عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣۶
الهی بهنگام پیری مرا
تمنای نفس جوانان مده
میفکن بسختی و دشواریم
گشاده کن آسان ز کارم گره
جهانی سراسر پر از دون شدست
چه آن مه که هستند از ایشان چه که
ندارم سر کدیه زین سفلگان
بگردن درم بارشان بر منه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨٠
الهی زبان مرا در سخن
روان دار پیوسته بر راستی
بمعنی بیارای چون ز اولم
به نیکوترین صورت آراستی
نگهدار اعمال ما را از آن
که افتد در آن کژی و کاستی
بیکدم مسوز آنسهی سرو را
که قدش بچل روز پیراستی
چنان دار ابن یمین را کز او
نیاید بجز آنک تو خواستی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣٣
خداوندا بحق آن کرامت
که ما را در ازل کردی گرامی
بنزدیک ملایک نفس ما شد
بتعلیم اسامی از تو سامی
ز ما نادیده استحقاق احسان
لقد اعطیتها فوق المرامی
مرا کافتاد عقد صحت ذات
ز دستان فلک در بی نظامی
ز لطف خود بدین معنی نگه کن
و بدل حال سقمی بالسلامی
اذا ابدات بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمامی
بنام نیک نیزم هم بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - ایضاً له مخمس در مدح علاءالدین محمد
در حضرت با نصرت مخدوم حقیقی
مستجمع انواع هنر بحر فضایل
دستور فلک رتبه علاء دول و دین
آنکس که بود درگه او کهف افاضل
زمین بوس من عرضه دار ایصبا
در حیز تقریر نگنجد که چسانست
شوق من دلخسته بدان شکل و شمایل
از حضرت عزت شهدالله که شب و روز
خواهم بتضرع که بود کام تو حاصل
مبادا بجز مستجاب این دعا
من بنده که دارم رقم مهر تو بر جان
کردم بهوا داری تو قطع منازل
احرام در قبله اقبال گرفتم
و آیند بدین قبلگه اعیان قبایل
بامید الطاف بی منتها
شک نیست که دلسوختگان شور برآرند
جائیکه بدانند که عذبست مناهل
من بنده هم امید کرم دارم و خود هست
پیوسته بر احوال رهی لطف تو شامل
برین لطف واجب بود شکرها
تصدیع گذشت از حد و ابرام ز غایت
دانم که ندارد سر این صاحب عادل
تا نام و نشان باشد از اقبال و زادبار
تا هست بدو نیک اثر مدبر و مقبل
مباد از تو اقبال هرگز جدا
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٣
وز آنجا سوی اطفالم گذر کن
عزیزانرا ز حال من خبرکن
محمد را بپرس از من فراوان
حسن را هم ببر در گیر چون جان
بگو با هر دو نور دیده من
که هستند از عزیزی روح در تن
که روزی بی شما سالیست ما را
چو خال دلبران حالیست ما را
دگر خورد و بزرگی را که بینی
که باشد نسبت ایشانرا به بینی
یکایک را بصد اشفاق و صد ناز
ببر در گیر تنگ و نیک بنواز
پس آنگه جمله را بنشان و برگوی
ز بهر خاطرم ای باد خوشبوی
که در غربت مرا تا چند مانید
بهمت با خراسانم رسانید
خدایا جمله را در عصمت خود
نگهدار از بلای مردم بد
ز هجرت هفتصد بود و چل و یک
که اندر روزگار نیک اندک
من این نامه رسانیدم به آخر
بتوفیق خدای فرد قادر
بدینسان کار نامه کس نگفتست
در این بحر چون من کس نسفتست
بگفتم تا ازین پس روزگاری
ز من ماند بدوران یادگاری
گمان دارم که هرک این نامه خواند
نفس را بر دعای خیر راند
من ار باقی نباشم سهل باشد
بماند آنک چون من اهل باشد
در ایندم کین دعا ابن یمین گفت
بصدق آمین ز پی روح الامین گفت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
یا رب ز خرد مدار محروم مرا
میدار بنام نیک موسوم مرا
پیرایه تو داده ای مرا گوهر نظم
عاطل مکن از گوهر منظوم مرا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۴
