عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۴ - وله ایضاً
فصل دیماه بخوارزم اندر
جامع گرهست یکی صد باید
نمد و آتش و آبست کنون
عوض از خیش و زگنبد باید
آب چون بیضۀ بّلور شدست
خانه پر خرمن بّد باید
گر فرشتست دراین فصل او را
بضرورت سلب دد باید
پوستینی ببد و نیک مرا
گر بود نیک و گر بد باید
پوستینی ز تو دق خواهم کرد
گرچه دانم که تو را خود باید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۵ - ایضا له
ای جبین تو مطلع اقبال
وی جناب تو مقصد آمال
بنده را رسمکیست بر دیوان
رسمکی افت خیز و حال بحال
داشتم پار روزة حرمان
لیکن امسال نیست عزم وصال
من و گندم که رسم سال منست
بر سبیل مناوبت هر سال
رسم باشد که در جوال شود
از من و او یکی علی الاجمال
پار من رفتم ، ار تو فرمایی
گندم امسال در شود به جوال
خود گرفتم که رسم من غبّ است
بیگمان سال نوبتست امسال
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۰ - در مدح صدر قوام الملّة و الّدین ابراهیم بنداری گوید و به دمشق فرستد.
نسیم باد صبا هیچ عزم آن داری
که این تکاسل طبعیّ خویش بگذاری
به پای تو چودو گامست طول و عرض جهان
به گاه قطع مسافت ز تیز رفتاری
توقّعی ز تو دارم ز روی همنفسی
اگر به ثقل نداری و رنج نشماری
تجشّمی کن و یکدم بکارها پرداز
ناتوانی اگر چه مزاج ها داری
سحرگهی که بعون دعای شبخیزان
سبک ترک شده باشی ز رنج بیماری
ز اصفهان حرکت کن به شام صبحدمی
بنزد صدرافاضل قوام بنداری
چو با نسایم اخلاق او در آمیزی
ز روی نسبت هم پیشگیّ و همکاری
نگاه دار ز بهر دماغ مشتاقان
ز خاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
ودیعه های دعا و ثنای من چندان
که حصر آن متعذّر بود ز بسیاری
سزد که بر طبق شوق و معرض اخلاص
چنان که من بسپارم تو نیز بسپاری
از آن سپس که ببوسی زمین حضرت او
پیام من به زبان ثناتو بگزاری
بگو که ای ز معانیّ خوب و سیرت نیک
بجای آنکه بهر مدحتی سزاواری
به رسته های چمن بر مجاهزان بهار
همه ز کیسۀ خلقت کنند عطّاری
چو تو عرایس افکار خویش جلوه دهی
شود ز شرم رخت آفتاب گلناری
سیاه روی کند همچو زاغ طوطی را
زبان کلک تو انکام نغز گفتاری
ستارگان فلک با کمال شبخیزی
ز دولت تو کنند التماس بیداری
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری
ز هیچگونه برین صوب ما نمی گذری
دل تو عادت راحت گرفت پنداری
مرا چو نام شریف تو بر زبان گذرد
ز لب به چشم رسد نوبت گهر باری
ز معظمات امور ارچه نیست پروایت
که نام ها به سرانگشت لطف بنگاری
از آن مکارم اخلاق نیست مستبعد
که یاد می کند از ما به وقت بیکاری
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۷ - ایضا له
ز ابر چون برف سیم باریدی
گر بدی چون دل تو دریایی
باشد اومید با کفت گستاخ
هر زمان می کند تمنّایی
باز چرخ خرف دگر باره
با من از سر گرفت ایذایی
ناگهان در میان فصل ربیع
برفی آغاز کرد و سرمایی
ز استینم برون نشد دستی
ز استانم برون نشد پایی
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی
طمع خام گفت رو لختی
هیزم آخر بخواه از جایی
تا چو در مطبخ تو چیزی نیست
ما بدان می پزیم سودایی
گر سخای تو مصلحت بیند
بکند اینقدر مواسایی
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - و قال ایضاً یمدحه
تا زلف مشکبار برخ برفکنده یی
سوزی ز رشک در دل مجمر فکنده یی
در گردنم فکن، که کمندیست عنبرین
آن گیسوی دراز که در برفکنده یی
چون غنچه تا قبای نکویی ببسته یی
صد باره لاله را کله از سر فکنده یی
چندین هزار دل که ز عشّاق برده یی
در زلف بسته یی و گره برفکنده یی
گر دل دهد ترا دل من باز ده یکی
وانگار کز هزار یکی درفکنده یی
در ارزوی آنکه لبی بر لبت نهند
خون در دل پیاله و ساغر فکنده یی
ما همچو غنچه ایم که دل در تو بسته ایم
تو نرگسی نظر همه برزر فکنده یی
برما دراز دستی زلف تو از قضاست
این تنگ باری لب لعل تو از کجاست؟
کارم چو زلف یار پریشان و در همست
پشتم بسان ابروی دلدارم بر خمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت :
این شادی کسی که در این دور خرّمست
تنها دل منست گرفتار غم چنین
یا خود درین زمانه دل شادمان کمست؟
زینسان که می دهد دل من داد هر غمی
انصاف، ملک دعالم عشقش مسلّم است
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
یا رب! کجاست این که شب و روز شبنمست
خواهی چو روز روشن احوال در دمن؟
از تیره شب بپرس ، که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندیی چنین که میان من و غمست
با آنکه دل بحلقۀ زلف تو اندرست
پیوسته از وصال تو چون حلقه بر درست
طفلی و مرد عشق تو گردون پیر نیست
جانی و هیچکس را از جان گزیر نیست
خونم بیک کرشمۀ ابرو بریختی
آنی که با کمان تو حاجت به تیر نیست
حسنت خطی نوشت علی الوجه کز خوشی
اقرار میدهند که به زو دبیر نیست
این باد فتنه جوی چه خواهد ز زلف تو؟
اندر جهان نه تودۀ مشک و عبیر نیست
تا میرود سخن ز قد تو حدیث سرو
هر چند راستست ولی دلپذیر نیست
در خشکسالی عشق تو از فتح باب اشک
چون آستین و دامن من آبگیر نیست
مژگانت جای در دل هر کس چگونه یافت
گر عکس نوک خامۀ صدر کبیر نیست؟
مسعود صاعد آنکه فلک زیر دست اوست
تیر فلک کمینه یک انداز شست اوست
لفظ تو رشک نظم ثریّا همی شود
قدر تو تاج گنبد خضرا همی شود
