عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۰
چون باد صبا، سبک عنانی نکنی
با زاغ و زغن، هم آشیانی نکنی
ای سرمه، به خاک تا توان یکسان شد
زنهار، به دیده ها گرانی نکنی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۱
مهری به لب خود زن اگر مرد مهی
گر نیکی، اگر بدی، که خاموش بِهی
خاموش حزین که از کلید سخنت
جز قفل دهان، نمی گشاید گرهی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
هر دم ز تو عمر می کَنَد بیخ و بنی
جز وعده به فردا نشناسی سخنی
دیروز تو را که هست فردا، امروز
بنگر که چه کرده ای که فردا نکنی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۰
بلای جان، زبان تلخ باشد، اهل دعوی را
به کشتن می دهد زهری که در کام است افعی را
خیالِ قامت او را، به خاطر نقش می بستم
در آنروزی که فرق از هم نمی کردم الف بی را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۵
با چشم سیر، نعمت دنیا چه حاجت است؟
تا آبرو به جاست، به دریا چه حاجت است؟
عمری ست کز تپانچه، رخی سرخ می کنیم
ما را به سرخ رویی صهبا چه حاجت است؟
ژولیده موی، بر سر ما تاج خسروی ست
شوریده را به افسر دارا چه حاجت است؟
زهر اجل، به کام من آب حیات ریخت
دنیاگزیده را به مسیحا چه حاجت است؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴۲
تلاش فکر ما را از سخن لافان چه می خواهی؟
قماش پرنیان، از بوریابافان چه می خواهی؟
تو دُرد آوردی و سرجوش مهرت در قدح کردم
دگر از سینهٔ بی کینهٔ صافان چه می خواهی؟
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱ - فرهنگ نامه
به نام نگارنده هست و بود
فرازندهٔ این رواق کبود
سر داستان، نام فرخنده ای ست
که عقل از ثنایش فروماندهایست
خرد در کوی کوتهی و کمی ست
زبان روستازادهٔ اعجمی ست
سپاسش نشاید به اندیشه گفت
به خس، کی توان کوه البرز سفت؟
خردگر چه خضر بیابان بود
سراسیمهٔ راه یزدان بود
دل و جان اگر دانش آسا بود
همین بس که خود را شناسا بود
ازل تا ابد گر به بالا پرد
ز حدّ خود اندیشه برنگذرد
طلسم حقیقت نباید شکست
حصاری بود، در گهر هر چه هست
به بینش قدم را درین کهنه دِه
اگر مرد راهی به اندازه نِه
نیابی خدا را به جویندگی
بکش پا، ز بیهوده پویندگی
مپوی و چو آب گهر تازه باش
اگر خودشناسی، به اندازه باش
تو را برتر از حد خود، راه نیست
که نقش از نگارنده، آگاه نیست
جهولی، به گرد فضولی مگرد
ز جاهل فضولی ست، کردار سرد
فضولی کند قطره را منفصل
فراخ است دریا و تو تنگدل
شعور تو، ای پای بستِ غرور
یکی کور موش است و تابنده هور
کند خیرگی دیدهٔ جان تو
عدم زاده است آخشیجان تو
خبر نیست امروز را از پریر
جوان نیست تاریخی چرخ پیر
کجا تار ممکن به واجب تند؟
لعاب عناکب، ذباب افکند؟
عبث دام در راه عنقا مکش
زیاد، از گلیم خودت پا مکش
نه پیداست راه و تویی طفل دی
درین ورطه، گولی به از بخردی
به این خیرگی خوش عنانی مکن
زبان بسته ای، ترجمانی مکن
پی مصطفی گیر، اگر می روی
ره راست این است اگر بگروی
