عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۱ - فصل (کین فرزند خشم است)
بدان که هرکه خشم فرو خورد به اختیار و دیانت مبارک آید، اما اگر از عجز و ضرورت فرو خورد، اندر باطن وی گرد آید و عقده گردد. و رسول (ص) می گوید، «المومن لیس یحقود»، یعنی مومن کین دار نبود پس کین فرزند خشم است و از وی هشت آفت پدید آید که هریکی سبب هلاک دین بود:
اول: حسد تا به شادی آن کس اندوهگین بود و به اندوه وی شادمانه بود.
دوم: آن که شماتت کند و شادمانی کند که بلایی به وی رسد و آن را اظهار کند.
سوم: آن که زبان از وی بازگیرد و سلام نکند و جواب سلام او بازندهد.
چهارم: آن که به چشم حقارت و کوچک داشت به وی نگرد.
پنجم: آن که زبان به وی دراز کند به غیبت و دروغ و فحش و آشکار کردن عورت و اسرار وی.
ششم: آن که وی را محاکات کند و سخریت کند.
هفتم: آن که اندر گزاردن حق وی تقصیر کند و صلت رحم بازگیرد و مظلمت وی باز ندهد و از وی حلالی نخواهد.
هشتم: آن که وی را بزند و برنجاند چون فرصت یابد و اگر دیگری زند و برنجاند منع نکند و بدان رضا دهد.
پس اگر کسی باشد که دیانت بر وی غالب باشد و هیچ چیز نکند که اندر آن معصیتی بود، هم از خالی نباشد که احسان خود از وی بازگیرد و با وی رفق نکند در کارها و در کار وی معین نباشد و بر وی دعا و ثنا نگوید، از ثواب اینهمه بازماند و در نقصان بود. و چون مسطح که خویش ابوبکر بود اندر واقعه افک عایشه رضی الله عنه را سخن گفت و ابوبکر رضی الله عنه او را نفقه می دادی، بازگرفت و سوگند خورد که نیز ندهد. این آیت فرود آمد، «ولا یاتل اولوا الفضل منکم تا آنجا که الا تحبون ان یغفر الله لکم یعنی سوگند مخورید که نیکویی نکنید و یا کسی را که جفا کرد دوست ندارید که خدای سبحانه و تعالی شما را بیامرزد». ابوبکر رضی الله عنه گفت، «ای والله دوست دارم» و با سر نفقه دادن شد.
پس هرکس را که از دیگری کینه در دل بود از سه خالی نبود اول مجاهده کند با خویشتن تا با وی نیکویی کند و مراعات بیفزاید و این درجه صدیقان است. دوم آن که نیکی نکند و زشتی نیز روا ندارد و نکند و این درجه پارسایان است. سیم آن که زشتی و بدی کند و این درجه فاسقان است و ظالمان است و هیچ قربت عظیمتر از آن نیست که نیکویی کنی با کسی که با تو زشتی کند، اگر نتوانی باری عفو کنی که عفو را فصیلت بسیار است و بزرگ است.
و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که بدان سوگند توانم خورد، هیچ مال از صدقه دادن ناقص نشود و هیچ کس عفو نکند کسی را که خدای سبحانه و تعالی وی را زیادت ندهد اندر قیامت و هیچ کس در سوال و گدایی بر خود نگشاید که نه حق سبحانه و تعالی در درویشی بر وی نگشاید» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «هرگز ندیدم که رسول (ص) بر آنچه حق وی بود مکافات کرد، الا آنچه حقوق و حدود شرع بود و میان هیچ دو کار وی را مخیر نکردندی که نه آسانترین بر خلق اختیار کردی، مگر که معصیت بودی.
عبقه بن عامر رحمهم الله گوید، «رسول (ص) دست من بگرفت و گفت: آگاه کنم تو را که فاضلترین اخلاق اهل دنیا و آخرت چیست؟ گفتم: آری یا رسول الله. گفت: هرکه از تو ببرد تو با وی بپیوند و هرکه تو را محروم کند تو وی را عطا ده به وقت توانایی و هرکه بر تو ظلم کند، وی را عفو کن».
و رسول (ص) گفت که موسی (ع) گفت، «بارخدایا! از بندگان تو کدام عزیزترند به نزدیک تو؟» گفت، «آن که عفو کند با توانایی». و گفت هرکه بر ظالم خویشتن دعای بد کرد، حق خویشتن باطل کرد و رسول (ص) چون مکه بستد، بر قریش دست یافت و با وی جفا بسیار کرده بودند و همی ترسیدند و دل از جان برگرفته بودند. رسول (ص) دست بر در کعبه نهاد و گفت، «خدای یکی است وی را شریک نیست. وعده خود راست کرد و بنده خود را نصرت داد و دشمنان خود را هزیمت کرد، چه همی بینید و چه همی گویید؟» گفتند، «چه گوییم؟ امروز دست دست توست.» گفت، «آن گویم که برادرم یوسف (ع) گفت چون بر برادرانش دست یافت و گفت «لا تثریب علیکم الیوم». همه را ایمن بکرد و گفت کسی را با شما کار نیست.
و رسول (ص) گفت، «در قیامت ندا کنند و آواز دهند که برخیزید. هرکه عفو کرده است، مزد وی بر حق سبحانه و تعالی است. چندین هزار خلق برخیزند و به بهشت شوند بی حساب که عفو کرده باشند از مرد و زن.
و معاویه گفت، «اندر خشم صبر کنید تا فرصت یابید، چون فرصت یافتید و توانا شدید عفو کنید.» و یکی را در پیش هشام آوردند که جنایتی کرده بود. صحبت خویشتن گفتن گرفت. هشام گفت، «پیش من جدل می گویی؟» گفت، «یوم تاتی کل نفس تجادل عن نفسها» پیش حق تعالی جدل می توان گفت در اظهار کردن عذر خویش، چرا پیش تو نتوان گفت؟» و گفت، «بگو تا خود چه می گویی».
و ابن مسعود رحمهم الله را چیزی بدزدیدند. مردمان بر در کعبه گرد کرد و گفت، «بار خدایا اگر به سبب حاجتی کرده است مبارکش باد. و اگر به دلیل معصیت برگرفته است، آخر گناهان وی باد. و فضیل رحمهم الله همی گوید، مردی را دیدم اندر طواف زر وی ببرند. او می گریست. گفتم به زر همی گریی؟ گفت نه که تقدیر کردم که اندر قیامت نیکی وی با من دهند و هیچ عذر ندارد، مرا بر وی رحمت آمد.
و اندر انجیل است که هرکه بر ظالم خویش آمرزش خواهد، شیطان از وی هزیمت شود. پس باید که چون خشم پدید آید عفو کند و در کارها رفق کند تا خشم پیدا نشود. و رسول (ص) گفت، «یا عایشه هرکه را که از رفق بهره مند کردند، بهره خویش از دین و دنیا بیافت و هرکه را از رفق محروم کردند، از خیر دین و دنیا محروم ماند» و گفت، «حق سبحانه و تعالی رفیق است، رفق را دوست دارد و آنچه به رفق دهد هرگز به عنف ندهد» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «اندر همه کارها رفق نگاه دارید که در هیچ کار رفق اندر نرسید که نه آن را آراسته گردانید و از هیچ کار رفق بریده نشد که آن را زشت نگردانید».
اول: حسد تا به شادی آن کس اندوهگین بود و به اندوه وی شادمانه بود.
دوم: آن که شماتت کند و شادمانی کند که بلایی به وی رسد و آن را اظهار کند.
سوم: آن که زبان از وی بازگیرد و سلام نکند و جواب سلام او بازندهد.
چهارم: آن که به چشم حقارت و کوچک داشت به وی نگرد.
پنجم: آن که زبان به وی دراز کند به غیبت و دروغ و فحش و آشکار کردن عورت و اسرار وی.
ششم: آن که وی را محاکات کند و سخریت کند.
هفتم: آن که اندر گزاردن حق وی تقصیر کند و صلت رحم بازگیرد و مظلمت وی باز ندهد و از وی حلالی نخواهد.
هشتم: آن که وی را بزند و برنجاند چون فرصت یابد و اگر دیگری زند و برنجاند منع نکند و بدان رضا دهد.
پس اگر کسی باشد که دیانت بر وی غالب باشد و هیچ چیز نکند که اندر آن معصیتی بود، هم از خالی نباشد که احسان خود از وی بازگیرد و با وی رفق نکند در کارها و در کار وی معین نباشد و بر وی دعا و ثنا نگوید، از ثواب اینهمه بازماند و در نقصان بود. و چون مسطح که خویش ابوبکر بود اندر واقعه افک عایشه رضی الله عنه را سخن گفت و ابوبکر رضی الله عنه او را نفقه می دادی، بازگرفت و سوگند خورد که نیز ندهد. این آیت فرود آمد، «ولا یاتل اولوا الفضل منکم تا آنجا که الا تحبون ان یغفر الله لکم یعنی سوگند مخورید که نیکویی نکنید و یا کسی را که جفا کرد دوست ندارید که خدای سبحانه و تعالی شما را بیامرزد». ابوبکر رضی الله عنه گفت، «ای والله دوست دارم» و با سر نفقه دادن شد.
پس هرکس را که از دیگری کینه در دل بود از سه خالی نبود اول مجاهده کند با خویشتن تا با وی نیکویی کند و مراعات بیفزاید و این درجه صدیقان است. دوم آن که نیکی نکند و زشتی نیز روا ندارد و نکند و این درجه پارسایان است. سیم آن که زشتی و بدی کند و این درجه فاسقان است و ظالمان است و هیچ قربت عظیمتر از آن نیست که نیکویی کنی با کسی که با تو زشتی کند، اگر نتوانی باری عفو کنی که عفو را فصیلت بسیار است و بزرگ است.
و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که بدان سوگند توانم خورد، هیچ مال از صدقه دادن ناقص نشود و هیچ کس عفو نکند کسی را که خدای سبحانه و تعالی وی را زیادت ندهد اندر قیامت و هیچ کس در سوال و گدایی بر خود نگشاید که نه حق سبحانه و تعالی در درویشی بر وی نگشاید» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «هرگز ندیدم که رسول (ص) بر آنچه حق وی بود مکافات کرد، الا آنچه حقوق و حدود شرع بود و میان هیچ دو کار وی را مخیر نکردندی که نه آسانترین بر خلق اختیار کردی، مگر که معصیت بودی.
عبقه بن عامر رحمهم الله گوید، «رسول (ص) دست من بگرفت و گفت: آگاه کنم تو را که فاضلترین اخلاق اهل دنیا و آخرت چیست؟ گفتم: آری یا رسول الله. گفت: هرکه از تو ببرد تو با وی بپیوند و هرکه تو را محروم کند تو وی را عطا ده به وقت توانایی و هرکه بر تو ظلم کند، وی را عفو کن».
و رسول (ص) گفت که موسی (ع) گفت، «بارخدایا! از بندگان تو کدام عزیزترند به نزدیک تو؟» گفت، «آن که عفو کند با توانایی». و گفت هرکه بر ظالم خویشتن دعای بد کرد، حق خویشتن باطل کرد و رسول (ص) چون مکه بستد، بر قریش دست یافت و با وی جفا بسیار کرده بودند و همی ترسیدند و دل از جان برگرفته بودند. رسول (ص) دست بر در کعبه نهاد و گفت، «خدای یکی است وی را شریک نیست. وعده خود راست کرد و بنده خود را نصرت داد و دشمنان خود را هزیمت کرد، چه همی بینید و چه همی گویید؟» گفتند، «چه گوییم؟ امروز دست دست توست.» گفت، «آن گویم که برادرم یوسف (ع) گفت چون بر برادرانش دست یافت و گفت «لا تثریب علیکم الیوم». همه را ایمن بکرد و گفت کسی را با شما کار نیست.
و رسول (ص) گفت، «در قیامت ندا کنند و آواز دهند که برخیزید. هرکه عفو کرده است، مزد وی بر حق سبحانه و تعالی است. چندین هزار خلق برخیزند و به بهشت شوند بی حساب که عفو کرده باشند از مرد و زن.
و معاویه گفت، «اندر خشم صبر کنید تا فرصت یابید، چون فرصت یافتید و توانا شدید عفو کنید.» و یکی را در پیش هشام آوردند که جنایتی کرده بود. صحبت خویشتن گفتن گرفت. هشام گفت، «پیش من جدل می گویی؟» گفت، «یوم تاتی کل نفس تجادل عن نفسها» پیش حق تعالی جدل می توان گفت در اظهار کردن عذر خویش، چرا پیش تو نتوان گفت؟» و گفت، «بگو تا خود چه می گویی».
و ابن مسعود رحمهم الله را چیزی بدزدیدند. مردمان بر در کعبه گرد کرد و گفت، «بار خدایا اگر به سبب حاجتی کرده است مبارکش باد. و اگر به دلیل معصیت برگرفته است، آخر گناهان وی باد. و فضیل رحمهم الله همی گوید، مردی را دیدم اندر طواف زر وی ببرند. او می گریست. گفتم به زر همی گریی؟ گفت نه که تقدیر کردم که اندر قیامت نیکی وی با من دهند و هیچ عذر ندارد، مرا بر وی رحمت آمد.
و اندر انجیل است که هرکه بر ظالم خویش آمرزش خواهد، شیطان از وی هزیمت شود. پس باید که چون خشم پدید آید عفو کند و در کارها رفق کند تا خشم پیدا نشود. و رسول (ص) گفت، «یا عایشه هرکه را که از رفق بهره مند کردند، بهره خویش از دین و دنیا بیافت و هرکه را از رفق محروم کردند، از خیر دین و دنیا محروم ماند» و گفت، «حق سبحانه و تعالی رفیق است، رفق را دوست دارد و آنچه به رفق دهد هرگز به عنف ندهد» و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «اندر همه کارها رفق نگاه دارید که در هیچ کار رفق اندر نرسید که نه آن را آراسته گردانید و از هیچ کار رفق بریده نشد که آن را زشت نگردانید».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۲ - پیدا کردن حسد و آفات آن
بدان که از خشم حقد خیزد و از حقد حسد خیزد و حسد از جمله مهلکات است. و رسول (ص) گفت، «حسد کردار نیکو را ناچیز گرداند» و گفت، «سه چیز است که خلق از آن خالی نبود، گمان بد و فال بد و حسد و شما را بیاموزم که علاج این چیست چون گمان بد بری با خویشتن تحقیق مکن و بر آن مایست. و چون فال بد بینی بر آن اعتماد مکن. و چون حسد پدید آید زبان و دست از معامله بدان نگاه دار».
و گفت (ص) «اندر میان شما پیدا آمدن گرفت آن که امت بسیار پیش از شما هلاک کرد و آن حسد و دشمنی و عداوت است و بدان خدای که جان محمد در حکم وی است که در بهشت نشوی تا ایمان نداری و ایمان ندارید تا یکدیگر را دوست نباشید و خبر دهم شما را که آن به چه حاصل آید. سلام بر یکدیگر فاش دارید.
موسی (ع) گوید، «مردی را دیدم اندر سایه عرش. پرسیدم که وی کیست؟ گفتند که وی عزیز است نزدیک حق سبحانه و تعالی که او هرگز حسد نکرده است و اندر پدر و مادر عاق نبوده است و نمامی نکرده است».
و زکریا (ع) گوید که حق سبحانه و تعالی همی فرماید که حاسد دشمن نعمت من است و بر قضای من خشم همی گیرد و قسمت که من میان بندگان کرده ام همی نپسندد و رسول (ص) همی گوید، «شش گروه به شش گناه اندر دوزخ شدند بی حساب. امیران به جور و عرب به تعصب و مالداران به کبر و بازرگانان به خیانت و اهل روستا به نادانی و علما به حسد».
و انس رحمهم الله همی گوید، «یک روز پیش رسول (ص) نشسته بودم. گفت: این ساعت کسی از اهل بهشت اندر آید و مردی از انصار درآمد نعلین از دست چپ درآویخته و آب از محاسن وی همی چکید که طهارت کرده بود. دیگر روز همچنین بگفت و هم وی اندر آمد. تا سه روی ببود. و عبدالله بن عمروبن عاص رحمهم الله خواست که بداند که وی را چه کردار است. نزدیک وی شد و گفت با پدر جنگ کرده ام و همی خواهم که سه شب نزدیک تو باشم. گفت روا بود. اندر آن سه شب نگاه کرد. وی را عملی زیادت ندید به جز آن که چون در خواب درآمدی حق سبحانه و تعالی را یاد کردی. پس وی را گفت، «من جنگ پدر نکرده بودم ولیکن از رسول (ص) چنین شنیدم. خواستم که عمل تو بشناسم». گفت، «این است عمل من که دیدی». چون برفت آواز داد و گفت یک چیز هست که هرگز بر هیچ کس حسد نکردم که خیری به وی رسیده است. گفت، «پس این درجه آن است».
و عون بن عبدالله رضی الله عنه یکی را از ملوک پند داد و گفت، «دور باش از کبر که اول همه معصیتها که کرده اند از کبر بود که ابلیس از کبر سجود نکرد و دور باش از حرص که آدم (ع) را از بهشت حرص بیرون آورد و دور باش از حسد که اول خون ناحق که ریختند به حسد بود، پسر آدم برادر خویش را بکشت. و چون صفات پاک حق سبحانه و تعالی گویند یا حدیث صحابه کنند خاموش باش و زبان از فضول نگاه دار».
و بکر بن عبدالله گوید، «مردی بود به نزد پادشاهی و هر روز برخاستی و گفتی: با نیکوکار نیکوکاری کن که بدکردار را کردار بد وی کفایت کند». پادشاه وی را عزیز داشتی. بر آن یکی وی را حسد کرد و گفت، «وی همی گوید که ملک را گند دهان همی آید». گفت، «دلیل چیست؟» گفت، «آن که وی را نزدیک خویش خوانی، دست بینی خویش بازنهد تا بوی نشنود». آنگاه بیامد و آن مرد را به خانه برد و طعامی داد که اندر وی سیر بود. پس ملک وی را به نزدیک خود خواند. وی دست به دهان بازنهاد. ملک پنداشت که آن مرد راست گفته است. ملک را عادت بود که برات خلعت و سیاست هردو به خط خویش نوشتی و مهر کرده بدادی. برات سیاست بنوشت و مهر کرد و به وی داد. او پنداشت که برات خلعت است. چون بیرون آمد همان مرد رفته بود تا بازداند که حال وی به چه انجامد. چون بیرون آمد و برات داشت گفت چیست؟ گفت برات خلعت است. گفت چون حق نان و نمک داریم ایثار به من کن. گفت کردم. از وی بستد و پیش عامل برد. گفت فرموده است که تو را بکشند و پوست به کاه بیاگنند. الله الله این در حق دیگری نبشته اند. رجوع کن با ملک. گفت در فرمان ملک رجوع نبود. وی را بکشت. دیگر روز آن مرد پیش ملک بایستاد و همان بگفت. ملک را عجب آمد. گفت، «آن خط چه کردی؟» گفت، «فلان از من بخواست به وی بخشیدم»، گفت، «او می گوید که تو مرا چنین و چنین گفتی؟» گفت، «دست به دهن چرا بازنهادی؟» گفت، «آن مرد مرا سیر داده بود». ملک گفت، «سخن هر روزه بازگوی». بازگفت که بد کردار را بد خویش کفایت کند، گفت مردی که حسد برد و مرا به گمان بد اندازد تا بی گناهی را هلاک کنم، خود هلاک او اولی، بد وی هم به وی باز رسید.
ابن سیرین رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس را بر دنیا حسد نکردم، با خود گفتم اگر اهل بهشت باشم آن قدر نعمت مکدر چه قدر آرد و اگر نعوذبالله از اهل دوزخ باشم اگر جمله دنیا مرا باشد چه سود کند؟ و از حسن بصری رحمهم الله پرسیدند که مومن حسد کند؟ گفت، «پسران یعقوب (ع) را فراموش کرده ای، کند؟» ولیکن چون رنجی بود در سینه و بیرون نه افگند به معاملت زیان ندارد. و بودردا رحمهم الله می گوید، «هرکه از مرگ بسیار یادآوری وی را نه شادی بود و نه حسد».
و گفت (ص) «اندر میان شما پیدا آمدن گرفت آن که امت بسیار پیش از شما هلاک کرد و آن حسد و دشمنی و عداوت است و بدان خدای که جان محمد در حکم وی است که در بهشت نشوی تا ایمان نداری و ایمان ندارید تا یکدیگر را دوست نباشید و خبر دهم شما را که آن به چه حاصل آید. سلام بر یکدیگر فاش دارید.
موسی (ع) گوید، «مردی را دیدم اندر سایه عرش. پرسیدم که وی کیست؟ گفتند که وی عزیز است نزدیک حق سبحانه و تعالی که او هرگز حسد نکرده است و اندر پدر و مادر عاق نبوده است و نمامی نکرده است».
و زکریا (ع) گوید که حق سبحانه و تعالی همی فرماید که حاسد دشمن نعمت من است و بر قضای من خشم همی گیرد و قسمت که من میان بندگان کرده ام همی نپسندد و رسول (ص) همی گوید، «شش گروه به شش گناه اندر دوزخ شدند بی حساب. امیران به جور و عرب به تعصب و مالداران به کبر و بازرگانان به خیانت و اهل روستا به نادانی و علما به حسد».
و انس رحمهم الله همی گوید، «یک روز پیش رسول (ص) نشسته بودم. گفت: این ساعت کسی از اهل بهشت اندر آید و مردی از انصار درآمد نعلین از دست چپ درآویخته و آب از محاسن وی همی چکید که طهارت کرده بود. دیگر روز همچنین بگفت و هم وی اندر آمد. تا سه روی ببود. و عبدالله بن عمروبن عاص رحمهم الله خواست که بداند که وی را چه کردار است. نزدیک وی شد و گفت با پدر جنگ کرده ام و همی خواهم که سه شب نزدیک تو باشم. گفت روا بود. اندر آن سه شب نگاه کرد. وی را عملی زیادت ندید به جز آن که چون در خواب درآمدی حق سبحانه و تعالی را یاد کردی. پس وی را گفت، «من جنگ پدر نکرده بودم ولیکن از رسول (ص) چنین شنیدم. خواستم که عمل تو بشناسم». گفت، «این است عمل من که دیدی». چون برفت آواز داد و گفت یک چیز هست که هرگز بر هیچ کس حسد نکردم که خیری به وی رسیده است. گفت، «پس این درجه آن است».
و عون بن عبدالله رضی الله عنه یکی را از ملوک پند داد و گفت، «دور باش از کبر که اول همه معصیتها که کرده اند از کبر بود که ابلیس از کبر سجود نکرد و دور باش از حرص که آدم (ع) را از بهشت حرص بیرون آورد و دور باش از حسد که اول خون ناحق که ریختند به حسد بود، پسر آدم برادر خویش را بکشت. و چون صفات پاک حق سبحانه و تعالی گویند یا حدیث صحابه کنند خاموش باش و زبان از فضول نگاه دار».
و بکر بن عبدالله گوید، «مردی بود به نزد پادشاهی و هر روز برخاستی و گفتی: با نیکوکار نیکوکاری کن که بدکردار را کردار بد وی کفایت کند». پادشاه وی را عزیز داشتی. بر آن یکی وی را حسد کرد و گفت، «وی همی گوید که ملک را گند دهان همی آید». گفت، «دلیل چیست؟» گفت، «آن که وی را نزدیک خویش خوانی، دست بینی خویش بازنهد تا بوی نشنود». آنگاه بیامد و آن مرد را به خانه برد و طعامی داد که اندر وی سیر بود. پس ملک وی را به نزدیک خود خواند. وی دست به دهان بازنهاد. ملک پنداشت که آن مرد راست گفته است. ملک را عادت بود که برات خلعت و سیاست هردو به خط خویش نوشتی و مهر کرده بدادی. برات سیاست بنوشت و مهر کرد و به وی داد. او پنداشت که برات خلعت است. چون بیرون آمد همان مرد رفته بود تا بازداند که حال وی به چه انجامد. چون بیرون آمد و برات داشت گفت چیست؟ گفت برات خلعت است. گفت چون حق نان و نمک داریم ایثار به من کن. گفت کردم. از وی بستد و پیش عامل برد. گفت فرموده است که تو را بکشند و پوست به کاه بیاگنند. الله الله این در حق دیگری نبشته اند. رجوع کن با ملک. گفت در فرمان ملک رجوع نبود. وی را بکشت. دیگر روز آن مرد پیش ملک بایستاد و همان بگفت. ملک را عجب آمد. گفت، «آن خط چه کردی؟» گفت، «فلان از من بخواست به وی بخشیدم»، گفت، «او می گوید که تو مرا چنین و چنین گفتی؟» گفت، «دست به دهن چرا بازنهادی؟» گفت، «آن مرد مرا سیر داده بود». ملک گفت، «سخن هر روزه بازگوی». بازگفت که بد کردار را بد خویش کفایت کند، گفت مردی که حسد برد و مرا به گمان بد اندازد تا بی گناهی را هلاک کنم، خود هلاک او اولی، بد وی هم به وی باز رسید.
