عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - در اندرز و ترغیب در طریق حقیقت
ای دل خرقه سوز مخرقه ساز
بیش ازین گردی کوی آز متاز
دست کوتاه کن ز شهوت و حرص
که به پایان رسید عمر دراز
بیش ازین کار تو چو بسته نمود
به قناعت بدوز دیدهٔ آز
دل بپرداز ازین خرابه جهان
پای در کش به دامن اعزاز
گه چو قارون فرو شدی به زمین
گه چو عیسی برآمدی به فراز
همچو خنثا مباش نر ماده
یا همه سوز باش یا همه ساز
یا برون آی همچو سیر از پوست
یا به پرده درون نشین چو پیاز
یا چو الیاس باش تنها رو
یا چو ابلیس شو حریف نواز
در طریقت کجا روا باشد
دل به بتخانه رفته تن به نماز
باطنی همچو بنگه لولی
ظاهری همچو کلبهٔ بزاز
سر متاب از طریق تا نشوی
هدف تیر و طعنهٔ طناز
عاشق پاک باش همچو خلیل
تا شوی چون کلیم محرم راز
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز
همه دزدان گنج دین تواند
این سلف خوارگان لحیه طراز
همه را رو بسوی کعبه و لیک
دل سوی دلبران چین و طراز
همه بر نقد وقت درویشان
همچو الماس کرده دندان باز
همه از بهر طمع و افزونی
در شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کین و حرص و شهوت و خشم
در بن چاه ژرف سیصد باز
ای خردمند نارسیده بدان
گرگ درنده کی بود خراز
دین ز کرار جو نه از طرار
خز ز بزاز جو نه از خباز
راهبر شو ز عقل تا نبرد
غول رهزن ز راه دینت باز
بس که دادند مر ترا این قوم
بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر
عنبر از خاک و شکر از شیراز
گرت باید که طایران فلک
زیر پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله»
همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عیسی بپر دانش و عقل
زین پر آشوب کلبه بیرون تاز
وارهان این عزیز مهمان را
زین همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگیر ازین سرای کهن
پیش از آن کیدت زمانه فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را
بال بگشای تا کند پرواز
ای سنایی همه محال مگوی
باز پیچان عنان ز راه مجاز
همه دعوی مباش چون بلبل
گرد معنی گرای همچون باز
همچو شمشیر باش جمله هنر
چون تبیره مشو همه آواز
کاندرین راه جمله را شرطست
عشق محمود و خدمت ایاز
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - شکایت از دگرگونی حال روزگار
بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال
در مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال
زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید
زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال
خرقه‌پوشان گشته‌اند از بهر زرق و مخرقه
دین فروشان گشته‌اند ار آرزوی جاه و مال
ای نظام‌الدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ
چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال
کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن
در خط خوب تکین و در خم زلف ینال
پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق
آنکه باشد تشنهٔ شوق و کمال ذوالجلال
از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی
گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال
مردن آن باشد که متواری شود سیمرغ‌وار
هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال
نیست نقصانی ز نا آورده طاعت‌های خلق
هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال
ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید
تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال
این میان را بسته اندر راه معنی چون الف
و آن شده بی‌شک ز دعویهای بی‌معنی چو دال
ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال
کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه
از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال
عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید
یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال
تا حشر گردند شاگردان دون‌الفلتین
پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی‌مزه
عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال
وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق
وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال
صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل
بیشهٔ شیران شرزه شد پناه هر شکال
عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو
قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال
دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت
ورنه عمر هست بسیاری نمی‌بینم دوال
یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق
در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال
ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز
ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال
در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم
محرم و شایسته و اهل و مرید و بی‌ملال
کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم
راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال
گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت
ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال
صدهزاران رنج بوبکر از یکی این حرف بود
نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال
گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو
ور کمال نوح جویی نوحه‌ات کو نیم سال
بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین»
هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال»
کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری
هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - در موعظه و نصیحت ابنای زمان
کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم
چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم
چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک
چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم
تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند
کمال یافت همه کار تو به باد و بدم
به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا
غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم
چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال
تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم
به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی
کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم
ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا
وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم
کمر به دست تو آید همی سلیمان‌وار
ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم
ز کردگار نترسی و پس خراب کنی
هزار خانهٔ درویش را به نوک قلم
امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی
گلیم موسی عمران و چادر مریم
ز بهر ده درم قلب را نداری باک
که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم
شراب جنت و حور و قصور می طلبی
بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم
بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند
به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم
بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند
چنانکه اهل شیاطین ز توبهٔ آدم
سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس
ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - در احوال خود گوید
درین لافگاه ارچه پیروز روزم
ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم
درین زیر چرخ از مزاج عناصر
گهی دیوم و گه ددم گه ستورم
ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان
درون خار پشتم ز بیرون سمورم
ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف
همه ساله با خلق در شر و شورم
فریب جگرهای چون آتشم من
مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم
همی سام را هیز خوانم پس آن گه
چو کاووس پیوسته در بند تورم
چو حورم نهان و چو هور آشکارا
ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم
بدین باد و توش و سروریش گویی
سنایی نیم بوعلی سیمجورم
چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی
ولیک از صفت چون اسیران غورم
مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا
به سیرت چو مارم به صورت چو مورم
اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم
وگر می‌ننوشم نه تایب ز کورم
نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی
ورع چه که خود نیست در خرزه زورم
از آن با حکیمان نیارم نشستن
که ایشان چو مورند و من لندهورم
وز آن عار گرد افاضل نگردم
که ایشان بصیرند و من زشت و عورم
از آن دوست و دشمن نیارم به خانه
که خالیست از خشک و از تر خنورم
وزان عاجزی سوی مردان نپویم
که ایشان چو شیرند و من همچو گورم
چگونه کنم با سران اسب تازی
چو دانم که از چوب بودست بورم
یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک
اگر مغز گنده نخواهی مشورم
مشعبد مرا گونه دادست زینسان
ترا من بگفتم نه لعلم بلورم
لقب گر سنایی به معنی ظلامم
چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم
به بی‌دیده‌ای ابلهی گفت: کوری
بدو گفت بی دیده: کوری که کورم
الا ای نانت چو من نیست پخته
فطیری که گرمست اکنون تنورم
من اینم که گفتم چو دانی که اینم
تو پس گر سر شر نداری مشورم
اگر عیب خود خود نگویم به مردم
نه درویش خانه نهد مرگ گورم
مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد
که اندر بغلها نهد مرگ سورم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰
تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
دوریم از سماع و قرینیم با صداع
تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم
بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنای گه سنا
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس
بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام
خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب
هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست
گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست
یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - معروفی بود زن سلیطه‌ای داشت او را به قاضی برده بود و رنج می‌نمود در حق وی گوید
ویحک ای پردهٔ پرده‌در در ما نگران
بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز
یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان
آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تری آبست درو
مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن
شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی
روز ما تیره‌تر از کارگه شیشه‌گران
شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی
تا کی از پرورش و تربیت بد سیران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد
نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد
سالی از نو شود از جلمهٔ زیر و زبران
خواستم از پی راحت زنی آخر از تو
آن بدیدم که نبینند همه بی‌خبران
این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای
ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو امید کجا ماند پس
همه چون فعل تو این باشد بر بی‌پدران
چون به زن کردنی این رنج همی باید دید
اینت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز
مانده‌اند از پس یک ماده برینگونه بران
نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز
یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ترا کی خطری دارند این بی‌خطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چکند صحبت او با دگران
حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بی‌خردان بگرفتند
بی‌خرد وار بزی تا نبوی سرد و گران
کار چون بی‌خردی دارد و بی‌اصلی و جهل
وای پس بر تو و آباد برین مختصران
طالع فاجری و ماجری امروز قویست
هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان میان پای نداد او را شیر
نیست امروز میان جهلا او ز سران
هر که لوزینهٔ شهوت نچشیدست ز پس
نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ
لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
بی‌نفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست
جهد کن تا نبوی از نفر بی‌نفران
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند
داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
سپر تیر زمان دیدهٔ شوخست و فساد
جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود
چون شدستند همه بی‌گهران با گهران
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال
پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس
زان که هستند ز بستان وفا بی‌ثمران
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب
که سر راه برانند همه راهبران
بی‌خبروار در این عصر بزی کز پی بخت
گوی اقبال ربودند همه بی‌خبران
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست
رشک بر می‌آیدم ای خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست
مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون
همچو بی‌اصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه
دهر و ایام کیت دیدی چون بی‌ظفران
هر که چون بی‌بصران صحبت دونان طلبد
سخت بسیار بلاها کشد از بی‌بصران
پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون
چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب
یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
وقت آنست که در پیشگه میخانه
ترس و لاباس بسازی چو همه بی‌فکران
اسب شادی و طرب در صف ایام در آر
مگر از زحمت اسبت برمند این گذران
مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت
بخرابیش درین مرتع خاکی مچران
ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست
ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران
دست در گردن ایام در آریم از عقل
پای برداریم از سیرت نیکو نظران
دین فروشیم چو این قوم جزین می‌نخرند
مایه سازیم هم از همت و خوی دگران
کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند
زان که اینست همه ره روش با خطران
همت خویش ورای فلک و عقل نهیم
که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد
خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران
کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر
که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند به جز کوردلان
طمع از چرخ ندارند مگر خیره‌سران
زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر باده‌خوران
دولت نو چو همی می‌ندهد چرخ کهن
ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا
گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران
عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان
ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران
جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق
سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران
خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل
چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک
پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستی بی‌عقل و دلان
همه اندر طرب هستی بی‌سیم و زران
آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود
از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو
چون برین گونه گذاریم جهان گذران
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح محمد ترکین بغراخان
چرخ نارد به حکم صدر دوران
جان نزاید به سعی چار ارکان
در زمین از سخا و فضل و هنر
چون محمد تکین بغراخان
آنکه شد تا سخاش پیدا گشت
بخل در دامن فنا پنهان
آنکه از بیم خنجرش دشمن
همچو خنجر شدست گنگ زبان
آنکه تا باد امن او بوزید
غرق عفوست کشتی عصیان
آنکه بر شید و شیر نزد کفش
جود بخلست و پردلی بهتان
در یمینش نهادهٔ دعوی
در یقینش نیتجهٔ برهان
مرده با زخم پای او زفتی
