عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
هجویری : باب لُبس المرقعات
فصل
اما شرط مرقعات آن است که از برای خفت و فراغت سازد، و چون اصلی بود هرکجا پاره شود رقعهای بر آن گذارد و مشایخ را رحمهم اللّه و رضی عنهم اندر این دو قول است:
گروهی گویند که: دوختن رقعه را ترتیب نگاه داشتن شرط نیست. باید که از آنجا که سوزن سر برآرد بر کشد و اندر آن تکلف نکند.
و گروهی دیگر گویند که: دوختن رقعه را ترتیب و راستی شرط است و نگاه داشتن تضریب و تکلف کردن اندر راستی آن؛ که این معاملت فقر است و صحت معاملت دلیل صحت اصل باشد.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه از شیخ المشایخ، ابوالقاسم کُرکانی رضی اللّه عنه در طوس پرسیدم که: «درویش را کمترین چه چیز باید تا اسم فقر را سزاوار گردد؟» گفت: «سه چیز باید که کم از آن نشاید: یکی باید که پارهای راست برداند دوخت، و دیگر سخنی راست بداند شنید، و سدیگر پایی راست بر زمین داند زد.»
گروهی از درویشان که با من حاضر بودند که این بگفت، چون به دویره باز آمدیم، هر کسی را سری پدیدار آمد و گفتندکه: «فقر خود همین است.» و بیشتر از ایشان در خوب دوختن پاره و بر زمین زدن پای میشتافتند و هر کسی را پندار آن بود که: «ما سخنان طریقت بدانیم شنید.» و به حکم آن که روی دل من بدان سید بود، نخواستیم که آن سخن وی بر زمین افتد. گفتم: «بیایید تا هر کسی اندر این سخن چیزی بگوییم.» هر یک صورت خود بگفتند. چون نوبت به من رسید، گفتم: «پارهٔ راست آن بود که به فقر دوزند نه به زینت؛ چون رقعه اگر به فقر دوزی اگر ناراست دوزی راست بود. و سخن راست شنیدن آن بود که به حال شنود نه به مُنیت و به جد اندر آن تصرف کند نه به هزل و به زندگانی مر آنرا فهم کند نه به عقل و پای راست آن باشد که به وجد بر زمین نهد نه به لهو و به رسم.» بعین این سخن را بدان سید نقل کردند. گفت: «أصابَ عَلیٌّ، جَبَرُهَ اللّه».
پس مراد پوشیدن مرقعه مر این طایفه را تخفیف مئونت دنیا باشد و صدق فقر به خداوند، تعالی.
و اندر آثار صحیح وارد است که عیسی بن مریم علیه السّلام مرقعهای داشت که وی را به آسمان بردند و یکی از مشایخ گفت: وی را به خواب دیدم با آن مرقعهٔ صوف و از هر رقعهای نوری میدرفشید. گفتم: «ایها المسیح، این انوار چیست بر این جامهٔ تو؟» گفت: «انوار اضطرار من است؛ که هر پارهای از این به ضرورتی بردوختهام. خدای عزّ و جلّ مر هر رنجی را که به ذل من رسانیده است مر آن را نوری گردانیده است.»
و نیز پیری را دیدم از اهل ملامت به ماوراء النهر که هر چیزی که آدمی را در آن نصیبی بودی نخوردی و نپوشیدی. چیزهایی خوردی که مردمان بینداختندی، چون ترهٔ پوسیده و کدوی تلخ و گزر تباه شده و مِثْلِهُم و پوشش از خرقههایی ساختی که از راه برچیدی و نمازی کردی و از آن مرقعه ساختی.
و شنیدم که به مرو الرود پیری بود از متأخران از ارباب معانی، قوی حال و نیکو سیرت از بس رقعههای بی تکلف که بر سجاده و کلاه وی بود کژدم اندر آن بچه کردی.
و شیخ من رضی اللّه عنه پنجاه و شش سال یک جامه داشت که پارههای بی تکلف بر آن میگذاشتی.
و اندر حکایات عراقیان یافتم که دو درویش بودند: یکی صاحب مشاهدت و دیگر صاحب مجاهدت. آن یکی در عمر خود نپوشیدی مگر آن پارهها که اندر سماع درویشان خرقه شدی و این که صاحب مجاهدت بود نپوشیدی مگر آن پارهها که در حال استغفار که جرمی کرده شده بودی، خرقه شدی؛ تا زیّ ظاهرشان موافق باطن بودی و این پاس داشتن حال باشد.
و شیخ محمد بن خفیف رضی اللّه عنه بیست سال پلاسی داشت پوشیده و هر سال چهار چهل بداشتی و اندر هر چهل روز تصنیفی بکردی از غوامض علوم حقایق. اندر وقت وی پیری بود از محققان علمای طریقت به پَرَک پارس نشستی وی را محمد زکریا گفتندی. هرگز مرقعه نپوشیدی. از شیخ محمد پرسیدند که: «شرط مرقعه چیست و داشتن آن مر که را مسلم است؟» گفت: «شرط مرقعه آن است که محمد زکریا در میان پیراهن سفید به جای میآرد، و داشتن آن او را مسلم است.»
گروهی گویند که: دوختن رقعه را ترتیب نگاه داشتن شرط نیست. باید که از آنجا که سوزن سر برآرد بر کشد و اندر آن تکلف نکند.
و گروهی دیگر گویند که: دوختن رقعه را ترتیب و راستی شرط است و نگاه داشتن تضریب و تکلف کردن اندر راستی آن؛ که این معاملت فقر است و صحت معاملت دلیل صحت اصل باشد.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه از شیخ المشایخ، ابوالقاسم کُرکانی رضی اللّه عنه در طوس پرسیدم که: «درویش را کمترین چه چیز باید تا اسم فقر را سزاوار گردد؟» گفت: «سه چیز باید که کم از آن نشاید: یکی باید که پارهای راست برداند دوخت، و دیگر سخنی راست بداند شنید، و سدیگر پایی راست بر زمین داند زد.»
گروهی از درویشان که با من حاضر بودند که این بگفت، چون به دویره باز آمدیم، هر کسی را سری پدیدار آمد و گفتندکه: «فقر خود همین است.» و بیشتر از ایشان در خوب دوختن پاره و بر زمین زدن پای میشتافتند و هر کسی را پندار آن بود که: «ما سخنان طریقت بدانیم شنید.» و به حکم آن که روی دل من بدان سید بود، نخواستیم که آن سخن وی بر زمین افتد. گفتم: «بیایید تا هر کسی اندر این سخن چیزی بگوییم.» هر یک صورت خود بگفتند. چون نوبت به من رسید، گفتم: «پارهٔ راست آن بود که به فقر دوزند نه به زینت؛ چون رقعه اگر به فقر دوزی اگر ناراست دوزی راست بود. و سخن راست شنیدن آن بود که به حال شنود نه به مُنیت و به جد اندر آن تصرف کند نه به هزل و به زندگانی مر آنرا فهم کند نه به عقل و پای راست آن باشد که به وجد بر زمین نهد نه به لهو و به رسم.» بعین این سخن را بدان سید نقل کردند. گفت: «أصابَ عَلیٌّ، جَبَرُهَ اللّه».
پس مراد پوشیدن مرقعه مر این طایفه را تخفیف مئونت دنیا باشد و صدق فقر به خداوند، تعالی.
و اندر آثار صحیح وارد است که عیسی بن مریم علیه السّلام مرقعهای داشت که وی را به آسمان بردند و یکی از مشایخ گفت: وی را به خواب دیدم با آن مرقعهٔ صوف و از هر رقعهای نوری میدرفشید. گفتم: «ایها المسیح، این انوار چیست بر این جامهٔ تو؟» گفت: «انوار اضطرار من است؛ که هر پارهای از این به ضرورتی بردوختهام. خدای عزّ و جلّ مر هر رنجی را که به ذل من رسانیده است مر آن را نوری گردانیده است.»
و نیز پیری را دیدم از اهل ملامت به ماوراء النهر که هر چیزی که آدمی را در آن نصیبی بودی نخوردی و نپوشیدی. چیزهایی خوردی که مردمان بینداختندی، چون ترهٔ پوسیده و کدوی تلخ و گزر تباه شده و مِثْلِهُم و پوشش از خرقههایی ساختی که از راه برچیدی و نمازی کردی و از آن مرقعه ساختی.
و شنیدم که به مرو الرود پیری بود از متأخران از ارباب معانی، قوی حال و نیکو سیرت از بس رقعههای بی تکلف که بر سجاده و کلاه وی بود کژدم اندر آن بچه کردی.
و شیخ من رضی اللّه عنه پنجاه و شش سال یک جامه داشت که پارههای بی تکلف بر آن میگذاشتی.
و اندر حکایات عراقیان یافتم که دو درویش بودند: یکی صاحب مشاهدت و دیگر صاحب مجاهدت. آن یکی در عمر خود نپوشیدی مگر آن پارهها که اندر سماع درویشان خرقه شدی و این که صاحب مجاهدت بود نپوشیدی مگر آن پارهها که در حال استغفار که جرمی کرده شده بودی، خرقه شدی؛ تا زیّ ظاهرشان موافق باطن بودی و این پاس داشتن حال باشد.
و شیخ محمد بن خفیف رضی اللّه عنه بیست سال پلاسی داشت پوشیده و هر سال چهار چهل بداشتی و اندر هر چهل روز تصنیفی بکردی از غوامض علوم حقایق. اندر وقت وی پیری بود از محققان علمای طریقت به پَرَک پارس نشستی وی را محمد زکریا گفتندی. هرگز مرقعه نپوشیدی. از شیخ محمد پرسیدند که: «شرط مرقعه چیست و داشتن آن مر که را مسلم است؟» گفت: «شرط مرقعه آن است که محمد زکریا در میان پیراهن سفید به جای میآرد، و داشتن آن او را مسلم است.»
هجویری : باب لُبس المرقعات
فصل
اما ترک عادت این طایفه، شرط طریق ایشان نباشد و آنچه ایشان اندر حال، جامهٔ پشمین کمتر پوشند دو معنی راست: یکی آن که پشمها شوریده شده است و چهارپایان اندر غارتها از جای به جای افتاده، و دیگر آن که گروهی از مبتدعه مر جامهٔ پشمین را شعار کردهاند و خلاف شعار مبتدعان اگرچه خلاف سنت بود سنت بود.
اما تکلف اندردوختن بدان سبب روا دارند که جاه ایشان اندر میان خلق بزرگ گشت. هر کسی خود را مانندهٔ ایشان گردانیدهاند و مرقعهای اندر پوشیده و افعال ناخوب از ایشان پیدا آمده و مر ایشان را از صحبت اضداد رنج بود؛ زینتی ساختند که جز از ایشان آن را کسی ندانست دوخت و مر آن را علامت شناخت یکدیگر گردانیدند و شعاری ساختند؛ تا حدی که درویشی به نزدیک بعضی از مشایخ اندر آمد و رقعهای را که اندر جامه دوخته بود خط به پهنا آورده بود آن شیخ او را مهجور کرد و معنی این ان بود که اصل صفا رقت طبع و لطف مزاج است و البته کژی اندر طبع نیکو نباشد؛ و چنانکه شعر ناراست اندر طبع خوش نیاید فعل ناراست هم طبع نپذیرد.
و باز گروهی اندر هست و نیست لباس تکلف نکردهاند. اگر خداوندشان عبایی داده است پوشیدهاند و اگر قبایی داده است هم پوشیدهاند و اگر برهنه داشته است هم ببودهاند و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه این طریق را پسندیدهام و اندر اسفار خود همین کردهام.
و اندر حکایات است که چون احمدبن خضرویه به زیارت بویزید رحمهما اللّه آمد قبا داشت، و چون شاه شجاع به زیارت بوحفص آمد قبا داشت و آن لباس معهود ایشان نبود که اندر اوقات نیز مرقعه داشتندی و وقت بودی که نیز جامهٔ پشمین داشتندی یا پیراهن سفید پوشیدندی، چنان که آمدی.
و نفس آدمی معتاد است و با عادات مر آن را الفتی بود و چون چیزی وی را عادت شد، چون طبیعتی شود؛ و چون طبع شد حجاب گردد و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «خیرٌ الصّیامِ صومُ أخی داوُدَ. بهترین روزهها روزهٔ برادر من داود است، علیه السّلام.» گفتند: «یا رسول اللّه، آن چگونه باشد؟» گفت: «آن که روزی روزه داشتی و روزی نداشتی.» تا نفس را عادت نشود و وی بدان محجوب نگردد.
و اندر این معنی درست تر، ابوحامد دوستان مروزی بوده است رحمة اللّه علیه که جامهای بدو درپوشیدندی مریدان وی، آنگاه کسی را که بدان حاجت بودی فراغت آن میجستی، چون خالی بودی آن جامه از وی برکشیدی وی نه مر پوشنده را گفتی:«چرا میپوشی؟» و نه برکشنده را گفتی: «چرا میبرکشی؟»
و اندر این وقت پیری هست به غزنین حرسها اللّه تعالی، که وی را به لقب مرید گویند، رضی اللّه عنه ورا در لباس اختیار و تمییز نباشد و اندر آن حدیث درست است.
اما معنی آن که بیشترین جامههای ایشان چرا کبود باشد: یکی آن است که اصل طریقت ایشان بر سیاحت و سفر نهادهاند و جامهٔ سفید اندر سفر بر حال خود نماند و شستن وی دشوار باشد و هر کسی بدان طمع کند؛ و دیگر آن که کبود پوشیدن شعار اصحاب فوات و مصیبات است و جامهٔ اندهگنان، و دنیا دار محنت است و ویرانهٔ مصیبت و مفازهٔ اندوه، و پتیارهٔ فراق و گهوارهٔ بلا؛ چون مقصود دل اندر دنیا حاصل ندیدند، کبود اندر پوشیدند و بر سوگ وصال فرو نشستند و گروهی دیگر اندر معاملت جز تقصیر ندیدند و اندر دل بهجز خرابی نه، و اندر روزگار بهجز فوت نه، کبود اندر پوشیدند، که «الفَوتُ أشدُّ مِنَ الموتِ.» یکی بر موت عزیزی کبودی پوشید و یکی بر فوت مقصود.
یکی از مدعیان علم درویشی را گفت: «این کبود چرا پوشیدی؟» گفت: «از پیغمبر علیه السّلام سه چیز بماند: یکی فقر و دیگر علم و سدیگر شمشیر.
شمشیر سلطانان یافتند و نه در جای آن کار بستند، و علم علما اختیار کردند و به آموختن تنها بسنده کردند و فقر فقرا اختیار کردند و آن را آلت غنا ساختند. من بر مصیبت این سه گروه کبود پوشیدم.»
و از مرتعش رحمة اللّه علیه میآید که: اندر محلتی از محلتهای بغداد میگذشت. تشنه شد. به دری فراز رفت و آب خواست. یکی بیرون آمد با کوزهای آب، چون آب بخورد، دلش صید جمال ساقی شد. هم آنجا فرو نشست تا خداوند خانه بیامد. گفت: «ای خواجه، دلم به شربتی آب سخت گران بود. مرا از خانهٔ تو شربتی آب دادند دلم بربودند.» مرد گفت: «آن دختر من است. او را به زنی به تو دادم.» مرتعش به طلب دل به خانه اندر آمد و عقد بکرد. این صاحب البیت از منعمان بغداد بود، وی را به گرمابه فرستاد و جامهٔ خویش درپوشید و آن مرقعه برکشید. چون شب اندر آمد، مرتعش در نماز استاد و اورادها بگزارد و به خلوت مشغول شد. اندر آن میانه بانگ درگرفت: «هاتُوا مُرَقَّعَتی. مرقعهٔ من بیارید.» گفتند: «چه بودت؟» گفتا: «به سرم فروخواندندکه: به یک نظر که به خلاف ما نگریستی جامهٔ صلاح و مرقعه از ظاهرت برکشیدیم. اگر به نظر دیگر بنگری، لباس آشنایی از باطنت بیرون کشیم.»
لباسی که سبب پوشیدن آن قرب خداوند بود و بر موافقت اولیای خدای تعالی پوشیده باشند مداومت بر آن مبارک بود، اگر به حق آن زندگانی توانی کرد؛ و اگرنه دین خود را صیانت باید کرد و اندر جامهٔ اولیا خیانت روا نباشد، که مسلمانی بر تحقیق باشی بی دعوی دیگر بهتر از آن که ولی بر تکذیب.
اما پوشیدن آن مر دو گروه را راست آید: یکی منقطعان دنیا را و دیگر مشتاقان حضرت مولی را.
و اندر عادات مشایخ رضی اللّه عنهم سنت چنان رفته است که چون مریدی به حکم تبرک تعلق بدیشان کند، مر او را به سه سال، اندر سه معنی، ادب کنند. اگر به حکم آن معنی قیام کندو الا گویند: «طریقت مر این را قبول نکند.»: یک سال به خدمت خلق و دیگر سال به خدمت حق و سدیگر سال به مراعات دل خود.
خدمت خلق آنگاه تواند کرد که خود را اندر درجهٔ خادمان نهد و همه خلق را اندر درجهٔ مخدومان؛ یعنی بی تمییز همه را خدمت کند و بهتر از خود داند و خدمت جمله بر خود واجب داند و خود را بدان خدمت فضلی ننهد بر دیگران؛ که آن خسرانی عظیم و عیبی ظاهر و غبنی فاحش بود و از آفات زمانه اندر زمانه یکی بلای بی دوا این است.
و خدمت حق جل جلاله آنگاه تواند کرد که همه حظهای خویش از دنیا و عقبی بکل منقطع تواند کرد و مطلق مر حق را سبحانه و تعالی پرستش کند از برای وی؛ که تا بنده مر حق را برای کفارت گناه و یافت درجات عبادت میکند نه وی را میپرستد تا به اسباب دنیا چه رسد.
و مراعات دل آنگاه تواند کرد که همتش مجتمع شده باشد و هموم مختلف از دلش برخاسته، اندر حضرت انس دل را از مواقع غفلت مینگاه دارد.
و چون این سه شرط اندر مرید حاصل شد، پوشیدن مرقعه مرید را به تحقیق دون تقلید مسلم باشد.
اما آن پوشنده که مرید را مرقعه پوشد باید که مستقیم الحال بود که از جمله فراز و نشیب طریقت گذشته باشد و ذوق احوال چشیده و مشرب اعمال یافته و قهر جلال و لطف جمال دیده و باید که بر حال مرید خود مشرف باشد که اندر نهایت به کجا خواهد رسید: از راجعان باشد یا از واقفان یا از بالغان؟ اگر داند که روزی از این طریقت باز خواهد گشت، بگوید تا ابتدا نکندواگر بایستد وی را معاملت فرماید و اگر برسد وی را پرورش دهد.
و مشایخ این طریقت طبیبان دلهایند، و چون طبیب به علت بیمار جاهل بود، بیمار را به طب خود هلاک کند؛ از آنچه پرورش وی نداند و خطرگاههای وی نشناسد و غذا و شربت وی مخالف علت وی سازد؛ لقوله، علیه السّلام: «الشّیخُ فی قَوْمِه کالنّبیِّ فی أمّته.» پس انبیا علیهم السّلام که خلق را دعوت کردند بر بصیرت کردند و هر کسی را به درجهٔ وی بداشتند. شیخ را نیز دعوت بر بصیرت باید کرد و هر کسی را غذای او باید داد نامراد دعوت حاصل گردد.
پس چون بالغی اندر کمال ولایت خداوند مر مریدی را از پس این سه سال تربیت اندر ریاضت مرقعه پوشد، روا بود.
و شرط مرقعه، پوشیدن کفن بود که امید از لذت حیات منقطع کنند و دل از راحت زندگانی پاک گردانند و عمر خود بجمله بر حدیث حق جل جلاله وقف کنند و بکلیت از هوای خود تبرا کنند. آنگاه آن پیر وی را به پوشیدن خلعت عزیز کند، و وی به حق آن قیام کند و به گزاردن حق آن جهدی تمام کندو کام خود بر خود حرام کند.
اما اشارات اندر مرقعه بسیار گفتهاند:
شیخ ابومنصور معمر اصفاهانی اندر این کتابی ساخته است، و عوام متصوّفه را اندر آن غلوی بسیار است، و مراد از این کتاب ما را نقل گفتهها نیست؛ که کشف مغلقهاست ازمراد این طریقت.
و بهترین اشارت اندر مرقعه آن است که قَبّ مرقعه از صبر باشد و دو آستین از خوف و رجا، و دو تیریز از قبض و بسط و کمر از خلاف نفسو کرسی از صحت یقین و فراویز از اخلاص.
و از این نیکوتر آن که قب از فنای مؤانست، و دو آستین از حفظ و عصمت و دو تیریز از فقرو صفوت و کمر از اقامت اندر مشاهدت و کرسی از امن اندر حضرت، و فراویز از قرار اندر محل وُصلت. چون باطن را چنین مرقعه ساختی، ظاهر را نیز یکی بباید ساخت. و مرا اندر این کتابی است مفرد که نام آن اسرار الخِرَق و الملونات است و نسخهٔ آن به مرو.
اما چون این مرقعه پوشید اگر اندر غلبهٔ حال و قهر سلطان وقت بدرد، مسلم و معذور است؛ و چون به اختیارو تمییز درد، اندر شرط این طریقت بیش وی را مسلم نیست مرقعه داشتن و اگر بدارد چنین که یکی از مرقعه داران زمانه، به ظاهر بی باطن بسند کار شده.
و حقیقت اندر تخریق ثبات آن است که ایشان را از مقامی به مقامی دیگر نقل افتد اندر حال از آن جامه بیرون آیند مر شکر وجدان مقام را، و جامههای دیگر لباس یک مقام بود و مرقعه لباس جامه مر کل مقامات طریقت و فقر و صفوت را، و بیرون آمدن از این جامه و تبرا کردن، تبرا بود از همه.
هر چند که جای این مسأله نبود؛ که اندر باب خرق و کشف حجاب السماع میبایست، اینجا اشارتی کردم بدان مقدار که این لطیفه فرو نشد، و به جایگاه این حکم را تفصیل دهم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و نیز گفتهاند: پوشانندهٔ مرقعه را چندان سلطنت باید اندر طریقت که چون اندر بیگانه نگرد به چشم شفقت، آشنا گردد و چون جامهای اندر عاصی پوشد از اولیای خدا گردد.
وقتی در خدمت شیخ خود میرفتم اندر دیار آذربایگان، مرقعه داری دو سه دیدم که بر سر خرمن گندم استاده بودند و دامنهای مرقعه پیش کرده تا مرد برزگر گندم در آن افکند. شیخ بدان التفات کرد و برخواند: «اولئک الّذین أشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالهُدی فما رَبِحَتْ تِجارَتُهم و ما کانوا مُهْتَدین (۱۶/البقره).» گفتم: «ایها الشیخ، ایشان به چه بی حرمتی بدین بلا مبتلا گشتند و بر سر خلایق فضیحت شدند؟» فرمود که: «پیران ایشان را حرص مرید جمع کردن بوده است، و ایشان را حرص دنیا جمع کردن است و حرصی از حرصی اولی تر نیست، و دعوت بی امر کردن هوی پروردن است.»
و از جنید میآید رحمة اللّه علیه که به باب الطاق ترسایی دید سخت با جمال. گفت: «بارخدایا، این را در کار میکن؛ که سخت نیکو آفریدهای.» چون زمانی برآمد، ترسا بیامد گفت: «ایّها الشیخ، شهادت عرضه کن بر من.» شهادت عرضه کرد. مسلمان شد و یکی از اولیای خدای گشت.
و از شیخ بوعلی سیاه مروزی رحمةاللّه علیه پرسیدند که: «پوشیدن مرقعه که را مسلم بود؟» گفت: «آن کس را که مشرف مملکت خداوند تعالی باشد، چنانکه اندر جهان هیچ چیز نرود آن روز از احکام و احوال الا که وی را آگاه کنند.»
پس مرقعه سِمَت صالحان و علامت نیکان و لباس فقرا و متصوّفه است و در حقیقت فقر و صفوت، پیش از این سخن رفت و اگر کسی مر لباس اولیا را آلت جمع دنیا و پوشش آفت خود سازد، مر آن را بدان زیانی بیشتر ندارد. و باللّه التوفیق.