ابن سیرین رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس را بر دنیا حسد نکردم، با خود گفتم اگر اهل بهشت باشم آن قدر نعمت مکدر چه قدر آرد و اگر نعوذبالله از اهل دوزخ باشم اگر جمله دنیا مرا باشد چه سود کند؟ و از حسن بصری رحمهم الله پرسیدند که مومن حسد کند؟ گفت، «پسران یعقوب (ع) را فراموش کرده ای، کند؟» ولیکن چون رنجی بود در سینه و بیرون نه افگند به معاملت زیان ندارد. و بودردا رحمهم الله می گوید، «هرکه از مرگ بسیار یادآوری وی را نه شادی بود و نه حسد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۴ - پیدا کردن علاج حسد
بدان که حسد بیماری عظیم است دل را. و علاج وی هم معجون علم و عمل است. اما علمی آن است که بداند حسد زیان وی است اندر دنیا و آخرت و سود محسود وی است اندر دنیا و آخرت. اما آن که زیان دنیا وی راست آن که همیشه اندر غم و اندیشه و عذاب باشد که هیچ وقت خالی نبود از نعمتی که به کسی همی رسد. و چنان که همی خواهد که دشمن وی در رنج باشد، خود چنان باشد و بدان صفت بود که دشمن خود را چنان می خواهد، چه هیچ غم عظیم تر از غم حسد نیست، پس چه بی عقلی باشد بیش از آن که به سبب خصم، خویشتن را همه روز رنجور دادی و خصم را هیچ زیان نه از حسد تو که آن نعمت را مدتی است در تقدیر و قضای حق سبحانه و تعالی که نه پیش بود و نه پس و نه کم بود و نه بیش که سبب آن تقدیر، ازلی است و گروهی آن را نیک طالعی گویند و به هر صفت همه که گویند متفق اند که تغیر را بدان راه نیست.
و بدین سبب بود که یکی از انبیا درمانده بود با زنی که او را سلطنتی بود و شکایت بسیار می کرد به خدای تعالی. وحی آمد، «فر من قدامها حتی تنقضی ایامها از پیش او بگریز تا مدت او بگذرد» که آن مدت که در ازل تقدیر کرده اند هرگز بنگردد.
و یکی از انبیا صلوات الله علیهم اجمعین، اندر بلایی مانده بود. بسیاری دعا و زاری همی کرد تا وحی آمد بر وی که آن روز که آسمان و زمین را تقدیر کردم قسمت تو این آمد. چه گویی؟ قسمت از سر گیرم برای تو؟ و اگر کسی خواهد که به حسد وی نعمتی باطل شود هم زیان با وی گردد که آنگاه به حسد دیگری نعمت وی نیز باطل شود و به حسد کفار نیز نعمت ایمان وی باطل شود، چنان که حق تعالی می گوید، «ودت طائفه من اهل الکتاب لو یصلونکم» پس حسد عذاب حاسد است به نقد. اما ضرر آخرت بیشتر که خشم وی از قضای خداست و انکار وی بر قسمتی که وی به کمال حکمت خود کرده است و کسی را به سر آن راه نداده است. و چه جنایت بود در توحید بیش از این. و آنگاه شفقت و نصیحت مسلمانی دست بداشته بود که ایشان را بد خواسته بود و با ابلیس در این خواست همباز باشد و چه شومی بود بیش از این؟ و اما آن که محسود را سود در دنیا آن است که چه خواهد جز آن که حاسد وی در عذاب بود همیشه. و چه عذاب بود بیش از حسد که هیچ ظالم نیست که با مظلوم ماند جز حاسد و محسود. اگر از مرگ تو خبر یابد باید بداند که از عذاب حسد رستی رنجور شود که همیشه آن خواهد که وی در نعمت محسود باشد و تو در رنج حسد و اما منفعت دینی محسود آن باشد که وی مظلوم باشد چه ظلم حاسد، و باشد که حاسد به زبان و معاملت نیز به سبب حسد تعدی کند و بدان تعدی حسنات حاسد با دیوان محسود شود و سیئات محسود با گردن حاسد نهند. پس خواستی که نعمت دنیا از وی بشود بنشد و نعمت او در آخرت نیز بیفزود و تو را عذاب و رنج دنیا نقد شد و عذاب آخرت را بنیاد افکندی. پس پنداشتی که دوست خودی و دشمن وی. چون بدیدی برعکس آمد: دشمن خودی و دوست ویی و خود را رنجور می دادی و ابلیس را که دشمن میهن توست شاد می داری که ابلیس چون دید که تو را نعمت علم و ورع و جاه و مال نیست، ترسید که اگر بدان راضی باشی ثواب آخرت حاصل آید. خواست که ثواب آخرت از تو فوت شود و کرد که هرکه اهل علم و دین دوست دارد و به جاه و حشمت ایشان راضی بود، فردا وی با ایشان باشد که رسول (ص) گفت که هرکه کسی را دوست دارد فردا با وی بود. چه گفته اند مرد آن است که یا عالم است یا متعلم یا دوستدار ایشان است و حاسد از این هرسه محروم است. و مثل حاسد چون کسی است که سنگی بر بالا اندازد تا به دشمن خود زند. بر وی نیاید و بازگردد و بر چشم راست وی آید و کور شود و خشم زیاده شود. دیگر بار سخت تر اندازد و هم باز گردد و بر چشم دیگرش آید. پس دیگر بار سخت تر اندازد و باز برافتد و سر وی بشکند و همچنین می کند و دشمن به سلامت. دشمنان وی را می بینند و می خندند. و این حال حاسد است و سخریت شیطان بود. این همه آفت حسد است. پس اگر بدان کشد که به دست و زبان تعدی کند و غیبت کند و دروغ گوید و از حق انکار کند، مظلمه آن خود بسیار بود. پس هرکه بداند که حسد زهر قاتل است، اگر عقل دارد، آن حسد از وی بشود.
و اما علاج عملی آن است که به مجاهدت اسباب حسد را از باطن خود بکند که سبب حسد کبر است و عجب و عداوت و دوستی جاه و حشم و غیر آن. چنان که اندر خشم گفتیم باید که این اصول به مجاهده از دل قلع کند و مسهل این بود تا خود حسد نبود، اما چون حسد پدید آمد تسکین کند بدان که هرچه حسد فرماید به خلاف آن کند چون اندر وی طعن کند، ثنا گوید و چون تکبر کند تواضع کند و چون فرماید که اندر ازالت نعمت وی سعی کند او را یاری دهد.
هیچ علاج چنان نبود که اندر غیبت وی ثنا گوید و کار وی بالا همی دهد تا چون همی شنود دل وی خوش همی گردد و عداوت منقطع شود، چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است، «ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عداوه کانه ولی حمیم» و شیطان اینجا گوید اگر تواضع کنی و بر وی ثنا گویی آن بر عجز تو نهند. پس تو مخیری خواه فرمان حق تعالی برو، خواه فرمان ابلیس. و بدان که این دارو عظیم نافع است، ولکن تلخ است و صبر نتوان کرد بر وی الا به قوت علم که بشناسد که نجات وی در دین و دنیا در این است و هلاک او در دین و دنیا در حسد است. و هیچ دارو بی صبر بر تلخی و رنج ممکن نیست. طمع از این بباید برید. پس چون احتیاج بیماری آمد به امید شفا با رنج و تلخی دارو همی باید ساخت و الا هلاک بیمار باشد.
و بدین سبب بود که یکی از انبیا درمانده بود با زنی که او را سلطنتی بود و شکایت بسیار می کرد به خدای تعالی. وحی آمد، «فر من قدامها حتی تنقضی ایامها از پیش او بگریز تا مدت او بگذرد» که آن مدت که در ازل تقدیر کرده اند هرگز بنگردد.
و یکی از انبیا صلوات الله علیهم اجمعین، اندر بلایی مانده بود. بسیاری دعا و زاری همی کرد تا وحی آمد بر وی که آن روز که آسمان و زمین را تقدیر کردم قسمت تو این آمد. چه گویی؟ قسمت از سر گیرم برای تو؟ و اگر کسی خواهد که به حسد وی نعمتی باطل شود هم زیان با وی گردد که آنگاه به حسد دیگری نعمت وی نیز باطل شود و به حسد کفار نیز نعمت ایمان وی باطل شود، چنان که حق تعالی می گوید، «ودت طائفه من اهل الکتاب لو یصلونکم» پس حسد عذاب حاسد است به نقد. اما ضرر آخرت بیشتر که خشم وی از قضای خداست و انکار وی بر قسمتی که وی به کمال حکمت خود کرده است و کسی را به سر آن راه نداده است. و چه جنایت بود در توحید بیش از این. و آنگاه شفقت و نصیحت مسلمانی دست بداشته بود که ایشان را بد خواسته بود و با ابلیس در این خواست همباز باشد و چه شومی بود بیش از این؟ و اما آن که محسود را سود در دنیا آن است که چه خواهد جز آن که حاسد وی در عذاب بود همیشه. و چه عذاب بود بیش از حسد که هیچ ظالم نیست که با مظلوم ماند جز حاسد و محسود. اگر از مرگ تو خبر یابد باید بداند که از عذاب حسد رستی رنجور شود که همیشه آن خواهد که وی در نعمت محسود باشد و تو در رنج حسد و اما منفعت دینی محسود آن باشد که وی مظلوم باشد چه ظلم حاسد، و باشد که حاسد به زبان و معاملت نیز به سبب حسد تعدی کند و بدان تعدی حسنات حاسد با دیوان محسود شود و سیئات محسود با گردن حاسد نهند. پس خواستی که نعمت دنیا از وی بشود بنشد و نعمت او در آخرت نیز بیفزود و تو را عذاب و رنج دنیا نقد شد و عذاب آخرت را بنیاد افکندی. پس پنداشتی که دوست خودی و دشمن وی. چون بدیدی برعکس آمد: دشمن خودی و دوست ویی و خود را رنجور می دادی و ابلیس را که دشمن میهن توست شاد می داری که ابلیس چون دید که تو را نعمت علم و ورع و جاه و مال نیست، ترسید که اگر بدان راضی باشی ثواب آخرت حاصل آید. خواست که ثواب آخرت از تو فوت شود و کرد که هرکه اهل علم و دین دوست دارد و به جاه و حشمت ایشان راضی بود، فردا وی با ایشان باشد که رسول (ص) گفت که هرکه کسی را دوست دارد فردا با وی بود. چه گفته اند مرد آن است که یا عالم است یا متعلم یا دوستدار ایشان است و حاسد از این هرسه محروم است. و مثل حاسد چون کسی است که سنگی بر بالا اندازد تا به دشمن خود زند. بر وی نیاید و بازگردد و بر چشم راست وی آید و کور شود و خشم زیاده شود. دیگر بار سخت تر اندازد و هم باز گردد و بر چشم دیگرش آید. پس دیگر بار سخت تر اندازد و باز برافتد و سر وی بشکند و همچنین می کند و دشمن به سلامت. دشمنان وی را می بینند و می خندند. و این حال حاسد است و سخریت شیطان بود. این همه آفت حسد است. پس اگر بدان کشد که به دست و زبان تعدی کند و غیبت کند و دروغ گوید و از حق انکار کند، مظلمه آن خود بسیار بود. پس هرکه بداند که حسد زهر قاتل است، اگر عقل دارد، آن حسد از وی بشود.
و اما علاج عملی آن است که به مجاهدت اسباب حسد را از باطن خود بکند که سبب حسد کبر است و عجب و عداوت و دوستی جاه و حشم و غیر آن. چنان که اندر خشم گفتیم باید که این اصول به مجاهده از دل قلع کند و مسهل این بود تا خود حسد نبود، اما چون حسد پدید آمد تسکین کند بدان که هرچه حسد فرماید به خلاف آن کند چون اندر وی طعن کند، ثنا گوید و چون تکبر کند تواضع کند و چون فرماید که اندر ازالت نعمت وی سعی کند او را یاری دهد.
هیچ علاج چنان نبود که اندر غیبت وی ثنا گوید و کار وی بالا همی دهد تا چون همی شنود دل وی خوش همی گردد و عداوت منقطع شود، چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است، «ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عداوه کانه ولی حمیم» و شیطان اینجا گوید اگر تواضع کنی و بر وی ثنا گویی آن بر عجز تو نهند. پس تو مخیری خواه فرمان حق تعالی برو، خواه فرمان ابلیس. و بدان که این دارو عظیم نافع است، ولکن تلخ است و صبر نتوان کرد بر وی الا به قوت علم که بشناسد که نجات وی در دین و دنیا در این است و هلاک او در دین و دنیا در حسد است. و هیچ دارو بی صبر بر تلخی و رنج ممکن نیست. طمع از این بباید برید. پس چون احتیاج بیماری آمد به امید شفا با رنج و تلخی دارو همی باید ساخت و الا هلاک بیمار باشد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۵ - فصل (آفت حسد را چگونه از دل باید کند)
بدان که اگر بسیاری مجاهدت بکنی غالب آن بود که میان کسی که تو را رنجانیده باشد و کسی که دوست باشد فرق یابی، در دل و نعمت و محنت هردو نزدیک تو برابر نباشد، بلکه نعمت و راحت دشمن را کاره باشی به طبع. و تو مکلف نه ای بدان که طبع را بگردانی که این اندر قدرت تو نیست، اما به دو چیز مکلفی یکی آن که به قول و فعل این اظهار نکنی و دیگر آن که به عقل این صفت را کاره باشی و خواهان آن باشی که این صفت مذموم از تو بشود. چون این بکردی، از وبال حسد برستی و اگر به قبول و فعل اظهار نکنی و اندر باطن تو کراهیتی نباشد، این صفت را که در خود می یابی، گروهی گفته اند که بدان ماخوذ نباشی. درست آن است که ماخوذ باشی که حسد حرام است و این عمل دل است نه عمل تن و هرکه رنج مسلمانی خواهد و به شادی او اندوهگین باشد لابد باید ماخوذ بود، مگر که این صفت را کاره باشد، آنگاه از وبال این خلاص یابد.
اما از حسد بکلی کسی خلاص یابد که توحید بر وی غالب باشد و وی را دوست و دشمن نبود و همه را به چشم بندگی حق سبحانه و تعالی بیند و این حالتی نادر باشد چون برق که درآید و بشود و در غالب آن بود که ثبات نکند.
اما از حسد بکلی کسی خلاص یابد که توحید بر وی غالب باشد و وی را دوست و دشمن نبود و همه را به چشم بندگی حق سبحانه و تعالی بیند و این حالتی نادر باشد چون برق که درآید و بشود و در غالب آن بود که ثبات نکند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۱ - پیدا کردن علاج بخل
بدان که این علاج مرکب است از علم و عمل:
اما علم آن است که اول سبب بخل شناسی که هر بیماری که سبب وی بدانی، علاج آن بتوان کرد. و سبب وی دوستی شهوتهاست که بی مال به وی نتوان رسید و به امید زندگانی دراز که اگر بخیل بداند که زندگانی وی یک روز یا یک سال بیش نمانده است، خرج بر وی آسانتر شود، مگر که فرزند دارد که بقای فرزند همچون بقای خود داند و بخل وی محکمتر شود.
و برای این گفت رسول (ص) که: «فرزندکان بخیلی و بددلی و جهالت است» و وقتی باشد که از دوستی مال شهوتی باطل تولد کند یا برای شهوت مال خود عین مال معشوق وی شود و نیز بسیار بود که چندان که به زید ما دارد و ضیاع و اسباب و دخل ضیاع که وی را و زن و فرزند وی را تا به قیامت بسنده است، بیرون نقد بسیار که دارد و اگر بیمار شود خود را علاج نکند و زکوه بندهد و نگاهداشتن زر اندر زمین شهوت وی بود. باز آن که داند که بمیرد و دشمنان وی ببرند، ولیکن بخیل وی را از خرج کردن مانع بود و این بیماری عظیم است که کمتر علاج پذیرد.
و اکنون چون سبب بشناختی، علاج دوستی شهوات به قناعت توان کرد به اندکی و صبر بر ترک شهوات تا از مال مستغنی شود و علاج امید زندگانی بدان کند که از مرگ بسیار اندیشد و اندر هم تا این خود نگردد که چگونه غافل و بی خبر مردند و حسرت بردند و مال دشمنان قسمت کردند. و بیم درویشی فرزندان را بدان علاج کند که بداند که آن که ایشان را بیافرید، روزی ایشان هم بدیشان تقدیر کرد و اگر تقدیر به درویشی کرده است، به بخیلی وی توانگر نشوند، لیکن آن مال را ضایع کنند و اگر توانگری تقدیر کرده است، از جای دیگر به دست آورند. و می بیند که بسیار توانگرند که از پدر هیچ میراث نیافتند و بسیار کسان میراث یافتند و همه ضایع کردند. و بداند که اگر فرزند مطیع حق تعالی بود خود وی را کفایت کند، و اگر نه درویشی مصلحت دین و دنیای وی باشد تا مال اندر فساد به کار نبرد.
و دیگر آن که در اخبار که مذمت بخل و مدح سخا آمده تامل کند و بیندیشد که جای بخیل جز آتش نیست، اگر چه طاعت بسیار دارد و او را چه فایده خواهد بود از مال پیش از آن که خود را از دوزخ و ناخشنودی حق تعالی باز خرد؟ و دیگر اندر حال بخیلان تامل کند که چگونه بر دلها گران باشد و همگنان ایشان را دشمن دارند و مذمت کنند باید که بداند که وی نیز اندر چشم مردمان همچنان گران و خسیس و حقیر باشد. این است علاجهای علمی چون در این تامل کند تمام. اگر بیماری بی حد نیست چنان که علاج بپذیرند، رغبت خرج اندر وی حرکت کند باید به عمل مشغول شود و خاطر اول نگاه دارد و زود خرج کردن گیرد.
ابوالحسن بوشنجی در طهارت جای مریدی را آواز داد که پیراهن من گیر و به درویش ده گفت، «چرا صبر نکردی تا بیرون آمدی؟» گفت، «ترسیدم که خاطری دیگر در آید که از آن منع کند». و ممکن نبود که بخیلی بشود الا به دادن مال، و چنان که عاشق از عشق نرهد تا سفری نکند که از معشوق جدا شود، علاج عشق مال هم جدا شدن است از مال. و به حقیقت اگر در دریا اندازد و از عشق وی برهد اولیتر از آن که به بخیلی نگاه دارد.
و از حیله ها و علاج های لطیف یکی آن است که خویشتن به نام نیکو فریفته کند و گوید، «خرج کن تا مردمان تو را سخی دانند و نیکو گویند. شره ریا و جاه را بر شره مال مسلط کند تا چون از وی برهد آنگاه ریا را علاج کند. چنان که کودکان را از شیر باز کنند و به چیزی سکوت دهند که وی دوست دارد تا اندر مشغولی آن شیر را فراموش کند. و این طریقی نیک است اندر خباثت اخلاق که صفتی را بر صفتی مسلط بکند تا به قوت آن از وی برهد. و این همچنان بود که خون از جامه به آب نشوید، به بول بشوید تا آن را بشوراند و ببرد. آنگاه بول به بشوید.
و هر که بخل به ریا ببرد پلیدی به پلیدی شسته باشد، لیکن چون بر ریا قرار نگیرد، سود کرده باشد، بلکه اگر بر ریا قرار گیرد هم سود کرده باشد، اگر چه بخل و رعونت ثنای نیکو هر دو از کوی بشریت است، ولیکن اندر کوی بشریت نیز گلخن است و گلشن است و بخل گلخن کوی بشریت است و سخاوت به ریا گلشن کوی بشریت است و سخاوت برای ریا حرام است که ریا در عبادت حرام ست و بس و دادن و داشتن لله را از کوی بشریت بیرون است و محمود تمام این است، پس بخیل را نرسد که اعتراض کند که فلان خرج به ریا همی کند که خرج به ریا نیکوتر از امساک و بخل بی ریا، که اندر گلشن بودن نیکوتر که اندر گلخن بودن.
علاج بخل این است که گفته آمد دادن به تکلف و رنج پیشه گیر تا آنگاه که طبع گردد. بعضی از شیوخ علاج مریدان بدان کرده اند که هیچ کس را بنگذاشتندی که زاویه جدا داشتی و دل بر آن بنهادی. چون دیدی که دل بر آن بنهاد، وی را با زاویه دیگر فرستادی و زاویه وی به دیگری بخشیدی و اگر دیدی که کفش نو در پای کردی که دل وی باز نگریستی، گفتی تا به دیگری دادی.
و رسول (ص) شراک نعلین نو بکرد. آنگاه در نماز چشم وی بر آن افتاد، گفت، «آن کهنه باز آورید» و آن نو بیرون کرد. و چون چنین کرد معلوم شد که گسستگی دل را از مال هیچ علاجی نیست جز به جدا کردن از خود تا دست از مال فارغ نباشد دل فارغ نبود. و از این بود که درویش فراخ دل بود. چون مال بر وی جمع شد لذت جمع بشناسد و بخیل گردد. و هرچه نباشد دل از آن فارغ بود.
یکی پادشاهی را قدحی پیروزه مرصع به جواهر هدیه داد چنان که اندر جهان نظیر آن نبود. حکیمی حاضر بود. گفت، «چگونه همی بینی ای حکیم؟» گفت، «همی بینم که مصیبتی است یا درویشی». گفت، «پیش از این هردو ایمن بودی. اگر بشکند مصیبتی است که آن را مثل نیست و اگر بدزدند درویشی و حاجتی تا آنگاه که با دست آید. آنگاه اتفاق افتاد که بشکست. عظیم رنجور شد و گفت، «حکیم راست گفت».
اما علم آن است که اول سبب بخل شناسی که هر بیماری که سبب وی بدانی، علاج آن بتوان کرد. و سبب وی دوستی شهوتهاست که بی مال به وی نتوان رسید و به امید زندگانی دراز که اگر بخیل بداند که زندگانی وی یک روز یا یک سال بیش نمانده است، خرج بر وی آسانتر شود، مگر که فرزند دارد که بقای فرزند همچون بقای خود داند و بخل وی محکمتر شود.
و برای این گفت رسول (ص) که: «فرزندکان بخیلی و بددلی و جهالت است» و وقتی باشد که از دوستی مال شهوتی باطل تولد کند یا برای شهوت مال خود عین مال معشوق وی شود و نیز بسیار بود که چندان که به زید ما دارد و ضیاع و اسباب و دخل ضیاع که وی را و زن و فرزند وی را تا به قیامت بسنده است، بیرون نقد بسیار که دارد و اگر بیمار شود خود را علاج نکند و زکوه بندهد و نگاهداشتن زر اندر زمین شهوت وی بود. باز آن که داند که بمیرد و دشمنان وی ببرند، ولیکن بخیل وی را از خرج کردن مانع بود و این بیماری عظیم است که کمتر علاج پذیرد.
