عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۹
گولی تو از قیاس که گر بر کشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۱
حکایت کند نرگس اندر چمن
ز چشم دلارام روز خمار
ز مینا یکی شاخ دیدی لطیف
درم برگ آن شاخ و دینار بار
چو فیروزه بر آینۀ آبگیر
بر آورده نیلوفر سازگار
چو کافر سیه روی بر گرد او
ز دوده سنانها بود آبدار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴۹
ز بهر آنکه همی گرید ابر بی سببی
همی بخندد بر ابر لالۀ گلزار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹۴
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۷
حلقۀ زلفش بگل بر غالیه دارد همی
گل ببوی غالیه سنبل ببار آرد همی
نیست سنبل کان خط مشکین آن ترک منست
دیده چون آنرا ببیند سنبل انگارد همی
عذر جانست آن رخ و آن غمزگان آزار دل
آن رخان چو عذر خواهد این دل آزارد همی
باغبانند آن دو زلفش ، باغ دو رخسار او
آنک آنک باغبان در باغ گل کارد همی
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴۰
چون دو رخ او گر قمرستی بفلک بر
خرشید یکی ذرّه ز نور قمرستی
چون دو لب او گر شکرستی بجهان در
صد بدرۀ زر قیمت یک من شکرستی
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۴۹
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان بنشان
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۸
ای چون مغ سه روز بگور اندر
کی بینمت اسیر بغور اندر
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۲
از دل و پشت مبارز می بر آید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶
زان گونه ز پولاد ترا دست بخست
کاندر رگت آویخت چو ماهی درشست
این نادره بر گوشۀ جان باید بست
الماس که الماس فرو برد به دست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
پیچیدن افعی به کمندت ماند
آتش به سنان دیو بندت ماند
اندیشه به رفتن سمندت ماند
خورشید به همت بلندت ماند
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
چون لعل کند سنان سر از خون جگر
وز تیغ کبود تو بجنبد گوهر
گر ز آب روان بود عدو را پیکر
در آتش زخم تو شود خاکستر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب
با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب
بایسته آفرید و بدیع آفریدگار
هم زلف و عارض تو به ‌هم ابر و آفتاب
گه‌گه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت
باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب
از غم بود که گاه نهار و گه کسوف
دارند روی خویش دژم ابر و افتاب
در چهرهٔ بدایع اگر خصل ‌بشمرند
در پیش خط و خد تو کم ابر و افتاب
پس چون کنند گاه بدایع برابری
با خَط و خَدّ چون تو صنم ابر و آفتاب
در دست تو چو باغ اِرم ‌گشت و شهر عاد
چون شهر عاد و باغ ارم ابرو آفتاب
ساحر شدی مگر که نمایی همی به سِحْر
از رنگ و نقش عُقْده و خَم ابرو آفتاب
از برف و شَنْبلید کشیدند در غمت
بر موی و روی خلق رقم ابرو آفتاب
هرچند نادرست به هم برف و شَنْبَلید
آور‌ه‌اند هر دو به هم ابر و آفتاب
