سیهست
زلف و رویش شفیع هر گنهست
از پی زقّه دادن از لب او
وز پی زادگان مَرکب او
وز پی صورت و دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
عقل کل بوده در دبستانش
نفس کل گاهواره جنبانش
جوهر این سرای را عرض او
لیک عرض بهشت را غرض او
دیو را بوده روز بدر و حنین
صورتش سورهٔ معوّذتین
پای دامانش بر گریبان داشت
آدم از مادر عدم زاده
او چراغی بدو فرستاده
غیب یزدان نهاده در دل او
آب حیوان سرشته در گِل او
دیدهٔ او به گاه منزل خواب
تا سوی عرش برگرفته نقاب
جان او بوده در طریقت حق
گوهر حضرت حقیقت حق
دیده از چشم دل به نور احد
از دریچهٔ ازل سرای ابد
کرده از بر به مکتب مردی
سورتِ سیرتِ جوانمردی
من نگویم که غیبدان بُد او
گرچه از چشمها نهان بُد او
غیبدان در مشیمهٔ کن و کان
نیست جز خالق زمین و زمان
نه زبانش به وقت نشر حکم
گفت لو تعلمون ما اعلم
زانکه بنمود حق به جان و دلش
رمزهای حقیقت ازلش
رفته از اقتداش تا عیّوق
زشت و نیکو و لاحق و مسبوق
پادشا بر جهان آدم اوست
راهبر سوی ملک اعظم اوست
طینتش زینتِ جهان آمد
ساحتش راحتِ روان آمد
چون زبان را به نامه کرد روان
تا شود کسری آرمیده روان
به شقاوت چو رشد کرد رها
از سعادت به غی بماند جدا
چونکه عینش فتاد بر عنوان
زهر شد نوش جان نوشروان
شرع او چون نشست بر عیّوق
شد گسسته عنان عزّ یعوق
شد ز تابش نشانهٔ کسری
سر ایوان طارم کسری
پای کوبان عروس عشق ازل
سرنگون اوفتاده لات و هبل
داده دادش همه خلایق را
عزّ معشوق و ذلّ عاشق را
ملک تن را خرابی از کینش
ملک جان را عمارت از دینش
جزع و لعلش ز بهر عزّ و شرف
گوشها کرده همچو گوش صدف
روز تا روشنست و شب سیهست
زلف و رویش شفیع هر گنهست
از پی زقّه دادن از لب او
وز پی زادگان مَرکب او
وز پی صورت و دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
عقل کل بوده در دبستانش
نفس کل گاهواره جنبانش
جوهر این سرای را عرض او
لیک عرض بهشت را غرض او
دیو را بوده روز بدر و حنین
صورتش سورهٔ معوّذتین
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش ابوبکر صدیق رضیالله عنه
ذکر ابیبکر الصدیق الاطهر الشیخ الاکبر الوزیر الانور الضجیع الاقمّر العتیق الازهر الصاحب فیالغار المؤتمن فیالشدائد والاسرار المنفق لرسولالله اربعین الفـ دینار حبیب حبیبالملک الجبار الذی انزل الله تعالی فیشأنه: والذی جاء بالصدق و صدّق به اولئک همالمتقون، و قال النّبی صلّیالله علیه و سلم: هذا سید کهول اهل الجنّة منالاولین والآخرین الاالنبیین والمرسلین، و قال علیهالسلام: انت عتیقالله منالنار فسمی عتیقا، و سئل الجنید عن قول النبی صلیالله علیه و آله و سلم لابی بکر: انت عتیقالله منالنار لم سمی عتیقا قال: لانه عتیق من مشاهدة الکونین لایشاهد معالله غیرالله، و قال علیهالسلام: لو وزن ایمان ابیبکر بایمان اهل الارض لرجح، و قال علیهالسلام: لاتبک یا ابابکر ان من امّنالناس علی ماله و صحبته ابابکر و قال عم: ولو کنت متخذا من امتی خلیلا لاتخذت ابابکر خلیلا ولکن مودّة الاسلام و اخوّته، ولایبقی فیالمسجد باب الا سد الا باب ابیبکر، و قال حسّانبن ثابت فیالنبی و ابیبکر و عمر علیهالسلام و رضیالله عنهما.
ثلثة برزوا بفضلهم
نصرهم ربهم اذا نشروا
فلیس من مؤمن له بصر
ینکر تفضیلهم اذا ذکروا
عاشوا بلا فرقة ثلثهم
واجتمعوا فیالممات فاقبروا
و قال صلیالله علیهوسلم: انا مدینة الصدق و ابوبکر بابها. و قال: من احب ابابکر فقد اقام الدین.
آفتاب کرم چو در دربست
قمر نائبان کمر دربست
چون نهفت آفتاب دین را غرب
کرد ماه خلافت آخُر چرب
خواجهٔ با خلاص و با اخلاص
جانش آزاد کرد مجلس خاص
در سرای سرور مونس و یار
ثانی اثنین اذهما فیالغار
از زبان صادق و ز جان صدیق
چون نبی مشفق و چو کعبه عتیق
بوده از پاشنه طریقت سای
پیش جان رسول مار افسای
همهٔ خویش کرده در کارش
همه او گشته بهر دیدارش
بوده با ذات عشق پروردش
همره و هم مزاج و هم دردش
حرف بگذاشته چو دل سخنش
پوست بفگنده همچو مار تنش
هرچه حق بر دل محمّد خواند
برد و در باغ جان او بنشاند
چون نهال نهاد او برجست
غنچه بگشاد و میوه عقد ببست
هریکی شاخ میوهدار فره
نام آن میوهها و صدق به
جبرئیل آمده برِ مهتر
به عیادت ز حق پیامآور
کای محمّد ز بهر خاست و نشست
در دندان خواجه بهتر هست
مهترش گفت چون ز خود بگریخت
وحی در جام جانم آنچه بریخت
که نه من آن شراب از سینهاش
ریختم بهر عهد دیرینهاش
بل به فرمان حق به استحقاق
ریختم نز ره ریا و نفاق
پیش از اسلام قابل دین بود
پیش از این رمزها سخن این بود
صدق او از پی سلامت راه
بوده ساحرشناس و کاهنکاه
بوده بر شه ره امانت و حدق
قدم صدق را به مقعد صدق
برفشاند به عشق عقل نوی
در قدوم رکاب مصطفوی
از نبوّت به جان ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
مشورت را وزیر پیغمبر
روز خلوت مشیر پیغمبر
انس با وی گرفته روح رسول
زانکه بُد فارغ از طریق فضول
جان فدا کرده بود در ره دین
زانکه بُد از نخست آگه دین
کرده بود انتظار خسرو شرع
بر دلش تافت زود پرتو شرع
سوی دل مصطفای آزاده
صدق او را دریچه بگشاده
سوی میدان سرِ پیمبر او
همه درها ببسته جز درِ او
جز عطیّت نبود حاصل او
تا چه دل داشت یارب آن دل او
شمع دین بود مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانش
زآنچه امّت ندیده یزدانش
هیچ ایمانپذیر چون جانش
پیش دین بنده هوش او بوده است
حلقه در گوش گوش او بوده است
گر دلش را وفا ندادی جوش
کس نبودی زبان دین را گوش
قابل صدق و قایل ایمان
عامل علم و حامل قرآن
درد دل را به سینه درمان او
خوان دین را نخست مهمان او
آنچه بشنید زود باور داشت
شرع را هفت عضو درخور داشت
جد صدقش به گوش مرد و ستور
کرده آواز غول را پی گور
خواجهٔ با وقار و آهسته
دست صدقش شکسته را بسته
ثلثة برزوا بفضلهم
نصرهم ربهم اذا نشروا
فلیس من مؤمن له بصر
ینکر تفضیلهم اذا ذکروا
عاشوا بلا فرقة ثلثهم
واجتمعوا فیالممات فاقبروا
و قال صلیالله علیهوسلم: انا مدینة الصدق و ابوبکر بابها. و قال: من احب ابابکر فقد اقام الدین.
