عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۳
دوش طبع من ملال از بس ز هجر یار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسیار داشت
گفتم ای دل در کجائی هرزه گردی تا به کی
کی دلی غیر از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
این بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
غیر من هر کس دلی آسوده و غمخوار داشت
در بر من نیستی یک دم کجائی روز وشب
کی کسی در هزره گردی اینهمه اصرار داشت
دل بگفت ای بی خبر از خود ز سوز وشور عشق
هر که عاشق بود دل دایم به پیش یار داشت
من بر یار تو می باشم شب و روز ای عجب
کی کجا دل داشت در بر گر کسی دلدار داشت
گفتمش شب ها مه من درچه کاری بود گفت
داشت بر کف گاه ساغر گاه چنگ وتار داشت
گفتم اندر ساغرش بد خون دلها یا شراب
گفت گه بیرون به رندی گه می خلار داشت
گفتمش گهگاه و کم کم یا دمادم خورد می
گفت نی بر لب پیاپی ساغر سرشار داشت
گفتم ای دل راست گو چون بود رفتارش به تو
گفت می دیدم به من مهری برادر وار داشت
گفتمش چون بودخوی آن نگار خوبروی
گفت درامسال بدخوئی نه همچون پار داشت
گفتمش از مهر او طرفی که بستی چیست گفت
طرفم این کز وصل خویشم بی غم وآزار داشت
گفتم از می مست چون می شد چه می کرد او بگفت
خنجر اندر کف جدلها با درو دیوار داشت
گفتم از حسنش بگو گفتا که اندر چرخ حسن
بود تابان ماهی اما ز لف عنبربار داشت
گفتم از رویش بگو گفتا بیاض عارضش
نقطه شنگرف گون وخطی از زنگار داشت
گفتمش گواز جبینش گفت پیش آفتاب
گوئیا آئینه ای می داشت این آثار داشت
گفتم از نور رخش گو گفت بر کف گوئیا
سوره نور و کتاب مجمع الانوار داشت
گفتم از زلفش بگو شرحی بگفت از زلف او
من چگویم زلف او شرح وبیان بسیار داشت
گفتم از آن طره طرار برگوقصه ای
گفت طولانی است آن شرحی که درطومار داشت
گفتمش چون بود تار طره طرار او
گفت درهر تار چندین تبت وتاتار داشت
گفتم از باریکیش گو گفت می پنداشتی
کزریاضت همسری با خواجه عطار داشت
گفتم از تاریکیش گوگفت گویا نسبتی
با شب هجران یار و با دل کفار داشت
گفتم از بویش بگو گفتا گمانم می رسید
بارها ازمشک وعنبر بسته بر هر تار داشت
گفتم از عطرش بگوگفتا ز عطر بوی او
خویش را عنبر ز عطر بوی خود بیزار داشت
گفتمش گو از درازایش بگفتا یک دوشبر
کوتهی تخمین زدم از شام هجر یار داشت
گفتم ازشکلش بگوگفت از یمین واز یسار
آن بت فرخار می پنداشتی زنار داشت
گفتم از چینش بگوگفتا دو صد چین وختن
زیر هر چین و شکن آن طره طرار داشت
گفتم از زلفش حکایت گو به پیشم موبه مو
گفت پیچ وتاب زلفش مو به مو چون تار داشت
گفتم از حالش بگوگفتا پریشان حال بود
گوئی آن هم همچو ما عشقی بدان رخسار داشت
گفتمش ز آن سیمتن در آن پریشانی چه خواست
گفت گردن کج چو مسکین خواهش دینار داشت
گفتم از نوشین لب لعلش حکایت کن بگفت
نوشداروئی عجب در لعل شکربار داشت
گفتمش گو از دهانش گفت هیچ ازاو مگو
جوهر فردی که می گویند کی آثار داشت
گفتم از دندان او گوگفت از یاقوت سرخ
حقه ای دیدم دو رشته لؤلؤ شهوار داشت
گفتمش گواز زبان درفشان او بگفت
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت»
گفتم از سیمین زنخدانش به پیشم گو سخن
گفت چاهی از زنخدان آن بت عیار داشت
گفتم از آن چاه گوگفتا چوا فتادم در او
دل همی دیدم در آن جا ناله های زار داشت
گفتمش چون شد که بیرون آمدی ز آن چاه گفت
طره اش این ستگیری را به من اظهار داشت
گفتم از سرو قدش گوگفت قدش را به سرو
چون دهی نسبت چو قدش سرو کی رفتار داشت
گفتم از چشمش بگو گفت ار چه خود بیمار بود
چون طبیبان در برش دیدم همی بیمار داشت
گفتم از مژگان اوگوگفت آن ابرو نبود
ذوالفقاری بد که درکف حیدر کرار داشت
آن شهی کز باده عشقش هر آنکو مست شد
هم بلند اقبال گشت وهم دلی هشیار داشت
مه راو را در ازل هر کس که در دل جا نداد
دل پر ازحسرت ز بدبختی چوبو تیمار داشت
من چگویم مدح ووصف از این چنین شاهی که او
شبهه در پیش کسان باخالق جبار داشت
گر نصیر او راخدایش خواند چون خورد شد بصیر
احولی را دور از چشم اولوالابصار داشت
شبروی گه در فلک می کرد بر خیل ملک
رهروی گه در زمین با بوذر و عمار داشت
بود شبها پیرزنها را معین و توشه کش
روزها با شیرزنها جنگ وگیر و دار داشت
مرحبا مرحب کش آمد صد هزاران آفرین
دشمنی از امر حق با فرقه کفار داشت
دوستان را نه ز فتح آسوه دل می کرد وبس
دشمنان را هم ز رحم آسوده از زنهار داشت
عالمی گر می شدند از بهر رزمش متفق
نه ملالی خاطرش نه با کی از پیکار داشت
جن وانس ار می شدند اعدای او روز نبرد
کی کجا اندیشه از اعدای بد کردار داشت
هر چه اسرار الهی بود اندر روزگار
اطلاع از کم و کیف آن همه اسرار داشت
بی رضای پاک یزدان هیچ کاری را نکرد
کار یزدان بود در روی زمین گر کار داشت
دل بر این دنیا نبست واف بر این دنیا نمود
روی دل دایم به سوی داور دادار داشت
منکر ملعون او درحقش اقرار ار نکرد
بود از آنرو کو مرجح نار را بر عار داشت
منکرش را گوئیا پروا نبود از سوختن
سوختن را چون سمندر آرزوی نار داشت
او یدالله است وعین الله و وجه الله چرا
منکر او در حق او این همه انکار داشت
بود او صاف وثنای آن امام راستین
آن نواهائی که درمنقار موسیقار داشت
آفرین بر رتبه وجاه وجلال احمدی
کو گه رزم این چنین شاهی سپهسالار داشت
دید از آن سالار درمان گرتنی را درد بود
شد از او هر کار آسان گر کسی دشوار داشت
هر که مهر تو نشد او را عجین در آب و گل
کوکب اقبالش از روز ازل ادبار داشت
د رزمین دل به امید تو تخمی هر که کشت
چون بدیدم صد هزاران خرمن وانبار داشت
هم خدا خشنود از او شد هم پیمبر زو رضا
بر ولی اللهیت هر کس چو من اقرار داشت
رتبه و جاه تو راکس نیست دانا جز خدا
قدردانی از تو شاها احمد مختار داشت
چشم یارت باد روشن روز خصمت باد تار
روز را تا روشن و شب را خدا تا تار داشت
درمذاق مردمان قندمکرر خوشتر است
عیب نبود گر قوافی چند جا تکرار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسیار داشت
گفتم ای دل در کجائی هرزه گردی تا به کی
کی دلی غیر از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
این بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
غیر من هر کس دلی آسوده و غمخوار داشت
در بر من نیستی یک دم کجائی روز وشب
کی کسی در هزره گردی اینهمه اصرار داشت
دل بگفت ای بی خبر از خود ز سوز وشور عشق
هر که عاشق بود دل دایم به پیش یار داشت
من بر یار تو می باشم شب و روز ای عجب
کی کجا دل داشت در بر گر کسی دلدار داشت
گفتمش شب ها مه من درچه کاری بود گفت
داشت بر کف گاه ساغر گاه چنگ وتار داشت
گفتم اندر ساغرش بد خون دلها یا شراب
گفت گه بیرون به رندی گه می خلار داشت
گفتمش گهگاه و کم کم یا دمادم خورد می
گفت نی بر لب پیاپی ساغر سرشار داشت
گفتم ای دل راست گو چون بود رفتارش به تو
گفت می دیدم به من مهری برادر وار داشت
گفتمش چون بودخوی آن نگار خوبروی
گفت درامسال بدخوئی نه همچون پار داشت
گفتمش از مهر او طرفی که بستی چیست گفت
طرفم این کز وصل خویشم بی غم وآزار داشت
گفتم از می مست چون می شد چه می کرد او بگفت
خنجر اندر کف جدلها با درو دیوار داشت
گفتم از حسنش بگو گفتا که اندر چرخ حسن
بود تابان ماهی اما ز لف عنبربار داشت
گفتم از رویش بگو گفتا بیاض عارضش
نقطه شنگرف گون وخطی از زنگار داشت
گفتمش گواز جبینش گفت پیش آفتاب
گوئیا آئینه ای می داشت این آثار داشت
گفتم از نور رخش گو گفت بر کف گوئیا
سوره نور و کتاب مجمع الانوار داشت
گفتم از زلفش بگو شرحی بگفت از زلف او
من چگویم زلف او شرح وبیان بسیار داشت
گفتم از آن طره طرار برگوقصه ای
گفت طولانی است آن شرحی که درطومار داشت
گفتمش چون بود تار طره طرار او
گفت درهر تار چندین تبت وتاتار داشت
گفتم از باریکیش گو گفت می پنداشتی
کزریاضت همسری با خواجه عطار داشت
گفتم از تاریکیش گوگفت گویا نسبتی
با شب هجران یار و با دل کفار داشت
گفتم از بویش بگو گفتا گمانم می رسید
بارها ازمشک وعنبر بسته بر هر تار داشت
گفتم از عطرش بگوگفتا ز عطر بوی او
خویش را عنبر ز عطر بوی خود بیزار داشت
گفتمش گو از درازایش بگفتا یک دوشبر
کوتهی تخمین زدم از شام هجر یار داشت
گفتم ازشکلش بگوگفت از یمین واز یسار
آن بت فرخار می پنداشتی زنار داشت
گفتم از چینش بگوگفتا دو صد چین وختن
زیر هر چین و شکن آن طره طرار داشت
گفتم از زلفش حکایت گو به پیشم موبه مو
گفت پیچ وتاب زلفش مو به مو چون تار داشت
گفتم از حالش بگوگفتا پریشان حال بود
گوئی آن هم همچو ما عشقی بدان رخسار داشت
گفتمش ز آن سیمتن در آن پریشانی چه خواست
گفت گردن کج چو مسکین خواهش دینار داشت
گفتم از نوشین لب لعلش حکایت کن بگفت
نوشداروئی عجب در لعل شکربار داشت
گفتمش گو از دهانش گفت هیچ ازاو مگو
جوهر فردی که می گویند کی آثار داشت
گفتم از دندان او گوگفت از یاقوت سرخ
حقه ای دیدم دو رشته لؤلؤ شهوار داشت
گفتمش گواز زبان درفشان او بگفت
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت»
گفتم از سیمین زنخدانش به پیشم گو سخن
گفت چاهی از زنخدان آن بت عیار داشت
گفتم از آن چاه گوگفتا چوا فتادم در او
دل همی دیدم در آن جا ناله های زار داشت
گفتمش چون شد که بیرون آمدی ز آن چاه گفت
طره اش این ستگیری را به من اظهار داشت
گفتم از سرو قدش گوگفت قدش را به سرو
چون دهی نسبت چو قدش سرو کی رفتار داشت
گفتم از چشمش بگو گفت ار چه خود بیمار بود
چون طبیبان در برش دیدم همی بیمار داشت
گفتم از مژگان اوگوگفت آن ابرو نبود
ذوالفقاری بد که درکف حیدر کرار داشت
آن شهی کز باده عشقش هر آنکو مست شد
هم بلند اقبال گشت وهم دلی هشیار داشت
مه راو را در ازل هر کس که در دل جا نداد
دل پر ازحسرت ز بدبختی چوبو تیمار داشت
من چگویم مدح ووصف از این چنین شاهی که او
شبهه در پیش کسان باخالق جبار داشت
گر نصیر او راخدایش خواند چون خورد شد بصیر
احولی را دور از چشم اولوالابصار داشت
شبروی گه در فلک می کرد بر خیل ملک
رهروی گه در زمین با بوذر و عمار داشت
بود شبها پیرزنها را معین و توشه کش
روزها با شیرزنها جنگ وگیر و دار داشت
مرحبا مرحب کش آمد صد هزاران آفرین
دشمنی از امر حق با فرقه کفار داشت
دوستان را نه ز فتح آسوه دل می کرد وبس
دشمنان را هم ز رحم آسوده از زنهار داشت
عالمی گر می شدند از بهر رزمش متفق
نه ملالی خاطرش نه با کی از پیکار داشت
جن وانس ار می شدند اعدای او روز نبرد
کی کجا اندیشه از اعدای بد کردار داشت
هر چه اسرار الهی بود اندر روزگار
اطلاع از کم و کیف آن همه اسرار داشت
بی رضای پاک یزدان هیچ کاری را نکرد
کار یزدان بود در روی زمین گر کار داشت
دل بر این دنیا نبست واف بر این دنیا نمود
روی دل دایم به سوی داور دادار داشت
منکر ملعون او درحقش اقرار ار نکرد
بود از آنرو کو مرجح نار را بر عار داشت
منکرش را گوئیا پروا نبود از سوختن
سوختن را چون سمندر آرزوی نار داشت
او یدالله است وعین الله و وجه الله چرا
منکر او در حق او این همه انکار داشت
