عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
ایا شهی که چو تو کس ندید و کس نشنود
چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود
کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر
که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود
هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو
به زیر سایهٔ اقبال تو فرو آسود
تویی که تیغ تو آن گوهر ستارهنمای
هزار روز به بدخواه تو ستاره نمود
تویی که دیده ز چشم عدو برون آری
به نوک نیزهٔ سندان گداز زهرآلود
میان خنجر تو آتشی است کان آتش
همی زدودهٔ اعدای تو برآرد دود
تن حسود تو را باد در ربود چو کاه
ز بس که بر سر خود باد را همی پیمود
خدایگانا بخشایش آر بر تن من
از آنکه رای تو بر صد هزار تن بخشود
چو زیر خاک نهان شد خلیل حضرت تو
میان جان من افروخت آتش نمرود
ز درد آنکه بپالود زیر خاک تنش
دلم چو خون شد و از دیدگان فرو پالود
رسید نوبت سرما و فصلگرما رفت
بکاست صبر من و سردی هوا بفزود
غنود دیدهٔ بلبل ز باد شهریور
ز شهریار چرا چشم من شبی نغنود؟
ربود حسرت و تیمار زاغ باد خزان
نسیم جود تو تیمار من چرا نربود؟
دروده گشت زمین هرکجا و همت تو
نهال حسرت و بیماریم چرا ندرود؟
زدوده رنگ درختان سپهر آینه گون
کمال عدل تو زنگ دلم چرا نزدود؟
غریب شهر توام بشنو از من این قصه
که مصطفی بهکرم قصهٔ غریب شنود
روم که گر نروم باشم اندرین هفته
به خون جملهٔ خویشان خویشتن ماخوذ
رضای مادر و خشنودی پدر جویم
که درکتاب خود ایزد مرا چنین فرمود
اگر بزودی یابم ز شاه دستوری
شوند جمله ز من مادر و پدر خشنود
نگاه دار شها حق خدمت پدرم
که از کمال ارادت تو را به جان بستود
به حق خدمت برهانی و ارادت او
که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود
همیشه تا که بود اختری جهانفرسا
همیشه تا که بود صورتی زمین فرسود
مخالفان تو را باد بیطرف همه غم
موافقان تو را باد بیزیان همه سود
چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود
کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر
که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود
هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو
به زیر سایهٔ اقبال تو فرو آسود
تویی که تیغ تو آن گوهر ستارهنمای
هزار روز به بدخواه تو ستاره نمود
تویی که دیده ز چشم عدو برون آری
به نوک نیزهٔ سندان گداز زهرآلود
میان خنجر تو آتشی است کان آتش
همی زدودهٔ اعدای تو برآرد دود
تن حسود تو را باد در ربود چو کاه
ز بس که بر سر خود باد را همی پیمود
خدایگانا بخشایش آر بر تن من
از آنکه رای تو بر صد هزار تن بخشود
چو زیر خاک نهان شد خلیل حضرت تو
میان جان من افروخت آتش نمرود
ز درد آنکه بپالود زیر خاک تنش
دلم چو خون شد و از دیدگان فرو پالود
رسید نوبت سرما و فصلگرما رفت
بکاست صبر من و سردی هوا بفزود
غنود دیدهٔ بلبل ز باد شهریور
ز شهریار چرا چشم من شبی نغنود؟
ربود حسرت و تیمار زاغ باد خزان
نسیم جود تو تیمار من چرا نربود؟
دروده گشت زمین هرکجا و همت تو
نهال حسرت و بیماریم چرا ندرود؟
زدوده رنگ درختان سپهر آینه گون
کمال عدل تو زنگ دلم چرا نزدود؟
غریب شهر توام بشنو از من این قصه
که مصطفی بهکرم قصهٔ غریب شنود
روم که گر نروم باشم اندرین هفته
به خون جملهٔ خویشان خویشتن ماخوذ
رضای مادر و خشنودی پدر جویم
که درکتاب خود ایزد مرا چنین فرمود
اگر بزودی یابم ز شاه دستوری
شوند جمله ز من مادر و پدر خشنود
نگاه دار شها حق خدمت پدرم
که از کمال ارادت تو را به جان بستود
به حق خدمت برهانی و ارادت او
که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود
همیشه تا که بود اختری جهانفرسا
همیشه تا که بود صورتی زمین فرسود
مخالفان تو را باد بیطرف همه غم
موافقان تو را باد بیزیان همه سود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷
همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه پذیر
شکنشکن چو زره حلقهحلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن بهنفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
ز مشک بر مه روشن همیکشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همیکند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در انظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق گیر
دلی که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
بزرگوار جهان مَخلَصِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درستکند پیش کافیان تفسیر
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به آفرین خدای آن که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غدر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه کف راد تو به خیر مشیر
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بیتو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن گرفت قرار و به چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بیمدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
به نامهای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیکاختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرینگر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
به جای هر نفسی گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
شکنشکن چو زره حلقهحلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن بهنفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
ز مشک بر مه روشن همیکشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همیکند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در انظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق گیر
دلی که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
بزرگوار جهان مَخلَصِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درستکند پیش کافیان تفسیر
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به آفرین خدای آن که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غدر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه کف راد تو به خیر مشیر
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بیتو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن گرفت قرار و به چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بیمدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
به نامهای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیکاختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرینگر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
به جای هر نفسی گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲
مشک و شنگرف است گویی بیخته بر کوهسار
نیل و زنگارست گویی ریخته بر جویبار
طَبلهٔ عطارست گویی در میان گلستان
تخت بزازست گویی در میان لاله زار
از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
بر چمن گویی پراکندند دُر شاهوار
از شکوفه باغ شد مانندهٔ رخسار دوست
وز بنفشه راغ شد مانندهٔ زلفین یار
از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست برگردون قطار اندر قطار
قمریان چون مقریان گشتند بر سرو بلند
بلبلان چون مطربان گشتند بر شاخ چنار
گه کنار سبزه پر عنبر کند باد صبا
گه دهان لاله پر لؤلؤ کند ابر بهار
گر به لاله بنگری دارد پر از لولو دهان
ور به سبزه بگذری دارد پر از عنبر کنار
گر چه پنهان است درگردون بهشت جاودان
کرد یزدان در زمین خرم بهشتی آشکار
تا به پیروزی و شادی اندرین خرم بهشت
خوش گذارد روزگار خویش شاه روزگار
سید شاهان مشرق ارسلان ارغو که هست
آفتاب نسل و تاج دوده و فخر تبار
خسروی کاو را ز تسبیح کرامالکاتبین
حرز و تعویذست بسته بر یمین و بر یسار
بند دولت محکم است از عزم چون او پادشاه
چشم ملت روشن است از رای چون او شهریار
شد متابع رایتش را آفتاب اندر مسیر
شد مسخر مرکبش را آسمان اندر مدار
پشت ماهی سوده گردد هر کجا ساید رکاب
روی نصرت تازه گردد هر کجا گیرد قرار
زهره ساقی زیبد اندر مجلس او روز بزم
مشتری حاجب سزد بر درگه او روز بار
مدح او بر خاک خوانی زر برون آید ز خاک
نام او بر خار بندی گل برون آید ز خار
چون سمندش حمله آرد در میان رزمگاه
چون کمندش حلقه گردد در میان کارزار
آب گردد پیش او گر آتشین باشد سلیح
موم گردد پیش او گر آهنین باشد سوار
رایت عالی کشید اندر خراسان از عراق
تا ز جیحون بگذراند لشکر جیحون گذار
بدسگالان را ز بیم آتش شمشیر او
دیدهها شد پر دُخان و سینهها شد پر شرار
شد زمانه بر دل خصمان او مانند مور
شد نفس در حلق بدخواهانش چون دندان مار
ای بلند اختر شهنشاهی که حد ملک توست
از حبش تا کاشغر وز قیروان تا قندهار
صد نشان است از سُم شبدیز تو بر هر زمین
صد دلیل است از سر شمشیر تو در هر حصار
میش با عدل تو یابد زینهار از چنگ شیر
شیر بیعدل تو از آهو نیابد زینهار
روزگار تو سزد گر بنده باشد هفت چرخ
تا تو اندر پادشاهی پیشهداری هشت کار
یا سخایا نوش خوردن یا سواری یا نبرد
یا سفر یا عرض لشکر یا مظالم یا شکار
تا بَناتالنَّعش را بر قطب گردون گردش است
باد اصل عمر تو چون قطب گردون استوار