آفتاب کرم چو در دربست
قمر نائبان کمر دربست
چون نهفت آفتاب دین را غرب
کرد ماه خلافت آخُر چرب
خواجهٔ با خلاص و با اخلاص
جانش آزاد کرد مجلس خاص
در سرای سرور مونس و یار
ثانی اثنین اذهما فیالغار
از زبان صادق و ز جان صدیق
چون نبی مشفق و چو کعبه عتیق
بوده از پاشنه طریقت سای
پیش جان رسول مار افسای
همهٔ خویش کرده در کارش
همه او گشته بهر دیدارش
بوده با ذات عشق پروردش
همره و هم مزاج و هم دردش
حرف بگذاشته چو دل سخنش
پوست بفگنده همچو مار تنش
هرچه حق بر دل محمّد خواند
برد و در باغ جان او بنشاند
چون نهال نهاد او برجست
غنچه بگشاد و میوه عقد ببست
هریکی شاخ میوهدار فره
نام آن میوهها و صدق به
جبرئیل آمده برِ مهتر
به عیادت ز حق پیامآور
کای محمّد ز بهر خاست و نشست
در دندان خواجه بهتر هست
مهترش گفت چون ز خود بگریخت
وحی در جام جانم آنچه بریخت
که نه من آن شراب از سینهاش
ریختم بهر عهد دیرینهاش
بل به فرمان حق به استحقاق
ریختم نز ره ریا و نفاق
پیش از اسلام قابل دین بود
پیش از این رمزها سخن این بود
صدق او از پی سلامت راه
بوده ساحرشناس و کاهنکاه
بوده بر شه ره امانت و حدق
قدم صدق را به مقعد صدق
برفشاند به عشق عقل نوی
در قدوم رکاب مصطفوی
از نبوّت به جان ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
مشورت را وزیر پیغمبر
روز خلوت مشیر پیغمبر
انس با وی گرفته روح رسول
زانکه بُد فارغ از طریق فضول
جان فدا کرده بود در ره دین
زانکه بُد از نخست آگه دین
کرده بود انتظار خسرو شرع
بر دلش تافت زود پرتو شرع
سوی دل مصطفای آزاده
صدق او را دریچه بگشاده
سوی میدان سرِ پیمبر او
همه درها ببسته جز درِ او
جز عطیّت نبود حاصل او
تا چه دل داشت یارب آن دل او
شمع دین بود مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانش
زآنچه امّت ندیده یزدانش
هیچ ایمانپذیر چون جانش
پیش دین بنده هوش او بوده است
حلقه در گوش گوش او بوده است
گر دلش را وفا ندادی جوش
کس نبودی زبان دین را گوش
قابل صدق و قایل ایمان
عامل علم و حامل قرآن
درد دل را به سینه درمان او
خوان دین را نخست مهمان او
آنچه بشنید زود باور داشت
شرع را هفت عضو درخور داشت
جد صدقش به گوش مرد و ستور
کرده آواز غول را پی گور
خواجهٔ با وقار و آهسته
دست صدقش شکسته را بسته
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی قربته و حق صحبته مع رسولاللّٰه
چون زدی کوس شرع روح امین
چشم بر گوش او نهادی دین
به نبی او ز جان شایسته
در دهان دل نمود چون پسته
قد او در رضای یزدانی
جست پیراهن مسلمانی
بوده چندان کرامت و فضلش
که لوالفضل خوانده ذوالفضلش
داده قرض از نهادهٔ دل و دین
هست من ذاالذی گواه براین
حکم من ذاالذی شنیده به گوش
زده در پیش حکم خانه فروش
در یکی دفعه گاه ایثارش
داده وی چل هزار دینارش
داده اسباب و ملک و سهل و سلیم
کرده بهر خود اختیار گلیم
از دریچهٔ مشبّک ایمان
در تماشای روضهٔ رضوان
صدق او نقشبند زیب و فرش
درد او هرهم دل و جگرش
گشته پشمینه پوش روح امین
از پی حلق او به حلقهٔ دین
تخته شسته ز بهر شرع رسول
از الفـ با و تای عقل فضول
قفصی بوده سینهٔ صدّیق
عندلیبی درو به نام عتیق
دل خود چون به شرع او بربست
به نخستین دم آن قفص بشکست
گشت حاصل هرآنچه او مسؤول
نام کُل بر دلش نهاد رسول
عندلیب دلش چو بالا جَست
در درازای شرع پهنا گشت
عرش و شرع محمدی برِ او
هم در آن سینهٔ منوّر او
طول و عرضش چو شرع معلومست
زانکه مقلوب موم هم مومست
چون کمال و جمال او بشناخت
همهٔ خویش در رهش درباخت
دایهٔ دین بلایجوز و یجوز
سیر شیرش نکرده بود هنوز
که همی کرد بهر دمسازی
جان او با صفاش دل بازی
دین چو شمعی و مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانهاش
برده در دین حق خبر بر از او
یافته روز کین ظفر فر از او
کرده منشور را به خط بدیع
حق لیستخلفنهم توقیع
به خلافت چو دست بیرون کرد
رودهٔ اهل ردّه را خون کرد
خرد خویش را ز روی نیاز
قبلهٔ راز کرد و جای نماز
آن یکی و همه چو جوهر عقل
آن خداوند و بنده چون سرِِ عقل
سال و مه بوده در مرافقتش
جان فدا کرده در موافقتش
جد بوبکر بود دین را جاه
دین ز بوبکر یافت تاج و کلاه
صدق او میزبان ایمان بود
مصطفی هرچه خواست او آن بود
سوخت شاخ اعادت عادت
کند بیخ ارادت ردّت
ملک افتاده را به پای آورد
ملت رفته باز جای آورد
چون جدا خواست شد زکوة و نماز
بهم آورد هر دوان را باز
تازه زو شد زکوة و فرض صلوة
رکن اسلام شد مصون ز افات
برگرفت او به قوّت ایمان
شرک و شک را ز کسوت ایمان
عالمی قصد کافری کرده
او به نوبت پیامبری کرده
صورت و سیرتش همه جان بود
زان ز چشم عوام پنهان بود
دل عاقل به نام شد نه به نان
چشم عامی به تن شده نه به جان
چشم عاقل درون جان بیند
گوهر لعل چشم کان بیند
دست هر ناکسی بدو نرسد
پای هر سفلهای درو نرسد
چشم ایمان جمال او بیند
کور کی چهرهٔ نکو بیند
ای ندانسته حدق بوبکری
تو چه دانش ز صدق بوبکری
جان پر کبر و عقل پر مکرت
کی نماید جمال بوبکرت
تو بدین چشم مختصر بینش
چون توانی بدیدن آن دینش
چشم بوبکر بین ز دین خیزد
نه ز مکر و هوا و کین خیزد
حور صدر قیامتش خواند
رافضی قیمتش کجا داند
کرد بوبکر کار بوبکری
تو نه مرد عیار بوبکری
دشمنش را اجل دوان آرد
که هوا مر ورا هوان دارد
تا هوا هاویه نگار تو شد
مار و موش امل شکار تو شد
سر بریده چو بیند از خود سیر
گوید او با هزار شر اناخیر
رافضی را محلّ آن نبود
وانچه او ظن برد چنان نبود
تو نه مرد علی و عبّاسی
مصلحت را ز جهل نشناسی
کانکه ابلیسوار تن بیند
همه را همچو خویشتن بیند
او چه داند که تابش جان چیست
چه شناسد که درد ایمان چیست
آنکه جان بهر خاندان خواهد
کی علی را به جان زیان خواهد
از برای فضول و جاهلیی
ناز خواهد ز بغض چون علیی
آنکه نستد ز حق حلال فلک
کی به خود ره دهد حرام فدک
گر نه جانش اضافتی بودی
ورنه صدقش خلافتی بودی
مصطفی کی بدو سپردی ملک
یا ز حیدر چگونه بردی ملک
آنکه جان را ز صخر بستاند
کی ز بیم عدو فرو ماند
علیی کو کشد ز دشمن پوست
با چنین دشمنی نباشد دوست
تو بدین ترّهات و هزل و فضول
مر علی را همی کنی معزول
گر مداهن بود روا نبود
به خلافت تنش سزا نبود
ور بود عاجز و خبیر بود
پس منافق بود نه میر بود
مصلحت بود آنچه کرد علی
تو چرا سال و ماه پر جدلی
مکر و کبر و هوا برون انداز
تا دهد جانش مر ترا آواز
شد چو شیر خدای حرز نویس
رخت بر گاو بر نهد ابلیس
تا علی را چو تو ولی چکند
در هوا و هوس علی چکند
زین بد و نیک به گزین کردن
زشت باشد حدیث دین کردن
برگذشت او ز مبتدای قدم
در رسید او به منتهای همم
پیش او روفتند تا درگاه
حور و غلمان به جعد و گیسو راه
رافضی را بماند در گردن
جکجک و مرگ و جسک و جان کندن
بر براقی که مصطفی پرورد
رافضی رایضی چه داند کرد
بود بوبکر با علی همراه
تو زبان فضول کن کوتاه
آفرین خدای بیهمتا
بر ابوبکر باد و شیر خدا
صورت صدقش از دریچهٔ فضل
دیده فاروق را به علم و به عدل
هر دو مهتر برای دین بودند
در سیادت سزای دین بودند
چشم بر گوش او نهادی دین
به نبی او ز جان شایسته
در دهان دل نمود چون پسته
قد او در رضای یزدانی
جست پیراهن مسلمانی
بوده چندان کرامت و فضلش
که لوالفضل خوانده ذوالفضلش
داده قرض از نهادهٔ دل و دین
هست من ذاالذی گواه براین
حکم من ذاالذی شنیده به گوش
زده در پیش حکم خانه فروش
در یکی دفعه گاه ایثارش
داده وی چل هزار دینارش
داده اسباب و ملک و سهل و سلیم
کرده بهر خود اختیار گلیم
از دریچهٔ مشبّک ایمان
در تماشای روضهٔ رضوان
صدق او نقشبند زیب و فرش
درد او هرهم دل و جگرش
گشته پشمینه پوش روح امین
از پی حلق او به حلقهٔ دین
تخته شسته ز بهر شرع رسول
از الفـ با و تای عقل فضول
