عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
رشحه : رشحه
نامشخص
جدا از زلف و رخسار تو جان دادم به ناکامی
نه خرم از تو در صبحی نه دلشاد از تو در شامی
ندارم غم ز قرب مدعی رشحه که در کویش
کنون قربی که هست او را فراهم بود ایامی
شهنشاه جهان شهزاده محمود آن جوانبختی
که عقل پیر باشد پیش رای پخته‌اش خامی
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
زان روز که شد بنای این نه طارم
بس دور زد آسمان و گردید انجم
تا یک در بی‌نظیر آمد به وجود
وان در یگانه کیست مریم خانم
هاتف اصفهانی : اشعار عربی
شمارهٔ ۳ - فی مدیح الرسول صلی الله علیه و آله و سلم
نادمت اهل الحمی یوما بذی سلم
فارفتهم و ندیمی بعدهم ندم
عاشرتهم غانما بالطیب و الطرب
هاجرتهم نادما بالهم و السدم
اصبحت من وصلهم فی‌الروح و الفرح
امسیت من هجرهم فی‌الضر و السقم
فی ربعهم عشت ملتذا بصحبتهم
والدهر یعتقب اللذات بالالم
حاشای ما کنت من یختار فرقتهم
لکن قضاء جری فی اللوح بالقلم
فلیس لی منیه منذ افتقدتهم
الا ملاقاتهم فی ذلک الحرم
ما بال عینی تذری من تذکرهم
بمدمع هطل کالغیث منسجم
کالمزن تهمی بوبل معذق و دق
متی تشاهد و مض البرق من اضم
حاولت املی کتابا کی اشیر بما
قلبی یقاسیه فی نبذ من الکلم
من ذکرهم هملت عینی فما نزلت
علی الرقیمه حرف غیر منعجم
مهما و طئت ربی نجد و تربته
مالی تسابق راسی مسرعا قدم
یا حبذا الربع و الاطلال و الدمن
من ارض نجد سقاه الله من دیم
فیالها تربه کالمسک طیبة
جادت علیه الغوادی اجود الرهم
کانها رفرف خضر قد انبسطت
تحت القر تفل و الریحان و العنم
متی تهب صبا نجد بریلها
یستنشق المسک منها کل ذی خشم
طوبی لصاد تروی من مناهلها
فی الحر مغترفا من مائها الشیم
فلو غسلت العظام البالیات به
تعود منه حیوة الاعظم الرمم
قد کان سکانها مستانسین بها
فی ارغد العیش محفوفین با النعم
فالدهر غافصهم فیها و اجلاهم
عنها و فرقهم بالاهل و الحشم
بیوتهم قد حوت صفرا بلا اهل
خیامها قد خلت من ساکن الخیم
اضحت مساکن سادات اولی خطر
ظلت منازل اشراف ذوی همم
مأوی الثعالب و الذئبان الضبع
مثوی الرفاقیف و الغربان و الرخم
فاقفرت دورهم حتی کان بها
مستأنسا بعد لم یسکن و لم یقم
و سد باب لدار ترب سدته
کانت مناص و جوه العرب و العجم
دار لال رسول الله مقفرة
بنائها اسست بالجود و الکرم
داریباهی بها جبریل مفتخرا
لوعد فیها من الحجاب و الخدم
عفت رسوم مغاینهم و لولاهم
رب‌الخلیقة خلق‌الخق لم یرم
قلوبهم من سلاف العلم طافحة
تفض منها و تجری صفوة الحکم
وجوههم عن جمال‌الحق حاکیه
عن درک انوارهم طرف العقول عمی
ما للقدیم شبیه حادث لکن
حدوثهم اشبه الاشیاء بالقدم
یا فجعتی حین ما اصغی مصائبهم
ما لا یطاق لسانی ذکرها و فمی
اوذوا و قد صبروا فی کل ماظلموا
والله من ظالمیهم خیر منتقم
یعجل الله فی اظهار قائمهم
حتی یزیج ظلام الاعصر الدهم
و یملاء الارض عدلا بعد ماملئت
ظلماء ظلم علی الافاق مرتکم
یا سادتی یا موالی الکرام بکم
رجاء عبد کثیرالذنب مجترم
قد اصبحت لممی بیضاء فی سرف
والوجه کالقلب مسود من اللمم
ظهری انحنی و انثنی من حمل اوزار
صغارها کالجبال الشم فی‌العظم
مالی سوی حبکم والاعتصام بکم
مطفی لحدة نار اوقدت جرمی
فحبکم لمضیق اللحد مدخری
و بغض اعدائکم فی‌الحشر معتصمی
لو لم ینلنی شراب من شفاعتکم
یا حر قلب من‌الحرمان مضطرم
اتیتکم بمدیح لایلیق بکم
و هل یلیق بکم ما اسود من قلمی
کلا هل یتاتی نشر مدحتکم
من اعجمی بنظم غیر منتظم
هیهات و البلغاء الماد حون وان
اطروا بکل لسان عد فی بکم
لا من مدبحی و لکن من مواهبکم
ارجو الحمایه یوما للعصاه حمی
و کل ذی و طراعیت مذاهبه
لورام ابواب اهل الجود لم یلم
صلی علیکم باذکاها و اطیبها
رب البرایا صلوة غیر منحسم
ما انضرت ارض نجد من غمایمها
خضر المرابع و الاطلال و الاکم
و استطربت سجعا فیها حمایمها
مغردات علی اغصان بالنغم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۲
یا رب به علی بن ابی طالب و آل
آن شیر خدا و بر جهان جل جلال
کاندر سه مکان رسی به فریاد همه
اندر دم نزع و قبر هنگام سؤال
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۷
یا رب به رسالت رسول الثقلین
یا رب به غزا کنندهٔ بدر و حنین
عصیان مرا دو حصه کن در عرصات
نیمی به حسن ببخش و نیمی به حسین
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳۵
ای شیر خدا امیر حیدر فتحی
وی قلعه گشای در خیبر فتحی
درهای امید بر رخم بسته شده
ای صاحب ذوالفقار و قنبر فتحی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۰
از چهره همه خانه منقش کردی
وز باده رخان ما چو آتش کردی
شادی و نشاط ما یکی شش کردی
عیشت خوش باد عیش ما خوش کردی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
غزل ۹
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهٔ چین است مشکین خامه‌ات کآثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار می‌کرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بی‌دولتان عار است دانا را و لیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۴
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باده برفروز به بزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته به ساغر زرین شرابها
در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
می‌خواره را گناه و گنه را عقابها»
در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها
شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۷
ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار!
جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟
زلف نگونسار کرده‌ای و ندانی
کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
روی تو تابنده ماه بر زبر سرو
موی تو تابیده مشک از بر گلنار
چشم تو ترکی و کشوریش مسخر
زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
ریحان داری، دمیده بر گل نسرین
مرجان داری، نهاده بر در شهوار
آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از آن دو طرهٔ طرار
فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک
چهر تو باغی است لاله‌زار و سمن‌زار
ز آن لب شیرین تو بدیع نماید
این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
ختم بود بر تو دلربایی، چونانک
نیکی و پاکی به دخت احمد مختار
زهرا، آن اختر سپهر رسالت
کو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه، فرخنده مام یازده سرور
آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار
پرده‌نشین حریم احمد مرسل
صدر گزین بساط ایزد دادار
عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد
ایمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار
از پی تعظیم نام نامی زهراست
اینکه خمیده است پشت گنبد دوار
بر فلک ایزدی است نجمی روشن
در چمن احمدی است نخلی پربار
بار ولایش به دوش گیر و میندیش
ای شده دوش تو از گناه گرانبار!
عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن
عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار
کوس کمالش گذشته از همه گیتی
صیت جلالش رسیده در همه اقطار
فر و شکوه و جلال و حشمت او را
گر بندانی، ببین به نامه و اخبار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۱
باز به پا کرد نوبهار، سرادق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف راه مضایق
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رایق
هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
تا که نماز آورد به رب مشارق
خیز که مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجت یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهان‌نمای ضمایر
ناخن فکرش گره‌گشای دقایق
از پی او رو، که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق
چشم من از مهر برگشای و نگه دار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۶
ای به روی و به موی، لاله و سوسن!
سبزه داری نهفته در خز ادکن
سوسن تو شکسته بر سر لاله
لالهٔ تو شکفته در بن سوسن
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
سر زلف ربوده بوی ز لادن
آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن
هر کجا دست برزنی به سر زلف
رود از خانه بوی مشک به برزن
زلف را بیهده مکاه که باشد
دل عشاق را به زلف تو مسکن
خود به گردن تو راست خون جهانی
کی رسد دست عاشقانت به گردن؟
نرم گردد کجا دل تو به افغان؟
که به افغان نه نرم گردد آهن
من نجویم به جز هوای دل تو
تو نجویی به جز بلای دل من
نازش تو همه به طرهٔ گیسو
نازش من همه به حجت ذوالمن
مهدی‌بن‌الحسن ستودهٔ یزدان
شاه علم‌آفرین و جهل پراکن
کار گیتی از اوست جمله به سامان
پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
خرم آن روی، کش نماید دیدار
فرخ آن دست، کش رسید به دامن
آن که جز راه دوستیش بپوید
از خدایش بود هزار زلیفن
پای از جادهٔ خلافش برکش
دست در دامن ولایش برزن
ای ولی خدای! خیز وز گیتی
بیخ ظلم و بن ستم را برکن
پدری را تویی پسر که هزاران
گردن بت شکست و پشت برهمن
بتگران‌اند و بت‌پرستان در دهر
خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
چند ای خسرو زمانه! به گیتی
بی‌تو خاصان کنند ناله و شیون؟
به فلک بر فراز رایت نصرت
خاک در چشم دیو خیره بیاکن
خیمهٔ عدل را به‌پا کن و بنشین
که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
قومی از کردگار بی‌خبران را
جایگاه تو گشته مکمن و مسکن
تیغ خونریزی از نیام برون کن
وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
خرم آن روز کاین چنین بنشینی
ای گدای در تو چرخ نشیمن!
رایت دین مصطفی بفرازی
از حد ترک تا مداین و مدین
ملک‌الشعرای بهار : مسمطها
شمارهٔ ۳
ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن
در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن
در ترانه معنی دم ز سر مولا زن
و آن گه از غدیر خم بادهٔ تولا زن
تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی
در خم غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد
کز صفای او روشن جان باده‌نوش آمد
وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد
کآن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد
با هیولی توحید در لباس انسانی
حیدر احد منظر، احمد علی سیما
آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا
در جمال او ظاهر سر علم الاسما
بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا
ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی
خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان
قلزم صفا را فلک، فلک صدق را سکان
اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان
ممکنی است بی‌ایجاب، واجبی است بی‌امکان
ثانیی است بی‌اول، اولی است بی‌ثانی
در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را
کز پی کمال دین، شو پذیره حیدر را
پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را
برد بر سر منبر حیدر فلک‌فر را
شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نورانی
گفت : « بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را
هم به جان بیاویزید گوهر تولا را
پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را
این وصی برحق را، این ولی والا را
با رضای او کوشید در رضای یزدانی»
کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟
کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟
به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند
حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند
شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی
پور موسی جعفر، آیت‌الله اعظم
آن که هست از انفاسش زنده عیسی مریم
در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم
آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم
می‌کند به درگاهش صبح و شام دربانی
عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را؟
جان و دل چه‌سان گویند مدحت و ثنایش را؟
گر رضای حق جویی، رو بجو رضایش را
هر که در دل افرازد رایت ولایش را
همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی
ملک‌الشعرای بهار : مسمطها
شمارهٔ ۴
زال زمستان گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه‌گون زد
ماه سفندارمذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار جیش براند
از سپه دی سلاحها بستاند
گل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا! عبدالمجید خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گویی خود مرتشی نبوده و راشی
حیف است آنجا که دادخواه تو باشی
بر من مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگ است
ور کنمش هجو، راه قافیه تنگ است
صرفنظر گر کنم ز بس که دبنگ است
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم : « شاها! شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن‌باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف»
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرا بود به کار و تولا
تا که پس از «لا» رسد سرادق «الا»
خرم و سرسبز مان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۲
غمم غم بی و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۶
بیا سوته دلان گردهم آئیم
سخنها واکریم غم وانمائیم
ترازو آوریم غمها بسنجیم
هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۲ - دوازده بند در مرثیهٔ شاهنشاه مغفور شاه طهماسب صفوی انارالله برهانه
ناگهان برخاست ظلمانی غباری از جهان
کز سوادش در سیاهی شد زمین و آسمان
ناگهان سر کرد طوفان خیز سیلی کز زمین
کند بیخ خرمی تا دامن آخر زمان
ناگهان آتش چکان سیفی برآمد کز هوا
برتر و خشک جهان شد بی‌دریغ آتش فشان
ناگهان در هفت گردون اضطرابی شد پدید
کز تزلزل شد خلل در چار دیوار جهان
ناگهان در شش جهت شد وحشتی کز دهشتش
طایران قدسی افتادند زین هفت آسمان
ناگهان آهی برآمد از نهاد روزگار
کز تف او قیرگون شد قیروان تا قیروان
ناگهان حرفی به ایما و اشارت گفته شد
کز تکلم ساخت جن و انس را کوته‌زبان
این چه حرف دل‌خراش ناملایم بود آه
کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سیاه
ای فلک دیدی که بیداد تو با عالم چه کرد
باد قهرت با چراغ دوره آدم چه کرد
بر سر ایوان کیوان گرد این طوفان چه بیخت
با رخ خورشید تابان دود این ماتم چه کرد
از بساط شش جهت دست غنیم جان چه برد
با بسیط نه فلک موج محیط غم چه کرد
این خسوف بی‌گمان بر مه چه دیواری کشید
وین کسوف ناگهان با نیر اعظم چه کرد
دهر کز فیض دم عیسی به خلقی داد جان
از گران جانی ببین با شاه عیسی دم چه کرد
داغ مرگ افتاده بی‌مرهم ندانم شاه را
وقت چون دریافت با آن داغ بی‌مرهم چه کرد
خاتم شاهی که به روی نام شاهی نقش بود
دست حکاک اجل با نقش آن خاتم چه کرد
دست دوران شد تهی کان نقد جان برجا نماند
پشت گردون شد دو تا کان گوهر یکتا نماند
حیف از آن جمشید خورشید افسر گردون سریر
حیف از آن دارای گیتی داور روشن ضمیر
حیف از آن خاقان قیصر چاکر کسری غلام
کانچه ممکن بود بودش در جهان الا نظیر
حیف از آن شاه حسن خلق جهان پرور که بود
خلق او خلق عظیم و ملک او ملک کبیر
حیف از آن داور که در عهدش نشد هرگز بلند
نالهٔ شیخ کبیر و گریهٔ طفل صغیر
حیف از آن تمکین که در اوقاف عالم‌گیریش
گوش چرخ چنبری نشنید بانگ داروگیر
حیف از آن تدبیر عالم‌گیر کز تاثیر آن
بود در طوق اطاعت گردن چرخ اسیر
حیف از آن پرگاردار مرکز عالم که بود
در جهان نازان به دور او سپهر مستدیر
شاه جنت بزم رضوان حاجب غفران پناه
سدرهٔ ماوای معلی آشیان طهماسب شاه
خسرو صاحبقران شاهنشه نصرت قرین
داور دارا نشان فرمانده مسند نشین
آفتاب دین و دولت کامیاب بحر و بر
پاسبان ملک و ملت قهرمان ماء و طین
شهسوار عرش میدان چوگان که داشت
اضطراب اندر خم چوگان او گوی زمین
آن که دایم آستان اولینش را ز قدر
آسمان هفتمین خواندی سپهر هشتمین
وانکه بودی با وجود نسبت فرزندیش
روز و شب لاف غلامی با امیرالمؤمنین
آن خداوندی که پیشش سر نهاد و دست بست
هرکه در روی زمین شد صاحب تاج و نگین
اهتمامش گرچه در دهر از ید علیا نهاد
بارگاه سلطنت را پایه بر چرخ برین
کرد ناگه همتش آهنگ ماوای دگر
در جهان چتر همایون کند و زد جای دگر
چون به گردون بانک رستاخیز این ماتم رسید
صور اسرفیل گفتی چرخ روئین خم دمید
آنچنان تاج مرصع بر زمین زد آفتاب
که آسمان را پشت لرزید و زمین را دل طپید
بر سر و تن چرخ پیر از بهر ترتیب عزا
