عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۵ - خرنامه
دردا و حسرتها که جهان شد به کام خر!
زد چرخ سفله، سکه دولت به نام خر!
خر سرور ار نباشد؛ پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر!
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خر بنده خران شد، آزادگان دهر!
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار!
باید نمود از دل و جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
هنگامه یی بپاست، به هر کنج مملکت
از فتنه خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست » معین مرام خر
روزی که جلسه وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
در غیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قائم مقام خر
یارب «وحید ملک » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خرهای تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه و شأن و مقام خر
از آن الاغتر وکلایند، از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رئیس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قائم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، به گوش «امین ملک »
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خرکی هست جر تغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
زد چرخ سفله، سکه دولت به نام خر!
خر سرور ار نباشد؛ پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر!
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خر بنده خران شد، آزادگان دهر!
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار!
باید نمود از دل و جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
هنگامه یی بپاست، به هر کنج مملکت
از فتنه خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست » معین مرام خر
روزی که جلسه وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
در غیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قائم مقام خر
یارب «وحید ملک » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خرهای تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه و شأن و مقام خر
از آن الاغتر وکلایند، از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رئیس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قائم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، به گوش «امین ملک »
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خرکی هست جر تغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۶ - قهر کردن مؤتمن الملک
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۹ - شعر و شکر
عامیان شعر تو با شکر، برابر می کنند
عارفان زین وهم باطل، خاک بر سر می کنند
کارگاه قند نبود، آن دهان کآید برون
هر سخن، تشبیه آن بر قند و شکر می کنند
کارگاه قند از یک درش، قند ار می برند
از در دیگر چغندر، بارش اندر می کنند
از دهانت هر سخن کاید برون، چون شکر است
پس یقین رندان، به ماتحتت چغندر می کنند
ای صبا برگیر ریش مدعی و گو ز من
عنقریبا رندها، چرخ تو چنبر می کنند
هیچ می دانی طرف گردیده یی با مردمی
کت چغندر ریخته، هر چیز بدتر می کنند!!
. . .
. . .
ای خدا این خلق، عطر مشک را بینند و باز
با گل افیون دماغ خود معطر می کنند
طعم شکر طبع «عشقی » را نهادند و همه
بر علف های بیابان، حمله چون خر می کنند!
خلق را پیغمبری نوح، باور نیست! لیک
دعوی یزدانی از، گوساله باور می کنند!
این وزیران را خیانت، ارث از «جانوسیار»
مانده، «دارا» را فدا بهر «سکندر» می کنند!!
عارفان زین وهم باطل، خاک بر سر می کنند
کارگاه قند نبود، آن دهان کآید برون
هر سخن، تشبیه آن بر قند و شکر می کنند
کارگاه قند از یک درش، قند ار می برند
از در دیگر چغندر، بارش اندر می کنند
از دهانت هر سخن کاید برون، چون شکر است
پس یقین رندان، به ماتحتت چغندر می کنند
ای صبا برگیر ریش مدعی و گو ز من
عنقریبا رندها، چرخ تو چنبر می کنند
هیچ می دانی طرف گردیده یی با مردمی
کت چغندر ریخته، هر چیز بدتر می کنند!!
. . .
. . .
ای خدا این خلق، عطر مشک را بینند و باز
با گل افیون دماغ خود معطر می کنند
طعم شکر طبع «عشقی » را نهادند و همه
بر علف های بیابان، حمله چون خر می کنند!
خلق را پیغمبری نوح، باور نیست! لیک
دعوی یزدانی از، گوساله باور می کنند!
این وزیران را خیانت، ارث از «جانوسیار»
مانده، «دارا» را فدا بهر «سکندر» می کنند!!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۰ - یک عمر آه و ناله
مرا چه کار که یک عمر، آه و ناله کنم؟
که فکر مملکت شش هزار ساله کنم!
وطن پرستی، مقبول نیست در ایران
قلم بیار، من این ملک را قباله کنم
من التزام ندادم که گر، در این ملت
نبود حس وطن دوستی، اماله کنم!
