عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
وحشی بافقی : خلد برین
سر آغاز
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
اهل دلی ترک جهان کرده بود
ز اهل جهان روی نهان کرده بود
رفته و در زاویهای ساخته
وز همه آن زاویه پرداخته
آمده سیر از تک و پوی همه
بسته در خانه به روی همه
مجلسی او دل آگاه او
همدم او آه سحرگاه او
ساخته چون جغد به ویرانهای
دم به دمش خود به خود افسانهای
رفت فضولی به در خانهاش
زد به فضولی در کاشانهاش
داد جوابش ز درون سرا
کآهن سرد اینهمه کوبی چرا
بستم از آنرو در کاشانه سخت
تا تو نیاری به درخانه رخت
مرد ز بیرون در آواز داد
کای همه را گشته درون از توشاد
تا ندهد دست مرادی که هست
حلقهٔ این در نگذارم ز دست
حلقهٔ چشم است بر این در مرا
کز تو شود کام میسر مرا
گفت بگو تا چه هوا کردهای
بر در من بهر چه جا کردهای
گفت مرا آن هوس اینجا فکند
کز تو و پند تو شوم بهرهمند
گفت نداری اثر هوش حیف
عقل ترا کرد فراموش حیف
گر شوی از نقد خرد بهرهمند
قیمت این پند شناسی که چند
کاین همه آزار کشیدی ز من
صد سخن تلخ شنیدی ز من
ساختهام در به رخت استوار
میروی از درگه من شرمسار
وحشی از این دربدری سود چیست
چیست از این مقصد و مقصود چیست
به که در خانه برآری بهگل
تا نروی از در کس منفعل
ای رطب تازهرس باغ جود
ذات تو نوباوه باغ وجود
دانهٔ این نخل چو میکاشتند
بر ثمری چون تو نظر داشتند
مهر سحر گردی بسیار کرد
بر سر این کشته بسی کار کرد
ابر کرم قطره بسی ریخته
تا ز گل این نخل بر انگیخته
جز تو کسی میوهٔ این شاخ نیست
غیر تو زیبندهٔ این کاخ نیست
کاخ فلک را که برافراختند
خاصه پی چون تو کسی ساختند
کشور هستیست مسلم ترا
حکم رسد بر همه عالم ترا
هر که به غیر از تو سپاه تواند
گوش به در چشم به راه تواند
چرخ جنیبت کش فرمان تست
گوی فلک در خم چوگان تست
دور زده دست به فتراک تو
آمده محراب فلک خاک تو
حیف که باشی به چنین آبروی
بر سر این گوی چو طفلان کوی
آب کزو گشته هر آلوده پاک
میشود آلوده به یک مشت خاک
هر که در این خاک عداوت فن است
خاک شود آخر اگر آهن است
آینه هر چند بود صاف دل
زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازین خاک و گل عمر کاه
چند کنی آیینه دل سیاه
خیز و صفایی بده آیینه را
زو بزدا ظلمت دیرینه را
آینه کز زنگ شده تیره رنگ
مالش خاکستر از او برده رنگ
آتشی از فقر و غنا برفروز
هر چه بیایی ز علایق بسوز
زان کف خاکستری آور به کف
زنگ از آن آینه کن برطرف
تا چو نظر جانب او افکنی
دیده شود هر چه بود دیدنی
آه که آیینه به زنگ اندر است
هر نفسش تیرگی دیگر است
بر همه روشن بود آیینه وار
کز نفس آیینه رود در غبار
آینهٔ دل که پر از نور باد
از نفس تیره دلان دور باد
زنگ و غباری چو شود حایلش
رفع نماید دم صاحب دلش
چرخ نگر کز نفس جان فزا
ز آینه خور شده ظلمت زدا
هر نفسی را نبود این اثر
میوزد این باد ز باغ دگر
کی به همه عمر دم ما کند
آنچه به یک دم دم عیسا کند
روح فزاید دم روح الهی
با نفس روح کند همرهی
از دم ما طایفهٔ بلهوس
زنده شود مرده چو شمع از نفس
گر تو بر آنی که به جایی رسی
رسته ز ظلمت به صفایی رسی
صاف دلی را به مقابل گرای
تا شودت ز آینه ظلمت زدای
ماه چو با مهر مقابل شود
وارهد از ظلمت و کامل شود
لیک بسی راه کند طی هلال
تا گذر آرد به مقام و کمال
ره به در کعبه نیابد کسی
تا نکند قطع بیابان بسی
کعبهٔ وصل است هوای دگر
سیر ره اوست به پای دگر
فیض در او مرحله در مرحله
نور در او مشعله در مشعله
روح در این قافله محمل کش است
این چه فضا وین چه ره دلکش است
آب درین بادیه اشک نیاز
هادی ره مرحمت کار ساز
دیده ز بس پرتو خورشید تاب
شب پرهای در گذر آفتاب
مانده در این ره خرد دور رو
کند در این ره نظر تیزرو
خود به چنین جا که خرد مانده لال
هست زبان را چه مجال مقال
جسم در او راه به جایی نیافت
خواست رود قوت پایی نیافت
جان به حیل میکند اینجا مقام
جسم که باشد که بود تیزگام
چند توان بود به دوری صبور
دیده بر افروز به نور حضور
هر که در این ره به طلب گام زد
گشت بقای ابدش نامزد
خیز که این راه به پایان بریم
رخت به سرچشمه حیوان بریم
کسوت جسم از سر جان برکشیم
یک دو قدح آب بقا در کشیم
غسل بر آریم در آب بقا
چهره بشوئیم ز گرد فنا
خامهٔ رد برسر هر بد کشیم
لوح فنا را رقم رد کشیم
چند نشینیم در این کنج تنگ
چند توان کرد به یک جا درنگ
در بن این شیشه سیماب گون
بند چو دیوم به هزاران فسون
آه که دیوانه شدم تا به چند
در تن این شیشه توان بود بند
وای که هرچه کنم اهتمام
جز بن این شیشه نیابم مقام
مور چو در شیشه بود سرنگون
جانش از آنجا مگر آید برون
مور کی از شیشه نماید صعود
تا ندمد بال و پرش از وجود
کو پر همت که از اینجا پریم
رخت به سرمنزل عنقا بریم
شهپر همت چو بیابد مگس
کی کندش فرق ز سیمرغ کس
همت اگر پایه فزایی کند
پشه بیبال همایی کند
همت اگر پای به میدان نهد
گوی فلک در خم چوگان نهد
گر نبود همت ازین نه صدف
گوهر مقصود که آرد به کف
ز اهل جهان روی نهان کرده بود
رفته و در زاویهای ساخته
وز همه آن زاویه پرداخته
آمده سیر از تک و پوی همه
بسته در خانه به روی همه
مجلسی او دل آگاه او
همدم او آه سحرگاه او
ساخته چون جغد به ویرانهای
دم به دمش خود به خود افسانهای
رفت فضولی به در خانهاش
زد به فضولی در کاشانهاش
داد جوابش ز درون سرا
کآهن سرد اینهمه کوبی چرا
بستم از آنرو در کاشانه سخت
تا تو نیاری به درخانه رخت
مرد ز بیرون در آواز داد
کای همه را گشته درون از توشاد
تا ندهد دست مرادی که هست
حلقهٔ این در نگذارم ز دست
حلقهٔ چشم است بر این در مرا
کز تو شود کام میسر مرا
گفت بگو تا چه هوا کردهای
بر در من بهر چه جا کردهای
گفت مرا آن هوس اینجا فکند
کز تو و پند تو شوم بهرهمند
گفت نداری اثر هوش حیف
عقل ترا کرد فراموش حیف
گر شوی از نقد خرد بهرهمند
قیمت این پند شناسی که چند
کاین همه آزار کشیدی ز من
صد سخن تلخ شنیدی ز من
ساختهام در به رخت استوار
میروی از درگه من شرمسار
وحشی از این دربدری سود چیست
چیست از این مقصد و مقصود چیست
به که در خانه برآری بهگل
تا نروی از در کس منفعل
ای رطب تازهرس باغ جود
ذات تو نوباوه باغ وجود
دانهٔ این نخل چو میکاشتند
بر ثمری چون تو نظر داشتند
مهر سحر گردی بسیار کرد
بر سر این کشته بسی کار کرد
ابر کرم قطره بسی ریخته
تا ز گل این نخل بر انگیخته
جز تو کسی میوهٔ این شاخ نیست
غیر تو زیبندهٔ این کاخ نیست
کاخ فلک را که برافراختند
خاصه پی چون تو کسی ساختند
کشور هستیست مسلم ترا
حکم رسد بر همه عالم ترا
هر که به غیر از تو سپاه تواند
گوش به در چشم به راه تواند
چرخ جنیبت کش فرمان تست
گوی فلک در خم چوگان تست
دور زده دست به فتراک تو
آمده محراب فلک خاک تو
حیف که باشی به چنین آبروی
بر سر این گوی چو طفلان کوی
آب کزو گشته هر آلوده پاک
میشود آلوده به یک مشت خاک
هر که در این خاک عداوت فن است
خاک شود آخر اگر آهن است
آینه هر چند بود صاف دل
زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازین خاک و گل عمر کاه
چند کنی آیینه دل سیاه
خیز و صفایی بده آیینه را
زو بزدا ظلمت دیرینه را
آینه کز زنگ شده تیره رنگ
مالش خاکستر از او برده رنگ
آتشی از فقر و غنا برفروز
هر چه بیایی ز علایق بسوز
زان کف خاکستری آور به کف
زنگ از آن آینه کن برطرف
تا چو نظر جانب او افکنی
دیده شود هر چه بود دیدنی
آه که آیینه به زنگ اندر است
هر نفسش تیرگی دیگر است
بر همه روشن بود آیینه وار
کز نفس آیینه رود در غبار
