عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۳۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۸۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۶۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۸۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۳۲
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۲
دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه میچینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر
مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزیبخش
به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشهای تا چند
ز همت توشهای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک
به نوک کلک رنگآمیز نقشی مینگار آخر
دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی
دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر
بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه میچینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر
مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزیبخش
به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشهای تا چند
ز همت توشهای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک
به نوک کلک رنگآمیز نقشی مینگار آخر
دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی
دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر
بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۴) حکایت پیر که پسر صاحب جمال داشت
یکی پیری چو ماهی یک پسر داشت
که با روی نکو خُلق و هنر داشت
پدر کو را چنان پنداشته بود
حساب از وی بسی برداشته بود
به آخر مرد و جان آن پدر سوخت
چه میگویم جگر کو صد جگر سوخت
پدر بیخود پی تابوت میشد
که هم حیران و هم مبهوت میشد
چو خاک افشاند بسیار و فغان کرد
دلی پُر درد سر بر آسمان کرد
چنین گفت ای که پیوندت نبودست
تو معذوری که فرزندت نبودست
فراغت داری از درد من آنگه
که هستی از پس پرده منزّه
گر استغفار بی پایان ندیدی
حدیث کلبهٔ احزان شنیدی
پسر را چاه و زندانست آنجا
پدر را بیت الاحزانست اینجا
اگر همچون تو پیوندش نبودی
نبودی شک که مانندش نبودی
پسر را با پدر چل سال پیوست
چرا سعی بدو ندهد دمی دست
اگر خطّی بود آن جز خطا نیست
وگر حرفی بوَد آن هم روا نیست
که با روی نکو خُلق و هنر داشت
پدر کو را چنان پنداشته بود
حساب از وی بسی برداشته بود
به آخر مرد و جان آن پدر سوخت
چه میگویم جگر کو صد جگر سوخت
پدر بیخود پی تابوت میشد
که هم حیران و هم مبهوت میشد
چو خاک افشاند بسیار و فغان کرد
دلی پُر درد سر بر آسمان کرد
چنین گفت ای که پیوندت نبودست
تو معذوری که فرزندت نبودست
فراغت داری از درد من آنگه
که هستی از پس پرده منزّه
گر استغفار بی پایان ندیدی
حدیث کلبهٔ احزان شنیدی
پسر را چاه و زندانست آنجا
پدر را بیت الاحزانست اینجا
اگر همچون تو پیوندش نبودی
نبودی شک که مانندش نبودی
پسر را با پدر چل سال پیوست
چرا سعی بدو ندهد دمی دست
اگر خطّی بود آن جز خطا نیست
وگر حرفی بوَد آن هم روا نیست
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۲) حکایت وزیر که پسر صاحب جمال داشت
وزیری را یکی زیبا پسر بود
که ماه از مهر او زیر و زبر بود
جمالش کرده دلبری را
چشیده لب زلال کوثری را
بخوبی همچو ابرو طاق بوده
به نرگس ره زن عشاق بوده
یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد
چنان کو شد ندانم تا توان شد
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
چنان همواره عشقش زار میسوخت
که سر تا پای او هموار میسوخت
چو هم دردی هم آوازی نبودش
دران اندوه هم رازی نبودش
درون دل نهان میداشت آن راز
که تا از بی دلی هم ماند زان باز
دو چشمش همچو باران گشت خونبار
که تا شد هر دو نابینا بیکبار
چو نابینائی آمد آشکارش
بهر دردی زیادت شد هزارش
به آخر راز او گشت آشکاره
جهانی خلق شد بر وی نظاره
چو تیره گشت چشم و روی زردش
بدرد آمد دل خلقی ز دردش
بزرگان و امیرانی که بودند
همه در دیدنش رغبت نمودند
وزیر شاه میآمد ز راهی
پسر با او رسید آنجایگاهی
شنوده بود حال مرد عاشق