اما تکلف اندردوختن بدان سبب روا دارند که جاه ایشان اندر میان خلق بزرگ گشت. هر کسی خود را مانندهٔ ایشان گردانیدهاند و مرقعهای اندر پوشیده و افعال ناخوب از ایشان پیدا آمده و مر ایشان را از صحبت اضداد رنج بود؛ زینتی ساختند که جز از ایشان آن را کسی ندانست دوخت و مر آن را علامت شناخت یکدیگر گردانیدند و شعاری ساختند؛ تا حدی که درویشی به نزدیک بعضی از مشایخ اندر آمد و رقعهای را که اندر جامه دوخته بود خط به پهنا آورده بود آن شیخ او را مهجور کرد و معنی این ان بود که اصل صفا رقت طبع و لطف مزاج است و البته کژی اندر طبع نیکو نباشد؛ و چنانکه شعر ناراست اندر طبع خوش نیاید فعل ناراست هم طبع نپذیرد.
و باز گروهی اندر هست و نیست لباس تکلف نکردهاند. اگر خداوندشان عبایی داده است پوشیدهاند و اگر قبایی داده است هم پوشیدهاند و اگر برهنه داشته است هم ببودهاند و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه این طریق را پسندیدهام و اندر اسفار خود همین کردهام.
و اندر حکایات است که چون احمدبن خضرویه به زیارت بویزید رحمهما اللّه آمد قبا داشت، و چون شاه شجاع به زیارت بوحفص آمد قبا داشت و آن لباس معهود ایشان نبود که اندر اوقات نیز مرقعه داشتندی و وقت بودی که نیز جامهٔ پشمین داشتندی یا پیراهن سفید پوشیدندی، چنان که آمدی.
و نفس آدمی معتاد است و با عادات مر آن را الفتی بود و چون چیزی وی را عادت شد، چون طبیعتی شود؛ و چون طبع شد حجاب گردد و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «خیرٌ الصّیامِ صومُ أخی داوُدَ. بهترین روزهها روزهٔ برادر من داود است، علیه السّلام.» گفتند: «یا رسول اللّه، آن چگونه باشد؟» گفت: «آن که روزی روزه داشتی و روزی نداشتی.» تا نفس را عادت نشود و وی بدان محجوب نگردد.
و اندر این معنی درست تر، ابوحامد دوستان مروزی بوده است رحمة اللّه علیه که جامهای بدو درپوشیدندی مریدان وی، آنگاه کسی را که بدان حاجت بودی فراغت آن میجستی، چون خالی بودی آن جامه از وی برکشیدی وی نه مر پوشنده را گفتی:«چرا میپوشی؟» و نه برکشنده را گفتی: «چرا میبرکشی؟»
و اندر این وقت پیری هست به غزنین حرسها اللّه تعالی، که وی را به لقب مرید گویند، رضی اللّه عنه ورا در لباس اختیار و تمییز نباشد و اندر آن حدیث درست است.
اما معنی آن که بیشترین جامههای ایشان چرا کبود باشد: یکی آن است که اصل طریقت ایشان بر سیاحت و سفر نهادهاند و جامهٔ سفید اندر سفر بر حال خود نماند و شستن وی دشوار باشد و هر کسی بدان طمع کند؛ و دیگر آن که کبود پوشیدن شعار اصحاب فوات و مصیبات است و جامهٔ اندهگنان، و دنیا دار محنت است و ویرانهٔ مصیبت و مفازهٔ اندوه، و پتیارهٔ فراق و گهوارهٔ بلا؛ چون مقصود دل اندر دنیا حاصل ندیدند، کبود اندر پوشیدند و بر سوگ وصال فرو نشستند و گروهی دیگر اندر معاملت جز تقصیر ندیدند و اندر دل بهجز خرابی نه، و اندر روزگار بهجز فوت نه، کبود اندر پوشیدند، که «الفَوتُ أشدُّ مِنَ الموتِ.» یکی بر موت عزیزی کبودی پوشید و یکی بر فوت مقصود.
یکی از مدعیان علم درویشی را گفت: «این کبود چرا پوشیدی؟» گفت: «از پیغمبر علیه السّلام سه چیز بماند: یکی فقر و دیگر علم و سدیگر شمشیر.
شمشیر سلطانان یافتند و نه در جای آن کار بستند، و علم علما اختیار کردند و به آموختن تنها بسنده کردند و فقر فقرا اختیار کردند و آن را آلت غنا ساختند. من بر مصیبت این سه گروه کبود پوشیدم.»
و از مرتعش رحمة اللّه علیه میآید که: اندر محلتی از محلتهای بغداد میگذشت. تشنه شد. به دری فراز رفت و آب خواست. یکی بیرون آمد با کوزهای آب، چون آب بخورد، دلش صید جمال ساقی شد. هم آنجا فرو نشست تا خداوند خانه بیامد. گفت: «ای خواجه، دلم به شربتی آب سخت گران بود. مرا از خانهٔ تو شربتی آب دادند دلم بربودند.» مرد گفت: «آن دختر من است. او را به زنی به تو دادم.» مرتعش به طلب دل به خانه اندر آمد و عقد بکرد. این صاحب البیت از منعمان بغداد بود، وی را به گرمابه فرستاد و جامهٔ خویش درپوشید و آن مرقعه برکشید. چون شب اندر آمد، مرتعش در نماز استاد و اورادها بگزارد و به خلوت مشغول شد. اندر آن میانه بانگ درگرفت: «هاتُوا مُرَقَّعَتی. مرقعهٔ من بیارید.» گفتند: «چه بودت؟» گفتا: «به سرم فروخواندندکه: به یک نظر که به خلاف ما نگریستی جامهٔ صلاح و مرقعه از ظاهرت برکشیدیم. اگر به نظر دیگر بنگری، لباس آشنایی از باطنت بیرون کشیم.»
لباسی که سبب پوشیدن آن قرب خداوند بود و بر موافقت اولیای خدای تعالی پوشیده باشند مداومت بر آن مبارک بود، اگر به حق آن زندگانی توانی کرد؛ و اگرنه دین خود را صیانت باید کرد و اندر جامهٔ اولیا خیانت روا نباشد، که مسلمانی بر تحقیق باشی بی دعوی دیگر بهتر از آن که ولی بر تکذیب.
اما پوشیدن آن مر دو گروه را راست آید: یکی منقطعان دنیا را و دیگر مشتاقان حضرت مولی را.
و اندر عادات مشایخ رضی اللّه عنهم سنت چنان رفته است که چون مریدی به حکم تبرک تعلق بدیشان کند، مر او را به سه سال، اندر سه معنی، ادب کنند. اگر به حکم آن معنی قیام کندو الا گویند: «طریقت مر این را قبول نکند.»: یک سال به خدمت خلق و دیگر سال به خدمت حق و سدیگر سال به مراعات دل خود.
خدمت خلق آنگاه تواند کرد که خود را اندر درجهٔ خادمان نهد و همه خلق را اندر درجهٔ مخدومان؛ یعنی بی تمییز همه را خدمت کند و بهتر از خود داند و خدمت جمله بر خود واجب داند و خود را بدان خدمت فضلی ننهد بر دیگران؛ که آن خسرانی عظیم و عیبی ظاهر و غبنی فاحش بود و از آفات زمانه اندر زمانه یکی بلای بی دوا این است.
و خدمت حق جل جلاله آنگاه تواند کرد که همه حظهای خویش از دنیا و عقبی بکل منقطع تواند کرد و مطلق مر حق را سبحانه و تعالی پرستش کند از برای وی؛ که تا بنده مر حق را برای کفارت گناه و یافت درجات عبادت میکند نه وی را میپرستد تا به اسباب دنیا چه رسد.
و مراعات دل آنگاه تواند کرد که همتش مجتمع شده باشد و هموم مختلف از دلش برخاسته، اندر حضرت انس دل را از مواقع غفلت مینگاه دارد.
و چون این سه شرط اندر مرید حاصل شد، پوشیدن مرقعه مرید را به تحقیق دون تقلید مسلم باشد.
اما آن پوشنده که مرید را مرقعه پوشد باید که مستقیم الحال بود که از جمله فراز و نشیب طریقت گذشته باشد و ذوق احوال چشیده و مشرب اعمال یافته و قهر جلال و لطف جمال دیده و باید که بر حال مرید خود مشرف باشد که اندر نهایت به کجا خواهد رسید: از راجعان باشد یا از واقفان یا از بالغان؟ اگر داند که روزی از این طریقت باز خواهد گشت، بگوید تا ابتدا نکندواگر بایستد وی را معاملت فرماید و اگر برسد وی را پرورش دهد.
و مشایخ این طریقت طبیبان دلهایند، و چون طبیب به علت بیمار جاهل بود، بیمار را به طب خود هلاک کند؛ از آنچه پرورش وی نداند و خطرگاههای وی نشناسد و غذا و شربت وی مخالف علت وی سازد؛ لقوله، علیه السّلام: «الشّیخُ فی قَوْمِه کالنّبیِّ فی أمّته.» پس انبیا علیهم السّلام که خلق را دعوت کردند بر بصیرت کردند و هر کسی را به درجهٔ وی بداشتند. شیخ را نیز دعوت بر بصیرت باید کرد و هر کسی را غذای او باید داد نامراد دعوت حاصل گردد.
پس چون بالغی اندر کمال ولایت خداوند مر مریدی را از پس این سه سال تربیت اندر ریاضت مرقعه پوشد، روا بود.
و شرط مرقعه، پوشیدن کفن بود که امید از لذت حیات منقطع کنند و دل از راحت زندگانی پاک گردانند و عمر خود بجمله بر حدیث حق جل جلاله وقف کنند و بکلیت از هوای خود تبرا کنند. آنگاه آن پیر وی را به پوشیدن خلعت عزیز کند، و وی به حق آن قیام کند و به گزاردن حق آن جهدی تمام کندو کام خود بر خود حرام کند.
اما اشارات اندر مرقعه بسیار گفتهاند:
شیخ ابومنصور معمر اصفاهانی اندر این کتابی ساخته است، و عوام متصوّفه را اندر آن غلوی بسیار است، و مراد از این کتاب ما را نقل گفتهها نیست؛ که کشف مغلقهاست ازمراد این طریقت.
و بهترین اشارت اندر مرقعه آن است که قَبّ مرقعه از صبر باشد و دو آستین از خوف و رجا، و دو تیریز از قبض و بسط و کمر از خلاف نفسو کرسی از صحت یقین و فراویز از اخلاص.
و از این نیکوتر آن که قب از فنای مؤانست، و دو آستین از حفظ و عصمت و دو تیریز از فقرو صفوت و کمر از اقامت اندر مشاهدت و کرسی از امن اندر حضرت، و فراویز از قرار اندر محل وُصلت. چون باطن را چنین مرقعه ساختی، ظاهر را نیز یکی بباید ساخت. و مرا اندر این کتابی است مفرد که نام آن اسرار الخِرَق و الملونات است و نسخهٔ آن به مرو.
اما چون این مرقعه پوشید اگر اندر غلبهٔ حال و قهر سلطان وقت بدرد، مسلم و معذور است؛ و چون به اختیارو تمییز درد، اندر شرط این طریقت بیش وی را مسلم نیست مرقعه داشتن و اگر بدارد چنین که یکی از مرقعه داران زمانه، به ظاهر بی باطن بسند کار شده.
و حقیقت اندر تخریق ثبات آن است که ایشان را از مقامی به مقامی دیگر نقل افتد اندر حال از آن جامه بیرون آیند مر شکر وجدان مقام را، و جامههای دیگر لباس یک مقام بود و مرقعه لباس جامه مر کل مقامات طریقت و فقر و صفوت را، و بیرون آمدن از این جامه و تبرا کردن، تبرا بود از همه.
هر چند که جای این مسأله نبود؛ که اندر باب خرق و کشف حجاب السماع میبایست، اینجا اشارتی کردم بدان مقدار که این لطیفه فرو نشد، و به جایگاه این حکم را تفصیل دهم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و نیز گفتهاند: پوشانندهٔ مرقعه را چندان سلطنت باید اندر طریقت که چون اندر بیگانه نگرد به چشم شفقت، آشنا گردد و چون جامهای اندر عاصی پوشد از اولیای خدا گردد.
وقتی در خدمت شیخ خود میرفتم اندر دیار آذربایگان، مرقعه داری دو سه دیدم که بر سر خرمن گندم استاده بودند و دامنهای مرقعه پیش کرده تا مرد برزگر گندم در آن افکند. شیخ بدان التفات کرد و برخواند: «اولئک الّذین أشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالهُدی فما رَبِحَتْ تِجارَتُهم و ما کانوا مُهْتَدین (۱۶/البقره).» گفتم: «ایها الشیخ، ایشان به چه بی حرمتی بدین بلا مبتلا گشتند و بر سر خلایق فضیحت شدند؟» فرمود که: «پیران ایشان را حرص مرید جمع کردن بوده است، و ایشان را حرص دنیا جمع کردن است و حرصی از حرصی اولی تر نیست، و دعوت بی امر کردن هوی پروردن است.»
و از جنید میآید رحمة اللّه علیه که به باب الطاق ترسایی دید سخت با جمال. گفت: «بارخدایا، این را در کار میکن؛ که سخت نیکو آفریدهای.» چون زمانی برآمد، ترسا بیامد گفت: «ایّها الشیخ، شهادت عرضه کن بر من.» شهادت عرضه کرد. مسلمان شد و یکی از اولیای خدای گشت.
و از شیخ بوعلی سیاه مروزی رحمةاللّه علیه پرسیدند که: «پوشیدن مرقعه که را مسلم بود؟» گفت: «آن کس را که مشرف مملکت خداوند تعالی باشد، چنانکه اندر جهان هیچ چیز نرود آن روز از احکام و احوال الا که وی را آگاه کنند.»
پس مرقعه سِمَت صالحان و علامت نیکان و لباس فقرا و متصوّفه است و در حقیقت فقر و صفوت، پیش از این سخن رفت و اگر کسی مر لباس اولیا را آلت جمع دنیا و پوشش آفت خود سازد، مر آن را بدان زیانی بیشتر ندارد. و باللّه التوفیق.
هجویری : باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة
باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة
اما علمای این طریقت را اندر فقر و صفوت خلاف است. به نزدیک گروهی فقر تمامتر از صفوت و به نزدیک گروهی صفوت تمامتر.
آنان که فقر را مقدم بر صفوت کنند، گویند: «فقر فنای کل بود و انقطاع اسرار و صفوت مقامی است از مقامات آن چون فنا حاصل آمد مقامات جمله ناچیز گردد.» و این مسأله به فقر و غنا باز گردد و پیش از این در این سخن رفته است.
و باز آنان که صفوت را مقدم نهند، گویند: «فقر شیء موجود است اسم پذیر، و صفوت صفاست از کل موجودات و صفا عین فنا بود و فقر عین غنا. پس فقرا از اسامی مقامات است و صفوت از اسامی کمال.»
و اندر این، سخن دراز گشته است در این زمانه و هر کسی بر وجه تعجب عبارتی میکنند و بر یکدیگر قولی غریب میآرند و اندر تقدیم و تأخیر فقرو صفوت خلاف است و عبارت مجرد نه فقر است و نه صفوت به اتفاق. پس از عبارت مذهبی برساختند و طبع را از ادراک معانی بپرداختند، و حدیث حق بینداخت. نفی هوی را نفی عین میخوانند و اثبات مراد را اثبات عین میدانند. پس موجود و مفقود و منفی و مثبت جمله ایشانند به قیام نفس و هوای خود؛ و طریقت منزه است ازترهات مدعیان.
و در جمله اولیا به محلی برسند که محل نماند و درجه و مقامات فانی گردد و عبارت از آن معنی منقطع؛ چنانکه نه شرب ماند و نه ذوق، و نه قمع و نه قهر و نه صَحْو و نه محو. آنگاه ایشان نامی طلبند ضرورتی تا بر آن معنی پوشند که اندر تحت اسم نیاید و مستعمل صفت نگردد. آنگاه هر کسی نامی را که معظمتر باشد به نزدیک ایشان بر آن معنی پوشند و اندر آن اصل تقدیم و تأخیر روا نباشد که کسی گوید که آن مقدم یا این؛ که تقدیم و تأخیر اندر تسمیات واجب کند. پس گروهی را نام فقر مقدم نمود بر دلشان معظم بود؛ از آنچه تعلقشان به گذاردش و تواضع بود و گروهی را نام صفوت مقدم نمود بر دلشان معظم بود؛از آنچه به رفع کدورات و فنای آفات نزدیک بود و مرادشان از این دو تسمیه اعلام خواستند و نشان از آن معنی که عبارت از آن منقطع بود و با یکدیگر اندر آن به اشارت سخن میگفتند و کشف وجود خود را با تمام اعلام کردند؛ مر این گروه را خلاف نیفتاد اگر عبارت فقر آرند یا صفوت. باز اهل عبارت و ارباب اللسان را که از تحقیق آن معنی بیخبر بودند اندر مجرد عبارت سخن رفت، یکی را مقدم کردند و یکر را مؤخر و این هر دو عبارت بود. پس آن گروه رفتند با تحقیق معانی و این گروه ماندند در ظلمت عبارت.
و در جمله چون کسی را آن معنی حاصل بود و مر آن را قبلهٔ دل خود گردانیده باشد، اگر او را فقیر خوانند یا صوفی، هر دو نام اضطراری باشد مر آن معنی را که اندر تحت اسم نیاید.
و این خلاف ازوقت ابوالحسن سمعون باز است رحمة اللّه علیه که وی چون اندر کشفی بودی که تعلق به بقا داشتی، فقر را بر صفوت مقدم نهادی؛ و باز چون اندر محلی بودی که تعلق به فنا داشتی، صفوت را بر فقر مقدم داشتی. ارباب معانی آن وقت او را گفتند که: «چرا چنین میگویی؟» گفت: «طبع را اندر فنا و نگونساری شُربی تمام است و اندر بقا و علو نیز همچنان. چون من اندر محلی باشم که تعلق آن به فنا باشد، صفوت را مقدم گویم بر فقر و چون اندر محلی باشم که تعلق آن به بقا باشد، فقر را مقدم گویم بر صفوت؛ که فقر نام فناست و صفوت از آن بقا تا اندر بقا رؤیت بقا از خود فانی گردانم و اندر فنا رؤیت فنا، تا طبعم از فنا فنا باشد و از بقا فنا باشد.
و این سخنان از روی عبارت خوب است، اما فنا را فنا باشد و بقا را فنا نه. هر باقیی که آن فانی شود از خود فانی بود و هر فانیی که آن باقی شود از خود باقی بود و فنا اسمی است که مبالغت اندر آن محال باشد تا کسی گوید که: «فنا فنا گردد.» که این مبالغت از نفی اثر وجود آن معنی توان کرد اندر فنا، و تا اثری مانده است هنوز فنا نیست؛ و چون فنا حاصل آمد فنای فنا هیچ چیز نباشد بهجز تعجب اندر عبارتی بی معنی و این ترهات ارباب اللسان است اندر وقت پرستش عبارت. وما را از این جنس سخنانی است اندر کتاب فنا و بقا و آن اندر وقت هوس کودکی و تیزگی احوال کردهایم؛ اما اندر این کتاب به حکم احتیاط احکام آن بیاریم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
این است فرق میان فقر و صفوت معنوی؛ اما صفوت و فقر معاملتی از روی تجرید دنیا و تخلی دست از آن، آن خود چیزی دیگر است و حقیقت آن به فقر و مسکنت باز گردد.
و گروهی از مشایخ رحمهم اللّه گفتهاند که: فقیر فاضلتر از مسکین؛ از آنچه خدای عزّ و جلّ فرمود: «لِلْفُقَراءِ الَّذین أُحصِرُوا فی سَبیلِ اللّه (۲۷۳/البقره)»؛ از آنچه مسکین صاحب معلوم بود و فقیر تارک معلوم. فقر عزّ باشد و مسکنت ذل، و صاحب معلوم اندر طریقت ذلیل باشد؛ که پیغمبر علیه السّلام گفت: «تَعِسَ عبدُ الدّرهمِ وتَعِسَ عبدُ الدّینارِ و تعسَ عبدُ الخمیصة و القطیعة.» و تار ک المعلوم عزیز باشد؛ که اعتماد صاحب المعلوم بر معلوم بود و اعتماد بی معلوم بر خداوند، تعالی. و چون صاحب معلوم را شغلی افتد به معلوم رود، و چون تارک معلوم را شغلی افتد به خداوند تعالی رود.
و باز گروهی گفتهاند که: مسکین فاضلتر؛ از آنچه پیغمبر گفت، علیه السّلام:«اللّهُمَّ أحْیِنی مسکیناً و أمِتْنی مسکیناً و احشُرْنی فی زُمرةِ المساکینِ.» چون پیغمبر علیه السّلام مسکنه را یاد کرد گفت که: «یارب، به مرگ و زندگانی مرا از مساکین دار»، و چون فقر را یاد کرد گفت: «کادَ الفقرُ أَنْ یکونَ کُفراً.» و فقیر آن بود که متعلق سببی بود و مسکین آن که منقطع الاسباب باشد و اندر شریعت به نزدیک گروهی از فقها فقیر صاحب بُلغه بودو مسکین مجرد و به نزدیک گروهی مسکین صاحب بلغه بود و فقیر مجرد. پس اینجا اهل مقامات مسکین را صوفی خوانند و این اختلاف به اختلاف فقها رضی اللّه عنهم متصل است. به نزدیک آن که فقیر مجرد بود و مسکین صاحب بلغه، فقر فاضلتر از صفوت و به نزدیک آن که مسکین مجرد بود و فقیر صاحب بلغه، صفوت فاضل تر از فقر.
این است احکام اختلاف ایشان اندر فقر و صفوت بر سبیل اختصار و اللّه اعلم بالصواب.
آنان که فقر را مقدم بر صفوت کنند، گویند: «فقر فنای کل بود و انقطاع اسرار و صفوت مقامی است از مقامات آن چون فنا حاصل آمد مقامات جمله ناچیز گردد.» و این مسأله به فقر و غنا باز گردد و پیش از این در این سخن رفته است.
و باز آنان که صفوت را مقدم نهند، گویند: «فقر شیء موجود است اسم پذیر، و صفوت صفاست از کل موجودات و صفا عین فنا بود و فقر عین غنا. پس فقرا از اسامی مقامات است و صفوت از اسامی کمال.»
و اندر این، سخن دراز گشته است در این زمانه و هر کسی بر وجه تعجب عبارتی میکنند و بر یکدیگر قولی غریب میآرند و اندر تقدیم و تأخیر فقرو صفوت خلاف است و عبارت مجرد نه فقر است و نه صفوت به اتفاق. پس از عبارت مذهبی برساختند و طبع را از ادراک معانی بپرداختند، و حدیث حق بینداخت. نفی هوی را نفی عین میخوانند و اثبات مراد را اثبات عین میدانند. پس موجود و مفقود و منفی و مثبت جمله ایشانند به قیام نفس و هوای خود؛ و طریقت منزه است ازترهات مدعیان.
و در جمله اولیا به محلی برسند که محل نماند و درجه و مقامات فانی گردد و عبارت از آن معنی منقطع؛ چنانکه نه شرب ماند و نه ذوق، و نه قمع و نه قهر و نه صَحْو و نه محو. آنگاه ایشان نامی طلبند ضرورتی تا بر آن معنی پوشند که اندر تحت اسم نیاید و مستعمل صفت نگردد. آنگاه هر کسی نامی را که معظمتر باشد به نزدیک ایشان بر آن معنی پوشند و اندر آن اصل تقدیم و تأخیر روا نباشد که کسی گوید که آن مقدم یا این؛ که تقدیم و تأخیر اندر تسمیات واجب کند. پس گروهی را نام فقر مقدم نمود بر دلشان معظم بود؛ از آنچه تعلقشان به گذاردش و تواضع بود و گروهی را نام صفوت مقدم نمود بر دلشان معظم بود؛از آنچه به رفع کدورات و فنای آفات نزدیک بود و مرادشان از این دو تسمیه اعلام خواستند و نشان از آن معنی که عبارت از آن منقطع بود و با یکدیگر اندر آن به اشارت سخن میگفتند و کشف وجود خود را با تمام اعلام کردند؛ مر این گروه را خلاف نیفتاد اگر عبارت فقر آرند یا صفوت. باز اهل عبارت و ارباب اللسان را که از تحقیق آن معنی بیخبر بودند اندر مجرد عبارت سخن رفت، یکی را مقدم کردند و یکر را مؤخر و این هر دو عبارت بود. پس آن گروه رفتند با تحقیق معانی و این گروه ماندند در ظلمت عبارت.