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۳ - در صفت دنیای ناپایدار که قبله کج نظران و دام فریب بی خبران است و مذمّت اهل آن گوید
شنیدم ز مخمور میخانه ای
که عالم نیرزد به پیمانه ای
بکش ساغر و فارغ از خویش باش
کم خود زن و از همه بیش باش
نیرزد جهان دژم یک پشیز
مکن چنگل حرص بیهوده تیز
فریب جهان رهزن هوش توست
دم نرم او پنبهٔ گوش توست
دل، ای بسته چشم فسانه نیوش
نبندی، به نیرنگ این دارگوش
به یاران یکروزه دلبستگی
گلش غنچه سان است و دلخستگی
دغل سیرتان سپنجی سرای
شش و پنج بازند و مهره ربای
نبازی به بازیچه، خود را به مفت
شود ششدر آن خانه کش دزد، رُفت
چه گویم ازین کهنه دیر خراب؟
که دام فریب است و نقش سراب
نه یارش نشان از وفا می دهد
نه مهرش فروغ صفا می دهد
مگو خرقه پوشانش آزاده اند
که در دام مکر خود افتاده اند
نه از راه و رسم طلبشان خبر
نه از خوی پاکان در ایشان اثر
گرفتار رنج و غم و محنتند
که دنیاپرستان دون همّتند
نه از معنی آگه، نه از دل خبیر
جوانان جاهل، سفیهان پیر
همه رهزنان فقیران به مکر
همه دام تزویر، با عمرو و بکر
درونشان خراب و برونشان دژم
همین بیت معمور ایشان شکم
چه حال است یا رب درین مشت خاک؟
که یک دل نمی بینم از شرک پاک
نه در قید دین، زاهد دلق پوش
نه با یاد حق صوفی خودفروش
نه در حدّ خود، عامی تیره رای
نه در فکر خود، واعظ خودنمای
نه مسجد بجا مانده نه خانقاه
که گردیده گیتی از ایشان تباه
همه بستهٔ دامی و دانه ای
به خود یار، از دوست بیگانه ای
بیا ای فقیر پراکنده روز
ز من بشنو این نکتهٔ دلفروز
به خود بنگر از دیدهٔ عیب بین
ببین زشت کیشی و یا پاک دین
خود انصاف ده ای خردمند راد
که جنت روی یا به بئس المهاد
چه در سینه داری؟ ببین ای دغل
مگو دل، بگو نقش لات و هُبل
به خود دیدهٔ عبرتی بازکن
خجل گر نگردی، به ما ناز کن
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۳
سبب اختلاف در ادیان
حسد است و عداوت و طغیان
طلب سروریست هم ز اسباب
که جهانی از این تب است به تاب
جهل، پیوسته در هوای دگر
عصبیّت بود بلای دگر
بی خرد راست رسم و آیینی
کرد مجهول خویش را دینی
سر نهادند قوم حق نشناس
در پی اتّباع رأی و قیاس
سر این قوم زشت ابلیس است
که امام قیاس و تدلیس است
رشکش آمد به دولت آدم
از تکبّر نکرد، گردن خم
بافت درهم قیاسکی چالاک
که من از آتشم، حریف از خاک
گشت این شبهه، مایهٔ شبهات
که مفصل شدهست در تورات
این چنین کرد بعد ازو قابیل
که حسد برگماشت بر هابیل
بعد از آن در قبیله جاری شد
در طباع خسیسه ساری شد
اختلافات اگر چه شد بسیار
لیک اصول خلاف باشد چار
اختلافی که در خدا دارند
انحرافی کز انبیا دارند
سومین اختلافشان به امام
چارمین اختلاف در احکام
جهل در معنی خدا و رسول
شده هنگامه ساز ردّ و قبول
جاهل معنی امامت را
نبود دیدهٔ صواب نما
این که یک فرقه هم به قلب و زبان
در فروعند، مختلف گویان
سبب این است، کز بصیرت کم
متشابه نداند از محکم
غیر معلوم، عامه را دین است
کار اینان به ظن و تخمین است
