عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - میزبانی
به میزبانی نزدیک آن جگر بندم
نوید دادم و آوازه ای درافکندم
حرام خواهد بودن کنون نوید مرا
هنوز ساختنی مانده کارکی چندم
خدو . . . وایه و . . . ایر چو سنگ و جامه خواب
شداست ساخته باقی بر او چه پیوندم
بتنگدستی به زین کجا توانم ساخت
مگر بسازد تدبیر این خداوندم
چه مایه ابله و دیوانه غرزنم که چنین
بتنگدستی دل در فضول می بندم
چو من بدیوی و دیوانگی یگانه بوم
خرد بنزد من آید ازو نه بپسندم
ز حال من چو خداوندگار میداند
که نیک مفلس و قلاش پیشه و رندم
ز میزبانی من ساخته کند پنجی
وگر نه چاره خود را زخود فرو بندم
بپنج چیز بر او صلح کردم و نخوهم
تکلف ششمین گر دهد بسوگندم
ز نان و گوشت و سیکی و هم ز مطرب و ثقل
زیادتی نخوهم ور خوهم خردمندم
نوید دادم و آوازه ای درافکندم
حرام خواهد بودن کنون نوید مرا
هنوز ساختنی مانده کارکی چندم
خدو . . . وایه و . . . ایر چو سنگ و جامه خواب
شداست ساخته باقی بر او چه پیوندم
بتنگدستی به زین کجا توانم ساخت
مگر بسازد تدبیر این خداوندم
چه مایه ابله و دیوانه غرزنم که چنین
بتنگدستی دل در فضول می بندم
چو من بدیوی و دیوانگی یگانه بوم
خرد بنزد من آید ازو نه بپسندم
ز حال من چو خداوندگار میداند
که نیک مفلس و قلاش پیشه و رندم
ز میزبانی من ساخته کند پنجی
وگر نه چاره خود را زخود فرو بندم
بپنج چیز بر او صلح کردم و نخوهم
تکلف ششمین گر دهد بسوگندم
ز نان و گوشت و سیکی و هم ز مطرب و ثقل
زیادتی نخوهم ور خوهم خردمندم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۹ - در موعظت و نصیحت و ترهیب از دنیا و ترغیب به آخرت گوید
مدبری که به فرمان او است جان درتن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای چمن آرا خزان گشتم بهاری ده مرا
سبز گردان همچو سرو برگ و باری ده مرا
چون خضر گردان مرا میراب آب زندگی
گلشنم تا سبز گردد جویباری ده مرا
می برم بر آستان اهل دل روی نیاز
تا نگردم منفعل زان در براری ده مرا
خاطرم اکثر بود از نفس بی پروا ملول
تا ز غفلت ها کند آگاه یاری ده مرا
سرخرویی ده مرا و دشمنان را داغ کن
از بهار تندرستی لاله زاری ده مرا
از پریشانی دلم را نیست در یکجا قرار
خاطرم را جمع گردان و قراری ده مرا
تا شود روحم چو شبنم تازه از نظاره اش
چون خط روی جوانان سبزه زاری ده مرا
در گلستان سخن کلک مرا ممتاز کن
چون گل سوسن زبان آبداری ده مرا
سالها چون سیدا ایمن شوم از حادثات
از لباس عافیت یارب حصاری ده مرا
سبز گردان همچو سرو برگ و باری ده مرا
چون خضر گردان مرا میراب آب زندگی
گلشنم تا سبز گردد جویباری ده مرا
می برم بر آستان اهل دل روی نیاز
تا نگردم منفعل زان در براری ده مرا
خاطرم اکثر بود از نفس بی پروا ملول
تا ز غفلت ها کند آگاه یاری ده مرا
سرخرویی ده مرا و دشمنان را داغ کن
از بهار تندرستی لاله زاری ده مرا
از پریشانی دلم را نیست در یکجا قرار
خاطرم را جمع گردان و قراری ده مرا
تا شود روحم چو شبنم تازه از نظاره اش
چون خط روی جوانان سبزه زاری ده مرا
در گلستان سخن کلک مرا ممتاز کن
چون گل سوسن زبان آبداری ده مرا
سالها چون سیدا ایمن شوم از حادثات
از لباس عافیت یارب حصاری ده مرا
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مثنویات به طرز مناجات
خداوندا بکن روشن دلم را
برآر از تیره گی آب و گلم را
پر است از گرد کلفت سینه من
به زنگار آشنا آئینه من
گناهی کرده ام اندیشه ناکم
کمر بستست سودا بر هلاکم
شبی گشتم به ساقی همپیاله
تلف شد طاعت هفتاد ساله
خموشم غنچه وار از شرمساری
سرم در جیب گردیده حصاری
خداوندا خطایی سر زد از من
ز نادانی زدم آتش به خرمن
ضمیرم از گنهکاری هراسان
قدم گردیده خم از بار عصیان
سری در جیب دارم از خجالت
ز چشم رفته بیرون خواب راحت
تصورها مرا کردت نسناس