بارای تو چه سود کند صبح را جز آنک
جان میکند بهرزه و رسوا همی شود
شوریّ آب دریا دانی که از چه خاست؟
از اشک دشمنت که بدریا همی شود
کلک سخن سرای تو بس طرفه صورتیست
مرغی که جان ندارد و گویا همی شود
تا دست درفشان تو دیدش خرد، چه گفت؟
همتا نگر که چون بر همتا همی شود
سودای دختران ضمیر تو می پزد
راز دلش ز اشک هویدا همی شود
هنگام سرزنش بزبان صریر گفت:
بس سرکه خیره درسر سودا همی شود
این تیره خاکدان بمکان تو گلشنست
چشم ستارگان بوجود تو روشنست
قهرت بکار خصم چو دندان فرو برد
تا پشت گاو و ماهیش آسان فرو برد
بادفنا برآر چو آتش ز جانشان
حلمت چو خاک تا کی از ایشان فرو برد؟
فصّاد دهر دست حسود تو زان ببست
کش نشتر اجل به رگ جان فرو برد
زور آزمای عزم تو از قوّت گشاد
پیکان غنچه در دل سندان فرو برد
با نور رای تو ید بیضای موسوی
حالی ز شرم سر بگریبان فرو برد
گر معجزست آنکه عصای پیمبری
یک دشت چوب و رشته چو ثعبان فرو برد
از نیزه و کمند که چون مارو اژدهاست
کلک تو هر زمان دو سه چندان فرو برد
زانگه که هست دست شریعت نشیمنت
تو دست او گرفته و او نیز دامنت
ای اهل فضل را بقدوم تو انتعاش
بر آستان تو من و اقبال خواجه تاش
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگرست
همواره هم ز پهلوی کلکت کند تراش
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگر خراش
تا در قفای حکم تو چون سایه نیستاد
در دست آفتاب ندادند دور باش
گر کلک را زبان ببری جان آنش هست
زیرا که میکند همه اسرار غیب فاش
هر ناتوانیی که ترا بود در سفر
اکنون همه سلامت و خیرست در قفاش
شد دور از آفتاب هلال ضعیف گشت
زیبا و تندرست و قوی حال و نورپاش
خورشید را ز هیبت تو دل ز جا برفت
وانک دلیل، زردی رخسار وارتعاش
مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست
وین مطلعست کار ترا خود هنوز باش
شهباز دولت تو که پرواز می کند
خود صبر کن که چشم کنون باز می کند
ای دیده گوشمال ز جود تو مالها
پاینده باد دولت تو دیر سالها
ننگاشته بخامۀ اندیشه تا ابد
نقّاش ذهن مثل تو اندر خیالها
بر چرخ مشتری که سعادت ازو برند
گیرد همی ز طالع مسعود فالها
آنی که عاجزست ز نقض عزایمت
گردون که مولعست بتبدیل حالها
تا ز آسمان شرع بتابد چو تو هلال
خمها در آورند به پشت هلالها
تا اقتضای مثل تو صاحب قرآن کند
اجرام را بسی که بود اتّصالها
تا سایه دار گردد ازین گونه دوحه یی
از بیخ برکشتد فراوان نهالها
در صدر کامرانی دست تو پیش باد
یا رب ز هر چه هست ترا عمر بیش باد
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - وله ایضا یمدحه و یصف الرّیاحین
زهی با چهره ات گلبار گلزار
رخت گلگونۀ رخسار گلزار
شکسته تاب زلفت پای سنبل
نهاده دست حسنت خار گلزار
مگر در گلستان بگذشته یی دوش
که می خندد در و دیوار گلزار
چو عهدت سست بدزین پیش و اکنون
چو خشمت تیز شد بازار گلزار
صبا کو با تن بیمار هر دم
بجان کوشید در تیمار گلزار
چو بوی زلف و رنگ عارضت دید
بیک ره سست شد در کار گلزار
خراب آباد بد، گر لطف خواجه
نگشتی چون صبا معمار گلزار
نگار سرو قد دیدی بآیین
نگه کن قدّ آن سرو نگارین
قبای لطف بر بالای سروست
ولی بی تو که را پروای سروست؟
اگر در چشم آیی جای آن هست
که اندر جویباران جای سروست
ببالای تو ماند راستی را
دلم را زین سبب سودای سروست
چو سرو آزاد کرد قامت تست
چرا گویم قدت همتای سروست؟
مگر شادی قدّت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سروست
همه پشت زمین روی شکوفه ست
همه زیر فلک بالای سروست
چو رای خواجه میلش زی بلند یست
از ان طبعم چنین جویای سروست
چنار از جان هوا خواه بهارست
ز بس کش دست نعمت بر چناراست
ز زلفت بس که می ریزد بنفشه
ز گلبرگت همی خیزد بنفشه
جهان شد چون دهانت تنگ بروی
که در لعل تو آویزد بنفشه
غذای نرگس بیمارت اینست
که با شکّر بر آمیزد بنفشه
چه جادوییست چشم ناتوانت؟
که از آتش برانگیزد بنفشه
زرویت سر چرا بر تافت زلفت؟
مگر کز لاله پرهیزد بنفشه
فرو می پیچد از دست خطت پای
که از گلزار بگریزد بنفشه
سر زلف چو نوک کلک خواجه ست
که بر کافور می ریزد بنفشه
بآتش غنچه زان پیکان در آکند
که نیلوفر سپر بر آب افکند
دهد مردم لب خندان غنچه
نشانی از دل ویران غنچه
درآمد تازه روی و قرطه بگشاد
زهی! صد آفرین بر جان غنچه
هم اکنون باد نوروزی بیک دم
همه پیدا کنم پنهان غنچه
مگر لاله دهان زان بازکردست
که گیرد در دهان پستان غنچه
بدین ده دانۀ گاورس کافکند
صبا اندرین انبان غنچه
بخون دل فراهم کرد صد برگ
که بلبل می رسد مهمان غنچه
چو سوفار از نسیم لطف خواجه
لبالب خنده شد پیکان غنچه
صبا چون من ز عشق روی دلدار
گهی دیوانه باشد گاه بیمار
زهی نقش رخت بر گلشن گل
گرفته سنبلت پیرامن گل
ز رعنایی ترا عاری نباشد
که تر نیکوتر آید دامن گل
بناز و لابۀ ما هر دو ماند
خروش بلبل و خندیدن گل
مگر با خار سرتیزاندر آویخت؟
کزینسان پاره شد پیراهن گل
خط سبزت توان برخواندن از دور
بشبگیر از چراغ روشن گل
زرشک روی تو وز آه سردم
بیفسردست خون اندر تن گل
ز شرم تست یا از خشم خواجه
که آتش بردمید از خرمن گل
همه یا رنگ رز یا بو فروشند
که زیر سر و تنها باده نوشند
خوشا بوقت سحر آواز بلبل
خوشا بر شاخ گل پرواز بلبل
چمن بس با نوا جاییست کآنجا
همه برگ گلست و ساز بلبل
نمیشاید تحمّل کردن انصاف
