عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ای در حسد چشم تو هاروت به بابل
من در هوس زهره و هاروت تو بیدل
با چهره تو سایه بود تابش زهره
وز غمزه تو مایه برد جادوی بابل
ماهی و منت ساخته منزل ز دل و جان
مه را صنما چاره نباشد ز منازل
پیوسته دل و جان مرا سوخته داری
کم سوز که نیکو نبود سوخته منزل
فریادم از آن روز که در جان و دل من
افتاد زآواز رحیل تو زلازل
تو رفته و از رفتن تو مانده نشانی
من مانده و از ماندن من مانده دلایل
خون دلم آمیخته با ریگ بیابان
رنگ رخت آویخته در خاک مراحل
آنجا شده از رنگ رخت خاک پر از گل
واینجا شده از خون دلم ریگ پر از گل
عقلم شده بی عید زتیمار تو قربان
صبرم شده بی تیغ زهجران تو بسمل
هم عیش من از مهر تو چون فرقت تو تلخ
هم هوش من از هجر تو چون وصل تو زایل
بی سلسله زلف تو اکنون دل و دانش
بر من نتوان بست به زنجیر و سلاسل
حاضر نشود دل چو جمال تو نه حاضر
حاصل نبود جان چو وصال تو نه حاصل
دارم دل و جان مایل دیدار تو لیکن
هرگز نبود رای تو را میل به مایل
از جان گسلم گر دل تو بگسلد از من
جانا نظر دل ز من دلشده مگسل
آسیمه شد از فرقت تو در تن من جان
چون ظلم ز عدل ملک عالم عادل
اتسز شه غازی که حسام و قلم او
این رنج عدو آمد و آن راحت سایل
شاهی که قوی گشت بدو قاعده حق
حقی که فرو مرد بدو قوت باطل
ای شاه تویی آنکه به توفیق و با تایید
دولت ز تو عالی شد و ملت به تو مقبل
دریافت به تایید تو دولت همه مقصود
حل کرد به توفیق تو ملت همه مشکل
شد رای تو پیرایه اجرام سماوی
شد لفظ تو سرمایه دیوان رسایل
دلهای افاضل به فواضل همه بردی
دلهای افاضل که برد جز به فواضل
در عهد تو گر زنده شود حاتم و صاحب
این پیش تو جاهل بود آن نزد تو مدخل
قاضی است سر تیغ تو در حکم ممالک
مفتی است سر کلک تو در کشف مسایل
وقتی که کند همت تو قصد به بالا
روزی که کند هیبت تو تیغ حمایل
از دست درافتند مقیمان سماوی
وز پای درآیند سواران مقاتل
آن را سزی ای شاه که بینند بزرگان
اطراف جهان را به جمالت متجمل
در دولت سلطان سلاطین شده عالم
از عاطفت عدل تو پر شحنه و عامل
آسوده نشسته به جلال تو اجلا
و آرام گرفته به منال تو اماثل
از چین طرف آورده به دیوان تو فغفور
وز روم کمر بسته به فرمان تو هرقل
آمیخته صحبت تو صاحب بغداد
آموخته خطبه تو خاطب موصل
دیوار سراپرده و ماه علم تو
با ماه برابر شده با چرخ مقابل
بر چرخ تو را منزل و می گویدت اقبال
بیرون مشو از منزل یک ساعتک انزل
گر زنده شوند از روش و رسم تو گیرند
گردان جهان دیده و شاهان اوایل
در عدل طریق و عمل و عادل و سیرت
در ملک رسوم و ره و آیین و شمایل
از عفو تو آید لطف و رافت و رحمت
وز عدل تو خیزد شرف عاجل و آجل
آن باره که بادی است زسندانش قوایم
و آن اسب که ابری است ز خاراش مفاصل
بینند چو از هر دو ز من سایه پذیرند؟
پرویز در این سایه و شبدیز در آن ظل
نه صف هنر دید و نه میدان ملاقات
چون کلک تو و تیغ تو یک قایل و فاعل
آن را کشد آن تیغ که فتوی دهدش عقل
جز تیغ تو نشنید کسی آهن عاقل
آباد بر آن تیغ که بی دیده و دانش
می بیند و بی راه محق داند و باطل
گر نصرت از او خواسته بودی به همه حال
از منتصر آن فتنه ندیدی متوکل
چون رای تو تابنده و چون لفظ تو پر در
چون سهم تو گیرنده و چون خشم تو قاتل
چون کلک تو دین پرور و یک لحظه نباشد
از مصلحت ملک تو چون کلک تو غافل
کلکی که بداند همه راز دل بدخواه
چون تیغ تو نابوده در او خارج و داخل
از خاصیت دست تو چون دست تو معطی
وز فایده لفظ تو چون لفظ تو مفضل
در شرع چون رسم تو نهد قاعده خوب
در ملک چو تیغ تو نهد نصرت کامل
گر علم تو او را حکم عدل نسازد
پیدا نشود مرتبت عالم و جاهل
شاها به وصول همه اغراض و مقاصد
جز خدمت و جز مدحت تو نیست وسایل
موجود شوند ار دل و رای تو بخواهند
معدوم شده دولت و اقبال افاضل
پیداست مقامات تو در ملت و در ملک
پنهان نبود در شب تاریک مشاعل
خوکرد طمع بر نظر عاطفت تو
خو کرده بود باز به آواز جلاجل
شاها به فتوح تو جهان حامله گشته است
جز بار نهادن نبود حاصل حامل
زان داد مرا عمر جهان خلعت پیری
زیرا به ثناهای تو بودم متوسل
هر چند که هستم به سخن طوطی و بلبل
سنجاب جوانیم بدل شد به حواصل
با این همه آن صاحب نظمم که نیابند
دریای مرا اهل سخن معبر و ساحل
گر مدح تو را بر عرب عاربه خوانم
الفاظ مرا قبله کنند اهل قبایل
تا شعر بود در دو زبان اصل بلاغت
تا فضل بود در دو جهان اصل فضایل
بادا ز زبان بهره تو مدحت عالی
بادا ز جهان حصه تو نعمت شامل
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۴
دهان خزینه گوهر شده ست و گوش صدف
زنظم و نثر تو ای خواجه امام اجل
گه روایت شعر تو راویان تو را
همه دهان ز گهر باشد و زبان ز عسل
گر آسمان برین خوانمت روا باشد
که هست لفظ تو را رتبت علو زحل
جبل مکان جواهر شده ست و معدن لعل
بدان سبب که تو نسبت کنی همی به جبل
درخت علم تو را از بدایع است ثمر
زمین فضل تو را از نوازل است نزل
شده ست نظم تو با راحت وصول امید
شده ست نثر تو با لذت حصول امل
طراوت غزل وتری ترانه تو
دهد ز خاک نبات و کند ز سنگ رجل
چو خاک خوارم از این روزگار سنگین دل
که خاک وار ندارم به نزد خلق محل
اگر چه لفظ من آمد عیار زر سخن
از این جهان بدل زر شدم چو سیم بدل
از آن قبل که مثل گشته ام به نظم بدیع
همی زنند مرا هر کسی به جای مثل
همیشه چشم خلل سوی حال من نگرد
گمان برم که بدو عاشق آمدست خلل
ز نیکویی است که دل عشق را قبول کند
خلل ز عاشق حال من آمد از چه قبل
بدین جهان و چنین عاشق و چنین معشوق
نگاه دار تو بادا خدای عزوجل
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۵
مرا بگوی در آن نار دانه به دو نیم
چگونه تعبیه کردی دو رسته در یتیم
به تیغ عشق دلم را همی دو نیمه کند
دو رسته در تو زان نار دانه به دو نیم
به ملک جم برسم کز کف تو گیرم جام
که شکل زلف و دهانت به جیم ماند و میم
خوشا شبا که رسد در وصال تو لب من
گهی به خدمت میم و گهی به صحبت جیم
دلم گرفت حرارت ز آتش نمرود
رخت ربود طراوت ز باغ ابراهیم
خیال روی تو بهتر ز صد هزار بهار
بخور زلف تو خوشتر ز صد هزار نسیم
ز عکس چهره من طیره ماند زردی زر
ز نور عارض تو خیره شد سپیدی سیم
به من پیام فرست ای پیام تو نه گزاف
مرا سلام تو بس ای سلام تو نه سلیم
پیام تو به رخم تازگی دهد تحفه
سلام تو به دلم خرمی کند تسلیم
گهیم صلح تو تازه کند به آب امید
گهیم جنگ تو بریان کند بر آتش بیم
دلم ز عشق تو تا کی کشد در این دو میان
چو دشمنان خداوند ما عذاب الیم
سر سخا و سخن صدر ساده مجدالدین
چو دین ستوده به دین درست و طبع کریم
هم اختیار امام و هم افتخار انام
یکی به قدر عظیم و یکی به فضل عمیم
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
چنو کریم بدیع است در جهان لئیم
کم از مناقب ذاتش بنای صد کشور
کم از مکارم طبعش حساب صد تقویم
به علم او نرسد فضل صد هزار امام
به فهم او نرسد وهم صد هزار حکیم
هنر نتیجه افعال (او) قلیل و کثیر
شرف نمونه آثار (او) حدیق و قدیم
تن موافق او را سعادت است رفیق
دل مخالف او را ندامت است ندیم
بدو عزیز شود هر که شد ز دهر ذلیل
وز او صحیح شود هر که شد ز چرخ سقیم
زهی به رتبت تو معترف سپهر و نجوم
زهی به نسبت تو محترم معد و تمیم
عبارت تو نکوخواه را شفای مسیح
اشارت تو بداندیش را عصای کلیم
گذشته قدر تو از طول و عرض هفت فلک
رسیده صیت تو بر بر و بحر هفت اقلیم
گر از مساعدت اختر است عمر و بها
ور از موافقت دولت است ناز و نعیم
ازآن به راحت روح تو نعمتی است هنی
وزاین به صحت جسم تو منتی است جسیم
همی ستاره کند همت تو را خدمت
همی خدای نهد جانب تو را تعظیم
ز خشم و عفو تو قوت برند آتش و آب
به مهر و کین تو نسبت کنند خلد و جحیم
تویی که مهر تو سازنده تر ز مرگ عدو
تویی که کین تو سوزنده تر ز خشم حلیم
گزیده ای به همه نوعها چو عقل شریف
ستوده ای به همه لفظها چو حفظ کریم
پرستش تو نشانی دهد ز جاه عریض
ستایش تو دلالت کند به مال عظیم
به دست رسم فتوت همی کنی ظاهر
به طبع شرط مروت همی کنی تقدیم
نه از خصال تو غایب شود رسوم حمید
نه با رسوم تو صحبت کند خصال ذمیم
به جنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
به جای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم
نه معن زایده معطی بود نه حاتم طی
نه قس ساعده کامل بود نه قیس خطیم
تویی که هست نبی و وصیت جد و پدر
بنای شرع بدین و بدان قوی و قویم
ز بهر زلت و جرم آن یکی خجسته شفیع
ز بهر جنت و نار این یکی گزیده قسیم
نشان طاعت آن است جنت و طوبی
دلیل خدمت این است کوثر و تسنیم
ز مرکب تو که در بر و بحر برد سبق
در این ز مرغ بپر و در آن ز ماهی شیم
به سم عنا و عذاب است بر حدید و حجر
به تک عقوبت و ظلم است بر عقاب و ظلیم
به وقت سیر سبک تر رسد ز وهم سوار
به منزلی که گران تر بود ز روی غریم
ادیم از آلت زین ولگام زینت اوست
هوای طایف از آن پرورد همیشه ادیم
همیشه تا نبود بی زمانه گردش روز
همیشه تا نچخد با ستاره دیو رجیم
علو قدر تو را با ستاره باد مقام
جمال حرمت تو با زمانه باد مقیم
خجسته روز نکوخواه تو چو ظل همای
گسسته جان بد اندیش تو چو نسل عقیم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۶
رخت به باغ ارم ماند ای بدیع صنم
ز خط بنفشه دمیده به گرد باغ ارم
رخی که هست به گردش کمند لاله و گل
به هیچ حال ز باغ ارم نباشد کم
به باغ اگر سمن و نرگس و بنفشه بود
زروی و چشم و خطت با همند هر سه به هم
رخت ز دیده من دیر دیر دور مدار
که باغ تازه نماند چو دیر یابد نم
دلم که خسته عشق است مرهمش رخ توست
که دید خسته که او را بود ز مه مرهم
ز زلف دیبه رخساره را رقم زده ای
که زد ز غالیه بر طرف آفتاب رقم
دلم شکار تو گشت ای نگار آهو چشم
تو از شکار من ایمن چو آهوان حرم
به زلف روی بپوشی چو پیش من گذری
مگر جمال تو را نیست چشم من محرم
ز تاب آتش اگر نرم گردد آهن سخت
دل تو زین نفس گرم نرم گردد هم
ز بس که زلف تو بر هم زند گره بر هم
چو زلف توست همه کار من خم اندر خم
اگرچه زاده حوری نه زاده حوا
وصال توست چو افسون زاده مریم
مرا به عشق علم کرده ای و من مانده
ز بیم هجر تو لرزان چو روز باد علم