نهاده بر در دل قفل وسواس
از این اندیشه یارب بی قرارم
مگردان ای کریما شرمسارم
چو آتش می زند شهوت زبانه
گرفته نفس شیطان در میانه
ندارم چاره ای غیر از تو یارب
نه در روز است آرامم نه در شب
فدای آستانت کرده ام سر
نرفته هیچ کس محروم از این در
گنه کارم تو غفارالذنوبی
همه عیبم تو ستارالعیوبی
نیم نومید از لطفت رحیمی
نهادم رو به درگاهت کریمی
تو را پهن است دایم خون احسان
گدایان راست امید از کریمان
اگر با من نمی سازی عنایت
ز دستم می رود دامان عصمت
تو را دریای رحمت می زند موج
گنه کاران ز هر سو فوج در فوج
دلم در لرزه همچون شعله بر تن
ترحم گر نسازی وای بر من
زبانم را ز ناشکری نگه دار
دهانم را به بد گفتن مکن یار
چراغ انجمن کن نامه ام را
مده کوته زبانی خامه ام را
گلستانی ده از گلهای بی خار
ز محنت های دورانم نگه دار
ندارم جز تو در عالم پناهی
به غیر از آستانت تکیه گاهی
مرا دایم به عصیانست کوشش
ز من جرم پیاپی از تو بخشش
گناهم بارها بخشیده یی تو
به دامان کرم پوشیده یی تو
زبانم روز و شب در توبه کردن
ولی در دل تمنای شکستن
ز مینا توبه ها کردم شکستم
کشد شرمندگی ساغر ز دستم
بکن از لطف یارب دستگیری
جوانی را رسانیدی به پیری
بده از آب رحمت شست و شویم
مکن رو جزا بی آبرویم
نگه دار از حوادث های ایام
که تا از عفو تو گردم نکونام
اگر لطفت مرا گردد حمایت
نیابد در دل من راه غفلت
به غفلت رفت ایام جوانی
شده پیدا در اعضا ناتوانی
پشیمانم ز کردار بد خویش
هراسانم ز جرم بی حد خویش
برآوردم ز خاطر یاد عصیان
به درگاه تو کردم عهد و پیمان
نگه دار از شبیخون ملامت
سلامت دار تا روز قیامت
مرا روزی که آید سر به دیوار
دلم از غارت شیطان نگه دار
بهار رنگ و بوی من خزان شد
گل امیدواری زعفران شد
به بال سعی روی آورد سستی
پرید از سر هوای تندرستی
نهالم شد درخت سالخورده
ز سر تا پای گردیده فسرده
ز صحبت ها هوس باشد گریزان
گریزان جانب خلوت نشینان
تماشای چمن رفتست از یاد
نظر پوشیده چشم از سرو شمشاد
لبالب کن ز بوی بی وفایی
نمانده با نسیم آشنایی
بیا ساقی که امشب در خمارم
قدح را پر ز می کن خاکسارم
ندارم طاقت اندوه دیگر
بکن لطف و به گردش آر ساغر
بده تا من شوم مست و توانا
جوانی روی آرد چون زلیخا
از آن می تا شوم چون غنچه خاموش
کنم چون غنچه عالم را فراموش
الهی محو کن از دل گناهم
بده در سایه عصمت پناهم
توانایی در اعضایم کرم کن
به سرسبزی عصایم را علم کن
شوم در دیده ها چون سرو ممتاز
به گلزار جهان گردم سرافراز
بده یارب به طاعت استقامت
که سازم عمر باقی صرف طاعت
مکن بیرون ز خاطر سیدا را
به گل باشد سری باد صبا را
برآر از تیره گی آب و گلم را
پر است از گرد کلفت سینه من
به زنگار آشنا آئینه من
گناهی کرده ام اندیشه ناکم
کمر بستست سودا بر هلاکم
شبی گشتم به ساقی همپیاله
تلف شد طاعت هفتاد ساله
خموشم غنچه وار از شرمساری
سرم در جیب گردیده حصاری
خداوندا خطایی سر زد از من
ز نادانی زدم آتش به خرمن
ضمیرم از گنهکاری هراسان
قدم گردیده خم از بار عصیان
سری در جیب دارم از خجالت
ز چشم رفته بیرون خواب راحت
تصورها مرا کردت نسناس
نهاده بر در دل قفل وسواس
از این اندیشه یارب بی قرارم
مگردان ای کریما شرمسارم
چو آتش می زند شهوت زبانه
گرفته نفس شیطان در میانه
ندارم چاره ای غیر از تو یارب
نه در روز است آرامم نه در شب
فدای آستانت کرده ام سر
نرفته هیچ کس محروم از این در
گنه کارم تو غفارالذنوبی
همه عیبم تو ستارالعیوبی
نیم نومید از لطفت رحیمی
نهادم رو به درگاهت کریمی
تو را پهن است دایم خون احسان
گدایان راست امید از کریمان
اگر با من نمی سازی عنایت
ز دستم می رود دامان عصمت
تو را دریای رحمت می زند موج
گنه کاران ز هر سو فوج در فوج
دلم در لرزه همچون شعله بر تن
ترحم گر نسازی وای بر من
زبانم را ز ناشکری نگه دار
دهانم را به بد گفتن مکن یار