خصم تو که بر سنان باد سرش
در دست اجل موی کشان باد سرش
گر یکسر موی از سرتو کم خواهد
چون استره در شکم نهان باد سرش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۵
آن بت که دلم شیفته شد بر چشمش
مستست بسان نرگس تر چشمش
گه گه بکرشمه میزند چشم بهم
یارب مرساد چشم بد در چشمش
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴٣ - ایضاً
یارب ان لم یکن فی وصله طمع
ولیس لی فرج من طول هجرته
فاشف السقام الذی فی مقلته
و استر صباحه خدیه بلحیته
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً
الهی انت خلاق البرایا
و وهاب النهاب بلا امتنان
انلنی فی الدنیی عرضا مصونا
برغم الحاسدین بلا هوان
و لا تشمت عداتی و کن بی
حفیظا من تصاریف الزمان
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٧ - ایضاً ملمع
خداوندا بحق ان کرامت
که ما را در ازل کردی گرامی
بنزدیک ملایک نفس ما شد
بتعلیم اسامی از تو سامی
ز ما نا دیده اسحتقاق احسان
لقد اعطیتنا فوق المرام
مرا کافتاد عقد صحت ذات
ز دستان فلک در بی نظامی
ز لطف خود بدینمعنی نگه کن
و بدل حال سقمی بالسلام
اذا أبدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام
بنام نیک نیزم هم بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۶
روئیست چو ماه عنبرآمیز او را
زلفیست چو مار فتنه انگیز او را
شیرین سخنانیست دل آویز او را
یارب تو ز چشم بد بپرهیز او را
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۲ - فی المناجات
خدایا سینه من را صفا ده
دلم را حکمت بی منتهی ده
ز صفوت بخش انوار سرورم
نشان بر صفه ایوان نورم
عروجم ده بمعراج حقیقت
بنه بر تار کم تاج حقیقت
سویدای مرا سر قدم ده
وجود لایزالی بر عدم ده
مرا از قید امکانی رها کن
بتمکین وجوبی آشنا کن
منه بر جبهه ام داغ سوائی
بکار بنده خود کن خدائی
خدائی کن بکار بنده خود
بمیران از خودی کن زنده خود
دماغم از شراب ذات تر کن
دل و جانم دل و جان دگر کن
ز پای من بمائی پشت پا زن
بدست من منیت را قفا زن
که من با اینکه با کثرت دو چارم
بمحو و محق و طمس امیدوارم
توئی گنجینه ویرانه من
نباشد جز تو کس در خانه من
کدامین من کدامین خانه هشدار
درینجا نیست غیر از یار دیار
بود خود حکمت منطوق و مسکوت
که رزاقست و روزی خواره وقوت
بود با خانه صاحب خانه یک چیز
بوحدت از دوئی برخاست تمییز
دل و دارنده دل در دز دل
یکی باشد بود این معجز دل
من و معشوق من در دولت عشق
دوتا نبود بنازم قدرت عشق
مرا معشوق در خود کرده فانی
ندارد عشق زین بهتر نشانی
نهال نیستی بار آورد مرگ
درخت نفی را نه بار و نه برگ
اگر شاخ و اگر برگ و اگر بار
نهال عشق را باشد سزاوار
نهال عشق را اصلیست ثابت
فروعش نبت گردون را منابت
بر او گوهر گنجینه من
طلوع طلع سرش سینه من
وجودش نقد دولت خانه ما
که این گنجست در ویرانه ما
درخت عشق را بستان بود دل
نباشد آبش از سرچشمه گل
خیابانش دماغ می پرستان
روان آبش ز جوی مغز مستان
رگ من زیر بار ریشه اوست
چه شیرست اینکه رگها ریشه اوست
نماید شیر دشتی صید آهو
ز ناهاری که میتازد بهر سو
چه شیرست اینکه در رگ رفته چون دم
شکار او دلست و مغز آدم
بود در استخوان و در رگ و پی
رگ و استخوان و پی مینا و اومی
شراب صافی و مینای بی رنگ
مصفا هر دو از آلایش زنگ
دو همدم هر دو را با هم تشبه
دوئی را برد سیلاب تنزه
یکی شد مشتبه شد دوست با دوست
ندانم عشق باشد یا رگ و پوست
ندانم خویش را از رفع سوزش
