عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سلوک شریعت ورزیدن و از حقیقت متمتع شدن فرماید
چو راه شرع بسپاری خدائی
تو و او هر دو یکی بی جدائی
چو قطره سوی این دریا شود زود
عیان قطره در دریا یکی بود
شریعت قطرهٔ تو بحر دارد
کسی شاید که این را پاس دارد
که در عین شریعت دوست بیند
حقیقت مغز را در پوست بیند
ره شرع محمد(ص) هست آسان
از او باشد منافق خود هراسان
ره شرع محمد(ص) رو بحق رس
که جز او مینبینی نیز تو کس
ره شرع محمد (ص) کن که دلدار
نماید رخ ترا اینجای اظهار
زمانی شرع را از خود مکن دور
که تا تو دم زنی مانند منصور
در این دریا ممان و بگذر از وی
مکن سستی بیک دو جام پر می
اگر خمخانهها را نوش داری
سزد گر خویشتن با هوش داری
مکن بد مستی اندر روی دریا
مشو بیخود درون بحر و دریا
چو راهی می ندانی همچو وی تو
مخور مانند وی این جام می تو
بقدر خویشتن باید زدن لاف
که گنجشکی نداند رفت در قاف
گلیم عجز در سرکش ز حیرت
چو باران بر رخ افشان اشک حسرت
که نشناسد به جز حق را حق ای دوست
چه برخیزد از این مشتی رگ و پوست
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که درخورد خدا هم اوست کس نیست
توهم درخورد خود میگوی اسرار
که هر کس را نباشد این چنین کار
بمردن اوفتد زینگونه شیوه
کجا این سر بداند مرد لیوه
ره حق راه مردانست دریاب
اگر تو میتوانی زود بشتاب
ره حق صادقان دریافتندش
سوی آن کل یقین بشتافتندش
ره حق عاشقان دیدند درخود
رها کردند بیشک نیک یا بد
ره حق در شریعت میتوان یافت
نه در عین طبیعت میتوان یافت
ره حق شرع دان و بگذر از فرع
که نور جان شود تابنده در شرع
ره حق چون شریعت مینماید
ره شیطان طبیعت مینماید
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت بگذر و جانان طلب کن
بجز جانان مبین ای دوست زنهار
که او دیدست دید او نگهدار
درون بحر جان ران کشتی تن
نگه کن طفل ره منصور روشن
که باتو اندر این دریاست گویان
زمانی زو نهٔ اینجا تو پویان
تو گر منصور معنی باز بینی
مر او را صاحب این راز بینی
گشاید مشکلت ای پیر صورت
رود از طبع و از جانت نفورت
نمود مشکلت اینجا گشاید
ره تحقیق او اینجا نماید
ولیکن همچو او در عین دریا
ندانی رفت تو ای پیر شیدا
چو جان تست پیر و حق جوانست
بهر کسوت که میخواهد عیان است
کجا او را شناسی اندرین بحر
که تریاک تو آمد جملگی زهر
اگر بود وجودت پاک داری
حقیقت زهر را تریاک داری
حقیقت زهر کن تریاک معنی
که تا اینجا تو باشی پاک معنی
دمی غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر لحظه یابی تو کمالی
دمی غائب مشو از دیدن جان
که تا بنماید اینجا روی جانان
زیارت غائبی و اوست حاضر
ترا اندر دل و جان اوست ناظر
زیارت غائبی و او ترا دید
نمودتست اندر گفت و اشنید
چو یارت گم شود در عین دریا
کجا می باز بینی روی او را
مگر وقتی که اندر دار باشی
ز ذُلّ خویش برخوردار باشی
نمیدانی تو یک حرفی ز اسرار
چگویم با تو من از سّر آن دار
که وصف آن نمیآید چنین راست
مگر بینی تو در عین یقین راست
بیان یار آسانست پیشت
از آن مرهم نیابد جان ریشت
بیان یار بی شرح و بیانست
کسی داند که آنجا جان جانست
ز گم کرده اگر آگه نباشی
میان عاقلان ابله تو باشی
ز گم کرده اگر یابی خبر باز
ترا پیدا کند انجام و آغاز
ز گمکرده دمی باز آی و او بین
بهر چیزی که میبینی نکو بین
ترا دلدار اینجا بایدت جست
مشو اندر طلب عنّین و شو چست
برو دلدار اینجا جوی و او بین
بدّی او زجان و دل نکو بین
از این دریا اگر او را بجوئی
تو با اوئی و اندر گفتگوئی
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
مگر پیری ز پیران رسیده
طلب میکرد مردی راز دیده
یکی پیری بزرگی با ادب بود
ز شوق دوست دائم در طلب بود
بسی در عین طاعت کرده کوشش
چو دریا بود او در عین جوشش
همیشه صاحب درد و الم بود
ولی در عشق او صاحب قدم بود
بخوانده علم صورت بود بسیار
نشسته دائما با یار بسیار
طلب میکرد اینجا واصلی او
که تا یابد ز اعیان حاصلی او
طلب میکرد اینجا پیش بینی
در اعیان خدا صاحب یقینی
نشان دادن او را صاحب راز
بشد تا می خبر یابد از او باز
چو نزدیک وی آمد زود آن پیر
سلامی کرد و بنشست آن زمان پیر
برش بنشست و در وی مانده بد او
که پیری بود او هم نیک و خوشخو
نظر میکرد او را دید خاموش
نمود عشق را میدید با هوش
دمی بنشست با ما او به خلوت
که بود آن پیر صادق مست حضرت
سؤالی کرد آنگاه از حقیقت
که ما را گوی ای پیر طریقت
سؤالی دارم و برگوی ما را
مرنجان مر مرا اینجا خدا را
بگفت ای دوست برگوچه سؤالست
که را ما آشتی نه قیل و قال است
بگو تا من بگویم مر جوابت
که تا چونست این عین صوابت
بگفت ای پیر من جان جهانم
خدا اندر کجایست تا من بدانم
مرا بنمای حق گر رهبری تو
که میدانم که نیکو اختری تو
جوابش داد کین نیکو سؤالست
بگویم این من اکنون بی مجال است
طلبکاری و هم از خود بیابی
اگرنه غرقه اندر بحر آبی
خدا باتست اگر او را بجوئی
حجاب از پیش برداری تو اوئی
حجاب از پیش خود بردار ای پیر
مکن دیگر تو مر این رای و تدبیر
خدا با تست و در جانت نهانست
ولی در دید جان عین العیانست
خدا با تست چون تو بنگری تو
چگونه راه او را بسپری تو
خدا با تست در دیدار بنگر
درون جان و دل دیدار بنگر
خدا با تست هرگز او ندیدی
در این دم او ببین چون در رسیدی
خدا با تست این دم زود دریاب
درون جان و دل معبود دریاب
خدا با تست بنموده جمالش
ولیکن چون بیابی تو وصالش
خدا با تست اندر دیده میبین
ولیکن مر ورا در دیده میبین
خدا با تست و در بینائی تست
عیان بنگر که در دانائی تست
خدا با تست در گفتار بنگر
ز من دریاب وین اسرار بنگر
خدا با تست اینجا رخ نموده
ولیکن در دلست و دل ربوده
خدا با تست اگر دانی بیندیش
حجاب صورتت بردار از پیش
خدا با تست صورت محو گردان
چنین کردند اینجاگاه مردان
خدا با تست جز او کس مبین تو
اگر اینجا شوی راز و یقین تو
خدا با تست او را میشناسی
نکو کردی که با شکر و سپاسی
خدا با تست و اندر گفتگویست
جز این پیرا بگو چیت آرزویست
خدا با تست ای پیر طریقت
که بسپردی بحق راه شریعت
خدا با تست میدانم که دانی
که هستی پیر و بس صاحب معانی
درون خود نظر کن یار خود را
که یکّی بینی اندر خود احد را
درون جان تو دیدار بنمود
مرا این لحظه کل اسرار بنمود
تو چندینی که در آفاق گشتی
ندیدی وین زمان کل طاق گشتی
درون جان نظر کن حق ببین تو
که داری اوّلین و آخرین تو
درون جان نظر کن روی دلدار
که از مستی شدی ای پیر هشیار
درون جان همه اسرار او بین
وجود نقطه در پرگار او بین
درون جان نظر کن تا بیابی
اگر هر جای از خود میشتابی
نبینی مرد را جز دیدن خویش
نظر کن این زمان بشنیدن خویش
زبانت نیز خود گویا به او است
دل و جانت بکل جویای او است
دو چشمت هست بینائی از او دان
زمانی رخ از این معنی بگردان
چو بود تست او را می چه جوئی
چو او اینجاست با تو، تو چه گوئی
نهان تست و در صورت هویداست
نمودتست او پنهان و پیداست
ترا گفتم اگر دانی تو ای دوست
که دیدار همه در دید تو اوست
تو خود بشناس و حق شو در حقیقت
برون آ از هوا و از طبیعت
تو خود بشناس تا او را بدانی
اگر هستی تو مر صاحب معانی
تو خود بشناس کاینجا یار باتست
حقیقت بیشکی دلدار با تست
تو خود بشناس اگر حق میشناسی
چرا در علم حق تو ناسپاسی
تو خود بشناس آنگاهی خدا بین
نمود خود از او در ابتدا بین
تو خود بشناس تا واقف شوی تو
ز دید دید حق واصف شوی تو
تو خود بشناس تا واقف شوی هان
دل خود از بلای نفس برهان
تو خود بشناس و خود دیدار او بین
نمود جان و تن اسرار او بین
تو خود بشناس کاین جاگه قبولی
چو حق دیدی عیان صاحب وصولی
تو خود بشناس چون حقی تو در حق
خبر دادم ترا از راز مطلق
تو خود بشناس و همچون خود فنا باش
در آن دید فنا سّر خدا باش
تو خود بشناس تا جانان شوی کل
ز دید خویشتن پنهان شوی کل
تو خود بشناس و جز حق هیچ منگر
صور هیچست اندر هیچ منگر
تو خود بشناس و اندر حق نظر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
تو خود بشناس و آنگه پادشا شو
ز اسم صورت و معنی خدا شو
تو خود بشناس تا جانان شوی تو
اگر معنی خدا الحق شوی تو
خدا شو گر تو جانان دوست داری
تو مغزی چون نظر با پوست داری
تو جانانی و آگاهی نداری
که این دم ملکت و شاهی نداری
عطار نیشابوری : دفتر اول
در عین حقیقت بودن و از آن بی خبر شدن فرماید
همه ملک جهان پیش تو هیچ است
همه همچون طلسمی پیچ پیچ است
همه زان تو است و تو منزّه
دریغا چون بری در این سخن ره
همه زان تو است و تو فنائی
فنا شو تا شوی عین خدائی
همه زان تو است و بود بودی
نبودی تا نمودی ذات بودی
همه بهر تو پیدا کرده دریاب
ترا از بهر خود این نکته دریاب
همه فانی شوند و تو بمانی
خدا ماند چو تو بیخود بمانی
بهرچیزی که میگویم ترا من
کجا ره میبری زین راه روشن
نداری درد آن تا جان شوی پاک
برون آئی دمی زین آب و زین خاک
نداری درد آن و فرد باشی
چو مردان دائماً با درد باشی
نداری درد آن تا در صور تو
برون آئی ز گرد راهبر تو
نداری درد آن تا جان دهندت
زمانی صحبت جانان دهندت
نداری درد و بی درمان بماندی
چو چرخت زار و سرگردان بماندی
نداری درد و درمانی طلب کن
نداری جان و جانانی طلب کن
نداری طاقت دیدار جانان
نیاری تا کنون دشوار آسان
نداری طاقت فردانیت تو
نداری عالم روحانیت تو
نداری هیچ جز گفتار چیزی
ندیدی هرگز از این یک پشیزی
چووصل واصلان اینجا ندیدی
ز کوری دیدهٔ بینا ندیدی
ز وصل واصلان بوئی نبردی
میان زندگانی تو بمردی
ز وصل واصلان گامی نرفتی
در این وادیّ غولان خوش نخفتی
ز وصل واصلان دلدار دریاب
زمانی تو دل بیدار دریاب
ز وصل واصلان کامی بران تو
دراین وادی در این صورت ممان تو
ز وصل واصلان شو ذات آیات
گذر کن از نمود و بود ذرات
ز وصل واصلان گر حق بدیدی
در این جانب دلت مر حق بدیدی
عذاب جاودانی باز دان تو
دمی خود را بفردوست رسان تو
بهشت جان ندیدی گشتی اعما
فروماندی درون چاه دنیا
ز جانان دوری و معذور ماندی
ز نزدیکی خود تو دور ماندی
ز جانان تا به تو ره نیست بسیار
در این ره مرخودی تست دیوار
ره جانان خرابی در خرابیست
در آن عین خرابی جمله شادیست
چو جانان را نمیدانی چگویم
که تا درمان تو این لحظه جویم
بهر نوعی که گفتم سرّ اسرار
نظر داری تو بر این نقش دیوار
در این دیوار گنجی زیر او بین
چه میگویم نظر در گنج کن بین
یکی گنجی درون سینهٔ تست
از آن شیطان شده در کینهٔ تست
ز شیطان گنج تو مخفی بماندست
ترا آن گنج آسان میدهد دست
مبر فرمان این شیطان تو زنهار
که گرداند ترا او خوار و مردار
مبر فرمان این شیطان ملعون
که ناگاهت بریزد ناگهی خون
مبر فرمان شیطان و جدا شو
از این شیطان بد نفسی رها شو
مبر فرمان شیطان و بیندیش
حجاب نفس را بردار از پیش
مبر فرمان این شیطان و کل بین
وگر فرمانبری تو رنج و ذل بین
ز شیطان گرچه میگویند بسیار
شده شیطان ز دیده ناپدیدار
ترا شیطان بصورت مبتلا کرد
تنت را زیر این کوه بلا کرد
ترا شیطان صورت دم فروبست
درون خانهٔ تاریک پیوست
چرا در بند این شیطان دری تو
از آن رو پردهٔ خود میدری تو
ز شیطان نیز کاری نیک ناید
که میخواهد که این دل در رباید
ز شیطان نیکنامی نیست پیدا
که این جا میکند این دید رسوا
عطار نیشابوری : دفتر اول
درروی گردانیدن از شیطان و فرمان ناکردن او فرماید
همه رسوائی عالم از او دان
بقول حق ازو رویت بگردان
مبر فرمان او و شاد دل باش
بکل فارغ ز نقش آب و گل باش
مبر فرمان او و زو تو بگریز
اگر مردی تو با شیطان بستیز
تو از سودای او غافل شدستی
از آن در دهر تو بیدل شدستی
ز شیطان هیچ نگشاید ترا کار
نبینی تو از او جز رنج و آزار
تمامت انبیا زو دور گشتند
از آن اینجا نهاد نور گشتند
تمامت انبیا او را بدیدند
از او یکبارگی از جان رمیدند
تو پیوستی خوشی با او بیاری
وگرنه اوفتی در عین خواری
چنین شیطان شناسی وندانی
که چونت رفت اینجا زندگانی
بهرزه زندگانی رفته بر باد
زمانی چون نکردستی تو آباد
چو شیطان ره نماید مر ترا او
کجا مانی تو اندر نام نیکو
همه بدنامی عالم از او دان
تو بد را بد شمر نیکو نکودان
همه بدنامی عالم از او است
از او اندر بدیها گفتگو است
ز بدنامی نیندیشی زمانی
که هر دم بر تو خوانم داستانی
همه شرکت حواس تست در راه
همه دیوان و غولانند بدخواه
همه طبعت حواس ناخوش تست
همه کِبرت بدوزخ آتش تست
ببین چندین هزاران سال کابلیس
نبودش کار جز تسبیح و تقدیس
همه طاعات او برهم نهادند
ز استغنای حق بر باد دادند
ز استغنا اگر فرمان درآید
همه امیّد معصومان سرآید
چو فردا پیش آن ایوان عالی
فرو کوبند کوس لایزالی
کجا ابلیس را باشد چه زهره
که پنهان دارد این عقل بخسره
چو او مسخ است اینجا رانده باشد
ترا نزدیک خود او خوانده باشد
چو او رانده است مر تو کرده نزدیک
چرا ماندی چنین در راه تاریک
چو او مردود حق شد ناگهانی
چرا تو همچو او حیران بمانی
مشو مانند او در عین لعنت
ز لعنت درگذر دریاب رحمت
چو رحمت هست از لعنت گذر کن
دل خود را ز ابلیست خبر کن
ترا ابلیست از راهت بیفکند
ندیدی تو که ناگاهت بیفکند
ترا ابلیس اینجا داوری کرد
ترا انداخت در اندوه و در درد
همه درد دل ازوی دان و خواری
از اویست جملهٔ اندوه خواری
زمانی خویش را بنموده اینجا
دلت ابلیس چون بربوده اینجا
چو نفس کافرت اندر نهاد است
که همراهی در اینجا اوفتاد است
تو همراه سگی سگ با تو همراه
از او دوری گزین استغفرالله
بگو لاحول نیز اندر شریعت
برد از دست وسواس طبیعت
براه انبیا رو تا توانی
که صورت ناگهان یابی تو فانی
بصورت ره مکن از خود فنا باش
بمعنی چون رسی ای دل خدا باش
بصورت ماندهٔ حیران دل و مست
اگر مرد رهی در نیست شو هست
ترا صورت کجا راهت نماید
کجا شیطان ترادر بر گشاید
ره مردانست جان در جان کن آگاه
وگرنه اوفتی اندر بن چاه
رو مردان طلب نی راه ابلیس
در این ره باش تو بی مکر و تلبیس
ره شیطان چه باشد دردی و خون
از این بسیار است از چه و چون
ره شیطان خیال اندر خیالست
همه عین وبال اندر وبالست
عطار نیشابوری : دفتر اول
در افعال شیطان و سخن گفتن ومکر او فرماید
حدیث خوش دمی شیطان نگوید
همیشه جمله را آزار جوید
چه گوید هرچه گوید ناصوابست
همه کارش در اینجا خورد و خوابست
بجز خمر و زنا کاری ندارد
که او زین ذات خود عاری ندارد
ره فسق و فجورت او نمودست
که عین آتش او پر ز دود است
همیشه هست کارش بی نمازی
چو آتش دارد اینجا سرفرازی
تکبّر دارد وسواس و فحّاش
بود مغزش تهی مانند خفّاش
چو آتش ذات او دارد ندیدی
میان آتشت خوش آرمیدی
بسوزد آتش اینجا هرچه بیند
کسی هرگز در این آتش نشیند
میان آتشی خوابت ببرده
بمانی در درون هفت پرده
ترا آتش درون پرده دریافت
بسوزانید اینجا هرچه دریافت
تو درخوابی چرا اینجا نداری
که آتش سوخت اینجایت بخواری
زخمر حرص و شهوت زار و مستی
چنین چون کافران بت پرستی
چو شیطان کافر است و بت پرستست
ز خمرو حرص جانش زار و مستست
ترا هر لحظه بفریبد بصد لون
برد بیرون ترا ناگاه از کون
بصد ره می ترا اینجا دواند
ولی چون در دل آید باز ماند
درون پردهٔ دل ره ندارد
از آن اینجا دل آگه ندارد
ز خود بینی ره خود میسپارد
از آن عمری بضایع میگذارد
ز خود بینی میان آتش افتاد
نهاد و بود او بس ناخوش افتاد
ز خود بینی او اسرار آدم
در اینجا ماند اندر نیش ارقم
ز خود بینی غرورش هست اینجا
کجا گردد بذات حق هویدا
ز خود بینی برون در بماندست
چوآبی عین در آذر بماندست
ز خود بینی شده مفلق ز حق او
وگرچه برده بود از کل سبق او