آینهٔ دل که پر از نور باد
از نفس تیره دلان دور باد
زنگ و غباری چو شود حایلش
رفع نماید دم صاحب دلش
چرخ نگر کز نفس جان فزا
ز آینه خور شده ظلمت زدا
هر نفسی را نبود این اثر
میوزد این باد ز باغ دگر
کی به همه عمر دم ما کند
آنچه به یک دم دم عیسا کند
روح فزاید دم روح الهی
با نفس روح کند همرهی
از دم ما طایفهٔ بلهوس
زنده شود مرده چو شمع از نفس
گر تو بر آنی که به جایی رسی
رسته ز ظلمت به صفایی رسی
صاف دلی را به مقابل گرای
تا شودت ز آینه ظلمت زدای
ماه چو با مهر مقابل شود
وارهد از ظلمت و کامل شود
لیک بسی راه کند طی هلال
تا گذر آرد به مقام و کمال
ره به در کعبه نیابد کسی
تا نکند قطع بیابان بسی
کعبهٔ وصل است هوای دگر
سیر ره اوست به پای دگر
فیض در او مرحله در مرحله
نور در او مشعله در مشعله
روح در این قافله محمل کش است
این چه فضا وین چه ره دلکش است
آب درین بادیه اشک نیاز
هادی ره مرحمت کار ساز
دیده ز بس پرتو خورشید تاب
شب پرهای در گذر آفتاب
مانده در این ره خرد دور رو
کند در این ره نظر تیزرو
خود به چنین جا که خرد مانده لال
هست زبان را چه مجال مقال
جسم در او راه به جایی نیافت
خواست رود قوت پایی نیافت
جان به حیل میکند اینجا مقام
جسم که باشد که بود تیزگام
چند توان بود به دوری صبور
دیده بر افروز به نور حضور
هر که در این ره به طلب گام زد
گشت بقای ابدش نامزد
خیز که این راه به پایان بریم
رخت به سرچشمه حیوان بریم
کسوت جسم از سر جان برکشیم
یک دو قدح آب بقا در کشیم
غسل بر آریم در آب بقا
چهره بشوئیم ز گرد فنا
خامهٔ رد برسر هر بد کشیم
لوح فنا را رقم رد کشیم
چند نشینیم در این کنج تنگ
چند توان کرد به یک جا درنگ
در بن این شیشه سیماب گون
بند چو دیوم به هزاران فسون
آه که دیوانه شدم تا به چند
در تن این شیشه توان بود بند
وای که هرچه کنم اهتمام
جز بن این شیشه نیابم مقام
مور چو در شیشه بود سرنگون
جانش از آنجا مگر آید برون
مور کی از شیشه نماید صعود
تا ندمد بال و پرش از وجود
کو پر همت که از اینجا پریم
رخت به سرمنزل عنقا بریم
شهپر همت چو بیابد مگس
کی کندش فرق ز سیمرغ کس
همت اگر پایه فزایی کند
پشه بیبال همایی کند
همت اگر پای به میدان نهد
گوی فلک در خم چوگان نهد
گر نبود همت ازین نه صدف
گوهر مقصود که آرد به کف
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
پادشهی بود ملایک سپاه
بر فلک از قدر زدی بارگاه
در حرمش پرده نشین دختری
اختر سعدی و چه سعد اختری
زلف کجش حلقه کش گوش ماه
چشم غزال از پی چشمش سیاه
خال رخش داغ دل آفتاب
غالیهاش پردهدر مشک ناب
طره که در پای خود انداخته
دام ره کبک دری ساخته
منظرهای داشت چو قصر سپهر
شمسهٔ طاقش گل زرین مهر
نسر فلک طایر دیوار او
تاج زحل قبهٔ زرکار او
کنگر این منظر عالی مکان
آمده بر قصر فلک نردبان
بود بر آن غیرت بام سپهر
صبحدمی جلوه نما همچو مهر
جلوه او دید یکی خرقه پوش
آمد از آن جلوهگری در خروش
تیر جگردوزی از آن غمزه جست
بر جگرش آمد و تا پرنشست
تیر که از سخت کمانی بود
رخنه گر خانهٔ جانی بود
داشت ز تیرش جگری دردناک
آه کشیدی و تپیدی به خاک
مضطر از آن درد نهانی که داشت
جان به لب از آفت جانی که داشت
ناظر آن منظر عالی بنا
عاشق و دیوانه و سر در هوا
شهر پر آوازهٔ غوغای او
هرطرف افسانهٔ سودای او
بیخودی او به مقامی کشید
کز همه بگذشت و به خسرو رسید
یافت چو شه حالت درویش را
خواند وزیر خرد اندیش را
گفت در این کار چه سازم علاج
هست به تدبیر توام احتیاج
از جگرش دشنه جگرگون کنم
یا نکنم هم تو بگو چون کنم
گفت به جم کوکبه دانا وزیر
کای به تو زیبنده کلاه و سریر
هست در این کشتن و خون ریختن
سرزنشی بهر خود انگیختن
مصلحت آنست که پنهانیش
جانب خلوتگه خود خوانیش
پرسیش از آتش دل گرم گرم
پس سخنان شرح دهی نرم نرم
پس طلبی آنچه نیاید از او
وان در بسته نگشاید از او
تا به طلبکاری آن پا نهد
خانه به سیلاب تمنا دهد
مرد مدبر به شه ارجمند
هر چه بیان کرد فتادش پسند
شامگهی سایهٔ لطف خدای
در حرم خاصترین کرد جای
خواند گدا را به حریم حرم
کرد ز الطاف خودش محترم
گفت که ای سوخته داغ دل
داغ غمت تازه گل باغ دل
آنکه چو شمع است ترا سوز ازو
وانکه نشستی بچنین روز ازو
بستن عقدش بتو بخشد فراغ
لیک به سد عقد در شب چراغ
گر به مثل مهر صباح آوری
شامگه او را به نکاح آوری
مرد گدا پیشه چو این مژده یافت
رقص کنان جانب عمان شتافت
کاسهٔ چوبین ز میان باز کرد
آب برون ریختن آغاز کرد
خود نه همین یک تنه در کار بود
چشم ترش نیز مدد کار بود
مردم آبی چو خبر یافتند
بهر تماشا همه بشتافتند
رفت یکی پیش که مقصود چیست
گرنه ز سوداست در این سود چیست
گفت بر آنم که پی در ناب
گرد برانگیزم از این بحر آب
منتظرانش همه حیران شدند
وز سخنش جمله پریشان شدند
لب بگشودند که گر مدتی
دور سپهرش بدهد مهلتی
بسکه ازین بحر برون ریزد آب
عرصه این بحر نماید سراب
به که دراین بحر شناور شویم
همچو صدف حامل گوهر شویم
گر نکنیمش ز گهر کامکار
زود از این بحر بر آرد دمار
همچو صدف در ته دریا شدند
بعد زمانی همه پیدا شدند
پر ز گهر ساخته کف چون صدف
بر لب دریا گهر افشان ز کف
بسکه فشاندند بر آن عرصه در
دامن صحرا ز گهر گشت پر
دید چو آن عاشق همت بلند
خاک پر از گوهر خاطر پسند
رفت و ز در کیسه خود ساخت پر
آمد و بر تخت شه افشاند در
ز آمدنش گشت غمین شهریار
فکر بسی کرد به تدبیر کار
فکرت او راه به جایی نیافت
از پی آن درد دوایی نیافت
مرد گدا پیشه زمین بوسه داد
گفت که شاها فلکت بنده باد
گوی فلک قبه ایوان تو
ملک بقا عرصه جولان تو
چتر زر اندود تو خورشید باد
مطربه بزم تو ناهید باد
هست چو ناکامی من کام شاه
نیست ز همت که شوم کام خواه
از مدد همت والای خویش
دست کشیدم ز تمنای خویش
دید چو بر همت او شهریار
کرد بر او عقد جواهر نثار
گفت تویی قابل پیوند من
هست سزاوار تو فرزند من
خواند عزیزان و به سد جد و جهد
بست بدو عقد زلیخای عهد
دامن مقصود فتادش به دست
رفت و به خلوتگه عشرت نشست
مرد گداپیشه که آنجا رسید
از مدد همت والا رسید
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
ای به ره ملک سخن گام زن
از تو بسی راه به ملک سخن
نام سخن از تو مبدل به ننگ
قافیهٔ از نسبت نظمت به تنگ
موی زنخدان گذرانی ز ناف
لیک به آن مو نشوی مو شکاف
گر چه شود ریش به غایت دراز
ریش درازت نکند نکته ساز
پایه ازین مایه نگردد بلند
بز هم ازین مایه بود بهرهمند
چند عصا رایت شهرت کنی
ریش برآن پرچم رایت کنی
کرد عصایی و بلند اوفتاد
شعر ترا هیچ بلندی نداد
زین علم زرق به میدان نو
کشور معنی نشود زان تو
کوس کند نوحه بر آن پادشاه
کاو شود اقلیم گشای سپاه
تا نکنی غارت نظمی نخست
ره ننماید به تو آن نظم سست
آنکه بود دخل ز دخلش زیاد
دست به درویش نباید گشاد
مهر خموشی به لب خویش نه
پستی خود را نکنی فاش نه
آب که رو جانب پستی فکند
پستی خود گفت به بانگ بلند
کوس نهای، زمزمه کوس چیست
غلغل بیهوده چو ناقوس چیست
خضر نهای، چشمه حیوان مجوی
کالبدی منزلت جان مجوی
نظم دلاویز که جانپرور است
پارهای از جان سخنگستر است
اهل تناسخ مگر این دیدهاند
کز سخن خویش نگردیدهاند
جسم سخن جلوه گه جان کنند
کار مسیحاست که ایشان کنند
نکته وران طایفهای دیگرند
از دگران پارهای انسان ترند
بلعجبی چند که بی سیر پای
از تتق عرش نمایند جای
کرسی سر چون سر زانو کنند
آن طرف عرش تکاپو کنند
روح به دمسازی روحانیان
جسم به همخوابی جسمانیان
گاه چو مو بر سرآتش به تاب
گاه قصب درگذر آفتاب
دامن فکرت به میان کرده چست
