عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۷
سیری نپذیرد از هوس نفس دلیر
عشق است به طعمه‌ای رضامند چو شیر
افتد هوس از کار و تسلی نشود
طفل از بازی مانده توان یافت، نه سیر
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۶
نتوان ز قضا گریختن با تک و تاز
با چرخ چه چاره از جدل کردن ساز
گیرم که شود ناخن تدبیر دراز
نتوان گره ستاره را کردن باز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۹
آن برد گرو که رفت ازین دار به عجز
از خویش توان شدن سبکبار به عجز
دانی چه بود معرفت ذات خدا؟
انکار ز قدرت است و اقرار به عجز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۶
ای خواهش عشقت آرزوی همه کس
پرواز کند سوی تو عنقا و مگس
مرغان همه نزدیک به دام آمده‌اند
تا بخت به نام که زند فال قفس
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۲
آن کس که کند معرفت حق تحصیل
عرفان خدا نیفتدش در تعطیل
مخلوق بود حجت خالق، آری
نقش آمده بر وجود نقاش، دلیل
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۹
از گریه نکرد ضعف در دیده مقام
وز درد نشد نظاره بر دیده حرام
در رهگذر مرغ خیالت چشمم
در زیر غبار مانده چون حلقه دام
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۷
در عشق، به جز زیان ندارد سودم
از تیرگی اختر خود خشنودم
از بخت سیاه، بر سرم منت‌هاست
چون لاله، چراغ روشن است از دودم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۶
قدسی من و بخت اگرچه توام بودیم
وز روز ازل جدا ز هم کم بودیم
با من نشد آمیخته در صفحه خاک
با آن که چو حرف و نقطه با هم بودیم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۲
تا کی دنبال نفس سرکش رفتن
دل صاف و پی باده بی‌غش رفتن
با عشق، دلیل عقل باشد به مثل
در دست چراغ از پی آتش رفتن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۰
از کس نبود کدورتم در باطن
دارم ز ازل چو لولوی تر باطن
دل روشنی‌ام ز صافی شعر ترست
شستم چو صدف به آب گوهر باطن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۱
ای نفس، به بندگی سری پیدا کن
ورد شب و ذکر سحری پیدا کن
هرچند که گریه بیشتر زور آرد
ای دیده مترس و جگری پیدا کن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۷
از دل نرود آه غم‌آلود برون
کو زخم خدنگی که رود زود برون؟
هر خانه که هست، روزنی می‌خواهد
تا نور درآید و رود دود برون
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۲
آوازه من به هند و روم افتاده
من خود به کدام مرز و بوم افتاده
هر سو که رود، ستارگان کوچه دهند
این اختر بخت من چه شوم افتاده
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۰
ای مرکز نه سپهر اعظم بازآی
ای روشنی دیده عالم بازآی
چون لعل به کان، چو در به دریا برگرد
از لب چو نفس به سینه در دم بازآی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۴
خواهی که معزز و مکرم گردی
آن کن که به راز فقر محرم گردی
سلطانی چند کوره ده را بگذار
درویشی جو که شاه عالم گردی
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۷ - اوصاف دلربایی باغ فرح‌بخش
مرا باغ فرح‌بخش است منظور
ندارم آرزوی روضه حور
گرفته سروش از آزادگان باج
رسانده سرفرازی را به معراج
ز هر برگش گلستانی نمایان
چو از آیینه عکس روی جانان