همی دانم که میسوزم در آتش
چنان بنهاد پایم عشق در نار
که بند نعل آتش زد بدستار
خدایا آتش عشقم قوی کن
شرار من شرار موسوی کن
مرا در وادی ایمن گذرده
کف نور و عصای راهبر ده
عطا کن از عصاهای شعیبم
که گردد اژدهای مار عیبم
بهارون هدایم آشنا کن
مرا موسای فرعون هوی کن
نیوشان از درخت قلب آگاه
ندای لا تخف انی انا الله
بالقای عصا کن امر توری
مؤید کن بتاییدات طوری
مرا در شبروی ثابت قدم ساز
دلم روشن بنور صبحدم ساز
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح علاء الدوله مسعود ابراهیم غزنوی
شاه را روی بخت گلگون باد
جشن آبان بر او همایون باد
هر نفس حرص غزوش افزون است
هر زمان حزم و عزمش افزون باد
اختیارش چو نام او، مسعود
افتتاحش به فتح مقرون باد
روز اسلام نور موکب اوست
بر شب کفر از او شبیخون باد
شعله آتش جهادش را
خانه رای هند کانون باد
وارث او که جفت ضحاک است
بسته فر این فریدون باد
گر فلک جز برای او گردد
الف استوای او نون باد
ور جهان جز به کام او باشد
نوش در کامش آب افیون باد
گنج کان خازنش نه پیراید
خاک خورده چو گنج قارون باد
زر که نامش بر او رقم نکنند
از قبول عیار بیرون باد
اژدهای زمانه را امرش
دم عیسی و خط افسون باد
قلب ادبار و قالب خصمش
حبس ذوالنون و نقش ذوالنون باد
فتنه در خواب امن ازو رفته است
همچنین سال و ماه مفتون باد
آز در حق جور او دون است
این به غایت وجیه و آن دون باد
تا بروید همی ز خاک آلتون
روی خصمش به رنگ آلتون باد
گاو دوشای عمر بدخواهش
بره خوان شیر گردون باد
جشن و ایام عید و عزم سفر
هر سه بر شهریار میمون باد
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابونصر پارسی
سال عمر عزیز آن نو گشت
که بزرگیش نیست نو به جهان
خواجه بونصر داده ایزد
صاحب جیش و صاحب دیوان
در بزرگی و عز و جاه و شرف
یارب او را به عمر نوح رسان
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
یارب تو کنی عید که گرداند عید
بر بوالفرج رونی منصور سعید
تا راحت و محنت است وعد است و وعید
منصور سعید باد منصور سعید
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ای عشق به خویشتن بلا خواسته ام
آن گاه به آرزو ترا خواسته ام
تقصیر مکن کت به دعا خواسته ام
تا خود به دعا بلا چرا خواسته ام
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۶ - در اعطای تشریف شاهنشاهی به جناب دوست محمد خان معیّر الممالک
شکر خدا که از اثر بخت کامکار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
باز این منم گذاشته در کوی یار پای
بر اختیار خود زده بی اختیار پای
در چارباغ عالم من نایب گلم
سوزم گرم نباشد بر فرق خار پای
روزی که در رهش ننهم نار پیکرم
دوری کند چو همدم ناسازگار پای
مشغولش آن چنانم بعد از وفات هم
کز جا نخیزم ار نهد بر مزار پای
بنگر جنون که یار ندیدیم و دیده را
بستیم تا برون ننهد عکس یار پای
پامال حادثات از آنم که هیچ گه
بر بخت خفته ام نزند غمگسار پای
تنگ است دهر ز آن نتواند گذاشتن
اشکم برون ز دیده خونابه بار پای
خارم به پا خلاند چرخ ستیزه گر
گر فی المثل گارم بر لاله زار پای
ثانی نداشت گام نخستین من مگر
هم نقش پای کرد مرا در حصار پای
راه است راه عشق که باید شدن به سر
دانسته ام که نایدم آنجا به کار پای
اما بدین قدر که نهم سر به جای پا
از گل برون نیاوردم روزگار پای
نه نه چه عذر گویم من خود به اختیار
برجای سر نهادم در کوی یار پای
گر سر عزیزتر شمرم تا نهاده ام