قفصی بوده سینهٔ صدّیق
عندلیبی درو به نام عتیق
دل خود چون به شرع او بربست
به نخستین دم آن قفص بشکست
گشت حاصل هرآنچه او مسؤول
نام کُل بر دلش نهاد رسول
عندلیب دلش چو بالا جَست
در درازای شرع پهنا گشت
عرش و شرع محمدی برِ او
هم در آن سینهٔ منوّر او
طول و عرضش چو شرع معلومست
زانکه مقلوب موم هم مومست
چون کمال و جمال او بشناخت
همهٔ خویش در رهش درباخت
دایهٔ دین بلایجوز و یجوز
سیر شیرش نکرده بود هنوز
که همی کرد بهر دمسازی
جان او با صفاش دل بازی
دین چو شمعی و مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانهاش
برده در دین حق خبر بر از او
یافته روز کین ظفر فر از او
کرده منشور را به خط بدیع
حق لیستخلفنهم توقیع
به خلافت چو دست بیرون کرد
رودهٔ اهل ردّه را خون کرد
خرد خویش را ز روی نیاز
قبلهٔ راز کرد و جای نماز
آن یکی و همه چو جوهر عقل
آن خداوند و بنده چون سرِِ عقل
سال و مه بوده در مرافقتش
جان فدا کرده در موافقتش
جد بوبکر بود دین را جاه
دین ز بوبکر یافت تاج و کلاه
صدق او میزبان ایمان بود
مصطفی هرچه خواست او آن بود
سوخت شاخ اعادت عادت
کند بیخ ارادت ردّت
ملک افتاده را به پای آورد
ملت رفته باز جای آورد
چون جدا خواست شد زکوة و نماز
بهم آورد هر دوان را باز
تازه زو شد زکوة و فرض صلوة
رکن اسلام شد مصون ز افات
برگرفت او به قوّت ایمان
شرک و شک را ز کسوت ایمان
عالمی قصد کافری کرده
او به نوبت پیامبری کرده
صورت و سیرتش همه جان بود
زان ز چشم عوام پنهان بود
دل عاقل به نام شد نه به نان
چشم عامی به تن شده نه به جان
چشم عاقل درون جان بیند
گوهر لعل چشم کان بیند
دست هر ناکسی بدو نرسد
پای هر سفلهای درو نرسد
چشم ایمان جمال او بیند
کور کی چهرهٔ نکو بیند
ای ندانسته حدق بوبکری
تو چه دانش ز صدق بوبکری
جان پر کبر و عقل پر مکرت
کی نماید جمال بوبکرت
تو بدین چشم مختصر بینش
چون توانی بدیدن آن دینش
چشم بوبکر بین ز دین خیزد
نه ز مکر و هوا و کین خیزد
حور صدر قیامتش خواند
رافضی قیمتش کجا داند
کرد بوبکر کار بوبکری
تو نه مرد عیار بوبکری
دشمنش را اجل دوان آرد
که هوا مر ورا هوان دارد
تا هوا هاویه نگار تو شد
مار و موش امل شکار تو شد
سر بریده چو بیند از خود سیر
گوید او با هزار شر اناخیر
رافضی را محلّ آن نبود
وانچه او ظن برد چنان نبود
تو نه مرد علی و عبّاسی
مصلحت را ز جهل نشناسی
کانکه ابلیسوار تن بیند
همه را همچو خویشتن بیند
او چه داند که تابش جان چیست
چه شناسد که درد ایمان چیست
آنکه جان بهر خاندان خواهد
کی علی را به جان زیان خواهد
از برای فضول و جاهلیی
ناز خواهد ز بغض چون علیی
آنکه نستد ز حق حلال فلک
کی به خود ره دهد حرام فدک
گر نه جانش اضافتی بودی
ورنه صدقش خلافتی بودی
مصطفی کی بدو سپردی ملک
یا ز حیدر چگونه بردی ملک
آنکه جان را ز صخر بستاند
کی ز بیم عدو فرو ماند
علیی کو کشد ز دشمن پوست
با چنین دشمنی نباشد دوست
تو بدین ترّهات و هزل و فضول
مر علی را همی کنی معزول
گر مداهن بود روا نبود
به خلافت تنش سزا نبود
ور بود عاجز و خبیر بود
پس منافق بود نه میر بود
مصلحت بود آنچه کرد علی
تو چرا سال و ماه پر جدلی
مکر و کبر و هوا برون انداز
تا دهد جانش مر ترا آواز
شد چو شیر خدای حرز نویس
رخت بر گاو بر نهد ابلیس
تا علی را چو تو ولی چکند
در هوا و هوس علی چکند
زین بد و نیک به گزین کردن
زشت باشد حدیث دین کردن
برگذشت او ز مبتدای قدم
در رسید او به منتهای همم
پیش او روفتند تا درگاه
حور و غلمان به جعد و گیسو راه
رافضی را بماند در گردن
جکجک و مرگ و جسک و جان کندن
بر براقی که مصطفی پرورد
رافضی رایضی چه داند کرد
بود بوبکر با علی همراه
تو زبان فضول کن کوتاه
آفرین خدای بیهمتا
بر ابوبکر باد و شیر خدا
صورت صدقش از دریچهٔ فضل
دیده فاروق را به علم و به عدل
هر دو مهتر برای دین بودند
در سیادت سزای دین بودند
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین عمر الفاروق رضیاللّٰه عنه
ذکر امیرالمؤمنین ابی حفض عمربن الخطاب المذکور بافضل الخطاب الحاوی للثواب الماحی للعقاب الذی فرق بین الحق و الباطل و القتیل والقاتل الذی انزلاللّٰه تعالی فی شانه: یا ایها النبی حسبکاللّٰه و من اتبعک منالمؤمنین یعنی عمر رضیاللّٰه عنه و قال النبی صلّی اللّٰه علیه و سلم: عمر سراج اهل الجنة ولو کان بعدی نبیّاً لکان عمر، و قال علیهالسلام: ان الشیطان لیفرّ من ظل عمر، من احب عمر امنالخطر من احب عمر فقد اوضح الطریق، و قال: انا مدینة العدل و عمر بابها.
بود عدل عمر ز بیمکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
زانکه بگشاد پای بر عیّوق
دست اسلان عقدهٔ فاروق
طا طلب کرد مر عمر را یافت
از میان طفاوه بر وی تافت
دل او چون ز حق محقّق شد
صدف درّ رؤیت حق شد
آنکه کامل به وقت او شد کار
به سرِ نقطه باز شد پرگار
دین نهاده برای چونان شاه
پای دامی ز طا و ها در راه
آنکه طه طهارتش داده
آنکه طاسین امارتش داده
داده دستش به صدق طاء طلب
بسته پایش به عشقهای هرب
کرده بر چرخ حق به نور یقین
طا و ها ماه چاردهاش در دین
شوقش آورده سوی مهتر خویش
طرقوا طرقوا کنان در پیش
دیده ز طا همه طهارتها
کرده از ها همه امارتها
عمری عمر خود بیفشانده
عمری رفته فرّ حق مانده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عزّ و دولت سرمد
عمری را بدل به عمر ابد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
از پی دیو در زمانهٔ او
سایهٔ او سلاح خانهٔ او
کرده عقلش در این سرای مجاز
آروز را به خاک سیر جواز
کرده پیوند دلق خویش از برگ
دیده زان برگ دیو آزش مرگ
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حسبک اللّٰه ردیف ایمانش
در ره دین و دل فراغ از وی
باغ فردوس را چراغ از وی
در ده دین صلاح دِرّهٔ او
کرده خونها مباح در ره او
از پی حکم نافذش بشتاب
نامهٔ او بخوانده آب چو آب
خون دل با دم وفا بسرشت
نیل را نامه بر سفال نوشت
نیل تا نامهٔ عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
راندنی کاندرو نبود وقوف
خواندتی کاندرو نبود حروف
زده عدلش درین سرای مجاز
آتش اندر سرای پردهٔ راز
دست شسته ز حضرتش تلبیس
کوچ کرده ز کوی او ابلیس
چرخ مالیدگان نکوخو ازو
عمر پالیدگان بنیرو ازو
کرده خورشید را جدا ز منیش
سایهٔ نور دلق هفده منیش
برِ فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش
گشت قیصر نگون ز تخت رفیع
دِرّه در دست او و او به بقیع
کرده تلقین بیضرورت را
سورة سنّت اهل صورت را
از پی مؤمنان به تیغ و کمند
خار شبهت ز راه ایمان کند
روح کرده ز راح سرمستش
امر حق داده دِرّه در دستش
ز احتسابش در اعتدال بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
تیغ شاهان فرس پر خطری
بود کمتر ز دِرّه عمری
خانهٔ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
روی چون سوی احتساب آورد
مل چو گل در پای در رکاب آورد
نفس حسی ز هفت بند بجست
عقل انسان ز چار میخ برست
ور بخواهی کرامتی به شکوه
قصهٔ ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علّیّین
آری این زخم هم ز دین من است
ورچه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
هست پیدا ز بهر تصحیحش
در تراویح پر مصابیحش
شده از غیرتش فریشم تن
زَهرهٔ زِهرهٔ بریشمزن
دِرّهوار از پی اقامتِ حد
در ره احمد از برای احد
ذرهای را برای مستوری
نزده درّه جز به دستوری
خانهٔ می خراب گشته ازو
زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو
ناصراللّٰه در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
بود عدل عمر ز بیمکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
زانکه بگشاد پای بر عیّوق