بدلتنگیّ غنچه ناز بلبل
نوای چنگ و بانگ عاشقانست
بهر شام و سحر دمساز بلبل
صبا برسوسن و گل جامه بدرید
از آن شد آشکارا راز بلبل
خوشست این گنبد گل خاصه وقتی
که پیچد اندرو آواز بلبل
رسیل بلبلم در مدح خواجه
تو طوطی دیده یی انباز بلبل؟
جهان در بزم نوروزی نشسته ست
بیاد خواجه جام لاله در دست
گرافتد عکس رایش در شکوفه
بتابد همچنان اختر شکوفه
و گر درسایۀ دستش کند جای
چو گل زرّین شود یکسر شکوفه
همی زاید چو رای روشن او
بطفلی پیر از مادر شکوفه
درخت خشک از وجودش خورد آب
کند درحال سیم و زر شکوفه
ز جود دست او روزی چونرگس
ز زر بر سر نهاد افسر شکوفه
صبا از خاک پایش شمّه یی داشت
دروم زان ریختش بر سر شکوفه
درم بخشید و سر سبزی بدل یافت
چو دست صدر دین پرور شکوفه
همایون رکن دین ، مسعود ساعد
که دین را زو ممهّد شد قواعد
زعدلش گر کند دستور نرگس
نیاید در چمن مخمور نرگس
نهد گردن بخاک پایش ارچه
بتاج زر بود مغرور نرگس
بجای مردم چشمش کند کار
اگر بیند رخش از دور نرگس
خراب ار بود وقتی اندرین دور
شدست از سیم و زر معمور نرگس
خیال رایش ار در خواب بیند
شود با دیدۀ پر نور نرگش
عجب نبود گر از بهر دواتش
سیه گردد چو چشم حور نرگس
نیارد کرد در ایّام عدلش
نظر در غنچۀ مستور نرگس
زهی تاریخ دولت روزگارت
مبارک باد فصل نوبهارت
ببستان تا دهان بگشود سوسن
بمدحت صد زبان فرسود سوسن
زبهر دور باش بندگانت
سنان آبگون بنمود سوسن
چو کاغذ صفحۀ رخسار خود را
برای خطّ تو بزدود سوسن
چمن هرّای زرّش ساخت از گل
که همچون گوش خنگت بود سوسن
برآمد خنجر چون آب در دست
چو نام دشمنت بشنود سوسن
کشید از خاک پاییت سرمه نرگس
کف راد ترا بستود سوسن
دو چشمش گشت زراندود نرگس
زبانش گشت سیم آلود سوسن
هزارآوای بستان شریعت
پناه خلق ، سلطان شریعت
زبأست خون شود در سنگ لاله
زشرم خلقت آرد رنگ لاله
زبون شد آتش از سهم تو زینست
که گیرد هردمش در چنگ لاله
بیمن عدل تو عالم چنان شد
که ساغر میزند برسنگ لاله
نسیم لطف تو هرجا که بگذشت
دمد فرسنگ در فرسنگ لاله
اگرچه ز آتش سودا چو خصمت
دلی دارد چو دود آهنگ لاله
بسعی خاطر روشنگر تو
کنون بزداید از دل زنگ لاله
بمشک ومی بشست اوّل دهان پس
سوی مدحت تو کرد آهنگ لاله
صبا از شرم لطفت ناتوان شد
جهان پیر از فرّت جوان شد
چو گشت از روی تو دلشاد نوروز
در گنج طرب بگشاد نوروز
یکایک هرچه نقد خوشدلی بود
بطبع بندگانت داد نوروز
مثال بندگیّ خود ادا کرد
بدست سوسن آزاد نوروز
برو بد خاک درگاه تو هر روز
بجعد سنبل و شمشاد نوروز
جهان زانصاف مینازد که آموخت
ز تو آیین عدل و داد نوروز
همی تا خرمن گل را بصحرا
دهد هر صبحدم بر باد نوروز
حسودت را زدم هر دم خزانست
ترا هر روز از نو باد نوروز
قوام الدّین چو بختت همنشین باد
چنین خودهست و تا بادا چنین باد
سر افرازی که جاویدش بقا باد
کفش سر چشمۀ فیض سخا باد
بدان تا نگسلد از گردش چرخ
زجانش رشتۀ جانت دو تا باد
چو پشت او قوی از بازوی تست
چو فرمان تو کام او روا باد
تو سعد اکبری او ماه انور
قرآن هر دو با هم سالها باد
بداندیش شما از هر مرادی
چو خوبی از وفا دایم جدا باد
شما بایکدیگر چون نور و خورشید
جهان در سایۀ عدل شما باد
نفسهای دهان صبح صادق
همه آمین این ورد دعا باد
طناب عمرتان اندر سلامت
بهم پیوسته بادا تا قیامت
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱ - اسب
مه روی من بخواست بعزم شکار اسب
خیز ای غلام گفت ، بزین اندر آر اسب
گفتم که نیک مستی و مخمور از شراب
آخر همی چه خواهی اندر خمار اسب؟
برداشت باز و گفت : برای شکار کبک
لختی بتاخت خواهم در کوهسار اسب
گفتی برای پای و رکاب وی آفرید
چون زلف او زبادوزان ، بیقرار اسب
چون برق و چون براق همی رفت در هوا
اندر هوای آن بت سیمین عذار اسب
صدجان شکار چنگل باز دوز لف او
او زیر ران کشیده زبهر شکار اسب
میراند او و عقل همی گفت از پسش
کآخر برای بنده زمانی بدار اسب
نشنید این حدیث و همی راند چون ظفر
اندر رکاب صدر و سر روزگار اسب
عادل، ضیاء دولت و دین آنکه افگند
در هر مصاف هر دم بر صد سوار اسب
زنگی که در عجم چو برآرد حسام کین
دشمن ازو بتابد در زنگبار اسب
گشته ز دست او بعطا نام دار جود
مانده زخصم او بوغا یادگار اسب
ای صفدری که در طلب جان دشمنان
گردد بروز حملۀ تو جان سپار اسب
اندر دخان آتش غم حاسدت شود
پنهان چنانکه وقت تک اندر غبار اسب
گر ز آتش نبرد بگردون رسد شرار
رانی تو چون سیاوش اندر شراره اسب
روزی که بیقرار شود از نشاط جنگ
در زیر تو ز تیغ چو سوزنده نار اسب
بر یکدگر یلان و دلیران هر دو صف
تا زنده همچو رستم و اسفندیار اسب
آن لحظه بر زنی بصف دشمن و کنی
حالی بتیغ مفرد جنگی هزار اسب
اسب تو پیل وار شود پیش خصم باز
و اینجا روا بود که رود پیل وار اسب
در پیش تیغ تیز تو باشد عدو بجنگ
چون پیش شیر گرسنه در مرغزار اسب
بهر هزیمت از فزع تیغ تو عدو
گوید بمرگ خویش سبکتر بیار اسب
پیکان ز روی ناخن تو چون گذشت او
آن دم که می دوانی اندر غبار اسب؟
در جوشن بتاخته دشمن چنان فتد
کافتد ز رنج ناخنه در اضطرار اسب
یا رب ز اسب تو که نکردست هیچ وقت
مانند او بر ایوان صورت نگار اسب
شبدیز و رخش و اعوج و یحموم روز جنگ
حیران شوند در تکش این هر چهار اسب
ور خصم در حصار شود از نهیب تو
حالی تو در جهانی اندر حصار اسب
بر درگه عدوی تو از بیم تیغ تو