شب سیه عمامه بست و صبح پیراهن درید
زهرهٔ گردون نشین زین نغمهٔ طاقت گسل
نوحه را قانون نهاد و چنگ را گیسو برید
پشت عرش از حمل این بار گران صد جا شکست
قامت کرسی ز عظم این عزا صد جا خمید
از صدای طشت زرینی کزین ایوان فتاد
پیک آه خلق هفت اقلیم تا کیوان دوید
در زمین عیسی دمی جام اجل بر لب نهاد
که آسمان شرمنده شد وز کردهٔ خود لب گزید
آه از آن ساعت که شه می‌کرد عالم را وداع
وز لبش گوش جهان می‌کرد این حرف استماع
کای سرای دهر ترتیب عزای من کنید
ساز قانون مصیبت از برای من کنید
حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنید
جای در پای سریر عرش‌سای من کنید
رخش افغان را عنان در ابتلای من دهید
اشگ خونین را روان در ماجرای من کنید
حرف ماتم را که باد از صفحهٔ ایام حک
نقش دیوار و در دولت‌سرای من کنید
از زبان و چشم ودل فریاد و زاری و فزع
در خور شان و شکوهٔ کبریای من کنید
گریه‌ای کاندر جهان نگذارد آثار سرور
بر سریر و مسند و چتر و لوای من کنید
مرکب چوبین تن بی‌یال ودم را بعد از آن
بر در آرید و به جای باد پای من کنید
من خود از قطع امل کردم وداع جان خود
بر شما بادای هواداران که با یاران خود
چون نشینید از من و ایام من یاد آورید
وز زمان عافیت فرجام من یاد آورید
بشنوید آغاز و انجام حدیث خسروان
پس ز آغاز من و انجام من یاد آورید
هرکجا حکمی شود بر طبق حکم حق روان
از من و حقیت احکام من یاد آورید
هرکجا بینید زهر خشم در جام غضب
از من و از خلق خشم آشام من یاد آورید
هرکجا آرام گیرد سائلی در راه خیر
از شتاب عزم بی‌آرام من یاد آورید
روز بازار سخا کایند بر در خاص و عام
از عطای خاص و لطف عام من یاد آورید
خطبهٔ من چون شد آخر هر کجا در خطبه‌ها
نام شاهی بشنوید از نام من یاد آورید
من ز گیتی می‌روم گیتی پناه من کجاست
حارس دین وارث تخت و کلاه من کجاست
یارب آن شاه گران مقدار کی خواهد رسید
بر سر ملک آن جهان سالار کی خواهد رسید
گشته کوته دست سرداران دهر از کار ملک
باعث سرکاری این کار کی خواهد رسید
آن که بیرون زد ز مهد غیبت کبری قدم
بر سر دجال مهدی‌وار کی خواهد رسید
مرکز عالم که بیرونست از پرگار ضبط
از قدوم آن به آن پرگار کی خواهد رسید
از خزان مرگ من گلزار دین پژمرده شد
باد نوروزی به این گلزار کی خواهد رسید
گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم
مژده یوسف به این بازار کی خواهد رسید
از قدوم آن مسیحا دم نوید جان به تن
می‌رسد اما به این بیمار کی خواهد رسید
از فراقش می‌زند پر مرغ روحم در قفس
از زبان او سخن گویند با من یک نفس
وه که با خود بردم آخر حسرت دیدار او
خار خار من به جا مانده از گل رخسار او
وه که روز مرگ از دوری مداوائی نکرد
تلخی کام مرا شیرینی گفتار او
من که پرگار جهان از بهر او می‌داشتم
گرد این مرکز ندیدم گردش پرگار او
خواهد آوردن به جنبش خفتگان خاک را
چهرهٔ رایات منصور ظفر آثار او
شکر کایام از زبان تیغ او آماده ساخت
حجت قاطع برای خصم دعوی دار او
حیف کاندر خاتم دوران نگین آسا ندید
دیدهٔ من گوهر ذات گران مقدار او
کاش چندان مهلتم بودی که یک دم دیدمی
در جهان سالاری رای جهان سالار او
وان چه چشم و گوش دوران انتظارش می‌کشید
هم به کیفیت شنید و هم به استقلال دید
یارب آن ظل همایون در جهان پاینده باد
وین زمان امن تا آخر زمان پاینده باد
پایهٔ آن داور مسند نشین بر جا نماند
سایهٔ این خسرو نشان پاینده باد
خیمهٔ منصوب آن خلد آشیان را دور کند
خرگه مرفوع این عرش آستان پاینده باد
جان خود بر کف نهاد از بهر پاس جان او
از برای پاس وی آن پاسبان پاینده باد
ختم دولتهاست این دولت الهی مدتش
تا زمان دولت صاحب زمان پاینده باد
دور استقرار آن نصرت قرین آمد به سر
عهد استقلال این صاحبقران پاینده باد
وان سهیل برج عصمت نیز کاندر ضبط ملک
کرد یک رنگی به آن گیتی ستان پاینده باد
محتشم ختم سخن کن بر دعای جان شاه
کایزدش از فتنهٔ آخر زمان دارد نگاه
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۵ - وله فی مرثیه امام حسین بن علی علیه التحیة والثناء
این زمین پربلا را نام دشت کربلاست
ای دل بی‌درد آه آسمان سوزت کجاست
این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است
ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بکاست
این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر
گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست
این مکان بوده است روزی خیمه‌گاه اهل‌بیت
کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمه‌هاست
کشتی عمر حسین اینجا به زاری گشته غرق
بحر اشگ ما درین غرقاب بی‌طوفان چراست
اینک قبهٔ پر نور کز نزدیک ودور
پرتو گیتی فروزش گمرهان را ره‌نماست
اینک حایر حضرت که در وی متصل
زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست
اینک سدهٔ اقدس که از عز و شرف
قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست
اینک مرقد انور که صندوق فلک
پیش او با صد هزاران در و گوهر بی‌بهاست
اینک تکیه‌گاه خسرو والا سریر
کاستان روب درش را عرش اعظم متکاست
اینک زیر گل سرو گلستان رسول
کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست
اینک خفته در خون گلبن باغ بتول
کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست
این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم
همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست
این سرور سینهٔ زهراست کز سم ستور
سینهٔ پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست
این انیس جان پیغمبر حسین‌بن علی است
