عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۶ - فصل (حیلت پسندیده و ناپسندیده در دروغ گفتن)
بدان که چون بزرگان را حاجت افتاده است به دروغ، حیلت کرده اند و به الفاظ راست طلب کرده اند، چنان که آن کس چیزی دیگر فهم کند که مقصود بود و آن را معاریض گویند چنان که مطرف اندر پیش امیری شد. وی گفت، «چرا کمتر همی آیی؟» گفت، «تا از نزدیک امیر شده ام پهلو از زمین برنگرفته ام، الا آنچه حق تعالی نیرو داده است تا وی پندارد که بیمار بوده است» و آن سخن راست بود. و شعبی را چون کسی طلب کردی بر در سرای، کنیزک را گفتی تا دایره ای بکشیدی و آن کنیزک پای اندر میان نهادی و گفتی که اندر اینجا نیست و یا گفتی که اندر مسجد طلب کن. و معاذ چون از عمل بازآمدی زن وی را گفتی، «چندین همل بکردی، ما را چه آوردی؟» گفتی، «نگاهبانی با من بود. هیچ چیز نتوانستم آوردن» یعنی حق تعالی و زن پنداشتی که با وی عمر مشرفی فرستاده بود. آن زن به خانه عمر شد و عتاب کرد که معاذ امین بود به نزد رسول (ص) و به نزدیک ابوبکر چرا با وی مشرف فرستادی؟ عمر معاذ را بخواند و قصه پرسید. چون بگفت بخندید و چیزی به وی داد تا به آن زن دهد.
و بدان که این نیز آن وقت روا بود که حاجت باشد. چون حاجت نبود مردمان را اندر غلط افکندن روا نبود، اگرچه لفظ راست باشد.
عبدالله بن عتبه رحمه الله علیه همی گوید، با پدر به هم اندر نزدیک عمر عبدالعزیز شدم. چون بیرون آمدم جامه ای نیکو داشتم. مردمان گفتند که خلعت امیرالمومنین است. گفتم حق تعالی امیرالمومنین را جزای خیر دهاد. پدر مرا گفت، «زینهار، ای پسر دروغ مگو مانند دروغ نیز مگو». یعنی این مانند دروغ است، اما به غرض این اندک مباح شود چون طیبت کردن و دل کسی خوش کردن. چنان که رسول(ص) گفت، پیرزن اندر بهشت نشود و تو را بر بچه شتر نشانم و اندر چشم شوهر تو سپیدی است اما اگر اندر وی ضرری باشد روا نبود، چنان که کسی را اندر جوال کند چنان که گوید زنی اندر تو رغبت کرده است تا وی دل بر آن بنهد و امثال آن.
اما اگر ضرری نبود و برای مزاح دروغی بگوید به درجه معصیت نرسد، ولیکن از درجه کمال ایمان بیفتد که رسول(ص) همی گوید، «ایمان مردم را تمام نشود تا آنگاه که خلق را آن پسندد که خود را و از مزاح دروغ دست بدارد»، از این جنس باشد آن که بسیاری گویند برای دلخوشی صدبار تو را طلب کردم و به خانه آمدم. این به درجه حرامی نرسد که داند که از این تقدیر عدد نباشد، اما اگر بسیار طلب نکرده باشد دروغ بود. و این که عادت بود که گویند که چیزی بخور، گوید نمی بایدم. این نشاید چون شهوت اندر وی بود.
و رسول(ص) قدحی شیر با زنان داد شب عروسی عایشه رضی الله عنه گفتند، «ما را همی نباید». گفت، «دروغ و گرسنگی به هم جمع مکنید». گفتند، «یا رسول الله این مقدار دروغ بود و دورغ نویسند؟» گفت، «دروغکی نویسند که دروغکی است».
سعید بن مسیب را درد چشم بود و چیزی در گوشه چشم وی گرد آمده بود. گفتند، «اگر پاک کنی چه باشد؟» گفت، «طبیب را گفته ام که دست فراچشم نکنم. آنگاه دروغ گفته باشم». عیسی (ع) همی گوید، «از کبایر یکی آن است که حق تعالی را خواند به دروغ که خدای داند که چنین است و نه چنان باشد». و رسول(ص) گفته است که هر که بر خواب دروغ گوید وی اندر قیامت تکلیف کنند تا گره بر دانه جو زند و نتواند.
آفت دوازدهم (غیبت است)
و این نیز بر زبان غالب است و هیچ کس الا ماشاالله از این خلاص نیابد و وبال عظیم است. و حق تعالی این را در قرآن مانند همی کند به کسی که گوشت برادر مرده بخورد. و رسول(ص) گفت، «دور باشید از غیبت که غیبت از زنا بدتر است که توبه از زنا بپذیرند و از غیبت فرانپذیرند تا آن کس بحل نکند» و گفت، «شب معراج به قومی بگذشتم که گوشت از روی خویش به ناخن فرود می آوردند. گفتم اینان که اند؟ گفتند، «آنانند که غیبت کنند مردمان را».
سلیمان جابر رحمهم الله می گوید، «رسول را گفتم مرا چیزی بیاموز که مرا دست گیرد. گفت کار خیر حقیر مدار اگر همه آن بود که از دلو خویش آب فراکوزه کسی کنی و یا برادر مسلمان پیشانی گشاده دار و چون از پیش تو برخیزد غیبت مکن». و حق تعالی به موسی (ع) وحی فرستاد که هر که غیبت کرد و توبه نکرد و بمیرد، اولین کسی باشد اندر دوزخ شود و هر که توبه کرد و بمیرد بازپسین کسی باشد که اندر بهشت شود». و جابر همی گوید، «با رسول خدا اندر سفر بودیم. بر دو گور بگذشت. گفت این هر دو اندر عذابند یکی برای غیبت و یکی آن که جامه از بشنج بول نگاه نداشتی آنگاه چوبی تر به دو پاره کرد و به سر گور ایشان به زمین فرو برد و گفت تا این خشک نشود عذاب ایشان سبکتر بود».
و چون مردی اقرار داد به زنا او را سنگسار فرمود. یکی گفت دیگری را که چنان که سنگ را نشانند وی را بنشاندند. پس رسول(ص) به مرداری بگذشت گفت، «بخورید این مردار را». گفتند، «مردار چگونه خوریم؟» گفت،«آنچه از گوشت آن برادر می خورید بتر از این است و گنده تر از این است در معصیت» و صحابه به روی گشاده یکدیگر را دیدند و غیبت یکدیگر نکردندی و این از فاضلترین عبادات دانستندی و خلاف این از نفاق شمردندی.
و قتاده رحمهم الله همی گوید، «عذاب قبر سه قسم است، یک ثلث آن از غیبت است و یم ثلث آن سخن چیدن و یک ثلث جامه از بول نگاه نداشتن» و عیسی (ع) با حواریان بر سگی مردار بگذشت گفتند، «این گنده چیزی است!» عیسی(ع) گفت، «آن سپیدی دندان وی سخت نیکو چیزی است» ایشان را بیاموخت که از هر چه بینند آن گویند که نیکوتر است. خوکی بر عیسی(ع) بگذشت. گفت، «برو به سلامت». گفتند، «یا روح الله! خوک را هم چنین می گویی؟» گفت، «زبان خود را خو فرا نکنم جز فراخیر». و علی بن الحسین رضی الله عنه یکی را دید که غیبت همی کرد. گفت، «خاموش که این نان خورش سگان دوزخ است».
و بدان که این نیز آن وقت روا بود که حاجت باشد. چون حاجت نبود مردمان را اندر غلط افکندن روا نبود، اگرچه لفظ راست باشد.
عبدالله بن عتبه رحمه الله علیه همی گوید، با پدر به هم اندر نزدیک عمر عبدالعزیز شدم. چون بیرون آمدم جامه ای نیکو داشتم. مردمان گفتند که خلعت امیرالمومنین است. گفتم حق تعالی امیرالمومنین را جزای خیر دهاد. پدر مرا گفت، «زینهار، ای پسر دروغ مگو مانند دروغ نیز مگو». یعنی این مانند دروغ است، اما به غرض این اندک مباح شود چون طیبت کردن و دل کسی خوش کردن. چنان که رسول(ص) گفت، پیرزن اندر بهشت نشود و تو را بر بچه شتر نشانم و اندر چشم شوهر تو سپیدی است اما اگر اندر وی ضرری باشد روا نبود، چنان که کسی را اندر جوال کند چنان که گوید زنی اندر تو رغبت کرده است تا وی دل بر آن بنهد و امثال آن.
اما اگر ضرری نبود و برای مزاح دروغی بگوید به درجه معصیت نرسد، ولیکن از درجه کمال ایمان بیفتد که رسول(ص) همی گوید، «ایمان مردم را تمام نشود تا آنگاه که خلق را آن پسندد که خود را و از مزاح دروغ دست بدارد»، از این جنس باشد آن که بسیاری گویند برای دلخوشی صدبار تو را طلب کردم و به خانه آمدم. این به درجه حرامی نرسد که داند که از این تقدیر عدد نباشد، اما اگر بسیار طلب نکرده باشد دروغ بود. و این که عادت بود که گویند که چیزی بخور، گوید نمی بایدم. این نشاید چون شهوت اندر وی بود.
و رسول(ص) قدحی شیر با زنان داد شب عروسی عایشه رضی الله عنه گفتند، «ما را همی نباید». گفت، «دروغ و گرسنگی به هم جمع مکنید». گفتند، «یا رسول الله این مقدار دروغ بود و دورغ نویسند؟» گفت، «دروغکی نویسند که دروغکی است».
سعید بن مسیب را درد چشم بود و چیزی در گوشه چشم وی گرد آمده بود. گفتند، «اگر پاک کنی چه باشد؟» گفت، «طبیب را گفته ام که دست فراچشم نکنم. آنگاه دروغ گفته باشم». عیسی (ع) همی گوید، «از کبایر یکی آن است که حق تعالی را خواند به دروغ که خدای داند که چنین است و نه چنان باشد». و رسول(ص) گفته است که هر که بر خواب دروغ گوید وی اندر قیامت تکلیف کنند تا گره بر دانه جو زند و نتواند.
آفت دوازدهم (غیبت است)
و این نیز بر زبان غالب است و هیچ کس الا ماشاالله از این خلاص نیابد و وبال عظیم است. و حق تعالی این را در قرآن مانند همی کند به کسی که گوشت برادر مرده بخورد. و رسول(ص) گفت، «دور باشید از غیبت که غیبت از زنا بدتر است که توبه از زنا بپذیرند و از غیبت فرانپذیرند تا آن کس بحل نکند» و گفت، «شب معراج به قومی بگذشتم که گوشت از روی خویش به ناخن فرود می آوردند. گفتم اینان که اند؟ گفتند، «آنانند که غیبت کنند مردمان را».
سلیمان جابر رحمهم الله می گوید، «رسول را گفتم مرا چیزی بیاموز که مرا دست گیرد. گفت کار خیر حقیر مدار اگر همه آن بود که از دلو خویش آب فراکوزه کسی کنی و یا برادر مسلمان پیشانی گشاده دار و چون از پیش تو برخیزد غیبت مکن». و حق تعالی به موسی (ع) وحی فرستاد که هر که غیبت کرد و توبه نکرد و بمیرد، اولین کسی باشد اندر دوزخ شود و هر که توبه کرد و بمیرد بازپسین کسی باشد که اندر بهشت شود». و جابر همی گوید، «با رسول خدا اندر سفر بودیم. بر دو گور بگذشت. گفت این هر دو اندر عذابند یکی برای غیبت و یکی آن که جامه از بشنج بول نگاه نداشتی آنگاه چوبی تر به دو پاره کرد و به سر گور ایشان به زمین فرو برد و گفت تا این خشک نشود عذاب ایشان سبکتر بود».
و چون مردی اقرار داد به زنا او را سنگسار فرمود. یکی گفت دیگری را که چنان که سنگ را نشانند وی را بنشاندند. پس رسول(ص) به مرداری بگذشت گفت، «بخورید این مردار را». گفتند، «مردار چگونه خوریم؟» گفت،«آنچه از گوشت آن برادر می خورید بتر از این است و گنده تر از این است در معصیت» و صحابه به روی گشاده یکدیگر را دیدند و غیبت یکدیگر نکردندی و این از فاضلترین عبادات دانستندی و خلاف این از نفاق شمردندی.
و قتاده رحمهم الله همی گوید، «عذاب قبر سه قسم است، یک ثلث آن از غیبت است و یم ثلث آن سخن چیدن و یک ثلث جامه از بول نگاه نداشتن» و عیسی (ع) با حواریان بر سگی مردار بگذشت گفتند، «این گنده چیزی است!» عیسی(ع) گفت، «آن سپیدی دندان وی سخت نیکو چیزی است» ایشان را بیاموخت که از هر چه بینند آن گویند که نیکوتر است. خوکی بر عیسی(ع) بگذشت. گفت، «برو به سلامت». گفتند، «یا روح الله! خوک را هم چنین می گویی؟» گفت، «زبان خود را خو فرا نکنم جز فراخیر». و علی بن الحسین رضی الله عنه یکی را دید که غیبت همی کرد. گفت، «خاموش که این نان خورش سگان دوزخ است».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۴ - فصل (بر ممدوح چه چیزها لازم است؟)
چون کسی را مدح کنند باید که از عجب و از کبر حذر کند و از خطر خاتمت بیندیشد که آن هیچ کس نداند و هرکه از دوزخ نرهد سگ و خوک از وی فاضلتر. و هیچ کس این نداند که رسته است و باید که باز اندیشد که اگر مادح جمله اسرار وی بداند مدح وی نگوید. به شکر مشغول باشد که حق تعالی باطن وی بر وی بپوشید و باید که کراهیت اظهار کند چون ثنای وی گوید و به دل نیز کاره باشد.
یکی را از بزرگان ثنا گفتند. گفت، «بارخدایا ایشان همی نمی دانند و تو همی دانی» و دیگری را مدح گفتند. گفت، «بارخدایا این مرد به من تقرب همی کند به چیزی که دشمن داری. تو را گواه گرفتم که به تو تقرب می کنم به دشمنی وی». و علی رضی الله عنه را ثنا گفتند گفت، «یارب مرا مگیر بدانمچه همی گویند از ثنای من بدانچه همی ندانند و مرا بهتر از آن کن که ایشان همی پندارند». و یکی علی رضی الله عنه را دوست نداشت بر وی ثنا گفت به نفاق گفت، «من کمتر از آنم که بر زبان داری و بیشتر از آنم که به دل داری».