تا شمار قطر باران کس نداند در جهان
باد ملک و گنج تو چون قطر باران بیشمار
تا به چین اندر ز صحف مانوی ماند اثر
باد فرخ بزم تو چون صُحف مانی پرنگار
شاد و برخوردار بادی در بهار و در خزان
تا بهاری و خزانی جشنها سازی هزار
نیل و زنگارست گویی ریخته بر جویبار
طَبلهٔ عطارست گویی در میان گلستان
تخت بزازست گویی در میان لاله زار
از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
بر چمن گویی پراکندند دُر شاهوار
از شکوفه باغ شد مانندهٔ رخسار دوست
وز بنفشه راغ شد مانندهٔ زلفین یار
از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست برگردون قطار اندر قطار
قمریان چون مقریان گشتند بر سرو بلند
بلبلان چون مطربان گشتند بر شاخ چنار
گه کنار سبزه پر عنبر کند باد صبا
گه دهان لاله پر لؤلؤ کند ابر بهار
گر به لاله بنگری دارد پر از لولو دهان
ور به سبزه بگذری دارد پر از عنبر کنار
گر چه پنهان است درگردون بهشت جاودان
کرد یزدان در زمین خرم بهشتی آشکار
تا به پیروزی و شادی اندرین خرم بهشت
خوش گذارد روزگار خویش شاه روزگار
سید شاهان مشرق ارسلان ارغو که هست
آفتاب نسل و تاج دوده و فخر تبار
خسروی کاو را ز تسبیح کرامالکاتبین
حرز و تعویذست بسته بر یمین و بر یسار
بند دولت محکم است از عزم چون او پادشاه
چشم ملت روشن است از رای چون او شهریار
شد متابع رایتش را آفتاب اندر مسیر
شد مسخر مرکبش را آسمان اندر مدار
پشت ماهی سوده گردد هر کجا ساید رکاب
روی نصرت تازه گردد هر کجا گیرد قرار
زهره ساقی زیبد اندر مجلس او روز بزم
مشتری حاجب سزد بر درگه او روز بار
مدح او بر خاک خوانی زر برون آید ز خاک
نام او بر خار بندی گل برون آید ز خار
چون سمندش حمله آرد در میان رزمگاه
چون کمندش حلقه گردد در میان کارزار
آب گردد پیش او گر آتشین باشد سلیح
موم گردد پیش او گر آهنین باشد سوار
رایت عالی کشید اندر خراسان از عراق
تا ز جیحون بگذراند لشکر جیحون گذار
بدسگالان را ز بیم آتش شمشیر او
دیدهها شد پر دُخان و سینهها شد پر شرار
شد زمانه بر دل خصمان او مانند مور
شد نفس در حلق بدخواهانش چون دندان مار
ای بلند اختر شهنشاهی که حد ملک توست
از حبش تا کاشغر وز قیروان تا قندهار
صد نشان است از سُم شبدیز تو بر هر زمین
صد دلیل است از سر شمشیر تو در هر حصار
میش با عدل تو یابد زینهار از چنگ شیر
شیر بیعدل تو از آهو نیابد زینهار
روزگار تو سزد گر بنده باشد هفت چرخ
تا تو اندر پادشاهی پیشهداری هشت کار
یا سخایا نوش خوردن یا سواری یا نبرد
یا سفر یا عرض لشکر یا مظالم یا شکار
تا بَناتالنَّعش را بر قطب گردون گردش است
باد اصل عمر تو چون قطب گردون استوار
تا شمار قطر باران کس نداند در جهان
باد ملک و گنج تو چون قطر باران بیشمار
تا به چین اندر ز صحف مانوی ماند اثر
باد فرخ بزم تو چون صُحف مانی پرنگار
شاد و برخوردار بادی در بهار و در خزان
تا بهاری و خزانی جشنها سازی هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴
آهن و نی جون پدید آمد ز صنعکردگار
در میانکلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار
تیغگفتا فخر من ز آن استکاندر شاءن من
گاه وحی آمد «واَنزَلنَا الْحَدید» از کردگار
کلکگفتا آمد اندر شان من «ن والقلم»
هم برین معنیمرا فخرست تاروز شمار
تیغگفتا لون من لون سپهر آمد درست
هست از این معنی مرا برگردن مردان گذار
کلکگفتا شکل من شکل شهاب آمد درست
مردم شیطانپرست از من نیابد زینهار
تیغ گفتا هستم ان مکار کز مکر من است
کارگیتی مستقیم و بند شاهی استوار
کلکگفتا هستم آن نقاش کز نقش من است
خوب و زشت و نیک و بد در دین و دنیا آشکار
تیغگفتا قوت مریخ دارد جرم من
در مصاف و جنگ باشد جرم من مریخوار
کلک گفتا از عطارد بهره دارد فعل من
در حساب و درکتابت هستم او را اختیار
تیغگفتا من درختی ام که در باغ ظفر
دارم از بیجاده برگ و دارم از یاقوت بار
کلک گفتا من سحابی ام که باران من است
عنبر و مشک و منم عنبر فشان و مشکبار
تیغ گفتا من یکی شیرم که دارم روز رزم
مغز بدخواهان سلطان معظم مرغزار
کلک گفتا من یکی مرغم که بر سیم سپید
رازها پیدا کنم چون بارم از منقار قار
تیغ گفتا پادشاهان را به من فخرست از آنک
چند گه بودم من اندر دست حیدر ذوالفقار
کلکگفتا در جهان از قول و از فعل من است
قصهٔ شاهان و اخبار بزرگان یادگار
هر دو زین معنی بسی گفتند و آخر یافتند
قیمت و مقدار خویش از دست شاه روزگار
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب خسروان
شهریارِ کامران و پادشاهِ کامکار
آن شهنشاهیکه هست اندر عرب و اندر عجم
از مبارک دست او تیغ و قلم را افتخار
اندر آن وقتیکه ایزد شخص آدم آفرید
این جهان فرمان عدلش را همی کرد انتظار
هم به مشرق هم به مغرب خسروان جستند ملک
جز براو نگرفت ملک مشرق و مغرب قرار
هست بر دفتر نگار مدح دیگر خسروان
مدح سلطان هست بر جان خردمندان نگار
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز تخت و دشمنانش را ز دار
کمتر از یک ذره و یک قطره باشد از قیاس
پیش ظلم او جبال و پیش جود او بحار
هرکجا مِغْفَر بود شمشیر او مِغْفَر شکاف
هرکجا جوشن بود شمشیر او جوشن گذار
در نشاط آرد جهان را همت او روز بزم
در سجود آرد شهان را هیبت او روز بار
هست عدلش در جهان خورشید ناپیدا زوال
هست ملکش بر زمین گردون ناپیدا کنار
هست در چشم عدو دیدار او بی نار نور
هست در مغز عدو شمشیر او بی نور نار
پادشاها از تو فرخ تر نباشد پادشاه
شهریارا از تو عادلتر نباشد شهریار
مرکب شاهی و دولت را عنان در دست توست
جز تو درگیتی نمیزیبد بر آن مرکب سوار
چون نشستی تو براسب دولتآن ساعت نشست
از سم اسب تو بر روی بداندیشان غبار
نام آنکسکاو تورا بنده نباشد هست ننگ
فخر آنکس کاو تورا چاکر نباشد هست عار
هرکه را در سر خمارست از شراب کین تو
ضربت تیغ تو او را بشکند درسرخمار
دولت و بخت تو شاها سازگارست و جوان
دولتو بخت عدو پیر آمد و ناسازگار
با چنین بخت و چنین دولت کجا ماند عدو
با چنان بخت و چنان دولت کجا ماند حصار
تیر تو باکین تودارد مگر پیوستگی
زان کجا هر دو به صید اندر یکی دارند کار
تیر تو گیرد شکار اندر میان دام و دَد
کین توگرد جهان دشمن همیگیرد شکار
تا چمن دینارگون گردد به هنگام خزان
تا زمین زنگارگون گردد به هنگام بهار
همچنان بادی که هستی کامکار و کامران
همچنان بادی که هستی شادکام و شادخوار
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار
در میانکلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار
تیغگفتا فخر من ز آن استکاندر شاءن من
گاه وحی آمد «واَنزَلنَا الْحَدید» از کردگار
کلکگفتا آمد اندر شان من «ن والقلم»
هم برین معنیمرا فخرست تاروز شمار
تیغگفتا لون من لون سپهر آمد درست
هست از این معنی مرا برگردن مردان گذار
کلکگفتا شکل من شکل شهاب آمد درست
مردم شیطانپرست از من نیابد زینهار
تیغ گفتا هستم ان مکار کز مکر من است
کارگیتی مستقیم و بند شاهی استوار
کلکگفتا هستم آن نقاش کز نقش من است
خوب و زشت و نیک و بد در دین و دنیا آشکار
تیغگفتا قوت مریخ دارد جرم من
در مصاف و جنگ باشد جرم من مریخوار
کلک گفتا از عطارد بهره دارد فعل من
در حساب و درکتابت هستم او را اختیار
تیغگفتا من درختی ام که در باغ ظفر
دارم از بیجاده برگ و دارم از یاقوت بار
کلک گفتا من سحابی ام که باران من است
عنبر و مشک و منم عنبر فشان و مشکبار
تیغ گفتا من یکی شیرم که دارم روز رزم
مغز بدخواهان سلطان معظم مرغزار
کلک گفتا من یکی مرغم که بر سیم سپید
رازها پیدا کنم چون بارم از منقار قار
تیغ گفتا پادشاهان را به من فخرست از آنک
چند گه بودم من اندر دست حیدر ذوالفقار
کلکگفتا در جهان از قول و از فعل من است
قصهٔ شاهان و اخبار بزرگان یادگار
هر دو زین معنی بسی گفتند و آخر یافتند
قیمت و مقدار خویش از دست شاه روزگار
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب خسروان
شهریارِ کامران و پادشاهِ کامکار
آن شهنشاهیکه هست اندر عرب و اندر عجم
از مبارک دست او تیغ و قلم را افتخار
اندر آن وقتیکه ایزد شخص آدم آفرید
این جهان فرمان عدلش را همی کرد انتظار
هم به مشرق هم به مغرب خسروان جستند ملک
جز براو نگرفت ملک مشرق و مغرب قرار
هست بر دفتر نگار مدح دیگر خسروان
مدح سلطان هست بر جان خردمندان نگار
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز تخت و دشمنانش را ز دار
کمتر از یک ذره و یک قطره باشد از قیاس
پیش ظلم او جبال و پیش جود او بحار
هرکجا مِغْفَر بود شمشیر او مِغْفَر شکاف
هرکجا جوشن بود شمشیر او جوشن گذار
در نشاط آرد جهان را همت او روز بزم
در سجود آرد شهان را هیبت او روز بار
هست عدلش در جهان خورشید ناپیدا زوال
هست ملکش بر زمین گردون ناپیدا کنار
هست در چشم عدو دیدار او بی نار نور
هست در مغز عدو شمشیر او بی نور نار
پادشاها از تو فرخ تر نباشد پادشاه
شهریارا از تو عادلتر نباشد شهریار
مرکب شاهی و دولت را عنان در دست توست
جز تو درگیتی نمیزیبد بر آن مرکب سوار
چون نشستی تو براسب دولتآن ساعت نشست
از سم اسب تو بر روی بداندیشان غبار
نام آنکسکاو تورا بنده نباشد هست ننگ
فخر آنکس کاو تورا چاکر نباشد هست عار
هرکه را در سر خمارست از شراب کین تو
ضربت تیغ تو او را بشکند درسرخمار
دولت و بخت تو شاها سازگارست و جوان