تو همچو آفتابی و اسب تو همچو ابر
دلها سپرده زیر قدم ابر و آفتاب
چون تو شوی سوار به‌خدمت همی شوند
اندر رکاب صدر عجم ابر و آفتاب
فرخ مجیر دولت عالی علی که هست
دست و دلش ز جود و کرم ابر و آفتاب
صَدْ‌ری که پیش هِمّت و احسان او شدند
از جملهٔ عبید و خدم ابر و آفتاب
بخت و قضا روند همی بر مراد او
چون بر مراد موسی و جم ابر و آفتاب
درگاه او حَرَم شد و هستند در طواف
چون حاجیان به گِرد حرم ابر و آفتاب
دارند بر فلک ز یمین و ضمیر او
رادیّ و روشنی به سَلَم ابر و آفتاب
با او به‌گاه بخشش اگر همسری‌ کنند
بر خویشتن کنند ستم ابر و آفتاب
آرند فوج‌ فوج به جنگ مخالفانش
از زنگ و ترک خیل و حشم ابر و آفتاب
خشک است و تیره شهر بداندیش او مگر
زان شهر باز شد به عدم ابر و آفتاب
وز بهر تخت تو ز پرند بنفش و زرد
بر آسمان زنند خِیَم ابر و آفتاب
با عدل او دریغ ندارند ظل و نور
در مرغزارها به غنم ابر و آفتاب
بی‌عدل او نه سایه دهند و نه روشنی
اندر اجم به شیر اجم ابرو آفتاب
ای زیر امر و نهی تو قومی که از شرف
دارند زیر قدر و همم ابر و آفتاب
هرگز به روزگار تو از سیل و از سموم
ننموده‌اند رنج و الم ابر و آفتاب
مولع‌ترند تا که وجود تو دیده‌اند
بر قطع قحط و منع ظُلَمْ ابر و آفتاب
گر دهر بی‌رضای تو روزی به‌کس دهد
زان ‌مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب
باریدنی به شرط و شعاعی به‌ اعتدال
کردند قسم تو ز قسم ابر و آفتاب
اندر ازل به مصلحت روزگار تو
گویی که خورده‌اند قسم ابر و آفتاب
دارند روز بزم تو و روز رزم تو
بر دست و دیده آتش و نم ابر و آفتاب
چون در زمین معرکه دیدند ز آسمان
در موکب تو کوس و علم ابر و آفتاب
تیغ تو ابر بود و سپر آفتاب بود
کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب
گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز
از بلخ تا به‌کالف زم ابر و آفتاب
در باغ عمر خصم تو جستند مدتی
نه لون یافتند و نه شم ابر و آفتاب
در آب و در نبات به‌تاثیر فعل خویش
کردند نوش خصم تو سم ابر و آفتاب
ای ملک پروری که نیارند زد همی
بیش سخاو رای تو دم ابر و آفتاب
گر طبع و خاطر تو بدیدی طبایعی
نشناختی به وصف قدم ابر و آفتاب
در باغها به جود تو در تیر و در بهار
دینارگسترند و درم ابر و آفتاب
وز بهر بخشش تو کند آب و خاک را
بر در وزر دهان و شکم ابر و آفتاب
فرخ دوات و دست تو هست آفتاب و ابر
طرفه است جایگاه و قلم ابر و آفتاب
وین طرفه تر،‌که جان و دلم راگسسته‌اند
در زیر بار شُکر و نِعَم ابر و آفتاب
بردی به جود تیرگی از طبع من چنانک
از طبع روزگار هرم ابر و آفتاب
سودای مال هم تو بری از دماغ من
جون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب
بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم
گویی مراست در دل و فَمْ‌ ابر و آفتاب
تا آرزوی مرد کشاورز و گازرست
همواره ازپی تف و نم ابر و آفتاب
تا در خورند تربیت و نفع خلق را
از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب
شخص مبارک تو حکم باد درکرم
راضی شده به حکم حکم ابر و آفتاب
گفته تورا بشیر بشر چرخ و مشتری
