عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۵ - زبان حال و ترجمه ی اشعار حضرت ام کلثوم (ع) در درواز ه ی مدینه
چه از دور شد باره ی آن دیار
به چشم دل افسرده گان آشکار
چو دریای گردون به جوش آمدند
بسی سخت تر در خروش آمدند
به رخ ام کلثوم خوناب راند
به تازی زبان شعر چندی بخواند
که درخویش ای تختگاه رسول
مده راه و منمای ما را قبول
چو رفتیم از تو سری داشتیم
وزان سر، به سر افسری داشتیم
برون از تو کاری که ما کرده ایم
برفتیم شاد و غم آورده ام
بد آویزه ی عرش سالار ما
برادرش میر و علمدار ما
چو پروانه بودیم و او شمع ما
پریشان نبد خاطر جمع ما
یکی دوده بودیم آراسته
پر از نو جوانان نو خاسته
بسی خردسالان ز دخت و پسر
به سیمای تابان چو شمس و قمر
زنان در پس پرده با گوشوار
جوانان بر اسبان تازی سوار
کنون کامدم ای مدینه ز راه
نداریم با خود علمدار و شاه
شد آن شمع از باد فتنه خموش
سپردند پروانه گان نیز هوش
از آن نوجوانان مینو خصال
وزان خردسالان نیکو جمال
نباشد یکی زنده همراه ما
که با ما درآید به بنگاه ما
بگو ای مدینه به شاه حرم
شه آسمان تخت پروین علم
که ماییم اولاد تو ای رسول
پس ازتو چنین گشته زار و ملول
بکشتند چشم و چراغ تو را
حسین (ع) آن سهی سرو باغ تو را
دریدند ما را زخرد و بزرگ
به دندان شمشیر امت چو گرگ
فکندند پر خون برهنه به خاک
تنی را که بود او ترا جان پاک
همان پرده گی دختران تو را
به چرخ شرف اختران تو را
اسیرانه درشهر و بازارها
کشیدند و دادند آزارها
زنانی که بر رویشان بی نقاب
نبودی رضا بنگرد آفتاب
برهنه بر چشم نامحرمان
ببردند بسته به یک ریسمان
الا ای مدینه به سوی رسول
چو بردی پیامم بگو با بتول
که ای دختر پادشاه حرم
همال علی(ع) مادر محترم
تو می دیدی ار دختران را به شام
برهنه بردیده ی خاص و عام
به هر کوی و بازار اشتر سوار
گشاده سر و مو پریشان و زار
ز بیخوابی شب تو گفتی که نور
برون رفته از چشم و گردیده کور
و گر دیدی آندم که دربند بود
همان ناتوان کت جگر بند بود
اگر تا قیامت بدی زنده جان
کشیدی ز دل زان مصیب فغان
یکی مادرا سر ز تربت برآر
ستمدیده گان را بشو غمگسار
به یاد یکی سخت هنگامه بین
همه زاده گان را سیه جامه بین
چو لختی چنین گوهر داغ سفت
خروشید و با شاه بیمار گفت
که بشتاب از ایدر به درد و محن
به سوی ستودان عمت حسن (ع)
بدو کو برادرت آن شاه دین
نهان گشت درخاک گرم زمین
چه کردی اگر دیدی ای شهریار
حریم برادرت را خوار و زار
گهی سر برهنه به هر مرز و بوم
گهی جا به ویران نموده چو بوم
پس آورد رو سوی شاه امم
همی گفت باله و درد غم
که ای آفرینش تو را بنده گان
سپهر و زمینت پرستنده گان
بکشتند فرخ برادرم را
ز پرده کشیدند خواهرم را
ربودند آویز و خلخال پای
ز دخت برادرم ای رهنما
سکینه خروشان حزین فاطمه
همه زاده گان تو در واهمه
که اینکه به آتش بسوزند مان
و یا تن به ناوک بدوزندمان
شها تاجدارا به تربت بموی
رخ از مرگ فرزند در خون بشوی
به روز سیاه من ای مردمان
ببارید خون از مژه این زمان
بدین گونه آن بانوان مویه گر
برفتند تا قبر خیرالبشر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵ - ذکر تولد مختار وفادار عیه الرحمه
به هر نامه اندر که دیدم چنین
خبر داده او را بزرگان دین
که مختار، از مام فرخ نژاد
به سال نخستین هجرت بزاد
چو ده ساله گشت او رسول خدای
بیفراشت خرگه به مینو سرای
پدرش، آن یل نامبردار بود
که در وقعه ی جسر سردار بود
درآن رزم، آن پهلو بی همال
تنش در پی پیل، شد پایمال
یلی را بخوشید دریای نیل
چو او گشت فرسوده، در پای پیل
مراین پور درکودکی راد، بود
گرانسنگ و ستوار بنیاد بود
بسی روز دیدند، کان بیقرین
نشسته به زانوی ضرغام دین
همی گفت حیدر که کاری بزرگ
پدید آید از این جوان سترگ
بخواهد زبد خواه ما کین ما
شود پیرو رسم و آیین ما
کسی را که اینگونه حیدر ستود
بدینسان ستودن که یارد فزود؟
یکی بنده بود از چهارم، امام
کزو بودی آن شاه دین، شادکام
به درگاه شیر خدا و حسن (ع)
همی تابدند آن دو شاه زمن
بدی – راد مختار، بسته میان
پذیرای فرمان، همی سالیان
به گاه شه تشنه کام آن جوان
چو می گشت مسلم به کوفه روان
به بنگاه خود برد و پیمان نمود
چو یک چند مسلم درآنجا ببود
شد ازکوفه مختار کآرد سپاه
به امداد فرخ سپهدار شاه
چو او رفت مسلم به آسانیا
درآمد به کاشانه ی هانیا
چو روح سپهدار مسلم، چمید
به فردوس و پیش رسول آرمید
بشد راد مختار نیک اعتقاد
گرفتار زندان ابن زیاد
بماند او به زندان همی تا سپهر
زآل پیمبر ببرید مهر
به پیش نیا رفت شاه بهشت
به بد گوهران، ملک گیتی، بهشت
وزان پس که از شام سوی حرم
برفتند آل رسول امم (ص)
به زنجیر، بازوی او بسته بود
دل از زنده گی، پاک بگسسته بود
سرآمد برو چون زمانی دراز
به زندان یکی نامه بنمود ساز
کثیر معلمش بگرفت و برد
به هر کار، مختار – به پور عمر درمدینه سپرد
چو پور عمر شوی خواهرش بود
به هر کار، مختار یاورش پیام
چو فرزند فاروق عبداللها
زآزار مختار شد آگها
فرستاده را، سوی دارای شام
فرستاد و دادش بدنیسان پیام
که مختار را گر نخواهی فساد
رها کن ز زندان ابن زیاد
وگرنه ترا آورم نام، پست
که فرمان من مسپر دهر که هست
بترسید در دل، یزید پلید
چو پیغام پور خلیفه شنید
سوی پور مرجانه بنوشت زود
که مختار رابند – باید گشود
بشد پور مرجانه فرمانپذیر
رها کردش از سلسه، همچو شیر
چو آن شیر – از بند و زندان بجست
به مکه بشد – ایمن آنجا نشست
چو بگذشت چندی بدو روزگار
جهان را دگرگونه گردید کار
به شصت و سه ازهجرت اندر یزید
که بادا به دوزخ عذابش مزید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶ - به درک رفتن یزید پلید و آمدن مختار ازمکه به کوفه
ره آتش تیز بگرفت پیش
سزا دید از زشت کردار خویش
بدید ازخدا کیفر کار زشت
به داس عقوبت درود آنچه کشت
از این مژده مختار شد شادمان
زبطحا سوی کوفه آمد دمان
به دست اندرش، حکم دارای دین
پناه جهان سیدالساجدین (ع)
که عمش به فرمان آن شهریار
به نامه درون کرده بود آن نگار
درآن خط به مختار اذن خروج
بداده که برگاه بنما عروج
به خون در نشان، دشمن شاه را
زتن، سر برانداز، بدخواه را
درآندم که مختار فرخ تبار
زبطحا سوی کوفه شد رهسپار
به شام اندرون، بود مروان امیر
به بطحا زبیری نژاد شریر
بدی والی از سوی پور زبیر
به کوفه یکی مرد، خالی زخیر
به شهر اندر آمد چو مختار باز
به فرمانده از وی بگفتند راز
که پیوسته پیمان ز مردان کار
بگیر از پی کوشش وکارزار
به آن گشت درکوفه فرمانروای
کشد سخت کیفر زما و شما
فلک باز بد خواه مختار شد
به زندان والی گرفتار شد
یکی نامه بنوشت آن پاک کیش
دگر باره از بهر داماد خویش
که من ای تو در هر غمی یاورم
به زندان کوفه به بند – اندرم
بپیچیده بر گردنم اژدهای
مرا از دم اژدها کن رهای
هیون برد آن نامه را همچو باد
به یثرب به فرزند فاروق، داد
چو پور عمر خواند آن نامه را
بدانست آن سخت هنگامه را
به فرمانده ی کوفه پیغام داد
که از من درود فزون بر تو باد
شنید ستم از کینه مختار را
همان نیک مرد بی آزار را
گرفتار بند گران کرده ای
بسی بی گناهش بیازرده ای
به پیوند من، این ستم ها چرا؟
بیندیش لختی از این ماجرا
سبکسر مباش و ز بند گران
رها ساز زودش، و گرنه بدان
زیثرب سپاهی فراهم کنم
تو را خانه ی سور، ماتم کنم
فرستاده آن نامه را همچو باد
بیاورد و با والی کوفه داد
بترسید و بگشود اندر زمان
زبند گران، یال پیل دمان
ز زندان به کاشانه آمد چو مرد
بیفتاد در فکر ساز نبرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۷ - رهایی امیر مختار از بند به خواهش عبدالله به عمر
بزرگان که بودند در آن دیار
به دین پیرو شیر پروردگار
نهانی پی عهد و پیمان اوی
به کاشانه گشتند مهمان اوی
همی بود فرزانه در فکر کار
که نقش دگر چرخ، کرد آشکار
فرستاد پیکی زبیری نژاد
زبطحا به عبد الله بد نهاد
که پور قطیع است فرمانگذار
به جای تو در آن خجسته دیار
چو او آمد آنجا، تو زین سوی، تاز
که ما را به رای تو آمد نیاز
چو عبدالله ابن مطیع پلید
بیامد شد ازکوفه ابن یزید
همی خواست مختار جوید نبرد
برآرد زبنیاد بد خواه، گرد
بزرگان که بودند یاران اوی
نمودند با هم چنین گفتگوی
که مختار گوید ز دارای دین
مرا هست فرمان در این جنگ کین
ندانیم باشد درست این سخن
و یا جوید او پادشاهی به فن؟
همان به که ما خود به بطحا شویم
بر پور حیدر محمد رویم
گراوگفت باید که جنگ آوریم
نبایست دیگر درنگ آوریم
وگرنه چه باید که ما رایگان
ببازیم جان، کوشود کامران
چه این گفته آمد به پا خاستند
همی کار رفتن بیاراستند
سپردند ره سوی بطحا زمین
به درگاه فرزند ضرغام دین
به ایوان فرزانه فرزند شاه
چو آسوده گشتند از رنج راه
یکی روز در نزد آن سرفراز
زکردار مختار راندند، راز
بفرمود همنام خیرالانام (ع)
یلی تا دژ آهنگ شیرکنام
که ما را پس از سبط خیرالبشر
امام است فرزند آن تاجور
همان به کزین، در به یثرب شویم
درین کار فرمان او بشنویم
بگفتند یاران: که فرمان تو راست
همه آنچه گفتی درست است و راست
پس آنگاه به یثرب زمین آمدند
سوی سیدالساجدین آمدند
محمد چو گل در چمن بشکفید
چو دیدار پور برادر بدید
بدوگفت زان پس که دادش درود
که ای شهریار فراز و فرود
من و این بزرگان، غلام توایم
به هر کار دربند کام توایم
دل جمله دربند پیمان، تو راست
همه بنده گانیم و فرمان تو راست
دراین کار مختار، ای رهنمای
بده رخصتی گرتو را هست رای
تو بهتر زما دانی این راز را
که آگاهی انجام و آغاز را
چو این کار خونخواهی باب توست
نیاساید آنکس که زاحباب توست
بدوگفت فرمانده ی انس و جان:
که ای شادمانم ز روی تو جان
تو از مرتضی زاده گان یادگار
مرایی پس از باب فرخ تبار
