عبارات مورد جستجو در ۸۷۷ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - قصر أمل و فواید آن
ضد طول أمل، قصر أمل است، که کم امیدی به دنیا باشد و آن شعار اهل ایمان، و سیرت خوبان و نیکان است حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «چون صبح کنی فکر شب را مکن و چون شام کنی فکر صباح خود را مکن و ذخیره بردار از دنیای خود برای آخرت و از زندگانی برای مرگ و از صحت مندی برای روز بیماری، زیرا نمی دانی که فردا بر تو چه وارد خواهد شد و نام تو در میان چه طائفه ای خواهد بود».
سال دیگر را که می داند حساب
تا کجا شد آنکه با ما بود پار
فرمود: «به خدایی که جان من در دست اوست که هرگز چشم را نگشودم که امید بر هم نهادن آن را داشته باشم و هرگز لقمه به دهان نبردم که امید فرو بردن آن را پیش از مرگ داشته باشم.
ای فرزندان آدم اگر عقل و هوش دارید خود را از بزرگان نشمارید به خدایی که جان من در دست اوست که آنچه به شما وعده داده شده هر آینه خواهد آمد و شما هیچ چاره نمی توانید کرد».
و مروی است که «شامگاهی آن حضرت بیرون آمد و روی مبارک به مردمان کرد و فرمود: ای مردم چرا از خدا شرم نمی کنید؟ عرض کردند: یا رسول الله چه روی داده؟ فرمود: جمع می کنید آنچه را که نخواهید خورد و امید دارید چیزی را که به آن نخواهید رسید بنا می کنید جایی را که در آن نخواهید نشست».
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
روزی به عرض آن حضرت رسید که أسامه کنیزی به وعده یک ماه خریده است فرمود: «ان اسامه لطویل الامل» یعنی «به درستی که اسامه بسیار دراز امید است که امید حیات یک ماه به خود دارد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - معالجه طول أمل
بدان که معالجه مرض طول أمل، یاد مرگ و خیال مردن است، زیرا یاد مرگ، آدمی را از دنیا دلگیر و دل را از دنیا سیر می سازد و از این جهت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «بسیار یاد آورید شکننده لذتها را عرض کردند: یا رسول الله آن چیست؟ فرمود: موت است، و هیچ بنده ای نیست که حقیقت آن را یاد کند مگر اینکه وسعت دنیا بر او تنگ می شود و اگر شدت و ألمی دارد و دل او به سبب امری از دنیا تنگ شده است گشاده می گردد» و به آن حضرت عرض کردند که «آیا کسی با شهدای أحد محشور خواهد شد؟ فرمود: بلی کسی که شبانه روزی بیست مرتبه مرگ را یاد کند» و فرمود: «کسی که شایسته عنایت و دوستی حق شود، و سزاوار سعادت گردد، أجل پیش چشم او آید، و همیشه در برابر او باشد، و أمل و أمید دنیا به پشت سر وی رود یعنی همیشه در فکر مرگ باشد و هیچ در یاد أمور دنیوی و اسباب زندگانی نباشد و چون کسی مستحق شقاوت و دوستی شیطان شود و شایسته آن باشد که شیطان متولی امور و صاحب اختیار او باشد برعکس آن می شود یعنی أمل به پیش چشم وی آید و أجل به پشت سر او رود».
روزی از آن سرور پرسیدند که «بزرگترین و کریمترین مردم کیست؟ فرمود: هر که بیشتر در فکر مردن باشد و زیادتر مستعد و مهیای مرگ شده باشد ایشانند زیرکان که دریافتند شرف و بزرگی دنیا و کرامت و نعمت آخرت را» و از آن جناب مروی است که فرمود: «چاره ای از مردن نیست، مرگ آمد با آنچه در آن هست و آورد روح راحت و رو آوردن مبارک را به بهشت برین برای کسانی که اهل سرای جاویدند که سعیشان از برای آنجا، و شوقشان به سوی آن بود» و فرمود که «مرگ تحفه و هدیه مومن است» بلی:
چون از اینجا وارهد آنجا رود
در شکر خانه ابد ساکن شود
گوید آنجا خاک را می بیختم
زین جهان پاک می بگریختم
ای دریغا پیش از این بودی أجل
تا عذابم کم بدی اندر و حل
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «چون جنازه کسی را برداری فکر کن که گویا تو خود آن کس هستی که در تابوت است و آن را برداشته اند و خود را چنان فرض کن که به عالم آخرت رفته ای و از پروردگار خود مسئلت نموده ای که تو را به دنیا برگرداند و سوال تو را پذیرفته و تو را دوباره به دنیا فرستاده است ببین که چه خواهی کرد و چه عمل از سر خواهی گرفت» پس فرمود: «ای عجب از قومی که از اول تا به آخر ایشان را گرفته اند و محبوس ساخته اند و ندای کوچ رحیل ایشان بلند شده و ایشان مشغول بازی هستند».
ابو نصیر به خدمت آن حضرت شکایت کرد از وسواسی، که او را در امر دنیا عارض می شد حضرت فرمود: «ای أبو محمد یاد آور زمانی را که بندهای اعضای تو در قبر از یکدیگر جدا خواهد شد و دوستان تو، تو را در قبر خواهند گذاشت و سر آن را خواهند پوشید و تو را تنها در آنجا خواهند گذاشت و به خانه های خود برخواهند گشت و کرم از سوراخهای بینی تو بیرون خواهد آمد و مار و مور زمین گوشت بدن تو را خواهند خورد .
و هرگاه این معنی را متذکر شوی امور دنیا بر تو سهل و آسان خواهد شد أبو بصیر می گوید: به خدا قسم که هر وقت غم و اندوهی از امر دنیا به من می رسید چون به فکر اینها می افتادم از آن فارغ می شدم و دیگر از برای من غصه از امر دنیا باقی نمی ماند» و فرمود که «یاد مرگ، خواهش های باطل را از دل زایل می کند و گیاههای غفلت را می کند و دل را به وعده های إلهی قوی و مطمئن می گرداند و طبع این رقیق و نازک می سازد و هوا و هوس را می شکند و آتش حرص را فرو می نشاند و دنیا را حقیر و بی مقدار می سازد و بعد از آن فرمود: این معنی سخنی است که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «تفکر ساعه خیر من عباده سنه» یعنی «فکر کردن یک ساعت، بهتر است از عبادت یک سال» و این در وقتی است که آدمی طنابهای خیمه خود را از دنیا بکند و در زمین آخرت محکم ببندد و شک نداشته باشد که کسی که این چنین، مرگ را یاد کند مرحمت بر او نازل می شود.
و بعد از آن فرمود که «مرگ، اول منزلی است از منازل آخرت و آخر منزلی است از منازل دنیا، پس خوشا به حال کسی که در منزل اول او را اکرام کنند» بلی ای برادر عجب و هزار عجب از کسانی که مرگ را فراموش کرده اند و از آن غافل گشته اند و حال اینکه از برای بنی آدم امری از آن یقینی تر نیست و هیچ چیز از آن به او نزدیکتر و شتابان تر نیست «اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده» یعنی «هر جا که بوده باشید مرگ شما را در خواهد یافت اگر چه در برجهای محکم داخل شده باشید».
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبت خزانی نیست
مروی است که «هیچ خانواده ای نیست مگر اینکه ملک الموت شبانه روزی پنج مرتبه ایشان را بازدید می نماید» و عجب است که آدمی خیره سر، یقین به مرگ دارد و می داند که چنین روزی به او خواهد رسید و باز از خواب غفلت بیدار نمی شود و مطلقا در فکر ساختن آنجا نیست.
خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست
و بالجمله مرگ، قضیه ای است که بر هر کسی وارد می شود و کسی را فرار از آن ممکن نیست پس نمی دانم که این غفلت چیست؟ بلی: کسی که داند عاقبت امر او مرگ است و خاک، بستر خواب او، و کرم و مار و عقرب انیس و همنشین او، و قبر محل قرار او خواهد بود، و زیر زمین جایگاه او، و قیامت وعده گاه او، سزاوار آن است که حسرت و ندامت او بسیار، و اشک چشمش پیوسته بر رخسار او جاری باشد و فکر و ذکر او منحصر در همین بوده، و بلیه او عظیم، و درد دل او شدید باشد آری:
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست
و خود را از اهل قبر بداند و از خیل مردگان شمارد، زیرا هر چه خواهد آمد نزدیک است و دور آن است که نیاید.