رفته به دریوزهٔ عقل نخست
حلقه صفت سرشده دمساز پای
حلقه زده بر در این نه سرای
سیر جهان کرده و بر جای خویش
گشته جهان بیمدد پای خویش
نادره مرغان همایون اثر
پر نه و مانند ملک تیز پر
بر سر راه کرم لایزال
چشم به ره تا چه نماید جمال
گشته برآن دایره دیرپای
لیک چو پرگار به یک جای پای
پرده گشای رخ ابکار راز
نیل حقیقت کش روی مجاز
ماشطهٔ حسن جمیلان فکر
شانه زن زلف خیالات بکر
تا که در این مرحله عمر کاه
درپی این خرقه سپاریم راه
قرب سخن مقصد اقصای ماست
ساحت آن ملک طرب جای ماست
هست سخن شاهد دلجوی ما
در طلب اوست تکاپوی ما
شب همه شب ما و تمنای او
خواب نداریم ز سودای او
از اثر بود سخن بود ماست
روی سخن قبله مقصود ماست
هست به محراب سخن روی ما
سجده گه ما سر زانوی ما
شب دم از افسانه او میزنیم
روز در خانه او میزنیم
نظم که سرمایه پایندگی است
پایه او غیر چه داند که چیست
پرتو این آتش انجم سپند
دیده خفاش چه داند که چند
گرمی خورشید ز عیسا بپرس
خوبی یوسف ز زلیخا بپرس
پایه معنی ز فلک برتر است
نکته سرا مرغ ملایک پر است
در خم این دایره پرشکن
زمزمهای بود برون از سخن
بر فلک از قدر زدی بارگاه
در حرمش پرده نشین دختری
اختر سعدی و چه سعد اختری
زلف کجش حلقه کش گوش ماه
چشم غزال از پی چشمش سیاه
خال رخش داغ دل آفتاب
غالیهاش پردهدر مشک ناب
طره که در پای خود انداخته
دام ره کبک دری ساخته
منظرهای داشت چو قصر سپهر
شمسهٔ طاقش گل زرین مهر
نسر فلک طایر دیوار او
تاج زحل قبهٔ زرکار او
کنگر این منظر عالی مکان
آمده بر قصر فلک نردبان
بود بر آن غیرت بام سپهر
صبحدمی جلوه نما همچو مهر
جلوه او دید یکی خرقه پوش
آمد از آن جلوهگری در خروش
تیر جگردوزی از آن غمزه جست
بر جگرش آمد و تا پرنشست
تیر که از سخت کمانی بود
رخنه گر خانهٔ جانی بود
داشت ز تیرش جگری دردناک
آه کشیدی و تپیدی به خاک
مضطر از آن درد نهانی که داشت
جان به لب از آفت جانی که داشت
ناظر آن منظر عالی بنا
عاشق و دیوانه و سر در هوا
شهر پر آوازهٔ غوغای او
هرطرف افسانهٔ سودای او
بیخودی او به مقامی کشید
کز همه بگذشت و به خسرو رسید
یافت چو شه حالت درویش را
خواند وزیر خرد اندیش را
گفت در این کار چه سازم علاج
هست به تدبیر توام احتیاج
از جگرش دشنه جگرگون کنم
یا نکنم هم تو بگو چون کنم
گفت به جم کوکبه دانا وزیر
کای به تو زیبنده کلاه و سریر
هست در این کشتن و خون ریختن
سرزنشی بهر خود انگیختن
مصلحت آنست که پنهانیش
جانب خلوتگه خود خوانیش
پرسیش از آتش دل گرم گرم
پس سخنان شرح دهی نرم نرم
پس طلبی آنچه نیاید از او
وان در بسته نگشاید از او
تا به طلبکاری آن پا نهد
خانه به سیلاب تمنا دهد
مرد مدبر به شه ارجمند
هر چه بیان کرد فتادش پسند
شامگهی سایهٔ لطف خدای
در حرم خاصترین کرد جای
خواند گدا را به حریم حرم
کرد ز الطاف خودش محترم
گفت که ای سوخته داغ دل
داغ غمت تازه گل باغ دل
آنکه چو شمع است ترا سوز ازو
وانکه نشستی بچنین روز ازو
بستن عقدش بتو بخشد فراغ
لیک به سد عقد در شب چراغ
گر به مثل مهر صباح آوری
شامگه او را به نکاح آوری
مرد گدا پیشه چو این مژده یافت
رقص کنان جانب عمان شتافت
کاسهٔ چوبین ز میان باز کرد
آب برون ریختن آغاز کرد
خود نه همین یک تنه در کار بود
چشم ترش نیز مدد کار بود
مردم آبی چو خبر یافتند
بهر تماشا همه بشتافتند
رفت یکی پیش که مقصود چیست
گرنه ز سوداست در این سود چیست
گفت بر آنم که پی در ناب
گرد برانگیزم از این بحر آب
منتظرانش همه حیران شدند
وز سخنش جمله پریشان شدند
لب بگشودند که گر مدتی
دور سپهرش بدهد مهلتی
بسکه ازین بحر برون ریزد آب
عرصه این بحر نماید سراب
به که دراین بحر شناور شویم
همچو صدف حامل گوهر شویم
گر نکنیمش ز گهر کامکار
زود از این بحر بر آرد دمار
همچو صدف در ته دریا شدند
بعد زمانی همه پیدا شدند
پر ز گهر ساخته کف چون صدف
بر لب دریا گهر افشان ز کف
بسکه فشاندند بر آن عرصه در
دامن صحرا ز گهر گشت پر
دید چو آن عاشق همت بلند
خاک پر از گوهر خاطر پسند
رفت و ز در کیسه خود ساخت پر
آمد و بر تخت شه افشاند در
ز آمدنش گشت غمین شهریار
فکر بسی کرد به تدبیر کار
فکرت او راه به جایی نیافت
از پی آن درد دوایی نیافت
مرد گدا پیشه زمین بوسه داد
گفت که شاها فلکت بنده باد
گوی فلک قبه ایوان تو
ملک بقا عرصه جولان تو
چتر زر اندود تو خورشید باد
مطربه بزم تو ناهید باد
هست چو ناکامی من کام شاه
نیست ز همت که شوم کام خواه
از مدد همت والای خویش
دست کشیدم ز تمنای خویش
دید چو بر همت او شهریار
کرد بر او عقد جواهر نثار
گفت تویی قابل پیوند من
هست سزاوار تو فرزند من
خواند عزیزان و به سد جد و جهد
بست بدو عقد زلیخای عهد
دامن مقصود فتادش به دست
رفت و به خلوتگه عشرت نشست
مرد گداپیشه که آنجا رسید
از مدد همت والا رسید
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
ای به ره ملک سخن گام زن
از تو بسی راه به ملک سخن
نام سخن از تو مبدل به ننگ
قافیهٔ از نسبت نظمت به تنگ
موی زنخدان گذرانی ز ناف
لیک به آن مو نشوی مو شکاف
گر چه شود ریش به غایت دراز
ریش درازت نکند نکته ساز
پایه ازین مایه نگردد بلند
بز هم ازین مایه بود بهرهمند
چند عصا رایت شهرت کنی
ریش برآن پرچم رایت کنی
کرد عصایی و بلند اوفتاد
شعر ترا هیچ بلندی نداد
زین علم زرق به میدان نو
کشور معنی نشود زان تو
کوس کند نوحه بر آن پادشاه
کاو شود اقلیم گشای سپاه
تا نکنی غارت نظمی نخست
ره ننماید به تو آن نظم سست
آنکه بود دخل ز دخلش زیاد
دست به درویش نباید گشاد
مهر خموشی به لب خویش نه
پستی خود را نکنی فاش نه
آب که رو جانب پستی فکند
پستی خود گفت به بانگ بلند
کوس نهای، زمزمه کوس چیست
غلغل بیهوده چو ناقوس چیست
خضر نهای، چشمه حیوان مجوی
کالبدی منزلت جان مجوی
نظم دلاویز که جانپرور است
پارهای از جان سخنگستر است
اهل تناسخ مگر این دیدهاند
کز سخن خویش نگردیدهاند
جسم سخن جلوه گه جان کنند
کار مسیحاست که ایشان کنند
نکته وران طایفهای دیگرند
از دگران پارهای انسان ترند
بلعجبی چند که بی سیر پای
از تتق عرش نمایند جای
کرسی سر چون سر زانو کنند
آن طرف عرش تکاپو کنند
روح به دمسازی روحانیان
جسم به همخوابی جسمانیان
گاه چو مو بر سرآتش به تاب
گاه قصب درگذر آفتاب
دامن فکرت به میان کرده چست
رفته به دریوزهٔ عقل نخست
حلقه صفت سرشده دمساز پای
حلقه زده بر در این نه سرای
سیر جهان کرده و بر جای خویش
گشته جهان بیمدد پای خویش
نادره مرغان همایون اثر
پر نه و مانند ملک تیز پر
بر سر راه کرم لایزال
چشم به ره تا چه نماید جمال
گشته برآن دایره دیرپای
لیک چو پرگار به یک جای پای
پرده گشای رخ ابکار راز
نیل حقیقت کش روی مجاز
ماشطهٔ حسن جمیلان فکر
شانه زن زلف خیالات بکر
تا که در این مرحله عمر کاه
درپی این خرقه سپاریم راه
قرب سخن مقصد اقصای ماست
ساحت آن ملک طرب جای ماست
هست سخن شاهد دلجوی ما
در طلب اوست تکاپوی ما
شب همه شب ما و تمنای او
خواب نداریم ز سودای او
از اثر بود سخن بود ماست
روی سخن قبله مقصود ماست
هست به محراب سخن روی ما
سجده گه ما سر زانوی ما
شب دم از افسانه او میزنیم
روز در خانه او میزنیم
نظم که سرمایه پایندگی است
پایه او غیر چه داند که چیست
پرتو این آتش انجم سپند
دیده خفاش چه داند که چند
گرمی خورشید ز عیسا بپرس
خوبی یوسف ز زلیخا بپرس
پایه معنی ز فلک برتر است
نکته سرا مرغ ملایک پر است
در خم این دایره پرشکن
زمزمهای بود برون از سخن
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
جاهلی از گنج خرد تنگدست