چشم از آیات راست پوشیدند
به قیاس و دروغ کوشیدند
ناقصان، در عوام کالانعام
گاه مفتی شدند و گاه امام
بس که تهمت به مصطفی بستند
بر خلابق رَهِ هدی بستند
خاصه در عهد آل بوسفیان
که نمودند شرع دین ویران
عصر مروانیان چه می پرسی؟
از فساد زمان چه می پرسی؟
تا جهان را یل خراسانی
پاک کرد از عروج مروانی
خَسِ عباسیّان بلند نمود
آتشی را که بر فلک شد دود
همه اعدای دین مصطفوی
دشمن خاندان مرتضوی
مفتیان و قضات باطن کور
همه شب مست و هر سحر مخمور
تا برآورد از آن گروه، دمار
عاقبت تیغ آبدار تتار
شد جهان شسته از بنی عباس
دامن خاک، پاک از آن ارجاس
کبریای جلال تیغ کشید
همه را تیغ بی دربغ کشید
هر که واقف ز کار ایشان است
در شعار و دثار ایشان است
بُود آگه که در بنی آدم
کس نکرده ست این فساد و ستم
ز آنچه کردند این گروه عنید
شرمساری کشید، روح یزید
این عبارت کلام مأمون است
کافضل این جماعت دون است
هر گَه، از خشم و کین برآشفتی
رو به عبّاسیان همی گفتی
که شمایید نطفه ی مستان
زاده از فرج قحبه گان جهان
پدر ارشد خلیفه، رشید
پردهٔ محرمان خویش درید
هر چه کشتید در کنار من است
دودهٔ خویش، ننگ و عار من است
ناقل این حدیث، بی کم و بیش
سنیّانند از خلیفهٔ خویش
یاد اینان کراهت انگیز است
زنگ آیینه صفاخیز است
شهرتِ کارِ این گروه خبیث
بی نیاز است از بیان و حدیث
مدّعا اینکه روزگار دراز
دَرِ صد فتنه شد به خلق فراز
خلفای زمانه یارانند
دین و ایمان دگر چه سان مانند؟
عرض تقلید، قاف تا قاف است
کیش اسلام ارث اخلاف است
ناقصان زمانه کور و کرند
رهسپاران کوی دل دگرند
تیره بختان بی صفایی چند
روز کوران بی عصایی چند
آن یکی را به یاری توفیق
حَسَن بصری است، پیر طریق
وان دگر، راه اعتزال رود
به قفای رم غزال رود
اشعری طعنه زن به معتزلی ست
کاعتقادش ضلال و تیره دلی ست
دیگری خصم جان، اشاعره را
به از ایشان نهد، اباغره را
یکی از هر دو بر کرانه رود
پی کرامیان روانه شود
وان سفیه دگر ز کون خری
پی سفیان نموده ره سپری
سجده بر راه فرض نوری را؟!
سامری وار، عجل ثوری را
وان دگر را خطاب، خطّابی ست
سرمه دیده گرانخوابی ست
جان نثار معلّل است یکی!؟
توتیای یقین، غبار شکی
دیگری در جهان بود کامش
انتظام کلام نظامش
وان دگر کامل از مریدی شد
دم منصور ما تریدی شد
کرده ابداع دین نو، مالک
پی او گشته زمره ای هالک
مرده شکلی که بوی جیفه دهد
جان به فتوای بوحنیفه دهد
شافعی گشته آشکار و خفی
خصم ناموس سیرت حنفی
حنبلی پیشوای مشتی خر
نه خمش خر، خران دعوی گر
گفته افسار گمرهی را دین
قاف تقلید کرده داغ سرین
درهم افتادگان به مشت و لگد
از خری کرده در حماقت، کد
شده زین زمرهٔ تعصب گر
هر یکی، میخ مقعد دیگر
تو ازین گیر و دار غصّه مخور
سر خر راست، گوش خر در خور
گر نباشد خر الحسب للذات
که زند دم ز انکر الاصوات؟
همگی راکبند و مرکوبند
زیر و بالای یکدگر چوبند
تا به کی از ملوک عباسی
شهره ی عصر خود به نسناسی؟
چونکه ادراک این فضیحت کرد
خلق را منع و زجر و غلظت کرد
که دگر ترک اجتهادکنند