این خانه که خانه وبال است
پیداست که وقف چند سال است
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه اسیر بایدت گشت
چون هفت هزار سال بگذشت
چون قامت ما برای غرق است
کوتاه و دراز او چه فرق است
بلی: غفلت مردم از مردن به جهت فراموشی ایشان از آن و کم یاد کردن آن است و اگر کسی هم گاهی آن را یاد می کند به دلی که گرفتار شهوتهای نفسانیه و علایق دنیویه است و چنین یادی سودی نمی دهد، بلکه باید مانند کسی بود که سفر درازی اراده کرده باشد که در راه آن بیابانهای بی آب و گیاه، یا دریای خطرناک باشد، و فکری به غیر از فکر آن راه ندارد کسی که به این نحو بیاد مردن افتد و مکرر یاد آن کند در دل او اثر می کند و به تدریج نشاط او از دنیا کم می شود و طبع او از دنیا منزجر می گردد و از آن دل شکسته می شود و مهیای سفر آخرت می گردد و بر هر طالب نجاتی لازم است که هر روز گاهی مردن را یاد آورد و زمانی متذکر گردد از امثال و اقران و برادران و یاران و دوستان و آشنایان را که رفته اند و در خاک خفته اند و از همنشینی همصحبتان خود پا کشیده اند و در وحشت آباد گور تنها مانده، از فرشهای رنگارنگ گذشته، و بر روی خاک خوابیده اند و یاد آورد خوابگاه ایشان را در بستر خاک و به فکر صورت و هیئت ایشان افتد و آمد و شد ایشان را با یکدیگر بخاطر گذراند و یاد آورد که حال چگونه خاک، صورت ایشان را از هم ریخته و اجزای ایشان را در قبر از هم پاشیده، زنانشان بیوه گشته و گرد یتیمی بر فرق اطفالشان نشسته، اموالشان تلف، و خانه ها از ایشان خالی مانده، و نامهاشان از صفحه روزگار برافتاده پس یک یک از گذشتگان را به خاطر گذراند و ایام حیاتشان را متذکر شود و خنده و نشاط او را فکر کند و امید و آرزوهای او را یاد آورد و سعی در جمع اسباب زندگانیش را تصور نماید و یاد آورد پاهای او را که به آنها آمد و شد می نمود که مفاصل آنها از هم جدا شده و زبان او را که با آن با یاران سخن می گفت چگونه خورش مار و مور گشته و دهان او را که خنده های قاه قاه می نمود چگونه از خاک پر شده و دندانهایشان خاک گشته و آرزوهایش بر باد رفته.
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خوردش چنان بکوفت که مغزش غبار کرد
ای جان برادر گاهی بر خاک دوستان گذشته گذری کن، و بر لوح مزارشان نگاه اعتباری نمای ساعتی به گورستان رو و تفکر کن که در زیر قدمت به دو ذرع راه چه خبر، و چه صحبت است و در شکافهای زهره شکاف قبر چه ولوله و وحشت است هم جنسان خود را ببین که با خاک تیره یکسان گشته و دوستان و آشنایان را نگر که ناله حسرتشان از فلک گذشته بین که در آنجا رفیقانند که ترک دوستی گفته و دوستانند که روی از ما نهفته پدران مایند مهر پدری بریده مادرانند، دامن از دست اطفال کشیده، طفلان مایند در دامن دایه مرگ خوابیده، فرزندان مایند سر بر خشت لحد نهاده، برادرانند یاد برادری فراموش کرده، زنان مایند با شاهد اجل دست در آغوش کرده و گردن کشانند، سر بر گریبان مذلت کشیده، سنگدلانند به سنگ قبر نرم و هموار گشته، فرمانروایانند در عزای نافرمانی نشسته، جهانگشایانند در حجله خاک در بر روی خود بسته، تاجدارانند، نیم خشتی بزیر سر نهاده، لشکر کشانند تنها و بی کس مانده، یوسف جمالانند، از پی هم به چاه گور سرنگون، نکورویانند در پیش آئینه مرگ زشت و زبون، نو دامادانند، به عوض زلف عروس، مار سیاه بر گردن پیچیده، نو عروسانند به جای سرمه، خاک گور در چشم کشیده، عالمانند، اجزای کتاب وجودشان از هم پاشیده، وزیرانند گزلک مرگ نامشان را از دفتر روزگار تراشیده، تاجرانند بی سود و سرمایه در حجره قبر افتاده، سوداگرانند سودای سود از سرشان دررفته، زارعانند مزرع عمرشان خشک شده، دهقانانند دهقان قضا بیخشان برکنده، پس خود به این ترانه دردناک مترنم شو:
چرا دل بر این کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما بر رهیم
تفرج کنان، بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
پس از ما همی گل دهد بوستان
نشینند با یکدیگر دوستان
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیره و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
جهان بین که با مهربانان خویش
ز نامهربانی چه آورد پیش
چه پیچی در این عالم پیچ، پیچ
که هیچ است از آن سود و سرمایه هیچ
درختی است شش پهلو و چار میخ
تنی چند را بسته بر چار میخ
مقیمی نبینی در این باغ کس
تماشا کند هر کسی یک نفس
و بعد از این در احوال خود تأمل کن که تو نیز مثل ایشان در غفلت و جهلی یادآور زمانی را که تو نیز مثل گذشتگان عمرت به سرآید و زندگیت به پایان رسد، خار نیستی به دامن هستیت درآویزد و منادی پروردگار ندای کوچ دردهد، و علامت مرگ از هر طرف ظاهر گردد و اطباء دست از معالجه ات بکشند، و دوستان و خویشان تو یقین به مرگ کنند، اعضایت از حرکت باز ماند، و زبانت از گفتن بیفتد، و عرق حسرت از جبینت بریزد، و جان عزیزت بار سفر بربندد، و یقین به مرگ نمایی از هر طرف نگری دادرسی نبینی و از هر سو نظر افکنی فریاد رسی نیابی، ناگاه ملک الموت به امر پروردگار درآید و گوید:
که هان منشین که یاران برنشستند
بنه برنه که ایشان رخت بستند
و خواهی نخواهی چنگال مرگ بر جسم ضعیفت افکند و قلاب هلاک بر کالبد نحیفت اندازد و میان جسم و جانت جدایی افکند، و دوستان و برادران ناله حسرت در ماتمت ساز کنند و احبا و یاران به مرگت گریه آغاز کنند پس بر تابوت تخته بندت سازند و خواهی نخواهی به زندان گورت درآورند و در استخلاص بر رویت بربندند و دوستان و یارانت «معاودت نمایند، و تو را تنها در وحشتخانه گور بگذارند.
و چون چندی به امثال این افکار پردازی به تدریج یاد مرگ در برابر تو همیشه حاضر می گردد و دلت از دنیا و آمال آن سیر می شود و مستعد سفر آخرت می گردی.
و هان، هان از یاد مرگ، مگریز و آن را از فکر خود بیرون مکن که آن خود خواهد آمد چنانکه خدای تعالی می فرماید: «قل إن الموت الذی تفرون منه فإنه ملاقیکم» یعنی «بگو به مردمان که موت، آن چنان که از او می گریزید او شما را در می یابد و به ملاقات شما می رسد» و ملاحظه کن حکایت جناب سید انبیاء را به ابوذر غفاری که فرمود: «ای اباذر غنیمت شمار پنج چیز را پیش از رسیدن پنج چیز: جوانی خود را غنیمت دان پیش از آنکه ایام پیری در رسد و صحت خود را غنیمت دان پیش از آنکه بیماری، تو را فرو گیرد و زندگانی خود را غنیمت دان پیش از آنکه مرگ، تو را دریابد و غنای خود را غنیمت شمار پیش از آنکه فقیر گردی و فراغت خود را غنیمت دان پیش از آنکه به خود مشغول شوی».
پیش از آن کت برون کننده از ده
رخت بر گاو و بار بر خر نه
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم چون از اصحاب خود غفلت را مشاهده فرمودی فریاد برکشیدی که «مرگ، شما را در رسید و شما را فرو گرفت، یا به شقاوت یا به سعادت» مروی است که «هیچ صبح و شامی نیست مگر اینکه منادی ندا می کند که «ایها الناس الرحیل، الرحیل».