چراغ انجمن کن نامه ام را
مده کوته زبانی خامه ام را
گلستانی ده از گلهای بی خار
ز محنت های دورانم نگه دار
ندارم جز تو در عالم پناهی
به غیر از آستانت تکیه گاهی
مرا دایم به عصیانست کوشش
ز من جرم پیاپی از تو بخشش
گناهم بارها بخشیده یی تو
به دامان کرم پوشیده یی تو
زبانم روز و شب در توبه کردن
ولی در دل تمنای شکستن
ز مینا توبه ها کردم شکستم
کشد شرمندگی ساغر ز دستم
بکن از لطف یارب دستگیری
جوانی را رسانیدی به پیری
بده از آب رحمت شست و شویم
مکن رو جزا بی آبرویم
نگه دار از حوادث های ایام
که تا از عفو تو گردم نکونام
اگر لطفت مرا گردد حمایت
نیابد در دل من راه غفلت
به غفلت رفت ایام جوانی
شده پیدا در اعضا ناتوانی
پشیمانم ز کردار بد خویش
هراسانم ز جرم بی حد خویش
برآوردم ز خاطر یاد عصیان
به درگاه تو کردم عهد و پیمان
نگه دار از شبیخون ملامت
سلامت دار تا روز قیامت
مرا روزی که آید سر به دیوار
دلم از غارت شیطان نگه دار
بهار رنگ و بوی من خزان شد
گل امیدواری زعفران شد
به بال سعی روی آورد سستی
پرید از سر هوای تندرستی
نهالم شد درخت سالخورده
ز سر تا پای گردیده فسرده
ز صحبت ها هوس باشد گریزان
گریزان جانب خلوت نشینان
تماشای چمن رفتست از یاد
نظر پوشیده چشم از سرو شمشاد
لبالب کن ز بوی بی وفایی
نمانده با نسیم آشنایی
بیا ساقی که امشب در خمارم
قدح را پر ز می کن خاکسارم
ندارم طاقت اندوه دیگر
بکن لطف و به گردش آر ساغر
بده تا من شوم مست و توانا
جوانی روی آرد چون زلیخا
از آن می تا شوم چون غنچه خاموش
کنم چون غنچه عالم را فراموش
الهی محو کن از دل گناهم
بده در سایه عصمت پناهم
توانایی در اعضایم کرم کن
به سرسبزی عصایم را علم کن
شوم در دیده ها چون سرو ممتاز
به گلزار جهان گردم سرافراز
بده یارب به طاعت استقامت
که سازم عمر باقی صرف طاعت
مکن بیرون ز خاطر سیدا را
به گل باشد سری باد صبا را
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت مولی الموالی علی علیهالسلام
ای مظهر احد هو یا علی مدد
ای محرم صمد هو یا علی مدد
ای شاه ذور شد هو یا علی مدد
ای میر معتمد هو یا علی مدد
الله را اسد هو یا علی مدد
جان از تو صیقلی یا مرتضی علی
دل از تو منجلی یا مرتضی علی
یا والی الولی یا مرتضی علی
ای ذات تو علی یا مرتضی علی
ای یاد تو مدد هو یا علی مدد
ایجاد جن و انس از حی لم یزل
بهر عبادتست نی فتنه و دغل
ذکر علی بود چون بهترین عمل
پس خلق جن و انس گشتند کز ازل
گویند تا ابد هو یا علی مدد
گسترده هر طرف شیطان ز حیله دام
تا در مقام خود ما را دهد مقام
ما حرز جان کنیم نام تو را مدام
تا آن رجیم را از این خجسته نام
بر رخ کشیم سد هو یا علی مدد
یارب چو بر پرد مرغ روان من
گردد به زیر خاک آندم مکان من
از این سخن مباد افتد زبان من
خواهم که تا به حشر باشد بیان من
پیوسته در لحد هو یا علی مدد
موسی به مهر تو زاد و وفات یافت
عیسی ز لطف تو حسن صفات یافت
خضر از ولای تو آب حیات یافت
نوح از شدائد طوفان نجات یافت
چون گفت بیعدد هو یا علی مدد
عقل از تو مات و نطق در وصفت الکنست
گر خوانمت خدای کفر مبرهن است
ور دانمت جدای آن کفر در من است
از بهر هرکسی حدی معین است
ای بیحدیت حد هو یا علی مدد
ای میر تاج بخش ای شاه تاجدار
ای نفس مصطفی ای شیر کردگار
در قلب سالکان در دور روزگار
از اسم ذوالفقار و ز جسم ذوالفقار
قتال دیو و دد هو یا علی مدد
مخلوق خاص حق خلاق ماسوا
فرمانده عباد فرمان بر خدا
هم خالق زمین هم فاطر سما
ای صاحب یدی کش خوانده کبریا
بالای کل ید هو یا علی مدد
دلخانهٔ خداست تا خانهٔ تو شد
جان مست بادهٔ پیمانهٔ تو شد
اطراف شمع هو پروانهٔ تو شد
هرکس تو را شناخت دیوانهٔ تو شد
غارت گر خرد هو یا علی مدد
والشمس والضحی یعنی بروی تو
واللیل اذا سجی یعنی به موی تو
در دل صغیر راهست آرزوی تو
خواهد که سر نهد بر خاک کوی تو