یکی را از بزرگان ثنا گفتند. گفت، «بارخدایا ایشان همی نمی دانند و تو همی دانی» و دیگری را مدح گفتند. گفت، «بارخدایا این مرد به من تقرب همی کند به چیزی که دشمن داری. تو را گواه گرفتم که به تو تقرب می کنم به دشمنی وی». و علی رضی الله عنه را ثنا گفتند گفت، «یارب مرا مگیر بدانمچه همی گویند از ثنای من بدانچه همی ندانند و مرا بهتر از آن کن که ایشان همی پندارند». و یکی علی رضی الله عنه را دوست نداشت بر وی ثنا گفت به نفاق گفت، «من کمتر از آنم که بر زبان داری و بیشتر از آنم که به دل داری».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۹ - اصل ششم
بدان که شاخه های دنیا بسیار است و یکی از شاخه های وی مال و نعمت هاست و یکی جاه و حشمت و هم شاخه های دیگر دارد، اما فتنه مال عظیم است و عظیم ترین فتنه وی است و خدای سبحانه و تعالی وی را عقبه خوانده است و گفته است، «فلا اقتحم العقب و ما ادریک ما العقبه؛ فک رقبه او اطعام فی یوم ذی مسغبه» و هیچ عقبه سخت تر از این نیست از آن که از وی چاره نیست که وی با آن که سبب قضای شهوت است زاد آخرت است که از قوت و لباس و مسکن چاره نیست و این عین مال است و به مال به دست توان آورد، پس اندر نایافت وی صبر نیست و اندر وی سلامت نیست. اگر نباشد درویشی بود که از وی به وی بیم کفر است و. اگر باشد توانگری باشد که اندر وی خطر بطر است و درویش را دو حالت است یکی حرص و یکی قناعت. و قناعت محمود است و حریص را دو حالت است یکی طمع به مردمان و یکی کسب به دست خویش این محمود است و توانگر را نیز دو حالت است یکی بخل و امساک و دیگر دادن و سخاوت کردن و دهنده را دو حالت است یکی اسراف و دیگر اقتصار. و از این دو حالت یکی مذموم است و بدان دیگر آمیخته است و شناختن این هم مهم است. اندر جمله، مال از فایده و از آفات خالی نیست و فریضه است هردو را به شناختن تا از آفات وی حذر کنند و طلب وی به قدر فایده وی کنند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۰ - پیدا کردن کراهیت دوستی مال
خدای عزوجل همی گوید، «یا ایها الذین آمنوا لا تلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکر الله و من یفعل ذلک فالئک هم الخاسرون هرکه مال و فرزندان، وی را از ذکر خدای سبحانه و تعالی غافل گرداند وی از جمله زیانکاران است» و رسول (ص) گفت، «دوستی و جاه و مال و نفاق را اندر دل چنان رویاند که آب تره رویاند». و گفت (ص)، دو گرگ گرسنه در رمه گوسفند چندان تباهی نکنند که دوستی مال و جاه در دین مرد مسلمان کند» گفتند، «یا رسول الله بدترین امت که اند؟» گفت، «توانگران» و گفت، «پس از من قومی پدید آیند که طعامهای خوش گوناگون و جامهای لونالون و زنان نیکو روی و اسبان گرانمایه همی دارند و شکم ایشان به اندکی سیر نشود و به بسیاری نیز قناعت نکنند. همه همت ایشان دنیا باشد، دنیا را به خدایی گرفته باشند و هرچه کنند برای دنیا کنند عزیمت است از من که محمدم که هرکه ایشان را دریابد از فرزندان فرزندان شما که بر ایشان سلام نکنند و بیمار ایشان را نپرسند و از پس جنازه ایشان فرا نشوند و بزرگان ایشان را حرمت ندارند و هرکه کند یاور باشد بر ویران کردن مسلمانی».
و گفت، «دنیا به اهل دنیا بگذارید که هرکه از وی چیزی فرا گرفت بیش از کفایت خویش اندر هلاک افتاد». و گفت، «آدمی همه گویند مال من مال من. چیست تو را از مال تو جز آن که بخوری و نیست کنی یا بپوشی و کهنه کنی و یا به صدقه بدهی و جاودانه بگذاری؟»
و یکی فرا رسول (ص) گفت که چه سبب است که هیچ گونه برگ مرگ ندارم؟» گفت، «مال داری؟» گفت، «دارم» گفت، «از پیش بفرست یعنی به صدقه بده که دل مرد با آن مال به هم باشد. اگر بگذارد خواهد که بماند و اگر بفرستد خواهد که برود». و گفت، «دوستان آدمی سه اند: یکی با وی وفا کند تا به مرگ و یکی تا به کنار گور و یکی تا به قیامت. آن که تا مرگ بیش وفا ندارد مال است و آن که تا به لب گور بیش وفا ندارد اهل وفرزند و قرابت است و آن که تا به قیامت با وی بود کردار وی بود.» و گفت، «چون آدمی بمیرد مردمان گویند چه باز گذاشت و فرشتگان گویند چه از پیش بفرستاد؟» و گفت، «ضیاع مسازید که آنگاه دنیا را دوست گیرید».
و حواریان فرا عیسی (ع) گفتند، «سبب چیست که تو بر آب می روی و ما نمی توانیم؟» گفت، «قدر زر و سیم اندر دل شما چگونه است؟» گفتند، «نیکو»، گفت، «نزدیک من با خاک برابر است».
آثار یکی بودردا رضی الله عنه را برنجانید. گفت، «بارخدایا تندرستی و عمر دراز و مال بسیارش ارزانی دار». و این بدترین دعاهاست که هرکه را این دادند لابد بطر و غفلت وی را از آخرت غافل کند و هلاک شود. و علی (ع) درمی بر کف دست نهاد و گفت، «تو آنی که تا از دست من نروی مرا هیچ سود نکنی». و حسن بصری رحمهم الله گوید، به خدای که هیچ کس زر و سیم را عزیز نداشت که نه خدای سبحانه و تعالی وی را خوار و ذلیل نکرد». و چنین گفته اند که اول درم و دینار که در دنیا بزدند ابلیس آن را برگرفت و در چشم مالید و بوسه همی داد و همی گفت، «هرکه تو را دوست دارد بنده من است».
و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «دینار و درم کژدم است. دست به وی مبرید تا افسون وی بندانید، اگرنه زهر وی تو را هلاک کند». گفتند، «افسون وی چیست؟» گفت، «دخلی از حلال بود و خرجی به حق». و مسلمه بن عبدالملک اندر نزدیک عمر بن عبدالعزیز شد وقت وفات وی و گفت، «یا امیر المومنین! کاری بکردی که هیچ کس نکرده است. سیزده فرزند داری و ایشان را درمی و دیناری بنگذاشتی». گفت، «مرا راست باز نشانید». وی را بازنشاندند. گفت، «ملک ایشان را به دیگری ندادم و ملک دیگری به ایشان ندادم. و فرزندان من از دو بیرون نه اند: یا شایسته و مطیع باشند یا ناشایسته. آن که شایسته و مطیع حق سبحانه و تعالی باشد، وی را خود حق سبحانه و تعالی بسنده است و اگر ناشایسته است به هر صفت که افتد باک ندارم».
و محمد بن کعب القرضی رحمهم الله مال بسیار داشت. گفتند، «برای کودکان بگذار». گفت، «نه که این مال برای خویش بگذارم نزد حق سبحانه تعالی و خدای را سبحانه و تعالی بگذارم برای فرزندان تا ایشان را خود نیکو دارد». و یحیی بن معاذ گوید، «دو معصیت است مالدار را به وقت مرگ که هیچ کس را آن نیست. یکی آن که مال همه از وی فرا ستانند. دیگر آن که وی را به همه بگیرند. و نعوذ بالله من ذلک».
و گفت، «دنیا به اهل دنیا بگذارید که هرکه از وی چیزی فرا گرفت بیش از کفایت خویش اندر هلاک افتاد». و گفت، «آدمی همه گویند مال من مال من. چیست تو را از مال تو جز آن که بخوری و نیست کنی یا بپوشی و کهنه کنی و یا به صدقه بدهی و جاودانه بگذاری؟»
و یکی فرا رسول (ص) گفت که چه سبب است که هیچ گونه برگ مرگ ندارم؟» گفت، «مال داری؟» گفت، «دارم» گفت، «از پیش بفرست یعنی به صدقه بده که دل مرد با آن مال به هم باشد. اگر بگذارد خواهد که بماند و اگر بفرستد خواهد که برود». و گفت، «دوستان آدمی سه اند: یکی با وی وفا کند تا به مرگ و یکی تا به کنار گور و یکی تا به قیامت. آن که تا مرگ بیش وفا ندارد مال است و آن که تا به لب گور بیش وفا ندارد اهل وفرزند و قرابت است و آن که تا به قیامت با وی بود کردار وی بود.» و گفت، «چون آدمی بمیرد مردمان گویند چه باز گذاشت و فرشتگان گویند چه از پیش بفرستاد؟» و گفت، «ضیاع مسازید که آنگاه دنیا را دوست گیرید».
و حواریان فرا عیسی (ع) گفتند، «سبب چیست که تو بر آب می روی و ما نمی توانیم؟» گفت، «قدر زر و سیم اندر دل شما چگونه است؟» گفتند، «نیکو»، گفت، «نزدیک من با خاک برابر است».
آثار یکی بودردا رضی الله عنه را برنجانید. گفت، «بارخدایا تندرستی و عمر دراز و مال بسیارش ارزانی دار». و این بدترین دعاهاست که هرکه را این دادند لابد بطر و غفلت وی را از آخرت غافل کند و هلاک شود. و علی (ع) درمی بر کف دست نهاد و گفت، «تو آنی که تا از دست من نروی مرا هیچ سود نکنی». و حسن بصری رحمهم الله گوید، به خدای که هیچ کس زر و سیم را عزیز نداشت که نه خدای سبحانه و تعالی وی را خوار و ذلیل نکرد». و چنین گفته اند که اول درم و دینار که در دنیا بزدند ابلیس آن را برگرفت و در چشم مالید و بوسه همی داد و همی گفت، «هرکه تو را دوست دارد بنده من است».
و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «دینار و درم کژدم است. دست به وی مبرید تا افسون وی بندانید، اگرنه زهر وی تو را هلاک کند». گفتند، «افسون وی چیست؟» گفت، «دخلی از حلال بود و خرجی به حق». و مسلمه بن عبدالملک اندر نزدیک عمر بن عبدالعزیز شد وقت وفات وی و گفت، «یا امیر المومنین! کاری بکردی که هیچ کس نکرده است. سیزده فرزند داری و ایشان را درمی و دیناری بنگذاشتی». گفت، «مرا راست باز نشانید». وی را بازنشاندند. گفت، «ملک ایشان را به دیگری ندادم و ملک دیگری به ایشان ندادم. و فرزندان من از دو بیرون نه اند: یا شایسته و مطیع باشند یا ناشایسته. آن که شایسته و مطیع حق سبحانه و تعالی باشد، وی را خود حق سبحانه و تعالی بسنده است و اگر ناشایسته است به هر صفت که افتد باک ندارم».
و محمد بن کعب القرضی رحمهم الله مال بسیار داشت. گفتند، «برای کودکان بگذار». گفت، «نه که این مال برای خویش بگذارم نزد حق سبحانه تعالی و خدای را سبحانه و تعالی بگذارم برای فرزندان تا ایشان را خود نیکو دارد». و یحیی بن معاذ گوید، «دو معصیت است مالدار را به وقت مرگ که هیچ کس را آن نیست. یکی آن که مال همه از وی فرا ستانند. دیگر آن که وی را به همه بگیرند. و نعوذ بالله من ذلک».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۴ - آفات مال
و آفات وی به بعضی در دنیاست و بعضی در دین اما دینی سه نوع است:
نوع اول آن که راه معصیت و فسق و بعضی بر وی آسان کند. و شهوات اندر باطن آدمی متقاضی معاصی است، ولکن عجز یکی از اسباب عصمت است. چون قدرت پدید آید، اگر در معصیت افتد، هلاک شود و اگر صبر کند صبر با قدرت دشوارتر بود.
نوع دوم آن که اگر مرد اندر دین قوی باشد و از معصیت خویشتن نگاه تواند داشت از تنعم اندر مباحات نگاه نتواند داشت و هرکه را این توانایی باشد که با قدرت توانگری نان جوین خورد و جامه درشت پوشد چنان که سلیمان (ع) همی کرد اندر مملکت و فرمان روایی که از کسب دست به اندک طعام مختصر و جامه درشت قانع بود.
و این کس چون در تنعم افتاد و تن بر آن راست ایستاد و عادت فرا تنعم کرد از آن صبر نتوان کرد و دنیا بهشت وی شود و مرگ را کاره باشد. و همیشه اسباب تنعم از حلال به دست نتواند آورد و از شبهات به دست آوردن گیرد و بی قوت سلطان به دست نتواند آورد، اندر مداهنت و ریا و نفاق و خیانت سلاطین افتد. چون به ایشان نزدیک شود اندر خطر قصد و کراهیت ایشان افتد. و چون مقرب گردد، مر او را حسد کنند و دشمنان پدید آیند که قصد وی کنند و برنجانند و وی نیز در مکافات آن ایستد و به عداوت برخیزد و منافست و محاسدت پدید آید. و این اخلاق سبب همه معصیتهاست که دروغ و غیبت و بدخواستن خلق و جمله معاصی دل و زبان از آن پدید آید و معنی دوستی دنیا که سر همه گناهان است این است که این همه شاخه ها فروع وی است و این نه یک آفت است و نه ده و نه صد بلکه خود اندر عدد نیاید که این هاویه است که قعر آن پیدا نیست، چنان که هاویه دوزخ که برای این قوم آفریده اند.
نوع سوم و از این هیچ کس خلاص نیابد الا من عصمه الله آن که اگر معصیت نکند و تنعم نکند و از شبهات دور باشد و راه ورع نگاه دارد تا از حلال ستاند و به حق بنهد، آخر به نگاهداشت آن دلمشغول بود و آن دلمشغولی او را از ذکر خدای سبحانه و تعالی و از فکر در جلال و عظمت حق سبحانه و تعالی بازدارد که سر و لباب همه عبادات آن است که ذکر حق تعالی بر وی غالب شود چنان که انس به وی گیرد و از هرچه جز وی است مستغنی شود و این دلی فارغ خواهد که به هیچ چیز دیگر مشغول نبود.
و مالدار اگر ضیاع دارد، بیشتر اوقات اندر فکر عمارت و خصومت شرکا و گزاردن خراج و محاسبت برزیگران باشد و اگر تجارت دارد اندر خصونت انباز و تقصیر وی و تدبیر سفر و معاملتی طلب کردن که سود آن بسیار بود، همیشه در این و مثل این مشغول بود و اگر گوسفند و دیگر چهارپای دارد همین سبیل بود. و هیچ مال بی مشغله تر از آن نبود که به مثل گنجی دارد اندر زیر زمین و به قدر حاجت خرج می کند. همیشه به نگاهداشتن آن و بیم آن که کسی نبرد و طمع کند یا بداند مشغول باید بود. و وادیهای اندیشه اهل دنیا را نهایت نبود و هرکه خواهد که با دنیا باشد و فارغ بود همچنان باشد که کسی خواهد که درآب شود و تر نشود و این ممکن نشود.
این است فواید و آفات مال. چون زیرکان در این نگاه کردند بدانستند که قدر کفایت از وی تریاق است و زیادت آن همه زهر است و رسول (ص) اهل بیت خویش را قدر کفایت خواست و گفت، «هرکه از کفایت زیادت فرا گرفت هلاک خویش همی گیرد و نمی داند، اما بیکبار برانداختن تا هیچ نماند و به حاجت خویش دلمشغول باشد این مکروه است و نشاید در شرع چنان که حق تعالی گفت، «و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا».
نوع اول آن که راه معصیت و فسق و بعضی بر وی آسان کند. و شهوات اندر باطن آدمی متقاضی معاصی است، ولکن عجز یکی از اسباب عصمت است. چون قدرت پدید آید، اگر در معصیت افتد، هلاک شود و اگر صبر کند صبر با قدرت دشوارتر بود.
نوع دوم آن که اگر مرد اندر دین قوی باشد و از معصیت خویشتن نگاه تواند داشت از تنعم اندر مباحات نگاه نتواند داشت و هرکه را این توانایی باشد که با قدرت توانگری نان جوین خورد و جامه درشت پوشد چنان که سلیمان (ع) همی کرد اندر مملکت و فرمان روایی که از کسب دست به اندک طعام مختصر و جامه درشت قانع بود.
و این کس چون در تنعم افتاد و تن بر آن راست ایستاد و عادت فرا تنعم کرد از آن صبر نتوان کرد و دنیا بهشت وی شود و مرگ را کاره باشد. و همیشه اسباب تنعم از حلال به دست نتواند آورد و از شبهات به دست آوردن گیرد و بی قوت سلطان به دست نتواند آورد، اندر مداهنت و ریا و نفاق و خیانت سلاطین افتد. چون به ایشان نزدیک شود اندر خطر قصد و کراهیت ایشان افتد. و چون مقرب گردد، مر او را حسد کنند و دشمنان پدید آیند که قصد وی کنند و برنجانند و وی نیز در مکافات آن ایستد و به عداوت برخیزد و منافست و محاسدت پدید آید. و این اخلاق سبب همه معصیتهاست که دروغ و غیبت و بدخواستن خلق و جمله معاصی دل و زبان از آن پدید آید و معنی دوستی دنیا که سر همه گناهان است این است که این همه شاخه ها فروع وی است و این نه یک آفت است و نه ده و نه صد بلکه خود اندر عدد نیاید که این هاویه است که قعر آن پیدا نیست، چنان که هاویه دوزخ که برای این قوم آفریده اند.