دولتو بخت عدو پیر آمد و ناسازگار
با چنین بخت و چنین دولت کجا ماند عدو
با چنان بخت و چنان دولت کجا ماند حصار
تیر تو باکین تودارد مگر پیوستگی
زان کجا هر دو به صید اندر یکی دارند کار
تیر تو گیرد شکار اندر میان دام و دَد
کین توگرد جهان دشمن همیگیرد شکار
تا چمن دینارگون گردد به هنگام خزان
تا زمین زنگارگون گردد به هنگام بهار
همچنان بادی که هستی کامکار و کامران
همچنان بادی که هستی شادکام و شادخوار
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصهکسی راکه بشنود به صبوح
ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار
دو چیز را بهدو هنگام لذت دگرست
سماع را به صبوح و صبوح را به بهار
صبوح ساز و دگرباره عشرت از سرگیر
که باغ تازگی از سرگرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر سبزه را دربر
گرفت سبزه به صد عشق لاله را بهکنار
بر آن صحیفه که یک چند زرگران خزان
به چرب دستی بردند زرّ و سیم به کار
مهندسان بهاری بر آن صحیفه کنون
همیکشند خط از لاجورد و از زنگار
به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید
ز باد مشکفشان و ز ابر لؤلؤ بار
حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد
که بهره یافت ز مُشک و ز لؤلؤ شهوار
مگر که کبکان اندر ضیافتِ نوروز
بریدهاند سرِ زاغ بر سرِ کُهسار
که بستهاند پر زاغ بر سر تیریز
که کردهاند همه خون زاغ بر منقار
دعا گرند به شاخ چنار مر گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار
اگر دعا گر گل بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شدست دست چنار
درست گویی دینارهای بیسکه است
چو بنگری بهگل زرد و سرخ درگلزار
ز بهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر
به نام خسرو دیندار سکه بر دینار
معین دولت شاه مظفر منصور
امینِ ملتِ شرعِ محمدِ مختار
ابوشجاع سرافراز خسروان حَبَش
امیر داد خداوند و سید احرار
بزرگ بار خدایی که آفرینش را
شدست واسطهٔ عِقد و نقطهٔ پرگار
سخن ز هفت و چهارست فیلسوفانرا
که کون عالم ازین کرد عالمالاسرار
ز نام و کنیت او جوی سرّ این معنی
که هست کنیت او هفت حرف و نام چهار
ز همتش فلک المستقیم را حدست
که هست همتش از وی بلندتر بسیار
چو وهم قصدکند تا رسد به همت او
بهخواهش از فلک مستقیم خواهد بار
همیکنند به نامش فرشتگان تسبیح
همی کنند مدیحش فرشتگان تکرار
گل موافقتش را غنیمت است نسیم
می مخالفتش را هزیمت است خمار
قضا گشاده کند کار او چو بست کمر
قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار
کند به مجلس و میدان دو پیشهٔ متضاد
به دست گوهر بار و به تیغ گوهر دار
به تیغ اگر ملکالموت وار جان ببرد
به دست باز دهد جان رفته عیسی وار
کجا روان شود از دست شست او دو خدنگ
که هر دو را ز پس یکدگر بود رفتار
چو در نشانه نشاند خدنگ پیشین را
کند خدنگ دگر را نشانه از سوفار
ایا ز دولت تو دیده هرکسی معجز
و یا به معجز تو کرده هرکسی اقرار
شود ز رایت و رای تو کار ملک درست
چنانکه حکم شریعت به آیت و اخبار
دَرِ خزانهٔ عقلی به اتفاقْ چنانْکْ
دَرِ مدینهٔ علم است حیدر کَرّار
محاسبانی کاندر ولایت تو همی
ز دخل و خرج به دیوان همیکنند نثار
قرار مال و ولایت دهند و نشناسند
که مال را نبود با سخاوت تو قرار
حصار پیش تو صحرا شود چو عزم کنی
وگر چو حزم تو صحرا حَصین کند چو حصار
اگر خدای بدان خواستی که تا باشد
مخالفانت ز تیمارِ مفلسی بیمار
ز بخشش تو ز عالم برون شدی افلاس
ز رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار
ز خامهٔ تو سرشکی عجب همی بارد
که خار بیگل از او روید و گل بیخار
رسیده ازگل بیخار و خار بیگل تو
ولی به تاج و به تخت و عدو به بند و به دار
زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا
بود حُسام تو در دست تو گَهِ پیکار
سران از او شده زنهار خواه و این نه عجب
مثل زنند که خواهد سر از زبان زنهار
خروش کوس تو چون در مصاف برخیزد
زمین بجنبد و گردون برون شود ز مدار
به بوستان قضا برکنار جوی اجل
بنفشه رنگ حُسام تو لاله آرد بار
ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم
ز خون کشته رسانی به روی ابر بخار
ظفر پذیره همی آید و همیگوید:
«چنین نماید شمسیر خسروان آثار»
توراست طالع میمون و اختر مسعود
توراست رایت منصور و لشکر جرار
بدین صفت که تویی هرکجا شوی حاضر
ملوک را به حضور تو باشد اِستِظهار
مَلِک ز دولت بیدار شاکرست و تو را
سزای دولت بیدار او دل هشیار
مخالفان به تفاریق سست و خفته شوند
چو جمع شد دل هشیار و دولت بیدار
بزرگ بختا نیک اخترا، جوانمردا
چه گویمت که به کردار بیشی از گفتار
بلاغت تو فزونتر ز هر مبالغتی
که جملهٔ شعرا کردهاند در اشعار
همی ز بهر پرستیدن و ستودن تو
حیات خلق پدید آید از در و دیوار
شنیدهای خبر من رهی که چون بودم
به جبرِ محض گرفتار خدمتی دشوار
ثنا و شکر تو همواره بود کار مرا
وگر چه رفت بسی کارهای ناهموار
دلم ز مدح تو از غم تهی شدست چنانک
هوا به قطرهٔ باران تهی شود ز غبار
قوی شدم ز تو امروز و سست بودم دی
جوان شدم ز تو امسال و پیر بودم پار
خلاص یافتم و زر خالص آوردم
به مجلس تو چنین است زر راست عیار
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطراتا مَحَکَ است و اعقولا تو عیار
همیشه تا نبود رنگ نار آبی را
چنانکجا نبود آب را حرارت نار
عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد
ز آب حسرت و نار بلا چو آبی و نار
تو در پناه خدا و خدایگان جهان
ز جاه و عمر و جوانی و بخت برخوردار
رسیده رایت فتح تو بر بروج و نجوم
فتاده سایهٔ عدل تو بر بلاد و دیار
روان شده امرا را به امر تو مرسوم
روان شده شعرا را به جود تو بازار
گرفته جام به دست و نهاده جان بر کف
به رزم و بزم تو خوبان قندهار و تتار
همه شکر لب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه زلف و سمن عارضین و گل رخسار
خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز
وزین بتان دل افروز بزم تو چو بهار
سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی
که عُشر آن عدد آید هزار بار هزار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصهکسی راکه بشنود به صبوح
ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار
دو چیز را بهدو هنگام لذت دگرست
سماع را به صبوح و صبوح را به بهار
صبوح ساز و دگرباره عشرت از سرگیر
که باغ تازگی از سرگرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر سبزه را دربر
گرفت سبزه به صد عشق لاله را بهکنار
بر آن صحیفه که یک چند زرگران خزان
به چرب دستی بردند زرّ و سیم به کار
مهندسان بهاری بر آن صحیفه کنون
همیکشند خط از لاجورد و از زنگار
به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید
ز باد مشکفشان و ز ابر لؤلؤ بار
حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد
که بهره یافت ز مُشک و ز لؤلؤ شهوار
مگر که کبکان اندر ضیافتِ نوروز
بریدهاند سرِ زاغ بر سرِ کُهسار
که بستهاند پر زاغ بر سر تیریز
که کردهاند همه خون زاغ بر منقار
دعا گرند به شاخ چنار مر گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار
اگر دعا گر گل بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شدست دست چنار
درست گویی دینارهای بیسکه است
چو بنگری بهگل زرد و سرخ درگلزار
ز بهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر
به نام خسرو دیندار سکه بر دینار
معین دولت شاه مظفر منصور
امینِ ملتِ شرعِ محمدِ مختار
ابوشجاع سرافراز خسروان حَبَش
امیر داد خداوند و سید احرار
بزرگ بار خدایی که آفرینش را
شدست واسطهٔ عِقد و نقطهٔ پرگار
سخن ز هفت و چهارست فیلسوفانرا
که کون عالم ازین کرد عالمالاسرار
ز نام و کنیت او جوی سرّ این معنی
که هست کنیت او هفت حرف و نام چهار
ز همتش فلک المستقیم را حدست
که هست همتش از وی بلندتر بسیار
چو وهم قصدکند تا رسد به همت او
بهخواهش از فلک مستقیم خواهد بار
همیکنند به نامش فرشتگان تسبیح
همی کنند مدیحش فرشتگان تکرار
گل موافقتش را غنیمت است نسیم
می مخالفتش را هزیمت است خمار
قضا گشاده کند کار او چو بست کمر
قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار
کند به مجلس و میدان دو پیشهٔ متضاد
به دست گوهر بار و به تیغ گوهر دار
به تیغ اگر ملکالموت وار جان ببرد
به دست باز دهد جان رفته عیسی وار
کجا روان شود از دست شست او دو خدنگ
که هر دو را ز پس یکدگر بود رفتار
چو در نشانه نشاند خدنگ پیشین را
کند خدنگ دگر را نشانه از سوفار
ایا ز دولت تو دیده هرکسی معجز
و یا به معجز تو کرده هرکسی اقرار
شود ز رایت و رای تو کار ملک درست
چنانکه حکم شریعت به آیت و اخبار
دَرِ خزانهٔ عقلی به اتفاقْ چنانْکْ
دَرِ مدینهٔ علم است حیدر کَرّار
محاسبانی کاندر ولایت تو همی
ز دخل و خرج به دیوان همیکنند نثار
قرار مال و ولایت دهند و نشناسند
که مال را نبود با سخاوت تو قرار
حصار پیش تو صحرا شود چو عزم کنی
وگر چو حزم تو صحرا حَصین کند چو حصار
اگر خدای بدان خواستی که تا باشد
مخالفانت ز تیمارِ مفلسی بیمار
ز بخشش تو ز عالم برون شدی افلاس
ز رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار
ز خامهٔ تو سرشکی عجب همی بارد
که خار بیگل از او روید و گل بیخار
رسیده ازگل بیخار و خار بیگل تو