و اکنون چون سبب بشناختی، علاج دوستی شهوات به قناعت توان کرد به اندکی و صبر بر ترک شهوات تا از مال مستغنی شود و علاج امید زندگانی بدان کند که از مرگ بسیار اندیشد و اندر هم تا این خود نگردد که چگونه غافل و بی خبر مردند و حسرت بردند و مال دشمنان قسمت کردند. و بیم درویشی فرزندان را بدان علاج کند که بداند که آن که ایشان را بیافرید، روزی ایشان هم بدیشان تقدیر کرد و اگر تقدیر به درویشی کرده است، به بخیلی وی توانگر نشوند، لیکن آن مال را ضایع کنند و اگر توانگری تقدیر کرده است، از جای دیگر به دست آورند. و می بیند که بسیار توانگرند که از پدر هیچ میراث نیافتند و بسیار کسان میراث یافتند و همه ضایع کردند. و بداند که اگر فرزند مطیع حق تعالی بود خود وی را کفایت کند، و اگر نه درویشی مصلحت دین و دنیای وی باشد تا مال اندر فساد به کار نبرد.
و دیگر آن که در اخبار که مذمت بخل و مدح سخا آمده تامل کند و بیندیشد که جای بخیل جز آتش نیست، اگر چه طاعت بسیار دارد و او را چه فایده خواهد بود از مال پیش از آن که خود را از دوزخ و ناخشنودی حق تعالی باز خرد؟ و دیگر اندر حال بخیلان تامل کند که چگونه بر دلها گران باشد و همگنان ایشان را دشمن دارند و مذمت کنند باید که بداند که وی نیز اندر چشم مردمان همچنان گران و خسیس و حقیر باشد. این است علاجهای علمی چون در این تامل کند تمام. اگر بیماری بی حد نیست چنان که علاج بپذیرند، رغبت خرج اندر وی حرکت کند باید به عمل مشغول شود و خاطر اول نگاه دارد و زود خرج کردن گیرد.
ابوالحسن بوشنجی در طهارت جای مریدی را آواز داد که پیراهن من گیر و به درویش ده گفت، «چرا صبر نکردی تا بیرون آمدی؟» گفت، «ترسیدم که خاطری دیگر در آید که از آن منع کند». و ممکن نبود که بخیلی بشود الا به دادن مال، و چنان که عاشق از عشق نرهد تا سفری نکند که از معشوق جدا شود، علاج عشق مال هم جدا شدن است از مال. و به حقیقت اگر در دریا اندازد و از عشق وی برهد اولیتر از آن که به بخیلی نگاه دارد.
و از حیله ها و علاج های لطیف یکی آن است که خویشتن به نام نیکو فریفته کند و گوید، «خرج کن تا مردمان تو را سخی دانند و نیکو گویند. شره ریا و جاه را بر شره مال مسلط کند تا چون از وی برهد آنگاه ریا را علاج کند. چنان که کودکان را از شیر باز کنند و به چیزی سکوت دهند که وی دوست دارد تا اندر مشغولی آن شیر را فراموش کند. و این طریقی نیک است اندر خباثت اخلاق که صفتی را بر صفتی مسلط بکند تا به قوت آن از وی برهد. و این همچنان بود که خون از جامه به آب نشوید، به بول بشوید تا آن را بشوراند و ببرد. آنگاه بول به بشوید.
و هر که بخل به ریا ببرد پلیدی به پلیدی شسته باشد، لیکن چون بر ریا قرار نگیرد، سود کرده باشد، بلکه اگر بر ریا قرار گیرد هم سود کرده باشد، اگر چه بخل و رعونت ثنای نیکو هر دو از کوی بشریت است، ولیکن اندر کوی بشریت نیز گلخن است و گلشن است و بخل گلخن کوی بشریت است و سخاوت به ریا گلشن کوی بشریت است و سخاوت برای ریا حرام است که ریا در عبادت حرام ست و بس و دادن و داشتن لله را از کوی بشریت بیرون است و محمود تمام این است، پس بخیل را نرسد که اعتراض کند که فلان خرج به ریا همی کند که خرج به ریا نیکوتر از امساک و بخل بی ریا، که اندر گلشن بودن نیکوتر که اندر گلخن بودن.
علاج بخل این است که گفته آمد دادن به تکلف و رنج پیشه گیر تا آنگاه که طبع گردد. بعضی از شیوخ علاج مریدان بدان کرده اند که هیچ کس را بنگذاشتندی که زاویه جدا داشتی و دل بر آن بنهادی. چون دیدی که دل بر آن بنهاد، وی را با زاویه دیگر فرستادی و زاویه وی به دیگری بخشیدی و اگر دیدی که کفش نو در پای کردی که دل وی باز نگریستی، گفتی تا به دیگری دادی.
و رسول (ص) شراک نعلین نو بکرد. آنگاه در نماز چشم وی بر آن افتاد، گفت، «آن کهنه باز آورید» و آن نو بیرون کرد. و چون چنین کرد معلوم شد که گسستگی دل را از مال هیچ علاجی نیست جز به جدا کردن از خود تا دست از مال فارغ نباشد دل فارغ نبود. و از این بود که درویش فراخ دل بود. چون مال بر وی جمع شد لذت جمع بشناسد و بخیل گردد. و هرچه نباشد دل از آن فارغ بود.
یکی پادشاهی را قدحی پیروزه مرصع به جواهر هدیه داد چنان که اندر جهان نظیر آن نبود. حکیمی حاضر بود. گفت، «چگونه همی بینی ای حکیم؟» گفت، «همی بینم که مصیبتی است یا درویشی». گفت، «پیش از این هردو ایمن بودی. اگر بشکند مصیبتی است که آن را مثل نیست و اگر بدزدند درویشی و حاجتی تا آنگاه که با دست آید. آنگاه اتفاق افتاد که بشکست. عظیم رنجور شد و گفت، «حکیم راست گفت».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۳ - اصل هفتم
بدان که بیشتر خلق که هلاک شده اند اندر جاه و حشمت و نام نیکو و ثنای خلق شده اند و بدین سبب اندر منافست و عداوت و معصیتها بسیار افتاده اند و چون شهوت غالب شده راه دین بریده شد و دل به نفاق و خبایث اخلاق آلوده شد . رسول (ص) گفت، «جاه و مال نفاق اندر دل چنان رویاند که آب تیره رو ماند» و گفت، «دو گرگ گرسنه اندر رمه آن تباهی نکند که دوستی جاه و مال اندر دل مسلمانی کند». و با علی (ع) گفت که خلق را دو چیز هلاک کرد. فرا شدن از پی هوا و دوست داشتن ثنا و از این آفت خلاص کسی یابد که نام نیک نجوید و به خمول قناعت کند، چه حق تعالی همی گوید، «تلک الدار الاخره نجعلها للذین لایریدون علوا فی الارض.. الآیه» گفت، «اهل بهشت کسانی اند خاک آلود بشولیده موی شوخگن جامه که کسی ایشان را وزن ننهد. اگر در سرای امیران دستوری خواهند، درنگذارند و اگر طلب نکاح کنند کس دختر به ایشان ندهد. و اگر سخن گویند کس سخن ایشان نشنود و آرزوهای ایشان در سینه موج همی زند و جوش. اگر نور ایشان در همه خلق قسمت کنند فراهمه رسد». و گفتف «بسا خاک آلوده و خلقان جامه که اگر سوگند به خدای دهد و بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد به وی ندهد».
و گفت، «بسیار کس است از امت من که اگر از شما دیناری یا درمی یا حبه ای خواهد به وی ندهید و اگر از حق تعالی بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد ندهد و از خواری وی باشد که دنیا به وی ندهد». عمر رضی الله عنه اندر مسجد شد. معاذ را دید که همی گریست. گفت، «چرا همی گریی؟» گفت، «از رسول (ص) شنیدم که اندکی از ریا شرک است و حق تعالی دوست دارد پرهیزگاران پوشیده نام را که اگر غایب شدند کسی ایشان را نجوید و اگر حاضر آیند کسی ایشان را بنشناسد. دلهای ایشان چراغهای هدی باشد و از همه شبهت ها و ظلمت ها رسته باشند».
و ابراهیم ادهم رحمهم الله گوید، «هرکه شهوت و نام نیکو دوست دارد، وی اندر دین خدا صادق نیست». و ایوب (ع) گفت، «نشان صدق آن بود که نخواهد که هیچ کس وی را شناسد». و قومی از پی ابی بن کعب فرا می شدند. از شاگردان وی عمر رضی الله عنه وی را به دره بزد. گفت، «بنگر یا امیرالمومنین تا چه می کنی؟» گفت، «این مذلت باشد بر پسر و فتنه باشد بر پیشرو». و حسن بصری رحمهم الله می گوید، «هر احمقی که تو همی بینی از پس وی فرا شوند، به هیچ حال دل وی بر جای بنماند». و ایوب به سفری همی شد. قومی از پس وی فرا شدند. گفت، «اگر نه آنستی که حق تعالی از من همی داند که من این را کاره ام، از مقت خدا ترسیدم».
و سفیان ثوری همی گوید، «سلف کراهیت داشته اند اندر جامه ای که انگشت نمای خلق بود یا اندر کهنه ای یا اندر نوئی، بلکه چنان باید که حدیث آن نکنند». و بشر حافی گوید که هیچ کس نباشد که دوست دارد که مردمان وی را بشناسند که نه دین وی تباه شود و رسوا گردد. والله اعلم.
و گفت، «بسیار کس است از امت من که اگر از شما دیناری یا درمی یا حبه ای خواهد به وی ندهید و اگر از حق تعالی بهشت خواهد به وی دهد و اگر دنیا خواهد ندهد و از خواری وی باشد که دنیا به وی ندهد». عمر رضی الله عنه اندر مسجد شد. معاذ را دید که همی گریست. گفت، «چرا همی گریی؟» گفت، «از رسول (ص) شنیدم که اندکی از ریا شرک است و حق تعالی دوست دارد پرهیزگاران پوشیده نام را که اگر غایب شدند کسی ایشان را نجوید و اگر حاضر آیند کسی ایشان را بنشناسد. دلهای ایشان چراغهای هدی باشد و از همه شبهت ها و ظلمت ها رسته باشند».
و ابراهیم ادهم رحمهم الله گوید، «هرکه شهوت و نام نیکو دوست دارد، وی اندر دین خدا صادق نیست». و ایوب (ع) گفت، «نشان صدق آن بود که نخواهد که هیچ کس وی را شناسد». و قومی از پی ابی بن کعب فرا می شدند. از شاگردان وی عمر رضی الله عنه وی را به دره بزد. گفت، «بنگر یا امیرالمومنین تا چه می کنی؟» گفت، «این مذلت باشد بر پسر و فتنه باشد بر پیشرو». و حسن بصری رحمهم الله می گوید، «هر احمقی که تو همی بینی از پس وی فرا شوند، به هیچ حال دل وی بر جای بنماند». و ایوب به سفری همی شد. قومی از پس وی فرا شدند. گفت، «اگر نه آنستی که حق تعالی از من همی داند که من این را کاره ام، از مقت خدا ترسیدم».
و سفیان ثوری همی گوید، «سلف کراهیت داشته اند اندر جامه ای که انگشت نمای خلق بود یا اندر کهنه ای یا اندر نوئی، بلکه چنان باید که حدیث آن نکنند». و بشر حافی گوید که هیچ کس نباشد که دوست دارد که مردمان وی را بشناسند که نه دین وی تباه شود و رسوا گردد. والله اعلم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۴ - پیدا کردن حقیقت جاه و حشمت
بدان که چنان که معنی توانگری آن باشد که اعیان مال ملک وی باشد و اندر تصرف و قدرت وی بود، معنی احتشام و خداوندی جاه آن بود که دلهای مردمان ملک وی بود، یعنی مسخر وی باشد و تصرف وی اندر آن روان بود. و چون دل مسخر کسی باشد تن و مال تبع آن باشد و دل مسخر کسی نشود تا اندر وی اعتقادی نیکو نکنند، بدان که عظمت وی اندر دل فرود آید به سبب کمالی که اندر وی بود یا به علم یا به عبادت یا به خلق نیکو یا به قوت یا به چیزی که مردمان آن را بزرگ دانند. چون این اعتقاد کنند، دل مسخر شود و به طوع رغبت طاعت وی دارد و زبان را بر مدح و ثنا دارد و تن را بر خدمت دارد و وی را برآن دارد که مال فدا کند تا همچنان که بنده مسخر مالک باشد وی مرید و دوست و مسخر نام و جاه بود، بلکه مسخری بنده به قهر باشد و مسخری وی به طوع و طبع.
معنی مال ملک اعیان است و معنی جاه ملک دلهای مردمان است و جاه محبوبتر است از مال به نزدیک بیشتر خلق برای سه سبب: یکی آن که مال محبوب از آن است که همه حاجتها حاصل به وی توان کرد. و جاه همچنین است، بلکه چون جاه به دست آورد، مال نیز به وی به دست آوردن آسان بود، اما اگر خسیس خواهد که به مال جاه به دست آورد این دشوار بود. دوم آن که مال اندر خطر بود که هلاک شود با دزد ببرد و به کار شود و برسد و جاه از این ایمن بود. سوم آن که مال زیادت نشود بی رنج تجارت و حراثت و جاه سرایت همی کند و زیادت همی شود که هرکه دل وی صید تو شد وی اندر جهان همی گردد و ثنای تو همی گوید تا دیگران نیز صید تو همی شوند نادیده. و هرچند معروف تر همی شود جاه زیادت همی گردد و تبع بیش همی شود.
پس جاه و مال هردو مطلوب است برای آن که وسیلت است به جمله حاجتها، ولیکن در طبع آدمی اندر است که نام و جاه دوست دارد به شهرهای دور که داند که هرگز آنجا نخواهد رسید و دوست دارد که عالم ملک وی باشد، اگرچه داند که بدان محتاج نخواهد بود و این را سری عظیم است. وسبب آن است که آدمی از گوهر فرشتگان است و از جمله کارهای الهیت است، چنان که گفت، «قل الروح من امر ربی» پس به سبب زیادتی مناسبت که با حضرت ربوبیت دارد، ربوبیت جستن طبع وی است و اندر باطن هر کسی بایست آن که فرعون گفت، «انا ربکم الاعلی» اندر است. پس هر کسی ربوبیت به طبع دوست دارد و معنی ربوبیت آن است که همه وی باشد و با وی خود هیچ دیگر نبود که چون دیگری پدید آید نقصان بود و کمال آفتاب آن است که یکی است و نور همه از وی است. اگر با وی دیگری بودی ناقص بودی.
و این کمال که همه وی باشد خاصیت الهیت است که هست، به حقیقت اوست و بس، و اندر وجود با وی جز وی هیچ چیز دیگر نیست و هرچه هست نور قدرت وی است، پس تبع وی باشد نه با وی باشد، چنان که نور آفتاب تبع آفتاب است و وجود دیگر نبود اندر مقابله آفتاب با وی به هم تا چون وی پدید آید نقصانی باشد.
و اندر طبع آدمی هست که خواهد که همه وی باشد، چون از این عاجز است باری خواهد که آن وی باشد یعنی که مسخر وی بود و اندر تصرف و ارادت وی بود، ولیکن از این عاجز است، چه موجودات دو قسم اند: یک قسم آن است که تصرف آدمی به وی نرسد چون آسمانها و ستارگان و جواهر ملایکه و شیاطین و آنچه در تحت زمین و قعر دریا و زیر کوههاست، پس خواهد که به علم بر همه مستولی بود تا همه اندر تحت تصرف علم وی آید، اگر در تصرف قدرت وی نیاید، و بدین سبب بود که خواهد که ملکوت زمین و آسمان و عجایب بحر و بر جمله معلوم وی باشد، چنان که کسی عاجز باشد از نهادن شطرنج ولیکن خواهد باری که بداند که چگونه نهاده اند که این نیز نوعی از استیلا باشد.
اما قسم دوم که آدمی را اندر آن تصرف تواند بود، روی زمین است و آنچه بر وی ست از نبات و حیوان و جماد و آدمی. خواهد که همه ملک وی باشد تا وی را کمال قدرت و استیلا بود بر همه و از جمله آنچه بر زمین است نفیس ترین دل آدمیان است، خواهد که آن نیز مسخر وی باشد و جای تصرف وی بود تا همیشه به ذکر وی مشغول بودند و معنی جاه این بود.
پس آدمی به طبع ربوبیت دوست دارد که نسب آن باوی همی کشد و از آن حضرت همی آید و معنی ربوبیت آن بود که کمال همه وی را باشد و کمال اندر استیلا بود و استیلا همه با علم و قدرت آید که به مال و جاه بود، پس سبب دوستی وی این است.
معنی مال ملک اعیان است و معنی جاه ملک دلهای مردمان است و جاه محبوبتر است از مال به نزدیک بیشتر خلق برای سه سبب: یکی آن که مال محبوب از آن است که همه حاجتها حاصل به وی توان کرد. و جاه همچنین است، بلکه چون جاه به دست آورد، مال نیز به وی به دست آوردن آسان بود، اما اگر خسیس خواهد که به مال جاه به دست آورد این دشوار بود. دوم آن که مال اندر خطر بود که هلاک شود با دزد ببرد و به کار شود و برسد و جاه از این ایمن بود. سوم آن که مال زیادت نشود بی رنج تجارت و حراثت و جاه سرایت همی کند و زیادت همی شود که هرکه دل وی صید تو شد وی اندر جهان همی گردد و ثنای تو همی گوید تا دیگران نیز صید تو همی شوند نادیده. و هرچند معروف تر همی شود جاه زیادت همی گردد و تبع بیش همی شود.
پس جاه و مال هردو مطلوب است برای آن که وسیلت است به جمله حاجتها، ولیکن در طبع آدمی اندر است که نام و جاه دوست دارد به شهرهای دور که داند که هرگز آنجا نخواهد رسید و دوست دارد که عالم ملک وی باشد، اگرچه داند که بدان محتاج نخواهد بود و این را سری عظیم است. وسبب آن است که آدمی از گوهر فرشتگان است و از جمله کارهای الهیت است، چنان که گفت، «قل الروح من امر ربی» پس به سبب زیادتی مناسبت که با حضرت ربوبیت دارد، ربوبیت جستن طبع وی است و اندر باطن هر کسی بایست آن که فرعون گفت، «انا ربکم الاعلی» اندر است. پس هر کسی ربوبیت به طبع دوست دارد و معنی ربوبیت آن است که همه وی باشد و با وی خود هیچ دیگر نبود که چون دیگری پدید آید نقصان بود و کمال آفتاب آن است که یکی است و نور همه از وی است. اگر با وی دیگری بودی ناقص بودی.
و این کمال که همه وی باشد خاصیت الهیت است که هست، به حقیقت اوست و بس، و اندر وجود با وی جز وی هیچ چیز دیگر نیست و هرچه هست نور قدرت وی است، پس تبع وی باشد نه با وی باشد، چنان که نور آفتاب تبع آفتاب است و وجود دیگر نبود اندر مقابله آفتاب با وی به هم تا چون وی پدید آید نقصانی باشد.
و اندر طبع آدمی هست که خواهد که همه وی باشد، چون از این عاجز است باری خواهد که آن وی باشد یعنی که مسخر وی بود و اندر تصرف و ارادت وی بود، ولیکن از این عاجز است، چه موجودات دو قسم اند: یک قسم آن است که تصرف آدمی به وی نرسد چون آسمانها و ستارگان و جواهر ملایکه و شیاطین و آنچه در تحت زمین و قعر دریا و زیر کوههاست، پس خواهد که به علم بر همه مستولی بود تا همه اندر تحت تصرف علم وی آید، اگر در تصرف قدرت وی نیاید، و بدین سبب بود که خواهد که ملکوت زمین و آسمان و عجایب بحر و بر جمله معلوم وی باشد، چنان که کسی عاجز باشد از نهادن شطرنج ولیکن خواهد باری که بداند که چگونه نهاده اند که این نیز نوعی از استیلا باشد.
اما قسم دوم که آدمی را اندر آن تصرف تواند بود، روی زمین است و آنچه بر وی ست از نبات و حیوان و جماد و آدمی. خواهد که همه ملک وی باشد تا وی را کمال قدرت و استیلا بود بر همه و از جمله آنچه بر زمین است نفیس ترین دل آدمیان است، خواهد که آن نیز مسخر وی باشد و جای تصرف وی بود تا همیشه به ذکر وی مشغول بودند و معنی جاه این بود.
پس آدمی به طبع ربوبیت دوست دارد که نسب آن باوی همی کشد و از آن حضرت همی آید و معنی ربوبیت آن بود که کمال همه وی را باشد و کمال اندر استیلا بود و استیلا همه با علم و قدرت آید که به مال و جاه بود، پس سبب دوستی وی این است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۸ - پیدا کردن علاج دوستی ثنا و ستایش خلق و کراهت نکوهش خلق
بدان که کس باشد که بر ثنای خلق حریص بود و همیشه نام نیکو طلب کند، اگرچه اندر کاری که برخلاف شرع باشد و نکوهش خلق را کاره بود اگرچه بر کاری باشد که آن حق بود و این نیز بیماری دل است و علاج وی معلوم نگردد تا سبب لذت و الم در دل مردم و در مدح و مذمت معلوم شود. بدان که لذت مدح را چهار سبب است:
سبب اول آن که بگفتیم که آدمی کمال خود را دوست دارد و نقصان خود را دشمن و ثنا دلیل کمال کند و باشد که اندر کمال خود به شک باشد و لذت وی تمام نبود. چون از کسی بشنود یقین گردد تا بدان میل و آرام گیرد و آن لذت وی تمام شود که چون از خویشتن به وی کمال یافت اثر ربوبیت اندر خویشتن بدید و ربوبیت محبوب است به طبع، و چون مذمت شنود آگاهی از نقصان خود بیابد و بدین سبب رنجور شود، پس اگر ثنا و نکوهش از کس شنود که دانا بود و گزاف گو نباشد چون استاد منصف عالم، لاجرم آگاهی بیش یابد از رنج و راحت و چون بی بصیرت گوید آن لذت نباشد که یقین به قول وی حاصل نشود.
سبب دوم آن که ثنا دلالت می کند که دل گوینده ملک و مسخر وی است و اندر دل وی مرد را محلی و جاهی است و جاه محبوب است، پس اگر محتشمی گوید از ثنا لذت بیش بود که قدر ملک بر دل وی تمامتر باشد و اگر خسیس گوید آن لذت نباشد.
سبب سیم آن که ثنا او را بشارتی باشد بدان که دلهای دیگر صید وی خواهند شد که چون وی ثنا همی گوید، دیگران نیز اعتقاد همی کنند و آن سرایت همی کند، پس اگر برملا بود و از کسی بود که سخن او بپذیرند لذت آن بیشتر بود.
سبب چهارم آن که دلیل بود بر آن که ثنا گویند مقهور وی است به حکم حشمت و حشمت نیز محبوب است اگرچه به قهر بود که اگر چه داند که آنچه همی گوید اعتقاد ندارد، ولیکن حاجتمند است وی را به ثنا گفتن بر وی دوست دارد و از کمال قدرت خویش داند، پس اگر در ثنا چیزی بگوید که داند که دروغ همی گوید و کس قبول نخواهد کرد و از دل نمی گوید و از بیم نیز نمی گوید بلکه به سخره همی گوید هیچ لذت نماند که آن سببها برخاست. اکنون چون سبب این بدانستی علاج آسان بدانی اگر جهد کنی.