بگو به کیر خر آماده باش و حاضر کار
به مادر وطنت، زین سپس حواله کنم!
سزای مادر این ملک، انگلیس دهد!
چرا ز کیر خر آنقدر استماله کنم!
که فکر مملکت شش هزار ساله کنم!
وطن پرستی، مقبول نیست در ایران
قلم بیار، من این ملک را قباله کنم
من التزام ندادم که گر، در این ملت
نبود حس وطن دوستی، اماله کنم!
بگو به کیر خر آماده باش و حاضر کار
به مادر وطنت، زین سپس حواله کنم!
سزای مادر این ملک، انگلیس دهد!
چرا ز کیر خر آنقدر استماله کنم!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۳ - مهدی کچل
کار و بارت جور، مهیا شده
نور علی نور، مهیا شده
دخترکی خوب، مهیا شده
خفته و خود عور، مهیا شده
تاری و تنبور، مهیا شده
هم آب انگور، مهیا شده
بس آجیل شور، مهیا شده
تریاک و وافور، مهیا شده
مهدی کچل سور مهیا شده
چرچر ما جور و مهیا شده
لوطی حسین صاحب عنوان شود
بند قبا قرمزی و خان شود
دور دگر، دوره دونان شود
یکسره این ملک پریشان شود
خاطر ما، جمله پریشان شود
تا که ورا سفره، پر از نان شود
یا که فلان، گربه هر خوان شود
ایران، ویران ز وزیران شود
مهدی کچل سور مهیا شده
چر چر ما جور و مهیا شده
نور علی نور، مهیا شده
دخترکی خوب، مهیا شده
خفته و خود عور، مهیا شده
تاری و تنبور، مهیا شده
هم آب انگور، مهیا شده
بس آجیل شور، مهیا شده
تریاک و وافور، مهیا شده
مهدی کچل سور مهیا شده
چرچر ما جور و مهیا شده
لوطی حسین صاحب عنوان شود
بند قبا قرمزی و خان شود
دور دگر، دوره دونان شود
یکسره این ملک پریشان شود
خاطر ما، جمله پریشان شود
تا که ورا سفره، پر از نان شود
یا که فلان، گربه هر خوان شود
ایران، ویران ز وزیران شود
مهدی کچل سور مهیا شده
چر چر ما جور و مهیا شده
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۴ - هجو دیوان بیگی
وقتی آلو شده در تهران (دو)
همه رفتند پی (دو) به شکی
هست (دو) آنجا میم دو جوان
نیست جز ایران دیوان (دو) به یکی
خواستم از تو هتک پاره کنم
حیف و افسوس نمانده هتکی
دانم از بهر چه کردی داخل
در حمایت سرکی، از در کی
خایه هیائت دولت، چندی است
شده با خایه تو، خانه یکی
فکر ناکرده، مشارالدوله
بستنی داد، چه از صد چه یکی
تو چه وی، کونی بی فکر مباش
فکر حال خود و من کن کمکی
من به اوضاع فلک می خندم
سر خود گیر و برو، ای کلکی!
«باید دانست که دیوان دوبگی موقعی که عارف علیه دولت شعری سرود و با کمال بی انصافی در هیات دولت از عارف سعایت کرد ولی وی با من از سالها خصومت میورزید ،منهم بمناسبت آن موقع ،ابیات ذیل را سرودم.»
آلو که (دو) تا بود دگر باره یکی شد
اکنون (دو) دگر منصب دیوان (دو) بگی شد
هر کس به درستیش، کند فخر در عالم
فخریه این خیره، همانا ترکی شد!
آن کس که بدان شوری، شوریش فلان بود
از بس که فلان خورد، بدین بی نمکی شد!