دست اسلان عقدهٔ فاروق
طا طلب کرد مر عمر را یافت
از میان طفاوه بر وی تافت
دل او چون ز حق محقّق شد
صدف درّ رؤیت حق شد
آنکه کامل به وقت او شد کار
به سرِ نقطه باز شد پرگار
دین نهاده برای چونان شاه
پای دامی ز طا و ها در راه
آنکه طه طهارتش داده
آنکه طاسین امارتش داده
داده دستش به صدق طاء طلب
بسته پایش به عشقهای هرب
کرده بر چرخ حق به نور یقین
طا و ها ماه چاردهاش در دین
شوقش آورده سوی مهتر خویش
طرقوا طرقوا کنان در پیش
دیده ز طا همه طهارتها
کرده از ها همه امارتها
عمری عمر خود بیفشانده
عمری رفته فرّ حق مانده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عزّ و دولت سرمد
عمری را بدل به عمر ابد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
از پی دیو در زمانهٔ او
سایهٔ او سلاح خانهٔ او
کرده عقلش در این سرای مجاز
آروز را به خاک سیر جواز
کرده پیوند دلق خویش از برگ
دیده زان برگ دیو آزش مرگ
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حسبک اللّٰه ردیف ایمانش
در ره دین و دل فراغ از وی
باغ فردوس را چراغ از وی
در ده دین صلاح دِرّهٔ او
کرده خونها مباح در ره او
از پی حکم نافذش بشتاب
نامهٔ او بخوانده آب چو آب
خون دل با دم وفا بسرشت
نیل را نامه بر سفال نوشت
نیل تا نامهٔ عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
راندنی کاندرو نبود وقوف
خواندتی کاندرو نبود حروف
زده عدلش درین سرای مجاز
آتش اندر سرای پردهٔ راز
دست شسته ز حضرتش تلبیس
کوچ کرده ز کوی او ابلیس
چرخ مالیدگان نکوخو ازو
عمر پالیدگان بنیرو ازو
کرده خورشید را جدا ز منیش
سایهٔ نور دلق هفده منیش
برِ فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش
گشت قیصر نگون ز تخت رفیع
دِرّه در دست او و او به بقیع
کرده تلقین بیضرورت را
سورة سنّت اهل صورت را
از پی مؤمنان به تیغ و کمند
خار شبهت ز راه ایمان کند
روح کرده ز راح سرمستش
امر حق داده دِرّه در دستش
ز احتسابش در اعتدال بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
تیغ شاهان فرس پر خطری
بود کمتر ز دِرّه عمری
خانهٔ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
روی چون سوی احتساب آورد
مل چو گل در پای در رکاب آورد
نفس حسی ز هفت بند بجست
عقل انسان ز چار میخ برست
ور بخواهی کرامتی به شکوه
قصهٔ ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علّیّین
آری این زخم هم ز دین من است
ورچه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
هست پیدا ز بهر تصحیحش
در تراویح پر مصابیحش
شده از غیرتش فریشم تن
زَهرهٔ زِهرهٔ بریشمزن
دِرّهوار از پی اقامتِ حد
در ره احمد از برای احد
ذرهای را برای مستوری
نزده درّه جز به دستوری
خانهٔ می خراب گشته ازو
زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو
ناصراللّٰه در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در عدل وی رضیاللّٰه عنه
عدل او بود با قضا همبر
حکم او بود تیز رو چو قدر
بیشه بر گور کرد همچو حرم
تله بر مرغ کرده همچو ارم
کرده از امر او به دستوری
از همه ناپسندها دوری
کرده از عدل او به دل سوزی
گرگ با جان میش خوش پوزی
بر بزرگان چو حکم دین راندی
چرخ بر حکمش آفرین خواندی
زَهرهٔ او به روز رستاخیز
بوده چون زُهره خرّمی انگیز
بوده در زیر نور پیش از نشر
عدل او بابت ترازوی حشر
کرده کم بیش شمسی و قمری
متساوی خلافت عمری
عجم و شام را به پاس و ز داد
چون دل و دست خویشتن بگشاد
بوده جانش معانی انصاف
مایه و پایهاش نبوده گزاف
حبذّا عدل او و شوکت او
خرّما روزگار دولت او
به صلابت گشاده شام و عجم
بستد از روم حمل زرّ و درم
سعد وقاص و عمرو معدی را
آن دو آزاده و آن دو هادی را
به عجم هر دو را فرستاده
بدل ظلم دادها داده
در نهاوند چون قوی شد حرب
کفر و اسلام در شده در ضرب
او به فرط کیاست از سرِ درد
آنچنان خدعه را به جای آورد
حیلت کافران بدید از دور
از فراست بدان دل پر نور
روز آدینه بر سرِ منبر
گفت یا ساریه ز خصم حذر
الجبل الجبل که لشکر کفر
حیله کردهست حیله بر درِ کفر
سعدِ وقّاص لفظ او بشنید
وان کمینگاه کفر جمله بدید
کوه بشکافت و سعد و عمرو آواز
بشنیدند و فاش گشت آن راز
زان کمینگاهشان شدند آگاه
بازگشتند از آن مضیق سپاه
کافران زان سبب شکسته شدند
هم به بد کشته زار و بسته شدند
مختصر کردم این مناقب را
بهر آن روی و رای ثاقب را
به دو حرف از برای یک ایجاز
سه سخن گویم از زبان نیاز
به عمر گشت عمر ملک دراز
به عمر شد درِ شریعت باز
از عمر یافت دین بها و شرف
اینت دین را شده گزیده خلف
پیش دین بود چون سپر عمّر
بود در شرع راهبر عمّر
روز محشر دو چشم او روشن
به خدا و رسول و عدل و سنن
صد ترحّم زما در این ساعت
بر روانش رسان پر از طاعت
ملک را در امان و در ایمان
بوده فرزند عدل او عثمان
دین بدو بود شاد و با تمکین
وز وفاتش فزود رونق دین
هرچه از لفظ و فضل با عمرست
سنّت محض و منّت امر است
حکم او بود تیز رو چو قدر
بیشه بر گور کرد همچو حرم
تله بر مرغ کرده همچو ارم
کرده از امر او به دستوری
از همه ناپسندها دوری
کرده از عدل او به دل سوزی
گرگ با جان میش خوش پوزی
بر بزرگان چو حکم دین راندی
چرخ بر حکمش آفرین خواندی
زَهرهٔ او به روز رستاخیز
بوده چون زُهره خرّمی انگیز
بوده در زیر نور پیش از نشر
عدل او بابت ترازوی حشر
کرده کم بیش شمسی و قمری
متساوی خلافت عمری
عجم و شام را به پاس و ز داد
چون دل و دست خویشتن بگشاد
بوده جانش معانی انصاف
مایه و پایهاش نبوده گزاف
حبذّا عدل او و شوکت او
خرّما روزگار دولت او
به صلابت گشاده شام و عجم
بستد از روم حمل زرّ و درم
سعد وقاص و عمرو معدی را
آن دو آزاده و آن دو هادی را
به عجم هر دو را فرستاده
بدل ظلم دادها داده
در نهاوند چون قوی شد حرب
کفر و اسلام در شده در ضرب
او به فرط کیاست از سرِ درد
آنچنان خدعه را به جای آورد
حیلت کافران بدید از دور
از فراست بدان دل پر نور
روز آدینه بر سرِ منبر
گفت یا ساریه ز خصم حذر
الجبل الجبل که لشکر کفر
حیله کردهست حیله بر درِ کفر
سعدِ وقّاص لفظ او بشنید
وان کمینگاه کفر جمله بدید
کوه بشکافت و سعد و عمرو آواز
بشنیدند و فاش گشت آن راز
زان کمینگاهشان شدند آگاه
بازگشتند از آن مضیق سپاه
کافران زان سبب شکسته شدند
هم به بد کشته زار و بسته شدند
مختصر کردم این مناقب را
بهر آن روی و رای ثاقب را
به دو حرف از برای یک ایجاز
سه سخن گویم از زبان نیاز
به عمر گشت عمر ملک دراز
به عمر شد درِ شریعت باز
از عمر یافت دین بها و شرف
اینت دین را شده گزیده خلف
پیش دین بود چون سپر عمّر
بود در شرع راهبر عمّر
روز محشر دو چشم او روشن
به خدا و رسول و عدل و سنن
صد ترحّم زما در این ساعت
بر روانش رسان پر از طاعت
ملک را در امان و در ایمان
بوده فرزند عدل او عثمان
دین بدو بود شاد و با تمکین
وز وفاتش فزود رونق دین
هرچه از لفظ و فضل با عمرست
سنّت محض و منّت امر است
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین عثمان رضیاللّٰه عنه
ذکر الشهید القتیل المظلوم ابی عمر عثمانبن عفان ذیالنورین المکرم فیالمنزلین ختن رسولاللّٰه صلیاللّٰه علیه و سلّم باثنتین ام کلثوم و رقیة المبارکتین الکریمتین جامع القرآن الشاهد یومالتقی الجمعان الذی انزلاللّٰه سبحانه و تعالی فی شانه: امّن هو قانت آناء اللیل ساجدا و قائما یحذر الآخرة و یرجو رحمة ربّه، و قال النبی صلیاللّٰه علیه و سلّم فی حقه: عینالایمان عثمانبن عفان مجهز جیشالعسرة، و قال ایضاً صلواتاللّٰه و سلامه علیه حکایة عناللّٰه تعالی: استحییت من عثمانبن عفان، و قال الحیاء من الایمان و عثمان عین الحیاء، و قال علیهالسّلام انا مدینة الحیاء و عثمان بابها.