کز سنان‌بن انس آزرده تیغ جفاست
این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست
کز ستور افتاده بی‌یاور به دشت کربلاست
این حبیب ساقی کوثر وصی بی‌سراست
کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست
این سرافراز بلنداختر که در خون خفته است
نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست
این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است
جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست
این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است
قرةالعین علی چشم و چراغ اوصیاست
این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست
درةالتاج شه دین تاجدار هل اتاست
این دل آرام ولی حق امیرالمؤمنین
کامکارانت منی نامدار انماست
این گزین عترت حیدر امام المتقین
پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست
پا درین مشهد به حرمت نه که فرش انورش
لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضی است
دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای
کز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست
مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند
آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست
می‌شود شام از شفق ظاهر که بر بام فلک
سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست
طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ
مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست
خاکسارانی که بر رود علی بستند آب
گو نگه دارید آبی کاتش او را در قفاست
تیره گشت از روبهان ماوای شیری کز شرف
کمترین جای سگانش چشم آهوی خطاست
ای دل اینجا کعبهٔ وصل است بگشا چشم جان
کز صفا هر خشت این آیینه گیتی نماست
زین حرم دامن کشان مگذر اگر عاقل نه‌ای
کاستین حوریان جاروب این جنت سر است
رتبهٔ این بارگه بنگر که زیر قبه‌اش
کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست
یا ملاذالمسلمین در کفر عصیان مانده‌ام
از خداوندم امید رحمت و چشم عطاست
یا امیرالمؤمنین از راندگان درگهم
وز در آمرزگارم گوش بر بانک صلاست
یا امام‌المتقین از عاصیان امتم
وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست
یا معزالمذنبین غرق کبایر گشته‌ام
وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست
یا شفیع‌المجرمین جرمم برونست از عدد
وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست
یا امان الخائفین اینجا پناه آورده‌ام
وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست
یا اباعبدالله اینک تشنهٔ ابر کرم
از پی یک قطره پویان برلب بحر سخاست
یا ولی‌الله گدای آستانت محتشم
بر در عجز و نیاز استاده بی‌برگ و نواست
مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است
وز ره دور و درازش رو در این دولتسرا است
دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان
وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست
از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر
جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست
چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است
گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع)
السلام ای عالم اسرار رب‌العالمین
وارث علم پیمبر فارس میدان دین
السلام ای بارگاهت خلق‌را دارالسلام
آستان رویت بطرف آستین روح‌الامین
السلام ای پیکر زایر نوازت زیر خاک
از پی جنت خریدن خلق را گنج زمین
السلام ای آهن دیوار تیغت آمده
قبلهٔ اسلام را از چارحد حصن حصین
السلام ای نایب پیغمبر آخر زمان
مقتدای اولین و پیشوای آخرین
شاه خیبر گیر اژدر در امام بحر و بر
ناصر حق غالب مطلق امیرالمؤمنین
ملک دین را پادشاه از نصب سلطان رسل
مصطفی را جانشین از نص قرآن مبین
بازوی عونت رسول‌الله را رکن ظفر
رشتهٔ مهرت رجال‌الله را حبل‌المتین
هر که در باب تو خواند فضلی از فصل کلام
در مکان مصطفی داند بلا فصلت مکین
بوترابت تا لقب گردیده دارد آسمان
چون یتیمان گرد غم بر چهره از رشک زمین
چون سگ کویت نهد پا بر زمین در راه او
گستراند پرده‌های چشم خود آهوی چین
مایهٔ تخمیر آدم گشت نور پاک تو
ورنه کی می‌بست صورت امتزاج ماء و طین
آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو
ساخت نص فوق ایدیهم تو را نقش نگین
چون یدالهی که ابن عم رسول‌الله بود
ایزدت جا داده بالا دست هر بالانشین
آن یدالله را که ابن عم رسول‌الله بود
گر کسی همتاش باشد هم رسول‌الله بود
ای به جز خیرالبشر نگرفته پیشی بر تو کس
پیشکاران بساط قرب را افکنده پس
فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت
ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس
چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس
عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس
گر کند کهتر نوازی شاهباز لطف تو
بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس
ور کند از مهتران عزت ستانی قهر تو
سدره در چشم الوالابصار خوار آید چو خس
همتت لعل و زمرد در کنار سائلان
آن چنان ریزد که پیش سائلان مشت عدس
خادمان صد گنج می‌بخشند اگر از مخزنت
خازنان ز اندیشه جودت نمی‌گویند بس
آسمان از کهکشان وهاله بهر کلب تو
پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس
روز کین از پردلی گردان نصرت جوی شد
مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس
بار هستی بر شتر بندد عماری‌دار تو
