عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل - مطلع دوم
ای آفتاب عالم روزت خجسته باد
عالم بنو، ز ظلمت بیداد رسته باد
پشتی که جز بخدمت درگاه تو دوتاست
الا به عذر پیری، در هم شکسته باد
راهی کزو بمنزل جاهت توان رسید
بر مسرعان حادثه، آن راه بسته باد
هر کاو دهد ز دست، سر رشته ولات
هرکس که هست، رشته عمرش گسسته باد
هر دل، که سر زمهر تو بر تافت چون کمان
از تیر مرگ، چون جگر توز، خسته باد
بستان طراز ملکت، اعنی نسیم عدل
از عدل زلف چتر سیاه تو، جسته باد
بر چشمه سنان تو، خورشید تیغ زن
ز آلایش کسوف ابد، روی شسته باد
بادام وار با تو کسی، کاو دو دل بود
چشمش برون کشیده زناخن چو پسته باد
هر گل که پیرهن بدرد، در بهار عدل
از دست تیغ سبز قبای تو دسته باد
کم کرده ی امید جهان گوهر کرم
در خاک درگه تو امل باز جسته باد
شاخی که بند یابد از او، میوه امید
از بیخ اصطناع تو آن شاخ رسته باد
اعنی که بامداد چو سر بر کند زخواب
گوید جهان، که خلقت شاهت خجسته باد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وصف شکار و شکارگاه و مدح ارسلان بن طغرل
چو شاه شرق برآید برهنورد شکار
ز شیر نعره برآید که، خسروا، زنهار
ز تیر او قفصی بر طیور گشت هوا
ز تیغ او جرسی گشت برو حوش قفار
گه از نشاط برانگیخت باد خاک نورد
گه از نیام برآهیخت آب آتشبار
پرندگان همه سر برده نزد او قربان
رمندگان همه جان کرده پیش او ایثار
نشسته بر کتف موج، خون آهو سیل
بجیب کوه برآمد همی زد امن غار
چو دید آتش پیکانش دام صحرائی
دو اسبه در پی او شد همی سمند روار
شکاری، از مدد خون خود همی سوی شاه
به پشت سیل برآمد حباب وار سوار
زعکس سبزه تیغش زمین فلک پیگر
ز نور شعله جاهش هوا بهشت آثار
بر غم سلطنت دی کشیده چون مرجان
ز آب و سبزه خنجر، شراب نوشگوار
غریو موکب او داشت گوش گردون گر
غبار لشکر او کرد چشم انجم تار
صعود جاهش، چون دیدبان کیوان را
بسوخت شهپر ادراک طایر دیدار
بنا شناخت بپرسید، کاین مقام که راست
قضاش گفت، که ای بی دماغ ناهموار
جمال طلعت خورشید و دیده بینا
چه احتیاج بکشف معرف و گفتار
جناب خسرو خسرو نشان ندیدستی؟
که کوفت نوبت او بر در فنا مسمار؟
خدایگان جهان ارسلان بن طغرل
که از جوانی و اقبال باد، برخوردار
زهی بقای ابد، بر جمال حضرت تو
بصد هزار دل بیقرار عاشق زار
ز صدمت فلک پیر کاو، مرید شه است
شدند خصمان چون دلق صوفیان فکار
یکی نماند، که یک پای کفش سنگین بود
بعزم دوزخ، او هم خرید پای افزار
هر آن شمار که عزم تو میکند در ملک
قضا همی بردش تا بقلب روز شمار
همی بسوزن رمحت بسا که بر دوزد
سپه کش ظفرت کیسه های استظهار
یکی زجمله آن، فتح ملک کرمان است
که نرم کرد بیک بار، گردن اشرار
قضا کتابه تاریخ او همی بندد
هم از سیاهه شب، بر بیاض چشم نهار
کنونکه شاخ سنان، باز بار فتح آورد
نهال دیگر، در بوستان عزم بکار
دو بهره حلق چو سیراب رحمت تو شدند
به تشنگان لب دجله جرعه ی بکسار
بآزمایش آن یک دو کار گرد، دگر
بسعی بنده مطواع خود فلک بگذار
تو شادزی، که فرو برد بد سکال تورا
خیال کین تو چون اژدهای جان ادبار
برو. که ختم پذیرفت سلطنت بر تو
چو شعر بر من و معجز بر احمد مختار
جهان ز دشمن تو خویشتن نخواهد شست
بیاری ملک الموت و نیروی دادار
صلیب وار ز تیغش دو مغزه خواهد گشت
دلی که تیره بود با دل تو چون زنار
شرار آتش تیغت ز ابر سیمابی
برون کشید بمنقاش قهر صبروقرار
ز تیغ تو فلک ار مضطرب شود چه عجب
سکون نیابد سیماب در میان شرار
دچار دمعه خون است همچو چشم عنب
دلی که نیست به مهر تو ممتلی چو انار
بآب خنجر تو عالمش طهارت داد
هر آن دماغ که بد باد خانه پندار
ز شرم بذل تو گند راست بخل را دندان
بسعی مدح تو تیز است نطق را بازار
زمانه تا علف نعمت تو چرب نکرد
فرو نه بست امل را بآخور پروار
ز بدو و اول، کاندر حضور همت تو
سر غرور برآورد چرخ آینه سار
بعذر ذلت خود دیده بر زمین مانده است
ز شرم همت تو در مقام استغفار
بدین دو خوشه بی دانه چند لاف زند
وکیل خرمن این گشتزار بیدیوار
که هست بره مریخ و قرص خورشیدش
نواله سر خوان تو شاه شیر شکار
ز نقش بند خمیر تو مایه می یابد
خم سکّره برنگ مصوران بهار