نوع سوم و از این هیچ کس خلاص نیابد الا من عصمه الله آن که اگر معصیت نکند و تنعم نکند و از شبهات دور باشد و راه ورع نگاه دارد تا از حلال ستاند و به حق بنهد، آخر به نگاهداشت آن دلمشغول بود و آن دلمشغولی او را از ذکر خدای سبحانه و تعالی و از فکر در جلال و عظمت حق سبحانه و تعالی بازدارد که سر و لباب همه عبادات آن است که ذکر حق تعالی بر وی غالب شود چنان که انس به وی گیرد و از هرچه جز وی است مستغنی شود و این دلی فارغ خواهد که به هیچ چیز دیگر مشغول نبود.
و مالدار اگر ضیاع دارد، بیشتر اوقات اندر فکر عمارت و خصومت شرکا و گزاردن خراج و محاسبت برزیگران باشد و اگر تجارت دارد اندر خصونت انباز و تقصیر وی و تدبیر سفر و معاملتی طلب کردن که سود آن بسیار بود، همیشه در این و مثل این مشغول بود و اگر گوسفند و دیگر چهارپای دارد همین سبیل بود. و هیچ مال بی مشغله تر از آن نبود که به مثل گنجی دارد اندر زیر زمین و به قدر حاجت خرج می کند. همیشه به نگاهداشتن آن و بیم آن که کسی نبرد و طمع کند یا بداند مشغول باید بود. و وادیهای اندیشه اهل دنیا را نهایت نبود و هرکه خواهد که با دنیا باشد و فارغ بود همچنان باشد که کسی خواهد که درآب شود و تر نشود و این ممکن نشود.
این است فواید و آفات مال. چون زیرکان در این نگاه کردند بدانستند که قدر کفایت از وی تریاق است و زیادت آن همه زهر است و رسول (ص) اهل بیت خویش را قدر کفایت خواست و گفت، «هرکه از کفایت زیادت فرا گرفت هلاک خویش همی گیرد و نمی داند، اما بیکبار برانداختن تا هیچ نماند و به حاجت خویش دلمشغول باشد این مکروه است و نشاید در شرع چنان که حق تعالی گفت، «و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۵ - پیدا کردن آفات طمع و حرص و فایده قناعت
بدان که طمع از جمله اخلاق مذموم است و مذلت اندر حال نقد بود و خجلت به آخر کار چون طمع برنیاید و بسیار اخلاق بد از وی تولد کند که هرکه به کسی طمع دارد با وی مداهنت کند و نفاق کند و به عبارت ریا کند و بر استخفاف و باطل وی صبر کند. و آدمی را حریص آفریده اند که بدان که دارد هرگز قناعت نکند و جز به قناعت از حرص و طمع نرهد.
و رسول (ص) گفت، «اگر آدمی را دو وادی پر زر بودی، وادی سیم خواهد و جز خاک اندرون آدمی پر نگرداند». و گفت،(ص) «همه چیز از آدمی پیر گردد الا دو چیز. امید زندگانی و دوستی مال». و گفت، «خنک آن کسی است که راه اسلام به وی نمودن و قدرت کفایت به وی دادند و بدان قناعت کرد». و گفت، «روح القدس در من دمید که هیچ بنده ای نمیرد تا روزی وی به تمام نرسد. از خدای تعالی بترسید و طلب دنیا به آهستگی کنید» یعنی مبالغت بر حرص مکنید و از حد مبرید.
و گفت، «از شبهات ها حذر کن تا عابدترین خلق باشی و به آنچه داری قناعت کن تا شاکرترین خلق تو باشی و خلق را آن پسند که خود را پسندی تا مومن باشی» و عوف بن مالک رحمهم الله گفت، «نزدیک رسول (ص) بودیم هفت یا هشت کس، گفت، «بیعت بکنید با رسول خدای»، گفتیم، «بر چه بیعت کنیم؟» گفت، «بیعت بکنید که خدای را بپرستید و پنج نماز به پای دارید و هرچه فرماید به سمع و طاعت پیش روید» و یک سخن آهسته گفت، «و از هیچ کس سوال مکنید» و این قوم پس از آن چنان بودند که اگر تازیانه ای از دست ایشان بیفتادی فراکس نگفتندی که به من ده و موسی (ع) گفت، «یارب از بندگان تو که توانگرتر؟» گفت، «آن که قناعت بکند بدانچه من بدهم». گفت، «که عادلتر؟» گفت، «آن که انصاف از خود بدهد».
و محمد بن واسع رحمهم الله نان خشک در آب کردی و می خوردی و می گفتی که هرکه بدین قناعت کند از همه خلق بی نیاز بود. ابن مسعود رحمهم الله گفت، «هر روز فرشته منادی کنند که یا پسر آدم! اندکی که تو را کفایت بود بهتر از بسیاری که تو را کفایت نبود و از آن بطر و غفلت بود». و سمیط بن عجلان گوید که شکم تو به دستی دربدستی بیش نیست. چرا باید که تو را به دوزخ برد؟ و در خبر است که حق تعالی می گوید، «یابن آدم! اگر همه دنیا تو را دهم نصیب تو از آن جز قوتی نخواهد بود. چون بیش از قوت ندهم و مشغله و حساب بر دیگران نهم چه نیکوئی بیش از آن بود که با تو کرده باشم؟» و یکی از حکما می گوید، «هیچ کس به رنج صبورتر از حریص مطمع نبود و هیچ کس را عیش خوشتر از قانع نبود و هیچ کس اندوهگین تر از حسود نبود و هیچ کس سبکبارتر از آن کس نبود که به ترک دنیا بگوید و هیچ کس پشیمانتر از عالم بدکردار نبود.
شعبی همی گوید که صیادی گنجشکی بگرفت. گفت، «مرا چه خواهی کرد؟» گفت، «بکشم و بخورم». گفت، «از خوردن من چیزی نیاید. اگر مرا رها کنی سه سخن به تو آموزم که تو را بهتر است از خوردن من». گفت، «بگوی». مرغ گفت، «یک سخن در دست تو بگویم و یکی آن وقت که مرا رها کنی و یکی آن وقت که بر کوه شوم». گفت، «اول بگو»، گفت، «هرچه از دست تو بشد بدان حسرت مخور». رها کرد و بر درخت نشست. گفت، «دیگری بگوی». گفت، «محال هرگز باور مکن» و پرید و بر سر کوه نشست و گفت، «ای بدبخت! اگر مرا بکشتی اندر شکم من دو دانه مروارید بودی و هر یکی بیست مثقال. توانگر شدی که هرگز درویشی به تو راه نیافتی». مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت همی خورد. گفت، «باری سیم بگوی» گفت، «تو آن دو سخن فراموش کردی، سیم چه کنی؟ تو را گفتم بر گذشته اندوه مخور و گفتم محال باور مکن، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد. اندر شکم من دو مروارید چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودی چون از دست تو بشد غم خوردن چه فایده؟» این بگفت و بپرید.
و این مثل برای آن گفته همی آید تا معلوم شود که چون طمع پدید آید همه محالات باور کند. و ابن السماک رحمهم الله گوید، «طمع رسنی است بر گردن و بندی است بر پا. رسن از گردن خود بیرون کن تا بند از پای برخیزد».
و رسول (ص) گفت، «اگر آدمی را دو وادی پر زر بودی، وادی سیم خواهد و جز خاک اندرون آدمی پر نگرداند». و گفت،(ص) «همه چیز از آدمی پیر گردد الا دو چیز. امید زندگانی و دوستی مال». و گفت، «خنک آن کسی است که راه اسلام به وی نمودن و قدرت کفایت به وی دادند و بدان قناعت کرد». و گفت، «روح القدس در من دمید که هیچ بنده ای نمیرد تا روزی وی به تمام نرسد. از خدای تعالی بترسید و طلب دنیا به آهستگی کنید» یعنی مبالغت بر حرص مکنید و از حد مبرید.
و گفت، «از شبهات ها حذر کن تا عابدترین خلق باشی و به آنچه داری قناعت کن تا شاکرترین خلق تو باشی و خلق را آن پسند که خود را پسندی تا مومن باشی» و عوف بن مالک رحمهم الله گفت، «نزدیک رسول (ص) بودیم هفت یا هشت کس، گفت، «بیعت بکنید با رسول خدای»، گفتیم، «بر چه بیعت کنیم؟» گفت، «بیعت بکنید که خدای را بپرستید و پنج نماز به پای دارید و هرچه فرماید به سمع و طاعت پیش روید» و یک سخن آهسته گفت، «و از هیچ کس سوال مکنید» و این قوم پس از آن چنان بودند که اگر تازیانه ای از دست ایشان بیفتادی فراکس نگفتندی که به من ده و موسی (ع) گفت، «یارب از بندگان تو که توانگرتر؟» گفت، «آن که قناعت بکند بدانچه من بدهم». گفت، «که عادلتر؟» گفت، «آن که انصاف از خود بدهد».
و محمد بن واسع رحمهم الله نان خشک در آب کردی و می خوردی و می گفتی که هرکه بدین قناعت کند از همه خلق بی نیاز بود. ابن مسعود رحمهم الله گفت، «هر روز فرشته منادی کنند که یا پسر آدم! اندکی که تو را کفایت بود بهتر از بسیاری که تو را کفایت نبود و از آن بطر و غفلت بود». و سمیط بن عجلان گوید که شکم تو به دستی دربدستی بیش نیست. چرا باید که تو را به دوزخ برد؟ و در خبر است که حق تعالی می گوید، «یابن آدم! اگر همه دنیا تو را دهم نصیب تو از آن جز قوتی نخواهد بود. چون بیش از قوت ندهم و مشغله و حساب بر دیگران نهم چه نیکوئی بیش از آن بود که با تو کرده باشم؟» و یکی از حکما می گوید، «هیچ کس به رنج صبورتر از حریص مطمع نبود و هیچ کس را عیش خوشتر از قانع نبود و هیچ کس اندوهگین تر از حسود نبود و هیچ کس سبکبارتر از آن کس نبود که به ترک دنیا بگوید و هیچ کس پشیمانتر از عالم بدکردار نبود.
شعبی همی گوید که صیادی گنجشکی بگرفت. گفت، «مرا چه خواهی کرد؟» گفت، «بکشم و بخورم». گفت، «از خوردن من چیزی نیاید. اگر مرا رها کنی سه سخن به تو آموزم که تو را بهتر است از خوردن من». گفت، «بگوی». مرغ گفت، «یک سخن در دست تو بگویم و یکی آن وقت که مرا رها کنی و یکی آن وقت که بر کوه شوم». گفت، «اول بگو»، گفت، «هرچه از دست تو بشد بدان حسرت مخور». رها کرد و بر درخت نشست. گفت، «دیگری بگوی». گفت، «محال هرگز باور مکن» و پرید و بر سر کوه نشست و گفت، «ای بدبخت! اگر مرا بکشتی اندر شکم من دو دانه مروارید بودی و هر یکی بیست مثقال. توانگر شدی که هرگز درویشی به تو راه نیافتی». مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت همی خورد. گفت، «باری سیم بگوی» گفت، «تو آن دو سخن فراموش کردی، سیم چه کنی؟ تو را گفتم بر گذشته اندوه مخور و گفتم محال باور مکن، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد. اندر شکم من دو مروارید چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودی چون از دست تو بشد غم خوردن چه فایده؟» این بگفت و بپرید.
و این مثل برای آن گفته همی آید تا معلوم شود که چون طمع پدید آید همه محالات باور کند. و ابن السماک رحمهم الله گوید، «طمع رسنی است بر گردن و بندی است بر پا. رسن از گردن خود بیرون کن تا بند از پای برخیزد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۶ - پیدا کردن علاج حرص و طمع
بدان که داروی وی معجونی است از تلخی صبر و شیرینی علم و دشواری عمل و همه داروهای بیماری دل از این اخلاط باشد و حاصل این علاج پنج چیز است:
علاج اول عمل است، چنان که خرج خویش با اندکی آورد. به جامه درشت و نان تهی قناعت کند و نان خورش گاه گاه اینقدر بی طمع و بی حرص به دست می آید. و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که نجات خلق اندر آن است. ترسیدن از خدای سبحانه و تعالی اندر سر و آشکارا و خرج کردن بنوا در درویشی و توانگری و انصاف دادن اندر خشم و خشنودی». و یکی بودردا رضی الله عنه را دید که هسته خرما می چید و می گفت، «رفق در معیشت نگاهداشتن از فقه مرد بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه خرج بنوا کند حق تعالی او را بی نیاز کند. و هرکه خرج بی نوا کند وی را درویشی داد و هرکه خدای را یاد کند حق تعالی وی را دوست دارد». و گفت (ص)، «خرج به تدبیر و آهستگی یک نیمه معیشت است».
علاج دوم آن که چون کفایت روز یافت، دل اندر مستقبل چندان نبندد که امل وی دراز شود و آرام نگیرد در طلب آن و شیطان او را غلبه کند، چنان که گفت، «الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء» خواهد که تو را از بیم رنج درویشی فردا امروز به نقد اندر رنج دارد و بر تو همی خندد که باشد که خود فردا نیاید و اگر بیاید رنج آن بیش از آن نخواهد بود که امروز به نقد خود را در آن افکند. و حذر از این بدان بود که بداند روزی به سبب حرص حریص زیادت نشود و آنچه مقدر است لابد برسد. رسول (ص) به ابن مسعود بگذشت و او را سخت اندوهگین دید. او را گفت، «غم بسیار بر دل منه که هرچه تقدیر کرده باشد بشود و آنچه روزی توست برسد لابد» و باید که بداند که روزی بنده بیشتر از جایی بود که نپندارد، چنان که گفت، «و من یتق الله یجعل مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب» و سفیان ثوری گفت، «پرهیزگار باش که هرگز هیچ پرهیزگار از گرسنگی نمرد». یعنی حق سبحانه و تعالی دل خلق بر تو چنان گرداند که به شفقت کفایت تو ناخواسته همی رساند. و بوحازم رحمهم الله گفت، «هرچه هست دو قسم است. آنچه روزی من است بی تعجیل من برسد و آنچه روزی من نیست به جهد همه اهل آسمان و زمین به من نرسد.
علاج سوم آن که بداند که اگر طمع نکند و صبر کند رنجور شود و اگر طمع کند و صبر نکند هم خوار شود و هم رنجور و به این ملوم باشد و اندر خطر عقاب آخرت بود و بدان ثواب یابد و ستوده بود، آخر رنجی با ثواب و ستودگی و عزّ نفس اولیتر از رنجی با مذلت و نکوهش و بیم عقوبت. و رسول (ص) گفت، «عزّ مومن اندر آن بود که از خلق بی نیاز باشد». و علی بن ابیطالب (ع) گوید که هرکه تو را به وی حاجت است اسیر وی گشتی و هرکه را به تو حاجت است امیر وی گشتی.
علاج چهارم آن که اندیشه کند که تا این حرص و طمع برای چه می کند. اگر برای تنعم شکم همی کند خر و گاو از وی بیش خورد و اگر برای شهوت فرج کند، خوک و خرس از وی بیش بود و اگر برای تجمل و جامه نیکو کند، جهودان را نیز آن باشد و اگر طمع ببرد و به اندکی قناعت کند، خویشتن را هیچ نظر نبیند مگر انبیاء و اولیاء و چون مانند این قوم باشد بهتر از مانند جانوران.
علاج پنجم آن که از آفت مال بیندیشد که چون بسیار بود اندر دنیا، اندر خطر آفات بود و اندر آخرت به پانصد سال پس از درویشان در بهشت شود. باید کههمیشه در کسی نگرد که دون وی باشد در دنیا و بدان شکر کند و در توانگران ننگرد. و رسول (ص) می گوید، «در کسی نگرید که درون شما باشد در دنیا» و ابلیس همیشه فرمان می نماید که چرا قناعت کنی؟ فلان و فلان چندین مال دارند. و چون پرهیز کنی گوید چرا حذر کنی؟ فلان و فلان عالم حذر نمی کنند و حرام همی خورند. و در دنیا کسی فرا پیش می دارد که توانگر تر از تو بود و در دین آن را که کم از تو بود. و سعادت تواند و عکس این بود که همیشه باید اندر دین در بزرگان متقی نگه کنی تا خویشتن را مقصر بینی و اندر دنیا اندر درویشان نگه کنی تا خویش را توانگر بینی.