پیوسته دم بریده و همواره خوار اسب
صدرا بدین قصیده که هست امتحان سزد
گر تا بروز حشر کند افتخار اسب
از اهل فضل و طبع بمیدان این ردیف
هرگز نرانده بود یکی نامدار اسب
جز من که رام کردم خاطر برین چنانک
رایض کند ز روی هنر راهور اسب
لکن چه فایده که ز بخت بدم مدام
مهمل بگرد عالم چون بی فسار اسب
دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب
تا در نشاط آید و شادی کند بطبع
در سبزه چون بگردد وقت بهار اسب
اندر بهار فتح چنان باد یا مدام
کز خون خصم رانی در لاله زار اسب
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۳۰ - وله ایضا
شگرف برگ نها دست دررزان انگور
در خزانه گشادست بر خزان انگور
نگر نگر که ز یک دانه ها هزاران شاخ
ز سوی ساحل بحرین کاروان انگور
بدر لؤلوی خوشاب پیش تخت عریش
چو تاج سلطنت فرق خسروان انگور(؟)
یکی عقیق، دگر کهر با ، دگر یاقوت
گرفت نسخت از گنج شایگان انگور
مگر که هست ستامی ز موکب پروین
میان کوکبۀ ممسک العنان انگور
مثال رفرف خضرست و فرش سندس برگ
بگونۀ و جنا الجنتین دان انگور
سیاه چشم چو حوران قاصرات الطرف
میان سبز تتقهای پرنیان انگور
ز دست زرگر باد صبا فرستادست
بر عروس رزان حلۀ جنان انگور
ز شاخهای ز مرد بدل گرفت شبه
درین معامله جان می کند زیان انگور
نهاد بر سر آن یک هلال چون طوقش
هزار کوکب ثابت چو آسمان انگور
چو بر گیاه تباشیر خورد شیر تمام
سیه کند سر پستان چو دایگان انگور
زهاب آب حیاتست زانکه دز دیدست
حلاوت از لب آن ترک خوش زبان انگور
مهی که چون سوی رزرفت رنگ می آرد
ز شرم عارض خوبش زمان زمان انگور
بدیده رویش از پوست چون برون ندوید؟
چه سخت سخت دلی داشت در میان انگور
اگر بود همه جایی باستخوان در مغز
چرا بپوشد در مغز استخوان انگور
اگر نه بر سر آنست تا طرب زاید
بیک شکم ز چه آورد توامانانگور؟
هزار چشم چو جالوس و در شکم دندان
منافقی دو دلست آنک از نهان انگور
چو چرخ دیده ور و همچو دهر مردافکن
یقین بدان که جهانست در جهان انگور
چو هست شهره به مردانگی چرا گیرد
نگار در سرانگشت چون زنان انگور
در انتظار خرابات هر شبی تا روز
گشاد چشم چو زنگی پاسبان انگور
هوای عالم دل معتدل به آب ویست
دریغ نیست بدین کنج خاکدان انگور؟
چو قوت قوه جان داشت عاقبت جان را
بخون دل طلبید اینت مهربان انگور
مزاج مرد دگرگون کند، زهی دم گرم
که کرد از او بصفت پیر را جوان انگور
ز لطف اوست مددهای روح حیوانی
درست کرد نسب نیک باروان انگور
ز خاک پاک چو مستان پیچ پیچ آمد
که داشت در همه رگهای سوزیان انگور
چو بود طبع ترش گرم جست شیرین جست
ز غورۀ ترش سرد ناگهان انگور
بنقل عدل خزان در برای وام طرب
شدست گویی در عهدۀ ضمان انگور
همی تو گویی مگر شیشه های نارنجست
لبالب از می در صحن بوستان انگور
بریز خونش که زنبور خانۀ فتنه ست
مگر چو روح شود راحت آشیان انگور
بهر سویی نگران همچو شهرگان شده است
بشوخ چشمی در شهر داستان انگور(؟)
ز دستلاف همی سودده، همی دارش
بپای محنت پرخشت ناتوان انگور
مدار زانکه نهد پیش در گه خواجه
چوسا یلان درش سر بر آستان انگور
سیاهۀ دل باغت و از نهاد لطیف
چنانکه خواجه خطیرست دلستان انگور
چو خفت قامت گوژش چه سودگر مالد
خضاب وسمه و گلگونه در رخان انگور
بگردن اندزرنجیر همچو دیوانه
نشست خیره بسی همچو کودکان انگور
فراز تاک پر از پیچ و خم همی ماند
بمهرۀ سرافعی چو شد دمان انگور
چو گشت برگ زمرد، چو بود افعی تاک
چرا ز سر بنیفکند دیدگان انگور
گمان بری چو کنی سوی شاخ تاک نظر
که هست هیکل گل مهره بر کمان انگور
سیه چو کیوان، در جام سرخ چون بهرام
طرب نواز چو زهره است بی گمان انگور
بسر دسیر خزان در میان بیشه و نی
نهاده دیده بره همچو دیدبان انگور
بشکل مهره از آنست تا به بلعجبی
خیال بازد بر عقل کاردان انگور
برای آنکه شود پای عقل را زنجیر
بداد جعد مسلسل بباغبان انگور
برید جان و سفیر تن و ندیدم دلست
ضمیر بسته زبان راست ترجمان انگور
برود بار اگر آب او گذر یابد
هزار خنده بر آرد ززعفران انگور
میان جان غم..، یک سخن سازد
بسی خمار شکسته بر ارغوان انگور
سیاه جامۀ سوکست در برش، عجبست
که حله های طرب راست پودو تان انگور
به پیش کلک نی آورد ز آبنوس دوات
مدیح خواجه مگر می کند بیان انگور
ز لطف خوی خوشت شمه یی گرفت مگر
که بر جهان نشاطست کامران انگور
به آبروی اگر دانه پر وری کندی
...بجان یافتی امان انگور
بباغ عیش تو سر سبز باش تا که ز مرگ
چو دشمنان شده گیر ندخان و مان انگور
چو دشمنانت هر چند خود نگو سارست
معلق آمد گردن بریسمان انگور
ز جان اوست طربهای کل شی حی
چو جان خواجه بماناد جاودان انگور
بزگوارا، قومی ز اهل دعوی فضل
بخواستند ز طبعم بامتحان انگور
اگر بدیدی انگور نظم انگورم
گریختی ز سنۀ سبع باتمان انگور
ازین سپس چو ز شعرم زمانه سرمستست
بکار آب نیاید در اصفحان انگور
سوار مرکب فضلم اگر بفرمایی
هزار بیت بگویم ردیف آن انگور
همیشه تا که بود نشئه در نهاد شراب
همیشه تا که بود شاه بوستان انگور
تراز کام دمد نکبت شراب طهور
تراز خار برآید چو فرقدان انگور
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۳۱ - و له ایضاً
گشاده در مه مهراز رخان نقاب انگور
نموده عقد پراز لؤلؤ خوشاب انگور
فراز دیدۀ مخمور خوب می بندد
زشعرم مسکی و مخمری دو صد نقاب انگور
.............................................