آورده اند که «در بنی اسرائیل مردی بود جبار، با اموال بی شمار و غرور بسیار، روزی با یکی از حرم، خلوت نموده بود که شخصی با هیبت و غضب داخل شد آن مرد غضباک شده گفت که تو کیستی و که تو را اذن دخول داده؟ گفت: من کسی هستم که احتیاج به اذن دخول ندارم و از سطوت ملوک و سلاطین نمی ترسم و هیچ گردن کشی مرا منع نمی تواند کرد پس لرزه بر اعضای آن مرد افتاد و از خوف بیهوش شد بعد از ساعتی سربرداشت در نهایت عجز و شکستگی گفت: پس تو ملک الموتی؟ گفت: بلی گفت: آیا مهلتی هست که من فکری از برای روز سیاه خود کنم؟ گفت: «هیهات انقطعت مدتک و انقضت انفاسک فلیس فی تأخیرک سبیل» یعنی «مدت زندگانی تو تمام شد و نفسهای تو به آخر رسیده گفت: مرا به کجا خواهی برد؟ عزرائیل علیه السلام گفت: به جانب عملی که کرده ای گفت: من عمل صالحی نکرده ام و از برای خود خانه ای نساخته ام گفت: ترا می برم به سوی آتشی که پوست از سر می کند».
حضرت عیسی علیه السلام کاسه سری را دید افتاده پایی بر آن زده گفت: «به اذن خدا تکلم کن و بگو چه کس بودی آن سر به تکلم آمده گفت: یا روح الله من پادشاه عظیم الشأنی بودم، روزی بر تخت خود نشسته بودم و تاج سلطنت بر سر نهاده و خدم و حشم و جنود و لشکر در کنار و حوالی من بود، ناگاه ملک الموت بر من داخل شد به مجرد دخول، اعضای من از همدیگر جدا شده و روح من به جانب عزرائیل رفت و جمعیت من متفرق گردید ای پیغمبر خدا کاش هر جمعیتی اول متفرق باشد» .
فغان کاین ستمکار گوژپشت
یکی را نپرورد کاخر نکشت
سر سروران رو به خاک اندر است
تن پاکشان در مغاک اندر است
از آن خسروان خوار و فرسوده بین
به خاک سیه توده در توده بین
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بی گاهش از داس قهر
نهالی در این باغ سر بر نزد
که دهرش به کین اره بر سر نزد
سری را زمانه نیفراخته
که پایانش از پا نینداخته
کجا شامگه اختری تابناک
برآمد که نامد سرحگه به خاک
ملا احمد نراقی : باب چهارم
کیفیت محاسبه نفس
مخفی نماند که کیفیت محاسبه نفس، آن است که در وقتی که آخر روز معین کرده بنشیند و نفس خود را مصور سازد و ابتدا محاسبه واجبات را از آن بجوید پس اگر همه آنها را درست بجا آورده باشد او را دعا کند و شکر خدا به جا آورد و او را ترغیب بر مثل آن نماید و اگر چیزی از آنها را ترک نموده باشد از او قضای آن را مطالبه کند و به وعده او فریب نخورد که بسیار بد حساب است و باید دفعه او را بر قضا بدارد و اگر نقصانی در آداب و شرایط آنها باشد تدارک آن را به نافله و امثال آن بکند و بعد از آن، حساب معاصی آن را برسد که اگر معصیتی مرتکب نشده باشد شکر خدا را کند و اگر مرتکب شده باشد در مقام نکوهش و عتاب نفس برآید و آن را به عذاب افکند و زجر کند و تلافی آن را از آن مطالبه کند و همچنان که در حساب دنیا دقت می کند و از حبه و دینار و قیراط و نقیر و قطمیر، تفتیش می نماید و باریک می شود که مغبون نگردد همچنین باید دقت و تفتیش کند از افعال نفس، و بر آن تنگ بگیرد و از حیله و مکر آن احتیاط کند، زیرا که آن مکاره ای است که خدعه می کند و مشتبه می نماید پس باید جواب صحیح از جمیع کردار و گفتار آن مطالبه کند و خود به حساب خود برسد پیش از آنکه در صحرای قیامت دیگری به حساب او برسد و باید هیچ چیز را مهمل نگذارد و حساب جمیع آنچه گفته و کرده و دیده و شنیده از نگاه کردن و نشستن و برخاستن و خوردن و خوابیدن و آشامیدن، حتی از سکوت آن سوال کند، که چرا ساکت شد، و از افکار و خواطر قلبیه و صفات و اخلاق پس اگر از عهده جواب جمیع برآمد به نحوی که از حق تجاوز نکرده باشد و چیزی از واجبات را ترک نکرده باشد و مرتکب معصیتی نشده باشد، از حساب آن روز فارغ است و هیچ چیز باقی ندارد و اگر در چیزی کوتاهی کرده و از جواب صحیح آن عاجز ماند، آن را در دل خود ثبت نماید همچنان که تاجر باقی شریک را در دفتر حساب خود ثبت می کند و بعد از ثبت آن، در مقام معاتبه و مطالبه غرامت آن برآید.
چهارم معاتبه و استیفاست: و آن آخر اعمال مرابطه است و عبارت از آن است که بعد از آنکه در آخر روز، حساب نفس خود را رسید و آن را خیانتکار و مقصر یافت، سزاوار نیست که مسامحه کند و آن را مهمل گذارد، زیرا این باعث جرأت نفس می شود و معتاد به خیانت و تقصیر می گردد و بعد از آن بازداشتن آن در نهایت صعوبت می شود پس باید ابتدا در مقام عتاب نفس برآید و بگوید: أف بر تو ای نفس خبیث.
به غفلت تا به کی عمری چنین تنگ
به منزل کی رسی پائی چنین لنگ
آخر ای دشمن خود و من، مرا هلاک ساختی و به ورطه شقاوت انداختی، عن قریب است که در درکات جحیم با شیطان رجیم معذب به عذاب الیم خواهی بود ای نفس اماره خبیثه بی شرمی تا کی؟ و بی حیایی تا چند؟ جهل و غفلت تا کجا؟ حمق و سفاهت تا چه حد؟ پیش روی تو بهشت و دوزخ آماده است و ناچار یکی از اینها منزل تو خواهد بود و نمی دانی کدام است تو را با خنده و شادی چکار، و با لهو و بازی چه افتاده است؟
نمی بینی که ناگاه مرگ، بی خبر می رسد و تا می نگری فرصت از دست رفته است؟ وای بر تو ای نفس خبیث، پس وای بر تو، می دانی که خداوند علیم بر امور تو مطلع و آگاه است و با وجود این، در حضور او جرأت بر عصیان او می کنی؟ و اگر چنین می دانی که او تو را نمی بیند تو از زمره کفار، و دین اسلام را از تو ننگ و عار است ای نفس منافق تو دعوی اسلام می کنی و دم از اسلام می زنی و خدا را حاضر و ناظر می دانی، گرفتم که از عذاب او اندیشه نداری و به رحم او امیدواری، آخر حیا و شرم تو چه شد؟ کسی را که امیدگاه توست هر روز در حضور او عصیان می کنی و به خلاف فرموده او رفتار می نمایی، ای نفس خبیث و ای بی شرم و منافق اگر طعام لذیذی حاضر باشد که تو بسیار راغب به آن باشی و یک یهودی تو را خبر دهد که زهر در آن طعام است ترک آن می کنی؟ یا طبیب فاسقی گوید که فلان غذا کشنده است دست از آن می کشی و نمی گویی که گاه است این شخص دروغ بگوید یا خطا کرده باشد! یا قوت مزاج من دفع آن کند، یا خدا به قدرت کامله خود دفع اذیت او نماید و همچنین اگر طفلی گوید عقربی به جامه تو داخل شد سپند آسا از جا می جهی و جامه را می کنی و حال آنکه گاه است آن طفل دروغ گفته باشد، یا عقرب تو را نگزد پس چگونه شد که قول خدا و پیغمبران مرسل او و گفته اولیا و حکما و علما در نزد تو از قول یهودی یا فاسقی یا طفلی کمتر است؟ و اگر به احتمال عفو و کرم در معاصی نظر می کنی، چرا به احتمالاتی که مذکور شد در گفته ایشان التفات نمی نمایی؟ پس مکرر امثال این معاتبات را با نفس خود کند و بعد از آن، در مقام زجر و تنبیه آن برآید و آن را به عبادات شاقه، و تصدق أموال مرغوبه خود، و تلافی تقصیرات خود بدارد چنانکه اگر لقمه مشتبه یا حرام خورده باشد آن را گرسنگی دهد و اگر زبان به غیبت مسلمانی گشوده باشد مدح او را کند یا زبان را به سکوت تنبیه کند یا به ذکر بسیار، غرامت از او بکشد و اگر در نمازی سهل انگاری کرده باشد نماز بسیار به جا آورد و اگر به فقیری استخفاف نموده باشد مال بسیاری به او بدهد و همچنین در سایر معاصی و تقصیرات.