علاج اول عمل است، چنان که خرج خویش با اندکی آورد. به جامه درشت و نان تهی قناعت کند و نان خورش گاه گاه اینقدر بی طمع و بی حرص به دست می آید. و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که نجات خلق اندر آن است. ترسیدن از خدای سبحانه و تعالی اندر سر و آشکارا و خرج کردن بنوا در درویشی و توانگری و انصاف دادن اندر خشم و خشنودی». و یکی بودردا رضی الله عنه را دید که هسته خرما می چید و می گفت، «رفق در معیشت نگاهداشتن از فقه مرد بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه خرج بنوا کند حق تعالی او را بی نیاز کند. و هرکه خرج بی نوا کند وی را درویشی داد و هرکه خدای را یاد کند حق تعالی وی را دوست دارد». و گفت (ص)، «خرج به تدبیر و آهستگی یک نیمه معیشت است».
علاج دوم آن که چون کفایت روز یافت، دل اندر مستقبل چندان نبندد که امل وی دراز شود و آرام نگیرد در طلب آن و شیطان او را غلبه کند، چنان که گفت، «الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء» خواهد که تو را از بیم رنج درویشی فردا امروز به نقد اندر رنج دارد و بر تو همی خندد که باشد که خود فردا نیاید و اگر بیاید رنج آن بیش از آن نخواهد بود که امروز به نقد خود را در آن افکند. و حذر از این بدان بود که بداند روزی به سبب حرص حریص زیادت نشود و آنچه مقدر است لابد برسد. رسول (ص) به ابن مسعود بگذشت و او را سخت اندوهگین دید. او را گفت، «غم بسیار بر دل منه که هرچه تقدیر کرده باشد بشود و آنچه روزی توست برسد لابد» و باید که بداند که روزی بنده بیشتر از جایی بود که نپندارد، چنان که گفت، «و من یتق الله یجعل مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب» و سفیان ثوری گفت، «پرهیزگار باش که هرگز هیچ پرهیزگار از گرسنگی نمرد». یعنی حق سبحانه و تعالی دل خلق بر تو چنان گرداند که به شفقت کفایت تو ناخواسته همی رساند. و بوحازم رحمهم الله گفت، «هرچه هست دو قسم است. آنچه روزی من است بی تعجیل من برسد و آنچه روزی من نیست به جهد همه اهل آسمان و زمین به من نرسد.
علاج سوم آن که بداند که اگر طمع نکند و صبر کند رنجور شود و اگر طمع کند و صبر نکند هم خوار شود و هم رنجور و به این ملوم باشد و اندر خطر عقاب آخرت بود و بدان ثواب یابد و ستوده بود، آخر رنجی با ثواب و ستودگی و عزّ نفس اولیتر از رنجی با مذلت و نکوهش و بیم عقوبت. و رسول (ص) گفت، «عزّ مومن اندر آن بود که از خلق بی نیاز باشد». و علی بن ابیطالب (ع) گوید که هرکه تو را به وی حاجت است اسیر وی گشتی و هرکه را به تو حاجت است امیر وی گشتی.
علاج چهارم آن که اندیشه کند که تا این حرص و طمع برای چه می کند. اگر برای تنعم شکم همی کند خر و گاو از وی بیش خورد و اگر برای شهوت فرج کند، خوک و خرس از وی بیش بود و اگر برای تجمل و جامه نیکو کند، جهودان را نیز آن باشد و اگر طمع ببرد و به اندکی قناعت کند، خویشتن را هیچ نظر نبیند مگر انبیاء و اولیاء و چون مانند این قوم باشد بهتر از مانند جانوران.
علاج پنجم آن که از آفت مال بیندیشد که چون بسیار بود اندر دنیا، اندر خطر آفات بود و اندر آخرت به پانصد سال پس از درویشان در بهشت شود. باید کههمیشه در کسی نگرد که دون وی باشد در دنیا و بدان شکر کند و در توانگران ننگرد. و رسول (ص) می گوید، «در کسی نگرید که درون شما باشد در دنیا» و ابلیس همیشه فرمان می نماید که چرا قناعت کنی؟ فلان و فلان چندین مال دارند. و چون پرهیز کنی گوید چرا حذر کنی؟ فلان و فلان عالم حذر نمی کنند و حرام همی خورند. و در دنیا کسی فرا پیش می دارد که توانگر تر از تو بود و در دین آن را که کم از تو بود. و سعادت تواند و عکس این بود که همیشه باید اندر دین در بزرگان متقی نگه کنی تا خویشتن را مقصر بینی و اندر دنیا اندر درویشان نگه کنی تا خویش را توانگر بینی.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۲ - پیدا کردن افسون مال
بدان که مثل مال همچون مار است که اندر وی زهر و تریاک است چنان که گفتیم و هرکه افسون مار نداند و دست به وی برد هلاک شود. و بدان سبب است که روا نیست که کسی گوید اندر صحابه کسانی بودند که توانگر بودند چون عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه پس در توانگری عیبی نیست و این همچنان بود که کودکی معزمی می بیند که دست فرا مار کند و اندر سله جمع همی کند. پندارد که از آن همی برگیرد که نرم است و اندر دست خوش است. وی نیز به گرفتن ایستد و ناگاه هلاک شود.
و افسون مال پنج است:
اول آن که بدانی که مال را به چه آفریده اند، چنان که گفتیم که برای ساز قوت و جامه و مسکن که ضرورت تن آدمی است. و تن برای حواس است و حواس برای عقل است و عقل برای دل تا به معرفت حق تعالی آراسته شود. چون این بدانست، دل اندر وی به قدر مقصود وی بندد و اندر آن مقصود حکمت وی به کار دارد.
دوم آن که جهت دخل نگاه دارد تا از حرام و شبهت و از جهتی که اندر مروت قدح کند چون رشوت و گدایی و مزد حمامی و امثال این نبود.
سوم آن که مقدار وی نگاه دارد تا پیش از حاجت جمع نکند و هرچه زیادت از حاجت است که نه برای زاد راه دین بدان حاجت است حق اهل حاجت شناسد. چون محتاجی پدید آید زیادت از حاجت از آن وی است. از وی بازنگیرد. اگر قوت ایثار ندارد اندر محل حاجت تقصیر نکند.
چهارم آن که خرج نگاه دارد تا جز به اقتصار به کار نبرد و به اندک قناعت کند و به حق خرج کند که خرج کردن نه به حق همچون کسب کردن نه از حق است.
پنجم آن که نیت اندر دخل و خرج نگاهداشت درست کند و نیکو. آنچه به دست آورد برای فراغت عبادت به دست آورد و آنچه دست بدارد برای زهد و استحقار دنیا دست بدارد و برای آن تا دل از اندیشه وی صیانت کند که به ذکر حق تعالی پردازد و آنچه نگاه دارد برای حاجتی مهم نگاه دارد که اندر راه دین بود و اندر فراغت راه دین. و منتظر حاجت باشد تا خرج کند و چون چنین کند مال وی را زیان ندارد و نصیب وی از مال تریاق باشد نه زهر.
و برای این گفت علی مرتضی (ع)، «اگر کسی هرچه روی زمین مال است به دست آورد وی زاهد است اگرچه توانگرترین خلق است و اگر به ترک همه بگوید و نه برای حق تعالی است، وی زاهد نیست». باید که نیت کار عبادت و راه آخرت بود تا بر حرکت که کند. اگر همه قضای حاجت بود یا طعام خوردن بود، همه عبادت بود و بر همه ثواب یابد که راه دین را به همه حاجت است، ولیکن کار نیست دارد. و چون بیشتر خلق از این عاجز باشند و این افسون و عزایم نشناسند و اگر شناسند به کار ندارند، اولیتر آن بود که از مال بسیار دور بوند تا توانند که اگر بسیاری مال سبب بطر و غفلت نبود، آخر از درجات آخرت کمتر بکند و این خسرانی تمام باشد.
و چون عبدالرحمن عوف رضی الله عنه فرمان یافت، بسیار مال از وی بماند. بعضی از صحابه گفتند که ما از وی همی ترسیم از این مال بسیار که گذاشت. کعب اخبار گفت، «سبحان الله! چه می ترسید؟ مالی که از حلال به دست آورد و به حق خرج کرد و آنچه بگذاشت حلال بود چه بیم بود؟» خبر به بوذر رسید. بیرون آمد. خشمناک شد و استخوان شتری به دست گرفت و کعب را همی جست تا بزند. کعب بگریخت و به سرای عثمان اندر شد و در پس پشت وی پنهان شد. بوذر اندر شد و گفت، «هان ای جهود! به چه تو همی گوئی چه زیان بدان که از عبدالحمن عوف بازماند؟ و رسول (ص) یک روز به اُحُد همی شد و من با وی بودم. گفت: یا بوذر! یا رسول الله! گفت: مالداران کمترین و واپس ترینانند اندر قیامت، الا آن که از راست و چپ و پیش و پس اندر راه حق تعالی نفقه کنند. یا بوذر نخواهم که مرا چند کوه احد زر باشد و هم در راه خدای تعالی نفقه کنم و آن روز که بمیرم از من دو قیراط بازماند. رسول (ص) چنین گفته باشد و تو جهود به چه چنین گوئی؟ دروغ زنی؟» این بگفت و هیچ کس وی را جواب نداد.
یک روز کاروانی شترعبدالحمن از بازرگانی از یمن بازرسیدند. بانگ و غلبه اندر مدینه افتاد. عایشه رضی الله عنه گفت، «این چیست؟» بگفتند که شتران عبدالرحمن اند. گفت، «راست گفت رسول (ص)». خبر به عبدالرحمن رسید. بدین کلمه دلمشغول شد. اندر وقت پیش عایشه آمد و گفت، «یا عایشه! رسول چه گفت؟» گفت، «رسول گفت بهشت به من نمودند. درویشان و اصحاب را دیدم همی شدند و همی دویدند به شتاب و هیچ توانگر را ندیدم مگر عبدالحمن عوف را که نمی توانست رفت. همی خزید به دست و پای تا اندر بهشت شد». عبدالرحمن گفت، «این شتران و هرچه بر این شتران است سبل کردم و جمله غلامان را آزاد کردم تا باشد که من نیز با ایشان به هم بتوانم رفت». رسول (ص) گفت، «پیشین کس از توانگران امت من که به بهشت شوند تو باشی. اندر نتوانی شد مگر به جهد و حیله و خزیدن».
و از بزرگان یکی همی گوید که نخواهم که هر روز هزار دینار کسب کنم از حلال و اندر راه حق تعالی نفقه کنم و اگر چه بدان از نماز و جماعت بازنمانم. گفتند چرا؟ گفت تا اندر موقف سوال نگویند: بنده من از کجا آوردی و به چه خرج کردی و به چه نفقه کردی؟ گفت طاقت آن سوال و حساب ندارم.
رسول (ص) گفت، «مردی را بیاورند روز قیامت که مال از حرام کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حلال کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال خرج کرده و به دوزخ برند. پس چهارم را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال و به حق خرج کرده. گویند این را بدارید که اندر طلب این مال تقصیر کرده بود اندر طهارتی یا اندر رکوعی یا اندر سجودی و نه به وقت خویش و نه به شرط کرده باشد. گوید یارب از حلال کسب کردم و به حق خرج کردم و اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم. گوید باشد که جامه ابریشمین و اسب و تجمل داشته باشی و بر سبیل فخر و بارنامه بخرامیده باشی. گوید بارخدایا اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم و بدین مال تفاخر نکردم. گوید باشد که اندر حق یتیمی یا مسکینی یا همسایه یا خویشی تقصیر کرده باشی. گوید بارخدایا از حلال به دست آوردم و به حق خرج کردم و اندر فرایض تقصیر نکردم و مال فخر نکردم و اندر حق همه تقصیر نکردم.
پس این همه بیایند و در وی آوزند و گویند بارخدایا وی را اندر میان ما مال دادی نعمت. وی را از حق ما بپرس. از یک یک بپرسند اگر هیچ تقصیر نکرده باشد گویند اکنون بایست و شکر این نعمت بیاور و به هر لقمه که بخوردی و به هر لذتی که بیافتی شکر آن بیاور، همچنین می پرسند. و بدین سبب بوده است که هیچ بزرگی را اندر توانگری رغبت نبوده است که اگر عذاب نباشد حساب باشد بدین صفت، بلکه رسول (ص) که قدوه امت است درویشی برای این اختیار کرد تا امت بشناسند که درویشی بهتر از توانگری.
عمران حصین گوید که مرا با رسول (ص) گستاخی بود. یک روز گفت، «بیا تا به عیادت فاطمه شویم». چون به در خانه وی رسیدیم در بزد و گفت، «السلام علیکم! درآیم؟» گفت، «درآی» گفت، «من و آن تن که با من است؟» گفت، «یا رسول الله بر همه اندام من هیچ چیز نیست مگر گلیمی کهنه». گفت، «بر سر اندر گیر و به خویشتن فراگیر». گفت، «اگر برگیرم پای برهنه بماند». ازاری کهنه به وی داد که این سر فراگیر. پس اندر شد و گفت، «چگونه ای فرزند عزیز؟» وی گفت، «سخت بیمار و دردمند و رنج از آن زیادت همی شود که گرسنه ام با این بیماری و هیچ چیز ندارم و نمی یابم که بخرم و طاقت گرسنگی نمی دارم». رسول الله بگریست و گفت، «جزع مکن که به خدای که سیم روز است که هیچ نچشیده ام و من بر خدای تعالی از تو گرامی ترم و اگر خواستی بدادی ولیکن آخرت بر دنیا اختیار کرده ام». آنگاه دست بر دوش وی زد و گفت، «بشارت باد تو را که سیده زنان اهل بهشتی». گفت، «آسیه زن فرعون و مادر عیسی، مریم چه اند؟» گفت، «هریکی از ایشان سیده زنان عالم خویش اند و تو سیده زنان همه عالمی. و شما همه اندر خانه ها باشد به قصب آراسته و اندر وی نه بانگ و نه رنج و مشغله. پس گفت، «بسنده کن به پسر عم من و شوهر خویش که تو را جفت کسی کرده ام که سید است اندر دنیا و سید است اندر آخرت.
و روایت کرده اند که مردی با عیسی (ع) گفت، «خواهم که اندر صحبت تو باشم». با وی به هم برفتند تا به کنار جوی و سه نان داشتند. مرد یکی بذر دید و عیسی (ع) به کناره جو شده بود. چون بازآمد نان ندید. گفت، «که برگرفت؟» گفت، «ندانم». پس از آنجا بگذشتند. آهویی همی آمد با دو بچه. عیسی (ع) یکی را آواز داد. نزدیک وی آمد وی را بکشت و اندر وقت بریان شد و هردو سیر بخوردند. پس گفت، «زنده شو». زنده شد به فرمان خدای تعالی. پس آن مرد را گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم». از آنجا برفتند. به رودی آب رسیدند. عیسی (ع) دست وی بگرفت و هردو بر روی آب بگذشتند. گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود. بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم. از آنجا برفتند و به جائی رسیدند که ریگ بسیار بود. عیسی (ع) آن ریگ جمع کرد و گفت، «به فرمان خدای زر کرد». همه زر شد. پس سه قسمت کرد و گفت، «یک قسمت مرا و یک قسمت تو را و یک قسمت آن را که نان دارد». مرد از حرص زر که بدید مقر آمد که نان من دارم. عیسی (ع) گفت، «هر سه تو را» و به وی بگذاشت و برفت. دو مرد فراوی رسیدند و خواستند که وی را بکشند و زر ببرند. گفت، «مرا مکشید و هریکی از ما سیکی برگیرد». پس گفتند، «یکی را بفرستیم تا ما را طعامی آرد». این مرد بشد و طعام خرید و با خویش گفت، «افسوس باشد که این زر ببرند. من زهر اندر این طعام کنم تا ایشان بخورند و بمیرند و من جمله زر برگیرم». و آن دو کس گفتند، «چه بوده است که زر به وی باید داد؟ چون بازآید وی را بکشیم و زرها برگیریم». چون بازآمد وی را بکشتند و ایشان هردو طعام بخوردند و بمردند. زر جمله بماند. عیسی (ع) بر آنجا بگذشت. زر جمله آنجا دید و هرسه کشته. گفت، «یا اصحاب! دنیا چنین باشد. از وی حذر کنید». پس از این حکایت معلوم شد که اگر استاد باشد و معزم باشد اولیتر که اندر مال ننگرد و گرد وی نگردد مگر به قدر حاجت که مار افساء را آخر هلاک به دست مار بود.