اما سبب اول آن است که کمال خویش اعتقاد نکنی و باید که اندیشه کنی که اگر این صفت که وی همی گوید چون علم و ورع راست همی گوید شادی تو بدین صفتها باید که بود و بدان خدای که تو را این داد نه به قول او که به قول این زیادت و نقصان نشود و اگر ثنا بر تو به توانگری و خواجگی و اسباب دنیا همی گوید این خود شادئی نیرزد و اگر ارزد شادی بدان بود نه به مدح، بلکه عالم نیز اگر چه علم و ورع خویش داند به شادی نپردازد از بیم خاتمت که آن معلوم نیست و اگر این معلوم نشود همه ضایع بود و کسی را که جای دوزخ خواهد بود چه جای شادی وی را؟
و اما اگر آن صفت داند که در وی نیست چون ورع و علم چون بدان شاد بود حماقت باشد و مثل وی چنان بود که کسی وی را گوید که این خواجه مردی عزیز است و همه احشای وی عطر و مشک است و وی داند که نجاست و کبد و طحال است و شاد همی بود بدین دروغ این عین جنون باشد. و اما از سببهای دیگر که حاصل آن جاه و حشمت و دوستی آن است علاج گفته شد و اما اگر کسی تو را مذمت کند رنجور شدن و خشم گرفتن با وی همه از جهل بود، چه اگر وی راست همی گوید فرشته ای است و اگر دروغ می گوید و می داند که دروغ می گوید شیطان است و اگر نمی داند که دروغ می گوید خری و ابلهی است، بدان که خدای تعالی کسی را مسخ گردانید تا خری شود یا شیطانی یا فرشته ای چرا باید که تو رنجور شوی؟
پس اگر راست همی گوید رنجور بدان نقصان باید بود که اندر تواست. اگر نقصان دینی است نه از سخن وی است و اگر دنیایی است خود به نزدیک اهل دین هنر بود نه عیب و دیگر علاج آن بود که اندیشه کنی که آنچه گفت از سه حال خالی نیست. اگر راست گفت و به شفقت گفت از وی منت باید داشت. اگر کسی تو را گوید که اندر جامه تو ماری است منت داری و عیب که اندر دین بود از مار بتر بود که از وی هلاک آخرت باشد. و اگر اندر نزدیک پادشاهی همی روی، کسی تو را همی گوید ای پلید جامه بیشتر جامه پاک کن. نگاه کنی جامه پرنجاست باشد و اگر چنان پیش پادشاه شد اندر خط عقوبت بودی از آن منت باید داشت که از آن خطر رستی. و اگر به قصد تعنت گفت تو فایده خویش یافتی، چون راست گفت و تنعت وی جنایتی است که بر دین خود کرد. پس چون تو را منفعت است و وی را مضرت است خشم اندر وی شرط نیست، اما اگر دروغ گفته باشد، باید اندیشه کنی که این عیب با بسیار عیب دیگر داری که وی همی نداند، پس به شکر آن مشغول شو که حق تعالی پرده بر دیگر عیب تو فرو گذاشت و وی حسنات خود به تو هدیه کرد و اگر ثنا بود، همچون کشتن تو بودی چرا به کشتن شاد شوی و به هدیه رنجور شوی؟ و این کسی کند که از کارها صورت بیند نه معنی و روح. و هرکه عقل دارد از پی عقل بدین پیدا شود که او از کارها حقیقت و روح بیند نه ظاهر و صورت و اندر جمله تا طمع از خلق بریده نشود این بیماری از دل برنخیزد.
سبب اول آن که بگفتیم که آدمی کمال خود را دوست دارد و نقصان خود را دشمن و ثنا دلیل کمال کند و باشد که اندر کمال خود به شک باشد و لذت وی تمام نبود. چون از کسی بشنود یقین گردد تا بدان میل و آرام گیرد و آن لذت وی تمام شود که چون از خویشتن به وی کمال یافت اثر ربوبیت اندر خویشتن بدید و ربوبیت محبوب است به طبع، و چون مذمت شنود آگاهی از نقصان خود بیابد و بدین سبب رنجور شود، پس اگر ثنا و نکوهش از کس شنود که دانا بود و گزاف گو نباشد چون استاد منصف عالم، لاجرم آگاهی بیش یابد از رنج و راحت و چون بی بصیرت گوید آن لذت نباشد که یقین به قول وی حاصل نشود.
سبب دوم آن که ثنا دلالت می کند که دل گوینده ملک و مسخر وی است و اندر دل وی مرد را محلی و جاهی است و جاه محبوب است، پس اگر محتشمی گوید از ثنا لذت بیش بود که قدر ملک بر دل وی تمامتر باشد و اگر خسیس گوید آن لذت نباشد.
سبب سیم آن که ثنا او را بشارتی باشد بدان که دلهای دیگر صید وی خواهند شد که چون وی ثنا همی گوید، دیگران نیز اعتقاد همی کنند و آن سرایت همی کند، پس اگر برملا بود و از کسی بود که سخن او بپذیرند لذت آن بیشتر بود.
سبب چهارم آن که دلیل بود بر آن که ثنا گویند مقهور وی است به حکم حشمت و حشمت نیز محبوب است اگرچه به قهر بود که اگر چه داند که آنچه همی گوید اعتقاد ندارد، ولیکن حاجتمند است وی را به ثنا گفتن بر وی دوست دارد و از کمال قدرت خویش داند، پس اگر در ثنا چیزی بگوید که داند که دروغ همی گوید و کس قبول نخواهد کرد و از دل نمی گوید و از بیم نیز نمی گوید بلکه به سخره همی گوید هیچ لذت نماند که آن سببها برخاست. اکنون چون سبب این بدانستی علاج آسان بدانی اگر جهد کنی.
اما سبب اول آن است که کمال خویش اعتقاد نکنی و باید که اندیشه کنی که اگر این صفت که وی همی گوید چون علم و ورع راست همی گوید شادی تو بدین صفتها باید که بود و بدان خدای که تو را این داد نه به قول او که به قول این زیادت و نقصان نشود و اگر ثنا بر تو به توانگری و خواجگی و اسباب دنیا همی گوید این خود شادئی نیرزد و اگر ارزد شادی بدان بود نه به مدح، بلکه عالم نیز اگر چه علم و ورع خویش داند به شادی نپردازد از بیم خاتمت که آن معلوم نیست و اگر این معلوم نشود همه ضایع بود و کسی را که جای دوزخ خواهد بود چه جای شادی وی را؟
و اما اگر آن صفت داند که در وی نیست چون ورع و علم چون بدان شاد بود حماقت باشد و مثل وی چنان بود که کسی وی را گوید که این خواجه مردی عزیز است و همه احشای وی عطر و مشک است و وی داند که نجاست و کبد و طحال است و شاد همی بود بدین دروغ این عین جنون باشد. و اما از سببهای دیگر که حاصل آن جاه و حشمت و دوستی آن است علاج گفته شد و اما اگر کسی تو را مذمت کند رنجور شدن و خشم گرفتن با وی همه از جهل بود، چه اگر وی راست همی گوید فرشته ای است و اگر دروغ می گوید و می داند که دروغ می گوید شیطان است و اگر نمی داند که دروغ می گوید خری و ابلهی است، بدان که خدای تعالی کسی را مسخ گردانید تا خری شود یا شیطانی یا فرشته ای چرا باید که تو رنجور شوی؟
پس اگر راست همی گوید رنجور بدان نقصان باید بود که اندر تواست. اگر نقصان دینی است نه از سخن وی است و اگر دنیایی است خود به نزدیک اهل دین هنر بود نه عیب و دیگر علاج آن بود که اندیشه کنی که آنچه گفت از سه حال خالی نیست. اگر راست گفت و به شفقت گفت از وی منت باید داشت. اگر کسی تو را گوید که اندر جامه تو ماری است منت داری و عیب که اندر دین بود از مار بتر بود که از وی هلاک آخرت باشد. و اگر اندر نزدیک پادشاهی همی روی، کسی تو را همی گوید ای پلید جامه بیشتر جامه پاک کن. نگاه کنی جامه پرنجاست باشد و اگر چنان پیش پادشاه شد اندر خط عقوبت بودی از آن منت باید داشت که از آن خطر رستی. و اگر به قصد تعنت گفت تو فایده خویش یافتی، چون راست گفت و تنعت وی جنایتی است که بر دین خود کرد. پس چون تو را منفعت است و وی را مضرت است خشم اندر وی شرط نیست، اما اگر دروغ گفته باشد، باید اندیشه کنی که این عیب با بسیار عیب دیگر داری که وی همی نداند، پس به شکر آن مشغول شو که حق تعالی پرده بر دیگر عیب تو فرو گذاشت و وی حسنات خود به تو هدیه کرد و اگر ثنا بود، همچون کشتن تو بودی چرا به کشتن شاد شوی و به هدیه رنجور شوی؟ و این کسی کند که از کارها صورت بیند نه معنی و روح. و هرکه عقل دارد از پی عقل بدین پیدا شود که او از کارها حقیقت و روح بیند نه ظاهر و صورت و اندر جمله تا طمع از خلق بریده نشود این بیماری از دل برنخیزد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۹ - پیدا کردن درجات مردا اندر مدح و ذم
بدان که مردمان اندر شنیدن مدح و ذم خویش بر چهار درجه اند:
درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است.
درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.
درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است. گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند، چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران؟ که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد.
درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند که از وی سه فایده گرفتند. یکی عیب خود را از وی بشنیدند، دیگر آن که وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد و ایشان را حریص کرد بر آن که طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه مانند آن است. و اندر خبر است که رسول (ص) گفت، «وای بر روزه دار و بر آن که نماز شب کند و بر آن صوف پوشد، مگر آن که درون وی از دنیا گسسته باشد و مدح را دشمن دارد و مذمت را دوست دارد». و این حدیث اگر درست است کاری صعب است که با چنین درجه رسیدن سخت متعذر است بلکه به درجه دوم رسیدن که به ظاهر فرق نکند اگرچه به دل فرق کند هم دشوار است که غالب آن بود که کاری بیفتد و به جانب مرید و مادح میل کند و به معاملت نیز و نرسد بدین درجه بازپسین الا کسی که وی چندان عداوت ورزیده بود با نفس خویش که مالیده شده باشد. چون از کسی عیب وی شنود شاد شود و زیرکی و عقل آن کس اعتقاد کند چنان که از کسی عیب دشمن خویش بشنود که بدان شاد گردد و این نادر بود، بلکه اگر کسی همه عمر خویش جهد کند تا مادح و ذم به نزدیک وی برابر شوند هنوز بدین دشوار توان رسید. و بدان که وجه خطر اندر این آن است که چون فرق پدید آید میان مدح و مذمت، طلب مدح بر دل غالب گردد و حیلت آن ساختن کند و باشد که به عبادت ریاکردن گیرد و اگر به معصیت بدان تواند رسید بکند و این که گفت رسول (ص) که وای بر روزه دار و نماز کن، از این گفته باشد که چون بیخ این از دل کنده نشود زود به معصیت افتد. اما کاره بودن مذمت و دوست داشتن مدح را اندر نفس خویش حرام نیست چون به فسادی ادا نکند و سخت بعید بود که ادا نکند که بیشتر معاصی خلق از حب مدح و بغض ذم است. همیشه اندیشه خلق به این آمده است که هرچه کنند به رو و ریای خلق کنند و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود وگرنه دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست.
درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است.
درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.
درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است. گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند، چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران؟ که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد.
درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند که از وی سه فایده گرفتند. یکی عیب خود را از وی بشنیدند، دیگر آن که وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد و ایشان را حریص کرد بر آن که طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه مانند آن است. و اندر خبر است که رسول (ص) گفت، «وای بر روزه دار و بر آن که نماز شب کند و بر آن صوف پوشد، مگر آن که درون وی از دنیا گسسته باشد و مدح را دشمن دارد و مذمت را دوست دارد». و این حدیث اگر درست است کاری صعب است که با چنین درجه رسیدن سخت متعذر است بلکه به درجه دوم رسیدن که به ظاهر فرق نکند اگرچه به دل فرق کند هم دشوار است که غالب آن بود که کاری بیفتد و به جانب مرید و مادح میل کند و به معاملت نیز و نرسد بدین درجه بازپسین الا کسی که وی چندان عداوت ورزیده بود با نفس خویش که مالیده شده باشد. چون از کسی عیب وی شنود شاد شود و زیرکی و عقل آن کس اعتقاد کند چنان که از کسی عیب دشمن خویش بشنود که بدان شاد گردد و این نادر بود، بلکه اگر کسی همه عمر خویش جهد کند تا مادح و ذم به نزدیک وی برابر شوند هنوز بدین دشوار توان رسید. و بدان که وجه خطر اندر این آن است که چون فرق پدید آید میان مدح و مذمت، طلب مدح بر دل غالب گردد و حیلت آن ساختن کند و باشد که به عبادت ریاکردن گیرد و اگر به معصیت بدان تواند رسید بکند و این که گفت رسول (ص) که وای بر روزه دار و نماز کن، از این گفته باشد که چون بیخ این از دل کنده نشود زود به معصیت افتد. اما کاره بودن مذمت و دوست داشتن مدح را اندر نفس خویش حرام نیست چون به فسادی ادا نکند و سخت بعید بود که ادا نکند که بیشتر معاصی خلق از حب مدح و بغض ذم است. همیشه اندیشه خلق به این آمده است که هرچه کنند به رو و ریای خلق کنند و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود وگرنه دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۷ - فصل (راه از بین بردن وسوسه ریا)
چون متقاضی شهوت ریا را خلاف کردی و به دل آن را کاره بودی، اگر اندر طبع شهوت و وسوسه آن بماند تو بدان ماخوذ نباشی که آن طبع آدمی است و تو را نفرموده اند که طبع خویش را باطل کن، بلکه فرموده اند که وی را مغلوب و مقهور و زیردست بکن تا تو را اندر هاویه نیفکند. چون قدرت آن یافتی که آنچه فرمود نکردی دلیل است که وی مقهور و زیر دست است. این کفایت باشد اندر گزاردن حق تکلیف و کراهیت و مخالفت تو. آن شهوت را کفارت آن شهوت است، به دلیل آن که صحابه رسول (ص) را گفتند که ما را خاطرها همی اندر آید که اگر ما را از آسمان بیندازند بر ما آسانتر بود از آن و ما آن را کاره ایم. رسول (ص) گفت، «هان یافتید این حال؟» گفتند، «آری»، گفت، «آن صریح ایمان است و آن خاطرها اندر حق تعالی بوده است و صریح ایمان کراهیت آن است نه آن. چون کراهیت آن را کفارت می بود پس آنچه به وسواس خلق تعلق دارد اولیتر که به کراهیت محو افتد»، اما شیطان که کسی را بیند که قوت مخالفت نفس یافت و مخالفت شیطان اندر وسوسه. شیطان وی را حسد کند و به وی نماید که صلاح وی اندر آن است که به مجادله با شیطان مشغول بود. اندر این وسوسه و آن دلمشغولی لذت مناجات را ببرد و این خطاست و این بر چهار درجه باشد: یکی آن که به مجادله با وی مشغول باشد و این روزگار ببرد. دوم آن که بر این اقتصار کند که وی را تکذیب کند و دفع کند و با سر مناجات شود. سیم آن که به تکذیب و دفع نیز مشغول نشود که داند که آن نیز بعضی روزگار ببرد، هم به وی التفات نکند و اندر مناجات همی رود. چهارم آن که زیادت جهدی و حرصی بر اخلاص فراپیش گیرد. که داند که شیطان را از آن خشم آید و به وی خود التفات نکند. و تمامترین این است که شیطان چون از وی این بداند طمع از وی ببرد.
و مثل این چون چهار کس بود که به طلب علم همی شوند. حاسدی اندر راه ایشان بایستد و یکی را منع همی کند و وی فرمان او نبرد ولیکن با وی به جنگ ایستد و روزگار بدان همی برد و آن دیگر را منع کند، وی دفع کند و به خصومت بنایستد و آن سیم خود به دفع نیز بنایستد. همچنان می رود تا هیچ روزگار وی نشود و آن چهارم را منع کند و او خود به وی التفات نکند و همچنان می رود و مشغول نشود بلکه التفات نکند و به شتاب رفتن گیرد. این حاسد از دوی اول چیزی از مراد خود حاصل کرد و از سیم هیچ مراد حاصل نکرد و از چهارم با آن که هیچ مراد حاصل نکرد زیادت چیزی وی را حاصل شد و اگر از همه پشیمان نشود از منع این بازپسین پشیمان شود و گوید کاشکی نکردمی. پس اولیتر آن بود که اندر وسوسه و مناظره آن تا تواند بناویزد و بزودی با سر مناجات شود.
و مثل این چون چهار کس بود که به طلب علم همی شوند. حاسدی اندر راه ایشان بایستد و یکی را منع همی کند و وی فرمان او نبرد ولیکن با وی به جنگ ایستد و روزگار بدان همی برد و آن دیگر را منع کند، وی دفع کند و به خصومت بنایستد و آن سیم خود به دفع نیز بنایستد. همچنان می رود تا هیچ روزگار وی نشود و آن چهارم را منع کند و او خود به وی التفات نکند و همچنان می رود و مشغول نشود بلکه التفات نکند و به شتاب رفتن گیرد. این حاسد از دوی اول چیزی از مراد خود حاصل کرد و از سیم هیچ مراد حاصل نکرد و از چهارم با آن که هیچ مراد حاصل نکرد زیادت چیزی وی را حاصل شد و اگر از همه پشیمان نشود از منع این بازپسین پشیمان شود و گوید کاشکی نکردمی. پس اولیتر آن بود که اندر وسوسه و مناظره آن تا تواند بناویزد و بزودی با سر مناجات شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۵ - پیدا کردن حقیقت کبر و آفت آن
بدان که کبر خلقی است بد و اخلاق صفت دل است ولیکن صفت آن به ظاهر پیدا آید. و حقیقت کبر آن است که خویشتن را از دیگران فراپیش دارد و بهتر داند. و از این اندر وی باد نشاطی پدید آید. و آن باد را که اندر وی پیدا شود کبر گویند و رسول (ص) گفت، «اعوذ بک من نفخه الکبر به تو پناهم از باد کبر» و چون باد در درون پدید آید دیگران را دون خود داند و به چشم خادمان بدیشان نگرد و باشد نیز که اهل خدمت نشناسد و گوید تو که باشی که خدمت مرا شایی؟
چنان که خلفا مسلم ندارند هرکسی را که آستانه ایشان را بوسه دهند و به ایشان بنده نویسند مگر ملوک را. و این غایت تکبر است و از کبریای حق تعالی اندر گذشته است که وی همه کس را به بندگی و سجود قبول کند. و اگر متکبر و احمق بدین درجه نرسد تقدم جوید اندر رفتن و در نشستن و حرمت داشتن چشم دارد و بدان رسد که اگر وی را نصیحت کنند نپذیرد و اگر خود نصیحت کند به عنف گوید و اگر وی را تعلیم کنند، خشم گیرد و چنان به مردم نگرد که به بهایم نگرد.
و رسول (ص) را پرسیدند که کبر چیست؟ گفت، «آن که حق را گردن نرم ندارند و اندر مردمان به چشم حقارت نگرند». و این خصلت حجابی عظیم است میان وی و میان حق تعالی و از این همه اخلاق زشت تولد کند و از همه اخلاق تکبر نیکو بازماند که هرکه خواجگی و عزیز نفسی و بزرگ خویشتنی بر وی غالب شد هرچه خود را نپسندد مسلمانان را بپسندد و این نه شرط مومنان است و با کسی فروتنی نتواند کرد و این نه صفت متقیان است و از حقد و حسد دست نتواند داشت و خشم فرو نتواند خوردن و زبان از غیبت نگاه نتواند داشتن و دل از غل و غش پاک نتواند کردن که هرکه تعظیم وی نکند با وی کین اندر دل گیرد و کمترین آن بود که همه روز به خویشتن پرستیدن و به بالا دادن کار خویش مشغول بود و از تلبیس مستغنی نباشد و از دروغ و نفاق تا کار خویش اندر چشم مردمان بالا همی دهد.
و حقیقت آن بود که هیچ کس بوی مسلمانی نشنود تا خود را فراموش نکند. بلکه راحت دنیا نیز نیابد. یکی از بزرگان گفت، «خواهی بوی بهشت بشنوی خود را از همه بشری فروتر دار». و اگر کسی را دیدار دهند اندر درون دل آن دو متکبر که فراهم رسند، بیند که اندر هیچ مزبله آن کند و فضیحت نباشد که اندر دل ایشان باشد که باطن ایشان به صورت سگان شده بود و ظاهر خود اندر یکدیگر همی آرایند چون زنان و آن انس که مسلمانان را باشد از مجالست یکدیگر، هرگز متکبران را نباشد، بلکه هرکه را بینی راحت آن وقت یابی که همگی تو اندر وی برسد و همه تعظیم وی گردد تا دویمی برخیزد و یکی پدید آید، ولی مانده تو نمانی یا وی اندر تو برسد و تو نمانی، وی نماند. و یا هردو اندر حق برسیده باشید و به خود التفات نکنید و کمال این بود. و از این یگانگی کمال راحت باشد و برجمله تا دویمی همی بود راحت ممکن نباشد و راحت اندر وحدانیت و یگانگی بود. این است حقیقت کبر و آفت آن.
چنان که خلفا مسلم ندارند هرکسی را که آستانه ایشان را بوسه دهند و به ایشان بنده نویسند مگر ملوک را. و این غایت تکبر است و از کبریای حق تعالی اندر گذشته است که وی همه کس را به بندگی و سجود قبول کند. و اگر متکبر و احمق بدین درجه نرسد تقدم جوید اندر رفتن و در نشستن و حرمت داشتن چشم دارد و بدان رسد که اگر وی را نصیحت کنند نپذیرد و اگر خود نصیحت کند به عنف گوید و اگر وی را تعلیم کنند، خشم گیرد و چنان به مردم نگرد که به بهایم نگرد.
و رسول (ص) را پرسیدند که کبر چیست؟ گفت، «آن که حق را گردن نرم ندارند و اندر مردمان به چشم حقارت نگرند». و این خصلت حجابی عظیم است میان وی و میان حق تعالی و از این همه اخلاق زشت تولد کند و از همه اخلاق تکبر نیکو بازماند که هرکه خواجگی و عزیز نفسی و بزرگ خویشتنی بر وی غالب شد هرچه خود را نپسندد مسلمانان را بپسندد و این نه شرط مومنان است و با کسی فروتنی نتواند کرد و این نه صفت متقیان است و از حقد و حسد دست نتواند داشت و خشم فرو نتواند خوردن و زبان از غیبت نگاه نتواند داشتن و دل از غل و غش پاک نتواند کردن که هرکه تعظیم وی نکند با وی کین اندر دل گیرد و کمترین آن بود که همه روز به خویشتن پرستیدن و به بالا دادن کار خویش مشغول بود و از تلبیس مستغنی نباشد و از دروغ و نفاق تا کار خویش اندر چشم مردمان بالا همی دهد.
و حقیقت آن بود که هیچ کس بوی مسلمانی نشنود تا خود را فراموش نکند. بلکه راحت دنیا نیز نیابد. یکی از بزرگان گفت، «خواهی بوی بهشت بشنوی خود را از همه بشری فروتر دار». و اگر کسی را دیدار دهند اندر درون دل آن دو متکبر که فراهم رسند، بیند که اندر هیچ مزبله آن کند و فضیحت نباشد که اندر دل ایشان باشد که باطن ایشان به صورت سگان شده بود و ظاهر خود اندر یکدیگر همی آرایند چون زنان و آن انس که مسلمانان را باشد از مجالست یکدیگر، هرگز متکبران را نباشد، بلکه هرکه را بینی راحت آن وقت یابی که همگی تو اندر وی برسد و همه تعظیم وی گردد تا دویمی برخیزد و یکی پدید آید، ولی مانده تو نمانی یا وی اندر تو برسد و تو نمانی، وی نماند. و یا هردو اندر حق برسیده باشید و به خود التفات نکنید و کمال این بود. و از این یگانگی کمال راحت باشد و برجمله تا دویمی همی بود راحت ممکن نباشد و راحت اندر وحدانیت و یگانگی بود. این است حقیقت کبر و آفت آن.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۷ - پیدا کردن اسباب کبر و علاج آن
بدان که هرکه تکبر کند از آن کند که خود را صفتی داند که دیگران را از آن نیست و آن صفت کمال بود و آن را هفت سبب است:
سبب اول اندر کبر علم است که عالم چون خویشتن به کمال آراسته بیند، دیگران را در حق خود چنان بهایم بیند و این بر وی غالب شود و اثر این آن بود که از مردمان مراعات و خدمت و تعظیم و تقدیم چشم دارد. اگر نکنند عجب دارد و اگر وی بدیشان نگرد یا به دعوت کسی شود منتی داند به نزدیک وی و از علم خویشتن منتی بر خلق نهد و اندر حدیث آخرت خود را از ایشان بهتر داند به نزد حق تعالی و کار خویش امیدوارتر بیند و بر ایشان بترسد و گوید همه را خود به دعای من و ارشاد من حاجت است و از دوزخ به من خلاص خواهند یافت.