زنده با جود دست او احسان
از پی چشم زخم بر در جود
کرده شخص نیاز را قربان
ای ز تاثیر حرمت گهرت
یافته از زمانه خلق امان
فلک جود را کفت انجم
نامهٔ جاه را دلت عنوان
زیر امر تو نقش چار گهر
زیر قدر تو جرم هفت ایوان
دل کفیده ز فکرت تو یقین
دم بریده ز خاطر تو گمان
ابرو تیری به بخشش و کوشش
شید و شیری به مجلس و میدان
تا بپیوست نهی تو بر عقل
عقلها را گسسته شد فرمان
از پی کین نحس سخت بکوفت
پای قدر تو تارک کیوان
دید چون کبر و همتت بگذاشت
کبر و همت پلنگ شیر ژیان
بر یک انگشت همتت تنگست
خاتم نه سپهر سرگردان
به مکانی رسید همت تو
کز پس آن پدید نیست مکان
شمت جودت ار بر ابر عقیم
بوزد خیزد از گهر طوفان
باد حزم تو گر بر ابر زند
بر زمین ناید از هوا باران
آب عزم تو گر به کوه رسد
بر هوا بر رود چو نار و دخان
هر که در فر سایهٔ کف تست
ایمنست از نوائب حدثان
رو که روشن بتست جرم فلک
رو که خرم بتست طبع جهان
چه عجب گر ز گوهر تو کند
فخر بر شام و مکه ترکستان
گر چه زین پیش بر طوایف ترک
کرد رستم ز پردلی دستان
گر بدیدیت بوسها دادی
بر ستانهٔ تو رستم دستان
ای ز دل سود حرص را مایه
وی ز کف درد آز را درمان
عورتی ام بکرده از شنگی
تیغ بسیار مرد را افسان
بر همه مهتران فگنده رکاب
وز همه لیتکان کشیده عنان
با مهان بوده همچو ماه قرین
وز کهان همچو گبر کرده کران
هر که زین طایفه مرا دیدی
شدی از لرزه همچو باد وزان
آخر این لیتک کتاب فروش
برسانیده کار بنده به جان
آنچنان کون فروش کاون بخش
و آنچنان گنده ریش گنده دهان
و آنچنان سرد پوز گنده بروت
و آنچنان کون فراخک کشخان
آنچنان بادسار خاک انبوی
آنچنان باد ریش و خاک افشان
آن درم سنگکی که برناید
از گرانی به یک جهان میزان
بی‌نواتر ز ابرهای تموز
سرد دم‌تر ز بادهای خزان
در همه دیده‌ها چو کاه سبک
بر همه طبعها چو کوه گران
بی‌خرد لیتکی و بد خصلت
بی‌ادب مردکی و بی‌سامان
باد بی‌حمیتانه در سبلت
نام بی‌دولتانه در دیوان
جای عقلش گرفته باد و بروت
آب رویش بخورده خاک هوان
چون سگ و گره برده از غمری
آبروی از برای پارهٔ نان
دل و تن چون تن و دل غربال
سر و بن چون بن و سر و بنگان
کرده بر کون خویش سیم سره
کرده بر کیر خویش عمر زیان
بی‌زبان بوده و شده تازی
خوشه‌چین بوده و شده دهقان
سخت بیهوده گوی چون فرعون
نیک بسیار خوار چون ثعبان
زده جامه برای من صابون
کرده سبلت ز عشق من سوهان
چنگ در دل چو عاشق مفلس
دست بر کون چو مفلس عریان
در شکمش ز نوعها علت
در دو چشمش ز جنسها یرقان
پر کدو دانه گردد ار بنهی
کپه بر کون او چو با تنگان
تیز سیصد قرابه در ریشش
با چنین عشق و با چنین پیمان
گاه گوید دعات گویم من
اوفتم زان حدیث در خفقان
زان که هرگز نخواست کس از کس
به دعا گادن ای مسلمانان
نکنم بی‌درم جماعش اگر
دهد ایزد بهشت بی‌ایمان
درم آمد علاج عشق درم
کوه ریشا چه سود ازین و از آن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
چون دوست نمود راه طامات مرا
از ره نبرد رنگ عبادات مرا
چون سجده همی نماید آفات مرا
محراب ترا باد و خرابات مرا
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
کی باشد که ز طلعت دون شما
ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما
ما نیز بگردیم و نباید گشتن
چون ... خری گرد در ... شما
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
در دل کردی قصد بداندیشی ما
ظاهر کردی عیب کمابیشی ما
ای جسته به اختیار خود خویشی ما
بگرفت ملالتت ز درویشی ما
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
خواهم که به اندیشه و یارای درست
خود را به در اندازم ازین واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز در شاخی سست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
در شهر هر آنکسی که او مشهورست
دانم که ز درد پای تو رنجورست
هستی به معانی تو جهانی دیگر
پایی که جهانی نکشد معذورست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
آن روز که بیش با من او را کینست
بیشش بر من کرامت تمکینست
گویم به زبان نخواهمش گر دینست
شوخیست که می کنم چه جای اینست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
اندر عقب دکان قصاب گویست
و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست
از خون شدن دل که می‌اندیشد
آنجا که هزار خون ناحق به جویست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۰
از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۵
ای گل نه به سیم اگر به جانت بخرند
چون بر تو شبی گذشت نامت نبرند
گه نیز عزیز و گاه خوارت شمرند
بر سر ریزند و زیر پایت سپرند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
این بی‌ریشان که سغبهٔ سیم و زرند
در سبلت تو به شاعری که نگرند
زر باید زر که تا غم از دل ببرند
ترانهٔ خشک خوبرویان نخرند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۷
آنها که درین حدیث آویخته‌اند
بسیار ز دیده خون دل ریخته‌اند
بس فتنه که هر شبی برانگیخته‌اند
آنگاه به حیلت از تو بگریخته‌اند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۱
خوشخو شده بود آن صنم قاعده‌ساز
باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز
چون گوز درآگند دگر باز از ناز
از ماست همی بوی پنیر آید باز
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۸
بر چرخ نهاده پای بستیم هنوز
قارون شدگان تنگدستیم هنوز
صوفی شدهٔ بادهٔ صافیم هنوز
دوری در ده که نیم مستیم هنوز