طلوع داد چو گردون تیر تاب انگور
سر نشاط جوانی مگر همی دارد
که جعد خوشه کند هرمهی رباب انگور
بچرخ داد قباهای سبز طوطی وش
عوض گرفت ازو قرطۀ غراب انگور
فلک بغوره همی گوید اینست سر دو ترش
تو صبر کن که چه شیرین دهد جواب انگور
بر قصب تو چو زمرد بد آنگهی یاقوت
درآبگینه یکی لعل شدمذاب انگور
زلطف طبع برآتش همیشه آب زند
هرآتشی که غم افروخت چون کباب انگور
بساغر اندر شاید که خون بگرید زار
که ... بچرخشت در عذاب انگور
تناسخست مگر مذهب طرب از می
بر جعت آورد از گنبد حباب انگور(؟)
به آب چشم و بخون جگر پدید آورد
برای نزهت می خوارگان شراب انگور
مگر ز هیبت خواجه خبر نمی دارد
که نیک می سپرد راه نا صواب انگور
پیام حسنش ارباد سوی باغ آرد
بخاک درفتد از تاک زر خراب انگور
و گر بنوک رزان برگذر کند خلقش
شود زعکسدر شیشۀ گلاب انگور
بپردۀ عنبی جلوۀ بصر بخشد
فروغ رای وی اربیندش بخواب انگور(؟)
بسایه با نی اندر بسا که غوره فشرد
برجمالش در چشم آفتاب انگور(؟)
اگر قمر نه ز خورشید نور کردی وام
چگونه رنگ گرفتی زماهتاب انگور
بزرگوارا ، صدرا ،مگر منازع تست
که گشته اسیر .... انگور
توقعست که آویزمش بدولت تو
چو دشمنان تو از میخ در طناب انگور
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۷
ای مشک تو باری زکجا آمده ای؟
بر بوی دو زلف یار ما آمده ای
از مادر اگر نه به خطا آمده ای
از ترکستان سیه چرا آمده ای؟
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۲
بلبل شوریده فغان می کند
شکوه ز آشوب جهان می کند
دامن گل گشته ز دستش رها
ناله و فریاد و امان می کند
***
باد خزان پیرهن گل درید
دامن گل شد ز نظر ناپدید
سرو چو یعقوب از این غم خمید
غصه قد سرو، کمان می کند
***
خارجه در مجلس ما جا گرفت
نرگس شهلا ره ایما گرفت
لاله ازین داغ به دل جا گرفت
عاقبت این هیز زیان می کند
***
شد «پرتیوا» پی غارتگری
ریخته دزدان عوض مشتری
نه گل به جا ماند و نه باغی
هر یک ز سو به سراغی
***
دزد ز هر سوی به غارتگری
خیره سری بین که چه ها می کند
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۵
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می غمگفت:
مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد
اگر تو با این دل حزین عهد بستی
حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟
بیا برم شبی از وفا ای مه الستی
تازه کن عهدی که با ما بستی
به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم
روا نباشد اگر ز من کناره جوئی
که من ز بهر تو از جهان کناره کردم
ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری
مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم
به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت
وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم
ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم
از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم
به پادشاه عجم بده ز باده جامی
مگر که پادشه عجم ز دل برد غم
خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی
دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی
ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد
ز بارش تیر آهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد
تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۸
خسروا ،وقت می گل فام است
رونق عیش درین ایام است
باغ پر مطرب خوش الحان است
دشت،پرشاهد سیم اندام است
در جهان نکهت انفاس صبا
همچو انعام شهنشه عام است
لاله را سوز دل اندر سینه است
غنچه را شادی جان در کام است
شاخ بید از گذر موسم باد
چون دل خصم تو بی آرام است
همه اسباب طرب جمع شده ست
این چه خوش وقت وچه خوش هنگام است
یار در مجلس وگل در چمن است
عود در مجمر و می در جام است
بخت یاری ده و اقبال مطیع
آسمان بنده و گیتی رام است
بر سر نامه دولت عنوان
نصرة الدین ،عضد الاسلام است
شاه بوبکر محمد تویی آن
که شعارت کرم و انعام است
پخته شد نان جهانداری تو
طمع خصم سراسر خام است
وقت احسان وگه عنف تو را
دست برجیس و دل بهرام است
کامران باش و زشادی برخور
که بداندیش تو دشمن کام است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۹
روز جشن عرب و وقت نشاط عجم است
شادزی گرچه فلک باعث اندوه و غم است
خویشتن رنجه مدار از قبل فقد مراد
می خور انگار که آن نیز وفا و کرم است
شاه انجم زکمین گاه افق بیرون تافت
وقت پرداختن مدحت شاه عجم است
قصه ملک جم وجام مرصع مشنو
جام بر کف نه وانگار که آن جام جم است
ذکر باغ ارم و آتش نمرود مکن
آتشی برکن و انگار که باغ ارم است
بی می روشن اگر تیره شد آیینه عیش
بس عجب نیست که گیتی همه افسون دم است
دولت شاه جهان است که ماند جاوید
بر جهان تکیه مکن کو به فنا متهم است
ملک شرق طغانشاه موید که به طوع
آسمان بر درش از جنس عبید و خدم است
آنک در نوبت او مطلع خورشید فلک
زیر منجوق سراپرده و ماه علم است
وانک در موکب میمونش گه غلغل کوس
فزع صور به نسبت چو صریر قلم است
ور نگنجد سخن او ز لطایف به حساب
زین سبب حکم درین لازم جذر اصم است
خسروا آب حسام تو فرو شوید پاک
هرچه بر چهره آفاق غبار ستم است
باز بی واسطه دست غضبت محو کند
هرچه بر تخته گردون زشقاوت رقم است
دولت از بهر طواف در تو بست احرام
که جناب تو ز حرمت چو حریم حرم است
منتظم شد به تو احوال جهان جمله چنانک
مرتع آهوی چین ، بیشه شیر اجم است
زلف چنگ است که در بزم تو با تشویش است
چشم ساقی است که با رونق جاهت دژم است
از پی چشم بدست اینک در ایام بهار
خار با خاصیت عدل تو با گل بهم است
فلک از راتب انعام تو پر کرد شکم
گرچه سرتاسرش از روی حقیقت شکم است
وهم را دست به قصر شرفت می نرسد
گر چه نُه کرسی گردونش به زیر قدم است
نام والقاب تو کز لوح فلک محو مباد
زینت چهره دینار وجمال درم است
تا به خاصیّت احکام فلک طبع جهان
قابل نیک و بد حاصل نفع والم است
دست حکم فلک از ملک جهان کوته باد
دولتت را چه رسیده ست،وز او خود چه کم است؟
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
گل ز خرگاه چمن روی به صحرا دارد
سر می خوردن آن خرگه مینا دارد
سبزه چون تازگی افزود به سر سبزی سال
گلبن فتح مَلک سرّ ثریا دارد
تاج بخش ملکان شاه جوانبخت جوان
کز همه تاجوران منصب اعلا دارد
خضر فیضی که به فتوی محمد نسبی
بند بر تارک این گنبد خضرا دارد
بخت بیدار فلک یاور و اقبال مطیع
مملکت بین که چه اسباب مهیا دارد
در چنین باغ سعادت که گل فتح شکفت
شاید ار چشم ظفر عزم تماشا دارد
دولت قاهره از جانب شه دور مباد
چرخ را پی کند ار جانب اعدا دارد
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد
بیم جان دید عدویت که ولایت بگذاشت
آنک او غرقه شود کی غم کالا دارد ؟!
