عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
یا بوی تو از باد صبا می‌آید
یا رایحه مشک خطا می‌آید
یا چین سر زلف تو را بگشادند
یا آهو چین نافه گشا می‌آید
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
ابر آمد و بر روی هوا می گرید
چون متهم از شرم و حیا می گرید
معلومم شد که او چرا می گرید
بر عمر تلف گشته ما می گرید
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
بنشست به ناز سرو در دامن باغ
لاله ز کرشمه برداشت ایاغ
تا خرم و خوش بود شبستان چمن
در پای درخت لاله بر گرد چراغ
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
سرو آمد و بنشست به رعنایی باغ
لاله ز دگر طرف به لالایی باغ
بخرام به باغ تا که خوبان چمن
دیگر نزنند لافِ زیبایی باغ
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
بلبل بنشست باز بر منبر گل
بگشاد ز هم ورق ورق دفتر گل
بر گل ز رخت آیت خوبی می خواند
جان می پرورد از رخ جان پرور گل
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
بشکفت شکوفه باز چون خرمن گل
سبزه بکشید حلّه در دامن گل
در تاک نگر که با سر افرازی خویش
کرده است به ناز دست در گردن گل
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
ای قامت دلکش تو سرمایه سرو
سبز است لباس تو چو پیرایه سرو
مهتاب شبی چه خوش بود بر لب جوی
تنها من و تو نشسته در سایه سرو
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸
از نشو و سحاب شد زمین سبزه نمای
وز بوی عبیر شد هوا نافه گشای
از لاله زرد و سرخ بر پشته کوه
عالم علم دو رنگ بر کرد بپای
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح علاء الدوله اتسز
بهار جان فزا آمد جهان شد خرم و زیبا
بباغ راه گستردند فرش حله و دیبا
بباغ اندر بنفشه شد چو قد بیدلان چفته
بباغ اندر شکوفه شد چو خد دلبران زیبا
همه اطراف صحراهست پر یاقوت و پر بسد
همه اکناف بستان هست پرمرجان و پر مینا
ز پستی تا به بالا برد لشگر ابر غرنده
پر از اعلام رنگین گشت هم پستی و هم بالا
هوا شد تیره و گریان بسان دیدهٔ وامق
زمین شد تازه و خندان به سان چهرهٔ عذرا
چو بخشش گاه جمشیدست از نعمت همه بستان
چو کوشش گاه کاوسست زینت همه صحرا
کنار سبزه از لاله، شده پر زهره ازهر
دهان لاله از ژاله ، شده پر لؤلؤ لالا
ز دریا سوی هامون رفت ابرو از نثار او
ز گوهر عرصهٔ هامون سراسر گشته چون دریا
ز نقش گلبنان مانده بعبرت صورت پروین
ز لحن بلبلان مانده بحیریت نعمت عنقا
شعاع برق گویی شد کف موسی بن عمران
که از جیب هوای تیره آرد روشنی پیدا
نسیم بادگویی شد دم عیسی بن مریم
که چشم اکمه نرگس کند در بوستان بینا
بکشی و بخوشی باغ همچو نخلد و در صحنش
بخوبی و بلعلی ارغوان همچون رخ حورا
گل سرخ و گل زردند در بستان چو دو دختر
گرفته در میان باشند دو روی گل رعنا
درختان همچو مستان در تمایل آمده جمله
تو گویی ساقیان ابر دادستندشان صحبا
ز انوار ریاحیین باغ و بستان گشته سرتاسر
منور چون عبادتگاه راهبانان شب یلدا
جهانست این، ندانم، یا فضای جنت الماوی؟
زمینست این، ندانم، یا رواق گنبد خضرا؟
همه آفاق را افتاد سودای طرب در دل
که تا بنمود ابراز برق رخشنده ید بیضا
جهان پیر بی رونق بسعی طارم ازرق
چو بخت شهریار حق شد از سر تازه و برنا
خداوند جهان داور ، شهنشاه هنر گستر
عدو مال ولی پرور ، علاء الدین والدنیا
خداوندی ، که او را نیست در کل جهان مانند
نه در دولت ، نه در نعمت ، نه در آلا ، نه در نعما
ازو آرامشی دارد بلاد مشرق و مغرب
و زو آسایشی دارد روان آدم و حوا
حریم او مال خلق در شادی و در انده
جناب او پناه خلق در سر و در ضرا
کهینه عامل از دیوان او صد بار چون کسری
کمینه قاید از درگاه او صد بار چون دارا
بیان خوب او داده فنون علم را رونق
بنان راد او کرده رسوم جود را احیا
ز جود او گرفته فیض جود ابر در نیسان
ز رای او ربوده نور قرص مهر در جوزا
خداوندا، تو ان شاهی که در مردی و در دانش