گاه با عمر کرده نقص پدید
چون به حیدر رسید خود نرسید
آنکه بر جای مصطفی بنشست
بر لبش شرم راه خطبه ببست
آن ز لکنت نبود بود از شرم
زانکه دانست جانش را آزرم
چه عجب داری ار فگند سپر
شرم عثمان ز رعب پیغمبر
زانکه بُد جای احمد مرسل
از پی وعظ و از طریق مثل
گر رسد عقل سر در اندازد
ور رسد روح مایه دربازد
زانکه پیش وی از مهان جهان
نطق چون قطن گشت پنبه دهان
گفت عثمان چو بسته شد راهش
بگشاد از میان جان آهش
که مرا بر مقام پیغمبر
بی وی از عیش مرگ نیکوتر
گشت ایمن ره ممالک از او
سر به بر درکشد ملایک ازو
شرم و حلم و سخا شمایل او
هر سه ظاهر شد از مخایل او
این سه خصلت اصول را بنیاد
به دو دختر رسول را داماد
شد اقارب نواز درگه او
وآن اقارب عقاربِ ره او
شربت غم چو جان او بچشید
آن ستم از بنیامیّه کشید
تخم سدره اگر نورزیدی
جبرئیل از حیا بلرزیدی
سیرت داد را چو دد کردند
با چنین نیکمرد بد کردند
راستی از میانه بربودند
بیکرانه کژی بیفزودند
شامیانی که شوم پی بودند
اهل آزرم و شرم کی بودند
شوری اندر جهان پدید آمد
قفلشان بسته بیکلید آمد
عقل اگر چند صاحب روزیست
گفت یارب چه بینمک شوریست
عقل کانجا رسید سر بنهد
روح کانجا رسید پر بنهد
عقل کانجا رسد چنان باشد
کیست عثمان که با زبان باشد
عین ایمان که بود جز عثمان
حجت این کالحیا منالایمان
دست مشاطهٔ پسندیده
کُحل شرمش کشیده در دیده
دایم از شرم صدر پیغمبر
ژاله و لاله با رخش همبر
شرم او را خدای کرده قبول
شده خشنود ازو خدا و رسول
مدد از خلق جشن عشرت را
عدّت از مال جیش عُسرت را
از پی ساز مصطفی شب و روز
بوده منفق کف و منافق سوز
به دل و عدل سرو آزادش
به دو چشم و چراغ دامادش
کرده در کار ملک و ملّت و ملک
درّ قران کشیده اندر سلک
دل و جان را عقیدهٔ عثمان
ساخته دُرج مصحف قرآن
سیرت و خلق او مؤکّد حلم
خرد و جان او مؤیّدِ علم
علم تنزیل مر ورا حاصل
دل او سرِّ وحی را حامل
صورتش خوب و نیّتش کامل
قابل صدق و عالم عامل
عاشق ذکر او لئیم و ظریف
جود او نکتهٔ وضیع و شریف
هم ز اسلاف مهتر آمده او
در کنارِ شرف برآمده او
دل و چشمش ز شوق در محراب
چشمهٔ آفتاب و چشمهٔ آب
در قرائت همه ثنا و ثبات
با قرابت همه حیا و حیات
بذل او پشتِ ملّت نبوی
شرم او روی دولت اموی
دل او با نبی موافق بود
نور جانش چو صبح صادق بود
شرم او کارساز خویشاوند
گرچه بد برد ازو رحم پیوند
شوخ چشمی زیان ایمانست
شرمِ دیده زبان ایمانست
در دویی عقل راست پیچاپیچ
چشم ایمان دویی نبیند هیچ
قابل آمد چو آینهٔ ایمان
پیش او بد همان و نیک همان
عقل جز نقد خیر و شر نکند
ورنه توحید بد بتر نکند
بد و نیک از درون چو برگیرد
دیو را چون فرشته بپذیرد
نه ز توحید بل ز شرک و شکیست
که به نزد تو دین و کفر یکیست
چشم افعی چو کرد علّت کور
پیش چشمش چه زمرد و چه بلور
ذل همان چاشنیشناس که عزّ
کایچ باطل نکرد حق هرگز
روی آیینه را که نبوَد زنگ
زنگ نپذیرد و نگیرد رنگ
هیچ کج هیچ راست نپذیرد
راست کج را به راست برگیرد
فتنهای را که خاست در قصبهش
از ذوالارحام بود و از عصبهش
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود نه آئینه
خلق را آنچه عالی اندخسند
شرم و ایمانش عذرخواه بسند
خلق عالم هرآنکه نیک و بدند
همه در جستن هوای خودند
او همه نیک بود و نیک یافت
سوی یاران خویشتن بشتافت
آن جهان را بر این جهان بگزید
زانکه خود نیک بود نیکی دید
وای آنکس که سعی در خونش
کرد و این خواست رای ملعونش
زان چنان خون که خصم از وی تاخت
فسیکفیکهم خلوقی ساخت
سرِ او عمرو عاص داد به باد
سرّ او پیش دشمنان بنهاد
او ذوالارحام را گرامی کرد
طلب مهر و نیکنامی کرد
از دل خود نگه بدیشان کرد
تکیه بر اصل آب و گِلشان کرد
دل صادق بسان آینهایست
رازها بیش او معاینهایست
دشمنان را چو خویشتن پنداشت
بیغش و بیغل از محن پنداشت
بود وی با محمّدِ بوبکر
همچو بوبکر بیبد و بیمکر
بُد گرامی بسان فرزندش
عالیه خویش کرد و پیوندش
آنکه بوبکر را چو جان بودی
کی به فرزند او زیان بودی
دشمنان ساختند غایلهها
تا پدید آورند حایلهها
هرکه او بدگرست و بدکار است
گرچه زندهست کم ز مردار است
بدگری کار هیچ عاقل نیست
دل که پر غایلهست آن دل نیست
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزار است
آفرین خدای عزّ و جل
باد بر وی به اوّل و آخر
بعد با عمرو حیدر کرّار
گشت بر شرع مصطفی سالار
ای سنایی به قوّت ایمان
مدح حیدر بگو پس از عثمان
با مدیحش مدایح مطلق
زهق الباطل است و جاء الحق
گاه با عمر کرده نقص پدید
چون به حیدر رسید خود نرسید
آنکه بر جای مصطفی بنشست
بر لبش شرم راه خطبه ببست
آن ز لکنت نبود بود از شرم
زانکه دانست جانش را آزرم
چه عجب داری ار فگند سپر
شرم عثمان ز رعب پیغمبر
زانکه بُد جای احمد مرسل
از پی وعظ و از طریق مثل
گر رسد عقل سر در اندازد
ور رسد روح مایه دربازد
زانکه پیش وی از مهان جهان
نطق چون قطن گشت پنبه دهان
گفت عثمان چو بسته شد راهش
بگشاد از میان جان آهش
که مرا بر مقام پیغمبر
بی وی از عیش مرگ نیکوتر
گشت ایمن ره ممالک از او
سر به بر درکشد ملایک ازو
شرم و حلم و سخا شمایل او
هر سه ظاهر شد از مخایل او
این سه خصلت اصول را بنیاد
به دو دختر رسول را داماد
شد اقارب نواز درگه او
وآن اقارب عقاربِ ره او
شربت غم چو جان او بچشید
آن ستم از بنیامیّه کشید
تخم سدره اگر نورزیدی
جبرئیل از حیا بلرزیدی
سیرت داد را چو دد کردند
با چنین نیکمرد بد کردند
راستی از میانه بربودند
بیکرانه کژی بیفزودند
شامیانی که شوم پی بودند
اهل آزرم و شرم کی بودند
شوری اندر جهان پدید آمد
قفلشان بسته بیکلید آمد
عقل اگر چند صاحب روزیست
گفت یارب چه بینمک شوریست
عقل کانجا رسید سر بنهد
روح کانجا رسید پر بنهد
عقل کانجا رسد چنان باشد
کیست عثمان که با زبان باشد
عین ایمان که بود جز عثمان
حجت این کالحیا منالایمان
دست مشاطهٔ پسندیده
کُحل شرمش کشیده در دیده
دایم از شرم صدر پیغمبر
ژاله و لاله با رخش همبر
شرم او را خدای کرده قبول
شده خشنود ازو خدا و رسول
مدد از خلق جشن عشرت را
عدّت از مال جیش عُسرت را
از پی ساز مصطفی شب و روز
بوده منفق کف و منافق سوز
به دل و عدل سرو آزادش
به دو چشم و چراغ دامادش
کرده در کار ملک و ملّت و ملک
درّ قران کشیده اندر سلک
دل و جان را عقیدهٔ عثمان
ساخته دُرج مصحف قرآن
سیرت و خلق او مؤکّد حلم
خرد و جان او مؤیّدِ علم
علم تنزیل مر ورا حاصل
دل او سرِّ وحی را حامل
صورتش خوب و نیّتش کامل
قابل صدق و عالم عامل
عاشق ذکر او لئیم و ظریف
جود او نکتهٔ وضیع و شریف