قضا چه عذر نهد با فصیل حشمت شاه
که شهر بند نماند بر این بلند حصار
ز خاکپای تو عقل آبروی خویش کند
به هفت جرعه دولاب صورت دوار
سحاب کفّا، دریا دلا، خداوندا
توئی که لطف تو عام است با صغار و کبار
مباد گر نکند سعی ما و رحمت شاه
سفینه امل بندگی رسد بکنار
بیک نوال کف بجر می به نسپارد
کنار ابر بهاری بلولوء شهوار
بدین قصیده چرا من غنی همی نشوم
نه من فزون ز سحابم نه شاه کم زبحار
بخاک نعل براق خدایگان جهان
که اوست سرمه ی اجرام ثابت و سیار
که از خلاقت خود بنده ممتحن نشدی
اگر نبودی بیم شماتت اغیار
خران شعر که خود را همال من شمرند
نهفته اند بافسر سران بی افسار
مرا چو بر رهشان اوفتم پیاده چو آب
شکن دهند بدان چند نازک رهوار
وگر به طعنه بی جا مکی بمالندم
که اطلس و قصبش نیست جبه و دستار
فراغت است مرا از جوابشان زیراک
برهنگی نبود عیب تیغ گوهر بار
خدای داند و رای بلند خسرو هم
کزین کروه منم در مقام فضل مشار
بدین قصیده که پیراهن معانی اوست
فکنده ام همه را کیک عجز در شلوار
همیشه تا که بر این گرد خوان زرین فش
سرین ماه شود زاکتوای نور نزار
زتف خنجر خود قد فتنه لاغر کن
بخوان نعمت خود یار طمع فربه درآر
بدست عدل، پریشانی جهان بر گیر
بپای همت، پیشانی سپهر به خار
فنای فتنه سکال و بقای عدل سپر
غنای مدح نیوش و اناء باده گسار
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - مدح سلطان غیاث الدین
فارغ شد از محارق کدورت صفای ملک
صافی شد از غبار حوادث هوای ملک
دید از سعود تارک کیوان فرود خویش
بر هر قدم گهی که بیاسود پای ملک
جائی کزو چو حلقه فلک تیر بر در است
گر باورت فتدز من آنجاست جای ملک
کز بهر عشقبازی نصرت ز تیغ و کلک
با خط و غمزه گشت رخ دلگشای ملک
رضوان به تربیت زنم سبزه حسام
چون خلد کرد عرصه نزهت فزای ملک
اینک شهنشهی که بشمشیر نیل فام
از چتر نیلگون بگذارد لوای ملک
خسرو غیاث دینی و دین آنکه صورتش
ننگاشت نقش بند قضا جز برای ملک
داود جم عنان که ز سیل عزایمش
در پرده ی دوام سراید نوای ملک
شاهی که در مراتب تعظیم قدر او
صد پایگاه یافت فزون تر و رای ملک
چون بر رخ سریر نهد پای مرتبت
بر آسمان رسد سر خورشید سای ملک
تا بحر بر زند بتموج غدیر شرع
بر سدره سرکشد بتفوق کیای ملک
ای ماه فر خجسته لقای ملک لباس
گر هست فر خجستگی ئی در لقای ملک
روشن ز پرتو نظر او شعاع دین
معلم بسایه علم او لوای ملک
تا کی رسد نوید که از خوان دعوتش
در بحر احتماست لب ناشتای ملک
چون سایه در طفیل وی آرد بزیر پای
نه پایه فلک قدم ارتقای ملک
ای مالک الملوک جهان تاج اهل فضل
در دولت تو بسته زمام لقای ملک
بگزید رای ملک، تو را اختیار کرد
مقصور شد بر آنچه گزید ست رای ملک
اورنگ بر سپهر برد ملک آن زمان
دیهیم فرخ تو شود مقتدای ملک
بر دعوی ئی که ملک نظیر توکس ندید
هم صورت تو بس، که بود خود گوای ملک
گژ نه کلاه گوشه دولت که آسمان
بر قامت تو دوخت همایون قبای ملک
گر ملک گشته تو نهاده است باک نیست
آید گهی که باز دهی خونبهای ملک
رای تو بر فکند سر بوالفضول را
کاکنده بود گوش قبول از ندای ملک
بسته است دست دشمن رو به فعال را
خاصه که شیر چرخ بود پیشوای ملک
ای مکتسب ز پایه قدرت علو چرخ
وی مقتبس ز شعله حزمت ضیای ملک
از مایه تو گشت توانگر امید عدل
وز سایه تو گشت همایون همای ملک
تا چشم عالمی بتو روشن بود دهد
هر دم غبار موکب تو توتیای ملک
هر ملک پروری که بعدل تو مؤمن است
شاید که اعتماد کند بر وفای ملک
بر جمله ی ملوک زمان قهرمان بود
در دور دولت تو کمینه کدای ملک
جای از سرای خویش گزیدی تو را سزد
منت خدای را که نه ئی ناسزای ملک
تا بر سریر شرع بود اعتماد شرع
تا با سرای شرع بود انتمای ملک
مأمول ز اصطناع تو بادا مدار دین
مقصور بر ولای تو بادا، هوای ملک
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - مدح رکن الدین ارسلانشاه غازی
چو رفت شاه کواکب ببار گاه حمل
هزار نقش بر آورد کار گاه عمل
محاسبان صبا باز خامه جعد کنند
گشند بر رخ تقویم بوستان جدول
شکوه عقد ثریا دهد بکردن شاخ
خوید صدره خارا برد بقامت تل
نه تیر نقرس یخ، پای آب دارد لنک
نه تیر فالج وی، دست شاخ دارد شل
بریزد از حدق ابر تر دماغ، سرشک