ز شاهان همه گیتی ندار هیچکس همتا
جهان از رای تو روشن ، زمین از عدل تو گلشن
هنر از طبع تو متقن ، هدی از جاه تو والا
بدوزد رمح دلدوز تو دل در سینه خصمان
بسوزد تیغ جان سوز تو جان در قالب اعدا
نه یک شاهی، که صد شمسی، همه رخشنده در مجلس
نه یک شخصی، که صد جیشی، همه جوشنده در هیجا
بطبع دل ستاره داد پیمان تو را گردن
بگوش جان زمانه کرد فرمان تو را اصغا
هوای صدر محروست شده پیرایهٔ عاقل
ثنای ذات میمونت شده سرمایهٔ دانا
بکین و مهر در فعل تو هم دارست و هم منبر
بعنف و لطف در امر تو هم خارست و هم خرما
چو علامت شود پیدا نهان گردند بدخواهان
بپیش رایت شاهان نیابد زحمت غوغا
درآمد وقت آن کاید بزیر حل و عقد تو
همه اطراف جابلقا، همه اکناف جابلسا
بوفق رای تو رانند ملک حله و موصل
به سوی صدر تو آرند مال طایف و صنعا
برسم تو نهد سکه امیر بقعهٔ کوفه
باسم تو کند خطبة امام خطهٔ بطحا
هر آن فرمان، که از صدر رفیع تو شود صادر
جهان آنرا کند تنفیذ و چرخ آنرا کند امضا
تویی کل و چو اجزایند شاهان بنی آدم
بآخر سوی کل خویش باشد مرجع اجزا
ز بدخواهان نماند اندر همه عالم اثر، تاتو
در استیصال بدخواهان سپردی راه استغنا
همیشه تا که بر افلاک باشد موضع انجم
همیشه تا که از ارواح باشد قوت اعضا
نکوخواه تو بادا در مطایب تازه و خرم!
بداندیش تو بادا در مصایب خسته و رسوا!
بهار و ماه روزه مژده آوردند سوی تو
ز نعمت‌های مستصفی و دولت‌های مستوفا
بسی روزی کنار ایزد ترا با بندگان تو
چنین ماه و چنین سال و چنین روز و چنین آلا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح علاء الدوله اتسز
بزینت باغ چون خلد برینست
ریاحین اندرو چون حور عینست
نثار آسمان لؤلوی لالاست
شعار بوستان دیبای چینست
خمیده همچو خاتم شاخ گلبن
برو گل همچو یایاقوتین نگینست
نسیم باد یا بوی عبیرست ؟
سرشک ابر یا در ثمینست؟
چرا بلبل چو محزونان بنالد ؟
اگر زاغ از وصال گل حزینست
بهار افگند بر صحرا ز نعمت
دو صد چندان که قارون را دفینست
ز ابر تیره همچون ظلمت شرک
همه عالم پر از نور یقینست
جهان پیر برنا کرد ایزد
کمال قدرت ایزد چنینست
زمینست این ندانم ، یا سپهرست ؟
سپهرست این ندانم یا زمینست؟
چو رأی شاه گیتی روی گیتی
سزای صدهزاران آفرینست
علاء دولت و دین ، آنکه تیغش
بهیجا ناصر اعلام دینست
یگانه خسروی ، صاحب قرانی
که در کل معالی بی قرینست
برمح خطی و شمشیر هندی
سپاه دین تازی را معینست
جهان دولتش در زیر حکمست
براق حشمتش در زیر زینست
کف او قفل روزی را کلیدست
دل او گنج دانش را امینست
ز بهر قهر بدخواهان جاهش
نشسته حادثات اندر کمینست
ببخشش آفتاب روز مهرست
بکوشش اژدهای روز کینست
ز انواع امانی بدسگالش
جدا مانده چو موم از انگبینست
ایا شاهی ، که اندر زیر قدرت
مدار آسمان هفتمینست
تو مهری و ترا نصرة سپهرست
تو شیری و ترا دولت عرینست
جهان را عدل تو ظل ظلیلست
دل پاک بهر خیری ضمینست
الا تا چرخ جای آفتابست
الا تا باغ جای یاسمینست
حسودت هم نشین رنج بادا
که با شخص تو راحت هم نشینست
مبادا جز متین بنیاد عمرت
که بنیاد هدی از تو متینست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
هرچه جز معشوق و می از آن کران باید گرفت
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می‌ باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرة‌الدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - نیز در ستایش اتسز می گوید
چمن باغ پر ثریا شد
خار و خارا عقیق و مینا شد
پیر گشته شد جهان ، ز سعی بهار
بنگر از سر چگونه برنا شد ؟
باغ خرم نبود ، خرم گشت
زاغ زیبا نبود زیبا شد
این یکی چون سپهر اعظم گشت
و آن یکی چون بهشت اعلا شد
بر هوا شد ز روی دریا ابر
دشت از اشک او دریا شد
تحفهٔ باد مشک و عنبر گشت
کسوت خاک خز و دیبا شد
لاله چون جام لعل گشت بوصف
آب در جوی همچو صهبا شد
برق مانند دست موسی گشت
ابر مانند طور سینا شد