بود او صاف وثنای آن امام راستین
آن نواهائی که درمنقار موسیقار داشت
آفرین بر رتبه وجاه وجلال احمدی
کو گه رزم این چنین شاهی سپهسالار داشت
دید از آن سالار درمان گرتنی را درد بود
شد از او هر کار آسان گر کسی دشوار داشت
هر که مهر تو نشد او را عجین در آب و گل
کوکب اقبالش از روز ازل ادبار داشت
د رزمین دل به امید تو تخمی هر که کشت
چون بدیدم صد هزاران خرمن وانبار داشت
هم خدا خشنود از او شد هم پیمبر زو رضا
بر ولی اللهیت هر کس چو من اقرار داشت
رتبه و جاه تو راکس نیست دانا جز خدا
قدردانی از تو شاها احمد مختار داشت
چشم یارت باد روشن روز خصمت باد تار
روز را تا روشن و شب را خدا تا تار داشت
درمذاق مردمان قندمکرر خوشتر است
عیب نبود گر قوافی چند جا تکرار داشت
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۱
ای ز عشق تو در بلا دل من
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر وآرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در شرح احوال خود حضرت والا میرزا جعفر خان حقایق نگار رامخاطب کرده گوید
دلم ز بسکه پریشان و بی قرار بود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۲ - در نعت رسول اکرم
احمد مرسل که از او زنده ایم
از دل وجان بر در او بنده ایم
مظهر الطاف حق احمد بود
معنی اوصاف حق احمد بود
از احد احمد شده یک میم فرق
عقل در آن میم شد از فکر غرق
عاجز از اوصاف وی آمد زبان
دشمن او راهمه آید زیان
فعل حق آمد همه افعال او
در صف محشر نگر اجلال او
بر سر خلق آمد وشد چون طبیب
در بر حق نام وی آمد حبیب
گر کند اوگوشه چشمی بما
می شود از ما همه راضی خدا
حاجت از او گیر و از اوجو مجال
همت از اوخواه وشو آسوده حال
دولت وین را بود از او نظام
باد بر اوهر دم از ایزد سلام
از دل وجان بر در او بنده ایم
مظهر الطاف حق احمد بود
معنی اوصاف حق احمد بود
از احد احمد شده یک میم فرق
عقل در آن میم شد از فکر غرق
عاجز از اوصاف وی آمد زبان
دشمن او راهمه آید زیان
فعل حق آمد همه افعال او
در صف محشر نگر اجلال او
بر سر خلق آمد وشد چون طبیب
در بر حق نام وی آمد حبیب
گر کند اوگوشه چشمی بما
می شود از ما همه راضی خدا
حاجت از او گیر و از اوجو مجال
همت از اوخواه وشو آسوده حال
دولت وین را بود از او نظام
باد بر اوهر دم از ایزد سلام
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲ - در نعت نبی اکرم صلوات الله علیه
هزارن درودوهزاران سلام
ز ما بر رسول ذوی الاحترام
محمد (ص) شهنشاه کون و مکان
که موجود شد از طفیلش جهان
اگر از طفیل محمد نبود
خدا خلق عالم کجا می نمود
طبیب عباد وحبیب خداست
که هر درد را درکف اودواست
دهی هست فردوس از شهر او
بشدخلقت دوزخ از قهر او
قضا وقدر زوزو فرمانبرن
ملایک به درگاه اوچاکرند
همه وصف والشمس از روی اوست
همه شرح واللیل از موی اوست
کسی را که یزدان بود مدح گو
چه قدرت که کس زوکندگفتگو
وی آئینه ای بود یزدان نما
که درخود خدا را نماید به ما
شناسای قدرش علی بود وبس
نه بشناخت اورا دگر هیچ کس
علی را هم اوقدر دانست وبس
ندارد بدین رتبه کس دسترس
ز ما بر رسول ذوی الاحترام
محمد (ص) شهنشاه کون و مکان
که موجود شد از طفیلش جهان
اگر از طفیل محمد نبود
خدا خلق عالم کجا می نمود
طبیب عباد وحبیب خداست
که هر درد را درکف اودواست
دهی هست فردوس از شهر او
بشدخلقت دوزخ از قهر او
قضا وقدر زوزو فرمانبرن
ملایک به درگاه اوچاکرند
همه وصف والشمس از روی اوست
همه شرح واللیل از موی اوست
کسی را که یزدان بود مدح گو
چه قدرت که کس زوکندگفتگو
وی آئینه ای بود یزدان نما
که درخود خدا را نماید به ما
شناسای قدرش علی بود وبس
نه بشناخت اورا دگر هیچ کس
علی را هم اوقدر دانست وبس
ندارد بدین رتبه کس دسترس
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای ساحت قدس همدان، ای چمن عشق
جان برخی خاک تو، که هستی وطن عشق
هر قطعه ای از خاک تو خلدی است مصفا
کز خاطر عشاق زداید محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم اندیشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو روید
زیبنده بود بر تن او پیرهن عشق
تا منظر زیبای تو شد از نظرم دور
نشنیده کسی از دهن من سخن عشق
از فرقت یاران هم آهنگ و وفا کیش
دور از تو شدم ساکن بیت الحزن عشق
هر یک ز معاریف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حدیث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتید علومت
جاری است بهر عصر و زمانی سنن عشق
اندر کنفت (عین قضاة) این شرفت بس
کامروز توئی مدفن خونین کفن عشق
آرامگه (بوعلی) و بقعه ی (بابا)
آن مخزن حکمت بود، این انجمن عشق
شعر شعرای تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئی که برون شد
از هند سخن طوطی شکرشکن عشق
جان برخی خاک تو، که هستی وطن عشق
هر قطعه ای از خاک تو خلدی است مصفا
کز خاطر عشاق زداید محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم اندیشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو روید
زیبنده بود بر تن او پیرهن عشق
تا منظر زیبای تو شد از نظرم دور
نشنیده کسی از دهن من سخن عشق
از فرقت یاران هم آهنگ و وفا کیش
دور از تو شدم ساکن بیت الحزن عشق
هر یک ز معاریف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حدیث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتید علومت
جاری است بهر عصر و زمانی سنن عشق
اندر کنفت (عین قضاة) این شرفت بس
کامروز توئی مدفن خونین کفن عشق
آرامگه (بوعلی) و بقعه ی (بابا)
آن مخزن حکمت بود، این انجمن عشق
شعر شعرای تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئی که برون شد
از هند سخن طوطی شکرشکن عشق
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۳
نمی دانم چرا ای دیده چندین خون فشان هستی؟
همانا داغدار هجر یار مهربان هستی
تو ای ابر بهاری از چه گریان و خروشانی
مگر در آرزوی وصل باغ و بوستان هستی؟
تو ای باد سحرگاهی مگر جویای گلزاری
که در کوه و بیابان ها به هر سویی دوان هستی؟
تو ای قمری که می نالی به طرف جوی باغ و راغ
چنان دانم پی سروی، چو من کوکوزنان هستی
تو ای نرگس مگر در خواب دیدی چشم دلدارم
که چون من عاشق و بیمار و مست و ناتوان هستی؟
تو ای سنبل مگر بویی ز زلف یار بگرفتی
که چون من بی قرار و درهم و آشفته جان هستی؟
تو ای گل وصف یار من مگر از باد بشنیدی
که چون من پاره دل خونین درون و خون فشان هستی
تو ای مسکین بنفشه از کجا دیدی خط و خالش
که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستی؟
تو ای سوسن مگر عاشق شدی چون من به روی یار
که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستی؟
تو خود ای لاله زلف و روی جانان از کجا دیدی
که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستی؟
تو ای آتش به جان افتاده بلبل از برای گل
چون من تا کی به عشق اندر زبان ها داستان هستی؟
تو ای مرغ شباویز چو من در زلف جانانه
بگو تا کی به یاد صبح آن گردن چنان هستی؟
تو ای بلبل که در توصیف گل خوش نغمه ای گریان
مرید خاندان حضرت قطب زمان هستی؟
وفایی از پی گلزار می نالی عجب نبود
که خوشخوان بلبل روی گل آن گلستان هستی
تو کز تاج سلاطین عار داری هم چنین دانم
غلام درگه پیران کیوان آستان هستی
تو کز اورنگ شاهی ننگ داری هیچ شک نبود
سگ عالی جناب آستان راستان هستی
امام راستان قطب خداجویان عبیدالله
تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی
فروغ ظلمت دل ها تویی ای سید و سرور
که نسل آل طه را چراغ خاندان هستی
به اعجاز هدا بخشی پیمبر نیستی لکن
به آیات پیمبر! مرشد آخر زمان هستی
مسیحا نیستی، لیکن به انفاس مسیحایی
روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستی
کلیم الله نه ای، لیکن پی فرعون نفس ما
به طور همت پاک از ید بیضا بیان هستی
تو خاک انبیایی وین عجب کاندر شهود حق
به طور نیستی بی «لن ترانی» دیده بان هستی
به صورت بنده ای مطلق، به معنی با خدا ملحق
تو ای مرآت نور حق چه پیدا نهان هستی؟
گهی چون پیر بسطامی ز چشم کاروان دوری
گهی چون غوث خرقانی دلیل کاروان هستی
مقیم شرع پیغمبر تویی در صورت و معنی
غیاث ملتی و رهبر اسلامیان هستی
بر اقلیم رشادت خواجگی الحق ترا زیبد
که بر تخت نیابت افتخار خواجگان هستی
ز تأثیر حرور نفس بدفر، ما چه غم داریم
تو چون ابر کرم بر فرق ملت سایه بان هستی
مریدان ترا دیدم به چشم خویش انس و جان
خطا نبود اگر گویم امام انس و جان هستی
هزاران پیر دیدم نوجوان از لطف انفاست
روا باشد که گویم مرشد پیر و جوان هستی
زبان سگ اگر تر شد زیان بحر کی گردد
چه غم با این کمال از در دهان منکران هستی
چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند
بگو حق باش و جان می ده تو خورشید جهان هستی
مقامات ترا اهل بصیرت سخت دریابد
که با این خواجگی دایم غلام بندگان هستی
شوم قربان آن مژگان..... خدنگ بر ابرو
پی صید دل و جان ها عجب تیر و کمان هستی
به دیدار تو من هرگز نخواهم سیر شدن زان رو
که با این رو فرات عالم مستسقیان هستی
اگر بی تو نبیند مردم چشمم جهان، شاید
که بی این مردمی چشم و چراغ مردمان هستی
اگر دور از تو من بی جان و بی دل مانده ام باید
که با روی جهان آرا تو جان بی دلان هستی
گر از درد نهانی در تمنایت همی سوزم
چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستی
ز هجرت گر نیاراید روان من عجب نبود
که با این طلعت زیبا تو آرام روان هستی
چو نیلوفر اگر من غرق دریای سرشک استم
چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستی
روا باشد اگر بر حال زار من ببخشایی
که من مردی گدا هستم تو مردی مرزبان هستی
جز این عیبی نداری در مقامات کمالاتت
که با جان وفایی اندکی نامهربان هستی
«وفایی» چون تواند گفت توصیف کمالاتت
درین آینه چون گنجی؟ که تو مرد کلان هستی
همانا داغدار هجر یار مهربان هستی
تو ای ابر بهاری از چه گریان و خروشانی
مگر در آرزوی وصل باغ و بوستان هستی؟
تو ای باد سحرگاهی مگر جویای گلزاری
که در کوه و بیابان ها به هر سویی دوان هستی؟
تو ای قمری که می نالی به طرف جوی باغ و راغ
چنان دانم پی سروی، چو من کوکوزنان هستی
تو ای نرگس مگر در خواب دیدی چشم دلدارم
که چون من عاشق و بیمار و مست و ناتوان هستی؟
تو ای سنبل مگر بویی ز زلف یار بگرفتی
که چون من بی قرار و درهم و آشفته جان هستی؟
تو ای گل وصف یار من مگر از باد بشنیدی
که چون من پاره دل خونین درون و خون فشان هستی
تو ای مسکین بنفشه از کجا دیدی خط و خالش
که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستی؟
تو ای سوسن مگر عاشق شدی چون من به روی یار
که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستی؟
تو خود ای لاله زلف و روی جانان از کجا دیدی
که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستی؟
تو ای آتش به جان افتاده بلبل از برای گل
چون من تا کی به عشق اندر زبان ها داستان هستی؟
تو ای مرغ شباویز چو من در زلف جانانه