دل تپد در کالبد روئین‌تنان را چون جرس
از هجوم فتنه برخیزد غبار انقلاب
راه بر گشتن ز پیشت گم کند پیک نفس
از سپاه خود مظفروار فردآئی برون
وز ملایک لشگر فتح و ظفر از پیش و پس
حمله‌آور چون شوی بر لشگر اعدا شود
حاملان عرش را نظارهٔ حربت هوس
بر سر گردنکشان چون دست و تیغ آری فرو
وز زبردستی رسد ضربت ز فارس برفرس
لافتی الا علی گویند اهل روزگار
ساکنان آسمان لاسیف الاذوالفقار
ای که پیغمبر مقام از عرش برتر یافته
ز آستانت آسمان معراج دیگر یافته
هم به لطفت از مقام قاب و قوسین از خدا
مصطفی اسرار سبحان‌الذی دریافته
هم به بویت از گلستان ماوحی هر نفس
شاه با اوحی مشام جان معطر یافته
چرخ کز عین سرافرازی رکاب کرده چشم
چشم خود را چشمهٔ خورشید انور یافته
مه که بر رخ دیده از نعل سم رخشت نشان
تا ابد اقبال خود را سکه بر زر یافته
نعل شبرنگت که خورشید سپهر دولت است
چرخ از آن روی زمین را غرق زیور یافته
نزد شهر علم از نزدیک علام‌الغیوب
چون رسیده جبرئیل از ره تو را در یافته
نخل پیوندت که مثمر گشته از باغ نبی
بهر نسبت گوهر شبیر و شبر یافته
حامل افلاک رحم‌آورده بر گاور زمین
بر سر دشمن تو را چون حمله‌آور یافته
طایر قدرت گه پرواز گوی چرخ را
گوی چوگان خورده‌ای از باد شهپر یافته
آن که زیر پای موری رفته در راهت نمرد
دایه از جاه سلیمانی فزونتر یافته
آن که بی‌مزد از برایت بوده یک ساعت به کار
کشور اجرا عظیما را مسخر یافته
کاسهٔ چوبین گدائی هر که پیشت داشته
از کف دریای خاصت کشتی زر یافته
وه چه قدر است نور درگهت را پایه‌وار
دست قدرت با گل آدم مخمر یافته
نور معبودی و آب و گل ظهورت را سبب
ز آسمان می‌آمدی می‌بود اگر آدم عرب
ای وجود اقدست روح روان مصطفی
مصطفی معبود را جانان تو جان مصطفی
گر نبوت هم نصیبت داد ایزد چون گذشت
بعد بلغ انت منی از زبان مصطفی
بر سپهر دولت آن نجمی که روشن گشته است
صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفی
در ریاض عصمت آن نخلی که از پیوند توست
میوه‌های جنت اندر بوستان مصطفی
شمسهٔ دین را درون حجره چون دارد مقام
از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفی
ای تو شهر علم را در آن که در عالم نکرد
سجده در پایت نبوسید آستان مصطفی
سایهٔ تیغت که پهلو می‌زند در ساق عرش
ز افتاب فتنه آمد سایبان مصطفی
داد از فرعون دعوای الوهیت نشان
جز تو هر کس شد مکین اندر مکان مصطفی
گر نباشد حرمت شان نبوت در میان
فرق نتوان کرد شانت را ز شان مصطفی
من که باشم تا که گویم این زمان در مدح تو
آن چنانم من که حسان در زمان مصطفی
این گمان دارم ولی کز دولت مداحیت
هست نام علی در خاندان مصطفی
با چنین حالی که من دارم عجب نبود اگر
شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفی
گوشهٔ چشمی فکن سویم به بینائی که داد
نرگست را تازگی ز آب دهان مصطفی
جانم از اقلیم آسایش غریب آواره‌ایست
رحم بر جان غریبم کن به جان مصطفی
تا دم آخر به سوی توست شاها روی من
وای جان من اگر آن دم نه بینی روی من
ای سلام حق ثنایت یا امیرالمؤمنین
وی ثنا خوان مصطفایت یا امیرالمؤمنین
در رکوع انگشتری دادی به سایل گشته است
مهر منشور سخایت یا امیرالمؤمنین
صد سخی زد سکه زر بخشی اما کس نزد
کوس سر بخشی ورایت یا امیرالمؤمنین
گشته تسبیح ملک آهسته هر گه در نماز
بوده رازی با خدایت یا امیرالمؤمنین
دامن گردون شود پرزر اگر تابد از او
گوشهٔ ظل عطایت یا امیرالمؤمنین
راست چون صبح دم روشن شود راه صواب
رایت افرازد چو رایت یا امیرالمؤمنین
روز رزم افکند در سرپنجهٔ خورشید رای
پنجهٔ ماه لوایت یا امیرالمؤمنین
صدره را از پایهٔ خود انتهای اوج داد
رفعت بی‌منتهایت یا امیرالمؤمنین
گه به چشم وهم می‌پوشد لباش اشتباه
عرش تا فرش سرایت یا امیرالمؤمنین
گه به حکم ظن ستون عرش را دارد بپا
بارگاه کبریایت یا امیرالمؤمنین
چون به امرت برنگردد مهر از مغرب که هست
گردش گردون برایت یا امیرالمؤمنین
یافت از دست و لایت فتح بر فتح دیگر
دست در حبل ولایت یا امیرالمؤمنین
جان در آن حالت که از تن می‌برد پیوند هست
آرزومند لقایت یا امیرالمؤمنین
گر مکان برتخت او ادنی کنی جایت دهند
انس و جان کانجاست جایت یا امیرالمؤمنین
حق‌شناسان گر به دست آرند معیار تو را
حد فوق ما سوی دانند مقدار تو را
ای که دیوان قضا قائم به دیوان شماست
تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست
گر ید بیضا چه مه شد طالع از جیب کلیم
پنجهٔ خورشید را مطلع گریبان شماست
آن ستون کز پشتی او قایمند ارکان عرش
در حریم کبریا رکنی ز ارکان شماست
این ندامت گوی زنگاری که دارد متصل
گردش از چوگان قدرت گوی میدان شماست
خوان وزیرا که قسمت بر دو عالم کرده‌اند
مایهٔ آن مانده یک ریزه از خوان شماست
اژدهایی کز عدو گنج بقا دارد نهان
چون عصا در دست موسی چوب ردبان شماست
بندهٔ پیرست کیوان کز کمال محرمی
از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست
عقل اول کز طفیلش می‌رسد لوح و قلم
پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست
هرکه را کاریست بر دیوان خیرالحاکمین
نیک چون روی رجوع او به دیوان شماست
من مریض درد عصیانم که درمانم توئی
دردمند این چنین محتاج درمان شماست
صد شکایت دارم از گردون اما یکی
بر زبانم نیست چون چشمم به احسان شماست
گر درین دور فلک شهری گدای محتشم
محتشم را حشمت این بس کز گدایان شماست
دین من شاها به ذات توست ایمان داشتن
وین به دوران چنین کفر است پنهان داشتن
ای تو را جای دگر در عالم معنی مقام
درگهت را قبله‌ایم و روضه‌ات را کعبهٔ نام