عرصه این است، تا گشاد کنند
هر چه بودند اگر فقیه و سفیه
مجتهد بس بود چهار فقیه
گر کسی خارج از چهار آرند
هر که باشد، به گیر و دار آرند
سنّیان را که بد هزاران کیش
ا سختا ننگ و بلایی آمد پیش
رفت اطناب و اختصار آمد
چاره ناچار تا چهار آمد
بر مرور دهور مذهبها
از میان رفت و چار ماند بجا
کرد گرگ آشتی، چهار به هم
لیک در فکر کارزار به هم
فخر رازیّ و حجهٔ الاسلام
قاضی ماضی مراغه، نظام
حنفی را فضیحتی کردند
مذهبش را به صورتی کردند
که به کافر نکرده اند آن کار
مرحبا دین و حبّذا پیکار
هر که گردد ز جهل، یافه سرای
خواهد آخر شنید، طعن بجای
باشد اسلام اگر تعصب و جهل
کیش حجّاج بهتر است از سهل
گر مسلمانی این بود، صد بار
کیش ملحد به است ازین پیکار
ملحد آسوده فارغ البال است
ای مسلمان، تو را چه احوال است؟
باشد احمق سرشت، مسلم اگر
خر ز خر باز هم، بود بهتر
باشد اخلاق زشت اگر ایمان
یک مسلمان مباد، گو به جهان
شرط اسلام اگر بود این قید
جحی افضل بود بسی ز جنید
این بلایا که نزل جمهور است
از خلاف رسول، مجبور است
ترک نصّ و وصیّتش کردند
عهد او را، پَسِ سر افکندند
اوصیای وِی اند، شمع هدا
رهنمایان سالکان خدا
اُمنای حقایق ایشانند
خلفا بر خلایق ایشانند
اهل ذکرند و اهلبیت صفا
هم اولی الامر و هم ذوی القربا
فرح حال عالمند و فتوح
در نجات از بلا، سفینه ی نوح
حجت حق و ثانیِ ثقلین
اَعرَض النّاسُ عن کلا النّجدین
شرع و قرآن هم، اوصیا دانند
همه را دیگران کجا دانند؟
هر که نشناخت خضر، گمراه است
سالک راه نیست، در چاه است
انحراف از سبیل حق و صواب
در نیاید به حدّ و حصر و حساب
روش خطّ مستقیم یکی ست
انحرافات را، حسابی نیست
منحرف در سلوک، بسیار است
بر خط مستقیم، دشوار است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۶
ذکر مستضعفین در استثنا
شاهد است و به مدعاست گوا
چون هدایت میسّرش نشود
خضر توفیق، رهبرش نشود
کار آن کس حواله با کرم است
روز عدل است و معدلت حَکَم است
و آنکه او را رسیده باشد شرع
شده آگه ز دین، چه اصل و چه فرع
لیکن از سرکشیّ نفس عنید
یا ز شرّ تعصّب و تقلید
همه شرع را کند انکار
یا به مغزش نیاورد اقرار
باشد این نوع کفر، کفر جحود
آوخ آوخ ز شرّ نفس عنود
گفته یزدان عذاب آن را سخت
به جهنم کشید خواهد رخت
وآنکه او را رسیده باشد دین
بسته باشد به خویش، شرع متین
کرده اندیشه،کرّ و فرّی را
جَرّ نفعی و دفع ضرّی را
معرفت با زبان و ظاهر حال
منکران به قلب زشت سگال
این مسمّی بود به کفر و نفاق
سَیَذوقوا و ما لهم مِن واق
اعتراف زبان ندارد سود
در اشدّ عذاب خواهد بود
وآنکه او را رسیده باشد کیش
معترف هم به باطن سر خویش
لیکن انکار آن کند به زبان
از حسد یا تعصب و طغیان
باشد این کفر را تهوّر، نام
به الیم عذاب، زهرآشام
و آن که آگه بود ز دین حقیق
کرده هم از زبان و دل تصدیق
لیکن او را بصیرتی نبود
نور چشم و سریرتی نبود
کجی رای و فهم و فکر غلط
می برد مرد را به دار سخط
حبّ تقلید قول کج فهمان
گمرهی در تعصب ایمان
کافرت می کند به کفر و ضلال