ز خود بینی که کرد او دور شد باز
ستد او را ز جای عزّت و ناز
ز خود بینی بسر افتاد در چاه
نمیدانست او افتاد ناگاه
ز خود بینی دون چه بماندست
چو عکسی بر سر اینره بماندست
از اول بود در عزّت و ناز
میان جزو و کل بودی سرافراز
سرافرازی او برتر ز جان بود
بدست او همه کون و مکان بود
بدست او بُد اینجاهشت جنّت
ولیکن بیخبر از طوق لعنت
که چون بر لوح لعنت دید اینجا
نمیدانست این تا آن شد او را
ز طوق لعنت اینجا بیخبر بود
که استاد ملایک سر بسر بود
هم او را بود در عین حقیقت
ولیکن بیخبر بود از طبیعت
چه نوری بود روحانی و ناری
سزد گر این معانی پایداری
چو نور و نار باهم متصّل شد
نهاد صورت اندر آب و گل شد
چه گویم شرح آن چون میدهد دست
ولیکن چون بگویم نکته بامست
رسم اندر سلوک و شرح گویم
که این دم در عجب مانند گویم
چو در اوّل چنان اسرار حق دید
خود از جمله ببرده او سبق دید
چو لوح آنجا بخواند ودید لعنت
نیندیشید کو را بود قربت
بخود اندیشه کرد آیا که باشد
که او را این سزا اینجا بباشد
مگر جبریل باشد یا که دیگر
نمیدانست سرّ ربّ داور
مکن اندیشهٔ بد نیک بیندیش
بکس مپسند چو نپسندی تو بر خویش
دگر ره گفت این سرّیست اعظم
مگر باشد کسی اینجا بعالم
مرا خود این نباشد هست مطلق
که نیکی داده است اینجا مرا حق
چو نیکم داد هرگز او کند بد
چنین میگفت آن بیچاره با خود
ز سّر حق کس آگاهی ندارد
کسی دیگر کجا این سر بخارد
که نالی و اگرنه کار رفتست
همه نقشی از این پرگار رفتست
قضا بنوشته بد اینجا یکایک
بیاید بر سر جمله یکایک
تو از پیش قضا چون میگریزی
که با حق این زمان برمیستیزی
قضای حق همه بر سر نوشته است
عزیزاندر همه طینت سرشتست
قضای نیک و بد کل از خدایست
ولیکن قول ما بر انبیایست
براه انبیا رو از بدی دور
بشو ای جان که مانی غرقه در نور
رضا ده بر قضا گر حق شناسی
مکن اینجای جانا ناسپاسی
ز فعل بد تو کاری کن ز هر کار
تو این هر بیت را یک یک بکار آر
بفعل بد مرو نیکی گزین تو
بجز نیکوئی اینجاگه مبین تو
بفعل بد نظر اینجا مکن هان
دل خود را ز دست دیو برهان
چرا مغرور دیوی رفته از دست
اگر بر خود بگیری جای آن هست
ترا شیطان ببرد از ره ندانی
که همچون او تو در لعنت بمانی
بکس اندیشهٔ کژّی مکن تو
برو استاد خود کن این سخن تو
بد از خود بین و نیکی هم زخود بین
درون جان و دل دید اَحَدبین
منی را دور ساز و من مگو تو
منی را کم شمر نیم من بجو تو
تو خود را خفته دان و بلکه کمتر
که تا اینجا نمانی تو در آذر
منی شیطان سزد تو آدمی هان
از آن ای آدمی تو آدمی هان
تو برتر ز آدمی گر گوئی اسرار
تو داری نور حق اینجا مکن خوار
بترس از حق بقدر خود دمی زن
که هرگز مینباشد مرد چون زن
ولی فعل بد و باطل پدید است
ز عین حق عیان دل ندیدست
بترس ازدوست هرگز مینیندیش
وگرنه از منی گردی تو دلریش
منی شیطان بگفت و در منی شد
بگردن طوق لعنت صدمنی شد
منی دیوست تو فرزند آدم
چرا مانندهٔ دیوی دمادم
منی دورت کند از عین هستی
ترا اندازد اندر بت پرستی
منی دورت کند از خانهٔ دل
شود اینجایگه بیگانهٔ دل
منی دورت کند از سرّ مردان
ازین معنی دلت آگاه گردان
منی دورت کند از سِرّ اسرار
کند از ناگهانت عشق بردار
منی دورت فکند از هر دو عالم
شدی دور از همه سّر دمادم
منی دورت فکند از خانهٔ انس
فروماندی میان نور جان قدس
طبیعت رهزنت شد در وجودت
طبیعت کی کند اینجای سودت
طبیعت میکند مر سجده اینجا
که او دیو است دائم خوار و رسوا
طبیعت رهزنست و راه گم کرد
از آن آدم فتاد اینجای در درد
طبیعت نزد آدم گشت گندم
که آدم میکند اینجایگه گم
طبیعت عین شیطانست دریاب
از این معنی مکن تو نیز اشتاب
طبیعت راه دارد در صفت او
زند دستان تو در معرفت او
بپرهیز از طبیعت در خدا شو
ز بود فعل بد اینجا جدا شو
بپرهیز از طبیعت گر تو رازی
مدان اسرار من اینجا ببازی
ببازی نیست اسرار شریعت
بپرهیز از پلیدیّ طبیعت
ببازی نیست اسرار خداوند
که با شیطان بگیری خویش و پیوند
تو بازی میکنی ای دوست بازی
که با اسبان تازی لاشه تازی
تو بازی دان که کار کودکانست
کناری گیر کاینجا خوف جانست
ببازی نیست اسرار دو عالم
که تا بازی شماری سّر آدم
همه ذرّات در بازی فتادند
از آن در راه کلّی سر نهادند
چو ذرّه باش اینجا پای کوبان
ز عشق دوست خود جان تو خندان
ز ابلیس و ز ابلیسان بیندیش
همان زنهار اندر گفت و در کیش
بجز جانان مجوی و هرچه دیدی
نداد آن کز خوشی خوش آرمیدی
چو حق باشد نگنجد مگر و تلبیس
رها کن مکر را اینجا به ابلیس
جهان بر نام حق اِستاد قائم
نماند مکر شیطان نیز دائم
چو باشد مکر شیطان مکر اللّه
نظر کن تا شوی زین راز آگاه
ز دست نفس و شیطان کن کناره
مکن در فعل او هرگز نظاره
ز آدم دم زن ای آدم بچه دم
که این دم جز تو آدم نیست آدم
ز آدم دم زنی وز دید آن دم
که بنماید ترا رخساره دم دم
دم توحید آدم جوید اینجا
حکایت باز کن تا گوید اینجا
در ایندم ماندهٔ از حق توغافل
نهاده نام خود اینجای عاقل
در این دم در فنا و در بقائی
یقین میدان که در عین لقائی
تو درعین بقائی و بهشتی
چو آدم تو بهشت جان بهشتی بهشتت
بهشتت حاصلست ای آدم جان
ز دوری دور مانده از تو شیطان
ندارد نزد تو ابلیس راهی
گرفته در درختت او پناهی
امید بسته کآید او به جنّت
برحمت اوفتد از عین لعنت
ز عین لعنت آید تا بر تو
بگندم خوردن آید رهبر تو
کند تا از بهشت جاودان دور
تراگرداندت در خویش مغرور
تو در جنّت حذر کن شاد بنشین
ز ابلیس صور آزاد بنشین
مجو هم صحبتی با او تو بشنو
باین نصّ کلام حق تو بگرو
مخور گندم بدان کین سرّ تمامست
مرا سرّ با خواص آمد نه عامست
خواص اینجا نماید این نمودار
کسی کز عشق باشد راز دلدار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در یاد کردن آدم و ذرّیّۀ وی و بلا و مشقّت کشیدن از شیطان و شرف انسان فرماید
توئی آدم از ذات حق نموده
بسی گفته اناالحق هم شنوده
درون جنّت جان بودی ای دل
کرا بر گویمش اینزار مشکل
که تا چون بود احوالت در آنجا
دگر چون آمدی بیخویش اینجا
ز ابلیست بسی زحمت کشیدی
اگرچه جنّت و رضوان بدیدی
چو مردان راز با جان باز دیدند
بکلّی خود طمع ازنان بریدند
طمع از خوردن اینجا بُر که جانی
چرا چندین تو اندر بند نانی
طمع بُر تا شوی پاکیزه جوهر
ز حسن لذّت و شهوت تو بگذر
ز لذّات بهیمی کن حذر تو
مخور جز اندکی هم مختصر تو
ز لذّات بهیمی دور گردی
ز خورد و خواب چندین گر تو مردی
مشو قانع که تو دُرّ لطیفی
نکو بنگر که بس ذات شریفی
چرا در صورت خردی تو ای دوست
ببر در مغز تا کی بردری پوست
تو خورد و خواب میدانی دگرنه
بخواهی مُرد اگر خواهی اگر نه
ترا درگوش باید کرد این قول
که تا فارغ شوی از گند آن بول
که دنیا سر بسر بولست دریاب
همه گفتش ابی قولست دریاب
در این بولی تو اندر گلخن تن
تو در این تنگنا بگرفته مسکن
مقام نور جوی و نور شو پاک
که در ظلمت کجا یابی تو افلاک
شبی گر ابر باشد در سیاهی
در آن شب بین تو مر سّر الهی
نه مه باشد نه خورشید منوّر
نباشد نور مه رخشنده اختر
بجز تاریک شب چیزی نبینی
سزد گر خود تو آنشب بازبینی
نباشد هیچ پیدا جز که ظلمت
بود ریزان دمادم عین رحمت
تو باشی نور بسته پرده آنجا
که ظلمت نیز هم پیوسته اینجا
تو آن دم دان که احوالت چه بودست
نمودت از همه حاصل ببود است
دگر چون رفت ظلمت نور بینی
همه ظملت ز صورت دوربینی
در آن دم خود بخود گر مرد رازی
که نور ظلمتی و پرده رازی
شبی کز لطف او عالم چو شب بود
سر موئی نه طالب نی طلب بود
عدم بود و صفاتش محو ظلمت
در آن تاریکهای عین قربت
ز برق عشق پیدا شد حقیقت
طلبکاری ز اسرار شریعت
ترا این سرّ بباید دیده اینجا
بکاری نایدت بشنیده اینجا
در اینجا گر بُری ره کاردانی
چو دانستی عجب حیران بمانی
تمامت انبیا اینجا بماندند
کتب بر هم نهادند و بخواندند
که دانستند کین اسرار چونست
که این سر از خیال دل برونست
در اینجاگاه خاموشی گزیدند
که جز خاموشی اینجاگه ندیدند
همه محو است در تو گر بیابی
زمانی در بشو تا سرّ بیابی
توئی اصل این ندانسته چه بودت
تو ره گم کردهٔ آخر چه بودت
چو ره گم کردهٔ خود بازیابی
سزد گر خود در این معنی شتابی
در این دنیا سر اینجا در میاور
برو وز هشت جنّت زود بگذر
خلیفه زادهٔ آخر چه بودت
مجو اینجایگه میبود بودت
خلیفه زاده و شاه جهانی
بمعنی برتر از هر دو جهانی
تو هستی آدم اندر عین جنّت
کنون دریافتی اسرار قربت
کمالت برتر آمد از ملایک
ز اوّل چیز کُل شئی هالک
همه فانیست اینجا گر بدانی
نهادت قائمست اینجا تو دانی
تو آن ذاتی که کردندت سجده
توئی از آفرینش عین زبده
تو مغروری نمیدانی کئی تو
که اینجاگاه کلّی در چهٔ تو
تو قدر خود نمیدانی که جانی
درون جان عیان اندر عیانی
بهشت نیک خُلق اوست صورت
تو این معنی حقیقت دان ضرورت
جهنّم مردم آزاریّ خود دان
در اینجا دائم آزاریّ خود دان
برو نیکی کن از بدها بپرهیز
ز دام نفس اگر مردی تو بگریز
ز جان بگذر در اینجاگاه از خود
که دیدی اندر اینجانیک یا بد
بسی محنت کشیدستی ز صورت
که ابلیسست او اندر نفورت
زهی ابلیس اینجا کاردانی
که در اینجا تو سّر کاردانی
زهی آنکس که اینجا طوق لعنت
بگردن درفکند از دور قربت
شده در عین قربت لعنتی شد
اگرچه عین لعنش لعنتی بُد
بسی اسرار داند نیز ابلیس
دل پر مکر دارد ذات تلبیس
ز اصل او که واصل بود اینجا
نمودش جمله حاصل بود اینجا
در آن قربت زوصل یار جان داشت
نمود عشق سّر جان جان داشت
عطار نیشابوری : دفتر اول
در دعا کردن آدم در حضرت حق مر فرزندان را و شفیع آوردن پیغامبر علیه السّلام
چنین گفت ای خدای حی رحمان
کریم و قادر و دانا و سبحان
خداوند جهان و جان تو باشی
حکیم و قادر و دیّان تو باشی
بحق ذات پاکت یا الهی
که تو دانای حالی و تو شاهی
بحق این محمد کآدم اینجا
بکن بخشایشی این لحظه او را
بحق این محمد خاتم تو
بیامرزی بفضلت آدم تو
بیامرزی گناه جمله را پاک
که پیدا کردهٔ ما را تو از خاک
بفضلت جمله فرزندانم ای جان
باحمد بخشی ای غفّار سبحان
خطاب آمد که آدم خوش دعائی
بکردی اندر اینجا خوش صلائی
خوشی صلوات دادی مردعایت
قبول آمد برم این دم دعایت
بیامرزم در آخر من گناهت
بهرجائی ترا بیشک پناهت
ولی آدم ز من بشنو یکی راز
اگر خواهی که باشی جمله اعزاز
همه زان تو است و من تراام
نمودم عزت و عین لقاام
همه زان تو و تو زان مائی
کنون بر جزو و بر کل پادشائی
نظر کن جمله را زان تو کردم
همه درحکم و فرمان تو کردم
ولی این یک شجر اینجا تو منگر
وگرنه بفکنم در عین آذر
تو این گندم مخور تا میتوانی
که مر ما را در این راز نهانی
بود تو آن نمیدانی تو بشنو
ابر اسرار ما آدم تو بگرو
مخور این گندم وآزاد میباش
درون جنّتم دلشاد میباش
مخور این گندم و راز نهان بین
مرا پیوسته تو عین العیان بین
مخور این گندم و باقی بخور تو
همی فرمان شیطان را مبر تو
مخور این گندم و گفتم ترا بین
بجز ما را مبین و شاد بنشین
کنون ای جبرئیل این تخت بردار
بصنع ما تو اندر زیر پردار
بهر جائی که میخواهد دل او
همی بر با مرادش حاصل او
کنم زیرا که من پروردگارم
بفضل خود ورا نیکو بدارم
اگر فرمان برد ما را بتحقیق
دهم من بیشتر آن لحظه توفیق
ایا جبریل او را هرچه خواهد
بده اینجا نیفزود و نکاهد
بحالی جبرئیلش تخت برداشت
ز عزّت آدم اینجا سر برافراشت
عطار نیشابوری : دفتر اول
در نمودار سرّ اعیان کل فرماید
نمود حق نه چیزی هست بازی
تو این دم در تمامت سرفرازی
تو قدر خود بدان و سر نگهدار
ببین نامت چه چیزی گفت جبّار
از این گندم حذر میکن دمادم
ببین تا حق چه گفتست گفت آدم
که تو زان منی من زان تو باش
ولی گر با منی با خویشتن باش
در این جنات اگر خواهی که باشم
حقیقت تخم نیکوئی بپاشم
بمردی بگذر از گندم حذر کن
پس آنگه سوی من کلّی نظر کن
که تا باشیم با هم جاودانه
نگیرد هیچکس بر ما بهانه
همه حوران در اینجامان ندیمست
خدای ما کریمست و رحیمست
اگر خواهی که مانی جاودانی
پذیری پند من اکنون تو دانی
بدو گفت آدم ای جان و دل من
بمن بگذار اینجا مشکل من
نه حق با من چنین اسرار گفتست
ولی با کس نه این اسرار گفتست
بمن بگذار من به از تو دانم
نکو گفتی بگو جان جهانم
سبک آدم ورا بگرفت محکم
نمود اندر کشید اینجای آدم
در آغوشش گرفت آن نور قدرت
دمادم بود اندر عین رحمت
برویش سر نهاد آن روی آنجا
شدند از عشق کل یکسوی آنجا
بجز دیدن که ایشان را لقا بود
نمود هر دو از عین بقا بود
گمان اینجا مبر ای دوست دریاب
تو در مغز حقیقت پوست دریاب
عزازیل دژم چون دید احوال
بیامد بر درِ جنّت دگر حال
کنون بشنو تو اسرار نهانی
اگرمردی رهی این سر بدانی
چنان ابلیس بر درگاه میبود
که بر احوالشان آگاه میبود
قضا را مار با طاووس رخشان
بدید آنجای ایشان هر دو دربان
برفت ابلیس و با ایشان شدش دوست
ببین کاسرارم اینجا مغز شد پوست
تو دیگر میندانی سرّ اسرار
ولی تو کی بدانی جز که گفتار
بر تو چون حکایت باشد این را
ندانی تو بیان عین الیقین را
چو تو این سرّ حق را قصّه دانی
همی ترسم که اندر غصّه مانی
مدان این قصّه را مانند صورت
که مانی خوار سرگردان صورت
اگرچه قصّه خواند این حق تعالی
نمودی کرد این اسرار ما را
ولیکن قصّه در عالم بسی دان
پراکنده بسی با هر کسی دان
حقیقت قصّه چون بسیار گفتند
همه اندر بیان بیکار گفتند
مگو بسیار اگر گوئی نکو گوی
نه هر چیزی که میآید فرو گوی
نمیگنجد در این قصه چه و چون
ز بیچونست این اسرار بیچون
نه بازیچه است این اسرار بیچون
نمیگنجد در این قصّه بدان چون
ز بیچونست این اسرار تحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بداند این نمودار از کجایست
حقیقت عین گفتار از کجایست
ببازی نیست این دنیا نظر کن
ز بازی بگذر و خود را خبر کن
نه حق گفتست این اسرار با تو
درآید این همه گفتار با تو
که تا دانی که چونست زندگانی
کنی تو روزی اندر دهر فانی
ز بهر تو تمامت انبیا را
فرستادست چندین پیشوا را
مدان این پیشوایان را تو بازی
وگرنه در تف عزت گدازی
همه تورات با انجیل و فرقان
ز بود حکمت اینجاگاه بر خوان
همه اینجایگه سرّ کلامست
که حق گفتست و یک معنی تمام است
ولی آن سر که گفت در عین قرآن
همه درج است اندر ذات سبحان
چو حق اینجاست اینجا رخ نمودست
در اسرار معنی برگشودست
نه بستست این در و در اندرون باش
تو درمعنی قرآن ذوفنون باش
تو هر سرّی که از قرآن بیابی
یقین میدان که ایمن از عذابی
هر آن کو سرّ قرآن یافت اینجا
برون شد از خود و بشتافت آنجا
هر آن کو سرّ قرآن باز دید او
چو آدم عزّت و هم ناز دید او
هر آن کو سرّ قرآن باز داند
همیشه از زبان گوهر فشاند
هر آن کو سرّ قرآن باز دانست
یقین انجام با آغاز دانست
حقیقت جوهر قرآن خدایست
که او مر جمله کل را پیشوایست
حقیقت جوهر قرآن ز نورست
که مؤمن دائماً زو با حضورست
حقیقت جوهر قرآن بقایست
که در خواندن ترا عین لقایست
همه جا اوست و او از جای خالی
تعالی اللّه زهی نور معالی
چو او رانیست جای و در سراپای
توانی یافت جاویدش همه جای
جهان گر اوّل و گر آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
چه میپرسی ز باطن یا چه ظاهر
چه میگوئی، چه اوّل یا چه آخر
چو ذاتش ظاهر و باطن ندارد
صفاتش اوّل و آخر ندارد
مکان را ظاهر وباطن نماید
زمان را اوّل و آخر نماید
مکان چون نیست اینجا و زمان هم
نه وصفش میتوان کردن نه آن هم
عدد گردد حقیقت ان اَحَد خاست
ولی اینجا نیاید جز خدا راست
یقین دان آنچه رفت و بیشکی دان
هزار و یک چو صد کم از یکی دان
چو ابری چشمه دارد صد هزاران
عِدد از چشمه خیزد نی ز باران