بگو تا کی به یاد صبح آن گردن چنان هستی؟
تو ای بلبل که در توصیف گل خوش نغمه ای گریان
مرید خاندان حضرت قطب زمان هستی؟
وفایی از پی گلزار می نالی عجب نبود
که خوشخوان بلبل روی گل آن گلستان هستی
تو کز تاج سلاطین عار داری هم چنین دانم
غلام درگه پیران کیوان آستان هستی
تو کز اورنگ شاهی ننگ داری هیچ شک نبود
سگ عالی جناب آستان راستان هستی
امام راستان قطب خداجویان عبیدالله
تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی
فروغ ظلمت دل ها تویی ای سید و سرور
که نسل آل طه را چراغ خاندان هستی
به اعجاز هدا بخشی پیمبر نیستی لکن
به آیات پیمبر! مرشد آخر زمان هستی
مسیحا نیستی، لیکن به انفاس مسیحایی
روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستی
کلیم الله نه ای، لیکن پی فرعون نفس ما
به طور همت پاک از ید بیضا بیان هستی
تو خاک انبیایی وین عجب کاندر شهود حق
به طور نیستی بی «لن ترانی» دیده بان هستی
به صورت بنده ای مطلق، به معنی با خدا ملحق
تو ای مرآت نور حق چه پیدا نهان هستی؟
گهی چون پیر بسطامی ز چشم کاروان دوری
گهی چون غوث خرقانی دلیل کاروان هستی
مقیم شرع پیغمبر تویی در صورت و معنی
غیاث ملتی و رهبر اسلامیان هستی
بر اقلیم رشادت خواجگی الحق ترا زیبد
که بر تخت نیابت افتخار خواجگان هستی
ز تأثیر حرور نفس بدفر، ما چه غم داریم
تو چون ابر کرم بر فرق ملت سایه بان هستی
مریدان ترا دیدم به چشم خویش انس و جان
خطا نبود اگر گویم امام انس و جان هستی
هزاران پیر دیدم نوجوان از لطف انفاست
روا باشد که گویم مرشد پیر و جوان هستی
زبان سگ اگر تر شد زیان بحر کی گردد
چه غم با این کمال از در دهان منکران هستی
چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند
بگو حق باش و جان می ده تو خورشید جهان هستی
مقامات ترا اهل بصیرت سخت دریابد
که با این خواجگی دایم غلام بندگان هستی
شوم قربان آن مژگان..... خدنگ بر ابرو
پی صید دل و جان ها عجب تیر و کمان هستی
به دیدار تو من هرگز نخواهم سیر شدن زان رو
که با این رو فرات عالم مستسقیان هستی
اگر بی تو نبیند مردم چشمم جهان، شاید
که بی این مردمی چشم و چراغ مردمان هستی
اگر دور از تو من بی جان و بی دل مانده ام باید
که با روی جهان آرا تو جان بی دلان هستی
گر از درد نهانی در تمنایت همی سوزم
چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستی
ز هجرت گر نیاراید روان من عجب نبود
که با این طلعت زیبا تو آرام روان هستی
چو نیلوفر اگر من غرق دریای سرشک استم
چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستی
روا باشد اگر بر حال زار من ببخشایی
که من مردی گدا هستم تو مردی مرزبان هستی
جز این عیبی نداری در مقامات کمالاتت
که با جان وفایی اندکی نامهربان هستی
«وفایی» چون تواند گفت توصیف کمالاتت
درین آینه چون گنجی؟ که تو مرد کلان هستی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع
حلقه ی گیسوی آن شه عروة الوثقای دین شد
طُرّه ی نیکوی او حبل المتینی بس متین شد
این عجب نبود، که نبود سایه سرو قامتش را
زانکه خورشید و مه اندر سایه ی سروش مکین شد
ماهتاب از صیقل نعل نعالش یافت پرتو
آفتاب از پرتو روی بلالش خوشه چین شد
تا سرایم مدح آن شه از زمین و آسمانم
صد هزاران آفرین بر خامه ی سحر آفرین شد
قصّه ی شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، می سزد گفت از بلالش این چنین شد
هرکسی را، بوذرش خواهد ز آذر، می رهاند
این عجب نبود اگر آن شه شفیع المذنبین شد
یک نگاه لطف از سلمان او شد بر سلیمان
کش چنین دیو و دد و جنّ و پری زیر نگین شد
گر، بر ابراهیم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبین شد
پور عمران ذرّه یی از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش ید بیضا برون از آستین شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گویم
مدحتش این بس که دامادش امیرالمؤمنین شد
آن امیرالمؤمنینی کش گروهی در خدایی
می ستایند، او محمّد را وصیّ و جانشین شد
یا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضی انکو امام راستین شد
راست گویم شد «وفایی» در معاصی قامتش خم
زیر بار معصیت از لطف عامت مستعین شد
از معاصی توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت باید آنها را، ضمین شد
کافری را گر، ز رحمت دست گیری می تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلین و آخرین شد
من که مدّاح توام دیگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد دیگر، نمی باید غمین شد
جز غم فرزند دلبندت حسین آن شاه بی کس
کز سموم تشنگی در سینه آهش آتشین شد
تا قیامت داغم، از بی یاری و تنهایی او
کاندران دشت بلا، در ناله ی هل مِن معین شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش یار و یاور
تا شود او را معین بی تاب زین العابدین شد
نیزه بر کف همچو آه بی کسان برخاست از جا
لیکن او از ضعف بیماری نگون اندر، زمین شد
با محمّد (ص) من چگویم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسین از ظلم و کین شد
در زمین کربلا، شد بر حسینت ظلم چندان
آنچنان ظلمی که شمر از کرده ی خود شرمگین شد
تشنه لب کشتند آن دریای فیض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معنی ماء معین شد
طُرّه ی نیکوی او حبل المتینی بس متین شد
این عجب نبود، که نبود سایه سرو قامتش را
زانکه خورشید و مه اندر سایه ی سروش مکین شد
ماهتاب از صیقل نعل نعالش یافت پرتو
آفتاب از پرتو روی بلالش خوشه چین شد
تا سرایم مدح آن شه از زمین و آسمانم
صد هزاران آفرین بر خامه ی سحر آفرین شد
قصّه ی شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، می سزد گفت از بلالش این چنین شد
هرکسی را، بوذرش خواهد ز آذر، می رهاند
این عجب نبود اگر آن شه شفیع المذنبین شد
یک نگاه لطف از سلمان او شد بر سلیمان
کش چنین دیو و دد و جنّ و پری زیر نگین شد
گر، بر ابراهیم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبین شد
پور عمران ذرّه یی از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش ید بیضا برون از آستین شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گویم
مدحتش این بس که دامادش امیرالمؤمنین شد
آن امیرالمؤمنینی کش گروهی در خدایی
می ستایند، او محمّد را وصیّ و جانشین شد
یا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضی انکو امام راستین شد
راست گویم شد «وفایی» در معاصی قامتش خم
زیر بار معصیت از لطف عامت مستعین شد
از معاصی توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت باید آنها را، ضمین شد
کافری را گر، ز رحمت دست گیری می تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلین و آخرین شد
من که مدّاح توام دیگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد دیگر، نمی باید غمین شد
جز غم فرزند دلبندت حسین آن شاه بی کس
کز سموم تشنگی در سینه آهش آتشین شد
تا قیامت داغم، از بی یاری و تنهایی او
کاندران دشت بلا، در ناله ی هل مِن معین شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش یار و یاور
تا شود او را معین بی تاب زین العابدین شد
نیزه بر کف همچو آه بی کسان برخاست از جا
لیکن او از ضعف بیماری نگون اندر، زمین شد
با محمّد (ص) من چگویم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسین از ظلم و کین شد
در زمین کربلا، شد بر حسینت ظلم چندان
آنچنان ظلمی که شمر از کرده ی خود شرمگین شد
تشنه لب کشتند آن دریای فیض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معنی ماء معین شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۵ - تجدید مطلع
ای با، قدم حدوث وجود تو همسرا
وی صادر نُخست تویی اصل مصدرا
بالله پس از خدا، تو خداوند عالمی
نه غالی ام ترا و نه منکر، به داورا
در حیرتم خدا، به چه می شد شناخته
گر شخص کامل تو نبودیش مظهرا
بالله که واجب است وجود تو در جهان
ورنه چگونه گشتی واجب مصوّرا
هم دست کردگاری و هم روی کردگار
هم سرّ کردگاری و هم روی داورا
در تیغ آبدار تو هست آتشی نهان
کان را، کسی نداند جز عمرو کافرا
دارد کتاب فضل تو چندین هزار، باب
یک باب از آن بیان شده در باب خیبرا
وصف تو نیست رجعت خورشید ز آسمان
مدح تو، نی دریدن در، مهد اژدرا
با، یک اشاره شیر فلک بردری زهم
زیر و زبر کنی به هم این چرخ چنبرا
حکم قضا، به امر و رضای تو برقرار
کار قَدر، به حکم تو گردد مقدّرا
بی حکم تو نمیرد، یک نفس در جهان
بی امر تو نزاید، یک طفل مادرا
بی اذن تو نبارد، یک قطره بر زمین
بی رأی تو نیاید از بحر گوهرا
بی لطف تو نروید، یک گل ز گلستان
بی مهر تو نباشد در باغ ضیمرا
بی امر تو نریزد، یک برگ از درخت
بی حکم تو نخیزد یکمو به پیکرا
بی یاد تو نجنبد، جنبنده یی ز جا
بی قهر تو نسوزد سوزنده اخگرا
یک شمه یی ز خُلق تو هر هشت باغ خُلد
یک ذرّه یی ز مهر تو هر هفت اخترا
یا مظهرالعجایب و یا مرتضی علی
خواندن ترا، به یاری از هر چه بهترا
هستم دخیل قنبرت ای شاه لافتی
فریادرس تو ما را، فضلاً لقنبرا
شاها امیدوار چنانم که خوانی ام
از سلک چاکران غلامان این درا
گر شعر من قبول تو افتد، مرا رسد
فخر ار، کنم به اهل دو عالم سراسرا
به به چه خوش بود، که بخوانند دوستان
این شعر را، پس از من تا روز محشرا
کز، زنگ قنبر آید و هم از حَبش بلا
از روم هم مُهیب و «وفایی» ز شوشترا
دانم که این نه حدّ من است و نه جای من
لیکن اگر تو خواهی از اینم فزونترا
بعد از ثنا، به یاد من آمد حسین تو
آن تشنه لب شهید، به خون غرقه پیکرا
لب تشنه بود، بر لب آب فُرات و بود
آب فرات یکسره اش مهر مادرا
بی کس حسین، غریب حسین، بینوا حسین
نه مادرش بسر، نه پسر، نی برادرا
امّا برادرش سرو دستش ز تن جدا
عبّاس تشنه کام علمدار لشگرا
امّا پسر که بود، شبیه پیمبرا
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
کردند تشنه لب همه اصحاب او شهید
از کوچک و بزرگ چه اکبر چه اصغرا
اموالشان تمام به تاراج کینه رفت
از گوهر و لباس و زر و زیب و زیورا
زینب کجا و مجلس آل زنا کجا
زینب کجا و بزم یزید ستمگرا
وی صادر نُخست تویی اصل مصدرا
بالله پس از خدا، تو خداوند عالمی
نه غالی ام ترا و نه منکر، به داورا
در حیرتم خدا، به چه می شد شناخته
گر شخص کامل تو نبودیش مظهرا
بالله که واجب است وجود تو در جهان
ورنه چگونه گشتی واجب مصوّرا
هم دست کردگاری و هم روی کردگار
هم سرّ کردگاری و هم روی داورا
در تیغ آبدار تو هست آتشی نهان
کان را، کسی نداند جز عمرو کافرا
دارد کتاب فضل تو چندین هزار، باب
یک باب از آن بیان شده در باب خیبرا
وصف تو نیست رجعت خورشید ز آسمان
مدح تو، نی دریدن در، مهد اژدرا
با، یک اشاره شیر فلک بردری زهم
زیر و زبر کنی به هم این چرخ چنبرا
حکم قضا، به امر و رضای تو برقرار
کار قَدر، به حکم تو گردد مقدّرا
بی حکم تو نمیرد، یک نفس در جهان
بی امر تو نزاید، یک طفل مادرا