آرزوی گنج به دل نقش بست
در طلب گنج به ویرانهها
بود سراسیمه چو دیوانهها
رفت یکی روز به ویرانهای
چون دل ویران خودش خانهای
جغد به میراث در او خانه گیر
گشته بسی جغد در آن خانه پیر
گشته روان ریگ در آن سرزمین
خشت در او بود مربع نشین
دید برون آمده ماری عجب
بر تن او نقش و نگاری عجب
شکل خوشی در نظرش نقش بست
نقش زدش راه و گرفتش به دست
یک دو سه گامش به کف خویش داشت
غافل از آن زهر که در نیش داشت
بر کف او نیش فرو برد مار
نیش مگو دشنهٔ زهراب دار
دست برافشاند و درآمد ز پای
سر به زمین سود و برآورد وای
داشت یکی دشمن دانا رسید
بر سر آن خسته که مارش گزید
چارهٔ آن زهر دل آزار جست
کارد زد و پنجهاش انداخت چست
زهر کش جهل نظر باز کرد
دشمن خود دید و سخن ساز کرد
گفت چه از دست من آید کنون
رفت چو سر پنجه ز دستم برون
جز نم خون کامده از تن فرو
آنچه ز دست آیدم امروز کو
یافتهای دست و به جان رنجهام
سستی تو گر نبری پنجهام
گفت خردپیشه که خاموش باش
شرح دهم یک دو سخن گوش باش
مار ز یاری چو کفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد
تیغ من از خون تو چون رنگ بست
داد ترا چشمهٔ حیوان به دست
بوسهٔ آن رخت کشیدت به خاک
زخم منت باز رهاند از هلاک
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر
به که رسد دوستی از اهل شر
ای علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهرهور
به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین
خاکیو از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زانکه فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پای ریش
دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بود بوسه ده
خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و منی
کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سرکشیش کم شود
در ره تعظیم قدش خم شود
ای سرت از قاف گرانتر بسی
کوه به این سنگ نیابد کسی
حیرتم از گردن پر زور تست
کاو به چنین بار بماند درست
بر همه خلق است تقدم ترا
وجه شرف چیست به مردم ترا
گر به لباست بود این برتری
این که نباشد به چه فخر آوری
ور تو به گنج و درمی محترم
چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
رو که ز زر خر نشود آدمی
هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامهٔ اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
رو که ترا آن خری دیگر است
جامهٔ اطلس چو سزای خر است
لاف خرد چون زند آن خود پرست
کش بنشانند اگر زیر دست
خانهٔ تابوت تمنا کند
تا زبر دست کسان جا کند
خواجه خرامنده به سد احترام
صوف و سقر لاط به دست غلام
هر قدمش فکری و رایی دگر
هر دمش اندیشه به جایی دگر
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش
ریش کن از غایت وسواس خویش
بیهده دادهست ز کف نقد جان
ریش نگر میکند از بهر آن
کرده ز سودا در گفتار باز
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
این روش مردم بیدار نیست
خواجه به خواب است و خبردار نیست
دیدهای آخر که چو کس شد به خواب
خود به خودش هست عتاب و خطاب
خواجه به خواب است که خوابش حرام
زان ندهد باز جواب سلام
منعم پر کبر به خود پای بند
ساخته در گاه سرا را بلند
تا چو زند گام برون از سرا
پشت نسازد ز تکبر دو تا
گر نه ز ایام خورد گوشمال
جستنش از خواب نماید محال
خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه ز بادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
چند به این باد به سر میبری
نیستی آخر دم آهنگری
دم که به باد است چنین پای بست
هیچ به جز باد ندارد به دست
ای ز دمت رفته جهانی به رنج
چند توان بود چو دم باد سنج
باد چو بر شمع ره انداخته
تاج زرش خاک سیه ساخته
باد در پردهٔ هر پاک زاد
هست بلی پرده در غنچه باد
چند شوی همچو گل بوستان
در صفت خویش سراسر زبان
دعوی گل راه به سوییش هست
زانکه نکو رنگی و بوییش هست
بخت تو بر چیست چه داری بگو
کیستی و در چه شماری بگو
لاف ز بالای پدر میکنی
خود بنما تا چه هنر میکنی
شمع که ز آینده ازو گشته دود
خانه کند روشن و آن یک کبود
ناخلفی پا چو نهد در میان
پرتو عزت برد از دودمان
چون گذر روزنه را دود بست
شمع فروزنده ز پرتو نشست
پرتو جمعی ز سر یک تن است
مجلسی از مشعلهای روشن است
مجلس جمع است فروزان ز شمع
شمع چو بنشست شود تیره جمع
شمع نهای، جامهٔ شمعی چه سود
روشنی شمع نیاید ز دود
نیست ترا نقد خرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار
کفه چو خالیست شود سرفراز
پر چو شد افتاد به خاک نیاز
پست نشد پایه اهل صفا
گر چه فرو دست تواش گشت جا
مرتبهٔ شمع نگردیده پست
گر چه که از دود فروتر نشست
خس نشود کس به زبردست کس
آب همانست و همانست خس
سرزنش ناخن از این پستی است
کش چو تو عادت به زبردستی است
شد به فرودست چو ساعد مقیم
بین که گرفتند بتانش به سیم
گر کست از راه خوش آمد ستود
آنچه نباشی تو نباید شنود
حرف خوش آمد مشنو کان خطاست
مضحکهٔ خلق مشو کان بلاست
زاغ که شد باز سفیدش لقب
عقدهٔ سد خنده گشاید ز لب
نیست خوش آمد به در از چند حال
بیغرضی نیست خوش آمد سگال
رخت چو در کوی خوش آمد برند
گر ز طمع نیست زتو بد برند
چون به جگر شد دل قصاب بند
بوسه زند بر قدم گوسفند
در هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر کرد به هر تار موش
تو همه تن عیب و خوش آمد سگال
نام نهادت به هنر بیمثال
آنکه ستاید به خوش آمد ترا
از تو نکوتر نشناسد ترا
آرزوی گنج به دل نقش بست
در طلب گنج به ویرانهها
بود سراسیمه چو دیوانهها
رفت یکی روز به ویرانهای
چون دل ویران خودش خانهای
جغد به میراث در او خانه گیر
گشته بسی جغد در آن خانه پیر
گشته روان ریگ در آن سرزمین
خشت در او بود مربع نشین
دید برون آمده ماری عجب
بر تن او نقش و نگاری عجب
شکل خوشی در نظرش نقش بست
نقش زدش راه و گرفتش به دست
یک دو سه گامش به کف خویش داشت
غافل از آن زهر که در نیش داشت
بر کف او نیش فرو برد مار
نیش مگو دشنهٔ زهراب دار
دست برافشاند و درآمد ز پای
سر به زمین سود و برآورد وای
داشت یکی دشمن دانا رسید
بر سر آن خسته که مارش گزید
چارهٔ آن زهر دل آزار جست
کارد زد و پنجهاش انداخت چست
زهر کش جهل نظر باز کرد
دشمن خود دید و سخن ساز کرد
گفت چه از دست من آید کنون
رفت چو سر پنجه ز دستم برون
جز نم خون کامده از تن فرو
آنچه ز دست آیدم امروز کو
یافتهای دست و به جان رنجهام
سستی تو گر نبری پنجهام
گفت خردپیشه که خاموش باش
شرح دهم یک دو سخن گوش باش
مار ز یاری چو کفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد
تیغ من از خون تو چون رنگ بست
داد ترا چشمهٔ حیوان به دست
بوسهٔ آن رخت کشیدت به خاک
زخم منت باز رهاند از هلاک
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر
به که رسد دوستی از اهل شر
ای علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهرهور
به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین
خاکیو از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زانکه فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پای ریش
دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بود بوسه ده
خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و منی
کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سرکشیش کم شود
در ره تعظیم قدش خم شود
ای سرت از قاف گرانتر بسی
کوه به این سنگ نیابد کسی
حیرتم از گردن پر زور تست