وجود بی نهایت سایه انداخت
نزول سایه چندین مایه انداخت
وجود سایه چون دریافت آن خاست
که خود را بی نهایت آورد راست
چو اصلش بی نهایت بود او نیز
وجود بی نهایت خواست یک چیز
ولی بر بی نهایت هیچ نرسید
از این نقصان بدو جز هیچ نرسید
بسنجید و نبودش هیچ چاره
شد القصّه ز نقصان پاره پاره
چو هر پاره از او سوئی برون شد
چنین گشت و چنان و چند و چون شد
اگر هستی تو اهل پردهٔ راز
بگویم اوّل و آخر به تو باز
وجودی در زوال و حدّ و غایت
فرو شد در وجود بی نهایت
حقیقت جوهر قرآن در او بین
ورا گر مرد رازی رهنمون بین
حقیقت جوهر قرآن طلب کن
وجود جزء و کل شیی سبب کن
حقیقت جوهر قرآن تو دریاب
اگر مردی مرو هرگز از این باب
حقیقت جوهر قرآن چو جانانست
که اینجاگه ترا پیدا و پنهانست
ز نور او بری ره تا بر دوست
کند مغزت دراینجا جملگی پوست
ز نور او همه آفاق نورست
ولی بدبخت از این اسرار دورست
ز نور او زمین و آسمانست
ز دید او مکین وهم مکانست
ز نور او تمامت هست روشن
بدان گرد انست این گردنده گلشن
ز نور او اگر بینی عنایت
براندازی زمین و آسمانت
ز نور اوست اینجا جمله زنده
اگر مرد رهی میباش بنده
بجان شو بندهٔ فرمان خالق
مخسب ای دوست اندر وقت فالق
ز خواب بیخودی بیدار حق شو
مر این اسرار ز اللّه بشنو
نفخت فیه اندر صبح یابی
اگر صبحی بنزد او شتابی
نماید صنعت اینجا کم تمامی
بیابی در دو عالم نیکنامی
بوقت صبحدم ذرّات عالم
زنند هر لحظه اینجاگه از آندم
کند زنده همه ذرّات دنیا
کسی باید که باشد عین مولا
شود آدم در آن دم عین جنّات
ببیند در زمان او جوهر ذات
هوای دوست آرد در دل و جان
ببیند هم به از صد راز پنهان
بجز جانان نگنجد در ضمیرش
که جانان باشد اینجا دستگیرش
بقول و فعل شیطان سر نتابد
که تا آن دم بهشت کل بیابد
مخور بل کم خور ای بیچاره مانده
درون خانه و آواره مانده
مگو تا چند اندر خورد باشی
از آن حق را نه اندر خورد باشی
چنین از بهر یکتا نان گندم
کنی خود را تو اندر جان جان گم
کند زنده همه ذرات دنیا
کسی باید که باشد عین تقوی
چنین از بهرنفست سرنگونی
فرومانده چنین زارو زبونی
هوا و نفس تو از بهر شهوت
ترا انداختند از بهر قربت
ز بهر نان شود ننگ دو عالم
کز این اسرار یابی سرّ آدم
بگو تا چند تو دیوانه باشی
از آن حضرت همی بیگانه باشی
بگو تا چند خود را بشکنی تو
که چون ابلیس در ما ومنی تو
چو شیطان بر در جنّت مقیم است
حذر کن ز آنکه شیطان رجیم است
تو اندر خلوتی و عین جنّات
نمود حور بنگر جمله ذرّات
ترا معشوقه خوش در بر نخفته
ترا اسرار از خاطر برفته
دیت پیدا بکرده حق تعالی
مکن چندین بخود اینجا جفا را
چه گفتست و چگویم تا بدانی
که داند سرّ این راز نهانی
برون شرع هرگز تو نیابی
اگر از نور در شرعش شتابی
بنور شرع و نور حق قرآن
بیابی این معّما سخت آسان
ولیکن این بیان واصلانست
کسی کین سرّ بداند واصل آنست
کسی کین سر بدید و این صفا یافت
بنورِ شرعِ پاکِ مصطفی یافت
نیامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفه زین شیوه معنی
چو او برخاست ز آنجا با عدم شد
چه افزود اندر آن کوه و چه کم شد
از آنجاکین همه آمد بصدبار
بدآنجا باز گردد آخر کار
همه آنجا به رنگ پوست آید
ولی اینجا برنگ دوست آید
کلام اللّه اینجا صدهزارست
ولی آنجا بیک رنگ آشکارست
همه آنجا برنگ خویش باشد
ولی اینجا هزاران بیش باشد
همه اینجایگه یکسان نماید
که هر اینجایگه شد آن نماید
اگرچه جمله یک، گر صد هزارست
بجز یک چیز آنجا آشکارست
اگر گوئی عدد بس چیست آخر
شد و آمد برای کیست آخر
جواب تو بس است این نکته پیوست
که کوران فیل میسودند با دست
یکی خرطوم سود و دیگری پای
همه یک چیز را سودند یکجای
چو وصفش کرد هر یک مختلف بود
ولیکن فیل در کل متّصف بود
اگر یک چیز گوناگون نماید
عجب نبود چو بوقلمون نماید
عدد گر مینماید تو مبین آن
که توحیدست در عین الیقین آن
تو هم یک جزوی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشنتر نداری
عدد گر غیر خود گوئی روایست
ولی چون عیب خود بینی خطایست
هزاران قطره چون در چشمم آید
اگردریا نبینم چشمه آید
ز باران قطره گر آید نماید
چو در دریا رود دریانماید
اگر تو آتش و گر برف بینی
همه قرآنست گر صد حرف بینی
اگرچه بر فلک صد گونه شمعند
برنگ آفتاب آن جمله جمعند
مراتب کان در ارواحست جاوید
چو صد شمعست پیش قرص خورشید
اگر روحی بود معیوب مانده
بباشد همچنان محجوب مانده
ز جای دیگر است اینگونه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
کسی کین دید هم از مصطفی دید
در اینجا جملگی عین لقا دید
ولی گر ره کنی در پردهٔ راز
همه ذرّات را بینی تو آغاز
همه مانند تو درگفتگویند
همه همچون تو اندر جستجویند
همه اسرار در اینجا طلبکار
همه کارش شده در عین پرگار
همه جویا و در جانان رسیده
جمال روی جانان خود بدیده
همه ذرات درجانان رسیدند
تمامت روی جانان باز دیدند
ولی نایافتند آن راز اوّل
که بودند اندر اینجاگه معطّل
جمال روی جانان را کسی دید
که او از خود طمع اینجای برید
چو من با او نماندش زین صور او
نظر کردش ابی زیر و زبر او
درون جان رسید و بعد از آن یار
نمودش روی بی دیدار هر چار
طبایع محو شد از دیدن او را
گذشت از پردهٔ دل تو بتو را
یکایک محو کرد و برفکند او
رهائی یافتست از عین بند او
یکایک برفکند و گشت واصل
وِرا در بی نشانی گشت حاصل
عیان یار را کُل بی نشان دید
نه آن کو جسم و جان را در میان دید
چو ظلمت رفت نور آید پدیدار
درون جان حضور آید پدیدار
چو ظلمت رفت و آمد صبحگاهی
بیابی آن زمان سرّ الهی
وجودت ظلمت آباد جهانست
ولکین آفتاب عین جانست
از این ظلمت گذر کن تو بیکبار
حجاب ظلمتت از پیش بردار
ز ظلمت دور شو تا نور گردی
تو چون آدم ز حق مشهور گردی
از این ظلمت سرای حُسن فانی
گذر کن تا شوی سوی معانی
بمعنی نور بینی در دو عالم
ز معنی برگشائی سرّ آدم
ز معنی از صور تو دور افتی
عیان در عالم پرنور افتی
ز معنی کاملان ره باز دیدند
حقیقت سوی آن حضرت رسیدند
ز معنی فاش شد اسرار ز ایشان
ز معنی بازدانی جان جانان
ز معنی روشنی جان ببینی
درون خورشید جان رخشان ببینی
ز معنی بازیابی ابتدایت
ز معنی گر شوی از انتهایت
ز معنی فاش گردانی همه راز
حجاب از ذات اندازی عیان باز
ز معنی دان اگر دانی صفاتت
عیان گرداند اینجا نور ذاتت
به معنی حق تعالی با تو پیوست
ز معنی بود اجسان تو بربست
ز معنی این همه آمد پدیدار
کسی کو هست معنی را طلبکار
به معنی کو شد و معنی بیابد
اگر از جان سوی معنی شتابد
به معنی هر دو عالم باز بیند
عیان او سرّ آدم باز بیند
به معنی زنده شو درعالم کل
که اینجاگه توئی مر آدم کل
به معنی از همه افلاک بگذر
ز جان اعیان عین ذات بنگر
به معنی بگذر از خورشید و انجم
که در دریای ذات آئی عیان گم
به معنی بگذر از بود وجودت
بحق بنگر حقیقت بود بودت
هزاران نقش بر یک ظل هستند
ولی چون زان نبد در هم شکستند
در آنوحدت دوعالم راشکی نیست
که موجود حقیقت جز یکی نیست
چه گویم چون نمیدانم دگر هیچ
همه اوست و همه اوست و دگر هیچ
نمیآمد اَحَد در دیدهٔ تو
عَدَد اندر اَحَد در دیدهٔ تو
چو تو بر قدر دید خویش بینی
یکی را صد هزاران بیش بینی
اگر اَحوَل عَدَد را در اَحَد دید
غلط دیدست اوچون در احد دید
ترا خوانم اگر خوانی دگر نه
ترا دانم اگر دانی دگر نه
هم از خود سیرم و از هر دو عالم
ترا میبایدم واللّه اعلم
به معنی بگذر از کون و مکان تو
ببین اعیان جانان رایگان تو
به معنی گر خدا را باز بینی
وجود انجام با آغاز بینی
به معنی جمله مردان ره سپردند
ز بود خود بیکباره بمردند
به معنی جملگی دیدار دیدند
نظر کردند خود را یار دیدند
به معنی تن عیان با جان شد اینجا
عیانشان جملگی جانان شد اینجا
به معنی در صفات اینجایگه ذات
بدیدند بی یکی در دید ذرّات
به معنی گر کلاه عشق خواهی
بدان ای جان که اینجاگه تو شاهی
به معنی گر شوی از جمله آزاد
ز تو باشد حقیقت جمله آباد
به معنی باز بین ذات حقیقی
نظر کن عین آیات حقیقی
به معنی ذات شو در سینهٔ خویش
از این معنای روحانی بیندیش
که حق در سینهٔ دل بازیابی
از این معنی نظر دل بازیابی
خدا در بود جان داری بیندیش
حجاب آخر دمی بردار از پیش
نمیبینی تو آدم در درونت
خدادر عقل کل شد رهنمونت
ز فرمان خدا دوری گزیدی
از آن عین حقیقت میندیدی
زهی عاقل که خود عاقل شماری
برو کز عقل کل بوئی نداری
چرا دم میزنی مانند مردان
نداری هیچ بوئی تو از ایشان
نشان صادقان هم بی نشانیست
که بی نقشی عیان جاودانی است
ترا بوئی از ایشان نیست پیدا
چرا تو میکنی بسیار غوغا
براه عزت مردان نرفتی
چوحیوان دائماً خوردی و خفتی
براه راستان رو دائما هان
وجودت از بلا و رنج برهان
براه راستان آئی بمنزل
چرادرماندهٔ در عین این گِل
براه راستان سوی بهشت آی
گره یکبارگی از خویش بگشای
براه راستان صافی شوی زود
اگر بزدائی اینجا زنگ دل زود
دلت آئینه است و جمله در وی
نمودارست این آئینه را هی
مکن آلوده از زنگ گنه آن
که ناکامی کنی اینجا تبه هان
همیشه دار این آئینه صافی
تو آدم باش هر آئینه صافی
تو صافی باش همچون آینههان
در آئینه ببین هر آئینه جان
تو صافی باش مر مانند آدم
که صافی جان شوی اینجا دمادم
تو صافی باش تا در بند دردی
خوری اینجا از آن بوئی نبردی
تو صافی باش بر مانندهٔ آب
مکن ای دوست همچون آب اشتاب
تو صافی باش همچون شعلهٔ نار
بسوزان سر بسر این نقش زنار
تو صافی باش همچون صورت خاک
که بنماید در اینجا صورت پاک
تو صافی باش بر مانندهٔ باد
کندشان آفرینش جمله آباد
تو صافی باش بر مانند ذرّات
ز فیض وصل اعیان باش در ذات
تو صافی باش بر مانند خورشید
که نور توست اندر جمله جاوید
تو صافی باش همچون عین مهتاب
بر خورشید جان آور دمی تاب
تو صافی باش بر مانند افلاک
نمودش نار و باد و آب با خاک
تو صافی باش همچون جان مزّین
که تا یابی همه اسرار روشن
تو صافی باش و جان را گل برافشان
دمی از جملگی بین نور جانان
درون جنّتی ز ابلیس پرهیز
زمانی از طبایع زود برخیز
جواهر باش صافی در حقیقت
بسوزان سر بسر عین طبیعت
چو آدم باش صافی در نهادت
که از صافی بود اینجا گشادت
دل و جان صاف گردان تا بدانی
که معنای خداوند جهانی
کرا میگوئی ای عطّار اسرار
که جوهر میفشانی تو ز گفتار
زهی صافی دلِ آئینه جان تو
که پیدا کردهٔ رازِ نهان تو
زهی صافی دلِ آئینه رخسار
که کردی فاش معنی را بیکبار
حجاب از پیش کلّی برگرفتی
ترا زیبد که کلّی راه رفتی
تو در منزل دری در صورت گل
گشادستی در اینجا راز مشکل
تو اندر منزلی بیشک رسیده
یقین تو بیگمان دل باز دیده
تو اندر منزلی فارغ نشسته
در از گیتی بروی خلق بسته
تو اندر منزل جانان رسیدی
حقیقت روی جانان باز دیدی
تو اندر منزل و عین بقائی
بکل پیوسته در عین لقائی
تو اندر منزلی ای جان نظر کن
همه ذرّات دیگر را خبر کن
تو اندر منزلی جان داده و دل
که میبینی حقیقت خویش واصل
توئی اندر میان واصلان طاق
گرفتی از معانی جمله آفاق
در آخر اوّل خود باز دیدی
نظر بگشادی و کل راز دیدی
در آخر روشنت کز کجائی
حجابت رفت در عین لقائی
در آخر بیگمان گشتی بیکبار
گرفته جان و دل جانان بیکبار
در آخر بیگمانستی چو منصور
شده در جملهٔ آفاق مشهور
در آخر بیگمان جانان شدی تو
در آخر دیدن جان بُدی تو
در آخر چون حجابت شد تو اوئی
ولی از وی کنون در گفتگوئی
ترا این گفت کلّی راز گویست
شب و روزت از او این گفتگویست
تمامت سالکان از جان بدیدند
که تامعنی ذات تو بدیدند
تمامت سالکان عالم اینجا
ترا ازجان و دل دیدند یکتا
زهی معنی که اینجا گه تو داری
در این عالم دل آگه توداری
زهی معنی که داری در حقیقت
همه دیدی تو در عین شریعت
زهی شوق تو اندر عالم جان
که بنمودست اینجا جان جانان
عجائب جوهری بس پر بهائی
که در عین العیان انبیائی
عجائب جوهری هستی عجائب
که اسرارت نمودست این غرایب
مترس اکنون که نزدیکست داند
که در کشتن وجودت وارهاند
سرت خواهد بریدن همچو گوئی
که تا تو بیش از این سرّش نگوئی
سرت خواهد برید و هم تو دانی
که اکنون پیش بینی در معانی
ترا بعد از وفات این سرّ اسرار
شود با صاحب دردی پدیدار
مر این اسرار افتد در کفِ او
که او باشد ابا خلق اینت نیکو
کسی باشد که او را درد جانان
میان جان بود پیوسته جانان
بسی بیند ملامت او در آفاق
کمینه باشد او در نزد عشاق
میان آفرینش فرد باشد
از آنکو عاشق پردرد باشد
ز رسوائی که یابد بیش از بیش
شود واصل از این آن مرد درویش
ایا بیچاره چون این سر ندانی
شود فاشت همه سرّ معانی
میان جان نظر کن و ندر آن باز
ببین و خویشتن یکباره درباز
چنانت فاش گردانم بعالم
که بینی تو مرا سرّ دمادم
تو نیز این کن بعالم همچو خود فاش
که اینجا آفریده نقش نقاش
اگر پنهان کنی اینجا کتیبم
ببینی در همه عالم نهیبم
کنی مر فاش این و راز یابی
بآخر عزّت اندر ناز یابی
شود این سرّ بصد سال دگر فاش
بدست سالکان افتد نه اوباش
ببین از پیش و دل با خویش میدار
نمود خویش را در پیش میدار
زهی صاحب یقین گر رازیابی
که سرّ جمله مردان بازیابی
ز خود بگذشتی و با حق شدستی
خداوند جهان مطلق شدستی
شدستی واصل از دیدار مردان
بکردی فاش مر اسرار مردان
شدستی واصل و حق بینی اینجا
حقیقت راز مطلق بینی اینجا
شدستی واصل و در حق فنائی
در این اعیان تو دیدار خدائی
شوی کشته تو بعد سال و نیمی
مپندار این ز بازی و ز بیمی
دی فارغ شو از اسرار گفتن
ترا یک دم در اینجا مینخفتن
شب و روزت بباید گفت اینجا
دُر اسرار باید سفت اینجا
زمانی نیز خوش منشین بدنیا
که خواهی رفت بیشک سوی عقبی
یکی خواهی شدن با جمله اشیا
از این پس چون شوی در جمله یکتا
چو در اینجا تو سرّ کار دیدی
ز دنیا و ز صورت در رمیدی
بر تو جمله عالم خاکدانیست
به همت مر ترا این خاکدانیست
چو سرّ واصلانی ذات کلّی
چرا اکنون تو اندر بند ذلّی
بهمّت بگذر ازکون و مکان تو
رها کن با کسان این خاکدان تو
ز دنیا هیچ شادی میندیدی
در این صورت تو آزادی ندیدی
بدنیا شادی و تو گاه بیگاه
از آن باشد که داری حضرت شاه
توداری حضرتی مر اینچنین تو
دمی مگذار از عین الیقین تو
چو داری حضرتی بی وصف و ادراک
چرا دل مینهی بر این کف خاک
تو اینجا سرّ اوّل باز دیدی
میان جمله این اعزاز دیدی
عجایب جوهری دریافتی تو
درون خاک آن دُر یافتی تو
بسی گفتند اسرار صفاتش
ولیکن این چنین در نور ذاتش
نگفتند این چنین شرح و بیانها
کجا یابد چنین اسرار جانها
کسی کاین در زند در برگشایند
مر او را راه اینجاگه نمایند
رهِ بود از ازل راهِ درازست
نشیب افتادهٔ وقت فرازست
فرازی جوی اینجاگاه شیبست
که اینجا گاه جای پر نهیبست
بهیبت باش از این ره تا توانی
که بتوان شد سوی حق با معانی
دمی خالی مباش از خود بحالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
دمی خالی مباش از جوهر قدس
نظر میکن دمادم جانب انس
زمانی خودشناس و در مکان باش
بهمّت برتر از کون و مکان باش
کناری گیر از این دنیای دون تو
چوداری آدم اینجا رهنمون تو
بهشتت حاصلست اینجا چو آدم
تماشا میکنی سرّ دمادم
بهشت نقد داری شاد دل باش
میان جملگی آزاد دل باش
بهشت نقد داری حکم ظاهر
توئی بر کلّ معنی جمله قادر
بهشت نقد داری در برابر
زمانی چند تو زینجای مگذر
مباش اینجا زمانی فارغ از خود
براه شرع میکن نیک با بد
قناعت کن گذر کن از خور و خواب
گذشته عمر اکنون ذات دریاب
زمانی فارغ ازگفتار منشین
نمود جزو و کل بر خویشتن بین
ز خود جوئی چه مرآن کرده هر کس
چوداری سر صبح بی تنفّس
خوشا آن صبح کین جان دردمیدست
نمود عشق اینجا شد پدیدست