کی کند همسری شاه منازع طرفی
کز طرف تا به طرف بنده و مولا دارد
بنده ای چند گر از خدمت او دور شدند
شه نباید که جز اقبال تمنا دارد
گر ز دریا دو سه قطره بپراکند چه باک ؟
باز چون جمع شود میل به دریا دارد
هر که از قبله ی اسلام بگرداند روی
بی گمان روی سوی قبله ی ترسا دارد
وانک در دین مسیحا شود از هیبت او
نبرد جان اگر افسون مسیحا دارد
هر که در مذهب شه نیست ز دنیا و ز دین
مذهب آن است که نه دین و نه دنیا دارد
ای یمن تاب سهیلی که به ناموس عقیق
زخم پولاد تو خون بر دل خارا دارد
گفت آیم به مصاف تو ز دور آسان است
مرد می باید کین زهره ویارا دارد
قهر اگر دشمن شه راشکند گو بشکن
تا کی آزرم کند چند محابا دارد؟
تا تو در رسته ی دعوی که شناسا گهری
نه زمرد که فلک رشته ی مینا دارد
با چو تو صیرفی ای نقد نمودن خطر است
که دل روشن تو دیده بینا دارد
چون تویی داور و فریاد رس مظلومان
کیست امروز که اندیشه ی فردا دارد؟
بنده را با تو مجال است به صد نکته ولیک
جامه آن به که به اندازه ی بالا دارد
تو سلیمانی واین مرغ زبانی که مراست
پیش تو پر بنهد گر پر عنقا دارد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
سپیده دم که صبا مژده بهار دهد
دم هوا مدد نافه تتار دهد
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال
نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد
ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد
خیال را سوی بالین من گذار دهد
ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم
به دست من می صافی خوشگوار دهد
ز گرم طبعی می باشد ار بدین سره وقت
معاشران را درد سر خمار دهد
کنون چو سر و سهی هر کجا که آزادی ست
عنان لهو و طرف سوی جویبار دهد
به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی
زمانه خلعت دیبای سبزکار دهد
هم از کرامت مرغان صبح خیز بود
که خضر حله اخضر به مرغزار دهد
مرا شکوفه خوش آید کز ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت نگار دهد
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته دگر از ناز انتظار دهد
پس از شکوفه چمن جای ار غوان باشد
گل ست گو برود جای خود به خار دهد
شکوفه را نبود برگ آن که بر سر شاخ
قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد
خوشا که یار سمن بر میان سبزه و باغ
به وقت بوسه مرا وعده کنار دهد
ز عکس چهره او تازه نقشبند بهار
طراوتی به گلستان و لاله زار دهد
سحاب را ز برای نثار موکب گل
جهان زگفته من در شاهوار دهد
ز بهر گوش بنفشه که مدح شاه شنید
ز عقد پروین ناهید گوشوار دهد
سرای پرده قوس قزح فراز افق
نشان طارم ایوان شهریار دهد
حسام دولت و دین آنک در مقام نبرد
قرار ملک به شمشیر بی قرار دهد
ستوده خسرو عالم که خاک درگه او
سپهر سر زده را تاج افتخار دهد
سپهر خرقه بر اندازد از طرب چو به ضرب
زبان خنجر او شرح کار زار دهد
ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود
به کان و دریا سرمایه یسار دهد
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد
ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد
بخفت بخت حسودت چنانک پنداری
زمانه روز و شبش کو ک وکوکنار دهد
سنان رمح تو از چرخ سرکشید چنانک
سهیل را به ستم رخصت جوار دهد
اگر به دشمن ناکس فرو نیارد سر
همان بود که ثباتت به روزگار دهد
میان خلق فراموش چون شود ملکی
که ملک را خلفی چون تو یادگار دهد؟
در آن زمان که بد اندیش روز کور تو را
قضا به میل سنان اغبر غبار دهد
سپاه بی عددت بیم آن بود هر دم
که هفت قلعه افلاک را حصار دهد
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد
به وقت حمله سر بدسگال بار دهد
ریاضتی بنهی چرخ تند را که به طوع
عنان حکم به دست تو شهریار دهد
ز صد دلیر یکی باشد آن که تو فیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد
اگر بنای امل منهزم شود یزدان
ز حفظ خویش تو را حصن استوار دهد
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر تو
به روز معرکه آثار ذوالفقار دهد
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را
برات دار فنا مهلت مدار دهد
تو پایدار بمانی که جای آن داری
که کردگار تو را عمر پایدار دهد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
به حلقه ای که سر زلف یار بگشاید
زمانه را و مرا هر دو کار بگشاید
ز دست رفتم و دستم نرفت در زلفش
کزان گره گرهی یادگار بگشاید
چو وصل او در امید در جهان بر بست
چه سود از آنک در انتظار بگشاید ؟
به نا امیدی وصلش امیدوار شدم
که هر چه بسته شود استوار بگشاید
به عمر خویش دمی زنده وان زمان مرده
که من کناره کنم او کنار بگشاید
مرا که صحبت آن تازه گلبن آید یاد
زخار هر مژه صد لاله زار بگشاید
نگر که تیز بدان کرد نوک مژگان را
که خون از ین مژه اشکبار بگشاید
ز خون من چه گشاید و لیک از محنش
بس آب دیده که در هر دیار بگشاید
خزینه خواست زمن کم وجوه یک جو نیست
مگر ز غیب دری کردگار بگشاید
غرض عنایت بخت ست کاندرین سختی
حصول این غرض از شهریار بگشاید
خدایگان سکندر هنر مظفر دین
که سهمش از جگر یخ شرار بگشاید
جهانگشای قزل ارسلان دریا دل
که خاتمش ز سلیمان شعار بگشاید
پناه ملک شهنشه اتابک اعظم
که چشم فتح به چون او سوار بگشاید
شهنشهی که به هنگان قهر اگر خواهد
ز هفت قلعه گردون حصار بگشاید
تهمتنی که چو در راه دین قبا بندد
کمر ز قیصر زنار دار بگشاید
در آن مصاف که تدبیر او طلایه کند
به یُمن و یُسر، یمین ویسار بگشاید
برین دو رومی و زنگی گر اعتماد کند
ز روم تا به در زنگبار بگشاید
به سنت اسد الله دو نیم گردد خصم
در آن مصاف که او ذوالفقار بگشاید
چنان رود ز سنان خون دشمنش در رزم
که بول سوخته خون از زهار بگشاید
نسیم او که صدف را به آب دندان کشت
زلال خضر ز دندان مار بگشاید
اگر بخواهد رایش به گاه کینه و قهر
از آسمان به مدارا مدار بگشاید
در آن رصد که کند ارتفاع طالع او
هزار سعد میان بسته بار بگشاید
گرش یکی سر موی از قرار بر گردد