ولی به تاج و به تخت و عدو به بند و به دار
زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا
بود حُسام تو در دست تو گَهِ پیکار
سران از او شده زنهار خواه و این نه عجب
مثل زنند که خواهد سر از زبان زنهار
خروش کوس تو چون در مصاف برخیزد
زمین بجنبد و گردون برون شود ز مدار
به بوستان قضا برکنار جوی اجل
بنفشه رنگ حُسام تو لاله آرد بار
ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم
ز خون کشته رسانی به روی ابر بخار
ظفر پذیره همی آید و همیگوید:
«چنین نماید شمسیر خسروان آثار»
توراست طالع میمون و اختر مسعود
توراست رایت منصور و لشکر جرار
بدین صفت که تویی هرکجا شوی حاضر
ملوک را به حضور تو باشد اِستِظهار
مَلِک ز دولت بیدار شاکرست و تو را
سزای دولت بیدار او دل هشیار
مخالفان به تفاریق سست و خفته شوند
چو جمع شد دل هشیار و دولت بیدار
بزرگ بختا نیک اخترا، جوانمردا
چه گویمت که به کردار بیشی از گفتار
بلاغت تو فزونتر ز هر مبالغتی
که جملهٔ شعرا کردهاند در اشعار
همی ز بهر پرستیدن و ستودن تو
حیات خلق پدید آید از در و دیوار
شنیدهای خبر من رهی که چون بودم
به جبرِ محض گرفتار خدمتی دشوار
ثنا و شکر تو همواره بود کار مرا
وگر چه رفت بسی کارهای ناهموار
دلم ز مدح تو از غم تهی شدست چنانک
هوا به قطرهٔ باران تهی شود ز غبار
قوی شدم ز تو امروز و سست بودم دی
جوان شدم ز تو امسال و پیر بودم پار
خلاص یافتم و زر خالص آوردم
به مجلس تو چنین است زر راست عیار
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطراتا مَحَکَ است و اعقولا تو عیار
همیشه تا نبود رنگ نار آبی را
چنانکجا نبود آب را حرارت نار
عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد
ز آب حسرت و نار بلا چو آبی و نار
تو در پناه خدا و خدایگان جهان
ز جاه و عمر و جوانی و بخت برخوردار
رسیده رایت فتح تو بر بروج و نجوم
فتاده سایهٔ عدل تو بر بلاد و دیار
روان شده امرا را به امر تو مرسوم
روان شده شعرا را به جود تو بازار
گرفته جام به دست و نهاده جان بر کف
به رزم و بزم تو خوبان قندهار و تتار
همه شکر لب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه زلف و سمن عارضین و گل رخسار
خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز
وزین بتان دل افروز بزم تو چو بهار
سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی
که عُشر آن عدد آید هزار بار هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۱
آسمان بی مدار است این حصار استوار
آفتاب بیزوال است این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد به تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار
ز استواری و بلندی پایه دارد آن که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
شاه را از هیچ خصم و هیچ دشمن باک نیست
کس نیاید پیش او هرگز به جنگ وکارزار
این حصار از بهر آن کردست تا بنهد درو
مالهای بیحساب و گنجهای بیشمار
تا نه بس بود و ببارد مال مصر و گنج روم
برکشد برگردن گردان بدین فرخ حصار
ای شهنشاهی که زیر اختیار توست دهر
چرخ را بر اختیار تو نبینم اختیار
نام آن کس کاو تو را بنده نباشد هست ننگ
فخر آن کس کاو تو را چاکر نباشد هست عار
کین تو زیر زمین دشمن همی دارد نهان
وهم تو گرد جهان حاسد همیگیرد شکار
خاک و باد و آب و نار است ای عجب طبع جهان
هست چشمش پر ز آب و هست جانش بر ز نار
ای به فرمان تو کرده شهریاران اقتدا
وی به پیمان تو کرده نامداران افتخار
مرکبت را هر زمان طاعت گزارد آسمان
بندهات را هر زمان مدحت سراید روزگار
از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام
از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهورست و سنین و تا خزان است و بهار
امن خلق روزگاری روزگارت باد پشت
پشت دین کردگاری کردگارت باد یار
رهنمایت باد دولت در سفر هم در حضر
کار سازت باد یزدان در نهان و آشکار
آفتاب بیزوال است این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد به تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار
ز استواری و بلندی پایه دارد آن که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
شاه را از هیچ خصم و هیچ دشمن باک نیست
کس نیاید پیش او هرگز به جنگ وکارزار
این حصار از بهر آن کردست تا بنهد درو
مالهای بیحساب و گنجهای بیشمار
تا نه بس بود و ببارد مال مصر و گنج روم
برکشد برگردن گردان بدین فرخ حصار
ای شهنشاهی که زیر اختیار توست دهر
چرخ را بر اختیار تو نبینم اختیار
نام آن کس کاو تو را بنده نباشد هست ننگ
فخر آن کس کاو تو را چاکر نباشد هست عار
کین تو زیر زمین دشمن همی دارد نهان
وهم تو گرد جهان حاسد همیگیرد شکار
خاک و باد و آب و نار است ای عجب طبع جهان
هست چشمش پر ز آب و هست جانش بر ز نار
ای به فرمان تو کرده شهریاران اقتدا
وی به پیمان تو کرده نامداران افتخار
مرکبت را هر زمان طاعت گزارد آسمان
بندهات را هر زمان مدحت سراید روزگار
از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام
از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهورست و سنین و تا خزان است و بهار
امن خلق روزگاری روزگارت باد پشت
پشت دین کردگاری کردگارت باد یار
رهنمایت باد دولت در سفر هم در حضر
کار سازت باد یزدان در نهان و آشکار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴
عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز
زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی
جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز
خرم این جشن که برنامهٔ شرع است نگار
خرم این جشن که بر جامهٔ لهوست طراز
این همی سرخکند خاک ز خون قربان
وآن همی لعل کند جام ز رنگ بگماز
این جهان را کند از بوی چو اطبلهٔا عطار
وآن زمین راکند از رنگ چو تخت بزاز
باغ را موسم آن سوی بهارست نوید
خلق را موکب این سوی بهشت است جواز
این دو مهمان گرامی که رسیدند بهم
آمدستند بر ما ز رهی دور و دراز
حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام
که از این هر دو همی کار طرب گیرد ساز
ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی
مجلس آراستهکن چون ز نماز آیی باز
به نماز آر سر بُلبُله در پیش قدح
چون سر خویش بر آرند حریفان ز نماز
سازها ده بهکف رود زنان تا به نشاط
بنوازند در ایوان شه بنده نواز
شاه اسلام معزّالدینْ سلطان سنجر
آن که شاهان جهان را به کف اوست نیاز
پادشاهی که گرفته است به شمشیر و بهعدل
هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز
بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم
هرکجا از هنر خویش نمودند اعجاز
هر چه فرمودهٔ او نیست فَسان است و فُسون
هرچه بخشیدهٔ او نیست محال است و مجاز
گه تفِ خنجرش از هند رسد تا به حلب
گه صف لشکرش از روم رسد تا به طراز
آنچه او در دو سفر کرد به غزنین و عراق
هست در شعر طراز سخن شعر طراز
روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر
پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز
روز میدان که برد دست به چوگان و به گوی
دست او بوسه دهد گویزن و چوگانباز
تیر گُردافگن او سفته کند کام نهنگ
گرز شیر اوژن او پاره کند یشک گراز
چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل
چون گشاید کف زر بار ببندد در آز
ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر
وی عروسان سخن را ز مدیح تو جهاز
دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمهاند
سایهٔ عدل و مثال تو شبان است و نهاز
برق با جود تو با ابر مگر طیره کند
که بر او خندد هر دم زدنی چون طناز
رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام
که به ابر اندر چون کوس تو دارد آواز
بخت را از پی آن طایر میمون لقب است
که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز
مشتری از قِبَل آن سبب فیروزی است
که همیگوید با دولت فیروز تو راز
تویی آن شاهکه از عدل تو بر خلق جهان
در اندوه فرازست و در شادی باز
گور نیرو کند از فر تو بر پنجهٔ شیر
کبک بازیکند از عدل تو با چِنگَل باز
مرد نابینا با نور ضمیر تو به شب
در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز
چونکند بارهٔ بورتو به صحرا تگ و پوی
باز مانند همی آهو وگور از تگ و تاز
آن کند کینه و خشمت به تن و جان عدو
که به ارزیز و به پولاد کند آتش وگاز
حاشلله که کم از خشم تو و کینه توست
گاز پولاد برو آتش ارزیر گداز
چون ز ری رایت تو رو به سوی ساوه نهاد
بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز
خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد
باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز
یافتند از کرم تو همه شاهان اِنعام
یافتند از لَطَف تو همه میران اِعزاز
فخر کن بر همه شاهان که تو را شاید فخر
نازکن بر همه میرانکه تورا زیبد ناز
گاه در بزم قدح گیر و به نیکی بخرام
گاه در تخت بیاسای و به شادی بگراز
جان حَسّاد به شمشیر عدوْ سوزْ بسوز
کار احباب به تدبیر ظفرْ سازْ بساز
تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب
وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز
باد آغاز مدیح تو ستم را انجام