و در جمله چون کسی را آن معنی حاصل بود و مر آن را قبلهٔ دل خود گردانیده باشد، اگر او را فقیر خوانند یا صوفی، هر دو نام اضطراری باشد مر آن معنی را که اندر تحت اسم نیاید.
و این خلاف ازوقت ابوالحسن سمعون باز است رحمة اللّه علیه که وی چون اندر کشفی بودی که تعلق به بقا داشتی، فقر را بر صفوت مقدم نهادی؛ و باز چون اندر محلی بودی که تعلق به فنا داشتی، صفوت را بر فقر مقدم داشتی. ارباب معانی آن وقت او را گفتند که: «چرا چنین میگویی؟» گفت: «طبع را اندر فنا و نگونساری شُربی تمام است و اندر بقا و علو نیز همچنان. چون من اندر محلی باشم که تعلق آن به فنا باشد، صفوت را مقدم گویم بر فقر و چون اندر محلی باشم که تعلق آن به بقا باشد، فقر را مقدم گویم بر صفوت؛ که فقر نام فناست و صفوت از آن بقا تا اندر بقا رؤیت بقا از خود فانی گردانم و اندر فنا رؤیت فنا، تا طبعم از فنا فنا باشد و از بقا فنا باشد.
و این سخنان از روی عبارت خوب است، اما فنا را فنا باشد و بقا را فنا نه. هر باقیی که آن فانی شود از خود فانی بود و هر فانیی که آن باقی شود از خود باقی بود و فنا اسمی است که مبالغت اندر آن محال باشد تا کسی گوید که: «فنا فنا گردد.» که این مبالغت از نفی اثر وجود آن معنی توان کرد اندر فنا، و تا اثری مانده است هنوز فنا نیست؛ و چون فنا حاصل آمد فنای فنا هیچ چیز نباشد بهجز تعجب اندر عبارتی بی معنی و این ترهات ارباب اللسان است اندر وقت پرستش عبارت. وما را از این جنس سخنانی است اندر کتاب فنا و بقا و آن اندر وقت هوس کودکی و تیزگی احوال کردهایم؛ اما اندر این کتاب به حکم احتیاط احکام آن بیاریم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
این است فرق میان فقر و صفوت معنوی؛ اما صفوت و فقر معاملتی از روی تجرید دنیا و تخلی دست از آن، آن خود چیزی دیگر است و حقیقت آن به فقر و مسکنت باز گردد.
و گروهی از مشایخ رحمهم اللّه گفتهاند که: فقیر فاضلتر از مسکین؛ از آنچه خدای عزّ و جلّ فرمود: «لِلْفُقَراءِ الَّذین أُحصِرُوا فی سَبیلِ اللّه (۲۷۳/البقره)»؛ از آنچه مسکین صاحب معلوم بود و فقیر تارک معلوم. فقر عزّ باشد و مسکنت ذل، و صاحب معلوم اندر طریقت ذلیل باشد؛ که پیغمبر علیه السّلام گفت: «تَعِسَ عبدُ الدّرهمِ وتَعِسَ عبدُ الدّینارِ و تعسَ عبدُ الخمیصة و القطیعة.» و تار ک المعلوم عزیز باشد؛ که اعتماد صاحب المعلوم بر معلوم بود و اعتماد بی معلوم بر خداوند، تعالی. و چون صاحب معلوم را شغلی افتد به معلوم رود، و چون تارک معلوم را شغلی افتد به خداوند تعالی رود.
و باز گروهی گفتهاند که: مسکین فاضلتر؛ از آنچه پیغمبر گفت، علیه السّلام:«اللّهُمَّ أحْیِنی مسکیناً و أمِتْنی مسکیناً و احشُرْنی فی زُمرةِ المساکینِ.» چون پیغمبر علیه السّلام مسکنه را یاد کرد گفت که: «یارب، به مرگ و زندگانی مرا از مساکین دار»، و چون فقر را یاد کرد گفت: «کادَ الفقرُ أَنْ یکونَ کُفراً.» و فقیر آن بود که متعلق سببی بود و مسکین آن که منقطع الاسباب باشد و اندر شریعت به نزدیک گروهی از فقها فقیر صاحب بُلغه بودو مسکین مجرد و به نزدیک گروهی مسکین صاحب بلغه بود و فقیر مجرد. پس اینجا اهل مقامات مسکین را صوفی خوانند و این اختلاف به اختلاف فقها رضی اللّه عنهم متصل است. به نزدیک آن که فقیر مجرد بود و مسکین صاحب بلغه، فقر فاضلتر از صفوت و به نزدیک آن که مسکین مجرد بود و فقیر صاحب بلغه، صفوت فاضل تر از فقر.
این است احکام اختلاف ایشان اندر فقر و صفوت بر سبیل اختصار و اللّه اعلم بالصواب.
هجویری : باب ذکر اهل الصّفّة
باب ذکر اهل الصّفّة
بدان که امت کثّرهم اللّه مجتمعاند بر آن که پیغامبر را علیه السّلام گروهی بودهاند از صحابه رضوان اللّه علیهم اجمعین که اندر مسجد وی ملازم بودند و مهیا مر عبادت را و دست از دنیا بداشته بودند واز کسب اعراض کرده بودند،و خدای عزو جل از برای ایشان را با پیغمبر علیه السّلام عتاب کرد، عزّ مِنْ قائلٍ: «ولاتَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ ربَّهم بِالغَدوةِ والعَشیِّ... الآیه (۵۲/الانعام)». و کتاب خدای عزّ و جلّ به فضایل ایشان ناطق است و پیغمبر را علیه السّلام اندر مناقب ایشان اخبار بسیار که به ما رسیده است اندر ذکر ایشان، رضی اللّه عنهم اجمعین و ما طرفی اند رمقدمهٔ این کتاب گفتهایم.
ابن عباس رضی اللّه عنه روایت کند از پیغمبر، علیه السّلام: «وقفَ رسولُ اللّهِ صلَّی اللّهُ علیه و سلّم علی اصحابِ الصّفَّةِ، فرأی فقرَهم وجُهْدَهُم و طیبَ قُلُوبِهم، فقال: اَبشروا یا اصحابَ الصّفَّة، فمَن بقی مِنْ أَمَّتی علی النَّعْتِ الّذی أَنْتُم علیه راضیاً بمافیه، فانّه من رفقائی فی الجنَّةِ.»
معنی این خبر آن بود که: «چون پیغمبر علیه السّلام بر ایشان برگذشت و مر ایشان را بدید باستاد و خرمی دل ایشان اندر فقر و مجاهدت بدیدگفت: بشارت مر شما را و آن که از پس شما بیایند به صفت شما و اندر فقر خود راضی باشند، ایشان نیز از رفیقان مناند اندر بهشت.»
عددهم، از ایشان:
۱- یکی منادی حضرت جبار و گزیدهٔ محمد مختار، بِلال بن ریاح، رضی اللّه عنه.
۲- و دیگر، دوست خداوند داور، و محرم احوال پیامبر، ابوعبداللّه سلمان الفارسی، رضی اللّه عنه
۳- و دیگر، سرهنگ مهاجر و انصار، و متوجه خداوند غفار، ابوعُبیدة عامربن عبداللّه الجرّاح، رضی اللّه عنه
۴- ودیگر، گزیدهٔ اصحاب و زینت ارباب، ابوالیَقظان عمّار بن یاسر، رضی اللّه عنه
۵- و دیگر، گنج علم و خزینهٔ حلم، ابومسعود عبداللّه بن مسعود الهُذَلی، رضی اللّه عنه
۶- و دیگر، متمسک درگاه حرمت و پاک از عیب و آفت، عُتْبة بن مسعود، برادر عبداللّه، رضی اللّه عنه
۷- ودیگر، سالک طریق عزلت، و مُعرض از عصایب زلت، المقدادبن الاسود، رضی اللّه عنه
۸- و دیگر، راعی مقام تقوی، و راضی به بلا و بلوی، خباب بن الأَرَتّ، رضی اللّه عنه
۹- و دیگر قاصد درگاه رضا و طالب لقا اندر بقا، صُهَیب بن سنان، رضی اللّه عنه
۱۰- و دیگر، دُرج سعادت، و بحر قناعت عتبة بن غَزْوان، رضی اللّه عنه
۱۱- و دیگر برادر فاروق و مُعرض از کونین و مخلوق، زید بن الخطّاب، رضی اللّه عنه
۱۲- و دیگر، خداوند مجاهدات، اندر طلب مشاهدات، ابوکَبْشَه، مولی پیغمبر، رضی اللّه عنه
۱۳- و دیگر، عزیز تائب و از کل به حق آیب، ابوالمَرْثد کنّازبن الحُصَین غنویّ، رضی اللّه عنه
۱۴- و دیگر، عامر طریق تواضع و سپرندهٔ محجّهٔ تقاطع، سالم، مولی ابی حُذَیفة، رضی اللّه عنه
۱۵- و دیگر، خائف از عقوبت و هارب از مخالفت، عُکّاشة بن المِحْصّن، رضی اللّه عنه
۱۶- و دیگر، زین مهاجر و انصار و سید بنی قار، مسعود بن ربیع القاری، رضی اللّه عنه
۱۷- و دیگر، حافظ انفاس پیغامبر و مر جملهٔ خیرات را در، عبداللّه عمر، رضی اللّه عنه
۱۸- و دیگر اندر زهد مانندهٔ عیسی و اندر شوق به درجهٔ موسی، ابوذرّ جُندب بن جُنادة الغفاری، رضی اللّه عنه
۱۹- و دیگر، اندر استقامت مقیم و مر اصحاب را خادم و ندیم، صَفْوان ابن بیضاء، رضی اللّه عنه
۲۰- و دیگر، صاحب همت و خالی از تهمت، ابودرداء عُوَیمر بن عامر، رضی اللّه عنه
۲۱- ودیگر، مر کیمیای دین را شرف و مر درّ توکل را صدف، عبداللّه بن بدر الجُهَنی، رضی اللّه عنه
۲۲- و دیگر، متعلق درگاه رجا، و گزیدهٔ رسول پادشا، ابولُبابة عبدالمُنْذِر، رضی اللّه عنه
و اگر جملهٔ ایشان را یاد کنم دراز گردد و شیخ ابوعبدالرّحمان محمدبن حسین السُّلمیرضی اللّه عنه که نقال طریقت و کلام مشایخ بوده است، تاریخی کرده است مر اهل صفه را مفرد و مناقب و فضایل و اسامی و کنیت بیاورده؛ و اما مِسْطَح ابن اُثاثة بن عَبّاد را از جملهٔ ایشان گفته است و من به دل ورا دوست ندارم که ابتدای اِفک امّ المؤمنین عایشه رضی اللّه عنها وی کرده بود؛ اما ابوهُرَیره و ثَوْبان و مُعاذبن الحارث و سائب وبن الخَلّاد و ثابت بن الودیعة و ابوعَبْس و عُوَیم بن ساعدة و سالم بن عُمَیر بن ثابت و ابوالیَسَر کعب بن عمرو و سُهَیب بن سیّاف و عبداللّه بن اُنَیْس و حجّاج بن عمر الاسلمی رضوان اللّه علیهم اجمعین از جملهٔ ایشان بودهاند. گاه گاه به سببی تعلق کردندی؛ اما جمله اندر یک درجه بودهاند.
و بهحقیقت قرن صحابه خیر قرون بود و اندر همه درجه که بودهاند اندر هر فنّ بهترین و فاضلترین همه خلق بودهاند؛ از بعد آن که خداوند سبحانه و تعالی ایشان را صحبت پیغمبر علیه السّلام به ارزانی داشت و اسرار ایشان از جملهٔ عیوب نگاه داشت؛ کما قال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلّم: «خیرُ النّاسِ قَرْنی ثُمّ الّذینَ یلونَهم ثمّ الّذینَ یَلونَهم.» و قال اللّه، تعالی: «و السّابقونَ الأوّلون من المهاجرینَ و الانصارِ و الّذینَ اتّبَعُوهُم باحسانٍ (۱۰۰/ التّوبة).»
اکنون ذکر بعضی از تابعین اندر این کتاب اثبات کنم تا فایده تمامتر شود و قرون به یکدیگر متصل گردد، ان شاء اللّه العزیز.
ابن عباس رضی اللّه عنه روایت کند از پیغمبر، علیه السّلام: «وقفَ رسولُ اللّهِ صلَّی اللّهُ علیه و سلّم علی اصحابِ الصّفَّةِ، فرأی فقرَهم وجُهْدَهُم و طیبَ قُلُوبِهم، فقال: اَبشروا یا اصحابَ الصّفَّة، فمَن بقی مِنْ أَمَّتی علی النَّعْتِ الّذی أَنْتُم علیه راضیاً بمافیه، فانّه من رفقائی فی الجنَّةِ.»
معنی این خبر آن بود که: «چون پیغمبر علیه السّلام بر ایشان برگذشت و مر ایشان را بدید باستاد و خرمی دل ایشان اندر فقر و مجاهدت بدیدگفت: بشارت مر شما را و آن که از پس شما بیایند به صفت شما و اندر فقر خود راضی باشند، ایشان نیز از رفیقان مناند اندر بهشت.»
عددهم، از ایشان:
۱- یکی منادی حضرت جبار و گزیدهٔ محمد مختار، بِلال بن ریاح، رضی اللّه عنه.
۲- و دیگر، دوست خداوند داور، و محرم احوال پیامبر، ابوعبداللّه سلمان الفارسی، رضی اللّه عنه
۳- و دیگر، سرهنگ مهاجر و انصار، و متوجه خداوند غفار، ابوعُبیدة عامربن عبداللّه الجرّاح، رضی اللّه عنه
۴- ودیگر، گزیدهٔ اصحاب و زینت ارباب، ابوالیَقظان عمّار بن یاسر، رضی اللّه عنه
۵- و دیگر، گنج علم و خزینهٔ حلم، ابومسعود عبداللّه بن مسعود الهُذَلی، رضی اللّه عنه
۶- و دیگر، متمسک درگاه حرمت و پاک از عیب و آفت، عُتْبة بن مسعود، برادر عبداللّه، رضی اللّه عنه
۷- ودیگر، سالک طریق عزلت، و مُعرض از عصایب زلت، المقدادبن الاسود، رضی اللّه عنه
۸- و دیگر، راعی مقام تقوی، و راضی به بلا و بلوی، خباب بن الأَرَتّ، رضی اللّه عنه
۹- و دیگر قاصد درگاه رضا و طالب لقا اندر بقا، صُهَیب بن سنان، رضی اللّه عنه
۱۰- و دیگر، دُرج سعادت، و بحر قناعت عتبة بن غَزْوان، رضی اللّه عنه
۱۱- و دیگر برادر فاروق و مُعرض از کونین و مخلوق، زید بن الخطّاب، رضی اللّه عنه
۱۲- و دیگر، خداوند مجاهدات، اندر طلب مشاهدات، ابوکَبْشَه، مولی پیغمبر، رضی اللّه عنه
۱۳- و دیگر، عزیز تائب و از کل به حق آیب، ابوالمَرْثد کنّازبن الحُصَین غنویّ، رضی اللّه عنه
۱۴- و دیگر، عامر طریق تواضع و سپرندهٔ محجّهٔ تقاطع، سالم، مولی ابی حُذَیفة، رضی اللّه عنه
۱۵- و دیگر، خائف از عقوبت و هارب از مخالفت، عُکّاشة بن المِحْصّن، رضی اللّه عنه
۱۶- و دیگر، زین مهاجر و انصار و سید بنی قار، مسعود بن ربیع القاری، رضی اللّه عنه
۱۷- و دیگر، حافظ انفاس پیغامبر و مر جملهٔ خیرات را در، عبداللّه عمر، رضی اللّه عنه
۱۸- و دیگر اندر زهد مانندهٔ عیسی و اندر شوق به درجهٔ موسی، ابوذرّ جُندب بن جُنادة الغفاری، رضی اللّه عنه
۱۹- و دیگر، اندر استقامت مقیم و مر اصحاب را خادم و ندیم، صَفْوان ابن بیضاء، رضی اللّه عنه
۲۰- و دیگر، صاحب همت و خالی از تهمت، ابودرداء عُوَیمر بن عامر، رضی اللّه عنه
۲۱- ودیگر، مر کیمیای دین را شرف و مر درّ توکل را صدف، عبداللّه بن بدر الجُهَنی، رضی اللّه عنه
۲۲- و دیگر، متعلق درگاه رجا، و گزیدهٔ رسول پادشا، ابولُبابة عبدالمُنْذِر، رضی اللّه عنه
و اگر جملهٔ ایشان را یاد کنم دراز گردد و شیخ ابوعبدالرّحمان محمدبن حسین السُّلمیرضی اللّه عنه که نقال طریقت و کلام مشایخ بوده است، تاریخی کرده است مر اهل صفه را مفرد و مناقب و فضایل و اسامی و کنیت بیاورده؛ و اما مِسْطَح ابن اُثاثة بن عَبّاد را از جملهٔ ایشان گفته است و من به دل ورا دوست ندارم که ابتدای اِفک امّ المؤمنین عایشه رضی اللّه عنها وی کرده بود؛ اما ابوهُرَیره و ثَوْبان و مُعاذبن الحارث و سائب وبن الخَلّاد و ثابت بن الودیعة و ابوعَبْس و عُوَیم بن ساعدة و سالم بن عُمَیر بن ثابت و ابوالیَسَر کعب بن عمرو و سُهَیب بن سیّاف و عبداللّه بن اُنَیْس و حجّاج بن عمر الاسلمی رضوان اللّه علیهم اجمعین از جملهٔ ایشان بودهاند. گاه گاه به سببی تعلق کردندی؛ اما جمله اندر یک درجه بودهاند.
و بهحقیقت قرن صحابه خیر قرون بود و اندر همه درجه که بودهاند اندر هر فنّ بهترین و فاضلترین همه خلق بودهاند؛ از بعد آن که خداوند سبحانه و تعالی ایشان را صحبت پیغمبر علیه السّلام به ارزانی داشت و اسرار ایشان از جملهٔ عیوب نگاه داشت؛ کما قال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلّم: «خیرُ النّاسِ قَرْنی ثُمّ الّذینَ یلونَهم ثمّ الّذینَ یَلونَهم.» و قال اللّه، تعالی: «و السّابقونَ الأوّلون من المهاجرینَ و الانصارِ و الّذینَ اتّبَعُوهُم باحسانٍ (۱۰۰/ التّوبة).»
اکنون ذکر بعضی از تابعین اندر این کتاب اثبات کنم تا فایده تمامتر شود و قرون به یکدیگر متصل گردد، ان شاء اللّه العزیز.
هجویری : باب الملامة
باب الملامة
گروهی از مشایخ، طریق ملامت سپردهاند، و مر ملامت را اندر خلوص محبت تأثیری عظیم است و مشربی تمام واهل حق مخصوصاند به ملامت خلق از جملهٔ عالم، خاصه بزرگان این امت، کثّرهم اللّه و رسول علیه السّلام که مقتدا و امام اهل حق بود و پیشرو محبان، تا برهان حق بر وی پیدا نیامده بود و وحی بدو نپیوسته، به نزدیک همه نیکنام بود و بزرگ؛ و چون خلعت دوستی در سر وی افکندند، خلق زبان ملامت بدو دراز کردند. گروهی گفتند: «کاهن است»، و گروهی گفتند: «شاعر است»، و گروهی گفتند: «کاذب است»، و گروهی گفتند: «مجنون است»، و مانند این خدای عزّ و جلّ صفت مؤمنان کرد و گفت: «ایشان از ملامت ملامت کنندگان نترسند»؛ لقوله، تعالی: «ولایخافونَ لومةَ لائمٍ ذلک فَضْلُ اللّهِ یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ و اللّه واسعٌ علیمٌ (۵۴/المائده).»
و سنت بار خدای عالم جلّ جلالُه هم چنین رفته است که هرکه حدیث وی کند عالم را بجمله ملامت کنندهٔ وی گرداند و سر وی را از مشغول گشتن به ملامت ایشان نگاه دارد و این غیرت حق باشد که دوستان خود را از ملاحظهٔ غیر نگاه دارد تا چشم کس بر جمال حال ایشان نیفتد و از رؤیت ایشان مر ایشان را نیز نگاه دارد تا جمال خود نبینند و به خود معجب نشوند و به آفت عُجب و تکبر اندر نیفتند. پس خلق را بر ایشان گماشته است تا زبان ملامت بر ایشان دراز کردند و نفس لوامه را اندر ایشان مرکب گردانیده تا مر ایشان را بر هر چه میکنند ملامت میکند، اگر بد کنند به بدی و اگر نیک کنند به تقصیر کردن و این اصلی قوی است اندر راه خدای عزّ و جلّ که هیچ آفت و حجاب نیست اندر این طریق صعب تر از آن که کسی به خود مُعجب گردد.
و اصل عُجب از دو چیز خیزد: یکی از جاه خلق و مدح ایشان و آن که کردار بنده خلق را پسند افتد بر وی مدح کنند، وی بدان معجب شود و دیگر کردار کسی مر آن کس را پسند افتد و خود را شایسته داند، بدان معجب شود.
خداوند تعالی به فضل خود این راه بر دوستان خود بربست تا معاملتشان اگرچه نیک بود خلق نپسندیدند؛ از آنچه بهحقیقت ندیدند و مجاهدتشان اگرچه بسیار بود ایشان از حول و قوت خود ندیدند و مر خود را نپسندیدند تا از عجب محفوظ بودند. پس آن که پسندیدهٔ حق بود خلق ورا نپسندند، و آن که گزیدهٔ تن خود بود حق ورا نگزیند؛ چنانکه ابلیس را خلق بپسندیدند و ملائکه وی را بپسندیدند و وی خود را بپسندید، چون پسندیدهٔ حق نبود پسند ایشان مر او را لعنت بار آورد و آدم را صلوات اللّه علیه ملائکه نپسندیدند و گفتند: «أَتجعلُ فیها من یُفْسِدُ فیها و یَسْفِکُ الدِّماءَ (۳۰/البقره)»، و وی خود را نپسندید و گفت: «ربَّنا ظَلَمنا أنْفُسَنا (۲۳/الأعراف)»، و چون پسندیدهٔ حق بود، حق گفت: «فَنَسِیَ وَلَمْ نَجِدْ لهُ عَزْماً (۱۱۵/طه).» ناپسند خلق و ناپسند خود مر او را رحمت بار آورد تا خلق عالم بدانند که مقبول ما مهجور خلق باشد و مقبول خلق مهجور ما. تا لاجرم ملامت خلق غذای دوستان حق است؛ از آنچه اندر آن آثار قبول است، و مشرب اولیای وی؛ که آن علامت قرب است و همچنان که همه خلق به قبول خلق خرم باشند، ایشان به رد خلق خرم باشند و اندر اخبار از سید مختار آمده است علیه السّلام از جبرئیل علیه السّلام از خدای عزّ و جلّ که گفت: «اولیائی تحتَ قِبابی لایَعْرِفهُم غیری الا اولیائی.»
اما ملامت بر سه وجه است: یکی راست رفتن، و دیگر قصد کردن و سدیگر ترک کردن.
صورت ملامت راست رفتن، آن بود که یکی کار خود میکند و دین را میبرزد و معاملت را مراعات میکند خلق او را اندر آن ملامت میکنند و این راه خلق باشد اندر وی، و وی از جمله فارغ.
و صورت ملامت قصد کردن، آن بود که یکی را جاه بسیار از خلق پیدا آید و اندر میانهٔ ایشان نشانه گردد و دلش به جاه میل کند و طبعش اندر ایشان آویزد خواهد تا دل خود را از ایشان فارغ کند و به حق مشغول گردد، بتکلف راه ملامت خلق بر دست گیرد اندر چیزی که اندر شرع زیان ندارد و خلق از وی نفرت آرند و این راه او بود در خلق، و خلق از وی فارغ.
و صورت ملامت ترک کردن، آن بود که یکی را کفر و ضلالت طبعی گریبانگیر شود تا به ترک شریعت و متابعت آن بگوید و گوید: «این ملامتی است که من میکنم.» و این راه او بود اندر او.
اما آن که طریق وی راست رفتن بود و نابرزیدن نفاق و دست بداشتن ریا، وی را از ملامت خلق باک نباشد و اندر همه احوال بر سر رشتهٔ خود باشد، به هر نام که خوانندش، ورا یکی باشد.
و اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی رضی اللّه عنه روزی بر خری نشسته بود و مریدی از آنِ وی عنان خر وی گرفته بود، اندر بازار همیرفت. یکی آواز داد که: «آن پیر زندیق آمد.» آن مرید چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود رجم آن مرد کرد، و اهل بازار نیز جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را: «اگر خاموش باشی من تو را چیزی آموزم که از این محن بازرهی.» مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، این مرید را گفت: «آن صندوق بیار.» چون بیاورد، درزههای نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت: «نگاه کن، از همه کسی به من نامههاست که فرستادهاند. یکی مخاطبه شیخ امام کرده است و یکی شیخ زکی، و یکی شیخ زاهد و یکی شیخ الحرمین و مانند این و این همه القاب است نه اسم، و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخنی گفتهاند و مرا لقبی نهادهاند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت چرا انگیختی؟»
و اما ان که طریقش قصد باشد اندر ملامت و ترک جاه و ریاست و دست بداشتن مشغولی خلق، چنان بود که روایت آرند از امیرالمؤمنین عثمان رضی اللّه عنه که روزی از خرماستانی از آن خود میآمد اندر حال خلافت، حُزمهای هیزم بر سر گرفته و وی چهارصد غلام داشت. گفتند: «یا امیرالمؤمنین، چه حالت است؟» گفت: «أُریدُ أَنْ اُجَرِّبَ نفسی. مرا غلامان هستند که این کار بکنند، ولی من میخواستم تا نفس خود را تجربه کنم تا جاه خلق ورا از هیچ کاری باز دارد؟»
و این حکایت صریح است بر اثبات ملامت و اندر این معنی حکایت است از امام ابوحنیفه رضی اللّه عنه آنجا که ذکر وی آید، بیاید اندر این کتاب.
و نیز از ابویزید میآید رضی اللّه عنه که: از حجاز میآمد. اندر شهر بانگ درافتاد که: «بایزید آمد.» مردمان شهر جمله پیش وی باز رفتند و به اکرام وی را به شهر درآوردند. چون به مراعات ایشان مشغول شد از حق بازماند و پراکنده گشت. چون به بازار درآمد، قرصی از آستین بیرون گرفت و خوردن گرفت. جمله از وی برگشتند و وی را تنها بگذاشتند، و این اندر ماه رمضان بود. تا مریدی که با وی بود مر مرید را گفت: «ندیدی که یک مسأله از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند؟»
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه میگویم که اندر آن زمانه مر ملامت را فعلی میبایست مستنکر، و پدید آمدن به چیزی به خلاف عادت. اکنون اگر کسی خواهد که مر او را ملامت کنند، گو: «دو رکعت نماز کن درازتر.» یا «دین را بتمامی ببرز.» همه خلق بیکبار ورا منافق و مُرایی خوانند.
اما آن که طریقش ترک بود و به خلاف شریعت چیزی بر دست گیرد و گوید که: «طریق ملامت میبرزم.» آن ضلالتی واضح بود وآفتی ظاهر و هوسی صادق؛ چنانکه اندر این زمانه بسیار هستند، و مقصود ایشان از رد خلق قبول ایشان است؛ از آنچه نخست باید که کسی مقبول باشد تا قصد رد ایشان کند و به فعلی پدیدار آید که ایشان ورا رد کنند. قبول ناکرده را تکلف رد کردن بهانه باشد.
و وقتی مرا با یکی از این مدعیان مبطل صحبت افتاد. روزی وی به معاملتی خراب پدید آمد و عذر آن، ملامت آورد. یکی مراو را گفت: «این هیچ چیز نیست.» وی را دیدم که نَفَسی برآورد. گفتم: «ای هذا! اگر می طریق ملامت کنی و اندر این درستی، انکار این جوانمرد مر فعل تو را تأکید مذهب توست و چون وی با تو اندر راه تو موافقت میکند این خصومت چه چیز است و این خشم چرا؟ این قصهٔ توبه دعوت مانندهتر از ملامت است. و هر که خلق را دعوت کند به امر میکند از حق و مر آن را برهانی باید، و برهان آن حفظ سنت بود. چون از تو ترک فریضه میبینم و تو خلق را دعوت میکنی این کار از دایرهٔ اسلام بیرون باشد.»
و سنت بار خدای عالم جلّ جلالُه هم چنین رفته است که هرکه حدیث وی کند عالم را بجمله ملامت کنندهٔ وی گرداند و سر وی را از مشغول گشتن به ملامت ایشان نگاه دارد و این غیرت حق باشد که دوستان خود را از ملاحظهٔ غیر نگاه دارد تا چشم کس بر جمال حال ایشان نیفتد و از رؤیت ایشان مر ایشان را نیز نگاه دارد تا جمال خود نبینند و به خود معجب نشوند و به آفت عُجب و تکبر اندر نیفتند. پس خلق را بر ایشان گماشته است تا زبان ملامت بر ایشان دراز کردند و نفس لوامه را اندر ایشان مرکب گردانیده تا مر ایشان را بر هر چه میکنند ملامت میکند، اگر بد کنند به بدی و اگر نیک کنند به تقصیر کردن و این اصلی قوی است اندر راه خدای عزّ و جلّ که هیچ آفت و حجاب نیست اندر این طریق صعب تر از آن که کسی به خود مُعجب گردد.
و اصل عُجب از دو چیز خیزد: یکی از جاه خلق و مدح ایشان و آن که کردار بنده خلق را پسند افتد بر وی مدح کنند، وی بدان معجب شود و دیگر کردار کسی مر آن کس را پسند افتد و خود را شایسته داند، بدان معجب شود.
خداوند تعالی به فضل خود این راه بر دوستان خود بربست تا معاملتشان اگرچه نیک بود خلق نپسندیدند؛ از آنچه بهحقیقت ندیدند و مجاهدتشان اگرچه بسیار بود ایشان از حول و قوت خود ندیدند و مر خود را نپسندیدند تا از عجب محفوظ بودند. پس آن که پسندیدهٔ حق بود خلق ورا نپسندند، و آن که گزیدهٔ تن خود بود حق ورا نگزیند؛ چنانکه ابلیس را خلق بپسندیدند و ملائکه وی را بپسندیدند و وی خود را بپسندید، چون پسندیدهٔ حق نبود پسند ایشان مر او را لعنت بار آورد و آدم را صلوات اللّه علیه ملائکه نپسندیدند و گفتند: «أَتجعلُ فیها من یُفْسِدُ فیها و یَسْفِکُ الدِّماءَ (۳۰/البقره)»، و وی خود را نپسندید و گفت: «ربَّنا ظَلَمنا أنْفُسَنا (۲۳/الأعراف)»، و چون پسندیدهٔ حق بود، حق گفت: «فَنَسِیَ وَلَمْ نَجِدْ لهُ عَزْماً (۱۱۵/طه).» ناپسند خلق و ناپسند خود مر او را رحمت بار آورد تا خلق عالم بدانند که مقبول ما مهجور خلق باشد و مقبول خلق مهجور ما. تا لاجرم ملامت خلق غذای دوستان حق است؛ از آنچه اندر آن آثار قبول است، و مشرب اولیای وی؛ که آن علامت قرب است و همچنان که همه خلق به قبول خلق خرم باشند، ایشان به رد خلق خرم باشند و اندر اخبار از سید مختار آمده است علیه السّلام از جبرئیل علیه السّلام از خدای عزّ و جلّ که گفت: «اولیائی تحتَ قِبابی لایَعْرِفهُم غیری الا اولیائی.»
اما ملامت بر سه وجه است: یکی راست رفتن، و دیگر قصد کردن و سدیگر ترک کردن.
صورت ملامت راست رفتن، آن بود که یکی کار خود میکند و دین را میبرزد و معاملت را مراعات میکند خلق او را اندر آن ملامت میکنند و این راه خلق باشد اندر وی، و وی از جمله فارغ.
و صورت ملامت قصد کردن، آن بود که یکی را جاه بسیار از خلق پیدا آید و اندر میانهٔ ایشان نشانه گردد و دلش به جاه میل کند و طبعش اندر ایشان آویزد خواهد تا دل خود را از ایشان فارغ کند و به حق مشغول گردد، بتکلف راه ملامت خلق بر دست گیرد اندر چیزی که اندر شرع زیان ندارد و خلق از وی نفرت آرند و این راه او بود در خلق، و خلق از وی فارغ.
و صورت ملامت ترک کردن، آن بود که یکی را کفر و ضلالت طبعی گریبانگیر شود تا به ترک شریعت و متابعت آن بگوید و گوید: «این ملامتی است که من میکنم.» و این راه او بود اندر او.
اما آن که طریق وی راست رفتن بود و نابرزیدن نفاق و دست بداشتن ریا، وی را از ملامت خلق باک نباشد و اندر همه احوال بر سر رشتهٔ خود باشد، به هر نام که خوانندش، ورا یکی باشد.
و اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی رضی اللّه عنه روزی بر خری نشسته بود و مریدی از آنِ وی عنان خر وی گرفته بود، اندر بازار همیرفت. یکی آواز داد که: «آن پیر زندیق آمد.» آن مرید چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود رجم آن مرد کرد، و اهل بازار نیز جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را: «اگر خاموش باشی من تو را چیزی آموزم که از این محن بازرهی.» مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، این مرید را گفت: «آن صندوق بیار.» چون بیاورد، درزههای نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت: «نگاه کن، از همه کسی به من نامههاست که فرستادهاند. یکی مخاطبه شیخ امام کرده است و یکی شیخ زکی، و یکی شیخ زاهد و یکی شیخ الحرمین و مانند این و این همه القاب است نه اسم، و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخنی گفتهاند و مرا لقبی نهادهاند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت چرا انگیختی؟»
و اما ان که طریقش قصد باشد اندر ملامت و ترک جاه و ریاست و دست بداشتن مشغولی خلق، چنان بود که روایت آرند از امیرالمؤمنین عثمان رضی اللّه عنه که روزی از خرماستانی از آن خود میآمد اندر حال خلافت، حُزمهای هیزم بر سر گرفته و وی چهارصد غلام داشت. گفتند: «یا امیرالمؤمنین، چه حالت است؟» گفت: «أُریدُ أَنْ اُجَرِّبَ نفسی. مرا غلامان هستند که این کار بکنند، ولی من میخواستم تا نفس خود را تجربه کنم تا جاه خلق ورا از هیچ کاری باز دارد؟»
و این حکایت صریح است بر اثبات ملامت و اندر این معنی حکایت است از امام ابوحنیفه رضی اللّه عنه آنجا که ذکر وی آید، بیاید اندر این کتاب.
و نیز از ابویزید میآید رضی اللّه عنه که: از حجاز میآمد. اندر شهر بانگ درافتاد که: «بایزید آمد.» مردمان شهر جمله پیش وی باز رفتند و به اکرام وی را به شهر درآوردند. چون به مراعات ایشان مشغول شد از حق بازماند و پراکنده گشت. چون به بازار درآمد، قرصی از آستین بیرون گرفت و خوردن گرفت. جمله از وی برگشتند و وی را تنها بگذاشتند، و این اندر ماه رمضان بود. تا مریدی که با وی بود مر مرید را گفت: «ندیدی که یک مسأله از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند؟»
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه میگویم که اندر آن زمانه مر ملامت را فعلی میبایست مستنکر، و پدید آمدن به چیزی به خلاف عادت. اکنون اگر کسی خواهد که مر او را ملامت کنند، گو: «دو رکعت نماز کن درازتر.» یا «دین را بتمامی ببرز.» همه خلق بیکبار ورا منافق و مُرایی خوانند.
اما آن که طریقش ترک بود و به خلاف شریعت چیزی بر دست گیرد و گوید که: «طریق ملامت میبرزم.» آن ضلالتی واضح بود وآفتی ظاهر و هوسی صادق؛ چنانکه اندر این زمانه بسیار هستند، و مقصود ایشان از رد خلق قبول ایشان است؛ از آنچه نخست باید که کسی مقبول باشد تا قصد رد ایشان کند و به فعلی پدیدار آید که ایشان ورا رد کنند. قبول ناکرده را تکلف رد کردن بهانه باشد.
و وقتی مرا با یکی از این مدعیان مبطل صحبت افتاد. روزی وی به معاملتی خراب پدید آمد و عذر آن، ملامت آورد. یکی مراو را گفت: «این هیچ چیز نیست.» وی را دیدم که نَفَسی برآورد. گفتم: «ای هذا! اگر می طریق ملامت کنی و اندر این درستی، انکار این جوانمرد مر فعل تو را تأکید مذهب توست و چون وی با تو اندر راه تو موافقت میکند این خصومت چه چیز است و این خشم چرا؟ این قصهٔ توبه دعوت مانندهتر از ملامت است. و هر که خلق را دعوت کند به امر میکند از حق و مر آن را برهانی باید، و برهان آن حفظ سنت بود. چون از تو ترک فریضه میبینم و تو خلق را دعوت میکنی این کار از دایرهٔ اسلام بیرون باشد.»
هجویری : باب الملامة
فصل
بدان که مذهب ملامت را اندر این طریقت آن شیخ زمانهٔ خود، حمدون قصار، نشر کرده است، و وی را اندر حقیقت ملامت لطایف بسیار است.
از وی رحمة اللّه علیه میآید، گفت: «المَلامَةُ ترکُ السّلامةِ.»
ملامت دست بداشتن سلامت بود، و چون کسی قصدا به ترک سلامت خود بگوید و مر بلاها را میان اندر بندد و از مألوفات و راحت جمله تبرا کند مر امید کشف جلال و طلب مال را، تا به رد خلق از خلق نومید گردد و طبعش الفت خود از ایشان بگسلد، هر چند از ایشان گسستهتر بود به حق پیوستهتر بود. پس آنچه روی همه خلق بدان بود و آن سلامت است مر اهل ملامت را پشت بدان بود، تا همشان خلاف هُموم باشد و همّتشان خلاف هِمم. اندراوصاف خود وحدانی باشند؛ چنانکه احمدبن فاتک روایت کرد از حسین منصور که او را پرسیدند: «مَنِ الصّوفیّ؟» قال: «وحدانی الذّات.»
و از حمدون رحمة اللّه پرسیدند از ملامت. گفت: «راه آن بر خلق دشوار است؛ اما طرفی بگویم: رجاءُ المُرْجیَّةِ و خوفُ القَدَریِّةِ. ترس قدریان و رجای مُرجیان صفت ملامتی بود.»
و اندر تحت این رمزی است: بدان که به هیچ چیز از این طبع از درگاه خداوند تعالی نَفورتر از آن نگردد که به جاه خلق، و آدمی را آن مقدار بسنده باشد که کسی گوید نیکومردی است، و او را بستاید. وی جان و دل بدو دهد و از خدای تعالی بدو بازماند. پس خایف پیوسته میکوشد که از محل خطر دور باشد و اندر این کوشش مر طالب را دو خطر باشد: یکی خوف حجاب خلق و دیگر منع فعلی که خلق بدان فعل بدو بزهکار گردند و زبان ملامت بدو دراز کنند. نه روی آن که با جاه ایشان بیارامد و نه برگ آن که ایشان را به ملامت خود بزهکار کند. پس ملامتی را باید که نخست خصومت دنیایی و عقبایی از خلق منقطع کند بدانچه وی را گویند و مر نجات دل را فعلی کند که نه آن در شریعت کبیره باشد و نه صغیره؛ تا مردمان وی را رد کنند؛ تا خوفش اندر معاملت چون خوف قدریان باشد و رجایش اندر معاملت ملامت کنندگان چون رجای مُرجیان باشد.
و اندر حقیقت دوستی هیچ چیز خوشتر از ملامت نیست؛ از آن که ملامت دوست را بر دل دوست اثر نباشد و دوست را جز بر سر کوی دوست گذر نباشد، و اغیار را بر دل دوست خطر نباشد؛ «لإنَّ الملامةَ رَوْضَةُ العاشِقینَ و نُطْهَةُ المُحِّبینَ و راحَةُ المُشْتاقینَ و سُرورُ المریدینَ.»
و مخصوصاند این طایفه از ثقلین به اختیار کردن ملامت تن از برای سلامت دل، و هیچ کس را از خلایق از مقربان و کروبیان و روحانیان این درجه نبوده است و از امم پیشین نیز از عباد و زهاد و اعیان خلق که بودهاند این مرتبه نه، بجزگروهی را از این امت که سالکان طریق انقطاع دلاند.
اما به نزدیک من طلب ملامت عین ریا بود و ریا عین نفاق؛ از آنچه مُرایی راهی رود که خلق ورا قبول کند و ملامتی بتکلف راهی رود که خلق ورا رد کند و هر دو گروه اندر خلق ماندهاند و از نشان برون گذر ندارند، تا یکی بدین معاملت برون آمده است و یکی بدان معاملت. و درویش را جز حدیث حق بر دل نگذرد و چون از خلق دل گسسته بود از این هر دو معنی فارغ بود و هیچ چیز پای بند وی نیاید.
وقتی مرا با یکی از ملامتیان ماوراء النهر صحبت افتاد. چون من منبسط شدم اندر صحبت، گفتم: «ای اخی، مرادت اندر این افعال شوریده چه چیز است؟» گفت: «سپری کردن خلق اندر خود.» گفتم: «این خلق بسیارند و تو عمر و روزگار و مکانت آن نیابی که خلایق را اندر خود سپری کنی، همیخود را اندر خلق سپری کن تا از این همه مشغولی بازرهی.»
و گروهی بوند که به خلق مشغول بوند، پندارند که خلق نیز بدیشان مشغولاند.
پس هیچ کس تو را مینبیند. تو خود را میمبین. آفت روزگار تو از دیدهٔ توست. تو را با غیرچه کار؟ کسی را که شفا از احتما باید طلبید او از تناول طلبد، از مردمان نباشد.
و باز گروهی مر ریاضت نفس را ملامتی کنند، تا به خواری خلق نفسشان ادب گیرد و داد خود از وی بیابند؛ که خوشتر وقتی مر ایشان را آن بود که نفس خود را اندر بلا و خواری یابند.
و از خواجه ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه روایت آرند که یکی وی را پرسید که: «هرگز خود را به مراد خود رسیده دیدی؟» گفتا: «بلی، دوبار دیدهام:
یک بار در کشتی نشسته بودم و کس اندر آنجا مرا نشناخت و جامهٔ خَلَق داشتم و موی دراز گشته، و بر حالی بودم که اهل آن کشتی بر من فسوس و خنده ستانی میکردند و اندر کشتی با آن قوم مسخرهای بود که هر زمان بیامدی و موی من بکشیدی و بکندی، و با من به وجه تَسْخَر استخفاف کردی و من خود را به مراد خود مییافتمی و بدان ذَلِّ نفس خود شاد همیبودمی. تا روزی آن شادی به غایت برسید و آن چنان بود که روزی آن مسخره برخاست و بر من بول انداخت.
و دیگر بار اندر بارانی عظیم به دهی فراز رسیدم و سرمای زمستان مرا غلبه کرده بود و مرقعه بر تن من تر گشته. به مسجدی فراز رسیدم. مرا اندر آنجا نگذاشتند و دیگر مسجد وسدیگر همچنان. عاجز آمدم و سرما بر تن من قوت گرفت. با تون گرمابه اندر آمدم و دامن خود بدان آتش اندر کشیدم دود آن به زیر من برآمد. جامه و رویم سیاه شد. آن شب به مراد خود رسیده بودم.»
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه وقتی واقعهای افتاد و بسیار مجاهدت کردم امید آن را که واقعه حل شود، نشد. و وقتی پیش از آن مرا از آن جنس واقعهای افتاده بود، به گور شیخ بایزید رحمة اللّه علیه مجاور نشسته بودم تا حل شد. این بار نیز قصد آنجا کردم و سه ماه بر سر تربت وی مجاور بودم هر روز سه غسل میکردم و سی طهارت، مر امید کشف آن واقعه را، البته حل نشد. برخاستم و قصد خراسان کردم. اندر ولایت کُمِش، به دیهی رسیدم که آنجا خانقاهی بود و جماعتی از متصوّفه و من مرقعهای خشن داشتم بسنت و از آلت اهل رسم با من هیچ نبود بهجز عصا و رَکوهای. به چشم آن جماعت سخت حقیر نمودم و کس مرا ندانست. ایشان به حکم رسم میگفتند با یکدیگر که: «این از ما نیست.» و راست چنان بود که از ایشان نبودم؛ اما لابد بود آن شب اندر آنجا بودن.
آن شب مرا بر بامی بنشاندند و خود بر بامی بلندتر رفتند، و مرا بر زمینی خشک بنشاندند و نانی سبز گشته پیش من نهادند و به من بوی اَباهایی که ایشان میخوردند میرسید؛ و با من به طنز سخن میگفتند از بامِ بالا. چون از طعام فارغ شدند، خربزه میخوردند و پوست بر سر من میانداخت بر وجه طیبت. حال خود و استخفاف ایشان به دل فرو میخوردم و میگفتم: «بار خدایا، اگر نه آنستی که جامهٔ دوستان تو دارند والا من از ایشان نکشمی.» هرچند که آن طعن ایشان بر من زیادت میشد دل من اندر آن خوشتر همیگشت، تا به کشیدن آن بار، واقعهٔ من حل شد. و اندر وقت بدانستم که مشایخ رحمهم اللّه جُهّال را از برای چه اندر میان خود راه دادهاند و بار ایشان از برای چه میکشند.
این است احکام ملامت بهتمامی با تحقیق آن که پیدا کردم. و باللّه التوفیق.
از وی رحمة اللّه علیه میآید، گفت: «المَلامَةُ ترکُ السّلامةِ.»
ملامت دست بداشتن سلامت بود، و چون کسی قصدا به ترک سلامت خود بگوید و مر بلاها را میان اندر بندد و از مألوفات و راحت جمله تبرا کند مر امید کشف جلال و طلب مال را، تا به رد خلق از خلق نومید گردد و طبعش الفت خود از ایشان بگسلد، هر چند از ایشان گسستهتر بود به حق پیوستهتر بود. پس آنچه روی همه خلق بدان بود و آن سلامت است مر اهل ملامت را پشت بدان بود، تا همشان خلاف هُموم باشد و همّتشان خلاف هِمم. اندراوصاف خود وحدانی باشند؛ چنانکه احمدبن فاتک روایت کرد از حسین منصور که او را پرسیدند: «مَنِ الصّوفیّ؟» قال: «وحدانی الذّات.»
و از حمدون رحمة اللّه پرسیدند از ملامت. گفت: «راه آن بر خلق دشوار است؛ اما طرفی بگویم: رجاءُ المُرْجیَّةِ و خوفُ القَدَریِّةِ. ترس قدریان و رجای مُرجیان صفت ملامتی بود.»
و اندر تحت این رمزی است: بدان که به هیچ چیز از این طبع از درگاه خداوند تعالی نَفورتر از آن نگردد که به جاه خلق، و آدمی را آن مقدار بسنده باشد که کسی گوید نیکومردی است، و او را بستاید. وی جان و دل بدو دهد و از خدای تعالی بدو بازماند. پس خایف پیوسته میکوشد که از محل خطر دور باشد و اندر این کوشش مر طالب را دو خطر باشد: یکی خوف حجاب خلق و دیگر منع فعلی که خلق بدان فعل بدو بزهکار گردند و زبان ملامت بدو دراز کنند. نه روی آن که با جاه ایشان بیارامد و نه برگ آن که ایشان را به ملامت خود بزهکار کند. پس ملامتی را باید که نخست خصومت دنیایی و عقبایی از خلق منقطع کند بدانچه وی را گویند و مر نجات دل را فعلی کند که نه آن در شریعت کبیره باشد و نه صغیره؛ تا مردمان وی را رد کنند؛ تا خوفش اندر معاملت چون خوف قدریان باشد و رجایش اندر معاملت ملامت کنندگان چون رجای مُرجیان باشد.
و اندر حقیقت دوستی هیچ چیز خوشتر از ملامت نیست؛ از آن که ملامت دوست را بر دل دوست اثر نباشد و دوست را جز بر سر کوی دوست گذر نباشد، و اغیار را بر دل دوست خطر نباشد؛ «لإنَّ الملامةَ رَوْضَةُ العاشِقینَ و نُطْهَةُ المُحِّبینَ و راحَةُ المُشْتاقینَ و سُرورُ المریدینَ.»