خوشا آن صبح کآدم کرد پیدا
ز ذات خود در این دنیا هویدا
خوشا آن صبح کاندر خاک باشیم
نمود عشق و جان پاک باشیم
خوشا آن صبح کاینجا کس نباشد
جهان طبع و پیش و پس نباشد
خوشا آن صبح کاندر عین اشیا
محیط آئیم پنهانی و پیدا
خوشا آن صبح چندانی که یابی
بجز دیدار او چیزی نیابی
خوشا آن صبح کاندر جان جان تو
شوی در ذات یک کلّی نهان تو
خوشا آن صبح کاینجا بود باشی
مکان و لامکان معبود باشی
خوشا آن صبح کاندر جان جانت
نماند هیچ از نفحات جانت
در آن دم دم نباشد جمله دم دان
وجود جمله اشیا را عدم دان
در آن دم دم نماند نیز آدم
یکی بینی همه سرّ دمادم
در آن دم دمدمه کلّی تو باشی
بوقتی کاندر این صورت نباشی
در آن دم هر دو عالم هیچ بینی
نه نقش صورتِ پرپیچ بینی
در آن دم چو نظر داری وجودت
نباشد مر یکی بین بود بودت
در آن دم هشت جنت در نگنجد
همه کون و مکان موئی نسنجد
در آن دم محو گردد جمله آفاق
نمود ذات باشد درعیان طاق
در آن دم گر بدانی خود تو اوئی
که در جمله زبانها گفت و گوئی
همه حکم تو باشد بیخود آنجا
یکی باشد نمود ذات در لا
نگنجد آن زمان موئی در افلاک
یکی باشد نمود ذات با خاک
نمود عقل اینجا باز بینی
از او این زینت و اعزاز بینی
چو عقل کل نمودار صفاتست
به پیوسته عیان با نور ذاتست
ز عقل سفل چه گفت و چه گویست
نمود صورتست و گفتگویست
ز عقل سفل پیدا گشت غوغا
ولی از عشق گردد زود شیدا
ز عقل سفل اگر یابی نمودار
در اینجا فاش گردد جمله اسرار
ز عقل سفل بینی جمله افعال
که او انداخت اینجا قیل با قال
ز عقل سفل آدم گشت صورت
کزو بد دید جمله بی ضرورت
ز عقل سفل افعال جهانست
که نورش در زمین و در زمانست
ز عقل سفل دیدن باشد ای جان
ولیکن در نگنجد جان جانان
ز عقل سفل بینی کلّ احوال
ولیکن در نگنجد عقل عقال
ز عقل سفل چیزی مینیاید
کجاکارت از آنجاگه گشاید
ز عقل کل شود اسرار پیدا
نمود جسم و جان گردد هویدا
ز عقل کل ببینی هر چه پیداست
که نور عشق اندر وی مصفّاست
ز عقل کل اگر ره بردهٔ تو
چرا اندر درون پردهٔ تو
ز عقل کل اگر یابی نشانی
ترا خواهند اینجاگه بیانی
محمد(ص) عقل کل دیدست تحقیق
ز خود دریافتست این سرّ توفیق
محمّد عقل کل دان وگر هیچ
در این اسرار نیست ای دوست مر هیچ
از او بُد عقل کل یکذرّهٔ دان
که دیدست او حقیقت جان جانان
از او دریاب سرّ جمله اشیا
از اوگردان تو جان و دل مصفّا
از او دید آدم صافی تحیّات
نمود عشق اندر عزّت ذات
ز صلواتش تمامت کام دل یافت
چنان عزت میان آب و گل یافت
تمامت انبیاش از جان مریدند
که به زو مر کسی دیگرندیدند
تمامت انبیا مقصودشان اوست
تمامت واصلان معبودشان اوست
ندانی این بیان تا جان نبازی
کسی کو مصطفا داند ببازی
کسی کو به بود صد باره در دین
که او بُد در حقیقت راز کل بین
حقیقت او چه داند آشکاره
که اینجا بود از بهر نظاره
حقیقت او عیان جان حق دید
که خود بر انبیا اینجا سبق دید
خدا بنمود او در من رَآنی
بجمله واصلان راز معانی
گشود او مرکز و واصل نگردد
نمود جان او حاصل نگردد
کسی کو وصل خواهد اصل اویست
نمود ذات کل را اصل اویست
چو حق در جمله اشیا رخ نمودست
نمود ذات او گفت و شنودست
چو حق باشد همه غیری نباشد
به پیش واصلان دیری نباشد
همه محوست در حق گر بداند
وگر بیند دلش حیران بماند
همه محوست در حق جمله عالم
ولی اینجایگه سرّ دمادم
ز بود فعل میآید پدیدار
بدان این سرّ اگر هستی تو هشیار
صفات و فعل پیوستند با هم
نگنجد ذرّهٔ از بیش وز کم
قضا رفتست از اوّل تا بآخر
ز باطن او نموده سر بظاهر
قضا رفتست از ذرّات اوّل
از آن کردند از اینجاگه معطّل
قضا رفتست اینجا هر کسی را
فتاده سیر آن اینجا بسی را
قضا رفتست وجمله سالکان راست
نموده راز هم پنهان و پیداست
قضا رفتست و بنوشتست از پیش
تو پیش اندیش اینجا بد میندیش
قضا رفتست تن در ده بمردی
ببین آخر که در مهلت چه کردی
قضا را آدم از جنّت برانداخت
قدر هم سرّ ربّانی نه بشناخت
قضا آدم چنان اعزاز بخشید
نمود عشق اول باز بخشید
قضا در آخرش خوار و زبون کرد
ز جنّاتش بخواری او برون کرد
قضا ابلیس را از طوق لعنت
بگردن بر فکندش بهر نفرت
قضا ابلیس را در جنت انداخت
ورا مانند موم از نار بگداخت
قضا ابلیس را سجده بفرمود
که خود او لایق این طوق کل بود
بیان او در اینجا گه شود راست
ز من بشنو که این معنی بود راست
نمود قصّهٔ ابلیس بشنو
عیان او بر تلبیس بشنو
چنان بُد قصّهٔ اوّل که دیدی
در آن اسرار کز اوّل شنیدی
چنانم ذوق معنی دورم انداخت
که کلّم در میان نورم انداخت
بهر معنی که میآید دمادم
همان رازست اگر دانی دمادم
تمامت قصّهٔ او هست زاری
اگر مانند او تو پایداری
کنون با قصّهٔ آدم شوم باز
در این دم مربدان همدم شوم باز
عیان قصّه آدم بگویم
نمود غصّه او هم بگویم
که تا چه بر سر آمد آدم او را
که بُد در حرف کل حق همدم او را
ز ابلیس آن همه کارش تبه شد
عزازیل از بدی رویش سیه شد
سیه کاری نه نیکو باشد اینجا
که جان بَدرَوِش بهراسد اینجا
سیه کاری مکن مانند ابلیس
که نزد حق نگنجد هیچ تلبیس
سیه کاری مکن با رو سپیدی
بود فردا ترا زو ناامیدی
نباشد صبح ابلیست قیامت
نباشی روز محشر در ملامت
کسی کو دائماً فرمان شه برد
چو مردان راه مردان زود بسپرد
همه عمرش به جز نیکی نبُد کار
نمودی یافت او و دید دلدار
ز وسواس عزازیل ارشوی دور
نباشی ظلمت و دائم بوی نور
ز وسواس عزازیل ای بردار
مکن تأخیر وز افعال بگذر
ز فعل او خطر باشد دل و جان
خداگفتست این معنی بقرآن
عزازیل است دائم در حسد او
احد طغرا زده اندر حدِ او
عزازیل است ذرّه راه برده
که او دارد درون هفت پرده
عزازیل است سرّ کار دیده
ز بهر دوست این لعنت گزیده
عزازیل است رویاروی دلدار
ستاده مست و زار از غصّه افکار
عزازیل است اندر خون روانه
همی جوید دمادم او بهانه
عزازیل است مر آرایش تن
کز او پیدا شدست آلایش تن
عزازیل است تن را درگرفته
ره ناپاکی اندر برگرفته
عزازیل است اندر تن فتاده
درون پرده اندر تن فتاده
عزازیل است دیده اوّل کار
نمودش نقطه است و دیده پرگار
عزازیل است اینجا لعنت دوست
امیدی بسته اندر رحمت دوست
حسددارد ز آدم شد رسیده
که او بد اوّل آخر باز دیده
حسد دارد بسی در جان و دل او
از آن گشته است اینجاگه خجل او
حسد دور افکند مرد از ره حق
کجا باشد دل او آگه از حق
حسد دور افکند جان و دلت را
بسوزاند عیان آب و گلت را
حسد دور افکند مرد از خداوند
ز من بشنو تو ای اسرار وین پند
حسد هرگز مبر بر هیچکس تو
که مانی همچو شیطان باز پس تو
حسد هرگز مبر بر هیچ دنیا
وگرنه در بلا مانی بعقبی
حسد گر بر نهادت رخ نماید
نمود عقل و دینت در رباید
حسد دور افکند از جوهر پاک
حسد گرداندت در جهل ناپاک
حسد بر دست شیطان بر ملایک
از آن در راه حق افتاد هالک
شب و روز از فراق درد میسوخت
بهر لحظه دو میدانش بر افروخت
شب و روز از حسد اینجا چنان بود
که همچون موم در آتش نهان بود
شب و روز از حسد چاره همی کرد
بسی در ذرّه نظّاره همی کرد
که تا یابد بآدم دستبرد او
که آدم پیش چشمش بود خُرد او
اگرچه خُرد بود آدم بصورت
بزرگی داشت اندر عین نورت
اگرچه خرد بد حق بد بزرگیش
نمیگنجید در جنّت چو خوردیش
چنان ابلیس از غیرت همی سوخت
برفت و مار دربان را بیاموخت
ببرد از راه آنجا مار و طاوس
برافکندش پریشان نام وناموس
چنانشان برد از راه آن ستمکار
که ایشان گم شد آنجا بیکبار
چنانشان مکر کرد از راه بفکند
گشاد از کار خود اینجایگه بند
برفت و در دهان مار پنهان
شد آن ملعون پر از مکر و دستان
اگرچه حسن طاوس همایون
مر او را رهنمونی کرد اکنون
چو چاره نیست کاینجا کار رفتست
قضا در نکتهٔ پرگار رفتست
چنان ابلیس ایشان را زبون کرد
که همچون خود مر ایشان را برون کرد
قضا پوشیده کرده چشم ایشان
در این معنی کجا آید به آسان
ندانی یافت این اسرا رچون من
که اینجاگه کنم اسرار روشن
چو مار و نفس ابلیست زبونست
ز بهر خویشتن او رهنمونست
چنانت حُسن طاوس معانی
ببردست از تو و تو میندانی
که خواهی رفت اندر سوی جنّت
که تا آدم بیندازی ز قربت
چو توامروز هم محکوم اوئی
به پیش حق تو فردا می چگوئی
ببرد از راه باز مانده عاجز
نخواهد یافت آن اعزاز هرگز
ببرد از مکر پرّ حُسن طاوس
بیفکندت بیکره نام وناموش
اسیر او شدی در هشت جنّت
که تا ویران کند هم جان و تنّت
اسیر او شدی شد در بهشتت
که تا ویران کند بوم سرشتت
تو هستی بیخبر مانند آدم
عجائب ماندهٔ اینجا دمادم
چنان مستغرق حوّا شدستی
که درجنات جانت بت پرستی
چو حوّایت گرفتی کافری تو
ز گندم خوردن اینجا غم خوری تو
جوابت چون گرفتی دور گردی
میان جزو و کل معذور گردی
طبیعت این زمان کز حق جدا کرد
همه کارت عجب بی اقتضا کرد
چو شد کارت تبه آدم نباشی
در این جنّات حق همدم نباشی
دمادم کن نظر در سرّ گندم
که در هر گندمی غرقست قلزم
اگر اسرار گندم باز دانی
تو اندر جسم خود حیران بمانی
اگر اسرار گندم دیدهٔ باز
حجاب صورتست ازدیدهٔ باز
اگر اسرار گندم هم نبودی
وجود کس در این عالم نبودی
ز سرّ گندم آگه نیستی هین
نظر بگشا و عین صورتت بین
ز سر تا پای خود اینجا نظر کن
دل خود از نمود جان خبر کن
توئی آن نقطهٔ افتاده زین راز
که اینجا میندیدی اوّلت باز
ز سرّ گندم آگاهی نداری
که بودی فرّ درگاهی نداری
یقین دان گندم اینجا عین دیدار
نمود عشق از وی شد پدیدار
یقین دان گندم اینجا صورت خود
که پیدا شد از او هر نیک و هر بد
یقین دان گندم اینجا سرّ فانی
اگر ترکیب اوّل بازدانی
ز صورت در نگر عین حقیقت
که در اعیان تو کردستی طریقت
بصورت درنگر تا راز یابی
تو گم کردی و هم تو باز یابی
بصورت در نگر ترکیب صورت
که معنی داری و انواع نورت
بهشتت ای ندیده هیچ درخود
فروماندی عزازیل تو در سد
بهشتت دردگشت و جان نمودار
حجاب گندمت از پیش بردار
تو داری صورت و معنی ابلیس
کند هر لحظه در ذات تو تلبیس
اسیر اوشدی در هشت جنت
که تا ویران کند هم جان و تنت
بیندیش و فرو بشناس آگاه
شو اینجا تا نیندازدت از راه
عطار نیشابوری : دفتر اول
رفتن ابلیس به تلبیس در بهشت در دهان مار از جهت مکر کردن با آدم علیه افضل الصّلوات و اکمل التحیات
چو شد شیطان سوی جنّت ابا مار
درون آن دهن او ماند بیمار
تفرّج کرد همچون اوّلین او
ز بهر جان آدم در کمین او
بُد از ملعونی و ناپاکی خویش
نظر انداخته اندر پس و پیش
چنان پیدا شده با عقل و با هوش
زبان دربسته و او گشته خاموش
ز خاموشی نظر میکرد آدم
دگر با خویش میآمد دمادم
چنان میخواست آن ملعون غدّار
که آدم را کند ز آنجاه آوار
بهر چاره که او هر ساعت آنجا
عجائب مهرههائی باخت آنجا
که تا فرصت بآدم او بیابد
پس آنگاهی سوی آدم شتابد
چنان گردان شده باوی عجب یار
که بُد ابلیس اندر رنج و تیمار
بدش آدم چو شاهی خوش نشسته
نظر میکرد مر ابلیس خسته
که آدم عزّ و قرب لامکان داشت
سراز رفعت باوج آسمان داشت
ز رفعت نور محض و جان جان بود
که جنّات اندرو کلّی نهان بود
بصورت بود آدم نور عالم
بدو ریزان شده فیض دمادم
چنان از بود او جنّت پرانوار
بد اینجا از نمود فعل جبّار
که حوران و قصوران نور او بود
تو گوئی سر بسر منشور او بود
چو ابلیس آن همه رفعت عیان دید
ز خشم خویشتن آتش روان دید
چنانش آتش از غیرت فنا کرد
که جانش گشت اینجاگاه پردرد
زبان بگشاد آنجاگه بزاری
بگفت ابلیس اگر تو هوشیاری
بخود چیزی تو نتوانی بکردن
بجز اندوه و رنج و غصّه خوردن
نمودی هست اینجا دیدهٔ تو
که اندر عشق صاحب دیدهٔ تو
بزاری پیش حق آنجا بزارید
بس آب حسرت ازدیده ببارید
که یارب می تو دانی راز آدم
بدزدی آمدم اینجا در این دم
که یارب می تو دانی راز جانم
بدزدی آمدم اینجا نهانم
تو دانی و کسی اینجا نداند
که همچون تو نمود توبداند
ز احوال منی آگاه یارب
که در اندوه و رنج و محنت و تب
شب و روزم ز دردت دور مانده
میان لعنتم مهجور مانده
تو راندی مر مرا اینجا که آورد
که من هستم ترا من صاحب درد
ز درد من هم آگاهی نداری
چو دائم عزّت و شاهی نداری
ز درد من تو داری آگهی بس
در این محنت مرا فریادی رس
زمانی مر مرا مگذار اینجا
که آدم یافتم اینجای تنها
بتو یک حاجتی دارم نهانی
که راز و حاجتم ای جان تو دانی
مرا حاجت بدرگاهت چنانست
که در عالم نمود من عیانست
مرا این حاجتست اینجا و بگذار
که تا آدم کنی زینجای آواز
چو طوق تست اندر گردن من
نظر کن اندر این غم خوردن من
مرا رسوا مکن چون بار دیگر
بعجز من تو ای ستاربنگر
رها کن تا برم آدم من از راه
دراندازم ورا زین عزّت و جاه
رها کن تا ز راهش افکنم من
نمود قول او را بشکنم من
رها کن تا قضای تو ببیند
در این شادی بلای تو ببیند
رها کن تا برون آرم ز جنّات
ببیند نیستی جمله ذرّات
تو میدانی که من راز تو دانم
که اسرار تو و شان تو دانم
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اسرارِ نفس مردم و نمود عشق بهر نوع فرماید
نفس با من همی گوید نهانی
که چون افتاد آدم را عیانی
نفس با من همی گوید که چون بود
که شیطانش بگندم رهنمون بود
نفس با من همی گوید همی باز
که چون بُد در عیان انجام و آغاز
نفس با من همی گوید یقینش
که چون بُد اوّلین و آخرینش
نفس با من همی گوید عیانی
که من بنواختم لیکن تو دانی
نفس با من همی گوید یقین دوست
که ایندم در دمِ من از دم اوست
چو دم اندر دمت اینجا دمیدم
یقین بر کام دل اینجا رسیدم
از آن دم دمدمم آدم نماید
دل عشّاق کلّی میرباید
دل عشاق پردرد است از یار
نمیگنجد در این دم هیچ اغیار
دل آن دم کآمدم از چاه بر جاه
نمودم سرّ خود با حیدر آنگاه
عطار نیشابوری : دفتر اول
در مکر کردن شیطان آدم رادرخوردن گندم و ناپدید شدن شیطان و گندم خوردن حضرت آدم علیه السّلام و الصواة فرماید
از آن تلبیس چون شیطان نهان شد
عجب آدم بماند و ناتوان شد
نمیدانست اینجا سرّ این کار
که چون شد در بر او ناپدیدار
بخود میگفت آیا او کجا رفت
نهان شد از برم آخر چه جا رفت
ندانم این چه کس بود او نمودار
که گفتم راز و او شد ناپدیدار
بخود اندیشه این میکرد آدم
بمانده در تعجب او دمادم
بخود میگفت برمیکرد پنهان
که تا او را چه پیش آید از آنسان
عجائب مانده بُد حیران و غمخوار
نظر میکرد گندم در برابر
بخود میگفت کاینجا مزد حق بود
که ما را ناگهانی روی بنمود
بمن گفت آنچه بُد مر راست اینجا
ندارم من دروغی قول او را
خورم من گندم اینجادر نهانی
اگر باشد قضای آسمانی
چه آید بر سرم از صانع پاک
تو خواهی زهر باش و خواه تریاک
چنان کآید چنان باید یقین دان
نداند جز خدا این راز پنهان
چنان بُد آدم از وسواس غافل
که مانده بود اینجاگاه بیدل
شده ابلیس او را در رگ و پوست
بدو میگفت بین چون جمله از اوست
بخور گندم چرا حیران شدستی
دَرِ اندیشه سرگردان شدستی
بخور گندم مخور یک لحظه تو غم
چرا حیران بماندستی تو آدم
بخور گندم مترس از بود بودت
چنین بیدل شدی چنین چه بودت
بخور گندم که حق گفتست این خَور
یقین اینجایگه فرمان حق بر
بخور گندم ز قول حق بیندیش
حجاب خوف را بردار از پیش
بخور گندم که اسراریست آدم
که حق بنماید از تو در بعالم
بسی اسرار اینجاگه نهانست
ولی آدم عیان آنجاندانست
که ابلیس است او را برده از راه
قضای حق ببین آدم که ناگاه
بزد دست و یکی خوشه از آن چید
نهاد اندر دهان و خوش بخائید
یکی طعم لذیذ اندردهانش
پدید آمد عجب راز نهانش
فرو برد آنگهی آن گندم آدم
سه خوشه دیگرش بر کند آدم
بحوّا داد گفتا هان بخور این
که خوش چیزیست نغز و خوب و شیرین
بخور زیرا که این راز نهانست
که حق ما را ندیم جاودانست
همو گفتا مخور هم اودگر گفت
بخورد حوّا چو این اسرار بشنفت
