عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح محمد بن علی خاص از سرداران سلطان ابراهیم غزنوی
چون نای بینوایم ازین نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم
زیرا جواب گفته من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا صبا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سر به سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا
چون بازو چرغ چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری سبا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نگردم همی رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا
ساقط شدست قوت من پاک اگر نه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کزین دو دیده من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام
روزی به یک صقال بجای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بی سعادت و ای خوف بی رجا
خرچنگ آبئی و خداوند تو قمر
آبیست سوزش تن و جان از شما چرا
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خودرو چو خس مباش و به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
می دان یقین که شادی و راحت فرستدت
گر چند گشته ای به غم و رنج مبتلا
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پرده صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایه علو
خورشید گشت همت او مایه ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز عطاهای او نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شدست مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او می کند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد تو را
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجر دها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیده ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بی نفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بی دریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بسست
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچ کس به صف راست را دو تا
عزم تو را که تیغ نخوانیم خرده ای ست
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو چون دیده را فروع
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفته من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
ماندست یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا
ضعف و کساد بیش نترساندم کزو
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
وی هر بزرگیی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایه او بود مأمنم
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلأام و هم پاک در ملا
هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام
مادح چو بی طمع بود و دوست بی ریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هر چند کز برای جزا بایدت مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده ای که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیدست کیمیا
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت تو کندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لاله ها دمد از خار و از گیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار سرو نبیند همی تذرو
وی آفتاب نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو از نشاط مشو ساعتی جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمه صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان می کند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبع ها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیر است بر هوا