در روضه ی امام صغار و کبار پای
سلطان علی موسی جعفر که زابرش
بر دیده فلک نهد از افتخار پای
دریای مکرمت که باب سخای او
شستست بخت اهل هنر از نگار پای
بر آسمان زرایش گیرد ستاره نور
وندر هوار حفظش گیرد قرار پای
ماند چو شعله ی خور جاوید اگر نهد
ز آتش به باد حفظش بیرون شرار پای
بالاتر از سپهر برین جاکند اگر
گوید به مرکز کل کز گل برآر پای
خون کشتی شکسته شود غرق اگر نسیم
با یاد حلم او نهد اندر به حار پای
پهناور است لجه جودش چنان که موج
تا روز حشر زو ننهد بر کنار پای
از انفعال رایش هر شام آفتاب
مجنون صفت گذارد بر کوهسار پای
در روزگار عدلش مرغان نمی نهند
بی اذن باغبانان بر شاخسار پای
بر سیم دوخت چشم در ایام او از آن
شاخ شکوفه خورد ز باد بهار پای
از گردش سپهر دو روزی اگر نهاد
بر مسندش مخالف بی اعتبار پای
قهر وی از اثیر نهادست چرخ را
تا روز حشر بر سر سوزنده نار پای
ریزد ستاره همچو شکوفه ز باد اگر
قهرش زند به طارم نیلی حصار پای
گر پیرهن قبا نکند گل ز شوق او
در گلستان دگر نگذارد هزار پای
شاها تو آنکسی که نهادست جد تو
برجای دست ایزد پروردگار پای
پوید به آستان رفیع تو آسمان
زان هرگزش ز پویه نگردد فکار پای
محروم از آستان تو شد هر قدم چو من
بر خاک می نشیند ازین رهگذار پای
گر باشدش خبر که به کوی تو میرسد
زین بس به جای دست مکد شیرخوار پای
دانست از ازل که تو پا می نهی بر او
ننهاد بر زمین فلک بی مدار پای
از غیبت از حضور همان به که بندگان
ننهند بر بساط خداوندگار پای
خصم ترا برای فرار از تو در رحم
پاروید از سراپا هم چون هزار پای
در عرصه ی وجود تو فرمان اگر دهی
با هم نهند زین پس لیل و نهار پای
کز ذره حلم تو گردد بر او سوار
خنگ زمین در آب نهد هر چهارپای
دیری یست تا گذاشته کلک فضول من
در شاه راه مدحت ای شهسوار پای
شعرم هنوز پای ز دنبال می کشد
با آن که داده جود تواش بی شمار پای
شد باردار کلک ضعیفم به دختران
پهلوی هم نهد ز گرانی بار پای
اکنون چگونه پویه کند باد و پارهی
کزبهر پویه اش نبود بس هزار پای
شاها ز ضعف حالم و از ضعف پیکرم
از آستانه است نشود کامکار پای
زین تیره بوم کاش برون افکند مرا
گویند کار دیده کند جای تار پای
نتوانم از ضعیفی برپای خواستن
بر دامن من ار بفشارد غبار پای
با این ضعیف پیکر و با این ضعیف بخت
دارد هنوز خواهش من استوار پای
شاید به دستگیری صاحب در آن حرم
بار دگر گذارم ای شهریار پای
امیدگاه خلق که تا آستان اوست
جای دگر نمی نهد امیدوار پای
خورشید آسمان سیادت که ذره را
خورشید سازد از مهدش در جوار پای
بنهاد رخ به خاک درش کس که عاقبت
ننهاد بر سپهر ز غرو وقار پای
در روزگار بخشش بی انتظار او
بر صفحه از قلم ننهد انتظار پای
مخدوم کاینات ابوطالب آن که زد
بر طارم سپهر برین آشکار پای
چون مدح گویمش که نیارد نهادکس
در بزم او زدست کهر روز بار پای
چون مدح گویمش که نظیرش سخن شناس
ننهاد بر بسیط زمین هیچ بار پای
ای آسمان جناب که خورشید زرنثار
برسد چو سائلانت روز نثار پای
بزمی که آن نه بزم تو باشد نمی روم
گر باشدم بر آتش از اضطرار پای
آری کسی که آمده یکره ببزم تو
در بزم دیگران نگذارد ز عار پای
ممدوح من کسی است که باشد شخن شناس
نه آن که گه زرم دهد و گه چهار پای
مدح مرا بسیم نیارد خرید کس
گر بر سر درم نهدم چون عیار پای
من شاعرم ولیک آنان که به خلاف
چون مور از ترددشان شد هزار پای
بهر شکم به سینه نمایند راه طی
گرفی المثل نباشدشان همچو مارپای
از روی پایشان شده شرمنده شهروده