پیاده گشت در پیش خلایق
پسر را فارغ و آزاد با خویش
خوشی بنشاند اندر پیش درویش
پسر گر مردم چشم پدر بود
ولیکن کار آن عاشق دگر بود
که چشم عاشق از وی بود رفته
ولی چشم پدر کی بود رفته
وزیر نیک راضی گشت بی خشم
که چشم کور یابد مردم چشم
به نابینای عاجز گفت آنگاه
که گر چشم تو شد زین روی چون ماه
پسر اینک به پیش تو نشسته
چه میخواهی دگر ای چشم بسته
چو عاشق این سخن بشنود برجست
بزد یک نعره و افتاد از دست
نه چندان ریخت اشک آن کار دیده
که ریزد ابر با بسیار دیده
وزیرش گفت ای غافل ازین کار
پسر با تو چه میگرئی چنین زار
زبان بگشاد نابینای دلتنگ
که خون میگرید از درد دلم سنگ
که میگردید عمری در سر من
که یک دم این پسر آید بر من
کنون چون آمد این مهر وی عشّاق
مرا دو چشم میباید ز آفاق
اگر جویان او زین پیش گشتم
کنون جویان چشم خویش گشتم
مرا گر چشم خویش آید پدیدار
بجان گردم جمالش را خریدار
مرا گر چشم نبود در میانه
چو خواهم کرد معشوق یگانه
اگر عالم همه معبود باشد
چو نبود چشم چه مقصود باشد
مرا پس چشم میباید نه معشوق
که پیش کور چه خالق چه مخلوق
همه عالم جمال اندر جمالست
ولیکن کور میگوید محالست
اگر بینندهٔ این راه گردی
ز بینائی خویش آگاه گردی
دلت گر پاک ازین زندان برآید
زهر جزویت صد بستان برآید
کند هر ذره خاک شورهٔ تو
مه و خورشید را مستورهٔ تو
تنت کورست و جان را چون عیان نیست
که یک یک ذره چون صاحب قرانیست
ز یک جوهر چو دو عالم برآید
زهر ذره که خواهی هم برآید
یقین میدان که هرجائی که خارست
بزیر آن بهشتی چون نگارست
ولیکن گر برون آید ز پرده
شوند آن کور چشمان زخم خورده
که ماه از مهر او زیر و زبر بود
جمالش کرده دلبری را
چشیده لب زلال کوثری را
بخوبی همچو ابرو طاق بوده
به نرگس ره زن عشاق بوده
یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد
چنان کو شد ندانم تا توان شد
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
چنان همواره عشقش زار میسوخت
که سر تا پای او هموار میسوخت
چو هم دردی هم آوازی نبودش
دران اندوه هم رازی نبودش
درون دل نهان میداشت آن راز
که تا از بی دلی هم ماند زان باز
دو چشمش همچو باران گشت خونبار
که تا شد هر دو نابینا بیکبار
چو نابینائی آمد آشکارش
بهر دردی زیادت شد هزارش
به آخر راز او گشت آشکاره
جهانی خلق شد بر وی نظاره
چو تیره گشت چشم و روی زردش
بدرد آمد دل خلقی ز دردش
بزرگان و امیرانی که بودند
همه در دیدنش رغبت نمودند
وزیر شاه میآمد ز راهی
پسر با او رسید آنجایگاهی
شنوده بود حال مرد عاشق
پیاده گشت در پیش خلایق
پسر را فارغ و آزاد با خویش
خوشی بنشاند اندر پیش درویش
پسر گر مردم چشم پدر بود
ولیکن کار آن عاشق دگر بود
که چشم عاشق از وی بود رفته
ولی چشم پدر کی بود رفته
وزیر نیک راضی گشت بی خشم
که چشم کور یابد مردم چشم
به نابینای عاجز گفت آنگاه
که گر چشم تو شد زین روی چون ماه
پسر اینک به پیش تو نشسته
چه میخواهی دگر ای چشم بسته
چو عاشق این سخن بشنود برجست
بزد یک نعره و افتاد از دست
نه چندان ریخت اشک آن کار دیده
که ریزد ابر با بسیار دیده
وزیرش گفت ای غافل ازین کار
پسر با تو چه میگرئی چنین زار
زبان بگشاد نابینای دلتنگ
که خون میگرید از درد دلم سنگ
که میگردید عمری در سر من
که یک دم این پسر آید بر من
کنون چون آمد این مهر وی عشّاق
مرا دو چشم میباید ز آفاق
اگر جویان او زین پیش گشتم
کنون جویان چشم خویش گشتم
مرا گر چشم خویش آید پدیدار
بجان گردم جمالش را خریدار
مرا گر چشم نبود در میانه
چو خواهم کرد معشوق یگانه
اگر عالم همه معبود باشد
چو نبود چشم چه مقصود باشد
مرا پس چشم میباید نه معشوق
که پیش کور چه خالق چه مخلوق
همه عالم جمال اندر جمالست
ولیکن کور میگوید محالست
اگر بینندهٔ این راه گردی
ز بینائی خویش آگاه گردی
دلت گر پاک ازین زندان برآید
زهر جزویت صد بستان برآید
کند هر ذره خاک شورهٔ تو
مه و خورشید را مستورهٔ تو
تنت کورست و جان را چون عیان نیست
که یک یک ذره چون صاحب قرانیست
ز یک جوهر چو دو عالم برآید
زهر ذره که خواهی هم برآید
یقین میدان که هرجائی که خارست
بزیر آن بهشتی چون نگارست
ولیکن گر برون آید ز پرده
شوند آن کور چشمان زخم خورده