در ضلالت مجو نجات مآل
و آن که آگه بود ز دعوت دین
وز بصیرت، مصدّقش به یقین
به زبان مؤمن و به دل مؤمن
کرده اذعان، به ظاهر و باطن
لیکن از امر و نهی درگذرد
این تجاوز، گهی به کار برد
داند آن شیوه را خطا و زلل
معترف خود به قبح ما یفعل
غلبات هوا و نفس فضول
داردش بر خلاف حکم رسول
نام این کفر، فسق و عصیان است
فسق، نفی کمال ایمان است
فسق و عصیان اگر چه ای کامل
اصل ایمان نمی کند زایل
لیک نقص کمال آن باشد
سلب حسن و جمال آن باشد
چون کبایر ازو شود صادر
می توان گفتش آن زمان، کافر
هرکه عاصی به کردگار شود
مستحق دخول نار شود
اصل ایمان سرشت اگر داری
نکند دفع این سزاواری
اثر، ایمانش آنقدر دارد
که سزای خلود نگذارد
در همه حال، چونکه بدهد سود
می توانی شمردنش مقصود
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
طریق مدرسه و رسم خانقاه مپرس
ز راه رسم گذر کن طریق و راه مپرس
طریق فقر و فنا پیش گیر و خوش میباش
ز پس نظر مکن و غیر پیشگاه مپرس
ز تنگنای جسد چون برون نهی قدمی
بجز حظیره قدسی و پادشاه مپرس
ز اهل فقر و فنا پرس و فسق و فقر و فنا
از آنکه هست گرفتار مال و جاه مپرس
چو چهره شاه عیان گشت طرقو برخاست
تو شاه را دگر از لشکر و سپاه مپرس
چو پا بصدق نهادی و ترک سر کردی
اگر کلاه ربایندت از کلاه مپرس
چو نیست حال من ایدوست بر تو پوشیده
دگر چگونگی حالم از گواه مپرس
گناه هستی او محو کن چو محو توئی
گناه هستی او دیگر از گناه مپرس
چو مغربی برت ایدوست عذر خواه آمد
بلطف درگذر از جرم عذر خواه مپرس
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
صفت و شکل و دهانش بزبان هیچ مگو
بیقینش چو بدیدی بگمان هیچ مگو
گر مرا هیچ از آن ذوق دهان حاصل شد
بر پی ذوق از آن ذوق دهان هیچ مگو
از میان خوش بکنار آی و بگیرش بکنار
چو گرفتی بکنارش ز میان هیچ مگو
تو که بی نام و نشان هیچ نگشتی در وی
بکسی دیگر ازو نام و نشان هیچ مگو
یار هر لحظه بشکلی دگر آید بیرون
تو بهر شکل که بینیش روان هیچ مگو
حرفهایی که بر اوراق جهان مستورند
هست آنجمله خط دوست بخوان هیچ مگو
آنکه در کسوت هر پیر و جوانست نهان
چون عیان گشت پرریروی جوان هیچ مگو
چون ترا خازن اسرار نهانی کردند
سر نگهدار ز اسرار نهان هیچ مگو
مغربی آنچه توان گفت بهر کس میگوی
وآنچه گفتن نتوان بهمه کس هیچ مگو
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲ - قصیدهٔ ساقی نامه
ساقی بیار باده که شد مام روزگار
آبستنی بسلطنت آل آبدار
قحط الرجال بین که جوانان بی پدر
نازد بچرخ پیر سر از اوج اعتبار
آنرا که در شمار نیارد کسش بقدر
منصب ز سال عمر فزون رفته از شمار
مات پیاده ام که ز فرزین ربوده است
از سیراین سیه رخ غدّار کج قمار
استر چو شد بدل بفرس نی شگفت اگر
سالی دگر بفیل شهنشه شود سوار
شه گنج زر به پشت خر بارکش نهاد
جمشید اگر بگاو مکلا نمود بار
گنج الحمار نیز رشتۀ یادگار ماند
چونانکه گنج گاو ز جمشد کامکار
می ننگری که سکۀ دولت چو گنج گاو
با نام این امین شده نامی بهر دیار