رازهای نهفتهٔ گیتی
از دل خاک تیره پیدا شد
کوه چون بزمگاه کسری گشت
ابر چون دستگاه دارا شد
مرده را باد صبح زنده کند
باد گویی دم مسیحا شد
ساحت بوستان و عرصهٔ دشت
از در عشرت و تماشا شد
ابر گوهر فشان ز غایت جود
چون کف پادشاه دنیا شد
آفتاب ملوک دهر ، اتسز
که بدو چشم ملک بینا شد
آنکه صدرش چو خلد خرم گشت
وانکه قدرش چو چرخ والا شد
خایفان را حریم حضرت او
در امان چون حریم بطحا شد
خسروان را نطاق خدمت او
در شرف چون نطاق جوزا شد
هر که مهرش گزید مقبل گشت
هر که نطقش شنید گویا شد
عز و خواری ز مهر و کینهٔ او
قسم احباب و بخش اعدا شد
خسروا ، صفدرا ، جهانگیرا
جام دولت ترا مهنا شد
تخت شاهی ترا مسلم گشت
ملک شاهان ترا مهیا شد
ناصح از دولت تو حرمت یافت
حاسد از صولت تو رسوا شد
مورد عمر این مکدر گشت
مشرب عیش آن مصفا شد
در میان هزاران حادثه ماند
هر که از خدمت تو تنها شد
تو بشادی بزی ، که دشمن تو
از نهیب حریق شیدا شد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح اتسز خوارزمشاه
بهار باز جهان را همی بیاراید
جمال چهرهٔ بستان همی بیفزاید
بسان جلوه گران گوش و گردن گیتی
بگونه گونه جواهر همی بیاراید
سحاب روی شکوفه همی بیفروزد
شمال جعد بنفشه همی بپیراید
یکی‌ بکوه و بصحرا گلاب می‌ریزد
یکی بباغ و بستان عبیر می ساید
بهار نایب رضوان شدست، گرنه چرا
در خزاین جنات عدن بگشاید ؟
گلست شاه و ریاحین همه سپاه ویند
چنین سپه را لابد چنان شهی باید
گلست آری شاه و بنام او اینک
ز خطبه کردن بلبل همی نیاساید
دهان سوسن آزاده را بمدحت گل
زبان دهست و گر اضعاف ده بود شاید
گشاده نرگس چشم امید را همه شب
که صبح بردمد و گل جمال بنماید
گرفته لاله بکف جام لعل و مانده بپای
مگر ببزم خودش گل شراب ‌فرماید ؟
بنفشه پیش در افکنده سر مسخروار
ز خط طاعت گل نیم خطوه نگراید
مگر منازغ گل گشت ارغوان، ور نی
چرا سپهر تن او بخون بیالاید
گل، گرچه هست قوی ، با سپاه خود هر روز
بپیش خدمت اخلاق شهریار آید
ابوالمظفر ، اتسز، که همت عالیش
بزیر پای فلک را همی بفرساید
ز طبع او همه انعام و محمدت خیزد
ز دست او همه احسان و مکرمت زاید
حسام او چو درخشید، چذخ کی ماند؟
سپاه او چو بجنبید ، کوه کی پاید؟‌
بسان مهرهٔ مارست مهر او نافع
و لیک کینش چون زهر مار بگزاید
خدایگانا، چون وهم، امر نافذ تو
بیک زمان همه آفاق را بپیماید
تویی که طبع تو با ظالمی نیامیزد
تویی که عدل تو بر ظالمان نبخشاید
روان چرخ بجز طاعت تو نپسندد
زبان دهر بجز مدحت تو نسراید
ز روی جود بنان تو گرد بنشاند
ز تیغ فصل بیان تو زنگ بزداید
ستاره پیمان با ناصح تو می‌بندد
زمانه انجام دندان با حاسد تو می‌خاید
که گشت یارد منکر بلند قدر ترا؟
بگل فروزان خورشید را که انداید؟
چو چنگ پیش تو هر کو بخم ندارد پشت
سرش چو نای ز تن خنجر تو برباید
همیشه تا که به بپیش محققان سخن
بقصد هیچ خردمند را بندراید
گزیده باد، هر آن کت بمهر بگزیند
ستوده باد، هرآن کت بطبع بستاید
تن تو باد براحت؛ که بدسگال ترا
روان بر آتش محنت همی بپالاید
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در فتح جند و مدح علاء الدوله نصرت دین ابوالمظفر اتسز خوارزمشاه
ای سمن ساق ترک سیم عذار
تیغ از کف بنه ، قدح بردار
وقت باده است ، باره را بر بند
روز مهر است ، کینه را بگذار
عدت رزم را بجمله ببر
و آلت بزم را بجمله بیار
دولتی باشد از کف باده
خاصه بر فتح شاه دولت یار
شاه غازی ، علاء دولت و دین
آن فلک قدرت ملک مقدار
شهریاری که از سیاست او
چون حرم شد همه جبال و قفار
نامداری ، که از سخاوت او
چون ارم شد بلاد و دیار
آنکه مال خزاین گیتی
نیست با جود دست او بسیار
و آنکه کشف سرایر گردون
نیست در پیش طبع او دشوار
هست معمار ملک عدلش و کیست
ملک را به زعدل او معمار؟
هست معیار فضل طبعش و چیست
فضل را به زطبع او معمار؟
سرکشان را بخسرویش ایمان
خسروان را ببندگیش اقرار
ملک او زینت زمین و زمان
صدر او کعبه صغار و کبار