و مخصوصاند این طایفه از ثقلین به اختیار کردن ملامت تن از برای سلامت دل، و هیچ کس را از خلایق از مقربان و کروبیان و روحانیان این درجه نبوده است و از امم پیشین نیز از عباد و زهاد و اعیان خلق که بودهاند این مرتبه نه، بجزگروهی را از این امت که سالکان طریق انقطاع دلاند.
اما به نزدیک من طلب ملامت عین ریا بود و ریا عین نفاق؛ از آنچه مُرایی راهی رود که خلق ورا قبول کند و ملامتی بتکلف راهی رود که خلق ورا رد کند و هر دو گروه اندر خلق ماندهاند و از نشان برون گذر ندارند، تا یکی بدین معاملت برون آمده است و یکی بدان معاملت. و درویش را جز حدیث حق بر دل نگذرد و چون از خلق دل گسسته بود از این هر دو معنی فارغ بود و هیچ چیز پای بند وی نیاید.
وقتی مرا با یکی از ملامتیان ماوراء النهر صحبت افتاد. چون من منبسط شدم اندر صحبت، گفتم: «ای اخی، مرادت اندر این افعال شوریده چه چیز است؟» گفت: «سپری کردن خلق اندر خود.» گفتم: «این خلق بسیارند و تو عمر و روزگار و مکانت آن نیابی که خلایق را اندر خود سپری کنی، همیخود را اندر خلق سپری کن تا از این همه مشغولی بازرهی.»
و گروهی بوند که به خلق مشغول بوند، پندارند که خلق نیز بدیشان مشغولاند.
پس هیچ کس تو را مینبیند. تو خود را میمبین. آفت روزگار تو از دیدهٔ توست. تو را با غیرچه کار؟ کسی را که شفا از احتما باید طلبید او از تناول طلبد، از مردمان نباشد.
و باز گروهی مر ریاضت نفس را ملامتی کنند، تا به خواری خلق نفسشان ادب گیرد و داد خود از وی بیابند؛ که خوشتر وقتی مر ایشان را آن بود که نفس خود را اندر بلا و خواری یابند.
و از خواجه ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه روایت آرند که یکی وی را پرسید که: «هرگز خود را به مراد خود رسیده دیدی؟» گفتا: «بلی، دوبار دیدهام:
یک بار در کشتی نشسته بودم و کس اندر آنجا مرا نشناخت و جامهٔ خَلَق داشتم و موی دراز گشته، و بر حالی بودم که اهل آن کشتی بر من فسوس و خنده ستانی میکردند و اندر کشتی با آن قوم مسخرهای بود که هر زمان بیامدی و موی من بکشیدی و بکندی، و با من به وجه تَسْخَر استخفاف کردی و من خود را به مراد خود مییافتمی و بدان ذَلِّ نفس خود شاد همیبودمی. تا روزی آن شادی به غایت برسید و آن چنان بود که روزی آن مسخره برخاست و بر من بول انداخت.
و دیگر بار اندر بارانی عظیم به دهی فراز رسیدم و سرمای زمستان مرا غلبه کرده بود و مرقعه بر تن من تر گشته. به مسجدی فراز رسیدم. مرا اندر آنجا نگذاشتند و دیگر مسجد وسدیگر همچنان. عاجز آمدم و سرما بر تن من قوت گرفت. با تون گرمابه اندر آمدم و دامن خود بدان آتش اندر کشیدم دود آن به زیر من برآمد. جامه و رویم سیاه شد. آن شب به مراد خود رسیده بودم.»
و مرا که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه وقتی واقعهای افتاد و بسیار مجاهدت کردم امید آن را که واقعه حل شود، نشد. و وقتی پیش از آن مرا از آن جنس واقعهای افتاده بود، به گور شیخ بایزید رحمة اللّه علیه مجاور نشسته بودم تا حل شد. این بار نیز قصد آنجا کردم و سه ماه بر سر تربت وی مجاور بودم هر روز سه غسل میکردم و سی طهارت، مر امید کشف آن واقعه را، البته حل نشد. برخاستم و قصد خراسان کردم. اندر ولایت کُمِش، به دیهی رسیدم که آنجا خانقاهی بود و جماعتی از متصوّفه و من مرقعهای خشن داشتم بسنت و از آلت اهل رسم با من هیچ نبود بهجز عصا و رَکوهای. به چشم آن جماعت سخت حقیر نمودم و کس مرا ندانست. ایشان به حکم رسم میگفتند با یکدیگر که: «این از ما نیست.» و راست چنان بود که از ایشان نبودم؛ اما لابد بود آن شب اندر آنجا بودن.
آن شب مرا بر بامی بنشاندند و خود بر بامی بلندتر رفتند، و مرا بر زمینی خشک بنشاندند و نانی سبز گشته پیش من نهادند و به من بوی اَباهایی که ایشان میخوردند میرسید؛ و با من به طنز سخن میگفتند از بامِ بالا. چون از طعام فارغ شدند، خربزه میخوردند و پوست بر سر من میانداخت بر وجه طیبت. حال خود و استخفاف ایشان به دل فرو میخوردم و میگفتم: «بار خدایا، اگر نه آنستی که جامهٔ دوستان تو دارند والا من از ایشان نکشمی.» هرچند که آن طعن ایشان بر من زیادت میشد دل من اندر آن خوشتر همیگشت، تا به کشیدن آن بار، واقعهٔ من حل شد. و اندر وقت بدانستم که مشایخ رحمهم اللّه جُهّال را از برای چه اندر میان خود راه دادهاند و بار ایشان از برای چه میکشند.
این است احکام ملامت بهتمامی با تحقیق آن که پیدا کردم. و باللّه التوفیق.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۱- ابوبکر عبداللّه بن عثمان، الصدیق، رضی اللّه عنه
منهم: شیخ الاسلام، و بعد از انبیاء بهترین انام، که خلیفهٔ پیغمبر بود و امام و سید اهل تجرید، و پیشوای ارباب تفرید و از آفات نفسانی بعید، ابوبکر عبداللّه ابن عثمان، الصدیق، رضی اللّه عنه.
که وی را کرامات مشهور است و آیات و دلایل ظاهر اندر معاملات و حقایق. و اندر «باب تصوّف» طرفی از روزگار وی گفته شده است. و مشایخ وی را مقدم ارباب مشاهت داشتهاند مر قلت حکایت و ورایتش را، و عمر را رضی اللّه عنه مقدم ارباب مجاهدت مر صلابت و معاملتش را.
و اندر اخبار صحاح مسطور است و اندر میان اهل علم مشهور که چون وی به شب نماز کردی نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. رسول علیه السّلام از ابوبکر بپرسید که: «چرا نرم خوانی؟» گفت: «أُسمِعُ مَنْ أَناجی؛ زانچه میدانم که از من غایب نیست و به نزدیک سمع وی نرم و بلند خواندن یکسان است.» و از عمر پرسید. گفت: «أوقِظُ الْوَسْنانَ وَأَطْرُدُ الشّیطانَ.»
این نشان از مجاهدت داد و آن از مشاهدت و مقام مجاهدت اندر جنب مقام مشاهدت چون قطرهای بود اندر بحری و از آن بود که پیغمبر گفت، علیه السّلام: «هل أنتَ الّا حَسَنَةٌ مِنْ حَسَناتِ أبی بکرٍ؟» پس چون وی حسنهای بود از حسنات ابی بکر که عزّ اسلام بدو بود نظر کن تا عالمیان چگونه باشند.
از وی میآید که گفت: «دارُنا فانیةٌ و احوالُنا عاریةٌ و أنفاسُنا مَعْدُودَةٌ و کَسَلُنا موجودَةٌ.»
سرای ما گذرنده است و احوال ما اندر او عاریت و نَفَسهای ما بشمار و کاهلی ما ظاهر. پس عمارت سرای فانی از جهل باشد، و اعتماد بر حال عاریتی از بَلَه، و دل بر انفاس معدود نهادن از غفلت و کاهلی را دین خواندن از غبن؛ که آنچه عاریت بود باز خواهند و آنچه گذرنده بود نماند و آنچه اندر عدد آید برسد و کاهلی را خود دارو نیست. نشانی داد ما را رضی اللّه عنه که دنیا و دنیایی را چندین خطر نیست که خاطر را بدان مشغول باید گردانید؛ که هرگاه که به فانی مشغول شوی از باقی محجوب گردی. چون نفس و دنیا حجاب طالب آمد از حق، دوستان وی از هر دو اعراض کردند، و چون دانستند که عاریت است، عاریت از آنِ دگر کس بود، دست تصرف از ملک کسان کوتاه کردند.
و هم ازوی میآید که گفت اند رمناجاتش، رضی اللّه عنه: «اللّهمَّ أبْسُطْ لِیَ الدُّنیا و زهِّدْنی فیها.»
نخست گفت: «دنیا بر من فراخ گردان»، آنگاه «مرا از آفت آن نگاه دار.» و اندر تحت این رمزی است؛ یعنی نخست دنیا بده تا شکر آن بکنم، آنگاه توفیق آن ده تا از برای تو دست از آن بدارم و روی از آن بگردانم تا هم درجهٔ شکر و انفاق یافته باشم و هم مقام صبر و تا اندر فقر مضطر نباشم، که فقر مرا به اختیار باشد و این رد است بر آن پیر معاملت که گفت: «آن که فقرش به اضطرار بود تمامتر از آن بود که به اختیار؛ که اگر به اضطرار بود او صنعت فقر بود و اگر به اختیار بود فقر صنعت او بود، و چون کسب وی از جلب فقر منقطع بود بهتر از آن بود که بتکلف خود را درجتی سازد.»
گوییم صنعت فقر ظاهرتر آنگاه بود که اندر حال غنا ارادت آن بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از محبوب آدم و ذریت او باز ستاند و آن دنیاست؛ نه آن که در حال فقر خواست غنا بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از برای درمگانهای به درگاه ظلمه و سلاطین باید شد. صنعت فقر آن نهند که از غنا به فقر افتد نه آن که اندر فقر طلب ریاست کند و صدیق اکبر رضی اللّه عنه مقدم همه خلایق است از پس انبیا و روا نباشد که کس قدم پیش وی نهد مقدم گردانید فقر به اختیار را بر فقر به اضطرار. و جملهٔ مشایخ متصوّفه بدیناند الا آن یک پیر که یاد کردیم حجت و مقالتش را و رد بر وی بیاوردیم. آنگاه مؤکد گردانید این را صدیق اکبر و دلیل واضح کرد.
و زُهری از وی روایت کرد که چون وی را به خلافت بیعت کردند، وی رضی اللّه عنه بر منبر شد و خطبه کرد و اندر میان خطبه گفت: «وَاللّهِ ماکنتُ حریصاً علی الإمارة یوماً و لالیلةً قطُّ، و لاکنتُ فیها راغباً و لا سألْتُها اللّهَ قطٌ فی سرٍّ ولاعلانیةٍ. و ما لی فی الإمارةِ مِنْ راحةٍ. به خدای که من بر امارت حریص نیستم و نبودم و هرگز روزی و شبی ارادت آن بر دلم گذر نکرد و مرا بدان رغبت نبود و از خدای تعالی در نخواستم به سر و علانیه و مرا اندر آن راحت نیست.»
و چون بنده از خدای عزّ و جلّ به کمال صدق برساند و به محل تمکین مکرم گرداند، منتظر وارد حق باشد تا بر چه صفت وی بر آن میگذرد، اگر فرمان آید فقیر باشد و اگر فرمان باشد امیر باشد اندر این تصرف و اختیار نکند؛ چنانکه صدیق رضی اللّه عنه اندر ابتدا کرد و اندر آن نیز بهجز تسلیم نَبَرْزد؛ چنانکه وی اندر انتها. پس اقتدای این طایفه به تجرید و تمکین و حرص بر فقر و تمنی به ترک ریاست بدوست؛ از بعد آن که امام دین همه مسلمانی وی است عام و امام اهل این طریقت وی است خاص، رضی اللّه عنه.
که وی را کرامات مشهور است و آیات و دلایل ظاهر اندر معاملات و حقایق. و اندر «باب تصوّف» طرفی از روزگار وی گفته شده است. و مشایخ وی را مقدم ارباب مشاهت داشتهاند مر قلت حکایت و ورایتش را، و عمر را رضی اللّه عنه مقدم ارباب مجاهدت مر صلابت و معاملتش را.
و اندر اخبار صحاح مسطور است و اندر میان اهل علم مشهور که چون وی به شب نماز کردی نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. رسول علیه السّلام از ابوبکر بپرسید که: «چرا نرم خوانی؟» گفت: «أُسمِعُ مَنْ أَناجی؛ زانچه میدانم که از من غایب نیست و به نزدیک سمع وی نرم و بلند خواندن یکسان است.» و از عمر پرسید. گفت: «أوقِظُ الْوَسْنانَ وَأَطْرُدُ الشّیطانَ.»
این نشان از مجاهدت داد و آن از مشاهدت و مقام مجاهدت اندر جنب مقام مشاهدت چون قطرهای بود اندر بحری و از آن بود که پیغمبر گفت، علیه السّلام: «هل أنتَ الّا حَسَنَةٌ مِنْ حَسَناتِ أبی بکرٍ؟» پس چون وی حسنهای بود از حسنات ابی بکر که عزّ اسلام بدو بود نظر کن تا عالمیان چگونه باشند.
از وی میآید که گفت: «دارُنا فانیةٌ و احوالُنا عاریةٌ و أنفاسُنا مَعْدُودَةٌ و کَسَلُنا موجودَةٌ.»
سرای ما گذرنده است و احوال ما اندر او عاریت و نَفَسهای ما بشمار و کاهلی ما ظاهر. پس عمارت سرای فانی از جهل باشد، و اعتماد بر حال عاریتی از بَلَه، و دل بر انفاس معدود نهادن از غفلت و کاهلی را دین خواندن از غبن؛ که آنچه عاریت بود باز خواهند و آنچه گذرنده بود نماند و آنچه اندر عدد آید برسد و کاهلی را خود دارو نیست. نشانی داد ما را رضی اللّه عنه که دنیا و دنیایی را چندین خطر نیست که خاطر را بدان مشغول باید گردانید؛ که هرگاه که به فانی مشغول شوی از باقی محجوب گردی. چون نفس و دنیا حجاب طالب آمد از حق، دوستان وی از هر دو اعراض کردند، و چون دانستند که عاریت است، عاریت از آنِ دگر کس بود، دست تصرف از ملک کسان کوتاه کردند.
و هم ازوی میآید که گفت اند رمناجاتش، رضی اللّه عنه: «اللّهمَّ أبْسُطْ لِیَ الدُّنیا و زهِّدْنی فیها.»
نخست گفت: «دنیا بر من فراخ گردان»، آنگاه «مرا از آفت آن نگاه دار.» و اندر تحت این رمزی است؛ یعنی نخست دنیا بده تا شکر آن بکنم، آنگاه توفیق آن ده تا از برای تو دست از آن بدارم و روی از آن بگردانم تا هم درجهٔ شکر و انفاق یافته باشم و هم مقام صبر و تا اندر فقر مضطر نباشم، که فقر مرا به اختیار باشد و این رد است بر آن پیر معاملت که گفت: «آن که فقرش به اضطرار بود تمامتر از آن بود که به اختیار؛ که اگر به اضطرار بود او صنعت فقر بود و اگر به اختیار بود فقر صنعت او بود، و چون کسب وی از جلب فقر منقطع بود بهتر از آن بود که بتکلف خود را درجتی سازد.»
گوییم صنعت فقر ظاهرتر آنگاه بود که اندر حال غنا ارادت آن بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از محبوب آدم و ذریت او باز ستاند و آن دنیاست؛ نه آن که در حال فقر خواست غنا بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از برای درمگانهای به درگاه ظلمه و سلاطین باید شد. صنعت فقر آن نهند که از غنا به فقر افتد نه آن که اندر فقر طلب ریاست کند و صدیق اکبر رضی اللّه عنه مقدم همه خلایق است از پس انبیا و روا نباشد که کس قدم پیش وی نهد مقدم گردانید فقر به اختیار را بر فقر به اضطرار. و جملهٔ مشایخ متصوّفه بدیناند الا آن یک پیر که یاد کردیم حجت و مقالتش را و رد بر وی بیاوردیم. آنگاه مؤکد گردانید این را صدیق اکبر و دلیل واضح کرد.
و زُهری از وی روایت کرد که چون وی را به خلافت بیعت کردند، وی رضی اللّه عنه بر منبر شد و خطبه کرد و اندر میان خطبه گفت: «وَاللّهِ ماکنتُ حریصاً علی الإمارة یوماً و لالیلةً قطُّ، و لاکنتُ فیها راغباً و لا سألْتُها اللّهَ قطٌ فی سرٍّ ولاعلانیةٍ. و ما لی فی الإمارةِ مِنْ راحةٍ. به خدای که من بر امارت حریص نیستم و نبودم و هرگز روزی و شبی ارادت آن بر دلم گذر نکرد و مرا بدان رغبت نبود و از خدای تعالی در نخواستم به سر و علانیه و مرا اندر آن راحت نیست.»
و چون بنده از خدای عزّ و جلّ به کمال صدق برساند و به محل تمکین مکرم گرداند، منتظر وارد حق باشد تا بر چه صفت وی بر آن میگذرد، اگر فرمان آید فقیر باشد و اگر فرمان باشد امیر باشد اندر این تصرف و اختیار نکند؛ چنانکه صدیق رضی اللّه عنه اندر ابتدا کرد و اندر آن نیز بهجز تسلیم نَبَرْزد؛ چنانکه وی اندر انتها. پس اقتدای این طایفه به تجرید و تمکین و حرص بر فقر و تمنی به ترک ریاست بدوست؛ از بعد آن که امام دین همه مسلمانی وی است عام و امام اهل این طریقت وی است خاص، رضی اللّه عنه.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۲- ابوحفص عمر بن الخطاب، رضی اللّه عنه
و منهم: سرهنگ اهل ایمان و صُعلوک جمع اهل احسان، امام اهل تحقیق اندر بحر محبت غریق، ابوحَفص عمربن الخطاب، رضی اللّه عنه
که وی را کرامات مشهور است وفراسات مذکور و مخصوص بود به فراست و صلابت. و وی را لطایف است اندر این طریقت و حقایق اندر این معنی؛ کما قال، علیه السّلام: «الحَقُّ یَنْطِقُ عَلی لِسانِ عمرَ، حق بر زبان عمر سخن گوید.» و نیز گفت، علیه السّلام: «قَد کانَ فِی الأُممِ مُحدَّثُونَ فإنْ یَکُنْ فی أُمَّتی فَعُمَرُ، اندر امتان پیشین محدَّثان بودند و اگر در این امت بباشد عمر است.»
و وی را در این طریقت رموز لطیف بسیار است، اندر این کتاب جمله را احصا نتوان کرد؛ اما از وی میآید که گفت: «العُزْلَةُ راحةٌ مِنْ خُلَطاءِ السُّوءِ.»
عزلت راحت بود از همنشینان بد و عزلت بر دو گونه بود: یکی اعراض از خلق، و دیگر انقطاع از ایشان و اعراض از خلق گزیدن جای خالی بود و تبرا کردن از محبت اجناس به ظاهرو آرامیدن با خود به رؤیت عیوب اعمال خود و خلاص جستن خود را از مخالطت مردمان و ایمن گردانیدن خلق را از بد خود؛ اما انقطاع از خلق به دل بود و صفت دل را به ظاهر هیچ تعلق نباشد چون کسی به دل منقطع بود از خلق و محبت ایشان وی را هیچ خبر نباشد از مخلوقات که اندیشهٔ آن بر دلش مستولی گردد. آنگاه این کس اگرچه در میان خلق بود، از خلق وحید بود و همتش از ایشان فرید بود و این مقامی بس عالی و بعید بود و راست این صفت عمر بود رضی اللّه عنه که از راحت عزلت نشان داد، و وی به ظاهر اندر میان ولایت امارت و خلافت بود و این دلیل واضح است که اهل باطن اگرچه به ظاهر با خلق آمیخته باشند، دلشان به حق آویخته باشد و اندر جمله حال بدو راجع باشند و آن مقدار صحبت که با خلق کنند از حق بلاشمرند و از حق تعالی بدان صحبت با خلق نگردند؛ که هرگز دنیا مر دوستان حق را مصفا نگردد و ا حوال آن مهنا نشود؛ چنانکه عمر گفت، رضی اللّه عنه: «دارٌ أُسِّسَتْ عَلَی الْبَلْوی بِلا بَلْوی مُحالٌ. سرایی که اساس آن بر بلا و بلیت بود محال باشد که هرگز از بلا خالی بود.»
و عمر رضی اللّه عنه از خواص اهل و اصحاب رسول علیه السّلام بود و اندر حضرت حق تعالی به همه افعال مقبول بود؛ تا حدی که جبرئیل علیه السّلام اندر ابتدای عهد اسلام عمر بیامد و رسول را گفت: «یا محمّدُ، قَدِ اسْتَبْشَرَ أهلُ السّماءِ الیَوْمَ بإسْلامِ عُمَرَ.»
پس اقتدای این طایفه به لبس مرقعه و صلابت دین بدوست؛ از بعد آن که وی به جمله انواع مر خلق عالم را امام است، رضی اللّه عنه.
که وی را کرامات مشهور است وفراسات مذکور و مخصوص بود به فراست و صلابت. و وی را لطایف است اندر این طریقت و حقایق اندر این معنی؛ کما قال، علیه السّلام: «الحَقُّ یَنْطِقُ عَلی لِسانِ عمرَ، حق بر زبان عمر سخن گوید.» و نیز گفت، علیه السّلام: «قَد کانَ فِی الأُممِ مُحدَّثُونَ فإنْ یَکُنْ فی أُمَّتی فَعُمَرُ، اندر امتان پیشین محدَّثان بودند و اگر در این امت بباشد عمر است.»
و وی را در این طریقت رموز لطیف بسیار است، اندر این کتاب جمله را احصا نتوان کرد؛ اما از وی میآید که گفت: «العُزْلَةُ راحةٌ مِنْ خُلَطاءِ السُّوءِ.»
عزلت راحت بود از همنشینان بد و عزلت بر دو گونه بود: یکی اعراض از خلق، و دیگر انقطاع از ایشان و اعراض از خلق گزیدن جای خالی بود و تبرا کردن از محبت اجناس به ظاهرو آرامیدن با خود به رؤیت عیوب اعمال خود و خلاص جستن خود را از مخالطت مردمان و ایمن گردانیدن خلق را از بد خود؛ اما انقطاع از خلق به دل بود و صفت دل را به ظاهر هیچ تعلق نباشد چون کسی به دل منقطع بود از خلق و محبت ایشان وی را هیچ خبر نباشد از مخلوقات که اندیشهٔ آن بر دلش مستولی گردد. آنگاه این کس اگرچه در میان خلق بود، از خلق وحید بود و همتش از ایشان فرید بود و این مقامی بس عالی و بعید بود و راست این صفت عمر بود رضی اللّه عنه که از راحت عزلت نشان داد، و وی به ظاهر اندر میان ولایت امارت و خلافت بود و این دلیل واضح است که اهل باطن اگرچه به ظاهر با خلق آمیخته باشند، دلشان به حق آویخته باشد و اندر جمله حال بدو راجع باشند و آن مقدار صحبت که با خلق کنند از حق بلاشمرند و از حق تعالی بدان صحبت با خلق نگردند؛ که هرگز دنیا مر دوستان حق را مصفا نگردد و ا حوال آن مهنا نشود؛ چنانکه عمر گفت، رضی اللّه عنه: «دارٌ أُسِّسَتْ عَلَی الْبَلْوی بِلا بَلْوی مُحالٌ. سرایی که اساس آن بر بلا و بلیت بود محال باشد که هرگز از بلا خالی بود.»
و عمر رضی اللّه عنه از خواص اهل و اصحاب رسول علیه السّلام بود و اندر حضرت حق تعالی به همه افعال مقبول بود؛ تا حدی که جبرئیل علیه السّلام اندر ابتدای عهد اسلام عمر بیامد و رسول را گفت: «یا محمّدُ، قَدِ اسْتَبْشَرَ أهلُ السّماءِ الیَوْمَ بإسْلامِ عُمَرَ.»