هم ز اسلاف مهتر آمده او
در کنارِ شرف برآمده او
دل و چشمش ز شوق در محراب
چشمهٔ آفتاب و چشمهٔ آب
در قرائت همه ثنا و ثبات
با قرابت همه حیا و حیات
بذل او پشتِ ملّت نبوی
شرم او روی دولت اموی
دل او با نبی موافق بود
نور جانش چو صبح صادق بود
شرم او کارساز خویشاوند
گرچه بد برد ازو رحم پیوند
شوخ چشمی زیان ایمانست
شرمِ دیده زبان ایمانست
در دویی عقل راست پیچاپیچ
چشم ایمان دویی نبیند هیچ
قابل آمد چو آینهٔ ایمان
پیش او بد همان و نیک همان
عقل جز نقد خیر و شر نکند
ورنه توحید بد بتر نکند
بد و نیک از درون چو برگیرد
دیو را چون فرشته بپذیرد
نه ز توحید بل ز شرک و شکیست
که به نزد تو دین و کفر یکیست
چشم افعی چو کرد علّت کور
پیش چشمش چه زمرد و چه بلور
ذل همان چاشنیشناس که عزّ
کایچ باطل نکرد حق هرگز
روی آیینه را که نبوَد زنگ
زنگ نپذیرد و نگیرد رنگ
هیچ کج هیچ راست نپذیرد
راست کج را به راست برگیرد
فتنهای را که خاست در قصبهش
از ذوالارحام بود و از عصبهش
آن نه زو بود فتنه و کینه
زشت زنگی بود نه آئینه
خلق را آنچه عالی اندخسند
شرم و ایمانش عذرخواه بسند
خلق عالم هرآنکه نیک و بدند
همه در جستن هوای خودند
او همه نیک بود و نیک یافت
سوی یاران خویشتن بشتافت
آن جهان را بر این جهان بگزید
زانکه خود نیک بود نیکی دید
وای آنکس که سعی در خونش
کرد و این خواست رای ملعونش
زان چنان خون که خصم از وی تاخت
فسیکفیکهم خلوقی ساخت
سرِ او عمرو عاص داد به باد
سرّ او پیش دشمنان بنهاد
او ذوالارحام را گرامی کرد
طلب مهر و نیکنامی کرد
از دل خود نگه بدیشان کرد
تکیه بر اصل آب و گِلشان کرد
دل صادق بسان آینهایست
رازها بیش او معاینهایست
دشمنان را چو خویشتن پنداشت
بیغش و بیغل از محن پنداشت
بود وی با محمّدِ بوبکر
همچو بوبکر بیبد و بیمکر
بُد گرامی بسان فرزندش
عالیه خویش کرد و پیوندش
آنکه بوبکر را چو جان بودی
کی به فرزند او زیان بودی
دشمنان ساختند غایلهها
تا پدید آورند حایلهها
هرکه او بدگرست و بدکار است
گرچه زندهست کم ز مردار است
بدگری کار هیچ عاقل نیست
دل که پر غایلهست آن دل نیست
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزار است
آفرین خدای عزّ و جل
باد بر وی به اوّل و آخر
بعد با عمرو حیدر کرّار
گشت بر شرع مصطفی سالار
ای سنایی به قوّت ایمان
مدح حیدر بگو پس از عثمان
با مدیحش مدایح مطلق
زهق الباطل است و جاء الحق
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در فضیلت امیرالمؤمنین حسنبن علی علیهالسّلام ذکر الحسن یذهب الحزن
بوعلی آنکه در مشام ولی
آید از گیسوانش بوی علی
قرّةالعین مصطفی او بود
سیّدالقوم اصفیا او بود
آن جنان دُر در آن صدف او بود
انبیا را به حق خلف او بود
جگر و جان علی و زهرا را
دیده و دل حبیب و مولی را
چون بهار است بر وضیع و شریف
منصف و خوبرو و پاک و لطیف
فلک جامه کوه زهره دواج
قمر تخت مهر پروین تاج
در سیادت شرف مؤیّد اوست
در رسالت رسول و سیّد اوست
نسبش در سیادت از سلطان
حسبش در سعادت از یزدان
چون علی در نیابت نبوی
کوثر داعی و عدو دعی
نامهٔ دوست حاکی دل اوست
دوست را چیست به ز نامهٔ دوست
منهج صدق در دلائل او
مهتری زنده در مخایل او
بود مانند جد به خُلق عظیم
پاک علق و نفیس عِرق و کریم
فلذهای بود از دلِ زهرا
جدّهٔ او خدیجهٔ کبری
زهر قهر عدو هلاکش کرد
فقد تریاک دردناکش کرد
پاک ناید ز مردم بیباک
عود ناید ز دود چوب اراک
ماه در چشم او هلال نمود
زهر در کام او زلال نمود
زانکه زان واسطه چشیدن زهر
وان ز دشمن بسی کشیدن قهر
بجهانید جانش از رهِ حلق
برهانیدش از دنائت خلق
روز باطل چو حق شود پنهان
اهل حق را تو به ز کور مدان
پای باطل چو دست بر تابد
دل دانا به مرگ بشتابد
چون جهان حیز را امیر کند
زال زر روی چون زریر کند
گرچه این بد به روی او آمد
پشتِ اقبال سوی او آمد
بود با این دُژم دلی همه روز
همچو خورشید دهر شهرافروز
آن بهی طلعت بزرگ نسب
آن ز علم و ورع چراغ عرب
خواسته چون خرد ز بهر پناه
شرف از منصب کریمش جاه
خاطرش همچو بحری اندر شرع
راسخ اصل بود و شامخ فرع
مسند و مرقدش بر از افلاک
مشرب و منهلش ز عالم پاک
مشرب عِرق و منهل جگرش
بود از حوض جدّش و پدرش
مانده آباد از سخای کفش
خاندان نبوّت از شرفش
آید از گیسوانش بوی علی
قرّةالعین مصطفی او بود
سیّدالقوم اصفیا او بود
آن جنان دُر در آن صدف او بود
انبیا را به حق خلف او بود
جگر و جان علی و زهرا را
دیده و دل حبیب و مولی را
چون بهار است بر وضیع و شریف
منصف و خوبرو و پاک و لطیف
فلک جامه کوه زهره دواج
قمر تخت مهر پروین تاج
در سیادت شرف مؤیّد اوست
در رسالت رسول و سیّد اوست
نسبش در سیادت از سلطان
حسبش در سعادت از یزدان
چون علی در نیابت نبوی
کوثر داعی و عدو دعی
نامهٔ دوست حاکی دل اوست
دوست را چیست به ز نامهٔ دوست
منهج صدق در دلائل او
مهتری زنده در مخایل او
بود مانند جد به خُلق عظیم
پاک علق و نفیس عِرق و کریم
فلذهای بود از دلِ زهرا
جدّهٔ او خدیجهٔ کبری
زهر قهر عدو هلاکش کرد
فقد تریاک دردناکش کرد
پاک ناید ز مردم بیباک
عود ناید ز دود چوب اراک
ماه در چشم او هلال نمود
زهر در کام او زلال نمود
زانکه زان واسطه چشیدن زهر
وان ز دشمن بسی کشیدن قهر
بجهانید جانش از رهِ حلق
برهانیدش از دنائت خلق
روز باطل چو حق شود پنهان
اهل حق را تو به ز کور مدان
پای باطل چو دست بر تابد
دل دانا به مرگ بشتابد
چون جهان حیز را امیر کند
زال زر روی چون زریر کند
گرچه این بد به روی او آمد
پشتِ اقبال سوی او آمد
بود با این دُژم دلی همه روز
همچو خورشید دهر شهرافروز
آن بهی طلعت بزرگ نسب
آن ز علم و ورع چراغ عرب
خواسته چون خرد ز بهر پناه
شرف از منصب کریمش جاه
خاطرش همچو بحری اندر شرع
راسخ اصل بود و شامخ فرع
مسند و مرقدش بر از افلاک
مشرب و منهلش ز عالم پاک
مشرب عِرق و منهل جگرش
بود از حوض جدّش و پدرش
مانده آباد از سخای کفش
خاندان نبوّت از شرفش
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در مناقب امیرالمؤمنین حسینبن علی علیهماالسّلام
ذکر الحسین یضئی العینین سلالة الانبیاء و ولدالاصفیا والاولیاء والاوصیاء و شهید الکربلاء و قرّة عین المصطفی، بضعة المرتضی و کبد فاطمةالزهراء رضیاللّٰه عنه و عنوالدیه، قالاللّٰه سبحانه و تعالی عزّ من قائل فیمحکم کتابه: انالذین یؤذوناللّٰه و رسوله لعنهم اللّٰه فیالدنیا والآخرة واعدّ لهم عذاباً مهیناً و اولئک همالخاسرون، و قال النّبی علیهالسّلام: ترکت کتاباللّٰه و عترتی فاخبر ان و عداللّٰه حق.