برون شود از سر خاک خشک مغز، خلل
گیا، گر شمه کند با هزار رنگ حلی
درخت جلوه کند با هزار گونه حلل
صبا بساط بروبد بهار را به عذار
شعاع هودج سازد، بخار را ز مقل
بعون سکه میمون شاه باز دهد
درست مشرقی از صبحت عیار دغل
چو شه به تخت برآید به جشن نوروزی
بصر مشاهده دریابد آفتاب حمل
شهاب نصرت پیکان، سپهر دولت مهر
سحاب بحر بنان، چرخ آفتاب محل
پناه دوده سلجوق رکن دینی و دین
که در جهان بسیط است عالمی مجمل
خدایگان جهان ارسلانشه غازی
که ملک راست ز الب ارسلان رفته بدل
شهی که زلزله گرز گاو پیگر اوست
که لرزه در جگر خاک می نهد زوحل
هوای بزم ز ریحان خلق اوست ارم
بنای فتنه ز باران تیغ اوست طلل
اگر نه سد وفاقش جهان حصار کند
اساس کون ز سیل فنا شود مختل
نظام دهر، ز تائید عدل اوست چنانک
نظام دور، ز تائید جنبش اول
بیک اشارت تیغش، که باد نافذ حکم
قضا بزاویه عزل در خزد مهمل
شکوه اوست، وگرنه محاسبان قدر
کشیده اند، بر جمع کانیات بطل
بحکم آنک زبردست مفتی فلک است
نشست برهمن سال خورده خواجه زحل
عجب نباشد اگر انتقام طالع شاه
گرفته ریش زحل را فرو زده بوحل
زهی گشاده بتو چشم دوده سلجوق
زهی شکفته بتو شرع احمد مرسل
حسامت از زفر چرخ برکشیده سبال
خدنکت از حد مهر برگرفته سبل
ز اقتدای بقای تو پای نا ممکن
چوموی بر کف دست وچومغزدرسر کل
بدیده رای تو صد بار صورت تقدیر
به چشم ماضی، در پرده های مستقبل
سبک عنانی عزم تو خاصیت بنمود
نشست در عرق آتشین فلک ز عجل
گران رکابی حزم تو مایه داد بطبع
سکون اصل پذیرفت مرکز منعل
طبیب علت بیمار تیغ هندی توست
که واخرید بیک قصدش از هزار علل
هر آبروی که از خاک بارگاه تو نیست
به هیچ کار نیاید چو آب مستعمل
خدایگانا، بهر نبات ملک بهار
که نشر کرد از ابر فضای سهل و جبل
بدست لهو و طرب قلعه ئی بناافکن
که غم نیابد گرد فصیل او مدخل
کنون که بر در دهلیز پرده های دماغ
شراب و عقل بهم بر زنند دست جدل
گل نشاط ز باد سماع یابد روح
گل عذار ز زلف شراب گیرد طل
دو پیگر فلک تن که حس مشترک است
یکی شوند ز مستی چو مدرک احول
تومی، ز دست غزالی ستان در این موسم
که چابک آید بر قد او قبای غزل
برنده تر سر مژگان او ز تیغ قضا
کشنده تر دُم زلفین او ز قد امل
تو شاد و خرم در تاب دوستکامی او
سر زمانه گران کرده رطل پنج رطل
گهی روایت آب قصیده های رهی
بخاک بر زده ناموس اعشی و اخطل
هزار جشن چنین را بفرخی کرده
ضمان عمر تو حفظ خدای عزوجل
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - مدح سید فخرالدین عربشاه
ماولی پرور عدو کاهیم
تاج بخش عجم عربشاهیم
آسمان آن دهد که ما جوئیم
روزگار آن کند که ما خواهیم
در سماع آمده است کوش صدف
تا به صیت کرم در افواهیم
ز سبل فارغ است دیده چرخ
تا بگوهر جمال اشباهیم
رونق صف آفرینش را
تیغ خورشید و درقه ماهیم
مصطفی ص جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم
درة العقد این سپه شکنیم
قرة العین آن شهنشاهیم
گرچه دشمن زر تُنک مایه است
ما خلاص عیار آن کاهیم
فال را بر زبان دوست زنیم
رغم را در دل عدو آهیم
خاتم ملک را بماست فروغ
که ز رفعت کمینه درگاهیم
رشته پای بند سلطنتیم
کوری خصم دانه یکتاهیم
نگسلد چرخ پیرمان از بیخ
که دو شاخیم و هر دو بر ماهیم
تا کند عدل پای رفق دراز
ز آنچه ظلم است دست کوتاهیم
در ضمیر شب ازل سری است
گفت آن را دم سحرگاهیم
فتنه گر خرمنی زند چو قمر
آتش و باد و دانه و کاهیم
به سخن رخت عیب جسته زبیم
که رصد دار آن سر راهیم
بار آخسیکتی بضاعت ماست
که از آن سود و مایه آگاهیم
در جهان جلال چون خورشید
مدد سال و مادت ماهیم
ملک را آبروی باد از ما
که به تیغ آن زهاب را چاهیم
به هلال ار فروتنی بخشیم
قیمت اختران نمی گاهیم
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - اثیر رفت و بحضرت سپرد گنج سخن
سماک قدرا، افلاک قدر تا، توئی آنک
به تیغ قادر بیچون قضای مقدوری
دماغ چرخ که پر بادکبر سلطنت است
به پیش امر تو تن در دهد به مأموری
سواد طره توقیع تو بر آتش رشک
سیاه چرده کند مشک را، ز محروری
بجام کین تو هر احمقی که مست شود
قضاش زهر دهد از فقاع مخموری
فسرده ای است حسود تو در مثل بدنش
کنند مشربه ی آفتاب یا حوری