پس اقتدای این طایفه به لبس مرقعه و صلابت دین بدوست؛ از بعد آن که وی به جمله انواع مر خلق عالم را امام است، رضی اللّه عنه.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۳- ابوعمرو عثمان بن عفان، رضی اللّه عنه
و منهم: گوهر گنج حیا، و اعبد اهل صفا و متعلق درگاه رضا و متمکن بر طریق مصطفی صلوات اللّه علیه ابوعمرو عثمان بن عفان، رضی اللّه عنه
که وی را فضایل هویداست و مناقب ظاهر اندر کل معانی.
و عبدالله بن رباح و ابوقَتاده رضی اللّه عنهما روایت آرند که روز حرب الدار ما به نزدیک عثمان بودیم، رضی اللّه عنه. چون غوغا بر درگاه وی جمع شدند غلامان وی سلاح برداشتند. عثمان گفت: «هرکه سلاح برنگیرد از مال من آزاد است.» و ما از ترس خود بیرون آمدیم. حسن بن علی ما را در راه پیش آمد. با وی بازگشتیم و به نزدیک عثمان اندر آمدیم که تا حسن رضی اللّه عنه به چه کار آمده است و چون حسن اندر آمد سلام گفت، و وی را بر آن بلیت تعزیت کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین، من بی فرمان تو با مسلمانان شمشیر نتوانم کشید و تو خلیفت حقی. مرا فرمان ده تا بلای این قوم از تو دفع کنم.» عثمان گفت وی را: «یا ابنَ اخی، إرْجِعْ وَأجْلِسْ فی بَیْتِکَ حتّی یأتِیَ اللّهُ بأمْرهِ، فَلا حاجَةَ لَنا فی إهْراقِ الدِّماءِ. ای برادرزاده، بازگرد و اندر خانهٔ خود بنشین تا فرمان خداوند و تقدیر وی چه باشد؛ که ما را به خون ریختن مسلمانان حاجت نیست.»
و این علامت تسلیم است اندر حال ورود بلا اندر درجهٔ خُلّت؛ چنانکه نمرود آتش بر افروخت و ابراهیم را علیه السّلام اندر پلّهٔ منجنیق نهاد. جبرئیل علیه السّلام آمد و گفت: «هَلْ لَکَ مِنْ جاجَةٍ؟» گفت: «امّا إلَیْکَ فَلا. به تو هیچ حاجت ندارم.» گفت: «پس از خدای بخواه.» گفت: «حَسْبی عَنْ سُؤالی عِلْمُه بِحالی. مرا آن بس که او میداند که به من چه میرسد و او به من داناتر از من به من. او داند که صلاح من در چه چیز است.»
پس عثمان به جای خلیل، و غوغا به جای آتش، و حسن به جای جبرئیل؛ اما ابراهیم را علیه السّلام از بلا نجات و عثمان را رضی اللّه عنه اندر بلا هلاک و نجات را تعلق به بقا بود و هلاک را به فنا و اندر این معنی پیش از این طرفی گفتهام.
پس اقتدای این طایفه به بذل مال و حیا و تسلیم امور و اخلاص اندر عبادت به وی است، رضی اللّه عنه. و وی بر حقیقت امام حق است اندر حقیقت و شریعت و طریقت وی اندر دوستی ظاهر است و باللّه التوفیق.
که وی را فضایل هویداست و مناقب ظاهر اندر کل معانی.
و عبدالله بن رباح و ابوقَتاده رضی اللّه عنهما روایت آرند که روز حرب الدار ما به نزدیک عثمان بودیم، رضی اللّه عنه. چون غوغا بر درگاه وی جمع شدند غلامان وی سلاح برداشتند. عثمان گفت: «هرکه سلاح برنگیرد از مال من آزاد است.» و ما از ترس خود بیرون آمدیم. حسن بن علی ما را در راه پیش آمد. با وی بازگشتیم و به نزدیک عثمان اندر آمدیم که تا حسن رضی اللّه عنه به چه کار آمده است و چون حسن اندر آمد سلام گفت، و وی را بر آن بلیت تعزیت کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین، من بی فرمان تو با مسلمانان شمشیر نتوانم کشید و تو خلیفت حقی. مرا فرمان ده تا بلای این قوم از تو دفع کنم.» عثمان گفت وی را: «یا ابنَ اخی، إرْجِعْ وَأجْلِسْ فی بَیْتِکَ حتّی یأتِیَ اللّهُ بأمْرهِ، فَلا حاجَةَ لَنا فی إهْراقِ الدِّماءِ. ای برادرزاده، بازگرد و اندر خانهٔ خود بنشین تا فرمان خداوند و تقدیر وی چه باشد؛ که ما را به خون ریختن مسلمانان حاجت نیست.»
و این علامت تسلیم است اندر حال ورود بلا اندر درجهٔ خُلّت؛ چنانکه نمرود آتش بر افروخت و ابراهیم را علیه السّلام اندر پلّهٔ منجنیق نهاد. جبرئیل علیه السّلام آمد و گفت: «هَلْ لَکَ مِنْ جاجَةٍ؟» گفت: «امّا إلَیْکَ فَلا. به تو هیچ حاجت ندارم.» گفت: «پس از خدای بخواه.» گفت: «حَسْبی عَنْ سُؤالی عِلْمُه بِحالی. مرا آن بس که او میداند که به من چه میرسد و او به من داناتر از من به من. او داند که صلاح من در چه چیز است.»
پس عثمان به جای خلیل، و غوغا به جای آتش، و حسن به جای جبرئیل؛ اما ابراهیم را علیه السّلام از بلا نجات و عثمان را رضی اللّه عنه اندر بلا هلاک و نجات را تعلق به بقا بود و هلاک را به فنا و اندر این معنی پیش از این طرفی گفتهام.
پس اقتدای این طایفه به بذل مال و حیا و تسلیم امور و اخلاص اندر عبادت به وی است، رضی اللّه عنه. و وی بر حقیقت امام حق است اندر حقیقت و شریعت و طریقت وی اندر دوستی ظاهر است و باللّه التوفیق.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۴- ابوالحسن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه
و منهم: برادر مصطفی، و غریق بحر بلا و حریق نار وَلا، و مقتدای اولیا و اصفیا، ابوالحسن علی بن ابی طالب، کرم اللّه وجهه
او را اندر این طریق شأنی عظیم و درجتی رفیع است و اندر دقت عبارت از اصول حقایق حظی تمام داشت؛ تا حدی که جنید رحمه اللّه گفت: «شیخُنا فی الأصولِ و البَلاءِ علیُّ المرتَضی.» شیخ ما اندر اصول و اندر بلا کشیدن علی مرتضی است، رضی اللّه عنه؛ یعنی اندر علم و معاملت امام این طریقت علی است، رضی اللّه عنه از آن که علم این طریقت را اهل این، اصول گویند و معاملاتش بجمله بلا کشیدن است.
میآرند که یکی به نزدیک وی آمد که: «ای امیرالمؤمنین، مرا وصیتی بکن.» گفت: «لاتَجْعَلَنَّ أکبرَ شُغْلِکَ بأهلِکَ وَوَلَدِکَ فإنْ یَکنْ أهلُک وَوَلدُک مِنْ أولیاءِ اللّهِ، فانَّ اللّهَ لایُضیعُ اولیاءَه و إنْ کانوا أعداءَ اللّهِ، فما همُّکَ و شَغلُک لأعْداء اللّه؟ نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی؛ که اگر ایشان از دوستان خدایند جلّ جلالُه وی دوستان خود را ضایع نگرداند و اگر دشمنان خدایند عزّ و جلّ اندوه دشمنان خدای چه میداری؟»
و تعلق این مسأله به انقطاع دل بود از دون حق جلّ جلالُه که وی خود بندگان خود را چنانکه خواهد میدارد، هرگاه که یقین تو صادق بود؛ چنانکه موسی علیه السّلام دختر شعیب را علیه السّلام بر حالی هرچه صعب تر بگذاشت و به خداوند تسلیم کرد و ابراهیم هاجر و اسماعیل را برداشت علیهم السّلام و به وادی غیر ذی زرع برد و به خداوند جلّ جلالُه تسلم کرد و مر ایشان را اکبر شغل خود نساختند و همه دل در حق تعالی بستند تا مراد دو جهان بر آمد اندر حال بی مرادی، به تسلیم امور به خداوند عزّ و جلّ. و مانند است این سخن بدان که گفت کرم اللّه وجهه مر سایلی را که از وی پرسیده بود که: «پاکیزهترین کسبها چیست؟» گفت: «غناءُ القلبِ باللّه.» هرکه را دل به خدای تعالی توانگر باشد، نیستی دنیا وی را درویش نگرداند و هستی آن شادی نیاردش و حقیقت آن به فقر و صفوت باز گردد و ذکر آن گذشت.
پس اهل این طریقت اقتدا بدو کنند در حقایق عبارات و دقایق اشارات و تجرید از معلوم دنیا و نظاره اندر تقدیر مولی. و لطایف کلام وی بیش از آن است که به عدد اندر آید و مذهب من اندر این کتاب اختصار است. و باللّه التوفیق.
او را اندر این طریق شأنی عظیم و درجتی رفیع است و اندر دقت عبارت از اصول حقایق حظی تمام داشت؛ تا حدی که جنید رحمه اللّه گفت: «شیخُنا فی الأصولِ و البَلاءِ علیُّ المرتَضی.» شیخ ما اندر اصول و اندر بلا کشیدن علی مرتضی است، رضی اللّه عنه؛ یعنی اندر علم و معاملت امام این طریقت علی است، رضی اللّه عنه از آن که علم این طریقت را اهل این، اصول گویند و معاملاتش بجمله بلا کشیدن است.
میآرند که یکی به نزدیک وی آمد که: «ای امیرالمؤمنین، مرا وصیتی بکن.» گفت: «لاتَجْعَلَنَّ أکبرَ شُغْلِکَ بأهلِکَ وَوَلَدِکَ فإنْ یَکنْ أهلُک وَوَلدُک مِنْ أولیاءِ اللّهِ، فانَّ اللّهَ لایُضیعُ اولیاءَه و إنْ کانوا أعداءَ اللّهِ، فما همُّکَ و شَغلُک لأعْداء اللّه؟ نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی؛ که اگر ایشان از دوستان خدایند جلّ جلالُه وی دوستان خود را ضایع نگرداند و اگر دشمنان خدایند عزّ و جلّ اندوه دشمنان خدای چه میداری؟»
و تعلق این مسأله به انقطاع دل بود از دون حق جلّ جلالُه که وی خود بندگان خود را چنانکه خواهد میدارد، هرگاه که یقین تو صادق بود؛ چنانکه موسی علیه السّلام دختر شعیب را علیه السّلام بر حالی هرچه صعب تر بگذاشت و به خداوند تسلیم کرد و ابراهیم هاجر و اسماعیل را برداشت علیهم السّلام و به وادی غیر ذی زرع برد و به خداوند جلّ جلالُه تسلم کرد و مر ایشان را اکبر شغل خود نساختند و همه دل در حق تعالی بستند تا مراد دو جهان بر آمد اندر حال بی مرادی، به تسلیم امور به خداوند عزّ و جلّ. و مانند است این سخن بدان که گفت کرم اللّه وجهه مر سایلی را که از وی پرسیده بود که: «پاکیزهترین کسبها چیست؟» گفت: «غناءُ القلبِ باللّه.» هرکه را دل به خدای تعالی توانگر باشد، نیستی دنیا وی را درویش نگرداند و هستی آن شادی نیاردش و حقیقت آن به فقر و صفوت باز گردد و ذکر آن گذشت.
پس اهل این طریقت اقتدا بدو کنند در حقایق عبارات و دقایق اشارات و تجرید از معلوم دنیا و نظاره اندر تقدیر مولی. و لطایف کلام وی بیش از آن است که به عدد اندر آید و مذهب من اندر این کتاب اختصار است. و باللّه التوفیق.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۳- ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
و منهم: وارث نبوت و چراغ امت، سید مظلوم و امام مرحوم، زین العُبّاد و شمع الاوتاد، ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
اکرم و اعبد اهل زمانهٔ خود بود و وی مشهور است به کشف حقایق و نشر دقایق. از وی پرسیدند که: «سعیدترین دنیا و آخرت کیست؟»
گفت: «مَنْ إذا رَضِیَ لَمْ یَحْمِلْهُ رِضاهُ عَلَی الباطِلِ، و إذا سخِطَ لَمْ یَخْرِجْه سَخَطُه مِن الحقِّ. آن که بر باطل راضی نبود چون راضی شود و خشمش از حق بیرون نیارد چون خشمگین گردد.»
و این از اوصاف کمال مستقیمان است؛ زانچه رضا دادن به باطل باطل بود و دست بداشتن حق اندر حال خشم، باطل؛ و مؤمن مبطل نباشد.
ونیز میآید که چون حسین علی را با فرزندان وی رضوان اللّه علیهم اندر کربلا بکشتند، جز وی کسی نماند که بر عورات قیم بودی و او بیمار بود و امیرالمؤمنین حسین رُضِیَ عنهم وی را علی اصغر خواندی. چون ایشان را بر اشتران برهنه به دمشق اندر آورند پیش یزید بن معاویه اخزاه اللّه یکی ورا گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتُم یا علی و یا أهلَ بَیْتِ الرَّحْمةِ؟ قال: «أصْبَحنا مِنْ قَوْمِنا بِمَنْزِلَةِ قَوْمٍ مُوسی مِنْ آلِ فرعون، یُذّبِّحونَ أبْناءَنا و یَسْتَحیُونَ نِساءَنا، فلا نَدْری صَباحَنا من مَساءِنا، و هذا مِنْ حَقیقةِ بلاءِنا.»: «بامدادتان چون بود، یا علی و یا اهل بیت رحمت؟» گفت: «بامداد ما از جفای قوم خود، چون بامداد قوم موسی از بلای قوم فرعون بود که فرزندان ایشان را میکشتند و عوراتشان را برده میگرفتند؛ تا نه بامداد و نه شبانگاه میشناسیم و این از حقیقت بلای ماست و ما مر خداوند را جل جلاله شکر گوییم بر نعمتهای وی و صبر کنیم بر بلیات وی.»
و اندر حکایات است که هشام بن عبدالملک بن مروان سالی به حج آمد، خانه را طواف میکرد، خواست تا حجر ببوسد از زحمت خلق راه نیافت. آنگاه بر منبر شد و خطبه کرد. آنگاه زین العابدین، علی بن الحسین رضی اللّه عنه به مسجد اندر آمد با رویی مقمر و خدی منور و جامهای معطر، و ابتدای طواف کرد چون به نزدیک حجر فراز رسید، مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی کردند که تا وی مر آن را ببوسید.
مردی از اهل شام، چون آن هیبت بدید با هشام گفت: «یا امیرالمؤمنین، تو را به حجره راه ندادند که امیری، آن جوان خوبروی که بود که بیامد مردمان جمله از حجر در رمیدند و جای خالی کردند؟»
هشام گفت: «من ورانشناسم.» و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند و بدو تولا نکنند و به امارت وی رغبت ننمایند.
فرزدق شاعر آنجا استاده بود، گفت: «من او را شناسم.» گفتند: «آن کیست، یابافراس؟ ما را خبرده، که سخت مهیب جوانی دیدیم وی را.» فرزدق گفت: «شما گوش دارید تا به ارتجال صفت نسبت وی کنم:
هذَا الّذی تَعْرِفُ البَطْحاءُ وَطْأَتَهُ
والبیتُ یعرِفُه و الحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا بنُ خیرِ عبادِ اللّه کُلِّهُمُ
هذَا التّقیُّ النّقیُّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
هذَا ابنُ فاطمةِ الزّهراءِ، وَیْحَکُمُ
وَابنُ الوصیِّ علیٍّ خیرُکم قَدَمُ
إذا رَأَتْهُ قُرَیشٌ قالَ قائلُها
إلی مَکارمِ هذا یَنْتَهی الکَرَمُ
یُنْمَی إلی ذِرْوةِ العزِّ الَّتی قَصُرَتْ
عَنْ نَیْلِها عَرَبُ الإسلامِ و العجمُ
مَنْ جَدُّه دانَ فضلُ الأنبیاءِ لَه
و فضلُ اُمّتهِ دانَتْ له الأمَمُ
یَنْشقُّ نُورُ الدّجی عَن نورِ طَلْعَتِه
کَالشَّمْسِ ینجابُ عَنْ إشْراقِهَا الظُّلَمُ
یکادُ یُمْسِکُه عِرْفانَ راحتِه
رُکنُ الحطیم إذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
یُغْضی حیاءً و یُغْضی مِنْ مَهابَتهِ
فَما یُکَلَّمُ إلَّا حینَ یَبْتَسِمُ
فی کفِّه خَیْزُروانٌ ریحُها عَبِقٌ
مِنْ کفِّ أروعَ فی عِرْنینِهِ شَمَمُ
مُشْتَقُّةٌ مِنْ رَسُولِ اللّهِ نَبْعَتُه
طابَتْ عناصِرُه والخِیمُ والشِّیَمُ
کِلْتا یَدَیْهِ غِیاثٌ عَمَّ نَفْعُهُما
تُستوکَفانِ وَلایَعْرُوهُما العَدَمُ
عمّ البریّةَ بِالاحسانِ فَانْقَشَعَتْ
عنهُ الغیابةُ والإملاقُ والظُّلَمُ
لایَسْتَطیعُ جوادٌ بُعْدَ غایَتِهم
ولایُدانِیهِم قومٌ وَ إنْ کَرُموا
هُمُ الغُیوثُ إذا ما أزمةٌ أَزَمَتْ
وَالأُسْدُ أسْدُ الشَّری و البأس یحتدمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حبُّهُم دینٌ وَبُغْضُهُمُ
کُفْرٌ وَ قُرْبُهم مَنْجیً و مُعْتَصَمُ
ان عُدَّ اهلُ التُّقی کانُوا ائمّتَهم
اوقیلَ مَنْ خیرُ أهلِ الأرضِ قیلَ هُمُ»
و مانند این در مدح وی بیتی چند بگفت و وی را و اهل بیت پیغمبر را علیهم السّلام بستود. هشام با وی خشم گرفت و بفرمود تا وی را به عُسفان حبس کردند؛ و آن، جایی است میان مکه و مدینه. این خبر، همچنان که بود، بعینه بدو نقل کردند بفرمود تا دوازده هزار درم بدو بردند. گفت: «ورا بگویید: یا بافراس، ما را معذور دار؛ که ما ممتحنانیم و بیش از این چیزی معلوم نداشتیم که به تو فرستادیمی.» فرزدق آن سیم باز فرستاد و گفت: «یا پسر پیغامبر خدای، من از برای سیم، اشعار بسیار گفته بودم و اند آن مدایح دروغ آورده. این ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را.» چون پیغام به زین العابدین بردند، گفت: «بازگردید و این سیم بازبرید و بگویید: یا بافراس، اگر ما را دوست داری مپسند که ما بازگردیم بدان چیزی که بداده باشیم و از ملک خود بیرون کرده.» آنگاه فرزدق آن سیم بستد و بپذیرفت.
و مناقب آن سید بیش از آن است که آن را جمع توان کرد و اللّه اعلم.
اکرم و اعبد اهل زمانهٔ خود بود و وی مشهور است به کشف حقایق و نشر دقایق. از وی پرسیدند که: «سعیدترین دنیا و آخرت کیست؟»
گفت: «مَنْ إذا رَضِیَ لَمْ یَحْمِلْهُ رِضاهُ عَلَی الباطِلِ، و إذا سخِطَ لَمْ یَخْرِجْه سَخَطُه مِن الحقِّ. آن که بر باطل راضی نبود چون راضی شود و خشمش از حق بیرون نیارد چون خشمگین گردد.»
و این از اوصاف کمال مستقیمان است؛ زانچه رضا دادن به باطل باطل بود و دست بداشتن حق اندر حال خشم، باطل؛ و مؤمن مبطل نباشد.
ونیز میآید که چون حسین علی را با فرزندان وی رضوان اللّه علیهم اندر کربلا بکشتند، جز وی کسی نماند که بر عورات قیم بودی و او بیمار بود و امیرالمؤمنین حسین رُضِیَ عنهم وی را علی اصغر خواندی. چون ایشان را بر اشتران برهنه به دمشق اندر آورند پیش یزید بن معاویه اخزاه اللّه یکی ورا گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتُم یا علی و یا أهلَ بَیْتِ الرَّحْمةِ؟ قال: «أصْبَحنا مِنْ قَوْمِنا بِمَنْزِلَةِ قَوْمٍ مُوسی مِنْ آلِ فرعون، یُذّبِّحونَ أبْناءَنا و یَسْتَحیُونَ نِساءَنا، فلا نَدْری صَباحَنا من مَساءِنا، و هذا مِنْ حَقیقةِ بلاءِنا.»: «بامدادتان چون بود، یا علی و یا اهل بیت رحمت؟» گفت: «بامداد ما از جفای قوم خود، چون بامداد قوم موسی از بلای قوم فرعون بود که فرزندان ایشان را میکشتند و عوراتشان را برده میگرفتند؛ تا نه بامداد و نه شبانگاه میشناسیم و این از حقیقت بلای ماست و ما مر خداوند را جل جلاله شکر گوییم بر نعمتهای وی و صبر کنیم بر بلیات وی.»
و اندر حکایات است که هشام بن عبدالملک بن مروان سالی به حج آمد، خانه را طواف میکرد، خواست تا حجر ببوسد از زحمت خلق راه نیافت. آنگاه بر منبر شد و خطبه کرد. آنگاه زین العابدین، علی بن الحسین رضی اللّه عنه به مسجد اندر آمد با رویی مقمر و خدی منور و جامهای معطر، و ابتدای طواف کرد چون به نزدیک حجر فراز رسید، مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی کردند که تا وی مر آن را ببوسید.
مردی از اهل شام، چون آن هیبت بدید با هشام گفت: «یا امیرالمؤمنین، تو را به حجره راه ندادند که امیری، آن جوان خوبروی که بود که بیامد مردمان جمله از حجر در رمیدند و جای خالی کردند؟»
هشام گفت: «من ورانشناسم.» و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند و بدو تولا نکنند و به امارت وی رغبت ننمایند.
فرزدق شاعر آنجا استاده بود، گفت: «من او را شناسم.» گفتند: «آن کیست، یابافراس؟ ما را خبرده، که سخت مهیب جوانی دیدیم وی را.» فرزدق گفت: «شما گوش دارید تا به ارتجال صفت نسبت وی کنم:
هذَا الّذی تَعْرِفُ البَطْحاءُ وَطْأَتَهُ
والبیتُ یعرِفُه و الحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا بنُ خیرِ عبادِ اللّه کُلِّهُمُ
هذَا التّقیُّ النّقیُّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
هذَا ابنُ فاطمةِ الزّهراءِ، وَیْحَکُمُ
وَابنُ الوصیِّ علیٍّ خیرُکم قَدَمُ
إذا رَأَتْهُ قُرَیشٌ قالَ قائلُها
إلی مَکارمِ هذا یَنْتَهی الکَرَمُ
یُنْمَی إلی ذِرْوةِ العزِّ الَّتی قَصُرَتْ
عَنْ نَیْلِها عَرَبُ الإسلامِ و العجمُ
مَنْ جَدُّه دانَ فضلُ الأنبیاءِ لَه
و فضلُ اُمّتهِ دانَتْ له الأمَمُ
یَنْشقُّ نُورُ الدّجی عَن نورِ طَلْعَتِه
کَالشَّمْسِ ینجابُ عَنْ إشْراقِهَا الظُّلَمُ
یکادُ یُمْسِکُه عِرْفانَ راحتِه
رُکنُ الحطیم إذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
یُغْضی حیاءً و یُغْضی مِنْ مَهابَتهِ
فَما یُکَلَّمُ إلَّا حینَ یَبْتَسِمُ
فی کفِّه خَیْزُروانٌ ریحُها عَبِقٌ
مِنْ کفِّ أروعَ فی عِرْنینِهِ شَمَمُ
مُشْتَقُّةٌ مِنْ رَسُولِ اللّهِ نَبْعَتُه
طابَتْ عناصِرُه والخِیمُ والشِّیَمُ
کِلْتا یَدَیْهِ غِیاثٌ عَمَّ نَفْعُهُما
تُستوکَفانِ وَلایَعْرُوهُما العَدَمُ
عمّ البریّةَ بِالاحسانِ فَانْقَشَعَتْ
عنهُ الغیابةُ والإملاقُ والظُّلَمُ
لایَسْتَطیعُ جوادٌ بُعْدَ غایَتِهم
ولایُدانِیهِم قومٌ وَ إنْ کَرُموا
هُمُ الغُیوثُ إذا ما أزمةٌ أَزَمَتْ
وَالأُسْدُ أسْدُ الشَّری و البأس یحتدمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حبُّهُم دینٌ وَبُغْضُهُمُ
کُفْرٌ وَ قُرْبُهم مَنْجیً و مُعْتَصَمُ
ان عُدَّ اهلُ التُّقی کانُوا ائمّتَهم
اوقیلَ مَنْ خیرُ أهلِ الأرضِ قیلَ هُمُ»
و مانند این در مدح وی بیتی چند بگفت و وی را و اهل بیت پیغمبر را علیهم السّلام بستود. هشام با وی خشم گرفت و بفرمود تا وی را به عُسفان حبس کردند؛ و آن، جایی است میان مکه و مدینه. این خبر، همچنان که بود، بعینه بدو نقل کردند بفرمود تا دوازده هزار درم بدو بردند. گفت: «ورا بگویید: یا بافراس، ما را معذور دار؛ که ما ممتحنانیم و بیش از این چیزی معلوم نداشتیم که به تو فرستادیمی.» فرزدق آن سیم باز فرستاد و گفت: «یا پسر پیغامبر خدای، من از برای سیم، اشعار بسیار گفته بودم و اند آن مدایح دروغ آورده. این ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را.» چون پیغام به زین العابدین بردند، گفت: «بازگردید و این سیم بازبرید و بگویید: یا بافراس، اگر ما را دوست داری مپسند که ما بازگردیم بدان چیزی که بداده باشیم و از ملک خود بیرون کرده.» آنگاه فرزدق آن سیم بستد و بپذیرفت.