درون هر دو بُد شیطان مکّار
ز چشم هم دو گشته ناپدیدار
بحوّا گفت بستان و بخور زود
که تا آدم کنی از خویش خشنود
نه او خورد و نبُد رنجی وِراهم
ببر تو این زمان فرمان آدم
ترا نیکو بود اما چو خوردی
چوآدم نیز تو هم گوی بردی
ستد حوّا از آدم گندم خوب
ببردش عاقبت فرمان محبوب
نهاد اندر دهان و خورد حوّا
مر او را گشت مر لرزی هویدا
چو حوّا گندم ازحیرت بخائید
ز سر تا پای چون بیدی بلرزید
بحای حلّه از هر دو جدا شد
نمود هر دومنثور و هبا شد
بپرّید از برهر دو چو دو طیر
همی کردند ایشان هر دو آن سیر
در آن اسرار چون حیران بماندند
عجائب خوار و سرگردان بماندند
چنان حیران شدند ایشان و خاموش
ز حیرانی عجب گشتند مدهوش
برهنه هر دو تن شیدا بمانده
میان حوریان رسوا بمانده
ز رسوائی و شرم اهل جنّت
فتاده هر دو در اندوه و محنت
ز رسوائی که آنجا یافت آدم
بتر از مرگ او را بُد دمادم
تمامت اهل حوران و قصوران
فرومانده عجب در حال ایشان
عجب در حال ایشان مانده بودند
نه چون ابلیسایشان رانده بودند
از آن ابلیس بُد شادان و خندان
که بر آدم شده جنت چو زندان
بشادی هر زمان خوش خوش بخندید
چو آدم سرّ خود آن دم چنان دید
سر افکنده به پیش از شرمساری
ز دیده همچو باران بهاری
بزاری زار و گریان گشت آدم
جگر از سوز بریان گشت آدم
ستاده قائم و دستش پس و پیش
ز بهر ستر خود او مانده دلریش
نمیدانست تا او را چه آید
که کامش جملگی از پیش بستد
نمیدانست چه چاره کند او
شکسته مر سبو اندرلب جو
چه چاره چون بشد از دست تدبیر
بباید کرد در هر کار تأخیر
چوکاری میکنی اینجا یقین تو
سزد کاینجای باشی پیش بین تو
همیشه پیش بین کار خود باش
که تا گردد ترا اسرار آن فاش
نکردی پیش بینی دل در آن کار
فرومانی تو اندر رنج و تیمار
نکردی پیش بینی جان بدادی
بهر زه در بلای دل فتادی
نکردی پیش بینی همچو او تو
زدی بر سنگ و بشکستی سبو تو
نکردی پیش بینی و بماندی
خود از درگاه حق هرزه براندی
نکردی پیش بینی و شدی خوار
بسرگردان شدی مانند پرگار
نکردی پیش بینی همچو مردان
بلای عشق را بیحد و مرز دان
نکردی پیش بینی در بلا تو
شدی مانند آدم مبتلا تو
نکردی پیش بینی بر سر چاه
بچاه انداختی خود را بناگاه
نکردی پیش بینی اوّل کار
که تا آخر شدی در غم گرفتار
نکردی پیش بینی از پس راز
بماندی همچو مرغان در تک و تاز
نکردی پیش بینی در نظر تو
از آن ماندی چنین زیر و زبر تو
نکردی پیش بینی همچو حوّا
فتادی همچنین مجروح و رسوا
نکردی پیش بینی چند گویم
که تا مردرد جانان چاره جویم
دریغا نیست سودی جز زیانت
که شد فاش اندر اینجا داستانت
بدست خود زدی بر پای تیشه
درخت شوق برکندی ز ریشه
بدست خود زدی خود بر سر خود
که خود بودی در اینجا رهبر خود
بدست خود تبه کردی تو سودت
چه چاره چونکه دزدی فاش بودت
بدست خود بچاه انداختی خود
وجود خویشتن درباختی خود
بدست خود تو گندم خوردهٔ خود
در اینجا خویش رسواکردهٔ خود
تو رسوای جهانی ای دل آزار
فرومانده عجائب سخت افگار
تو رسوای جهانی در نظاره
چو آدم می نداری هیچ چاره
تو رسوائی و اندر خون فتادی
ز عزّ پردهات بیرون فتادی
تو رسوائی و اکنون چارهٔ نیست
بجز حق مر ترا خود چارهٔ نیست
توئی رسوا و شیدا خون شده دل
که بگشاید ترا این راز مشکل
بتن عریان و بی ستری وغمخوار
فرومانده عجائب سخت افگار
در این دنیای غدّاری فتاده
بدست خود تو سر بر باد داده
در این دنیای غدّاری چو مردار
فتاده در نهاد خود گرفتار
چو خود کردی کرا تاوان کنی تو
که تا مر درد خود درمان کنی تو
چودر دردی فتادی نیست درمان
مدان این درد خود ای دوست آسان
چو در دردی چنین تو مبتلائی
چو آدم این زمان عین بلائی
چو آدم آنچنان بد ایستاده
تن اندر حکم ایزد باز داده
تن اندر حکم و جان اندر کف دست
ستاده در بلای نیستی هست
عطار نیشابوری : دفتر اول
در عریانی و بی روئی آدم علیه السّلام گویدو ملامت کردن حضرت جبرئیل علیه السلام مر او را در خوردن گندم فرماید
بحالی جبرئیل آمد ز داور
بگفت آدم نمود خویش بنگر
ببین تا بر سرت اکنون چه آمد
ندیدی کین بلایت از که آمد
نگفتم مر ترا گندم مخور تو
همی فرمان دیو انجام مبر تو
بگفتم مر ترا فرمان نبردی
بقول دیو مر گندم بخوردی
ز فعل زشت شیطان در بلائی
چنین استاده رسوا مبتلائی
نبردی هیچ فرمان خداوند
فتادی این چنین مجروح در بند
کسی هرگز کند آنچه تو کردی
که مر فرمان زخود راه ببردی
ز نافرمانی اکنون دور ماندی
بماتم در میان سور ماندی
زنافرمانی اکنون خوار گشتی
تو و حوّا چنین غمخوار گشتی
کنون این درد را درمان نباشد
که کار حق چنین آسان نباشد
چو خود کردی و خود خوردی سرانجام
بشد ننگ و بشد یکبارگی نام
ملایک درتو حیرانند جمله
ز اندوه تو گریانند جمله
تمام حوریان از بهرت آدم
در اینجا خون دل افشان دم دم
زمین و آسمانها در خروشست
ز بهرت جمله چون دیگی بجوشست
ترا از ره ببرد و دادگندم
فکندت ناگهان اینجایگه گم
ترا از ره ببرد آن زشت مکّار
کند شیطان بعالم این چنین کار
ترا بد خصم آدم نفس و شیطان
ترا افکنده از ره او بدینسان
ترا بُد دشمن و شد دوست اینجا
وطن کرده درون پوست اینجا
ترا او دشمن است و خوار کردست
چنین اینجایگه افگار کردست
ترا از ره ببرد و قول او گوش
بکردی و شُدَت حق کل فراموش
بقول او خودت بر باد دادی
تو قول حق زجان دادی ندادی
ز قول اوگنهکاری در این دم
ز من بشنو درست اکنون تو آدم
ز قول او گنهکاری گنهکار
بقول حق سزاواری سزاوار
ز قول او خود اندر چه فکندی
که تاحیران و زار و مستمندی
ز قول او چنین رسوائی آدم
چنین حیران دل و شیدائی آدم
ستاده آدم اندر نزد جبریل
سیه رخ مانده او از سرّ تاویل
شده از دست کار و گشته افگار
فرومانده ضعیف و خوار وبی یار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در عتاب کردن حضرت آفریدگار عزّ شأنه با آدم در گندم خوردن و عاجز شدن آدم در گناه و مقرّ شدن و توبه کردن فرماید
ندا آمد زحضرت ناگهانی
ز من بشنو تو این سرّ معانی
که ای آدم نگفتم مر تراهان
بخوردی گندمت آخر بخورهان
بگو تاگندم از بهر چه خوردی
تو فرمان من اینجاگه نبردی
ز نافرمانیت اکنون چسازم
ترا در آتش غیرت گدازم
بسوزانم کنونت در تف نار
ایا آدم همی روزی بصد بار
تو هستی بیخبر اکنون ز ذاتم
تو افکندی عیان اینجا صفاتم
بگو با من کنون و ده جوابم
وگرنه ز آتش غیرت بتابم
بسوزانم بیک لحظه دل وجانت
بگو با من کنون اسرارو برهانت
ز شرم و خجلت آنجاگاه آدم
بعجزی برگشاد آن لحظه او دم
زبان بگشاد کای دانای اسرار
تو میدانی چگویم من بگفتار
تو دانائی من اینجاگه چگویم
ستاده مبتلا و زرد رویم
تو دانائی و میدانی ز حالم
که این دم اوفتاده در وبالم
تو دانائی و آگاهی ز اسرار
نمییارم زدن دم را بگفتار
گنه کارم فتاده در چَه و گِل
که از قولت نبودم آگه دل
گنهکارم فتاده در بُن چاه
مرا ابلیس گردانید گمراه
مرا ابلیس اینجا وسوسه کرد
بدادم گندم اینجا را ابر خورد
مرا ابلیس اینجا رهنمون شد
دلم از خویشتن کلّی برون شد
مرا ابلیس کرد اینجا بخواری
نکردم من ز رازت پایداری
مرا از ره ببرد و داد گندم
مرا کرد ازوصالت ناگهان گم
مرا از ره ببرد و کرد خوارم
تبه کرد او بهرزه روزگارم
مرا از ره ببرد و داوری ساخت
چو مومم ناگهان در نار بگداخت
مرا از ره ببرد و کرد رسوا
تو میدانی که هستی ذات یکتا
تو میدانی کس اسرارت نداند
که آدم اینچنین مسکین بماند
تو میدانی و دانائی ترا است
که ذات تو ببود جان بپیوست
کنون تو حاکمی بد کرد آدم
بر این ریش دلش هم نه تومرهم
اگرچه من بدی کردم در اینجا
شدم اندر نمود خویش رسوا
اگرچه من بدی کردم در آخر
توئی دانا توئی اوّل تو آخر
بدی کردم ببخشم رایگان تو
که هستی مر خدای غیب دان تو
بدی کردم در اینجا بد مگیرم
میان این بلا تو دستگیرم
بدی کردم بنفس خویشتن من
شده تاریک چون شب روز روشن
بدی کردم بنفس خود نهانی
فتادم در بلا اکنون تودانی
بدی کردم بنفس خود یقین من
نبودم اندر اول پیش بین من
بدی کردم ندانستم گنهکار
منم، تو عالِمِ سرّی و ستّار
بدی کردم بپوشان سرّم اینجا
که در درگاه تو هستیم رسوا
ز رسوائی کنون طاقت ندارم
که سر در حضرت جانان برآرم
ز رسوائی مرا طاقت شده طاق
که در درگاه تو ماندم چنین عاق
ز رسوائی که آمد بر سر من
توخواهی بود اینجا رهبر من
برسوائی چنین مگذار آدم
که عاجز مانده است او اندر این دم
چنین مگذار آدم را تو حیران
بفضل خود تو او را شاد گردان
چنین مگذار آدم را چنین خوار
بپوشان سرّ او دانای ستّار
چنین مگذار آدم را دلش خون
بمانده در بهشتت زار و محزون
چنین مگذارم و تو دستگیرم
که کس نبود به جز تو دستگیرم
چنین مگذار اینجا مبتلا باز
چنینم در بلای عشق مگداز
دلم خون شد در این رسوائی خود
که میدانم که بد کردم همین بد
بدیّ من ببخش و درگذارم
که هستی در دو عالم کردگارم
چو شیطانم بدی کرد و بدی ساخت
چنین بازی مرا اینجا بپرداخت
چنین بازیچه دادم در بهشتم
چو یاد تو من از خاطر بهشتم
چنین بازیچه دادم بیخود اینجا
ابا من کرد شیطان مر بد اینجا
چو شیطان بود اینجا همچو دشمن
چنین کرد اودر اینجایم ابامن
ولیکن من زخود دیدم ز شیطان
توئی ستّار و هم غفار و رحمان
عطار نیشابوری : دفتر اول
نداکردن حضرت آفریدگار عزّ شأنه با آدم علیه السّلام که چون عجز آوردی از عقوبت تو درگذشتم و امّا از بهشت بیرون رو
پس آنگه حق تعالی گفت آدم
عجب عجز آوریدی اندر این دم
ز عجزخویشتن مسکین نمودی
کنون اسرار ما را در فزودی
چو میگوئی که بد کردم بدی دان
بدی از نفسخود هر دم بدی دان
بدی کردی و اکنون راز گفتی
بعجز خویش با من باز گفتی
بدی کردی بدی آمد به پیشت
ولی مرهم نهم بر جان ریشت
بدی کردی گنهکار بساعت
فتادستی کنون اندر شقاوت
کنون از جنتّم خیز و برون رو
زمن اکنون نمود جان تو بشنو
تو اکنون راندهٔ مانند ابلیس
نمیگنجد برم سالوس و تلبیس
تو اکنون راندهٔ رو از بهشتم
که از عین عقوباتت گذشتم
عقوبت خواستم کردن ترا من
ولیکن هست رازت هم تو با من
کنون بیرون زجنّت بی عقوبت
بسی باشد ترا اندوه و محنت
ترا این بس بود در هردو عالم
که این خواری ترا باشد دمادم
ترا این بس بود در عین خواری
بلای قرب ما را پایداری
بلای قرب ما کش این زمان تو
که بخشیدیم اینجا رایگان تو
بلای قرب ما می کش در اینجا
که خواهی بود زنی بس تو به تنها
بلای قرب ما می کش تو از جان
که ما داریم با تو راز پنهان
بلای قرب میکش تا توانی
کنون چون خوار و رسوای جهانی
بلای قرب ماکش آدم پیر
که ازدستت برون شد رأی و تدبیر
بلای قرب ماکش خود بسوزان
که ناگاهت ببخشائیم آسان
کنون ازجنت ماتو برون شو
بدنیا خوار و سوئی رهنمون شو
سوی آن رهنمون شو خانهاش بین
ولی اینجایگه بیگانهاش بین
کنون خواهی شدن در سوی غدّار
در اینجا خویشتن اکنون نگهدار
کنون خواهی شدن نزدیک او تو
ابا اوهست اینجا گفتگو تو
کنون خواهی شدن با او رفاقت
بسوی ما بود هم اشتیاقت
کنون خواهی بُدن اندر بر تو
تو باشی دائمادر آذر تو
کنون آدم اباتست و یقین هم
زما بشنو کنون این راز آدم
چو خوردی گندم او بُد رهنمونت
کنون خواهد بُدن در بندخونت
که تا خونت بریزد او بخواری
سزد گر گفت ما را پایداری
چو اینجا دادهٔ انصاف از خود
بلا آید پیت ازنیک وز بد
بلا آید بسی اندر سرت باز
ولی من بگذرانم از برت باز
تو با من باش هر جائی که باشی
دمی باید ز ماغافل نباشی
تو با من باش اندر درد و محنت
که ناگاهت دهم هر لحظه راحت
تو با من باش وز من جو دوایت
که من خواهم بُدن کل رهنمایت
تو با من باش و اکنون یاد میدار
بهرحالی توام از یاد مگذار
تو با من باش اکنون راز گفتم
نمود عشق باتو باز گفتم
بهرکاری که پیش آید فراتو
درون جان نگر و اندر لقا تو
مرا بر خوان که ای ستّار سبحان
وجود آدم از این غم تو برهان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سئوال کردن کسی ازمنصور حلّاج در سرّ دوستی حق تعالی و جواب گفتن او با تمام فرماید
یکی پرسید ازمنصور حلّاج
که ای بر فرق معنی بوده تو تاج
ایا دانای راز لامکانی
یقین دانم که تو راز نهانی
توئی سلطان سرّ لایزالی
مرا برگوی این اسرار حالی
که سرّ دوست اینجاگه چه باشد
بگفتا سجده کردن گر نباشد
گمان در خاطر واندیشه در دل
که تا سجده نگردد زود باطل
نماز آنست کاینجا راز بینی
یقین عین العیان را باز بینی
نمازت آنچنان باید ز اسرار
که گردِ خاطرِ تو هیچ تکرار
نگردد جز یکی اندر یکی بس
ولیکن این نباشد سرّ هر کس
کسی باید که این اسرار داند
که خود کلّی وجود یار داند
کسی باید که بگذارد چنین او
که باشد دائما عین الیقین او
که تا عین یقین اندر نمازش
کند واصل ز یکّی کارسازش
ز دید دوست در یکی نهانی
بیابد او نشان بی نشانی
حضور جان و دل را در یکی او
خدا بیند در آن طاعت یکی او
بجز یکی نگردد در ضمیرش
که یکی باشد اینجا دستگیرش
نماز صادقان راز اله است
نماز عاشقان دیدار شاه است
نماز زاهدان بهر ثوابست
اگرچه اندر اینجا بس جوابست
نماز واصلان اعیان ذاتست
که این معنی حقیقت بی صفاتست
نمازی کان نماز عاشقانست
چه جای فهم و وهم و جسم و جانست
نگنجد هیچ اندر نزد جانان
شرائط هر کسی را راز پنهان
کجا آرد بجا اینجای دارد
بجز آنکس که باشد صاحبِ درد
اگر تو صاحب دردی چو حیدر
ز من دریاب و زین معنی تو بگذر
نماز اینجا چو حیدر کرد باید
ولی در عشق مردِ مرد باید
که تا اینجا نمازی آنچنانش
کند روزی حقیقت جان جانش
نماز او حقیقت جان جان بود
که حیدر بیشکی سرب عیان بود
همه دنیا براو بودخاشاک
مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک
که حیدر بود اسرار حقیقت
بیان شرع و انوار طریقت
نماز او نمازی بود دانی
نه همچون دیگران فعل معانی
در آن دم گر حضور یار بودش
عیان در لیس فی الدّیار بودش
نه دنیا و نه عقبی را بخاطر
بدش جز دوست در اسرار ظاهر
که از پایش چنان پیکان الماس
برون کردند و نامد هیچ وسواس
درون خاطرش حق در نظر بود
از آن حیدر ز صورت بیخبر بود
چنین کن گر کنی اینجا نمازت
که تا باشد ترا دائم اجازت
دمی بینای جسم و جان و دل باش
نه بینای نمودِ آب و گِل باش
بیکباره چنین مغرور گشتی
از اینجا چونکه دور دورگشتی
تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری
که از نفس طبیعت در غروری
ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی
که جز رنج و بلا چیزی ندیدی
چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو
کجا داد خداوندی دهی تو
چومردان باش اندر عین طاعت
که تا بیرون شوی کل از شقاوت
دلت راکن خبر از طاعت دوست
برون آئی دمی چون مغز از پوست
دلت را کن خبر از طاعت یار
چرا اینجا تو خوانی راز بسیار
نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
نه چندان سال طاعت کرد ابلیس
نمیگنجید در وی مکر و تلبیس
ولی او را ز خود بینی که بودش
در آنساعت ز حق سودی نبودش
چو او آخر نمود خویشتن دید
پس آنگاهی بلای جان و تن دید
ز قربت بعد میآید پدیدار
بر واصل بُوَد این سرّ نمودار
تو قربت کن عیان را حاصل کل
که چون مردان شوی تو واصل کل
نه چون ابلیس خود بین باش اینجا
مکن دعوی تو چون او باش اینجا
بمعنی باش و طاعت را گزین تو
که تا حق بین شوی اندر یقین تو
یقین بر خاطر خود داردائم
دلت راحاضر جان دار دائم
یقین بشناس حق را خود یقین تو
نمود اوّلین و آخرین تو
یقین بشناس و دائم در فنا باش
چو تو گردی فنا عین بقا باش
ز طاعت یک نفس غافل مشو تو
در ایندنیا چنین بیدل مشو تو
بطاعت خوی کن مانند ابلیس
ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس
از آن رو او همه مکر و ریا بود