ولایت از فلک بیقرار بگشاید
و گرنه از پی سنجیدن رضاش بود
فلک ز برج ترازو عیار بگشاید
زهی بهشت صبوحی که جرعه جامت
ز مستی سر دنیا خمار بگشاید
اگر نه سکته حیرت بود حسودت را
ز یک خلاف تو صد زینهار بگشاید
وگر مثل چو غباری شود مخالف تو
شکنجه های تو خون از غبار بگشاید
نمای گلبن قدر تو در قبول زکات
هزار پنجه ز دست چنار بگشاید
به خلق بر چو ببستی در ضرورت را
خدای بر تو در اختیار بگشاید
یکی نفس به من ار لطفت التفات کند
علاقه نظر روزگار بگشاید
زبان زهره فریبم به سحر هاروتی
ز زهره یاره زمه گوشوار بگشاید
اگر ز بزم تو دورم بقای بزم تو باد
که گر ببندد یک در هزار بگشاید
به قدر آنک به وقت شمار دست بهار
عقیقهای گل از عقد خار بگشاید
سیاقت عددی باد حدّ عمرت را
که عقد های شمار از شمار بگشاید
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
چون شد از دریای مینا زورق زر ناپدید
آمد از درج زمرد لولو لالا پدید
چون ز لوح لاجوردی میم زرین شد نهان
نون سیمین شد ز روی تخته مینا پدید
گشته تا شد همچو در دریای کحلی زعفران
آمد از دریای نیلی عنبر سارا پدید
چون خم ابرو نمودی بود در معنی هلال
کاید از زیر سیاهی چون ید بیضا پدید
چون هلال از چرخ رو بنمود خندان گشت خلق
عشرتی آمد درین غمخانه دنیا پدید
خلق را پر خنده شد از عید لبها و مرا
بر رخ چون کهربا شد بسد حمرا پدید
بودم از غم با دلی پر آتش و چشمی پر آب
کامد از دور آن نگارین لعبت زیبا پدید
تا درآن لب شکرین ماهی که هر کو را بدید
بر خلاف طبعش آمد بر دلش سودا پدید
بو العجب ماهی که سرو و عرعر و شام و سحر
می کند زان روی و زلف و چهره و بالا پدید
چون بدبدم صورتش در زلف گفتم ای عجب
گنجی آمد مر مرا از گنج اژدرها پدید
دید چون در ماه نو شوریده حالم از لطف
کرد دلجویی برون از حدّ من عمدا پدید
گفت خرم باش کامد بر نهال خدمتت
میوه وصلم به فرّ صدر بدرآسا پدید
صاحب عادل شهاب دولت و دین آنک هست
شکل نعل مرکبش بر گنبد خضرا پدید
آن محمد نام یوسف روی صدری کامده ست
از وجودش در دو عالم راحت احیا پدید
گرچه اندر اصل و معنی هر دو از یک معدن اند
لیکن آید وقت خوردن غوره از حلوا پدید
ناصر خسرو نکو گوید که سرسبزی سرو
بالد و ناید مگر در شدت سرما پدید
جز مگر اندر شهادت گر کسی دارد نگاه
تا قیامت ناید آن در لفظ پاکش لا پدید
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
سپیده دم که زند ابر خیمه در گلزار
گل از سراچه خلوت رود به صُفه بار
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
اگر به نوک قلم صورتی کنند نگار
سرود خارکن از عندلیب نیست عجب
که مدتی سرو کارش نبود جز با خار
چه حالت است که مرغان همی زنند نوا؟
چه موجب است که گلها همی کنند نثار؟
هنوز سرو سهی در نیامده ست به رقص
چرا به دست زدن خوش بر آمده ست چنار؟
عروس باغ مگر جلوه می کند امروز
که باد غالیه سای ست و ابر لولو بار
کلیم وار ز شاخ درخت بلبل را
فروغ آتش گل کرد عاشق دیدار
هنوز نا شده سوسن زبند مهد آزاد
دراز کرد زبان چون مسیح در گفتار
چمن هنوز لب از شیر ابر ناشته
چو شاهدان خط سبزش دمید گرد عذار
نهاده نرگس رعنا به خواب مستی سر
هنوز ناشده از چشم او نشان خمار
جهان بدین صفت از خرمی مجلس و شاه
در او چنانک در اثنای سال فصل بهار
نه مجلس است سپهری ست کز مطالع او
بتابد اختر عصمت به ساعتی صد بار
کسی گمان نبرد در حریم حضرت او
که از جفای فلک بر دلی بود آزار
زمانه نعره تحسین زند چو مدحت شاه
به گوش او رسد از لفظ راوی اشعار
ز بس ترنم والحان مطربان که درو
همیشه مغز فلک پر نوای موسیقار
به رسم خدمت و طاعت به جای سر هنگان
ملوک صف زده بر درگهش یمین ویسار
نشسته خسرو روی زمین به استحقاق
فراز مسند شاهنشهی سلیمان وار
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مار
جهانگشای ابوبکر بن محمد آنک
به یک پیاده کند دفع صد هزار سوار
زخاک مجلس او بوی خلد می آید
چنانک نکهت عنبر ز طلبه عطار
در این چنین سره وقتی کس آن چنان مجلس
به اختیار بنگذارد این سخن بگذار
حسود تهمت بد خدمتی نهاد مرا
که شد ز درگه فرمان ده جهان بیزار
کسی که او نبود آگه از عقیدت من
چو این سخن شنود باورش کند ناچار
چو این علامت جهلست و نام من عاقل
کنون کجا برم این ننگ و چون کشم این عار
مجال صبر کجا باشدم چو در حق من
زمانه بر سر باطل نماید این اصرار
طمع مدار که کفار بشکنند صلیب
بس است این که نبندند مومنان زنار
جهان پناها امروز در زمانه تویی
که روزگار به عهد تو دارد استظهار
فلک به جاه تو افراشت پشت با مسند
ستم ز عدل تو آورد روی در دیوار
زمانه دست تو را دید ضامن ارزاق
ستاره تیغ تورا یافت قاطع اعمار
غبار موکبت آن کیمیای معتبر است
که شد سبیکه خورشید از او تمام عیار
کسی که عز قبول تو یافت در عالم
به چشم همّت او ملک ری نماید خوار
قرار چو بودم در فراق حضرت تو
هنوز کار مرا تا فلک نداده قرار
ز صد نهال که در باغ عمر بنشاندم
یکی هنوز زبختم نیامده ست به یار
زمانه تا ندهد داد فضل و دانش من
چگونه دست بدارم ز دامنش زنهار؟
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا؟
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار
هنوز پیش رکابم نبرده بر سر دوش
به جای غاشیه کیمخت ماه غاشیه دار
هنوز از پس پشتم حمایل جوزا
نکرده بر سر شمشیر نیکوان تتار
سر از بساط شهنشه چگونه بردارم
نعوذبالله بیزارم از چنین سروکار
بدان خدای که ذرات آسمان و زمین
همی کنند به پاکی ذات او اقرار
بدان قدیم که در عهد اولیت او
جهان نبود و نبود از جهانیان آثار
چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت
یکی از آن دو ندانست کفش از دستار
چو آدمی و پری را به اهبطوا افکند
بر آمد از دل هر یک هزار ناله زار
چنان نهفت در اطراف غیب سرّ قَدَر
که ره نبرد بدو وهم و فکرت اغیار
چنان نگاشت بر الواح عقل صورت علم
که خیره گشت در او دیده اولوالابصار
چو خیط صبح و شفق بست بر عمود افق
ترازوی شب وروز ایستاد چون طیار
به صانعی که بیاراست باغ فطرت را