فارد لما ارد هو یا علی مدد
ای محرم صمد هو یا علی مدد
ای شاه ذور شد هو یا علی مدد
ای میر معتمد هو یا علی مدد
الله را اسد هو یا علی مدد
جان از تو صیقلی یا مرتضی علی
دل از تو منجلی یا مرتضی علی
یا والی الولی یا مرتضی علی
ای ذات تو علی یا مرتضی علی
ای یاد تو مدد هو یا علی مدد
ایجاد جن و انس از حی لم یزل
بهر عبادتست نی فتنه و دغل
ذکر علی بود چون بهترین عمل
پس خلق جن و انس گشتند کز ازل
گویند تا ابد هو یا علی مدد
گسترده هر طرف شیطان ز حیله دام
تا در مقام خود ما را دهد مقام
ما حرز جان کنیم نام تو را مدام
تا آن رجیم را از این خجسته نام
بر رخ کشیم سد هو یا علی مدد
یارب چو بر پرد مرغ روان من
گردد به زیر خاک آندم مکان من
از این سخن مباد افتد زبان من
خواهم که تا به حشر باشد بیان من
پیوسته در لحد هو یا علی مدد
موسی به مهر تو زاد و وفات یافت
عیسی ز لطف تو حسن صفات یافت
خضر از ولای تو آب حیات یافت
نوح از شدائد طوفان نجات یافت
چون گفت بیعدد هو یا علی مدد
عقل از تو مات و نطق در وصفت الکنست
گر خوانمت خدای کفر مبرهن است
ور دانمت جدای آن کفر در من است
از بهر هرکسی حدی معین است
ای بیحدیت حد هو یا علی مدد
ای میر تاج بخش ای شاه تاجدار
ای نفس مصطفی ای شیر کردگار
در قلب سالکان در دور روزگار
از اسم ذوالفقار و ز جسم ذوالفقار
قتال دیو و دد هو یا علی مدد
مخلوق خاص حق خلاق ماسوا
فرمانده عباد فرمان بر خدا
هم خالق زمین هم فاطر سما
ای صاحب یدی کش خوانده کبریا
بالای کل ید هو یا علی مدد
دلخانهٔ خداست تا خانهٔ تو شد
جان مست بادهٔ پیمانهٔ تو شد
اطراف شمع هو پروانهٔ تو شد
هرکس تو را شناخت دیوانهٔ تو شد
غارت گر خرد هو یا علی مدد
والشمس والضحی یعنی بروی تو
واللیل اذا سجی یعنی به موی تو
در دل صغیر راهست آرزوی تو
خواهد که سر نهد بر خاک کوی تو
فارد لما ارد هو یا علی مدد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - سؤال موسی
موسی عمران به مناجات حق
گفت که ای هست کن ماخلق
ای همه ذرات تو را در سجود
ذاکر ذکر تو لسان وجود
انفس و آفاق ستایندهات
پیر و جوان شاه و گدا بندهات
گرچه روا نیست ز من این مقال
شرم همی آیدم از این سؤال
لیک چو آن از پی دانستن است
جرئت اظهار وی اندرمن است
گر که تو را بود خدایی چسان
بندگیش را تو ببستی میان
در همه اعمال کدامین عمل
سرزدی افزون ز تو ای بیبدل
گفت حقش شاهد حال توام
باخبر از سر سؤال توام
گر که خدا بود مرا بیگمان
خدمت خلقش بگزیدم ز جان
بندگی آوردمش اینسان به جا
کردم از این خدمتش از خود رضا
زین سخن موسی عمران به طور
و آنچه که فرمود خدای غفور
گشت محقق که بود در جهان
بندگیش بندگی بندگان
بندگی حق به حقیقت صغیر
خدمت خلق است به جان درپذیر
گفت که ای هست کن ماخلق
ای همه ذرات تو را در سجود
ذاکر ذکر تو لسان وجود
انفس و آفاق ستایندهات
پیر و جوان شاه و گدا بندهات
گرچه روا نیست ز من این مقال
شرم همی آیدم از این سؤال
لیک چو آن از پی دانستن است
جرئت اظهار وی اندرمن است
گر که تو را بود خدایی چسان
بندگیش را تو ببستی میان
در همه اعمال کدامین عمل
سرزدی افزون ز تو ای بیبدل
گفت حقش شاهد حال توام
باخبر از سر سؤال توام
گر که خدا بود مرا بیگمان
خدمت خلقش بگزیدم ز جان
بندگی آوردمش اینسان به جا
کردم از این خدمتش از خود رضا
زین سخن موسی عمران به طور
و آنچه که فرمود خدای غفور
گشت محقق که بود در جهان
بندگیش بندگی بندگان
بندگی حق به حقیقت صغیر
خدمت خلق است به جان درپذیر
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
دلا بیطاقتی کم کن چو شیدا کردهای خود را
که امروز است یا فردا که رسوا کردهای خود را
ز انکار محبت خویش را بازی مده چندین
که بازیبازی ای دل، گرم سودا کردهای خود را
برای شکوه من رفتهای ای غیر، سوی او
به این تقریب، باری پیش او جا کردهای خود را