کاو به چنین بار بماند درست
بر همه خلق است تقدم ترا
وجه شرف چیست به مردم ترا
گر به لباست بود این برتری
این که نباشد به چه فخر آوری
ور تو به گنج و درمی محترم
چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
رو که ز زر خر نشود آدمی
هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامهٔ اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
رو که ترا آن خری دیگر است
جامهٔ اطلس چو سزای خر است
لاف خرد چون زند آن خود پرست
کش بنشانند اگر زیر دست
خانهٔ تابوت تمنا کند
تا زبر دست کسان جا کند
خواجه خرامنده به سد احترام
صوف و سقر لاط به دست غلام
هر قدمش فکری و رایی دگر
هر دمش اندیشه به جایی دگر
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش
ریش کن از غایت وسواس خویش
بیهده دادهست ز کف نقد جان
ریش نگر میکند از بهر آن
کرده ز سودا در گفتار باز
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
این روش مردم بیدار نیست
خواجه به خواب است و خبردار نیست
دیدهای آخر که چو کس شد به خواب
خود به خودش هست عتاب و خطاب
خواجه به خواب است که خوابش حرام
زان ندهد باز جواب سلام
منعم پر کبر به خود پای بند
ساخته در گاه سرا را بلند
تا چو زند گام برون از سرا
پشت نسازد ز تکبر دو تا
گر نه ز ایام خورد گوشمال
جستنش از خواب نماید محال
خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه ز بادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
چند به این باد به سر میبری
نیستی آخر دم آهنگری
دم که به باد است چنین پای بست
هیچ به جز باد ندارد به دست
ای ز دمت رفته جهانی به رنج
چند توان بود چو دم باد سنج
باد چو بر شمع ره انداخته
تاج زرش خاک سیه ساخته
باد در پردهٔ هر پاک زاد
هست بلی پرده در غنچه باد
چند شوی همچو گل بوستان
در صفت خویش سراسر زبان
دعوی گل راه به سوییش هست
زانکه نکو رنگی و بوییش هست
بخت تو بر چیست چه داری بگو
کیستی و در چه شماری بگو
لاف ز بالای پدر میکنی
خود بنما تا چه هنر میکنی
شمع که ز آینده ازو گشته دود
خانه کند روشن و آن یک کبود
ناخلفی پا چو نهد در میان
پرتو عزت برد از دودمان
چون گذر روزنه را دود بست
شمع فروزنده ز پرتو نشست
پرتو جمعی ز سر یک تن است
مجلسی از مشعلهای روشن است
مجلس جمع است فروزان ز شمع
شمع چو بنشست شود تیره جمع
شمع نهای، جامهٔ شمعی چه سود
روشنی شمع نیاید ز دود
نیست ترا نقد خرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار
کفه چو خالیست شود سرفراز
پر چو شد افتاد به خاک نیاز
پست نشد پایه اهل صفا
گر چه فرو دست تواش گشت جا
مرتبهٔ شمع نگردیده پست
گر چه که از دود فروتر نشست
خس نشود کس به زبردست کس
آب همانست و همانست خس
سرزنش ناخن از این پستی است
کش چو تو عادت به زبردستی است
شد به فرودست چو ساعد مقیم
بین که گرفتند بتانش به سیم
گر کست از راه خوش آمد ستود
آنچه نباشی تو نباید شنود
حرف خوش آمد مشنو کان خطاست
مضحکهٔ خلق مشو کان بلاست
زاغ که شد باز سفیدش لقب
عقدهٔ سد خنده گشاید ز لب
نیست خوش آمد به در از چند حال
بیغرضی نیست خوش آمد سگال
رخت چو در کوی خوش آمد برند
گر ز طمع نیست زتو بد برند
چون به جگر شد دل قصاب بند
بوسه زند بر قدم گوسفند
در هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر کرد به هر تار موش
تو همه تن عیب و خوش آمد سگال
نام نهادت به هنر بیمثال
آنکه ستاید به خوش آمد ترا
از تو نکوتر نشناسد ترا
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
بود سفیهی به سفاهت علم
ساخته محکم به جهالت قدم
داشت یکی لاشه خبر پشت ریش
بر تن او زخم ز اندازه بیش
بوی بد زخم تن آن خمار
باعث قی کردن مردار خوار
شل به یکی دست وبه یک پای لنگ
کور شده بسکه زده سر به سنگ
کرد رسن بر سر و بردش کشان
داد به دلال سر ریسمان
گفت که از دست عنان دادهام
همچو خر اندر وحل افتادهام
زین وحل از لطف برآور مرا
بازخر از خواری این خر مرا
مرد فروشنده زبان باز کرد
در صفت خر سخن آغاز کرد
کاین خر صرصر تک آهو نهاد
گوی برون برده ز میدان باد
گر بنهی بر زبرش بار فیل
پیل صفت بگذرد از رود نیل
دست و دو پایش که ستون تنند
چار ستونند که از آهنند
کره خر شیره نینداخته
با همه اسبان به گرو باخته
صاحب خر این سخنان چون شنفت
رفت و به دلال خر آهسته گفت
کاینهمه تعریف تو گر هست راست
هست حماری که مرا مدعاست
داشتم این طور حماری مراد
شکر که بیرنج طلب دست داد
گفت فروشنده که ای غلتبان
چند از این درد سر رایگان
لاشهٔ خود را نشناسی که چیست
رو که برین عقل بباید گریست
ای ز دل مور دلت تنگتر
حرص تو از کوه گران سنگتر
گر فکند حرص تو بر کوه دست
در کمر کوه درآرد شکست
مور نهای ، این کمر آز چیست
گور نهای ، این دهن باز چیست
گور که خاکش به دهان ریختند
لقمه طلب بود از آن ریختند
آنکه نشد حرص و طمع دور از او
به که خورد لقمه لب گور از او
تن که تواش پرورش از جان دهی
پرورش لقمهٔ موران دهی
دیده کز او مور شود طعمه خوار
چند به هر خوان نهیش کاسه وار
به که چنان دیده نمکدان شود
کاو ز طمع کاسهٔ هر خوان شود
نان سر خوان لئیمان مخور
زهر خور و سبزی هر خوان مخور
گردهٔ گرمی که دهد مبخلت
داغ جگر سوز نهد بر دلت
آب بقا باد بر او ناگوار
کز پی نان است سگ داغدار
باش چو آهوی ختا پوست پوش
برگ گیا میکن ازین دشت نوش
آهوی چین گشته چنین خوش نفس
زانکه خورد برگ گیاهی و بس
مس که ز اکسیر طلا میشود
از اثر برگ گیا میشود
چند نشینی به سر خوان آز
گر نبود نان به گیاهی بساز
لب بدران حرص دهن باز را
میل بکش چشم بد آز را
ای به غم آب و علف پای بند
چون سگ نفست نرساند گزند
پیش سگ آهو نکند جان تلف
تا شکمش نیست پر آب و علف
آهو اگر میل گیا میکند
در بدنش مشک ختا میکند
در ره این معده که بادا خراب
فضلهٔ مردار شود مشک ناب
آه از این معدهٔ آتش نشان
شعله فروزنده آتش فشان
جاذبهٔ او نفس اژدر است
هاضمهٔ او دم آهنگر است
آتش این هاضمه گیتی فروز
شعله فروزنده و آفاق سوز
بس بودت دافعه آموزگار
کاو نکند فضلهٔ کس اختیار
فضلهٔ مردار که دنیایی است
داشتن آن نه ز دانایی است
چند به این فضله شوی پای بند
چون جعلش گرد کنی تا بچند
بگذر از آلودگی روزگار
دست از این فضله بشو زینهار
مایل سیم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش
باش در ایوان کرم صف نشین
ریز چو همیان درم از آستین
از درمی چند که بودیش نیست
پیش خردمند وجودیش نیست
چیست ترا ای همه تن حرص وآز
همچو خم زر دهن از خنده باز
با همه کس نخوت و زردار چیست
این همه عجب از دو سه دینار چیست
کبر و دماغش نه به جای خود است
گر درمش هست برای خود است
مخزن جمشید و فریدون کجاست
گنج فرو رفته قارون کجاست
جمله در این خاک فرو رفتهاند
با کفنی زیر زمین خفته اند
آنکه فرستاد به این کشورت
خلق نکرد از پی جمع زرت
گر ز من و تست غرض جمع زر
کوه ز ما و تو بود سختتر
گر چه درم مونس دلخواه تست
دشمن جانیست که همراه تست
آنکه در اول به سرای سپنج
زیر گل و خاک نهان کرده گنج
کرده اشارت که بر هوشیار
گنج عدوییست به خاکش سپار
زر نه متاعیست بلاییست زر
الحذر ای زر طلبان الحذر
ساخته محکم به جهالت قدم
داشت یکی لاشه خبر پشت ریش
بر تن او زخم ز اندازه بیش
بوی بد زخم تن آن خمار
باعث قی کردن مردار خوار
شل به یکی دست وبه یک پای لنگ
کور شده بسکه زده سر به سنگ
کرد رسن بر سر و بردش کشان
داد به دلال سر ریسمان
گفت که از دست عنان دادهام
همچو خر اندر وحل افتادهام
زین وحل از لطف برآور مرا
بازخر از خواری این خر مرا