و بدین سبب گفت رسول (ص)، «آفه العلما الخیلاعه آفت علما بزرگ خویشتنی است». باشد که خطر کار آخرت وی را معلوم کند باریکی صراط مستقیم بشناسد ما و هرکه آن به حقیقت شناخت چنین کس را جاهل گفتن اولیتر از آن که عالم که علم حقیقی آن باشد که خطر کار آخرت وی را معلوم کند و باریکی صراط مستقیم بشناسد و هرکه آن شناخت خویشتن را همیشه از کبر دور بیند و مقصر داند و از خطر عاقبت کار خویش و از هراس آن که علم بر وی حجب خواهد بود به تکبر نپردازد، چنان که گفت ابودردا رضی الله عنه که به هر علمی که زیادت شود دردی زیادت شود.
اما آن کسانی که علم همی آموزند و کبر ایشان زیادت همی شود، از دو وجه است: یکی آن که علم حقیقی علم دین است نیاموزند و آن علمی است که بدان خود را بشناسند و از این علم درد افزاید و شکستگی نه تکبر، اما چون علم طب و حساب و نجوم و نحو و لغت و علم جدل و خلاف آموزند از این جز تکبر نیفزاید و قریب ترین و عزیز ترین علمی علم فتاوی بود، چه آن علم اصلاح خلق دنیاست پس آن علم دنیاست، اگرچه دین را در آن حاجت بود از آن خوف نخیزد، بلکه چون بر آن مجرد بایستد و دیگر علم نخواند دل تاریک شود و کبر غالب گردد. ولیس الخبر کالمعاینه نظاره کن اندر این قوم که چگونه اند.
و همچنین علم طیارات مذکران و سجع و طامات ایشان و طلب سخنها که خلق را به نعره آورد و نکته ها که بدان اندر مذاهب تعصب کنند تا عوام پندارند که آن از راه دین است. این همه تخم کبر و حسد و عداوت اندر دلها بکارد و درد و شکستگی نیفزاید که باد بطر و فخر افزاید. و دیگر وجه آن است که باشد که کسی علم نافع خواند چون تفسیر قرآن و اخبار و سیرت سلف و ازاین جنس علوم که در این کتاب و در کتاب احیا بیاورده ایم و هم متکبر شود و سبب آن بود که باطن وی اندر اصل خبیث افتاده است و اخلاق بد دارد و همت وی از خواندن علم و گفتن درنگذشته بود تا بدان تحمل کند نه برزیدن علم، پس چون دارویی که اندر معده افتد پیش از احتما به صفت خلط معده گردد. و چون آبی که از آسمان بیاید یک صفت بود و به هر نباتی که همی رسد صفت وی را همی افزاید، اگر به تلخ رسد تلخ تر شود و اگر به شیرین رسد شیرین تر شود.
ابن عباس رضی الله عنه روایت می کند از رسول که قومی باشند که قرآن خوانند و از حنجره ایشان برنگذرد و گویند کیست که قرآن چون ما خواند و که داند آن که ما دانیم؟ آنگاه با اصحاب نگریست و گفت، «ایشان از شما باشند یا از امت من، ایشان همه علف دوزخ باشند». عمر رضی الله عنه گوید، «از جباران علما می باشید و آنگاه علم شما به جهل شما وفا نکند». و خدای تعالی رسول (ص) را به تواضع فرمود و گفت، «و احفض جناحک لمن اتبعک من المومنین و بدین سبب بود که صحابه بر خویشتن هراسان بودند از کبر. تا حذیفه یک بار امامی کرد، پس گفت، «امامی دیگر طلب کنید اندر دل من همی آید که من از شما بهترم». و هرگه که ایشان از خیال کبر ترسند دیگران چرا نترسند و چون رهند؟
و چنین عالم کجا یابند اندر این روزگار، بلکه عزیز باشد عالمی که بداند که این صفت مذموم است و از وی حذر همی باید کرد که بیشتر خلق اندر این غافل بوند و نیز به تکبر خویش فخر کنند و گویند ما فلان را به کس نداریم و وزن ننهیم و اندر وی ننگریم و امثال این، پس اگر کسی را از این معنی آگاهی بود سخت عزیز بود و دیدار وی عبادت بود و همه کس را به وی تبرک باید کرد. و اگر نه آنستی که اندر خبر است که روزگاری بباید که هرکه ده یک معاملت شما بکند نجات یابد، بیم نومیدی بودی، ولیکن اندکی اندر این روزگار بسیار است، چه اندر دین یاور نمانده است و حقایق دین مندرس شده است و هرکه راه رود بیشتر آن بود که تنها رود و یار ندارد و رنج وی مضاعف شود، پس باید که با وی کفایت کند بدین.
سبب دوم اندر کبر زهد و عبادت است که عابد و زاهد و صوفی خالی نباشد از کبر و دیگران را به خدمت و زیارت خویش اولیتر بیند و منتی بر مردمان همی نهد از عبادت خویش و باشد که پندارد که دیگران هلاک شدند و وی آمرزیده است و باشد که کسی وی را برنجاند و وی را آفتی برسد بر کرامات خویش نهد و چنان پندارد که برای وی است. و رسول (ص) می گوید که هرگه مردمان همه هلاک شدند هلاک وی شده باشد، یعنی به چشم حقارت به مردمان نگرد و گفت، «گناهی تمام باشد که کسی برادر مسلمان را حقیر بیند». و تفاوت میان وی و میان کسی که به وی تبرک می کند و وی را بهتر از خویش داند و برای خدا وی را دوست دارد بسیار بود. و هرکه خود را بهتر از دیگران داند بیم آن بود که درجه وی خدای به ایشان دهد و وی را از برکت عبادت خویش محروم کند، چنان که در بنی اسرائیل مردی بود که از وی عابدتر نبود و دیگری بود که از وی فاسق نبود، این عابد نشسته بود و پاره ای میغ بر سر وی ایستاد. آن فاسق گفت، «بروم و با وی بنشینم باشد که خدای تعالی به برکات وی بر من رحمت کند». چون بیامد و بنشست عابد با خود گفت که این کیست که در بر من بنشست و از وی نابکارتر کس نیست و از من عابدتر کس نیست. پس گفت، «برخیز و برو». فاسق برفت و میغ با وی به هم برفت. پس وحی آمد به رسول آن روزگار که بگوی تا هردو کار را از سر گیرند که هرچه فاسق کرده بدان ایمان نیکوی وی عفو کردیم و هرچه عابد کرده بود بدان کبر وی حبطه کردیم.
و یکی پای بر گردن عابدی نهاد. او گفت برگیر که به خدای که خدای بر تو رحمت نکند. وحی آمد به پیغامبر آن وقت که وی را بگوی که ای آن که بر من سوگند تحکیم می کنی که وی را نیامرزم بلکه تو را نیامرزم و غالب آن بود که هرکه عابد را برنجاند پندارد که خدای تعالی رحمت بر وی نخواهد کرد و باشد که گوید که زود باش که بیند جزای این. و چون آفتی به وی رسد گوید دیدی که با وی چه رفت، یعنی که از این کرامات من بود. و این احمق نداند که بسیار کفار رسول (ص) رابرنجانیدند که خدای تعالی از ایشان انتقام نکرد و بعضی را مسلمانی روزی کرد. پندارد که وی گرامی تر است از پیغامبر، از برای وی انتقام خواهند کرد و عابدان جاهل چنین پندارند و زیرکان چنان باشند که هرچه به خلق رسد از بلا پندارند که از شومی گناه و تقصیر ایشان بوده است.
چون عمر رضی الله عنه با آن صدق و اخلاصی که داشت از حذیفه می پرسید که بر من از نشان نفاق چه بینی راست بگوی و میندیش. پس مومن راه تقوی می رود و می ترسد و عابد ابله به ظاهر عملی می کند و دل به پلیدی کبر و پندار آلوده و از آن نترسد. و به حقیقت هرکه قطع کرد که وی از دیگری بهتر است، عبادت خود بدین جهل حبطه کرد که هیچ معصیت از جهل عظیمتر نیست.
و یک روز صحابه بر مردی ثنا بسیار گفتند. به اتفاق ساعتی این مرد فرا رسید آنجا. گفتند، «یا رسول الله! آن مرد نیک که همی گفتیم این است». رسول (ص) گفت، «اندر وی نشان نفاق می بینم». عجب بماندند همه. چون نزدیک رسید، رسول (ص) گفت، «به خدای بر تو که راست بگوی هیچ اندر خاطر تو همی آید که هیچ کس اندر این قوم بهتر از تو نیست؟» گفت، «آید». پس رسول (ص) این خبث در باطن وی بر روی وی بدید به نور نبوت و این را نفاق خواند. و این آفتی عظیم است علما و عباد را، ولیکن ایشان را اندر این بر سه طبقه اند:
طبقه اول آن بود که دل از این خالی نتوان کرد، لیکن به مجاهده تواضع همی کند و فعل کسی همی گوید که وی را از خود بهتر داند تا هیچ بر معاملت و زبان وی پیدا نیاید، این مرد درخت کبر از باطن قطع نتواند کرد، اما شاخه های وی جمله بزند.
طبقه دوم آن که زبان نگاه دارد و اظهار نکند و گوید خویشتن را از همه کس واپس تر دانم، ولیکن اندر معاملت و افعال وی چیزها پیدا آید که نشان کبر باشد از باطن، چنان که هرکجا که بود صدر جوید و اندر پیش رود و آن که عالم باشد سر بر یک سو نهد چنان که ننگ همی دارد از مردمان و آن که عابد بود روی ترش دارد که گویی با مردمان به خشم است و این هردو ابله ندانند که علم و عمل نه اندر سرکشیدن بود و نه اندر ترش روئی، بلکه اندر دل بود و پرتو نور آن بر ظاهر همه شفقت و تواضع و گشادگی باشد که رسول (ص) عالم ترین و متقی ترین همه خلق بود و هیچ کس متواضع تر و گشاده روی تر از وی نبود، اندر هیچ کس ننگریستی مگر به خنده و گشادگی. و با وی خطاب همی آمد که «و احفض جناحک» و همی گفت، «فبهما رحمه من الله لنت لهم... الآیه از رحمت حق تعالی برتو آن بود که با همه گشاده و مشفق و نرم بودی تا از تو همه نفور نشدند».
طبقه سوم آن که بر زبان نیز اظهار و تفاخر و مباهات کنند و بر خود ثنا گویند و احوال و کرامات دعوی کنند. عابد گوید فلان کسیت و عبادت وی چیست؟ و من همیشه به روزه باشم و شب بیدار باشم و همه روز ختم کنم و هیچ کس قصد من نکند که هلاک شود و فلان مرا برنجاند و دید آنچه دید و مال و فرزند وی هلاک شد. و باشد که این نبرد کند تا اگر قومی را بیند که نماز شب می کند وی جهد کند تا ایشان عجز آورند و اگر روزه دارند وی مدتی گرسنه بنشیند.
و اما عالم گوید که من چندین نوع علم دانم. فلان چه داند و استاد وی که بوده است؟ و اگر مناظره کند اندر آن کوشد تا خصم را اسیر آرد و اگر همه به باطل بود و شب و روز اندر آن باشد تا عبارتی و سجعی غریب یاد گیرد تا اندر محافل بگوید و بدان خویشتن را اندر پیش دیگران افکند که لغت غریب و الفاظ اخبار یاد گیرد تا بر دیگران زیادت آورد و نقصان ایشان فرانماید و آدم کدام عابد و عالم باشد که از چنین معانی خالی باشد اندک یا بسیار؟ پس چون این همه بیند و همی شنود که رسول (ص) همی گوید که هرکه در دل مقدار یک حبه کبر است بهشت بر وی حرام است، وی را جز درد و بیم و اندوه نیفزاید و به تکبر نپردازد و دانسته باشد که خدای همی گوید، «تو را نزد ما قدری است، اگر نزدیک خویش بی قدری و اگر خود را قدری شناسی نزدیک ما بی قدری». و هرکه از حقایق دین این فهم نکند وی را جاهل گفتن اولیتر از آن که عالم.
سبب سوم کبر به نسبت باشد تا گروهی که علوی باشند یا خواجه زاده باشند پندارند که مردمان همه مولا و غلام ایشانند، اگرچه پارسا باشند و اغلب این کبر اندر باطن ایشان باشد، اگرچه اظهار نکنند و امثال این. ابوذر رضی الله عنه گفت با یکی جنگ کردم و گفتم، «یابن السوداء یا سیاه بچه» رسول (ص) گفت، «بیرون مشو که هیچ سفید بچه را بر سیاه بچه فضلی نیست». ابوذر گفت، «بخفتم و آن مرد را گفتم پای بر گردن من و روی من نه بدین سخن که گفتم با تو». نگاه کن که چون وی را معلوم شد که این کبر است چه تواضع کرد تا آن کبر را بشکند؟ و دو مرد به نزدیک رسول (ص) تفاخر کردند. یکی گفت، «پسر فلان بن فلانم، تو کیستی؟» رسول (ص) گفت ایشان را که دو کس اندر پیش موسی (ع) فخر کردند. یکی گفت که من پسر فلان بن فلانم و تا نُه پدر برشمرد از مهتران. به موسی (ع) وحی آمد که او را بگو که هر نُه اندر دوزخ و تو دهم ایشان. و رسول (ص) گفت که کسانی که اندر دوزخ انگشت شده اند فخر بدیشان دست بدارید، اگرنه خوارتر باشید از گوزری که نجاست آدمی بیند همی بوید و همی چشد.
سبب چهارم کبر بود به جمال. و این میان زنان بیشتر رود، چنان که عایشه رضی الله عنه زنی را گفت که کوتاه است. رسول (ص) گفت که غیبت کردی و این کبر بود به بالای خویش. اگر کوتاه بودی این نگفتی.
سبب پنجم کبر به توانگری باشد که گوید مال و نعمت من چنین است و تو که ای ای مفلس؟ و اگر خواهم چون تو چندین غلام بخرم و امثال این. و قصه آن دو برادر که در سوره الکهف است که گفت «انا اعز منک مالا و ولدا» از این جمله است.
سبب ششم تکبر باشد به قوت بر اهل ضعف چنان که رسول (ص) فرمود که، «قوّت نه آن است که کسی دیگری را بیفکند. قوّت آن است که نفس و هوا را قهر کند».
سبب هفتم تکبر به تبع و شاگرد و غلام و چاکر و مرید و در جمله هرچه کسی آن را نعمت شناسد و بدان فخر آرد آن کبر بود و چیزها هست که اگرچه نعمت نباشد هم فخر کنند تا مخنّث نیز به اسباب مخنّثی با دیگر مخنثّان فخر آورد.
این است اسباب تکبر، اما سبب آن که ظاهر گردد عداوت بود و حسد که هرگه آدمی وی را دشمن دارد خواهد که بر وی تکبر و فخر کند. و باشد که سبب ریا بود که اندر پیش مردمان تکبر کردن گیرد تا به چشم نیکو به وی نگرند یا با کسی مناظره کند که داند وی فاضلتر است و اندر باطن متواضع باشد ولیکن به ظاهر تکبر کند تا مردمان ندانند، اکنون چون این اسباب بدانستی علاج بباید شناخت که علاج هر علتی باطل کردن سبب وی باشد.
سبب اول اندر کبر علم است که عالم چون خویشتن به کمال آراسته بیند، دیگران را در حق خود چنان بهایم بیند و این بر وی غالب شود و اثر این آن بود که از مردمان مراعات و خدمت و تعظیم و تقدیم چشم دارد. اگر نکنند عجب دارد و اگر وی بدیشان نگرد یا به دعوت کسی شود منتی داند به نزدیک وی و از علم خویشتن منتی بر خلق نهد و اندر حدیث آخرت خود را از ایشان بهتر داند به نزد حق تعالی و کار خویش امیدوارتر بیند و بر ایشان بترسد و گوید همه را خود به دعای من و ارشاد من حاجت است و از دوزخ به من خلاص خواهند یافت.
و بدین سبب گفت رسول (ص)، «آفه العلما الخیلاعه آفت علما بزرگ خویشتنی است». باشد که خطر کار آخرت وی را معلوم کند باریکی صراط مستقیم بشناسد ما و هرکه آن به حقیقت شناخت چنین کس را جاهل گفتن اولیتر از آن که عالم که علم حقیقی آن باشد که خطر کار آخرت وی را معلوم کند و باریکی صراط مستقیم بشناسد و هرکه آن شناخت خویشتن را همیشه از کبر دور بیند و مقصر داند و از خطر عاقبت کار خویش و از هراس آن که علم بر وی حجب خواهد بود به تکبر نپردازد، چنان که گفت ابودردا رضی الله عنه که به هر علمی که زیادت شود دردی زیادت شود.
اما آن کسانی که علم همی آموزند و کبر ایشان زیادت همی شود، از دو وجه است: یکی آن که علم حقیقی علم دین است نیاموزند و آن علمی است که بدان خود را بشناسند و از این علم درد افزاید و شکستگی نه تکبر، اما چون علم طب و حساب و نجوم و نحو و لغت و علم جدل و خلاف آموزند از این جز تکبر نیفزاید و قریب ترین و عزیز ترین علمی علم فتاوی بود، چه آن علم اصلاح خلق دنیاست پس آن علم دنیاست، اگرچه دین را در آن حاجت بود از آن خوف نخیزد، بلکه چون بر آن مجرد بایستد و دیگر علم نخواند دل تاریک شود و کبر غالب گردد. ولیس الخبر کالمعاینه نظاره کن اندر این قوم که چگونه اند.
و همچنین علم طیارات مذکران و سجع و طامات ایشان و طلب سخنها که خلق را به نعره آورد و نکته ها که بدان اندر مذاهب تعصب کنند تا عوام پندارند که آن از راه دین است. این همه تخم کبر و حسد و عداوت اندر دلها بکارد و درد و شکستگی نیفزاید که باد بطر و فخر افزاید. و دیگر وجه آن است که باشد که کسی علم نافع خواند چون تفسیر قرآن و اخبار و سیرت سلف و ازاین جنس علوم که در این کتاب و در کتاب احیا بیاورده ایم و هم متکبر شود و سبب آن بود که باطن وی اندر اصل خبیث افتاده است و اخلاق بد دارد و همت وی از خواندن علم و گفتن درنگذشته بود تا بدان تحمل کند نه برزیدن علم، پس چون دارویی که اندر معده افتد پیش از احتما به صفت خلط معده گردد. و چون آبی که از آسمان بیاید یک صفت بود و به هر نباتی که همی رسد صفت وی را همی افزاید، اگر به تلخ رسد تلخ تر شود و اگر به شیرین رسد شیرین تر شود.
ابن عباس رضی الله عنه روایت می کند از رسول که قومی باشند که قرآن خوانند و از حنجره ایشان برنگذرد و گویند کیست که قرآن چون ما خواند و که داند آن که ما دانیم؟ آنگاه با اصحاب نگریست و گفت، «ایشان از شما باشند یا از امت من، ایشان همه علف دوزخ باشند». عمر رضی الله عنه گوید، «از جباران علما می باشید و آنگاه علم شما به جهل شما وفا نکند». و خدای تعالی رسول (ص) را به تواضع فرمود و گفت، «و احفض جناحک لمن اتبعک من المومنین و بدین سبب بود که صحابه بر خویشتن هراسان بودند از کبر. تا حذیفه یک بار امامی کرد، پس گفت، «امامی دیگر طلب کنید اندر دل من همی آید که من از شما بهترم». و هرگه که ایشان از خیال کبر ترسند دیگران چرا نترسند و چون رهند؟
و چنین عالم کجا یابند اندر این روزگار، بلکه عزیز باشد عالمی که بداند که این صفت مذموم است و از وی حذر همی باید کرد که بیشتر خلق اندر این غافل بوند و نیز به تکبر خویش فخر کنند و گویند ما فلان را به کس نداریم و وزن ننهیم و اندر وی ننگریم و امثال این، پس اگر کسی را از این معنی آگاهی بود سخت عزیز بود و دیدار وی عبادت بود و همه کس را به وی تبرک باید کرد. و اگر نه آنستی که اندر خبر است که روزگاری بباید که هرکه ده یک معاملت شما بکند نجات یابد، بیم نومیدی بودی، ولیکن اندکی اندر این روزگار بسیار است، چه اندر دین یاور نمانده است و حقایق دین مندرس شده است و هرکه راه رود بیشتر آن بود که تنها رود و یار ندارد و رنج وی مضاعف شود، پس باید که با وی کفایت کند بدین.
سبب دوم اندر کبر زهد و عبادت است که عابد و زاهد و صوفی خالی نباشد از کبر و دیگران را به خدمت و زیارت خویش اولیتر بیند و منتی بر مردمان همی نهد از عبادت خویش و باشد که پندارد که دیگران هلاک شدند و وی آمرزیده است و باشد که کسی وی را برنجاند و وی را آفتی برسد بر کرامات خویش نهد و چنان پندارد که برای وی است. و رسول (ص) می گوید که هرگه مردمان همه هلاک شدند هلاک وی شده باشد، یعنی به چشم حقارت به مردمان نگرد و گفت، «گناهی تمام باشد که کسی برادر مسلمان را حقیر بیند». و تفاوت میان وی و میان کسی که به وی تبرک می کند و وی را بهتر از خویش داند و برای خدا وی را دوست دارد بسیار بود. و هرکه خود را بهتر از دیگران داند بیم آن بود که درجه وی خدای به ایشان دهد و وی را از برکت عبادت خویش محروم کند، چنان که در بنی اسرائیل مردی بود که از وی عابدتر نبود و دیگری بود که از وی فاسق نبود، این عابد نشسته بود و پاره ای میغ بر سر وی ایستاد. آن فاسق گفت، «بروم و با وی بنشینم باشد که خدای تعالی به برکات وی بر من رحمت کند». چون بیامد و بنشست عابد با خود گفت که این کیست که در بر من بنشست و از وی نابکارتر کس نیست و از من عابدتر کس نیست. پس گفت، «برخیز و برو». فاسق برفت و میغ با وی به هم برفت. پس وحی آمد به رسول آن روزگار که بگوی تا هردو کار را از سر گیرند که هرچه فاسق کرده بدان ایمان نیکوی وی عفو کردیم و هرچه عابد کرده بود بدان کبر وی حبطه کردیم.
و یکی پای بر گردن عابدی نهاد. او گفت برگیر که به خدای که خدای بر تو رحمت نکند. وحی آمد به پیغامبر آن وقت که وی را بگوی که ای آن که بر من سوگند تحکیم می کنی که وی را نیامرزم بلکه تو را نیامرزم و غالب آن بود که هرکه عابد را برنجاند پندارد که خدای تعالی رحمت بر وی نخواهد کرد و باشد که گوید که زود باش که بیند جزای این. و چون آفتی به وی رسد گوید دیدی که با وی چه رفت، یعنی که از این کرامات من بود. و این احمق نداند که بسیار کفار رسول (ص) رابرنجانیدند که خدای تعالی از ایشان انتقام نکرد و بعضی را مسلمانی روزی کرد. پندارد که وی گرامی تر است از پیغامبر، از برای وی انتقام خواهند کرد و عابدان جاهل چنین پندارند و زیرکان چنان باشند که هرچه به خلق رسد از بلا پندارند که از شومی گناه و تقصیر ایشان بوده است.
چون عمر رضی الله عنه با آن صدق و اخلاصی که داشت از حذیفه می پرسید که بر من از نشان نفاق چه بینی راست بگوی و میندیش. پس مومن راه تقوی می رود و می ترسد و عابد ابله به ظاهر عملی می کند و دل به پلیدی کبر و پندار آلوده و از آن نترسد. و به حقیقت هرکه قطع کرد که وی از دیگری بهتر است، عبادت خود بدین جهل حبطه کرد که هیچ معصیت از جهل عظیمتر نیست.