مخفی نماند که نفس سرکشی را به زیر بار این عقوبتها و زحمتها کشیدن به دو چیز آسان می شود:
اول: ملاحظه اخباری که وارد شده است در فضیلت ریاضت نفس و مجاهده با آن و ثواب طاعات و خیرات همچنان که از امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «خوشا به حال بنده ای که با نفس و هوا و هوس خود جهاد کند و هر که لشکر هوای خود را بشکند به رضای پروردگار ظفر می یابد و هر که عقل او بر نفس اماره اش غالب شود به جهد و طاعت، پس به تحقیق که به فوز عظیم فایز گشته است و پرده ای تیره تر و موحش تر از نفس و هوا، میان بنده و خدا نیست و هیچ حربه ای از برای قتل و قطع این دو، مثل خشوع و گرسنگی و تشنگی روز و بیداری شب نیست پس اگر کسی چنین کند و بمیرد در زمره شهدا است و اگر زنده ماند و بر این جاده مستقیم باشد عاقبت او به رضوان اکبر می رسد» و سید انبیا صلی الله علیه و آله و سلم که باعث ایجاد ارض و سماء است این قدر نفس مطهر و مقدس خود را زحمت می داد که از بسیاری ایستادن به نماز، قدمهای مبارک او ورم می کرد و می فرمود: «أفلا أکون عبدا شکورا؟» یعنی «آیا من بنده شاکر خدا نباشم» و مقصود آن سرور، این بود که امت او به او اقتدا نمایند.
پس هان، هان، که در هیچ حالی از ریاضت و مجاهده نفس و سعی در طاعات و عبادات، غافل نشوید ای جان برادر اگر لذت عبادت پروردگار را بیابی، و حلاوت مناجات به آفریدگار را بچشی، و برکات و انوار آن را ببینی اگر اعضای تو را پاره سازند یک دقیقه از آن غافل نگردی».
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
دوم: همنشینی اهل عبادت و ریاضت، و هم صحبتی کسانی که ساعتی از زحمت طاعت، خود را فارغ نمی گذارند و نفس خود را نه انواع زحمات مشقت می دهند، زیرا ملاحظه احوال و اعمال ایشان باعث شوق و رغبت می گردد و سبب اقتدا و پیروی ایشان می شود.
یکی از نیکان می گوید که «هر وقت در عبادت، سستی از برای من حاصل می شد می رفتم به دیدن بعضی از عبادت کنندگان و چون او را می دیدم، تا یک هفته با شوق تمام به عبادت و طاعت اقدام می نمودم».
و لیکن در امثال این زمان، این امر دست نمی دهد، زیرا در این عصر یافت نمی شود کسی که چون پیشینیان دامن همت بر کمر زده وقت خود را وقف عبادت الهی نموده باشد بلکه اگر در همه عالم تفحص کنی کسی را نمی یابی که به ادنی مرتبه عبادت کنندگان گذشته برسد و به شخصی برنمی خوری که در مقام جهاد نفس بوده آن را در بوته ریاضات شرعیه بگدازد.
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
سایه کس، فر «همائی» نداشت
صحبت کس، بوی وفائی نداشت
با نفس هر که برآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت بیست و هشتم - اعتراض بر اراده و تقدیرات خدا
و شکی نیست که این صفت، منافی مقتضای توحید و ایمان، و موجب سخط پروردگار منان است و بنده عاجز و ذلیل مهینی را که به اسرار قضا و قدر، جاهل و از موارد حکمتها و مصالح، غافل است چکار به اعتراض و انکار بر افعال خداوند خالق عالم حکیم خبیر؟ و مخلوق ضعیف و بیکاره را چه یارای نارضایتی به رضای پروردگار او.
ما بنده ایم و عاجز، او حاکم است و قادر
گر می کشد به زورم، ور می کشد به زاری
به درد و صاف تو را کار نیست دم درکش
که هر چه ساقی ما ریخت عین الطاف است
در بعضی از اخبار قدسیه وارد شده است که «وای پس وای از برای کسی که گوید: این امر چرا شد؟ و فلان امر چگونه شد؟» و در خبر قدسی دیگر رسیده است که «منم خدایی که بجز من خدایی نیست پس هر که صبر نکند بر بلای من، و راضی نشود به قضای من، و شکر نکند از برای نعمای من برود خدایی بجوید سوای من» موسی بن عمران علیه السلام عرض کرد که «پروردگارا چه کس در نزد تو محبوب تر است؟ فرمود: کسی که هرگاه من محبوب او را از او بگیرم سر تسلیم نهد پس عرض کرد که سخط تو بر کدام کس است؟ فرمود: کسی که طلب خیر از من کند در امری و چون حکمی کنم از برای او به حکم من راضی نباشد» مروی است که «یکی از پیغمبران ده سال شکایت کرد به خدا از فقر و گرسنگی و برهنگی، و دعای او به اجابت نرسید بعد از آن، خدا به او وحی فرستاد که تا چند شکایت خواهی نمود؟ من اهل شکایت نیستم و سزاوار نیست که مرا مذمت کنند و تو به شکایت و مذمت سزاوارتری و از برای تو پیش از خلق آسمان و زمین چنین مقدر شده و چنین حکم فرموده ام از برای تو پیش از آنکه دنیا را خلق کنم آیا تو می خوای که به جهت تو خلق دنیا را از سرگیرم؟ با می خواهی تقدیر را به جهت تو تبدیل کنم و اراده تو بالای اراده من باشد؟ پس به عزت و جلال خودم قسم که اگر یکبار دیگر این به خاطر تو بگذرد اسم تو را از دیوان نبوت محو می کنم».
و مروی است که «به حضرت داود علیه السلام وحی رسید که تو می خواهی و من می خواهم و آنچه خواهش من است به وجود می آید پس اگر سر تسلیم به خواهش من گذاردی آنچه خواهش توست کفایت می کند و اگر قبول نکردی خواهش مرا، در تعب می اندازم تو را در آنچه می خواهی و در آخر هم نخواهد شد مگر آنچه من خواهم» و بالجمله هر که دانست که عالم و جمیع آنچه در آن یافت می شود صادر از حضرت آفریدگار است به مقتضای حکمت و خیریت و موافق صلاح نظام، به نحوی که از آن بالاتر متصور نمی شود و اگر یک جزو آن متغیر شود صلاح و خیریت مختل می گردد و هر که خدا را به خدایی، و خود را به بندگی شناخت می داند که نارضایتی و اعتراض در امری که بر او وارد می شود غایت جهل، و نهایت جرأت است و به این جهت هیچ یک از پیغمبران در هیچ امری هرگز نگفتند: کاش چنین بودی.