ز سور مرتبت او نشان دهند و لیک
فسانه ایست در افواه عامیان سوری
زجامه خانه عدلت سرای شش سوی کون
چو کعبه جلوه کند در لباس معموری
نوید خوان تو را شاهد شکر لب شهد
قدم برون نهد از پرده های زنبوری
زجام مدح توهرحرف کاوتهی دست است
به نزد شمع خرد دعوتی است کافوری
کلاه نسبت آدم مشرف از سر توست
چنانک از سر زر نسبت نشابوری
ز سایه سخطت ظلمت وقایه شب
فکنده دیده خورشید را بشبکوری
بر آستانه قدر تو آسمان برسد
قضاش گفت مرنجان قدم که معذوری
اگر اثیر کسی شد بفر تو چه عجب
ز صمغ عطر شود در درخت قیصوری
نه یوسفی بایالت رسد ز محبوسی
نه موسئی به نبوت رسد ز مزدوری
نه کوکبی کند آن سنگ ریزه یاقوتی
نه آتشی کند آن آهن فلاجوری
منم که مهره ی نظمم به بخت شاه نشاند
فحول را همه بر بوریای مغموری
منم که برتر و خشک جهان فتاد امروز
ز مطلع سخنم آفتاب مشهوری
چو خانه زادضمیر من آمداین خورشید
نه لایق است سر و کار من به بی نوری
مرا زمانه در این هفت ماه مالش داد
بدین وجوب جفا بی زری و بی زوری
ز غرچه گیری آن کرد روزگار بمن
که زخم خنجر سنجر بملکت غوری
معیشتی نه که با عزت قناعت آن
بهر دری نروم چون گدای شهزوری
غلامکی نه که سر موزه خلاب آلود
در آستین بنهم چون ظهیر شمکوری
در این دیار مخالف عجب بماندستم
ز بار گیر و هیون و زبرک مهجوری
ببارگاه ره مدحتم چنین نزدیک
بجامه خانه ره خلعتم بدین دوری
بدست کرده ام این دست بسته را یعنی
عظیم چابک بر دستبوس دستوری
کرانه میکنم از تابش تو چون خفاش
که من ننورم و تو شاه چشمه نوری
ایا، نمونه کردون رفیع حضرت شاه
که حامل شرف بارگاه منصوری
بهر قدم که به پوید بعدل مطلوبی
بهر زبان که به جنبد بشکر مذکوری
به آنچه هست زتوفیرشکر راضی شو
بد آنچه رفت ز تقصیر خود چه مشکوری
درود بشنو و بدرود باش و خرم زی
که با وداع تو ره چون برم برنجوری
همیشه تا که کند کشت زار ارکان را
رونده چرخ فلاسنگ تاب، ناظوری
ز عکس صاعقه تیغ گشت عمر عدو
چنان بسوز که گردد ز باد مقهوری
اثیر رفت و بحضرت گذاشت گنج سخن
خنک شهی که بر این گنج یافت گنجوری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهرام شاه گوید
آرامش و رامش همگان را بدر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابونصر احمد فرماید
آفتاب رای صاحب تخت بر جوزا نهاد
افسر پیروز بختش روی بر بالا نهاد
در دریای خداوندی ابو نصر احمد آنک
موکب بخت ابد بر منکب جوزا نهاد
آن خداوندی که بر حق پایه اقبال او
رأی عالی بر فراز گنبد اعلی نهاد
مشرق اقبال شد سیمای او گوئی که چرخ
تابش خورشید دولت را از آن سیما نهاد
حاسدان کردند قصد دولت باقی او
خلق چون باطل کند جائی که حق او را نهاد
مهتر کهتر نواز و سرور گردون محل
کافی نیکو خصال و خواجه زیبا نهاد
روح قدسی علم جوئی را رهی بر وی گشاد
عقل کلی را ز محرم زایراد وا نهاد؟
باد غماز از نهیب عدل او وقت سحر
در چمن دزدیده رفت و گام ناپیدا نهاد
نیست آگاه از نسیم خلق او در باغ لطف
آنکه دل بر نرگس شوخ و گل رعنا نهاد
شاه چون دیدش نکرد از دشمنش یاد و خرد
گوش کی دارد بلا چون چشم بر الا نهاد
غره شد گیتی که دادی ندهمش لیکن نداد
لاف زد گردون که گردن ننهمش اما نهاد
سوزیان ناید مگر از دست زر افشان او
چرخ گوئی جمله را بر مخلب عنقا نهاد
سوزیان را گوشه ای از روز جاه خویش دید
گوشه امروز را در توشه فردا نهاد
حکمتی بود اینکه چون در کار دنیا فرد گشت
درد دین را چون امانت در دل دانا نهاد
فیض حق هر جا که مردی یافت رخت آنجا کشید
شاه دین هر جا که بختی یافت تخت آنجا نهاد
بانگ رفقا بالقواریر آمد از گردون چو او
پای همت بر سر این طارم مینا نهاد
دایره کردار عالم بر طریق اتفاق
ملک را سر بر خط فرمان او عمدا نهاد
زخم شمشیرش کزو هرگز نزاد الا ظفر
هم به صورت هم به معنی خصم را چون لا نهاد
دشمن سرکش چو دیدش نرم گردن شد بلی
سیل تندی کم کند چون پای در دریا نهاد
ای سرافرازی که اندر کلک جادو طبع تو
گنبد خضرا به حق سر بر ید بیضا نهاد
گرتو هستی از جهان ور نیستی شاید که چرخ
بوی گل در خار و رنگ لاله در خارا نهاد
ابر نوروزی بر آمد وز سر تردامنی
در دهان نرگس تر لؤلؤ لالا نهاد
بنده هم دری ولیک از بحر طبع پاک خویش