ولی عین العیانش منتها بود
بدید او اوج رفعت همچو عشاق
که آمد لعنتی در کل آفاق
نه همچون او شو الّا همچو او باش
بطاعت کردن خوب و نکو باش
ز طاعت یابی اینجا دید مردان
ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان
چو او در دار دنیا عاقلی تو
ز خود بیرون شده بس بیدلی تو
دل و جان را منوّر کن بنورش
ز طاعت جوی اینجاگه حضورش
تمامت انبیا کردند طاعت
صبوری کن خموشی کن قناعت
بکردند اختیار اندر صفاتش
کزین یابند اینجاگاه ذاتش
دمی طاعت بهست ازکلّ عالم
که فیض نور میبخشد دمادم
دمی طاعت بهست از هشت جنّت
که اعیانست در وی نور قربت
دمی تو طاعت و فرمان حق بر
ز جمله ذرّهها اینجا خبر بر
بود طاعت کم آزاری مردم
چنین کن تا نگردی در بلا گم
بود طاعت همه فرمان ببردن
چو فرمان آید آنگه جان سپردن
بود طاعت همه تسلیم بودن
ابا او گفتن و با او شنودن
ز راز او کس آگاهی ندارد
یقین میدان که آنکس راز دارد
که جان آرد فدای روی جانان
سراندازد میان کوی جانان
بکل دست از خود و عالم فروشوی
بزن آخر چو مردان مر یکی گوی
چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک
که چون گوئیست اینجا عین افلاک
نمیبینی که اینجا درسجودست
همیشه عاشق آن بود بودست
بر گردانست دائم در سجودش
که بوئی برده است از بود بودش
تو چون او باش دائم در صفاتو
که باشی در میان اندر لقا تو
مشو خود نیز چون شیطان مکّار
چو مردان باش در حق شو کم آزار
کم آزاری بهست از ملک عالم
کس کاینجا نهد بر ریش مرهم
نباشد بهتر از خُلق خوش اینجا
نمود جسم و جان دارد مصفّا
دمی بادوست درخلوت تو بنشین
اگر تو مرد رازی جمله حق بین
چو غیری نیست اینجا پس چرا تو
چو دق گیران زنی این ماجرا تو
چو غیری نیست اینجا جمله جانانست
چرا ذات تو هر دم نوع گردانست
چو غیری نیست یک بین باش اینجا
مکن چندین فغان ای مرد شیدا
خدا داند که او مر جمله او بود
بصُنع خویش او خوب و نکو بود
هر آن چیزی که اینجا شد حقایق
به نتواند کسی اینجا دقایق
گرفتن چون همه خود اوست کس نیست
بجز او در درونت هیچ کس نیست
بجز او هیچ دیگر غیر نبود
اگرچه پیش واصل سیر نبود
چگویم این همه عین رموزات
که تا ذرات گردد جمله در ذات
همه ذرّات و ذات اندر دل و جانست
ولی این راز از اوباش پنهانست
محقق باش و این عین الیقین بین
دل و جان اوّلین و آخرین بین
محقق باش و جان و دل بر انداز
اگرمرد رهی چون شمع بگداز
فنای محض شو چون جمله مردان
بیکباره تو خود آزاد گردان
فنای محض باش و خرّمی کن
درون تست چون او همدمی کن
چرانادان و سرگردان چنینی
از آن زین راز کل رمزی نبینی
که خود بینی و دور افتادی از حق
تو ناحق را مدان اینجایگه حق
چو جز حق نیست هم باطل مبین تو
نمود ذات کل را بازبین تو
بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد
چنین باشی بلاشک اندر این درد
دمی درمان جان کن تا باسرار
غم ودرد ازنهاد خویش بردار
دوا کن خویشتن را پیش از مرگ
دوائی نیست عاشق را به از ترک
بکن ترک همه تادوست گردی
چرا چندین بگرد پوست گردی
بکن ترک وجود خویش زنهار
که در این است بیشک جمله اسرار
اگر تو ترک خود گیری خدائی
چرا چندین تو در عین بلائی
تو ترک خویش گیر و جان اسرار
منوّر دان همچون ماه انوار
تو ترک خویش گیر و صورت خود
رها کن تا شود محو از بلا حد
تو چون مردان ره عین فنا شو
اگر باشد میان صد بلا شو
که چون منصور راحت در بلا دید
ز گفت خود یکی لحظه نگردید
چنان بنهاده بد در پیش خود او
که فانی است کلّی در احد او
بجز خود میندید و خویش حق داشت
بیک ره پرده را از پیش برداشت
چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز
کجا بینی چو او انجام و آغاز
تو چون او کی شوی تا حق ببینی
چو شیطانی که دائم در کمینی
همی خود را بحق از خود فرو شوی
فرو رو آنگهی در توی هر توی
چو بیرون آئی از پرگار پرده
نمود جملگی بر باده برده
مده بر باد عمر زندگانی
که تا این راز را کلّی بدانی
بسوزان پردهٔ بود وجودت
بیک ره کن تو پیدا بود بودت
ز دار لابه الّا باز شو لا
که تاگردی منزّه در مبرّا
مبرّا شو ز جفت و جان و فرزند
که تا بگشائی از هم اینچنین بند
مبرّا شو تو چون مردان دین دار
ز بود خویشتن یکباره بیزار
فنا بگزین و بس عین بقا بین
همه اشیا تو در عین فنا بین
دمی از خود فنا شو ای دل ریش
بیک ره جمله را بردار از پیش
نظر کن ابتدا و انتها یاب
همه گمگشته در عین خدا یاب
نظر کن ذات را در خود عیان بین
وجود خود کمال جاودان بین
توخواهی بود با حق جاودانه
بجز حق جمله را میدان بهانه
بهانه دان تو این دانه وجودت
از این گفتارها آخر چه سودت
چه میگویم دمادم سرّ اسرار
ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار
ترا پندار سرگردان چنین کرد
که افتادی چنین در عین این درد
ترا پندار میسوزد بآتش
که سرگردان شدی از طبع ناخوش
ترا پندار گمره کرد اینجا
ندانستی ز سرّ اوهویدا
ترا پندار خواری مینماید
چو گوئی دمبدم اینجا رباید
تو پنداری که هستی در خوشی تو
چه میدانی که عین آتشی تو
بگردت آتش سوزان گرفتست
از آن جان و دلت اندر گرفتست
از این دوزخ سوی جنّت شوی خوش
نشین تا رستگار آئی ز آتش
بیابی و بکل باشی تو دیدار
نگردد گرد تو اینجای پندار
یکی بینی جلال دوست اعیان
بود اینجای پیدائی و پنهان
لقا در جنّت است و دید اللّه
که تا یابی در اینجا قل هو اللّه
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در جنّت به جز اللّه یکی نیست
یکی باشد اگر خود حور باشد
سراسر در بر تو نور باشد
همه نور و صفا آنگه لقایست
نمودانبیا و اولیایست
نباشد مرگ الّا زندگانی
محقّق را بقای جاودانی
بود لیکن اگر مرد رهی تو
بمعنی و بصورت آگهی تو
ندانی کین بیانها چیست آخر
مر این تحقیق کل با کیست آخر
مر این تحقیق آنکس یافت اینجا
که بی دیدار خود بشتافت اینجا
ترا نیک و بدی یکسان نمودش
طلب کرد از حقیقت بود بودش
چو سرّ کار خود اینجای بشناخت
بشکرانه نمود خویش در باخت
اگر خود را ببازی همچو منصور
بهشت جاودان بینی تو با حور
در و دیوار جنّت از حیاتست
در اینجاگه عیان نور ذاتست
صفات اینجا چو یک ارزن نماید
که آنجا ذات کل روشن نماید
نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق
کسی کو را بود این راز تحقیق
خوشا آندم که در جنّت خداوند
گشاده باشد اندر دیدهها بند
نماید ذات را ذرّات معنی
نگنجد هیچ در گفتار دعوی
عیانست این بیان تا نزد دیدار
اگر باشد بجان اینجا خریدار
عیان است این بیان با واصل اینجا
اگر کردست آنراحاصل اینجا
عیانست این بیان از من تو بشنو
بر این گفتار اگر مردی تو بگرو
تو خود میبینی و دوری ز جنّت
ز قربت رفتهٔ در عین محنت
چو جنّت درنماز اینجا ندیدی
دمی اینجا بحق مینارسیدی
کجا یابیّ و کی دانی تو اسرار
که این دم ماندهٔ در عین گفتار
گرفتار وجود خود شدستی
بمانده این چنین در بت پرستی
رها کن جمله تا جمله تو گردی
اگرکردی چنین آزاد و فردی
رها کن جمله و در حق فنا شو
دمادم سرّ ربّانی تو بشنو
فنا بالای جنّت آمده دید
اگرچه گوش تو بسیار بشنید
زهر چیزی ولی این سرّ ندانی
بکامی این بیان از ما بدانی
که در بالای هفت افلاک و انجم
کنی بود وجودت را یقین گم
چو غیری درنگنجد آن زمانت
یکی بینی مکین و هم مکانت
ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش
تو خود اینجا عیان اندر بقاباش
گذر کن زانچه میبینی بدنیا
که تاگردی ز عین ذات یکتا
گذر کن تا بهشت جاودانی
ببینی قدر خود اینجا بدانی
گذر کن از نشیمنگاه غولان
از این دنیا وجود خویش برهان
بگو تا چند در ماتم دری تو
سزد گر پرده از جم بردری تو
بگو تا چند باشی غمخور خویش
نمییابی در اینجا غمخور خویش
جهان جان ترا اینجا برونست
از آن پیوسته کارت باژگونست
ز خود تا چند باشی در بلا زار
اگر مردی وجود خویش بگذار
ز بهر خویشتن در بند ماندی
در این گرداب غم کامی نراندی
دمادم میخوری مر زخم بر دل
بماندی در نهاد راز مشکل
که بگشاید تو را اینجایگه راز
دمادم میکنی چون مرغ پرواز
چو مرغی در قفس ماندی گرفتار
تو مانده دور از اعیان دلدار
در این زندان توئی عین قفس را
نمییابی در اینجا پیش و پس را
در این زندان عجب ماندی چو دزدان
بماندی زار و سرگردان و حیران
ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش
بماندی عاجز و مسکین و بیخویش
نیندیشی تو زین زندان دمی یار
که ماندستی چنین در گیر ودر دار
در این زندان چرا خوارو حزینی
مقام جاودان اینجا نبینی
مقام جاودان اندر دلِ تست
بهشت نقد اینجا حاصل تست
چو تو بی طاعتی در حکم جبّار
بماندستی در اینجاگه گرفتار
اگر طاعت کنی بیرون برندت
چو مردان عیان خلعت دهندت
کسی اینجا نشان دوست دارد
که در زندان او طاعت گذارد
کسی کین عین طاعت دید و بشناخت
ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت
مثال شکّر اندر آب شیرین
شده دریافت اندر عشق تمکین
دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت
به عذر آنکه داری استطاعت
دلا طاعت گزین در آخر کار
چوهستی اندر این دنیا تو بیکار
دلا طاعت گزین مانند مردان
ثواب طاعت اینجا روی جانان
ببین مانند ایشان چون ندیدی
ز جمله در نگر تا چون رسیدی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در هاتف شب و آواز دادن و رهنمائی کردن مرد درویش را فرماید
یکی هاتف مر او را داد آواز
که ای درویش خوش میسوز و میساز
بسوزان خویشتن درحضرتِ ما
که تا یابی عیان قربت ما
سما هرگز نداندراز ما او
ولیکن پرده است آغاز ما او
تو اینجاگه چنین حیران شده مست
کجا هرگز چنین آسان دهد دست
تو ما را دان و ما را بین و ماجوی
هر آن رازی که میداری بماگوی
که تا قرب ما بویی بیابی
که از مستی و حیرانی خرابی
سما حیران ما گردان و مستست
نمود ماست و اندر نیست هستست
ز عشق ما چنین گردان شده او
عجب تو از تو خود حیران شده او
وصال ما همی جوید دمادم
نمود فیض ما ریزد بعالم
ز ما دارد چنین نور یقین او
نداند اوّلین و آخرین او
ز ما دارد نمود عشق گلشن
نه همچون او زند او ما و هم من
ز شوق ما چنین گردانست دائم
ولیکن ذات مادر اوست قائم
نداند هیچ خاموشی است گردان
ز تاب نور ما پیوسته حیران
تو زو میجوی ای مسکین وصالت
نمیدانی در اینجا هیچ حالت
اباتست آنچه میجوئی از او باز
حجاب نور پیش خود برانداز
حجاب او ترادر صورتت بین
از آنی دائما پیوسته غمگین
حجابت اوست زو هستی طلبکار
توئی نقطه وِیَت مانند پرگار
بسرگردانست دائم در نهادت
در این دنیا عجایب داد دادت
طلبکار است او همچون تو مارا
تو زومیجوئی ای مسکین خدا را
چو سرگردانست او مانند گوئی
در این معنی تو درویشان چگوئی
چو سرگردانی و اینجا بدیدی
چرا با او تو در گفت و شنیدی
چو سرگردانست او مانند دولاب
عجب تر از تو او ماندست غرقاب
تو از وی چه طلب داری تو اوئی
که سرگردان چو او مانند گوئی
ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را
مکن آخر تو چندین شور و غوغا
نظر کن در درون درویش بنگر
نمود ذات ما اینجا سراسر
نظر کن در درون جان حقیقت
منه پایت برون تو از شریعت
مرا بنگر که اندر جسم و جانم
ز دید صورتت اندر نهانم
درون خویشتن را کن منوّر
ز من درویش مسکین هان بمگذر
مرا کردی طلب اینک مرایاب
بآهسته مکن درخویش اشتاب
مرا کردی طلب من جان تراام
ترا پیوسته من عین لقاام
مرا کردی طلب بنگر برویم
که این دم با تو اندر گفتگویم
مرا کردی طلب دیدار بنگر
درون تست هان دلدار بنگر
مرا کردی طلب بنمودمت هان
گره اکنون بکل بگشودمت هان
مرا کردی طلب اکنون به بینم
که من اندر درونت پیش بینم
مرا کردی طلب پیوسته مستم
درون جان و دل پیوسته هستم
نیم هستم ترا هستیم داخل
ترا مقصود شد درویش حاصل
ترا مقصود هم کلّی برآرم
غم واندیشههای تو سرآرم
ترا مقصود من درویش خسته
مشو دیگر در اینجا دل شکسته
بجز من منگر و جز من مبین تو
همیشه باش در عین الیقین تو
بجز من منگر و با من بگو راز
که من بنمایمت انجام و آغاز
بجز من منگر اندر من چه یابی
که تا اینجا جمال من بیابی
بجز ما منگر و ما را نظر کن
بجز من هیچ منگر تو سر و بن
منم اندر تو و تو دید مائی
چرا درویش از ما تو جدائی
جدا از ما مشو درویش دلدار
که ماهستیم اینجایت خریدار
جدا از ما مشو در هیچ احوال
که ما دانیم راز تو همه حال
درون تو بکل ما حاضرستیم
ز بینائی ترا در خاطرستیم
یقین ما همه جز هیچ نبود
چو ما هستیم اکنون هیچ نبود
مجو از هیچکس زنهار یاری
نمود ما کنون گر گوش داری
منزّه آمدی درویش در کل
کشیدی از برایم رنج با ذل
منت این دم دهم گنج نهانی
که امشب در برم صاحب قرانی
ترا واصل کنم درجوهر خود
ترا فارغ کنم از نیک وز بد
ترا واصل کنم درویش اینجا
برم اینجا حجاب از پیش اینجا
لقای خود کنم روزی ترا من
برت یک ذرّه آرم هفت گلشن
لقای خود نمایم تا ابدهان
مبین جز ماکنون در نیک و بد هان
لقای ما نظر کن جمله آفاق
مرا در خود ببین درویش مشتاق
لقای ما نظر کن در دل خود
کنون بگشای مسکین مشکل خود
درونم در برون منگر مرا بین
مرا تو انتها و ابتدا بین
چرا حیرانی خود مینبینی
که این دم در مکان عین الیقینی
درونت روح نورم آمده کل
ترا بیرون برم از رنج وز ذل
چو وصل من ترا اعیان شد اینجا
کنون پیدائیت پنهان شد اینجا
مرا در جان نگر جانان منم راست
ز پنهانی مرا اندر تو پیداست
منم هم آسمان و هم زمین یاب
مرا هم درمکین و در مکان یاب
منم خورشید و ماه و چرخ و انجم
همه در ذات من درویش شد گم
مبین اکنون به جز من جان جانم
که راز آشکارا و نهانم
چنین واصل شو و از خود میندیش
بجز او جملگی بردار از پیش
کسی پیدا نماید کو شود او
اگر کردی چنین دادیت نیکو
ولی تا تو ز بالا راز جوئی
یقین میدان عیان و تو نه اوئی
تو درماندی عجب در دید افلاک
میان نار و ریح و آبی وخاک
همه از بهر تو اینجا عیانند
گهی پیدا شده گاهی نهانند
هر آن کوکب که بر چرخ برینست
صد و دو بارمهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا برجی بجای خود شود باز
زمین در جنب این نُه طاق مینا
چو خشخاشی بود برروی دریا
ببین تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر به روی خود بخندی
از این افلاک گردان می چه جوئی
بگو آخر که آخر چند گوئی
ده و دو برج در وی هست اعداد
همه گردان شده مانندهٔ باد
حمل خشکی ز حدداده ترا بیش
کند هر لحظهٔ اینجا بیندیش
چو گاوی گشتهٔ اینجای بی عقل
از آن کاینجا سخن گفتی زهر نقل
ترا جوزا از آن اینجا دورو شد
که ذات تو عجب در گفتگو شد
چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست
ترا از راستی کژ رفته پیداست
اسد سهم و صلابت مینماید
همی خواهد کت اینجا در رُباید
ز خوشه تو یکی گندم نبینی
که این دم زیر چرخ افتاده ببینی
چو ازتو راستی ناید چو میزان
نداری راستی و گشته حیران
ز نیش کژدمت هم دل شده ریش
از آن کاینجات آرد هر زمان نیش
کمان بازوانت هیچ تیری
نزد سوی نشانه چون اسیری
جهانی همچو بز در عین کهسار
فتاده از کمرها سرنگونسار
چو دیوی این زمان در چه فتاده
نمیدانی عجب ناگه فتاده
چو ماهی اوفتادستی در این دم
نمیدانی چه خواهد بد سرانجام
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو درگردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و اگر بدر منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
زوالی هست هر چیزی در اینجا
که پنهان میشوند اینجا ز پیدا
چنین درماندهٔ چون حلقه بر در
از این در گر تو هستی مرد مگذر
از این درجوی کام خویش زنهار