یکی از اصحاب سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم می گوید که «ده سال خدمت آن سرور را کردم و هرگز به من نفرمود که چرا چنین کردی و چرا چنین نکردی؟ و هرگز نگفت: کاش چنین می شد یا کاش چنین نمی شد و چون یکی از اهل بیت در امری از من مواخذه می نمود حضرت می فرمود: بگذارید او را اگر مقدر می بود می شد» مروی است که «فرزندان خرد حضرت آدم بر بدن او بالا می رفتند و پائین می آمدند و پاهای خود را بر دنده های مبارک آن حضرت می گذاشتند مانند نردبان و بالا می رفتند تا سر او و بعد از آن به این نحو پائین می آمدند و او سر به پیش افکنده بود و چشم از زمین برنمی داشت و سخن نمی گفت یکی از اولادی بزرگ او گفت: ای پدر چرا از این حرکت آنها را منع نمی کنی؟ گفت: ای پسر آنچه من دیده ام شما ندیده اید و آنچه من دانسته ام شما ندانسته اید یک حرکت کردم مرا از سرای کرامت و شرف به خانه ذلت و خواری افکندند و از منزل نعمت و راحت به محل رنج و محنت انداختند می ترسم یک حرکت دیگر کنم بلایی دیگر به من نازل شود» و مروی است که «روزی حضرت عیسی علیه السلام را در بیابان، باران شدید گرفت، به هر طرف می دوید پناهی نمی دید تا رسید به مکانی که شخصی در نماز ایستاده بود در حوالی او باران نمی آمد در آنجا قرار گرفت، به هر طرف می دوید پناهی نمی دید تا رسید به مکانی که شخصی در نماز ایستاده بود در حوالی او باران نمی آمد در آنجا قرار گرفت تا آن شخص از نماز فارغ شد عیسی علیه السلام به او گفت: بیا تا دعا کنیم که باران بایستد گفت: ای مرد من چگونه دعا کنم، و حال آنکه گناهی کرده ام که مدت چهل سال است که در این موضع به عبادت مشغولم که شاید خدا توبه مرا قبول کند و هنوز قبول توبه من معلوم نیست، زیرا از خدا خواسته ام که اگر از گناه من بگذرد یکی از پیغمبران را به اینجا فرستد.
عیسی علیه السلام فرمود: توبه تو قبول شد، زیرا که من عیسی پیغمبرم و بعد از آن فرمود: چه گناه کرده ای؟ گفت: روزی از تابستان بیرون آمدم هوا بسیار گرم بود، گفتم: عجب روز گرمی است».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت بیست و نهم - حزن و اندوه بر امور دنیوی و علاج آن
و آن، عبارت است از حسرت بردن و متألم بودن به سبب از دست رفتن مطلوبی، یا فقدان محبوبی و اگر آن مطلوب و محبوب از امور اخروی باشد و فوت مرتبه ای از مراتب آخرت باشد، حزن و اندوه از صفات حسنه و موجب أجر و ثواب است و آنچه از صفات ذمیمه است آن است که به جهت فوت مطالب دنیویه باشد و آن نیز چون صفت اعتراض و انکار مترتب بر کراهت از مقدرات إلهیه است، و لیکن اعتراض و انکار، از مجرد حزن و ألم بدتر، و مفاسد آن بیشتر است و سبب حزن و اندوه از فوات مطالب و مقاصد دنیویه، شدت رغبت به مشتهیات طبع و خواهش های نفس است و توقع بقا در متعلقات عالم فنا و چشم داشت پایداری در أمور سرای ناپایدار است و این صفت، دل را می میراند و آدمی را از طاعت و عبادت باز می دارد.
و علاج آن این است که متذکر شود که هر که چه در عالم کون و فساد است، از حیوانات و نباتات و جمادات و أمتعه و اموال و اهل و عیال و ملک و منال، همه در معرض فنا و زوال اند و هیچ چیز در این سراچه بی اعتبار نیست که قابل دوام باشد مگر کمالات نفسانیه و أموری که از حیطه زمان برتر، و از حوزه مکان بالاتر و از دست تصرف حوادث روزگار برکنار، و از عالم تضاد و ترکیب بیرون هستند کدام گل در چمن روزگار شکفته که دست باغبان حوادث آن را نچید؟ و کدام سرو در جویبار این عالم سر بر کشید که أره آفات، آن را از پا درنیاورد؟ هر شام، پسری در مرگ پدری جامه چاک، و هر صبح، پدری به فوت پسر غمناک بلی:
خیاط روزگار بر أندام هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
و چون آدمی این مرحله را به دیده بصیرت و تدبر نگرد و بر آن یقین کند دلبستگی او از اسباب دنیویه کم می شود و حسرت او بر گذشته زایل می گردد و تمام روزگار خود را مصروف می نماید به تحصیل کمالات عقلیه و سعادات حقیقیه، که به واسطه آنها مجاور أنوار قدسیه ثابته و متصل به جواهر نوریه باقیه گشته و از غم و اندوه عالم بلا و محنت فارغ، و به مقام بهجت و سرور داخل شود «الا ان اولیا الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون».
در أخبار داود علیه السلام وارد است که «ای داود چکار است دوستان مرا به مشغولی دل به دنیا به درستی که آن لذت مناجات را سلب می کند» خلاصه کلام اینکه دل بستگی و محبت به چیزی که آخر آن فنا و در معرض زوال است، خلاف مقتضای عقل و دانش، و مخالف طریقه آگاهی و بینش است.
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
و بر عاقل لازم است که بر وجود چیزی که از شأن آن فناست شاد نشود و از زوال آن اندوهناک نگردد.
سید أوصیاء علیه السلام می فرماید که «علی را با زینت دنیا چکار، و چگونه شاد می شوم به لذاتی که فانی می شود؟ و به نعیمی که باقی نمی ماند؟».
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
بلکه سزاوار عاقل آن است که به آنچه هست خود را راضی کند و غم گذشته را نخورد و به آنچه از جانب پروردگار به او وارد می شود از نعمت و رفاه، یا محنت و بلا خشنود باشد و هر که به این مرتبه رسید فایز گردد به ایمنی ای که هیچ تشویشی در آن نیست و شادی ای که هیچ غمی با آن نه و سروری خالی از همه حسرتها و یقینی دور از همه حیرتها و کسی که طالب سعادت شد چگونه خود را راضی می کند به اینکه از سایر طبقات عوام الناس پست تر باشد؟ زیرا هر طایفه به آنچه دارد شاد است: «کل حزب بما لدیهم فرحون» تاجر دل او به تجارت خود خشنود، و زارع از زراعت خود راضی، بلکه قواد به شغل خود، که قیادت باشد مبتهج و مسرور، و هیچ یک از فقد مرتبه دیگری متحسر و متألم نیستند.
پس اهل سعادت چرا باید به کمال خود خرسند و خرم نباشند و بر فوت امور دنیویه حسرت و تأسف خورند؟ و حال اینکه آنچه فی الحقیقه باعث فرح و سرور می شود، نیست مگر آنچه را که اهل سعادت و کمال دارند و آنچه دیگران از آن لذت می یابند محض توهم، و مجرد خیال است.
پس طالب سعادت باید شادی و سرور از منحصر باشد به آنچه خود دارد از کمالات حقیقیه و سعادات أبدیه و به زوال زخارف دنیویه و متعلقات جسمانیه غمناک نگردد و متذکر خطاب پروردگار با برگزیده خود شود که «و لا تمدن عینیک إلی ما متعنا به أزواجا منهم زهره الحیوه الدنیا لنفتنهم فیه» خلاصه مضمون آن که «دیده های خود را مینداز به آنچه به جماعتی از اهل دنیا داده ایم از زنان و زینت و زندگانی دنیا، تا اینکه ایشان را امتحان نماییم».
و هر که تتبع در احوال مردم نماید می بیند که شادی و فرح هر گروهی به یک چیزی است از چیزها، که به آن نشاط دل او و نظام أمر او است چنان که اطفال را فرح و سرور به بازی و تهیه أسباب آن است و شادی به آن در نزد کسی که از مرتبه طفولیت گذشت در نهایت قباحت و غایت رکاکت است و کسانی که از این مرتبه تجاوز کرده اند بعضی نشاطشان به درهم و دینار، و گروهی به حجره و بازار، و طایفه ای به املاک و عقار، و جمعی به أتباع و أنصار، و فرقه ای دل ایشان بسته زنان و أولاد، و قومی خاطرشان به کسب و صنعت خود خرم و شاد، و جماعتی دل به جاه و منصب خویش خوش کرده و طایفه ای به شادی حسب و نسب خود قانع شده بعضی به جمال خود می نازند و گروهی به قوت خود رخش طرب می تازند قومی کمالات دنیویه را مایه نشاط خود کرده اند، چون شعر خوب و خط نیک و صوت حسن یا طبابت یا نجوم و امثال اینها.
