عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۳۴
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۵۵
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۴۲
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۳۴
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۳۶
عطار نیشابوری : باب سیام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۴
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۴۱
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۱۷
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۴۱
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۵
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آب بسیار آن یکی در شیر کرد
حق تعالی گاو را تقدیر کرد
چون بیامد سر بسوی آب برد
تا که دم زد گاو را سیلاب برد
هرچه او صد باره گرد آورده بود
جمله در یکبار آبش برده بود
آب چون بر شیر بیش از پیش کرد
جمع کرد و گاه را در پیش کرد
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
چون براندیشم ز مردن گاه گاه
عالمم بر چشم میگردد سیاه
لیک وقتی هست کز شادی مرگ
پای میکوبم ز سر سبزی چو برگ
زانکه میدانم که آخر جان پاک
باز خواهد رست از زندان خاک
حق تعالی گاو را تقدیر کرد
چون بیامد سر بسوی آب برد
تا که دم زد گاو را سیلاب برد
هرچه او صد باره گرد آورده بود
جمله در یکبار آبش برده بود
آب چون بر شیر بیش از پیش کرد
جمع کرد و گاه را در پیش کرد
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
چون براندیشم ز مردن گاه گاه
عالمم بر چشم میگردد سیاه
لیک وقتی هست کز شادی مرگ
پای میکوبم ز سر سبزی چو برگ
زانکه میدانم که آخر جان پاک
باز خواهد رست از زندان خاک
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
نازک اندام
ز جام آینه گون پرتو شراب دمید
خیال خواب چه داری ؟ که آفتاب دمید
درون اشک من افتاد نقش اندامش
به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید
ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او
ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید
کشید دانه ی امید ما سری از خاک
که برق خنده زنان از دل سحاب دمید
به باد رفت امیدی که داشتم از خلق
فریب بود فروغی که از سراب دمید
غبار تربت ما بوی گل دهد گویی
که جای لاله ازین خاک مشک ناب دمید
رهی چو برق شتابنده خنده ای زد و رفت
دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید
خیال خواب چه داری ؟ که آفتاب دمید
درون اشک من افتاد نقش اندامش
به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید
ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او
ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید
کشید دانه ی امید ما سری از خاک
که برق خنده زنان از دل سحاب دمید
به باد رفت امیدی که داشتم از خلق
فریب بود فروغی که از سراب دمید
غبار تربت ما بوی گل دهد گویی
که جای لاله ازین خاک مشک ناب دمید
رهی چو برق شتابنده خنده ای زد و رفت
دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید
رهی معیری : چند قطعه
سایه اندوه
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه مقصود رسالت محمدیه تشکیل و تأسیس حریت و مساوات و اخوت بنی نوع آدم است
بود انسان در جهان انسان پرست
ناکس و نابود مند و زیر دست
سطوت کسری و قیصر رهزنش
بند ها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کلیسا اسقف رضوان فروش
بهر این صید زبون دامی بدوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغ زاده با آتش سپرد
از غلامی فطرت او دون شده
نغمه ها اندر نی او خون شده
تا امینی حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعله ها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پایه ی پرویز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگی از کار فرمایان ربود
قوت او هر کهن پیکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دمید
بنده را باز از خداوندان خرید
زادن او مرگ دنیای کهن
مرگ آتشخانه و دیر و شمن
حریت زاد از ضمیر پاک او
این می نوشین چکید از تاک او
عصر نو کاین صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نو بر صفحه هستی کشید
امتی گیتی گشائی آفرید
امتی از ما سوا بیگانه ئی
بر چراغ مصطفی پروانه ئی
امتی از گرمی حق سینه تاب
ذره اش شمع حریم آفتاب
کائنات از کیف او رنگین شده
کعبه ها بتخانه های چین شده
مرسلان و انبیا آبای او
اکرم او نزد حق اتقای او
«کل مؤمن اخوة» اندر دلش
حریت سرمایه آب و گلش
نا شکیب امتیازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از «قالوا بلی» پیمان او
سجده ی حق گل بسیمایش زده
ماه و انجم بوسه بر پایش زده
ناکس و نابود مند و زیر دست
سطوت کسری و قیصر رهزنش
بند ها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کلیسا اسقف رضوان فروش
بهر این صید زبون دامی بدوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغ زاده با آتش سپرد
از غلامی فطرت او دون شده
نغمه ها اندر نی او خون شده
تا امینی حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعله ها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پایه ی پرویز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگی از کار فرمایان ربود
قوت او هر کهن پیکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دمید
بنده را باز از خداوندان خرید
زادن او مرگ دنیای کهن
مرگ آتشخانه و دیر و شمن
حریت زاد از ضمیر پاک او
این می نوشین چکید از تاک او
عصر نو کاین صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نو بر صفحه هستی کشید
امتی گیتی گشائی آفرید
امتی از ما سوا بیگانه ئی
بر چراغ مصطفی پروانه ئی
امتی از گرمی حق سینه تاب
ذره اش شمع حریم آفتاب
کائنات از کیف او رنگین شده
کعبه ها بتخانه های چین شده
مرسلان و انبیا آبای او
اکرم او نزد حق اتقای او
«کل مؤمن اخوة» اندر دلش
حریت سرمایه آب و گلش
نا شکیب امتیازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از «قالوا بلی» پیمان او
سجده ی حق گل بسیمایش زده
ماه و انجم بوسه بر پایش زده
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان ما که نابود است بودش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه افغانیم و نی ترک و تتاریم