پایگاهش معول اشراف
بارگهش مخیم احرار
مکرماتش فزون شده ز قیاس
ناشراتش برون شده ز شمار
خسروان را بجاه اوست یمین
سایلان را ز جود اوست یسار
نیست پاینده با کفش اموال
نیست پوشیده بر دلش اسرار
بازوی عدل ازو شدست قوی
پیکر ظلم ازو شدست نزار
هیچ مجلس چنو ندیده جواد
هیچ میدان چنو ندیده سوار
اختران را بحکم اوست مسیر
و آسمان را بامر اوست مدار
خسروا، اختیار کردی غزو
از پی دین احمد مختار
با لبای تو از رجال هدی
مجتمع گشته لشکری جرار
هم بدام سال که با لوای رسول
جمع گشتیم مهاجر و انصار
لشکر ی ناکشیده قهر شکست
سپهی ناچشیده زهر فرار
همه را با رماح خطی شغل
همه را با سیوف هندی کار
باره در زیرشان چون غران شیر
نیزه در دستشان چو پیچان مار
رانده سوی دیار شرک چو باد
کرده روز سپاه شرک چو قار
گه ترا بوده آبخور بر کوه
گه ترا بوده خوابگه در غار
تیغ چون آب تو زده آتش
در شعوب و قبایل کفار
منتظم را کرده شرع را احوال
مندرس کرده شرک را آثار
هم نکردی قرار ، اگر چه ز تو
همه احوال دین گرفت قرار
چند بردی بسوی چند از راه
تا بر آری ز اهل بغی دمار
خواستی از موافقان بیعت
ساختی با مخالفان پیکار
بر حصاری زدی ، به بارهٔ او
در علو از ستاره دارد عار
صخر او صحن اختر ثابت
بوم او بام گنبد دوار
شیر مردان از آن حصار بتیر
شیر افلاک را کنند شکار
همه گردان کشان گرد افگن
همه نیزه زنان تیغ گزار
سخت داننده حرب را تدبیر
نیک بیننده جنگ را هنجار
جمله گشتند بی بصر از هول
چون بریشان زدی قضا کردار
مثلست اینکه : بی بصر گردند
با نزول قضا اولوالابصار
وقعه ای ساختی در آن بقعه
که چنان کس نخواند در اخبار
نه عجم را ز رستم دستان
نه عرب را ز حیدر کرار
گشته هامون اثر فلک زسلاح
گشته گردون صفت زمین ز غبار
کند آمال را شده دندان
تیز آجال را شده بازار
اندران لحظه ز آتش تیغت
بر نجوم فلک رسید شرار
حمله بردی گهی بسوی یمین
باره راندی گهی بسوی یسار
زرد کردی جنود را چهره
لعل کردی حسام را رخسار
خاست از تیغ تو همی شنگرف
ورچه خیزد ز تیغها زنگار
هر خدنگی ، که خصم تو انداخت
رفت پیکان بجانب سوفار
وانگهی جست باز پس ، تا گشت
دل او هم بدان خدنگ افکار
باز دادند در یکی ساعت
بتو اعدا ودایع بسیار
اینت اقبال کوکب مسعود
و اینت تأیید ایزد دادار
خسروا ، دست روزگار افراخت
در فزای جهان لبای بهار
هر چه گلزار بود درگیتی
از قدوم بهار شد گلزار
در فاخر فرو فکند از چرخ
گل تازه برون دمید از خار
باغ ها شد چو خانهٔ بزاز
راغها شد چو طلبهٔ عطار
کرد پیکان تیز قوس و قزح
غرفهٔ موج خون همه کهسار
خاک را هست خز دیبا و فرش
شاخ را هست در و مینا بار
صحن بستان ز سبزه همچو بهشت
روی لاله ز سبزه همچو نگار
آب در جوی چون عقار بصف
لاله بر گرد جوی جام عقار
حلق بلبل ، بر غم نالهٔ زیر
برده بر اوج چرخ نالهٔ زار
طوطیان چمن بجای چنه
لعل و لؤلؤ گرفته در منقار
اندرین فصل ، کز بدایع خلد
هست آفاق را شعار و دثار
باز گردان ز حرب لشکر حق
بر دل از لهو لشکری بگسار
مجلسی ساز خوب چون رخ دوست
باده ای خواه لعل چون لب یار
همچو گلنار ، باده ای که کند
چهرهٔ چون زریر چون گلنار
راحت روح و قوت قلب
مایهٔ لهو و آفت تیمار
لعل گردد ز عکس او کف دست
روز گردد ز نور او شب تار
خوشتر از عمر و جز بدو نبود
عاقل از عمر خویش برخوردار
از کف ساقی سمن ساقی
زهره کردار و مشتری دیدار
روی او بی نگار یار جمال
چشم او بی شراب جفت خمار
خسته جانها بغمزهٔ غماز
برده دلها بطرهٔ طرار
تیره باد طلعتش مه گردون
خیره با صورتش بت فرخار
در خور صد هزار ناز و عتاب
وز در صدهزار بوس و کنار
بچنین باده و چنین ساقی
حق عمر عزیز را بگزار
ملک هست و جوانی و صحت
این چنین روز را غنیمت دار
ابر کردار قطره های عطا
بر موالی و بر حوالی بار
گرت باید که ندروی جز حمد
همه جز تخم مکرمت بمکار
دل منه بر ستارهٔ ریمن
تن مده در زمانهٔ غدار
با جفا دهر را بخس مشمر
بی خرد را چرخ را بکس منگار
نیست با چرخ ایمنی ، هیهات !