خوانده تورا امام اُ‌مم ابر و آفتاب
مجلس‌گه شراب وکف ساغر تورا
خال آسمان و زهره و عم ابر و آفتاب
زایوان تو شنیده به‌شادی هزار عید
آوای زیر و نالهٔ بم ابر و آفتاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱
سوال کردم از اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر
نخست گفتم کان بی‌کرانه دریا چیست
که آب او همه جودست و موج او همه زر
رسیده منفعت آب او به شرق و غرب
رسیده مشعلهٔ موج او به بحر و به بر
از آب او شده در ملک باغ دولت سبز
ز موج او شده بر چرخ اوج‌ کیوان تر
به بیخ شاخ شده آب او که هر شاخی
ز بس بزرگی بی‌ساحت است و بی‌معبر
فرات و دجله و جیحون و نیل و سیحون است
به‌گاه بخشش او بیخ شاخ را چاکر
در او براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بی‌بادبان و بی‌لنگر
ز گنج فضل گرانبار گشت هر کشتی
به گونه‌گونه یواقیت وگونه‌گونه گهر
مسافران جهان در جهان یکی دریا
ندیده‌اند و نبینند از او شگفتی تر
گهی بدو در مرغابیان رنگین تن
گهی شگفت و عجب ماهیان زرین‌بر
جواب داد که آن دست راد دستور است
گه گاه کلک همی‌گیرد و گهی ساغر
سوال کردم کان جشمهٔ مبارک چیست
به لون و شکل چو خورشید و چون دو هفته قمر
نمود فضل خدای آن خجسته چشمه به خلق
چنانکه چشمهٔ حیوان به خضر پیغمبر
به جای تازه گیاه اندر او در و گوهر
به‌جای آب زلال اندر او نَد و عنبر
عیان او ز ضیاء و نهان او ز ظَلَم
برون او ز صفا و درون او ز کَدَر
چو طاعتی که گناه اندرو بود مدغم
چو آتشی که دخان اندرو بود مضمر
نهاده چون ملکان بر سر افسر زرین
شریف‌وار فرو بسته گیسوان از بر
نه از ملوک نسب دارد و نه از اشراف
بود همیشه خداوند گیسو و افسر
چو اخترست فروهشه ظاهرش لیکن
سیاه چون شب تاری است باطنش یکسر
فروغ اختر دیدم بسی میانهٔ شب
شب سیاه ندیدم میانهٔ اختر
جواب داد که هست آن دوات صدر عجم
که می‌نهد گه توقیع پیش خویش اندر
سؤال کردم کان زرد چهرِ لاغر چیست
که گاه عامل نفع است و گاه فاعل ضر
گهی میانهٔ صحرای سیم غالیه بار
گهی میانهٔ دریای قیر غالیه خور
سَخی بساط و سَخا کسوت و اَدیم حصار
شهاب‌رنگ و سنان‌شکل و خیزران‌پیکر
به فرق اَسوَد و روز هنر از او ابیض
به‌گونه اَصفَر و روی‌ کرم از او احمر
بدو معالی بینا و چشم او اَعمی
بدو معانی فربی و جسم او لاغر
زمین به دست هوا راست‌ کرده قامت او
هوا به دست زمین بر میانش بسته‌کمر
به سان مرغی زرین که نوک منقارش
به مشک ناب نگارد همیشه سیمین بر
صریر او برساند به لفظ معنی را
چو قدرت ملک‌العرش روح را به‌ صور
چو شب بود علم مصریان ‌کند پیدا
به روز رایت عباسیان نشان و اثر
به ابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین
به رنگ قطران بارد همیشه ز ابر مطر
چو کوثرست و بزاید ازو همی قطران
وگرچه قطران هرگز نخیزد ازکوثر
جواب داد که کلک وزیر شاه است آن
به حَلّ و عَقد جهان نایب قضا و قدر
سوال کردم کان عقدهای گوهر چیست
ز فخرگردن ایام را شده زیور
ضمیر سفته به الماس عقد هر گهری
ز دست طبع مر او را به رشته‌ کرده هنر
نموده هر گهر آثار نعمت فردوس