می خواست هتک پاره نماید، ز وی عارف
اسباب خلاصیش همان بی هتکی شد
بیچاره دو قزوینی اش، آزار نمودند
زین هجو ز قزوینی دیگر کتکی شد
گه (احمد قزوینی) خفتاندش و بر زد
کای خیره فراموش تو کار سبکی شد
گه عارف قزوینی اش این گفت که دانم
از چه ز تو بر هیأت دولت کمکی شد
چندیست که با خایه تو خایه دولت
همسایه یک جا محل و خانه یکی شد
حقا که به بیهوده شود سرزنش از خلق
گر چه ددری گشت و یا خود کلکی شد
زین خایه وی جای زیادی بد و محتاج
بر خایه اغیار، به رسم یدکی شد
بر حضرت (دو) کیست که از ما برساند
که این گونه تو را باعث تصدیع یکی شد
کای «دو» ز دوئیت نبری، صرفه دیگر
بایست یکی بود و یکی گفت و یکی شد
همه رفتند پی (دو) به شکی
هست (دو) آنجا میم دو جوان
نیست جز ایران دیوان (دو) به یکی
خواستم از تو هتک پاره کنم
حیف و افسوس نمانده هتکی
دانم از بهر چه کردی داخل
در حمایت سرکی، از در کی
خایه هیائت دولت، چندی است
شده با خایه تو، خانه یکی
فکر ناکرده، مشارالدوله
بستنی داد، چه از صد چه یکی
تو چه وی، کونی بی فکر مباش
فکر حال خود و من کن کمکی
من به اوضاع فلک می خندم
سر خود گیر و برو، ای کلکی!
«باید دانست که دیوان دوبگی موقعی که عارف علیه دولت شعری سرود و با کمال بی انصافی در هیات دولت از عارف سعایت کرد ولی وی با من از سالها خصومت میورزید ،منهم بمناسبت آن موقع ،ابیات ذیل را سرودم.»
آلو که (دو) تا بود دگر باره یکی شد
اکنون (دو) دگر منصب دیوان (دو) بگی شد
هر کس به درستیش، کند فخر در عالم
فخریه این خیره، همانا ترکی شد!
آن کس که بدان شوری، شوریش فلان بود
از بس که فلان خورد، بدین بی نمکی شد!
می خواست هتک پاره نماید، ز وی عارف
اسباب خلاصیش همان بی هتکی شد
بیچاره دو قزوینی اش، آزار نمودند
زین هجو ز قزوینی دیگر کتکی شد
گه (احمد قزوینی) خفتاندش و بر زد
کای خیره فراموش تو کار سبکی شد
گه عارف قزوینی اش این گفت که دانم
از چه ز تو بر هیأت دولت کمکی شد
چندیست که با خایه تو خایه دولت
همسایه یک جا محل و خانه یکی شد
حقا که به بیهوده شود سرزنش از خلق
گر چه ددری گشت و یا خود کلکی شد
زین خایه وی جای زیادی بد و محتاج
بر خایه اغیار، به رسم یدکی شد
بر حضرت (دو) کیست که از ما برساند
که این گونه تو را باعث تصدیع یکی شد
کای «دو» ز دوئیت نبری، صرفه دیگر
بایست یکی بود و یکی گفت و یکی شد
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۲ - مظهر جمهوری
در صفحه چهارم روزنامه قرن بیستم که این ابیات چاپ شده تصویر مرد مسلح و غضب آلودی را به نام مظهر جمهوری کشیده اند که در دست راست تفنگ و در دست چپ سکه نقره (پول) دارد؛ بالای سرش سایه جمبول! نمایان است، در اطراف اسامی روزنامه هائی را به شکل یکی از حیوانات نشان می دهد: افعی «روزنامه ناهید» ، جغد «روزنامه تجدد» ، موش «روزنامه کوشش » ، سگ «روزنامه ستاره » ، الاغ «روزنامه گلشن » ، گربه «روزنامه جارچی ».