نیست در دهر مردمی ، زنهار !
کان یکی ناکسیست بس زراق
و یکی سفله ایست بس مکار
نام نیکو طلب ، که گنج ثنا
بهتر از گنج خواسته صد بار
یک ثنا به که سیم صد خرمن
یک دعا به که مال صد خروار
مرد و مردم کسیست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخیار
تا که آبا و امهات جهان
علوی و سفلی اند هفت و چهار
باد رخصاره و دل اعدات
زرد و کفته بسان آبی و نار
ایزدت باد حافظ و ناصر
در میان مخاوف و اخطار
نیک خواه تو دایماً فی الخلد
بد سگال تو خالداً فی النار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح ملک اتسز
مظلم شبی دراز از طرهٔ نگار
گشته سیه زمان و شده تیر روزگار
افلاک شسته چهرهٔ خود را برنک تیر
و آفاق کرده جامهٔ خود را بلون قار
بر خلق تنگ گشته مساکن چو کام کور
بر چرخ داده نور کواکب چو چشم مار
شب پر بلا و واقعه چون روز رستخیز
ره پر نهیب و حادثه چون خشم کردگار
من همچو آتشی بصمیم شب اندرون
ظلمت مراد خان و کواکب مرا شرار
تازان گهی چو شعلهٔ آتش سوی هوا
یازان گهی چو قطرهٔ باران سوی قفار
مالیده گشت قالبم از پای آسمان
فرموده گشت پیکرم از دست اضطرار
نی نی ، که اندرین ره مهلک نداشتم
جز عیش هیچ صنعت و جز لهو هیچ کار
در خدمت رکاب علایی گذشت خوش
آن هول بی کرانه و آن خوف بی شمار
شد در رکاب تاخته وز دستبرد او
ایام در تعجب و گردون در اعتبار
عنقای مهر خورده ز زوبین او دلم
تنین چرخ گشته ز پیکان او فگار
از بانک صید گشته همه کوه ناله گاه
وز خون کشته گشته همه دشت لاله زار
شیران شرزه را شده از بیم تیر او
دل همچو تفته نار و جگر همچو کفته نار
شیر زمین که باشد؟کاقبال اتسزی
بی عون دور شیر فلک را کند شکار
اختر نکرد یارد بی امر او مسیر
گردون نکرد یارد بی حکم او مدار
با رأی او چو ماه سپر ماه آسمان
با سهم او چو شیر علم شیر مرغزار
آنجا که عزم او ، نه شریفتست آسمان
و آنجا که حزم او ، نه متینست کوهسار
دریا بپیش بخشش او نیست جز شمر
گردون بجنب همت او نیست جز غبار
در ظل او بماند نکوه خواه با نوا
وز تیغ او ندید بد اندیش زینهار
از وی شب موافق او گشته همچو روز
وز وی گل مخالف او گشته همچو خار
از عون رأی او شده دست هنر قوی
وز سهم عدل او شده شخص ستم نزار
ای در سخا شده بهمه جای مشتهر
وی در وفا شده ز همه خلق اختیار
در عزم همچو بادی و در حزم همچو کوه
در لطف همچو آبی و در عنف همچو نار
در دست عقل تیغی و در پیش دین سپر
بر پای ظلم بندی و بر دست حق سوار
چون دهر پایداری و چون چرخ باشکوه
چون کوه مایه داری و چون بحر کامگار
حکم ترا مضای قدر بوده پیش رو
امر ترا نفاذ قضا بوده پیش کار
همواره تا بتابد بر چرخ مهر و ماه
پیوسته تا بروید از شاخ و برگ و بار
یمنت همیشه باد شب و روز بر یمین
یسرت همیشه باد مه و سال بر یسار
بادا بهار حاسد جاه تو چون خزان
بادا خزان ناصح ملک تو چون بهار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - هم در مدح اتسز گوید
ای ز حلم تو ساکنی در خاک
گام ننهاده چون تویی در خاک
نیست عزم ترا مقابل باد
نیست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هوای تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو ، محقر بحر
هر کجا حلم تو ، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پی جشن نیک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پی قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بید خنجر خاک
هست از فرح دولت قدمت
مایهٔ یاسمین و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صدهزار گوهر خاک
ای ز بهر قرار دین رسول
خیلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالین سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوی
کردی از خون طاغیان تر خاک
آن زمان ، لا اله الا الله !