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت باسنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه صفا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - مرثیه عمادالدوله ابوالقاسم و گریز به ستایش سلطان ابراهیم
گمان بری که وفا داردت سپهر مگر
تو این گمان مبر اندر وقاحتش بنگر
نهد چو چشمه خورشید بچه ای در خاک
چو نوعروسان بندد ز اختران زیور
نه شرمش آید ویحک همی ز کف خضیب
نه باک دارد از اکلیل بر نهاده به سر
فغان ز آفت آن روشنان تاری فعل
همه مخالف یکدیگر از مزاج و صور
سروی این بره سالخورده بر گردون
به زخم تیزتر از حد رمح و تیغ و تبر
کدام قصر برآورده سر ز گاو فلک
که آن نه باز شد تا نکرد زیر و زبر
دو پیکریست برین اژدهای پیکرخوار
عزیز و خوار نخواهد گذاشت یک پیکر
مجوی خیره ز خرچنگ کژرو کژ چنگ
مسیر راست گزین و مریز خون جگر
چه باشی ایمن ازین خفته در نخیز که هست
ستنبه شیری نعمت شکار عمر شکر
ز خوشه ای که برین مرغزار گردونست
چنانکه خواست به کوشش که هرگز بر
ترازوییست که آن را قضا همی سنجد
سبک به پله خیر و گران به پله شر
بهش که بر سر تو کژدمی است زود گزای
که گشت نیشش چون به زندگانی بر
از این کمان کشیده چرا نداری باک
که تیر ناوکش آسان کند ز کوه گذر
بزیست ماده درین بیشه دوازده بخش
که هست خرده بسی جان شیر شرزه نر
بسا که تشنه ازین دلو خشک دولابی
چو آب خواست به زهر آب گشت کامش تر
ز ماهیی که درین آبگون بی آبست
بترس و او را خونی یکی نهنگ شمر
چو شوخ جانورانیم راست پنداری
ندیده ایم حوادث نخوانده ایم عبر
چمیده ایمن بعضی به صیدگاه بلا
نشسته بهری ساکن به زخم جای خطر
بهایمیم وخوشیم نی این و نه آن
که در بهایم حزم است و درو حوش حذر
فساد چرخ نبینیم و نشنویم همی
که چشم ها همه کورست و گوشها همه کر
بسا کسا که مه و مهر باشدش بالین
به عاقبت ز گل و چوب گرددش بستر
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر بانفاذ زخم قدر
اگر ز آهن و فولاد تفته حصن کنی
چو حال آید دست اجل بکوبد در
به روشنی و به خوشی عیش غره مشو
که ظلمت از پس نورست و زهر زیر شکر
دری که بر تو گشاید در هوا مگشای
رهی که با تو نماید ره هوس مسپر
دم تو ناگه خواهد گسست سخت مدم
بر تو دشمن خواهد درود رنج مبر
سپهر گشت دایه گریز ازین دایه
زمانه بودت مادر شکوه ازین مادر
به راهت اندر چاهست سر نهاده متاز
به جامت اندر زهرست ناچشیده مخور
عیار چرخ بگیر و نهاد دهر ببین
بساط حرص به پیچ و لباس آز بدر
گمان یقین شد طبع تو را میار مثل
خبر عیان شد چشم تو را مگوی سمر
اگر ز عبرت خواهی که صورتی بینی
به مرگ خاصه سلطان روزگار نگر
عماد دولت ابوالقاسم آنکه حشمت او
نهاد خواست جهان را همی نهاد دگر
برآمدش گه کین گرد تیره از دریا
بخاستش گه مهر آب روشن از آذر
به طوع هر که به خدمت نکرد چنبر پشت
به کره گردن او را کشید در چنبر
نه لفظ همت او برده بود نام سپاس
نه چشم نعمت او دیده بود روی بطر
بزرگوارا بر هر کس از مصیبت تو
همان رسید کز الماس تیز بر گوهر
بجست هوش دل از درد این عظیم عنا
بخست گوش سر از رنج این مهیب خبر
ز غم وفات تو در مغزها زد آتش موج
همی بخیزد در دیده ها ز آب شرر
ز صولت تو نرستی هژبر آهن چنگ
ز هیبت تو نجستی عقاب آتش پر
فلک دعای تو را همچو حرز داشت عزیز
جهان ثنای تو را همچو ورد خواند از بر
چو نیست لفظ تو رنجست گوش را ز سماع
چو نیست روی تو در دست هوش را ز بصر
دریغ روی تو از فرو نور چون خورشید
دریغ قدر تو در برزو زیب چون عرعر
اجل براند سحر بر تو شام حور به غدر
چنانکه نیز نپیوست شام تو به سحر
نبود سودی جان تو را ز حمله مرگ
ز بیکرانه سلاح و ز بی عدد لشکر
اگر نه تیر قضا بی حجاب سفتی جان
هزار جان گرامی فزون شدیت سپر
چو میل تو به سفر بود هم ز راه تو را
بزرگ همت تو داشت بر بزرگ سفر
تو آن بلند محل بودی و بزرگ عطا
که چرخ با تو زمین بود و بحر با تو شمر
صفات جاه تو را هندسی نکردی حد
خصال خوب تو را فلسفی نکردی مر
نه باک داشت همی خنجر تو از الماس
ببرد گوی همی باره تو از صرصر
نبود حزم تو ناگشته همنشین صواب
نخاست عزم تو نابوده همعنان ظفر