و یک روز صحابه بر مردی ثنا بسیار گفتند. به اتفاق ساعتی این مرد فرا رسید آنجا. گفتند، «یا رسول الله! آن مرد نیک که همی گفتیم این است». رسول (ص) گفت، «اندر وی نشان نفاق می بینم». عجب بماندند همه. چون نزدیک رسید، رسول (ص) گفت، «به خدای بر تو که راست بگوی هیچ اندر خاطر تو همی آید که هیچ کس اندر این قوم بهتر از تو نیست؟» گفت، «آید». پس رسول (ص) این خبث در باطن وی بر روی وی بدید به نور نبوت و این را نفاق خواند. و این آفتی عظیم است علما و عباد را، ولیکن ایشان را اندر این بر سه طبقه اند:
طبقه اول آن بود که دل از این خالی نتوان کرد، لیکن به مجاهده تواضع همی کند و فعل کسی همی گوید که وی را از خود بهتر داند تا هیچ بر معاملت و زبان وی پیدا نیاید، این مرد درخت کبر از باطن قطع نتواند کرد، اما شاخه های وی جمله بزند.
طبقه دوم آن که زبان نگاه دارد و اظهار نکند و گوید خویشتن را از همه کس واپس تر دانم، ولیکن اندر معاملت و افعال وی چیزها پیدا آید که نشان کبر باشد از باطن، چنان که هرکجا که بود صدر جوید و اندر پیش رود و آن که عالم باشد سر بر یک سو نهد چنان که ننگ همی دارد از مردمان و آن که عابد بود روی ترش دارد که گویی با مردمان به خشم است و این هردو ابله ندانند که علم و عمل نه اندر سرکشیدن بود و نه اندر ترش روئی، بلکه اندر دل بود و پرتو نور آن بر ظاهر همه شفقت و تواضع و گشادگی باشد که رسول (ص) عالم ترین و متقی ترین همه خلق بود و هیچ کس متواضع تر و گشاده روی تر از وی نبود، اندر هیچ کس ننگریستی مگر به خنده و گشادگی. و با وی خطاب همی آمد که «و احفض جناحک» و همی گفت، «فبهما رحمه من الله لنت لهم... الآیه از رحمت حق تعالی برتو آن بود که با همه گشاده و مشفق و نرم بودی تا از تو همه نفور نشدند».
طبقه سوم آن که بر زبان نیز اظهار و تفاخر و مباهات کنند و بر خود ثنا گویند و احوال و کرامات دعوی کنند. عابد گوید فلان کسیت و عبادت وی چیست؟ و من همیشه به روزه باشم و شب بیدار باشم و همه روز ختم کنم و هیچ کس قصد من نکند که هلاک شود و فلان مرا برنجاند و دید آنچه دید و مال و فرزند وی هلاک شد. و باشد که این نبرد کند تا اگر قومی را بیند که نماز شب می کند وی جهد کند تا ایشان عجز آورند و اگر روزه دارند وی مدتی گرسنه بنشیند.
و اما عالم گوید که من چندین نوع علم دانم. فلان چه داند و استاد وی که بوده است؟ و اگر مناظره کند اندر آن کوشد تا خصم را اسیر آرد و اگر همه به باطل بود و شب و روز اندر آن باشد تا عبارتی و سجعی غریب یاد گیرد تا اندر محافل بگوید و بدان خویشتن را اندر پیش دیگران افکند که لغت غریب و الفاظ اخبار یاد گیرد تا بر دیگران زیادت آورد و نقصان ایشان فرانماید و آدم کدام عابد و عالم باشد که از چنین معانی خالی باشد اندک یا بسیار؟ پس چون این همه بیند و همی شنود که رسول (ص) همی گوید که هرکه در دل مقدار یک حبه کبر است بهشت بر وی حرام است، وی را جز درد و بیم و اندوه نیفزاید و به تکبر نپردازد و دانسته باشد که خدای همی گوید، «تو را نزد ما قدری است، اگر نزدیک خویش بی قدری و اگر خود را قدری شناسی نزدیک ما بی قدری». و هرکه از حقایق دین این فهم نکند وی را جاهل گفتن اولیتر از آن که عالم.
سبب سوم کبر به نسبت باشد تا گروهی که علوی باشند یا خواجه زاده باشند پندارند که مردمان همه مولا و غلام ایشانند، اگرچه پارسا باشند و اغلب این کبر اندر باطن ایشان باشد، اگرچه اظهار نکنند و امثال این. ابوذر رضی الله عنه گفت با یکی جنگ کردم و گفتم، «یابن السوداء یا سیاه بچه» رسول (ص) گفت، «بیرون مشو که هیچ سفید بچه را بر سیاه بچه فضلی نیست». ابوذر گفت، «بخفتم و آن مرد را گفتم پای بر گردن من و روی من نه بدین سخن که گفتم با تو». نگاه کن که چون وی را معلوم شد که این کبر است چه تواضع کرد تا آن کبر را بشکند؟ و دو مرد به نزدیک رسول (ص) تفاخر کردند. یکی گفت، «پسر فلان بن فلانم، تو کیستی؟» رسول (ص) گفت ایشان را که دو کس اندر پیش موسی (ع) فخر کردند. یکی گفت که من پسر فلان بن فلانم و تا نُه پدر برشمرد از مهتران. به موسی (ع) وحی آمد که او را بگو که هر نُه اندر دوزخ و تو دهم ایشان. و رسول (ص) گفت که کسانی که اندر دوزخ انگشت شده اند فخر بدیشان دست بدارید، اگرنه خوارتر باشید از گوزری که نجاست آدمی بیند همی بوید و همی چشد.
سبب چهارم کبر بود به جمال. و این میان زنان بیشتر رود، چنان که عایشه رضی الله عنه زنی را گفت که کوتاه است. رسول (ص) گفت که غیبت کردی و این کبر بود به بالای خویش. اگر کوتاه بودی این نگفتی.
سبب پنجم کبر به توانگری باشد که گوید مال و نعمت من چنین است و تو که ای ای مفلس؟ و اگر خواهم چون تو چندین غلام بخرم و امثال این. و قصه آن دو برادر که در سوره الکهف است که گفت «انا اعز منک مالا و ولدا» از این جمله است.
سبب ششم تکبر باشد به قوت بر اهل ضعف چنان که رسول (ص) فرمود که، «قوّت نه آن است که کسی دیگری را بیفکند. قوّت آن است که نفس و هوا را قهر کند».
سبب هفتم تکبر به تبع و شاگرد و غلام و چاکر و مرید و در جمله هرچه کسی آن را نعمت شناسد و بدان فخر آرد آن کبر بود و چیزها هست که اگرچه نعمت نباشد هم فخر کنند تا مخنّث نیز به اسباب مخنّثی با دیگر مخنثّان فخر آورد.
این است اسباب تکبر، اما سبب آن که ظاهر گردد عداوت بود و حسد که هرگه آدمی وی را دشمن دارد خواهد که بر وی تکبر و فخر کند. و باشد که سبب ریا بود که اندر پیش مردمان تکبر کردن گیرد تا به چشم نیکو به وی نگرند یا با کسی مناظره کند که داند وی فاضلتر است و اندر باطن متواضع باشد ولیکن به ظاهر تکبر کند تا مردمان ندانند، اکنون چون این اسباب بدانستی علاج بباید شناخت که علاج هر علتی باطل کردن سبب وی باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴ - حقیقت توبه
بدان که اول توبه نور معرفت است و ایمان که پدیدار آید و از آن نور بینند که گناهها زهر قاتل است چون نگاه کند که وی از این زهر بسیار خورده است و به هلاک نزدیک است به ضرورت پشیمان شود و هراس اندر درون وی پدیدار آید، چون کسی بداند که زهر بسیار خورده است به ضرورت پشیمان شود و بترسد و به سبب آن انگشت به گلو فرو برد تا قی کند و به سبب آن هراس تدبیر آن و داروی آن کند.
همچنین چون بیند که آن شهوت که رانده است همچون انگبین بوده است که اندر وی زهر باشد که اندر حال شیرین بود و در آخر بگریاند، پشیمانی اندر وی پدیدار آید اندر گذشته و آتش خوف اندر میان جای وی افتد، خویشتن را هلاک بیند و ازین آتش خوف و پشیمانی شره شهوت و گناه اندر وی سوخته شود و آن شهوت به حسرت بدل شود و عزم کند که گذشته را تدارک کند و اندر مستقبل نیز با سر آن نشود، لباس جفا بیرون کند و بساط وفا بگستراند و همه حرکات و سکنات خویش بدل کند. پیش از این همه به طرب و شادی و غفلت بود، اکنون همه گریستن و اندوه و حسرت باشد و پیش از این محبت با اهل غفلت داشت، اکنون با اهل معرفت بود. پس نفس توبه پشیمانی است و اصل وی نور معرفت ایمان است و فرع وی به دل کردن احوال است و نقل کردن جمله احوالها و اندامها از معصیت و مخالفت به موافقت و اطاعت.
همچنین چون بیند که آن شهوت که رانده است همچون انگبین بوده است که اندر وی زهر باشد که اندر حال شیرین بود و در آخر بگریاند، پشیمانی اندر وی پدیدار آید اندر گذشته و آتش خوف اندر میان جای وی افتد، خویشتن را هلاک بیند و ازین آتش خوف و پشیمانی شره شهوت و گناه اندر وی سوخته شود و آن شهوت به حسرت بدل شود و عزم کند که گذشته را تدارک کند و اندر مستقبل نیز با سر آن نشود، لباس جفا بیرون کند و بساط وفا بگستراند و همه حرکات و سکنات خویش بدل کند. پیش از این همه به طرب و شادی و غفلت بود، اکنون همه گریستن و اندوه و حسرت باشد و پیش از این محبت با اهل غفلت داشت، اکنون با اهل معرفت بود. پس نفس توبه پشیمانی است و اصل وی نور معرفت ایمان است و فرع وی به دل کردن احوال است و نقل کردن جمله احوالها و اندامها از معصیت و مخالفت به موافقت و اطاعت.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱ - پیدا کردن علاج کسانی که توبه نکنند
آن است که بدانی که به چه سبب اصرار همی کنند بر معصیت و توبه چرا همی نکنند و آن اسباب پنج است و هریکی را علاجی دیگر است:
سبب اول آن است که به آخرت ایمان ندارد یا اندر آ« به شک بود و علاج این اندر کتاب غرور اندر آخر مهلکات بگفتیم.
سبب دوم آن بود که شهوت چنان غالب شده بود که طاقت ندارد که به ترک آن بگوید و لذت چنان بر وی مستولی شده باشد که وی را غافل می دارد از خطر کار آخرت. و حجاب بیشتر خلق از شهوات است. و برای این گفت رسول (ص)، «چون حق تعالی دوزخ را بیافرید، جبرئیل (ع) را گفت، «بنگر». چون بنگریست گفت، «به عزت تو که هیچ کس صفت وی نشیند که اندر آنجا شود». پس شهوات را حق تعالی گرد بر گرد بیافرید و گفت، «بنگر» گفت، «بنگریستم. همی ترسم که هیچ کس نماند که اندر دوزخ افتد». و بهشت را بیافرید و گفت، «بنگر». گفت، «بنگریستم. هیچ کس نبود که صفت این بشنود که نه به وی شتابد». پس مکاره را کارهای تلخ را که در راه بهشت است گرد بهشت بیافرید و گفت، «بنگر»، چون نگریست گفت، «به عزت تو که همی ترسم که هیچ کس اندر بهشت نرود از بس رنج که بر راه وی است».
سبب سیم آن که آخرت وعده است و دنیا نقد، و طبع آدمی به نقد مایل است و هرچه نسیه است که از چشم وی دور است از دل وی نیز دور است.
سبب چهارم آن که هر که مومن است بر عزم توبه است همه روز، ولیکن تاخیر می کند تا فردا و هر شهوت که پیش آید گوید این بکنم و نیز نکم.
سبب پنجم آن که گناه واجب نیست که به دوزخ برد، بلکه عفو ممکن است و آدمی اندر نصیب خود نیکوگمان باشد، چون شهوت بر وی غالب شد همی گوید که حق تعالی عفو کند و امید همی دارد ب رحمت.
اما علاج سبب اول که به آخرت ایمان ندارد گفته ایم، اما علاج آن که آخرت نسیه پندارد و ترک نقد همی نگوید و آخرت که از چشم دور است از دل دور همی دارد آن است که بداند که هرچه لابد بخواهد آمد آمده گیر، و چندان است که چشم فراز کرد و بمرد نقد شد و باشد که هم امروز بود و هم این ساعت بود که آن نسیه نقد گردد و این نقد گذشته شود و چون خوابی گردد. اما اگر به ترک لذات همی بنتواند گفت باید که بداند که چون یک ساعت طاقت صبر کردن از شهوات نمی دارد، اندر دوزخ طاقت آتش چون یک ساعت طاقت صبر کردن از شهوات نمی دارد، اندر دوزخ طاقت آتش چون دارد، و طاقت صبر از لذات بهشت چون خواهد داشت؟
و اگر بیمار شود و هیچ به نزدیک وی خشوتر از آب سرد نبود، اگر طبیبی جهود وی را گوید که این آب سرد تو را زیان دارد، چگونه شهوت خویش را خلاف کند بر امید شفا. پس امید پادشاهی ابد به قول حق تعالی و رسول (ص) اولیتر که سبب ترک شهوات بود. اما آن که اندر توبه تسویف همی کند. وی را گویند، «تاخیر همی کنی تا فردا و آمدن فردا به دست تو نیست. باشد که نیاید و تو هلاک شوی». و بدین سبب است که اندر خبر است که بیشتر فریاد اهل دوزخ او تسویف است. و با وی گویند، «امروز چرا توبه تاخیر همی کنی؟ اگر از آن که ترک شهوت به گفتن امروز دشوار است، فردا همین خواهد بود که خدای تعالی هیچ روز نیافریده است که به ترک شهوات بگفتن اندر وی آسان تر بود و مثل تو چون کسی بود که وی را گویند که درختی از بیخ بکن، گوید که این درخت قوی است و من ضعیفم. صبر کن تا دیگر سال. گویند ای ابله دیگر سال قوی تر شده باشد و تو ضعیفتر!
درخت شهوات هر روز قوی تر شده باشد که به وی کار همی کند و تو هر روز از مخالفت عاجز تر باشی، هرچند که زودترگیری آسان تر. و اما آن که اعتماد بر آن همی کند که من مومنم و حق تعالی از مومنان عفو کند، گوییم باشد که عفو نکند و باشد که چون طاعت نکنی درخت ایمان ضعیف شود و به وقت مرگ اندر عواصف سکرات مرگ کنده آید که ایمان درختی است که آب از طاعت خورد، چون آب از وی بازگرفته باشد اندر خطر بود، بلکه ایمان بی طاعت و با معاصی بسیار چون حال بیماری بود با علت بسیار که هر ساعت بیم بود که هلاک شود. اگر ایمان به سلامت ببرد ممکن است که عفو کند و ممکن است که عقوبت کند، پس بدین امید نشستن حماقت بود و مثل وی چون کسی بود که هرچه دارد ضایع کند و عیال را گرسنه بگذارد. گوید، «باشد که ایشان اندر ویرانه ای شوند و گنجی بیابند». و یا چون شهر را غارت همی کنند کالا پنهان نکند و در سرای بازگذارد و گوید، «این ظالم باشد که به خانه من که رسید بمیرد و یا غافل ماند و یا کور گردد و در خانه من نبیند». این همه ممکن است و امکان عفو نیز هست، ولیکن بدین اعتماد کردن و دست بداشتن از توبه حماقت بود.
سبب اول آن است که به آخرت ایمان ندارد یا اندر آ« به شک بود و علاج این اندر کتاب غرور اندر آخر مهلکات بگفتیم.
سبب دوم آن بود که شهوت چنان غالب شده بود که طاقت ندارد که به ترک آن بگوید و لذت چنان بر وی مستولی شده باشد که وی را غافل می دارد از خطر کار آخرت. و حجاب بیشتر خلق از شهوات است. و برای این گفت رسول (ص)، «چون حق تعالی دوزخ را بیافرید، جبرئیل (ع) را گفت، «بنگر». چون بنگریست گفت، «به عزت تو که هیچ کس صفت وی نشیند که اندر آنجا شود». پس شهوات را حق تعالی گرد بر گرد بیافرید و گفت، «بنگر» گفت، «بنگریستم. همی ترسم که هیچ کس نماند که اندر دوزخ افتد». و بهشت را بیافرید و گفت، «بنگر». گفت، «بنگریستم. هیچ کس نبود که صفت این بشنود که نه به وی شتابد». پس مکاره را کارهای تلخ را که در راه بهشت است گرد بهشت بیافرید و گفت، «بنگر»، چون نگریست گفت، «به عزت تو که همی ترسم که هیچ کس اندر بهشت نرود از بس رنج که بر راه وی است».
سبب سیم آن که آخرت وعده است و دنیا نقد، و طبع آدمی به نقد مایل است و هرچه نسیه است که از چشم وی دور است از دل وی نیز دور است.
سبب چهارم آن که هر که مومن است بر عزم توبه است همه روز، ولیکن تاخیر می کند تا فردا و هر شهوت که پیش آید گوید این بکنم و نیز نکم.
سبب پنجم آن که گناه واجب نیست که به دوزخ برد، بلکه عفو ممکن است و آدمی اندر نصیب خود نیکوگمان باشد، چون شهوت بر وی غالب شد همی گوید که حق تعالی عفو کند و امید همی دارد ب رحمت.
اما علاج سبب اول که به آخرت ایمان ندارد گفته ایم، اما علاج آن که آخرت نسیه پندارد و ترک نقد همی نگوید و آخرت که از چشم دور است از دل دور همی دارد آن است که بداند که هرچه لابد بخواهد آمد آمده گیر، و چندان است که چشم فراز کرد و بمرد نقد شد و باشد که هم امروز بود و هم این ساعت بود که آن نسیه نقد گردد و این نقد گذشته شود و چون خوابی گردد. اما اگر به ترک لذات همی بنتواند گفت باید که بداند که چون یک ساعت طاقت صبر کردن از شهوات نمی دارد، اندر دوزخ طاقت آتش چون یک ساعت طاقت صبر کردن از شهوات نمی دارد، اندر دوزخ طاقت آتش چون دارد، و طاقت صبر از لذات بهشت چون خواهد داشت؟
و اگر بیمار شود و هیچ به نزدیک وی خشوتر از آب سرد نبود، اگر طبیبی جهود وی را گوید که این آب سرد تو را زیان دارد، چگونه شهوت خویش را خلاف کند بر امید شفا. پس امید پادشاهی ابد به قول حق تعالی و رسول (ص) اولیتر که سبب ترک شهوات بود. اما آن که اندر توبه تسویف همی کند. وی را گویند، «تاخیر همی کنی تا فردا و آمدن فردا به دست تو نیست. باشد که نیاید و تو هلاک شوی». و بدین سبب است که اندر خبر است که بیشتر فریاد اهل دوزخ او تسویف است. و با وی گویند، «امروز چرا توبه تاخیر همی کنی؟ اگر از آن که ترک شهوت به گفتن امروز دشوار است، فردا همین خواهد بود که خدای تعالی هیچ روز نیافریده است که به ترک شهوات بگفتن اندر وی آسان تر بود و مثل تو چون کسی بود که وی را گویند که درختی از بیخ بکن، گوید که این درخت قوی است و من ضعیفم. صبر کن تا دیگر سال. گویند ای ابله دیگر سال قوی تر شده باشد و تو ضعیفتر!
درخت شهوات هر روز قوی تر شده باشد که به وی کار همی کند و تو هر روز از مخالفت عاجز تر باشی، هرچند که زودترگیری آسان تر. و اما آن که اعتماد بر آن همی کند که من مومنم و حق تعالی از مومنان عفو کند، گوییم باشد که عفو نکند و باشد که چون طاعت نکنی درخت ایمان ضعیف شود و به وقت مرگ اندر عواصف سکرات مرگ کنده آید که ایمان درختی است که آب از طاعت خورد، چون آب از وی بازگرفته باشد اندر خطر بود، بلکه ایمان بی طاعت و با معاصی بسیار چون حال بیماری بود با علت بسیار که هر ساعت بیم بود که هلاک شود. اگر ایمان به سلامت ببرد ممکن است که عفو کند و ممکن است که عقوبت کند، پس بدین امید نشستن حماقت بود و مثل وی چون کسی بود که هرچه دارد ضایع کند و عیال را گرسنه بگذارد. گوید، «باشد که ایشان اندر ویرانه ای شوند و گنجی بیابند». و یا چون شهر را غارت همی کنند کالا پنهان نکند و در سرای بازگذارد و گوید، «این ظالم باشد که به خانه من که رسید بمیرد و یا غافل ماند و یا کور گردد و در خانه من نبیند». این همه ممکن است و امکان عفو نیز هست، ولیکن بدین اعتماد کردن و دست بداشتن از توبه حماقت بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۷ - پیدا کردن علاج صبر
بدان که ابواب صبر یکی نیست و صبر کردن از هر یکی دشواری دیگر دارد و علاج وی دیگر بود، هرچند که جمله علاج وی معجون علم و عمل است و هرچه اندر ربع مهلکات گفته ایم همه داروی صبر است و اینجا بر سبیل مثال یکی بگوییم که آن نمودگاری باشد که دیگرها از آن به قیاس بدانند، بدان که گفتیم که معنی صبر ثبات باعث دین است اندر مقابله باعث شهوت و این نوعی از جنگ است میان دو باعث و چون کسی دو کس را اندر جنگ افگند و خواهد که یکی غالب آید، تدبیر آن بود که آن را که همی باید که غالب شود قوت و مدد همی دهد و آن دیگر را ضعیف همی دارد و مدد از وی باز می گیرد.
اکنون چون کسی را شهوت مباشرت غالب شد یا فرج نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند داشت و اگرچه خواهد چشم از نظر و دل از اندیشه نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند کرد، تدبیر آن بود که اول باعث شهوت را ضعیف گردانیم. و آن به سه چیز بود: یکی آن که دانیم که مدد وی از غذا و طعام خوش خیزد، پس مدد بازگیریم و روزه فرماییم، چنان که شبانگاه نان تهی خورد و گوشت و طعام مقوی البته نخورد. دوم آن که راه اسباب که هیجان شهوات از آن خیزد ببندیم و هیجان از نظر بود به صورت نیکو، پس باید که عزلت کند و چشم نگاه دارد و از راهگذر زنان و کودکان برخیزد. سیم آن که وی را تسکین کند به مباح تا بدان از شهوات حرام برهد و نکاح کند که شهوت را بدان تسکین افتد و بیشتر آن بود که بی نکاح از این شهوت نرهد.
و مثل نفس چون ستور سرکش است که وی را ریاضت بدان دهیم که اول علف از وی بازگیریم تا رام شود، و دیگر آن که علف از وی دور داریم تا نبیند و دیگر آن که قدری به وی بدهیم که سکون یابد. این هرسه علاج شهوت است و این، ضعیف کردنِ باعثِ شهوت است.
اما قوی کردن باعث دین به دو چیز بود: یکی آن که وی را اندر فایده مصارعت با شهوت طمع افکنی، بدان اخبار که اندر ثواب کسی که از این صبر کند آمده است، چون از این قوت گیرد تامل کند بدان که فایده شهوت یک ساعت خواهد بود و فایده صبر از وی پادشاهی ابد خواهد بود تا دین قوت گیرد بر قدر قوت این ایمان. و دیگر آن که وی را عادت کند به مخالف شهوات اندک اندک تا دلیر شود، چون کسی که خواهد که قوی شود باید که قوت را می آزماید و کارهای قوی بتدریج می کند تا پاره پاره فراتر همی شود، چنان که کسی که کشتی خواهد گرفت با مردی قوی باید که از پیش با کسانی که ضعیفتر باشد کشتی همی گیرد و قوت همی آزماید که از آن قوت زیادت شود. و برای این بود که قوت کسانی که کار سخت کنند بیش بود. و علاج صبر به دست آوردن اندر همه کارها این است.