و مناقب آن سید بیش از آن است که آن را جمع توان کرد و اللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۵- ابومحمدجعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
و منهم: سیف سنت، و جمال طریقت، و معبر معرفت و مُزیِّن صفوت، ابومحمد جعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
عالی حال و نیکوسیرت بود. آراسته ظاهر و آبادان باطن. و وی را اشارات جمیل است اندر جملهٔ علوم، و مشهور است دقت کلام وی و قوت معانی اندر میان مشایخ، رضی اللّه عنهم اجمعین و وی را کتب معروف است اندر بیان این طریقت.
از وی روایت آرند که گفت: «من عَرَفَ اللّهَ أعْرَضَ عَمّا سَواهُ.»
عارف مُعرض بود از غیر و منقطع از اسباب؛ از آنچه معرفت وی عین نکرت بود از غیر، که نکرت جز وی معرفت وی باشد و معرفت جز وی نکرت وی باشد. پس عارف از خلق گسسته بود و به حق پیوسته. غیر را اندر دلش مقدار آن نباشد که بدیشان التفات کند و یا وجود ایشان را چندان خطر نهد که اندر خاطر ذکر ایشان را عقد کند.
و هم از وی روایت آرند که گفت: «لاتَصِحُّ العبادةُ بالتّوبةِ. فَقَدِّمِ التَّوْبَةَ عَلَی العِبادةِ، وقال اللّه، تعالی: التّائبونَ العابدونَ (۱۱۲/ التوبه).»
عبادت جز به توبه راست نیاید، تا خداوند تعالی مقدم کرد توبه را بر عبادت؛ ازیرا که توبه بدایت مقامات است و عبودیت نهایت آن و چون خداوند جل جلاله ذکر عاصیان کرد به توبه فرمود و گفت: «وتوبوا الی اللّه جمیعاً (۳۱/النّور)»، و چون رسول را علیه السّلام یاد کرد، به عبودیت یاد کرد و گفت: «فأوْحی إلی عَبْدِه ما أوحی (۱۰/النّجم).»
و اندر حکایات یافتم که داود طائی رحمة اللّه علیه به نزدیک وی آمد و گفت: «یا پسر رسول خدای، مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا با سلیمان، تو زاهد زمانهٔ خویشی، تو را به پند من چه حاجت؟» گفت: «ای فرزند پیغمبر، شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب.» گفت: «یا باسلیمان، من از آن میترسم که به قیامت جد من اندر من آویزد که: چرا حق متابعت من نگزاردی؟ و این کار به نسبت صحیح و سبب قوی نیست. این کار به معاملت خوب است اندر حضرت حق، تعالی.» داود فرا گریستن آمد و گفت: «بار خدایا، آن که معجون طینت وی از آب نبوت است و ترکیب طبیعت از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است وی بدین حیرانی است؛ داود که باشد که به معاملت خود معجب گردد؟»
و هم از وی میاید که روزی با موالی خود نشسته بود و ایشان را میگفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که ازمیان ما رستگاری یابد، اندر قیامت همه را شفاعت کند.» گفتند: «یاابن رسول اللّه، تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلقان است.» وی گفت:«من با این افعال شرم دارم که اندر قیامت به روی جد خود نگرم.»
این جمله رؤیت عیوب نفس است و این صفت از اوصاف کمال است. جملهٔ متمکنان حضرت خداوند جل جلاله بر این بودند از اولیا و انبیا و رسل. و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «اذا أرادَ اللّهُ بعَبْدٍ خیراً بصّرَه بعیوبِ نَفْسِه و عُیوبِ الدُّنیا.» و «هر که از روی تواضع عبودیت سر فرود ارد خداوند تعالی ذکر وی اندر دو جهان بلند گرداند.»
و اگر جملهٔ اهل بیت را یاد کنم و مناقب یک یک برشمرم، این کتاب، بل کتب بسیار حمل عُشر عَشیری از آن نکند. پس این مقدار کفایت بود هدایت قومی را که عقل ایشان را لباس ادراک باشد از مریدان و منکران این طریقت.
اکنون ذکر اصحاب صفّهٔ رسول علیه السّلام بر سبیل ایجاز و اختصار اندر این کتاب بیارم و ما پیش از این کتابی ساختهایم و مر آن را «منهاج الدّین» نام کرده و اندر وی مناقب هر یک به تفصیل بیان کرده؛ اما اینجا اسامی و کنیتی مفرد بیاریم تا مقصود تو أعزَّکَ اللّه به حصول بود. و باللّه التّوفیقُ.
عالی حال و نیکوسیرت بود. آراسته ظاهر و آبادان باطن. و وی را اشارات جمیل است اندر جملهٔ علوم، و مشهور است دقت کلام وی و قوت معانی اندر میان مشایخ، رضی اللّه عنهم اجمعین و وی را کتب معروف است اندر بیان این طریقت.
از وی روایت آرند که گفت: «من عَرَفَ اللّهَ أعْرَضَ عَمّا سَواهُ.»
عارف مُعرض بود از غیر و منقطع از اسباب؛ از آنچه معرفت وی عین نکرت بود از غیر، که نکرت جز وی معرفت وی باشد و معرفت جز وی نکرت وی باشد. پس عارف از خلق گسسته بود و به حق پیوسته. غیر را اندر دلش مقدار آن نباشد که بدیشان التفات کند و یا وجود ایشان را چندان خطر نهد که اندر خاطر ذکر ایشان را عقد کند.
و هم از وی روایت آرند که گفت: «لاتَصِحُّ العبادةُ بالتّوبةِ. فَقَدِّمِ التَّوْبَةَ عَلَی العِبادةِ، وقال اللّه، تعالی: التّائبونَ العابدونَ (۱۱۲/ التوبه).»
عبادت جز به توبه راست نیاید، تا خداوند تعالی مقدم کرد توبه را بر عبادت؛ ازیرا که توبه بدایت مقامات است و عبودیت نهایت آن و چون خداوند جل جلاله ذکر عاصیان کرد به توبه فرمود و گفت: «وتوبوا الی اللّه جمیعاً (۳۱/النّور)»، و چون رسول را علیه السّلام یاد کرد، به عبودیت یاد کرد و گفت: «فأوْحی إلی عَبْدِه ما أوحی (۱۰/النّجم).»
و اندر حکایات یافتم که داود طائی رحمة اللّه علیه به نزدیک وی آمد و گفت: «یا پسر رسول خدای، مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا با سلیمان، تو زاهد زمانهٔ خویشی، تو را به پند من چه حاجت؟» گفت: «ای فرزند پیغمبر، شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب.» گفت: «یا باسلیمان، من از آن میترسم که به قیامت جد من اندر من آویزد که: چرا حق متابعت من نگزاردی؟ و این کار به نسبت صحیح و سبب قوی نیست. این کار به معاملت خوب است اندر حضرت حق، تعالی.» داود فرا گریستن آمد و گفت: «بار خدایا، آن که معجون طینت وی از آب نبوت است و ترکیب طبیعت از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است وی بدین حیرانی است؛ داود که باشد که به معاملت خود معجب گردد؟»
و هم از وی میاید که روزی با موالی خود نشسته بود و ایشان را میگفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که ازمیان ما رستگاری یابد، اندر قیامت همه را شفاعت کند.» گفتند: «یاابن رسول اللّه، تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلقان است.» وی گفت:«من با این افعال شرم دارم که اندر قیامت به روی جد خود نگرم.»
این جمله رؤیت عیوب نفس است و این صفت از اوصاف کمال است. جملهٔ متمکنان حضرت خداوند جل جلاله بر این بودند از اولیا و انبیا و رسل. و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «اذا أرادَ اللّهُ بعَبْدٍ خیراً بصّرَه بعیوبِ نَفْسِه و عُیوبِ الدُّنیا.» و «هر که از روی تواضع عبودیت سر فرود ارد خداوند تعالی ذکر وی اندر دو جهان بلند گرداند.»
و اگر جملهٔ اهل بیت را یاد کنم و مناقب یک یک برشمرم، این کتاب، بل کتب بسیار حمل عُشر عَشیری از آن نکند. پس این مقدار کفایت بود هدایت قومی را که عقل ایشان را لباس ادراک باشد از مریدان و منکران این طریقت.
اکنون ذکر اصحاب صفّهٔ رسول علیه السّلام بر سبیل ایجاز و اختصار اندر این کتاب بیارم و ما پیش از این کتابی ساختهایم و مر آن را «منهاج الدّین» نام کرده و اندر وی مناقب هر یک به تفصیل بیان کرده؛ اما اینجا اسامی و کنیتی مفرد بیاریم تا مقصود تو أعزَّکَ اللّه به حصول بود. و باللّه التّوفیقُ.
هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۱- اویس قرنی، رضی اللّه عنه
و منهم: آفتاب امت، و شمع دین و ملت، اویس قرنی، رضی اللّه عنه
از کبار مشایخ اهل تصوّف بود و اندر عهد رسول علیه السّلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السّلام به دو چیز: یکی به غلبهٔ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السّلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قَرَن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مُضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی اللّه عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شَعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز بَرَص، و وی را به عدد ربیعه و مُضَر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی اللّه عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السّلام به مکه آمد و امیرالمؤمنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهلَ نجدٍ، قُومُوا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قَرَن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانهای هست، اویس نام، که اندر آبادانیها نیاید و با کس صحبت نکند و آنچه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را میخواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی اللّه عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السّلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قَرَن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانهٔ ایشان. وی از آنجا برفت و به کوفه آمد و هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فِتَنِ حُروب امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همیکرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیداً و مات شهیداً.
از وی روایت آرند که گفت: «السَّلامَةُ فی الوَحْدَهِ.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشهٔ غیر رسته بود و اندر جملهٔ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملهٔ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملهٔ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشهٔ خلق بر سر وی میگذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشهٔ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به اُنس نباشد. آن را که با حق اُنس بود، مخالطت اِنس اُنس را مُضادت نکند آن را که مؤانست اِنس بود اُنس را بر دلش گذر نباشد و وی را از اُنس حق خبر نباشد؛ «لأنّ الوحْدَةَ صِفَةُ عبدٍ صافٍ سَمِعَ قَوْلَه، تعالی: ألیسَ اللّه بکافٍ عبدَه (۳۶/الزّمر).»
از کبار مشایخ اهل تصوّف بود و اندر عهد رسول علیه السّلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السّلام به دو چیز: یکی به غلبهٔ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السّلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قَرَن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مُضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی اللّه عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شَعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز بَرَص، و وی را به عدد ربیعه و مُضَر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی اللّه عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السّلام به مکه آمد و امیرالمؤمنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهلَ نجدٍ، قُومُوا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قَرَن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانهای هست، اویس نام، که اندر آبادانیها نیاید و با کس صحبت نکند و آنچه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را میخواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی اللّه عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السّلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قَرَن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانهٔ ایشان. وی از آنجا برفت و به کوفه آمد و هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فِتَنِ حُروب امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همیکرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیداً و مات شهیداً.
از وی روایت آرند که گفت: «السَّلامَةُ فی الوَحْدَهِ.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشهٔ غیر رسته بود و اندر جملهٔ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملهٔ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملهٔ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشهٔ خلق بر سر وی میگذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشهٔ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به اُنس نباشد. آن را که با حق اُنس بود، مخالطت اِنس اُنس را مُضادت نکند آن را که مؤانست اِنس بود اُنس را بر دلش گذر نباشد و وی را از اُنس حق خبر نباشد؛ «لأنّ الوحْدَةَ صِفَةُ عبدٍ صافٍ سَمِعَ قَوْلَه، تعالی: ألیسَ اللّه بکافٍ عبدَه (۳۶/الزّمر).»
هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۲- هَرِم بن حیّان، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ صفا و معدن وفا، هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه
که از بزرگان طریقت بود و اندر معاملت حظی تمام داشت و با صحابه و کرام ایشان صحبتها کرده بود.
قصد کرد تا اویس را زیات کند. چون به قَرَن شد وی از آنجا رفته بود ناامید بازگشت. چون به مکه بازآمد، خبر یافت که وی به کوفه میباشد. بیامد و نیافتش و تا مدتی دراز آنجا ببود. چون خواست که از آنجا سوی بصره آید، اندر راه وی را یافت بر کنارهٔ فرات که می طهارت کرد، مرقعهای پوشیده بشناختش. چون از کنارهٔ رود برآمد و موی شانه کرد، هَرِم پیش رفت و سلام گفت. وی گفت: «و علیک السّلام، یا هرم بن حیان.» گفت: «مرا چه شناختی که من هَرِمم؟» گفت «عرفَتْ روحی روحَک. جان من مرجان تو را بشناخت». زمانی بنشستند و مر او را نیز بازگردانید.
هرم گفت: «بیشتری با من سخنان امیرین گفت؛ یعنی عمرو علی، رضوان اللّه علیهم اجمعین.» و روایت کرد که: «مرا عمر از پیغمبر علیه السّلام روایت کرد، قوله، علیه السّلام: انّما الاعمالُ بالنّیات و لکلِّ أمریٍ مانَوی. فمنْ کانتْ هجرتُه إلی اللّه و إلی رسولِهِ فهجرتُه إلی اللّه و رسوله و منْ کانتْ هجرتُه إلی الدّنیا یُصیبُها أوِ أمرأةٍ یتزوّجُها فهجرتُه إلی ماهاجَرَ إلیه. آنگاه مرا گفت: علیکَ بِحِفْظِ قَلْبِکَ. بر تو باد به نگاهداشت دل از اندیشهٔ غیر.»
و این سخن را دو معنی بود: یکی آن که دل را متابع حق گرداند به مجاهدت، دیگر آن که خود را متابع دل گرداند به مشاهدت. و این هر دو اصلی قوی است. دل را متابع حق گردانیدن، کار مردانی باشد که وی را از مکابرهٔ شهوت و مؤانست هوی بازستاندش و اندیشههای ناموافق به درجهای ازوی منقطع گرداند که جز یاد حق فکری دیگر نماند، و اندر تدبیر صحت و حفظ امور و نظر اندر آیات حق بندد تا محل محبت شود و خود را متابع دل گردانیدن کار کاملان باشد که حق تعالی دل ایشان را به نور جمال منور گردانیده باشد و از همه اسباب و علت رهانیده و به درجهٔ اعلی رسانیده. خلعت قرب بر افکنده و به الطاف خود بدان تجلی کرده و به مشاهدت و قرب بدان تولی کرده. آنگاه او تن را موافق دل گرداند. پس آن گروه صاحب القلوب باشند و این گروه مغلوب القلوب و آن که صاحب القلب بود مالک القلب بود و باقی الصفه، و آن که مغلوب القلب بود فانی الصفه باشد.
و حقیقت این مسأله بدان بازگردد که خداوند عزّ و جلّ گفت: «دِلّا عبادَک منهم المُخْلصین (۴۰/الحجر).» و اندر این دو قرائت است: مخلِصین خوانند به کسر لام و مخلَصین خوانند به نصب لام. و مخلِص فاعل بود و باقی الصفه و مخلَص مفعول بود و فانی الصفه. و این مسأله به جایدیگر مُشرّح از این بیارم، ان شاء اللّه تعالی.
و بهحقیقت آنان که فانی الصفه باشند بزرگوارتر باشند؛ که تن را موافق دل گردانند، که دلهاشان اندر حضرت حق مُحوَّل بود و اندر مشاهدت وی قایم از آن گروه که باقی الصفه باشند و دل را بتکلف موافق امر گردانند و بنای این بر اصل صَحْو و سُکْر و مجاهدت و مشاهدت باشد. واللّه اعلم بالصواب.
که از بزرگان طریقت بود و اندر معاملت حظی تمام داشت و با صحابه و کرام ایشان صحبتها کرده بود.
قصد کرد تا اویس را زیات کند. چون به قَرَن شد وی از آنجا رفته بود ناامید بازگشت. چون به مکه بازآمد، خبر یافت که وی به کوفه میباشد. بیامد و نیافتش و تا مدتی دراز آنجا ببود. چون خواست که از آنجا سوی بصره آید، اندر راه وی را یافت بر کنارهٔ فرات که می طهارت کرد، مرقعهای پوشیده بشناختش. چون از کنارهٔ رود برآمد و موی شانه کرد، هَرِم پیش رفت و سلام گفت. وی گفت: «و علیک السّلام، یا هرم بن حیان.» گفت: «مرا چه شناختی که من هَرِمم؟» گفت «عرفَتْ روحی روحَک. جان من مرجان تو را بشناخت». زمانی بنشستند و مر او را نیز بازگردانید.
هرم گفت: «بیشتری با من سخنان امیرین گفت؛ یعنی عمرو علی، رضوان اللّه علیهم اجمعین.» و روایت کرد که: «مرا عمر از پیغمبر علیه السّلام روایت کرد، قوله، علیه السّلام: انّما الاعمالُ بالنّیات و لکلِّ أمریٍ مانَوی. فمنْ کانتْ هجرتُه إلی اللّه و إلی رسولِهِ فهجرتُه إلی اللّه و رسوله و منْ کانتْ هجرتُه إلی الدّنیا یُصیبُها أوِ أمرأةٍ یتزوّجُها فهجرتُه إلی ماهاجَرَ إلیه. آنگاه مرا گفت: علیکَ بِحِفْظِ قَلْبِکَ. بر تو باد به نگاهداشت دل از اندیشهٔ غیر.»
و این سخن را دو معنی بود: یکی آن که دل را متابع حق گرداند به مجاهدت، دیگر آن که خود را متابع دل گرداند به مشاهدت. و این هر دو اصلی قوی است. دل را متابع حق گردانیدن، کار مردانی باشد که وی را از مکابرهٔ شهوت و مؤانست هوی بازستاندش و اندیشههای ناموافق به درجهای ازوی منقطع گرداند که جز یاد حق فکری دیگر نماند، و اندر تدبیر صحت و حفظ امور و نظر اندر آیات حق بندد تا محل محبت شود و خود را متابع دل گردانیدن کار کاملان باشد که حق تعالی دل ایشان را به نور جمال منور گردانیده باشد و از همه اسباب و علت رهانیده و به درجهٔ اعلی رسانیده. خلعت قرب بر افکنده و به الطاف خود بدان تجلی کرده و به مشاهدت و قرب بدان تولی کرده. آنگاه او تن را موافق دل گرداند. پس آن گروه صاحب القلوب باشند و این گروه مغلوب القلوب و آن که صاحب القلب بود مالک القلب بود و باقی الصفه، و آن که مغلوب القلب بود فانی الصفه باشد.
و حقیقت این مسأله بدان بازگردد که خداوند عزّ و جلّ گفت: «دِلّا عبادَک منهم المُخْلصین (۴۰/الحجر).» و اندر این دو قرائت است: مخلِصین خوانند به کسر لام و مخلَصین خوانند به نصب لام. و مخلِص فاعل بود و باقی الصفه و مخلَص مفعول بود و فانی الصفه. و این مسأله به جایدیگر مُشرّح از این بیارم، ان شاء اللّه تعالی.
و بهحقیقت آنان که فانی الصفه باشند بزرگوارتر باشند؛ که تن را موافق دل گردانند، که دلهاشان اندر حضرت حق مُحوَّل بود و اندر مشاهدت وی قایم از آن گروه که باقی الصفه باشند و دل را بتکلف موافق امر گردانند و بنای این بر اصل صَحْو و سُکْر و مجاهدت و مشاهدت باشد. واللّه اعلم بالصواب.
هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۳- ابوعلی الحسن بن ابی الحسن البصری، رحمةاللّه علیه
و منهم: امام عصر، و فرید دهر، ابوعلی الحسن بن ابی الحسن البصری، رحمة اللّه علیه
و گروهی کنیتش ابومحمد کنند و گروهی ابوسعید. وی را قدری و خطری بزرگ است به نزدیک اهل این علم، بل کلی علوم. و لطیف الاشاره بوده است اندر معاملت.
و اندر حکایات یافتم که اعرابیی به نزدیک وی آمد، و وی را از صبر بپرسید. گفت: «صبر بر دو گونه است: یکی صبر اندر مُصیبات و بلیات و دیگر صبر بر منهیات.» اعرابی گفت: «أنتَ زاهِدٌ ما رأیتُ أزهَدُ منک؛ یعنی تو زاهدیی که من زاهدتر از تو هرگز ندیدم و صابرتر نه.» حسن گفت: «یا اعرابی، اما زهد من بجمله رغبت است و صبر من جَزَع.» اعرابی گفت: «تفسیر این با من بگوی؛ که اعتقاد من مشوش گشت.» گفت: «صبر من اندر بلا و یا اندر طاعت، ناطق است به ترس من از آتش دوزخ و این عین جَزَع بود؛ و زهد من اندر دنیا رغبت است به آخرت و این عین رغبت بود. خنک آن که نصیب خود را از میانه برگیرد تا صبرش مر حق را بود جلّ جلالُه خاص نه ورا از خوف دوزخ و زهدش مر حق را بود عمّ نوالُه مطلق، نه رسیدن به بهشت.» و این علامت صحت اخلاص است.
و هم از وی می روایت کنند رحمة اللّه علیه که گفت: «إنّ صحبةَ الاشرارِ تُورِثُ سوءَ الظَّنِّ بالاخیار.»
هرکه با طایفه بدان صحبت کند به نیکان آن طایفه بدگمان شود. و این قولی سخت متقن است و اندر خور مر اهل این زمانه را که جمله منکرانند مر عزیزان حضرت حق جل جلاله را، و آن از آن افتاده است که با این مستصوّفان و اهل رسم صحبت کنند و فعلشان بر خیانت بینند و زبانشان بر دروغ و غیبت و گوششان بر استماع دو بیتی و بطالت و چشمشان بر لهو و شهوت و همتشان جمله جمع کردن حرام و شُبهت. پندارند که متصوّفه را معاملت همین است و یا صوفیان را مذهب چنین. لا، بل که فعلشان همه طاعت است و زبانشان ذاکر حق و حقیقت و گوششان محل استماع شریعت و چشمشان موضع جمال مشاهدت و همتشان جوامع اسرار ربوبیت. اگر قومی پدیدار آمدند که اندر زمرهٔ ایشان خیانت بر دست گرفتهاند خیانت خاینان بدیشان باز گردد نه بدان احرار جهان و سادات زمان.