پس از وفات تو بازار نوحه گر دارد
چو در حیات تو بازار داشت خنیاگر
سزد که هست ز تو ماتمی به هر خانه
که بود فضله انعام تو به هر کشور
به مجلس تو بریده نشد صله ز صله
به درگه تو گسسته نشد نفر به نفر
شریف صدر تو بودی ملاذ هر مفلس
رفیع رأی تو گشتی پناه هر مضطر
هنرنمای نبیند به از تو خواسته باش
سخن فروش نیابد به از تو مدحت خر
همه هنر بگذارد کنون هنرپیشه
همه ثنا بنوردد کنون ثناگستر
نه بیش یازد نیکو سخن به نظم و به نثر
نه بیش تازد صاحب غرض به بحر و به بر
نماند رزمی کان را سیه نشد شوکت
نماند بزمی کان را نگون نشد ساغر
روا بود که پس از روز تو نتابد مهر
سزا بود که پس از جود تو نروید زر
پس از وفات تو از کاشکی چه خیزدمان
که در حیات تو سودی نبودمان ز مگر
عجب نباشد اگر صبر ما هزیمت شد
که آب دیده به پیکار او کشید حشر
نه آگهی که عزیزان تو به ماتم تو
به چشم و سینه همه لاله اند و نیلوفر
سیاه روزان چون بر تو ریختند سرشک
عجب نریخت سپهر و سیه نشد اختر
کدام تن که ازو این فزع نبرد قرار
کدام دل که در او این جزع نکرد اثر
به جایگاهی بودی ز کبریا و علو
که پایگاه ندیدست وهم از آن برتر
نبود قطع تو در دانش فلک پیمای
نگشت مرگ تو در خاطر ستاره شمر
به نعمت تو که این بس عظیم سوگندست
که این خبر چو شنیدم نداشتم باور
که دیده بود که کوهی برآید از بنیاد
که گفته بود که چرخی در افتد از محور
چو شب سیاه شود نور روز در تابش
چو خاک خشک شود آب بحر بی معبر
برو که روضه اقبال گشت پژمرده
برو که آتش امید گشت خاکستر
مباد چرخ که با چون تویی کند پیکار
مباد دهر که بر چون تویی کشد خنجر
تو را کمال و هنر هیچگونه سود نداشت
که خاک و آب سیه بر سر کمال و هنر
بزرگی تو بماند و تو رفتی و عجبست
که کس عرض را قایم ندید بی جوهر
بنای سنت پیغمبر از تو بود آباد
بود شفیع تو پیش خدای پیغمبر
همه جهان را سیراب داشتی به عطا
به روز محشر سیراب گردی از کوثر
نبود چون تو نشگفت از آنکه چون تو نبود
که پرورنده تو بود شاه دین پرور
ظهیر دولت و دین بوالمظفر ابراهیم
که دین و دولت ازو یافتند زینت و فر
به عدل شاهیش آراسته ست هر بقعه
به نام فرخش افروخته ست هر منبر
فلک نیارد هرگز چنو فلک همت
جهان نبیند هرگز چنو جهان داور
سپهر داد بدو ملک تا به جاویدان
خدای ملک بدو وقف کرد تا محشر
فدای جاهش جاه همه جهان یکدست
نثار جانش جان همه جهان یکسر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۲ - مدح خواجه بوسعد
خواجه بوسعد عمدة الملکی
همچنین سالها بمانی دیر
عقل را دانش تو گیرد دست
آز را بخشش تو دارد سیر
عدل را ظلم خواست کرد تباه
در جهان خواست کشت فتنه دلیر
حشمت تو دو رویه کرد مصاف
هیبت تو دو دسته زد شمشیر
باز بأس تو یافت کوهه پیل
چشم زخم تو یافت پنجه شیر
این به پستی بایستاد ز کار
وآن ز بالا در اوفتاد به زیر
آفت یأس رفت بر من دست
انده خواست گشت بر من چیر
خورد بشکستیم کنون شاید
که کنی این شکسته را کفشیر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - اندرز
در نشیب آمدی مجوی فراز
وقت ناز تو نیست تیز متاز
نه ای آگه ز حال و معذوری
خفته غفلتی و بسته آز
پی گسسته چرا دهی ناورد
پر شکسته چرا کنی پرواز
سست شد قوت تو سخت مجه
کند شد باره تو تیز متاز
صحن تو تنگ شد مکش دامن
سقف تو پست گشت سر مفراز
از دو دل باز تقویت مطلب
به یک انداز تیر جنگ مساز
پاره پاره به راستی باز آی
اندک اندک به حال خود پرداز
زار بگری که بر تو می خندند
چرخ مزاح و عالم طناز
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - یک زمان در بهشت
یک زمان در بهشت بودم دوش
نوش کردم ز گفته های تو نوش
گر نبودم برسم معذورم
در جمال تو بسته بودم هوش
گاه بودم به مدحتت گویا
گاه بودم ز حشمتت خاموش
گاه چون بحر طبعم اندر موج
گه چو خورشید ذاتم اندر جوش
ای فلک رأی مهتری که تو را
نام پیغمبر است و طبع سروش
هر چه اقبال بدهدت بستان
وآنچه دولت بگویدت بنیوش
آمدی دی تو از پی کاری