به چهره باغ خلیلی به غمزه چوب کلیم
به لب دعای مسیحی به زلف خاتم جم
از آن چهار جفاو ستم ندید کسی
از این چهار تو تا کی مرا جفا و ستم
اگر چه رنجه ام از عشق تو به تنگی دل
ز تنگی دهنت هم به رنجه باشد دم
فراخی از پس تنگی بود وز این معنی است
که چشم تنگ تو بر من فراخ دارد غم
اگرچه بر دل تنگم الم رسید ز عشق
به مدح سید شرقم امان رسد ز الم
امیر ساده رضی الملوک مجدالدین
که آفتاب جلال است و آسمان همم
امیر سید عالم علی بن جعفر
که مجتبای خلیفه است و مقتدای امم
ز اوج همت او طیره گنبد اعلی
ز نور نسبت او تیره نیر اعظم
لقای او غرض نعمت زمان و زمین
بقای او سبب حرمت عبید و خدم
از اوست فایده جود و مجد مستوفا
بدوست قاعده علم و فضل مستحکم
رهی است خدمت او کش منافع است دلیل
شهی است منت او کش مکارم است (حشم)
رسید نور جلالش به دیده اعمی
همی رسد خبر حشمتش به گوش اصم
ز بهر مجلس انسش که باده نوشیده است
ستاره مشعله دار است و آسمان طارم
همیشه هست به جودش تکاثر ارزاق
چنانکه هست به جدش تفاخر آدم
اگرچه نسبت پاکش زخاتم الرسل است
در اوست قدر رسولی که معجزش خاتم
شکوه او که به عرق از پیامبر عربی است
پیمبری است پدید آمده میان عجم
کند سیاست خشمش صحیح را معلول
کند سلاست لفظش فصیح را ابکم
شود ز همت او گر شود ستاره خجل
خورد به نعمت او گر خورد زمانه قسم
سلام اوست دلیل ره سلامت و امن
کلام اوست کلید در علوم و حکم
زمانه ای است که فضلش تنی نماند به رنج
ستاره ای که ز عدلش دلی نماند دژم
ز قدر او امرای همه عجم عاجز
ز مدح او فصحای همه عرب مفحم
ثنا و خدمت او حاجب امید و امل
حدیث حرمت (او) چون ره حدوث و قدم؟
شده است نامه فضل و شرف بدو مکتوب
شده است جامه علم و هنر بدو معلم
ز بهر خسرو عالم که جاودانه زیاد
همی تهی کند از فتنه عرصه عالم
جماعتی که از ایشان به رنج بودی خلق
ز بهر قصد ستم کرده خویشتن رستم
چو گرگ و ساخته از کاروان مانده گله
چو شیر و داشته از سنگهای خاره اجم
طریقشان همه چون کیش کافران مظلم
حصارشان همه چون دین مومنان محکم
نه خرقه ای ز صلاحی فرو گرفته به پشت
نه لقمه ای زحلالی فرو شده به شکم
نه هیچ بوده بر الفاظشان کلام نجات
نه هیچ بوده در اسلامشان ثبات قدم
یکی مکابره گیرد به روز خانه خال
یکی معاینه دزدد به شب عمامه عم
ز رنجشان برهانید خلق عالم را
به رنجهای فراوان و گنجهای خدم
زهی ز مدح تو عاجز شده بیان سخن
زهی ز شکر تو قاصر شده زبان قلم
میان بخل و سخا جود کامل تو حجاب
میان عیب و هنر علم شامل تو حکم
تنی نماند ز انعام تو اسیر اسف
دلی نگشت در ایام تو ندیم ندم
سوال سایل علم و سوال سایل مال
ز فضل و بذل تو یابد همی جواب نعم
به نام تو نتوان بود و بود نتوانند
نظیر تو به رسوم و عدیل تو به شیم
نه هست هیچ بنا را متانت کعبه
نه هست هیچ چهی را مثابت زمزم
به مرتبت چو سر شاخ کی بود تن شاخ
به منزلت چو لب یار کی بود لب یم
فضایل و کرمت نیست در جهان مشکل
مناقب و هنرت نیست بر خرد مبهم
نه مشکل است سوی خلق هیبت شمشیر
نه مبهم است بر خلق قوت ضیغم
تو مشکی و جگر سوخته است حاسد تو
به مشک ماند لیکن در او نباشد شم
اگرچه هر دو به عالم درند ظلمت و نور
نه اندکی است تفاوت میان نور و ظلم
رصد که راست نهادی میان اهل نجوم
وجود یافت حسابی که داشت بیم عدم
همه صواب کنی آنچه می کنی و بود
خطا جراحت جان و صواب مرهم هم
صوابکار بود هر که دوست دارد مدح
صوابکار همی باش و رستی از همه غم
چو عزمهای صوابت فتوح عمر تواند
منم به جمع فتوحت محمد اعشم
به نظم مدح تو مشغول گشته ام همه سال
که نظم مدح تو شغلی است پیش من معظم
چو بی مدیح تو ماند سقیم گردد مدح
جلال مدح تو او را شفا دهد ز سقم
رسید عید عرب وز تو دید در یک شخص
لطافت عجم و همت عرب شده ضم
فرو کشید کنون بر سرو غنم رقمی
که جرم خاک شود زان رقم به رنگ بقم
غنیمتی است غنم را که کشته تو شود
به دست خویش غنیمت رسان به جان غنم
تو کشته زنده کنی زنده را چگونه کشی
کدام نوش کند در جهان صناعت سم
همیشه تا سبب خرمی بود باده
به باده باد دل و طبع و خاطرت خرم
حریف دست کریمت همه جمال قدح
ندیم طبع لطیفت همه وصال صنم
مباد بزم تو خالی زناله و زاری
یکی ز زاری زیر و یکی ز ناله بم
روانت خرم و چشمت ز شمس دین روشن
ز حلق و چشم بد اندیش تو روان شده دم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۷
بستد ز من آن پسته دهن دل به دو بادام
از پسته و بادام که سازد به از او دام
چون پسته گشادم دهن اندر صفت او
باشد که به من بگذرد آن چشم چو بادام
تا ننگرد این دیده در آن روی چو خورشید
چون چرخ نبینند مرا ساعتی آرام
گر در نگرم هیچ بدان عارض چون ماه
دیده دمدم همچو سپهر از همه اندام
گویی ز نخست آن که همی حرف سخن ساخت
از قد وی و پشت من آورد الف لام
زنده نشوم تا ز لبش نشنوم آواز
گویی لب او عیسی مریم شد و من سام
درباره لعل ازلب نوشینش نشان است
زین است که پیوسته بود در کف من جام
بر لفظ نرانم صفت عارضش ایراک
جویم ز جمال رخ او تازه و پدرام
همواره دلم خانه عشق است و روا باد
هر چند کش از آتش و آب است در و بام
گویند که هر چیز به هنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
در نعت تو ناچیز شود فکرت و تمییز
چون در هنر صدر اجل خاطر و اوهام
مجدالدین فخر شرف و تاج معالی
عالم شرف الساده علی عمده اسلام
برهان همه آل نبی صدر شریعت
صدر همه اولاد علی صاحب صمصام
دولت به وی آراسته چون ملک به انصاف
ملت به وی افروخته چون چرخ به اجرام
نزد نسب عالی او هر نسبی پست
پیش سخن پخته او هرسخنی خام
بی حشمت او دولت چون باد بود تند
بی دولت او حشمت چون خاک بود رام
آنجا که نخواهد نکند دست قدر کار
وانجا که نگوید ننهد پای قضا گام
بی او نرسد خلق به اعزاز و به اجلال
جز وی ندهد راه به انعام و به اکرام
ای بار خدایی که ببخشید جهان را
همچون پدر و جد به تو بخشنده اقسام
بر جد تو گر نام نبوت نشدی ختم
جز بر تو پس از وی به سزا نامدی این نام
از باس تو و رفق تو رنج آمد و راحت
وز نهی تو و امر تو نقض آید و ابرام
بر خاک زمین حلم تو را مایه تقدیم
بر چرخ برین رای تو را پایه اقدام
ضرغام کند پرورش مهر تو روباه
روباه کند سرزنش کین تو ضرغام
در دفتر حکمت سخنت صدر سخنهاست
تا لاجرم آمد قلمت صاحب اقلام
سر خرد از نقطه فهم تو برون نیست
زان خواند خرد فهم تو را سید افهام
دریا نبود با کرم و جود تو هرگز
ناقص نبود با شرف و منزلت تام
آنجا که نباشد شرف نام تو حاصل
مدحت همه هجو است و ستایش همه دشنام
گر عقد کند عقل حساب همه سادات
از نام تو خنصر بود از غیر تو ابهام
در جز تو نباشد شرف و قدر تو هرگز
زیرا نبود مرتبت وحی در الهام
با تو به بزرگی نبود جز تو برابر
دانند بزرگان که نه چون صبح بود شام
در طالع سعد تو بود قوت افلاک
آری و در ارواح بود قوت اجسام
مقهور به جود تو بود انفس و آفاق
مامور به نام تو شود انجم و احکام
آز از شرف جود تو پرداخته عالم
دین از شرف جد تو افراخته اعلام
گویند که نمام نکو نام نباشد
کلک تو نکو نام چرا آمد و نمام
بی آلت رفتار رساننده اخبار
بی آلت گفتار گزارنده پیغام
گر روشن از او شد فلک دولت و دانش
در آب و گل تیره چرا باشد مادام
ای یافته فرجام سخا از دلت و آغاز
ایمن شده آغاز معالیت ز فرجام
چون حاتم ایامی و این نادره حالی است
من بنده در ایام تو ناشاکر از ایام
کردار نکو وام بود بر همه احرار
پس هست ز انعام خداوند مرا وام
تا از دهن خلق ثنا زاید و مدحت
تا از روش چرخ شهور آید و اعوام
بادا روش چرخ تو را بنده مطواع
بادا دهن خلق ز تو شاکر انعام
هر عیش که خوشتر به جهان حظ تو آن عیش
هر کام که بهتر ز فلک قسم تو آن کام
هموار ندیم دل تو شادی بی غم
پیوسته حریف کف تو جام غم انجام
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۸
چه جوهر است که ماند به چرخ آینه فام
بدو دهند مگر گونه چرخ و آینه وام
به روی آینه ماند ز روی گونه و رنگ
چنانکه آینه ماند به چرخ آینه فام
اگر در آینه صورت همی توان دیدن
دراو ز چرخ توان دید صورت اجرام
همی خروشد و خود بی دهن به وقت خروش
همی خرامد و خود بی قدم به وقت خرام
به عالم اندر از او شخص را ثبات و حیات
به قالب اندر ازاو روح را توان و قوام
هوا به صحبت او درفشاند از سر و چشم
صبا به قوت او گل دماند از در و بام
چو دور چرخ گهی ایمن است و گاه مخوف
چو جرم ماه گهی ناقص است و گاهی تام
حصول اوست که پر گل کند چمن را روی
حضور اوست که پر در کند صدف را کام
بدو سپرد طبایع منافع ارواح
در او نهاد کواکب مصالح اجسام
نه بی رعایت او تشنه را نجات و نجاح
نه بی عنایت او معده را شراب و طعام
بقای او چو ز بهر بقای ما سبب است
بدان سبب عرب از لفظ ما نهادش نام
ز نام او صفت روی هر که بهره گرفت
به نزد ناموران بهره گیرد از اکرام
بدانکه هست مر او را صفای هفت فلک
شده است جرم لطیفش صلاح هفت اندام
به روز باد چو هفت آسمان نیارامد
وگرچه هفت زمین را بدو بود آرام
به تیغ ماند و تا تیغ را از او ندهند
به معرکه نشود جان ربای خون آشام
فنای آتش از او خیزد و ز بیم فنا
سکندرش طلبید و خضر رسید به کام
اگر میانه او راه خشک یافت کلیم
ز بیم او پسر نوح کوه ساخت مقام
به کربلا چو دهان حسین از او نچشید
همی دهند زبانها یزید را دشنام
اگر حیات و حمامش لقب کنم شاید
که وقت ذوق حیات است و گاه غرق حمام
شگفت نیست گر او را شگفت خواند عقل
بلی شگفت بود جان فزای جان انجام
ایا بدیع صفت جوهری که نشناسد
به واجبی صفتت را خواطر و اوهام
حیات مایی از آن طعم توست طعم حیات
چه خوشتر است به نزد خرد حیات کرام
زبانت و چو در چشم عاشقان آیی
همه ز راز دل عاشقان کنی اعلام
چو بنگرد ز تو بیننده در سیاهی شب
گمان بری که همی بردرد سپیده بام
اگر لباس تو چون آسمان کبود آید
بدان لباس چرا مانده ای برهنه مدام
نشان دهی به بهار و خزان ز لفظ صفت
گهی ز صندل سوده گهی ز نقره خام
گهی قمر ز تو تاری ز پرده های بخار
گهی شمر ز تو روشن به تخته های رخام
چو آسمان همه عالم اسیر کام تواند
چرا محیط زمین گشته ای چو حلقه دام
به چرخ بر شوی از خاک و مرکب تو رخام
تو را که داد چنین قدرت و چنین الهام
چو کامهای صدفها شوند جای درر
ز قطره های لطیف تو چشمهای غمام