کسانی هستند که پا از این مراتب فراتر نهاده و دانسته اند که دلبستگی و شادی به جمیع آنها نیست مگر از جهل و غفلت و نادانی و کوری دیده بصیرت و شادی ایشان منحصر است به کمالات نفسانیه و ریاسات معنویه و ایشان نیز مختلف اند:
جمعی غایت نشاطشان به عبادت و مناجات، و طایفه ای به علم حقایق موجودات، تا می رسد به کسی که هیچ ابتهاج و شادی ندارد مگر به انس با حضرت حق، و استغراق در لجه انوار جمال جمیل مطلق، و سایر مراتب در نظر او باطل و زایل است و شکی نیست که عاقل می داند که آنچه قابل فرح و سرور، و زوال آن موجب حسرت و ندامت است این مرتبه است و سایر مراتب مانند سرابی است که تشنه آن را آب پندارد پس عاقل نباید به وجود آنها شاد و از زوال آن اندوهناک گردد.
زین خزان، تا چند باشی نعل دزد
گر همی دزدی، بیا و لعل دزد
و هان، هان چنان گمان نکنی که حزن و الم، امری است که به اختیار خود نیست و بی اختیار روی می دهد نه چنین است، بلکه آن امری است اختیاری، که هر کسی آن را به اختیار فاسد خود راه می دهد زیرا که می بینیم که هر چه از شخصی برطرف می شود و به جهت آن متألم و محزون می گردد و جمعی کثیر از مردمان آن را ندارند بلکه گاه است، هرگز در مدت عمر خود نداشته اند و با وجود این اصلا و مطلقا حزنی و اندوهی ندارند بلکه خوشحال و خرم هستند.
و همچنین مشاهده می کنیم که هر حزن و ألمی که به جهت مصیبتی روی می دهد بعد از مدتی تمام می شود و آن مصیبت از یاد می رود و به فرح و سرور مبدل می گردد.
و اگر حزن از فقد هر چیز لازم آن چیز بودی به اختلاف مردم مختلف نشدی و به مرور زمان تمام نگشتی پس نیست آن مگر به واسطه الفت و عادت به آن چیز و دل خود را مشغول ساختن به آن و عجب از عاقل، که الفت و عادت به چیزی بگیرد که در معرض فنا و زوال است و محزون شود به چیزی از امور دنیویه که از دست او رفته باشد، با وجود اینکه می داند دنیا خانه فانی، و زینت و اموال آن در میان مردم در گردش است و دوام آن از برای احدی ممکن نه.
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
چه بندی دل خود برین ملک و مال
که هستش کمی رنج و بیشی ملال
که داند که این دخمه دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساخته است
چه گردن کشان را سر انداخته است
و جمیع اسباب دنیوی امانت پروردگار است در نزد بندگان، که باید هر یک به نوبت از آن منتفع گردند، مانند عطر، دانی که در مجلسی دور گردانند که هر لحظه یکی از اهل آن مجلس از آن تمتع یابد و شکی نیست که هر امانتی را روزی باید رد کرد و عاقل چگونه به سبب رد امانت، محزون و غمناک می گردد پس عاقل باید که دل به امور فانیه دنیویه نبندد تا به جهت آن محزون و متألم شود.
سقراط حکیم گفته است که «من هرگز محزون نگشته ام، زیرا که دل به هیچ چیز نبسته ام که از فوت آن محزون شوم».
و من سره ان لا یری ما یسوئه
فلا یتخذ شیئا یخاف له فقدا
یعنی: هر که خواهد هرگز چیزی نبیند که او را ناخوش آید، به چیزی دل نبندد که تشویش فنا از برای آن هست.
چو هست این دیر خالی سست بنیاد
به بادش داد باید زود بر باد
جهان از نام آن کس ننگ دارد
که از بهر جهان دل تنگ دارد
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
مسیحاوار از آنجا دست بردار
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سی و دوم - جزع و بی تابی
و آن عبارت است از رها کردن عنان خود در مصیبت و بلا به فریاد کشیدن و آه و ناله کردن و جامه دریدن و بر خود زدن بلکه داخل جزع است دلتنگ شدن در مصائب و ملول گشتن و پریشان شدن خاطر و عبوس کردن.
و سبب کلی آن ضعف نفس است و این صفت، از جمله مهلکات عظیمه است، زیرا آن در حقیقت انکار بر قضای خدا و اکراه از حکم و فعل اوست.
و از این جهت سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «تمام محنت در وقت بلا، جزع کردن است» و فرمود که «أجر عظیم با بلای عظیم است و چون خدا قومی را دوست دارد ایشان را مبتلا می سازد پس هر که راضی شد، رضای خدا از برای او است و هر که غضبناک گردید غضب خدا از برای او است» و در حدیث قدسی وارد است که «هر که راضی نگردد به قضای من و شکر نکند بر نعمتهای من و صبر نکند بر بلای من، پس پروردگاری بجوید سوای من» مروی است که «چون حضرت زکریا از کفار فرار نمود و در میان درختی پنهان شد، کفار مطلع شده به تعلیم شیطان، اره ای دو سر ساختند و بر بلای درخت نهاده کشیدند تا اره به فرق همایون زکریا رسید، بی اختیار ناله از او سر زد، پس وحی الهی به زکریا رسید که اگر یک ناله دیگر از تو بلند شود نام تو از دیوان انبیا محو می سازم پس زکریا دم درکشید و دندان بر جگر نهاد تا او را به دو نیم کردند».
گفتمش این قدر آزار دل زار مکن
گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان بودت درد دل اظهار مکن
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «صبر، آشکار می کند آنچه در باطن بندگان است از نور و صفا، و جزع ظاهر می کند آنچه در بواطن ایشان است ازظلمت و وحشت و صبر، صفتی است که هر کسی ادعای آن را می کند، و ثبات نمی کند در نزد آن مگر بندگان خاص خدا و جزع، چیزی است که هر کس انکار آن را می نماید، و منافقین به آن متصفند».
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۳ - پند دهم
دهم پند این بود، می گویمت فاش
که دنیا را بقایی نیست، خوش باش
کسی جامی نخورد از شربت دهر
که در آخر ندادش کاسه زهر
اگر خواهی که از عالم بری کام
مخور بازی ازین بازنده ایام
ببین زاکنون که هستی تا به حوا
کز ایشان نیست غیر از نام بر جا
برون کش رخت ازین دریا به تلبیس
که شد بر باد از وی تخت بلقیس
چرا...ناشکیبی
که کارش نیست جز مردم فریبی
ز دوران نیست یک دل، کو غمین نیست
فلک را روز و شب کاری جزین نیست
ز عشق و عاشقی بگذر تمامی
که آخر نام ماند از ویس و رامی
مکن دل خوش که در این تخت گردون
نه لیلی را اثر ماند و نه مجنون
ز دنیا بگدر و اندیشه اش نیز
که عاقل نشمرد ناچیز را چیز
برو زین رشته دنیا مخور پیچ
که دیدم سر به سر هیچ است بر هیچ
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۴ - تنبیه
دلا بیدار شو از خواب پندار
که شمشیر اجل را نیست زنهار
امل بگذار، کارد خواب مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
امل را نیست کاری غیر ازین هیچ
که در کار افکند هر لحظه صد پیچ
مناز از دولت و فر همایون
که دیو دهر دارد طبع وارون
کمینه خوی او این است مستیز
که ننشسته ز پا گوید که برخیز
مشو نادان درین ره زانکه عاقل
نشد هرگز چو جاهل از پی دل
از آن کار جهان هرگز نشد راست
که از یک نقطه شد وان هم نه پیداست
به این نقطه دلم کاری ندارد
چرا کین نقطه، پرگاری ندارد
مشو غافل ازین دوران زمانی
که بر یک نقطه می گردد جهانی
مدان دور زمان جز نقطه حال
کزو شد هفته و روز و مه و سال
منه دل خوش بدین دوران که دوران
نه سر پیداست او را و نه پایان