اکنون چون کسی را شهوت مباشرت غالب شد یا فرج نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند داشت و اگرچه خواهد چشم از نظر و دل از اندیشه نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند کرد، تدبیر آن بود که اول باعث شهوت را ضعیف گردانیم. و آن به سه چیز بود: یکی آن که دانیم که مدد وی از غذا و طعام خوش خیزد، پس مدد بازگیریم و روزه فرماییم، چنان که شبانگاه نان تهی خورد و گوشت و طعام مقوی البته نخورد. دوم آن که راه اسباب که هیجان شهوات از آن خیزد ببندیم و هیجان از نظر بود به صورت نیکو، پس باید که عزلت کند و چشم نگاه دارد و از راهگذر زنان و کودکان برخیزد. سیم آن که وی را تسکین کند به مباح تا بدان از شهوات حرام برهد و نکاح کند که شهوت را بدان تسکین افتد و بیشتر آن بود که بی نکاح از این شهوت نرهد.
و مثل نفس چون ستور سرکش است که وی را ریاضت بدان دهیم که اول علف از وی بازگیریم تا رام شود، و دیگر آن که علف از وی دور داریم تا نبیند و دیگر آن که قدری به وی بدهیم که سکون یابد. این هرسه علاج شهوت است و این، ضعیف کردنِ باعثِ شهوت است.
اما قوی کردن باعث دین به دو چیز بود: یکی آن که وی را اندر فایده مصارعت با شهوت طمع افکنی، بدان اخبار که اندر ثواب کسی که از این صبر کند آمده است، چون از این قوت گیرد تامل کند بدان که فایده شهوت یک ساعت خواهد بود و فایده صبر از وی پادشاهی ابد خواهد بود تا دین قوت گیرد بر قدر قوت این ایمان. و دیگر آن که وی را عادت کند به مخالف شهوات اندک اندک تا دلیر شود، چون کسی که خواهد که قوی شود باید که قوت را می آزماید و کارهای قوی بتدریج می کند تا پاره پاره فراتر همی شود، چنان که کسی که کشتی خواهد گرفت با مردی قوی باید که از پیش با کسانی که ضعیفتر باشد کشتی همی گیرد و قوت همی آزماید که از آن قوت زیادت شود. و برای این بود که قوت کسانی که کار سخت کنند بیش بود. و علاج صبر به دست آوردن اندر همه کارها این است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۱ - علاج حاصل کردن رجا
بدان که بدین دارو هیچ کس را حاجت نیست مگر دو بیمار را: یکی آن که از بسیاری گناه نومید شده است و توبه نمی کند و می گوید نپذیرند و دیگر آن که از بسیاری جهد و طاعت خویشتن هلاک می کند و رنج بسیار می کشد که طاقت ندارد. این دو بیمار را بدین دارو حاجت است، اما اهل غفلت را این دارو نبود بلکه زهر قاتل بود. و امید غالب به دو سبب شود: اول اعتبار است که اندیشه کند در عجایب دنیا و آفرینش نبات و حیوان و انواع نعمت، چنان که در کتاب شکر گفتیم تا رحمتی بیند و عنایتی و لطفی که ورای آن نتواند بود. که اگر در خویشتن نگرد هرچه وی را می بایست چگونه آفریده است، تا آنچه به ضرورت بود چون سر و دل، یا بدان حاجت بود بی ضرورت چون دست و پای، و آرایش بود بی حاجت چون سرخی لب و کژی ابرو و سیاهی و راستی مژه چشم چون آفریده است.
و این رحمت با حیوانات همه بکرده است، تا بر زنبوری چندان لطافت صنع است در تناسب شکل وی و در نیکویی نقش وی و در هدایت که وی را داده است تا خانه خویش بنا کند و عسل در وی جمع آورد و طاعت پادشاه خویش چون دارد و پادشاه سیاست چون کند. هرکه در چنین عجایب در ظاهر و باطن خویش و در همه آفرینش تامل کند داند که رحمت عظیم تر از آن است که نومیدی را جای بود و یا باید که خوف غالب بود، بلکه باید که خوف و رجا برابر بود، پس اگر رجا غالب باشد جای آن هست و باز لطف و رحمت حق تعالی در آفرینش نهایت ندارد.
تا یکی از بزرگان می گوید، «هیچ آیت در قرآن امیدوارتر از آیت مداینت نیست که حق تعالی درازترین آیتی در قرآن فرو فرستاده است تا مال چون نگاه دارند و چگونه با وام دهند که ضایع نشود. چگونه ممکن گردد با چنین عنایتی از آمرزش ما قاصر بود تا همه به دوزخ رویم؟ این یک علاج بود حاصل کردن رجا را. و سخت عظیم و بی نهایت است و هر کسی بدین درجه نرسد.
سبب دوم تامل است در آیات و اخبار رجا که آن نیز از حد بیرون است چنان که در قرآن است که همی گوید، «هیچ کس از رحمت من نومید مشوید لاتقنطوا من رحمه الله» فرشتگان آمرزش می خواهند «یستغفرون لمن فی الارض» و «دوزخ برای آن است تا کفار را آنجا فرو آرند، اما شما را بدان ترسانند. ذلک یخوف الله به عباده و رسول (ص) هرگز از آمرزش خواستن امت خویش نیاسود تا این آیت فرود آمد، «و ان ربک لذو مغفره للناس علی ظلمهم» و چون این آیت فرود آمد که «و لسوف یعطیک ربک فترضی»، گفت، «محمد راضی نباشد تا از امت وی در دوزخ یک تن بود».
و چنین آیات بسیار است و اما اخبار آن است که رسول (ص) می گوید، «امت من امتی مرحوم است، عذاب ایشان در دنیا باشد، فتنه و زلزله، و چون روز قیامت آید به دست هریکی کافری بازدهند و گویند این فدای توست از دوزخ».
و گفت، «تب از جوش دوزخ است و نصیب مومن از دوزخ آن است». و انس می گوید که رسول (ص) گفت، «بارخدایا! حساب امت من به من کن تا کسی مسادی ایشان نبیند». گفت، «ایشان امت تواند و بندگان منند و من بر ایشان رحیم ترم. نخواهم که مساوی ایشان کسی بیند، نه تو و نه دیگری». و گفت، (ص) که حیات من خیر شماست اگر زنده باشم شریعت به شما می آموزم و اگر مرده باشم اعمال شما بر من عرضه می کنند. آنچه نیک بود حمد و شکر می کنم. و آنچه بد بواد آمرزش می خواهم.
و یک روز رسول (ص) گفت، «یا کریم العفو!» جبرئیل گفت، «دانی که معنی این چه بود؟ آن که زشتی عفو کند و به نیکویی بدل کند». و گفت، «چون بنده گناه کند و استغفار کند، خدای تعالی گوید: ای فرشتگان نگاه کنید که بنده من گناهی کرد و دانست که وی را خداوندی است که به گناه بگیرد و به استغفار بیامرزد. گواه گرفتم شما را که وی را بیامرزیدم». و گفت، «خدای تعالی می گوید: اگر بنده من گناه کند به پری آسمان، چون استغفار می کند امید می دارد، وی را می آمرزم». و گفت، «اگر بنده به پُری زمین گناه دارد، من به پری زمین برای او رحمت دارم». و گفت، «فرشته گناه بنده ننویسد تا شش ساعت، اگر گناه را استغفار کند اصلا ننویسد و چون توبه نکند و طاعت نکند، فریشته دست راست گوید آن دیگر را که گناه از دیوان وی بیفگن تا من نیز یک حسنت بیفگنم عوض آن. و هر حسنی به ده سیئه بود، نه وی را بماند»، و گفت، «چون بنده گناه کند بر وی نویسند». اعرابیی گفت، «اگر توبه کند؟» گفت، «محو کنند»، گفت، «اگر با سر شود؟» گفت، «بنویسند»، گفت، «اگر توبه کند؟» گفت، «محو کنند»، گفت، «تا کی؟» گفت، «تا استغفار می کند».
خدای تعالی را از آمرزش ملال نگیرد تا بنده را از استغفار ملال نگیرد. و چون قصد نیکی کند فریشته حسنت بنویسد پیش از آن که بکند. اگر بکند به ده بنویسد و آنگاه زیادت همی کند تا به هفتصد. و چون قصد معصیت کند ننویسد. اگر بکند یکی بنویسد و وی را عفو خدای بود.
و مردی رسول (ص) را گفت که من ماه رمضان روزه دارم و بس و پنج نماز کنم و بر این نیفزایم. و خدای را تعالی بر من زکوه و حج نیست که مال ندارم، فردا کجا باشم؟ رسول (ص) بخندید و گفت، «با من باشی اگر دل از دو چیز نگاه داری. از غل و حسد و زبان از دو چیز نگاه داری. غیبت و دروغ. و چشم از دو چیز نگاه داری: به نامحرم نگریدن و به خلق خدای به چشم حقارت نگاه کردن، با من در بهشت به هم باشی براین کف دست خود عزیزت دارم».
و اعرابیی رسول (ص) را گفت که حساب خلق فردا که کند؟ گفت، «خدای تعالی»، گفت، «به خودی خود؟» گفت، «آری»، اعرابی بخندید. رسول (ص) گفت، «ای اعرابی! بخندیدی؟» گفت، «آری کریم چون دست بیابد عفو کند و چون حساب کند مسامحت کند». رسول (ص) گفت، «راست گفت. هیچ کس کریم تر از خدای نیست». پس گفت، «این اعرابی فقیه است».
پس گفت که خدای کعبه را شریف و بزرگ کرده است. اگر بنده ای آن را ویران کند و سنگ از سنگ جدا گرداند و بسوزد، جرم وی بدان درجه نبود که به ولی ای از اولیای خدای استخفاف نماید. اعرابی گفت، «اولیای خدای کیانند؟» گفت، «همه مومنان اولیای ویند، نشنیده ای این آیت «الله ولی الذین آمنوا»؟
گفت، «خدای می گوید: خلق را برای آن آفریده ام تا بر من سود کنند نه تا من بر ایشان سود کنم». و گفت، «خدای تعالی بر خود نبشته است پیش از آن که خلق را بیافرید که رحمت من بر خشم من غلبه دارد». و گفت، «هرکه لااله الاالله بگفت در بهشت شود. و هرکه آخر کلمه وی این بود آتش وی را نبیند. و هرکه بی شرک در آن جهان رود در آتش نشود».
و گفت، «اگر شما گناه نکردید خدای تعالی خلقی دیگر بیافریدی تا گناه کنند تا بر ایشان رحمت کند». و گفت، «خدای تعالی بر بنده رحیم تر از ان است که مادر مشفق بر فرزند» و گفت، «خدای تعالی چندان رحمت اظهار کند که روز قیامت که هرگز در دل نگذشته است تا به جایی که ابلیس گردن برافروزد امید رحمت را» و گفت، «خدای را تعالی صد رحمت است. نود و نه نهاده است قیامت را و یک رحمت بیش اظهار نکرده است در این عالم. همه دلها بدان یک رحمت رحیم است تا رحمت مادر بر فرزند و استور بر بچه هم از آن رحمت است».
و روز قیامت این رحمت بازان نود و نه جمع کنند و بر خلق بگسترند. هر رحمت چند اطباق آسمان و زمین. و در آن روز هیچ کس هلاک نشود مگر آن که اندرز ازل هلاک بود». و گفت، «شفاعت خویش نهاده ام اهل کبایر را از امت خویش. پندارید که برای مطیعان و پرهیزگاران است، بلکه برای آلودگان و مخلطان است».
سعد بن بلال گفت، «دو مرد را از دوزخ بیرون آورند. خدای تعالی گوید آنچه دیدید از فعل خویش دیدید که من ظلم نکنم بر بندگان و بفرماید تا ایشان را به دوزخ برند. یکی شتاب برود و با سلاسل و اغلال و دیگر بازپس می ایستد. هردو را باز آورند و پرسند که چرا چنین کردید؟ آن که شتاب کرده باشد گوید وبال نافرمانی و تقصیر چشیدم اکنون از آن بترسیدم و دیگر گوید گمان نیکو بردم امید داشتم که چون بیرون آوردی باز دوزخ بازنفرستی. پس هر دو را به بهشت فرستند».
و رسول (ص) گفت که منادی روز قیامت ندا کند که یا امت محمد! من حق خویش را در کار شما کردم و حقوق شما بر یکدیگر بماند. در کار یکدیگر کنید و همه به بهشت شوید». و گفت، «یکی را از امت من حاضر کنند روز قیامت بر سر خلایق و نود و نه سجل هریکی چندان که چشم بکشد، همه گناهان بر وی عرضه کنند و گویند از این همه هیچ انکار می کنی؟ فریشتگان از نوشتن اینها هیچ ظلم کرده اند؟ گوید: نه یارب. بازگویند: هیچ عذر داری؟ گوید: نه یارب. و دل بر دوزخ نهد، خدای تعالی گوید: تو را نزد من حسنتی هست بر تو ظلم نکنم. پس رقعتی بیاورند و بر آن نوشته: «اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله»، بنده گوید این رقعت با این سجلات کجا کفارت کند؟ گوید بر تو ظلم نکنند. آن همه سجلات در یک کفه نهند و آن رقعه در آن دیگر. رقعه همه را از جای برگیرد و از همه گران تر آید که هیچ در مقابله توحید خدای تعالی نیاید».
و گفت، «خدای تعالی فریشتگان را فرماید که هرکه در دل وی یک مثقال خیر است از دوزخ بیرون آرید. بیرون آورند خلق بسیار را. پس گویند که هیچ کس نماند. پس گوید: هرکه را در دل مثقال یک ذره خیر است از دوزخ بیرون آرید. بیرون آورند و گویند هیچ کس نماند که یک ذره خیر داشته است. گویند شفاعت پیغامبران و شفاعت مومنان همه برسید و اجابت کرده شد. نماند مگر رحمت ارحم الراحمین. یک قبضه از دوزخ فراگیرد و قومی را بیرون آورد که هرگز هیچ خیر نکرده باشند به قدر یک ذره و همچون انگشت شده. ایشان را در جویی افکند از جویهای بهشت که آن را نهر الحیوه خوانند. از آنجا بیرون آیند و پاک و روشن چنان که سبزه از میان سیلاب بیرون آید. هم چون مروارید روشن مهره ها در گردن که اهل بهشت همه بشناسند و گویند اینها آزاد کردگان حق تعالی اند که هرگز هیچ خیر نکرده اند. پس گویند در بهشت شوید و هرچیز که بیند شماراست. گویند بارخدایا ما را آن دادی که هیچ کس را ندادی در عالم. گوید شما را نزدیک من از این بزرگتر هست. گویند چه باشد از این بزرگتر؟ گوید رضای من که از شما خشنود باشم که هرگز ناخشنود نشوم».
و این خبر در صحیح بخاری و مسلم است. و عمرو بن حیزم گوید که سه روز رسول (ص) غایب می بود که جز به نماز فریضه بیرون نیامدی. چون روز چهارم بود بیرون آمد و گفت، «خدای تعالی مرا وعده داد که هفتاد هزار از امت تو بی حساب بیامرزم و در بهشت شوند. و من در این سه روز زیادت خواستم. خدای تعالی را کریم و بزرگوار یافتم به هر یکی از این هفتاد هزار دیگر داد مرا. گفتم: بارخدایا! امت من چندین باشند؟ گفت این عدد تمام کنم از جمله اعراب.
و روایت کرده اند که کودکی را در بعضی از غزوات اسیر گرفته بودند و در من یزید نهاده در روزی گرم بغایت. زنی را از خیمه چشم بر وی افتاد، می دوید و اهل آن خیمه از پس وی می دویدند تا کودک را بگرفت و به سینه خویش بازنهاد و خویشتن را سایه بان وی کرد تا گرما به کودک نرسد و می گفت این پسر من است. مردمان بگریستند که این بدیدند و دست از کارها بداشتند از عظیمی شفقت وی. پس دل رسول (ص) آنجا فرا رسید و قصه با وی بگفتند و شاد شد از رحیم دلی ایشان و از گریستن ایشان برای کودک. و گفت، «عجب آمد شما را از شفقت و رحمت این زن؟» گفتند، «آری»، گفت، «حق تعالی بر همگنان شما رحیم تر است از آن که این زن بر پسر خویش». و مسلمانان از آنجا پراکنده شدند به شادی تمام که مثل آن نبوده بود.
و ابراهیم بن ادهم رحمهم الله گفت، «شبی در طواف خالی بماندم و باران می آمد. گفتم بارخدایا! مرا از گناه نگاه دار تا هیچ معصیت نکنم. آوازی شنیدم از خانه کعبه که تو عصمت می خواهی و همه بندگان همین می خواهند، اگر همه را از گناه نگاه دارم فضل و رحمت خویش بر که آشکارا کنم؟»
و بدان که چنین اخبار بسیار است و کسی که خوف بر وی غالب بود این شفای وی است. و کسی که غفلت بر وی غالب بود باید که بداند با این همه اخبار که معلوم است که بعضی از مومنان در دوزخ خواهند شد و بازپسین کس آن بود که پس از هفت هزار سال بیرون آید و اگر همه یک کس بیش، در دوزخ نخواهد شد، چون در حق هر کسی ممکن است که آن وی باشد، باید که راه حزم و احتیاط گیرد و آنچه بتواند کرد از جهد بکند تا وی آن کس نباشد که اگر همه لذات دنیا بباید گذاشت تا یک شب در دوزخ نباید بود جای آن باشد تا به هفت هزار سال چه رسد.
و در جمله باید که خوف و رجا معتدل بود، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «اگر منادی کنند که هیچ کس در بهشت نخواهد شد مگر یک کس، گمان برم که آن من باشم و اگر گویند که هیچ کس در دوزخ نخواهد شد مگر یک کس، ترسم که آن من باشم».
و این رحمت با حیوانات همه بکرده است، تا بر زنبوری چندان لطافت صنع است در تناسب شکل وی و در نیکویی نقش وی و در هدایت که وی را داده است تا خانه خویش بنا کند و عسل در وی جمع آورد و طاعت پادشاه خویش چون دارد و پادشاه سیاست چون کند. هرکه در چنین عجایب در ظاهر و باطن خویش و در همه آفرینش تامل کند داند که رحمت عظیم تر از آن است که نومیدی را جای بود و یا باید که خوف غالب بود، بلکه باید که خوف و رجا برابر بود، پس اگر رجا غالب باشد جای آن هست و باز لطف و رحمت حق تعالی در آفرینش نهایت ندارد.
تا یکی از بزرگان می گوید، «هیچ آیت در قرآن امیدوارتر از آیت مداینت نیست که حق تعالی درازترین آیتی در قرآن فرو فرستاده است تا مال چون نگاه دارند و چگونه با وام دهند که ضایع نشود. چگونه ممکن گردد با چنین عنایتی از آمرزش ما قاصر بود تا همه به دوزخ رویم؟ این یک علاج بود حاصل کردن رجا را. و سخت عظیم و بی نهایت است و هر کسی بدین درجه نرسد.
سبب دوم تامل است در آیات و اخبار رجا که آن نیز از حد بیرون است چنان که در قرآن است که همی گوید، «هیچ کس از رحمت من نومید مشوید لاتقنطوا من رحمه الله» فرشتگان آمرزش می خواهند «یستغفرون لمن فی الارض» و «دوزخ برای آن است تا کفار را آنجا فرو آرند، اما شما را بدان ترسانند. ذلک یخوف الله به عباده و رسول (ص) هرگز از آمرزش خواستن امت خویش نیاسود تا این آیت فرود آمد، «و ان ربک لذو مغفره للناس علی ظلمهم» و چون این آیت فرود آمد که «و لسوف یعطیک ربک فترضی»، گفت، «محمد راضی نباشد تا از امت وی در دوزخ یک تن بود».
و چنین آیات بسیار است و اما اخبار آن است که رسول (ص) می گوید، «امت من امتی مرحوم است، عذاب ایشان در دنیا باشد، فتنه و زلزله، و چون روز قیامت آید به دست هریکی کافری بازدهند و گویند این فدای توست از دوزخ».
و گفت، «تب از جوش دوزخ است و نصیب مومن از دوزخ آن است». و انس می گوید که رسول (ص) گفت، «بارخدایا! حساب امت من به من کن تا کسی مسادی ایشان نبیند». گفت، «ایشان امت تواند و بندگان منند و من بر ایشان رحیم ترم. نخواهم که مساوی ایشان کسی بیند، نه تو و نه دیگری». و گفت، (ص) که حیات من خیر شماست اگر زنده باشم شریعت به شما می آموزم و اگر مرده باشم اعمال شما بر من عرضه می کنند. آنچه نیک بود حمد و شکر می کنم. و آنچه بد بواد آمرزش می خواهم.
و یک روز رسول (ص) گفت، «یا کریم العفو!» جبرئیل گفت، «دانی که معنی این چه بود؟ آن که زشتی عفو کند و به نیکویی بدل کند». و گفت، «چون بنده گناه کند و استغفار کند، خدای تعالی گوید: ای فرشتگان نگاه کنید که بنده من گناهی کرد و دانست که وی را خداوندی است که به گناه بگیرد و به استغفار بیامرزد. گواه گرفتم شما را که وی را بیامرزیدم». و گفت، «خدای تعالی می گوید: اگر بنده من گناه کند به پری آسمان، چون استغفار می کند امید می دارد، وی را می آمرزم». و گفت، «اگر بنده به پُری زمین گناه دارد، من به پری زمین برای او رحمت دارم». و گفت، «فرشته گناه بنده ننویسد تا شش ساعت، اگر گناه را استغفار کند اصلا ننویسد و چون توبه نکند و طاعت نکند، فریشته دست راست گوید آن دیگر را که گناه از دیوان وی بیفگن تا من نیز یک حسنت بیفگنم عوض آن. و هر حسنی به ده سیئه بود، نه وی را بماند»، و گفت، «چون بنده گناه کند بر وی نویسند». اعرابیی گفت، «اگر توبه کند؟» گفت، «محو کنند»، گفت، «اگر با سر شود؟» گفت، «بنویسند»، گفت، «اگر توبه کند؟» گفت، «محو کنند»، گفت، «تا کی؟» گفت، «تا استغفار می کند».
خدای تعالی را از آمرزش ملال نگیرد تا بنده را از استغفار ملال نگیرد. و چون قصد نیکی کند فریشته حسنت بنویسد پیش از آن که بکند. اگر بکند به ده بنویسد و آنگاه زیادت همی کند تا به هفتصد. و چون قصد معصیت کند ننویسد. اگر بکند یکی بنویسد و وی را عفو خدای بود.
و مردی رسول (ص) را گفت که من ماه رمضان روزه دارم و بس و پنج نماز کنم و بر این نیفزایم. و خدای را تعالی بر من زکوه و حج نیست که مال ندارم، فردا کجا باشم؟ رسول (ص) بخندید و گفت، «با من باشی اگر دل از دو چیز نگاه داری. از غل و حسد و زبان از دو چیز نگاه داری. غیبت و دروغ. و چشم از دو چیز نگاه داری: به نامحرم نگریدن و به خلق خدای به چشم حقارت نگاه کردن، با من در بهشت به هم باشی براین کف دست خود عزیزت دارم».
و اعرابیی رسول (ص) را گفت که حساب خلق فردا که کند؟ گفت، «خدای تعالی»، گفت، «به خودی خود؟» گفت، «آری»، اعرابی بخندید. رسول (ص) گفت، «ای اعرابی! بخندیدی؟» گفت، «آری کریم چون دست بیابد عفو کند و چون حساب کند مسامحت کند». رسول (ص) گفت، «راست گفت. هیچ کس کریم تر از خدای نیست». پس گفت، «این اعرابی فقیه است».
پس گفت که خدای کعبه را شریف و بزرگ کرده است. اگر بنده ای آن را ویران کند و سنگ از سنگ جدا گرداند و بسوزد، جرم وی بدان درجه نبود که به ولی ای از اولیای خدای استخفاف نماید. اعرابی گفت، «اولیای خدای کیانند؟» گفت، «همه مومنان اولیای ویند، نشنیده ای این آیت «الله ولی الذین آمنوا»؟
گفت، «خدای می گوید: خلق را برای آن آفریده ام تا بر من سود کنند نه تا من بر ایشان سود کنم». و گفت، «خدای تعالی بر خود نبشته است پیش از آن که خلق را بیافرید که رحمت من بر خشم من غلبه دارد». و گفت، «هرکه لااله الاالله بگفت در بهشت شود. و هرکه آخر کلمه وی این بود آتش وی را نبیند. و هرکه بی شرک در آن جهان رود در آتش نشود».