که شد از تیغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حیران باد
گاه از وقفهٔ تو مضطر خاک
از سنانها و تیغهای یلان
شد چو روی فلک پر اختر خاک
در بر خویشتن کشیده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون ندیدش خصایص پسری
کرد پنهانش همچو دختر خاک
ای ز نشر روایح فتحت
گشته چون غالیه معطر خاک
وی ز گنج مدایع سعیت
یافته صدهزار زیور خاک
همپو گردون ز چشمهٔ خورشید
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آیت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تویی آنکس ، که از نوال تو یافت
مدد مایهای کوثر خاک
از برای دعا و ذکر تو گشت
جای محراب و جای منبر خاک
تا بود عنصری مصفا آب
تا بود جوهری مکدر خاک
باد از بهر زیور ملکت
جای در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خویش کرده مضمر خاک
از علمهات دیده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - وقتی اتسز بر لب جیحون جشن ساخته بود این قصیده بر بدیهه بگفت
ای بملک تو زینت ایام
وی ز تیغ تو نصرة اسلام
بندهٔ حل و عقد تو فلک
سخرهٔ امر و نهی تو ایام
دل پاک تو مجمع دانش
کف راد تو منبع انعام
عقل بی قوت دهای توست
فضل بی آتش ذکای تو خام
باد را داده عزم تو جنبش
خاک را داده حزم تو آرام
جرم افلاک و ذات فرخ تو
ناقص ناقص و تمام تمام
مهر درگاه و کین مجلس تو
واجب واجب و حرام حرام
پیش جود تو وقت بخشیدن
مفسل و مدخلند بحر و غمام
پیش عزم تو روز کوشیدن
قاصر و عاجزند رمح و حسام
زهره ، کز طبع او طرب زاید
نکشد جز بیاد صدر تو جام
ماه کز جرم او مسیر آید
ننهد جز بوفق رأی تو گام
چون دو لشگر بهم درآویزند
روز هیجا ز بهر جستن نام
تیغ را از نشاط خون خوردن
در کف پردلان بخارد کام
همچو دیبای هفت رنگ شود
روی گردون ز گونه گون اعلام
چهرهٔ خود بخلق بنماید
اجل از تیغ های آینه فام
مرگ از بهر صید کردن جان
بکشد در فضای معرکه دام
تیغ چون صبح تو در آن ساعت
صبح اعدای تو کند چون شام
خنجر تو در آن مقام مهیب
سازد از حنجر ملوک نیام
آرد از نزد مرگ بیلک تو
سوی جان مخالفان پیغام
ای ترا دهر کامگار مطیع
وی ترا چرخ سر فراز غلام
چشمهٔ خور باستعارت جود
مملکت راز رأی تست نظام
نیست از بیم تو بکشور کفر
نطفها را قرار در ارحام
ای تو دریا و بر لب جیحون
از برای نشاط کرده مقام
چون سپهرست صحن این صحرا
چون نجومند این خجسته خیام
روضهٔ جنتست مجلس تو
چشمهٔ کوثرست جام مدام
از پی استماع رود و سرود
خلق را گوش گشته هفت اندام
هر زمانی رسیده از کف تو
مدد مکرمت بخاص و بعام
سروران را بجود تو تشریف
مهتران را ز جاه تو اکرام
شهریارا ، زمانه می گذرد
مگذر و بگذران زمانه بکام
داد بستان تو از جهان بطرب
که جهان بر کسی نماند مدام
تا بود در هدی حرام و حلال
تا بود در جهان ضیا و ظلام
بخت را باد بر در تو قرار
ملک را در کف تو باد زمام
داده هر ساعتی زبان فلک
دولتت را بشارتی بتام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - نیز در مدح اتسز
هوا تیره است، آن بهتر که گیری بادهٔ روشن
ز دست لعبت مهروی مشکین موی سیمین تن
شده انواع نزهت را لب نوشین او موضع
شده اسباب عشرت را رخ رنگین او معدن
رخش چون ارغوان، لکن برو پیدا شده سنبل
برش چون پرنیان ، لیکن در آن پیدا شده آهن
بشرط سنت بهمن بباید ساختن جشنی
ز رخسار چنین معشوق ، خاصه در مه بهمن
کنون کز هر بساطی گشت خالی ساحت بستان
کنون کز هر نشاطی ماند فارغ موضع گلشن
بسان گرد کافورست ابری بوده چون لؤلؤ
نشان تیغ فولادست آبی بوده چون جوشن
یکی پیراهن از شاره فلک پوشیده در گیتی
که بروی نه گریبانست و نه تیریز و نی دامن
حیات از قالب گیتی زمستان بستدست ،آری
چنین پوشند اندر قالب اموات پیراهن
همان بهتر که نوشی اندرین مدت می صافی
همان بهتر که پوشی اندرین موسم خزاد کن