ز چشم ابر چو بر خاک بوستان باری
کنی ز لاله و گل عیش دوستان پدرام
میان ابر چرا برق را همی نکشی
اگر کشنده آتش تو بوده ای به سلام
چو باد بر رخ تو عشق باختن گیرد
شود چو سلسله زلف آن مه اصنام
ز صحبت تو رسد هر زمان به حد کمال
جماع باغ خداوند عمده الاسلام
جلال آل نبی صدر شرق مجدالدین
که افتخار نام است و اختیار امام
قوام عدل امامت علی بن جعفر
که بی خلاف خلافت بدو گرفت نظام
گه شرف قدمش را مثابت گردون
گه هنر قلمش را صرامت صمصام
فزوده حرمت او را موافقت افلاک
نموده طاعت او را متابعت ایام
ز بهر نصرت عدلش همیشه حرص و ولوع
به فصل مالش ظلمش همه قعود و قیام
زلفظ او لطف فضل و اقتباس علوم
زدست او شرف کلک و افتخار حسام
کفش کریم و در اکرام او وفای عهود
دلش طبیب و در انعام او شفای سقام
به دست چرخ کند نیکخواه را نصرت
زلفظ هر که دهد بدسگال را دشنام
زهی خصال تو زیباتر از وفای امید
زهی نهاد تو نیکوتر از قضای ذمام
رفیع گشته ز رسمت رسوم را درجات
بلند گشته ز علمت علوم را اعلام
اگر وجود تو و جود تو نبودندی
زمانه فرق نکردی کرام را ز لئام
بر اهل علم ز اعلام تو فریضه شده است
همیشه کردن آغاز سوره الانعام
همی چو روز رود نام تو به شرق و به غرب
همی چو رزق رسد بر تو به خاص و به عام
نداد دور فلک هم رکاب چون تو کریم
ندید چشم جهان هم عنان چون تو همام
سپرد مر سر کلک تو را ستاره عنان
چنانکه داد مراد تو را زمانه زمام
غلام آن سر کلکم که پیش او شده اند
روان صاحب و صابی و ابن مقله غلام
ولوع او به سخا و نشاط او به سخن
بساط او زضیا و غذای او زظلام
سوار عقل و هدایت سوار نطق و بیان
سوار فضل و کفایت سوار علم و کلام
بدوست حرمت شرع و بدوست نصرت تیغ
در اوست فعل سنان و در اوست سهم سهام
مسیرات؟ فلک همچو سیر مرکب تو
که در مصاف تقدم همی کند اقدام
چه مرکبی که مرکب زابر و باد شده است
بر ابر و باد ز رفتار او عتاب و ملام
که دید باد که او را بود عنان و رکاب
که گفت ابر که بر وی نهند زین و لگام
رود چو دیو به یک تک ز کوفه تا کوفن
رسد چو عقل به یک دم ز بصره تا بسطام
اگر به زیر رکاب حسین او بودی
به دست فتح گرفتی عنان لشکر شام
رسید لشکر نوروز و باغ از این لشکر
به صورت دم طاوس گشت و طوق حمام
به سرخ و زرد منقش چراست هفت اقلیم
گر ابرهای بهاری نداشتند اوهام
بر ابر گشت رخ گل چو عارض عفرا
در ابر بود مگر چشم عروه بن حزام
کنون چو لاله به سرخی شده است چون رخ دوست
لب نگار و لب جوی باید و لب جام
ز جام باده طلب کن طرب که بر دل و جان
به فر جام طرب را نکو شود فرجام
ز زحمت گل و سبزه نمی شناسد چشم
که روی سبزه کدام است و روی چرخ کدام
به تیغ باده بباید برید گردن غم
کنون که بید همی تیغ برکشد ز نیام
ز دام غم که رهاند به جز مدام و سماع
همیشه باد سماع و مدام باد مدام
چو روزگار گل و مل رسید بستانیم
زمل نصیب نشاط و ز گل نصیب مشام
زبان لاله اگرچه سخن نداند گفت
به لفظ حال دهد سوی باده خوار پیام
که بلبل ‌آمد و گل را سلام گفت به باغ
ز گل به باده رسانیده به درود و سلام
ز دست ساقی بادام چشم پسته دهان
بخواه باده به وقت شکوفه بادام
ز عمر عیش طلب کن نه گردش شب و روز
ز گل گلاب گرامی بود نه خار و زکام
همان به است که بر روزگار چاشت خوریم
ز پیش آنکه خورد روزگار بر ما شام
تویی ستاره دولت بر آسمان شرف
که خاک پای تو شاید ستاره بهرام
اگر برای تو بودی خروج زید علی
اسیر شام نگشتی به روزگار هشام
تفاخر نسب آن پیمبری که بدو
شرف گرفت صفا و منا و رکن و مقام
به حرمت از همگان حق تری که در قرآن
گوای حرمت توست آیت اولوالارحام
چه حرمت است که از پادشا نیافته ای
زاختصاص خطاب و سلاح و اسب و ستام
شرف تو راست که در جاهلیت و اسلام
نبود جز پدرت را صلاح و صوم و صیام
تو را سزد که کنی فخر بر دو عالم از آنک
گذشتگان تو بودند خلق را حکام
صفات جد تو جبار گفت با موسی
نشان او به همه جاست داده در احکام
مثل زنند که در مهتری عصامی باش
که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
همت کمال عصام است و هم جمال عظام
نه علم بی تو عزیز و نه لفظ بی معنی
نه دهر بی تو تمام و نه دست بی ابهام
الف که الفت اقبال تو طلب نکند
بدو دهد قلم روزگار گوژی لام
بقای تو ز برای صلاح این اقلیم
بسی فریضه تر است از الف در استفهام
رصد که از خلفا و ملوک اثر ماند
به روزگار تو او را پدید شد اتمام
به روزگار تو شد کرده گرچه کرده نگشت
به روزگار امامان مظفر و خیام
وزین ربض که تو را در بنای اوست غرض
صلاح مال خواص و نظام حال عوام
بدو ولایت ترمذ که هست حضرت تو
ز بیم فتنه مسلم شود چو دار سلام
ز بهر مدح تو شاید که زنده گشتندی
در این قران و در این مدت و در این هنگام
ز مادحان عجم عنصری و فردوسی
ز شاعران عرب بحتری و بوتمام
من از نیابت ایشان به قدر و طاقت خویش
همی دهم به ثنا مجلس تو را ابرام
ثنا دلیل بقا گشت و از ثنا مانده ست
خبر ز صاحب و حاتم اثر ز رستم و سام
نه بی بقای تو باشد فراغت دل خلق
نه بی ثنای تو باشد حلاوت لب و کام
فضایل تو ثنای تو را درازی داد
مکن عتاب ز نظم دراز بر نظام
همیشه تا که نبیسد دبیر حکم قضا
حکایت غم و شادی و نام ناقص و تام
دبیر نامه حکم تو باد عمر ازل
طراز نامه جاه تو باد نام دوام
اساس عدل تو محکم به خسرو عالم
بنای قدر تو عالی ز ایزد علام
ز شاعران ثناگوی بر سر تو نثار
زچاکران هوا جوی بر در تو زحام
همت کرامت عز و همت جلالت جاه
زکردگار جهان ذوالجلال والاکرام
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۹
قد من شد چو دو زلف به خم دوست بخم
دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
دل دژم گشت و قدم چفته وزین گونه بود
دیده چون چشم دژم بیند و زلفین بخم
عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد
پیشه عشق همه وقت چنین بود نعم
دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید
کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم
به همه وقت ز عشقش ستم و ظلم کشم
عشق گویی همه خود معدن ظلم ست و ستم
چشم من چون خط و زلفینش ببیند بیند
عز و ذل و بد و نیک و عمل و عزل به هم
ز لب و غمزه به من نوش همی بخشد و نیش
من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم
سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت و که دید
مشک و می کو سبب لهو شد و موجب غم
سخنش هست به تلخی سبب وحشت دل
دهش هست به تنگی سبب دهشت دم
(به دو لعلست همه خوبی و کشی و خوشی
به نگین بود همه مملکت و دولت جم)
دل من گشت چنین خسته به مشکین زلفش
پس نگویی زچه شد دیده من معدن دم
زلف مشکینش به دل جستن من موصوفست
چون دل موتمن ملک به توفیق و همم
قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم
قبله همت و قسط نعم و دشمن لم
به همه وجه مسلم به همه مجد مثل
به همه فضل مقدم به همه علم علم
زنده زو گشت همه نام بزرگی نه عجب
که شود زنده چو پیوسته بود کشت به نم
مدح فضلش نبود جز همه مقصود سخن
جود دستش نبود جز همه محسود دیم
یم بود معدن لولو و یقین گشت که هست
سخن و طبع لطیفش به صفت لولو و یم
حکمت و جود به دست و دل وی منسو بند
که به کف عمده جودست و به دل گنج حکم
نیست ممکن که بود دشمن منحوس چو تو
چه کند جهد و تکلف چه کند خیل و حشم
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم
بی کفش هست همه دعوی همت مشکل
بی دلش هست همه معنی حکمت مبهم
دل و طبعش سبب حکمت و فضلند و بلی
نبود نسل و نسب چون نبود پشت و شکم
وقت عفو و گه خشمش به کف دشمن و دوست
سم به معنی همه چون نوش بود نوش چو سم
فلکی گشت به همت ملکی گشت به خلق
ملکش بنده خلق و فلکش تحت قدم
خدمتش هست همیدون به وسیلت کعبه
مدحتش هست همیدون به فضیلت زمزم
قلمش معجزه عقل شد و هست عجب
که همی جلوه کند فعل نبوت زقلم
(نیست پیش قلمش قس سخنگوی فصیح
هست نزد سخنش صولی و عتبی معجم)
هست موصوف به طبعش به لئیمی جیحون
هست منسوب ز دستش به بخیلی قلزم
هست عزمش به همه وقت چو فعلش محمود
هست فضلش به همه وجه چو حزمش محکم
قبله خلق عجم گشت به دست و دل و طبع
کس بدین منقبت و فضل نخیزد ز عجم
گشت مخصوص وجود و عدم جود بدو
نه چنو دید وجود و نه چنو دید عدم
خدمتی گفتم و زین پیش نگفتند چنین
خود چنین خدمت مخدوم که گوید ز خدم
عز و صحت زفلک حصه مخدوم من است
حصه دشمن ملعونش همه ذل و سقم
جویمش دولت و گشته همه شغلش منظوم
بینمش نعمت و عیشی به همه خوبی ضم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۰
لعبت لاغر میانی دلبر فربه سرین
قامتت را سرو جفت و صورتت را مه قرین
سرو بالایی و مه سیما و جز من کس ندید
ماه را لاغر میان و سرو را فربه سرین
سرو کی دارد زبان و اندر زبان شیرین سخن
ماه کی دارد دهان و اندر دهان در ثمین
قامت توست ای پسر گر سرو می خواهی چنان
صورت توست ای صنم گر ماه می جویی چنین
تا ندیدم قد تو سروی ندیدم در چمن
تا ندیدم روی تو ماهی ندیدم بر زمین
هم حدیثت روز و شب با سرو باشد هم حدیث
هم نشینت سال و مه با ماه باشد هم نشین
سرو و ماهی لاجرم خورشید رویان در لقب
سرو سیمینت همی خوانند و ماه راستین
کردمی جان زاستین برسرو و ماه تو نثار
گر مرا بودی به جای دست جان در آستین
تا به میدان آمدی دیدم زقد و روی تو
ماه را با گوی و چوگان سرو را بااسب و زین
سرو و مه را آسمان و بوستان از چشم و دل
گر ندیدی خویشتن را در دل و چشمم ببین
حسن روم و چین (تو) وز تو پرچین گشت روی
سرو قدان را به روم و ماه ریان را به چین
گر همی خواهی که قدر ماه و سرو افزون کنی
بوستان و آسمان از بزم مجدالدین گزین
صدر ساده سید مشرق ابوالقاسم علی
پروریده در معالی آفریده زآفرین
آن خداوندی که اندر حلم و علم و فضل و بذل
مقتدای عالمش کرده است رب العالمین
امر و نهی او مدبر در صلاح و در فساد
حل و عقد او موثر در شهرو و در سنین
عاجز است از کوشش او هر چه گردون را نجوم
قاصرست از بخشش او هر چه قارون را دفین
هم نفوس وهم طبایع هم زمین و هم زمان
همت او را رهی و نعمت او را رهین
خاک و باد و آب و آتش نایبند از رای او
وقت حلم و وقت لطف و وقت مهر و وقت کین
کار ناید هندسی را در حساب هندسه
بی ثنای او الوف و بی عطای او مائین
ای فصاحت را بیانت چون محمد را نبی