باد انجام ثنای تو نِعَم را آغاز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز
عمر تو دائم و ملک و سپهت بیپایان
عید تو فرخ و لهو و طربت بیانداز
شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان
یار تو در همه کاری ملک بیانباز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز
زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی
جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز
خرم این جشن که برنامهٔ شرع است نگار
خرم این جشن که بر جامهٔ لهوست طراز
این همی سرخکند خاک ز خون قربان
وآن همی لعل کند جام ز رنگ بگماز
این جهان را کند از بوی چو اطبلهٔا عطار
وآن زمین راکند از رنگ چو تخت بزاز
باغ را موسم آن سوی بهارست نوید
خلق را موکب این سوی بهشت است جواز
این دو مهمان گرامی که رسیدند بهم
آمدستند بر ما ز رهی دور و دراز
حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام
که از این هر دو همی کار طرب گیرد ساز
ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی
مجلس آراستهکن چون ز نماز آیی باز
به نماز آر سر بُلبُله در پیش قدح
چون سر خویش بر آرند حریفان ز نماز
سازها ده بهکف رود زنان تا به نشاط
بنوازند در ایوان شه بنده نواز
شاه اسلام معزّالدینْ سلطان سنجر
آن که شاهان جهان را به کف اوست نیاز
پادشاهی که گرفته است به شمشیر و بهعدل
هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز
بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم
هرکجا از هنر خویش نمودند اعجاز
هر چه فرمودهٔ او نیست فَسان است و فُسون
هرچه بخشیدهٔ او نیست محال است و مجاز
گه تفِ خنجرش از هند رسد تا به حلب
گه صف لشکرش از روم رسد تا به طراز
آنچه او در دو سفر کرد به غزنین و عراق
هست در شعر طراز سخن شعر طراز
روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر
پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز
روز میدان که برد دست به چوگان و به گوی
دست او بوسه دهد گویزن و چوگانباز
تیر گُردافگن او سفته کند کام نهنگ
گرز شیر اوژن او پاره کند یشک گراز
چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل
چون گشاید کف زر بار ببندد در آز
ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر
وی عروسان سخن را ز مدیح تو جهاز
دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمهاند
سایهٔ عدل و مثال تو شبان است و نهاز
برق با جود تو با ابر مگر طیره کند
که بر او خندد هر دم زدنی چون طناز
رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام
که به ابر اندر چون کوس تو دارد آواز
بخت را از پی آن طایر میمون لقب است
که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز
مشتری از قِبَل آن سبب فیروزی است
که همیگوید با دولت فیروز تو راز
تویی آن شاهکه از عدل تو بر خلق جهان
در اندوه فرازست و در شادی باز
گور نیرو کند از فر تو بر پنجهٔ شیر
کبک بازیکند از عدل تو با چِنگَل باز
مرد نابینا با نور ضمیر تو به شب
در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز
چونکند بارهٔ بورتو به صحرا تگ و پوی
باز مانند همی آهو وگور از تگ و تاز
آن کند کینه و خشمت به تن و جان عدو
که به ارزیز و به پولاد کند آتش وگاز
حاشلله که کم از خشم تو و کینه توست
گاز پولاد برو آتش ارزیر گداز
چون ز ری رایت تو رو به سوی ساوه نهاد
بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز
خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد
باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز
یافتند از کرم تو همه شاهان اِنعام
یافتند از لَطَف تو همه میران اِعزاز
فخر کن بر همه شاهان که تو را شاید فخر
نازکن بر همه میرانکه تورا زیبد ناز
گاه در بزم قدح گیر و به نیکی بخرام
گاه در تخت بیاسای و به شادی بگراز
جان حَسّاد به شمشیر عدوْ سوزْ بسوز
کار احباب به تدبیر ظفرْ سازْ بساز
تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب
وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز
باد آغاز مدیح تو ستم را انجام
باد انجام ثنای تو نِعَم را آغاز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز
عمر تو دائم و ملک و سپهت بیپایان
عید تو فرخ و لهو و طربت بیانداز
شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان
یار تو در همه کاری ملک بیانباز
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۹
جهان و هرچه در اوست آشکار و نهان
مسلم است به عدل وزیر شاه جهان
جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان
میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه کس پیش اوست بسته میان
دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کَفَش
کجا شود قلم اندر کفش گشادهزبان
کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او
که ساختهاست ز قد مخالفانش کمان
روان به خدمت او تازه شد چون دل به خرد
خرد به طاعت او تازه شد چون تن به روان
بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون ز سیرت او یافتند هر دو بیان
به جان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند به جان
نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
ز بهر آن که یکی دارد آشکار و نهان
هَوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی ز بهر چه گویند در هوی است هوان
فغان کنند همی دشمنان ز کینهٔ او
بلیکند همهکس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگرکه نیزهٔ او را ز صاعقه است سنان
جنان شود ز خیال خلاف او چو سَقَر
سقر شود ز نسیم رضای او چون جنان
بخوان به نامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامهٔ دولت به نام خویش بخوان
نشان طبعش و حلمش یکی ز من بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمینگران
اماندهِ همه عالم تویی خداوندا
به عالم از قلم توست فتح باب امان
به نان و نام بود قصد هر کسی و همی
ز خدمت تو رسد هر کسی به نام و به نان
زیان نکرد کسی کاو رضا و مهر تو جست
کسی که مهر و رضایت نجست کرد زیان
زمان زمام به دست تو داد تا محشر
بلی به دست تو بهتر بود زمام زمان
عنان مرکب بخت تو از مجرّه سزد
چو مرکب از فلک آید بود مَجّره عنان
عیان تویی به سخا و همه جهان خبر است
خبر جه باید جایی که حاضرست عیان
از آن دو دست تو دارم عجب که گویی هست
نظام مشرق از این و قوام مغرب از آن
دخان کلک تو نوری است چشم عالم را
شگفت و نادر باشد به فعل نور دخان
ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارک است بر ایام تو خجسته ضمان
مکان ندید کسی عقل را مگر آن کس
که دید شخص مکین تو را گرفته مکان
گران ندید کسی روزگار عدل تو را
سعادت ابدی را کسی ندید گران
زبان من چو ستایش کند صفات تو را
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان
قِران مشتری و زهره تا همیباشد
برون ز دولت تو هر دو را مباد قران
بمان به شادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان
خزان و جشن خزان هر دو حاضر اند به هم
همیگذار به شادی خزان و جشن خزان
مسلم است به عدل وزیر شاه جهان
جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان
میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه کس پیش اوست بسته میان
دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کَفَش
کجا شود قلم اندر کفش گشادهزبان
کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او
که ساختهاست ز قد مخالفانش کمان
روان به خدمت او تازه شد چون دل به خرد
خرد به طاعت او تازه شد چون تن به روان
بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون ز سیرت او یافتند هر دو بیان
به جان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند به جان
نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
ز بهر آن که یکی دارد آشکار و نهان
هَوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی ز بهر چه گویند در هوی است هوان
فغان کنند همی دشمنان ز کینهٔ او
بلیکند همهکس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگرکه نیزهٔ او را ز صاعقه است سنان
جنان شود ز خیال خلاف او چو سَقَر
سقر شود ز نسیم رضای او چون جنان
بخوان به نامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامهٔ دولت به نام خویش بخوان
نشان طبعش و حلمش یکی ز من بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمینگران
اماندهِ همه عالم تویی خداوندا
به عالم از قلم توست فتح باب امان
به نان و نام بود قصد هر کسی و همی
ز خدمت تو رسد هر کسی به نام و به نان
زیان نکرد کسی کاو رضا و مهر تو جست
کسی که مهر و رضایت نجست کرد زیان
زمان زمام به دست تو داد تا محشر
بلی به دست تو بهتر بود زمام زمان
عنان مرکب بخت تو از مجرّه سزد
چو مرکب از فلک آید بود مَجّره عنان
عیان تویی به سخا و همه جهان خبر است
خبر جه باید جایی که حاضرست عیان
از آن دو دست تو دارم عجب که گویی هست
نظام مشرق از این و قوام مغرب از آن
دخان کلک تو نوری است چشم عالم را
شگفت و نادر باشد به فعل نور دخان
ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارک است بر ایام تو خجسته ضمان
مکان ندید کسی عقل را مگر آن کس
