عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۶ - بهشت صلحا و زهاد
چه جنت نه آن جنت ای خوش عمل
که در وی روان است شیر و عسل
سبیل از کناری شراب طهور
سرا تا لب بام لبریز حور
بهر گوشه سالوسکی دیوسار
گرفته پری پیکری در کنار
زغوغای خر صالحان پیش و پس
چو بر انگبین ازدحام مگس
فقیهان در افکنده سجاده ها
تجرع کن از گونه گون باده ها
بهر محفل این زمره کیسه بر
شکم ها ز الوان فردوس پر
یکی چون خربارکش در وحل
فرو رفته تا گردن اندر عسل
یکی در تغنی یکی در سماع
یکی در تجرع یکی در جماع
یکی همچو دزدان برآورده رخت
پی میوه بر شاخهای درخت
یکی بر لب کوثر افتاده مست
فرو هشته نظم تماسک ز دست
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۱
پری چهری از پرده دامغان
نه دیرینه روز و نه تازه جوان
به مردی کهن از در همسری
جوان ساخت مهر زناشوهری(زن و شوهری)
نکو خورد و خفتی برانگیختند
چو شیر و شکر در هم آمیختند
ز انداز جفتی و پیوستنی
پدید آمدش رنگ آبستنی
دمی گفت پهلو دمی گفت دل
گهی خفت بر خاک و گه خورد گل
چنان خیک از باد مغز از ورم
همی تا به نه مه برآمد شکم
به ناف اندرش درد زادن گرفت
فرا پشت و پهلو فتادن گرفت
بر او گرد گردیده همسایگان
به درگاه بر دیده ی دایگان
پدر چون فزون مهر فرزند داشت
سر و سیم در راه دلبند داشت
پی برخی رود والانشان
روان بر سر بزم گوهرفشان
کند تا یکی سور انده نورد
به رامشگران زر فرستاد مرد
بیاراست بام و در از گسترش
بپرداخت بس خسروانی خورش
سرایندگان با نی و چنگ و رود
به ناهید یازان نوای سرود
شد از گوهر جام و یاقوت می
سرا شرم مشکوی جمشید و کی
بر و بوم از گونه گون خواسته
زمین آسمانی شد آراسته
چو گردید زاینده را درد بیش
بخواندند ماماچگان را به پیش
شتاب از پی پاس فرزند را
بخواندند ماماچه ای چند را
یکی دست و دیگر گرفتش کران
نشاندندش با رنج های گران
به دستی که آمد زنان را سرشت
گشادند خشتک، نهادند خشت
فراخشت با یک جهان درد و داد
همی زور کرد آن زن مردزاد
به صد زاری و زور از آن شوربخت
جدا شد یکی باد بدبوی سخت
چه باد آنکه نتوان به هیچش ستود
تو گوئی که آوای خمپاره بود
زن و مرد مشکوی از آن گوزگند
به دیوار رخ، لب پر از پوزخند
شکم ساخت چو از باد خاتون تهی
پرستار زی خواجه برد آگهی
که آن مایه اندوه و تیمار و رنج
که بردیم بر بانوی بادسنج
ز بی مهری خاک آتش نهاد
چو بی آب گوهر بر آمد به باد
سزدگر دلت شاد و خرسند نیست
که جز باد نه ماهه فرزند نیست
چو بشنید پیر از پرستار گفت
گران گشت با درد و تیمار جفت
بپیچید از تاب تیمار و درد
به چشم آب خونین به لب باد سرد
که چون من به گیتی بد افتاد کیست
مرا زاد باید همی باد چیست
کهن پیری از خاک خاور زمین
به رای و خرد پس نگر، پیش بین
خداوند مهر و نوا و نواخت
هنرور خردمند و مردم شناخت
بخندید و با خواجه گفت ای شگفت
همه بوده ها باد باید گرفت
جز آنان که سردار یل با درود
در آن نامه نامی از ایشان سرود
بکاوی اگر تخمه ی آدمی
نیابی در او گوهر مردمی
به گوهر یکی باد رامش فزای
به از یک جهان رود مردم گزای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲
نخست آغاز هر دفتر ستایش پاک یزدان را
که هیچ و پوچ هستی داد این زن‌قحبه امکان را
همی از فر خایه اسب ارواح مکرم زد
رقم منشور سالاری این زن‌قحبه انسان را