من مظهر جمهورم ، الدرم و بولدرم
از صدق و صفا دورم الدرم و بولدرم
من قلدر پر زورم ، الدرم و بولدرم
مأمورم و معذورم ، الدرم و بولدرم
من قائد جمهورم ، الدرم و بولدرم
من افعی بیجانم ، آمنا ، صدقنا
زهر است بد ندانم ، آمنا ، صدقنا
من دشمن ایرانم ، آمنا ، صدقنا
من فاقد ایمانم ، آمنا ، صدقنا
من بوجارلنجانم ، آمنا ، صدقنا
من جغد نوا خوانم ، بر بام تو ، قوقوقو
من لاشخور پستم ، هم نام تو ، قوقوقو
کردست مرا فربه ، اطعام تو ، قوقوقو
افتم به هوای پول ، در دام تو ، قوقوقو
بر دوش تو پرانم ، آمنا ، صدقنا
من موشک مسکینم، پابند تو جیرجیرجیر
کردست مرا سر مست، لبخند تو ، جیرجیرجیر
در دزدی و قلاشی، مانند تو ، جیرجیرجیر
تا نرم شود دندان چون دند تو ، جیرجیرجیر
من دست به دامانم ، آمنا ، صدقنا
من توله تفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
انبانه سفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
هم مکتب ابلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من مظهر تدلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من منتظر نانم ، آمنا ، صدقنا
من کره خر زارم ، عرعر ابوی عرعر
حیوان علف خوارم ، عرعر ابوی عرعر
جفتک زن احرارم ، عرعر ابوی عرعر
پالان قجری دارم ، عرعر ابوی عرعر
مستوجب احسانم ، آمنا ، صدقنا
من پیش پیشم مومو، گربه علیم مومو
خلقند همه شاهد بر مهملیم مومو
انگشت نمای خلق، در بزدلیم مومو
سرگنده نیم چون شیر سرپشکلیم مومو
مداح و ثناخوانم ، آمنا ، صدقنا
ای مظهر جمهوری ، هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری ، هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری ، هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری ، هی هی جبلی قم قم
یک چند نما دوری ، هی هی جبلی قم قم
من مرد مسلمانم ، آمنا ، صدقنا
من مظهر جمهورم ، الدرم و بولدرم
از صدق و صفا دورم الدرم و بولدرم
من قلدر پر زورم ، الدرم و بولدرم
مأمورم و معذورم ، الدرم و بولدرم
من قائد جمهورم ، الدرم و بولدرم
من افعی بیجانم ، آمنا ، صدقنا
زهر است بد ندانم ، آمنا ، صدقنا
من دشمن ایرانم ، آمنا ، صدقنا
من فاقد ایمانم ، آمنا ، صدقنا
من بوجارلنجانم ، آمنا ، صدقنا
من جغد نوا خوانم ، بر بام تو ، قوقوقو
من لاشخور پستم ، هم نام تو ، قوقوقو
کردست مرا فربه ، اطعام تو ، قوقوقو
افتم به هوای پول ، در دام تو ، قوقوقو
بر دوش تو پرانم ، آمنا ، صدقنا
من موشک مسکینم، پابند تو جیرجیرجیر
کردست مرا سر مست، لبخند تو ، جیرجیرجیر
در دزدی و قلاشی، مانند تو ، جیرجیرجیر
تا نرم شود دندان چون دند تو ، جیرجیرجیر
من دست به دامانم ، آمنا ، صدقنا
من توله تفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
انبانه سفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
هم مکتب ابلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من مظهر تدلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من منتظر نانم ، آمنا ، صدقنا
من کره خر زارم ، عرعر ابوی عرعر
حیوان علف خوارم ، عرعر ابوی عرعر
جفتک زن احرارم ، عرعر ابوی عرعر
پالان قجری دارم ، عرعر ابوی عرعر
مستوجب احسانم ، آمنا ، صدقنا
من پیش پیشم مومو، گربه علیم مومو
خلقند همه شاهد بر مهملیم مومو
انگشت نمای خلق، در بزدلیم مومو
سرگنده نیم چون شیر سرپشکلیم مومو
مداح و ثناخوانم ، آمنا ، صدقنا
ای مظهر جمهوری ، هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری ، هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری ، هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری ، هی هی جبلی قم قم
یک چند نما دوری ، هی هی جبلی قم قم
من مرد مسلمانم ، آمنا ، صدقنا
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۴ - جمهوری نامه
چه ذلتها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
نباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوان مرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرف حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک الله چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یاد کس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در، قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چه جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز سمسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا آن بی شعور بد قیافه
نموده گوز جمهوری کلافه
زند بس لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو این حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایت
نماید گه سلیمان را حمایت
شود گاهی تدین را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحه جمهوری از بر
عجب جنسی است این، الله اکبر