و افسون مال پنج است:
اول آن که بدانی که مال را به چه آفریده اند، چنان که گفتیم که برای ساز قوت و جامه و مسکن که ضرورت تن آدمی است. و تن برای حواس است و حواس برای عقل است و عقل برای دل تا به معرفت حق تعالی آراسته شود. چون این بدانست، دل اندر وی به قدر مقصود وی بندد و اندر آن مقصود حکمت وی به کار دارد.
دوم آن که جهت دخل نگاه دارد تا از حرام و شبهت و از جهتی که اندر مروت قدح کند چون رشوت و گدایی و مزد حمامی و امثال این نبود.
سوم آن که مقدار وی نگاه دارد تا پیش از حاجت جمع نکند و هرچه زیادت از حاجت است که نه برای زاد راه دین بدان حاجت است حق اهل حاجت شناسد. چون محتاجی پدید آید زیادت از حاجت از آن وی است. از وی بازنگیرد. اگر قوت ایثار ندارد اندر محل حاجت تقصیر نکند.
چهارم آن که خرج نگاه دارد تا جز به اقتصار به کار نبرد و به اندک قناعت کند و به حق خرج کند که خرج کردن نه به حق همچون کسب کردن نه از حق است.
پنجم آن که نیت اندر دخل و خرج نگاهداشت درست کند و نیکو. آنچه به دست آورد برای فراغت عبادت به دست آورد و آنچه دست بدارد برای زهد و استحقار دنیا دست بدارد و برای آن تا دل از اندیشه وی صیانت کند که به ذکر حق تعالی پردازد و آنچه نگاه دارد برای حاجتی مهم نگاه دارد که اندر راه دین بود و اندر فراغت راه دین. و منتظر حاجت باشد تا خرج کند و چون چنین کند مال وی را زیان ندارد و نصیب وی از مال تریاق باشد نه زهر.
و برای این گفت علی مرتضی (ع)، «اگر کسی هرچه روی زمین مال است به دست آورد وی زاهد است اگرچه توانگرترین خلق است و اگر به ترک همه بگوید و نه برای حق تعالی است، وی زاهد نیست». باید که نیت کار عبادت و راه آخرت بود تا بر حرکت که کند. اگر همه قضای حاجت بود یا طعام خوردن بود، همه عبادت بود و بر همه ثواب یابد که راه دین را به همه حاجت است، ولیکن کار نیست دارد. و چون بیشتر خلق از این عاجز باشند و این افسون و عزایم نشناسند و اگر شناسند به کار ندارند، اولیتر آن بود که از مال بسیار دور بوند تا توانند که اگر بسیاری مال سبب بطر و غفلت نبود، آخر از درجات آخرت کمتر بکند و این خسرانی تمام باشد.
و چون عبدالرحمن عوف رضی الله عنه فرمان یافت، بسیار مال از وی بماند. بعضی از صحابه گفتند که ما از وی همی ترسیم از این مال بسیار که گذاشت. کعب اخبار گفت، «سبحان الله! چه می ترسید؟ مالی که از حلال به دست آورد و به حق خرج کرد و آنچه بگذاشت حلال بود چه بیم بود؟» خبر به بوذر رسید. بیرون آمد. خشمناک شد و استخوان شتری به دست گرفت و کعب را همی جست تا بزند. کعب بگریخت و به سرای عثمان اندر شد و در پس پشت وی پنهان شد. بوذر اندر شد و گفت، «هان ای جهود! به چه تو همی گوئی چه زیان بدان که از عبدالحمن عوف بازماند؟ و رسول (ص) یک روز به اُحُد همی شد و من با وی بودم. گفت: یا بوذر! یا رسول الله! گفت: مالداران کمترین و واپس ترینانند اندر قیامت، الا آن که از راست و چپ و پیش و پس اندر راه حق تعالی نفقه کنند. یا بوذر نخواهم که مرا چند کوه احد زر باشد و هم در راه خدای تعالی نفقه کنم و آن روز که بمیرم از من دو قیراط بازماند. رسول (ص) چنین گفته باشد و تو جهود به چه چنین گوئی؟ دروغ زنی؟» این بگفت و هیچ کس وی را جواب نداد.
یک روز کاروانی شترعبدالحمن از بازرگانی از یمن بازرسیدند. بانگ و غلبه اندر مدینه افتاد. عایشه رضی الله عنه گفت، «این چیست؟» بگفتند که شتران عبدالرحمن اند. گفت، «راست گفت رسول (ص)». خبر به عبدالرحمن رسید. بدین کلمه دلمشغول شد. اندر وقت پیش عایشه آمد و گفت، «یا عایشه! رسول چه گفت؟» گفت، «رسول گفت بهشت به من نمودند. درویشان و اصحاب را دیدم همی شدند و همی دویدند به شتاب و هیچ توانگر را ندیدم مگر عبدالحمن عوف را که نمی توانست رفت. همی خزید به دست و پای تا اندر بهشت شد». عبدالرحمن گفت، «این شتران و هرچه بر این شتران است سبل کردم و جمله غلامان را آزاد کردم تا باشد که من نیز با ایشان به هم بتوانم رفت». رسول (ص) گفت، «پیشین کس از توانگران امت من که به بهشت شوند تو باشی. اندر نتوانی شد مگر به جهد و حیله و خزیدن».
و از بزرگان یکی همی گوید که نخواهم که هر روز هزار دینار کسب کنم از حلال و اندر راه حق تعالی نفقه کنم و اگر چه بدان از نماز و جماعت بازنمانم. گفتند چرا؟ گفت تا اندر موقف سوال نگویند: بنده من از کجا آوردی و به چه خرج کردی و به چه نفقه کردی؟ گفت طاقت آن سوال و حساب ندارم.
رسول (ص) گفت، «مردی را بیاورند روز قیامت که مال از حرام کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حلال کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال خرج کرده و به دوزخ برند. پس چهارم را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال و به حق خرج کرده. گویند این را بدارید که اندر طلب این مال تقصیر کرده بود اندر طهارتی یا اندر رکوعی یا اندر سجودی و نه به وقت خویش و نه به شرط کرده باشد. گوید یارب از حلال کسب کردم و به حق خرج کردم و اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم. گوید باشد که جامه ابریشمین و اسب و تجمل داشته باشی و بر سبیل فخر و بارنامه بخرامیده باشی. گوید بارخدایا اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم و بدین مال تفاخر نکردم. گوید باشد که اندر حق یتیمی یا مسکینی یا همسایه یا خویشی تقصیر کرده باشی. گوید بارخدایا از حلال به دست آوردم و به حق خرج کردم و اندر فرایض تقصیر نکردم و مال فخر نکردم و اندر حق همه تقصیر نکردم.
پس این همه بیایند و در وی آوزند و گویند بارخدایا وی را اندر میان ما مال دادی نعمت. وی را از حق ما بپرس. از یک یک بپرسند اگر هیچ تقصیر نکرده باشد گویند اکنون بایست و شکر این نعمت بیاور و به هر لقمه که بخوردی و به هر لذتی که بیافتی شکر آن بیاور، همچنین می پرسند. و بدین سبب بوده است که هیچ بزرگی را اندر توانگری رغبت نبوده است که اگر عذاب نباشد حساب باشد بدین صفت، بلکه رسول (ص) که قدوه امت است درویشی برای این اختیار کرد تا امت بشناسند که درویشی بهتر از توانگری.
عمران حصین گوید که مرا با رسول (ص) گستاخی بود. یک روز گفت، «بیا تا به عیادت فاطمه شویم». چون به در خانه وی رسیدیم در بزد و گفت، «السلام علیکم! درآیم؟» گفت، «درآی» گفت، «من و آن تن که با من است؟» گفت، «یا رسول الله بر همه اندام من هیچ چیز نیست مگر گلیمی کهنه». گفت، «بر سر اندر گیر و به خویشتن فراگیر». گفت، «اگر برگیرم پای برهنه بماند». ازاری کهنه به وی داد که این سر فراگیر. پس اندر شد و گفت، «چگونه ای فرزند عزیز؟» وی گفت، «سخت بیمار و دردمند و رنج از آن زیادت همی شود که گرسنه ام با این بیماری و هیچ چیز ندارم و نمی یابم که بخرم و طاقت گرسنگی نمی دارم». رسول الله بگریست و گفت، «جزع مکن که به خدای که سیم روز است که هیچ نچشیده ام و من بر خدای تعالی از تو گرامی ترم و اگر خواستی بدادی ولیکن آخرت بر دنیا اختیار کرده ام». آنگاه دست بر دوش وی زد و گفت، «بشارت باد تو را که سیده زنان اهل بهشتی». گفت، «آسیه زن فرعون و مادر عیسی، مریم چه اند؟» گفت، «هریکی از ایشان سیده زنان عالم خویش اند و تو سیده زنان همه عالمی. و شما همه اندر خانه ها باشد به قصب آراسته و اندر وی نه بانگ و نه رنج و مشغله. پس گفت، «بسنده کن به پسر عم من و شوهر خویش که تو را جفت کسی کرده ام که سید است اندر دنیا و سید است اندر آخرت.
و روایت کرده اند که مردی با عیسی (ع) گفت، «خواهم که اندر صحبت تو باشم». با وی به هم برفتند تا به کنار جوی و سه نان داشتند. مرد یکی بذر دید و عیسی (ع) به کناره جو شده بود. چون بازآمد نان ندید. گفت، «که برگرفت؟» گفت، «ندانم». پس از آنجا بگذشتند. آهویی همی آمد با دو بچه. عیسی (ع) یکی را آواز داد. نزدیک وی آمد وی را بکشت و اندر وقت بریان شد و هردو سیر بخوردند. پس گفت، «زنده شو». زنده شد به فرمان خدای تعالی. پس آن مرد را گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم». از آنجا برفتند. به رودی آب رسیدند. عیسی (ع) دست وی بگرفت و هردو بر روی آب بگذشتند. گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود. بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم. از آنجا برفتند و به جائی رسیدند که ریگ بسیار بود. عیسی (ع) آن ریگ جمع کرد و گفت، «به فرمان خدای زر کرد». همه زر شد. پس سه قسمت کرد و گفت، «یک قسمت مرا و یک قسمت تو را و یک قسمت آن را که نان دارد». مرد از حرص زر که بدید مقر آمد که نان من دارم. عیسی (ع) گفت، «هر سه تو را» و به وی بگذاشت و برفت. دو مرد فراوی رسیدند و خواستند که وی را بکشند و زر ببرند. گفت، «مرا مکشید و هریکی از ما سیکی برگیرد». پس گفتند، «یکی را بفرستیم تا ما را طعامی آرد». این مرد بشد و طعام خرید و با خویش گفت، «افسوس باشد که این زر ببرند. من زهر اندر این طعام کنم تا ایشان بخورند و بمیرند و من جمله زر برگیرم». و آن دو کس گفتند، «چه بوده است که زر به وی باید داد؟ چون بازآید وی را بکشیم و زرها برگیریم». چون بازآمد وی را بکشتند و ایشان هردو طعام بخوردند و بمردند. زر جمله بماند. عیسی (ع) بر آنجا بگذشت. زر جمله آنجا دید و هرسه کشته. گفت، «یا اصحاب! دنیا چنین باشد. از وی حذر کنید». پس از این حکایت معلوم شد که اگر استاد باشد و معزم باشد اولیتر که اندر مال ننگرد و گرد وی نگردد مگر به قدر حاجت که مار افساء را آخر هلاک به دست مار بود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۳ - اصل هفتم
بدان که بیشتر خلق که هلاک شده اند اندر جاه و حشمت و نام نیکو و ثنای خلق شده اند و بدین سبب اندر منافست و عداوت و معصیتها بسیار افتاده اند و چون شهوت غالب شده راه دین بریده شد و دل به نفاق و خبایث اخلاق آلوده شد . رسول (ص) گفت، «جاه و مال نفاق اندر دل چنان رویاند که آب تیره رو ماند» و گفت، «دو گرگ گرسنه اندر رمه آن تباهی نکند که دوستی جاه و مال اندر دل مسلمانی کند». و با علی (ع) گفت که خلق را دو چیز هلاک کرد. فرا شدن از پی هوا و دوست داشتن ثنا و از این آفت خلاص کسی یابد که نام نیک نجوید و به خمول قناعت کند، چه حق تعالی همی گوید، «تلک الدار الاخره نجعلها للذین لایریدون علوا فی الارض.. الآیه» گفت، «اهل بهشت کسانی اند خاک آلود بشولیده موی شوخگن جامه که کسی ایشان را وزن ننهد. اگر در سرای امیران دستوری خواهند، درنگذارند و اگر طلب نکاح کنند کس دختر به ایشان ندهد. و اگر سخن گویند کس سخن ایشان نشنود و آرزوهای ایشان در سینه موج همی زند و جوش. اگر نور ایشان در همه خلق قسمت کنند فراهمه رسد». و گفتف «بسا خاک آلوده و خلقان جامه که اگر سوگند به خدای دهد و بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد به وی ندهد».
و گفت، «بسیار کس است از امت من که اگر از شما دیناری یا درمی یا حبه ای خواهد به وی ندهید و اگر از حق تعالی بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد ندهد و از خواری وی باشد که دنیا به وی ندهد». عمر رضی الله عنه اندر مسجد شد. معاذ را دید که همی گریست. گفت، «چرا همی گریی؟» گفت، «از رسول (ص) شنیدم که اندکی از ریا شرک است و حق تعالی دوست دارد پرهیزگاران پوشیده نام را که اگر غایب شدند کسی ایشان را نجوید و اگر حاضر آیند کسی ایشان را بنشناسد. دلهای ایشان چراغهای هدی باشد و از همه شبهت ها و ظلمت ها رسته باشند».
و ابراهیم ادهم رحمهم الله گوید، «هرکه شهوت و نام نیکو دوست دارد، وی اندر دین خدا صادق نیست». و ایوب (ع) گفت، «نشان صدق آن بود که نخواهد که هیچ کس وی را شناسد». و قومی از پی ابی بن کعب فرا می شدند. از شاگردان وی عمر رضی الله عنه وی را به دره بزد. گفت، «بنگر یا امیرالمومنین تا چه می کنی؟» گفت، «این مذلت باشد بر پسر و فتنه باشد بر پیشرو». و حسن بصری رحمهم الله می گوید، «هر احمقی که تو همی بینی از پس وی فرا شوند، به هیچ حال دل وی بر جای بنماند». و ایوب به سفری همی شد. قومی از پس وی فرا شدند. گفت، «اگر نه آنستی که حق تعالی از من همی داند که من این را کاره ام، از مقت خدا ترسیدم».
و سفیان ثوری همی گوید، «سلف کراهیت داشته اند اندر جامه ای که انگشت نمای خلق بود یا اندر کهنه ای یا اندر نوئی، بلکه چنان باید که حدیث آن نکنند». و بشر حافی گوید که هیچ کس نباشد که دوست دارد که مردمان وی را بشناسند که نه دین وی تباه شود و رسوا گردد. والله اعلم.