کرد منظوم و به خدمت پیش مولانا نهاد
تا به باطل کس نیندیشد که آن حق ناشناس
دل دو تا کرد و ثنا و شکر نه یکتا نهاد
تا نگویند اینکه حق سبحانه اندر بدن
این امانت را که جان خوانند ناپیدا نهاد
دیر زی تا در پناه جاه تو ماند مصون
این امانت ها که ایزد در نهاد ما نهاد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد
چون دم عیسی در کالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد
جان پر درد مرا مایه درمان آرد
گوئی از مجمر دل آه اویس قرنی
به محمد نفس حضرت رحمان آرد
بوی پیراهن یوسف که کند روشن چشم
باد گوئی که سوی پر غم کنعان آرد
یا سوی آدم سرگشته رفته ز بهشت
روح قدسی مدد روضه رضوان آرد
در نوا آیم چون بلبل مستی که صباش
خبر از ساغر می گون به گلستان آرد
جان بر افشانم صد ره چو یکی پروانه
که شبی پیش رخ شمع به پایان آرد
رقص درگیرم چون ذره که صبح صادق
نزد او مژده خورشید درافشان آرد
شادمان گردم چون دلشده ای کز زاریش
هم ملامتگر او وعده جانان آرد
هرچه گویم چه عجب از دم آن باد که او
عنبر از خاک ره موکب سلطان آرد
خسرو اعظم سلطان سلاطین سنجر
کانچه خواهد به ضرورت فلکش آن آرد
عکس رایش خوان هر نور که انجم بخشد
فیض جودش دان هر نقد که از که آن آرد
جام زر بارد چون دست به عشرت یازد
تیغ سر پاشد چون روی به میدان آرد
خاصگانش را بس هدیه که قیصر سازد
بندگانش را بس تحفه که خاقان آرد
زه زه ای شاه که از بهر کمان و تیرت
فلک از تیرو کمان ترکش و قربان آرد
بس که مه خرمن خود آب زند از نم ابر
تا شبی قدر ترا بوک بمهمان آرد
لاجوردیست حسامت که چو دشمن از بیم
کهربا گون شد از و بسد و مرجان آرد
ز آستین چون ید بیضا بنمائی گردون
دامن صبح ز غیرت به گریبان آرد
بهر تعویذ تو نشگفت که پی سر مست
ناخن شیر ژیان از بن دندان آرد
چون سر خصم تو کوبد فلک تافته گر
پای خایسک بسی بر سر سندان آرد
شاه سنجر به خط نور نویسد خورشید
چون زر از صلب عدم در رحم کان آرد
خسروا حاجتم این است که یزدان بکرم
بازم اندر کنف سایه یزدان آرد
به جلال تو که گردون همه عالم بر من
بی جمال تو همی تنگ چو زندان بارد
هیچ ابری نجهد از طرف نیشابور
که از این دیده به بغداد نه باران آرد
من ندارم طمع آنکه بجوید شاهم
یا حدیثم به زبان شکر افشان آرد
لیک در خاطرم آید که دبیر خاصه
نام این گمشده در اول دیوان آرد
در فشانم اگرم شاه ز پستی عراق
ابر کردار به بالای خراسان آرد
لا اری الهدهد اگر رنجه شود هدهد پیر
مژده تخت و عروسی به سلیمان آرد
چرخ دولابی چندان که سوی چاه زمین
رشته نور ز مهر و مه تابان آرد
بی مه و مهر و چه و رشته چنان باد ای شه
که خضر آب تو از چشمه حیوان آرد
حاسدت گر چه ادب نیست برآویخته باد
به همان رشته که از چاه زنخدان آرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان سنجر گوید
جهان را شاه فرخ پی چنین باید چنین باید
که خلق عالم اندر سایه عدلش بیاساید
خجسته رای او در ملک راه فتنه بر بندد
مبارک روی او از خلق کار بسته بگشاید
چو دریا طبع او رادی کند دایم غنی ماند
چو گردون کار او گردان بود لیکن نفرساید
گهی بر صفحه افلاک نقش جود بنگارد
گهی ز آیینه انصاف رنگ بخل بزداید
ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد
خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید
چنان از ظالمان بربود باسش دل که در عالم
ندارد کهربا زهره که پرکاه برباید
خه ای برنا جوان بختی که در صد قرن تا زین پس
نظیرت در جهان کهل چرخ پیر ننماید
سعادت چشم بگشاده که تا رویت کجا بیند
زمانه گوش بنهاده که تا رایت چه فرماید
شب و روز بهار آمد بداندیش و نکو خواهت
که او می کاهد و از کاهش او این بیفزاید
ثنا گوید بآواز بلندت ابر از آن چون من
ز یمن مدح تو پهلو همی بر آسمان ساید
شهنشاها تو کوه حلمی و چون گویمت مدحی
چو کوهی در صدا گوئی ز من بی من سخن زاید
یکی آن آرزو دارم که سنجی مادحانت را
که تاخود مر ترا چون من که باشد آنکه بستاید
ز مدحت طبع من الحمدالله صفوتی دارد
مباد آنروز کو رامدحت هر کس بیالاید
بگویم چیست ای شاه جهان من بنده را بر خود
دو شکل افتاده هر ساعت بیکسو طبع بگراید