کنی هردم شتاب نامه بردن پیش او، قاصد
بدان ماند که رفتهرفته شیدا کردهای خود را
دلا پایت نمیآید ز شادی بر زمین، گویا
چو میلی صید فتراک تمنا کردهای خود را
که امروز است یا فردا که رسوا کردهای خود را
ز انکار محبت خویش را بازی مده چندین
که بازیبازی ای دل، گرم سودا کردهای خود را
برای شکوه من رفتهای ای غیر، سوی او
به این تقریب، باری پیش او جا کردهای خود را
کنی هردم شتاب نامه بردن پیش او، قاصد
بدان ماند که رفتهرفته شیدا کردهای خود را
دلا پایت نمیآید ز شادی بر زمین، گویا
چو میلی صید فتراک تمنا کردهای خود را
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح بهروز محمّد
نو بهار است و جهان حلّهٔ خضرا دارد
باد خاصیّت انفاس مسیحا دارد
میدهد یاد ز محشر، که مسیحای هوا
باز اموات چمن را سر احیا دارد
خاک از خلق جهان هرچه نهان در دل داشت
ابر از پردهدری بر همه پیدا دارد
بس که الوان شده از سبزه و گل عالم خاک
رشک بر روی زمین، عالم بالا دارد
سبزه بر طرف چمن، فرش زمرّد انداخت
غنچه در صحن چمن، خرگه مینا دارد
چون خضر، سبزهٔ نورسته بر اطراف چمن
بر سر آب، ز اعجاز، مصلّا دارد
بهر آویزهٔ گرد رخ گلبرگ تراست
رشتهٔ سبزه که صد لولو لالا دارد
در درم ریزی و دُر پاشی و سیم افشانی
شمسهٔ شاخ شکوفه ید بیضا دارد
دیدهٔ نرگس شهلا شده حیران چمن
چشم بر قدرتاللّه تعالی دارد
هر که را دست غم امروز گریبانگیر است
(رو) به طرف چمن و دامن صحرا دارد
وقت آن بیسر و پا خوش که درین نادره وقت
سر تسلیم به پای خم صهبا دارد
عاشق زار به کام دل خود با معشوق
روی بر روی چو برگ گل رعنا دارد
مفلس از بهر سرانجام می و جام، کنون
چشم بر سیم و زر نرگس شهلا دارد
دست از هر دو جهان شست به یک جرعهٔ می
نه غم دین و نه اندیشهٔ دنیا دارد
ای خوش آن مست نکوبخت که هنگام صبوح
ساغر باده به او ساقی زیبا دارد
ای خوش آن ساقی بد مست که میخواره به عجز
بر زبان پیش وی این مطلع غرّا دارد
چشم بد مست تو با ما سر غوغا دارد
این چه بد مستی و غوغاست که با ما دارد
شمع من مست غرور است، جهانی ز غمش
گر چو پروانه بسوزند چه پروا دارد
بیقرار است دل اندر بدن کشتهٔ عشق
دیگر از یار ندانم چه تمنّا دارد
سوی آن چشم فسونگر نظر انداز و ببین
ملکالموت که اعجاز مسیحا دارد
مُردم و سلسلهٔ عشق هنوزم برپاست
غیر من کیست که این سلسله بر پا دارد
دل ز بدگویی اغیار و ز بدخویی یار
بهر مردن همه اسباب مهیّا دارد
آنکه هرگز ز دل من ننهد پای برون
می ندانم که چه سان در همه دل جا دارد
هیچ دل نیست که خاری نشکستهست درو
گل خودروی من از بس دل خودرا دارد
میتوان گرد برآورد ز قلب سپهی
با هجومی که غمش با من تنها دارد
ای گل تازه ز صد پرده تقاضای جمال
گل رخسار ترا انجمن آرا دارد
رخ مپوشان ز نظرها که گل عارض تو
هرچه دارد همه از فیض نظرها دارد
شهرهٔ شهر عجب گر نشوی، کز هر سو
سر به دنبال تو صد عاشق شیدا دارد
امتحان نام کند دل، ستمی کز تو کشد
خویش را از تو به این حیله شکیبا دارد
سبزهٔ خط، گل رخسار ترا گشت نقاب
در دلم شعله هنوز آتش سودا دارد
هیچم از جان غم دل باز نمیدارد دست
من ندانم چه به جان من شیدا دارد
سوز دل، همچو مه رایت دارا همه شب
شعلهٔ آه مرا بیتو فلکسا دارد
آسمان کوکبه، بهروز محمّد که چو مهر
از ثری زیر نگین تا به ثریّا دارد
آنکه بر آینهٔ رای منیرش خورشید
همچو خفّاش کجا تاب تماشا دارد
وانکه ز آثار خردمندی او، در ارحام
طفل چون پیر خرد، خاطر دانا دارد
هرچه چشم پدر از پیرهن یوسف داشت
از غبار در او دیدهٔ اعمی دارد
خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار
(چون) خس و خار که جا بر لب دریا دارد
آن منافات که دارد به وفا عهد بتان
وعده در عهد سخایش به تقاضا دارد
ناورد عذر، ازو گر همه عنقا طلبند
در زمانی که کرم صورت عنقا دارد
... ساخته خود را ...