هرگز شنیدۀ که شود جزو دخل گنج
سرگین سر طویلۀ شاهان نامدار
آری کلید گنج و گهر چون بخر رسید
سرگین شود ذخیرۀ صندوق گنجبار
عیبش مکن برات یخ ار میدهد بخلق
این خر چه کز پدر نبود جز بخش ببار
خالی مباد جاش که خوش در آبدار
بر جای خود نهاد پس از خود بیادگار
نازم بر آن کسی ترو پشمین که گاه وضع
در یک محکم امین مکرر نهاده بار
این شد امین سلطان و آن شد امین ملک
این مالک یمین شد و آن مالک یسار
الحق سزد که عرش معلای سلطنت
نالد چو نوعروس بخود زین دو گوشوار
ای باد اگر خطه ری بگذری ز من
آهست گو بگوش شهنشاه تاجدار
شاها روا مدار که مردان شیر گیر
آرند سر فرود بطفلان شیر خوار
درگیر و دار معرکه شمشیر آبدار
آید بکار ملک نه کفگیر آبدار
درّی بدست کن که بکانی برد نسب
نی مهرۀ که برخر آبی برد تبار
یخ گر چه آبدار بود جای در ناب
نه نشاندش کسی بسر انگشت اعتبار
شه گر چه آفتاب جهانست فی المثل
کافاق را بتربیت او بود مدار
لیک ار هزار سال بتابد بکان قبر
بر مومیا نگردد و تبدیل کان قار
آرم ز شیخ پارس گواهی بدیمنثل
با حذف حرف قافیه از روی اضطرار
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خار
بیهوده این سخن ز حکیمان نکته سنج
ضرب المثل نبوده در الواح روزگار
از بیضۀ پیاز نیاید شمیم سیب
از شاخۀ خلاف نروید گل انار
خر گر چه ابکش بود و کم خوراک لیک
در روزگار زار نیاید بهیچ کار
دادی کلید ملک بدزدان خانگی
تو مست خواب غفلت و دزدان در انتظار
ایندزدد از طویله و آن دزدد از لبس
ایندزدد از خزینه و آن دزدد از عیار
ای پور بی پدر که بخیرات رفتگان
ریدی به تخت سلطنت شاه تاجدار
وقتست کز متاع تو کامیانی فرنگ
از آسیا بملک اروپا کشد قطار
شه کدخدات کرد و لیکن تو از خری
برگنبد عروس و زارت شدی سوار
سیخی زدی بکون وزارت که تا ابد
خون میرود چو دجله اش از دیده برکنار
خوش بر حریف سفله سپردی عروس ملک
تمثال جاکشی بتو زیبد ز شهریار
یا رب به پشم ریش سفید امین ضرب
آن کهنه اصفهانی و دجال خرسوار
یا رب بپاس ذلت زوبین آتشین
یا رب بحق عزت خرجین آبدار
تا جام آفتابه و یخدان و تنگ و لنگ
قاشیق قآوبلامۀ عصرانه و نهار
کشکول و کیسۀ نمک و چتر ترک بند
بر مال آبداری شاهان کنند بار
از لطف عام خویش از این انتخاب خوش
شه راز چشم زخ سلاطین نگاهدار
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۴
با همه سستی که در معاهده داری
عهد جفا بر خلاف قاعده داری
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۳۷ - رباعیات در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
غالی بیخود علی پرستی نکند
در کیش نصیر چیردستی نکند
زور می از اندازه برون حوصله تنک
میخواره چرا سیاه مستی نکند
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب یازدهم: اندر ترتیب شراب خوردن و شرایط آن