که ناگاهت مراد آید پدیدار
از این در جوی دائم کامرانی
که میبخشندت اسرار معانی
از این درجوی بیشکی هستی دل
که تا ناگه رسی در مستی دل
از این در جوی راز سر تحقیق
که تا بخشندت اینجاگاه توفیق
از این در جوی وصل یار شیرین
که ناگاهی ز تلخی عین شیرین
بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی
نشین ایمن تو بر درگاه شاهی
در این درگاه شو دائم مجاور
تو این معنی یقین میدار باور
بر این در ناگهی کامت برآید
همت روزی شه اینجا رخ نماید
شه اندر بارگاه تو نشسته
برون دل وصال شاه بسته
بعزّ آنگاه بینی ناگهان شاه
زماهی اوفتی ناگاه بر ماه
بکن خدمت بر این درگاه از دل
که تا بگشایدت اینراه مشکل
بکن تو خدمت و فرمان شه بر
ز شاه آنگاه ای سالکت تو برخور
بکن مر خدمت دل شاد میباش
نشین فارغ ز کل آزاد میباش
بکن خدمت که خدمتکار هرگز
نماند نزد شه مسکین و عاجز
بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه
چو بخشد دُرّ و جوهر مر ترا شاه
بفرمان باش و فرمان ده بهرکس
ترا اندر میانه شاه مربس
بفرمان باش دائم نزد جانان
که تا دشوار گردد پیشت آسان
بفرمان باش گر فرمان گذاری
نیابد هر گدائی شهریاری
چو فرمان نیست هرگز در دو عالم
اگر فرمان بری نبود ترا غم
ز نافرمانی شیطان بیندیش
حجاب کبر را بردار از پیش
ز نافرمانبران هم دور میباش
پس آنگه در میان نور میباش
هر آنکو برد فرمان داد فرمان
کجا آن دوست دارد داد فرمان
بفرمان خدا میکن سجودت
از این معنی بیابی بود بودت
به از فرمان چه باشد با اینت فرمان
دوا زین باشد اینجا نزد جانان
ترا از بهر فرمان آفریدند
بدین کارت بدنیا آوریدند
چو هم فرمان و هم فرمانبر اینجا
نمود جمله گفتم باتو دانا
اگر هستی چنین کز جانْ من و تو
در این معنی ببر فرمان من و تو
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
بر سلطان جان فرمانت بردن
چگویم ای دل ار فرمان بری تو
در آن حضرت ره آسان بری تو
رهت نزدیک و نفست سخت دورست
چو شیطان دائما او پر غرور است
ترا تا نفس باشد در نهادت
کجا زین بستگی باشد گشادت
ترا تا نفس اینجاگه زبون کرد
در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد
ترا تا نفس باشد آن نباشد
ترا تا نفس در فرمان نباشد
ز نفس سگ همه آزار بینی
کجا هرگز دمی دلدار بینی
ز نفست دائما جان در گداز است
ولیکن عشق اینجاکار ساز است
گذر کن یک زمان زین نفس مدبر
سلامت نیست در این نفس کافر
کجا آید سلیمانی از او هان
که کافر باشد و همراز شیطان
چرا در نفس خود خوار و اسیری
وگرنه برتر از بدر منیری
رها کن نفس فرمانش مبر هین
زمن کن گوش این یک نکته تلقین
رها کن نفس همراه نفس باش
چو نفست رفت کل الله بس باش
رها کن نفس تا سلطان شوی تو
وگرنه در صفت شیطان شوی تو
رها کن نفس تا دلدار گردی
بکل شاید کز او بیزار گردی
رها کن نفس تا اللّه باشی
دمادم از خدا آگاه باشی
چو تو آگاه باشی رازدارت
کند با خویشتن ناگاه یارت
ز نفست این همه تشویش و بیم است
وگرنه ذات او سهل و سلیم است
تو دوری کن از اونزدیک حق باش
ز بهر آخرت تخمی همی پاش
چو نفست کافراست او را مسلمان
کن اینجاگاه بر فرمان یزدان
از این کافر مسلمانی نیاید
که از رهزن نگهبانی نیاید
ترا تا نفس کافر در نهاد است
تصوّرهای تو مانند بادست
ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان
که تا او را کنی ناگه مسلمان
نه سیّد گفت این کافر منش خَود
مسلمان کردم اینجا تا نشد بد
بدی نیکو توان کردن بتدریج
که جدول هر زمان گردانیست برزیج
بدی نیکو توان کردن ولیکن
نباید بود از این نفس ایمن
از او ایمن مباش و باش حاضر
همیشه در خدا بگمار ناظر
از او میخواه دائم حاجت اینجا
که تا بخشد ترا مر راحت اینجا
از این شیطان در اینجاگه بپرهیز
تو همچون اولیا از هیچ مستیز
اگر با تو کردی قوّت آغاز
تو قوت کن بنفس خود دلت باز
ولیکن همچو او مجهل مشوهان
تو تسلیم و رضا آرش بفرمان
وگر او قوّت ابلیس دارد
بسی در هر صفت تلبیس دارد
تو هم از قوّت رحمان برآور
هزیمت دور از شیطان برآور
هزیمت کن تو شیطان لعین را
که تادیگر نیاید او کمین را
از این ملعون بکن پرهیز و خوش باش
مکن با او نشست و شاد دل باش
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفت دنیا فرماید
دلا چون آخر کارست در خاک
ترا جا و مقام از دید افلاک
چه دیدی باز بین از رنج دنیی
که خواهی رفت آخر سوی عقبی
در اوّل در بلا آخر ترا چیست
ندانم مونست در عاقبت کیست
چو زیر خاک خواهی رفتن ای دل
ترا جز این نخواهد بود حاصل
ترا حاصل حقیقت راز باشد
اگر چشمت در اینجا باز باشد
حقیقت ای دل بیچاره مانده
توئی پیوسته خود غمخواره مانده
چو جانست عاقبت اینست دیدی
در اینجا جز بیان کامی ندیدی
هم از شرح و بیان خویش بگذر
هم از شرح و بیان دوست بر خور
بجز جانان مبین مانند مردان
رخ از تحقیق خود اینجا مگردان
ره تحقیق گیر و در فنا کوش
بجز تحقیق منگر باش باهوش
بجز تحقیق غیری را مبین تو
اگر هستی بکل صاحب یقین تو
فنا خواهی شدن ای دل حقیقت
نخواهد بود جز خود کس رفیقت
نخواهد بود با تو جز تو همراه
یقین خواهی شدن در منزل شاه
چوز ان منزل یقین آگاه گشتی
در آخر بیشکی این ره نوشتی
در آن منزل که نامش قبر باشد
اگر اینجا ترا مر صبر باشد
فنا خواهی شدن آنگه بقائی
چو گردی کل عیان آن دم لقائی
فنا خواهی چون مردان گشتن اینجا
در آن منزل شوی کلّی مصفّا
در آخر یافت خواهی عین توفیق
فنا خواهی شدن اوّل بتحقیق
فنا خواهی شدن در دید جانان
چو ذرّات جهان در شمس تابان
کنون صبری بگیر آنگه قراری
که جز این دو نبینی سه تو باری
کنون صبری کن ای دل همچو آدم
که تا زین دم رسی در قرب آن دم
کنون صبری کن ای دل همچو او تو
که تا کارت شود کلّی نکو تو
کنون صبری کن ای دل چون تراسیم
میان آتش غم باش تسلیم
کنون صبری کن ای دل همچون یعقوب
که تا در رنج گردی بیشکی خوب
کنون صبری کن ای دل همچو ایوب
بکش ای دل یقین تو رنج یعقوب
کنون صبری کن ای دل همچو عیسی
که ناگاهی رسی در سوی اعلا
کنون صبری کن ای دل چون محمد(ص)
که تا منصور گردی و مؤیّد
کنون صبری کن ای دل چون علی باز
که تا یابی عیان همچون علی باز
کنون صبری کن ای دل چون حسن تو
یکی شو در نمودجان و تن تو
کنون صبری کن ای دل چون حسینی
که سر در باخت او بی مکر و شینی
کنون کن صبر و کُشته شو چو منصور
بیک ره شو یقین نورٌ علی نور
کنون کن صبر چون خواهی شدن خاک
حقیقت آنگهی گردی بکل پاک
چو زیر خاک صبرست و سکونست
ترا مر عشق اینجا رهنمونست
چو زیر خاک خواهی بود ریزان
ز عشق جان تو خون از خود بریزان
دلا خونی و خواهی خفت در گِل
در اینجا گشت خواهی عین واصل
در اینجا وصل خواهی یافت بیچون
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
میان خاک در خون اصل یابی
فنا گردی و آنگه وصل یابی
میان خاک و خون وصلست آخر
ترا چه غم چو کل اصلست آخر
در آخر وصل جانانست اینجا
در اینجا راز جانانست پیدا
شود پنهانی و پیدا بمانده
ترا این راز میباید بخوانده
بخوان این راز ای مرد حقیقت
منه دل بر سر نفس و طبیعت
بخوان این راز ای مرد یقین تو
چو مردان باش کلّی در یقین تو
فنا شو چون فنا خواهی شد ای دل
که اندر آن فنا گردی تو واصل
بریزان خون زچشم خود بیکبار
که خواهی گشت در خون ناپدیدار
بریزان خون دلا از خود بیک ره
که تا گردی ز راه دوست آگه
چو تن با تست و تو در تن فتاده
حقیقت تو از او او از تو زاده
چو تن با تست و تو در تن یقینی
در او اینجا حقیقت پیش بینی
چو تن با تست و تو در تن پدیدار
حقیقت راز هم در تو پدیدار
چو تن در تن یقین پیدا شدستی
در این غمخانه ناپیدا شدستی
چرا مینگذری ای دل تو از تن
دو روزی شاد باشد ای دل بمسکن
از او وصلِ یقینِ یار دریاب
درون خانهٔ اوئی تو دریاب
از او وصل یقین دریاب اینجا
مکن با او یقین بشتاب اینجا
از او بشناس اسرار حقیقی
که او با تست و تو با او رفیقی
از او بشناس مر دیدار بیچون
که با او رفت خواهی سوی گردون
از او بشناس و هم در وی فنا گرد
از او واصل شو و عین خدا گرد
از او بشناس اینجا دید دلدار
که خواندستی تو از تقلید دلدار
از او بشناس داد را دان غنیمت
که او را نیست اینجا هیچ نیّت
ندانی ار ز دل ای تن ندانی
چگویم چون تو این مشکل ندانی
ندانی ار ز تن ای دل حقیقت
که تن پنداشتی اینجا طبیعت
ندانستی تو قدر این تن خود
ولی تا در رسی در مسکن خود
اگر امروز قدر تن ندانی
در آخر چون بدانی خیره مانی
بدان قدر وجود ای دل حقیقت
که بگشاید ترا مشکل حقیقت
تو تن را کی شناسی زانکه جانی
در او پیداست اسرار معانی
در او پیداست اینجا ذات بیچون
که تکرارست و گفتم بیچه و چون
در او پیداست اینجا راز پنهان
در او بنگر حقیقت راز جانان
در او پیداست آن چیزی که بنمود
در این آینه خود عطار بنمود
در او پیداست اسرار الهی
بیابی هر چه زین آیینه خواهی
در او پیداست آنچه کس ندیدست
خدا اینجای در گفت و شنیدست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال نمودن ازمنصور که ابلیس در عین تلبیس است و جواب دادن منصور آن شخص را
یکی پرسید از منصور کابلیس
که دائم هست اندر عین تلبیس
بدی جُمله از او آمد پدیدار
از این سر باشد اینجا او خبردار
همه زشتی عالم زو عیانست
که اینجا بیشکی دون جهانست
چگوئی بهر او ای راز دیده
چنان کاینجا توئی او باز دیده
حقیقت میشناسد مر خدا او
مر این مشکل ز بهر حق مراگو
جوابش داد منصور گزیده
که چون ابلیس نبود راز دیده
چنان کابلیس اینجا دوست دیدست
حقیقت همچو او دیگر که دیدست
چنان کو یافت در حق آشنائی
نداندیافت مطلق روشنائی
چو او دیگر کسی در دور عالم
که او دیدست حق اینجا دمادم
یقین او دید حق اینجا دمادم
که از وی هست چندین غم دمادم
حقیقت اوست اینجا راز محبوب
اگرچه طالبست او دیده مطلوب
حقیقت عاشق چابک سوارست
که او را در جهان این یادگار است
تمامت انبیا دیدست اینجا
وز ایشان راز بشنیدست اینجا
تمامت انبیا کرده سؤال او
بهر وجهی در اینجا حسب حال او
بپرسیدست از صاحب کمالان
حقیقت راز خود در سرّ جانان
همه با او در اینجا راز گفتند
ز دید خویش با اوباز گفتند
چنان کو دید خودداند در اسرار
کسی زونیست اینجاگه خبردار
چنان کو دیدخود دیدست در خلق
گهی در عین زنّار است و گه دلق
گهی اندر خراباتست ساکن
گهی اندر مناجاتست ایمن
گهی در کعبه بر درگه ستادست
گهی بر خاک پای شه فتادست
گهی در میکده او دُرد نوشست
گهی گویا و گه گاهی خموشست
گهی از بیم جانانست حیران
گهی در پرده جانانست پنهان
گهی در کافری بستست زنّار
گهی در عین اسلامست در کار
گهی درخلوت تن در مقیم است
گهی با هر کس اینجاگه سلیم است
گه یاندازد او ذرّات از راه
گهی گم کرده آرد بر سر راه
گهی راهت نماید گه کند گم
ترا چون قطرهٔ در عین قلزم
گهی اندر حقیقت ره نماید
گهی اندر طریقت ره گشاید
گهی در عالم تحقیق باشد
گهی کافر گهی زندیق باشد
از آن خوانندش اینجاگاه ابلیس
که باشد دائماً در عین تلبیس
نه دائم اندر اینجا برقرار است
بهر سیرت عجب ناپایدار است
نه یک رنگست اینجا در دو رنگست
از آن نزدیک هرکس خوار وننگست
نه یک رنگست دائم در دوئی اوست
چنین بودن بر عاقل نه نیکو است
حقیقت اصل او از عین نارست
از آن پیوسته نزد عقل خوارست
ولیکن من از او یک چیز دانم
از او اینجایگه رمزی برانم
حقیقت دیدمش در عشقبازی
که این رازم نماید پیشبازی
که در لعنت چنان او استوار است
که دائم اندر این سر پایدار است
چنان در عشق محبوس و اسیرست
که اندر طوق لعنت بی نظیر است
چنان کاندر جهان او خوار آمد
یقین در عشق برخوردار آمد
تمامت انبیا از لعنت حق
گذرکردند و جستند رحمت حق
تمامت انبیا از سرّ لعنت
شدند ترسان همی در عین حضرت
تمامتانبیا ترسان از ایناند
که ایشان اندر این ره راز بینند
همه ترسان شدند از لعنت یار
تبه بردند اندر حضرت یار
همه ترسان شدند اینجایگه کُل
نیارستند یک ذرّه مر این ذل
حقیقت بار شه اینجا کشیدن
زهی ابلیس این تاوان کشیدن
ترا زیبد که بار آن کشی تو
در اینجاگه رقم برجان کشی تو
ترا زیبد که اینجا طوق لعنت
نهی بر گردن اندر شور حضرت
ترا زیبد که بار آن کشیدی
حقیقت زهر جان جان چشیدی
دگر گفتاکه ابلیس است ملعون
که اینجا دید راز سرّ بیچون
بیک سجده که اینجاگه نکرداست
نظر کن تا که چندین زخم خورداست
بیک سجده که در اوّل نکرد او
حقیقت تا قیامت زخم خورد او
حقیقت من زنسل آدممم باز
که منصورم در اینجا صاحب راز
در آن لحظه که آدم گشت پیدا
ز دید جزو و کل در خود هویدا
حقیقت دزد را هم بود ابلیس
نظر کردم در اینجاگه بتلبیس
چو گنج آدم اینجا مینهادم
حقیقت این لعین را در گشادم
درون جسم آمد او نهانی
نظر میکرد سرّ کن فکانی
یقین گنج آدم یافت اینجا
حقیقت در نهان دم یافت اینجا
بدید او سر بیچون و چگونم
حقیقت راه برد از اندرونم
حقیقت جان بدید ودل عیان یافت
درون ما همه راز نهان یافت
حقیقت دزد گنج من شد ازدید
نظر میکرد اینجا سرّ توحید
عیان گنج من کرد او نظاره
حقیقت دید دیدم من چه چاره
مرا چون گنج بنمودم در اینجا
حقیقت سجده فرمودم در اینجا
ملایک سجدهٔ آدم نمودند
ز ذات ما یقین واقف نبودند
همه سجده بما کرده ملایک
که آدم زبدهٔ کل ممالک
چو سرّ دیدند اینجا سجده کردند
ملایک جملگی این گوی بردند
حقیقت سجده اینجاگه نکرد او
ز من اینجایگه او زخم خورد او
تمامت انبیا اینجای ظاهر
همه در قالب آن پاک ناظر
نکرد این سجده بیرون شد ز رحمت
حقیقت یافت آن دم طوق لعنت
چو نافرمانی ما کرد گردون
یقین از ذات ماافتاد بیرون
اگراو این زمان مردود راهست
حقیقت آخر اینجا عذرخواهست
حقیقت مانده اینجا راه بین است
مر او را لعنتش تا یوم دین است
حقیقت لعنتش از ما است رحمت
ولیکن رحمت آمد به ز لعنت
یقین میدان که رحمت آخر کار
بخواهد کرد بر جمله بیکبار
یقین میدان که لعنت هم از او بود
که ابلیسست ز آتش نه نکو بود
ز خود بینی همی در لعنت افتاد
ز قربت دور شد بی رحمت افتاد
یقین هر کس که دور ازدوست باشد
نه مغزی باشد او کل پوست باشد
حقیقت قصّهٔ ابلیس این است
که اینجاگاه بیشک راز بین است
اگرچه سالک واصل نموده
درِ بسته بیک ره برگشوده
ز ابلیسی کنون بیرون شدستی
حقیقت ذات کل بیچون شدستی
حقیقت اینهمه از بهر آن بود
که تا ابلیس آخر در عیان بود
که او در عین نافرمانی دوست
حقیقت بازماند اندر سوی پوست
تو گر مرد رهی مانند ابلیس
مباش اینجایگه درمکرو تلبیس
برون کن دیو ابلیس ازدماغت
منوّر کن بنور کل چراغت
یقین دنیا است ابلیس این بدان تو
گذر کن بیشکی زین خاکدان تو
هر آنچه فکر بد باشد طبیعت
تو مر ابلیس دان بیشک حقیقت
برون کن فکر بد از خاطر خویش
دو روزی باش اینجاناظر خویش
دو روزی کاندر این دنیای دونی
حقیقت ذرّهها را رهنمونی
نه اندیشد که رحمت کن نه لعنت
حقیقت باش اندر عین قربت
تو اندیشه ز خود کن تا که چونی
که تو از هر دو عالم مر فزونی
ببین آنکس که اینجا سجدهٔ دوست
نکردست این در اینجا لعنت دوست
ترا سجده نکرد ابلیس نادان
ز لعنت گشت پرتلبیس نادان
ترا سجده نکرد و طوق لعنت
بگردان یافت بیرون شد زرحمت
ترا سجده نکرد ای جوهر کل
چنین افتاده شد در عین این ذل
به بین تا تو چه چیزی ای دل و جان
که بنمودست رویت جان جانان
به بین تا تو چگونه آشنائی
که در اعیان تو دیدارِ خدائی
ببین ذات خدا در خویش موجود
ترا اسرار کل در پیش معبود
ببین ذات خدا در خود نمودار
برون شو این زمان ز ابلیس و پندار
ببین ذات خدا در خود نه ابلیس
میندیش از ریا و مکر و تلبیس
ببین ذات خدا ابلیس بگذار
اگرمرد رهی تلبیس بگذار