که دید شخص مکین تو را گرفته مکان
گران ندید کسی روزگار عدل تو را
سعادت ابدی را کسی ندید گران
زبان من چو ستایش کند صفات تو را
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان
قِران مشتری و زهره تا همیباشد
برون ز دولت تو هر دو را مباد قران
بمان به شادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان
خزان و جشن خزان هر دو حاضر اند به هم
همیگذار به شادی خزان و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۲
آن جهانداری که اصل دولت است ایام او
حجت فتح و دلیل نصرت است اعلام او
بشکند ناموس صد لشکر به یک تهدید او
بگسلد پیمان صد دشمن به یک پیغام او
صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او
دور گردن آن کند حاصل که باشد کام او
گرچه احکام منجم محکم است اندرحساب
در فتوح و در ظفر محکمترست احکام او
آن خداوندی که او اقلام و اقلیم آفرید
قاسم اَرزاق هفت اقلیم کرد اقلام او
کس نیارد کرد با او سرکشی و توسنی
تا بود چون بندگان گردون توسن رام او
جان ستاند بی نبرد اوهام او از دشمنان
راستگویی دست عزرائیل شد اوهام او
تیغ خونآشام تو چون خواست کرد آهنگ جنگ
صبح دشمن شام گشت از تیغ خون آشام او
چون شد از نعل ستورش پشت ماهی روی ماه
روی دشمن پشت گشت از هیبت صمصام او
وهم او در راه دشمن دام خذلان گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او
شهریارا، گر مخالف جست در کین تو کام
نوش نعمت زهر نِقمَت کردی اندر کام او
در غنیمت مایهٔ اقبال بود آغاز او
در هزیمت مایهٔ اِدبار شد فرجام او
چون کشیدی لشکر از ایران به توران اندرون
شد جهان بر چشم او چون دیدهٔ همنام او
از بن دندان هزیمت کرد و از بیم تو شد
چون بن دندان افعی موی بر اندام او
تا بود شمشیر شیران تو او را در قفا
هر کجا گامی نهد برعکس باشد گام او
هست عاشق بر سر اعلام تو نصرت همی
زانکه در اعلام توست آسایش اعلام او
گر بخوانی از ختا خان را سوی درگاه خویش
آتشین گردد ز تعجیل اندر آن اَقدام او
ور فرستی یک دو چاوش را سوی فغفور چین
مسجد جامع کنند از خانهٔ اصنام او
رفت نوشِروان و نامد هیچ شاه اندر جهان
از تو عادلتر از این هنگام تا هنگام او
هر مسلمانی که طاعت دارد و مُنقاد نیست
نیست از خیر و سلامت بهره در اسلام او
جام کیخسرو اگر گیتی نمود از روشنی
رای ملک آرای تو روشنتر است از جام او
خسرو شاهان تو را خواند همی گردون که هست
اختر فرخندهٔ تو خسرو اجرام او
همچو کیوان اخترت را بنده و فرمانبرند
تیر و ماه و مشتری و زهره و بهرام او
میخور از دست بتی کز یکدگر زیباترست
سوسن و شمشاد و سیب و شکر و بادام او
چون بهار خرّم و چون بوستان تازه کن
مجلس میمون خویش از عارض پدرام او
از شعاع مجلس تو روشن است ایّام ما
هرکه زین مجلس بتابد تیره باد ایام او
هست بیحد و نهایت با تو اِنعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر اِنعام او
حجت فتح و دلیل نصرت است اعلام او
بشکند ناموس صد لشکر به یک تهدید او
بگسلد پیمان صد دشمن به یک پیغام او
صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او
دور گردن آن کند حاصل که باشد کام او
گرچه احکام منجم محکم است اندرحساب
در فتوح و در ظفر محکمترست احکام او
آن خداوندی که او اقلام و اقلیم آفرید
قاسم اَرزاق هفت اقلیم کرد اقلام او
کس نیارد کرد با او سرکشی و توسنی
تا بود چون بندگان گردون توسن رام او
جان ستاند بی نبرد اوهام او از دشمنان
راستگویی دست عزرائیل شد اوهام او
تیغ خونآشام تو چون خواست کرد آهنگ جنگ
صبح دشمن شام گشت از تیغ خون آشام او
چون شد از نعل ستورش پشت ماهی روی ماه
روی دشمن پشت گشت از هیبت صمصام او
وهم او در راه دشمن دام خذلان گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او
شهریارا، گر مخالف جست در کین تو کام
نوش نعمت زهر نِقمَت کردی اندر کام او
در غنیمت مایهٔ اقبال بود آغاز او
در هزیمت مایهٔ اِدبار شد فرجام او
چون کشیدی لشکر از ایران به توران اندرون
شد جهان بر چشم او چون دیدهٔ همنام او
از بن دندان هزیمت کرد و از بیم تو شد
چون بن دندان افعی موی بر اندام او
تا بود شمشیر شیران تو او را در قفا
هر کجا گامی نهد برعکس باشد گام او
هست عاشق بر سر اعلام تو نصرت همی
زانکه در اعلام توست آسایش اعلام او
گر بخوانی از ختا خان را سوی درگاه خویش
آتشین گردد ز تعجیل اندر آن اَقدام او
ور فرستی یک دو چاوش را سوی فغفور چین
مسجد جامع کنند از خانهٔ اصنام او
رفت نوشِروان و نامد هیچ شاه اندر جهان
از تو عادلتر از این هنگام تا هنگام او
هر مسلمانی که طاعت دارد و مُنقاد نیست
نیست از خیر و سلامت بهره در اسلام او
جام کیخسرو اگر گیتی نمود از روشنی
رای ملک آرای تو روشنتر است از جام او
خسرو شاهان تو را خواند همی گردون که هست
اختر فرخندهٔ تو خسرو اجرام او
همچو کیوان اخترت را بنده و فرمانبرند
تیر و ماه و مشتری و زهره و بهرام او
میخور از دست بتی کز یکدگر زیباترست
سوسن و شمشاد و سیب و شکر و بادام او
چون بهار خرّم و چون بوستان تازه کن
مجلس میمون خویش از عارض پدرام او
از شعاع مجلس تو روشن است ایّام ما
هرکه زین مجلس بتابد تیره باد ایام او
هست بیحد و نهایت با تو اِنعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر اِنعام او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۴
شاها به خدمت آمد فرخنده مهرگانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل توست ما را امروز مهرگانی
دیدار توست ما را روشن چو آفتابی
ایوان توست شاها عالی چو آسمانی
فرّ تو هست گویی در هر سری چو چشمی
مهر تو هست گویی در هر تنی چو جانی
گردون چو تو نیارد در ملک شهریاری
گیتی چو تو نبیند بر خلق مهربانی
ای بر حصار دولت عدل تو کوتْوالی
وی در سرای شاهی تیغ تو پاسبانی
آن کیست کاو به شاهی بر تو کند کمینی
وان کیست کاو به مردی بر توکشد کمانی
بیحکم تو نغرد شیری به مرغزاری
بی امر تو نپرّد مرغی ز آشیانی
گر اهل مصر بینند از تیغ تو خیالی
ور قوم روم یابند از تیر تو نشانی
در مصرکس نبیند خصمی و بدسگالی
در روم کس نیابد دونی و بدگمانی
از درگهت غلامی وز حاسدت سپاهی
از لشکرت سواری وز دشمنت جهانی
هر نصرتی و فتحی کز تو شود مهیا
در چشم بدسگالت تیری است یا سنانی
هر کس که سرکشیدست از خطّ طاعت تو
صد درد بیش دارد زیر هر استخوانی
از خدمت تو سودست ای شاه بندگان را
هرگز نبود کس را در خدمتت زیانی
اجرام آسمان را گشته است همت تو
فرخنده رازداری پیروز ترجمانی
شاها خدایگانا از گفتن مدیحت
پر عنبرست و گوهر پیش تو هر دهانی
از فر دولت تو نشگفت اگر ببارد
عنبر ز هر دهانی گوهر زهر زبانی
بشکفته باد شاها بزم تو تا قیامت
خرّم چو لالهزاری زیبا چوگلستانی
بادی چنین که بودی شایسته کامکاری
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری
تا هست بخت و دولت هرگز مباد غایب
بخت از بر تو روزی دولت زتو زمانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل توست ما را امروز مهرگانی
دیدار توست ما را روشن چو آفتابی
ایوان توست شاها عالی چو آسمانی
فرّ تو هست گویی در هر سری چو چشمی
مهر تو هست گویی در هر تنی چو جانی
گردون چو تو نیارد در ملک شهریاری
گیتی چو تو نبیند بر خلق مهربانی
ای بر حصار دولت عدل تو کوتْوالی
وی در سرای شاهی تیغ تو پاسبانی
آن کیست کاو به شاهی بر تو کند کمینی
وان کیست کاو به مردی بر توکشد کمانی
بیحکم تو نغرد شیری به مرغزاری
بی امر تو نپرّد مرغی ز آشیانی
گر اهل مصر بینند از تیغ تو خیالی
ور قوم روم یابند از تیر تو نشانی
در مصرکس نبیند خصمی و بدسگالی
در روم کس نیابد دونی و بدگمانی
از درگهت غلامی وز حاسدت سپاهی
از لشکرت سواری وز دشمنت جهانی
هر نصرتی و فتحی کز تو شود مهیا
در چشم بدسگالت تیری است یا سنانی
هر کس که سرکشیدست از خطّ طاعت تو
صد درد بیش دارد زیر هر استخوانی
از خدمت تو سودست ای شاه بندگان را
هرگز نبود کس را در خدمتت زیانی
اجرام آسمان را گشته است همت تو
فرخنده رازداری پیروز ترجمانی
شاها خدایگانا از گفتن مدیحت
پر عنبرست و گوهر پیش تو هر دهانی
از فر دولت تو نشگفت اگر ببارد
عنبر ز هر دهانی گوهر زهر زبانی
بشکفته باد شاها بزم تو تا قیامت
خرّم چو لالهزاری زیبا چوگلستانی
بادی چنین که بودی شایسته کامکاری
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری
تا هست بخت و دولت هرگز مباد غایب
بخت از بر تو روزی دولت زتو زمانی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۷
چیست آن رخشنده و پاک و زدوده گوهری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
چه خوش باشد پس از هجران کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ بچّهٔ زاغ با زاغ
زروی گفت: شنیدم که زاغی را دختری بود پاکیزه خلقت که در جلوهگاهِ جمالِ خویش طاوس را خیره کردی و در پردهٔ تعزّز و آشیانهٔ تعذّر مهر نگینِ عذرتش این نقش داشتی :
رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
مرغان در هر چمنی بلبلصفت نوایِ او زدندی و بلبلهوار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهادهاند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون میافتد، از همه او لایقتر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من میطلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ عیشِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بیشکوه باشد و هم دشمنِ من بیهراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردمپرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