پیکرت گنج نجف نورت در گردون شرف
مرغ روحت از شرف عنقای قاف احترام
ما برین در زایران کعبهٔ اصلیم و هست
حج اکبر زان ما آنست و بس اصل کلام
گر یکی مانع نباشد گویم این بیت‌الحرم
نیست در حرمت سر موئی کم از بیت‌الحرام
گر به قدر اجر بخشی دوستان را منزلت
باشد از تمکین سراسر عرصهٔ دارالسلام
ور ز اعدا منتقم باشی به مقداری که بود
ننهد از کف تا ابد جبار تیغ انتقام
اهل عصیان گر تو را روز جزا حامی کنند
قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام
گر گشائی از شفاعت بر گنه‌کاران دری
بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام
خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت
وای بر پیک اجل گر کام بگشاید زکام
در جزای خصم اگر سرعت کنی نبود بعید
گر شود پیش از محل واقع قیامت را قیام
دین پناها پادشاها ملک دین را بیش ازین
می‌توانی داد در تایید حق نظم نظام
بس که صیاد زمان دام بلا گسترده است
یک زمان با اهل دل مرغ فراغت نیست رام
راست گویم هست از دست مخالف در عراق
بر بزرگان حسینی مذهب آسایش حرام
اهل کفر از آتش بغض عداوت پخته‌اند
از برای خفت اسلام صد سودای خام
داوری پیش تو می‌آرند زیشان اهل دین
یاوری کن مؤمنان رایا امیرالمؤمنین
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۷ - ترکیب بند در مدح امام ثامن ضامن علی بن موسی‌الرضا علیه التحیة والثناء
می‌کشد شوقم عنان باد این کشش در ازدیاد
تا شود تنگ عزیمت تنگ بر خنگ مراد
گر چو من افتاده‌ای زان جذبه آگاهم که او
هودج خاک گران جنبش نهد بر دوش باد
ای عماری کش به زور میل او بازم گذار
کاین عماری ساربان بر ناقه نتواند نهاد
با توجه یار شو ای بخت و در راهم فکن
کاین گره از کار من یک دست نتواند گشاد
نی تحرک ممکن است و نی سکون زا من که هست
ضعفم اندر ازدیاد و شوقم اندر اشتداد
چند چون بی‌تمشیت بی‌اعتماد است ای فلک
از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد
در چه وادی در سبیل رشحه بخش سلسبیل
دافع سوز جحیم و شافع روز معاد
شاه تخت ارتضا یعنی سمی مرتضی
سبط جعفر اشرف ذریه موسی‌الرضا
آفتاب بی‌زوال آسمان داد و دین
نور بخش هفتمین اختر امام هشتمین
آن که سایند از برای رخصت طوف درش
سروران بر خاک پای حاجیان اوجبین
آن که بوسند از شرف تا دامن آخر زمان
پادشاهان آستان روبان او را آستین
وقت تحریر گناه دوستان او عجب
گر بجنبد خامه در دست کرام‌الکاتبین
بهر دفع ساحران چون قم به اذن‌الله گفت
شیر نقش پرده از جاجست چون شیر عرین
تا به کار آید به کار زائران در راه او
هست دائم پشت خنک آسمان در زیر زین
رشک آن گنج دفین کش خاک شهد مدفن است
از زمین تا آسمان است آسمان را بر زمین
ای معظم کعبه‌ات را عرش اعظم آستان
بر جناب اعظمت ناموس اکبر پاسبان
آن که کار عاصیان از سعی خدام تو ساخت
مغفرت را کامران از رحمت عام تو ساخت
طول ایام شفاعت کم نبود اما خدا
بیشتر کار گنه‌کاران در ایام تو ساخت
چون برم در سلک مخلوقات نامت را که حق
برترین نام‌های خویش را نام تو ساخت
کرد چون بخت بلند اقدام در تعظیم عرش
افسرش را حیله بند از خاک اقدام تو ساخت
آفتاب از غرفهٔ‌خاور چو بیرون کرد سر
روی خود روشن ز نور شرفه بام تو ساخت
آن که خوان عام روزی می‌کشد از لطف خاص
انس و جان را ریزه‌خوار خوان انعام تو ساخت
مغفرت طرح بنای عفو افکند از ازل
لطف غفارش تمام اما به تمام تو ساخت
در تسلی کاری ذات شفاعت خواه تو
مغفرت را بسته حق در کار بر درگاه تو
ای نسیم رحمتت برقع کش از روی بهشت
عاصیان از جذبهٔ لطفت روان سوی بهشت
بوی مهرت هر که را ناید ز ذرات وجود
از نسیم مغفرت هم نشنود بوی بهشت
جای آن کافر که در میزان نهندش حب تو
دوزخی باشد که باشد هم ترازوی بهشت
گر نباشد در کفت جام سقیهم ربهم
هیچ کس لب تر نسازد بر لب جوی بهشت
رحمتت گر دل به جانبداری دوزخ نهد
در دل افروزی زند پهلو به پهلوی بهشت
پیش از این مدح ای شه همت بلندان جهان
بود پایم کوته از طوف سر کوی بهشت
حالیم پیوسته سوی خود اشارت می‌کنند
حوریان دلکش پیوسته ابروی بهشت
بخت کو تا آیم و در آستانت جا کنم
رو به جنت پشت بر دنیا و ما فیها کنم
ای گدایان تو شاهان سریر سروری
بی‌نیاز بر درت ناز این به شغل چاکری
وی به جاروب زرافشان روضه‌ات را خاکروب
خسرو زرین درفش نور بخش خاوری
سکهٔ حکمت نمایان‌تر زدند از سکه‌ها
داورت چون داد در ملک ولایت داوری
در ره دین علم منصور گشت آخر که یافت
منصب حکم نبوت بر امامت برتری
وین امامت ورنه زین بستست بر رخش که عقل
همعنان می‌بیندش با رتبهٔ پیغمبری
گر کمال احمدی لالم نکردی گفتمی
اکمل از پیغمبرانت در ره دین پروری
ای به بویت کرده در غربت طواف تربتت
جملهٔ اصناف ملک با مردم حور و پری
چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوی من
حسبته لله دست رد منه بر روی من
ای درست از صدق بیعت با تو پیمان همه
سکه‌دار از نقش نامت نقد ایمان همه
حال بیماران عصیان است زار اما ز تو
یک شفاعت می‌تواند کرد درمان همه
رشحه‌ای گر ریزی ای ابر عطا بر بندگان
نخل آزادی برآرد سر ز بستان همه
می‌گریزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست
در زمین و اسمان حفظت نگهبان همه
سنگ رحمت در ترازوی شفاعت چون نهی
آید از کاهی سبک‌تر کوه عصیان همه
کارم آن گه راست کن شاها که از بار گناه
پشت طاقت خم کند شاهین میزان همه
بر قد آن مرقد پرنور جان خواهم فشاند
ای فدای مرقدت جان من و جان همه
هرکه جان خویش در راه تو می‌سازد نثار
تا ابد باقی مهر توست با جانش چه کار
در گناه هر که عفوت خویش را بانی کند