و گفت، «اگر شما گناه نکردید خدای تعالی خلقی دیگر بیافریدی تا گناه کنند تا بر ایشان رحمت کند». و گفت، «خدای تعالی بر بنده رحیم تر از ان است که مادر مشفق بر فرزند» و گفت، «خدای تعالی چندان رحمت اظهار کند که روز قیامت که هرگز در دل نگذشته است تا به جایی که ابلیس گردن برافروزد امید رحمت را» و گفت، «خدای را تعالی صد رحمت است. نود و نه نهاده است قیامت را و یک رحمت بیش اظهار نکرده است در این عالم. همه دلها بدان یک رحمت رحیم است تا رحمت مادر بر فرزند و استور بر بچه هم از آن رحمت است».
و روز قیامت این رحمت بازان نود و نه جمع کنند و بر خلق بگسترند. هر رحمت چند اطباق آسمان و زمین. و در آن روز هیچ کس هلاک نشود مگر آن که اندرز ازل هلاک بود». و گفت، «شفاعت خویش نهاده ام اهل کبایر را از امت خویش. پندارید که برای مطیعان و پرهیزگاران است، بلکه برای آلودگان و مخلطان است».
سعد بن بلال گفت، «دو مرد را از دوزخ بیرون آورند. خدای تعالی گوید آنچه دیدید از فعل خویش دیدید که من ظلم نکنم بر بندگان و بفرماید تا ایشان را به دوزخ برند. یکی شتاب برود و با سلاسل و اغلال و دیگر بازپس می ایستد. هردو را باز آورند و پرسند که چرا چنین کردید؟ آن که شتاب کرده باشد گوید وبال نافرمانی و تقصیر چشیدم اکنون از آن بترسیدم و دیگر گوید گمان نیکو بردم امید داشتم که چون بیرون آوردی باز دوزخ بازنفرستی. پس هر دو را به بهشت فرستند».
و رسول (ص) گفت که منادی روز قیامت ندا کند که یا امت محمد! من حق خویش را در کار شما کردم و حقوق شما بر یکدیگر بماند. در کار یکدیگر کنید و همه به بهشت شوید». و گفت، «یکی را از امت من حاضر کنند روز قیامت بر سر خلایق و نود و نه سجل هریکی چندان که چشم بکشد، همه گناهان بر وی عرضه کنند و گویند از این همه هیچ انکار می کنی؟ فریشتگان از نوشتن اینها هیچ ظلم کرده اند؟ گوید: نه یارب. بازگویند: هیچ عذر داری؟ گوید: نه یارب. و دل بر دوزخ نهد، خدای تعالی گوید: تو را نزد من حسنتی هست بر تو ظلم نکنم. پس رقعتی بیاورند و بر آن نوشته: «اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله»، بنده گوید این رقعت با این سجلات کجا کفارت کند؟ گوید بر تو ظلم نکنند. آن همه سجلات در یک کفه نهند و آن رقعه در آن دیگر. رقعه همه را از جای برگیرد و از همه گران تر آید که هیچ در مقابله توحید خدای تعالی نیاید».
و گفت، «خدای تعالی فریشتگان را فرماید که هرکه در دل وی یک مثقال خیر است از دوزخ بیرون آرید. بیرون آورند خلق بسیار را. پس گویند که هیچ کس نماند. پس گوید: هرکه را در دل مثقال یک ذره خیر است از دوزخ بیرون آرید. بیرون آورند و گویند هیچ کس نماند که یک ذره خیر داشته است. گویند شفاعت پیغامبران و شفاعت مومنان همه برسید و اجابت کرده شد. نماند مگر رحمت ارحم الراحمین. یک قبضه از دوزخ فراگیرد و قومی را بیرون آورد که هرگز هیچ خیر نکرده باشند به قدر یک ذره و همچون انگشت شده. ایشان را در جویی افکند از جویهای بهشت که آن را نهر الحیوه خوانند. از آنجا بیرون آیند و پاک و روشن چنان که سبزه از میان سیلاب بیرون آید. هم چون مروارید روشن مهره ها در گردن که اهل بهشت همه بشناسند و گویند اینها آزاد کردگان حق تعالی اند که هرگز هیچ خیر نکرده اند. پس گویند در بهشت شوید و هرچیز که بیند شماراست. گویند بارخدایا ما را آن دادی که هیچ کس را ندادی در عالم. گوید شما را نزدیک من از این بزرگتر هست. گویند چه باشد از این بزرگتر؟ گوید رضای من که از شما خشنود باشم که هرگز ناخشنود نشوم».
و این خبر در صحیح بخاری و مسلم است. و عمرو بن حیزم گوید که سه روز رسول (ص) غایب می بود که جز به نماز فریضه بیرون نیامدی. چون روز چهارم بود بیرون آمد و گفت، «خدای تعالی مرا وعده داد که هفتاد هزار از امت تو بی حساب بیامرزم و در بهشت شوند. و من در این سه روز زیادت خواستم. خدای تعالی را کریم و بزرگوار یافتم به هر یکی از این هفتاد هزار دیگر داد مرا. گفتم: بارخدایا! امت من چندین باشند؟ گفت این عدد تمام کنم از جمله اعراب.
و روایت کرده اند که کودکی را در بعضی از غزوات اسیر گرفته بودند و در من یزید نهاده در روزی گرم بغایت. زنی را از خیمه چشم بر وی افتاد، می دوید و اهل آن خیمه از پس وی می دویدند تا کودک را بگرفت و به سینه خویش بازنهاد و خویشتن را سایه بان وی کرد تا گرما به کودک نرسد و می گفت این پسر من است. مردمان بگریستند که این بدیدند و دست از کارها بداشتند از عظیمی شفقت وی. پس دل رسول (ص) آنجا فرا رسید و قصه با وی بگفتند و شاد شد از رحیم دلی ایشان و از گریستن ایشان برای کودک. و گفت، «عجب آمد شما را از شفقت و رحمت این زن؟» گفتند، «آری»، گفت، «حق تعالی بر همگنان شما رحیم تر است از آن که این زن بر پسر خویش». و مسلمانان از آنجا پراکنده شدند به شادی تمام که مثل آن نبوده بود.
و ابراهیم بن ادهم رحمهم الله گفت، «شبی در طواف خالی بماندم و باران می آمد. گفتم بارخدایا! مرا از گناه نگاه دار تا هیچ معصیت نکنم. آوازی شنیدم از خانه کعبه که تو عصمت می خواهی و همه بندگان همین می خواهند، اگر همه را از گناه نگاه دارم فضل و رحمت خویش بر که آشکارا کنم؟»
و بدان که چنین اخبار بسیار است و کسی که خوف بر وی غالب بود این شفای وی است. و کسی که غفلت بر وی غالب بود باید که بداند با این همه اخبار که معلوم است که بعضی از مومنان در دوزخ خواهند شد و بازپسین کس آن بود که پس از هفت هزار سال بیرون آید و اگر همه یک کس بیش، در دوزخ نخواهد شد، چون در حق هر کسی ممکن است که آن وی باشد، باید که راه حزم و احتیاط گیرد و آنچه بتواند کرد از جهد بکند تا وی آن کس نباشد که اگر همه لذات دنیا بباید گذاشت تا یک شب در دوزخ نباید بود جای آن باشد تا به هفت هزار سال چه رسد.
و در جمله باید که خوف و رجا معتدل بود، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «اگر منادی کنند که هیچ کس در بهشت نخواهد شد مگر یک کس، گمان برم که آن من باشم و اگر گویند که هیچ کس در دوزخ نخواهد شد مگر یک کس، ترسم که آن من باشم».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۷ - حقیقت نیت
بدان که از آدمی هیچ حرکت به وجود نیاید تا سه حاجت در پیش نباشد: علم و ارادت یعنی دانش و خواست و توانایی. مثلا چون طعامی بیند نخورد و چون بدید اگر بایست و خواست هم نبود آن هم نخورد. اگر خواست بود چون دست مفلوج بود که کار نکند نخورد که قدرت ندارد. پس این سه حاجت در پیش همه حرکات می رود، لکن حرکت تبع قدرت است، و قدرت تبع خواست و ارادت است که بایست قدرت را به کار دارد، و بایست تبع علم نیست که بسیار چیز بیند و نخواهد، لکن بی علم خواستن نیز صورت نبندد که چیزی که نداند چون خواهد؟
و نیت از این هرسه عبارت از خواست است نه از قدرت و علم. و خواست آن است که وی را برپای انگیزد و در کار دارد. گاه بود که یکی بود و گاه بود که دو غرض در یک چیز فراهم آید، اما آن که یکی بود آن را خالص گویند. و مثل این آن بود که کسی نشسته بود. شیری قصد وی کند. برخیزد و برود. غرض و نیت وی یک چیز بیش نیست و آن گریختن است.
و همچنین کسی از در آید محتشم، وی را بر پای خیزد و هیچ غرض دیگر نیست الا اکرام وی. این خالص بود. اما آن که غرض دو باشد از سه نوع بود: یکی آن که هر غرضی چنان بود که اگر تنها بودی فراکار داشتی، چنان که خویشاوندی درویش درمی خواهد بدهد برای خویشاوندی و درویشی و از دل خویش داند که اگر درویش نبودی هم بدادی و اگر درویش بودی و خویشاوند نبودی هم بدادی. این دو غرض بود در نیت به شرکت.
دیگر نوع آن که داند که اگر خویشاوند بودی نه درویش یا درویش بودی نه خویشاوند ندادی، لکن چون این هردو فراهم آمد وی را فرادادن داشت، و مثل اول چنان بود که دو تن سنگی برگیرند و هریکی تنها خود بر آن قادر بود و مثل این دیگر چنان بود که دو ضعیف بیاوری با یکدیگر سنگی برگیرند که هریکی از آن عاجز باشند. سیم نوع آن که یک غرض ضعیف بود و فرکار ندارد و یکی قوی چنان که تنها به کار دارد، لکن به سبب آن یکی کار آسانتر باشد، چنان که کسی به شب نماز کند تنها، ولکن چون قومی حاضر آیند بر وی آسان تر بود و به نشاط تر باشد، اما برای نظر ایشان نماز نکند. اگر امید ثواب نیستی. و مثل این چنان بود که مردی قوی سنگی برتواند گرفت، لکن ضعیفی با وی نیز یاری دهد تا آسان تر شود. این هر یکی حکمی دیگر دارد چنان که در اخلاص گفته آید. و مقصود آن است که بدانی که معنی نیت غرض باعث و محرک باشد و این گاه خالص بود و گاه آمیخته.
و نیت از این هرسه عبارت از خواست است نه از قدرت و علم. و خواست آن است که وی را برپای انگیزد و در کار دارد. گاه بود که یکی بود و گاه بود که دو غرض در یک چیز فراهم آید، اما آن که یکی بود آن را خالص گویند. و مثل این آن بود که کسی نشسته بود. شیری قصد وی کند. برخیزد و برود. غرض و نیت وی یک چیز بیش نیست و آن گریختن است.
و همچنین کسی از در آید محتشم، وی را بر پای خیزد و هیچ غرض دیگر نیست الا اکرام وی. این خالص بود. اما آن که غرض دو باشد از سه نوع بود: یکی آن که هر غرضی چنان بود که اگر تنها بودی فراکار داشتی، چنان که خویشاوندی درویش درمی خواهد بدهد برای خویشاوندی و درویشی و از دل خویش داند که اگر درویش نبودی هم بدادی و اگر درویش بودی و خویشاوند نبودی هم بدادی. این دو غرض بود در نیت به شرکت.
دیگر نوع آن که داند که اگر خویشاوند بودی نه درویش یا درویش بودی نه خویشاوند ندادی، لکن چون این هردو فراهم آمد وی را فرادادن داشت، و مثل اول چنان بود که دو تن سنگی برگیرند و هریکی تنها خود بر آن قادر بود و مثل این دیگر چنان بود که دو ضعیف بیاوری با یکدیگر سنگی برگیرند که هریکی از آن عاجز باشند. سیم نوع آن که یک غرض ضعیف بود و فرکار ندارد و یکی قوی چنان که تنها به کار دارد، لکن به سبب آن یکی کار آسانتر باشد، چنان که کسی به شب نماز کند تنها، ولکن چون قومی حاضر آیند بر وی آسان تر بود و به نشاط تر باشد، اما برای نظر ایشان نماز نکند. اگر امید ثواب نیستی. و مثل این چنان بود که مردی قوی سنگی برتواند گرفت، لکن ضعیفی با وی نیز یاری دهد تا آسان تر شود. این هر یکی حکمی دیگر دارد چنان که در اخلاص گفته آید. و مقصود آن است که بدانی که معنی نیت غرض باعث و محرک باشد و این گاه خالص بود و گاه آمیخته.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۰ - فصل (ادخار برای چه کسانی اولی تر است)
بدان که اگر کسی چنان بود که ادخار نکند دل وی مضطرب خواهد شد و چشم بر خلق خواهد داشت، وی را ادخار اولی تر. بلکه اگر چنان بود که دل وی آرام نگیرد و به ذکر و فکر مشغول نشود، مگر که ضیاعی دارد که کفایت وی درآید، وی را این اولیتر که به قدر کفایت ضیاع دارد که مقصود از این همه دل است تا به ذکر خدای تعالی مستغرق شود. و بعضی از دلها چنان است که بودن مال وی را مشغول دارد و در درویشی شاکر بود، این شریف بود، و بعضی آن که بی قدر کفایت شاکر نبود، این کس را ضیاع اولیتر، اما آن که بی زیادتی و تحمل شاکر نباشد، این دل نه از جمله دلهای اهل دین است، این خود در حساب نیاید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۰ - پیدا کردن اسباب دوستی
بدان که اسباب دوستی پنج است:
سبب اول آن است که آدمی خود را دوست دارد و بقای خود دوست دارد و هلاک خود دشمن دارد، اگرچه عدمی باشد بی الم و رنج، چرا دوست ندارد؟ و چون علت دوستی موافقت طبع است، چه چیز بود وی را موافق تر و سازگارتر از هستی وی و دوام هستی وی و کمال صفات وی؟ و چه بود مخالف تر و ناسازگارتر از نیستی وی و نیستی صفات کمال وی؟ بدین سبب نیز فرزند را دوست دارد که بقای وی هم چون بقای خود داند چون از بقای خود عاجز است آنچه به بقای وی ماند به وجهی آن را نیز دوست دارد و به حقیقت خود را دوست می دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات وی و اقارب را دوست دارد و نیز مال را دوست دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات و ایشان را بال و پر خویش داند و خود را به ایشان کامل شناسد.
سبب دوم نیکوکاری است. که هر که با وی نیکویی کرده باشد وی را دوست دارد به طبع. و از این گفته اند، «الانسان عبید الاحسان» و رسول(ص) گفت، «یا رب! هیچ فاجر را بر من دست مده تا با من نیکویی کند که آنگاه دل من وی را دوست گیرد». و به حقیقت این نیز باز آن آید که خود را دوست داشته باشد که احسان آن بود که کاری کند که سبب بقای وی بود یا سبب کمال صفات وی بود، ولکن آدمی تندرستی دوست دارد نه به علتی و طبیب را دوست دارد به علت تندرستی و برای آن. هم چنین خویشتن را دوست دارد نه به علتی و کسی را که با وی نیکویی کند دوست دارد برای نیکویی کردن.
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگر چه با وی نیکویی نکرده باشد، چه اگر کسی بشنود که در مغرب پادشاهی نیکوکار است و عالم و عادل و همه خلق از وی به راحتند، طبع به وی میل گیرد، اگر چه داند هرگز به مغرب نخواهد رسید و احسان وی نخواهد دید.
سبب چهارم آن که کسی را دوست دارد که نیکو بود. نه برای چیزی که از وی حاصل کند، ولکن برای ذات وی و نیکویی وی. که جمال خود محبوب است به طبع در نفس خویش. و روا بود که کسی صورت نیکو دوست دارد. نه برای شهوت چنان که سبزه و آب روان دوست دارد نه برای آن که بخورد، ولکن چشم را خود جمال وی لذتی بود و جمال و حسن محبوب است. و اگر جمال حق تعالی معلوم شود درست شود که وی را دوست توان داشت و معنی جمال پس از این گفته آید که چیست.
سبب پنجم در دوستی مناسبت است میان دو طبع. که کس بود که طبع وی با دیگری موافق بود و وی را دوست دارد نه از نیکویی. و این مناسبت گاه بود که ظاهر بود، چنان که کودک بود و بازاری را به بازاری و عالم را به عالم و هر کسی را با جنس خویش. و گاه بود که پوشیده در اصل فطرت و در اسباب سماوی که در وقت ولادت مستولی باشد مناسبتی افتاده باشد که کس راه بدان نبرد، چنان که رسول(ص) گفت و از آن عبارت کرد که، «الارواح جنود مجند، فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف. یعنی که ارواح را با یکدیگر آشنایی باشد وبیگانگی باشد، چون در اصل آشنایی افتاده باشد که با یکدیگر الفت گیرند. و این آشنایی عبارت از آن مناسبت است که گفته آمد که راه به تفصیل آن نتوان برد.
سبب اول آن است که آدمی خود را دوست دارد و بقای خود دوست دارد و هلاک خود دشمن دارد، اگرچه عدمی باشد بی الم و رنج، چرا دوست ندارد؟ و چون علت دوستی موافقت طبع است، چه چیز بود وی را موافق تر و سازگارتر از هستی وی و دوام هستی وی و کمال صفات وی؟ و چه بود مخالف تر و ناسازگارتر از نیستی وی و نیستی صفات کمال وی؟ بدین سبب نیز فرزند را دوست دارد که بقای وی هم چون بقای خود داند چون از بقای خود عاجز است آنچه به بقای وی ماند به وجهی آن را نیز دوست دارد و به حقیقت خود را دوست می دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات وی و اقارب را دوست دارد و نیز مال را دوست دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات و ایشان را بال و پر خویش داند و خود را به ایشان کامل شناسد.
سبب دوم نیکوکاری است. که هر که با وی نیکویی کرده باشد وی را دوست دارد به طبع. و از این گفته اند، «الانسان عبید الاحسان» و رسول(ص) گفت، «یا رب! هیچ فاجر را بر من دست مده تا با من نیکویی کند که آنگاه دل من وی را دوست گیرد». و به حقیقت این نیز باز آن آید که خود را دوست داشته باشد که احسان آن بود که کاری کند که سبب بقای وی بود یا سبب کمال صفات وی بود، ولکن آدمی تندرستی دوست دارد نه به علتی و طبیب را دوست دارد به علت تندرستی و برای آن. هم چنین خویشتن را دوست دارد نه به علتی و کسی را که با وی نیکویی کند دوست دارد برای نیکویی کردن.
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگر چه با وی نیکویی نکرده باشد، چه اگر کسی بشنود که در مغرب پادشاهی نیکوکار است و عالم و عادل و همه خلق از وی به راحتند، طبع به وی میل گیرد، اگر چه داند هرگز به مغرب نخواهد رسید و احسان وی نخواهد دید.
سبب چهارم آن که کسی را دوست دارد که نیکو بود. نه برای چیزی که از وی حاصل کند، ولکن برای ذات وی و نیکویی وی. که جمال خود محبوب است به طبع در نفس خویش. و روا بود که کسی صورت نیکو دوست دارد. نه برای شهوت چنان که سبزه و آب روان دوست دارد نه برای آن که بخورد، ولکن چشم را خود جمال وی لذتی بود و جمال و حسن محبوب است. و اگر جمال حق تعالی معلوم شود درست شود که وی را دوست توان داشت و معنی جمال پس از این گفته آید که چیست.
سبب پنجم در دوستی مناسبت است میان دو طبع. که کس بود که طبع وی با دیگری موافق بود و وی را دوست دارد نه از نیکویی. و این مناسبت گاه بود که ظاهر بود، چنان که کودک بود و بازاری را به بازاری و عالم را به عالم و هر کسی را با جنس خویش. و گاه بود که پوشیده در اصل فطرت و در اسباب سماوی که در وقت ولادت مستولی باشد مناسبتی افتاده باشد که کس راه بدان نبرد، چنان که رسول(ص) گفت و از آن عبارت کرد که، «الارواح جنود مجند، فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف. یعنی که ارواح را با یکدیگر آشنایی باشد وبیگانگی باشد، چون در اصل آشنایی افتاده باشد که با یکدیگر الفت گیرند. و این آشنایی عبارت از آن مناسبت است که گفته آمد که راه به تفصیل آن نتوان برد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۴ - اصل اول
بدان که در آدمی قوتها نهاده اند و هریکی را برای کاری آفریده اند و مقتضی طبع که وی را اندر آن لذت وی است. و لذت وی در مقتضی طبع وی است، چنان که قوت خشم را برای غلبه و انتقام آفریده است و لذتی وی در آن است. و قوت سمع و بصر و دیگر را بدین قیاس کن که این هر یکی لذتی دارد. و این لذات مختلف اند که لذت مباشرت مخالف لذت خشم راندن است و نیز تفاوت است در قوت، که بعضی قوی تر است که لذت چشم از صورتهای نیکو غالب تر است از لذت بینی از بویهای خوش.
و در دل آدمی قوتی آفریده اند که آن را عقل گویند و نور گویند و آن را برای معرفت و علم چیزها آفریده اند که در خیال و حس نیاید و طبع وی نیز آن است و لذت وی در آن است. تا بدان بداند که این عالم آفریده است و وی را به مدبری حکیم و قادر حاجت است و همیشه به او قایم است. و همچنین صفات صانع و حکمت وی در آفرینش بداند. و این همه در حس و خیال نیاید، بلکه صنعتهای باریک بدین قوت بداند و استنباط کند، چون نهادن اصل سخن و نهادن کتابت و نهادن هندسه و علمای دیگر باریک. وی را در این همه لذت بود. تا اگر بر وی ثنا کنند به علم چیزی اندک و حقیر، شاد شود و اگر گویند نداند، رنجور شود که علم کمال خود شناسد.
بلکه اگر بر سر شطرنج بنشیند وی را گویند که تعلیم مکن و با وی شرطها بسیار برود، طاقت آن ندارند، که از شادی و لذت آن مقدار علم خسیس بی طاقت بود و خواهد که بدان تفاخر کند و چگونه علم خوش نباشد و بدان تفاخر نکند؟
و علم صفت حق تعالی است. و چه چیز باید نزدیک آدمی خوشتر از کمال وی؟ و چه کمال بود عظیم تر از کمالی که به صفت حق تعالی حاصل آید؟ پس بدین اصل بدانستی که در جمله دل را از معرفت لذتی است که چشم را و تن را در آن نصیب نباشد.
و در دل آدمی قوتی آفریده اند که آن را عقل گویند و نور گویند و آن را برای معرفت و علم چیزها آفریده اند که در خیال و حس نیاید و طبع وی نیز آن است و لذت وی در آن است. تا بدان بداند که این عالم آفریده است و وی را به مدبری حکیم و قادر حاجت است و همیشه به او قایم است. و همچنین صفات صانع و حکمت وی در آفرینش بداند. و این همه در حس و خیال نیاید، بلکه صنعتهای باریک بدین قوت بداند و استنباط کند، چون نهادن اصل سخن و نهادن کتابت و نهادن هندسه و علمای دیگر باریک. وی را در این همه لذت بود. تا اگر بر وی ثنا کنند به علم چیزی اندک و حقیر، شاد شود و اگر گویند نداند، رنجور شود که علم کمال خود شناسد.
بلکه اگر بر سر شطرنج بنشیند وی را گویند که تعلیم مکن و با وی شرطها بسیار برود، طاقت آن ندارند، که از شادی و لذت آن مقدار علم خسیس بی طاقت بود و خواهد که بدان تفاخر کند و چگونه علم خوش نباشد و بدان تفاخر نکند؟
و علم صفت حق تعالی است. و چه چیز باید نزدیک آدمی خوشتر از کمال وی؟ و چه کمال بود عظیم تر از کمالی که به صفت حق تعالی حاصل آید؟ پس بدین اصل بدانستی که در جمله دل را از معرفت لذتی است که چشم را و تن را در آن نصیب نباشد.