بی اذن تو نبارد، یک قطره بر زمین
بی رأی تو نیاید از بحر گوهرا
بی لطف تو نروید، یک گل ز گلستان
بی مهر تو نباشد در باغ ضیمرا
بی امر تو نریزد، یک برگ از درخت
بی حکم تو نخیزد یکمو به پیکرا
بی یاد تو نجنبد، جنبنده یی ز جا
بی قهر تو نسوزد سوزنده اخگرا
یک شمه یی ز خُلق تو هر هشت باغ خُلد
یک ذرّه یی ز مهر تو هر هفت اخترا
یا مظهرالعجایب و یا مرتضی علی
خواندن ترا، به یاری از هر چه بهترا
هستم دخیل قنبرت ای شاه لافتی
فریادرس تو ما را، فضلاً لقنبرا
شاها امیدوار چنانم که خوانی ام
از سلک چاکران غلامان این درا
گر شعر من قبول تو افتد، مرا رسد
فخر ار، کنم به اهل دو عالم سراسرا
به به چه خوش بود، که بخوانند دوستان
این شعر را، پس از من تا روز محشرا
کز، زنگ قنبر آید و هم از حَبش بلا
از روم هم مُهیب و «وفایی» ز شوشترا
دانم که این نه حدّ من است و نه جای من
لیکن اگر تو خواهی از اینم فزونترا
بعد از ثنا، به یاد من آمد حسین تو
آن تشنه لب شهید، به خون غرقه پیکرا
لب تشنه بود، بر لب آب فُرات و بود
آب فرات یکسره اش مهر مادرا
بی کس حسین، غریب حسین، بینوا حسین
نه مادرش بسر، نه پسر، نی برادرا
امّا برادرش سرو دستش ز تن جدا
عبّاس تشنه کام علمدار لشگرا
امّا پسر که بود، شبیه پیمبرا
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
کردند تشنه لب همه اصحاب او شهید
از کوچک و بزرگ چه اکبر چه اصغرا
اموالشان تمام به تاراج کینه رفت
از گوهر و لباس و زر و زیب و زیورا
زینب کجا و مجلس آل زنا کجا
زینب کجا و بزم یزید ستمگرا
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
علی گر، ز الاّ عَلَم بر نمی زد
به جز حرف لا از کسی سر نمی زد
یکی بودن حق نبود آشکارا
به عمرو ار، که تیغ دو پیکر نمی زد
زبان خدا بود در هر مقامی
به جز آن زبان حرف داور نمی زد
نمی بود معراج را، قدر چندان
علی حرف اگر با پیمبر نمی زد
در اسری بس اسرار پنهان نبی را
عیان کرد و از پرده سر بر نمی زد
عجب تر، که حیدر در آن شب به احمد
به جز حرف خود حرف دیگر نمی زد
پی دفع شکّ خدائیست ورنه
نبی بانگ بر، وی برادر نمی زد
به عالم نمی بود ز اسلام نامی
اگر گردن عمرو کافر نمی زد
نمی شد حصین حصن دین گر، زمردی
قدم بر در حصن خیبر نمی زد
چنان کند، در را از آن حصن سنگین
که گر، حلم او حلقه بر در نمی زد
زمین را، هم از جا بکند و فکندی
به جایی که مرغ نظر پر نمی زد
زمین بود چون فلک بی بادبانی
به رویش گر، از حلم لنگر نمی زد
گر، از بیم صمصام آن شه نبودی
بسر چرخ از مهر مغفر نمی زد
بُدی جای سلمان و بوذر، در آذر
گر او خود، به سلمان و بوذر نمی زد
اگر پشت گرم از ولایش نبودی
قدم پور آذر، در آذر نمی زد
نمی کرد اگر جای در جان ایشان
ز افلاکشان خیمه برتر نمی زد
نمی گشت همدستش ار، پور عمران
چنین دست در حلق اژدر نمی زد
گر، از شوق دیدار قنبر نبودی
بهشت اینقدر، زیب و زیور نمی زد
یقین کعبه تا حشر بتخانه بودی
قدم گر، به دوش پیمبر نمی زد
نبودی نبی را نبوّت مسلّم
به روز غدیر، ارکه منبر نمی زد
پیمبر، پیمبر نبودی اگر خود
پی نصیبش آن روز افسر نمی زد
اگر پیک یزدان نمی آمد آندم
نبی دم ز راز مستّر نمی زد
اگر فیض عشقش به هرجا نبودی
«وفایی» قدم سوی شوشتر نمی زد
اگر شور عشق تو در، نی نبودی
قلم یکقدم روی دفتر نمی زد
نمی بود اگر صبر و حلم تو ای شه
عدو آتش کینه بر در نمی زد
ز آتش عدو گر، نمی سوخت آن در
به کرب و بلا شعله اش در نمی زد
خیام حرم را، به آن آتش کین
در آن روز شمر ستمگر نمی زد
چگویم من از سرگذشت حسینش
که آن سر جدا از بلا، سر نمی زد
به حالش قضا و قدر در تعجّب
که تن از قضای مقدّر نمی زد
اگر شور شهد شهادت نبودی
حسین حنجر خود، به خنجر نمی زد
در آن روز اگر تشنه لب جان ندادی
کسی ساغر از حوض کوثر نمی زد
حسین گر قبول شفاعت نکردی
کسی سوی جنّت قدم بر نمی زد
نمی اوفتاد ار، علمدارش از پا
لوای شفاعت به محشر نمی زد
دوبیتی کنم وام از آن کس که روحش
به جز در هوای حسین پر نمی زد
«به قربان آن کشته کز روی غیرت
به خون دست و پا زیر خنجر نمی زد»
«به جز تیر پرّان در آن دشت هیجا
به دور سرش طایری پر نمی زد»
به جز حرف لا از کسی سر نمی زد
یکی بودن حق نبود آشکارا
به عمرو ار، که تیغ دو پیکر نمی زد
زبان خدا بود در هر مقامی
به جز آن زبان حرف داور نمی زد
نمی بود معراج را، قدر چندان
علی حرف اگر با پیمبر نمی زد
در اسری بس اسرار پنهان نبی را
عیان کرد و از پرده سر بر نمی زد
عجب تر، که حیدر در آن شب به احمد
به جز حرف خود حرف دیگر نمی زد
پی دفع شکّ خدائیست ورنه
نبی بانگ بر، وی برادر نمی زد
به عالم نمی بود ز اسلام نامی
اگر گردن عمرو کافر نمی زد
نمی شد حصین حصن دین گر، زمردی
قدم بر در حصن خیبر نمی زد
چنان کند، در را از آن حصن سنگین
که گر، حلم او حلقه بر در نمی زد
زمین را، هم از جا بکند و فکندی
به جایی که مرغ نظر پر نمی زد
زمین بود چون فلک بی بادبانی
به رویش گر، از حلم لنگر نمی زد
گر، از بیم صمصام آن شه نبودی
بسر چرخ از مهر مغفر نمی زد
بُدی جای سلمان و بوذر، در آذر
گر او خود، به سلمان و بوذر نمی زد
اگر پشت گرم از ولایش نبودی
قدم پور آذر، در آذر نمی زد
نمی کرد اگر جای در جان ایشان
ز افلاکشان خیمه برتر نمی زد
نمی گشت همدستش ار، پور عمران
چنین دست در حلق اژدر نمی زد
گر، از شوق دیدار قنبر نبودی
بهشت اینقدر، زیب و زیور نمی زد
یقین کعبه تا حشر بتخانه بودی
قدم گر، به دوش پیمبر نمی زد
نبودی نبی را نبوّت مسلّم
به روز غدیر، ارکه منبر نمی زد
پیمبر، پیمبر نبودی اگر خود
پی نصیبش آن روز افسر نمی زد
اگر پیک یزدان نمی آمد آندم
نبی دم ز راز مستّر نمی زد
اگر فیض عشقش به هرجا نبودی
«وفایی» قدم سوی شوشتر نمی زد
اگر شور عشق تو در، نی نبودی
قلم یکقدم روی دفتر نمی زد
نمی بود اگر صبر و حلم تو ای شه
عدو آتش کینه بر در نمی زد
ز آتش عدو گر، نمی سوخت آن در
به کرب و بلا شعله اش در نمی زد
خیام حرم را، به آن آتش کین
در آن روز شمر ستمگر نمی زد
چگویم من از سرگذشت حسینش
که آن سر جدا از بلا، سر نمی زد
به حالش قضا و قدر در تعجّب
که تن از قضای مقدّر نمی زد
اگر شور شهد شهادت نبودی
حسین حنجر خود، به خنجر نمی زد
در آن روز اگر تشنه لب جان ندادی
کسی ساغر از حوض کوثر نمی زد
حسین گر قبول شفاعت نکردی
کسی سوی جنّت قدم بر نمی زد
نمی اوفتاد ار، علمدارش از پا
لوای شفاعت به محشر نمی زد
دوبیتی کنم وام از آن کس که روحش
به جز در هوای حسین پر نمی زد
«به قربان آن کشته کز روی غیرت
به خون دست و پا زیر خنجر نمی زد»
«به جز تیر پرّان در آن دشت هیجا
به دور سرش طایری پر نمی زد»
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۸ - در مدح مولای متّقیان امیرمؤمنان (ع)
ساقی به وصف لعل تو تا، می زنیم دم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۹ - در منقبت شاه ولایت علی علیه السلام
ای دلا منزل فراتر، بر کن از این خاکدان
غیر قُرب دوست دیگر هرچه باشد خاکدان
از خودی یکدم مجرّد، شو زهستی بی نشان
بگذر از خود یک زمان کز، بی نشان یا بی نشان
بی نشان شو در، بر آنان که خود از نفی خویش
بی نشان را دیده با چشم حقیقت بی نشان
گر تویی در قید هستی نیستی از اهل دل
ور تویی در بند تن محرومی از اسرار جهان
رو سراسر، نور شو از خودپرستی دور شو
تا دهندت جا، میان دیدگان چون کامران
گر بقا خواهی فنا باید شد اندر حُسن دوست
کاین فنا باشد بقایی به زملک جاودان
تا به کی در فکر جاهی بالله اینجا هست چاه
چند اندر قید دونانی برای یک دونان
نان و جاهت هر دو مقسومند از روز ازل
بی سبب خود را، چه اندازی به رنج و اندهان
لذّتی در ترک لذّت هست کان ناید به وصف
ترک این لذّات کن چندی برای امتحان
آزمودم عزّت دنیا سراسر ذلّت است
چشم بگشا سر بر آر، آخر از این خواب گران
راحت نایاب باطل را چه می جویی عبث
بالله این نامیست کز وی نیست در عالم نشان
گیرمت راحت میسّر شد چه می سازی به مرگ
راحت دنیا نمی ارزد، به مرگ ناگهان
هست بنیاد جهان بر آب و خواهد شد به باد
در هوا، یا آب کی مرغی ببندد آشیان
مال دنیا مار و گنجش رنج راحت محنت است
جاه او چاه است و شربت ضربت و سودش زیان
خود در آخر موجب خفقان دل خواهد شدن
گرچه در خاصیّت اوّل خنده آرد زعفران
حالیا از دیگران عبرت نمی گیری مگر
عاقبت عبرت تو خواهی شد برای دیگران
خود سلیمان دستگاهش یک زمان بر باد رفت
گرچه تخت و بخت او بر باد، می گشتی روان
از سفاهت چند می جویی ثمر از شاخ بید
بالله ار جز تلخ کامی حاصلی یابی از آن
این شجر جز تلخ کامی ها، نمی بخشد ثمر
بس خطرناک است این باغ و بهار و بوستان
دست زن باری به دامان تولّای علی
تا کشاند زین خطرهایت سوی دارالامان
بهر تو داده است دنیا را، سه بار آن شه طلاق
کی نکاحش کرد تا باشد طلاقی در میان
گر نکرد آن شاه دنیا را، حرام از بهر تو
پس چرا از وی نگیری کام در روز و شبان
بگذر از این شوی کش کو همچو تو چندین هزار
کشته و ناداده کام هیچ یک زان شوهران
جان فدای همّت والای آن شه کز نُخست
خود ندادش کام دل با آنکه بودش رایگان
از همه عالم قناعت کرد او با نان جو
بُد غذایش نان جو قسّام رزق انس و جهان
از جهان گردید قانع بر، مرّقع جامه یی
لیکن از کمتر عطایش کسوت خلق جهان
باز از نو مطلعی از شرق طبع روشنم
همچو مهر خاوران شد آشکارا و نهان
ذرّه یی از قدرت او خلق این نُه آسمان
نی غلط گفتم که باشد آسمان و ریسمان
فیض مطلق جلوه ی حق اصل عنوان وجود
عین ایمان محض دین یعنی امیر مؤمنان
مصدر ایجاد و اصل واحد و سرّ وجود
مشرق صبح ازل شام ابد، را پاسبان
شاه اقلیم ولایت آنکه در عهد الست
با، ربوبیّت گه میثاق آمد هم عنان
کاف کن بانون نگشتی تا ابد هرگز قرین
گر وجودش را، نمی بودی به هستی اقتران
آنکه چون مام مشیّت شد ز قدرت حامله
زاد، در یک بطن او را با نبوّت توأمان
گر ولایت با نبوّت نیست توام پس چرا
لعنت حق گشت واجب بر فلان و بر فلان
لامکان از پای پیغمبر گرفت ار، زیب و فر
دوش پیغمبر ز پای اوست رشک لامکان
نقش جای پایش از مُهر نبوّت برتر است
گر نبودی او نبوّت را نبودی عزّوشان
چون محمّد در شب معراج شد مهمان دوست
شد علی در بزم قُرب دوست او را میزبان
آیة الکبری که اعظم تحفه ی آن دوست بود
بود روی میزبان کز دیدنش شد شادمان
ای فدای ذات آن ممکن که آمد از نُخست
غیب محض و ذات واجب را وجودش ترجمان
او یدالله است و جنب الله و سرّ کردگار
اوست وجه الله و عین الله و هم سمع و لسان
از عبودیّت که باشد سربسر عجز و نیاز
گشت آثار ربوبیّت از او ظاهر چُنان
کش یکی خواند خدا و دیگری مرد خدا
شد وجود واجبش پیرایه ی شکّ و گمان
مقصد اصلی اگر شخص شریف او نبود
روح آدم خود، نمی گردید در قالب روان
کشتی نوح نبی گر یافت از طوفان نجات
طُرّه ی گیسوی قنبر بود او را، بادبان
چونکه ابراهیم بود از شیعیانش زان سبب
آتش سوزان بر او گردید رشک گلستان
در میان شیعه با عرش علا، فرقی که هست
از ثری تا، بر ثریّا از زمین تا آسمان
تا قیامت آرزومندند موسی و شعیب