چو از جود تو اندیشم خرد گوید شدی قارون
چو از حال خود اندیشم امل گوید که بباید
هزاران کس ز انعامت بر آسود و مرفه شد
مرا شایستگی بیش است اگر منهم شوم شاید
چو تو اندر همه عالم کجا آید پدید ای شه
اگر بس بنده مخلص ز انعامت پدید آید
بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی
که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند
گل دل بشکفد ز دیدارش
دل گل بشکفد ز رخسارش
بخت ما را فکند در دامش
حسن خود را نهاد بر بارش
از لطیفی که آفرید خدای
آن تن نازک ستمکارش
تیزتر ننگرم در او که کند
تیزی یک نظر هم افکارش
تا نبندد نقاب نتوان دید
از تجلی نور دیدارش
گل او بود و بس که خار نداشت
هم بنگذاشتند بی خارش
لیک اینک نگاه کن که همی
سبزه چون بر دمد ز گلزارش
آینه نیکوئی است عارض او
آه کاغاز کرد زنگارش
کبک بر خود بخندد ار خندد
پیش آن چابکی ز رفتارش
دلم از کف گرفته بودی هم
گر نبودی به جان خریدارش
همه قصدش بکار زار من است
من چنین زار گشته در کارش
بار جورش به جان کشم چه کنم
که مرا نیست ترک آزارش
دل ما گر چه کم نگهدارد
یارب از فتنها نگهدارش
ای به جائی رسیده کار رخت
که به جان است جان خریدارش
تن چو تن در تو داد بپذیرش
دل چو دل در تو بست مگذارش
بر دل نیک من مخور زنهار
که به جان داد شاه زنهارش
شاه بهارم شاه بن مسعود
که سزد چرخ صفه بارش
ملک ثابت ز تیغ لرزانش
فتنه خفته ز عدل بیدارش
از حشم اندکست بیشترش
وز درم اندک است بسیارش
او جهان را به عدل یاری کرد
باد هم کردگار او یارش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال
بشگفت در بهار سعادت نهال ملک
تازه است روی بخت که برگشت سال ملک
از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت
گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک
خورشید سایه بان کند از نور وقت بار
تا چشم اختران نرسد در جمال ملک
عین کمال ملک خداوند عالم است
عین کمال دور ز عین کمال ملک
پشت سپاه و روی سپهر و پناه دین
آرام تخت و رفعت تاج و جلال ملک
شد پاسبان سیاست بیدار او چنانک
فتنه به خواب بیش نبیند خیال ملک
طاوس وار از جهت جلوه پر گشاد
چتر همای سایه او پر و بال ملک
او خود چو کعبه است کز احرام خدمتش
گشتست سجده گاه سران پایمال ملک
از حمله تو خیزد باد وزان فتح
وز رحمت تو زاید آب زلال ملک
از آفتاب روی تو چون روز نوبهار
هر ساعتی فراخ تر است این مجال ملک
تا بر نیاید از طرف مغرب آفتاب
بدرت یکی به زیر مباد از هلال ملک
ایام را مباد فراق از لقای تو
از عمر خویش برخور و باز از وصال ملک
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
نسیم عدل همی آید از هوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابوالفتح دولت شاه بن بهرام شاه گوید
تا بر سر ولایت خویش آمدست شاه
گوئی به اوج در شرف است آفتاب و ماه
آن کامکار مشرق و آن شهریار هند
آن اختیار دولت و آن افتخار جاه
والا جلال دولت دولتشه شجاع
آن آفتاب با کله و سایه اله
زو شرع با جلالت و زو شرک با فزع
زو ملک با طراوت و زو عدل در پناه
از ابر کف او چه عجب گر چو خط دوست
گیرد کنار چشمه خورشید را گیاه
ای گشته در هوای تو هر صبح بر فلک
آیینه که خیزد ازو صد هزار آه
کام و مراد تاجی و جان و سر سریر
روی و رخ سپهری و پشت و دل سپاه
گردون کامگاری بر حلقه کمر
خورشید روزگاری در سایه کلاه
در داد شاعران را لطفت ز خاص و عام
پرسید مجرمان را لطف تو از گناه
روی جهان چنین که ز رای تو شد سپید
ترسم که هم نماند خال بتان سیاه
جز روی خصم رأی تو نگذاشت ظلمتی
گم کی شود ز چشمه خورشید ظل ماه
بر دعوی که بنده اخلاق تست باغ
آرد زبان سوسن آزاده را گواه
شاها چو ملک یافت ترا بهتر از همه
چون مهر سرخ روی ترا کرد پادشاه
بردم گمان که همچو ثریا سیاه را
خورشید جمله کرد فرستاد پیش شاه
شاها خدایگانا دانی که پیش از این
از بنده یاد کردی رای تو گاهگاه
زادی ز استماع ثنای منت نشاط
بودی باصطناع ثنای توام پناه
اکنون همی نپرسی از بنده سال سال
زان پس که می رساند مدح تو ماه ماه
در سلک بندگانت دگر گرچه نیستم
در سلک بارگاه توام هست آب و جاه
والله که هر زمان چو سوی کعبه هم ز دور
بوسم زمین تربیت بارگاه شاه