ای سماحت را بنانت چون سلیمان را نگین
علم محضی کز تو بفروزد همی روی صواب
عقل پاکی کز تو بفزاید همی نور و یقین
از رسوم تو مکارم را همی نسخت کنند
با تو زان باشند روز و شب کرام الکاتبین
در صنوف اضطرار و از صروف روزگار
حرمتت رکن وثیق و حشمتت حصن حصین
پیش تو مفلس چو سین آیند امید و امل
باز گردند از در انعام تو منعم چو شین
در مروت گر نبوت دعویی ظاهر کند
جز دل و دست او را نیست برهان مبین
آفتاب آل پیغمبر تویی کز فر تو
مشرق و مغرب به نور نزهت و نعمت عجین
قلعه بغداد است و جیحون دجله و باغ تو کرخ
تو به حرمت اهل ایمان را امیرالمومنین
سنت و تطهیر شمس الدین که فرمودی بدو
شد بنای عشرت و نزهت چو عزم تو متین
(شادمان شد جان و دل کز سنت او کرد و گشت
راحت اندر جان مکان و شادی اندر دل مکین)
تا معونت یافت این سنت ز یمن و یسر تو
خانه ها خلد برین شد بادها ماء معین
منتشر شد لهو و راحت را زمین و در زمان
معتکف شد عیش و عشرت در یسار و در یمین
روح پروردن به لهو و شادمان بودن به دل
شد بدین سنت فریضه در طریق شرع و دین
از پی تشریف این تطهیر شاید کز خدای
آیت تحلیل خمر آرد به ما روح الامین
باده گرچه دشمن شرم است گشت از عکس او
چهره هر باده خواری همچو روی شرمگین
خرمی با جان قرین شد چون طراوت بابهار
بی غمی با دل به هم شد چون شفا با انگبین
این چنین خرم نیامد وین چنین بی غم نبود
هیچ جان در هیچ وقت و هیچ دل در هیچ حین
تهنیت گویند جدت رابدین سور و سرور
جان هر پیغمبری در روضه خلد برین
هم بقای جان او خواهند و هم اقبال تو
جان هر پیغمبری از ایزد جان آفرین
گرچه من اندیشه ای دارم چو تیر اندر کمان
هست با من گنبد گردان چو شیر اندر کمین
بینم از ایام اعزاز ار مرا داری عزیز
یابم از گردون معونت گر مرا باشی معین
تا چو نعمت را و نغمت را قلم صورت کند
حرف این ماند بدان شکل آن ماند بدین
باد با چشمت ملازم نعمت روی نکوی
باد در گوشه مجاور نغمه رود حزین
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۱
بهشت گشت به اردیبهشت و فروردین
ز لطف روی هوا و ز سبزه پشت زمین
معطر است هوای چمن به نافه مشک
مرصع است لباس چمن ز در ثمین
زمین ز سبزه تر، چون صحیفه گردون
چمن ز شاخ سمن با طویله پروین
ندیم و مطرب مستان ز بلبل و قمری
بساط و بستر بستان ز نرگس و نسرین
(زخرمی دل گل چون بهارخانه هند
ز دلبری رخ گل چون نگار خانه چین)
به راغ آهو و سبزه چو عاشق و معشوق
به باغ بلبل و گلبن چو خسرو و شیرین
هوای راغ همی خرمی دهد تعلیم
جمال باغ همی عاشقی کند تلقین
در این نگر که در این است روح را راحت
بران گذر که بدان است طبع را تسکین
نه واله است چرا باد ماند سرگردان
نه عاشق است چرا گشت آب رخ پرچین
ز دست ابر خورد گل همی شراب لطیف
بدان زند همه شب عندلیب رود حزین
اگر نه لاله به لعلی چو روی شیرین شد
چرا کند نظرش عیش تلخ را شیرین
وگرنه تیغ علی بود در میانه ابر
ز لاله دشت چرا گشت چون صف صفین
صبا ز برگ گل افکند بر چمن بستر
سر بنفشه همی زان طلب کند بالین
دهان گل نه صدف شد چرا سرشک سحاب
بدو درافتد و لولو شود هم اندر حین
همی کند همه شب بلبل از میانه باغ
طرایف چمن و حسن باغ را تحسین
مگر نسیم سپیده دم از بهشت آمد
که از لطافت او باغ شد بهشت آیین
اگر بهشت نباشد ز حور عین خالی
در این بهشت گل و نرگس اند حورالعین
هر آنچه در صفت از لفظ دیگران به خبر
در آن بهشت شنیدی در این بهشت ببین
زسرو سایه طوبی زباغبان رضوان
ز باد نافه مشک و زباده ماء معین
خجل شده ست بهشت برین ز ساحت باغ
چو از محل خداوند ما سپهر برین
رئیس شرق نظام الخلافه رکن الملک
امیر ساده قوام الامامه مجدالدین
خجسته تاج معالی علی که او دارد
ز قدر و همت عالی علو علیین
مویدی که به تایید حق بخواهد ماند
بقای دولت عالیش تا به یوم الدین
مظفری که در ایام او زشادی عدل
نمانده اند جز از ظلم ظالمان غمگین
به قدر از آل علی همچو از قریش علی
به فضل از آل نبی همچو از نبی یاسین
عبارت سخنش منتهای علم و هنر
اشارت قلمش مقتدای خان و تکین
سیاستش ننهد چرخ تند را گردن
فراستش نکند عقل محض را تمکین
قضا کشیده به قصد مخالفانش کمان
قدر گشاده به قهر منازعانش کمین
خجل کند قدمش چرخ را به قدر رفیع
مدد دهد قلمش نطق را به لفظ متین
به مدح او شده پیدا توانگر از درویش
به عدل او شده ایمن کبوتر از شاهین
عنایتش به ظفر هم ره است و هم رهبر
هدایتش به هنر هم شه است و هم فرزین
نشان طاعت او بر سر سپهر و نجوم
هوای خدمت او در سر شهور و سنین
سپهر عدل نبیند چو رای او خورشید
عروس نطق نیابد چو مدح او کابین
زهی به صدر تو کرده سخا قرار و مکان
زهی به مدح تو گشته سخن عزیز و مکین
مزاج باده ز بزم تو شد نشاط انگیز
ضمیر نافه ز خلق تو گشت مشکین آگین
دل تو بحر و از این بحر مانده بحر خجل
کف تو ابر و بر این ابر، ابر گشته ضنین
در این سرشته علاج مزاج هر مفلس
بر آن نبشته برات نجات هر مسکین
شده ست رسم تو در دیده رهبر دیدار
زده ست راد تو بر سینه ستم زوبین
ز عفو تو نظری یافته است آب حیات
زخشم تو شرری برده آذر برزین
از آن چو عفو تو شد ساختن طبیعت آن
وز آن چو خشم تو شد سوختن طبیعت این
به فضل و مرتبت هفت کوکبی در صدر
به قدر و منزلت هفت کشوری در زین
ضمیر پاک تو بر ملک فضل گشته امیر
زبان کلک تو بر سر ملک گشته امین
نموده ای به همه فضلها چو روز از شب
ستوده ای به همه لفظها چو مهر از کین
به اعتقاد تو پیدا شود حق از باطل
به اعتماد تو پیدا شود گمان ز یقین
خرد ز وصف تو سازد سفینه های امید
زمین زبهر تو دارد خزانه های دفین
رسد به وقت ثنای تو از فلک احسنت
بود به گاه دعای تو از فلک امین
بر ‌آسمان همه زان گونه رفت حکم قران
که در زمینت نباشد به هیچ فضل قرین
اگر زبانه شاهین به راستی مثل است
زبان توست امام زبانه شاهین
وگر گزیده تر از هر گزیده انسان است
تویی و ذات شریف تو زان گزیده گزین
ور آفرین ز همه لفظها ستوده تر است
نصیب توست و نصیب مخالفت نفرین
و گر به بنده معونت همی رسد ز خدای
خدای عزوجل دولت تو راست معین
وگر طویله در سخن مدیح من است
همی کنم به مدیحت قلم به مشک عجین
همیشه تا به نگین نامزد شود خاتم
بزی به شادی و ملک مراد زیر نگین
به لفظ خویش همه سورت امید بخوان
به چشم خویش همه صورت مراد ببین
چو صید و بزم همه در جهان تو را زیبد
به صید شکر گرای و به بزم ذکر نشین
به جام جاه و جلالت می کرامت نوش
ز باغ عز و متانت گل سعادت چین
گذشته بر سر بزم بهشت صورت تو
هم از موونت اردیبهشت و فروردین
ز حشمت ابدی پیش تو سپاه گران
ز دولت ازلی گرد تو حصار حصین
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۲
وقت بهار نو صفت نو بهار کن
خانه ز گل چو بتکده قندهار کن
پی بانگار خوش طرب اندر بهار نه
می با نگار خوش طرب اندر بهار کن
مرغ هزار بانگ برآرد به شاخ گل
بر بانگ او نشاط و طرب صد هزار کن
رود و سرود و مطرب و می خوش کنند بزم
تدبیر جمع کردن این هر چهار کن
در نیکویی چو روضه خلد است جویبار
با نیکوان نشاط لب جویبار کن
خواهی که کام دل ز زمانه طلب کنی
منزل به زیر شاخ گل کامگار کن
در روزگار خوشتر از این روزگار نیست
در عشرت اعتماد برین روزگار کن
آنک شگفت سوسن و لاله ز نور و نار
با جام می حکایت این نور و نار کن
عالم ز کشتزار بهاری دگر شده است
با نیکوان نشاط لب کشتزار کن
بی دست ما پیاله باده پیاده شد
می در فکن پیاده او را سوار کن
از عشق یار بار گران است بر دلم
جام گران ز باده خوش خوار یار کن
آب دو دیده راز مرا آشکار کرد
او را که گفت راز مرا آشکار کن
ای بی قرار کرده تو را زلف بی قرار
با جام می به زیر درختی قرار کن
بلبل زگل به خوردن مل خواندت همی
بر قول او به وقت گل تازه کار کن
گل برد گونه مل ومل بوی گل ربود
از گل ندیم ساز و ز می غمگسار کن
ای آنکه آب روی همی جویی از سخن
آهنگ گفتن سخن آبدار کن
خواهی که چون نگار کنی کارهای خویش
دفتر به مدح سید مشرق نگار کن
هر در که در خزانه خاطر نهاده ای
بر مدح زین و تاج معالی نثار کن
زر عطاش عاشق در ثنا شده است
چون در نثار کردی زر در کنار کن
از آل مصطفاش خدا اختیار کرد
او را ستای و مدحت او اختیار کن
از مرتضی به نام و سخا اوست یادگار
پیوسته یاد مدحت این یادگار کن
ای آنکه بی قیاس و شمار است شغل تو
بی علم خویش بر سخنی اختصار کن
اندازه مناقب او را قیاس گیر
مر جمله فضایل او را شمار کن
از قصد روزگارت اگر نیست ایمنی
ایمن شو و حمایت او را حصار کن
شاخ درخت مدحت او بیخ دولت است
زان شاخ بیخ دولت خویش استوار کن
دریاست در سخاوت و کوه است در ثبات
از وی همیشه گوهر و در انتظار کن
ای کرده کردگار تو را افتخار خلق
شکر و سپاس موهبت کردگار کن
هر لحظه در زیادت قدری ز شهریار
هر دم ثنا و محمدت شهریار کن
بر جمله اهل بیت نبی مقتدا تویی
بر هر که مقتداش تویی افتخار کن
فرزند حیدری زعدو ذوالخمار ساز
و اندر هلاک او ز قلم ذوالفقار کن
شکر جهانیان به بزرگی شکار توست
زین به شکار نیست همه این شکار کن
تا تخت و دار باشد و تا دشمن است و دوست
پیوسته دوست پرور و دشمن به دار کن
نعمت به خلق بخش و ستایش ذخیره نه
چاکر عزیزدار و بداندیش خوار کن
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۳
آمد شکسته دل شده با زلف پرشکن
وقت رحیل من بر من دلربای من
دستش ز زل مشک پراکنده بر قمر
چشمش ز اشک لاله روان کرده بر سمن
همچون دهنش دیده پر از در آبدار
گفتی همی به دیده رود درش از دهن
وهم از خیال او وطن لعلت طراز
مغز از نسیم او حسد نافه ختن
گه چشم من ستاره برآورد بی سپهر
گه جزع او عقیق برافشاند بی یمن
آن کرد تیر غمزه او بر دلم که کرد
تیغ علی به حلق پرستنده وثن
گویی جمال یوسف چاهی بدو رسید
تا دل برد به حلقه زلف و چه ذقن
آن خون که ریخت از مژه من وداع او
ساقی به عمر نوح نریزد زخون دن
او را وداع کردم و صبرم وداع کرد
آری وداع صبر بتر در غم و حزن
صد خار برد جان زفراق دو مستمند
صد داغ برد دل زدریغ دو ممتحن
دل را به هجر یار صبوری صواب نیست
کز صعوده ای محال بود صید کرگدن
ای حبذا و سود ندارد زحبذا
دل را به درد دلبر و جان را به درد تن
کز من جدا شدند نه بر روی اختیار
چو من ز اضطرار جدا گشتم از وطن
یاران آن دیار و رفیقان آن فریق