ببین ذات خدا ای صادق کل
اگر هستی حقیقت عاشق کل
ببین ذات خدا اینجا و بشناس
رها کن مکر و زرق اینجا و وسواس
که تو برتر ز عقل و عکس ناری
اگر اینجا حقیقت پایداری
ترا از ذات خود موجود کردست
حقیقت نقش خود معبود کردست
ترا از ذات خود کردست پیدا
در این عالم ز عقل کل هویدا
ترا از ذات خود پیدا نمودست
ابا تو گفته و ازتو شنودست
ترا ازذات خودبنمود بینش
بتو پیداست بودآفرینش
تو مغزی این زمان در صورت پوست
حقیقت چون بیابی صورت اوست
تو مغزی ز آفرینش رخ نموده
حقیقت خود بخود پاسخ نموده
تو مغزی این زمان در عین دنیا
ترا پیدا شده دیدارمولا
تو مغزی این زمان اعیان نموده
حقیقت خویش را پنهان نموده
تو مغزی این زمان اعیان بدیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
ز ذاتِ پاکِ او پیدا نمودی
دو روزی نقش در دنیا نمودی
ز ذاتِ پاکِ او اعیانِ رازی
تو سیمرغی بصورت شاهبازی
اگر شاهت نماید روی اینجا
ورا بینی تو از هر سوی اینجا
ترا شاهست اینجا صورت جان
حقیقت چون نمیدانی تو ایشان
باسمی لیک جان جانت اینجاست
حقیقت سرّ مر پنهانت اینجاست
باسم آدمی تو لیک معنی
چو آخر بنگری دیدار مولی
حقیقت در تو دیدارست بنگر
که سر تا پای تو یارست بنگر
حقیقت درتودیدار الهست
ز سر تا پای تو دیدار شاهست
تو شاهی اندر این عالم فتاده
بصورت سیرت آدم فتاده
تو شاهی اندر این عالم یقین شاه
درونِ جانت هم خورشید و هم ماه
تو شاهی اندر این دنیا حقیقت
نشسته بر سر تخت شریعت
وزیر تست عقل کل ندانی
که بر تخت شریعت کامرانی
وزیر تست عقل و پادشاهی
که مشتق گشته از خورشید و ماهی
وزیر تست عقل کل درونت
بسوی ذات اینجا رهنمونت
وزیر تست عقل اندر ممالک
تو عشقی لیک اندر عشق هالک
مقام سالکی درتو بدیدست
حقیقت واصلیات ناپدیدست
تو هستی سالک کون و مکانی
که ره در سوی آن کل بازدانی
حقیقت عقل کل با تست دریاب
درون خانهٔ از عشق درتاب
حقیقت عقل کل همسایهٔ تست
تو خورشیدی و او چون سایهٔ تست
تو خورشیدی حقیقت سایه بگذار
تمامت بین و پایه پایه بگذار
تو خورشیدی ز ذات کل نموده
حقیقت عقل کل را در ربوده
بمعنی و بصورت جان جانها
درون تست اینجاگه نهانها
غرض چون پردهٔ در پیش رویست
دردن پرده او در گفتگویست
غرض چون پرده بر رویت فتاده
چنین دیدار هر سویت فتاده
اگر این پرده بر خیزد ز دیدار
معاینه به بینی خود پدیدار
اگر این پرده برخیزد ز رویت
نماند این نفس خود گفتگویت
اگر این پرده برخیزد ز اسرار
چه بینی در حقیقت لیس فی الدّار
در آن عین فنا در خویش منگر
که یکّی در یکی است پیش منگر
یکی داری و در عین دوبینی
مر این اسرار اینجاگه نه بینی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
حکایت ابلیس و اسرار وی در حضرت مصطفی علیه السّلام
یکی روزی بر احمد شد ابلیس
سلامی کرد او بی مکر و تلبیس
بزاری مستمند و خوار بنشست
بر سیّد عجب بی خار بنشست
صحابه هیچکس او را نه بشناخت
بجز احمد که او اینجا سرافراخت
سؤالی کرد از احمد کای یگانه
جوابی ده مرا هان بی بهانه
سؤالی دارم اندر خدمت تو
که میدانم حقیقت رفعت تو
مرا اینجا بگو ای مهتر دین
که تو بگشادهٔ اینجا دَرِ دین
بتو امروز شادانست هر چیز
سزد گر هم بگوئی مر مرا نیز
چه سرّی بود کاینجا کردگارم
حقیقت داد سرّ بیشمارم
چنان رفعت که دادم اوّل کار
دگر از من شد اینجاگه بیکبار
در اوّل آنچنان کاینجا تو دانی
ترا بخشید اسرار معانی
در آخر اینچنینم خوارم افکند
میان راه چون نشخوارم افکند
چو نافرمانی اینجاگاه کردم
فکند اینجا چو در اندوه و دردم
نکردم سجدهٔ آدم زمانی
مرا پرداخت بر من داستانی
نکردم سجدهٔ آدم در اینجا
مرا اینجایگه افکند رسوا
نکردم سجدهٔ آدم بمعنی
بلعنت گشتم اندر دار دنیا
نه یک تن نیست کاینجا لعنتم کرد
بنافرمانئی بیحرمتم کن
مرا اینجایگه خود این گناه است
دل وجانم بر تو عذر خواهست
شبانروزی در اینجا امّت تو
کنند اینجاگنه از حرمت تو
کنند اینجاگناه بیشماران
تو میگوئی ببخشد کردگار آن
چه سرّ باشد بگو ای صاحب راز
که تا من نیز هم دریابم این راز
بگو با من دلم آزاد گردان
بیک نکته دلم را شاد گردان
جوابش داد آن دم مهتر کل
که دانم اوست بیشک سرور کل
که یک دم صبر کن تا راز بینم
بیاید جبرئیل و باز بینم
نگفت از خویش احمد هیچ اینجا
اگرچه بود او بر جُمله دانا
ز بهر عزّت و ختم نبوّت
حقیقت جبرئیلش بود قربت
بساعت جبرئیل آمد ز درگاه
که ای سیّد از این سر باش آگاه
بگو او را که ای معلون نادان
کجا اینجا تو دانی راز جانان
بگو او را که ای نادان جُمله
فتاده بر سرت تاوان جُمله
بگو او را که ای افتاده بس دور
نمیدانی از آنی مانده مغرور
نمیدانی از آن اینجا ندانی
که افتاده چنین اندر گمانی
بگویش یا رسول اللّه از این راز
که دریابد مر این معلون دگر باز
که ای ملعون فلان روزی که بیچون
ترا بد داده رفعت بیچه و چون
فراز منبرت بودی یگانه
نمود راز دریاب ای یگانه
چو بر بالای منبر رفته بودی
نمود حضرت کل مینمودی
نظر کردی تو در بالا و در شیب
چه دیدی در هزاران زینت و زیب
ز هر جانب نظر کردی نگاهی
حقیقت تو در اسرار الهی
ملایک صد هزاران بیش آنجا
ز هر جانب بدیدی بیش آنجا
نه اعداد ملایک یافتی باز
نبودی اندر اینجا صاحب راز
تعجّب ماندئی ز اسرار بیچون
شدی از ذات خود اینجا دگرگون
بخوداندیشه کردی آن زمان تو
که بودی بیخبر از جان جان تو
که کاجی حق تعالی مینبودی
که تا من در دو عالم خویش بودی
نبودی حقّ و من بودی همیشه
زدی بر پای خود آن روز تیشه
نبودی حقّ و من بودی حقیقت
فتادی این زمان ازدید دیدت
چو این اندیشه در آن لحظه کردی
از آن امروز اینجا زخم خوردی
چو این اندیشه کردی خوار گشتی
بر هر کس کم از نشخوارگشتی
چو این اندیشه در دل آوریدی
کنون اینجا مکافاتش شنیدی
تو زین اندیشه آن روزت بلعنت
شدی و دور افتادی ز قربت
تو زین اندیشه ماندی خوار و مهجور
شدی از حضرت پاک خدا دور
تو زین اندیشهٔ بد در گناهی
از آنی دور از نزد الهی
مثال اینست اینجا صاحب راز
که دور از حضرت افتاد او دگر باز
بلا و رنج باید دیدش اینجا
بود مانندهٔ تو خوار و رسوا
بگو او را که تا این سرّ بداند
کتاب بیهده چندین نخواند
هر آنکو جز خدادر خویشتن دید
در اینجاگه بلای جان و تن دید
بجز حق هرکه اندر خود نظر کرد
وجود خویشتن زیر و زبر کرد
بجز حق هرکه خود دیدست اینجا
بود مانندهٔ تو خوار و رسوا
مبین خود جمله حق بین تا توانی
که این باشد حیات جاودانی
مبین خود جمله حق بین در زمانه
که تا باشی حقیقت جاودانه
چو بخشیدست اینجا کردگارت
مقام قرب با دیگر چکارت
مقام قرب بخشیدت خداوند
ندانستی و افتادی تو در بند
چو احمد گفت با ابلیس این راز
که چون بُد کاوفتادی زان عیان باز
بسی بگریست ابلیس اندر اینجا
برآورد آنگهی صد شور و غوغا
چنین گفتا که سیّد راست گفتی
دُرِ اسرار ما اینجا تو سُفتی
چنین بُد قصّهٔ من اینچنین است
که ذات پاک تو عین الیقین است
چنین بُد قصّهام ای صاحب راز
کز آن حضرت فتادم ناگهان باز
چنین بُد قصّهٔ من ای یگانه
که حق بگرفت برمن این بهانه
که حق بگرفت بر من این بهانه
که طوق لعنتم باشد نشانه
من از راز ویم آگاه ای جان
بگویم سیّدا ما را مرنجان
که حکم یفعل اللّه ما یشاء است
همو داند که کل او پادشاه است
چو حکم یفعل اللّه رانده است او
مرا ازحضرت خود رانده است او
چو حکم یفعل اللّه راند بیچون
مرا انداخت اندر خاک و در خون
چو حکم یفعل اللّه راند دلدار
مرا اینجایگه انداخت ناچار
چو حکم یفعل اللّه دیدهام من
طمع از خویشتن ببریدهام من
چو حکم یفعل اللّه باز دیدم
دگر امروز از تو راز دیدم
چو حکم یفعل اللّه یافتستم
من اندر خدمتت بشتافتستم
چو حکم یفعل اللّه می تو دانی
تو شاید کز کرم ما را نرانی
چو حکم یفعل اللّه مایشاء است
نمیدانم که بیچون و چرایست
قلم چون رفت ای سیّد در این کار
بسر گردانم اینجاگه چو پرگار
قلم چون رفت ای سیّد چگویم
کنون افتاده سرگردان چو گویم
قلم چون رفت ای سیّد بلعنت
شدم من دور کل از عین قربت
حقیقت راز من دانیدر اینجا
دوای من تو بتوانی در اینجا
من اینجا آمدم از بهر این راز
که تا یابم ز احمد این خبر باز
خبر چون کل ز تو دانستم ایدوست
حقیقت مغز دارم نیز هم پوست
حقیقت احمدا تو کاردانی
در اینجاگه نمود یار دانی
قلم اندر ازل بر من چنین رفت
همه اندر برت عین الیقین رفت
تو دانائی همه هستی در اسرار
ز سرّ جملهٔ اینجا خبردار
تو میدانی که سرّ کار چونست
در اینجاگه نمود یار چونست
نمود یار این بُد تا براند
نمود لعنتم اینجا براند
چو لعنت کرد بر من در زمانه
بخواهد بود لعنت جاودانه
حقیقت اندر اینجا لعنت دوست
بخواهد ریخت پیش رحمت دوست
حقیقت رحمت او بیش باشد
کسی داند که پیش اندیش باشد
حقیقت رحمت یارست آخر
تمامت را از آن کار است آخر
کنون ای سیّد دانای اسرار
از این معنی توئی اینجاخبردار
تو ختم انبیا و مرسلینی
حقیقت جمله را تو پیش بینی
تو ختم مهتری و بهتری تو
از آن بر انبیا کل سروری تو
که بر تو هیچ پوشیده نماندست
کسی داند که اسرار تو خواندست
منم خاک کف پای سگ کوت
فتاده این زمان درجست و در جوت
تو میدانی که هستم زارو مجروح
ندارم هیچ اینجا قوّت روح
امید من همینست ای شاه جمله
که هستی از یقین آگاه جمله
امید من همینست اکنون نظر کن
مرا زین راز دیگر تو خبر کن
هر آن طاعت که کردستم بدرگاه
قبولست آن همی در حضرت شاه
بگویائی قبولست تا بدانم
چو توهستی یقین راز نهانم
مر او را داد احمد پاسخ از دوست
که طاعت هرچه کردی جمله نیکوست
ترا مزدست اندر آخر کار
که بخشایش کند اینجات دلدار
ترا آخر چو بخشایش نماید
ثواب طاعت آسایش نماید
حقیقت دان که رنج هیچ ضایع
نگرداند یقین آخر صنایع
چو بشنید این سخن ابلیس از دوست
برون آمد وی یکباره از پوست
سجودی کرد و بیرون شد همان گاه
چوشد از سرّ خود از دوست آگاه
حقیقت این چنین است ای برادر
که از شرع محمّد زود برخور
یقین اینست تا خود را به بینی
در اینجاگه اگر صاحب یقینی
یقین اینست تا او دانی و بس
که تا باشی در اینجا بیشکی کس
یقین اینست بی شرک و ریا شو
بطاعت کوش و دیدار خدا شو
یقین اینست اگر تو کاردانی
که بیخود جمله را دلدار دانی
یقین اینست چون مر جمله جانانست
گنه تو میکنی و بر که تاوانست
اگرچه نیک و بد پیداست اینجا
همه ازحضرت داناست اینجا
ولیکن موبمو او ناظر ماست
به نیک تو بد حقیقت حاضر ماست
تو شرک اینجا میاور در یقین باز
که تا باشی در اینجا صاحب راز
میاور شرک چون مردان در این دار
اگرهستی ز سرّ کل خبردار
میاور شرک چون ابلیس نادان
وگرنه دور افتی تو زجانان
میاور شرک همچون او حقیقت
منه بیرون قدمها از شریعت
چو او در شرک بود آن روز اینجا
حقیقت شد همی دلسوز اینجا
چو او در شرک بود آن روز تحقیق
از آن افتاد دور از عین توفیق
چو او در شرک بود آن روز در دوست
حقیقت مغز او شد جملگی پوست
چو او در شرک بود آن روز در یار
از آن شد اندر اینجا خوارو غمخوار
چو او در شرک بود در لعنت افتاد
ز دید جاودان در قربت افتاد
چو او در شرک خود مغرور آمد
ازآن حضرت حقیقت دور آمد
چو اندر شرک بد او بی صفا شد
در اینجاگاه دل دور از خدا شد
تو هم گر همچو او در شرک آئی
شوی مردود از عین خدائی
نمودی بود مر ابلیس اینجا
نگنجد هیچ مر تلبیس اینجا
هر آنکو فکر بد آرد بخاطر
حقیقت دوست اندر اوست ناظر
بقدر خودنظر کن در سوی خود
که ازنیکی نیفتی در سوی بد
بقدر خویش کن اندیشه اینجا
بجز نیکی مکن مر پیشه اینجا
اگر شرک آید اینجا در ضمیرت
بیک موئی کند اینجا اسیرت
اگر شرک آمد اینجا در خیالت
دراندازد یقین سوی وبالت
اگر شرک آید اینجا در دل تو
نباشد جز بدی مر حاصل تو
اگر شرک آید اینجا سوی جانت
در اینجا خون بریزد جان جانت
اگر شرک آید اینجا سوی دیدار
بلعنت گردی اینجاگه پدیدار
اگر شرک آوری ملعون شوی تو
حقیقت خاکی و در خون شوی تو
اگر شرک آوری مانند ابلیس
لعین گردی چنان بی مکر و تلبیس
اگر شرک آوری در عین دیدار
بمانی همچون ابلیس لعین خوار
اگر شرک آوری لعنت بود هان
وگر تو راستی رحمت بود هان
بشرک اینجاشوی ابلیس خود را
ندانی این زمان تلبیس خود را
بشرک اینجا بمانی خوار هر کس
ندانی هیچ را از پیش وز پس
بشرک اینجا بمانی در بُن چاه
حقیقت دور گردی از بن چاه
در این اندیشه کن یک دم در این راز
که این سررشته یابی هم ز خود باز
در این اندیشه کن مگذر تو از خویش
که ابلیست تو داری بنگر از پیش
همه اندیشه کن بگذر تو زینجا
که باشی دائما بیشک مصفّا
همه اندیشهٔ نیکو کن و شاد
همی باش و مرا میکن از این یاد
همه اندیشه نیکو کن بهر چیز
که نیکوئی برت آید بدان نیز
که تو نیکوئی اندر اصل فطرت
ترا بخشیدهاند اینجای قربت
تو اصلی داری اما وصل جانت
بودآنگه که بینی وصل جانت
ترامانندهٔ ابلیس اعزاز
نبخشید و نظر در خویش کن باز
تو هم از ناری و آگاه هستی
کن اینجایگه آتش پرستی
تو هم از ناری و وز باد پندار
فتادستی در آب و خاک ناچار
اگرچه اصل میدانی که از اوست
ولیکن کی بود چون جوهر دوست
طلب کن این زمان و وصل دریاب
در این معنیّ دیگر اصل دریاب
نه اصل صورتت اوّل ز نازست
از آن آتش یقین ناپایدارست
که خودبین است آتش تا بدانی
بود اینجای سرکش تا بدانی
چو اصلت سرکشی دارد در این راز
شود هر لحظهٔ در وصل خود باز
چو اصل سرکشی دارد ز اوّل
از آن باشد دمادم او معطّل
چو اصل سرکشی دارد شبابست
از آن کارش همه آخر خرابست
همی سوزد همیشه در تف خود
از آن اندیشه کردست ازخوی بد
از آن سرکش بود از جوهر خویش
که سربالاست دائم خوردن نیش
چو خود میبیند و جانان نبیند
از آن جز خویشتن سوزان نبیند
همیشه همچو روی دلفروزان
بود آتش ز دید خویش سوزان
عجائب سرکش است از دید محبوب
که خود میداند اینجاگاه مطلوب
عجب سر میکشد در خویش بینی
همیشه هست اندر خود گزینی
چنان پندارد او کو هست کس نیست
نمیداند که در معنی چوخس نیست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
اشاره بکتابهای منظوم شیخ
گر ازین مرهم نیابی کام خویش
جوهر الذاّتم بیاور تو به پیش
آنچه از وی بشنوی در خویش بین
تاشود سرّ عجایب پیش بین
جوهر الذّاتم سخن بی پرده است
همچو اشتر نامه مستی کرده است
گر تو از مرغ حقایق پر بری
منطق الطّیرم بخوان تا بربری
مرغ عطّار از زبان حق شنید
لاجرم از آشیان حق پرید
چونکه حق بشناختی شیرین به بین
تا شود این دید تو حقّ الیقین
رو تو اسرار ولایت گوش کن
و آنگهی جام هدایت نوش کن
گر تو از جام محبّت می خوری
جانب شهر ولایت پی بری
رو مصیبت نامه را از سر بخوان
تا شود حاصل تو رامقصود جان
گر الهی نامه را گیری بگوش
جام وحدت را کنی بی شبهه نوش
پندنامه گر بیابی در جهان
تو عزیزش دار همچون جان جان
تا بیابی عزّت دنیا و دین
آنگهی بر تخت سلطانی نشین
رو بذکر اولیا مشغول شو
و آنگهی چون تذکره مقبول شو
همچو ایشان ترک کن تجرید شو
دور روزی چند ازتقلید شو
من کتب بسیاردارم در جهان
لیک مظهر را عجایب نیک دان
مظهر کلّ عجایب حیدر است
در میان سالکان او رهبر است
ختم کردم این کتب بر نام او
زآنکه دارم مستیی از جام او
هر که او از جام تو یک قطره خورد
گوی دولت از میانه او ببرد
ای تو درمقصود یکتا آمده
مظهر سرّ هویدا آمده
احمد مرسل چو رویت را بدید
گفت اینک نور حق از حق رسید
حق بسی گفته ثنا در شأن او
گر نمی‌دانی بخوان قرآن او
گر تو از قرآن حق منکر شوی
بیشکی میدان که تو کافر شوی
ای ز بینش مقصد و مقصود حق
وی بدانش برده تو از کلّ سبق
ای تو درعالم محقّق آمده
نور تو با ذات ملحق آمده
پرتو ذات الهی بود تو
بحرها چون شبنمی از جود تو