بدان ای سرفراز عم سترگ
که خونخواهی ماست کاری بزرگ
گر از دشمن ما غلامی سیاه
به خونخواهی ما شود رزمخواه
به یاران ما یاری اش واجب است
که حق را دراین کار، او طالب است
دراین کار- فرماندهی مرتو راست
به پایان رسان آنچه دانی؛ رواست
شنیدند چون این بزرگان و شاه
ز یثرب سپردند زی کوفه راه
زکامی که جستند شاد آمدند
دمان سوی مختار راد آمدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۸ - برگشتن بزرگان کوفه از مدینه
بدو باز گفتند فرمان شاه
شکفته رخ آمد یل رزمخواه
یکی انجمن چون یکی بوستان
به کاخش بیاراست از دوستان
سلام شه دین بدیشان رساند
همه آنچه فرموده بد، باز راند
پذیرایی فرمان شدند آن سران
ببستند پیمان کران تا کران
بگفتند شیر دژ آهنگ را
که ای آستین بر زده جنگ را
در این مرز بسیار نام آورند
که فرمانده ی کوفه را یاورند
همه تیغ بازند و خنجر گزار
همه شیر گیر و نبرده سوار
سپاه تو کم لشگر کین فزون
تو خود گو نبرد آزماییم، چون؟
تو را باید اندر سپه چون خودی
دلیری و مرد افکن اسپهبدی
براهیم مالک دلیری گوست
که شیرخدا را به جان پیرو است
سواری است اشتر نژاد و سترگ
که درتازیان نیست چون او بزرگ
علی(ع) را یکی دست پرورده است
بسی کارکین برسر آورده است
گر او را سوی خویشتن خوانیا
به یاری از او دست بستانیا
امیری چو تو نامدار و هژیر
ز چونین سپهبد بود ناگریز
پسندید گفتارشان، میرراد
از آن رای فرزانه گردید شاد
فرستاد از انجمن چند تن
به آوردن مرد شمشیر زن
برفتند و با پر دل سرفراز
همه گفتنی ها بگفتند باز
یل اشتری گوهر این چون شنفت
به پاسخ فرستاده گان را بگفت
که بندم کمر بهر این سخت کار
چو باشم در این کار فرمانگزار
دل و زور و رای امیری مراست
همان نیرو شیر گیری مراست
به جایی که من باشم اندرجهان
روا نیست فرماندهی برمهان
بگفتند: این جز گفته جز راست نیست
تو را گر بگویند همتاست، نیست
تو داری دل و رای اسپهبدی
توانی ز ما دور کردن بدی
چنینی و از این هم افزونتری
که پرورده ی دست حق حیدری
ولی گشته مختار فرمانروا
به فرمان پور شه نینوا
خود از چارمین شد به یثرب درا
شنیدیم کو هست سر لشگرا
ز حیدر بود این حدیث شریف
که خونخواه ما هست مرد ثقیف
تو نیز آی و سالار لشگرش باش
به فرماندهی یار و همسرش باش
نپذرفت مرد افکن شیر گیر
که مختار باشد مر او را، امیر
بدو مهتران را فرستاد، باز
چو مختار گردید آگه ز راز
شد از گفتگو بسته دم تا سه روز
چهارم برآمد چو گیتی فروز
ز کاشانه اش راه بگرفت پیش
ز یاران بسی برد همراه خویش
به کاخ براهیم مالک شتافت
چو مهمان نو، میزبان باز یافت
بزرگانه پذرفت و بنواختش
به یک جای با خویش بنشاختش
بدو داد مختار فرخ، درود
یکی نامور نامه او را نمود
که زی من زیثرب فرستاده این
محمد گزین پور ضرغام دین
در این نامور نامه و عهد نو
مرا خوانده بر پیروان پیشرو
تو را گفته تا حقگزاری کنی
مرا در چنین کار، یاری کنی
براهیم چون نامه را برگشاد
بخواند و ببوسید و برسر نهاد
زجایی که بودش فرو برنشست
به پیمان مختار بگشود دست
خود و هرکس از یاورانش که بود
به جانبازی آن روز بیعت نمود
بزرگان که آنجا فراهم بدند
از آن کار خندان و خرم شدند
دو فرخ سپهبد دو نیکو گهر
چو بستند فرماندهی را کمر
به کوفه درون هرتن از شیعیان
ببست آن دو را بهر یاری میان
چو مختار شد کارش آراسته
ز اسپهبد و لشگر و خواسته
همی با سپهبد شبان روز چند
نشست وز هر در سخن درفکند
به فرجام، رای دو جنگی سوار
بدینگونه در کار گشت استوار
که گردد چو دو هفت روز اسپری
ز دویم جمادی به فرخ فری
به شصت و سه از هجرت احمدی
که بادش درود از خدا سرمدی
پی کینه جویی مهیا شوند
به آسودگی لحظه ای نغنوند
یکی مرد نستوده نامش ایاس
که شب کوفه را او همی داشت پاس
چو آگاهی از کار مختار جست
که بگرفته بیعت ز مردم درست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۹ - آگاهی دادن ایاس شحنه ی کوفه، عبدالله بن مطیع
بیامد نهان پیش والی بگفت
سخن ها که ازکار مهتر شنفت
چو عبدالله آگه از این راز شد
دژم گشت و با اندوه انباز شد
ابا شحنه گفتا: تو هشیار باش
همه شب پی پاس بیدار باش
زکار آزموده سواران کار
گروهی به هر رهگذر برگمار
بد اختر ایاس آنچه بشنید زو
پذیرفت و در دم بیامد به کو
یکی زاده اش بود راشد به نام
که ابلیس را، زو روا بود کام
نمودش به سوی کناسه روان
به همراه او برخی از پیروان
به مردی کسی کز یلان نام داشت
به هر کوی و هر رهگذر برگماشت
همی گشت خود گرد بازار وکوی
از آن کار سر بسته در جستجوی
شبی زاده ی مالک نامدار
سوی کاخ مختار بد رهسپار
ابا وی دلیران فیروز بخت
زره پوش گردیده در زیر رخت
به کویی گذشته بعد از شب سه پاس
که برخورد بر آن دلیران ایاس
بیفتاد چون دیده دژخیم را
به دیدار فرخ براهیم را
بلرزید زاندیشه دل در برش
تو گفتی که آمد اجل برسرش
سر ره به مرد دلاور گرفت
ازآن شب روی پرسش اندرگرفت
بگفتش: که درنیم شب سوی کوی
نیاید مگر مرد آشوب جوی
به شب هر که بینی به کنجی بخفت
مگر تو که مکرت بود در نهفت
ببندم کنونت به زنجیر یال
برم پیش والی دهم گوشمال
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
چو نزدیک تر گشت بازو گشاد
به پاسخ بزد تیغ برگردنش
بدان سان که سردور گشت از تنش
چو پاسخ شنید از دم تیغ او
ز کوشش بیاسود پرخاشجو
دلیران که با آن دلاور بدند
مر او را بر هر کار یاور بدند
برون آمدند از کمین ناگهان
بگفتند نام خدای جهان
به یاران شحنه نهادند روی
هیاهو برآمد زبازار و کوی
به بازار از آن گروه پلید
دم تیغشان جوهر جان خرید
گشودند گفتی چو بازارگان
خسان از پی جان فروشی دکان
فروزنده همچون چراغ عسس
به بازار، نوک سنان بود و بس
شد از پیکر زشت اهل نفاق
پر از کشته بازار تا پیش طاق
زبس تیغ راندند یاران دین
نماند از بد اندیش یک مرد کین
نمودند آن پر دلان میهمان
سگ کوی را از تن پاسبان
چو ره را ز بیگانه پرداختند
سوی کاخ مختار در تاختند
سپهبد به مختار فرخنده کیش
بگفت آنچه در راهش آمد به پیش
بدو گفت مختار: کای نامدار
به نیکی جزا یابی از کردگار
که در یاری شاه سبط حجاز
تو کردی نخستین در رزم باز
مرا درچنین کار ای کاردان
نهان تو مرهم به ناسور جان
براهیم چو از امیر این شنفت
چو غنچه رخ او ز شادی شکفت
بگفتا: چو زینگونه افتاد کار
هم ایدون بساز از پی کارزار
به بام سرای آتشی برفروز
از آن پیش کاین شب در آید به روز
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۰ - بیرون آمدن امیر مختار (ع) از بهر امارت
که آیند یاران ما بهر جنگ
و گرنه ز دشمن شود کار تنگ
پسندید مختار گفتار مرد
بفرمود تا پی توانی چو کرد
برآیند بر بام، گردنکشان
فروزند آتش زبهر نشان
چو بر زد زبانه ز آتش شرار
زهر سو بدیدند مردان کار
به تن راست کردند ساز نبرد
درفش آمد افراشته سرخ و زرد
شتابان ابا برگ و ساز آمدند
سوی کاخ آن سرفراز آمدند
ز درگاه سالار نو بانگ کوس
بشد تا بر گنبد آبنوس
غو نای پیچید درشهر و دشت
سر فتنه ی، خفته، بیدار گشت
سر نیزه در دست نام آوران
در آن شب همی تافت چون اختران
به فیروزی داور بی نیاز
همی آن زمان نو آمد فراز
که مختار با تیغ دشمن شکار
کشد کیفر خون پروردگار
بر آمد ز بنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم زبنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم مالک ورا پیشرو
سوی دیر هند آمد آن میرنو
به راه اندرون ار نگهبان کوی
ز یاران عبداله زشتخوی
کجا دیده آمد برو تاختند
همه راه از ایشان بپرداختند
در آن دیر آن شب امیر و سپاه
بماندند آسوده تا صبحگاه
چو در تخت این آبنوسی سپهر
به سر چتر مختاری افراشت مهر
به میر توانا رسید آگهی
که فرمانده ی کوفه از گمرهی
فرستاده لشگر به پیکار تو
که یکرویه از کین کند کار تو
هزاری دو بیور سپاه آمده است
که گردشان تیره ماه آمده است
سپهدارشان نیست و نورایاس
که را شد بود نام آن ناسپاس
دگر عبد رحمن ابا عکرمه
که باشند ایشان شبان رمه
چو بشنید مختار بگزید نیز
سه تن از دلیران برای ستیز
از آنان براهیم مالک یکی
که پیشش بدی زال زر کودکی
سپهدار دیگر نعیم هبیر
که بد تیر او چون اجل گرم سیر
یزیدانش بد سومین پیشرو
که بر نامدی با وی از شرغو
به همراه آن سه جنگی سوار
دلیران فزونتر ز سیصد هزار
ز دو رویه چون راه گردید تنگ
بشد در میان، گرم بازار جنگ
یلان از دو سو همچو ابرسیاه
تکاور فکندند در رزمگاه
به هم بر زدند آن دو جنگی گروه
بجنبید گفتی ز آهن دوکوه
نمود اندر آن رزمگه بیدریغ
اشارت به خونریزی ابروی تیغ
زبان سنان شد هم آواز مرگ
به هر گوش گفتی همی راز مرگ
به سر بر سپر سخت رویی نمود
بلا، رگ درآن رخنه جویی نمود
سر نیزه بگسست شیران به تن
زره را ابر پر دلان شد کفن
سرازتن جدا گشت و تن جست گور
ستور از تک افتاد و مرد از ستور
خزیمه یکی بد ز مختاریان
به نیروی بازو چو شیر ژیان
درآن رزم به راشد آمد دچار
نمودش به یک ضرب با اسب چار
چو راشد به خاک اندرافتاد پست
درآمد به کوفی کردند ز آنجا شتاب
دلیران دین از پس آن سپاه
دمان چون اجل برگرفتند راه
چو عبداله آگاه شد زان شکست
به کاخ امارت شد و در ببست
گرفتند گردش سپاه دلیر
براهیم مالک برایشان امیر
به بازار مختار رایت فراشت
زهر سوی دژ پاسبان برگماشت
سه روز و سه شب کار زینگونه بود
که بخت بد اندیش وارونه بود
توان نبرد آزمایی نداشت
به ناچار خاطر به رفتن گماشت
به سر چون زنان چادری درکشید
به جایی در آن شهر شد ناپدید
چو میر زبیری زنیرو فتاد
امیر حسینی علم برگشاد
بدان کاخ شد میر و سالار نو
جهان را پدیدار شد کار نو
ز دل های ترسنده برداشت بیم
به مردم همی زر پراکند و سیم
چو مردم بدیدند کردار او
زهر سو به خدمت نهادند رو