پس کسی که با اشرار صحبت کند آن از شر وی باشد؛ که اگر اندر وی خبری بودی با اخیار صحبت کردی. «الجنسُ معَ الجنسِ» اثر است. پس هر کسی ملامت خود را باید کرد که صحبت با سزا و کفو خود کند. منکران ایشان اشر و ارذل خلق خدایاند جلّ جلالُه که صحبت ایشان با اشر و ارذل ایشان بوده است تا هوایی و مرادی نیافتهاند، بر ایشان منکر شدهاند؛ و یا اقتدا بدیشان کردهاند، چون ایشان مهلک شدهاند؛ سوی آن اخیار و عزیزان خداوند تعالی نیامدهاند که به چشم رضا اندر ایشان نگریستندی، و مر صحبت ایشان را به جان و دل بخریدندی و از عالم طریق ایشان بگزیدندی و به برکات ایشان به مقصود دو جهان برسیدندی و از کل ببریدندی. و اندر این معنی گفتهاند:
فَلا تَحْقِرَنْ نَفْسی و أَنْتَ حَبیبُها
فکُلُّ امرءٍ یَصْبُوا إلی مَنْ یُجانِسُ
و گروهی کنیتش ابومحمد کنند و گروهی ابوسعید. وی را قدری و خطری بزرگ است به نزدیک اهل این علم، بل کلی علوم. و لطیف الاشاره بوده است اندر معاملت.
و اندر حکایات یافتم که اعرابیی به نزدیک وی آمد، و وی را از صبر بپرسید. گفت: «صبر بر دو گونه است: یکی صبر اندر مُصیبات و بلیات و دیگر صبر بر منهیات.» اعرابی گفت: «أنتَ زاهِدٌ ما رأیتُ أزهَدُ منک؛ یعنی تو زاهدیی که من زاهدتر از تو هرگز ندیدم و صابرتر نه.» حسن گفت: «یا اعرابی، اما زهد من بجمله رغبت است و صبر من جَزَع.» اعرابی گفت: «تفسیر این با من بگوی؛ که اعتقاد من مشوش گشت.» گفت: «صبر من اندر بلا و یا اندر طاعت، ناطق است به ترس من از آتش دوزخ و این عین جَزَع بود؛ و زهد من اندر دنیا رغبت است به آخرت و این عین رغبت بود. خنک آن که نصیب خود را از میانه برگیرد تا صبرش مر حق را بود جلّ جلالُه خاص نه ورا از خوف دوزخ و زهدش مر حق را بود عمّ نوالُه مطلق، نه رسیدن به بهشت.» و این علامت صحت اخلاص است.
و هم از وی می روایت کنند رحمة اللّه علیه که گفت: «إنّ صحبةَ الاشرارِ تُورِثُ سوءَ الظَّنِّ بالاخیار.»
هرکه با طایفه بدان صحبت کند به نیکان آن طایفه بدگمان شود. و این قولی سخت متقن است و اندر خور مر اهل این زمانه را که جمله منکرانند مر عزیزان حضرت حق جل جلاله را، و آن از آن افتاده است که با این مستصوّفان و اهل رسم صحبت کنند و فعلشان بر خیانت بینند و زبانشان بر دروغ و غیبت و گوششان بر استماع دو بیتی و بطالت و چشمشان بر لهو و شهوت و همتشان جمله جمع کردن حرام و شُبهت. پندارند که متصوّفه را معاملت همین است و یا صوفیان را مذهب چنین. لا، بل که فعلشان همه طاعت است و زبانشان ذاکر حق و حقیقت و گوششان محل استماع شریعت و چشمشان موضع جمال مشاهدت و همتشان جوامع اسرار ربوبیت. اگر قومی پدیدار آمدند که اندر زمرهٔ ایشان خیانت بر دست گرفتهاند خیانت خاینان بدیشان باز گردد نه بدان احرار جهان و سادات زمان.
پس کسی که با اشرار صحبت کند آن از شر وی باشد؛ که اگر اندر وی خبری بودی با اخیار صحبت کردی. «الجنسُ معَ الجنسِ» اثر است. پس هر کسی ملامت خود را باید کرد که صحبت با سزا و کفو خود کند. منکران ایشان اشر و ارذل خلق خدایاند جلّ جلالُه که صحبت ایشان با اشر و ارذل ایشان بوده است تا هوایی و مرادی نیافتهاند، بر ایشان منکر شدهاند؛ و یا اقتدا بدیشان کردهاند، چون ایشان مهلک شدهاند؛ سوی آن اخیار و عزیزان خداوند تعالی نیامدهاند که به چشم رضا اندر ایشان نگریستندی، و مر صحبت ایشان را به جان و دل بخریدندی و از عالم طریق ایشان بگزیدندی و به برکات ایشان به مقصود دو جهان برسیدندی و از کل ببریدندی. و اندر این معنی گفتهاند:
فَلا تَحْقِرَنْ نَفْسی و أَنْتَ حَبیبُها
فکُلُّ امرءٍ یَصْبُوا إلی مَنْ یُجانِسُ
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱- حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
منهم: شجاع طریقت و متمکن اندر شریعت، حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
بلند همت و با قیمت بود و اندر مرتبه گاهِ مردان قیمتی و خطری عظیم داشت. توبهٔ وی ابتدا بر دست خواجه حسن بصری رحمة اللّه علیه بود وی اندر اول عهد ربا دادی و فساد کردی. خدای عزّ وجل به کمال لطف خود او را توبهٔ نَصوح داد و توفیق ارزانی داشت تا به درگاه وی جل جلاله بازگشت و لختی از علم بیاموخت از حسن.
زبانش عجمی بود بر عربیت جاری نگشته بود. خداوند تعالی و تقدس وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید، تا به درجتی که نماز شامی، حسن به در صومعهٔ وی بگذشت، وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده. حسن اندر آمد و اقتدا بدو نکرد؛ از آنچه زبان وی برخواندن قرآن جاری نبود و به شب که بخفت، خداوند را سبحانه و تعالی به خواب دید گفت: «بار خدایا، رضای تو اندر چه چیز است؟» گفت: «یا حسن، رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی.» گفت: «بارخدایا آن چه چیز بود؟» گفت:«اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردی و صحت نیتش را از امکان عبارتش بازنداشتی ما از تو راضی شدیمی.»
و اندر میان این طایفه معروف است که چون حسن از کسان حَجّاج بگریخت به صومعهٔ حبیب اندر شد. ایشان بیامدند و گفتند: «یاحبیب، حسن را جایی دیدی؟» گفتا: «بلی.» گفتند: «کجاست؟» گفت: «اینک در صومعهٔ من است.» به صومعه اندر آمدند، کس را ندیدند و پنداشتند که حبیب بر ایشان استهزا میکند. وی را جفا گفتند که: «راست نمیگویی.» و وی سوگند یاد کرد که: «راست میگویم و اینک در صومعهٔ من است.» دیگر باره و سدیگر باره اندر آمدند و نیافتندش، برفتند. حسن بیرون آمد و گفت: «یا حبیب، دانم که خدای تعالی به برکات تو مرا بدین ظالمان ننمود. چرا گفتی با ایشان که وی در این جای است؟» گفت: «ای استاد، نه به برکات من بود که تو را ننمودند بدیشان، بل که به برکهٔ راست گفتن، تو را ندیدند. اگر من دروغ گفتمی مرا و تو را هر دو رسوا کردندی.»
و وی را از این جنس کرامات بسیار است.
از وی پرسیدند که: «رضای خداوند تعالی اندر چه چیز است؟» گفت: «فی قَلْبٍ لیسَ فیهِ غُبارُ النّفاق.» : اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد؛ از آنچه نفاق خلاف وفاق باشد و رضا عین وفاق و محبت را با نفاق هیچ تعلق نیست و محلش رضاست. پس رضا صفت دوستان بود و نفاق صفت دشمنان.
و این سخنی بزرگ است، به جای دیگر بیان کنم، ان شاء اللّه.
بلند همت و با قیمت بود و اندر مرتبه گاهِ مردان قیمتی و خطری عظیم داشت. توبهٔ وی ابتدا بر دست خواجه حسن بصری رحمة اللّه علیه بود وی اندر اول عهد ربا دادی و فساد کردی. خدای عزّ وجل به کمال لطف خود او را توبهٔ نَصوح داد و توفیق ارزانی داشت تا به درگاه وی جل جلاله بازگشت و لختی از علم بیاموخت از حسن.
زبانش عجمی بود بر عربیت جاری نگشته بود. خداوند تعالی و تقدس وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید، تا به درجتی که نماز شامی، حسن به در صومعهٔ وی بگذشت، وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده. حسن اندر آمد و اقتدا بدو نکرد؛ از آنچه زبان وی برخواندن قرآن جاری نبود و به شب که بخفت، خداوند را سبحانه و تعالی به خواب دید گفت: «بار خدایا، رضای تو اندر چه چیز است؟» گفت: «یا حسن، رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی.» گفت: «بارخدایا آن چه چیز بود؟» گفت:«اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردی و صحت نیتش را از امکان عبارتش بازنداشتی ما از تو راضی شدیمی.»
و اندر میان این طایفه معروف است که چون حسن از کسان حَجّاج بگریخت به صومعهٔ حبیب اندر شد. ایشان بیامدند و گفتند: «یاحبیب، حسن را جایی دیدی؟» گفتا: «بلی.» گفتند: «کجاست؟» گفت: «اینک در صومعهٔ من است.» به صومعه اندر آمدند، کس را ندیدند و پنداشتند که حبیب بر ایشان استهزا میکند. وی را جفا گفتند که: «راست نمیگویی.» و وی سوگند یاد کرد که: «راست میگویم و اینک در صومعهٔ من است.» دیگر باره و سدیگر باره اندر آمدند و نیافتندش، برفتند. حسن بیرون آمد و گفت: «یا حبیب، دانم که خدای تعالی به برکات تو مرا بدین ظالمان ننمود. چرا گفتی با ایشان که وی در این جای است؟» گفت: «ای استاد، نه به برکات من بود که تو را ننمودند بدیشان، بل که به برکهٔ راست گفتن، تو را ندیدند. اگر من دروغ گفتمی مرا و تو را هر دو رسوا کردندی.»
و وی را از این جنس کرامات بسیار است.
از وی پرسیدند که: «رضای خداوند تعالی اندر چه چیز است؟» گفت: «فی قَلْبٍ لیسَ فیهِ غُبارُ النّفاق.» : اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد؛ از آنچه نفاق خلاف وفاق باشد و رضا عین وفاق و محبت را با نفاق هیچ تعلق نیست و محلش رضاست. پس رضا صفت دوستان بود و نفاق صفت دشمنان.
و این سخنی بزرگ است، به جای دیگر بیان کنم، ان شاء اللّه.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲- مالک بن دینار، رضی اللّه عنه
و منهم: بقیهٔ اهل انس و زین جمله جن و انس، مالک بن دینار، رضی اللّه عنه
صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طریقت. وی را کرامات بسیار مشهور است و اندر ریاضت، خصال مذکور. و دینار بنده بوده است، و مولود وی اندر حال عبودیت پدر بود.
و ابتدای حالت وی آن بود که شبی که صبح دولت الهی شعلهای از انوار خود بر جان مالک دینار نثار خواست کرد، وی آن شب در میان گروهی حریفان به طرب مشغول بود. چون جمله بخفتند، حق جل جلاله بختش بیدار گردانید؛ تا از میان رودی که میزدی این چنین آوازی برآمد که: «یا مالِکُ، مالَکَ أنْ لاتَتُوب؟ یا مالک، تو را چه بوده است که توبه مینکنی؟» دست از آن جمله بداشت و به نزدیک حسن آمد و اندر توبه قدمی درست کرد و منزلتش به جایی رسید که وقتی در کشتی نشسته بود. جوهری اندر کشتی غایب شد. وی مجهول تر همه قوم مینمود. وی را به بردن آن تهمت کردند. سر سوی آسمان کرد، اندر ساعت هر چه اندر دریا ماهی بود همه بر سر آب آمدند و هر یک جوهری اندر دهان گرفته از آن جمله یکی بستد و بدان مرد داد و خود قدم بر سر آب نهاد و بر روی آب خوشی برفت تا به ساحل بیرون شد.
و از وی میآید که گفت: «أحَبُّ الأعمالِ إلیَّ الإخلاصُ فی الاعمال.» دوستترین کردارها بر من اخلاص است اندر کردارها؛ از آنچه عمل به اخلاص عمل گردد و اخلاص مر عمل را به درجهٔ روح بود مر جسد را؛ چنانکه جسد بی روح جمادی بود، عمل بی اخلاص هبایی بود. اما اخلاص از جملهٔ اعمال باطن است و طاعات از اعمال ظاهر، و اعمال ظاهر با اعمال باطن تمام شود و اعمال باطن به اعمال ظاهر قیمت گیرد؛ چنانکه اگر کسی هزار سال به دل مخلص بود تا عمل به اخلاص نکند اخلاص نباشد و اگر کسی به ظاهر هزار سال عملی میآرد تا اخلاص به عمل وی نپیوندد آن عمل وی عمل نگردد.
صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طریقت. وی را کرامات بسیار مشهور است و اندر ریاضت، خصال مذکور. و دینار بنده بوده است، و مولود وی اندر حال عبودیت پدر بود.
و ابتدای حالت وی آن بود که شبی که صبح دولت الهی شعلهای از انوار خود بر جان مالک دینار نثار خواست کرد، وی آن شب در میان گروهی حریفان به طرب مشغول بود. چون جمله بخفتند، حق جل جلاله بختش بیدار گردانید؛ تا از میان رودی که میزدی این چنین آوازی برآمد که: «یا مالِکُ، مالَکَ أنْ لاتَتُوب؟ یا مالک، تو را چه بوده است که توبه مینکنی؟» دست از آن جمله بداشت و به نزدیک حسن آمد و اندر توبه قدمی درست کرد و منزلتش به جایی رسید که وقتی در کشتی نشسته بود. جوهری اندر کشتی غایب شد. وی مجهول تر همه قوم مینمود. وی را به بردن آن تهمت کردند. سر سوی آسمان کرد، اندر ساعت هر چه اندر دریا ماهی بود همه بر سر آب آمدند و هر یک جوهری اندر دهان گرفته از آن جمله یکی بستد و بدان مرد داد و خود قدم بر سر آب نهاد و بر روی آب خوشی برفت تا به ساحل بیرون شد.
و از وی میآید که گفت: «أحَبُّ الأعمالِ إلیَّ الإخلاصُ فی الاعمال.» دوستترین کردارها بر من اخلاص است اندر کردارها؛ از آنچه عمل به اخلاص عمل گردد و اخلاص مر عمل را به درجهٔ روح بود مر جسد را؛ چنانکه جسد بی روح جمادی بود، عمل بی اخلاص هبایی بود. اما اخلاص از جملهٔ اعمال باطن است و طاعات از اعمال ظاهر، و اعمال ظاهر با اعمال باطن تمام شود و اعمال باطن به اعمال ظاهر قیمت گیرد؛ چنانکه اگر کسی هزار سال به دل مخلص بود تا عمل به اخلاص نکند اخلاص نباشد و اگر کسی به ظاهر هزار سال عملی میآرد تا اخلاص به عمل وی نپیوندد آن عمل وی عمل نگردد.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳- ابوحلیم حبیب بن سُلَیم الرّاعی، رضی اللّه عنه
و منهم: فقیر خطیر، و بر همه اولیا امیر، ابوحلیم حبیب بن سُلَیم الرّاعی، رضی اللّه عنه
اندر میان مشایخ منزلتی بزرگ داشت و وی را آیات و براهین روشن بسیار است اندر جملهٔ احوال. و صاحب سلمان فارسی بود، رضی اللّه عنه. روایت کند از پیغمبر علیه السّلام که گفت: «نیّةُ المؤمنِ خیرٌ مِنْ عَمَله.»
صاحب گوسفند بود، بر کرانهٔ فرات نشستی و طریقتش عزلت بود.
یکی از مشایخ روایت کند که: بر او برگذشتم. وی را یافتم اندر نماز و گرگی گوسفندان وی نگاه میداشت. گفتم این پیر را زیارتی کنم؛ که علامتی بزرگ میبینم بر وی. زمانی ببودم تا از نماز فارغ شد. بر وی سلام گفتم. گفت: «ای پسر، به چه کار آمدی؟» گفتم: «به زیارت تو.» گفت: «جَبَرَک اللّه.» گفتم: «ایّها الشیخ، گرگ با میش موافق میبینم.» گفت: «از آن که راعی میش با حق موافق است.» این بگفت و کاسهای چوبین زیر سنگی داشت دو چشمه روان شد: یکی شیر و یکی عسل گفتم:«ایها الشیخ، این درجه به چه یافتی؟» گفت: «به متابعت محمد، علیه السّلام، ای پسر، قوم موسی مر او را مخالف بود مع هذا سنگ، ایشان را آب داد و موسی نه به درجهٔ محمد بود. چون من محمد را متابع باشم سنگ مرا انگبین و شیر دهد، بس عجب نبود.»
گفتمش: «مرا پندی بده.» گفت: «لاتجعلْ قلبَکَ صُندوقَ الحِرْصِ و بَطْنَکَ وِعاءَ الحرامِ.»
دل را محل حرص مگردان و معده را جای حرام مساز؛ که هلاک خلق اندر این دو جوف است و نجات اندر حفظ این دو.
و شیخ مرا از وی رضی اللّه عنهما روایات بسیار بود، اما در این وقت بیش از این ممکن نگشت؛ که کتب به حضرت غزنین حرّسها اللّه مانده بود، و من اندر دیار هند، اندر میان ناجنسان مانده و الحمدللّه ربِّ العالمین.
اندر میان مشایخ منزلتی بزرگ داشت و وی را آیات و براهین روشن بسیار است اندر جملهٔ احوال. و صاحب سلمان فارسی بود، رضی اللّه عنه. روایت کند از پیغمبر علیه السّلام که گفت: «نیّةُ المؤمنِ خیرٌ مِنْ عَمَله.»
صاحب گوسفند بود، بر کرانهٔ فرات نشستی و طریقتش عزلت بود.
یکی از مشایخ روایت کند که: بر او برگذشتم. وی را یافتم اندر نماز و گرگی گوسفندان وی نگاه میداشت. گفتم این پیر را زیارتی کنم؛ که علامتی بزرگ میبینم بر وی. زمانی ببودم تا از نماز فارغ شد. بر وی سلام گفتم. گفت: «ای پسر، به چه کار آمدی؟» گفتم: «به زیارت تو.» گفت: «جَبَرَک اللّه.» گفتم: «ایّها الشیخ، گرگ با میش موافق میبینم.» گفت: «از آن که راعی میش با حق موافق است.» این بگفت و کاسهای چوبین زیر سنگی داشت دو چشمه روان شد: یکی شیر و یکی عسل گفتم:«ایها الشیخ، این درجه به چه یافتی؟» گفت: «به متابعت محمد، علیه السّلام، ای پسر، قوم موسی مر او را مخالف بود مع هذا سنگ، ایشان را آب داد و موسی نه به درجهٔ محمد بود. چون من محمد را متابع باشم سنگ مرا انگبین و شیر دهد، بس عجب نبود.»
گفتمش: «مرا پندی بده.» گفت: «لاتجعلْ قلبَکَ صُندوقَ الحِرْصِ و بَطْنَکَ وِعاءَ الحرامِ.»
دل را محل حرص مگردان و معده را جای حرام مساز؛ که هلاک خلق اندر این دو جوف است و نجات اندر حفظ این دو.
و شیخ مرا از وی رضی اللّه عنهما روایات بسیار بود، اما در این وقت بیش از این ممکن نگشت؛ که کتب به حضرت غزنین حرّسها اللّه مانده بود، و من اندر دیار هند، اندر میان ناجنسان مانده و الحمدللّه ربِّ العالمین.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵- محمدبن واسع، رضی اللّه عنه
و منهم: داعی اهل مجاهدت، و قایم اندر محل مشاهدت، محمدبن واسع رضی اللّه عنه
که اندر وقت وی چون وی نبود، و صحبت بسیار کس از صحابه و تابعین دریافته بود و گروهی را از مشایخ مقدم دیده. اندر این طریقت بهرهای تمام داشت رضی اللّه عنه و اندر حقایق، انفاسی عالی و اشارتی کامل.
از وی آمده است که گفت: «ما رأیتُ شیئاً إلّا و رأیتُ اللّهَ فیه.» هیچ چیزی ندیدم که نه حق را اندر آن بدیدم و این مقام مشاهدت باشد؛ که بنده اندر غلبهٔ دوستی فاعل به درجتی رسد که اندر فعل وی نگرد فعل نبیند فاعل بیند؛ چنانکه کسی اندر صورتی نگرد مصور بیند و حقیقت این به قول خلیل علیه السّلام بازگردد که ماه و آفتاب و ستاره را گفت: «هذا ربّی (۷۷/الأنعام)»، و آن اندر حال غلبهٔ شوق بود که هرچه میدید جمله به صفت محبوب خود میدید؛ ازیرا که چون دوستان نگاه کنند عالمی بینند مقهور قهر وی و اسیر سلطان وی و وجود این در جنب قدرت فعل متلاشی و اندر ذل کن وی ناچیز، به چشم اشتیاق اندر آن نگرند. مقهور نبینند قاهر بینند. مفعول نبینند فاعل بینند. مخلوق نبینند خالق بینند و این اندر باب المشاهدات بیاریم، ان شاء اللّه تعالی.
و اینجا مر گروهی را غلطی بیوفتد که گویند گفته است آن مرد که: «رأیتُ اللّه فیه.» این، مکان و تجزیت و حلول اقتضا کند و این کفر محض باشد؛ از آنچه مکان جنس متمکن بود. اگر تقدیر کند کسی که مکان مخلوق است باید که متمکن نیز مخلوق باشد واگر تقدیر کند که متمکن قدیم است باید که مکان نیز قدیم بود و بدین قول دو فساد حاصل آید: یا خلق را قدیم بایدگفت و یا خالق را مُحدَث و این هردو کفر باشد. پس این رؤیت او اندر چیزها به معنی آیات و دلایل و براهین وی بود اندر چیزها، یا بدان معنی که اول گفتم و اندر این رموز لطیف است که به جایگاه بیارم، ان شاء اللّه.
که اندر وقت وی چون وی نبود، و صحبت بسیار کس از صحابه و تابعین دریافته بود و گروهی را از مشایخ مقدم دیده. اندر این طریقت بهرهای تمام داشت رضی اللّه عنه و اندر حقایق، انفاسی عالی و اشارتی کامل.
از وی آمده است که گفت: «ما رأیتُ شیئاً إلّا و رأیتُ اللّهَ فیه.» هیچ چیزی ندیدم که نه حق را اندر آن بدیدم و این مقام مشاهدت باشد؛ که بنده اندر غلبهٔ دوستی فاعل به درجتی رسد که اندر فعل وی نگرد فعل نبیند فاعل بیند؛ چنانکه کسی اندر صورتی نگرد مصور بیند و حقیقت این به قول خلیل علیه السّلام بازگردد که ماه و آفتاب و ستاره را گفت: «هذا ربّی (۷۷/الأنعام)»، و آن اندر حال غلبهٔ شوق بود که هرچه میدید جمله به صفت محبوب خود میدید؛ ازیرا که چون دوستان نگاه کنند عالمی بینند مقهور قهر وی و اسیر سلطان وی و وجود این در جنب قدرت فعل متلاشی و اندر ذل کن وی ناچیز، به چشم اشتیاق اندر آن نگرند. مقهور نبینند قاهر بینند. مفعول نبینند فاعل بینند. مخلوق نبینند خالق بینند و این اندر باب المشاهدات بیاریم، ان شاء اللّه تعالی.
و اینجا مر گروهی را غلطی بیوفتد که گویند گفته است آن مرد که: «رأیتُ اللّه فیه.» این، مکان و تجزیت و حلول اقتضا کند و این کفر محض باشد؛ از آنچه مکان جنس متمکن بود. اگر تقدیر کند کسی که مکان مخلوق است باید که متمکن نیز مخلوق باشد واگر تقدیر کند که متمکن قدیم است باید که مکان نیز قدیم بود و بدین قول دو فساد حاصل آید: یا خلق را قدیم بایدگفت و یا خالق را مُحدَث و این هردو کفر باشد. پس این رؤیت او اندر چیزها به معنی آیات و دلایل و براهین وی بود اندر چیزها، یا بدان معنی که اول گفتم و اندر این رموز لطیف است که به جایگاه بیارم، ان شاء اللّه.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶- ابوحنیف نُعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
ومنهم: امام جهان، و مقتدای خلقان شرف فقها، و عزّ علما ابوحنیفه نعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.