زمینش سبزه را پاینده دارد
رطوبت را هوایش زنده دارد
خیابانش بود فردوس اکبر
لبالب شاه نهر از آب کوثر
که دیده جز درین فردوس ثانی؟
خیابانی ز آب زندگانی
به پای شاه‌نهر افتاده دریا
دُر شهوار ازو دارد تمنا
جدا گردد چو آب از چشمه‌سارش
کشد دریا به عزت در کنارش
درین گلشن برای هر نهالی
بهار آورده تشریف کمالی
ترشح‌های ابر نوبهاری
چمن را روز و شب در تازه‌کاری
درختان در روش پر کرده بیرون
ازان روی فلک سر کرده بیرون
ز شاخ گلبنش تا غنچه‌ای زاد
شکفتن را شکفتن می‌دهد یاد
ز خاکش تا نهال تازه‌ای جست
به رعنایی صنوبر را کمر بست
کند بوی بهش رنجور را نغز
سخن را حرف بادامش دهد مغز
نباشد سیب او را تاب دندان
مگر خورد آب از چاه زنخدان؟
ز امرودش بچش کاین شهد نایاب
مکرر قند را از شرم کرد آب
به رنگ و بو سزد گر سیب این باغ
سمرقند و صفاهان را کند داغ
ندارد هیچ سیب این دلپذیری
خلاف است آن که آرد سیب، سیری
ازان شد شاه آلو، نام گیلاس
که نیکو داشت عرض میوه را پاس
کسی کاو لعل را رنگین شمارد
خبر از رنگ شاه آلو ندارد
شود لعل بدخشانت فراموش
ز شاه آلو کنی گر حلقه در گوش
ازان نخلش برآرد لعل رخشان
که دارد ریشه در کوه بدخشان
درین بستان بود پیوسته در کار
به شفتالوربایی بوسه یار
ازان عنّاب را شد لاله وصّاف
که از عنّاب گردد رنگ خون صاف
ز بس تاکش کشیده سر بر افلاک
خورد بر خوشه پروین، سر تاک
حدیث میوه‌اش گفتم ز هر باب
چو بردم نام شفتالو، شدم آب
نهال جعفری با سرو همسر
شده سوسن هم‌آغوش صنوبر
چو از شبنم دهان غنچه وا شد
تبسم خنده دندان‌نما شد
ز بس هر سو دوید و شمع افروخت
چراغ لاله را در دل نفس سوخت
چنان برگ گلش پر آب و تاب است
که گویی غنچه مینای گلاب است
نهال تازه‌اش چندان قد افراخت
که قمری سرو خود را دید و نشناخت
درین گلشن، نگاه چشم بینا
بود کابین عروسان چمن را
نسیم این چمن در دیده خار
گلستان ارم را کرده بیدار
کسی از فیض این گلشن چه گوید
که جای گل بهار از خاک روید
سرشته از دماغِ تر، هوایش
گریزان بی‌دماغی از فضایش
ز گلبن، گل به چندان رنگ زد جوش
که شد عیب گل رعنا فراموش
حباب اینجا هوا را می‌فشارد
که بحر آبی به روی کار آرد
ز شبنم بس که خاکش کامیاب است
بر او نقش قدم نقشی بر آب است
ز دیگر بوستان‌ها، این گلستان
بود ممتاز، چون یوسف ز اخوان
گلش آسوده از صوت هزارست
که مدهوش از صدای آبشارست
مگر فواره سر بر اوج سوده
نگاری ساعد سیمین نموده
پی صرف چمن، فواره بی‌تاب
دمادم سیم ساعد می‌کند آب
دهد گر آبشار آبی به نازش
همان ساعت دهد فواره بازش
درین گلشن به رغم یزد و کاشان
بود هر ماه، سی روز آب‌پاشان
چو در خلد، آن چه بایستی ندیدند
ازان باغ فرح‌بخش آفریدند
فرح‌بخش است نام این بوستان را
ازان بخشد فرح، خلق جهان را
ز شوخی نرگس این باغ شاید
که مژگان تماشایی رباید
ارم در پشت دیوارش نشسته
خجل چون عندلیب پرشکسته
فرح‌بخش از دو عالم دل‌پذیرست
بهشت و شاه‌نهرش جوی شیر است
ندیده در جهان کس این چنین جای
فرح‌بخش و فرحناک و فرح‌زای
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۸ - تعریف باغ فیض‌بخش
ز باغ فیض‌بخشم دل بود شاد
کز ایام جوانی می‌دهد یاد
حصاری گرد این گلشن کشیدند
ز گوهر، مهره دیوار چیدند
چو محراب درش را سرو دیده
موذن‌وار قامت برکشیده
ز شوخی، سبزه‌اش پیش از دمیدن
نیاساید ز مشق قد کشیدن
ز بس برگ تماشا می‌کند ساز