مراو را پذیرای فرمان شدند
همه بسته ی بند پیمان شدند
امیرش به گاه محل خواندند
درودش به فرماندهی راندند
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۱ - امارت امیر مختار و بدست آوردن عبدالله بن مطیع
یکی روز او را رسید آگهی
که عبدالله آن مایه گمرهی
دراین شهر پنهان به جایی دراست
سراسیمه از گردش اختر است
بدو بخشش آورد فرخ امیر
بفرمود با توشه ای بارگیر
ببردند آنجا که او بد نهان
بگفتند: فرموده میر جهان
که ما را به آزار تو نیست رای
بگیر این و زین بیش اینجا مپای
چو ایمن شد آن مرد ترسنده زود
سوی بصره شد نزد مصعب چو دود
امیر سرافراز ناورد خواه
بیاراست کار سران سپاه
نخستین به بر خواند آن نامور
محمد که بودش عطارد پدر
فرستاد زی آذر آبادگان
که باشد در آن جایگه حکمران
دگر عبدرحمن فرخ نژاد
که بد زاده ی سعد بن قیس راد
به موصل فرستاد میر دلیر
که آنجا شود غالب آن شرزه شیر
به حلوان کجا کرد پس مرزبان
گزین سعد پور خزیف جوان
به فرمان مختار فرخنده پی
عمر پور صائب روان شد به ری
به هر جا به فرماندهی مهتری
فرستاده با نامور لشگری
به کوفه درون خویش سالار گشت
مرآن مرز را خود نگهدار گشت
در گنج بر روی لشگر گشود
ابا دشمن و دوست نیکی نمود
کنون از من این طرفه گفتار نو
ز پور مطیع بد اختر شنو
ز چنگال شیر دژم چون رها
شد آن روبه پیر،گشت اژدها
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۲ - رفتن عبدالله بن مطیع به نهروان و نامه نوشتش به مصعب زبیر
بیامد ز کوفه سوی نهروان
بر مصعب شوم تاری روان
یکی نامه بنوشت و دادش خبر
زکردار و گفتار فرخ گهر
بیاراست مصعب هم اندر زمان
سپاهی به کردار سیل دمان
علم برگشاد و بنه بر نشاند
زبصره سوی کوفه لشگر براند
از این سو به مختار سالار باز
بگفتند از کار آن کینه ساز
چو آگاه شد نام گستر امیر
زکار زبیری نژاد شریر
براهیم را گت زایدر بتاز
مهل تا کند بدمنش ترکتاز
زلشگر بدادش هزاری سه پنج
اباکوس و باطبل و شپور و سنج
بیاورد پرورده ی بوتراب
سپه را سوی نهروان با شتاب
وزانسوی عبداله کینه خواه
دمان با ده و دو هزار از سپاه
سوی کوفه می تاخت از نهروان
به پیکار مختار روشن روان
ازین سوی و آن سوی آن دو سپاه
به هم باز خوردند ناگه به راه
براهیم چون گرد ایشان بدید
سوی لشگر خود خروشی کشید
که ای شرزه شیران دشت یلی
ستاننده ی خون آل علی (ع)
به دشمن یکی حمله آرید سخت
وزان حمله، فیروز سازید بخت
دراین رزمتان گرشود پای، سست
نگردد دگر آن شکسته درست
بگفت این و برکند توسن زجای
جهان خیره زان مرد رزم آزمای
سواران پس و پشت آن نامجوی
نهادند بر لشگر کینه روی
بغرید کوس و برآمد غریو
هراسان از آن رزمگه جان دیو
زمین لرزه زان سخت چالش گرفت
ز مرگ یلان، نای نالش گرفت
زتیغ براهیم در موج خون
همی مرد و مرکب شدی سرنگون
زبس کشته افتاد بر روی هم
شد از بار آن پشت ماهی دژم
براهیم فرخ در آن رزمگاه
همی جست سوی علمدار راه
به ناگه بر او تاخت تیغش به مشت
بد اختر چو دیدش بدو کرد پشت
بزد تیغ و کرد از میانش دو نیم
دل لشگر از زخم او شد به بیم
به بنیادشان اندر آمد شکست
کشیدند از کار پیکار، دست
گسسته عنان و شکسته درفش
فتاده زسر خود و از پای، کفش
بپیچید بردست یال هیون
روان از دل و دیده سیلاب خون
سوی نهروان برگرفتند راه
نکردند از بیم، واپس نگاه
سپاه براهیم تا نهروان
از ایشان بکشتند پیرو جوان
چو بسیار کشتند باز آمدند
سوی رزمگه سرفراز آمدند
به یغما ببردند هرچ از سپاه
به جا مانده بود اندر آن رزمگاه
درآن جایگاه خیمه افراشتند
طلایه به هر سوی بگماشتند
شب تیره چون خیمه بالا کشید
نگهبان در آن دشت مردی بدید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۳ - آوردن پاسبانان مردی ترسا را به نزد ابراهیم
به پیکر ستبر و به بالا بلند
یکی ژنده در تن، بر آن وصله چند
کلاهی بد از پشم اندر سرش
فرو ریخته موی سرتا برش
به زنار بربسته محکم میان
عصایی به دستش زخرما بنان
گرفت و ببردش برسرفراز
سپهبد زحالش بپرسید باز
بفرمود: با ما سخن جز به راست
نگویی و گرنه زیان مرتو راست
به رومی زبان گفت: از بصره من
رسیدم هم اکنون در این انجمن
مرا کیش و راه مسیحا بود
در این مرز پیوسته ام جا بود
کنون بازگو تا شما کیستید؟
چنین جنگجو از پی چیستید؟
برای چه این لشگر انگیختید؟
بسی بیهده خون چرا ریختید؟
سپهدار گفتا: که مارا ست کیش
زاحمد (ص) که نامش شنیدی تو پیش
پسر دختری داشت آن شاه ما
که در دین پس از وی بد او راهنما
بکشتندش این قوم حق ناشناس
نکردند از کیفر حق هراس
کنون ما به خونخواهی آن جناب
نداریم آرامش و خورد و خواب
از این مردم زشت کیفر،کشیم
تن پرگنه شان به خون درکشیم
نصاری چو بشنید گفتار او
ز دیده روان گشت آبش و رو
به جانش در افتاد از غم نهیب
بیفکند ز نار و خارج و صلیب
همی ریخت بر موی ژولیده خاک
همی زد زدل ناله ی دردناک
به تازی زبان گفت آنگه چنین:
که ای شیر مردان پاکیزه دین
در انجیل من خود چنان دیده ام
ز راز آگهان نیز بشنیده ام
که آید رسولی در آخر زمان
زسوی فرازنده ی آسمان
کند نسخ، دین تمام ملل
فتد زو به رکن کلیسا خلل
پس از آن پیمبر پسر دخترش
فتد در ره دین زپیکر سرش
حریمش به اشتر سواری کنند
به مرگش همی سوگواری کنند
پس از آن شهنشه، یکی پاکزاد
که باشد ز آل ثقیفش نژاد
کشد کیفر او زبد خواه او
دهد روی گیتی زخون شست و شو
مرا بخت نیک اندر آنجا فکند
که گردم شناسای آن ارجمند
کنون جمله باشید بر من گواه
که از جان پذیرفتم آن رسم و راه
چو از او سپهدار اشتر نژاد
شنید این سخن گشت خندان و شاد
بپرسید: کای مرد آیین درست
چه بد تا که تازی نگفتی نخست؟
بگفتا که رازی است اندر نهفت
چو خالی شود جای بتوان شنفت
سپهبد ز مردم بپرداخت جای
بدو گفت آن مرد پاکیزه رای
یکی دیر دارم در این مرز من
بدم اندر آنجای آسوده تن
که سالار آن لشگر نابکار
بیامد دمان با سواری هزار
زمن خواست کانجاشب آرد به سر
به رویش گشودم به ناچار در
به دیر اندرون چون که آسوده گشت
زمن خواست کایم دراین پهندشت
بدانم ازین لشگر سر بلند
همه رای و اندیشه و چون و چند
کنون آن بداختر در آن جایگاه
تن آسان نشسته است دیده و به راه
سپهبد ببوسید پیشانی اش
شکفته شد آن چهر نورانی اش
بدو گفت: کای مرد پاکیزه راه
ز من آرزویی که داری بخواه
بگفتا: ندارم دگر آرزوی
مگر آنکه زین مردم نامجوی
یکی مرد بی ترس شمشیر زن
بیاید به همراه تا دیر من
که او را برم من به بالین او
ز خون سرخ سازد نهالین او
براهیم یل گفت: آن کس منم
که خود را به یک پهنه لشگر زنم
نترسم ز شیر و ز پیل و نهنگ
برآرم ز سوراخ، غژمان پلنگ
خود آیم ز لشگر به همراه تو
کنم آنچه را هست دلخواه تو
بدو گفت آن راهب پاکزاد:
که از دادگر، آفرین برتو باد
اگر روی گیتی شود پر سیاه
سر آن سپاهی تو در رزمگاه
فزونی به نیرو زپیل دژم
چو آهو کند شیر نر از تو رم
نکو نیست لیک ای یل حق پرست
که سازی به دندان کشی کاردست
چو با چاره کاری توان ساختن
خرد نیست جان در سرش باختن
به هرچت سرایم فرا دار گوش
به تن همچو من رخت رهبان بپوش
میان را به زنار ترسا ببست
یکی خاج از سینه آویخت پست
به سر برنس عیسوی برنهاد
زکارش بشد جان اسلام شاد
پس آنگه ببست آن یل نیکبخت
یکی تیغ برنده در زیر رخت
عصایی به دست اندرش همچو میم
به زیر قبا اژدهای کلیم
ز دنبال راهب در آن تیره شام
ز لشگر سوی دیر برداشت گام
چو پیدا شد آن دیر راهب ز دور
پی آزمون گفت با پیل زور
که گر شیر نر باشی و اژدها
نگردی از این دام دیگر رها
نهادم به راهت من این بند و دام
که تا دشمنان از تو گیرند کام
تو آنی که گفتی سر یک سپاه
به گرد اندر آرم در آوردگاه
ز نیروی خود لاف چندان زدی
به آهن نسنجیده دندان زدی
کنون پرده برگیرم ازکار تو
کنم دشمن آگه ز کردار تو
بگویم ببندند یالت به بند
که دیگر نبینی تو گرز و کمند
چو جستی ز بیگانه گان آشنا
ز دریا توانی بجه باشنا
چو پرورده ی مرتضی (ع) این شنید
شد آثار خشم از دو چشمش پدید
بدو گفت: کای مرد پیمان شکن
مشو غره بر حیلت خویشتن
از اینها که گفتم فزونتر منم
نترسم شود گر جهان دشمنم
زمین گر شود پر زتیر و سنان
منم شیر شرزه در آن نیستان
به خود گر نمی دید می توش و تاب
نمی کردمی سوی دشمن شتاب
اگر زنده رستی تو از چنگ من
بگو تا کند دشمن آهنگ من
بگفت این و تیغ از میان برکشید
چو شیر ژیان سوی راهب دوید
چو این دید راهب بترسید سخت
بخندید بر روی آن نیکبخت
بگفتا: به خونم میالای تیغ
که برکشتنم خورد خواهی دریغ
به یزدان که پیمان تو نشکنم
فتد گر به دریای آتش تنم
چنین گفتم این از پی آزمون
که بینم دل و زهره ات هست چون
طلایه که بد بر در آن حصار
گرفتند ره بر دو ترسا شعار
که اینجا بمانید تا صبحگاه
ندارد به شب کس در این دیر راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۴ - رفتن ابراهیم به دیر راهب
خروشید راهب که خانه خدای
منم اندر این بر کشیده سرای
بگفتند: ما را به توکار نیست
ولیکن ندانیم کاین مرد کیست
بگفتا: که این راهب نامور
مرا هست پور برادر پدر
بگفتند: بی اذن سالار راد
نیاریم کس را به دژ راه داد
بمانید لختی بر پاسبان
که خواهیم دستوری از مرزبان
بماندند ناچار بر جای خویش
در اندیشه دل تا چه آید به پیش
چو رفتند و گفتند با بدسیر
به بر خواندشان تا که جوید خبر
براهیم را چونکه با وی بدید
همی خیره بر چهر او بنگرید
براهیم دردل همی با نیاز
بگفتا: که ای داور چاره ساز
مرا زین بد اندیش پوشیده دار
یکی پرده اش در بر دیده دار
بدان شه که در راه تو داد جان
زکشتن مرا بخش چندان امان
که خواهم ز بدخواه خون امام
چو این بگذرد دیگرم نیست کام
دلش گرم راز و زبان بد خموش
که الهامش آمد ز فرخ سروش