پسرِ مرتضی امیر حسین
که چنویی نبود در کونین
منبتِ عزّ نباهتِ شرفش
حشمتِ دین نزاهتِ لطفش
مشربِ دین اصالتِ نسبش
منصبِ دین نزاهتِ ادبش
اصل او در زمین علّیّین
فرع او اندر آسمان یقین
اصل و فرعش همه وفا و عطا
عفو و خشمش همه سکون و رضا
خَلق او همچو خلق پاک پدر
خُلق او همچو خُلق پیغمبر
پیش چشمش حقیر بد دنیی
نزد عقلش وجیه بد عقبی
همّت او ورای قمّهٔ عرش
نام او گستریده در همه فرش
مصطفی مر ورا کشیده به دوش
مرتضی پروریده در آغوش
بر رخش انس یافته زهرا
کرده بر جانش سال و ماه دعا
باز داند همی بصیرت او
شجرهٔ هرکسی ز سیرت او
هم تقی اصل و هم نقی فرعست
هم زکی تخم و هم بهی زرعست
نبوی جوهری ز بحرِ جلال
یافته از کمالِ صدق جمال
به سر و روی و سینه در دیدار
راست مانند احمد مختار
دُرّی از بحرِ مصطفی بوده
صدفش پشت مرتضی بوده
اصل او از برای مختصی
بوده جان نبی و صُلب وصی
او ز حیدر چو خاتم از جمشید
او ز احمد چو نور از خورشید
در صوان هدی صیانت او
دن دُردی دین دیانت او
عقل در بند عهد و پیمانش
بوده جبرئیل مهد جنبانش
بوده او سرو جویبار هدی
سرو با تاج و با دواج و ردا
اصلها ثابت اشارت حق
سوی این سرو گفتمش مطلق
آن مثال نبی و عالم زَین
وارث مصطفی امیر حسین
کرده چون مصطفی به اصل و کرم
شرف و عِرق و خلق هرسه بهم
عشق او اوّلیست بیآخر
راز او باطنی است بیظاهر
چون طباشیر وقت تأثیرش
جگر گرم را طُبا شیرش
جگر گرم او ز آب زلال
منع کردند اهل بغی و ضلال
خشم از اصل او ندارد چشم
از جگر گوشهٔ پیامبر و خشم
شده عقل شریف باشرفش
سایهٔ سایه ز آفتاب کفش
مزرع اصل و فرع او دل و جان
مَنبت بذر و زرع او ایمان
شاخی از بیخ باغ مصطفوی
درّی از دُرج و حقهٔ نبوی
اندرو بیش سرو و پیش گیا
بوریاوار نیست بوی ریا
بوده بهرام جیش عسرت را
بوده ناهید جشن عشرت را
باد بر دوستان او رحمت
بابر دشمنان او لعنت
پسرِ مرتضی امیر حسین
که چنویی نبود در کونین
منبتِ عزّ نباهتِ شرفش
حشمتِ دین نزاهتِ لطفش
مشربِ دین اصالتِ نسبش
منصبِ دین نزاهتِ ادبش
اصل او در زمین علّیّین
فرع او اندر آسمان یقین
اصل و فرعش همه وفا و عطا
عفو و خشمش همه سکون و رضا
خَلق او همچو خلق پاک پدر
خُلق او همچو خُلق پیغمبر
پیش چشمش حقیر بد دنیی
نزد عقلش وجیه بد عقبی
همّت او ورای قمّهٔ عرش
نام او گستریده در همه فرش
مصطفی مر ورا کشیده به دوش
مرتضی پروریده در آغوش
بر رخش انس یافته زهرا
کرده بر جانش سال و ماه دعا
باز داند همی بصیرت او
شجرهٔ هرکسی ز سیرت او
هم تقی اصل و هم نقی فرعست
هم زکی تخم و هم بهی زرعست
نبوی جوهری ز بحرِ جلال
یافته از کمالِ صدق جمال
به سر و روی و سینه در دیدار
راست مانند احمد مختار
دُرّی از بحرِ مصطفی بوده
صدفش پشت مرتضی بوده
اصل او از برای مختصی
بوده جان نبی و صُلب وصی
او ز حیدر چو خاتم از جمشید
او ز احمد چو نور از خورشید
در صوان هدی صیانت او
دن دُردی دین دیانت او
عقل در بند عهد و پیمانش
بوده جبرئیل مهد جنبانش
بوده او سرو جویبار هدی
سرو با تاج و با دواج و ردا
اصلها ثابت اشارت حق
سوی این سرو گفتمش مطلق
آن مثال نبی و عالم زَین
وارث مصطفی امیر حسین
کرده چون مصطفی به اصل و کرم
شرف و عِرق و خلق هرسه بهم
عشق او اوّلیست بیآخر
راز او باطنی است بیظاهر
چون طباشیر وقت تأثیرش
جگر گرم را طُبا شیرش
جگر گرم او ز آب زلال
منع کردند اهل بغی و ضلال
خشم از اصل او ندارد چشم
از جگر گوشهٔ پیامبر و خشم
شده عقل شریف باشرفش
سایهٔ سایه ز آفتاب کفش
مزرع اصل و فرع او دل و جان
مَنبت بذر و زرع او ایمان
شاخی از بیخ باغ مصطفوی
درّی از دُرج و حقهٔ نبوی
اندرو بیش سرو و پیش گیا
بوریاوار نیست بوی ریا
بوده بهرام جیش عسرت را
بوده ناهید جشن عشرت را
باد بر دوستان او رحمت
بابر دشمنان او لعنت
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امام شافعی رضیاللّٰه عنه
ذکر الامام العالم العارف جمالالدّین کمال الاسلام مفتی الشرق والغرب سیّدالعلماء والفقهاء مفتاح الشریعة سراجالسنّه کنوز الاحادیث ابیعبداللّٰه محمّدبن ادریس شافعی رحمةاللّٰه علیه.
چون فروشد چراغ دین نبی
روی بنمود ماه مطّلبی
از پس بدرِ دین نه دیر چه زود
آفتابِ زمانه چهره نمود
رَو بجو ار ز دیده در طلبی
راهِ شرع از امام مطلبی
اصل او در قواعد و بنیان
فرع نسل مُعد بن عدنان
نسبش با رسول پیوسته
ادبش از فضول بگسسته
درسِ دین ساخت از پی تقدیس
صدر سنّت محمّد ادریس
از پی طالبان نورِ یقین
خویشتن وقف کرده بر درِ دین
بر خود از عقل خویش هیچ نساخت
در ره شرع خویشتن درباخت
مصطفی گفته او شنیده به جان
زان نموده به شرع او برهان
تا حدیثِ پیمبر او خوانده
بر خودش اعتماد نامانده
آنکه نارد چنو صنایع دهر
کرده خصمان دینِ حق را قهر
بوده در راهِ دین امام به حق
که امامت ورا سزد مطلق
همّتش دین فروز و عرش گذار
فطنتش فتنه سوز و شغل گزار
کرده شاگردی حدیث نبی
غاشیه بر کتف ز پیش وصی
راکبانِ درش اثیر فرس
همرهانِ دمش عبیر نفس
جود او همچو کعبه انبه جوی
خُلق او چون بهار خندان روی
شرع تا کدخدای این خانه است
عقلها را قبا غلامانه است
در تراجع ز خلق و خلقش جین
در ترّفع ز علم و حلمش دین
دین مرفّه به خوب گفتارش
همه عالم رسیده آثارش
بخشش از حق بهانه بر سعدست
جود از ابرولاف بر رعدست
گر پراگنده زو شدند اوباش
سنّت مصطفی از او شد فاش
هر حدیثی که مصطفی برگفت
شرحش او داد و علم آن ننهفت
کلک او شد خزانهٔ اسرار
درس او را فرشته شد نظّار
گاه تدریس و گاه شرحِ علوم
حاکم او بود و عالمی محکوم
گام و کامش چو مرکبانِ شکار
نَور و نُورش چو روزگار بهار
ظاهر طاهرش مدبّر بِر
خاطر عاطرش مفسّر سرّ
واعظِ عقل و حافظِ تنزیل
مُحرمِ عشق و مَحرم تأویل
خیلِ طالوت را سکینهٔ حلم
اُمّتِِ نوح را سفینهٔ علم
صورتش عین علم و دانش بود
زانکه بس پاک خاندانش بود
خاندانی که از قریش بُوَد
بیشکی سرفرازِ جیش بُوَد
هست کوته ز بهر شرع و شعار
دست او همچو زیر پوش بهار
سخنش بکر و لفظ دوشیزه
مذهب او درست و پاکیزه
یافته حلّهٔ صفا و صفات
دست و کلکش به کار شرع ثبات
از غرورِ سپهر مؤمن ظن
وز مرور زمانه ایمن تن
گرچه کژ سیرتم بگویم راست
که سخا و مروت ایشان راست
دین از او یافت زینت و رونق
در تبع متفق شدند فِرق
بندهٔ او شده وضیع و شریف
عالم و عارف و وجیه و عفیف
علم دین تا بدو سپرد قضا
جهل ز اسلام برگرفت فنا
زندقه از علم او هزیمت گشت
طالبِ علم با غنیمت گشت
چون فروشد چراغ دین نبی
روی بنمود ماه مطّلبی
از پس بدرِ دین نه دیر چه زود
آفتابِ زمانه چهره نمود
رَو بجو ار ز دیده در طلبی
راهِ شرع از امام مطلبی