مرد فروشنده زبان باز کرد
در صفت خر سخن آغاز کرد
کاین خر صرصر تک آهو نهاد
گوی برون برده ز میدان باد
گر بنهی بر زبرش بار فیل
پیل صفت بگذرد از رود نیل
دست و دو پایش که ستون تنند
چار ستونند که از آهنند
کره خر شیره نینداخته
با همه اسبان به گرو باخته
صاحب خر این سخنان چون شنفت
رفت و به دلال خر آهسته گفت
کاینهمه تعریف تو گر هست راست
هست حماری که مرا مدعاست
داشتم این طور حماری مراد
شکر که بیرنج طلب دست داد
گفت فروشنده که ای غلتبان
چند از این درد سر رایگان
لاشهٔ خود را نشناسی که چیست
رو که برین عقل بباید گریست
ای ز دل مور دلت تنگتر
حرص تو از کوه گران سنگتر
گر فکند حرص تو بر کوه دست
در کمر کوه درآرد شکست
مور نهای ، این کمر آز چیست
گور نهای ، این دهن باز چیست
گور که خاکش به دهان ریختند
لقمه طلب بود از آن ریختند
آنکه نشد حرص و طمع دور از او
به که خورد لقمه لب گور از او
تن که تواش پرورش از جان دهی
پرورش لقمهٔ موران دهی
دیده کز او مور شود طعمه خوار
چند به هر خوان نهیش کاسه وار
به که چنان دیده نمکدان شود
کاو ز طمع کاسهٔ هر خوان شود
نان سر خوان لئیمان مخور
زهر خور و سبزی هر خوان مخور
گردهٔ گرمی که دهد مبخلت
داغ جگر سوز نهد بر دلت
آب بقا باد بر او ناگوار
کز پی نان است سگ داغدار
باش چو آهوی ختا پوست پوش
برگ گیا میکن ازین دشت نوش
آهوی چین گشته چنین خوش نفس
زانکه خورد برگ گیاهی و بس
مس که ز اکسیر طلا میشود
از اثر برگ گیا میشود
چند نشینی به سر خوان آز
گر نبود نان به گیاهی بساز
لب بدران حرص دهن باز را
میل بکش چشم بد آز را
ای به غم آب و علف پای بند
چون سگ نفست نرساند گزند
پیش سگ آهو نکند جان تلف
تا شکمش نیست پر آب و علف
آهو اگر میل گیا میکند
در بدنش مشک ختا میکند
در ره این معده که بادا خراب
فضلهٔ مردار شود مشک ناب
آه از این معدهٔ آتش نشان
شعله فروزنده آتش فشان
جاذبهٔ او نفس اژدر است
هاضمهٔ او دم آهنگر است
آتش این هاضمه گیتی فروز
شعله فروزنده و آفاق سوز
بس بودت دافعه آموزگار
کاو نکند فضلهٔ کس اختیار
فضلهٔ مردار که دنیایی است
داشتن آن نه ز دانایی است
چند به این فضله شوی پای بند
چون جعلش گرد کنی تا بچند
بگذر از آلودگی روزگار
دست از این فضله بشو زینهار
مایل سیم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش
باش در ایوان کرم صف نشین
ریز چو همیان درم از آستین
از درمی چند که بودیش نیست
پیش خردمند وجودیش نیست
چیست ترا ای همه تن حرص وآز
همچو خم زر دهن از خنده باز
با همه کس نخوت و زردار چیست
این همه عجب از دو سه دینار چیست
کبر و دماغش نه به جای خود است
گر درمش هست برای خود است
مخزن جمشید و فریدون کجاست
گنج فرو رفته قارون کجاست
جمله در این خاک فرو رفتهاند
با کفنی زیر زمین خفته اند
آنکه فرستاد به این کشورت
خلق نکرد از پی جمع زرت
گر ز من و تست غرض جمع زر
کوه ز ما و تو بود سختتر
گر چه درم مونس دلخواه تست
دشمن جانیست که همراه تست
آنکه در اول به سرای سپنج
زیر گل و خاک نهان کرده گنج
کرده اشارت که بر هوشیار
گنج عدوییست به خاکش سپار
زر نه متاعیست بلاییست زر
الحذر ای زر طلبان الحذر
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
بی درمی خار کشیدی به پشت
نامده جز آبله هیچش به مشت
بود همین زخم سر نیش خار
آنچه به دست آمدش از روزگار
زخم بسی خار بر اندام داشت
خواری بسیار از ایام داشت
رو به در قاضی حاجات کرد
دست برآورد و مناجات کرد
کای ز تو خرم شده باغ و بهار
خار ز فیض تو گل آورده بار
چند در این دشت من تیره روز
خرقهٔ سد پاره کنم خاردوز
چند شوم نخل صفت لیف پوش
چند توان بار کشیدن به دوش
نخل که شد خارکشی کار او
هست رطب نیز گهی بار او
وه که من از خارکشی سوختم
جز ضرر خار نیندوختم
جز گل اندوهم ازین خار نیست
هیچم از این خار جز آزار نیست
تیشه به گل میزد و میکند خار
گشت ز گل مشربهای آشکار
مشربهای بود در او زر بسی
از سر زردار گرانتر بسی
چون سر آن مشربه را باز کرد
زمزمه خوشدلی آغاز کرد
رفت و به زن صورت آن راز گفت
صورت آن راز نهان باز گفت
پرده برانداخت چو از روی راز
رفت زن و گفت به همسایه باز
راز نخواهی که شود آشکار
لب بگز و باز مگو زینهار
کوه که سنگ است و ندارد بیان
وز پی گفتار ندارد زبان
هیچ مگویش که بیان میکند
راز نهان تو عیان میکند
آن سخن افسانه بازار شد
والی آن شهر خبردار شد
گفت که از خانه برونش کشند
از سر آزار به خونش کشند
حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد کشانش به سوی بارگاه
شاه باو بانگ زد از روی قهر
شربت آن عیش بر او کرد زهر
کی شده از خارکشی پشت ریش
جامه زربفت چه پوشی به خویش
وصلهٔ پالان خر خارکش
نیست ز پر گالهٔ زربفت خوش
گنج برون آر که رستی ز رنج
مار صفت کشته مشو بهر گنج
خارکشش گفت که ای شهریار
دست ز آزار اسیران بدار
از نفس گرم اسیران بترس
ز آه دل ریش فقیران بترس
گنج ز من میطلبی گنج چیست
حاصل ایام به جز رنج چیست
گنج کنی مشربهای را لقب
کنج کند خاک به سر زین سبب
شاه زد از خشم گره بر جبین
گفت که بستند دو دستش ز کین
از فلکش آه و فغان میگذشت
وز سر دردش به زبان میگذشت :
کز غم این حادثه گر جان برم
چشم کنم دوش و مغیلان برم
از سر بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی
ای ز حسد با همه عالم به جنگ
زین عمل بد همه عالم به تنگ
نیست ز رنج حسد امید زیست
وای به جان تو علاج تو چیست
دیده انصاف ز تو خاردوز
چشم هنربین ز تو مسماردوز
پیشه تو عیب هنرپیشگان
عیب شمار هنراندیشگان
دشمن آن کز هنرش مایهایست
بر سرش از فر هما سایهایست
عیب کنی مرد هنر کیش را
تا بنمایی هنر خویش را
زین هنر آنکس که بود هوشمند
بیهنریهای تو داند که چند
آنکه تو عیب هنرش میکنی
در همه جا نامورش میکنی
گر ز هنر نیست غرض نام و بس
به ز تو شهرت که دهد نام کس
آن هنر اندیش شود نامدار
کش تو کنی عیب شماری شعار
آنکه چو پروانهٔ آتش پرست
گرد تو گشت از تو در آتش نشست
شعله زنی بر تن خود شمع وار
تا دگری از تو شود داغدار
آنکه پی حفظ تو فانوس وار
شب همه شب ساخته پا استوار
پاس تو شب تا به سحر داشته
باد به نزدیک تو نگذاشته
سر زده او را ز تو دود از نهاد
زین عمل زشت ترا شرم باد
جور به پاداش وفا میکنی
باد ترا شوم چها میکنی
خار نشانند و گل آرد به بار
ای تو کم از خار ز خود شرم دار
بد مکن از گردش دوران بترس
دور مکافات کند ز آن بترس
هر که در این مزرعه شد دانه کار
آرد از آن دانه همان دانه بار
ما که چو پرگار قدم میزنیم
چرخ برین نقطه غم میزنیم
دور ز هر نقطه که برداشتیم
باز به آن نقطه گذر داشتیم
آنکه به ره خار فشان بست بار
باز چو گردید به ره داشت خار
هر که بدی کرد به جز بد ندید
کرد که یک بد که عوض سد ندید
مار که او بر سر آزار رفت
زندگیش بر سر این کار رفت
شمع که آتش ز درون برفروخت
سوخت دلش چون دل پروانه سوخت
کس چه کند دشمنی زشتخو
دشمن او بس عمل زشت او
مار که آزار کسان کار اوست
هر که بود بر سر آزار اوست
آنکه گذر بر سر نیکی فکند
کی رسد از اهل گزندش گزند
زر که به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد
خار کز و شد همه را پا فکار
سوخت چو افکند بر آتش گذار
شیوهٔ آزار مکن اختیار
ور نه ز بیخت بکند روزگار
خار پر آزار که نشتر زند
خارکن از بیخ و بنش بر کند
نور فشان گر چه بسوزی به داغ
کسب کن این قاعده را از چراغ
باید اگر سوخت ، بساز و بسوز
خانهٔ تاریک کسی بر فروز
فتنه مینگیز و بترس از ستیز
ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز
خلق کشند آتش خلوت فروز
زانکه مبادا شود آفاق سوز
آنکه در او هست ز لنگر اثر
نیست به جز کشتی دریا گذر
هر که نصیبی ز هنر میبرد
بیشتر از فیض نظر میبرد
رو نظری جو که هدایت در اوست
مایه اکسیر سعادت در اوست
از طرف اهل دلی یک نگاه
رهبر مقصود تو سد ساله راه
فیض ازل از نظر اهل راز
کرده دری بر رخ مقصود باز
آنکه ترا مایه جان میدهد
هر چه طلب میکنی آن میدهد
جان طلب و بگذر ازین آب وخاک
جسم رها کن که شوی جان پاک
وحشی ازین گفته فروبند لب
روز نهان است و عیان است شب
نامده جز آبله هیچش به مشت
بود همین زخم سر نیش خار
آنچه به دست آمدش از روزگار
زخم بسی خار بر اندام داشت
خواری بسیار از ایام داشت
رو به در قاضی حاجات کرد
دست برآورد و مناجات کرد
کای ز تو خرم شده باغ و بهار
خار ز فیض تو گل آورده بار
چند در این دشت من تیره روز
خرقهٔ سد پاره کنم خاردوز
چند شوم نخل صفت لیف پوش
چند توان بار کشیدن به دوش
نخل که شد خارکشی کار او
هست رطب نیز گهی بار او
وه که من از خارکشی سوختم
جز ضرر خار نیندوختم
جز گل اندوهم ازین خار نیست
هیچم از این خار جز آزار نیست
تیشه به گل میزد و میکند خار
گشت ز گل مشربهای آشکار
مشربهای بود در او زر بسی
از سر زردار گرانتر بسی
چون سر آن مشربه را باز کرد
زمزمه خوشدلی آغاز کرد
رفت و به زن صورت آن راز گفت
صورت آن راز نهان باز گفت
پرده برانداخت چو از روی راز
رفت زن و گفت به همسایه باز
راز نخواهی که شود آشکار
لب بگز و باز مگو زینهار
کوه که سنگ است و ندارد بیان
وز پی گفتار ندارد زبان
هیچ مگویش که بیان میکند
راز نهان تو عیان میکند
آن سخن افسانه بازار شد
والی آن شهر خبردار شد
گفت که از خانه برونش کشند
از سر آزار به خونش کشند
حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد کشانش به سوی بارگاه
شاه باو بانگ زد از روی قهر
شربت آن عیش بر او کرد زهر
کی شده از خارکشی پشت ریش
جامه زربفت چه پوشی به خویش
وصلهٔ پالان خر خارکش
نیست ز پر گالهٔ زربفت خوش
گنج برون آر که رستی ز رنج
مار صفت کشته مشو بهر گنج
خارکشش گفت که ای شهریار
دست ز آزار اسیران بدار
از نفس گرم اسیران بترس
ز آه دل ریش فقیران بترس
گنج ز من میطلبی گنج چیست
حاصل ایام به جز رنج چیست
گنج کنی مشربهای را لقب
کنج کند خاک به سر زین سبب
شاه زد از خشم گره بر جبین
گفت که بستند دو دستش ز کین
از فلکش آه و فغان میگذشت
وز سر دردش به زبان میگذشت :
کز غم این حادثه گر جان برم
چشم کنم دوش و مغیلان برم
از سر بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی
ای ز حسد با همه عالم به جنگ
زین عمل بد همه عالم به تنگ
نیست ز رنج حسد امید زیست
وای به جان تو علاج تو چیست
دیده انصاف ز تو خاردوز
چشم هنربین ز تو مسماردوز
پیشه تو عیب هنرپیشگان
عیب شمار هنراندیشگان
دشمن آن کز هنرش مایهایست
بر سرش از فر هما سایهایست
عیب کنی مرد هنر کیش را
تا بنمایی هنر خویش را
زین هنر آنکس که بود هوشمند
بیهنریهای تو داند که چند
آنکه تو عیب هنرش میکنی
در همه جا نامورش میکنی
گر ز هنر نیست غرض نام و بس
به ز تو شهرت که دهد نام کس
آن هنر اندیش شود نامدار
کش تو کنی عیب شماری شعار
آنکه چو پروانهٔ آتش پرست
گرد تو گشت از تو در آتش نشست
شعله زنی بر تن خود شمع وار
تا دگری از تو شود داغدار
آنکه پی حفظ تو فانوس وار
شب همه شب ساخته پا استوار
پاس تو شب تا به سحر داشته
باد به نزدیک تو نگذاشته
سر زده او را ز تو دود از نهاد
زین عمل زشت ترا شرم باد
جور به پاداش وفا میکنی
باد ترا شوم چها میکنی
خار نشانند و گل آرد به بار
ای تو کم از خار ز خود شرم دار
بد مکن از گردش دوران بترس
دور مکافات کند ز آن بترس
هر که در این مزرعه شد دانه کار
آرد از آن دانه همان دانه بار
ما که چو پرگار قدم میزنیم
چرخ برین نقطه غم میزنیم
دور ز هر نقطه که برداشتیم
باز به آن نقطه گذر داشتیم
آنکه به ره خار فشان بست بار
باز چو گردید به ره داشت خار
هر که بدی کرد به جز بد ندید
کرد که یک بد که عوض سد ندید
مار که او بر سر آزار رفت
زندگیش بر سر این کار رفت
شمع که آتش ز درون برفروخت
سوخت دلش چون دل پروانه سوخت
کس چه کند دشمنی زشتخو
دشمن او بس عمل زشت او
مار که آزار کسان کار اوست
هر که بود بر سر آزار اوست
آنکه گذر بر سر نیکی فکند
کی رسد از اهل گزندش گزند
زر که به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد
خار کز و شد همه را پا فکار
سوخت چو افکند بر آتش گذار
شیوهٔ آزار مکن اختیار
ور نه ز بیخت بکند روزگار
خار پر آزار که نشتر زند
خارکن از بیخ و بنش بر کند
نور فشان گر چه بسوزی به داغ
کسب کن این قاعده را از چراغ
باید اگر سوخت ، بساز و بسوز
خانهٔ تاریک کسی بر فروز
فتنه مینگیز و بترس از ستیز
ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز
خلق کشند آتش خلوت فروز
زانکه مبادا شود آفاق سوز
آنکه در او هست ز لنگر اثر
نیست به جز کشتی دریا گذر
هر که نصیبی ز هنر میبرد
بیشتر از فیض نظر میبرد
رو نظری جو که هدایت در اوست
مایه اکسیر سعادت در اوست
از طرف اهل دلی یک نگاه
رهبر مقصود تو سد ساله راه
فیض ازل از نظر اهل راز
کرده دری بر رخ مقصود باز
آنکه ترا مایه جان میدهد
هر چه طلب میکنی آن میدهد
جان طلب و بگذر ازین آب وخاک
جسم رها کن که شوی جان پاک
وحشی ازین گفته فروبند لب
روز نهان است و عیان است شب
وحشی بافقی : ناظر و منظور
سر آغاز
زهی نام تو سر دیوان هستی
ترا بر جمله هستی پیش دستی
زکان صنع کردی گوهری ساز
وزان گوهر محیط هستی آغاز
به سویش دیده قدرت گشادی
بنای آفرینش زو نهادی
ازو دردی و صافی ساز کردی
زمین و آسمان آغاز کردی
به روی یکدگر نه پرده بستی
ثوابت را ز جنبش پا شکستی
به تار کاکل خور تاب دادی
لباس نور در پیشش نهادی
به نور مهر مه را ره نمودی
نقاب ظلمتش از رخ گشودی
نمودی قبلهٔ کروبیان را
گشودی کام مشتی ناتوان را
به راه جستجو کردی روانشان
به سیر مختلف کردی دوانشان
جهان را چار گوهر مایه دادی
سه جوهر را از او پیرایه دادی
تک و پوی فلک دادی به نه گام
زمین را ساز کردی هفت اندام
شب و روزی عیان کردی جهان را
دو کسوت در بر افکندی زمان را
طلب کردی کف خالی زعالم
ز آب ابر لطفش ساختی نم
وز آن گل باز کردی طرفه جسمی
برای گنج عشق خود طلسمی
چو او را بر ملایک عرض کردی
ملک را سجده او فرض کردی
یکی را سجدهاش در سر نگنجید
به گردن طوق دار لعن گردید
در گنجینه احسان گشادی
در آن ویرانه گنج جان نهادی
نهادی در دلش سد گنج بر گنج
وزان گنجش زبان کردی گهر سنج
به ده کسوت نمودی ارجمندش
به تاج عقل کردی سر بلندش
نهادی گنج اسما در دل او
ز لطفت رست این گل از گل او
به او دادی دبستان فلک را
نشاندی در دبستانش ملک را
به گلزار بهشتش ره نمودی
در آن باغ بر رویش گشودی
چو حورش برد از جا میل دانه
به عزم دانه چیدن شد روانه
ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
به رخش راندنش بستند قسطاس
بسان خوشه کاه افشاند بر سر
ز بی برگی لباس برگ در بر
حدیث نا امیدی بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند
نوای ناله بر گردون رسانید
به عزم توبه اشک خون فشانید
که یارب ظلم کرده بر تن خویش
ببخشا تا نمانم زار از این بیش
از آن قیدش به احسان کردی آزار
به خلعتهای عفوش ساختی شاد
اگر آدم بود پرورده تست
و گر عالم پدید آوردهٔ تست
تویی کز هیچ چندین نقش بستی
ز کلک صنع بر دیبای هستی
ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
وز او دادی محیط چرخ را موج