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۲) حکایت دیوانه
یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بیجهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بینشان باز
نمیدانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشتهام من
برای این چنین سرگشتهام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بیخویش و بیکس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر میگردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بیجهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بینشان باز
نمیدانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشتهام من
برای این چنین سرگشتهام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بیخویش و بیکس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر میگردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۲) حکایت رندی که ازدکانی چیزی میخواست
یکی رندی میان داغ ودردی
ستاده بود بر دکان مردی
ازو میخواست چیزی، می ندادش
بسی بر پیش دکان ایستادش
زبان بگشاد دکاندار پر پیچ
که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ
چو کردی زخم، از من نقد میجوی
وگر نه همچنین میباش و میگوی
برهنه کرد رند اندام حالی
بدو گفتا نگه کن از حوالی
اگر بر من ز سر درگیر تا پای
توانی دید بی صد زخم یک جای
بگو کانجایگه زخمی رسانم
که بی صد زخم جائی میندانم
اگر بی زخم هستم جایگاهی
نباشد چشم زخم از تو گناهی
چو نیست از پای تا سر بی جراحت
بده چیزی که یابم از تو راحت
تنم چون جمله مجروحست اکنون
ازین پس نوبة روحست اکنون
خدایا من چو آن رند گدایم
که بر تن نیست بی صد زخم جایم
ز سر تا پای من چندان که جوئی
جراحت پُر بوَد چندان که گوئی
دمی هرگز براحت برنیارم
که سر از صد جراحت بر نیارم
دمی گر صد جراحت مینیابم
ز عمر خویش راحت مینیابم
اگر خود پای تا سر عین دردم
ز دردی کافرم گر سیر گردم
غم تو بایدم از عالم تو
ندارم غم چو من دارم غم تو
دریغا جان ندارم صد هزاران
که در پای غمت ریزم چو باران
چو حرف ها و هو آید بگوشم
همه در ها و هو و در خروشم
ترا دیدم خودی خود ستُردم
بتو زنده شدم وز خویش مُردم
اگردایم چنین باشم کمالست
وگر با خویشتن رفتم زوالست
خدایا دست این شوریده دل گیر
خلاصم ده ازین زندان دلگیر
در آن ساعت که جان آید بحلقم
نماند هیچ امیدی بخلقم
تنم را روشنائی لحد بخش
دلم را آشنائی ابد بخش
چو زایل گردد این مُلک وجودم
مکن بی بهره از دریای جودم
ستاده بود بر دکان مردی
ازو میخواست چیزی، می ندادش
بسی بر پیش دکان ایستادش
زبان بگشاد دکاندار پر پیچ
که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ
چو کردی زخم، از من نقد میجوی
وگر نه همچنین میباش و میگوی
برهنه کرد رند اندام حالی
بدو گفتا نگه کن از حوالی
اگر بر من ز سر درگیر تا پای
توانی دید بی صد زخم یک جای
بگو کانجایگه زخمی رسانم
که بی صد زخم جائی میندانم
اگر بی زخم هستم جایگاهی
نباشد چشم زخم از تو گناهی
چو نیست از پای تا سر بی جراحت
بده چیزی که یابم از تو راحت
تنم چون جمله مجروحست اکنون
ازین پس نوبة روحست اکنون
خدایا من چو آن رند گدایم
که بر تن نیست بی صد زخم جایم
ز سر تا پای من چندان که جوئی
جراحت پُر بوَد چندان که گوئی
دمی هرگز براحت برنیارم
که سر از صد جراحت بر نیارم
دمی گر صد جراحت مینیابم
ز عمر خویش راحت مینیابم
اگر خود پای تا سر عین دردم
ز دردی کافرم گر سیر گردم
غم تو بایدم از عالم تو
ندارم غم چو من دارم غم تو
دریغا جان ندارم صد هزاران
که در پای غمت ریزم چو باران
چو حرف ها و هو آید بگوشم
همه در ها و هو و در خروشم
ترا دیدم خودی خود ستُردم
بتو زنده شدم وز خویش مُردم
اگردایم چنین باشم کمالست
وگر با خویشتن رفتم زوالست
خدایا دست این شوریده دل گیر
خلاصم ده ازین زندان دلگیر
در آن ساعت که جان آید بحلقم
نماند هیچ امیدی بخلقم
تنم را روشنائی لحد بخش
دلم را آشنائی ابد بخش
چو زایل گردد این مُلک وجودم
مکن بی بهره از دریای جودم
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۵۵
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۴