اصل او در قواعد و بنیان
فرع نسل مُعد بن عدنان
نسبش با رسول پیوسته
ادبش از فضول بگسسته
درسِ دین ساخت از پی تقدیس
صدر سنّت محمّد ادریس
از پی طالبان نورِ یقین
خویشتن وقف کرده بر درِ دین
بر خود از عقل خویش هیچ نساخت
در ره شرع خویشتن درباخت
مصطفی گفته او شنیده به جان
زان نموده به شرع او برهان
تا حدیثِ پیمبر او خوانده
بر خودش اعتماد نامانده
آنکه نارد چنو صنایع دهر
کرده خصمان دینِ حق را قهر
بوده در راهِ دین امام به حق
که امامت ورا سزد مطلق
همّتش دین فروز و عرش گذار
فطنتش فتنه سوز و شغل گزار
کرده شاگردی حدیث نبی
غاشیه بر کتف ز پیش وصی
راکبانِ درش اثیر فرس
همرهانِ دمش عبیر نفس
جود او همچو کعبه انبه جوی
خُلق او چون بهار خندان روی
شرع تا کدخدای این خانه است
عقلها را قبا غلامانه است
در تراجع ز خلق و خلقش جین
در ترّفع ز علم و حلمش دین
دین مرفّه به خوب گفتارش
همه عالم رسیده آثارش
بخشش از حق بهانه بر سعدست
جود از ابرولاف بر رعدست
گر پراگنده زو شدند اوباش
سنّت مصطفی از او شد فاش
هر حدیثی که مصطفی برگفت
شرحش او داد و علم آن ننهفت
کلک او شد خزانهٔ اسرار
درس او را فرشته شد نظّار
گاه تدریس و گاه شرحِ علوم
حاکم او بود و عالمی محکوم
گام و کامش چو مرکبانِ شکار
نَور و نُورش چو روزگار بهار
ظاهر طاهرش مدبّر بِر
خاطر عاطرش مفسّر سرّ
واعظِ عقل و حافظِ تنزیل
مُحرمِ عشق و مَحرم تأویل
خیلِ طالوت را سکینهٔ حلم
اُمّتِِ نوح را سفینهٔ علم
صورتش عین علم و دانش بود
زانکه بس پاک خاندانش بود
خاندانی که از قریش بُوَد
بیشکی سرفرازِ جیش بُوَد
هست کوته ز بهر شرع و شعار
دست او همچو زیر پوش بهار
سخنش بکر و لفظ دوشیزه
مذهب او درست و پاکیزه
یافته حلّهٔ صفا و صفات
دست و کلکش به کار شرع ثبات
از غرورِ سپهر مؤمن ظن
وز مرور زمانه ایمن تن
گرچه کژ سیرتم بگویم راست
که سخا و مروت ایشان راست
دین از او یافت زینت و رونق
در تبع متفق شدند فِرق
بندهٔ او شده وضیع و شریف
عالم و عارف و وجیه و عفیف
علم دین تا بدو سپرد قضا
جهل ز اسلام برگرفت فنا
زندقه از علم او هزیمت گشت
طالبِ علم با غنیمت گشت
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
التمثیل فیالمجاهدة
گفت روزی مرید با پیری
که در این راه چیست تدبیری
کار این راه بر معامله نیست
در رهِ جهد خود مجادله نیست
کار توفیق دارد اندر راه
نرسد کس به جهد سوی اله
پیر گفتا مجاهدت کردی
شرطِ شرعش به جای آوردی
جملگی بندگی به سر بردی
پای در شرط شرع بفشردی
شد یقینم که ناجوانمردی
در رهش بد زنی نه بد مردی
آنچه بر تست رَو به جا آور
وز سخنهای جاهلان بگذر
بندگی کن تو جهد خود میکن
راه رو راه و پیش مار سخن
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق جهد راست رفیق
که در این راه چیست تدبیری
کار این راه بر معامله نیست
در رهِ جهد خود مجادله نیست
کار توفیق دارد اندر راه
نرسد کس به جهد سوی اله
پیر گفتا مجاهدت کردی
شرطِ شرعش به جای آوردی
جملگی بندگی به سر بردی
پای در شرط شرع بفشردی
شد یقینم که ناجوانمردی
در رهش بد زنی نه بد مردی
آنچه بر تست رَو به جا آور
وز سخنهای جاهلان بگذر
بندگی کن تو جهد خود میکن
راه رو راه و پیش مار سخن
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق جهد راست رفیق
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
حکایة فیالعجز والسکوت
شبلی از پیر روزگار جُنید
کرد نیکو سؤالی از پی صید
گفت پیرا نهادِ جمله علوم
مر مرا کن درین زمان معلوم
تا بدانم که راه عقبی چیست
مرد این راه زین خلایق کیست
گفت برگیر خواجه زود قلم
تا بگویم ترا ز سرّ قدم
شبلی اندر زمان قلم برداشت
وانچه او گفت یک به یک بنگاشت
گفت بنویس ازین قلم اللّٰه
چونکه بنوشت شد سخن کوتاه
گفت دیگر چه پیر گفت جز این
خود همین است کردمت تلقین
علمها جمله زیر این کلمهست
هست صورت یکی ولیک همهست
علم جمله جهان جزین مشناس
بشنو فرق فربهی ز اماس
این بدان و ز قیل و قال گریز
جمله این است و زان دگر پرهیز
رهروانی که چشم سرّ دارند
دیده بر پشتِ راهبر دارند
روی در خلق مقتدا نه رواست
که نه راه خدای راه هواست
تو بدو دادهای و او به تو روی
هردو همره چو حلقهها در موی
به هوا او ترا تو او را دوست
بتپرستی تو بتپرستی اوست
آنکه هرگز نبود با خود یار
اوست از رنج علم برخوردار
نیک و بد میل تو نه از خوابست
بد و نیک تو همچو جلّابست
کی دهد مر بخار را تسکین
کاتش اندر دلست ای مسکین
آتش دل ز حکمت چپ و راست
نشود جز به بادبیزن کاست
دل تهی کن ز آتش پنداشت
که کفی خاک باد و آب نداشت
ساخته راه را همه اسباب
سوی منزل رسیده در تک و تاب
بیرفیق این چنین ره هایل
رفته و کرده جسم را بسمل
همه در باخته ز خود الوان
نفس رفته بمانده جان و روان
کرده این نفسها بجمله فدی
ساخته از قالب و نفوس غدی
روح صافی بمانده تن رفته
صدق مانده به جای و فن رفته
معنی کار را جُهینه شده
عین ارواح را بُثینه شده
چون شدم فارغ از طریق جواز
عشق را زین سپس کنم آغاز
کرد نیکو سؤالی از پی صید
گفت پیرا نهادِ جمله علوم
مر مرا کن درین زمان معلوم
تا بدانم که راه عقبی چیست
مرد این راه زین خلایق کیست
گفت برگیر خواجه زود قلم
تا بگویم ترا ز سرّ قدم
شبلی اندر زمان قلم برداشت
وانچه او گفت یک به یک بنگاشت
گفت بنویس ازین قلم اللّٰه
چونکه بنوشت شد سخن کوتاه
گفت دیگر چه پیر گفت جز این
خود همین است کردمت تلقین
علمها جمله زیر این کلمهست
هست صورت یکی ولیک همهست
علم جمله جهان جزین مشناس
بشنو فرق فربهی ز اماس
این بدان و ز قیل و قال گریز
جمله این است و زان دگر پرهیز
رهروانی که چشم سرّ دارند
دیده بر پشتِ راهبر دارند
روی در خلق مقتدا نه رواست
که نه راه خدای راه هواست
تو بدو دادهای و او به تو روی
هردو همره چو حلقهها در موی
به هوا او ترا تو او را دوست
بتپرستی تو بتپرستی اوست
آنکه هرگز نبود با خود یار
اوست از رنج علم برخوردار
نیک و بد میل تو نه از خوابست
بد و نیک تو همچو جلّابست
کی دهد مر بخار را تسکین
کاتش اندر دلست ای مسکین
آتش دل ز حکمت چپ و راست
نشود جز به بادبیزن کاست
دل تهی کن ز آتش پنداشت
که کفی خاک باد و آب نداشت
ساخته راه را همه اسباب
سوی منزل رسیده در تک و تاب
بیرفیق این چنین ره هایل
رفته و کرده جسم را بسمل
همه در باخته ز خود الوان
نفس رفته بمانده جان و روان
کرده این نفسها بجمله فدی
ساخته از قالب و نفوس غدی
روح صافی بمانده تن رفته
صدق مانده به جای و فن رفته
معنی کار را جُهینه شده
عین ارواح را بُثینه شده
چون شدم فارغ از طریق جواز
عشق را زین سپس کنم آغاز