گهی عرعر نماید، چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل ز گردن بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران «رهنما» گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول های بی نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کردست اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلمبر زاده شیخ العراقین
کند فریادها، با شیون و شین
که جمهوری بود بر گردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طلبکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین سالوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری عجب دارم من از او
مگر او غافلست از قصد یارو
که می خواهند نشیند جای قاجار
همانطوری که کرد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم آن رند سیاسی
به افسون های نرم دیپلماسی
ز کمپانی نماید حق شناسی
زند «تیپا» به قانون اساسی
به سردار سپه گوید به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
نمایش می دهد این هفته «عارف »
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت می شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود، غوغا پدیدار
میتینگ و کنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
بر این مخلوق بی عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخص لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام السلطنه، مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز بزاز و ز عطار و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نمایم اکثریت را معین
شود این کار قبل از عید روشن
به جمهوری بگیرم رأی قطعا
نه قانون می شود مانع نه افکار
به زور مشت، فیصل می دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
ز جمهوری اشارات و کنایات
مسلسل می رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز انصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز تبریز و ز قزوین و ز زنجان
ز کرمانشاه و کردستان و گیلان
بروجرد و عراق و یزد و کرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ما بود دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است و ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
به جز مشروطه خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگر گردند خیلی بدلعابی
بیاویزیمشان بر چوبه دار
به نام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست «سرپرسی لرن » را
برد گر «شومیاتسکی » سؤ ظن را
فرستیم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
«کریم رشتی » آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری، توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم، از مدرس
جوابش گفت: باید رطب ویابس!
اگر مقصود خود را کرد تکرار
به پیچیمش، به دور خلق، دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که «سردار سپه » عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع های فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علم ها سبز و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از این افکار مالیخولیائی
به مجلس اکثریت شد هوائی
تدین کرد خیلی بی حیائی
به یک دم بین افرادش جدائی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار!
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به جا یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
«تدین » خصم «سردار سپه » بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی؛ خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل، بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپاشد در جماعت شور و شرها
شکست از خلق مسکین دست و سرها
«رضا خان » در قبال این هنرها
شنید از مؤتمن توپ و تشرها
که این کارت چه بود، ای مرد غدار؟
چرا کردی به مجلس، این چنین کار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر و جوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن، اندر این هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد، ازین حرکت پشیمان
به سعد آباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد ازین بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید، هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که کردش باز اغوا «ناصر سیف »
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
به جز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از اوبالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
به سوی رودهن آخر چمان شد
همان چیزی که می دیدم همان شد
کشیده شد، میان مملکت جار
که از میدان به در رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی، از راه آمد
که اکنون تلگراف شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس، عقیدت خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باشد پرستار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز از ولایات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نماید از «رضا خان » دفع آفات