بگفتش میاورد به دل هیچ باک
که آمد گشایش ز یزدان پاک
زشادی براهیم را رخ شکفت
پس آنگه بداختر به راهب بگفت:
که برگوی دشمن کجا و دو چند
چه دارند اندیشه این هوشمند؟
بگفتا به نزدیک این جایگاه
تن آسان نشسته است کوفی سپاه
طلایه برون کرده از چار سوی
به دشمن ببسته ره جستجوی
ره آگهی بیش از اینم نبود
دژم گشت چون گشت او را شنود
بگفتا به یاران خود با هراس
که نیکو بدارید یک لحظه پاس
مگر من دمی سر به بستر نهم
زکین براهیم اشتر رهم
گذارید کاین راهب و خویش او
سوی حجره ی خود گذارند رو
بگفت این و خوابید، زان پس کشیش
سوس خوابگه برد مهمان خویش
یکی سفره گسترد و در وی گذاشت
برمیهمان آنچه در خانه داشت
چو نان خورده شد رفت و آورد می
چنان کان بدی رسم و آیین وی
براهیم را گفت: ترکن دماغ
که درظلمت غم بود، می چراغ
براهیم گفتا که در کیش ما
می و خوک خوردن نباشد روا
چو بشنید این راهب حق پرست
بیفکند مینا و ساغر ز دست
ببرد آب و دست و دهان را بشست
شد اسلام وی نزد مهتر درست
بدو گفت: آهسته بیرون خرام
پژوهش کن از حال آن مرد خام
ببینش اگرچشم رفته به خواب
به دوزخ روان سازمش با شتاب
برفت و بدید و بیامد بگفت:
که چشم بداختر چو بختش بخفت
سپهبد چو بشنید بر جست تفت
سوی خوابگاه بداختر برفت
به ناگه برآمد ز درگه خروش
زیاران عبداله تیره هوش
بگفتند: میرا برون آ زدیر
که آمد به یاریت پور زبیر
زبصره کنون مصعب و لشگرش
بیامد، پذیره بشو در برش
از آن مژده عبداله از جای خواب
به پا خاست شادان دل و باشتاب
ز بهر پذیره برون شد ز دیر
ز مرگش رهانید پور زبیر
چو شاگرد شیر خدا این بدید
ز حیرت همی لب به دندان گزید
به ناچار از دیر شد رهسپار
ابا آن سپه جانب رودبار
به راه اندر آن با یکی زان سپاه
نهانی بگفت آن یل رزمخواه
که دارم یکی بدره از سیم و زر
ببخشم مر آن را بدان راهبر
که دیدار مصعب نماید مرا
چو بشنید آن مرد نام زرا
بگفتا: من اینک تو را بنده ام
سوی مصعبت رهنماینده ام
چو یک لخت گشتند دور از سپاه
بدو گفت سالار ناورد خواه
که ای مرد در دل تو را مهر کیست؟
شکفته رخ و نیت از چهر کیست؟
اگر خواهی از تیغ من ایمنی
بگوبا علی (ع) دوست یا دشمنی؟
بگفتا: که از تیغ تو ایمنم
از آن رو که با مرتضی دشمنم
مرا پیشوا نیست از اهل خیر
به دین غیر عبداله بن زبیر
بگفت: ار چنین است پس پیشوای
زمن هدیه گی این زر، ای نیکرای
بد اندیش دست طمع برگشاد
بزد تیغ بر گردنش مردراد
بدانسان که از تن جدا شد سرش
بدل شد به یاقوت، سیم و زرش
ز خون پلید آن دلاور به خاک
دم تیغ الماس گون کرد پاک
وزان جایگه همچو شیر یله
خرامید غران به سوی گله
چو آمد زهامون به نزدیک رود
به مردانگی داد رودش درود
بسی دید کشتی چو ماهی درآب
و یا چون به دریای گردون سحاب
به هر زورقی لشگری نابکار
همه درع پوش و همه ترک دار
درخشان دم تیغ فولاد ناب
چنان سینه ی ماهیان اندر آب
فروزان سر نیزه ی آبرنگ
به کشتی چو در کوه چشم پلنگ
چو لشگر زدریا به هامون رسید
سپهبد یکی کشتی از دور دید
که در آب بودی چو آتش به دود
درازیش پر کرده پهنای رود
فروزان در آن بود چندین چراغ
چو در تیره شب لاله در صحن باغ
تو گفتی زبس بود افروخته
نیستان به دریای چین سوخته
چو زیبا عروسی خوش آراسته
به پیروزه و گوهر و خواسته
چو کشتی زدریا به خشکی رسید
دمان مصعب از وی به هامون کشید
به سر بستی عمامه ی زرنگار
ابر باره ی برق پویش سوار
بزرگان گرفتند پیرامنش
غلامان دوان در بر توسنش
ابر باره گی دوش بر دوش او
روان بود عبداله کینه جو
سپهبد چو شیری که بیند به خشم
بدان هر دو تیره روان، دوخت چشم
چو مصعب گذشت از برسرفراز
نیاورد پیشش چو مردم نماز
بگفتا به عبداله: این مرد کیست؟
از این لشگر ما و را نام چیست؟
که برما نیاورد اصلا درود
نگه کردنش سوی ما خیره بود
بزد بانگ عبداله نابکار
به پروده ی حیدر تاجدار
که ای مرد چون شد به پیش امیر
نکردی کمان قامت همچو تیر؟
به پوزش زمین، زین اسبش ببوس
وگرنه بکوبم سرت از چو کوس
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
سر مصعب از وی بدش پر زباد
رخ از خشم چو نیل گشتش کبود
به عبداله آهسته اینسان سرود:
که این بی گمان نیست از این سپاه
فرستاده ای باشد از کینه خواه
بباید پژوهش نمودن درست
وزان پس به خونش دم تیغ شست
پس آنگاه گفتا به یاران خویش
که این بی ادب را بیارید پیش
غلامان دویدند سوی جوان
چو این دید سالار روشن روان
چو کوهی ز آهن به جای ایستاد
ز دانش نیاورد از خشم یاد
غلامان بگفتند ش: ای بی ادب
تو را خواسته پادشاه عرب
به پوزشگری نزد مهتر بپوی
زروی ادب پاسخ او را بگوی
دلاور نگفت ایچ و زان جای تفت
به همراهشان سوی مصعب برفت
بدو گفت مصعب: که ای سرفراز
چه بودت که ما را نبردی نماز؟
گمانم همانا نه زین لشگری
نوند براهیم بن اشتری
و یا از بزرگان تازی نژاد
یلی هستی و مهتری پاکزاد
که از حشمت ما نبودت نهیب
به ما دیدی از دور همچون رقیب
بگفت آن سرفراز با مرد شوم
که هستم ز اعراب این مرز و بوم
نه سرلشگرم نی پیام آورم
شما را من از جان و دل یاورم
رسوم ادب را ندانم درست
ره مردمی از عرب کس نجست
شنید این چو از وی زبیری نژاد
به بند و زندانش فرمان بداد
هم اندر زمان روز بانش، کشان
ببرد و ببستش به بند گران
یک شیرشد بسته در سلسله
کزو داشتی آسمان زلزله
به ایوان درآمد چو پور زبیر
یکی تخت بنهاد در پیش دیر
سپس گفت با مرد: کای بد گهر
که عامر بدش نام و مره پدر
کز ایدر برو سوی زندان دمان
بگو آرد این بسته را روزبان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۶ - نامه نوشتن ابراهیم به مصعب
سرنامه را حمد یزدان نوشت
خدای دوکیهان و خرم بهشت
سپس نعت پیغمبر و آل او
هم آن یاوران نکو فال او
پس آنگه نوشت ای سلیل زبیر
که داری به دل کینه ی اهل خیر
شب دوش من درکنار فرات
به ظلمت درون همچو آب حیات
نهادم کمین تا بریزمت خون
نبد دست چون بود زورت فزون
فتادم به دام تو شوریده بخت
نهادی به کوپال من بند سخت
زبند تو تا من نبینم گزند
رهانید شیر خدایم زبند
بکشتم بسی از سپاهت به تیغ
تو خود جستی از چنگ من ای دریغ
نکردم من این ها به نیروی خویش
ننازم به شمشیر و بازوی خویش
خداوند کیهان مرا گشت یار
که بگسستم آن بند آهن چو، تار
جهان آفرین بس بود یار من
تو دیدی که چونست کردار من
اگر خواهی از تیغ من جای بری
نباید که باشی زایمان، بری
سوی مرز خود رو، مبر عرض خویش
بران دشمنان علی را ز پیش
وگرنه چو انگیخت گرد نبرد
پدید آید از مرد در جنگ، مرد
نمایم جهان برتو زانسان سیاه
که دیگر نیابی سوی بصره راه
برون آورم با پرند آورت
هوای امیری ز، خیره سرت
به عبداله آنگونه رانم سنان
که دیگر نیابد دو دستش عنان
به افزونی لشگر خود مناز
که با من چو گنجشک باشند و باز
چو آمد به بن نامه ی پر زداد
بپیچید و بر سرش خاتم نهاد
به دست فرستاده ی هوشمند
فرستاد زی مصعب خود پسند
چو آمد به وی نامه ی سرفراز
بخواند و ز پاسخ فروماند باز
از ان نامور نامه شد پر هراس
برآورد سر پس چو گاو خراس
فرستاده را گفت: نام تو چیست؟
به دین پیشوا و امام تو کیست؟
که را دانی اندر جهان شاه خود؟
که را دشمن دین و بد خواه خود؟
بگفتا: که حارث مرا هست نام
علی باشدم راهنما و امام
سپهبد براهیم را دوستم
ترا دشمنم گر کنی پوستم
بگفتا بدو مصعب بد گمان:
که گر خواهی از مرگ یابی امان
براهیم و مختار را بد شمار
که بخشم تو را خاتم زینهار
وگرنه به کوپال زانسان سرت
بکوبم که گرید به تو همسرت
فرستاده گفتا: بگو با سپاه
بیایند یکسر در این پیشگاه
که تا من برآیم به جایی بلند
بگویم همان را که داری پسند
به لشگر بداندیش فرمان بداد
سپاه آمد و جابه جا ایستاد
جوانمرد جا بربلندی گرفت
بلندی ازو سربلندی گرفت
زبان را به حمد جهان آفرین
گشود و نبی را بخواهد آفرین
به شیر خدا گفت آنگه درود
دو نوباوه اش را به پاکی سرود
به نیکی براهیم و مختار را
ستود و دگر کرد گفتار را
بگفتا: که نفرین به پور زبیر
کز او نامد اندر جهان هیچ خیر
پلید است و بی دین و بیدادگر
برادر چو وی چون دو پورش، پدر
شنید این چو مصعب زبگزیده مرد
بپیچید برخویش ازخشم و درد
برآورد تیغ جفا از نیام
بزد چاک بر پهلوی نیکنام
شد آن بی گنه از بلندی نگون
تن پاکش از خون همه لعلگون
روان را به شاه شهیدان سپرد
زگیتی همی نام نیکو ببرد
به جز مصعب ازکین به زخم درشت
فرستاده را در جهان کس نکشت
براهیم را این چو آمد به گوش
بگریید از درد و برزد خروش
بگفتا: بکویید کوس نبرد
برانید لشگر ز جا همچو گرد
بغرید کوس و سپه فوج فوج
چو دریای قلزم درآمد به موج
گروهی چو کوه اندر آمد ز جای
همه غرق آهن زسر تا به پای
شد از ناله پر، هفتمین آسمان
بپیچید برخود زمین و زمان
تو گفتی که خون شهیدان پاک
بجوشید از تربت تابناک
زره پوش کند آوران خیل خیل
برفتند چون از برکوه، سیل
چو بر زین برآمد سوار سپهر
سپاه ستاره، بپوشید چهر
زنیزه، هوا بیشه ی شیر شد
جهان سربه سر پر ز شمشیر شد
بغرید چون رعد رویینه خم
زمین در پی بادپا گشت کم
چو مصعب سرترک لشگر بدید
سراسیمه لشگر به هامون کشید
نکرده سپه را به صف استوار
که برلشگرش زد یکی نامدار
چو تندر خروشان و چون پیل مست
به زیرش یکی باد و برقی به دست
صف میمنه راند بر میسره
چو شد میمنه و میسره یکسره
به قلب سپه تاخت چون برق و باد
زمرد افکنی، داد مردی بداد
چو انگیخت محشر در آن رزمگاه
فرو ریخت بسیار خون، زان سپاه
بیامد سوی لشگر خویشتن
بر او آفرین خوان، همه انجمن
چو مصعب زوی آن دلیری بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
همی گفت: کاین لجه ی نیل بود
و یا شیرکوشنده یا پیل بود
اگر بار دیگر نبرد آورد
سر این سپه زیر گرد آورد
که بود این دلاور که چون تند باد