وین قوم راز پویه نشد شرمسار پای
آن آب نیست ز آبله پایشان چکان
بر حال خویش گریه کند زار زار پای
تریاکی تردد درهاست پایشان
گر کم کنند لرزدشان از خمار پای
چون کوکنار تلخ مراجند و در طلب
شد رخنه رخنه شان چو سرکو کنار پای
گردانم این که بر درد و نان برد مرا
من خود بدست خویش کنم سنگسار پای
زانان نیم که چون نهم از شعر پا برون
باید کشیدنم زمیان بر کنار پای
با آن که شاعرانم در شعر و در علوم
بوسند و فاضلان فضایل شعار پای
امروز در قلم و عالم منم که هست
در جاده ی سخنوریم برقرار پای
اشعار من عراق و خراسان گرفته اند
و اکنون نهاده اند بهند و تتار پای
گیرند عالم اکنون کاکنون نموده اند
نوزادگان خاطر من استوار پای
گیرد سر خود ار به مثل سحر سامریست
هرجا نهاد این سخن آبدارپای
وا پس ترند بیشتر ار چه نهاده اند
جمعی درین زمین ز سر اقتدار پای
آری رسد پیاده بمنزل پس از سوار
گرچه بره گذارد پیش از سوار پای
نیک است تیغ هندی اندر میان ولی
چندان که در میان ننهد ذوالفقار پای
پر صرفه نبرد که با من نهاد خصم
اندر مصاف شعر پی گیر و دار پای
جز کوریش نتیجه نباشد اگر نهد
در رزمگاه رستم و اسفندیار پای
زانان نیم که گویم همچون مقلدان
کز جای پای بیش روان برمدار پای
بی دستیاری دگری فکر عاجزم
از جای برنگیرد بر کاروار پای
و آن هم نیم که گویم گلبیزهای زشت
کاین طرز تازه است برین رهگذار پای
بیرون روم ز راه چو کوران کوردل
گه بر یمین گذارم و گه بر یسار پای
پهلوی هم نهم دو سه لفظ سمج کزو
معنی گریزد از کشیش در چدار پای
پس پس روم وز آنسوی بام اوفتم بزیر
گر گویدم کسی که منه بر کنار پای
خیرالامور اوسطها گفت مصطفی
بیرون منه ز گفته او زینهار پای
دارم ازین مقوله شتر کز بهابلی
نبود ستارگان را بر یکمدار پای
این عیب نیست عیب همان است کز طریق
بیرون نهند چون شتر بی مهار پای
با دانشی که گر یکی از صد بیان کنم
بوسه خرد مرا ز لب اعتذار پای
خود را به شعر شهره نمودم چون من نخورد
هرگز کس از زمانه ناپایدار پای
دوشیزگان طبعم کامروز می زنند
از همت تو بر گهر شاهوار پای
بر آستان مدح به یک پا ستاده اند
یک دم به پای بوسی ایشان سیارپای
شعرم بود غریب خراسان و بر غریب
عیب است اگر زنند سران دیار پای
نبود کنایه طرز من الحق کشیده بود
زین راه طبع قادر معنی گذار پای
لیکن اگر نگویم گویند منکران
زین ره کشد ز عاجزی وانکسار پای
وقت دعا رسید همان به که فکرتم
در دامن آورد ز پی اختصار پای
تا سیم ریز یابد در بارگاه دست
تا استوار یابد در کارزار پای
پیوسته باد دست جواد تو سیم ریز
هرگز مباد خصم تو را استوار پای
بهر موافقانت گشوده سپهر دست
بهر مخالفانت فرو برده دار پای
خصمت چو پای راه نشین باد خاکسار
چندان که ره نشین بود و خاکسار پای
مشتاق پای بوس تو زآن گونه آسمان
کز شوق هر زمانت گوید به یار پای
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
یا رب از بستان حسنم سر و بالایی بده
توبه ی عشقم بدست ماه سیمایی بده
دستم اندر حلقه ی فتراک سلطانی رسان
در قبول این مرادم قوت پایی بده
از کف خضری بحلق تشنه ام آبی چکان
این زمین خشک را یکبار احیایی بده
جلوه ی طاووس خواهد این دل ویرانه وش
از شبستان وصالش مجلس آرایی بده
دیده ی شب زنده دارم تیره شد زین اختران
یا رب از دریای عشقم در یکتایی بده
شکر این کز مجلس عیش تو رفتم تلخکام
چون بمیرم بر سر خاک آی و حلوایی بده
قادرا وقت شهادت در حضور شمع وصل
تو فغانی را زبان گرم گویایی بده