مرغان در هر چمنی بلبلصفت نوایِ او زدندی و بلبلهوار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهادهاند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون میافتد، از همه او لایقتر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من میطلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ عیشِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بیشکوه باشد و هم دشمنِ من بیهراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردمپرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستانِ پادشاه با منجّم
شهریار گفت : شنیدم که بزمینِ بابل رسمی قدیم بود و قاعدهٔ مستمرّ که زمامِ عزل و تولیتِ پادشاه بدستِ رعیّت بودی. هر وقت که یکی از را خواستندی و قرعهٔ اختیار برو افتادی، بپادشاهیِ خویش بنشاندندی و چون نخواستندی ، معزول شدی . یکی را بپادشاهی نشانده بودند و هر آنچ تعظیم و تفخیمِ کار و ترویجِ بازار او بود ، بجای آورده و دوستیِ دولتِ او چون دل در سینه و نور دردیده گرفته تا هرچ بایست از اسبابِ فراغت و آسانی و تمتّع و کامرانی جمله او را ساخته کردند. روزی چنانک عادتِ ایشان بود ، برئ متغیّر شدند و تغییرِ پادشاهی او کردند و دیگری را بر جای او بنشاندند. مرد که لذّتِ سروری و پادشاهی چشیده بود و بر جهانیان دستِ حکم و مهتری یافته ، از غصّهٔ آن محنت بضرورت در گوشهٔ نشست و میگفت :
کَانَت لَدَیَّ اَمَانَهٌٔ فَرَدَدتُهَا
وَ کَذَا الوَدَائِعُ تُستَرَدُّ وَ تُقضَیَ
آخر اندیشید که اگر در مطلعِ آن سعادت که آن دولت دست داد ، طالعِ وقت شناخته بودمی و باختیارِ مسعود و اتّصالِ محمود نشسته و برجِ ثابت گزیده ، مگر بخت چنین زود منقلب نشدی، لیکن چون کار بیفتاد و انتقال ازین جای متعیّن گشت، باری باختیارِ وقت بیرون روم. از اخترشناسانِ حاذق و مبرّزان علمِ نجوم بحث کرد که درین شهر کیست. بمنجّمی نشان دادند که در حقایقِ آن علم و دقایقِ آن فن درجهٔ کمال داشت ، در حلِّ مشکلاتِ مجسطی بوریحان بتفهیمِ او محتاج بودی و بومعشر باعشارِ فضل او نرسیدی و فاخر بشاگردیِ او مفاخر شدی، کوششِ کوشیار از مرتبهٔ او متقاصر آمدی ؛ گفتی برغواربِ انجم و شواهقِ افلاک ورودِ بوادر و حدوثِ صوادرِ غیب را جاسوسانِ نظرش بمحوس میبینند . او را بخواند و گفت : روزی نیک و ساعتی مختار اختیار کن تا من از شهر بیرون روم. منجّم پرسید که طالعِ تو از بروج کدامست و سالِ عمر چندست که اختیاراتِ معتبر از اصلِ ولادت درست آید ؟ گفت : مرا عمر یکسال بیش نیست . منجّم از آن سخن تعجّب نمود تا خود چه رمز و اشارتست، پس از آن معنی استفار کرد و پرسید. گفت : اگر حسابِ زندگانی از مساعدتِ روزگار و متابعتِ دولت کنند که در عزّت نفس و هزّتِ طبع وسعتِ منال و دعتِ عیش بسر برند ، پس مرا بیش از یکسال عمر نیست که حکمِ پادشاهی و فرماندهی داشتم. این فسانه از بهرِ آن گفتم که مردم را حیات جز برین گونه مطلوب نیست. ملک روی بپلنگ آورد که تو چه میگوئی؟ گفت : کثرتِ عددِ ایشان پوشیده نیست. اگر عزیمت بر مصافِ ایشان رویاروی مقصور گردانیم. قصورِ خود باز نموده باشیم و پیشِ بلا باز شده و مرگ را بکمند سویِ خود کشیده و کَالبَاحِثِ عَن حَتفِهِ بِظِلفِهِ راهِ هلاکِ خویش باز گشوده. ما را طاقتِ صدمت و حدِّ نبرد ایشان نباشد ، مبادا که سیلابِ سطوت بسرِما درآورند و بیخ و بنیادِ خانهٔ هزار سالهٔ ما بکنند و دود ازین دودمان بآتشِ فتنه برآرند و محارم و اطفالِ ما را که ربایبِ حرمِ حرمت و عرایسِ پردهٔ صیانتاند بدستِ فجرهٔ آن قوم مهرِ عصمت برخیزد، وصمتِ این سُبّت دایم بماند.
هَل لِلحَرَائِرِ مِن صَونٍ اِذَا وَصَلَت
اَبدِی الرَّعَاعِ اِلَی الخَلخَالِ وَ الخَدَمِ
رای آنست که هم امروز رسولی فرستیم مردی رسمشناس ، سخن گزار ، هنرور ، بآلت که بکفالتِ او کفایتِ مهمّات باز شاید گذاشت و آبِ لطف با آتشِ عنف جمع تواند کرد و زهرِ مکافحت با عسلِ مناصحت تواند آمیخت.
وَ لَمَّا رَاَیتُ الحَربَ قَد جَدَّ جِدُّهَا
لَبِستُ مِنَ البُردَینِ ثَوبَ المُحَاربِ
چنین رسولی پیشِ شاهِ پیلان فرستیم تا رسالتی از ما بگزارد و حالی دواعیِ آمدنِ او را فاتر گرداند و نطاقِ نهضتش پارهٔ از محاربت منفصم کند و میلِ تخییل در دیدهٔ حدس او کشد و بافسونِ احتیال و افیون اغفال خوابِ بیخبری بر دماغِ حزم او اندازد تا طلائعِ رای بر مدارجِ آفات ننشاند و از مواضعِ حیلِ ما و مواقعِ زللِ خویش نپرهیزد، پس در تضاعیفِ این حال دلاوران و ابطال را از بهر شبیخون ساختگی فرمائیم و بر سرِ ایشان بغتَهًٔ فَجأَهًٔ چون قضاءِ مبرِم نزول کنیم و عَلَی حِینِ غَفلَهٍٔ گرد از ایشان برآریم و کامِ خود برانیم و اِمّا پیشتر شویم و بر گذرِ ایشان کمین سازیم، مگر وهنی ناگاه توانیم افکندن و منقارِ شوکتِ ایشان را در فاتحتِ کار باز کوفتن و عنانِ صولتِ ایشان بنوعی برتافتن.
عَسَی وَ عَسَی یَثنِی الزَّمَانُ عِنَانَهُ
بِتَصرِیفِ دَهرٍ وَ الزَّمَانُ عَثُورُ
فَتُدرَکُ آمَالٌ وَ تُقضَی مَآرِبٌ
وَ تَحدُثُ مِن بَعدِ الاُمُورِ اُمُورُ
ملک گرگ را اشارت فرمود که تو چه میگوئی. گفت : من از پیشاندیشانِ کار آزموده چنین شنیدم که چون ترا دشمنی قوی حال پیش آید، در آن باید کوشید که بچربی زبانِ قلم در انفاذِ مراسلات و مجاملات و انفادِ اموال و ایرادِ حسن مقال او را از راهِ تعدّی و عزمِ تصدّی مرخصومت را بگردانی و سود و زیان را فدیهٔ نفسِ عزیز خویشسازی و خَیرُ المَالِ مَاوُقِیَ بِهِ النَّفسُ بر خوانی. ملک روی بروباه آورد که ازین اقسام اختیار کدامست. گفت : کار ازین هر سه قسم که گفتند بیرون نیست صلح اِمّا جنگ اِمّا حیلت ؛ لکن پیشِ دشمن بیباک و قاصد افّاک سفّاک باز شدن و قدمِ اقتحام بمارعت در چنین کاری نهادن بچند سبب لازم میشود و بچند موجب واجب آید : یکی اندیشهٔ تنگیِ آب و تعذّرِ علف که اگر از خصم محاصر شوند، بعجزِ اِدّا کند یا از آنک لشکر بوقتِ اعتراضِ خصم افزونیِ معاشِ خویش خواهند و پادشاه را نبود یا از مظاهران و معاونانِ خصم خویش ترسد که هنگامِ حرب یارِ او شوند و از احزابِ او گردند یا بر سپاهِ خود اعتماد ندارد و اندیشد که بدعوتِ دشمن و تطمیع و تغریرِ او بفریبند و عنان از جادهٔ تبعیّت ما برتابند و بحمدالله ازین اسباب اینجا هیچ نیست و مشرعِ این ملک و دولت ازین قذیات و دامنِ معاملتِ این رعایا و سپاه ازین قاذورات پاک و آسوده است. پس ما را چون هیچ باعثی ضروری بر مبادرتِ این کار نیست ، پیش دستی نباید کردن و عنانِ تندی و شتابزدگی با دست گرفتن ، چه هرک مقدارِ ضعف و قوّتِ سپاه خویش نشناسد و نداند که از هر یک چه کار آید و همه را جنگی و بکار آمده انگارد و شایستهٔ روز حرب شمارد ، بدو آن رسد که بدان سوارِ نخچیر گیر رسید. ملک گفت : چون بود آن داستان ؟
کَانَت لَدَیَّ اَمَانَهٌٔ فَرَدَدتُهَا
وَ کَذَا الوَدَائِعُ تُستَرَدُّ وَ تُقضَیَ
آخر اندیشید که اگر در مطلعِ آن سعادت که آن دولت دست داد ، طالعِ وقت شناخته بودمی و باختیارِ مسعود و اتّصالِ محمود نشسته و برجِ ثابت گزیده ، مگر بخت چنین زود منقلب نشدی، لیکن چون کار بیفتاد و انتقال ازین جای متعیّن گشت، باری باختیارِ وقت بیرون روم. از اخترشناسانِ حاذق و مبرّزان علمِ نجوم بحث کرد که درین شهر کیست. بمنجّمی نشان دادند که در حقایقِ آن علم و دقایقِ آن فن درجهٔ کمال داشت ، در حلِّ مشکلاتِ مجسطی بوریحان بتفهیمِ او محتاج بودی و بومعشر باعشارِ فضل او نرسیدی و فاخر بشاگردیِ او مفاخر شدی، کوششِ کوشیار از مرتبهٔ او متقاصر آمدی ؛ گفتی برغواربِ انجم و شواهقِ افلاک ورودِ بوادر و حدوثِ صوادرِ غیب را جاسوسانِ نظرش بمحوس میبینند . او را بخواند و گفت : روزی نیک و ساعتی مختار اختیار کن تا من از شهر بیرون روم. منجّم پرسید که طالعِ تو از بروج کدامست و سالِ عمر چندست که اختیاراتِ معتبر از اصلِ ولادت درست آید ؟ گفت : مرا عمر یکسال بیش نیست . منجّم از آن سخن تعجّب نمود تا خود چه رمز و اشارتست، پس از آن معنی استفار کرد و پرسید. گفت : اگر حسابِ زندگانی از مساعدتِ روزگار و متابعتِ دولت کنند که در عزّت نفس و هزّتِ طبع وسعتِ منال و دعتِ عیش بسر برند ، پس مرا بیش از یکسال عمر نیست که حکمِ پادشاهی و فرماندهی داشتم. این فسانه از بهرِ آن گفتم که مردم را حیات جز برین گونه مطلوب نیست. ملک روی بپلنگ آورد که تو چه میگوئی؟ گفت : کثرتِ عددِ ایشان پوشیده نیست. اگر عزیمت بر مصافِ ایشان رویاروی مقصور گردانیم. قصورِ خود باز نموده باشیم و پیشِ بلا باز شده و مرگ را بکمند سویِ خود کشیده و کَالبَاحِثِ عَن حَتفِهِ بِظِلفِهِ راهِ هلاکِ خویش باز گشوده. ما را طاقتِ صدمت و حدِّ نبرد ایشان نباشد ، مبادا که سیلابِ سطوت بسرِما درآورند و بیخ و بنیادِ خانهٔ هزار سالهٔ ما بکنند و دود ازین دودمان بآتشِ فتنه برآرند و محارم و اطفالِ ما را که ربایبِ حرمِ حرمت و عرایسِ پردهٔ صیانتاند بدستِ فجرهٔ آن قوم مهرِ عصمت برخیزد، وصمتِ این سُبّت دایم بماند.