سکان آن مقام و قرینان آن قرن
با من چشیده باده نزهت در آن طل
با من کشیده دامن دولت در آن دمن
از یادشان صبور نباشم به هیچ وقت
و ز مهرشان ملول نگردم به هیچ فن
آری چو جور دور فلک بگذرد ر حد
زان پس به چشم اهل سهر بگذرد وسن
شیر از عرین کرانه کند آهو از قرین
مرد از وطن غریب شود اشتر از عطن
چون شمع روی دوست ندیدم همی به چشم
گفتم که شمع روز نمانده است در لگن
پیش آمدم شبی که کشنده تر از اجل
در پیش من رهی که کشنده تر از محن
بر مشک شب زدیده من توده ناردان
بر خاک ره ز قامت او رسته نارون
راهی چو آسمان که نجومش بود ز ریگ
دشتی چو بوستان که شجر دارد از شجن
طولش چو طول بحر نه لولو در او نه ‌آب
عرضش چو عرض تیه نه سلوی در او نه من
در تیرگی چو روز ستم دیده گان هوا
در روشنی چو روی پری پیکران پرن
رنجی که جان من به همه باب از او کشید
مرغان کشند از آتش سوزان و باب زن
گفتم همی به چرخ چو ببریدم از قمر
جستم همی سکون چو جدا ماندم از سکن
ای نجم نحس بر سر احوال من متاب
ای عنکبوت پرده امید من متن
ای دل طمع ز صحبت معشوق بر مگیر
ای صبر دل ز صحبت مهجور بر مکن
اینک همی کشم سر اقبال بر فلک
اینکه همی دهم لب امید را لبن
چون عنصری به حضرت محمود زاولی
چون عسجدی به مدح وزیر احمد حسن
اینک زبان و طبع و ضمیرم همی نهند
بار ثنا به بارگه صدر انجمن
مخدوم و صدر موسویان مجددین علی
بر دین و مجد همچو علی گشته مفتتن
آن صدر بی قرین که به قدر و عطا شده است
با آسمان مقابل و با شمس مقترن
داننده حقایق و خواننده طمع
راننده نیاز و نشاننده فتن
جاهش به مرتبت حسد اوج آسمان
جدش به منقبت شرف صنع ذوالمنن
با علم او ز حیدر کرار زن مثل
بی لفظ او ز جعفر صادق مثل مزن
ای خدمت تو حاجت جوینده سخا
ای مدحت تو حجت گوینده سخن
هم گردش ستاره به قدر تو معترف
هم گردن زمانه به شکر تو مرتهن
مقدار پرده دار تو بیش از سه بوعلی
مداح و مادح تو فزون از سه بوالحسن
با فکرت تو عقل خطیر است بی خطر
با مدحت تو در ثمین است بی ثمن
طیره ست با عطای تو هر زر که در زمین
تیره ست بی ثنای تو هر در که در عدن
با مدح تو قبول کند عقل را دماغ
در خدمت تو جامه دهد روح را بدن
بر گنج فضل نیست چو طبع تو قهرمان
در سر علم نیست چو کلک تو موتمن
گویی که با ثنای تو بودند در هنر
زان معتبر شدند به نزدیک مرد وزن
وقت بلاغت از شعرا قس ساعده
گاه فصاحت از امرا سیف ذوالیزن
گرچه ز عالم آمده ای به زعالمی
گرچه ز خاک رست به از خاک نسترن
دل به ز سینه باشد و جان به ز کالبد
سر به بود ز افسر و تن به ز پیرهن
گرچه یقین و ظن ز دل آید همی پدید
دل را تفاوت است میان یقین و ظن
در منزلت نه مثل مدایح بود هجی
در مرتبت نه جنس فرایض بود سننن
عالم چه باشد ار نه بود چون تویی در او
بت کیست گر بدو نبود رغبت شمن
از فضل تو به قدرت یزدان شود مقر
آن کو مقر شده است به یزدان و اهرمن
ایزد کف جواد تو را داد جود و بذل
تا زنده را کفاف بود مرده را کفن
از جود تو چو جود تو را مانعی نبود
زایر درم به بدره همی برد و زر به من
هرگز جواب سایل نعمت ز جود و بدل
همچون جواب سایل رویت نبود لن
گر باشد از بهار سعادت مساعدت
باز آید آن جمال گل تو بدین چمن
مشکن دل ار چه عهد تو بشکست روزگار
کی داشت عهد نیک بر اهل زمین زمن
از اختران مراد که بودست مستمر
وز روزگار کار که رفته است بر سنن
بی رایضان حکم و قضا رام کی شوند
این مرکبان روز و شب ما به هان و هن
دانی که بر علی و حسین و حسن چه کرد
عهد بد زمانه چه در سر چه در علن
در عهد ما تویی و ندیده ست هیچ عهد
مثل تو در فنون و نظیر تو در فطن
تا خازن ثنای توام از ثنای تو
با گنج شایگانم و با در مختزن
منت خدای راست که گرچه شدم مسن
طبع من است تیغ ثنای تو را مسن
از حرمت ثنای تو کردم به شرق و غرب
معروف و منتشر اثر نام خویشتن
گر تیغ و تیر بارد از ایام بر سرم
از نام خدمت تو مرا بس بود مجن
تا برزند ز گنبد پیروزه آفتاب
تا بشکفد به نوبت نوروز یاسمن
نوروز باد روزت و پیروز باد بخت
جودت ولی نواز و جلالت عدو فکن
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۵
جهان جوان شد از این نوبهار تازه جوان
بدین جوان نگر و تازه دار جان و روان
اگر ز برف سر کوه بود چون سر پیر
زعکس لاله سر پیر شد چو روی جوان
مگر که خیمه نوشین روان شده است سحاب
به زیر خیمه در از سبزه سبز شادروان
وگرنه طبع جهان از بهار بهره گرفت
به اعتدال طبایع زعدل نوشروان
ز هجر سبزه همی آهوان هوان دیدند
دمید سبزه و رستند آهوان ز هوان
بدانکه دیده نرگس چو چشم جانان بود
نشاط ساخت هواش از لطایف الوان
زبس که طرف چمن با چمانه صحبت یافت
شده ست از او سر سرو چمن چو مست نوان
چمن به بزم خداوند مجد دین ماند
به واجبی نتوان گفت نعت او نتوان
چو پیل پیل که از رود نیل برگذرد
پدید شد ز هوا پاره پاره ابر روان
ز رنج رفتن اگر خوی نکرده اند چراست
چو قطره قطره خوی قطره قطره باران
میان سبزه سیراب جوی پنداری
ز رود نیل گذشته است موسی عمران
چراغ سالم و سلطان اختران به حمل
گذشت و گشت بدو گشت روز و شب یکسان
ز راستیش بیاراست کار باغ و بهار
چنین بود همه چون راستی کند سلطان
بنفشه طبری را نگر به طرف چمن
چو پشت عاشق و زلف شکسته جانان
و گرنه بر رخ گل عاشق است دیده ابر
چرا چو دیده عاشق بود همی گریان
نه ابر دشمن گل شد نه باغ دشمن ابر
گل از گریستن ابر چون شود خندان
اگر نه ملت عیسی گرفت و ترسا شد
جهان ز بهر چو پوشید جامه رهبان
زبس که بر سر بستان گریست دیده ابر
به خنده لاله و گل باز کرده اند دهان
وزان قبل که صلاح دهان ز دندان است
سرشک ابر نهد در دهانشان دندان
ز جنس جنس جواهر ز نوع نوع طرف
خزانه ملکان شد میانه بستان
به باغ عمده اسلام و مسلمین بخشید
جهان خزانه یاقوت و لولو و مرجان
خبر دهند ز رضوان و روضه های بهشت
خبر به کار نیاید که حاضر است عیان
ز باغ سید مشرق ز روضه های لطیف
همی شود به نظر مشکل بهشت بیان
بهشت و روضه رضوان همی ثنا گویند
براین بهشت و براین روضه و براین رضوان
زبان لاله اگر بسته نیستی به سخن
گشایدی به سزا بر ثنای هر سه زبان
وگر نه دیده نرگس جداستی ز بصر
نبردی نظر از دیدن جمال جهان
زبس که ابر همی درفشان کند در باغ
زمین باغ صدف چهره گشت و بحر نشان
نه مدحت ملک الساده گفت ابر بهار
چو لفظ مادح او چون شده است در افشان
دو عاشقند بهار خوش و شراب لطیف
همی رقیب شود در میانشان رمضان
جدا شوند هم اکنون ز بیم چشم رقیب
همی رقیب شود در میانشان رمضان
جدا شوند هم اکنون ز بیم چشم رقیب
هم آن ز صحبت این وهم این ز صحبت آن
چه عشقها که برین عاشقان توانی باخت
گر این رقیب نباشد نشسته در دو میان
به روز اول شوال می توان خوردن
کرا وداع کند روز آخر شعبان
هنوز روی زمین پر شعاع است
شعاع می به تن و جان و چشم و دل برسان
ز عشق و می نتوان داشت دست و دل خالی
کنون که بلبل عاشق همی زند دستان
چو روی ناصح تاج المعالی از شادی
رخ زمین همه گلزار گشت و لاله ستان
ز دست آنکه گل و لاله روی و عارض اوست
به روی لاله ستان باده ای چو لاله ستان
چه باده ای که چو بویش بر آسمان گذرد
زمشتری به سعادت فزون شود کیوان
وگر زجرعه او قطره بر زمین افتد
همه به قوت او لاله روید از قطران
چو راز در دل جام است و چون از او بچشی
برون کند همه راز نهفته را ز نهان
مگر مخالفت ناصح الملوک در اوست
کز او به مال و دماغ و خرد رسد خذلان
حریف اوست یکی گوژ پشت اندک سال
نه اهل عشق و چو عشاق برگرفته فغان
گه از خزانت حکایت کند گه از نوروز
گه از وصال روایت کند گه از هجران
به روی زرد و از آن روی دور از آفت
به پشت چفته و زان پشت فارغ از نقصان
نه صلصل است و چو صلصل همی کند ناله
نه بلبل است و چو بلبل همی زند الحان
به لحن و ناله اگر مهربان گوش و لب است
چرا به خانه آزادگان رود مهمان
چو رای فخر شرف را ز دشمنان به ضمیر
بداند از دل هر عاشقی ضمیر و گمان
نوای و نغمه این را بدان بود رونق
تو گویی آن یک دعوی شده است و این برهان
لطیف پیشه و رسته تنش ز خاک کثیف
تهیش معده و گشته غذاش باد دهان
وزان سبب که همه بر دهانش بوسه دهند
غم از دمیدان او در جهان شده است جهان
چو صدر شرق به ایوان نشاط باده کند
خروش هر دو به کیوان برآید از ایوان
گه بهار به از عاشقی حدیثی نیست
حدیث عشق بگیر و نوای نای بمان
خوشا بهار و لب دلبران نوشین لب
نهاده پیش لب از بوسه های فتنه نشان
شراب در کف و گل پیش روی و دوست رفیق
شراب وصل شده درد هجر را درمان
چو شاخه های سبک را گران کنند از برگ
ترانه های سبک باید و شراب گران
به روی آنکه چو بر روی او فکندی چشم
تو خضر باشی او با تو چشمه حیوان
به جان خرید توانی سه بوسه از دو لبش
چنو شنیده ای ارزان فروش بازرگان
اگر چنو صنمی خیزد از نژاده ترک
همیشه خرم و آباد باد ترکستان
مگر ز مهر نظام خلافت است رخش
که ایمن است بدو هر که دل دهد ز زیان
جمال عترت جد و جلال اهل شرف
که جز بر او همه نام شرف بود نقصان
قوام نام امامت، نظام امت جد
به جد و جود و هنر سرفراز بر اقران
اجل عالم عادل، علی بن جعفر
که چون علی است به علم و معالی و ایمان
اثر رسیده ز توفیق او به هفت اقلیم
شریف گشته به ترکیب او چهار ارکان
رسول منزلتش بر شمرده در اخبار
خدای منقبتش یاد کرده در قرآن
عبارت سخنش مقتدای هر دانا
اشارت قلمش رهنمای هر نادان
بدان سخن شده ظلم از رعیت آواره
بدین قلم شده عدل از رعایت آبادان
ستاره حرمت آن را همی کند خدمت
فلک اشارت این را همی برد فرمان
مثل زنند که طغیان رونده بر قلم است
چرا بر او نرود چون روان شود طغیان
عجب ز مرکب او دارم از قلم چه عجب
که شکل کوه گرفت و زباد ساخت عنان
اگر برابر یحموم ومثل شبدیز است
که هست مرکب صدر زمانه در جولان
به قدر صاحب او را رهین بود پرویز
به جاه راکب او را رهی سزد نعمان
اگر نه آتش از آن تیغ آب داده اوست
چو تیغ او زچه گشته است با شرار و دخان
اجل ز هیبت او هر زمان همی گوید
که ای خدای مرا از نهیب او برهان
به رنگ بحر و همه ساله جرم روشن او
چو قعر بحر پر از گوهر از کران به کران
قرین نصرت و فتح است زان گهر که دراوست
به صد هزار قران در نخیزد از عمان
به جنگ اگر چه همه لاله زار بار آرد
به وقت صلح بود همچو سبزه در نیسان