کز برای بوذرش باشند، راعی و شبان
ای امیرمؤمنان ای دست و شمشیر خدا
از تو می جویم امان زین فتنه ی آخر زمان
دارم امّید آنکه گردد سرّ یزدان آشکار
ز آستین دست خدا گردد هویدا و عیان
تا جمال حق شود از پرده ی غیب آشکار
از قدوم خود جهان پیر را سازد جوان
آنکه از تأثیر شمشیرش شود معدوم کفر
وز وجود واجبش ایمان بماند جاودان
تا سراسر پر نماید این جهان از قسط و عدل
تا ز قطع دابر ظالم شویم الحمد خوان
تا نماند در همه آفاق آثار نفاق
پُر شود عالم ز ایمان قیروان تا قیروان
تا بدل گردد به دین آوازه ی فسق و فجور
تا که گر در، نی دمند آید از آن بانگ اذان
ای «وفایی» آخر عمر است پیر افشانیی
در ره عشقش به هستی پا بزن دستی فشان
کامران گشتی به مدحش چون تو در پایان عمر
دارم امّید آنکه بعد از مرگ باشی کامران
غیر قُرب دوست دیگر هرچه باشد خاکدان
از خودی یکدم مجرّد، شو زهستی بی نشان
بگذر از خود یک زمان کز، بی نشان یا بی نشان
بی نشان شو در، بر آنان که خود از نفی خویش
بی نشان را دیده با چشم حقیقت بی نشان
گر تویی در قید هستی نیستی از اهل دل
ور تویی در بند تن محرومی از اسرار جهان
رو سراسر، نور شو از خودپرستی دور شو
تا دهندت جا، میان دیدگان چون کامران
گر بقا خواهی فنا باید شد اندر حُسن دوست
کاین فنا باشد بقایی به زملک جاودان
تا به کی در فکر جاهی بالله اینجا هست چاه
چند اندر قید دونانی برای یک دونان
نان و جاهت هر دو مقسومند از روز ازل
بی سبب خود را، چه اندازی به رنج و اندهان
لذّتی در ترک لذّت هست کان ناید به وصف
ترک این لذّات کن چندی برای امتحان
آزمودم عزّت دنیا سراسر ذلّت است
چشم بگشا سر بر آر، آخر از این خواب گران
راحت نایاب باطل را چه می جویی عبث
بالله این نامیست کز وی نیست در عالم نشان
گیرمت راحت میسّر شد چه می سازی به مرگ
راحت دنیا نمی ارزد، به مرگ ناگهان
هست بنیاد جهان بر آب و خواهد شد به باد
در هوا، یا آب کی مرغی ببندد آشیان
مال دنیا مار و گنجش رنج راحت محنت است
جاه او چاه است و شربت ضربت و سودش زیان
خود در آخر موجب خفقان دل خواهد شدن
گرچه در خاصیّت اوّل خنده آرد زعفران
حالیا از دیگران عبرت نمی گیری مگر
عاقبت عبرت تو خواهی شد برای دیگران
خود سلیمان دستگاهش یک زمان بر باد رفت
گرچه تخت و بخت او بر باد، می گشتی روان
از سفاهت چند می جویی ثمر از شاخ بید
بالله ار جز تلخ کامی حاصلی یابی از آن
این شجر جز تلخ کامی ها، نمی بخشد ثمر
بس خطرناک است این باغ و بهار و بوستان
دست زن باری به دامان تولّای علی
تا کشاند زین خطرهایت سوی دارالامان
بهر تو داده است دنیا را، سه بار آن شه طلاق
کی نکاحش کرد تا باشد طلاقی در میان
گر نکرد آن شاه دنیا را، حرام از بهر تو
پس چرا از وی نگیری کام در روز و شبان
بگذر از این شوی کش کو همچو تو چندین هزار
کشته و ناداده کام هیچ یک زان شوهران
جان فدای همّت والای آن شه کز نُخست
خود ندادش کام دل با آنکه بودش رایگان
از همه عالم قناعت کرد او با نان جو
بُد غذایش نان جو قسّام رزق انس و جهان
از جهان گردید قانع بر، مرّقع جامه یی
لیکن از کمتر عطایش کسوت خلق جهان
باز از نو مطلعی از شرق طبع روشنم
همچو مهر خاوران شد آشکارا و نهان
ذرّه یی از قدرت او خلق این نُه آسمان
نی غلط گفتم که باشد آسمان و ریسمان
فیض مطلق جلوه ی حق اصل عنوان وجود
عین ایمان محض دین یعنی امیر مؤمنان
مصدر ایجاد و اصل واحد و سرّ وجود
مشرق صبح ازل شام ابد، را پاسبان
شاه اقلیم ولایت آنکه در عهد الست
با، ربوبیّت گه میثاق آمد هم عنان
کاف کن بانون نگشتی تا ابد هرگز قرین
گر وجودش را، نمی بودی به هستی اقتران
آنکه چون مام مشیّت شد ز قدرت حامله
زاد، در یک بطن او را با نبوّت توأمان
گر ولایت با نبوّت نیست توام پس چرا
لعنت حق گشت واجب بر فلان و بر فلان
لامکان از پای پیغمبر گرفت ار، زیب و فر
دوش پیغمبر ز پای اوست رشک لامکان
نقش جای پایش از مُهر نبوّت برتر است
گر نبودی او نبوّت را نبودی عزّوشان
چون محمّد در شب معراج شد مهمان دوست
شد علی در بزم قُرب دوست او را میزبان
آیة الکبری که اعظم تحفه ی آن دوست بود
بود روی میزبان کز دیدنش شد شادمان
ای فدای ذات آن ممکن که آمد از نُخست
غیب محض و ذات واجب را وجودش ترجمان
او یدالله است و جنب الله و سرّ کردگار
اوست وجه الله و عین الله و هم سمع و لسان
از عبودیّت که باشد سربسر عجز و نیاز
گشت آثار ربوبیّت از او ظاهر چُنان
کش یکی خواند خدا و دیگری مرد خدا
شد وجود واجبش پیرایه ی شکّ و گمان
مقصد اصلی اگر شخص شریف او نبود
روح آدم خود، نمی گردید در قالب روان
کشتی نوح نبی گر یافت از طوفان نجات
طُرّه ی گیسوی قنبر بود او را، بادبان
چونکه ابراهیم بود از شیعیانش زان سبب
آتش سوزان بر او گردید رشک گلستان
در میان شیعه با عرش علا، فرقی که هست
از ثری تا، بر ثریّا از زمین تا آسمان
تا قیامت آرزومندند موسی و شعیب
کز برای بوذرش باشند، راعی و شبان
ای امیرمؤمنان ای دست و شمشیر خدا
از تو می جویم امان زین فتنه ی آخر زمان
دارم امّید آنکه گردد سرّ یزدان آشکار
ز آستین دست خدا گردد هویدا و عیان
تا جمال حق شود از پرده ی غیب آشکار
از قدوم خود جهان پیر را سازد جوان
آنکه از تأثیر شمشیرش شود معدوم کفر
وز وجود واجبش ایمان بماند جاودان
تا سراسر پر نماید این جهان از قسط و عدل
تا ز قطع دابر ظالم شویم الحمد خوان
تا نماند در همه آفاق آثار نفاق
پُر شود عالم ز ایمان قیروان تا قیروان
تا بدل گردد به دین آوازه ی فسق و فجور
تا که گر در، نی دمند آید از آن بانگ اذان
ای «وفایی» آخر عمر است پیر افشانیی
در ره عشقش به هستی پا بزن دستی فشان
کامران گشتی به مدحش چون تو در پایان عمر
دارم امّید آنکه بعد از مرگ باشی کامران
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ساقی کوثر امیرالمؤمنین علیه السلام
سقاک الله ای ساقی نیک منظر
بده می چه می زان می روح پرور
چه می زان مئی کاورد نور در دل
چه می زان مئی کافکند شور بر سر
از آن می که سلمان از آن شد مسلمان
از آن می که ایمان از او یافت بوذر
بکن بیخود و مستم آنسان که هرگز
نگردم خبردار، ز آشوب محشر
نماند مرا هیچ امّید و بیمی
که جا در بهشتم بود یا در آذر
ببخشای چندان تو بر یاد مستان
از آن آب سوزان وزآن آتش تر
از آن آب سوزان بشوییم عصیان
وزان آتش تر بسوزیم کیفر
لبالب بکن ساغر هستی ام را
از آن می که آرد، به دل مهر حیدر
علیّ ولی منبع فیض یزدان
ولیّ خدا، چهر پاک پیمبر
علی راکب دلدل برق جولان
علی صاحب ذوالفقار دو پیکر
علی آنکه لاهوتیان راست مرشد
علی آنکه ناسوتیان راست رهبر
علی مظهر قدرت حیّ سبحان
علی زور بازوی شرع پیمبر
به هر فعل فاعل به هر امر، آمر
بود، گرچه مشتق ولی هست مصدر
براندازه ی خلعت انّمایی
امام به حق زیب محراب و منبر
به زور یداللّهی آن شیر یزدان
چنان کند در، را ز باروی خیبر
که گر، دست خود سوی بالا فشاندی
نشاندی مر، این حصن فیروزه را، در
الا، ای امین خداوند اکبر
رسول خدا را، وصیّ و برادر
تویی بر همه خلق عالم مقدّم
قِدم با حدوث تو بوده است همسر
صفات الهی همه در تو مدغم
جلال خدایی همه در تو مضمر
تویی علّت غایی آفرینش
بود آفرینش طفیل تو یکسر
غرض ذات پاک تو از ما سوی الله
عرض ما سوی الله و ذات تو جوهر
به دریای علم خدا، ناخدایی
به نُه فلک افلاک هستی تو لنگر
تویی باب ابواب علم لدنّی
نبی شهر علم و تو آن شهر را، در
قضا و قدر بی رضایت به گیتی
نباشد مصوّر، نگردد مقدّر
تویی آنکه در، بدو ایجاد عالم
به دست تو شد خاک آدم مخمّر
ز تیغ کجت راست شد رایت دین
وزان بیرق کفر آمد نگون سر
ز بوی تو یک شمه هر هشت جنّت
به وصف تو یک آیه این چار دفتر
ز جود تو یک قطره هر هفت دریا
ز نور تو یک ذرّه این هفت اختر
نُه افلاک سرگشته بر گرد کویت
بگردند مانند گویی محقّر
به حکم تو گردند این هفت آباء
به امر تو باشند این چار مادر
ز مهر و ز قهر تو این ماه گردون
گهی هست فربه گهی هست لاغر
گر، از قصر جاه تو سنگی بغلطد
زُحل را پس از قرنها بشکند سر
به عشق و تولّای تو کوه و صحرا
یکی پای برگل یکی شور بر سر
«وفایی» سگ آستان تو خواهد
که در آستان تو باشد نه شوشتر
در آن آستانی که جبریل خادم
در آن آستانی که میکال چاکر
امیراً کبیراً علیماً خبیراً
به هرچیز هستی تو دانا و رهبر
تویی غالب کلّ غالب چرا شد
حسین تو مغلوب قوم ستمگر
خبرداری ای شاه از نور عینت
حسین آن شهید به خون غرقه پیکر
پی از قتل سلطان دین شمر بی دین
چه گویم چه کرد آن لعین بداختر
زد آتش خیام حرم را و افکند
زنان اندر آزار و طفلان در آذر
کشید از سرا پرده بیرون زنانی
که بودند ناموس پاک پیمبر
بده می چه می زان می روح پرور
چه می زان مئی کاورد نور در دل
چه می زان مئی کافکند شور بر سر
از آن می که سلمان از آن شد مسلمان
از آن می که ایمان از او یافت بوذر
بکن بیخود و مستم آنسان که هرگز
نگردم خبردار، ز آشوب محشر
نماند مرا هیچ امّید و بیمی
که جا در بهشتم بود یا در آذر
ببخشای چندان تو بر یاد مستان
از آن آب سوزان وزآن آتش تر
از آن آب سوزان بشوییم عصیان
وزان آتش تر بسوزیم کیفر
لبالب بکن ساغر هستی ام را
از آن می که آرد، به دل مهر حیدر
علیّ ولی منبع فیض یزدان
ولیّ خدا، چهر پاک پیمبر
علی راکب دلدل برق جولان
علی صاحب ذوالفقار دو پیکر
علی آنکه لاهوتیان راست مرشد
علی آنکه ناسوتیان راست رهبر
علی مظهر قدرت حیّ سبحان
علی زور بازوی شرع پیمبر
به هر فعل فاعل به هر امر، آمر
بود، گرچه مشتق ولی هست مصدر
براندازه ی خلعت انّمایی
امام به حق زیب محراب و منبر
به زور یداللّهی آن شیر یزدان
چنان کند در، را ز باروی خیبر
که گر، دست خود سوی بالا فشاندی
نشاندی مر، این حصن فیروزه را، در
الا، ای امین خداوند اکبر
رسول خدا را، وصیّ و برادر
تویی بر همه خلق عالم مقدّم
قِدم با حدوث تو بوده است همسر
صفات الهی همه در تو مدغم
جلال خدایی همه در تو مضمر
تویی علّت غایی آفرینش
بود آفرینش طفیل تو یکسر
غرض ذات پاک تو از ما سوی الله
عرض ما سوی الله و ذات تو جوهر
به دریای علم خدا، ناخدایی
به نُه فلک افلاک هستی تو لنگر
تویی باب ابواب علم لدنّی
نبی شهر علم و تو آن شهر را، در
قضا و قدر بی رضایت به گیتی
نباشد مصوّر، نگردد مقدّر
تویی آنکه در، بدو ایجاد عالم
به دست تو شد خاک آدم مخمّر
ز تیغ کجت راست شد رایت دین
وزان بیرق کفر آمد نگون سر
ز بوی تو یک شمه هر هشت جنّت
به وصف تو یک آیه این چار دفتر
ز جود تو یک قطره هر هفت دریا
ز نور تو یک ذرّه این هفت اختر
نُه افلاک سرگشته بر گرد کویت
بگردند مانند گویی محقّر
به حکم تو گردند این هفت آباء
به امر تو باشند این چار مادر
ز مهر و ز قهر تو این ماه گردون
گهی هست فربه گهی هست لاغر
گر، از قصر جاه تو سنگی بغلطد
زُحل را پس از قرنها بشکند سر
به عشق و تولّای تو کوه و صحرا
یکی پای برگل یکی شور بر سر
«وفایی» سگ آستان تو خواهد
که در آستان تو باشد نه شوشتر
در آن آستانی که جبریل خادم
در آن آستانی که میکال چاکر
امیراً کبیراً علیماً خبیراً
به هرچیز هستی تو دانا و رهبر