به راهت کیست مه رو بر زمینی
چو من دیوانه گلخن نشینی
به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
به روی او ز خاکستر نشان چیست
فلک را داغ خور بردل نهادی
ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
بلی رسم جهانست اینکه هر روز
بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز
درون شیشه چرخ مدور
ز صنعت بستهای گلهای اختر
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
که او را خارها در پا نشسته
تو بستی بر کمر گه کوه را زر
صدف را از تو درگوش است گوهر
ترا آب روان تسبیح خوانی
پیذکر تو هر موجش زبانی
صدف را خنده در نیسان تو دادی
دهانش را ز در دندان تو دادی
فلک را پشت خم از بار عشقت
دل مه روشن از انوار عشقت
نهی درج دهان را گوهر نطق
دهی تیغ زبان را جوهر نطق
به کنهت فکر کس را دسترس نیست
تویی یکتا و همتای تو کس نیست
به نام تست در هر باغ و بستان
به کام جو زبان آب جنبان
که جنبش داد مفتاح زبان را
وزان بگشود در گنج بیان را
سرای چشم مردم روشن از چیست
در این منظر فتاده سایه از کیست
زهی آثار صنعت جمله هستی
بلندی از تو هستی دید و پستی
منم خاکی به پستی رو نهاده
به زیر پای نومیدی فتاده
ترا بر جمله هستی پیش دستی
زکان صنع کردی گوهری ساز
وزان گوهر محیط هستی آغاز
به سویش دیده قدرت گشادی
بنای آفرینش زو نهادی
ازو دردی و صافی ساز کردی
زمین و آسمان آغاز کردی
به روی یکدگر نه پرده بستی
ثوابت را ز جنبش پا شکستی
به تار کاکل خور تاب دادی
لباس نور در پیشش نهادی
به نور مهر مه را ره نمودی
نقاب ظلمتش از رخ گشودی
نمودی قبلهٔ کروبیان را
گشودی کام مشتی ناتوان را
به راه جستجو کردی روانشان
به سیر مختلف کردی دوانشان
جهان را چار گوهر مایه دادی
سه جوهر را از او پیرایه دادی
تک و پوی فلک دادی به نه گام
زمین را ساز کردی هفت اندام
شب و روزی عیان کردی جهان را
دو کسوت در بر افکندی زمان را
طلب کردی کف خالی زعالم
ز آب ابر لطفش ساختی نم
وز آن گل باز کردی طرفه جسمی
برای گنج عشق خود طلسمی
چو او را بر ملایک عرض کردی
ملک را سجده او فرض کردی
یکی را سجدهاش در سر نگنجید
به گردن طوق دار لعن گردید
در گنجینه احسان گشادی
در آن ویرانه گنج جان نهادی
نهادی در دلش سد گنج بر گنج
وزان گنجش زبان کردی گهر سنج
به ده کسوت نمودی ارجمندش
به تاج عقل کردی سر بلندش
نهادی گنج اسما در دل او
ز لطفت رست این گل از گل او
به او دادی دبستان فلک را
نشاندی در دبستانش ملک را
به گلزار بهشتش ره نمودی
در آن باغ بر رویش گشودی
چو حورش برد از جا میل دانه
به عزم دانه چیدن شد روانه
ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
به رخش راندنش بستند قسطاس
بسان خوشه کاه افشاند بر سر
ز بی برگی لباس برگ در بر
حدیث نا امیدی بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند
نوای ناله بر گردون رسانید
به عزم توبه اشک خون فشانید
که یارب ظلم کرده بر تن خویش
ببخشا تا نمانم زار از این بیش
از آن قیدش به احسان کردی آزار
به خلعتهای عفوش ساختی شاد
اگر آدم بود پرورده تست
و گر عالم پدید آوردهٔ تست
تویی کز هیچ چندین نقش بستی
ز کلک صنع بر دیبای هستی
ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
وز او دادی محیط چرخ را موج
به راهت کیست مه رو بر زمینی
چو من دیوانه گلخن نشینی
به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
به روی او ز خاکستر نشان چیست
فلک را داغ خور بردل نهادی
ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
بلی رسم جهانست اینکه هر روز
بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز
درون شیشه چرخ مدور
ز صنعت بستهای گلهای اختر
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
که او را خارها در پا نشسته
تو بستی بر کمر گه کوه را زر
صدف را از تو درگوش است گوهر
ترا آب روان تسبیح خوانی
پیذکر تو هر موجش زبانی
صدف را خنده در نیسان تو دادی
دهانش را ز در دندان تو دادی
فلک را پشت خم از بار عشقت
دل مه روشن از انوار عشقت
نهی درج دهان را گوهر نطق
دهی تیغ زبان را جوهر نطق
به کنهت فکر کس را دسترس نیست
تویی یکتا و همتای تو کس نیست
به نام تست در هر باغ و بستان
به کام جو زبان آب جنبان
که جنبش داد مفتاح زبان را
وزان بگشود در گنج بیان را
سرای چشم مردم روشن از چیست
در این منظر فتاده سایه از کیست
زهی آثار صنعت جمله هستی
بلندی از تو هستی دید و پستی
منم خاکی به پستی رو نهاده
به زیر پای نومیدی فتاده
وحشی بافقی : ناظر و منظور
نظر اعتبار بر صورت عالم گشودن و راه سخن به گام عرفان طی نمودن در سر این معنی که درون از پردهٔ موجودات واجبالوجودی هست و برون از حلقهٔ کاینات معبودی که حرکت هر جانداری از قدرت اوست و کثرت تغییر عالم شاهد بر وحدت او
ایا مدهوش جام خواب غفلت
فکنده رخت در گرداب غفلت
ازین خواب پریشان سر برآور
سری در جمع بیداران در آور
در این عالی مقام پر غرایب
ببین بیداری چشم کواکب
تماشا کن که این نقش عجب چیست
ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست
که میگرداند این چرخ مرصع
که برمیآرد این دلو ملمع
که شب افروز چندین شب چراغ است
که ریحان کار این دیرینه باغ است
چه پرتو نور شمع صبحگاه است
چه قوت سیر بخش پای ماه است
چه جذب است این کزین دریای اخضر
به ساحل میدواند کشتی خور
چه لنگر کوه را دارد زمین گیر
فلک را هست این سیر از چه تأثیر
ز یک جنسند انگشت و زبانت
به جنبش هر دو از فرمانبرانت
زبان چون در دهان جنبش کند ساز
چه حال است این کز او میخیزد آواز
چرا انگشت جنبانی چو در مشت
نیاید چون زبان در حرف انگشت
ترا راه دهان و گوش و بینی
یکی گردد بهم چون نیک بینی
چرا بینی چو گیری نشنوی بوی
چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی
چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ
حکایت گوش کن یک دم در این پیچ
برون از عقل تا اینجا کسی هست
که او در پرده زینسان نقشها بست
درین پرده که هر جانب هزاران
فتاده همچو نقش پرده حیوان
بیا وحشی لب از گفتار دربند
سخن در پرده خواهی گفت تا چند
همان بهتر که لب بندی ز گفتار
نشینی گوشهای چون نقش دیوار
فکنده رخت در گرداب غفلت
ازین خواب پریشان سر برآور
سری در جمع بیداران در آور
در این عالی مقام پر غرایب
ببین بیداری چشم کواکب
تماشا کن که این نقش عجب چیست
ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست
که میگرداند این چرخ مرصع
که برمیآرد این دلو ملمع
که شب افروز چندین شب چراغ است
که ریحان کار این دیرینه باغ است
چه پرتو نور شمع صبحگاه است
چه قوت سیر بخش پای ماه است
چه جذب است این کزین دریای اخضر
به ساحل میدواند کشتی خور
چه لنگر کوه را دارد زمین گیر
فلک را هست این سیر از چه تأثیر
ز یک جنسند انگشت و زبانت
به جنبش هر دو از فرمانبرانت
زبان چون در دهان جنبش کند ساز
چه حال است این کز او میخیزد آواز
چرا انگشت جنبانی چو در مشت
نیاید چون زبان در حرف انگشت
ترا راه دهان و گوش و بینی
یکی گردد بهم چون نیک بینی
چرا بینی چو گیری نشنوی بوی
چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی
چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ
حکایت گوش کن یک دم در این پیچ
برون از عقل تا اینجا کسی هست
که او در پرده زینسان نقشها بست
درین پرده که هر جانب هزاران
فتاده همچو نقش پرده حیوان
بیا وحشی لب از گفتار دربند
سخن در پرده خواهی گفت تا چند
همان بهتر که لب بندی ز گفتار
نشینی گوشهای چون نقش دیوار