گر بینمی هر آینه یک یک ببوسمی
هر روز نعل سم سمندت میان راه
چندانکه مشرکان را نحس است بدسگال
چندانکه مؤمنان را سعد است نیک خواه
از سعد باد کار نکوخواه تو به کام
وز نحس باد حال بداندیش تو تباه
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ای گوهر کیمیای شاهی
آرایش تخت و بارگاهی
بهرام زمین توئی که در رزم
بهرام سپهر را پناهی
خندان ز تو باغ شهریاری
تابان ز تو فر پادشاهی
جود تو امان بی نیازی
عفو تو ضمان پر گناهی
ای رفته ز یمن رایت تو
دیده به حمایت سیاهی
آسوده هزار بار خورشید
درسایه سایه الهی
گردون همه آن کند که گوئی
دولت همه آن دهد که خواهی
از جوشن خصم خفته گردد
تیر تو چو خارهای ماهی
بر دعوی آنکه چون توئی نیست
سیمای تو می دهد گواهی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
شاهنشه را که بخت بادا وطنش
شد نیک فراموش ز بنده حسنش
امروز منم بنده نیکو سخنش
ای رحمت شاه یاد ندهی ز منش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای دولت و دین را به سزا شاهنشاه
ای بر عدلت دوام ملک تو گواه
امشب می خور که مشتری با همه جاه
بر چرخ به روی تو همی بیند ماه
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
هزار شکر که تقدیر شد زمانه نواز
زمانه را به صلاح خلل نماند باز
نماند آنکه زند مقصد از تعلل دم
نماند آنکه کند کام بر توقع باز
گذشت دامن اقبال را کف حرمان
بسیل نیل امانی نشست آتش آز
گذشت آنکه گشاید زمان زمان ز حیل
هزار شعبده را در سپهر شعبده باز
چنان نگشت در انقلاب مستحکم
که با کلید تقاضای دور گردد باز
چنان نبست سر حلقه حیل را چرخ
که با مبالغه حادثه گشاید باز
غبار فتنه ز آیینه جهان برخاست
در فساد بروی زمانه گشت فراز
بدان رسید که پوشد لباس خلد جنان
بدان رسید که یابد بقای دهر جواز
سوال صورت حال از زمانه کردم دوش
برفع شبهه گشودم گره ز رشته راز
که ای زمانه ترا پیش ازین نبود رواج
نداشت نای نظام تو نغمه این ساز
نظام دور بدین دور مشکل است بسی
بفیض کیست رجوع ظهور این اعجاز
ز نور رای که دارد چراغ عدل فروغ
ز نقش عدل که دارد بساط ملک طراز
جواب داد که این مقتضای عدل کسیست
که هست از همه در هر فضیلتی ممتاز
خدا وجود شریف ایاس پاشا را
بقا دهد که جهان پرورست خلق نواز
جمال دولت او داده ملک را رونق
چنانکه دولت محمود را جمال ایاز
بلند قدر جنابی که خاکبوس درش
نموده راه اقامت بره روان حجاز
عبارتیست زمین آستانه او
که هست نامی آن مستحل ترک نماز
مزین است گریبان درگه قدرش
بتکمهای روش بر اهالی اعزاز
منزه است بیان حقیقت حالش
ز رایهای پریشان سالکان مجاز
کفیل رزق چنان گشت لطف او که نماند
ز بهر کسب کسی را بدست خویش نیاز
مگر ز بهر دعا صبح و شام بر دارند
برای او طلبند از خدای عمر دراز
زهی ملازم عزم تو فتح بی انجام
زهی موافق حکم تو لطف بی آغاز
تویی که دیده دل خصم ز آتش همت
درون سینه چو در بوته نقد قلب گداز
شکسته حالی دشمن ز چین جوشن تست
خط هلاک تذروست نقش سینه باز
بهر دیار که رایت کشیده رایت عزم
زمانه کرده ز ملک مخالفش افراز
سپهر کیست که کرده معارض مضمون
مثال حکم تو بر هر چه می شود ایراز
تو بر سمند سفر زین عزم بربستی
فلک رساند بمجموع دشمنان آواز
که ای گروه سراسیمه هر کجا هستید
بکام دل چو وحوش و طیور در تک و تاز
نهان شوید که سیمرغ می گشاید بال
حذر کنید که شهباز می کند پرواز
عدوس مرغ پراکنده بال سوخته پر
تو شاه باز شکار افکنی و صید انداز
بلند منزلتا آن فضولی زارم
که در ثنای توام روز و شب سخن پرداز
غم نهان مرا نیست احتیاج بیان
بس است اشک بمضمون حال من غماز
دریغ نیست ز من شفقت تو لیک چه سود
مراست بخت پریشان و طالع ناساز
امید هست که تا ارتباط لیل و نهار
بقطع رشته ایام عمر گردد کاز
بود ز صبح کمال تو دور شام زوال
بقای عمر تو با دولت ابد دمساز
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
شد از شکوفه چمن را لطافتی حاصل
نماند نامیه را از خزان گره در دل
به روزگار خزان چشم زخم دهر رسید
طلسم سلطنت زمهریر شد باطل
نهفت از نظر دهر چهره اندوه
صحیفه گل تر در میانه شد حائل
فشاند سیم شکوفه باب جوی درخت
درخت گشت غنی آب جوی شد سائل