هَل لِلحَرَائِرِ مِن صَونٍ اِذَا وَصَلَت
اَبدِی الرَّعَاعِ اِلَی الخَلخَالِ وَ الخَدَمِ
رای آنست که هم امروز رسولی فرستیم مردی رسمشناس ، سخن گزار ، هنرور ، بآلت که بکفالتِ او کفایتِ مهمّات باز شاید گذاشت و آبِ لطف با آتشِ عنف جمع تواند کرد و زهرِ مکافحت با عسلِ مناصحت تواند آمیخت.
وَ لَمَّا رَاَیتُ الحَربَ قَد جَدَّ جِدُّهَا
لَبِستُ مِنَ البُردَینِ ثَوبَ المُحَاربِ
چنین رسولی پیشِ شاهِ پیلان فرستیم تا رسالتی از ما بگزارد و حالی دواعیِ آمدنِ او را فاتر گرداند و نطاقِ نهضتش پارهٔ از محاربت منفصم کند و میلِ تخییل در دیدهٔ حدس او کشد و بافسونِ احتیال و افیون اغفال خوابِ بیخبری بر دماغِ حزم او اندازد تا طلائعِ رای بر مدارجِ آفات ننشاند و از مواضعِ حیلِ ما و مواقعِ زللِ خویش نپرهیزد، پس در تضاعیفِ این حال دلاوران و ابطال را از بهر شبیخون ساختگی فرمائیم و بر سرِ ایشان بغتَهًٔ فَجأَهًٔ چون قضاءِ مبرِم نزول کنیم و عَلَی حِینِ غَفلَهٍٔ گرد از ایشان برآریم و کامِ خود برانیم و اِمّا پیشتر شویم و بر گذرِ ایشان کمین سازیم، مگر وهنی ناگاه توانیم افکندن و منقارِ شوکتِ ایشان را در فاتحتِ کار باز کوفتن و عنانِ صولتِ ایشان بنوعی برتافتن.
عَسَی وَ عَسَی یَثنِی الزَّمَانُ عِنَانَهُ
بِتَصرِیفِ دَهرٍ وَ الزَّمَانُ عَثُورُ
فَتُدرَکُ آمَالٌ وَ تُقضَی مَآرِبٌ
وَ تَحدُثُ مِن بَعدِ الاُمُورِ اُمُورُ
ملک گرگ را اشارت فرمود که تو چه میگوئی. گفت : من از پیشاندیشانِ کار آزموده چنین شنیدم که چون ترا دشمنی قوی حال پیش آید، در آن باید کوشید که بچربی زبانِ قلم در انفاذِ مراسلات و مجاملات و انفادِ اموال و ایرادِ حسن مقال او را از راهِ تعدّی و عزمِ تصدّی مرخصومت را بگردانی و سود و زیان را فدیهٔ نفسِ عزیز خویشسازی و خَیرُ المَالِ مَاوُقِیَ بِهِ النَّفسُ بر خوانی. ملک روی بروباه آورد که ازین اقسام اختیار کدامست. گفت : کار ازین هر سه قسم که گفتند بیرون نیست صلح اِمّا جنگ اِمّا حیلت ؛ لکن پیشِ دشمن بیباک و قاصد افّاک سفّاک باز شدن و قدمِ اقتحام بمارعت در چنین کاری نهادن بچند سبب لازم میشود و بچند موجب واجب آید : یکی اندیشهٔ تنگیِ آب و تعذّرِ علف که اگر از خصم محاصر شوند، بعجزِ اِدّا کند یا از آنک لشکر بوقتِ اعتراضِ خصم افزونیِ معاشِ خویش خواهند و پادشاه را نبود یا از مظاهران و معاونانِ خصم خویش ترسد که هنگامِ حرب یارِ او شوند و از احزابِ او گردند یا بر سپاهِ خود اعتماد ندارد و اندیشد که بدعوتِ دشمن و تطمیع و تغریرِ او بفریبند و عنان از جادهٔ تبعیّت ما برتابند و بحمدالله ازین اسباب اینجا هیچ نیست و مشرعِ این ملک و دولت ازین قذیات و دامنِ معاملتِ این رعایا و سپاه ازین قاذورات پاک و آسوده است. پس ما را چون هیچ باعثی ضروری بر مبادرتِ این کار نیست ، پیش دستی نباید کردن و عنانِ تندی و شتابزدگی با دست گرفتن ، چه هرک مقدارِ ضعف و قوّتِ سپاه خویش نشناسد و نداند که از هر یک چه کار آید و همه را جنگی و بکار آمده انگارد و شایستهٔ روز حرب شمارد ، بدو آن رسد که بدان سوارِ نخچیر گیر رسید. ملک گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستان خسرو با مرد زشتروی
شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو را نشاطِ شکار برانگیخت، بدین اندیشه بصحرا بیرون شد؛ چشمش بر مردی زشتروی آمد، دمامتِ منظر و لقایِ منکر او را بفال فرّخ نداشت، بفرمود تا او را از پیشِ موکب دور کردند و بگشذت. مرد، اگرچ در صورت قبحی داشت، بجمالِ محاسنِ خصال هرچ آراستهتر بود، نقش از روی کار باز خواند. با خود گفت: خسرو درین پرگار عیبِ نقّاش کردست و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاهِ تکوین بر تلوینِ یک سر سوزن خطا نباشد. من او را با سررشتهٔ راستی افکنم تا از موضعِ این غلط متنبّه شود و بداند که قرعهٔ آن فال بد بنامِ او گردیدست و حوالهٔ آن بمن افتاده. چون خسرو از شکارگاه باز آمد، شاهینِ همّت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلّقزنان از اوجِ محلّقِ خویش در مخلبِ طلب آورده، کلبِ اکبر را بقلادهٔ تقلید وجرّهٔ تسخیر بر دبِّاصغر انداخته، پلنگِ دورنگ زمانه را بپالهنگِ قهر کشیده، آهوانِ شواردِ امانی را پوزبندِ حکم برنهاده، هر صیدِ امل که فربهتر از فتراکِ ادراک آویخته.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گرهز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالیست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد. خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت: ای شیخ، بیا، تا چه داری. گفت: ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟ گفت: هر چه بمرادتر و نیکوتر. گفت: خزانه و اسباب پادشاهیت برقرار هست؟ گفت: بلی. گفت: از هیچ جانب خبری ناموافق شنیدهٔ ؟ گفت: شنیدم. گفت: ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچیک را از حوادث آسیبی رسیده؟ گفت: نرسید. گفت: پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت: زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفتهاند. گفت: بدین حساب دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو. خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرک آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا بمرادِ خویش میچرید و میچمید و در آن ریاضِ راحت بیریاضتِ هیچ بار کلفت میبود و بالفتِ شیر پیوند میگرفت و سوگندِ عظیم بنعمتِ او میخورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاکروشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و بحسنِ التفات ملک ملحوظ و بانواع کرامات محظوظ گشت تا بحدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایدهٔ نشناخت، ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی بتکلّف و آمد شدیبتملّق میکرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات مینمود و چون او را چنان فربه و آگندهبال و تمام گوشت میدید که از نشاط در پوست نمیگنجید، خرس را دندان طمع تیز میشد و زیر زبان میگفت: اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد بهلاکِ او کدام تواند بود، جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد بخدمت شیر.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گرهز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالیست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد. خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت: ای شیخ، بیا، تا چه داری. گفت: ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟ گفت: هر چه بمرادتر و نیکوتر. گفت: خزانه و اسباب پادشاهیت برقرار هست؟ گفت: بلی. گفت: از هیچ جانب خبری ناموافق شنیدهٔ ؟ گفت: شنیدم. گفت: ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچیک را از حوادث آسیبی رسیده؟ گفت: نرسید. گفت: پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت: زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفتهاند. گفت: بدین حساب دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو. خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرک آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا بمرادِ خویش میچرید و میچمید و در آن ریاضِ راحت بیریاضتِ هیچ بار کلفت میبود و بالفتِ شیر پیوند میگرفت و سوگندِ عظیم بنعمتِ او میخورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاکروشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و بحسنِ التفات ملک ملحوظ و بانواع کرامات محظوظ گشت تا بحدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایدهٔ نشناخت، ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی بتکلّف و آمد شدیبتملّق میکرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات مینمود و چون او را چنان فربه و آگندهبال و تمام گوشت میدید که از نشاط در پوست نمیگنجید، خرس را دندان طمع تیز میشد و زیر زبان میگفت: اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد بهلاکِ او کدام تواند بود، جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد بخدمت شیر.