به جای آنکه ستایندش در بازار یکتائی
به انبازیش پر کردند هر زن‌قحبه دکان را
دو خر...تر زاینان به زراقی و شیادی
به صد زن‌قحبگی بستند بر خود شرع و عرفان را
زهی صوفی که نتواند تمیز خلسه از اغما
زهی مفتی که نشناسد ز حیدر بیک قرآن را
به مسجد تاخت این زن‌قحبه و آن زن‌قحبه‌ی دیگر
به کوی دیرو بر کردند فتوی را و فرمان را
گروهی در پی آن رفت و خیلی رخ بدین آمد
مسلم شد ریاست خسروان کفر و ایمان را
جز ارواح مکرم کآمد از زن‌قحبگان خارج
چه شرعی را چه عرفی را چه پیدا را چه پنهان را
زن گیتی بگادند این دو خر ملا و سگ صوفی
خلاف من که گاییدم هم زن این هم زن آن را
پی یغمای دنیی و دین این...خر مردم
همان کردند کآدم از گنه بگذشت شیطان را
من و پاکیزه کیش پاک پیغمبر که با عفوش
نترسم گر کشم بر خر زن گبر و مسلمان را
به اطراف ار رسد سردار طوماری ازین دفتر
سخن سنجان فرو شویند آن زن‌قحبه دیوان را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳
شش جهت زن‌قحبه بازار است گوئی نیست؟ هست
و اندر او زن‌قحبگی کار است گوئی نیست؟ هست
گر به دستار است باد کله‌ی زن‌قحبه شیخ
کیر خر را نیز دستار است گوئی نیست؟ هست
هر کجا یک دانه زین...تخم از روی ریع
سگ به خرمن خر بخروار است گوئی نیست؟ هست
سیم خود پذرفت و سنگ افکند بر صوفی گول
زاهد زن‌قحبه عیار است گوئی نیست؟ هست
خاک بختی کوه پالان آسمان نه تو جوال
وز بشرزن‌قحبگی بار است گوئی نیست؟ هست
سیرت زن‌قحبگی در صورت زن‌قحبگان
نرم نرمک موش و انبار است گوئی نیست؟ هست
قربت زن‌قحبه مردم با من از روی قیاس
ماجرای کیک و شلوار است گوئی نیست هست
گاد این... بی آزرم مردم سخت و سست
داستان میخ و دیوار است گوئی نیست هست
نفخ مهر شیخ ز امعای ضمیر اخراج به
باد بر دل در شکم بار است گوئی نیست هست
این درد پیراهن آن و آن کشد شلوار این
مرز گیتی شهر سگ سار است گوئی نیست هست
چند و تا کی پرسی از من در جهان بسیار چیست
در جهان...بسیار است گوئی نیست هست
با چنین خر مردم ار گیتی چمد در ... ون گاو
غم به ...یر اسب سردار است گوئی نیست هست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بَسَم خون خوردن از دوران این مینای...به
به چرخ افکن چمانی جام جان‌افزای ...به
ز خون خصم و ویله کوس در تابم سبک سنگین
بده آن آب مرد افکن بزن آن نای ...به
بر آهنج از قراب باده ساقی تیغ می و اول
به قطع شر بزن بر گردن تقوای ...به
ندانی کیست غم یا چیست می این کشتی آن دریا
بدین کشتی همی بگذر بر آن دریای ...به
ببار از ابر ساغر بر من آن باران که از خاکم
بجوشد سیل و در غلتد بدین صحرای ...به
من و بازنده دل مستان و آن صهبای جان پرور
تو پهنای گورستان و آن حلوای ...به
گدای مرز شد مفتی به ترک می‌دهد فتوی
زهی... مفتی زهی فتوای ...به
بس این خر گوهران زاد ای غلام این چار مادر را
ببر پستان و بر کن خایه آبای ...به
چه جای شحنه سردار ار بدین رامش چمد خسرو
نه بر فرمان به دست خود ببرم پای ...به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
زاغ...گی آن کرکس ... فراست
کش همی پهنه ... جهان زیر پر است
من و زین مردم... تظلم حاشاک
همه فریادم از این طارم...کر است
گو بفرما عدد موی زهار زن خویش
شیخ ... اگر صوفی صاحب نظر است
آه... به و ...به سرشکم بشمار