می صافی بسی نوشد، خزاد کن بسی پوشد
کسی کو را بود درگاه تاج خسروان مسکن
علاء دولت عالی، ضیاء ملت باقی
ظهیر معشر اسلام و ظل ایزد ذوالمن
خداوندی ، که بگریزد معایب از صفات او
بدان گونه که از اوصاف یزدان خیل اهریمن
گشاده اختر تابان بامر ونهی او دیده
نهاده گنبد گردان بحل و عقد او گردون
ولی حضرت او را ستاره ساخته عدت
عدوی دولت او را زمانه سوخته خرمن
ملک با مهر او آمیخته چون شیر با باده
فلک از کین او بگریخته چون آب از روغن
زهی خواهندگان را مجلس معمور تو مقصود
زهی ترسندگان را حضرت میمون تو مأمن
اگر بیژن شود خصم تو در مردی گه هیجا
کند بروی نهیب تو جهان همچون چه بیژن
شده بینا بدیدار تو چشم اکمه نرگس
شده گویا مدح تو زبان اخرس سوسن
ترا بر خسروان ترجیح ، همچون نیک را بربد
ترا بر صفدران تفضیل همچون مرد را بر زن
جهان هر ساعتی با حاسدت گفته که:«لاتفرح»
فلک هر لحظه ای با ناصحت خوانده که «لاتحزن»
ندای دولت از صدرت شنیده خلق چون موسی
ندای لطف یزدانی ز سطح وادی ایمن
خداوندا، جهانگیرا، رهی را در پناه تو
نیارد گشت احداث جهان هرگز بپیراهن
جهانیدی مرا از دام نحس اختر وارون
رهانیدی مرا از بند جور گنبد ریمن
باقبال تو مشهوری شدم امروز در هر صنف
بتعلیم تو استادی شدم امروز در هر فن
بلیغان جهان وقت بلاغت پیش من عاجز
فصیحان جهان گاه فصاحت پیش من الکن
بخوشی نثر من همچون لب معشوق، بل اجلی
بخوبی نظم من همچون رخ معشوق ، بل احسن
ز رشک و حسرت جودت مرا شد امتی حاسد
ز رنج و غیرت و بزمت مرا شد عالمی دشمن
ز راهم برگرفتستی ، بجاهم در نشان دستی
بچاهی ، تو ازین رتبت ، بگفت کس مرا مفگن
همیشه تا ز ایامست هم اقبال و هم محنت
همیشه تا زاقبالست هم شادی و هم شیون
باطراف همه اسلام ظل جاه در پوشان
باکناف همه آفاق تخم عدل بپراگن
زبان تو بکشف سرگردونی شده ناطق
روان تو بنور عدل یزدانی شده روشن
مباد صدر تو بی من ، که نارد تا گه محشر
نه ممدوحی جهان چون تو ، نه مداحی فلک چون من
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - نیز در مدح اتسز
چو از حدیقهٔ مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب
صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون
جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند
ز دست چرخ مرصع بلؤلو مکنون
بحسن روی قمر همچو طلعت لیلی
بضعف شکل سها همچو قالب مجنون
شعاع شعری اندر میان ظلمت شب
چنان که در دل جهال و هم افلاطون
شهاب همچو حسامی برهنه کرده بحرب
سهیل همچو سنانی خضاب کرده بخون
شبی دراز وز حیرت فلک درو ساکن
و لیکن از دل من برده هجر یار سکون
مهی ، که کردتم را ببند فتنه اسیر
بتی ، که کرد دلم را بدست عشوه زبون
زبان من شده در وصف زلف او عاجر
روان من شده بر نقش روی او مفتون
چو نون و چون الفست او بابرو و بالا
وزوست قد الف شکل من خمیده چو نون
فراق یار بود صعب در همه هنگام
و لیک باشد هنگام نوبهار فزون
کنون که دست طبایع بسان فراشان
بباغ وراق ستبرق فگند و بوقلمون
فشاند مشک و قرنفل بجای گرد ریاح
نمود لعل و زبرجد بجای میوهٔ غصون
کنار باغ همه پر خزاین دارا
فضای راغ همه پر دفاین قارون
فراق از گل و گلرخ بدین چنین فصلی
ز امهات جنونست و الجنون فنون
منم که بهر تماشای باغ، همچو صبا
ز لهو رفتم و رفتم ز باغ و راغ برون
بران براق نشستم ، که هست پیکر او
چو بیستونی ، در زیر او چهار ستون
گهی چو شکل پلنگان دونده بر کهسار
گهی بشبه نهنگان رونده در جیحون
بزیر زینش نیایی بوقت پویه شموس
بزیر رانش نبینی بگاه وقفه حرون
نهاده رخ برهی ، کندرو نیابد کس
بجز لقای فنا و بجز خیال منون
هزار خوف در اطراف او شده موجود
هزار فتنه باکناف او شده مقرون
قرارگاه افاعی همه جبال و قفار
مقامگاه شیاطین همه سهول و حرون
درو بهیبت نازل نوایب گیتی