پناه صف و به بایستگی به روز مصاف
چو جامه را علم است و چو نامه را عنوان
اگر به رزم چو پیکان زره شکافد و مغز
عجب مدار که هم نسبت است با پیکان
به گاه معرکه در سایه سیاست او
زمانه ایمن و او ایمن از فسون و فسان
شود به ضربت او ریزه ریزه چون جوشن
چو راز گوی شود روز رزم با خفتان
زهی محبت تو در دل زمانه مکین
زهی جلال تو را بر سر ستاره مکان
به قصد حضرت سلطان نشاط ره کردی
عدیل حفظ و حراست قرین امن و امان
ز بهر خدمت تو چاکری کند گردون
به روز رفتن تو رهبری کند دوران
شود هوا همه پر مشک و عنبر و کافور
بود زمین همه پر لاله و گل و ریحان
ز مرکبان تو گردند بادها طیره
زبختیان تو گردند کوهها حیران
نه هیچ دیده بدیده است باد را پیکر
نه هیچ خلق بگفته است کوه را کوهان
به نور طلعت تو گل برآید از خاره
به فر دولت تو لاله روید از سندان
چو پیش تخت رسی بخت تو فزون گردد
چو آفتاب به جوزا چو ماه بر سرطان
به ذره از تو نگردد رعایت دولت
به لحظه بی تو نباشد عنایت یزدان
چو قصد من ز قضا بر ثنای مجلس توست
یکی قصیده من به بود زده دیوان
زمن به مدح فزونند مادحان لیکن
کمال مدح تو را طبع من دهد سامان
کلید کعبه به شیبانیان رسید و بسی
فزونترند بنی هاشم از بین شیبان
سخن نتیجه جان است و شعر جان سخن
ازآن به شعر و سخن انس انس باشد و جان
اگر طراوت دل خواهی این نتیجه ببین
و گر لطافت جان خواهی این قصیده بخوان
به وقت مدح تو لفظ مرا وفا نکند
مگر فصاحت مسعود سعد بن سلمان
همیشه تا که زمین ساکن است چون نقطه
فلک به گونه پرگار گرد او جولان
تو را چو جرم زمین باد مرتبت باقی
تو را چو چرخ فلک باد عمر بی پایان
ستاره از جهت حرمت تو در بیعت
زمانه از قبل خدمت تو در پیمان
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۷
روی زرینم از اندیشه سیمین بر او
چه کنم دیده اگر باز نبینم بر او
روی او تازه گل پر بر و رخسار مرا
نکند تازه مگر تازه گل پر بر او
به لب و بر همه با حور و پری باشم اگر
لب من بر لب او باشد و بر بر بر او
دلم او دارد و دل جز بر دلبر نشود
طوبی او را که چنو ماه بود دلبر او
تا برسته است به گرد سمنش عنبرتر
مشک من یکسره کافور شد از عنبر او
چنبر چرخ نگردد به مراد دل من
تا نگیرم به کف آن عنبر پرچنبر او
قوت صبر من از سی به یکی باز رسید
تا دمید از بر گل خط چو سیسنبر او
صورتش محضر فتنه است و به رغم دل من
خط مشکینش گوایی زده بر محضر او
بستر اوست که آرامگه دیو و پری است
کاشکی خوابگه من بودی بستر او
هست در دو لب او خاصیت آب حیات
ای دریغا که نبودی لبم اسکندر او
دیدمش ساغر می بر کف و لب همچو شکر
عجب آرم که نشد چون شکر از شکر او
لب ساغر به لب او رسد و من نرسم
کمترم نزد لب او ز لب ساغر او
بر دلم کرد جهان تنگتر از حلقه خویش
زلف پر حلقه خم در خم سر در سر او
ملک عشق جفا گستر و بدطبع شده است
در بلای دلم از طبع جفا گستر او
برهاند ز بلای ملک عشق مگر
ملکی کش شرف و گیسوی او افسر او
وارث جعفر صادق علی بن جعفر
آنکه صد شاه سزد نایب یک جعفر او
آن خداوند که حیدر دل و زهرا نسب است
شیعت حیدر و زهرا همه خدمتگر او
از معالی و معانی عرض و جوهر اوست
آفرین باد ز حق بر عرض و جوهر او
در معالی و معانی چه طمع داری از آنک
علی و فاطمه باشد پدر و مادر او
لفظ معنی ندهد بی سخن معجز او
کیسه فربه نشود بی قلم لاغر او
همتش برتر از آن است که جز حلم خدای
بتوان گفت که چیزی دگر است از بر او
دو جهان را به یکی دست گراید همه روز
آنکه یک روز کند خدمت یک چاکر او
کشتی حزم چو در بحر تانی فکند
زحل پیر بران سیر سزد لنگر او
جرم مریخ که از آتش خشمش اثری است
تن اعداش بود یکسره خاکستر او
مشتری طالع او دید، بدان روی نهاد
ایزد آن فر وسعادت همه در پیکر او
سنگ را قیمت یاقوت دهد تربیتش
آفتاب است مگر رای رهی پرور او
گر عطارد که دبیرست نویسد صفتش
بس نباشد اگر افلاک بود دفتر او
وز بسی رامش و راحت که به بزمش نگرد
زهره خواهد که کند خدمت رامشگر او
ماه را آرزو آن است که باشد پس از این
نایب حاجب باری که بود بر در او
زانکه از همت او عنصر آتش عرضی است
از عناصر نبود هیچ گهر برتر او
باغ را باد صبا سایل او خوانده به رمز
زان بود صاحب دینار و درم عبهر او
گوهر از آب نسب دارد و آن لفظ لطیف
زان کند گوهر صافی صدف از گوهر او
هر چه خورشید همی زر کند از گردش خاک
او بدان دست عطابخش ببخشد زر او
شاه سنجر که نیابند در اطراف زمین
اثر دشمن دین از اثر خنجبر او
تخت شاهنشهی از شاه ملکشاه ندید
آن جلال و شرف و مرتبه کز سنجر او
از شهان کیست که با خنجر او جست نبرد
که به خون لعل نشد حنجرش از خنجر او
این چنین شه ملکش خواند به هنگام خطاب
از چنین شاه چنین جاه بود در خور او
ملکان را ز بزرگی ملک العرش چه داد
کان نیابند همه از منظر در مخبر او
این کرامت که ز سلطان سلاطینش رسید
تا خردمند نبیند نشود باور او
دوستگانیش فرستاد که در دولت و جاه
نیست یک دوست به اطراف جهان همبر او
دوستگانی و مثال و لقب و استر و تیغ
یک نشانند زصد مرتبت و مخفر او
چون نشان و صف حیدرکرار دراوست
دلدل حیدر کرار بود استر او
گر از آن تیغ روایت به سوی روم برند
رغبت از کفر به اسلام برد قیصر او
ماند از گونه به نیلوفر و اندر حسد است
چرخ نیلوفری از گونه نیلوفر او
زین پس از هیبت یوزی که فرستاد بدو
شیر غرنده ببرد طمع از کشور او
یوز از آن فخر که شد نامزد سید شرق
بعد از این کبر پلنگان بود اندر سر او
زین بزرگی به جهان نام و نشان خواهد یافت
تا بود نام و نشان از فلک و محور او
آفرین باد بر آن منظر شاهانه که هست
نظر لطف الهی همه بر منظر او
ایزدش کرد مشرف به چنین جاه و جلال
تا به وی فخر کند امت پیغمبر او
پدرش بود رسولی ز رسولان خدای
کآب خواهند به محشر همه از کوثر او
تا همی زیور مردان بود از علم و هنر
عالم آراسته باد از اثر زیور او
قدرش آن چرخ که ممکن نشود غایت آن
عمرش آن بحر که پیدا نبود معبر او
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۸
گفتم رسید ماه بزرگ ای رخت چو ماه
گفتا دراین مه از رخ من آرزو مخواه
گفتم چرا مرا نرسانی به آرزوی
گفتا به آرزوت در این ماه نیست راه
گفتم سیه به رنگ گناه است زلف تو
گفتا گناه و زلف نشاید مگر سیاه
گفتم یکی به سوی دو زلفت نگه کنم
گفتا گنه بود چه کنی در گنه نگاه
گفتم که نیست هیچ مهی زین خجسته تر
گفتا خجسته باد براین شاه دین پناه
گفتم علاء دولت و دین شاه بی نظیر
گفتا که یک نظیر سزد بر جناب شاه
گفتم قوی به قوت او شد سپاه دین
گفتا قوی به شاه بود قوت سپاه
گفتم ز مدحتش به ثریا رسد سخن
گفتازهمتش چو فلک گشت بارگاه
گفتم به قعر چاه فروشد بدو عدو
گفتا عدو او نسزد جز به قعر چاه
گفتم که همتش به بزرگی گواه اوست
گفتا چه حاجت است بزرگیش را گواه
گفتم دو تاه گشت بدو پشت دشمنان
گفتا غم دراز کند پشت را دو تاه
گفتم کلاه بر سر او تاج حشمت است
گفتا به سر تمام شود حشمت کلاه
گفتم تباه گشت بدو حال حاسدان
گفتا که حال حاسد او به بود تباه
گفتم ضمیر کس نرسد در مدیح او
گفتا که بحر او ندهد وهم را شناه
گفتم موافقش نزید جز همیشه خویش
گفتا مخالفش نکند جز همیشه آه
گفتم به مدحش به بلندی رسد سخن
گفتا که قصد مدحت او کن تو هم به گاه
گفتم که ماه روز به درگاهش آمدست
گفتا که چاره نیست ز درگاه پادشاه
گفتم که هست بر اثر ماه روزه عید
گفتا که عید او شب و روز است و سال و ماه
گفتم که باد خاضع او گردش فلک
گفتا که باد حافظ او نصرت اله
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۰
نبید روشن و آواز رود و روی چو ماه
موکلان صبوح اند بامداد پگاه
از این سه دانه درافتند عاشقان در دام
وز این سه فتنه گرایند عاقلان به گناه
ز دام فتنه و بند گنه چه آگاه است
که نیست جان و دل او از این سه چیز آگاه
سپیده دم چه به آید چو باد صبح دمید
نبید روشن و روی چو ماه و زلف سیاه
ز باد نام نهادند باده را یعنی
چو باد صبح دمیدن گرفت باده بخواه
بخواه آنکه تو را بیند آفتاب از شرق
ستاره بر کف و پیش تو ساقیان چو ماه
چو آفتاب برآمد تو باده بر کف نه
چو شب ز صبح بکاهد تو غم به باده بکاه
در آفتاب که روشن بود نباید کرد
ز حرمت رخ ساقی به آفتاب نگاه
چنین دقیقه نیکو نگه ندانی داشت
چو آفتاب بزرگان و تاج دولت شاه
سپهر همت نجم الشرف جمال الدین
بهای ملک امیر عمید عبدالله
یگانه ای که تفاخر کند زمانه بدو
چنانکه چرخ به خورشید و پادشا به سپاه
مزین است به نشر ثنای او آفاق
معطر است به ذکر دعای او افواه
همیشه لفظ لطیفش کمال کلک و دوات
همیشه ذات شریفش جمال مسند و گاه
هنر زخدمت الفاظ او نگردد دور
خرد به غایت اوصاف او نیابد راه
لب نیاز به اکرام او شود خندان
غم دراز به انعام او شود کوتاه
ز دست اوست سخا را امید و قیمت و قدر
ز مدح اوست سخن را محل و رتبت و جاه
به چرخ همت او وهم ننگرد زقصور
ز بحر مدحت او عقل نگذرد به شناه
بدو شریف بود ار چه نادراست سخن
به سر عزیز بود ارچه فاخر است کلاه
زقدر او به بلندی کم اند هفت اختر
هر آینه عدد پنج کمتر از پنجاه
ایا سخا و سخن را ز مجلس تو محل
ایا امید و طمع را به حضرت تو پناه
مرا زمانه که خصم من است و چاکر تو
به آب تیره همی دارد و به حال تباه
سه سال شد که از این هشت چرخ و هفت اختر
به کام خویش نبودم در این سه سال و دو ماه
چو بخت یار نباشد جفا کند ایام
چو شیر بسته بماند غلو کند روباه
چه فایده ست فلک را ز قهر کردن من
چه راحت است به بیجاده از ربودن کاه
در این نیاز به جود تو التجا کردم
بود نزول مسافر به نزد آب و گیاه
رهی که حادثه بر من گشاد بسته شود
گرم به چشم تفضل نگه کنی یک راه
همیشه تا نشود طبع آب چون آتش
همیشه تا نبود حکم طوع چون اکراه
به طوع و طبع غلام تو باد دور فلک
دل عدو تو از آب دیده آتش گاه
موافق تو چو رستم نشسته از بر تخت
مخالف تو چو بیژن فکنده در بن چاه
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۳
عشقت ز بس که شعبده پیدا کند همی
دل را در آرزوی تو شیدا کند همی
آزرده ام همیشه من از اشک چشم خویش
از بس که راز عشق تو پیدا کند همی
خشنودم از خیال تو کز صورت رخت
با چشم من حکایت حورا کند همی
رومی رخی و باد چو بر زلف تو جهد
از مشک ساده شکل چلیپا کند همی