قشون غرب گردد، زود سیار
سوی مرکز، پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک التیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان، دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش، تا فراش آباد
بباید بر مراد ما، شود کار
ولی بر توپ خالی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها، چون شنیدند
ز جای خویش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود، از ترس ریدند
نود رأی موافق، آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
«سلیمان بن محسن » شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مسلم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببستند، عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
نباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوان مرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرف حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک الله چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یاد کس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در، قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چه جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز سمسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا آن بی شعور بد قیافه
نموده گوز جمهوری کلافه
زند بس لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو این حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایت
نماید گه سلیمان را حمایت
شود گاهی تدین را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحه جمهوری از بر
عجب جنسی است این، الله اکبر
گهی عرعر نماید، چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل ز گردن بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران «رهنما» گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول های بی نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کردست اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلمبر زاده شیخ العراقین
کند فریادها، با شیون و شین
که جمهوری بود بر گردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طلبکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین سالوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری عجب دارم من از او
مگر او غافلست از قصد یارو
که می خواهند نشیند جای قاجار
همانطوری که کرد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم آن رند سیاسی
به افسون های نرم دیپلماسی
ز کمپانی نماید حق شناسی
زند «تیپا» به قانون اساسی
به سردار سپه گوید به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
نمایش می دهد این هفته «عارف »
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت می شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود، غوغا پدیدار
میتینگ و کنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
بر این مخلوق بی عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخص لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام السلطنه، مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز بزاز و ز عطار و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نمایم اکثریت را معین
شود این کار قبل از عید روشن
به جمهوری بگیرم رأی قطعا
نه قانون می شود مانع نه افکار
به زور مشت، فیصل می دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
ز جمهوری اشارات و کنایات
مسلسل می رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز انصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز تبریز و ز قزوین و ز زنجان
ز کرمانشاه و کردستان و گیلان
بروجرد و عراق و یزد و کرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ما بود دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است و ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
به جز مشروطه خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگر گردند خیلی بدلعابی
بیاویزیمشان بر چوبه دار
به نام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست «سرپرسی لرن » را
برد گر «شومیاتسکی » سؤ ظن را
فرستیم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
«کریم رشتی » آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری، توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم، از مدرس
جوابش گفت: باید رطب ویابس!
اگر مقصود خود را کرد تکرار