و گفت، «بسیار کس است از امت من که اگر از شما دیناری یا درمی یا حبه ای خواهد به وی ندهید و اگر از حق تعالی بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد ندهد و از خواری وی باشد که دنیا به وی ندهد». عمر رضی الله عنه اندر مسجد شد. معاذ را دید که همی گریست. گفت، «چرا همی گریی؟» گفت، «از رسول (ص) شنیدم که اندکی از ریا شرک است و حق تعالی دوست دارد پرهیزگاران پوشیده نام را که اگر غایب شدند کسی ایشان را نجوید و اگر حاضر آیند کسی ایشان را بنشناسد. دلهای ایشان چراغهای هدی باشد و از همه شبهت ها و ظلمت ها رسته باشند».
و ابراهیم ادهم رحمهم الله گوید، «هرکه شهوت و نام نیکو دوست دارد، وی اندر دین خدا صادق نیست». و ایوب (ع) گفت، «نشان صدق آن بود که نخواهد که هیچ کس وی را شناسد». و قومی از پی ابی بن کعب فرا می شدند. از شاگردان وی عمر رضی الله عنه وی را به دره بزد. گفت، «بنگر یا امیرالمومنین تا چه می کنی؟» گفت، «این مذلت باشد بر پسر و فتنه باشد بر پیشرو». و حسن بصری رحمهم الله می گوید، «هر احمقی که تو همی بینی از پس وی فرا شوند، به هیچ حال دل وی بر جای بنماند». و ایوب به سفری همی شد. قومی از پس وی فرا شدند. گفت، «اگر نه آنستی که حق تعالی از من همی داند که من این را کاره ام، از مقت خدا ترسیدم».
و سفیان ثوری همی گوید، «سلف کراهیت داشته اند اندر جامه ای که انگشت نمای خلق بود یا اندر کهنه ای یا اندر نوئی، بلکه چنان باید که حدیث آن نکنند». و بشر حافی گوید که هیچ کس نباشد که دوست دارد که مردمان وی را بشناسند که نه دین وی تباه شود و رسوا گردد. والله اعلم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۰ - اصل هشتم
بدان که ریا کردن به طاعتهای حق تعالی از کبایر است و به شرک نزدیک است و هیچ بیماری بر دل پارسایان غالبتر از این نیست که چون عبادتی کنند خواهند که مردمان از آن خبر یابند و بر جمله ایشان را پارسا اعتقاد کنند. و چون مقصود از عبادت اعتقاد مردمان بود خود عبادت نبود که پرستیدن خلق بود و اگر آن نیز مقصود باشد با پرستیدن حق تعالی شرک بود و دیگری را با حق تعالی شریک کرده باشد اندر عبادت خویش و حق تعالی همی گوید، «فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا. و هرکه به دیدار حق تعالی امید دارد گو اندر عبادت حق تعالی هیچ شرک میفگن» و خدای تعالی همی گوید، «فویل للمصلین، الذین هم عن صلوتهم ساهون، الذین هم یراون و یمنعون الماعون. وای بر کسانی که ایشان نماز با شهوت و ریا کنند».
و یکی پرسید از رسول (ص) که رستگاری اندر چیست؟ گفت، «اندر آن که طاعت خدای تعالی داری و ریای مردمان نکنی». و گفت «روز قیامت یکی را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «جان خود اندر راه حق تعالی فدا کرده ام تا اندر غزا مرا بکشتند». گویند، «دروغ گوئی. برای آن کردی تا گویند فلان مرد مردانه است بگیرید وی را و به دوزخ برید». و دیگری را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «هرچه داشتم به صدقه بدادم». گوید، «دروغ گویی. برای آن بکردی تا گویند فلان مردی سخی است. بگیرید وی را به دوزخ برید». دیگری را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «علم و قرآن بیاموختم و رنج بسیار بردم». گویند، «دروغ گویی. برای آن آموختی تا گویند فلان مرد عالم است، بگیرید وی را و به دوزخ برید».
و رسول (ص) گفت، «از امت خویش از هیچ چیز چنان نترسم که از شرک کهین». گفتند، «آن چیست یا رسول الله!» گفت، «ریا». و گفت، «روز قیامت حق تعالی گوید یا مرائیان! نزدیک آن کسانی شوید که عبادت برای ایشان کردید و جزای خود طلب کنید.
و گفت، «به حق تعالی پناه کنیم از حب الحزن یعنی غار اندوه». گفتند، «یا رسول الله! حب الحزن چیست؟» گفت، «وادیی است اندر دوزخ ساخته برای قرای مرایی» و گفت حق عزوجل همی گوید، «هرکه عبادتی کرد و دیگری را با من شرکت داد من از شریک بی نیازم جمله بدان همباز دادم.
رسول (ص) گفت، «خدای نپذیرد کرداری که اندر وی یک ذره ریا بود». معاذ همی گریست. عمر گفت، «چرا همی گریی؟» گفت از رسول (ص) شنیدم که اندک ریا شرک است. و گفت، «مرایی را روز قیامت ندا کنند و آواز دهند: یا مرایی یا نابکار یا غدّار، کردارت ضایع شد و مزدت باطل شد، برو و مزد از آن کس طلب کن که کار برای وی کرده ای».
شداد بن اوس گوید که رسول (ص) را دیدم که همی گریست. گفتم، «یا رسول الله! چرا همی گریی؟» گفت، «همی ترسم که امت من شرک آوردند نه آن که بت پرستند یا ماه و آفتاب، لیکن عبادت به رو و ریا کنند». و گفت، «اندر ظل عرش، آن روز که هیچ ظل نباشد، جز آن مردی نخواهد بودن که به دست راست صدقه بداد و خواست که از دست چپ پنهان دارد»، و گفت، «چون حق تعالی زمین را بیافرید بلرزید. کوه را بیافرید تا وی را فرو گرفت. ملایکه گفتند هیچ هیچ چیز نیافرید حق تعالی قویتر از کوه، پس آهن را بیافرید تا کوه را ببرید. گفتند آهن قویتر است. آتش را بیافرید تا آهن را بگداخت. پس آب را بیافرید تا آتش را بکشت. پس باد را بفرمود تا آب را بر جای بداشت. پس ملایکه خلاف کردند و گفتند بپرسیم از حق تعالی که چیست از آفریده های تو که هیچ چیز از آن قوی تر نیست. گفت آدمی که صدقه بدهد به دست راست که دست چپ وی خبر ندارد. هیچ آفریده قویتر از وی نیست و نیافریده ام.
و معاذ همی گوید که رسول (ص) گفت که حق عزوجل هفت فرشته پیش از آفریدن آسمانها بیافرید، پس از آن آسمانها بیافرید و هریکی را کرد موکل بر آسمانی و دربانی آن آسمان به وی داد، چون فرشتگان زمین که کردار خلق نویسند و آنان حفظه اند. عمل که از بامداد تا شب کرده باشد رفع کنند تا آسمان اول برند و بر طاعت وی ثنای بسیار گویند و چندان عبدات کرده باشد که نور وی چون نور آفتاب بود. آن فرشته که موکل بود بر آسمان اول گوید این طاعت ببرید و بر وی باز زنید که من نگاهبان اهل غیبتم. مرا حق تعالی فرموده است که هر که غیبت کند مگذار که عمل وی بر تو بگذرد. پس عمل دیگری رفع کنند که غیبت نکرده باشد تا به آسمان دوم. آن فرشته گویند ببرید و بر روی وی باز زنید که این برای دنیا کرده است و اندر مجالس بر مردمان فخر کرده است و مرا فرموده اند که عمل وی را منع کنم. پس عمل دیگری رفع کنند که اندر وی صدقه باشد و روزه و نماز و حفظه عجب بمانده باشند از نور وی.
و چون به آسمان سیم رسد آن فرشته گوید که من موکلم بر کبر. که من عمل متکبران را منع کنم و وی بر مردمان تکبر کردی. پس عمل دیگری رفع کنند تا به آسمان چهارم. آن فرشته گوید که من موکل عُجبم و عمل وی بی عجب نبودی. نگذارم که عمل وی از من درگذرد. پس عمل دیگری رفع کنند و آن عمل چون عروسی بود که به شوهر تسلیم خواهند کرد تا به آسمان پنجم برند. آن فرشته گوید که آن عمل بر روی وی باززنید و بر گردن وی نهید که من موکل حسدم. هرکه در علم و عمل به درجه وی رسیدی او را حسد کردی. پس عمل دیگری رفع کنند و هیچ منع نبود تا به آسمان ششم. آن فرشته گوید که این عمل ببرید و بر روی وی باز زنید که وی بر هیچ کس که وی را بلایی و رنجی رسیدی رحمت نکردی بلکه شادی کردی و من فرشته رحمت ام. مرا فرموده اند تا عمل بیرحم منع کنم.
پس عمل دیگری رفع کنند که نور وی چون نور آفتاب بود و بانگ آن در آسمانها افتاده باشد و هیچ کس منع نتواند کرد. چون به آسمان هفتم رسد آن فرشته گوید این عمل بر روی وی باز زنید که وی بدین عمل خدای را نخواست، بلکه مقصود وی حشمت بود نزدیک علما و نام و بانگ بود اندر شهرها و هرچه چنین بود ریا باشد و خدای تعالی عمل مرایی نپذیرد. پس عمل دیگری رفع کنند و از آسمان هفتم برگذرانند و اندر وی همه خلق نیکو بود و ذکر و تسبیح و همه فرشتگان آسمان گواهی دهند که این عمل پاک است و با اخلاص است، حق تعالی گوید شما نگاهبان عملید و من نگاهبان دل. وی این عمل نه برای من کرده است و اندر دل نیت دیگر داشت. لعنت من که خدایم بر وی باد. فرشتگان همه لعنت گویند و گویند لعنت تو و لعنت ما بر وی باد. و آسمانها گویند لعنت ما بر وی باد. هفت آسمان و هرچه اندر هفت آسمان است بر وی لعنت کنند و امثال این اندر ریا بسیار آمده است.
آثار: عمر رضی الله عنه مردی را دید سر در پیش افکنده یعنی که من پارسایم. گفت ای خداوند گردن کژ راست باز کن که خشوع اندر دل بود نه اندر گردن. بوامامه یکی را دید که در مسجد همی گریست اندر سجود. گفت چون تو که بودی اگر این که اندر مسجد همی کنی اندر خانه کردی؟ علی (ع) گوید که مرایی را دو نشان است. چون تنها بود کاهل بود و چون مردمان را بیند به نشاط بود و چون بر وی ثنا گویند اندر عمل افزاید و چون نکوهند کمتر کند.
یکی سعید مسیب را گفت، «یکی که مالی بدهد برای مزد حق تعالی و برای ثنای خلق چه گویی؟» گفت، «همی خواهد که حق تعالی وی را دشمن گیرد؟» گفت، «نه»، گفت، «پس چون کاری کند جز برای حق تعالی نباید کرد». عمر رضی الله عنه یکی را به دره ای برد. پس گفت، «بیا و قصاص کن و مرا باز زن». گفت، «به تو و به خدای تو بخشیدم»، گفت، «به کاری نیاید. یا من به بخش تا حق آن بشناسم و یا به خدای بخش بی شرکت». فضیل گوید، «وقتی بدانچه همی کردند ریا همی کردند و اکنون بدانچه نمی کنند ریا می کنند». قتاده گوید، «چون بنده ریا کند خدای تعالی گوید بنگرید که بنده من مرا چگونه استهزا می کند؟»
و یکی پرسید از رسول (ص) که رستگاری اندر چیست؟ گفت، «اندر آن که طاعت خدای تعالی داری و ریای مردمان نکنی». و گفت «روز قیامت یکی را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «جان خود اندر راه حق تعالی فدا کرده ام تا اندر غزا مرا بکشتند». گویند، «دروغ گوئی. برای آن کردی تا گویند فلان مرد مردانه است بگیرید وی را و به دوزخ برید». و دیگری را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «هرچه داشتم به صدقه بدادم». گوید، «دروغ گویی. برای آن بکردی تا گویند فلان مردی سخی است. بگیرید وی را به دوزخ برید». دیگری را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «علم و قرآن بیاموختم و رنج بسیار بردم». گویند، «دروغ گویی. برای آن آموختی تا گویند فلان مرد عالم است، بگیرید وی را و به دوزخ برید».
و رسول (ص) گفت، «از امت خویش از هیچ چیز چنان نترسم که از شرک کهین». گفتند، «آن چیست یا رسول الله!» گفت، «ریا». و گفت، «روز قیامت حق تعالی گوید یا مرائیان! نزدیک آن کسانی شوید که عبادت برای ایشان کردید و جزای خود طلب کنید.
و گفت، «به حق تعالی پناه کنیم از حب الحزن یعنی غار اندوه». گفتند، «یا رسول الله! حب الحزن چیست؟» گفت، «وادیی است اندر دوزخ ساخته برای قرای مرایی» و گفت حق عزوجل همی گوید، «هرکه عبادتی کرد و دیگری را با من شرکت داد من از شریک بی نیازم جمله بدان همباز دادم.
رسول (ص) گفت، «خدای نپذیرد کرداری که اندر وی یک ذره ریا بود». معاذ همی گریست. عمر گفت، «چرا همی گریی؟» گفت از رسول (ص) شنیدم که اندک ریا شرک است. و گفت، «مرایی را روز قیامت ندا کنند و آواز دهند: یا مرایی یا نابکار یا غدّار، کردارت ضایع شد و مزدت باطل شد، برو و مزد از آن کس طلب کن که کار برای وی کرده ای».
شداد بن اوس گوید که رسول (ص) را دیدم که همی گریست. گفتم، «یا رسول الله! چرا همی گریی؟» گفت، «همی ترسم که امت من شرک آوردند نه آن که بت پرستند یا ماه و آفتاب، لیکن عبادت به رو و ریا کنند». و گفت، «اندر ظل عرش، آن روز که هیچ ظل نباشد، جز آن مردی نخواهد بودن که به دست راست صدقه بداد و خواست که از دست چپ پنهان دارد»، و گفت، «چون حق تعالی زمین را بیافرید بلرزید. کوه را بیافرید تا وی را فرو گرفت. ملایکه گفتند هیچ هیچ چیز نیافرید حق تعالی قویتر از کوه، پس آهن را بیافرید تا کوه را ببرید. گفتند آهن قویتر است. آتش را بیافرید تا آهن را بگداخت. پس آب را بیافرید تا آتش را بکشت. پس باد را بفرمود تا آب را بر جای بداشت. پس ملایکه خلاف کردند و گفتند بپرسیم از حق تعالی که چیست از آفریده های تو که هیچ چیز از آن قوی تر نیست. گفت آدمی که صدقه بدهد به دست راست که دست چپ وی خبر ندارد. هیچ آفریده قویتر از وی نیست و نیافریده ام.
و معاذ همی گوید که رسول (ص) گفت که حق عزوجل هفت فرشته پیش از آفریدن آسمانها بیافرید، پس از آن آسمانها بیافرید و هریکی را کرد موکل بر آسمانی و دربانی آن آسمان به وی داد، چون فرشتگان زمین که کردار خلق نویسند و آنان حفظه اند. عمل که از بامداد تا شب کرده باشد رفع کنند تا آسمان اول برند و بر طاعت وی ثنای بسیار گویند و چندان عبدات کرده باشد که نور وی چون نور آفتاب بود. آن فرشته که موکل بود بر آسمان اول گوید این طاعت ببرید و بر وی باز زنید که من نگاهبان اهل غیبتم. مرا حق تعالی فرموده است که هر که غیبت کند مگذار که عمل وی بر تو بگذرد. پس عمل دیگری رفع کنند که غیبت نکرده باشد تا به آسمان دوم. آن فرشته گویند ببرید و بر روی وی باز زنید که این برای دنیا کرده است و اندر مجالس بر مردمان فخر کرده است و مرا فرموده اند که عمل وی را منع کنم. پس عمل دیگری رفع کنند که اندر وی صدقه باشد و روزه و نماز و حفظه عجب بمانده باشند از نور وی.