تویی غالب کلّ غالب چرا شد
حسین تو مغلوب قوم ستمگر
خبرداری ای شاه از نور عینت
حسین آن شهید به خون غرقه پیکر
پی از قتل سلطان دین شمر بی دین
چه گویم چه کرد آن لعین بداختر
زد آتش خیام حرم را و افکند
زنان اندر آزار و طفلان در آذر
کشید از سرا پرده بیرون زنانی
که بودند ناموس پاک پیمبر
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شاه خیبرگیر حضرت امیر (ع)
بازم آمد عشق یار، آهسته برزد حلقه بردر
تا، به رویش در گشودم بر گرفتم تنگ در بر
با وجود آشنایی خویش را بیگانه کردم
گفتمش گم کرده ای ره ای به هر راهی تو رهبر
گفت ره را، گم نکردستم تو خود کردی فرامش
عهد پیشین را و کردی خویش را حیران و مضطر
عذرها، آوردمش عذری نشد از من پذیرا
عجزها و لابه کردم می نکرد او هیچ باور
زاری و عجز و تضرّع خاکساریّ و تواضع
هرچه افزونتر، زمن شد می شدش قوّت فزونتر
هر چه گفتم من نه مرد عشقم از اهل دمشقم
گفت نی نی دانمت هستی «وفایی» زاهل شوشتر
گفتمش پیر و حزینم عشق را، باید جوانی
گفت می آرم نشاط و نوجوانی را، من از سر
هرچه کردم عجز و زاری التماس و بیقراری
کاین حزین ناتوان را این زمان بگذار و بگذر
گفت بگذار این سخنها بگذر از این مکروفن ها
تا به کی زین ما و من ها، می کنی جان را مکدّر
گفتمش من لایق و قابل نیم این موهبت را
گفت این در، جز قبول او ندارد شرط دیگر
عرصه بر من تنگ شد احوال را دانی چسان بود
او بسان شیر غرّان من چو مور لنگ لاغر
تاخت بر ملک وجودم ساخت ویران هست و بودم
بر فلک افراخت دودم بر دلم افروخت آذر
فارغم کرد از من و ما، از غم دنیا و عقبی
کرد جانم را مصفّا، ساخت قلبم را منوّر
گفتمش ای عشق والا، مرحبا اهلاً و سهلا
ای تو از هر چیز احلی وی تو از هر چیز برتر
گرچه هستی اصل ناکامی ولیکن باشد از تو
عیش ها یکجا مهیّا، کام ها یکسر میسّر
آفرین ای عشق مقبل آفت غم راحت دل
از تو آسان هرچه مشکل وز تو زیبا هرچه منکر
از تو رنگین چهره ی گل وز تو شیدا، جان بلبل
وز تو مشگین جُعد سنبل وز تو دلکش زلف ضیمر
پرتو اندازی الا، ای عشق اگر، بر شوره زاری
بردمد زان شوره زاران تا ابد نسرین و نستر
قُرب ده سال است باشد بی توام ای عشق جانان
ساغر دل خالی و پُر چشم و لب خشکیده و تر
مر مرا، در عین دلگیری نمودی دستگیر
دادی الفت اندر این پیری میان ما و دلبر
دلبر و دلدار و دلجو آن مه واللّیل گیسو
هل اتی خو والضّحی رو مظهر دادار داور
مظهرش گفتم از آن رو تا که از حرفم بری بو
کش توان گفت «انّهُ هو» با همان معنای دیگر
آهن اندر آتش، آتش نیست امّا هست آتش
امتحان را، دست برزن گر، نمی داریش باور
اوست علم و اوست عامل اوست فعل اوست فاعل
اوست امرو اوست امر، اوست صادر اوست مصدر
صد هزاران عالم و آدم سزد، مر قدرتش را
تا، زنو ایجاد گرداند اگر باشد مقدّر
بر زمان حکمش روان انسان که گر خواهد نماید
خود مؤخّر را، مقدّم یا مقدّم را مؤخّر
خیمه ی اجلال را چون بر زند قنبر به جایی
عرش اعظم را محدّب می شود آنجا مقعّر
آیه ی تطهیر آمد از پی پیرایه او را
ورنه بوده است او ز اوّل طاهر و طُهر و مطهّر
ساقی کوثر امیر مؤمنان مصباح ایمان
شیر و شمشیر خدا، میر هدی ضرغام و حیدر
من که تفسیر «سقاهم ربُّهم» یا رب ندانم
لیک می دانم علی را، صاحب و ساقی کوثر
آنکه اندر، لیل ظلما راکع و سجّاد و بکّاء
وانکه اندر، روز هیجا صف کش و صفدار و صفدر
آنکه در محراب طاعت خاضع و مسکین و خاشع
وانکه اندر، حرب مرحب شیر مغضب لیث قسور
مرحبا، مرحب کشی کز تاب تیغ آبدارش
مرحب و مرکب به خاک افتاد و از جبریل شهپر
کی حصین می گشت حصن دین و محکم باب ایمان
آن در سنگین نمی کَندی اگر، از حصن خیبر
آنچنان برکند با قهرش که گر، می خواستی او
می نشاندی بر در دروازه ی ملک عدم در
کز عدم ننهد قدم دیگر کسی در ملک هستی
تا نیاید هرگز از آن در، بدر یکنفس کافر
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقارش»
از احد آمد بشأن اندر اُحُد چون شد مظفّر
تا شود همرنگ با، حزبش به جنگ بدر و احزاب
آسمان پوشید ز انجم جوشن و از مهر مغفر
عمرو کافر کشتن او را نیست مدحی یا ثنایی
آنکه می باشد به امرش هست و بود عمرو کافر
تیغ لا شکلش به نفی کفر و در اثبات ایمان
کرد در عالم بلند آوازه ی الله اکبر
از ازل با تیغ خونریزش اجل همراز و همدم
تا ابد با طایر تیرش قدر، هم بال و هم پر
از گل آدم گُل رویش نه گر منظور بود
تیره خاکی را، ملایک سجده کی کردند یکسر
ساحلی از بحر جودش گر نبودی کوه جودی
تا قیامت نوح در کشتی به طوفان بودی اندر
پور آذر گر که سرگرم از ولای او نبودی
کی شدی برداً سلاماً آذرا، بر پورآذر
گر، نمی فرمود «اَقبل لاتخف» بر پور عمران
تا ابد، می بود ولی مدبراً، از بیم اژدر
پور مریم گر نمودی مرده را خود زنده از دم
بود از آندم کش دمیدی ایلیا در جیب مادر
بود او با، هر نبی در سرّ و با احمد به ظاهر
گر نبودی او نبودی هیچ یک ز ایشان پیمبر
از پی رفع خیال «لم یلد لم یولد» است این
کش نبی «کفواًله» گردید و می خواندش برادر
کشتی هستی به دریای عدم نابود گشتی
هستی او گر، در این دریا نمی افکند لنگر
گوهر تاج ولایت شاه اقلیم هدایت
کز عبودیّت شدش ملک ربوبیّت مسخّر
چون منی کی می توان مدح و ثنا کردن شهی را
کش خدا مدّاح و قرآن مدح و راوی شد پیمبر
یا امیرالمؤمنین یا ذالکرم یا شاه مردان
ای به هر دردی تو درمان وی به هر سرّی تو رهبر
صد هزارم غم به قلب بی سکون گردیده مدغم
صد هزار آذر، به جان بیقرارم گشته مضمر
دارم آذرها، به جان غم ها، به دل یکسرنهانی
نیست هرگز چاره آنها را، نه با زور و نه با زر
زور و زر، هرگز نگرداند شقاوت را سعادت
جز تو قادر بر تصرّف کیست اندر عالم زر
این شقاوت را مبدّل بر سعادت کن بزودی
حقّ احمد حقّ زهرا، حرمت شبیّر و شبّر
هر بلایم بر سر آید یکسر از لاوبلی شد
گیرم اینجا بگذرد چون بگذرد فردای محشر
یا علی این یک غمم باشد ز غمهای نهانی
هیچ یک ز آنها نباشد برتو پنهان و مستّر
دارم امّید و تمنّا از تو در دنیا و عقبی
لطف و احسان جود و اعطا، هی پیاپی هی مکرّر
تا، به رویش در گشودم بر گرفتم تنگ در بر
با وجود آشنایی خویش را بیگانه کردم
گفتمش گم کرده ای ره ای به هر راهی تو رهبر
گفت ره را، گم نکردستم تو خود کردی فرامش
عهد پیشین را و کردی خویش را حیران و مضطر
عذرها، آوردمش عذری نشد از من پذیرا
عجزها و لابه کردم می نکرد او هیچ باور
زاری و عجز و تضرّع خاکساریّ و تواضع
هرچه افزونتر، زمن شد می شدش قوّت فزونتر
هر چه گفتم من نه مرد عشقم از اهل دمشقم
گفت نی نی دانمت هستی «وفایی» زاهل شوشتر
گفتمش پیر و حزینم عشق را، باید جوانی
گفت می آرم نشاط و نوجوانی را، من از سر
هرچه کردم عجز و زاری التماس و بیقراری
کاین حزین ناتوان را این زمان بگذار و بگذر
گفت بگذار این سخنها بگذر از این مکروفن ها
تا به کی زین ما و من ها، می کنی جان را مکدّر
گفتمش من لایق و قابل نیم این موهبت را
گفت این در، جز قبول او ندارد شرط دیگر
عرصه بر من تنگ شد احوال را دانی چسان بود
او بسان شیر غرّان من چو مور لنگ لاغر
تاخت بر ملک وجودم ساخت ویران هست و بودم
بر فلک افراخت دودم بر دلم افروخت آذر
فارغم کرد از من و ما، از غم دنیا و عقبی
کرد جانم را مصفّا، ساخت قلبم را منوّر
گفتمش ای عشق والا، مرحبا اهلاً و سهلا
ای تو از هر چیز احلی وی تو از هر چیز برتر
گرچه هستی اصل ناکامی ولیکن باشد از تو
عیش ها یکجا مهیّا، کام ها یکسر میسّر
آفرین ای عشق مقبل آفت غم راحت دل
از تو آسان هرچه مشکل وز تو زیبا هرچه منکر
از تو رنگین چهره ی گل وز تو شیدا، جان بلبل
وز تو مشگین جُعد سنبل وز تو دلکش زلف ضیمر
پرتو اندازی الا، ای عشق اگر، بر شوره زاری
بردمد زان شوره زاران تا ابد نسرین و نستر
قُرب ده سال است باشد بی توام ای عشق جانان
ساغر دل خالی و پُر چشم و لب خشکیده و تر
مر مرا، در عین دلگیری نمودی دستگیر
دادی الفت اندر این پیری میان ما و دلبر
دلبر و دلدار و دلجو آن مه واللّیل گیسو
هل اتی خو والضّحی رو مظهر دادار داور
مظهرش گفتم از آن رو تا که از حرفم بری بو
کش توان گفت «انّهُ هو» با همان معنای دیگر
آهن اندر آتش، آتش نیست امّا هست آتش
امتحان را، دست برزن گر، نمی داریش باور
اوست علم و اوست عامل اوست فعل اوست فاعل
اوست امرو اوست امر، اوست صادر اوست مصدر
صد هزاران عالم و آدم سزد، مر قدرتش را
تا، زنو ایجاد گرداند اگر باشد مقدّر
بر زمان حکمش روان انسان که گر خواهد نماید
خود مؤخّر را، مقدّم یا مقدّم را مؤخّر
خیمه ی اجلال را چون بر زند قنبر به جایی
عرش اعظم را محدّب می شود آنجا مقعّر
آیه ی تطهیر آمد از پی پیرایه او را
ورنه بوده است او ز اوّل طاهر و طُهر و مطهّر
ساقی کوثر امیر مؤمنان مصباح ایمان
شیر و شمشیر خدا، میر هدی ضرغام و حیدر
من که تفسیر «سقاهم ربُّهم» یا رب ندانم
لیک می دانم علی را، صاحب و ساقی کوثر
آنکه اندر، لیل ظلما راکع و سجّاد و بکّاء
وانکه اندر، روز هیجا صف کش و صفدار و صفدر
آنکه در محراب طاعت خاضع و مسکین و خاشع
وانکه اندر، حرب مرحب شیر مغضب لیث قسور
مرحبا، مرحب کشی کز تاب تیغ آبدارش
مرحب و مرکب به خاک افتاد و از جبریل شهپر
کی حصین می گشت حصن دین و محکم باب ایمان
آن در سنگین نمی کَندی اگر، از حصن خیبر
آنچنان برکند با قهرش که گر، می خواستی او
می نشاندی بر در دروازه ی ملک عدم در
کز عدم ننهد قدم دیگر کسی در ملک هستی
تا نیاید هرگز از آن در، بدر یکنفس کافر
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقارش»
از احد آمد بشأن اندر اُحُد چون شد مظفّر
تا شود همرنگ با، حزبش به جنگ بدر و احزاب
آسمان پوشید ز انجم جوشن و از مهر مغفر
عمرو کافر کشتن او را نیست مدحی یا ثنایی
آنکه می باشد به امرش هست و بود عمرو کافر
تیغ لا شکلش به نفی کفر و در اثبات ایمان
کرد در عالم بلند آوازه ی الله اکبر
از ازل با تیغ خونریزش اجل همراز و همدم
تا ابد با طایر تیرش قدر، هم بال و هم پر
از گل آدم گُل رویش نه گر منظور بود
تیره خاکی را، ملایک سجده کی کردند یکسر
ساحلی از بحر جودش گر نبودی کوه جودی
تا قیامت نوح در کشتی به طوفان بودی اندر
پور آذر گر که سرگرم از ولای او نبودی
کی شدی برداً سلاماً آذرا، بر پورآذر
گر، نمی فرمود «اَقبل لاتخف» بر پور عمران
تا ابد، می بود ولی مدبراً، از بیم اژدر
پور مریم گر نمودی مرده را خود زنده از دم
بود از آندم کش دمیدی ایلیا در جیب مادر
بود او با، هر نبی در سرّ و با احمد به ظاهر
گر نبودی او نبودی هیچ یک ز ایشان پیمبر
از پی رفع خیال «لم یلد لم یولد» است این
کش نبی «کفواًله» گردید و می خواندش برادر
کشتی هستی به دریای عدم نابود گشتی
هستی او گر، در این دریا نمی افکند لنگر
گوهر تاج ولایت شاه اقلیم هدایت
کز عبودیّت شدش ملک ربوبیّت مسخّر
چون منی کی می توان مدح و ثنا کردن شهی را
کش خدا مدّاح و قرآن مدح و راوی شد پیمبر
یا امیرالمؤمنین یا ذالکرم یا شاه مردان
ای به هر دردی تو درمان وی به هر سرّی تو رهبر