نهاد روی به مصر حدیقه یوسف گل
کشیده ابر سوی گوشه چمن محمل
اگر چه هست کدورت ز رنگ آینه را
کدورت دل عالم ز سبزه شد زایل
کمال سحر هوا بین که از تصرف او
بدیده رنگ زمرد نموده مهره گل
کشید سرو قدانرا هوای گل سویی
که هر چه هست به هم جنس خود بود مایل
گرفت صحن چمن رونق از لطافت گل
چنانکه ملک بتدبیر سرور کامل
گل ریاض عدالت بهار گلشن ملک
کفیل نظم ممالک بجوهری قابل
محیط دایره معدلت محمد بیک
که لطف بیحد او هست بحربی ساحل
ز جذب غالب او جسته روزگار مدد
به عزم صایب او گشته حل هر مشکل
سموم نایبه را ارتباط او مانع
سکون حادثه را التفات او کافل
حذاقتش همه کل و جزو را حاوی
حمایتش همه خاص و عام را شامل
زهی وجود تو چون آفتاب عالم تاب
رسانده پرتو رأفت بعالی و سافل
رسوم عرف تو احکام شرع را محیی
هجوم رشک تو اعدای ملک را قاتل
بلطف تو متضمن اعانت عالم
بقهر تو متحتم اهانت جاهل
مدام دشمن جانت ز فیض راحت دور
همیشه سالک راهت بکام دل واصل
کسی که از ره طوع و رضای تو خارج
احاطه غضب کرد کار را داخل
کسی که گشته ز نزدیک و دور بنده تو
گرفته کام ز مأمول عاجل و اجل
ز فیض عدل تو البته می برد بهره
به بهترین عمل هر که می شود عامل
غنیمت است وجود تو در ریاست ملک
نشان لطف الهیست حاکم عادل
شها فضولی بیچاره خاک درگه تست
باو گهی نظری کن ازو مشو غافل
محب تست اگر حاضرست اگر غایب
غلام تست اگر مدبرست و گر مقبل
امید هست که تا هست دور گردون را
بکر مرکز ثابت مدار مستعجل
سعادت ابدی خاک آستان ترا
کند چو سایر خدام درگهت منزل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
باز در ملک جهان عدل برافراخت علم
فلک افشاند ز دامان زمین گرد ستم
آفتاب طرب از اوج امل کرد طلوع
ظلمت شام غم از صبح سعادت زده دم
وقت آن شد که امل خنده زند بر حرمان
انتقامی کشد ایام بشادی از غم
کار عالم که نظام و نسق فطرت داشت
شده بود از ستم ظلم حوادث در هم
عدل را زین حرکتها رگ غیرت جنبید
ملتفت گشت بتعظیم امور عالم
کرد فکر نسق ملک و زد از بهر مدد
دست در دامن سر دفتر اعیان امم
منبع فیض هنر مظهر آثار قبول
آصف ثانی درگاه سلیمان دوم
نقطه دایره دولت دین جعفر بیک
که برین پایه چو او کس ننهادست قدم
آن خردمند که در مصلحت ملت و ملک
نسق اوست بقانون شریعت توأم
با وجود نسق معدلتش ممکن نیست
که دهد دور حدوثی به قوانین قدم
ذات او در صدد حفظ بقای قانون
دارد آن رتبه که در شرع امام اعظم
در مقامی که شود کار بقانونش راست
چنگ را شرم بود از کجی قامت خم
آدمی زاده ولی با ملکات ملکی
بهترین همه فرقه نسل آدم
پیش ازین گر چه نمی یافت کس از کس مددی
بود دیوان قضا رزق بشر را مقسم
قدر بین گر جهت رزق بدیوان قضا
همه از خامه او میبرد امروز رقم
ای به از تیغ در اجزای حکومت قلمت
آفرین خوان تو در دأب شجاعت رستم
تا ترا در شرف جود برآمد نامی
مرده است از حسد شهرت نامت حاتم
مرغ جاه تو که در عرش نشیمن دارد
هست صیاد غم حادثه را مرغ حرم
خلق را چون قلم فیض دواتت روزی
خصم را همچو دوات از قلمت پیچ شکم
می دهد مادر ایام پی بردن فیض
دمبدم در کف اقبال تو تحریک قلم
راست زانگونه که در بی کسی از بهر غذا
رطب از نخل بتحریک فشاند مریم
تیغ در کار جهان با قلمت کرد نزاع
که در انجام مصالح چو تو هستم من هم
قلم آمد بزبان گفت که خامش خامش
کی بود آلت لذات چو اسباب الم
تو برانی که بهر کس که رسی زخم زنی
من برانم که به زخم تو رسانم مرهم
ز خرد سر بحریر قلمت پرسیدم
قال من انشاه علم ما لم یعلم
کردم از چرخ سوال سبب خدمت تو
قال ما اوحیه الله علینا و حکم
تویی آن سرو خرامان که بگلزار وجود
نخرامید نهالی چو تو از باغ عدم
کر کند عهد تو زینشان چمن آرایی ملک
زود باشد که شود ملک چو گلزار ارم
بس که در هر لغتی حسن فصاحت داری
هست بر خلق عبارت وقوف احکم
نیستی فتنه ولی زین سبب انداخته است
انتساب تو جدل در عرب و ترک و عجم
سرورا کی بود انصاف که در دور چنین
نکند چرخ دلم را بمرادی خرم
بعراق عرب از روم رسد دریایی
نرسد بر لب خشک من ازان دریانم
از فضولی چه فضولی شده باشد صادر
که نشد مستحق لطف و سزاوار کرم
هست امید که تا هست ز عالم اثری
نشود از اثر فیض تو خالی عالم