به پیچیمش، به دور خلق، دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که «سردار سپه » عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع های فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علم ها سبز و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از این افکار مالیخولیائی
به مجلس اکثریت شد هوائی
تدین کرد خیلی بی حیائی
به یک دم بین افرادش جدائی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار!
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به جا یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
«تدین » خصم «سردار سپه » بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی؛ خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل، بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپاشد در جماعت شور و شرها
شکست از خلق مسکین دست و سرها
«رضا خان » در قبال این هنرها
شنید از مؤتمن توپ و تشرها
که این کارت چه بود، ای مرد غدار؟
چرا کردی به مجلس، این چنین کار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر و جوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن، اندر این هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد، ازین حرکت پشیمان
به سعد آباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد ازین بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید، هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که کردش باز اغوا «ناصر سیف »
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
به جز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از اوبالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
به سوی رودهن آخر چمان شد
همان چیزی که می دیدم همان شد
کشیده شد، میان مملکت جار
که از میدان به در رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی، از راه آمد
که اکنون تلگراف شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس، عقیدت خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باشد پرستار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز از ولایات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نماید از «رضا خان » دفع آفات
قشون غرب گردد، زود سیار
سوی مرکز، پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک التیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان، دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش، تا فراش آباد
بباید بر مراد ما، شود کار
ولی بر توپ خالی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها، چون شنیدند
ز جای خویش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود، از ترس ریدند
نود رأی موافق، آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
«سلیمان بن محسن » شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مسلم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببستند، عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۰
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
به امید توام خرسند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۷
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۴
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۷
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱۴
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
شد مشتبه ز کعبه به میخانه راه ما
ای خوشتر از هزار یقین اشتباه ما
می در سر و قرابه در آغوش و نام زهد
وا خجلتا که شحنه بر آید ز راه ما
مائیم آن صلاح پرستان که می فروش
برداشت طرح میکده از خانقاه ما
آخر تن ضعیف کشیدم به پای خم
رست از کنار چشمه حیوان گیاه ما
تحریص زاهدان به ثوابم دهد عذاب
یا رب چه بود و چیست ندانم گناه ما
راهم ز گوش بست و به چرخم ستاره سوخت
این بود عاقبت اثر اشک و آه ما
چشمم بگو فتاده کنم فرش راه عشق
باشد مگر که یوسفی افتد به چاه ما
از احتساب شحنه چشمت چو شبروان
در دیده گوشه گوشه گریزد نگاه ما
چشمم به راه صبح شب غم سفید ماند
یا رب کسی مباد به روز سیاه ما
یغما ز اشک و آه رعایای چشم و دل
پیداست داد و داوری پادشاه ما
ای خوشتر از هزار یقین اشتباه ما
می در سر و قرابه در آغوش و نام زهد
وا خجلتا که شحنه بر آید ز راه ما
مائیم آن صلاح پرستان که می فروش
برداشت طرح میکده از خانقاه ما
آخر تن ضعیف کشیدم به پای خم
رست از کنار چشمه حیوان گیاه ما
تحریص زاهدان به ثوابم دهد عذاب
یا رب چه بود و چیست ندانم گناه ما
راهم ز گوش بست و به چرخم ستاره سوخت
این بود عاقبت اثر اشک و آه ما
چشمم بگو فتاده کنم فرش راه عشق
باشد مگر که یوسفی افتد به چاه ما
از احتساب شحنه چشمت چو شبروان
در دیده گوشه گوشه گریزد نگاه ما
چشمم به راه صبح شب غم سفید ماند
یا رب کسی مباد به روز سیاه ما
یغما ز اشک و آه رعایای چشم و دل
پیداست داد و داوری پادشاه ما
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۱