صد هزارم غم به قلب بی سکون گردیده مدغم
صد هزار آذر، به جان بیقرارم گشته مضمر
دارم آذرها، به جان غم ها، به دل یکسرنهانی
نیست هرگز چاره آنها را، نه با زور و نه با زر
زور و زر، هرگز نگرداند شقاوت را سعادت
جز تو قادر بر تصرّف کیست اندر عالم زر
این شقاوت را مبدّل بر سعادت کن بزودی
حقّ احمد حقّ زهرا، حرمت شبیّر و شبّر
هر بلایم بر سر آید یکسر از لاوبلی شد
گیرم اینجا بگذرد چون بگذرد فردای محشر
یا علی این یک غمم باشد ز غمهای نهانی
هیچ یک ز آنها نباشد برتو پنهان و مستّر
دارم امّید و تمنّا از تو در دنیا و عقبی
لطف و احسان جود و اعطا، هی پیاپی هی مکرّر
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۵ - در مدح و منقبت امیرمؤمنان علی علیه السلام
ساقیا بیا ز آفتاب می
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسه ی زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
زُهره را بده دست مشتری
رطل و جام ده هی به کام ده
هی به روز ده هی به شام ده
بر خواص ده بر کرام ده
بر دوام ده نی به سرسری
دختر رزان شد به ما حرام
پیر می فروش داده این نظام
بهر این عوام باده خلّری
بهر ما کرام باده کوثری
یک سبو به من ده ز قعر دن
در عوض بگیر جان و دل ز من
تا دهم به باد این غبار تن
بر فلک نهم پای از ثری
جان نثار آن لعل شکّری
دل فدای آن زلف عنبری
هان بیار از آن آب آذری
هی مرا رهان خود ز سرسری
بالله آمدم زین خودی به تنگ
خود به کیش عشق این جنونست و ننگ
می بیار هی با نوای چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بری
در هوای می عمر گشت طی
ساقیا بیار شطّ و دجله هی
تا که افکنم خود به بحر می
تا در آن کنم من شناوری
یک غدیر خم بود در جهان
صد خُم و غدیر شد از او روان
هر خُمی از آن آمد احمدی
هر غدیر از آن گشت حیدری
جان نثارت ای ساقی ازل
دل فدایت ای باقی ابد
تا ابد ز تو مر، مرا رسد
هی وظیفه و هی مقرّری
بی توام به جان نیست خرّمی
فی المثل اگر هست یکدمی
هی به دل کند باد نشتری
بر جگر کند آب خنجری
یا علی بکن در دلم مقرّ
ده به جان من قوّت دیگر
زانکه در ولا نیست معتبر
فربهی تن یا که لاغری
یا علی مدد از تو می رسد
تا ابد همی یا علی مدد
کز ازل مرا نیست تا ابد
جز تو حافظی جز تو ناصری
ای حدوث تو همدم قدم
ای وجود تو سابق از عدم
ای به ممکنات ز بیش و کم
داده حق ترا حکم داوری
من خدای را خود ندیده ام
بر خدایی ات زان گُزیده ام
یا قبول کن آنچه دیده ام
یا مرا بده چشم دیگری
خود تو گفته یی من خدا نیم
ورنه من ترا خود نصیری ام
من نه زاهدم من نه دیری ام
عاشقم ترا چون تو دلبری
گر تو ممکنی ور تو واجبی
کی شناسمت من به واجبی
کس نداندت رتبه جز نبی
هرچه خوانمت زان تو برتری
مشتبه شوی کی تو با خدا
حق و مشتبه این سخن چرا
حق نمی شود مشتبه به ما
چون خدای را خود تو مظهری
ای به مصطفی یار و هم زبان
ای لسان حق را تو ترجمان
ای به حقّ تو خلق بدگمان
در خدایی ات جمله منظری
ای مخاطب از حق به یا علی
خطبه های حق از تو منجلی
از مقام خود کن تنزّلی
تا ترا کند عرش منبری
قدر و جاه تو نیست سرسری
هرچه گویمت زان تو برتری
هم فلک ترا کرده قنبری
هم ملک ترا کرده چاکری
ای ز نور تو طور مندکی
از طفیل تو عالم اندکی
جز تو سوی حق نیست مسلکی
هم تو ناظری هم تو منظری
هم تو حاضری هم تو ناظری
هم تو امری و هم تو آمری
هم تو فعلی و هم تو فاعلی
هم تو صادری هم تو مصدری
هم تو قادری هم تو قاهری
هم تو راحمی هم تو غافری
هم تو باطنی هم تو ظاهری
هم تو اوّلی هم تو آخری
هم تو کعبه ای هم تو قبله ای
هم تویی صفا هم تو مروه ای
هم تو حجری و هم تو زمزمی
هم تویی منی هم تو مشعری
هم به انبیا جمله رهبری
هم به اوصیا جمله سروری
هم خدای را عین و مظهری
هم رسول را بار و یاوری
در شجاعت و در دلاوری
می رسد ز حق برتو وز نبی
مرحبا از آن قتل مرحبی
آفرین از آن فتح خیبری
عمرو عبدود با همه یلی
روبرو چو شد با تو یا علی
جوشنش به بر کرد چادری
مغفرش به سر کرد معجری
من نکرده ام شاعری شعار
بهر سیم و زر یا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خویش را زدم من به شاعری
من «وفایی ام» مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کزره وفا با همین ولا
سازی ای شها مدفنم غری
شد حسین تو کشته ی جفا
شد سرش جدا لیکن از قفا
من چگویمت سرّ ماجرا
چون تو واقفی چون تو مخبری
زیور زنان رفت سربسر
برده کوفیان هرچه سیم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشگی و دیده ی تری
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسه ی زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
زُهره را بده دست مشتری
رطل و جام ده هی به کام ده
هی به روز ده هی به شام ده
بر خواص ده بر کرام ده
بر دوام ده نی به سرسری
دختر رزان شد به ما حرام
پیر می فروش داده این نظام
بهر این عوام باده خلّری
بهر ما کرام باده کوثری
یک سبو به من ده ز قعر دن
در عوض بگیر جان و دل ز من
تا دهم به باد این غبار تن
بر فلک نهم پای از ثری
جان نثار آن لعل شکّری
دل فدای آن زلف عنبری
هان بیار از آن آب آذری
هی مرا رهان خود ز سرسری
بالله آمدم زین خودی به تنگ
خود به کیش عشق این جنونست و ننگ
می بیار هی با نوای چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بری
در هوای می عمر گشت طی
ساقیا بیار شطّ و دجله هی
تا که افکنم خود به بحر می
تا در آن کنم من شناوری
یک غدیر خم بود در جهان
صد خُم و غدیر شد از او روان
هر خُمی از آن آمد احمدی
هر غدیر از آن گشت حیدری
جان نثارت ای ساقی ازل
دل فدایت ای باقی ابد
تا ابد ز تو مر، مرا رسد
هی وظیفه و هی مقرّری
بی توام به جان نیست خرّمی
فی المثل اگر هست یکدمی
هی به دل کند باد نشتری
بر جگر کند آب خنجری
یا علی بکن در دلم مقرّ
ده به جان من قوّت دیگر
زانکه در ولا نیست معتبر
فربهی تن یا که لاغری
یا علی مدد از تو می رسد
تا ابد همی یا علی مدد
کز ازل مرا نیست تا ابد
جز تو حافظی جز تو ناصری
ای حدوث تو همدم قدم
ای وجود تو سابق از عدم
ای به ممکنات ز بیش و کم
داده حق ترا حکم داوری
من خدای را خود ندیده ام
بر خدایی ات زان گُزیده ام
یا قبول کن آنچه دیده ام
یا مرا بده چشم دیگری
خود تو گفته یی من خدا نیم
ورنه من ترا خود نصیری ام
من نه زاهدم من نه دیری ام
عاشقم ترا چون تو دلبری
گر تو ممکنی ور تو واجبی
کی شناسمت من به واجبی
کس نداندت رتبه جز نبی
هرچه خوانمت زان تو برتری
مشتبه شوی کی تو با خدا
حق و مشتبه این سخن چرا
حق نمی شود مشتبه به ما
چون خدای را خود تو مظهری
ای به مصطفی یار و هم زبان
ای لسان حق را تو ترجمان
ای به حقّ تو خلق بدگمان
در خدایی ات جمله منظری
ای مخاطب از حق به یا علی
خطبه های حق از تو منجلی
از مقام خود کن تنزّلی
تا ترا کند عرش منبری
قدر و جاه تو نیست سرسری
هرچه گویمت زان تو برتری
هم فلک ترا کرده قنبری
هم ملک ترا کرده چاکری
ای ز نور تو طور مندکی
از طفیل تو عالم اندکی
جز تو سوی حق نیست مسلکی
هم تو ناظری هم تو منظری
هم تو حاضری هم تو ناظری
هم تو امری و هم تو آمری
هم تو فعلی و هم تو فاعلی
هم تو صادری هم تو مصدری
هم تو قادری هم تو قاهری
هم تو راحمی هم تو غافری
هم تو باطنی هم تو ظاهری
هم تو اوّلی هم تو آخری
هم تو کعبه ای هم تو قبله ای
هم تویی صفا هم تو مروه ای
هم تو حجری و هم تو زمزمی
هم تویی منی هم تو مشعری
هم به انبیا جمله رهبری
هم به اوصیا جمله سروری
هم خدای را عین و مظهری
هم رسول را بار و یاوری
در شجاعت و در دلاوری
می رسد ز حق برتو وز نبی
مرحبا از آن قتل مرحبی
آفرین از آن فتح خیبری
عمرو عبدود با همه یلی
روبرو چو شد با تو یا علی
جوشنش به بر کرد چادری
مغفرش به سر کرد معجری
من نکرده ام شاعری شعار
بهر سیم و زر یا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خویش را زدم من به شاعری
من «وفایی ام» مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کزره وفا با همین ولا
سازی ای شها مدفنم غری
شد حسین تو کشته ی جفا
شد سرش جدا لیکن از قفا
من چگویمت سرّ ماجرا
چون تو واقفی چون تو مخبری
زیور زنان رفت سربسر
برده کوفیان هرچه سیم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشگی و دیده ی تری
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۶ - تجدید مطلع
شهنشاهی که مرآت مثال الله علیا شد
جمال ایزدی از نور روی او هویدا شد
به ممکن غیر ممکن بود دیدن ذات واجب را
چو آن شه جلوه گر شد در جهان حلّ معمّا شد
صفات ایزدی یکسر، به ذاتش مدغم و مضمر
گهی شد مظهرالاسما و گاهی عین اسما شد
در اوّل صفحه ی امکان چو صادر گشت لفظ کن
کتاب نسخه ی هستی ز کِلک وی محشّا شد
امام هشتمین و قبله ی هفتم که نُه گردون
چو صحن روضه اش از ثابت و سیّار زیبا شد
امیر عالم تجرید و شاه کشور تفرید
امین خطّه ی توحید و شرط لا و الاّ شد
حدوثش یا قِدم همسر، گهی صادر گهی مصدر
طفیلش ماسوی یکسر گواهم حرف لولا شد
رضای او رضای حق ز وی افعال حق مشتق
وجودش از وجود اسبق بعینه عین یکتا شد
به امر او قدر، کاری به حکم او قضا جاری
به عالم فیض او ساری ز اعلی تا به ادنی شد
به هر دردیست او درمان از او هر مشکلی آسان
خراسان شد خراسان زانکه او را، جا و مأوا شد
امام ثامن و ضامن حرم از حرمتش آمِن
به امر او زمین ساکن به حکمش چرخ پویا شد
ندانم کیست او یا چیست لیکن اینقدر دانم
که دستش دست حق و پایه اش از هرچه بالا شد
به دست قدرتش تاشد مخمّر آدم آدم شد
ز فیض علّم الاسما، مکرّم گشت و والا شد
گهی شد نوح را کشتی گهی بر کشتی اش پشتی
گهی شد ساحل جودی نجات وی ز دریا شد
لباس خلّتش را داشت چون در بر خلیل الله
سراسر نار نمرودی به وی برداً سلاما شد
تمنّا کرد موسی تا که بیند روی یزدان را
ز نور روی او یکذرّه در طور آشکارا شد
نمی دانم چه شد زان ذرّه امّا اینقدر دانم
تجلّی کرد در سینا و خرّ موسی شد
به چاک جامه ی مریم دمید از روی رأفت دم
که بی جُفت اندر این عالم تولّد زو مسیحا شد
زفیض سایه ی سرو قد آن دوحه ی احمد
چمان اندر چمن سرو صنوبر سبز و رعنا شد
مگر حکم ابوّت داد لطفش ابر نیسان را
که طفل قطره در بطن صدف لؤلوی لالا شد
امین حضرت عزّت معین مذهب و ملّت
قسیم دوزخ و جنّت نظام دین و دنیا شد
به قدرت معجز آورده نه در مخفی نه در پرده
به شیر پرده هی کرده که خصم جان اعدا شد
به خلاّقی و رزّاقی و غفّاری و قهّاری
به حول و قوّه ی باری به هر چیزی توانا شد
ز درگاه رضا کس نارضا هرگز نمی گردد
که کویش قبله ی حاجات بر اهل سماوا شد
«وفایی» دارد اندر دل هزاران عقده ی مشکل
نگردد، گر در اینجا حلّ کجا خواهد جز اینجا شد
عدویت باد، سرگردان چو گوی اندر خم چوگان
محبّت تا که سرگرم از تولاّ و تبرّا شد
دلم سوزد، به حال آن شه مظلوم بی یاور
که در شهر خراسان کشته اندر دست اعدا شد
ز جور و کینه ی مأمون دلش لبریز شد از خون
به طشت از حلق او بیرون همه احشاء و امعا شد
ملایک سر بسر گردیده مشغول عزاداری
خدا صاحب عزا بهر رضا در عرش اعلا شد