بر تو... تماشای شمال و شمر است
ابرو و غمزه و پیشانی... لرش
چاچ... و رستای سنان و سپر است
این دو ... که از دیر و حرم لاف زنند
جوق... سگ و گله ... خر است
چیست...گی آن شهرکش آفاق حصار
چرخ ... و ... جهت بام و در است
به جز ارواح مکرم که ز شهر دگرند
همه ... گهر هر که بدین شهر در است
گفت سردار همی در پی ... جهان
هر که انکار کند از همه... تر است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هماره بیدلان نالند از اغیار... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به امتحان مکش آن ابروان ...به
که هیچ کس نکشد آن کمان...به
به پر غیر پریدن همی بدان ماند
که بر فلک شدن از نردبان... به
خیال روی تو پختن به گریه دانی چیست
که کشت شلتوک بر ناودان... به
نبات مردی اگر ابر تهمتن بارد
نرست خواهد از این خاکدان...به
فتاده مفتی اندر به مال مفت چنانک
بلوچ تازد بر کاروان... به
به سفله بال نیارم نگون اگرش از خاک
بر آفتاب کشد آسمان... به
فقیه گول و متاع غرور و بار خدای
زهی سفیر و زهی ارمغان... به
کسان و شیوه من گر کند صدای خروس
کجا خروس شود ماکیان... به
خران سگان و جهان استخوان و گر تو کسی
همی به سگ فکن این استخوان... به
بر آستان بزرگان دایره سردار
به راستی بگذر زاین جهان... به
در آ به حلقه که از خاصگان دایره ای
ترا چکار به زنقحبگان... به
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
چه شد ار شد پدری یا پسری می‌آید
رفت ... و ...تری می‌آید
گر تو گویی کهنی رفت و جوانی برخاست
من بر آنم که سگی رفت و خری می‌آید
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷
زی خمکده خواندم ار فلانکس به شتاب
بی مصلحتی مدان درنگی به عتاب
رسم است که خر بر به عروسی طلبند
چون هیمه همی ضرورت افتد یا آب
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
عامی داند ز خود به خود نتوان رست
دور از همه ریش بر دم صوفی بست
ای عامی خر بدین روش من سگ تو
خوش پای که داری دم گاوی در دست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
همت به دو کار بر یک انسان نگماشت
وان سفله که خود گرفت یزدان بگذاشت
در هر دو منه پای طلب کز یک دست
زنقحبه دو هندوانه بر نتوان داشت
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
جدگیر مراین لطیفه بی هزل و مزاح
قصابی نوع بشر ار نیست مباح
سگ زن تراز این خرگله بسیار شنید
چون بر دگری نرفت تکلیف نکاح
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
صوفی ز صراط با توکل گذرد
مفتی به علاقه توسل گذرد
تا گاو مریدان خجل از هم نزنند
امید که هر دو را خر از پل گذرد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
کوچک شده سر بزرگ با دستارش
زین کاستی افزود ولی پندارش
پریده به نسر چرخ از باد و بروت
گوئی که کلاغ ریده بر دیوارش
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
شیخ خشک از صوفی تر نشناسم
وز بی بصری کور ز کر نشناسم
در پوزش من اسب متازید ایراک
دیری است که تا گاو ز خر نشناسم
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
مفتی ز در خم شکنی خمکده کاو
چار اسبه چو دزد نقب زن بر زر ساو
بوی قدح از کون خری رستش ریش
پیش آر سبو که ماند در خم سر گاو