به ما تاخت وین داغ بر مانهاد؟
بگفتند: کاین شیر بی ترس و بیم
که تیغش بود همچو مار کیلم
سپهبد براهیم نامش بود
که جنگ فلک در نگاهش بود
سپس گفت مصعب به یاران خویش
که ما را رهی صعب آمد به پیش
شما گر بدینگونه جنگ آورید
همه نام نیکو به ننگ آورید
ندیدید با ما چه کرد این سوار؟
زوی باید آموختن کارزار
گروهی ابا تیغ و گرز و کمند
گروهی ابا نیزه های بلند
گروهی به قاروره، قومی به تیر
درآیید در پهنه ی داروگیر
بکوشید با این یل کینه جو
مگر آب رفته در آید به جو
زگفتار او لشگر آمد به جوش
کشیدند از نای رزمی خروش
هزاری شش از آن سپاه گران
پیاده گرفتند تیر و کمان
ز مردان کاری هزاری چهار
گرفتند زوبین پی کارزار
هزاری دو قاروره ده و دو هزار
زره پوش و بر باد پایان سوار
دو بیور هزار از سپه تیغ زن
به پیکارشان زال زر همچو زن
گروهی سپردار و خنجر گزار
که بودند اندر شمر، ده هزار
به یک ره به میدان نهادند روی
به قلب اندرون، مصعب کینه جوی
چو این دید اشتر نژاد دلیر
که شد پهنه زان پر دلان غاب شیر
خروشید:کای یاوران رسول (ص)
که هستید خونخواه آل بتول (ع)
یک امروز خود را کنید آزمون
به مردی ابا این سپاه فزون
اگر کشته گشتید خرم بهشت
شما را بود از خدا، سرنوشت
وگر زنده ماندید دور ازگزند
شود نامتان چون فلک سربلند
ازین به چه باشد که در راه دین؟
سپاریم ما جان به جان آفرین
بخوانند ما را به روز جزا
ز یاران نوباوه ی مرتضا
به نیرو اگر چون شما شیر نیست
زعباس به دست و شمشیر نیست
نباشد بهتر به روی و به موی
ز شبه پیغمبر، شه ماهروی
به یاد آورید آن ستم ها زشت
که کردند با شاه اهل بهشت
وزان دختران رسول انام
که بردند بی پرده تا شهر شام
بجویید آن خون که پروردگار
بود خونبهایش به روز شمار
بکوشید در یاری بوتراب
که ما را ظفر وعده داد آن جناب
بگفت این و غرید آن کامگار
چو شیر گرسنه که بیند شکار
سوی رزم دشمن برانگیخت اسب
پرندی به دستش چو آذرگشست
پس و پشت او لشگری همگروه
چو جوشنده دریا و چون سخت کوه
سنان راست کردند و تیغ آختند
به دشمن شکاری هیون تاختند
به ترغیب مردان خروشید کوس
زمین بر رخ آسمان داد بوس
شد از دود قارو ره، گیتی سیاه
بپوشید گرد زمین روی ماه
چو ماران، سنان مغز مردان بخورد
تکاور به نعل، استخوان کرد خرد
شد از باده ی خون سرخاک، مست
خدنگ ابرسنان برهوا کله بست
چو دریای چین گشت میدان جنگ
براهیم یل اندر آن، چون نهنگ
چپ و راست درتاختی همچو برق
به خون ساختی کشتی عمر، غرق
زبس کشته افکند بر روی هم
اجل گشت از یاری وی دژم
تن کشته گان سپاه غرور
به یاران دین بست راه عبور
همی تا نهان گشت شمشیر مهر
به مشگین نیام سوار سپهر
دولشگر به هم تیغ کین راندند
همی خون به خاک اندر افشاندند
چو شب گشت و رفتند هر دو سپاه
از آوردگه سوی آرامگاه
همی چشم مردان با یال و سفت
زاندیشه ی روز دیگر نخفت
برآمد چو از خیمه ی آبنوس
سوار فلک، نعره برداشت کوس
سپه از دو رویه به دشت نبرد
رده برکشیدند و برخاست کرد
دولشگر چو در پهنه کردند جای
براهیم با نیزه ی جانگزای
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۸ - غنیمت گرفت ابراهیم اموال سپاه مصعب را
شنیدند این چون از آن حق پرست
سراسر به یغما گشودند دست
همه خیمه و خرگه نابکار
به پشت هیونان نمودند بار
ببستند دست اسیران به بند
سوی کوفه رفتند دور از گزند
چو بشنید مختار یل با سپاه
بیامد پذیره به یک میل راه
براهیم چون روی او را بدید
زشادی رخش همچو گل بشکفید
فرود آمد از اسب و بردش نماز
خجل شد زکردار او سر فراز
به زیر آمد از باره ی رهنورد
دو دستش حمایل برآغوش کرد
بدو گفت مردا، سوارا، سرا
هژبرا، دلیرا، یلا، مهترا
ندانم چسانت ثنا گسترم
بر این رنج چونت سپاس آورم
تویی جان و هم هوش و آرام من
زچهرت روا گشته آرام من
مرا از تویی شیر خورشید فر
بود پرچم سروری جلوه گر
دراین کینه جویی تو بخت منی
سرو لشگر و یار تخت منی
به مردی شده چرخ پابوس تو
بود فتح در نعره ی کوس تو
چو تو مرد مردانه پاینده باد
وزو نام ایمان فزاینده باد
بدو گفت سالار شمشیرزن
که ای پادشه برتن و جان من
اگر آسمانم، زمین توام
وگر از مهانم، کهین توام
تو فرمانروایی و من بنده ات
زجان و دل استم پرستنده ات
به خونخواهی خون پروردگار
تو را برگزیده جهان کردگار
مرا در چنین کار یار تو کرد
زهر بد به گیتی حصار تو کرد
من و مثل من هر که هست ازمهان
به راه تو باید ببازیم جان
بدین کار، یزدان پناه تو باد
ظفر پیشرو برسیاه تو باد
چون تو شاه را باد افسر زمهر
سپه زانجم و بارگاه از سپهر
بدوگفت شادان و خندان امیر
که ای چرخ اندر کمندت اسیر
بگو تا چه کردی و چون رفت کار؟
چه پیش آمدت اندرین کارزار؟
سراسر بگفت آنچه کرد و بدید
پس آن بستگان را به پیشش کشید
بدو آفرین خواند فرخ امیر
رها کرد پس آن گروه اسیر
به آزادی هر که فرمان بداد
به پیشانی اندرش داغی نهاد
نبشته که مختارش آزاد کرد
ازین کار،گیتی پر از داد کرد
وزان پس یکی حلقه فولاد ناب
به گوش اندرونشان نمود آن جناب
به هریک بداد آنچه بایست داد
وز آنجا سوی کوفه پرچم گشاد
کنون باز گردم بدان داستان
که بنوشته دانشور راستان
که چون مصعب از پور مالک گریخت
همه آب مردی ابرخاک ریخت
بیا سود دربصره چندی زرنج
یکی گشته از غم برش مارو گنج
چو یک چند بگذشت گفتا دبیر
بیاورد و بنهاد مشک و حریر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۹ - نامه نوشتن مصعب به عبدالله ابن زبیر برادرش
یکی نامه بنوشت پنهان ز غیر
به سوی برادرش پور زبیر
که برما جهان راه شادی ببست
بخوردم زمختاریان من شکست
همه لشگر کشته یا خسته اند
گروهی برکوفیان بسته اند
دراین سخت هنگامه ام یاد کن
وزین بند تنگم دل آزاد کن
به مرد و به مرکب بکن یاوری
مگر آب رفته به جوی آوری
فرستاده آن نامه را همچو باد
به بطحا به عبداله آورد و داد
بخواند و دژم گشت و از دست هشت
سپس پاسخ او را بدینسان نوشت
که من نیز همچون تو بیچاره ام
کند یاد دشمن به بیغاره ام
سپاهی ز طایف به پیکار من
به پاخاسته دیگری از یمن
تو با دشمن ار می توانی بکوش
وگرنه هم آنجای بنشین خموش
زمن چشم یاری تو ایدون مدار
که خود چون تو هستم به سختی دچار
چو پاسخ به مصعب رسید و بخواند
دژم گشت و درکار خود خیره ماند
ز بیچاره گی نامه ای بد سرشت
سوی شام نزدیک مروان نوشت
مر او را به پوزش بسی برستود
در چاپلوسی به رویش گشود
زکردار خویش و براهیم راد
درآن نامه با بد گهر کرد یاد
از آن پس نوشتش که گر یاوری
نمایی مرا در چنین داوری
به کوفه کشم زار مختار را
کنم یکسره بهر تو کار را
به نام تو بر منبر ای ارجمند
یکی خطبه خوانم به بانگ بلند
ز بهر تو پیمان ز اهل عراق
بگیرم شوم یاورت بی نقاق
چو آن نامه راخواند مروان تمام
نوشتش چنین پاسخ آن زشت نام
که ما را به رنج تو نبود نیاز
به تدبیر این کار از دیر باز
گذشته است کار عراق از مریح
سپه دارم و گنج و اسب و سلیح
بسی باشدم مرد فرمانپذیر
سپهدار و نام آور و شیر گیر
فرستم یکی نامور با سپاه
که سازد به مختار گیتی سیاه
بهم برزند لشگر و کشورش
بیارد سوی شام جنگی سرش
براهیم را دستگیر آورد
سربخت او را به زیر آورد
کند دوستان علی (ع) را زبون
بریزد به خاک از تن جمله خون
پس از پاسخ وی یکی انجمن
به پا کرد از مردمان کهن
بدان مهتران داد پس آگهی
زکردار مختار با فرهی
هم از قتل پور مطیع پلید
هم آن بد که مصعب زمختار دید
سپس گفت خواهم یکی نامدار
جهاندیده و هوشمند و سوار
که باشد به دل دشمن بوتراب
برد سوی کوفه سپه با شتاب
دهد خاک مختار و او را به باد
به کوفه کند تازه آیین داد
ز فرزند اشتر برآرد دمار
زخونش کند خاک را آبیار
کشد دوستان علی (ع) را تمام
مرا سازد از کار خود شادکام
چو عامر که بد عم مرد پلید
سخن های پور برادر شنید
یکی بود او را ربیعه پدر
به دل دشمن حیدر تاجور
بدو گفت این کار، کار منست
که مرد ثقیفی شکار منست
به خون براهیم من تشنه ام
بود مرگ او در دم دشنه ام
بداندیش حیدر به گیتی منم
ابا دوستانش به جان دشمنم
بدو گفت مروان که ای نامور
تو ایدون مرایی به جای پدر
جهان گر ز مختار پرداختی
ز مرگش مرا شادمان ساختی
چنان دان که این افسر و تخت من
زتو باشد و نامور بخت من
پس آنگه درگنج را برگشاد
سپه را همه رخت و دینار داد
یکی لشگر آراست کاندر شمار
بدند آن سپه هفت بیور هزار
همه نامداران دیده نبرد
زره دار و اسب افکن و شیر مرد
بغرید کوس و جهان شد سیاه
ز گرد سواران ناورد خواه
برفتند از شام سوی عراق
سپهدارشان عامر پر نفاق
همی کرد تا چشم بیننده، کار
درآن دشت می دید ترک سوار
زبس نیزه، گشت آن زمین نیستان
بخفته درآن شیر مردان ستان
ازین سوی خونخواه پروردگار
ثقیفی گهر شیر دشمن شکار
یکی روز با لشگر آن رهنمون
ز دروازه ی کوفه آمد برون
سوی نینوا کرد روی نیاز
بیاورد سبط نبی را نماز
همی گفت: ای خسرو تشنه کام
تو را باد از من درود و سلام
دریغا نبودم در آن پهندشت
که از خون یاران تو لعل گشت
که من هم چو ایشان تو را سر دهم
به دیگر جهان بر سر افسر نهم
هم ایدون بود تا روان در تنم
ابا دشمنانت به جان دشمنم
نمانم دمی کامرانی کنند
به گیتی درون زندگانی کنند
برآرم چنان گرد زان انجمن
که خوشنود گردد روانت زمن
همی بود مختار گردن فراز
ابا شاه لب تشنه گرم نیاز
که شد در جهان بین او آشکار
به هامون یکی مرد اشتر سوار
یکی را فرستاد و او را بخواند
به گرمی بپرسید و او را نشاند
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۰ - گرفتار شدن جاسوس عامربن ربیعه
بگفتش: که ای؟ وز کجا آمدی؟
شتابان بدین سو چرا آمدی؟
بگفتا: که از بادیه رهسپار
شدم سوی کوفه من ای نامدار
که بینم یکی روی آن مردمان
که هستند با من ز یک دودمان