گشاده هر هنر آثار حکمت داور
نه منعقد شده در سنگها ز گردش چرخ
نه رنگ یافته درکانها ز تابش خَور
همه نتیجه و پروردهٔ دماغ و دل است
همه نهاده و اَلفغده ی ضمیر و فکر
خزانه را عوض است آن ز تاج نوشروان
زمانه را بدل است آن ز باج اسکندر
سفینه‌های خرد را فَواکه است و نُکَت
صحیفه‌های ادب را نوادرست و غُرَر
چنان‌که گوهر در دست هیچ بازرگان
ندیده دیده ی گوهرفروش و گوهرخر
جواب داد که توقیع‌های خواجه بود
به نامه‌ها بر مانند عقدهای گهر
وزیر عالم عادل عمید ملک ملک
مجیر دولت ابوالفتح اصل فتح و ظفر
علی ‌کجا پدر او حسین بود به علم
چنان علی است‌ که او را حسین بود پسر
چهار یار نبی داشتند سیرت خوب
گرفت سیرت ایشان وزیر خوب سیر
شجاع چون علی است و به‌شرم چون عثمان
کریم طبع چو بوبکر و داد ده چو عمر
کجا ز همت و احسان او حدیث کنند
حدیث حاتم و جعفر هبا شناس و هدر
ز بهر آنکه به یک ساعت آن چه او بدهد
به عمر خویش ندادند حاتم و جعفر
عجب نباشد با همت چنین دستور
اگر ملوک ملک را شوند خدمتگر
به هند آنبهٔ پیل او برد چیپال
به روم غاشیهٔ اسب او کشد قیصر
ز بوعلی و علی خرم‌اند در دو جهان
دو پادشاه یکی غایب و یکی ایدر
از آن به عقبی نازد همی ملک سلطان
وزین به دنیا نازد همی ملک سنجر
بهر دو جای نخواهند دور شد هرگز
علی رئیس پسر بوعلی رئیس پدر
ایا مبشر آزادگان نخواهد خاست
ز نسل بوالبشر اندر زمانه چون تو بشر
بود هزار یکی آنکه از تو بیند چشم
فضیلتی که ز تو گوش بشنود به خبر
چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد
بهانه یک ز مگر سازد و یکی ز اگر
سخاوت تو ز تاخیر و دفع دور بود
از آن‌کجا نه اگر باشد اندرو نه مگر
ز بیم تیغ غلامانت هر دو ا‌در تَعَب‌اندا
جوان و پیر هم از باختر هم از خاور
بود ز سمع بصر را گه ثنای تو رشک
چنانکه گاه لقای تو سمع را ز بصر
ز بیم تیغ غلامانت بر فلک خورشید
به‌روی درکشد از ماه‌گاه گاه سپر
بدید در ازل آتش نهیب خشم تو را
از آن نهیب نهان گشت در میان حجر
بدان زمین که تو لشکرکشی و روی نهی
تو را خدای فرستد ز آسمان لشکر
کسی که منکر گردد تو را به اول‌ کار
رسد به عاقبت او را عقوبتی مُنکَر
خطر ز دشمنی و کین تو کسی جوید
که خانمان کند او عرضه بر هلاک و خطر
اگرچه خصم تو اسباب حزم ساخته بود
وگرچه ‌کُتْب حذر جمله کرده بود از بر
کتابهٔ علمت چون بدید روز نبرد
از آن کتابه فراموش کرد کُتبِ حذر
فلک نمود بدو محشری که در دل او
بماند تا گه محشر نهیب آن محشر
مبارک آمد فتح تو در میان فتوح
چنانکه سورهٔ الفتح در میان سور
نه ممکن است معالیت‌ را قیاس و شمار
که هست عاجز از آن فکرت ستاره شمر
قیاس برگ درختان کجا شود ممکن
شمار قطرهٔ باران که را بود باور
اگر ز همت و حلم تو بهره‌ای یابد
گه سرشک و شرر هم سحاب و هم آذر
شرار آن سوی پستی‌ گرایدی چو سرشک
سرشک این سوی بالا شتابدی جو شرر
اگر سخا و ثنا را شرایط است تویی
جهان‌فروز و جوانی‌فزای و جان پرور
رسید موسم اثار رحمت یزدان
یکی به‌ چشم شگفتی به‌ رحمتش بنگر
نمود خواهد در خانهٔ شرف خورشید
صناعتی که چو بستان جهان شود از سر
ز بهر راحت ارواح خلق روح‌الامین