به حسن قامت چون سرو و روی چون گلنار
به مبدعی که در اجزای خاک تعبیه کرد
دل خدای شناس و زبان شکر گزار
بدان جواد که چون ابر باد دستی را
وجوه چرخ دهد سالها به یک ادرار
بدان لطیف که چون باد خاکساری را
کند مبشر امداد لطف در اشجار
بدان حلیم که در یک نفس فرو شوید
هزار نامه عصیان به آب استغفار
بدان کریم که گر حصر نعمتش طلبی
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار
چو دست حکمت او طی کند سجل وجود
نه از دیار نشان ماند و نه از دیّار
چو خطبه لمن الملک بر جهان خواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار
بدان زلازل هیبت که در شبانگه عمر
کند زمستی غفلت نفوس را هوشیار
بدان منادی عزّت که در سحر گه حشر
کند ز خواب عدم کاینات را بیدار
به تحفه های کرامت که از دریچه غیب
درافکنند مهیا به دامن اخیار
به جذبه های عنایت که در مقابل آن
به نیم ذرّه نسنجد بضاعت ابرار
به گنجنامه رحمت که سرّ تاویلش
کسی نداند بیرون ز عالم الاسرار
به مُهر دُرج نبوت که ان ودیعت را
نبود هیچ امینی چو احمد مختار
هنوز صبح رسالت نکرده بود طلوع
که شد ز عکس جبینش جهان پر از انوار
بدان سکینه عصمت که کرد خرسندش
به پرده داری یک عنکبوت بر در غار
بدان همای سعادت که رحمت ازلی
فکند سایه او بر مهاجر و انصار
به حرمت قدم صدق آن جوانمرادن
که کس نبرد بدیشان سبق درین مضمار
به نور طلعت خسرو که آسمان گستاخ
نظر بر او نتواند گماشتن ز وقار
به چار بالش قدرش که بهر او زده اند
دو سایه بان سیاه وسپید لیل و نهار
بدان بلارک گوهر فشان که در کف شاه
بسان قطره آب است در میان بحار
بدان سمند زمان سرعت زمین پیمای
بدان کمند سپهر افکن ستاره شکار
به حق این همه سو گند ها که از عظمت
بر آسمان و زمین حمل آن بود دشوار
که چشم من به جهان آن زمان شود روشن
کز آستانه شه بستُرم به دیده غبار
خدایگانا گر کشف حال من بکنی
ز صدق هر چه نمودم یکی بود ز هزار
در تو را به همه شرق و غرب نفروشم
که خاک توده فانی ندارد این مقدار
ز خدمت تو چه شاغل بود مرا به جهان؟
کدام خویش و قرابت کدام ملک و عقار
نصاب مایه من دانش است و می دانی
که این متاع نیارد بها در ین بازار
ز حضرتت سبب غیبتم همین بوده ست
که بوده ام به دل آزرده و به دل بیمار
چه داغها که ز چرخم نشست در سینه
چه اشکها که ز چشمم دوید بر رخسار
هنوز در غم آن مانده ام که چون افتد
ز موج حادثه کشتی عمر من به کنار؟
اگر زخوف ورجا در تحیرم زان است
که پای بر سر گنج است و دست در دم مار
مرا شکایت بسیار و شکر اندک هست
اگر چه می نزنم دم ز اندک و بسیار
میان عالم و جاهل تفاوت این قدرست
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار
قدم ز دایره بیرون نمی نهم کاخر
به سر به گرد جهان گشته گیر چون پر گار
به روز،درس ثنای تو می کنم تلقین
به شب، وظیفه مدح تو می کنم تکرار
به سوی سدره زمن مرغ طاعتی نپرد
که رقعه ای نبرد از دعات در منقار
دراز می شود این ماجرا و می ترسم
که از ملالت خاطر کسی کند انکار
زبهر خسرو از ین به دعا نمی دانم
که تا ابد از عمر خویش بر خوردار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
چون بر زمین طلیعۀ شب گشت آشکار
آفاق ساخت کسوت عباسیان شعار
پیدا شد از کرانۀ میدان آسمان
شکل هلال چون سر چوگان شهریار
دیدم ز زر پخته برین لوح لاجورد
نونی که گفتیی به قلم کرده شد نگار
روی فلک چو لجّه دریا و ماه نو
مانند کشتیی که ز دریا کند کنار
یا بر مثال ماهی یونس میان آب
آهنگ در کشیدن او کرده از کنار
یا همچو یونس آمده بیرون ز بطن حوت
افتاده بر کنارۀ دریا نحیف و زار
در معرض خلاف جهانی ز مرد و زن
قومیش در نظاره و خلقی در انتظار
من با خرد به حجره خلوت شتافتم
گفتم که ای نتیجه الطاف کردگار
باز این چه نقش بوالعجب و نادرست شکل
کز کارگاه غیب همی گردد آشکار؟
آن شاهد از کجاست که این چرخ شوخ چشم
از گوش او برون کند این نغز گوشوار
گردون ز بازوی که بدزدید این طراز
گیتی ز ساعد که ربوده ست این سوار؟
گر جرم کوکبست چرا شد چنین دو تاه
ور پیکر مه است چرا شد چنین نزار
گفت آنچه بر شمردی از ین هیچ نیست
دانی که چیست ؟ با تو بگویم به اختصار
نعل سمند شاه جهان است کاسمان
هر ماه بر سرش نهد از بهر افتخار
گفتم که از مدائح ذات مبارکش
رمزی بگوی تا بودم از تو یادگار
بر عادت کریمان بر دامنم نهاد
درجی چنین که بینی پر درّ شاهوار
تا من ز بر تهنیت عید بی دریغ
بر آستان خسرو عادل کنم نثار
شاه جهان اتابک اعظم که درگهش
اسلام را ز حادثه خصنی است استوار
بوبکر بن محمد بن الدگز که هست
چون آفتاب قاهر و چون چرخ کامگار
آن بحر مکرمت که ز امداد فیض او
دایم غریق نعمت و امن است روزگار
وان قطب معدلت که سپهر و ستاره را
هموراه گرد مرکز حکمش بود مدار
چون مشتبه شود جهت کعبۀ نجات
جز صوب درگهش نکند عقل اختیار
آنرا که فر تربیت او عزیز کرد
اجرام آسمان نتوانند کرد خوار
وانرا که از حدیقۀ لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار
ای خسروی که رای تو از روی ملک و دین
هر دم به آستین کرم بسترد غبار
آنکس که یکدم از می عصیانت مست شد
تا نفخ صور نشکندش سورت خار
بفشار پای حزم که پیش از تو کس نشد
بر ابلق زمانه بدین چابکی سوار
گیتی به نزد جور تو خاکی است بی محل
خورشید پیش رای تو نقدی است کم عیار
بگشای دست حکم که کس را نیوفتاد
در مرغزار ملک بدین فر بهی شکار
پیش از طلوع کوکب عدل تو آسمان
هرگز یمین منطقه نشناخت از یسار
در سلک دهر بود شبه همبر گهر
در باغ چرخ بود کدو همسر چنار
زان لحظه باز کار جهان انتظام یافت
کاندر پناه جاه تو آمد به زینهار
تا روزگار خطبه اقبال تو نخواند
ممکن نبود عالم شوریده را قرار
در حسب حال خود سخنی چند داشتم
لیکن برین یکی کلمه کردم اختصار
کای افتاب عدل ز من نور وامگیر
وی سایه خدای زمن سایه بر مدار
تا از برای نظم مصالح در این جهان
کس را درون پردۀ تقدیر نیست بار
دوران دولت تو که نظم جهان از اوست
بادا چو نظم من ابدالدهر پایدار
ملک تو همچو نعمت فردوس بی زوال
عمر تو همچو مّدت افلاک بی شمار