درو بعبرت ناظر کواکب گردون
ز سهم راه مرا آیت طرب منسوخ
ز هجر یار مرا رایت نشاط نگون
گهی چو هامون از آتش دلم دریا
گهی چو. دریا از آب دیده ام هامون
ز بهر حفظ تن و جانم اندرو خوانده
ثنای صدر بزرگ خدایگان چو فسون
عنا بلهو بدل شد ، چو سوی حضرت شاه
مرا ستارهٔ اقبال گشت راهنمون
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هست تابع حکمتش قضای کن فیکون
بجنت جاه بزرگش فضای عالم خرد
بپیش قدر بلندش محل گردون دون
بمهر حضرت او جان عاقلان مشعوف
بدست منت او شخص فاضلان مرهون
خدایگانا ، آنی که در خرد نارد
قران انجم گردون قرین تو بقرون
ببحر کف تو قواص مکرمات از در
سفینهای امل را همی کند مشحون
زسعی بخت تو اقبال کوکب مسعود
بگرد صدر تو پرواز طایر میمون
محیط فضل و هنر را ضمیر تو مرکز
حساب مجد و شرف را جلال تو قانون
بیت احزان یاد تو سلوت یعقوب
بجوف ماهی نام تو دعوت ذوالنون
هزار صاعقه در یک شکوه تو مضمر
هزار فایده در یک حدیث تو مضمون
بقدر مرتبه دار تو همچو کیکاوس
بجاه غاشیه دار تو همچو افریدون
ز شخص تیر فلک سهم تو ربوده حیات
ز فرق گاو زمین باس تو شکسته سرون
هوای بزم بطیب سخای تو ممزوج
زمین رزم بخون عدوی تو معجون
برنده نسل عدو خنجر تو چون کافور
سپرده هوش یلان هیبت تو چون افیون
ز وصف بر تو عاجز شده بیان عقول
ز کنه قدر تو قاصر شده مجال ظنون
بامر و نهی ترا بهر چاکری منقاد
بحل و عقد ترا چرخ بنده ای ماذون
ز هر ذنوب دل تو منزهست و بری
ز هر عیوب تن تو مطهرست و مصون
بحشمت تو قوی گشت پشت دین رسول
چو پشت موسی عمران بشرکت هارون
بشد خلاف دربان کاخ مأمونی
بعهد تو ز شرف چون خلاف مامون
چو بیضهٔ حرمست و چون روضهٔ ارمست
به ایمنی و خوشی از تو این بلاد اکنون
سکون گرفت و مطهر شد از همه آفات
ز حد ری بحسام تو تا بآبسکون
اگر عدوی ترا در سرست سودایی
بدفع سودا تیغت بسست افتینون
همیشه تا که بود در فراق عاشق را
دلی چو آذر و رخساره ای چو آذریون
موافقان تو بادند سال و مه مسرور
مخالفان تو بادند روز و شب محذون
همه حدیث خلایق ثنای صدر تو باد
و گر چه هست در امثال : کلحدیث شجون
بحشمت تو شده رام گنبد توسن
بهیبت تو شده نرم اختر وارون
ز حادثات جهان و ز نایبات فلک
نگاهدار تن و جانت ایزد بی چون
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در وصف قصر خاقان کمال‌الدین محمود
قصر فرخندهٔ کمال‌الدین
هست در خرمی چو خلد برین
روضهٔ مجد و بیضهٔ دولت
کعبهٔ عز و قبلهٔ تمکین
در خوشی از نگارخانهٔ او
طیره گشته نگارخانهٔ چین
از تصاویر او خجل ماند
در قصور بهشت حور العین
سطح او باستاره کرده قران
صحن او با زمانه گرفته قرین
گر نباشد بهار، ساحت او
نوبهاریست پر گل و نسرین
آسمان پیش آستانهٔ او
پست گشته بقدر همچو زمین
اندرین قصر جاودان بادا
پهلوان جهان کمال‌الدین
در دریای محمدت محمود
که هدی را حسام اوست معین
آن ستوده بمردی و رادی
و آن گزیده بسیرت و آیین
ملک را صحن گلشنش بستر
مجد را خاک درگهش بالین
روز بخشش بسان ابر مطیر
وقت کوشش بسان شیر عزین
ظلم را کرده عدل او منسوخ
فتنه را داده تیغ او تسکین
ای سرافراز صفدری، که گذشت
همت تو ز اوج علیین
همه محض لطافتی گه مهر
همه عین سیاستی گه کین
چرخ چون بندگان نهاده بطبع
بر بساط مبارک تو جبین
امر تیر تو کرده روز مصاف
دشمنان را بزیر خاک دفین
خصم را با تو پایداری نیست
کبک را نیست طاقت شاهین
همه جان‌ها بطاعت تو
همه دل‌ها بخدمت تو رهین
بر بداندیش دولتت شب و روز
حادثات جهان گشاده کمین
تا نباشد عیان بصنف خبر
تا نباشد گمان بنور یقین
هر چه نیکیست از ستاره بیاب
هر چه خوبیست از زمانه ببین
گاه در عرصهٔ طرب بخرام
گاه در مسند شرف بنشین
جام راحت ز دست لهو بنوش
گل لذت بباغ عیش بچین
آفرین باد بر نکوه خواهت
باد بر بدسگال تو نفرین