ماه از شعاع روی تو روشن شود همی
سرو از نشاط قد تو بالا کند همی
آن زلف خم گرفته که طغرای دلبری است
پشت مرا خمیده چو طغرا کند همی
شکر است صد هزار مرا اززبان خویش
کز دو لبت سه بوسه تقاضا کند همی
با صد شکایتم ز زبانت که هر زمان
وصل تو را حواله به فردا کند همی
بر عقل من جمال تو لشکر کشد همی
بر صبر من فراق تو غوغا کند همی
آویخته است زلف تو هاروت را از آنک
پیوسته قصد زهره زهرا کند همی
یکتا شدم زعقل و صبوری و زین مرا
زلف دوتای توست که یکتا کند همی
دل برد عشقت از من و جانم نمی برد
کو را محبت تو محابا کند همی
عنقاست ناپدید و وصال تو خویشتن
از چشم من چو صورت عنقا کند همی
روز فراق تو که نبینم جمال تو
با من حکایت شب یلدا کند همی
آن کن به جای من زلطافت که روز بزم
عکس رخت به ساغر صهبا کند همی
بر من ز تیر غمزه مکن آنچه روز رزم
شمشیر شاه بر دل اعدا کند همی
خسرو علاء دولت و دنیا و دین که دینش
دین را بزرگ و عالی و والا کند همی
اتسز شه زمانه که دریا و کوه را
در جود و حلم طیره و رسوا کند همی
هم تخت را شکوه سکندر دهد همی
هم ملک را عمارت دارا کند همی
روز مصاف در صف اعدا ثبات او
نفی نژاد آدم و حوا کند همی
وقت طرب عنایت بزمش ز تیر ماه
فصل بهار خرم و زیبا کند همی
دور امان رعایت امرش چو نوبهار
فرتوت را به قوت برنا کند همی
شاها به معرکه نکند صد هزار تیغ
زان صد یکی که تیغ تو تنها کند همی
گر صد هزار جان ببرد در یکی نبرد
با او عتاب کن که مواسا کند همی
صورتگر است تیغ تو کز خون دشمنان
بر خاک رزم صورت دیبا کند همی
روی کبود او که مهیا به گوهر است
اسباب دین و ملک مهیا کند همی
رمحت که بر کمیت مبارک شود سوار
فتح سوار دلدل شهبا کند همی
سودای فتح بر سر رمح تو غالب است
آن رزمها که غایت سودا کند همی
چون در هوای معرکه سر بر هوا کند
گویی که قصد گنبد خضرا کند همی
گرچه ز هند رفت و ز یغما نیامده است
جان مخالفان تو یغما کند همی
با زور شرزه شیری و تیرت به روز رزم
در مغز شیر شرزه تماشا کند همی
آن مرکب خجسته که زیر رکیب تو
بر ابر و برق و باد معادا کند همی
برق است برق و نعره تندر زند همی
ابر است ابر و گردش نکبا کند همی
از اختران زحل به محل برتر آمدست
زیرا به همت تو تولا کند همی
زان مشتری ستاره سعد است بر فلک
زیرا زدشمن تو تبرا کند همی
کلکت بدان که در کف دریا سخای توست
قدر سخن چو لولو لالا کند همی
بیننده نی و راه چو بینا رود همی
داننده نی و کار چو دانا کند همی
اسم سخا زبخل لئیمان بمرده بود
آن را کف کریم تو احیا کند همی
رسم عطا کهن شده بود اندر این جهان
او را منایح تو مطرا کند همی
آن داد کوشش تو که گردون دهد همی
آن کرد بخشش تو که دریا کند همی
کلک مبارکت گه توقیع بر بیاض
افعال صاحب ید بیضا کند همی
عفوت به زنده کرده اقبال مجرمان
کار دم و دعای مسیحا کند همی
انصاف منصف تو که صناع حاذق است
خوارزم را به صنعت صنا کند همی
تو یوسفی به مرتبت و عز عدل تو
شهر تو را چو شهر زلیخا کند همی
رعنا نبود گل چو به بزمت نمی رسید
او را جمال بزم تو رعنا کند همی
در قعر بحر در و صدف طیره می شوند
از طبع ما که مدح تو انشا کند همی
نی نی چو طبع ما ز مدیح تو در کند
طبع صدف متابعت ما کند همی
دنیا تویی و هر که مخالف شود تو را
آن دین خویش در سر دنیا کند همی
جاه و جمال خویش تمنا همی کند
آن کس که خدمت تو تمنا کند همی
قصدش دعای خیر تو باشد به روز حج
حاجی که قصد مکه و بطحا کند همی
بر عزم غزو و کشتن کافر غزات را
مزد و ثواب غزو تو اغرا کند همی
غره چرا کند فلک آن را که در ثنات
قصد چنین قصیده غرا کند همی
تا هر چه بنده را بود از عیش و ضد عیش
تقدیر آن خدای تعالی کند همی
عیش هنی تو دار که تاثیر عدل تو
عیش همه زمانه مهنا کند همی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۴
نباشی یک زمان از عشق خالی
که دایم در بلای زلف و خالی
کرا در سر خرد باشد، ندارد
سر از سودای زلف و خال خالی
همی تا عارض چون بدر بینی
به گوژی و نزاری چون هلالی
به قد چون الف تا دل سپردی
به قامت لاجرم هم شکل دالی
خیال دوست تا در خواب دیدی
ز بی خوابی به کردار خیالی
بدان تا بوی زلف یار یابی
همیشه عاشق باد شمالی
چرا زین سان گرفتار فراقی
اگر دایم خریدار وصالی
محل صبر و دل بر باد دادی
ز بی صبری که در کار محالی
گهی چون عندلیب از گل خروشی
گهی چون فاخته بر سرو نالی
ز عشق قامت چون سرو معشوق
چنان گشتی که پندارند نالی
چنانی در غم رخسار چون گل
کت از خارست پندارم نهالی
اگر چون لاله خواهی تا بخندی
وگر چون سرو خواهی تا ببالی
زعشق آن به که بگذاری سگالش
ثنای مجلس عالی سگالی
جمال العتره صدر الموسویین
ابوالقاسم علی تاج المعالی
رئیس شرق مجدالدین که دارد
خطاب از روی دین مولی الموالی
به رنج از کوشش سختش معادی
به ناز از بخشش دستش موالی
به رشک از قدر او چرخ و کواکب
به شرم از جود او بحر و لالی
نظیر آسمان از بی نظیری
همال آفتاب از بی همالی
تو را زیبد بزرگی و جلالت
که فرزند رسول ذوالجلالی
تو شایی مقتدای آل حیدر
که حیدر خصلت و حید خصالی
جهانی در تو غالی گشته بینم
چنان کاندر علی گشتند غالی
سفینه نوح آل مصطفایند
تو صدر و بدر آن فرخنده آلی
تو در چشم خرد نور و ضیایی
تو بر روی هنر حسن و جمالی
تو گردون همت و خورشید قدری
تو میمون طلعت و فرخنده فالی
تو ذل بخلی و عز سخایی
تو اثبات ثنا و نفی مالی
به عدل اندر صلاح هر فسادی
به علم اندر جواب هر سوالی
به وقت لطف با لطف هوایی
به گاه حلم با حلم جبالی
به فکرت غیرت در یتیمی
به خاطر خازن سحر حلالی
نه ای اختر چرا اختر عطایی
نه ای دریا چرا دریا نوالی
به کوشش آسمان کامرانی
به بخشش آفتاب بی زوالی
بدین مر نیکخواهان را سروری
بدان مر بدسگالان را نکالی
ز آثار تو خالی نیست جایی
مگر روز و شبی یا ماه و سالی
همه دلها پر از مهر تو بینم
دوام دولتی یا حسن حالی
به بخشیدن جوادی بی حریفی
به بخشودن کریمی بی ملالی
ثبات عهد را چون اتفاقی
مزاج جود را چون اعتدالی
دهد عفو تو پیران را جوانی
دهد خشم تو شیران را شگالی
اسیران را به شب روز خلاصی
نیاز تشنه را آب زلالی
مرا تا متصل گشتم به خدت
سوی دولت دلیل اتصالی
کنم ذکر تو چون خورشید مشهور
بدین شعری که چون شعری است عالی
به خاطر قاصر از لفظش معزی
به معنی عاجز از نظمش کمالی
به شرق و غرب عالم چون عروسان
کنندش جلوه ایام و لیالی
چو ذکر تو به شعرم زنده ماند
اگر زنده نمانم لاابالی
نهال عمر تو خواهم شکفته
که باغ عز و دولت را نهالی
مثال تو روان و امر نافذ
که در جاه و بزرگی بی مثالی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۶
ای زلف یار من زرهی یا زره گری
یا پیش تیره غمزه دلبر زره وری
هرگز زره ز ره نبرد هیچ خلق را
گر تو زره گری به زره چون زره بری
نشنیده ام که هیچ زره زهره پرورد
بر روی آن صنم زره زهره پروری
هاروت خوانمت من و داوود گویمت
تا دیدمت که زهره پرست و زره گری
داوود نیستی به زره رغبت تو چیست
هاروت نیستی غم زهره چرا خوری
دل را به راه حسن دلیل محبتی
جان را ز باغ عشق نسیم معنبری
بر گل نهاده توده شمشاد و سنبلی
بر مه فتاده سایه چوگان و چنبری
در خرمی چو سای طوبی و سدره ای
و اندر جوار چشمه حیوان و کوثری
عاشق چرا کشی که نه سلمی و ویسه ای
بی ره چرا کنی که نه مانی و آزری
گاهی چو شب حجاب کنی پیش آفتاب
گاهی چو ابر پرده شوی پیش مشتری
گاه از رخانش صاحب یاقوت و دیبهی
گاه از لبانش صاحب مرجان و شکری
چون کاروان کفری و منزلگهت بهشت
چون زنگیان مستی و فرش تو عبقری
چون جور تیره رنگی و دلهای بری به جبر
گویی که در ربودن دلها مخیری
در ظلمتی و چشمه حیوان کنی طلب
زلفی تو یا شبی خضری یا سکندری
رنگ شب و شباب و شبه چون ربوده ای
یا از شباب و از شبه و شب مصوری
در چفتگی معالجه قد چفته ای
در تیرگی مشاطه روز منوری
مسکین دلم کبوتر مضراب عشق توست
تا تو به شکل و صورت طوق کبوتری
بالین و بستر تو زنسرین و سوسن است
وز چین و تاب زینت بالین و بستری
در تاب توست زینت روی مه منیر
در چین توست زیور و برگ گل طری
باغی مگر که معدن نسرین و سوسنی
چرخی مگر که جایگه ماه و اختری
منزلگه تو با کف موسی برابر است
گر تو به گونه با دل فرعون برابری
عنبر همی گزینی و چنبر همی کنی
برگل همی نشینی و از دل همی چری
ای دلبری که این صفت تاب زلف توست
در نیکویی نگاری و در دلبری پری
سیمین نشد صنوبر و زرین کمر نبست
(زرین کمر تو بندی و سیمین صنوبری
با روی تو به لاله و ماهم نیاز نیست)
زانم چنین که ماه رخ و لاله منظری
دل ریش ماندهرکه نیابد وصال تو
درویش ماند هر که نیابد توانگرری
گویم به زلف تو چو وصال تو یافتم
ای شب چه ساحری که به جز روز نسپری
من در غم تو شیوه گرفتم ستم کشی
تا تو به طبع پیشه گرفتی ستمگری
خواهی که بشمری غم و اندیشه مرا
خواهم که حلقه و گره خویش بشمری
گر قول فیلسوف نه ای چون مسلسلی
ور خلق صدر مشرق نه ای چون معطری
گر صدر روزگار علی بن جعفر است
در بوی خوش چو بوی علی بن جعفری
فخر شرف قوام امامت رئیس شرق
در شرق و غرب گشته مسلم به مهتری
از نسبت پیمبر و اندر صفای عرق
همچو پیمبر از صفت ناسزا بری
او را پیمبری و جز او را مشعبدی است
هرگز مشعبدی نبود چون پیمبری
فرزند مصطفی و نهاده نجوم چرخ
برطالع سعادت او مهر مادری
قدرش برادر فلک و یافته به قدر
از خسرو زمانه خطاب برادری
ای حیدر نسب که به ذاتت نسب کند
اخلاق مصطفایی و افعال حیدری
درصدر نیکنامی و در صف پردلی
چون مصطفی کریم و چو حیدر دلاوری
از روضه رسالت آن دسته گلی
وز دوحه خلافت آن شاخ بروری
در مسند سیادت و در محفل هنر
گویی درست حیدر کرار دیگری
خیبر علی گرفت و گرفتند دشمنانت
خواری ز عز تو چو جهودان خیبری
اعدای دولت تو اگر عمرو و عنترند
حیدر دلی و قاهر هر عمرو و عنتری
کلکت چو ذوالفقار خداوند قنبر است
زیرا جمال آل خداوند قنبری
مرغی مخبرست و ز منقار او رسید
ما را خبر ز سیرت طایی و جعفری
روشن کند(سخا) و سرش مار پیکری است
فربه دهد عطا و تنش جفت لاغری
ای صدر روزگار که بر روی روزگار
فری و زینتی و جمالی و زیوری
پاکی و بردباری و لطف و صفای تو
بادی و خاکی آمد و آبی و آذری
گر جود را رهی است به دل پیک آن رهی
ور بخل را دری است به کف قفل آن دری
در عفو و خشم تو ره آسایش است و رنج