شراب خوردن را نگویم که بخور و نگویم که مخور، که جوانان بقول کسی از فعل جوانی بازنگردند، که مرا نیز بسیار گفتند و نشنودم، تا بعد از پنجاه سال ایزد تعالی بر من رحمت کرد و مرا توبه ارزانی داشت؛ اما اگر نخوری سود دو جهانی با تو بود و هم خشنودی ایزد جل و علا و هم از ملامت خلق رسته باشی و از نهاد و سیرت بی‌عقلان و از افعال محال رسته باشی و نیز در کدخدایی بسیار توفیر یابی و ازین چند روی اگر رغبت در خوردن آن ننمایی سخت دوست دارم، و لیکن جوانی، دانم که رفیقان نگذارند که نخوری و بدین سبب گفته‌اند: الوحدة خیر من جلیس السوء، اگر خوری دانم که دل بر توبه داری و بر کردار خویشتن پشیمان باشی، پس بهرحال که نبیذ خوری باید که بدانی خوردن، از آنچه ار ندانی خوردن زهرست و اگر دانی خوردن با زهر حقیقت و همه ماکولات و مشروبات که بی‌ترتیب و بی‌نسق خوری بدست که گفته‌اند:
که پازهر زهرست کافزون شود
کز اندازهٔ خویش بیرون شود
پس باید که چون نان خورده باشی در وقت نبیذ نخوری، تا سه ساعت بگذرد و سه بار تشنه شوی و آب خوری، پس اگر تشنه نشوی مقدار سه ساعت توقف کن، از آنک معده که قوی و درست باشد اگر چه باسراف طعام خوری بهفت ساعت هضم شود: سه ساعت بپزاند و سه ساعت دیگر مزه بستاند از آن طعام و بجگر رساند، تا جگر قسمت کند بر احشای مردم، از آنکه قسام اوست و ساعتی دیگر آن نقل را که بماند بروده فرستد، هشتم ساعت باید که معده خالی شده باشد و هر معده که نچنین بود آن کدوی پوسیده بود نه معده؛ پس گفتم که سه ساعت از طعام گذشته نبیذ خوری، تا در معده طعام پخته باشد و چهار طبع تو نصیب طعام بردارد، آنکه نبیذ خوری تا هم از شراب بهرور باشی و هم از طعام. اما آغاز سیکی خوردن نماز دیگر کن، تا چون مستی درآید شب اندر تو آمده باشد و مردمان مستی تو نبینند و در مستی نقلان مکن، که نقلان نامحمود بود و بدشت و باغ بسیکی خوردن مرو و اگر روی مستی را سیکی مخور، با خانه آی و مستی بخانه کن که آنچه زیر آسمانهٔ خانه توان کرد زیر آسمان نتوان کرد، که سایهٔ سقف خانه بهتر و پوشیده‌تر از درخت بود، از آنک مردم در خانه خود پادشاهی است در مملکت خویش و اندر صحرای مردم چون غریبی بود اندر غربت و اگرچه محتشم غریبی بود پیدا باشد که دست محتشمان تا کجا رسد و همیشه از نبیذ چنان پرهیز کن که هنوز دو سه نبیذ را جای بود و پرهیز کن از لقمهٔ سیری و از قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در شراب و طعامست، که سیری در لقمهٔ بازپسین است، چنانکه مستی در قدح بازپسین؛ پس لقمهٔ نان و قدحی شراب کمتر خور، تا از فزودن هر دو ایمن شوی و جهد کن تا همیشه مست نباشی که ثمرهٔ سیکی خوردن دو چیز است: یا بیماری است یا دیوانگی؛ پس چرا مولع باید بود بکاری که ثمرهٔ او این انواع باشد و من دانم که بدین سخنان دست از نبیذ بنداری و سخن کس نشنوی، باری تا توانی پیوسته صبوحی کردن عادت مکن و اگر باتفاق صبوحی کنی با وقات کن، که خردمندان صبوحی را نه ستوده داشته‌اند؛ اول شومی صبوحی آن باشد که نماز بامداد از تو فایت شود و دیگر هنوز خواب دوشین از دماغ بیرون نیامده باشد، بخار امروزین با وی بازگردد، ثمرهٔ او جز ماخولیا نباشد، که فساد دو مفسد بیش