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷ - به خواهش میرزا جعفر در ری نگاشته است
فرزندی میرزا جعفر می گوید: باز نامه ای پارسی نهاد بنیاد افکن، و بدان سخت و گران درشو تا اندیشه های پراکنده فراموش دارد و زبان دیو درون که راهنمای بدی هاست از گفت جگر سفت و مفت روان آغال خاموش. مگر آن مایه تاب و توش ودانش و هوش ازین خشک مغزان تر فروش و زنان مردانه پوشم بر جای مانده که دمی دو آسوده و راست اندیشه کیش نگارش پیشه گیرم و در و تخته گزارش را از دست و زبان اره و تیشه داد از بیداد دوستان و فریاد از دو رنگی گل های بوستان، مصرع: از مهر و وفای دوستانم گله هاست. از خویشان بیگانه روش پریشانم و از دوستان دشمن منش زادن و زیستن را پشیمان، فرد:
چنان کون خران مادر نزاید
زن این ریش گاوان خر بگاید
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۹ - تعزیت نامه ای است که به طریق هجا نگاشته
دریغا که مگر مج دریای زندگانی و سرطان لجه کامرانی که خره های دجله عالم امکانی را مال پدر و مهر مادر می انگاشت، گرم آسا در کام نهنگ اجل و خر مثال در وحل هلاک فروشد. آسمان بی مهر و سیر ماه و مهر، فرد:
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
ازاله وجود قساوت آمودش منشا نشاط ساحت عالم آمد و ورود ناسعادت موردوش موجب اندوه تیول داران اصقاع جهنم، ریح حیاتش از مقعد جهان جست و ریش تعلقش از چنگ آسمان، خراطین شمایلی که چون کرم معده مزاج عالمی را رنجور داشت از روده شخص زندگانی مندفع آمده، کنون در مبرز لحد دروازه کونش معبر مار و مور است و قذر وجودش طعمه کرمان گور، قطعه:
آنکه چون او گهی فلک کم رید
گر چه کون فلک دمادم رید
عامل ملکت سلیمان شد
بر صریر و ساده جم رید
نه همین پارس زو ملوث شد
بر اقالیم ربع عالم رید
آدمی شد به یمن ثروت و جاه
لیک بر دودمان آدم رید
چون نبودش تمیز در فطرت
گه و عقلش زمانه درهم رید
جبن تا غایتی که در صف جنگ
بارها بر نفیر و پرچم رید
بخل تا پایه ای که در محفل
عکس مقصد به ...یر حاتم رید
لایق ریش خویشتن آخر
از جهان رفت و بر جهنم رید
جسم ناپاکش لجن ته حوض عالم ناسوت شد و جغد میشوم روحش کنگره نشین خرابه برهوت، خس و خار هیاتش شعله انگیز آتش جحیم آمد و کام ناکامش جرعه گمار باده زقوم و حمیم، مصرع: مبارک بادش این عشرت که دارد روزگاری خوش.عرصه جولان کمیت قلم به انجام نرسیده، یکی گفت این گوز گاو هنوز در معده وجود است و این قاذورات اعظم همچنان در مستراح مشهود، تا درثالث هر خبری رسد عرضه دارم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۹
خداوندگارا هریک از مخلصین این دیار خاصه منسوبان خود سرکار هدیه ای نامزد محفل مسعود کرده اند، مرا به چیزی که قابل پیشکش سرکار آید جز جان غم فرسودی و دل محنت آمودی دسترس نیست، این را روزگاری است به کمند وفایت بسته ام، آن را بر کف نثار گرفته در شاهراه مقدم میمونت نشسته اما می ترسم از جور عمو ضیائی تا زمان دریافت حضور این خون آید و آن از حلق برون. باری از من توقعات تعارفات رسمیه داشتن خراج بر ده ویران گذاشتن است، با این همه یک عدد کیسه احلیل دان به قالب مصالح سرکار ارسال شد که شب ها بر او پوشیده اگر احتلامی دست دهد حاجت زیر جامه شستن نشود، چنانچه بزرگ باشد درزی در آن جات هست تنگ خواهد کرد.