نبرد از گردشش کس ره به جایی
که او را نه سری آمد نه پایی
به دولت دل مگردان شاد ازین بیش
که باشد از پی یک نوش صد نیش
مخند از خنده دوران و بگذر
که در هر خنده صد گریه است مضمر
نزد از کام دل، کس خنده ای رست
که بازش دل نگشت از گریه ها سست
کسی کامی نبرد از چرخ افلاک
که از ناکامیش ننشست بر خاک
مدار از گردش گردون، طمع کام
که می باید شدن زو کام و ناکام
مشو مغرور اگر کامت دهد دور
که در هر کام او پنهانست صد جور
چو خسرو را ز دولت کار شد راست
ز مغروری فتاد اندر کم و کاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
ای دل ار سرگشته ای از جور دوران غم مخور
باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور
تندباد چرخ چون در آتش عشقت فکند
آبرویت گر شود با خاک یکسان غم مخور
گرچه چون یعقوب گشتی ساکن بیت الحزن
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
در طلب باش و مباش از لطف یزدان ناامید
هم به امّیدی رسند امیدواران غم مخور
کعبه مقصود خواهی رو متاب از بادیه
دل بنه بر درد از خار مغیلان غم مخور
درد او بهتر ز درمانست بنشین صبر کن
درد دل را گر نیابی هیچ درمان غم مخور
اعتمادی نیست بر کار جهان خرسند باش
آب باز آید به جوی رفته ای جان غم مخور
باغبانا صبر کن با زحمت زاغان بساز
بلبل شوریده باز آید به بستان غم مخور
ای جهان تا کی دل از کار جهان داری ملول
روزگارت عاقبت گردد به سامان غم مخور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
ز باد بهاری جهان شد جوان
ز بلبل شنو قصّه دیگر مخوان
بهارست و گل در عقب می رسد
برو توبه بشکن بیا ای جوان
دل و هوش سوی من آور دمی
که تا گویمت صورتی در نهان
یکی بشنو این پند و اندرز من
دل از غصّه و غم دمی وارهان
بتی مهوش خوبرو را بیاب
به دست آر قدّی چو سرو چمان
که چشمش چو نرگس بود نیمه مست
لبش همچو لعل و دو ابرو کمان
دو زلفش چو عنبر دو گیسو کمند
نگاری سبک روح شیرین زبان
چو این دولتت شد مهیا دگر
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
چه خواهی تو به زین ز دور زمان
میان چمن سایه بید و گل
لب سبزه و جوی و آب روان
اگر نغمه ی عود دستت دهد
که در گوش گیری چه بهتر ازان
ز مجموعه ها و ز دیوان خاص
به دستت گر افتد ز شعر جهان
به سازی که خواهی زمانی بساز
به آواز خوش یک دو بیتی بخوان
دف و نی دماغ تو را تر کند
ز بلبل تو بشنو به بستان فغان
همی ناله از جان کنم چون هزار
به عشق گلم در جهان شادمان
اگر من نه عاشق به گل بودمی
کجا جای بودیم در گلستان
اگر راست پرسی چو بالای تو
ندیدم یکی سرو در بوستان
صبا بوی زلف تو آورد باز
گلستان معطّر شد از بوی آن
بنفشه ز زلفت شکسته دلست
میان ریاحین به دستست از آن
چو نرگس ز چشم تو سرمست شد
از آنست آخر چنین ناتوان
اگر چند سوسن زبان آورست
به مدح رخ تو ندارد زبان
بسی منتّش هست بر من صبا
کزو زندگی یافت دیگر جهان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷
مساز حجره وحدت درین مضیق خراب
که روی صبح سلامت بماند زیر نقاب
ز کاینات ببر پی که بر دریچه دل
تویی نخست پس آنگاه کاینات حجاب
ز زهر فقر طلب نوشدارو از پی آن
که آب ناخوش دریاست جای در خوشاب
به نقد عمر قناعت بخر که نیست خطا
یکی نفس به دو عالم مده که هست صواب
ز نوش و زهر جهان چون رهی که تعبیه است؟
دوا و درد ز بهر تو در دو پر ذباب
ببین به بزر قطونا که وقت خاییدن
خمیر مایه زهرست و هست در جلاب
بر آشیان جهان خوشدلی مجوی که کس
نیافت شهپر عنقا بر آشیان غراب
تو دل بر آتش وحدت بسوز تا نکند
جهان بی نمک از گوشه دل تو کباب
شکم مشو همه چون کوزه فقاع ز حرص
مگر که در خور تریاقها شوی چو سداب
تو تشنه ای و درین مهد خاک چون طفلان
به پیش چشم تو یکسان شدست آب و سراب
چو زد پلنگ شب و روزت آب وحدت جوی
که زخم خورده او را گریز نیست ز آب
به طمع همنفسی جان مکن که از پی این
بسی دوید و ندید آفتاب گردون تاب
فلک به شکل حبابست و نیک عهدی او
خوش است سخت ولی کم بقاست همچو حباب
ازان چو گوی و چو دولاب خشک مغزی و تر
که پای بسته ای از هفت گوی و نه دولاب
چنان خیال شب و روز در دل تو برست
که چشم شوخ تو از روز و شب گرفت خضاب
ترا به دست تو سر می برد زمانه از آن
که هست پر عقاب آفت وجود عقاب
ز رنگ و بوی جهان صدمه فنا خوشتر
که آب خوش مزه به مرد تشنه را ز گلاب
فلک که کیسه بر عمر تست شب همه شب
گشاده چشم به قصد تو و تو اندر خواب
به حرب تو شب دیجور، دیلمی کله است
به جای حربه به دست اندرون گرفته شهاب
بده عنان قناعت اگر همی خواهی
که پای بوس خسیسان شوی بسان رکاب
چهار طاق فلک بی طناب از آن ماندست
که در گلوی تو کرد ای سلیم قلب طناب
چو گردنا بشود گوشمال خورده دهر
کسی که بیهده گردن کشی کند چو رباب
مخور لعاب دهن تا به نان کس چه رسد
که کرم پیله بمیرد به عاقبت ز لعاب
ز ژنده جوی صفا کافتاب کم تابد
چو ابر بر خشن آسمان زند سنجاب
دل تو پر ز حسابست چو دل پنگان
جهان نمای از آن نیست همچو اصطرلاب
دلی که قابل اسرار لوح محفوظ است
بسان تخته خاکش مساز جای حساب
به زرد و سرخ جهان تا فریفته نشوی
که خون دهد عنب ار دفع خون کند عناب
عدوی تست جهان گر چه بر مصیبت تو
سیاه جامه شود هر شبی به شکل مصاب
ز پنج رکن شریعت سپر بساز از آن
که تیر چار پری آفتست در پرتاب
بگیر صف قناعت به صدق اگر خواهی
که شش جهات جهان پیش تو شود محراب
ز موج خون جگر خستگان خاکی دان
که بادبان فلک می رود چنین به شتاب
مقدرا ملکا در کف ارادت تست
کلید رحمت و سر رشته ثواب و عقاب
مجیر حلقه بگوش جناب تست از آن
که واثق است به افضال از آن رفیع جناب
ز لطف تست که چون خصم نیست از پی زر
کبود لب شده و تب گرفته چون سیماب
چو روشن است دلش زیبد ار بدش گویند
که سگ به بانگ در آید ز پرتو مهتاب
سزای حضرت تو با تو چون خطاب کند؟
که بی هدایت تو سر بسر خطاست خطاب
دلش سپید کن ار چند زیر چرخ کبود
دل سپید چو گوگرد سرخ شد نایاب
توقعش همه اینست کز عنایت تو
رسد به بشر طوبی لهم و حسن مآب
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
به خدایی که در ستایش عقل
نتوانند و گر بسی گویند
کارزومند خدمتم نه چنان
به تکلف که هر کسی گویند
تو آفتاب و سحابی شها به چشم کرم
درین نهال نگر پیش از آنکه خشک شود
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
از کبر دلا دست بعیوق مزن
لافی که زنی ز دست معشوق مزن
افتاده هجرانی گوئی که نیم
ای دل بهزیمت اندرون بوق مزن
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
به دانه ایست خالت افتاده در زنخدان
باید که گوش داری ز آسیب روزگارش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دزد بسته منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای «ارجعی » آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه یاسین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین!