و چون به آسمان سیم رسد آن فرشته گوید که من موکلم بر کبر. که من عمل متکبران را منع کنم و وی بر مردمان تکبر کردی. پس عمل دیگری رفع کنند تا به آسمان چهارم. آن فرشته گوید که من موکل عُجبم و عمل وی بی عجب نبودی. نگذارم که عمل وی از من درگذرد. پس عمل دیگری رفع کنند و آن عمل چون عروسی بود که به شوهر تسلیم خواهند کرد تا به آسمان پنجم برند. آن فرشته گوید که آن عمل بر روی وی باززنید و بر گردن وی نهید که من موکل حسدم. هرکه در علم و عمل به درجه وی رسیدی او را حسد کردی. پس عمل دیگری رفع کنند و هیچ منع نبود تا به آسمان ششم. آن فرشته گوید که این عمل ببرید و بر روی وی باز زنید که وی بر هیچ کس که وی را بلایی و رنجی رسیدی رحمت نکردی بلکه شادی کردی و من فرشته رحمت ام. مرا فرموده اند تا عمل بیرحم منع کنم.
پس عمل دیگری رفع کنند که نور وی چون نور آفتاب بود و بانگ آن در آسمانها افتاده باشد و هیچ کس منع نتواند کرد. چون به آسمان هفتم رسد آن فرشته گوید این عمل بر روی وی باز زنید که وی بدین عمل خدای را نخواست، بلکه مقصود وی حشمت بود نزدیک علما و نام و بانگ بود اندر شهرها و هرچه چنین بود ریا باشد و خدای تعالی عمل مرایی نپذیرد. پس عمل دیگری رفع کنند و از آسمان هفتم برگذرانند و اندر وی همه خلق نیکو بود و ذکر و تسبیح و همه فرشتگان آسمان گواهی دهند که این عمل پاک است و با اخلاص است، حق تعالی گوید شما نگاهبان عملید و من نگاهبان دل. وی این عمل نه برای من کرده است و اندر دل نیت دیگر داشت. لعنت من که خدایم بر وی باد. فرشتگان همه لعنت گویند و گویند لعنت تو و لعنت ما بر وی باد. و آسمانها گویند لعنت ما بر وی باد. هفت آسمان و هرچه اندر هفت آسمان است بر وی لعنت کنند و امثال این اندر ریا بسیار آمده است.
آثار: عمر رضی الله عنه مردی را دید سر در پیش افکنده یعنی که من پارسایم. گفت ای خداوند گردن کژ راست باز کن که خشوع اندر دل بود نه اندر گردن. بوامامه یکی را دید که در مسجد همی گریست اندر سجود. گفت چون تو که بودی اگر این که اندر مسجد همی کنی اندر خانه کردی؟ علی (ع) گوید که مرایی را دو نشان است. چون تنها بود کاهل بود و چون مردمان را بیند به نشاط بود و چون بر وی ثنا گویند اندر عمل افزاید و چون نکوهند کمتر کند.
یکی سعید مسیب را گفت، «یکی که مالی بدهد برای مزد حق تعالی و برای ثنای خلق چه گویی؟» گفت، «همی خواهد که حق تعالی وی را دشمن گیرد؟» گفت، «نه»، گفت، «پس چون کاری کند جز برای حق تعالی نباید کرد». عمر رضی الله عنه یکی را به دره ای برد. پس گفت، «بیا و قصاص کن و مرا باز زن». گفت، «به تو و به خدای تو بخشیدم»، گفت، «به کاری نیاید. یا من به بخش تا حق آن بشناسم و یا به خدای بخش بی شرکت». فضیل گوید، «وقتی بدانچه همی کردند ریا همی کردند و اکنون بدانچه نمی کنند ریا می کنند». قتاده گوید، «چون بنده ریا کند خدای تعالی گوید بنگرید که بنده من مرا چگونه استهزا می کند؟»
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۳ - اصل نهم
بدان که کبر و خویشتن بزرگی صفتی مذموم است و به حقیقت خصمی است با حق عزوجل که کبریا و عظمت وی را سزد و بس. و بدین سبب اندر قرآن مذمت بسیار است جبار و متکبر را، چنان که گفت، «کذلک یطبع الله علی کل قلب متکبر جبار» و گفت، «و قد خاب کل جبار عنید». و گفت از زبان موسی (ع)، «انی عذت بربی و بربکم من کل متکبر لا یومن بیوم الحساب» و رسول (ص) گفت، «اندر بهشت نشود کسی که اندر دل وی مقدار یک حبه یا یک خردل کبر باشد». و گفت، «کس باشد که بزرگ خویشتنی پیشه گیرد تا آنگاه که نام وی اندر جریده جباران نویسند و همان عذاب به وی رسد که به ایشان».
و اندر خبر است که سلیمان (ع) دیو و پری و مرغان و مردم همه را بفرمود تا بیرون ایند. دویست هزار آدمی و دویست هزار پری گرد آمدند. باد وی را برگرفت و تا به نزدیک آسمان برد تا آواز ملایکه و تسبیح ایشان بشنید و بر زمین فرو برد تا به قعر دریا برسید. آنگاه آوازی شنید که اگر یک ذره کبر بودی در دل سلیمان وی را به زمین فرو بردیمی پیش از آن که بر هوا بردیمی.
و رسول (ص) گفت، «متکبران را اندر قیامت چنان کنند که بر صورت موران در زیر پای خلق افتاده باشند از خواریی که باشند به نزدیک حق تعالی». و گفت، «اندر دوزخ وادیی است که آن را هبهب گویند. حق است بر خدای تعالی که متکبران را و جباران را آنجا فرود آورد». و سلیمان (ع) گوید که گناهی که با آن هیچ طاعت سود ندارد کبر است.
و رسول (ص) گفت که حق تعالی ننگرد اندر کسی که جامه بر زمین کشد بر سبیل تکبر و خرامیدن به فخر. و گفت، «یک بار مردی همی خرامید و جامه فخر پوشیده به خویشتن فرو نگریست. حق تعالی وی را به زمین فرو برد و هنوز می شود تا به قیامت». و گفت، «هرکه بزرگ خویشتنی کند و اندر زمین بخرامد و خدای تعالی وی را بیند پس روز قیامت خدای را بیند با خویش به خشم».
و محمد بن واسع یک بار پسر را دید که همی خرامید. وی را آواز داد و گفت، «دانی که تو کی ای؟» مادرت را به دویست درم خریدم و پدرت چنان است که اندر میان مسلمانان هرچند چون وی کمتر باشد بهتر باشد». و مطرف بن محمد مهلب را دید که همی خرامید. گفت، «یا بنده خدای، خدای تعالی این چنین رفتن را دشمن دارد». گفت، «هان مرا نمی دانی؟» گفت، «دانم. اول آبی گنده، آخر مرداری رسوا، اندر میانه حمالی پلید».
و اندر خبر است که سلیمان (ع) دیو و پری و مرغان و مردم همه را بفرمود تا بیرون ایند. دویست هزار آدمی و دویست هزار پری گرد آمدند. باد وی را برگرفت و تا به نزدیک آسمان برد تا آواز ملایکه و تسبیح ایشان بشنید و بر زمین فرو برد تا به قعر دریا برسید. آنگاه آوازی شنید که اگر یک ذره کبر بودی در دل سلیمان وی را به زمین فرو بردیمی پیش از آن که بر هوا بردیمی.
و رسول (ص) گفت، «متکبران را اندر قیامت چنان کنند که بر صورت موران در زیر پای خلق افتاده باشند از خواریی که باشند به نزدیک حق تعالی». و گفت، «اندر دوزخ وادیی است که آن را هبهب گویند. حق است بر خدای تعالی که متکبران را و جباران را آنجا فرود آورد». و سلیمان (ع) گوید که گناهی که با آن هیچ طاعت سود ندارد کبر است.
و رسول (ص) گفت که حق تعالی ننگرد اندر کسی که جامه بر زمین کشد بر سبیل تکبر و خرامیدن به فخر. و گفت، «یک بار مردی همی خرامید و جامه فخر پوشیده به خویشتن فرو نگریست. حق تعالی وی را به زمین فرو برد و هنوز می شود تا به قیامت». و گفت، «هرکه بزرگ خویشتنی کند و اندر زمین بخرامد و خدای تعالی وی را بیند پس روز قیامت خدای را بیند با خویش به خشم».
و محمد بن واسع یک بار پسر را دید که همی خرامید. وی را آواز داد و گفت، «دانی که تو کی ای؟» مادرت را به دویست درم خریدم و پدرت چنان است که اندر میان مسلمانان هرچند چون وی کمتر باشد بهتر باشد». و مطرف بن محمد مهلب را دید که همی خرامید. گفت، «یا بنده خدای، خدای تعالی این چنین رفتن را دشمن دارد». گفت، «هان مرا نمی دانی؟» گفت، «دانم. اول آبی گنده، آخر مرداری رسوا، اندر میانه حمالی پلید».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۰ - علاج به تفصیل
اما علاج به تفصیل آن است که نگاه کند تا تکبر چه می کند؟ اگر به سبب نسب همی کند، باید که نسب خویش بداند که حق تعالی بیان کرده است و گفته، «و بدا خلق الانسان من طین، ثم جعل من سلاله من ما مهین» گفت، «اصل تو از خاک است و نسب از نطفه، پس نطفه پدر است و خاک جد». و از این دو خوارتر نیست. اگر گویی آخر پدر اندر میان است، میان تو پدر تو نطفه و علقه و مضغه و بسیاری رسواییهاست. چرا اندر این ننگری؟ و عجبتر آن که پدرت اگر خاک بیختی یا حجامی کردی تو از وی ننگ داشتی که او دست به خاک و خون کرده است و تو خود از خاک و خونی چرا فخر همی کنی؟
و چون این بشناختی، مثل تو چون کسی بود که پندارد علوی است. دو گواه گواهی دهند که او بنده است و فرزند فلان حجام است و وی را روشن گردانند که چنین است، چون این بدانست دیگر تکبر نکند و نیز نتواند کرد. و دیگر آن که هر که به نسب نازد به دیگری نازنده بود و فضل باید که در تو باشد که اگر از بول آدمی کرمی خیزد وی را فضل نبود بر کرمی که از بول اسب خیزد.
و اگر کبر به سبب جمال می کند، باید که هر که به جمال خویش فخر می کند اندر باطن خویش نگرد تا فضایح بیند و نگاه کند که اندر شکم وی و اندر مثانه وی و اندر رگ وی و اندر بینی وی و گوش وی و اندر همه اعضای وی چه رسوایی است که هر روز به دست خویش بشوید از خویشتن که نه طاقت آن دارد که آن به چشم بیند و بوی آن بشنود و همیشه حمال آن است. و آنگاه کند که آفرینش وی از خون حیض و نطفه است و به راه گذر بول گذرد تا اندر وجود آید.
طاووی یکی را دید که همی خرامید. گفت، «این رفتن کسی نیست که داند که اندر شکم خود چه دارد». و آدمی اگر یک روز خویشتن نشوید همه مزبله ها از وی پاکیزه تر باشد. و اندر مزبله هیچ پلیدتر از آن نیست که از وی بیفتد. و آنگاه جمال صورت وی نه به وی است تا بدان فخر کند و زشتی دیگران بدیشان نیست که بر ایشان عیب کند و جمال وی نیز اعتماد را نشاید که به یک بیماری تباه گردد و آبله وی را از همه زشت تر بکند. بدین ضعیفی کبر نشاید آورد.
اما آن که تکبر به قوت کند. اندیشه کند که اگر یک رگ از وی به در خیزد هیچ کس از وی عاجزتر نباشد و اگر مگسی چیزی از وی اندر رباید از وی عاجز آید. و اگر پشه ای اندر گوش وی شود عاجز شود و بیم آن بود که هلاک شود. و اگر خاری در پای وی شود برجای بماند و آنگاه اگر بسیاری قوت دارد گاو و شیر و پیل از وی قوی تر بود و چه فخر به چیزی که گاو و خر اندر آن سبقت دارد؟
اما اگر تکبر به توانگری و چاکر و غلام و به ولایت سلطان کند، این همه چیزی بود که از ذات وی بیرون بود. اگر مال دزد برد و وی را از ولایت عزل کنند به دست وی چه باشد؟ و آنگاه بسیار جهود بود که مال بیشتر از وی دارد و بسیار بی عقل بود چون ترک و کرد و اجلاف که ده چند او ولایت دارد.
و در جمله هر چه با تو نبود از تو نبود و هر چه از تو نبود تکبر و فخر بدان زشت بود. این همه عاریت باشد و از این هیچ چیز به تو نیست و آنچه از جمله این اسباب به وی تکبر توان کرد اندر ظاهر، علم و عبادت است و علاج این دشوارتر است که این کمالی است و علم نزد خدای تعالی عزیز و عظیم است و از صفات حق تعالی است، پس دشوار بود بر عالم که به خویشتن التفات نکند و این به دو وجه آسان شود.
وجه اول آن که بداند که حجت بر عالم عظیم تر است و خطر وی بیشتر است که از جاهل کارها فرو گذارند و از عالم فرونگذارند و جنایت عالم فاش تر. و اخباری که اندر خطر عالم آمده است تامل بباید کرد که اندر قرآن حق تعالی عالم را که اندر علم مقصر بود به خری ماننده می کند و می گوید، «خرواری کتاب در پشت دارد. کمثل الحمار یحمل اسفارا» و جای دیگر به سگ ماننده می کند و همی گوید، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث، او تترکه یلهث» یعنی اگر داند و اگر نداند طبع خویش نگذارد و از سگ و خر چه خسیس تر بود؟
و به حقیقت هر که اندر آخرت نجات نخواهد یافت، جمله جمادات از وی فاضلتر تا به حیوانات چه رسد. و بدین بود که از اصحاب یکی همی گفت: کاشکی من مرغی بودمی و یکی همی گفت: کاشکی گوسفندی بودمی. پس خطر خاتمت اگر بداند پروای تکبر نبود. تا اگر کسی بیند از خویشتن جاهل تر، گوید: وی ندانست، اندر معصیت معذور است و وی از من بهتر. و اگر کسی بیند که از وی عالم تر بود، گوید: وی چیزی داند که من ندانم و وی از من بهتر. و اگر پیری را بیند گوید: وی حق تعالی را طاعت از من بیش کرده است و وی از من بهتر و اگر کودکی را بیند گوید: من گناه بسیار دارم، او هنوز کودک است و چندان که من گناه ندارد و از من بهتر است، بلکه اگر کافری را بیند تکبر نکند و گوید: باشد که مسلمان شود و عاقبت نیکو یابد و مرا خاتمت کفر بود. چه بسیار کس عمر را دید پیش از اسلام که بر وی تکبر کرد و آن تکبر اندر علم تعالی خطا بود. پس چون بزرگی اندر نجات آخرت است و آن غیب است، باید که هر کسی به خوف آن مشغول باشد تا به تکبر نپردازد.
وجه دوم آن که بداند که کبر خدای را رسد و بس. هر که با وی منازعت کند خدای وی را دشمن دارد که هر کسی را گفت که تو را نزدیک من قدر آن وقت بود که تو خود را قدر نشناسی. پس اگر عاقبت خویش همی داند که سعادت خواهد بود به مثل، بدین معرفت هم کبر از وی بشود. و بدین سبب بود که انبیا(ع) متواضع بودند که دانستند که حق تعالی کبر را دشمن دارد.
و اما عابد باید که بر عالم اگر چه عابد نبود، تکبر نکند و گوید که باشد که علم شفیع وی باشد و سییات وی محو کند و رسول(ص) همی گوید، «فضل عالم بر عابد چون فضل من است بر یکی از اصحاب من، و اگر جاهل باشد و حال وی مستور باشد گوید: بود که او خود از من عابدتر است و خویشتن مشهور نکرده است و اگر مفسدی باشد گوید: بسیار گناه است که بر دل من رود از وسواس و خواطر که آن از فسق ظاهرتر بود و باشد که اندر باطن گناهی است که من از آن غافلم که همه عمل بدان حبطه شود، واندر باطن وی خلقی نیکوست که گناهان وی کفارت کند، بلکه باشد که وی توبه کند و خاتمت نیکو یابد و بر من خطا رود که ایمان به در مرگ اندر خطر افتد. و اندر جمله چون روا باشد که نام وی به نزد حق تعالی از اشقیا بود تکبر کردن از جهل است. و از این سبب است که بزرگان و علما و مشایخ همیشه متواضع بوده اند.