از فساد یک مفسد باشد؛ دیگر بوقتی که مردمان خفته باشند و تو بیدار باشی و چون مردمان بیدار شوند ناچار ترا بباید خفت، چون همه روز نخسبی و همه شب بیدار باشی روز دیگر اعضاهای تو خسته و رنجور باشند، از رنج نبیذ و از رنج بی‌خوابی و کم صبوحی بود که درو عربده نبود، یا محالی کرده نیاید که از آن پشیمانی خیزد و یا خرجی بواجب کرده نیاید. اما اگر وقتی بناگاه صبوحی کنی بعذری واضح روا بود، اما ناکرده به، که عادتی بدست و اگر بر نبیذ مولع باشی عادت مکن که شب آدینه نبیذ خوری، هر چند شب آدینه و شب شنبه نبیذ نباید خورد بهیچ وقت، اما شب آدینه از بهر جمع فردایین را و نماز جمعه را و بنزدیک شب آدینه نخوری یک هفته نبیذ خوردن بر دل مردم شیرین کنی و زبان عامه بر تو بسته باشد و اندر کدخدایی توفیر بود، از آنک در سالی پنجاه آدینه بود، پنجاه روزه اخراجات توفیر کرده باشی و جسم و نفس و عقل و روح تو نیز بیآساید که در یک هفته دماغ و عروقهاء تو از بخار ملال شده باشد، اندر آن یک شب بیآساید و خالی شود اندر آسودن آن یک شب و هم ‌صحبت و آرامش تن بود و هم در مال توفیر، پس عادتی که ازو پنج خصلت حاصل آید باید داشت.
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۹
مرد این میدان نه ای همچون زنان در خانه باش
ور سوی میدان مردان می روی مردانه باش
هر کجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز
هر کجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش
یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم
گنج اگر حاصل شود گو جای در ویرانه باش
گر مهی بیمار شو، ور با خودی بی خویش گرد
ور به هوشی مست شو، ور عاقلی دیوانه باش
ساقیا! ما را ز لعل خویش کن مست و خراب
گو شراب عاشقان بی ساغر و پیمانه باش
چون جلال آزاد شو از دوست وز دشمن ببر
فارغ از نیک و بد هر خویش و هر بیگانه باش
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۸ - کمال
از مرد بخیل نیست طرفه
کاو سر بنهد برابر مال
لیکن ز کریم بس عجب بُود
کاو سر بنهاد بر سر مال
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۲
ای خواجه چو بر خود تو بدی نپسندی
بر خلق هم از روی خرد نپسندی
خواهی که کسی بر تو بدی نپسندد
بر کس مپسند آنچه به خود نپسندی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
سرم ز مَندَل و دوشم گر از عبا خالی است
هزار شکر که دکانم از ریا خالی است
میان عینک و چشم امتیاز آزرم است
ز شیشه کم بود آن دیده کز حیا خالی است
حریص را نشود دیده پر ز خاک دو کون
به هر دری که رود کاسه ی گدا خالی است
ز خاک کم بود آن تن که پایمال نشد
سفال بهتر از آن دل که از وفا خالی است
هزار داغ توام بر دل است و کج‌بینان
گمان برند که این خانه ز آشنا خالی است
به دانه‌های سرشگ است چشم من روشن
ز گردش اوفتد آنگه که آسیا خالی است
جرس ز ناله شود رهنمای گمشدگان
دلیل کی شود آن دل که از صدا خالی است
فریب مجلس روحانیان مخور قصاب
بیا که جای تو امروز پیش ما خالی است