(حلقه) در گوش صد اسکندر و دارا دارد
عزم درگاه تو صد گوشهنشین را بیخواست
در جهان همچو صبا مرحلهپیما دارد
هر که دیدار همایون ترا دید امروز
همه شب وسوسهٔ دیدن فردا دارد
تا تو از مادر گیتی به زمین آمدهای
منّتی بر سر این تودهٔ غبرا دارد
غیر عدل تو که تابندهٔ دست ستم است
کیست امروز که بازوی توانا دارد
طایر تیر تو مانند سمندر به شتاب
عزم آتشکدهٔ سینهٔ اعدا دارد
بیخبر همچو اجل آید و گیرد رگ جان
غالبا خاصیت مرگ مفاجا دارد
خصم را زهرهٔ اندیشهٔ کین تو کجاست
وگرش هست، به اظهار چه یارا دارد
بحر موّاج که از وجود تو گوهر بنهفت
بین که از چوب، نشان بر همه اعضا دارد
در زمان تو که کس را به طلب حاجت نیست
بینیازی ز کرم شخص تمنّا دارد
بر کسی منّت کس نیست بجز باد که او
منّت گرد تو بر دیدهٔ بینا دارد
کامکارا! به صد امّید برین در میلی
خویش را منتظم سلک احبّا دارد
در خمار غم ایّام کزان کاهد جان
از می وصل تو خود را طربافزا دارد
دست گیرد همه را لطف تو، از بخت من است
که مهمّات مرا اینهمه در پا دارد
از تو در دل گلهها هست (و) نیاید به زبان
که دل از تندی خوی تو محابا دارد
با کدامین دل خوش در شکرستان سخن
طوطی ناطقه را طبع شکرخا دارد؟
اینهم از خامهٔ غیب است که در صورت نظم
شرح اوصاف تو بر صفحهٔ انشا دارد
هر که از پایهٔ ادنی به تو پیوست امروز
چون غبار سپهت رتبهٔ اعلا دارد
همچو خاک قدمت بندهٔ داعی عمریست
که به دامان شما دست تولّا دارد
چه خطا سرزده از من، که چنین روزبهروز
قدر من روی ز اعلا سوی ادنی دارد
آن تعلّق که رهی را به خداوندی توست
به ولای تو اگر بنده به مولا دارد
در دل خلق دو عالم نتواند گنجید
اعتقادی که دل من به تو تنها دارد
به دعا به که درین حال زبان بگشایم
که دعای دل آزرده اثرها دارد
تا که از درد، مداوا گذرد در خاطر
تا الم در جنگر سوخته ماوا دارد
الم و درد بر جان بداندیش تو باد
کز تو صد درد جگرسوز مداوا دارد
باد خاصیّت انفاس مسیحا دارد
میدهد یاد ز محشر، که مسیحای هوا
باز اموات چمن را سر احیا دارد
خاک از خلق جهان هرچه نهان در دل داشت
ابر از پردهدری بر همه پیدا دارد
بس که الوان شده از سبزه و گل عالم خاک
رشک بر روی زمین، عالم بالا دارد
سبزه بر طرف چمن، فرش زمرّد انداخت
غنچه در صحن چمن، خرگه مینا دارد
چون خضر، سبزهٔ نورسته بر اطراف چمن
بر سر آب، ز اعجاز، مصلّا دارد
بهر آویزهٔ گرد رخ گلبرگ تراست
رشتهٔ سبزه که صد لولو لالا دارد
در درم ریزی و دُر پاشی و سیم افشانی
شمسهٔ شاخ شکوفه ید بیضا دارد
دیدهٔ نرگس شهلا شده حیران چمن
چشم بر قدرتاللّه تعالی دارد
هر که را دست غم امروز گریبانگیر است
(رو) به طرف چمن و دامن صحرا دارد
وقت آن بیسر و پا خوش که درین نادره وقت
سر تسلیم به پای خم صهبا دارد
عاشق زار به کام دل خود با معشوق
روی بر روی چو برگ گل رعنا دارد
مفلس از بهر سرانجام می و جام، کنون
چشم بر سیم و زر نرگس شهلا دارد
دست از هر دو جهان شست به یک جرعهٔ می
نه غم دین و نه اندیشهٔ دنیا دارد
ای خوش آن مست نکوبخت که هنگام صبوح
ساغر باده به او ساقی زیبا دارد
ای خوش آن ساقی بد مست که میخواره به عجز
بر زبان پیش وی این مطلع غرّا دارد
چشم بد مست تو با ما سر غوغا دارد
این چه بد مستی و غوغاست که با ما دارد
شمع من مست غرور است، جهانی ز غمش
گر چو پروانه بسوزند چه پروا دارد
بیقرار است دل اندر بدن کشتهٔ عشق
دیگر از یار ندانم چه تمنّا دارد
سوی آن چشم فسونگر نظر انداز و ببین
ملکالموت که اعجاز مسیحا دارد
مُردم و سلسلهٔ عشق هنوزم برپاست
غیر من کیست که این سلسله بر پا دارد
دل ز بدگویی اغیار و ز بدخویی یار
بهر مردن همه اسباب مهیّا دارد
آنکه هرگز ز دل من ننهد پای برون
می ندانم که چه سان در همه دل جا دارد
هیچ دل نیست که خاری نشکستهست درو
گل خودروی من از بس دل خودرا دارد
میتوان گرد برآورد ز قلب سپهی
با هجومی که غمش با من تنها دارد
ای گل تازه ز صد پرده تقاضای جمال
گل رخسار ترا انجمن آرا دارد
رخ مپوشان ز نظرها که گل عارض تو
هرچه دارد همه از فیض نظرها دارد
شهرهٔ شهر عجب گر نشوی، کز هر سو
سر به دنبال تو صد عاشق شیدا دارد
امتحان نام کند دل، ستمی کز تو کشد
خویش را از تو به این حیله شکیبا دارد
سبزهٔ خط، گل رخسار ترا گشت نقاب
در دلم شعله هنوز آتش سودا دارد
هیچم از جان غم دل باز نمیدارد دست
من ندانم چه به جان من شیدا دارد
سوز دل، همچو مه رایت دارا همه شب
شعلهٔ آه مرا بیتو فلکسا دارد
آسمان کوکبه، بهروز محمّد که چو مهر
از ثری زیر نگین تا به ثریّا دارد
آنکه بر آینهٔ رای منیرش خورشید
همچو خفّاش کجا تاب تماشا دارد
وانکه ز آثار خردمندی او، در ارحام
طفل چون پیر خرد، خاطر دانا دارد
هرچه چشم پدر از پیرهن یوسف داشت
از غبار در او دیدهٔ اعمی دارد
خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار
(چون) خس و خار که جا بر لب دریا دارد
آن منافات که دارد به وفا عهد بتان
وعده در عهد سخایش به تقاضا دارد
ناورد عذر، ازو گر همه عنقا طلبند
در زمانی که کرم صورت عنقا دارد
... ساخته خود را ...
(حلقه) در گوش صد اسکندر و دارا دارد
عزم درگاه تو صد گوشهنشین را بیخواست
در جهان همچو صبا مرحلهپیما دارد
هر که دیدار همایون ترا دید امروز
همه شب وسوسهٔ دیدن فردا دارد
تا تو از مادر گیتی به زمین آمدهای
منّتی بر سر این تودهٔ غبرا دارد
غیر عدل تو که تابندهٔ دست ستم است
کیست امروز که بازوی توانا دارد