و چون این بشناختی، مثل تو چون کسی بود که پندارد علوی است. دو گواه گواهی دهند که او بنده است و فرزند فلان حجام است و وی را روشن گردانند که چنین است، چون این بدانست دیگر تکبر نکند و نیز نتواند کرد. و دیگر آن که هر که به نسب نازد به دیگری نازنده بود و فضل باید که در تو باشد که اگر از بول آدمی کرمی خیزد وی را فضل نبود بر کرمی که از بول اسب خیزد.
و اگر کبر به سبب جمال می کند، باید که هر که به جمال خویش فخر می کند اندر باطن خویش نگرد تا فضایح بیند و نگاه کند که اندر شکم وی و اندر مثانه وی و اندر رگ وی و اندر بینی وی و گوش وی و اندر همه اعضای وی چه رسوایی است که هر روز به دست خویش بشوید از خویشتن که نه طاقت آن دارد که آن به چشم بیند و بوی آن بشنود و همیشه حمال آن است. و آنگاه کند که آفرینش وی از خون حیض و نطفه است و به راه گذر بول گذرد تا اندر وجود آید.
طاووی یکی را دید که همی خرامید. گفت، «این رفتن کسی نیست که داند که اندر شکم خود چه دارد». و آدمی اگر یک روز خویشتن نشوید همه مزبله ها از وی پاکیزه تر باشد. و اندر مزبله هیچ پلیدتر از آن نیست که از وی بیفتد. و آنگاه جمال صورت وی نه به وی است تا بدان فخر کند و زشتی دیگران بدیشان نیست که بر ایشان عیب کند و جمال وی نیز اعتماد را نشاید که به یک بیماری تباه گردد و آبله وی را از همه زشت تر بکند. بدین ضعیفی کبر نشاید آورد.
اما آن که تکبر به قوت کند. اندیشه کند که اگر یک رگ از وی به در خیزد هیچ کس از وی عاجزتر نباشد و اگر مگسی چیزی از وی اندر رباید از وی عاجز آید. و اگر پشه ای اندر گوش وی شود عاجز شود و بیم آن بود که هلاک شود. و اگر خاری در پای وی شود برجای بماند و آنگاه اگر بسیاری قوت دارد گاو و شیر و پیل از وی قوی تر بود و چه فخر به چیزی که گاو و خر اندر آن سبقت دارد؟
اما اگر تکبر به توانگری و چاکر و غلام و به ولایت سلطان کند، این همه چیزی بود که از ذات وی بیرون بود. اگر مال دزد برد و وی را از ولایت عزل کنند به دست وی چه باشد؟ و آنگاه بسیار جهود بود که مال بیشتر از وی دارد و بسیار بی عقل بود چون ترک و کرد و اجلاف که ده چند او ولایت دارد.
و در جمله هر چه با تو نبود از تو نبود و هر چه از تو نبود تکبر و فخر بدان زشت بود. این همه عاریت باشد و از این هیچ چیز به تو نیست و آنچه از جمله این اسباب به وی تکبر توان کرد اندر ظاهر، علم و عبادت است و علاج این دشوارتر است که این کمالی است و علم نزد خدای تعالی عزیز و عظیم است و از صفات حق تعالی است، پس دشوار بود بر عالم که به خویشتن التفات نکند و این به دو وجه آسان شود.
وجه اول آن که بداند که حجت بر عالم عظیم تر است و خطر وی بیشتر است که از جاهل کارها فرو گذارند و از عالم فرونگذارند و جنایت عالم فاش تر. و اخباری که اندر خطر عالم آمده است تامل بباید کرد که اندر قرآن حق تعالی عالم را که اندر علم مقصر بود به خری ماننده می کند و می گوید، «خرواری کتاب در پشت دارد. کمثل الحمار یحمل اسفارا» و جای دیگر به سگ ماننده می کند و همی گوید، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث، او تترکه یلهث» یعنی اگر داند و اگر نداند طبع خویش نگذارد و از سگ و خر چه خسیس تر بود؟
و به حقیقت هر که اندر آخرت نجات نخواهد یافت، جمله جمادات از وی فاضلتر تا به حیوانات چه رسد. و بدین بود که از اصحاب یکی همی گفت: کاشکی من مرغی بودمی و یکی همی گفت: کاشکی گوسفندی بودمی. پس خطر خاتمت اگر بداند پروای تکبر نبود. تا اگر کسی بیند از خویشتن جاهل تر، گوید: وی ندانست، اندر معصیت معذور است و وی از من بهتر. و اگر کسی بیند که از وی عالم تر بود، گوید: وی چیزی داند که من ندانم و وی از من بهتر. و اگر پیری را بیند گوید: وی حق تعالی را طاعت از من بیش کرده است و وی از من بهتر و اگر کودکی را بیند گوید: من گناه بسیار دارم، او هنوز کودک است و چندان که من گناه ندارد و از من بهتر است، بلکه اگر کافری را بیند تکبر نکند و گوید: باشد که مسلمان شود و عاقبت نیکو یابد و مرا خاتمت کفر بود. چه بسیار کس عمر را دید پیش از اسلام که بر وی تکبر کرد و آن تکبر اندر علم تعالی خطا بود. پس چون بزرگی اندر نجات آخرت است و آن غیب است، باید که هر کسی به خوف آن مشغول باشد تا به تکبر نپردازد.
وجه دوم آن که بداند که کبر خدای را رسد و بس. هر که با وی منازعت کند خدای وی را دشمن دارد که هر کسی را گفت که تو را نزدیک من قدر آن وقت بود که تو خود را قدر نشناسی. پس اگر عاقبت خویش همی داند که سعادت خواهد بود به مثل، بدین معرفت هم کبر از وی بشود. و بدین سبب بود که انبیا(ع) متواضع بودند که دانستند که حق تعالی کبر را دشمن دارد.
و اما عابد باید که بر عالم اگر چه عابد نبود، تکبر نکند و گوید که باشد که علم شفیع وی باشد و سییات وی محو کند و رسول(ص) همی گوید، «فضل عالم بر عابد چون فضل من است بر یکی از اصحاب من، و اگر جاهل باشد و حال وی مستور باشد گوید: بود که او خود از من عابدتر است و خویشتن مشهور نکرده است و اگر مفسدی باشد گوید: بسیار گناه است که بر دل من رود از وسواس و خواطر که آن از فسق ظاهرتر بود و باشد که اندر باطن گناهی است که من از آن غافلم که همه عمل بدان حبطه شود، واندر باطن وی خلقی نیکوست که گناهان وی کفارت کند، بلکه باشد که وی توبه کند و خاتمت نیکو یابد و بر من خطا رود که ایمان به در مرگ اندر خطر افتد. و اندر جمله چون روا باشد که نام وی به نزد حق تعالی از اشقیا بود تکبر کردن از جهل است. و از این سبب است که بزرگان و علما و مشایخ همیشه متواضع بوده اند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۱ - پیدا کردن عجب و آفت آن
بدان که عجب از کارهای مذموم است و رسول(ص) گفت، «سه چیز مهلک است: بخل و هوا و عجب» و گفت، «اگر معصیت نکنید ترسم بر شما از چیزی که بتر است از گناه و معصیت و آن عجب است». و عایشه رضی الله عنه را گفتند، «مرد کی بدکردار باشد؟» گفت، «چون پندارد که نیکو کردار است و آن پندار عجب بود». ابن مسعود همی گوید رحمهم الله، «هلاک مرد اندر دو چیزی است: عجب و نومیدی». و از این سبب گفته اند که نومید اندر طلب سست بود. و معجب همچنین که پندارد که خود بی نیاز است از طلب.
و مطرف گوید، «همه شب بخسبم و بامداد شکسته و ترسان برخیزم و دوست تر دارم از آن که همه شب نماز کنم و بامداد تکبر و عجب کنم». و بشر بن منصور یکروز نماز بامداد دراز همی کرد. یکی به تعجب اندر عبادت وی نگریست. چون سلام باز داد گفت، «یا جوانمرد! تعجب مکن که ابلیس مدتهای دراز عبادت همی کرد و خاتمت وی دانی که چه بود».
و بدان که از عجب آفتها تولد کند. یکی کبر بود که خود را از دیگران بهتر داند و دیگر آن که گناهان خود را با یاد نیاورد و آنچه با یاد آورد به تدارک آن مشغول نشود و پندارد که خود آمرزیده است و اندر عبادت شکرگوی نباشد و پندارد که خود از آن بی نیاز است. و آفت عبادت خود بنداند و طلب نکند و پندارد که خود بی آفت است و هراس از دل وی بشود و از مکر حق تعالی ایمن بود و خویشتن را به نزد حق تعالی محلی شناسد به عبادتی که آن خود نعمت حق تعالی است بر وی و بر خویشتن ثنا گوید و تزکیت کند. چون به علم خویش معجب بود از کسی سوال نکند و اگر با وی به خلاف رای وی چیزی گویند نشنود و ناقص ماند و نصیحت کس نشنود.
و مطرف گوید، «همه شب بخسبم و بامداد شکسته و ترسان برخیزم و دوست تر دارم از آن که همه شب نماز کنم و بامداد تکبر و عجب کنم». و بشر بن منصور یکروز نماز بامداد دراز همی کرد. یکی به تعجب اندر عبادت وی نگریست. چون سلام باز داد گفت، «یا جوانمرد! تعجب مکن که ابلیس مدتهای دراز عبادت همی کرد و خاتمت وی دانی که چه بود».
و بدان که از عجب آفتها تولد کند. یکی کبر بود که خود را از دیگران بهتر داند و دیگر آن که گناهان خود را با یاد نیاورد و آنچه با یاد آورد به تدارک آن مشغول نشود و پندارد که خود آمرزیده است و اندر عبادت شکرگوی نباشد و پندارد که خود از آن بی نیاز است. و آفت عبادت خود بنداند و طلب نکند و پندارد که خود بی آفت است و هراس از دل وی بشود و از مکر حق تعالی ایمن بود و خویشتن را به نزد حق تعالی محلی شناسد به عبادتی که آن خود نعمت حق تعالی است بر وی و بر خویشتن ثنا گوید و تزکیت کند. چون به علم خویش معجب بود از کسی سوال نکند و اگر با وی به خلاف رای وی چیزی گویند نشنود و ناقص ماند و نصیحت کس نشنود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۲ - حقیقت عجب و ادلال
بدان که هر که را حق تعالی نعمتی داد چون علم و توفیق عبادت و غیر آن و از زوال آن هراسان بود و همی ترسد که از وی بازستانند، این معجب نبود و اگر ترسان نباشد و بدان شاد بود از آن وجه که نعمت و عطیت حق تعالی است نه از آن وجه که صفت وی است، هم معجب نباشد اما اگر شاد بدان بود که صفت وی است و از آن غافل ماند که این نعمت حق تعالی است و از هراس آن خالی بود، این شادی بدین صفت عجب باشد، و اگر باز آن به هم خود را حقی داند بر خدای تعالی، و این عبادت خویش خدمتی پسندیده داند، این را ادلال گویند که خود را دالتی همی داند و چون کسی را چیزی دهد و آن عظیم بود اندر دل وی، معجب بود و اگر با آن به هم از وی خدمت و مکافات بیوسد ادلال این بود. و رسول(ص) گفت که «نماز کسی که بدان دالت کند از سر وی برنگذرد»، و گفت، «اگر همی خندی و به تقصیر خویش مقری، بهتر از آن که همی گریی و آن کاری دانی».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۳ - پیدا کردن علاج عجب
بدان که عجب بیماری است که علت آن جهل محض است و علاج آن معرفت محض است، پس کسی که شب و روز اندر علم و عبادت است گوییم که عجب تو از آن است که این بر تو همی رود و تو راهگذر آنی یا از آن که از تو در وجود می آید و قوت تو حاصل می شود؟ اگر از آن است که در تو می رود و تو راهگذر آنی، راهگذری را عجب نرسد که راهگذر مسخری باشد و کار به وی نبود و وی اندر میانه که بود؟ و اگر گویی من همی کنم و به قوت و قدرت من است، هیچ دانی تا این قوت و قدرت و ارادت و اعضا که این عمل بدان بود از کجا آوردی؟ اگر گویی به خواست من بود این عمل، گویم این خواست را و این داعیه را که آفرید و که مسلط کرد بر تو و که سلسله قهر اندر گردن تو افکند و فراکار داشت که هر که را داعیه بر وی مسلط کردند وی را موکلی فرستادند که خلاف آن نتواند کرد و داعیه نه از وی است که وی را به قهر فراکار دارد، پس همه نعمت خداوند است و عجب تو به خویشتن از جهل است که به تو هیچ چیز نیست. باید که تعجب تو به فضل حق تعالی بود که بسیار خلق را غافل گرداند و داعیه ایشان به کارهای بد صرف کرد و تو را ار عنایت خویش استخلاص فرستاد و داعیه را بر تو مسلط کرد و تو را به سلسله قهر به حضرت عزت خود همی برد.
و اگر پادشاهی اندر غلامان خود نظر کند و از میان همه یکی را خلعت دهد بی سببی و خدمتی که از پیش کرده بود، باید که تعجب وی از فضل ملک بود که بی استحقاق وی را تخصیص کرد نه به خود. پس اگر گوید ملک حکیم است. تا اندر من صفت استحقاق ندیدی آن خلعت خاص به من نفرستادی، گویند تو صفت استحقاق از کجا آوردی؟ اگر همه از عطای ملک است پس تو را جای عجب نیست و همچنان بود که ملک تو را اسبی دهد عجب نیاوردی و آنگاه غلامی دهد عجب آوری و گویی مرا غلامی داد که اسب داشتم و دیگران نداشتند و چون اسب نیز وی داده باشد جای عجب نبود، بلکه چنان بود که هر دو به یک بار به تو دهد.
همچنین اگر گویی مرا توفیق عبادت از آن داده است که وی را دوست داشتم، گویند این دوستی اندر دل تو که افکند؟ اگر گویی دوست از آن داشتم که بشناختم وی را و جمال وی بیافتم، گویند این معرفت و این دیدار که داد؟ پس چون همه از وی است باید که عجب تو به نبود، به جود و فضل وی بود که این صفات در تو بیافرید، و داعیه و قدرت و ارادت بیافرید، اما تو در میان هیچ کس نه ای و به تو هیچ چیز نسیت جز آن که راهگذر قدرت حق تعالی ای و بس.
و اگر پادشاهی اندر غلامان خود نظر کند و از میان همه یکی را خلعت دهد بی سببی و خدمتی که از پیش کرده بود، باید که تعجب وی از فضل ملک بود که بی استحقاق وی را تخصیص کرد نه به خود. پس اگر گوید ملک حکیم است. تا اندر من صفت استحقاق ندیدی آن خلعت خاص به من نفرستادی، گویند تو صفت استحقاق از کجا آوردی؟ اگر همه از عطای ملک است پس تو را جای عجب نیست و همچنان بود که ملک تو را اسبی دهد عجب نیاوردی و آنگاه غلامی دهد عجب آوری و گویی مرا غلامی داد که اسب داشتم و دیگران نداشتند و چون اسب نیز وی داده باشد جای عجب نبود، بلکه چنان بود که هر دو به یک بار به تو دهد.
همچنین اگر گویی مرا توفیق عبادت از آن داده است که وی را دوست داشتم، گویند این دوستی اندر دل تو که افکند؟ اگر گویی دوست از آن داشتم که بشناختم وی را و جمال وی بیافتم، گویند این معرفت و این دیدار که داد؟ پس چون همه از وی است باید که عجب تو به نبود، به جود و فضل وی بود که این صفات در تو بیافرید، و داعیه و قدرت و ارادت بیافرید، اما تو در میان هیچ کس نه ای و به تو هیچ چیز نسیت جز آن که راهگذر قدرت حق تعالی ای و بس.