در مهر و کین تو در ایمان و کافری
گر عقل قبله ای است تو بر وی مقدمی
ور فضل کعبه ای است تو در وی مجاوری
در جاه و مرتبت زبر هفت کوکبی
در جود و مکرمت سمر هفت کشوری
اسلام را به مرتبت فتح مکه ای
انصاف را به منزلت روز محشری
گر شرق و غرب ملک شهنشاه سنجر است
زین ملک اختیار شهنشاه سنجری
ور مملکت به خنجر بران کند نسب
در ضبط ملک ضربت برنده خنجری
هر چند نیست لشکر سلطان عدد پذیر
تو میزبان و معطی سلطان و لشکری
شاهان دلیل نصرت شاه مظفرند
تا تو دلیل نصرت شاه مظفری
سیاره در اشارت سلطان اعظم است
تا تو مشیر مجلس سلطان صفدری
شاهان همی زبارگه قصر او برند
منشور شهریاری و خانی و قیصری
گر شرع در رعایت آن تاج و افسر است
تو راعی و مصالح آن تخت و افسری
و اینک تو را کرامت و تشریف او گذشت
از تخت اردشیری و از تاج نوذری
وان طوق و مرکب و کمر و خلعت و لوا
منشور مهتری شد و توقیع سروری
وین زر و در و جوهر و زینت به عمر خویش
هرگز ندیده اند نه قارون نه سامری
تشریف تو مصدر تشریف ها بود
زیرا که بر صدور زمانه مصدری
ایشان کواکبند و تو خورشید روشنی
ایشان معادنند و تو یاقوت احمری
چون بحر یافتند نجویند جوی را
جویند خلق عالم و تو بحر اخضری
آن خسروی که سایه او سعد اکبر است
در سایه سعادت او سعد اکبری
امروز دشمن تو به هفتم زمین فروست
وز رغم دشمنانت به هفتم فلک بری
هر چند در جهان قلم رتبت تو راست
بر مهتران مقدم و بر سروران سری
از عدل سرنتابی و جز صدق نشنوی
از حلم برنگردی و جز علم ننگری
از سال نو بهاری و از روزگار عید
از طبع اعتدالی و از بحر گوهری
بر مشرق معالی و بر عالم علوم
مهر منوری و سپهر مدوری
نه طالب عطا چو مطلوب یافته است
نه بایع ثنا چو تو دیده است مشتری
از عرض تو چو عالم علوی به مرتبت
این عالم است تا تو بدین عالم اندری
وانکه بقای او متعلق به عرض توست
از بهر آنکه او عرض است و تو جوهری
هستی چو ابر و بحر عطا بخش و تازه روی
زین ملک گستریدی و زان نام گستری
گر بحتری ز نعمت معتز عزیز گشت
آن داده ای به بنده که معتز به بحتری
ور عنصری ز مدحت محمود نام یافت
آن یافتم ز تو که ز محمود عنصری
از شهرهات شعر فرستند شاعران
زیرا مدایح شعرا را تو در خوری
و اینک ادیب از سر اخلاص و اعتقاد
با آنکه نیست صنعت او شعر و شاعری
این در زکعبه سفته فرستاد در ثنات
دری نه هر دری و ثنایی نه هر سری
از روز و رزق عالیمان گر گریز نیست
تو روز نور بخشی و رزق مقدری
تا زلف عنبری بود و چشم نرگسی
با چشم نرگسی زی و با زلف عنبری
گردونت پیشکار و میان بسته پیش تو
دولت به بندگی و زمانه به چاکری
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۸
نیسان نسیم باغ معنبر کند همی
کز خاک سوده بیضه عنبر کند همی
باد صبا وزید و هوا و دماغ را
پر عنبرین صبای معنبر کند همی
لاله نشانی از لب جانان دهد همی
سوسن حکایت از بر دلبر کند همی
گویی بنفشه از خط خوبان خجل شده ست
مه بنگرد به باغ و نه سر برکند همی
گویی که تازه نرگس مخمور در چمن
می خواره گشت و جام می از زر کند همی
گوهر ز سنگ خیزد و این ابر جزع فام
از ارغوان طویله گوهر کند همی
بر دشت ابر صورت مانی کند همی
بر خاک باد صنعت آزر کند همی
ابری که رنگ فاخته دارد زخاک و سنگ
پر تذرو و طوق کبوتر کند همی
شاخ درخت سایه طوبی دهد همکی
اشک سحاب صنعت کوثر کند همی
دست طبایع از قبل بزم عاشقان
از لاله ها پیاله و ساغر کند همی
باد سحر ز ساحت راغ و هوای باغ
بی مشک و عود نافه و مجمر کند همی
زرگر شده ست باغ که حوران روضه را
از در و زر قلاده و زیور کند همی
گر نه زمین ز سبزه تر آسمان شده است
چون شاخش از شکوفه پراختر کند همی
بی کارگاه دیبه ششتر زآب و خاک
نقاش طبع دیبه ششتر کند همی
بی عرضگاه لشکر قیصر زسرخ و سبز
نوروز عرض لشکر قیصر کند همی
با ابر و بانگ رعد برآهخته تیغ برق
گویی علی است غارت خیبر کند همی
صلصل زبان گشاده چو شیعی به بوستان
گویی ثنای آل پیمبر کند همی
شاعر شده است بلبل و اشعار خویش را
از برگ گل سفینه و دفتر کند همی
قمری خطیب گشت که از بهر او بهار
از شاخ سرو پایه منبر کند همی
خوش خوانست عندلیب که در مدح مجددین
هر شب قصیده های من از بر کند همی
صدر اجل رئیس خراسان علی که عقل
در علم با علیش برابر کند همی
گر شرق از او که سید شرق است فخر کرد
غرب آنچه شرق کرد، فزونتر کند همی
عطار گشت خلق لطیفش که سالها
آفاق را چو نافه معطر کند همی
رایش نه مشتری و سعادت دهد همی
جودش نه کیمیا و توانگر کند همی
ایزد جهان دو کرد و کنون در جهان فضل
از ذات او جهان سه دیگر کند همی
فضلش شفای علت مفلس دهد همی
بذلش علاج کیسه لاغر کند همی
ور نسبتش به جعفر صادق درست گشت
لفظش به صدق پیشه جعفر کند همی
چون گوهرش به حیدر کرار باز شد
بر سایلان سخاوت حیدر کند همی
از منظرش به مخبر نیکو خجل شود
آنکو حدیق منظر و خبر کند همی
سنجر خدایگان سلاطین که آسمان
نصرت نثار خنجر سنجر کند همی
مهر برادری چو از او دید لاجرم
او را خطاب خویش برادر کند همی
تیغش چو بر موافقت کلک او رود
آفاق را مطیع و مسخر کند همی
گرچه هوای تاری و آفاق تیره را
تاثیر آفتاب منور کند همی
از نور رای سید مشرق برد مدد
از مشرق آفتاب چو سر بر کند همی
ای آفتاب علم و معالی که آفتاب
بر سر ز گرد اسب تو افسر کند همی
اسبت به تک ز باد فزون آمده ست و باد
خاک از بلای اسب تو بر سر کند همی
ایام را به پویه و اجرام را به سیر
چو دشمن تو عاجز و مضطر کند همی
رخساره را به قطره خون تر کند عدوت
کو خاک را به قطره خوی تر کند همی
گاهی نشان جنبش نکبا دهد همی
گاهی خبر زگردش صرصر کند همی
کلکت که اصفر آمد و اسود به شخص و فرق
رخسار فضل چون گل احمر کند همی
درج تو را به قیمت و لفظ تو را به قدر
چون درج در و برج دو پیکر کند همی
آنجا که رزم سازد و لشکر کشد همی
کلک تو را طلیعه لشکر کند همی
گرچه سرش به خنجر بران بریده شد
بر دشمنان صناعت خنجر کند همی
آن عادلی که عدل تو چیزی دهد به خلق
از هر ستم که چرخ ستمگر کند همی
شاهنشه زمانه و سلطان شرق و غرب
کز یک غلام صد چو سکندر کند همی
نام تو را به حرمت و ذات تو را به قدر
بر خلق شرق و غرب مقرر کند همی
تشریف تو به حال تو لایق دهد همی
اجلال تو به جاه تو درخور کند همی
ذکر تو را ز غایت اکرام و احترام
مشهور هر ولایت و کشور کند همی
وین جامه و عمامه تو را از صروف دهر
بر فرق و شخص جوشن و مغفر کند همی
وین دوستگانی از اثر لطف پادشاه
اندوه دشمنان تو بی مر کند همی
وین باده ای که هست مصفا چون رای تو
روز مخالف تو مکدر کند همی
اقبال پیش خدمت صدر تو صف زده است
زین مکرمت که خسرو صفدر کند همی
تا فصل نوبهار عروسان باغ را
با روی لعل و جامه اخضر کند همی
خرم بزی که گنبد اخضر عدوت را
با اشک لعل و چهره اصفر کند همی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۹
نیکوی بر توست عاشق دیگران بر نیکوی
نیکوی بد خو کند معذوری اندر بدخوی
من که بر تو عاشقم با من نسازی پس مساز
همچنین با نیکوی کت عاشق آمد نیکوی
کار شیران ناید از آهو و بر من عشق تو
حشمت شیران همی راند به چشم آهوی
ای عجب نوها کهن گردد زگشت روزگار
عشق تو بر چمن چرا هر روز بفزاید نوی
مستوی قدی و عشقت بر دلم پوشیده کرد
هم صراط مستقیم و هم طریق مستوی
لولو دریایی و دریای خوبی روی توست
ای شگفتی هم تو دریایی و هم تو لولوی
گر به خوبی بود نقش مانوی چون روی تو
هست معذور آنکه بگراید به کیش مانوی
با وصالت جفت گشتن چون بود ممکن مرا
گر تو یک ساعت شبی بی فرقت من نغنوی
من ز شادی طاق گشتم جفت شد با من غمت
تا تو را با تنگ چشمی جفت شد طاق ابروی
دید نتوانی که بیند چشم من رخسار تو
پس ندانم تا همیشه در دل من چون بوی
حسن و شیرینی زشیرین با تو ماند اندر جهان
همچو با صدر اجل رسم و نهاد خسروی
مجد دین تاج معالی فخر عترت صدر شرق
عمده اسلام ابوالقاسم علی الموسوی
آفتاب آل یس سید الساده که هست
حبه حبل المتین و بغضه داء دوی
نامداری کز وجود دست جود آرای اوست
بخل با حال ضعیف و جود با دست قوی
از نهیب دست و بیم بذل و شرم جود او
ابر متواری و کان محجوب و دریا منزوی
ای فلک هرگز نیابی پایگاه قدر او
چند بی مقصود پویی چند بی معنی دوی
ای زمانه مثل او هرگز نبیند چشم تو
چند بر و بحر کوبی، چند روز و شب دوی
جادویی از شرع جدش باطل و ناچیز گشت
چون روا دارد که کلکش پیشه دارد جادوی
لفظ نپذیرد بلندی تا نگویی مدح او
دین کجا گیرد درستی تا به جدش نگروی
ای خداوندی که مجموع معالی صدرتوست
کی عجب گر شاعر از مدح تو گردد معنوی
گرچه مر سادات را گیسو بود منشور فخر
تو بدین عالی نسبت منشور فخر گیسوی
چون مسلط گشت بر دل علت آز و نیاز
بس مبارک پی طبیبی سخت شافی داروی
یک جهانی در هنر دو جهانی اندر مرتبت
بس نگویی تا کدامی این یکی یا آن دوی
با معالی همنشینی با معانی هم عنان
با فضایل هم رکابی با شرف هم زانوی
در سر توفیق چشمی، در بر دانش دلی
جان رادی را تنی، دست سخا را بازوی
نیست اندر هفت کشور خلق پهلو سای تو
کز بزرگی با سپهر هفتمین هم پهلوی
همت عالی رکاب و فعل میمون مرکبت
برتر است از تاج پرویزی و تخت کسروی
کشوری روزی گر از یک تن برند آن جودتوست
عالمی در یک تن ار موجود باشد آن توی
ای عجب دانی که بیرون از نهایت راه نیست
در سخاوت از نهایت چون همی بیرون شوی
(چون هنر با هر چه نامحسود باشد همدمی
چون خرد از هر چه نامحمود باشد یکی سوی)
در همه دلها فشاندی تخم نیکی لاجرم
از زبانها جز نبات نیک نامی ندروی
مجلس تو زآسمان اندر شرف عالیتر است
از زمین آواز سایل نادراست ار بشنوی
گر روی بر راه انصاف از همه ارباب نظم
کس چنین خدمت نیاراید در این ردف و روی
(لعبتی کردم که از وی نیکوی گیرند وام
لعبتان خلخی و نیکوان پیغوی)
گر سخن را قیمت از معنی پدید آید همی
معنوی باید سخن، چه تازی و چه پهلوی
در تو ای تاج معالی عالی آید شعر من
همچو در شمس المعالی شعرهای خسروی
تا همی خوبان به خوبی دل برند از عاشقان
گه به قد مستوی و گه به زلف ملتوی
مستوی بادت همیشه نهمت و کام و مراد
گشته کشت دولتت ز آب سعادت مرتوی
ذکر نام نیک تو در کل عالم منتشر
نامه عمر عدوی دولت تو منطوی
(نیکخواه توست دولت نیک بادت روزگار
بد نصیب روزگار دشمن و عیشت قوی)