بدو گفت مختار با من دروغ
مگو گر، به دل داری از دین فروغ
وگرنه روان تو بدرود تن
کند از دم تیغ خونریز من
زمختار چون مرد آن ها شنید
شدش چهره از بیم چون شنبلید
بگفتا: اگر راست گویم سخن
دهی زینهارم تو برجان و تن
بگفتا: که در زینهار منی
اگر راست گویی به جان ایمنی
بگفتا: من از راستی نگذرم
وگر دور گردد سر از پیکرم
به جاسوسی از نزد عامر که هست
به نزدیک این شهر او را نشست
بدینجا شدم تا سپاه تو را
بدانم دگر دستگاه تو را
چون من راست گفتم تو نیز ازکرم
ببخشای بر جان و مال و سرم
ببخشید او را به جان میرراد
یکی جامه ی زرنگارش بداد
بدو داد بسیار نیز از درم
سپس گفت هر جا خواهی بچم
ولیکن یکی راست دیگر بگوی
چو پرسید ز تو عامر کینه جوی
که مختار را بود چون دستگاه
که بودش سپهدار و چندان سپاه
چو گویی؟ به وی گفت: ای نامدار
بگویمش دارد سپه صد هزار
بخندید نام آور و گفت: هیچ
به عمر از ره راستی سر مپیچ
هم ایدون فراموش کردی مگر
که از راستی چند دیدی ثمر؟
بگو: سی هزار از سواران مرد
بود لشگر او به روز نبرد
سرلشگرش پور اشتر بود
که خود با سپاهی برابر بود
بگفت این و آمد سوی کوفه باز
شد آن پیک زی عامر کینه ساز
سخن آنچه بایست با وی بگفت
بدو گفت عامر سپس در نهفت
که کار دگر نیز باید بساخت
زانعام من سر به گردون فراخت
ز مختاریان چارده تن سوار
نمودند پیمان مرا استوار
که چون این دو لشگر شود رو بروی
به مختار تازند از چارسوی
بریزند خونش به تیغ و سنان
وزان پس بتابند زی ما عنان
تو این نامه را گر بدیشان بری
چه پاسخ بباری ز من برخوری
گرفت از وی آن نامه را مرد و باز
سوی کوفه آمد روان تازتاز
چو نزدیک شهر آمد از پهندشت
زنیرنگ از جامه بیگانه گشت
نهفت آنچه بودش به یک جای پست
یکی جامه ی ژنده بر خود ببست
به تن چارده نامه کردش نهان
چو یغما زده با خروش و فغان
روان می شد از کوفه و ز اتفاق
در آن روز سالار میر عراق
به دروازه بر پای داشت انجمن
ابا یاوران خود اندر سخن
بدید و به برخواند و بشناختش
غمین گشت و از مهر بنواختش
بپرسید از وی که این حال چیست؟
فغان تو از دست بیداد کیست؟
بگفتا: که چونم تو بنواختی
ابا جامه و زر روان ساختی
برفتم سوی عامر بد گهر
از آن جامه ی زر رسیدش خبر
گمان بد آورد در باره ام
چنین بینوا کرد و آواره ام
غمین گشت مختار از حال مرد
چو بد ساده دل رنگ او را بخورد
بگفتا: ز اندوه آزاد باش
به رغم بد اندیش دل شاد باش
که بخشمت چندان زرو خواسته
که گردد همه کارت آراسته
سپس دادش از جامه چندان و زر
که چشمش از آن تیره گردید سر
چو این دید آن مرد از بی همال
دلش از بدی گشت نیکی سگال
به خودگفت: با نیکمردان، بدی
بود درخور کیفر ایزدی
کجا می پسندد جهان آفرین
که ریزند خون چنان پاک دین
پس آنگاه آن مرد نیکو نهاد
سبک، دست مختار را بوسه داد
بگفتا: مرا هست رازی نهان
چو خالی کنی پرده گیرم از آن
بیامد به یکسوی با وی امیر
برآورد آن نامه های ستیر
بداد و سر از راز پنهان گشود
بگفت آنچه عامر به وی گفته بود
چو از راز شد آگه آن میر راد
رخ آن نکو مرد را بوسه داد
بدانست کز نیکویی بدمنش
شود دوست با نیکی آرد کنش
خدا را به شکرانه لختی ستود
سپاس ورا روی برخاک سود
بگفتا: که ای برتر از هر چه هست
که هستی نگهبان بالا و پست
تو پیوسته این بنده را یار باش
زهر بد بدینسان نگهدار باش
که این خدمت خود بیارم به جای
در آرم سر بد کنش را به پای
سپس گفت با آن نکو کارمرد
که مزد تو باشد به یزدان فرد
رهانیدی از مرگ جان مرا
سپاس از تو باشد روان مرا
زمن آرزویی که داری بخواه
که بر هر چه دارم تویی پادشاه
بگفتا: نکردم من این بهر مال
نجستم مگر بخشش ذوالجلال
مرا نیکی از تو بدین کار داشت
ز یزدانت نیکی رسد پایداشت
از آنجا برفتند سوی سپاه
سرافراز افکند هر سو نگاه
بد اندیش ها را به یک جا بدید
که آسوده دارند گفت و شنید
برآورد تیغ و به اندک زمان
از ایشان بپرداخت یکسر جهان
بدو گفت فرزند مالک که چون
از این قوم قهرت فرو ریخت خون
چه بایست گفتن جواب خدای
اگر پرسد از این به دیگر سرای
در اینان اگر شیعه ی حیدرست
بسی سخت این کار را کیفر است
بگفتا: که اندرز تو بر ره است
برآزمون این سخن کوته است
ازین کشتگان گر بود نیم جان
پژوهش کن این راز را ناروان
براهیم از گفت خود شرمسار
سوی زخم داران بشد رهسپار
از ایشان بپرسید: بهر چرا
خریدند بر خویش این ماجرا
چه بد دیده بودید زین نامجوی
که پیمان ببستید بر قتل اوی
بگفتند: از آنرو که ما چند مرد
دلی داشتیم از علی(ع) پر ز درد
به گیتی ندانیم کاری ثواب
به از کشتن شیعه ی بو تراب
چو مختار را زور بد در جهان
شد آگه زپیمان و راز نهان
نشد کشته بر دست ما تا خدای
دهد مزد ما را به دیگر سرای
سپاس خدا باد بر ما مزید
که در راه خود خواست ما را شهید
براهیم یل چون شنید این سخن
بزد تیغشان برمیان دهن
فرستادشان نزد یاران خویش
وزان پس بیامد سرافکنده پیش
بگفتا: که ای میر پوزش پذیر
که حق با تو بود ای جهانجوی میر
به یزدان بخشنده دارم سپاس
که از مکر اینان ترا داشت پاس
پس آنگاه مختار آن نیکخو
فرستاده را خواند وگفتا بدو
که جان من از تست ایدون به تن
وگرنه کنون پوششم بد کفن
بباید کنون سازمت بی نیاز
که تا زنده ای کامرانی به ناز
سپس گفت با مردم خویشتن
که ای نامداران دشمن شکن
هر آنکس ککه ما را بود دوستدار
نماید بدین مرد چیزی نثار
چو لشگر شنیدند فرمان میر
ز خرد و بزرگ و زبرنا و پیر
ز مال جهان هرکه هر چیز داشت
بدان پیک فرخنده پی واگذاشت
چون این دید آن مرد همت بزرگ
به مختار گفت: ای امیر سترگ
من این ها نخواهم که خواهم خدای
ببخشد روانم به دیگر سرای
همان زر که بخشیدی ام از نخست
مرا هر شکسته از آن شد درست
یک اندرز دارم زمن ای امیر
مر آن پند شایسته را در پذیر
تو تنها زلشگر به همراه من
بیا تا به نزدیک آن انجمن
به بیغوله ای خویش را کن نهان
روم من بر عامر بد گمان
بگویمش مردی زیاران تو
که هستند از عهده داران تو
تو را تا ببیند از آن انجمن
بدین سوی آمد به همراه من
زلشگر که آرمش تنها برون
تو بشتاب و از وی فرو ریز خون
بدو گفت آن مهتر کامیاب
نمی بینم این رای را من صواب
بگفتا: چو این رای نبود به جای
بده رخصتم تا روم باز جای
سپهبد به رفتنش دستور داد
برون رفت و شد سوی هامون، چو باد
چو لختی بپیمود آن مرد راه
بدید از پی خود یکی زان سیاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۳ - برآمدن آفتاب عالمتاب و آگاه شدن امیر دلیر از نبودن ابراهیم
برفته است با مرد جاسوس دوش
دژم گشت و از درد بر زد خروش
بیفراشت سوی خداوند دست
که ای آفریننده ی هر چه هست
براهیم را تو مدد کار باش
زآسیب دشمن نگهدار باش
پس از پوزشش نزد جان آفرین
بفرمود بستند بر اسب، زین
سراپرده از کوفه بیرون زدند
درفش سپهبد به هامون زدند
چو آمد به هامون بداد آگهی
سران را زکردار چرخ مهی
بگفتا: بیاید یکی ترکتاز
که شاید بیاریمش از مرگ، باز
در این بد که ناگاه برخاست گرد
پدیدار گشت اندر آن گرد مرد
بر اسبی نشسته چو آذر گشسب
سر پر زخونش به فتراک اسب
چو دیدند لشگر سرترک اوی
دویدند یکسر سوی نامجوی
به سم سمندش بسودند چهر
بگفتند کای رشک مهر سپهر
خدا را ز ما باد بی مر درود
که روی تو را باز برما نمود
فری از خدا بر روان تو باد
که اندیشه ات نیست اندر نهاد
بدینسان که رفتی و باز آمدی
شود دورت از روی، چشم بدی
ندیدیم در نامه ی باستان
چوکاری که کردی تو یک داستان
جهان آفرین را فراوان سپاس
که از تیغ دشمن ترا داشت پاس
پر از خنده لب آن یل بی قرین
یکایک برایشان بخواند آفرین
وزان پس بیامد چو سرو بلند
به نزدیک مختار پیروزمند
به پیشش خم آورد یال یلی
چو در نزد احمد(ص)،علی ولی
سر عامر بد کنش را فکند
چو گویی مر او را به سم سمند
بگفتا: جهان زیر فرمانت باد
سرخصم بر سم یکرانت باد
چو من باد فرمانبرت صد هزار
سر دشمن از تیغ تو خاکسار
مرا تا بود تیغ و بازو همی
توان و دل و هوش و نیرو همی
کهین بنده ی خاکسار توام
به گیتی زهر بد، حصار توام
به پیش ایستاده تو را بنده وار
پذیرای فرمان و خدمتگزار
ز دیدار او نامور شاد شد
ز رنج و غمش خاطر آزاد شد
فرود آمد و دست ها برگشاد
کشیدش به برتنگ، خندان و شاد
ببوشیدش آن روی خورشیدوار
بگفت:ای دلم از رخت شاد خوار
تویی دست پرورده ی مرتضی (ع)
که تیغت بود خانه زاد قضا
تو هستی و، روشن جهان بین من
بود مهر تو رسم و آیین من
چه گویم سپاست که جانم تویی
میان تن و جان نباشد دویی
سپاسم به یزدان جان آفرین
که دیدم تو را بی گزند اینچنین
کنون بازگو تا که رفتی کجا؟
که بی تو نبد هیچ هوشم به جا
به کاری کزان دیده ام خون گریست
چه پیش آمدت وین سراز آن کیست
براهیم یل آنچه کرد و بدید
بگفت و زمیر، آفرین ها شنید
به ناگه سواری به فولاد غرق
ابر کوهه ی باد پایی جوبرق
رسید از بیابان و تکبیر گفت
بدانسان که هر گوشی آنرا شنفت
بیامد دمان تا بر موتمن
به دستش سری چون سر اهرمن
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۴ - رفتن امیر مختار به رزم سپاه عامر بن ربیعه
بیفکندش آن سر به سم سمند
بدو خیره چون گشت آن ارجمند
بدیدش همان مرد جاسوس بود
که با میر آن نیکویی ها نمود
بدوگفت مهتر که نیک آمدی
تو را باد بخشایش ایزدی
سرکیست کاورده ای ارمغان
بگفتا: سر دشمن خاندان
به راه اندرون از سپهدار میر
جداگشتم از بیم جان ناگزیر
گرفتم ره دشت پویان به پیش
هراسنده دل پای از خار، ریش
به ناگه بدیدم سواری زدور
همی تاخت چون مرگ سویم ستور
ستادم که راه گریزم نبود
چو دیدم همان مرد دژخیم بود
که عامر بدو داد فرمان که تیغ
کند رنگ از خون ما بی دریغ
رسید و سنان کرد برمن دراز
گرفتم گلوگاه آن نیزه باز
برونش نمودم زچنگ سوار
زدم برتهی گاه او استوار