خداوند جهان کشتند امّا زین عجب دارم
که نی افلاک ویران شد نه عالم زیر و بالا شد
جمال ایزدی از نور روی او هویدا شد
به ممکن غیر ممکن بود دیدن ذات واجب را
چو آن شه جلوه گر شد در جهان حلّ معمّا شد
صفات ایزدی یکسر، به ذاتش مدغم و مضمر
گهی شد مظهرالاسما و گاهی عین اسما شد
در اوّل صفحه ی امکان چو صادر گشت لفظ کن
کتاب نسخه ی هستی ز کِلک وی محشّا شد
امام هشتمین و قبله ی هفتم که نُه گردون
چو صحن روضه اش از ثابت و سیّار زیبا شد
امیر عالم تجرید و شاه کشور تفرید
امین خطّه ی توحید و شرط لا و الاّ شد
حدوثش یا قِدم همسر، گهی صادر گهی مصدر
طفیلش ماسوی یکسر گواهم حرف لولا شد
رضای او رضای حق ز وی افعال حق مشتق
وجودش از وجود اسبق بعینه عین یکتا شد
به امر او قدر، کاری به حکم او قضا جاری
به عالم فیض او ساری ز اعلی تا به ادنی شد
به هر دردیست او درمان از او هر مشکلی آسان
خراسان شد خراسان زانکه او را، جا و مأوا شد
امام ثامن و ضامن حرم از حرمتش آمِن
به امر او زمین ساکن به حکمش چرخ پویا شد
ندانم کیست او یا چیست لیکن اینقدر دانم
که دستش دست حق و پایه اش از هرچه بالا شد
به دست قدرتش تاشد مخمّر آدم آدم شد
ز فیض علّم الاسما، مکرّم گشت و والا شد
گهی شد نوح را کشتی گهی بر کشتی اش پشتی
گهی شد ساحل جودی نجات وی ز دریا شد
لباس خلّتش را داشت چون در بر خلیل الله
سراسر نار نمرودی به وی برداً سلاما شد
تمنّا کرد موسی تا که بیند روی یزدان را
ز نور روی او یکذرّه در طور آشکارا شد
نمی دانم چه شد زان ذرّه امّا اینقدر دانم
تجلّی کرد در سینا و خرّ موسی شد
به چاک جامه ی مریم دمید از روی رأفت دم
که بی جُفت اندر این عالم تولّد زو مسیحا شد
زفیض سایه ی سرو قد آن دوحه ی احمد
چمان اندر چمن سرو صنوبر سبز و رعنا شد
مگر حکم ابوّت داد لطفش ابر نیسان را
که طفل قطره در بطن صدف لؤلوی لالا شد
امین حضرت عزّت معین مذهب و ملّت
قسیم دوزخ و جنّت نظام دین و دنیا شد
به قدرت معجز آورده نه در مخفی نه در پرده
به شیر پرده هی کرده که خصم جان اعدا شد
به خلاّقی و رزّاقی و غفّاری و قهّاری
به حول و قوّه ی باری به هر چیزی توانا شد
ز درگاه رضا کس نارضا هرگز نمی گردد
که کویش قبله ی حاجات بر اهل سماوا شد
«وفایی» دارد اندر دل هزاران عقده ی مشکل
نگردد، گر در اینجا حلّ کجا خواهد جز اینجا شد
عدویت باد، سرگردان چو گوی اندر خم چوگان
محبّت تا که سرگرم از تولاّ و تبرّا شد
دلم سوزد، به حال آن شه مظلوم بی یاور
که در شهر خراسان کشته اندر دست اعدا شد
ز جور و کینه ی مأمون دلش لبریز شد از خون
به طشت از حلق او بیرون همه احشاء و امعا شد
ملایک سر بسر گردیده مشغول عزاداری
خدا صاحب عزا بهر رضا در عرش اعلا شد
خداوند جهان کشتند امّا زین عجب دارم
که نی افلاک ویران شد نه عالم زیر و بالا شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۷ - در منقبت حضرت رضا (ع) و اظهار اشتیاق زیارت آن بزرگوار
ای صبا سوی خراسان از نجف می کن گذار
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۹ - در مدح حضرت رضا (ع)
ای خاک طوس چشم مرا، توتیا تویی
ماییم دردمند و سراسر، دوا تویی
داری دمِ مسیح تو ای خاک مشگبو
یا نکهت بهشت که دارالشفا تویی
ای خاک طوس چون تو مقام رضا شدی
برتر هزار پایه زعرش علا تویی
ای خاک طوس درد دلم را تویی علاج
بر دردها، طبیب و به غمها دوا تویی
ای ارض طوس خاک تو گوگرد احمرست
قلب وجود ما همه را، کیمیا تویی
ای خاک طوس رتبه ات این بس که از شرف
مهد امان و مشهد شاه رضا تویی
شاهنشهی که سلسله ی انبیا تمام
گویندش ای فدای تو چون مقتدا تویی
شاها، زبان خامه به مدح تو قاصر است
لیک اینقدر بس است که دست خدا تویی
ای دست کردگار، که چون جدّ تاجدار
در کارهای مشکله مشکل گشا تویی
ای کشتی نجات ندانم ترا، صفات
دانم به بحر علم خدا، ناخدا تویی
جبریل طبع باز، زعرش خیال من
آورده مطلعی که از آن مدّعا تویی
ماییم دردمند و سراسر، دوا تویی
داری دمِ مسیح تو ای خاک مشگبو
یا نکهت بهشت که دارالشفا تویی
ای خاک طوس چون تو مقام رضا شدی
برتر هزار پایه زعرش علا تویی
ای خاک طوس درد دلم را تویی علاج
بر دردها، طبیب و به غمها دوا تویی
ای ارض طوس خاک تو گوگرد احمرست
قلب وجود ما همه را، کیمیا تویی
ای خاک طوس رتبه ات این بس که از شرف
مهد امان و مشهد شاه رضا تویی
شاهنشهی که سلسله ی انبیا تمام
گویندش ای فدای تو چون مقتدا تویی
شاها، زبان خامه به مدح تو قاصر است
لیک اینقدر بس است که دست خدا تویی
ای دست کردگار، که چون جدّ تاجدار
در کارهای مشکله مشکل گشا تویی
ای کشتی نجات ندانم ترا، صفات
دانم به بحر علم خدا، ناخدا تویی
جبریل طبع باز، زعرش خیال من
آورده مطلعی که از آن مدّعا تویی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۲ - تجدید مطلع
چو گشت رایت دارای روزگار عیان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۳ - در مدح حضرت زینب سلام الله علیها
نمی دانم چه بر سر خامه ی عنبر فشان دارد
که خواهد سرّی از اسرار پنهانی عیان دارد
به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گوید
که با نغمات منصوری اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسینی مدح بانوی حجازی را
به صد شور و نوا خواهد به عالم رایگان دارد
چه بانو آنکه او را، نور حق در آستین باشد
چه بانو آنکه جبریلش سر اندر آستان دارد
حیا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او
ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد
بیا عصمت تماشا کن که از بهر خریداری
در این بازار یوسف هم کلاف و ریسمان دارد
نبوّت شأن پیغمبر ولایت در خور حیدر
نه این دارد نه آن امّا نشان از این و آن دارد
تکلّم کردنش را هر که دیدی فاش می گفتی
لسان حیدری گویا که در طیّ لسان دارد
بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت
کمینه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد
بود نُه کرسی افلاک کمتر پایه ی قدرش
اگر گویم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد
ز شرم روی او باشد که این مهر درخشان را
به دامان زمینش آسمان هر شب نهان دارد
نبیند تا که عقرب پرتوی از ماه رخسارش
فلک از قوس بهر کوری اش تیر و کمان دارد
به جرم اینکه نرگس دیده اش باز است در گلشن
ز شرمش تا قیامت رخ به رنگ زعفران دارد
نیفتد تا نظر بر سایه اش خورشید تابان را
به چشم خویش از خطّ شعاعی صد سنان دارد
نگویم من بود مریم کنیز مادرش زهرا
اگر راضی شود او مریمش منّت به جان دارد
زنی با این همه شوکت ندیده دیده ی گردون
زنی با این همه سطوت به عالم کی نشان دارد
چرا با این همه جاه و جلال و عصمتش دوران
میان کوچه و بازار در هر سو عیان دارد
خرد گفتا خموش ای بی خبر از سرّ این معنی
که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد
ندارم باور ار گویند دیدش دیده ی مردم
که دود آه خویشش مخفی از نامحرمان دارد
اگر مستوره ی ایجاد چون خورشید رخشنده
نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سایبان دارد
تجلّی کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن
ز بال قدسیان هم ساتر و هم سایبان دارد
در این محفل بود زهرای اطهر حاضر و ناضر
و گرنه گفتمی زینب چه آذرها به جان دارد
سخن آهسته تر باید که شاید نشود زهرا
وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد
صبا، رو در نجف برگو تو با آن شیریزدانی
که زینب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد
بگو از داغ مرگ نوجوانان پیر شد زینب
به زیر بار محنت سرو قدّی چون کمان دارد
خصوص از مرگ اکبر تا قیامت داغ و چون قمری
به پای سرو قدّش ز اشک خود جویی روان دارد
پس از قتل حسین با یک جهان غم چون کند زینب
کز اطفال صغیر و تشنه لب یک کاروان دارد
اگر خواهم ز غمهایش بیان یک داستان سازم
به هر یک داستان از غم هزاران داستان دارد
بود بهر شفاعت هر کسی را حجّتی بر کف
«وفایی» حجّتی قاطع از این تیغ زبان دارد
که خواهد سرّی از اسرار پنهانی عیان دارد
به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گوید
که با نغمات منصوری اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسینی مدح بانوی حجازی را
به صد شور و نوا خواهد به عالم رایگان دارد
چه بانو آنکه او را، نور حق در آستین باشد
چه بانو آنکه جبریلش سر اندر آستان دارد
حیا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او
ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد
بیا عصمت تماشا کن که از بهر خریداری
در این بازار یوسف هم کلاف و ریسمان دارد
نبوّت شأن پیغمبر ولایت در خور حیدر
نه این دارد نه آن امّا نشان از این و آن دارد
تکلّم کردنش را هر که دیدی فاش می گفتی
لسان حیدری گویا که در طیّ لسان دارد
بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت
کمینه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد
بود نُه کرسی افلاک کمتر پایه ی قدرش
اگر گویم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد
ز شرم روی او باشد که این مهر درخشان را
به دامان زمینش آسمان هر شب نهان دارد
نبیند تا که عقرب پرتوی از ماه رخسارش
فلک از قوس بهر کوری اش تیر و کمان دارد
به جرم اینکه نرگس دیده اش باز است در گلشن
ز شرمش تا قیامت رخ به رنگ زعفران دارد
نیفتد تا نظر بر سایه اش خورشید تابان را
به چشم خویش از خطّ شعاعی صد سنان دارد
نگویم من بود مریم کنیز مادرش زهرا
اگر راضی شود او مریمش منّت به جان دارد
زنی با این همه شوکت ندیده دیده ی گردون
زنی با این همه سطوت به عالم کی نشان دارد
چرا با این همه جاه و جلال و عصمتش دوران
میان کوچه و بازار در هر سو عیان دارد
خرد گفتا خموش ای بی خبر از سرّ این معنی
که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد
ندارم باور ار گویند دیدش دیده ی مردم
که دود آه خویشش مخفی از نامحرمان دارد
اگر مستوره ی ایجاد چون خورشید رخشنده
نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سایبان دارد
تجلّی کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن
ز بال قدسیان هم ساتر و هم سایبان دارد
در این محفل بود زهرای اطهر حاضر و ناضر
و گرنه گفتمی زینب چه آذرها به جان دارد
سخن آهسته تر باید که شاید نشود زهرا
وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد
صبا، رو در نجف برگو تو با آن شیریزدانی
که زینب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد
بگو از داغ مرگ نوجوانان پیر شد زینب
به زیر بار محنت سرو قدّی چون کمان دارد
خصوص از مرگ اکبر تا قیامت داغ و چون قمری
به پای سرو قدّش ز اشک خود جویی روان دارد
پس از قتل حسین با یک جهان غم چون کند زینب
کز اطفال صغیر و تشنه لب یک کاروان دارد
اگر خواهم ز غمهایش بیان یک داستان سازم
به هر یک داستان از غم هزاران داستان دارد
بود بهر شفاعت هر کسی را حجّتی بر کف
«وفایی» حجّتی قاطع از این تیغ زبان دارد