بهشت را سوی دنیا گشاد خواهد در
گهر فرستد رضوان به دست باد صبا
زگوش و گردن حوران به شاخه‌های شجر
قِنینه سجده برد پیش گل چو بلبل مست
خطیب گردد و از شاخ گل کند منبر
کنند کبکان برکوه لاله را بالین
کنندگوران بر دشت سبزه را بستر
گهی تَذَروان شادی کنند گرد چمن
گهی گوزنان بازی کنند گرد شَمَر
سیاه پوشان از بوستان شوند نفور
سفیدپوشان بر بوستان رسند نفر
بنفشه در دل لاله ز داغ رشک نهد
چو سوی لاله به‌ شوخی‌ کند نگه عبهر
چوگل بخندد و از مهر روی بنماید
زند ز عشق به رخ بر تپانچه نیلوفر
چو ابر بگسلد اندر هوا تو گویی هست
به ‌روی آینه بر جای جای خاکستر
گهی چو تیغ تو تابد میان ابر درخش
گهی چو کوس تو آواز بر‌کشد تندر
زگل دعای تو گویند بلبلان همه شب
ز سرو فاخته آمین کند به وقت سحر
بلند بختا بختم جوان شد از نظرت
نظیر تو نشناسم‌ کسی به حسن نظر
اگرچه مدح بسی گفته‌ام بزرگان را
همی نویسم مدح تو بر سر دفتر
همی فزون شود از شکر نعمت تو مرا
سه قوت بدن اندر دل و دِماغ و جگر
ز نی شکر بود اندر جهان خلایق را
مرا ز کلک تو شُکرست و شُکر به ز شَکَر
چو ساز و آلت و برگ سفر ندارم من
روا بود که معافم کنی ز رنج سفر
همیشه تا صفت خرمی بود ز جنان
چنان کجا صفت ناخوشی بود ز سقر
ز خرمی چو جنان بر ولیت باد جهان
ز ناخوشی چو سقر باد بر عدوت مقر
همیشه تا نبود خامه همچو خنجر تیز
بود دو شاخ یکی و بود دو روی دگر
دو شاخ باد چو خامه دل و زبان کسی
که در وفای تو باشد دو روی چون خنجر
جناب تو علما را ز نائبات پناه
جوار تو حکما را ز حادثات مفر
تو در پناه ملک در زمانه فرمان ده
به همّت تو ملک را زمانه فرمان بر
تو را و او را روزی به جشن نوروزی
هم آسمانی‌ اقبال و هم الهی فر
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
همای کلک تو مرغی است لاغر
که از منقار او شد ملک فربی
هر آنکس کو تو را بیند بپرسد
که این خورشید تابنده است یا نی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ای جام تو آب و آتش ناب شراب
ای خون عدو ز آتش شمشیر تو آب
گه آتش را کنی تو از آب نقاب
گه بفروزی ز روی آب آتش ناب
یازنده‌تر از روزشماری ای شب
تاریک‌تر از زلف نگاری ای شب
از روز همی یاد نداری ای شب
گویی که سپیده‌دم نداری ای شب
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
آن ابر که خاطرش به خاطر برق است
وان بحر که خلق در نوالش غرق است
وان شمس‌ که تاج دولتش بر فرق است
طبع و دل و همت رئیس الشرق است
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ای شاه زمین فلک سریرتو سزد
مریخ به جَدْی پرّ تیر تو سزد
خورشید نگویم که دبیر تو سزد
یک نقطه ز اتوقیع‌ا وزیر تو سزد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
دست مَلِک ملوکِ عالم‌ْ سنجر
بحری است‌ که در جهان چنان نیست دگر
چون باد سخاکند بر آن بحرگذر
موجش همه دُر باشد و آبش همه زر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
تیغ ملک شرق خداوند جهان
شیری است تنش به جمله چنگال و دهان
چون ناخن او باز شود با دندان
در ناخن سرگیرد و در دندان جان