وزان نیزه راه جهنم گرفت
زمرگش عزازیل ماتم گرفت
بیاوردم اینک برو اسب اوی
سوی راد سالار ناورد جوی
ببوسید مختار او را جبین
بسی کرد بر مردی اش آفرین
دگر رهسواری زهامون دوان
بیامد سری درکفش خونچکان
چو نزدیک شد مهتر از نام او
بپرسید از راه و از گام او
بگفتا: من آن پرده دارم که دوش
مرا رهنما گشت فرخ سروش
رها کردم از بند یاران تو
به جان گشتم از دوستداران تو
چو بویی از آن کار عامر ببرد
مرا با خداوند این سر سپرد
سپه را سراسر به هامون براند
جز این مرد نزدیک من کس نماند
چو او دور شد من بجستم ز جای
گرفتم گریبان آن زشت رای
اگر چند بد زورمند و دلیر
خدا جهانم بدو کرد چیر
یکی پاره سنگم درآمد به چنگ
فرو کوفتم بر سرش بیدرنگ
از آن زخم افتاد برخاک پست
ببردم از آن پس به شمشیر دست
فکندم سر از پیکر بد نهاد
نشستم ابر اسب او همچو باد
به درگاه سالار راد آمدم
به یزدان سپاسم که شاد آمدم
بدو کرد مختار یل آفرین
بگفتا به سالار راد این چنین
که ای مهتر راد گردن فراز
بباید کنون کردنت ترکتاز
که بدخواه این هفت بیور هزار
پراکنده بردشت رفته زکار
ندارند سالار و سر لشگری
نیاید سپه چون ندارد سری
گمانم که گر زودتر ارجمند
برایشان بتازد ابا مرد چند
نماند از این لشگر نابکار
یکی زنده با یاری کردگار
به جنبش در آمد سپاه کشن
براهیم در پیش همچون پشن
زخشم سم بادپا روی خاک
چو ابر درخشنده شد پر از خاک
هوا گفتی از گرد بگرفته ابر
چو برقی درخشان بدان خود و کبر
بدند آن سواران یل سی هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
برفتند آن شب همی تا سحر
چو خورشید سر بر زد از کوه سر
رسیدند بر لشگر نابکار
که از مرگ عامر بدندی فکار
نهاده زسر خواب و آرام را
پی ناچار گشتند ناورد خواه
پی رزم دشمن دمیدند نای
نشستند برکوهه ی بادپای
دو رویه سپه تیغ برهم زدند
زخون خاک تفتیده را، نم زدند
زیکسوی مختار یزدان پرست
به مرد افکنی آستین برشکست
زسویی دگر پور مالک دلیر
خروشید و شد حمله ور همچو شیر
چپ و راست بردشمنان تاختند
به هر زخم، یکتن در انداختند
تو گفتی مگر از دم بام سخت
همی برگ ریزد ز شاخ درخت
زبس کشته برخاک شد باژگون
زمین بی سکون گشت سیمابگون
به هر سو که مختار راندی سمند
غو الحذر گشتی آنجا بلند
ز بس کشته افکند بر روی دشت
بدان تیز چنگی اجل خسته گشت
ز بس رزم جستی براهیم یل
حذر کردی از زخم تیغش اجل
به جان بردن آن گروه لئیم
بشد تیغ او اژدهای کلیم
دمی بر نیامد که شد کشته زار
یکی نیم زان هفت بیور هزار
دگر نیم از ایشان همه زخمدار
گرفتند ناچار راه فرار
بنه آنچه بدشان به جا ماندند
به سرگرد نامردی افشاندند
نمودند یغما سپاه امیر
به جا هر چه بد زان گروه شریر
چو از دود شب شد جهان قیرگون
بشستند دست آن دلیران زخون
نهادند خوان و بخوردند نان
سوی کوفه گشتند زان پس روان
سحرگه چو مهر درخشان دمید
به دروازه ی کوفه لشگر رسید
ببستند آیین به بازار و کوی
همه کوفیان شاد و بشکفته روی
به جز دشمنان شه کربلا
که بودند در دام بیم و بلا
امیر سرافراز مختار راد
به ایوان فرماندهی پانهاد
وزانسوی فرمانده ی ملک شام
بدی بر سریر مهی شادکام
که ناگاه آمد نوندی زراه
بداد آگهی از شکست سپاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۵ - رزم یزید ابن انس با لشگر ابن زیاد
هم از مرگ عامر که بدخال او
به تیغ براهیم ناوردجو
رخ ازکین مختار چوند سندروس
همی زد بهم دست و گفت ای فسوس
وزان پس به برخواند آن پرفساد
پی چاره جویی عبید زیاد
بدو گفت: با لشگری بیشمار
از ایدر سوی کوفه شو رهسپار
به زور و زر و مکر و دستان برآر
زمختار و از پور اشتر دمار
سرآن دو تن را روان کن به شام
چنان چون سرسبط خیرالانام
به کوفه درون نارکین بر فروز
بده داد کشتن در آنجا سه روز
بود هر که او پیرو بوتراب
به سر برنما خانمانش خراب
وزان پس تویی مرزبان عراق
مجو با عراقی سران، جز نفاق
ستمگر عبید زیاد پلید
زفرمانده ی شام چون این شنید
یکی لشگر آراست چونانکه خواست
درفش ستم را زنو کرد راست
برون آمد از شام با لشگرش
یکی چتر فرماندهی بر سرش
چو از ره به نزدیک موصل رسید
ز کارش خبر، عبد رحمن شنید
که از سوی مختار آن نامدار
به موصل درون بود فرمانگزار
بدانست کو با وی اش پای نیست
زدن با فزونتر زخود رای نیست
زموصل به تکریت بنمود جای
یکی نامه بنوشت آن پاکرای
به مختار و دادش خبر از پلید
چو مختار برخواند لب برگزید
یکی نامه بنگاشت زینسان بدوی
که ای پر هنر مرد پاکیزه خوی
بمان با سپاهت به تکریت در
که تا از من آید به پیشت خبر
یزید انس را سپس پیش خواند
از آن کار با وی سخن باز راند
بدو داد پس میر شمشیر زن
هزاری سه از لشگرخویشتن
ابا لشگر خود یزید دلیر
زکوفه برون تاخت توسن چو شیر
به جایی رسیدند مردان دین
که بد باتلی نام آن سرزمین
زدند اندران دشت پرده سرای
خروشید کوس و بغرید نای
چو آگاهی آمد به ابن زیاد
از آن لشگر و پیر پاک اعتقاد
زمردان شمشیر زن شش هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
فرستاد زی رزم فرخ یزید
که مرجانه را باد نفرین مزید
از آن بد گهر پور بی دین و داد
که پیدا نباشد مرا او را نژاد
یزید انس را در آن چند روز
بد از تب به پیکر درون تاب و سوز
چو آمدسپاه بداندیش مرد
درآن دشت و بر پا سرا پرده کرد
یزید سرافراز بیمار بود
به بستر ابا رنج و تیمار بود
شبی آن سرافراز با یال و سفت
بدینگونه با لشگر خویش گفت
مرا رنج و بیماری از پا فکند
نیارم نشستن به زین سمند
شما همچو مردان کاری به جنگ
بکوشید و بر دوده، نارید ننگ
ز دشمن بخواهید خون امام
که از حق شما را روا باد کام
بگفت این و از درد بیهوش گشت
دم از نیک و بد، بست و خاموش گشت
چو در پیشه ی چرخ رخشنده مهر
بزد پنجه بر پشت شیر سپهر
دو لشگر به میدان جنگ آمدند
خروشان چو دریای زنگ آمدند
پی رزم هم رایت افراشتند
زمین را چو از کشته انباشتند
سپاه بد اندیش بگریختند
دلیران دین باره انگیختند
نمودند سیصد سوار شریر
از آن دیو ساران شامی اسیر
ببستند شان سخت و بردند پس
ابا خود به نزد یزید انس
بگفتند کز بخشش کردگار
سپاه ستم کرد از ما فرار
هم ایدون بفرمای ای راد پیر
چه سازیم با این گروه اسیر
نیارست گفتن سخن راد مرد
بدیشان اشارت به انگشت کرد
که شان سر زپیکر نمایید دور
که تنشان شود روزی مار و مور
سپه چون بدیدند ایمای او
به خنجر بریدند از آن ها گلو
پس از قتل آن مردم بدنژاد
سرافراز پور انس جان بداد
گرفتش به بر در جنان بوتراب
شد از جام دست خدا کامیاب
زمرگش سپه دیدن گریان شدند
ابرآتش سوگ، بریان شدند
همه جامه برتن نمودند چاک
فشاندند برتارک خویش خاک
بشستند روشن تنش با گلاب
به کافور و با عنبر و مشک ناب
تنش را از آن پس که شستند پاک
نهفتند چون گنج گوهر به خاک
تو گفتی که آن مرد نیکو نهاد
زمادر به گیتی درون خود نزاد
چنین بوده ز آغاز کار جهان
نماند کسی زآشکار و نهان
پس از مرگ سالار لشگر یزید
که بادش درود خدایی مزید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۶ - آمدن ابن زیاد به رزم مختار و نامزد شدن ابراهیم به جنگ
بزرگان لشگر یکی انجمن
نمودند و گفتند زینسان سخن
که ما را دگر جای پیکار نیست
سپاه اندک است و سپهدار نیست
همان به، که گیرم زی کوفه راه
که لشگر نگردد زدشمن تباه
برآن گفته یکسر نهادند رای
همان شب برفتند زان سخت جای
وزانسو به مختار فرخ گهر
بدادند اینگونه مردم خبر
که پور انس کشته شد در نبرد
دگرهر که اندر سپه بود مرد
برست آنکه ایشان و بر جای ماند
سوی کوفه رخش هزیمت براند
دژم گشت مختار فرخ تبار
بریدی طلب، کرد هامون سپار
سوی مرزبان مداین دواند
هیون نامه بگرفت و زان سو براند
بیامد به مرز مداین چو باد
بدان مرزبان نامه را باز داد
گرفت و ببوسید و چون برگشود
پژوهش و ز پور انس کرده بود
که گویند شد کشته آن رادمرد
سپاهش تبه گشت اندر نبرد
به پاسخ نوشت او که سالار راد
نشد کشته، بیمار شد، جان بداد
به بستر درون بود آن نامدار
که پیروز شد لشگر شهریار
نشد از دلیران او کشته کس
به جز چند بی نام و بی ارز و بس
چو اسپهبد نام گستر بمرد
سپه را نبد سروری راد و گرد
کشیدند ناچار سوی عراق
ندیده شکست از سپاه نفاق
از آن نامه مختار دلشاد گشت
ز بند غم و محنت آزاد گشت
بی اندازه بگریست بهر یزید
زحق خواست مزدش دهد چون شهید
سپس گفت تا نای ها بردمند
سپه را به درگه فراهم کنند
بجنبید هر جا درفشی که بود
یلان گرد گشتند با کبرو خود
ز هر دوده از تازیان لشگری
بیامد به درگاه، با مهتری
همه شهر، پرویله ی کوس شد
ظفر پیشرو، فتح جاسوس شد
زلشگر چو شد دشت پر شرزه شیر
به لشگرگه آمد امیر دلیر
گزین کرد از ایشان ده و دو هزار
که مردانه بودند در کارزار
زر و خواسته داد و ساز نبرد
به هر کس بداد آنچه در خواست کرد
براهیم یل را بدیشان امیر
بفرمود و دادش لوا و نفیر
بگفتا: سپهدار لشگر تویی
مرا پشتوان یار و یاور تویی
یل پهنه و مرد میدان تویی
هر آن چت بگویم دو چندان تویی
از این جمله گردان و مردان کار
تویی در خور این چنین کارزار
که با پور مرجانه ی پر فسون
برآیی و چترش کنی باژگون
سپه برکش و ساز کن کارزار
بر آر از بد اندیش حیدر، دمار
نگویم چه کن پر دلی خوی تست
همان کن که در خورد نیروی توست
نشان از پدر داری اندر هنر
همان کن که کرد آن یل نامور
از آن خوار پیکار دشت بلا
به یاد آر در پهنه ی کربلا
که با شاه لب تشنه دشمن چه کرد
ز یاران او چون برآورد گرد
به کین سپهدار شه جنگجوی
که هم آب او ریخت هم آبروی
وگر با سپه کشته گردی چه باک
به مینو درت جان شود تابناک
روان را ده از زلف اکبر کمند
که آسان گر آید به چرخ بلند
به زرینه طشت آن سر شاه را
به یاد آور و چون بدخواه را
سرشه به نیزه، سر ما به خود