ایمنش در ظل خویش از قهر ربانی کند
خواهد ار اجر عبوری بردرت مور ذلیل
ایزدش شاهنشه ملک سلیمانی کند
صد جهانبانش به دربانی رود هر پادشه
کز پی دربانیت ترک جهانبانی کند
گر کند عالم ضمیرت را به جای آفتاب
شام ظلمانیش کار صبح نورانی کند
نیست چون کنه تو را جز علم سبحانی محیط
دخل در ادراک آن کی فهم انسانی کند
دانشت را گر گماری در مسائل بر عقول
عقل اول اعتراف اول به نادانی کند
عقل خائف زین نکرد آن رخش کز بیم منی
کاندر اوصاف تو زین برتر سخن‌رانی کند
وهم بر دل رفت و بر یک ناقه بستد از خود سری
محمل شان تو را با هودج پیغمبری
ای تفوق جسته بر هفت آسمان جای شما
عرش این نه زینه منظر فرش ماوای شما
چرخ اطلس نیز شد مانند کرسی پرنجوم
از نشان نعل رخش عرش فرسای شما
چیست ماروبین خم گردون دوال کهکشان
گرنه دوران می‌زند کوس تولای شما
نور گردون شد یکی صد بس که بر افلاک برد
پردهٔ چشم فلک خاک کف پای شما
با وجود بی‌قصوری چون زر بی‌سکه است
خط فرمان قضا موقوف طغرای شما
می‌تواند ساخت هم سنگ ثواب خافقین
جرم امروز مرا در خواه فردای شما
صبح محشر هم نباشد در خمار آلوده‌ای
گر بود شام اجل مست تمنای شما
هرکه در خاک لحد خوابد ازین می‌نشه ناک
ایزدش مست می غفران برانگیزد ز خاک
ای محیط نه فلک یک قطره پرگار تو را
با قیاس ما چکار اندیشه کار تو را
کرده بازوی قدر در کفهٔ میزان خویش
مایهٔ زور آزمائی بار مقدار تو را
هر نفس با صد جهان جان بر تو نتواند شمرد
قدرت از امکان فزون باید خریدار تو را
چون تصور کرده بازار خدا را کج روی
کز ضلالت داشت با خود راست آزار تو را
سوز جاوید هزاران دوزخ اندر یک نفس
بس نباشد در جزاخصم جفا کار تو را
تاک را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب
کرده تلخ از زهر عناب شکر بار تو را
بیخ تاک از خاک کندی قهر ربانی اگر
اندکی مانع ندیدی حلم بسیار تو را
تابه تلبیس عنب بادامت اندر خواب شد
خواب در چشم محبان تا ابد نایاب شد
ای وجودت در جهان افرینش بی‌مثال
آفرین گوینده برذات جلیل ذوالجلال
خالق است ایزد تو مخلوقی ولی از فوق و تحت
چون شریک اوست شبهت ممتنع مثلث محال
بهر استدعای خدمت قدسیان استاده‌اند
صف صف اندر بارگاهت لیک رد صف نعال
با وجود انبیا الا صف آرای رسل
با وجود اولیا الا سرو سرخیل آل
در سراغ مثل و شبهت بار تفتیش عبث
عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال
جان فدای مشهد پاکت که پنداری به آن
کرده است آب و هوا از روضهٔ خلد انتقال
هم فضایش یا ربا نزهت ز فرط خرمی
هم هوایش دال بر صحت ز عین اعتدال
عرصه چون شد تنگ در ما نحن وفیه آن به که من
از مکان بندم زبان و از مکین گویم سخن
گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند
خرگه قدر تو را بالاتر از بالا زدند
جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه
در جوار بارگاه تخت او ادنی زدند
در امامت هشتمین نوبت که مخصوص تو بود
عرشیان بر بام این نه گنبد مینا زدند
خاتمی کایزد بر آن نام ولی خود نگاشت
نام نامی تو صورت بست از آن هر جا زدند
گرچه در ملک امامت سکه یکسان شد رقم
بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند
ای که بر نقد طوافت سکهٔ هفتاد حج
از حدیث نقد رخشان سکهٔ بطحا زدند
دین پناها گرچه یک نوبت به نام بنده نیز
از طوافت نوبت این دولت عظمی زدند
چشم آن دارم که دولت باز رو در من کند
بار دیگر چشم امید مرا روشن کند
ای به شغل جرم بخشی گرم دیوان شما
مغفرت را گوش بخشایش به فرمان شما
عاصیان را در تنت از مژدهٔ جانی نو که هست
دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما
طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل
دست امید گنه‌کاران و دامان شما
پادشاها آن که فرمایندهٔ این نظم شد
یعنی آصف مسند جم جاه سلمان شما
از سپهر طبع خویش و صد سخندان دگر
از ثنا ایات نازل گشت در شان شما
آن چه خود کرده است در انشای این نظم بلند
کس نخواهد کرد از مدحت سرایان شما
من که تلقین‌های غیبم همچو طوطی کرده است
در پس آیینهٔ معنی ثنا خوان شما
گوش برغیبم که در تحسین نوائی بشنوم
از غریو کوس رحمت هم صدائی بشنوم
بس که در مدحت بلندست اهل معنی را اساس
سوده بر جیب ثنایت دامن حمد و سپاس
جز ید قدرت ترازو دار نبود گر به فرض
بار عظمت سر فرود آرد به میزان قیاس
از صفات کبریائی آن چه دور از ذات توست
نیست جز معبودی اندر دیده وقت شناس
یا شفیع‌المذنبین تا بوده‌ام کم بوده است
در من از شعل گنه بیکار یک حس از حواس
حالیا بردوش دارم بار یک عالم گنه
در دو عالم بیش دارم از گناه خود هراس
محتشم را شرم می‌آید که آرد بر زبان
آن چه من از لطف مخصوص تو دارم التماس
التماس اینست کز من عفو اگر دامن کشد
وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند لباس
عذرگویان از دلش بیرون بر اکراه من
خار دامن گیر عصیان بر کنی از راه من
صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا
کردش رحمت فرو از بارگاه کبریا
هر یکی از عرش آمین گو رئوس قدسیان
هر یکی در عرش تحسین خوان نفوس انبیا
خاصه سلطان الرسل با اولیای خاص خویش
سیما شاه اسد سیما علی‌المرتضی
بعد از آن از اهل بیت آن شه ایوان دین
زهرهٔ زهرا لقب بنت‌النبی خیرالنسا
پس حسن پرورده کلفت قتیل زهر قهر
پس حسین آزرده گر بت شهید کربلا
باز با سجاد و باقر صادق و کاظم که هست
مقتدایان را ز چار ارکان بر این چار اقتدا
پس نقی و عسکری بین آن مهی کز شش جهت
می‌کنند از نورشان خلق جهان کسب ضیا
قصه کوته آن درود و آن دعا بادا تمام
بر تو با تسلیم مستثنای مهدی والسلام