چه آساید به هر پهلو که خسبد
کسی کز خار دارد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانه ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمت صد چین و ماچین
نه زان حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که جان گردد خدابین
تو گوهر شو که خواهند یا نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پسروی چون نون کج مج
الف می باش، فرد و راست بنشین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوچین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان برو در خشت بنگر
که نشناسی تو سرهاشان ز پایین
خداوندا رسان جان را به جانان
از آن راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما تو ایشان را درآموز
چنان کز ما دعا وز توست آمین
عنایت آنچنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
نسیمی را به فضل خود نگه دار
ز مکر دیو و از راه شیاطین
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۶ - تجدید مطلع
تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دایم سرور است
فقر، سلطانی است، از دست تهی افغان مکن
زانکه اهل فقر را ویرانه قصر قیصر است
از متاع عالمت گر هست نقدی صرف کن
زانکه جمع مال کار ناکسان ابتر است
همتی باید که باشد مرد را نه حرص مال
مال سرتاسر غبار و عمر باد صرصر است
همچو مهمانند خلقان، این جهان مهمان سراست
مرگ، این مهمان سرا را همچو حلقه بر در است
گر گدا ور شاه از این دروازه می باید گذشت
همچو میمون جمله را آخر گذر بر چنبر است
تا ز همراهان نمانی رو سبکباری طلب
زان که دزدان در کمین و وادی ای بس منکر است
منکران مرگ دنبال زرند از غافلی
فکر دنیا هر کجا باشد غم دین کمتر است
ای دل! ز میخانه وحدت طلب کن جرعه ای
کاین قدح درویش را آیینه اسکندر است
خویش را بشناس تا از سر حق آگه شوی
هرکه او بشناخت خود را جبرئیلش چاکر است
هست انسان مظهر ذات حقیقت بی گمان
این حقیقت را که گفتم کنت کنزا مخبر است
جسم انسان چون طلسمی دان و گنجش ذات حق
هرکه خود را این چنین دید از ملایک برتر است
جمله ذرات را از پرتو یک نور دان
آب از یک بحر، گه باران و گاهی گوهر است
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشند آب
میوه هریک که می بینی به رنگ دیگر است
ذات حق اول یکی بوده است و آخر هم یکی
روح تو نور خدا و عقل تو پیغمبر است
هستی انسان ز ذات کبریا دارد وجود
هرکه این معنی نمی داند ز حیوان کمتر است
علم معنی بایدت در علم صورت جان مکن
زان که علم صورتی همچون نهال بی بر است
ما به حق بینا شدیم ای خواجه! عیب ما مکن
دلبر ما بی حجاب و حسن او پرده در است
اختلاف از صورت است اما همه معنی یکی است
گر تو خودبین نیستی این داستانت باور است
پوست را بگذار چون در دست تو افتاد مغز
مغز را چون مغز دیگر در میانش مضمر است
خودشناسی حق شناسی شد به قول مرتضی
در شناسایی نفست «من عرف » چون رهبر است
روشن است این معرفت، از خود چه می خواهی دلیل
جمله ذرات از آنرو آفتاب انور است
هست در ویرانه جسم تو گنج معرفت
جان مکن از بهر آن گنجی که بیم اژدر است
باشد از سنجاب و نقره تخت شاهان را اساس
تخت زر دیوانگان را توده خاکستر است
هرکه بر روی حریرش جان برآید مشکل است
وان که جان بر خاک و خارا می دهد آسان تر است
گر نکویی خواهی از ایزد، نکویی پیشه کن
نفی کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
هرچه آن با خود پسندت نیست با مردم مکن
رو همان انگار کن روز تو روز محشر است
مال بی حد تلخی جان کندنت افزون کند
هست آخر زهر اگر اول چو شهد و شکر است
چون به عزرائیل کار افتد تو را از زر چه سود؟
نقد جان تسلیم کن آنجا که نه جای زر است
مال اگر این است چاه از جاه بهتر در جهان
جاه جانکاه است لیکن آب چه جان پرور است
هر کرا شد طایر همت خلاص از دام حرص
هفت چرخش همچو مرغ سدره زیر شهپر است
ابله از تن پروری آماس کرده همچو گاو
خرده دان پیوسته همچون اسب تازی لاغر است
مایل دنیای دون چون طفل از پستان دهر
می خورد مردار و پندارد که شیر مادر است
اهل دل را برنمی آید دمی بی یاد حق
وای بر آن کس که در اندیشه سود و زر است
اهل دنیا را گران گردیده گوش از بار زر
پند واعظ راه در گوشش ندارد چون کر است
از سر غفلت تمام عمر صرف مال کرد
وقت مردن پیش عزرائیل از آنرو مضطر است
خواجه را در تن فتاده خار خار حرص مال
خارش دنیا در او افتاده پندارد گر است
وارثان خواهند دایم مرگ خواجه بهر مال
چون سگی کاندر دل او حسرت مرگ خر است
زال دهر از زیب و زینت می فریبد خلق را
دل منه بر عشوه آن پیر زالی کو غر است
هر زمان شویی کند در هر نفس شویی کشد
یک کف او با نگار و دیگری با خنجر است
دل به دستانش مده از خود اگر داری خبر
کاین عروس بی حیا دنبال قتل شوهر است
هر زمان از شوخ چشمی شیوه ای دارد عجب
با فریب او مرو از ره که بس بازیگر است
گر برآید جان ترا از دست درویشی منال
فخر می آرد به درویشی اگر پیغمبر است
مهر حق با مهر زر در دل نگنجد ای عزیز!
مملکت کی باشد ایمن چون دو شه در کشور است
گر شرابی بایدت غیر از می وحدت مخواه
کز شراب صورتی جان تو در بیم شر است
زشت و زیبا هرچه بینی دست رد بر وی منه
عیب صنعت هرکه گوید غیبت صنعتگر است
مردمان در کار خود مشغول و ابله عیبجوی
عیب کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است
آهن و فولاد از یک کان برون آید ولی
آن یکی آیینه و آن دیگری نعل خر است
چشم عیب از مردمان بردار و عیب خود ببین
هرکه عیب خویش بیند از همه بیناتر است
کرد از صبح دل من مطلع دیگر طلوع
وصف آن شاهی که خورشیدش کمینه چاکر است
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای سوده برتر از عرش دیهیم سرفرازی
تا چند همچو طفلان مشغول خاکبازی
سرمایه ای که در عمر اندوختی بزحمت
از یک کرشمه بربود ترکی به ترک تازی
چون کودکان ربودند هوشت بنقل و بادام
آن ترک قندهاری و آن لعبت طرازی
اندر مقام محمود چون راه نمیدهندت
در معرض حریفان دعوی مکن ایازی
بر طلعت مجدر زشت است نیل و غازه
بر قامت محدب عیب است رخت غازی
از جانور نشاید گفتار آدمیزاد
از پارسی نیاید لحن و سرود تازی
مقتول تیغ طبعی از زندگی چو لافی
مخذول دیو نفسی از چیرگی چو نازی
گیرم که جغد و کرکس سازند صید مرغان
کو فره همائی کو پر شاهبازی
اسباب عافیت را از دست دادی ایدل
اینک بر طبیبان رو بهر چاره سازی
درمان درد عاشق ماء الحیوة وصل است
یا نوشدار وی مهر یا شهد دلنوازی
گر خواستار وصلی باید بمحفل غم
یا همچو عود سوزی یا همچو رود سازی
ور طالب خلاصی باید بنار اخلاص
یا همچو سیم تابی یا همچو زر گدازی
بگشای بال فکرت بگذر به پای همت
در عالم حقیقت زین قنطره مجازی
اسرار عشق و مستی از اهل راز بشنو
نز عارف عراقی وز مفتی حجازی
این رازهای پنهان بنیوش از امیری
تا نیمجو فروشی تحقیق فخر رازی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴
ای گرفتار جهان پیچ پیچ
هیچ دانی کاین جهان هیچ است هیچ
ای تو از بیراه ره نشناخته
توسن شهوت بهر سو تاخته
راه بیراه است و دزدان آگهند
همرهان راه دزدان رهند
پشت بر مقصود پویی تا بکی
مقصد از بیراهه جویی تا بکی
ای ره از بیره بتو نزدیکتر
مقصدت از ره بتو نزدیکتر
دیو غفلت سوی این راهت کشاند
مقصد و مقصود تو در خانه ماند
باز گرد ای بی خبر از راز خویش
بازجو انجام خود ز آغاز خویش
طغرل احراری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۷
ای داده به باد عمر از نادانی
تو قیمت عمر خویش کی می دانی؟!
فردا که به زیر خاک تنها مانی
گوئی که کنم توبه ولی نتوانی!
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
در کار جهان نگر گرت تکیه بر اوست
تا بر تو شود گشاده کو دشمن خوست
در پشت پلنگ چون نمی ماند پوست
بر زین تو کی بماند ای زینت دوست