طایر تیر تو مانند سمندر به شتاب
عزم آتشکدهٔ سینهٔ اعدا دارد
بیخبر همچو اجل آید و گیرد رگ جان
غالبا خاصیت مرگ مفاجا دارد
خصم را زهرهٔ اندیشهٔ کین تو کجاست
وگرش هست، به اظهار چه یارا دارد
بحر موّاج که از وجود تو گوهر بنهفت
بین که از چوب، نشان بر همه اعضا دارد
در زمان تو که کس را به طلب حاجت نیست
بینیازی ز کرم شخص تمنّا دارد
بر کسی منّت کس نیست بجز باد که او
منّت گرد تو بر دیدهٔ بینا دارد
کامکارا! به صد امّید برین در میلی
خویش را منتظم سلک احبّا دارد
در خمار غم ایّام کزان کاهد جان
از می وصل تو خود را طربافزا دارد
دست گیرد همه را لطف تو، از بخت من است
که مهمّات مرا اینهمه در پا دارد
از تو در دل گلهها هست (و) نیاید به زبان
که دل از تندی خوی تو محابا دارد
با کدامین دل خوش در شکرستان سخن
طوطی ناطقه را طبع شکرخا دارد؟
اینهم از خامهٔ غیب است که در صورت نظم
شرح اوصاف تو بر صفحهٔ انشا دارد
هر که از پایهٔ ادنی به تو پیوست امروز
چون غبار سپهت رتبهٔ اعلا دارد
همچو خاک قدمت بندهٔ داعی عمریست
که به دامان شما دست تولّا دارد
چه خطا سرزده از من، که چنین روزبهروز
قدر من روی ز اعلا سوی ادنی دارد
آن تعلّق که رهی را به خداوندی توست
به ولای تو اگر بنده به مولا دارد
در دل خلق دو عالم نتواند گنجید
اعتقادی که دل من به تو تنها دارد
به دعا به که درین حال زبان بگشایم
که دعای دل آزرده اثرها دارد
تا که از درد، مداوا گذرد در خاطر
تا الم در جنگر سوخته ماوا دارد
الم و درد بر جان بداندیش تو باد
کز تو صد درد جگرسوز مداوا دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا علیهالسّلام
چنان حرارت خورشید، باز شد جانکاه
که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه
زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد
به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه
هوا به مرتبهای گرم شد که پروانه
ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه
درین هوای گدازنده جای آن دارد
که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه
چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین
که آب، مینتواند قدم نهاد به راه
ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست
به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه
بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز
که تیغ کوه شود آب در میان میاه
درین هوا سزد از غایت حرارت آب
که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه
هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد
نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه
ره فراق دراز است و بخت من گمراه
نهال وصل بلند است و دست من کوتاه
ز ننگ من شده آن نور دیده خاکنشین
که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه
بیا که عافیتی غیر ازین نمیدانم
که بیخبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه
شکوه حسن ترا برقع جمال بس است
به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه
ز بیم خوی تو لب بستهام، ولی ترسم
که سر برآورد از چاک سینه آتش آه
ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا
نعوذباللّه اگر از دلم شوی آگاه
سر ارادت اهل محبّت و در دوست
رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه
سر سریر امامت، علیّبن موسی
که همچو حضرت باری، بریست از اشباه
شهنشی که به جایی رساند موکب قدر
که آبروی ملایک فزود گرد سپاه
ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق
دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه
فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر
به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه
به دیدهای که خیال عتاب او گذرد
چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه
زهی زمین درت غیرت هزار سریر
زهی غبار رهت زینت هزار کلاه
زبان گشوده شود کودکان عهد ترا
به ذکر اشهد ان لااله الّااللّه
چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر
گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه
به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک
ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه
سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف
ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه
ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد
که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه
به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواریست
که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه
فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد
سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه
ز بس که شوق به آمرزش گنه داری
بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه
در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟
به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه
شها! ز طالع ناسازگار یکچندی
جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه
ز حال خویش چه گویم، تو نیز میدانی
که حال بود پریشان و روزگار تباه
کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر
رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه
امیدوار چنانم که دست من گیری
ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه
منم کمینه سگی از سگان درگه تو
که نام من به نکویی فتاده در افواه
مراست ملک سخن ملک و میکنم اثبات
که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه
مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی
کسی گرَم ز حسد مدّعیست، بسماللّه!
زبان دعوی من کوتهی اگر دارد
زبان خامهٔ طبعم نمیشود کوتاه
زبان ببند ازین گونه گفتوگو میلی
برآر دست دعا سوی بارگاه اله
همیشه تا که بود هفته منعقد از روز
مدام تا که بود سال منتظم از ماه
زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام
جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه
که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه
زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد
به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه
هوا به مرتبهای گرم شد که پروانه
ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه
درین هوای گدازنده جای آن دارد
که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه
چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین
که آب، مینتواند قدم نهاد به راه
ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست
به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه
بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز
که تیغ کوه شود آب در میان میاه
درین هوا سزد از غایت حرارت آب
که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه
هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد
نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه
ره فراق دراز است و بخت من گمراه
نهال وصل بلند است و دست من کوتاه
ز ننگ من شده آن نور دیده خاکنشین
که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه
بیا که عافیتی غیر ازین نمیدانم
که بیخبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه
شکوه حسن ترا برقع جمال بس است
به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه
ز بیم خوی تو لب بستهام، ولی ترسم
که سر برآورد از چاک سینه آتش آه
ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا
نعوذباللّه اگر از دلم شوی آگاه
سر ارادت اهل محبّت و در دوست
رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه
سر سریر امامت، علیّبن موسی
که همچو حضرت باری، بریست از اشباه
شهنشی که به جایی رساند موکب قدر
که آبروی ملایک فزود گرد سپاه
ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق
دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه
فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر
به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه
به دیدهای که خیال عتاب او گذرد
چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه
زهی زمین درت غیرت هزار سریر
زهی غبار رهت زینت هزار کلاه
زبان گشوده شود کودکان عهد ترا
به ذکر اشهد ان لااله الّااللّه
چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر
گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه
به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک
ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه
سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف
ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه
ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد
که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه
به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواریست
که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه
فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد
سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه
ز بس که شوق به آمرزش گنه داری
بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه
در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟
به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه
شها! ز طالع ناسازگار یکچندی
جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه
ز حال خویش چه گویم، تو نیز میدانی
که حال بود پریشان و روزگار تباه
کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر
رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه
امیدوار چنانم که دست من گیری
ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه
منم کمینه سگی از سگان درگه تو
که نام من به نکویی فتاده در افواه
مراست ملک سخن ملک و میکنم اثبات
که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه
مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی
کسی گرَم ز حسد مدّعیست، بسماللّه!
زبان دعوی من کوتهی اگر دارد
زبان خامهٔ طبعم نمیشود کوتاه
زبان ببند ازین گونه گفتوگو میلی
برآر دست دعا سوی بارگاه اله
همیشه تا که بود هفته منعقد از روز
مدام تا که بود سال منتظم از ماه
زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام
جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۹ - : الهی و کم کنت فی نعمه لک
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۶