تفو باد برکین چرخ کبود
برو کردگار جهان یار تست
همان شاه کشته، مددکار توست
چو نام تو را بر سپاه گران
بخوانند افتد شکست اندرآن
گر از پور مرجانه کیفر کشی
علم از نه افلاک برتر کشی
ازاین مژده روشن شود چشم حور
شود بزم فردوس دارالسرور
براهیم چون از امیر این شنفت
چو خور بر درخشید چون گل شگفت
بزد بوسه بر دست مختار را
امیر جهانجوی سالار را
بگفت: ار بمانم بیابم درنگ
نمانم که دشمن بکوشد به جنگ
بپوشم به مردان شمشیر زن
زخون با دم تیغ عریان کفن
به نعل هیون بسپرم خاک را
پر از برق تیغ آرم افلاک را
ز پیکار مردان رزم آزمای
نترسم دلم بر نیاید ز جای
به راهت گذشتیم از جان خویش
نخواهم گذشتن ز پیمان خویش
ولی زآنم اندیشه مند ای امیر
که کوفه است پر دشمنان شریر
همه قاتلان شهنشاه دین
به کین تو از هر کران درکمین
چو من دور گردم ز تو با سپاه
نماند به گردت بسی رزمخواه
بیابند آن کینه سازان مجال
به دفع تو گردند چاره سگال
وزانبوه ایشان گزند آیدت
همی پست چتر بلند آیدت
کرا دشمن جان به پهلو درست
کجابیم از آن گر، وی آنسوتر است
به هر کار اندیشه باید نخست
که دانا، بی اندیشه کاری نجست
کجا مرد بینا درافتد به چاه
هزارش اگر چاه باشد به راه
نخستین از اینان بپرداز جای
وزان پس به پیکار آنان گرای
تو بینا و دانا ترستی ز من
ولیکن مرا فرض بود این سخن
کنون چیست رای تو ای پادشاه
بمانم به در، یا روم با سپاه؟
زگفتار او گشت مختار شاد
زشادی جبین ورا بوسه داد
بگفتش: نکو روزگار تو باد
خداوند مختار یار توباد
همه هر چه گفتی درست است وراست
زهمچون تویی رای بایست خواست
ره نیکخواهی ببردی به پای
نماندی ز اندرز چیزی به جای
زتو پشت دین چون سنان، راست باد
دلت آنچه از بخت می خواست باد
ولیکن من از این گروه ایمنم
بوند ار چه از جان و دل دشمنم
ازیرا که تا من شدم چیردست
نیامد بر اینان زمن یک شکست
به جز مهر، از من ندیدند هیچ
از ایشان مکن بیم، زوتر بسیچ
کز آن ها نپندارم آید بدی
مگر پیشه سازند نابخردی
من از پور مرجانه ترسان ترم
زبیداد و مکرش هراسان ترم
که او ملک جوی است و شاهی پژوه
نه در بند انعام چون این گروه
سپاهی بیاورده آراسته
ورا هر چه گویی زرو خواسته
بکوشد همی بهر مرز عراق
مباش ایمن ازکار آن پرنفاق
و دیگر مرا کار، خونخواهی است
نه تدبیر و ملک و شهنشاهی است
از او نیست دشمن تری در جهان
به آل علی ازکهان و مهان
ندیدی که با آل حیدر چه کرد
برآورد از آن دوده ی پاک، گرد
از آن آتشی کو برافروخت دود
هنوز است در چشم چرخ کبود
بود شاه سجاد (ع) دهر انتظار
که سویش فرستم سر نابکار
به دست تو این مشکل آسان شود
که شیر از نبردت هراسان شود
بسیج سفر ارکنی زود کن
همه راحت خویش بدرون کن
میاسای و مندیش در هیچ کار
مگر رزم آن دشمن کردگار
زبی یاری من دژم دل مباش
میندیش از این فرقه خیل باش
که یزدان مرا پشتوان بس بود
مرا لطف او بهتر ازکس بود
مرا بوتراب آنشه راستگوی
از این آگهی داده ای نامجوی
که جویم همی خون فرزند اوی
روان سازم از دشمنان خون زجوی
برو رزم را لشگر آرای باش
اگر من نمانم تو برجای باش
چو بینم سر دشمن بدگمان
چه باک ار مرا بر سر آید زمان
تو از دشمنان کینه خواه منی
که دارنده ی رسم و راه منی
بگفت این و فرمود کارید اسب
سپهدار را همچون آذر گشست
یکی تیز تک رخش زرین ستام
کشیدند و بگرفت میرش لگام
سپهدار بر زین آن بر نشست
ببوسید پس میر را روی و دست
چو بدرود کردند ره بر گرفت
جهانی ز بدرودشان در شگفت
امیر سرافرازش اندر رکاب
روان شد پیاده همی با شتاب
سپهبد چو دیدش پیاده، روان
فرو جست از اسب برخاکدان
بزد بوسه اش بر سر و دست و پای
بگفتا: که ای میر یکسو گرای
تو شاهی و من پیش تو بنده ام
به نزدت کهین تر پرستنده ام
نبوده است آیین به گیتی که شاه
سپارد پیاده بر بنده راه
چو هر کار، ز اندازه اندر گذشت
بگویند ازو در جهان سر گذشت
بدو گفت مختار گویی درست
ولیکن تویی شاه من در نخست
زتو یافتم نام و جاه و مهی
هم این لشگر و کشور فرهی
زتیغ تو آیین حق گشت راست
همان رسم دنیا پرستان بکاست
سواری چو تو هر کش اندر رکاب
پیاده رود یابد از حق ثواب
از آنت پیاده روم برعنان
که خوشنود سازم خدای جهان
بکردند بدرود میر غیور
نشانید بازش به زین ستور
براهیم لشگر به ساباط راند
گرانمایه مختار درکوفه ماند
در داد بگشود برمردمان
بیفراشت رایات امن و امان
مرآنرا که می دید بدخواه تر
فزونتر ببخشیدی اش سیم و زر
برآن بد که دل ها به دست آورد
از آن پس به دشمن شکست آورد
یکی روز میران به کوفی سپاه
که بودند در کربلا رزمخواه
بگشتند با یکدیگر انجمن
زهر در براندند لختی سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۷ - رسیدن ابراهیم به ساباط و خروج قتله ی امام شهید (ع) به مختار
بسی داستان ها زمختار راد
زدند و زفرجام کردند یاد
بگفتند: کاین مرد شد چیردست
بیفکند در چند لشگر شکست
همی روز تا روز ستوارتر
شود کار او بر فرازیش فر
اگر چند با ما نکرده است بد
یکی خواهش ما نکرده است رد
همی بر فزاید به ما آبروی
ز بگذشته چیزی نیارد به روی
بود گرچه داد و دهش پیشه ای
به ما نیست پوشیده اندیشه اش
دل و جانش دربند مهر علی (ع) است
نشستن ازو ایمن از غافلی است
نجوید مگر مهر آن خاندان
از اینجا تو اندیشه اش را بدان
که پیوسته گوید زکار حسین (ع)
سرشکش روان گردد از هر دو عین
همی در پی وقت و روز مجال
نشسته است و پیروز گشته به بال
براهیم آن گرد پیروز جنگ
ره پور مرجانه بگرفت تنگ
چنان دان که آن صفدر رزمخواه
نیاید مگر با سپاهی ز راه
چو شد پور مرجانه از وی زبون
شود ایمن و سر نیارد برون
گشاید به بدخواه حیدر کمین
نماند ز ما کس به روی زمین
همان به که ما دست پیش افکنیم
ز راه خود این سنگ را برکنیم
همه روز فرش براهیم بود
اگر بود ما را ازو بیم بود
کنون پور اشتر از او دور شد
زسر پنجه ی مردی اش زور شد
به درگه ندارد فراوان سپاه
نیارد زیکتن شدن کینه خواه
همان به، که ستوار پیمان کنیم
مر او را برون سر ز فرمان کنیم
نخواهیم بر خویش فرمان رواش
همان کین پنهان نماییم فاش
سپه بر گماریم گرد حصار
ببندیم ره تنگ بر مرد کار
بکوشیم و او را به دست آوریم
به کاخ و جودش شکست آوریم
نمانیم تا گردد این مور و مار
شود چیره، وز ما برآرد دمار
چواین گفته شد پور اشعت بگفت:
که از من سخن نیز باید شنفت
اگر بشنوید از من این رای نیست
به پیکار مختارتان پای نیست
ثقیفی نژاد است و مردی دلیر
به خشم پلنگ است و نیروی شیر
هنردارد و فرو تدبیر زور
مدد بیند از بخت و از ماه و هور
مجویید بیهوده با او ستیز
به خود چنگ او را مخواهید تیز
بخفته است این فتنه، از بهر چیست
که بایدش بیدار کرد و گریست
گمانم که با ما نخواهد بدی
نه از مهربانی که از بخردی
بود مملکت جوی و شاهی پژوه
سپه خواهد و یارو پشت و گروه
زما تا ندیده به پیمان شکست
نیارد به آزار ما هیچ دست
چو بیند زما کوفیان خیره گی
نماند که ما را بود چیره گی
بزرگست و خردش نباید شمرد
نشاید نمودن به او دستبرد
وگر ناگزیرید اندر خلاف
مجویید پیکار او از گزاف
فرستید مردی که گوید بدوی
که ای پرفسون مرد پرخاشجوی
که در کوفه کردت امیر اینچنین
که بگشود دستت به آورد و کین؟
که داده تو را نام فرماندهی؟
که با خویش خواهی زما همرهی
عراق است و مردان پر از نفاق
نورزند با هیچ کس اتفاق
ز تو بهتران را بکشتند خوار
از این دشمنان چشم یاری مدار
فرود آ، زکاخ و سر خویش گیر
همان ره که بودت از این پیش گیر
میار از کله داری کوفه یاد
که بهر کله می دهی سر، به باد
که پور زبیر است و برما امیر
به پیمان اوییم برنا و پیر
وگر بسته این آرزویت به دل
دل از مهر آل علی (ع) درگسل
به مصعب بپیوند و فرمان پذیر
که ا بخشدت این کلاه و سریر
ببینید کز وی چه آید جواب
پدید آید آنگاه راه صواب
اگر پاسخ از روی نرمی بداد
بدانید بر بیم دارد نهاد
بترسد زبی پشتوانی خویش
به رزمش توان پا نهادن به پیش
وگر پاسخی گفت سخت و درشت
نباید به پیکار او کرد پشت
بر این چون همه گرد کردند رای
فرستاده شد نزد فرمانروای
بگفت آنچه گفتند و آن سرفراز
فرو شد به اندیشه لختی دراز
سپس سر برآورد و رخ پر زشرم
بیاراست پاسخ به آوای نرم
که از من کدامین بد آمد پدید؟
که اینگونه پاداش بایست دید؟
ستم برشما کی روا داشتم؟
کجا دل به آزار بگماشتم؟
چه بد بر نکویان پسندیده ام؟
چه بدعت که در دین روا دیده ام؟
ببستید پیمان ابا من به مهر
چه شد تا بشستید از شرم چهر
از آن دم که حیدر شه راست کار
دراین مرز بدشاه و فرمانگزار
همی تاکنون به زمن مرزبان
ندیدید دین پرور و مهربان
برآوردم از هر دلی رنج ها
فشاندم به راه شما گنج ها
زسیم و زر و باره و درع و تیغ
زکوفی سواران نکردم دریغ
نه این است پاداش کردار من
که با من کند دشمنی یار من
فرستاده رفت و سخن های میر
بگفتا برآن گروه شریر
چو زو پور اشعث شنید آن پیام
بگفتا: که یاران جهان شد به کام
بترسیده مختار و دل باخته است
کزین سان فریبا سخن ساخته است
بکوشید و از وی برآرید گرد
نشاید به سستی دگر کارکرد
گمانم که از وی بگشته است بخت
که بایست کندن زبن، این درخت
هیاهو بیفتاد در کوفیان
ببستند پیکار و کین را میان
بر آن قوم شد پور اشعث امیر
که از باب و جد بود شوم و شریر
زکوفی همین بوده تا بوده کار
که نفرین به آن مردم نابکار
شه مرز خاور چو روز دگر
به دیبای زربفت آراست بر
سوی ابن اشعث گروه دو رنگ
نهادند رو ساخته ساز جنگ
به شهر ابن اشعث تکاور براند
به هر راه بر راهداری نشاند
که ناید ز مویی بر شهریار
زشیعه سپاهی مدد کار یار
خوارج به گرد اندرش زد رده
بسان مغان کرد آتشکده
چو آگاهی آمد به مختار راد
به سوی براهیم یل نامه کرد
که رادا، یلا، نامور سرورا
مرا یاور و یار و غمگسترا