این مثنوی به بحر هزج مسدس مقصور سروده شده و واقعه آن در کاشان اتفاق افتاده است و بطور خلاصه چنین است که چند نفر شبی در کاشان به شاهد بازی ومیخوارگی مشغول شدند، در این میان زنی مکاره بر این راز آگاه شد و با چند نفر که خود را به «نیم سوز» مسلح کرده بودند بر آنها تاخت و مجبور به فرارشان کرد اما سر دسته شاهد بازان و میخواران به دست «نیم سوز بدستان» افتاد و کتک مفصلی خورد، بقیه این حکایت شیرین را باید در کتاب خواند.
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۸ - خاتمه
گرفتم آنکه باز ار بخت فیروز
شب یلدای ما را بر دمد روز
سمند تند گردون رام گردد
مدار مهر و مه بر کام گردد
کند تجدید عهد نوبهاران
شود خرم بساط لاله زاران
همی بر جای قطره ابر نیسان
چکد آموده ای در عقد مرجان
ز اغصان غنچه یاقوت بالد
هزار از حنجر داود نالد
شمر از جنبش باد بهاری
نه موج آرد کند آئینه داری
نسیم از گلشن فردوس خیزد
صبا بر فرق ریحان روح بیزد
زند چشمک همی ز اطراف گلزار
به جای چشم نرگس عبهر یار
دمد ریحان خط و جعد کاکل
ز مرغول بنفشه زلف سنبل
به بزم اندر به جای باده خمار
کند در جام ساغر خون اغیار
نه این خنیاگران نغمه پرداز
زند ناهید چنگی زخمه ساز
نه شیرین شاهدی گردد ز رضوان
به جای خم ز کوثر جام گردان
بجای نشاه راح ارغوانی
همی بخشد حیات جاودانی
چه حاصل زین همه ملزوم اطراب
که شد بگسسته سلک نظم احباب
محال است از خلاف روزگاران
که دیگر بار جمع آیند یاران
هم ار این رشته عهد گسسته
به دست جهد گردد باز بسته
کجا عمر گذشته آیدی باز
ز نای کشته کس نشنیده آواز
به طیبت داستانی ساز کردم
لآلی با خزف انباز کردم
به دکان اندرون شهد است و حنظل
زکال و نافه و چوب است و صندل
زهر جنس آدمی آید به بازار
شود هر کس متاعی را خریدار
گشادم این دکان را از دو سو در
بهر در بر نهادم کاله ای بر
درین سوق از سفیدی و سیاهی
بخر از من بهر نرخی که خواهی
اگر شوخی خری این فحش مادر
وگر بقال طبع این نقل و گوهر
شب یلدای ما را بر دمد روز
سمند تند گردون رام گردد
مدار مهر و مه بر کام گردد
کند تجدید عهد نوبهاران
شود خرم بساط لاله زاران
همی بر جای قطره ابر نیسان
چکد آموده ای در عقد مرجان
ز اغصان غنچه یاقوت بالد
هزار از حنجر داود نالد
شمر از جنبش باد بهاری
نه موج آرد کند آئینه داری
نسیم از گلشن فردوس خیزد
صبا بر فرق ریحان روح بیزد
زند چشمک همی ز اطراف گلزار
به جای چشم نرگس عبهر یار
دمد ریحان خط و جعد کاکل
ز مرغول بنفشه زلف سنبل
به بزم اندر به جای باده خمار
کند در جام ساغر خون اغیار
نه این خنیاگران نغمه پرداز
زند ناهید چنگی زخمه ساز
نه شیرین شاهدی گردد ز رضوان
به جای خم ز کوثر جام گردان
بجای نشاه راح ارغوانی
همی بخشد حیات جاودانی
چه حاصل زین همه ملزوم اطراب
که شد بگسسته سلک نظم احباب
محال است از خلاف روزگاران
که دیگر بار جمع آیند یاران
هم ار این رشته عهد گسسته
به دست جهد گردد باز بسته
کجا عمر گذشته آیدی باز
ز نای کشته کس نشنیده آواز
به طیبت داستانی ساز کردم
لآلی با خزف انباز کردم
به دکان اندرون شهد است و حنظل
زکال و نافه و چوب است و صندل
زهر جنس آدمی آید به بازار
شود هر کس متاعی را خریدار
گشادم این دکان را از دو سو در
بهر در بر نهادم کاله ای بر
درین سوق از سفیدی و سیاهی
بخر از من بهر نرخی که خواهی
اگر شوخی خری این فحش مادر
وگر بقال طبع این نقل و گوهر
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱ - شأن نزول
مثنوی صکوک الدلیل به بحر متقارب مثمن مقصور ساخته شده و یغما آنرا در شش روز به نظم در آورده است چنانچه خود گوید:
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک نکته خام تبدیل شد
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
صکوک الدلیل برای سید قنبر روضه خوان خواری که برادر زن میرزا بزرگ نوری وزیر ذوالفقار خان سردار سمنانی بوده ساخته شده. میرزا بزرگ نوری در اواخر کار، وزیر بهاء الدوله بهمن میرزا قاجار بود.سبب سرائیدن این کتاب آن بود که یغما کتابی به جهت میرزا بزرگ توسط سید قنبر فرستاد. سید این کتاب و همچنین قلمدانی از اموال یغما را ربود. پس شاعر را دیگ خشم به جوش آمده وی را رستم السادات لقب داد و این مثنوی را که علی الظاهر مدح است در هجو وی بسرود.
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک نکته خام تبدیل شد
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
صکوک الدلیل برای سید قنبر روضه خوان خواری که برادر زن میرزا بزرگ نوری وزیر ذوالفقار خان سردار سمنانی بوده ساخته شده. میرزا بزرگ نوری در اواخر کار، وزیر بهاء الدوله بهمن میرزا قاجار بود.سبب سرائیدن این کتاب آن بود که یغما کتابی به جهت میرزا بزرگ توسط سید قنبر فرستاد. سید این کتاب و همچنین قلمدانی از اموال یغما را ربود. پس شاعر را دیگ خشم به جوش آمده وی را رستم السادات لقب داد و این مثنوی را که علی الظاهر مدح است در هجو وی بسرود.