بود نارسته، چشم نرگسش باز
هوایش می‌زند از تازگی دم
به روی سبزه می‌غلتد چو شبنم
به هر جانب نظر از دیده رفتی
به روی برگ گل غلتیده رفتی
گلش را چون برد محمل کش باد
شقایق چون جرس آید به فریاد
ز تاثیر هوا در سایه گل
رود تا ناف آهو بیخ سنبل
ز خاک این چمن گر پر کنی مشت
گلی روید چو نرگس از هر انگشت
ز هر جانب نسیم از غنچه تر
گشوده حقه‌های بوسه را سر
به سیر سنبلش چون خیزم از جای
کنم وام از سر زلف بتان، پای
ز شوخی آنچنان گردیده گستاخ
که پیش از وعده می‌روید گل از شاخ
میاور گو سیاهی لاله از داغ
که خط سبز خواهد قطعه باغ
گل این باغ، دلتنگی ندیده
ز گلبن، غنچه چون بلبل پریده
به وصفش تا کشم بر صفحه مدّی
شود هر نونهالش، سرو قدّی
به مدحش سر کنم تا داستانی
شود هر طفل این گلشن، جوانی
به صنعت باغبانانش چو خیزند
ز رنگ گل، چمن‌ها رنگ ریزند
شکفتن آشیان بسته‌ست بر شاخ
که کی بیرون خرامد غنچه از کاخ
بهشتش می‌نوشتی خامه غیب
تنزل گر نبودی در ثنا عیب
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۰ - اوصاف باغ نشاط
دلت را گر هوای انبساط است
نشاط عمر در باغ نشاط است
به پهلویش زمردفام کوهی
چه کوهی، بلکه خضر باشکوهی
پرست این کوه را از سبزه دامان
به کوه آمد مگر خضر از بیابان؟
به پاکی دامنش چون دامن گل
نسیمش خوشه‌چین خرمن گل
ازان نرگس نظر دوزد بر این خاک
که چشم پاک خواهد، دامن پاک
به موزونی، چنار از نارون به
خزانش از بهار صد چمن به
چمن را گرچه هست از گل سپاهی
ندارد همچو خیری، خیرخواهی
نباشد گر نگار اینجا، چه پرواست؟
نگارستانی از هر برگ، پیداست
نمی‌یابد به قدر رنگ گل، نام
زبانم غنچه شد زین شرم، در کام
ز بس گفتم سخن زین سبز گلشن
زبان شد در دهانم برگ سوسن
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۲ - تعریف باغ صادق‌آباد
صفای بوستان صادق‌آباد
ز فیض صبح صادق می‌دهد یاد
درین باغ مبارک هرچه کشتند
به مهر جعفر صادق سرشتند
نهال جعفری با سرو هم‌دوش
زمینش در بنفشه گوش تا گوش
درین گلزار، چون بلبل ز مستی
کنند آتش‌پرستان گل‌پرستی
بنفشه پیش سروش در سجودست
ازان پیشانی‌اش دایم کبود است
بهشت تازه‌ای از نونهالان
اسیر نرگسش چشم غزالان
هوایش در کمال اعتدال است
نسیمش از تری، آب زلال است
نظر با این بهشت لایزالی
ارم را کی رسد صاحب‌کمالی؟
پی ترتیب این نورسته بستان
نهال از باغ خلد آورده رضوان
هوایش طرز سودا خوب داند
جوانی گر دهد، پیری ستاند
گلش را می‌پرستد باغ رضوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تعریف باغ نسیم و باغ عیش‌آباد
نسیم فیض در باغ نسیم است
بهشتش از مریدان قدیم است
شود سبز از نم آن تازه گلشن
پر مرغ هوا، چون برگ سوسن
به شوخی سرو‌هایش نیزدستند
چو طفل مکتب آزادی‌پرستند
برای چیدن انگور از تاک
چنارش دست اندازد بر افلاک
همین بس وصف باغ عیش‌آباد
که داد عیش اینجا می‌توان داد
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۵ - در تعریف باغ بحرآرا بر لب دریا
ز دریا باغ بحرآرا نمایان
چو از آیینه، عکس روی جانان
درین باغ از هوای تازه و تر
درختان را گذشته آب از سر
به بادش عطر گل را شوق پیوند
به خاکش خورده آب خضر سوگند
رطوبت در هوایش آنچنان عام
کزین پس، آب گردد باد را نام
ز هفت اقلیم باید انتخابی
که زیبد همچو کشمیرش خطابی
ز سرسبزی کس اینجا نیست نومید
دواند ریشه در گل، سایه بید