بنده ام گشته حلقه اندر گوش
قدم من همی ببوسد فخر
تا گرفتی مرا تو در آغوش
من نیابم چو تو یقین گشتم
تو نیابی چو من مرا مفروش
دوش دیدم سلامت و شادی
این همه شادی و سلامت دوش
تا همی لاله باشد و باده
روی باده ببین و باده بنوش
همچو باده به طبع لهوانگیز
همچو لاله لباس شادی پوش
رأی عالی رضای تو جسته ست
تو به جان در رضای عالی کوش
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
بگرستم زار پیش آن کام و هوا
گفتا مگری پند همی داد مرا
پنداشت مگر کآب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۷
از هر چه بگفته اند پندی دارم
وز هر چه بگفته ام گزندی دارم
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم
بر پای گهی چو پیل بندی دارم
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ای جوهر دینت بزرو سیم گرو
بانقد نبهر نزد صراف مرو
روسکه بدل کن که در آن دارالضرب
این ناسره دینار تو نرزد بدو جو
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
ای هزل تمام هیچ و هازل همه هیچ
زنهار . چه زنهار که در هزل مپیچ
قولی که نه دین و شرع باشد مپسند
راهی که به سوی حق نباشد مپسیچ
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
هر چند که یار پارسا باشد گرگ
از بره همان به که جدا باشد گرگ
بیرون مهل از خانه زن ار خلق ولیست
خر بسته به ار چه آشنا باشد گرگ
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
از چار بلا که دور باد از خانه
پرهیز کنند مردم فرزانه
از دیوار شکسته و گاو سترگ
از زال سلیطه و سگ دیوانه
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
گر چه به تصور از خود آگاه شوی
در هود به غلط مشو که گمراه شوی
در چاه غرور اگر بمانی دل را
هاروت صفت مقیّد چاه شوی
مولوی : المجلس السادس
مناجات
یارب! ای پروردگار! ای پرورنده! ما را بدان نوری پرورکه بندگان مقبل خود را پروری از بهر وصال دوست، بدین علف شهوت مرپور ما راکه دشمنان را بدان میپروری بر مثالگاو وگوسفندان آخُری و پروریکه پرورند از جهتگوشت و پوست مرغان حواس ما را به چینهٔ علم و حکمت پرور، جهت بر آسمان پریدن، نه به دانهٔ شهوت جهتگلوبریدن. فلک بازیگر، همچون شب بازان از پس این چادر خیالات استارگان و لعبتان سیارات، بازیها بيرون میآرد و ما چون هنگامه برگرد این بازی مستغرق شدهایم و شب عمر به پایان میبریم. صبح مرگ برسد و این هنگامهٔ شب باز فلک سرد شود و ما شب عمر به باد داده. یا رب! پیش تر از آنکه صبح مرگ بدمد، این بازی را بر دل ما سردگردان تا بهنگام، از این هنگامه بيرون آییم و از شبروان باز نمانیم. چون صبح بدمد، ما را بهکوی قبول تو یابد. یارب! آوازۀ حیات تو بهگوش جانها رسید. جانها همه روان شدند. در بیابان دراز، تشنهٔ آب حیات، این جهان پیش آمد همه درافتادند در وی. هر چندکه قلاوزان و آب شناسان بانگ میزنندکه اگرچه به آب حیات ماند، اما آب حیات نیست. آب حیات در پیش است، ازین گذرید.
آب حیات، آن باشدکه هرکه خورد از آن، هرگز نميرد و هر شاخ درختکه از آن سبز شد، هرگز زرد و پوسیده نشود وهرگلکه از آن آب حیات خندان شد، هرگز آنگل نریزد، اما این آب حیات نیست، آب ممات است. هرکه از این آب حیات فانی بیش خورد، از همه زودتر ميرد. نمیبینیکه ملوک و پادشاهان از بندگانکم عمرترند؟ و هر شاخ درختکه از این آب بیشکشید، او زودتر زرد شود. اینکگل را نگرکه از این آب سيراب تر و خندان تر شد، از همهٔ عروسان باغ لاجرم او زودتر ریزد.
نادرکسی بودکه این بانگ و نصیحت درگوش او رفت وکمکسی بودکهکسیکرد و این سیاه آبه را به ناکسان بگذاشت. خداوندا! و پادشاها! ما را از آن نادرکسانگردان و از این سیاه آبهٔ شورابه خلاص ده تا همچون دیگران شکم و رو آماسیده، برسر این چشمه نميریم و از طلب آب حیات محروم نمانیم.
روی ابوذر عن النبی علیه السلام قال: سألت رسول الله صلی الله علیه و سلم ما فی صحف موسی؟ قال: قدکان فی صحف موسی عجبت لمن ایقن بالموتکیف یفرح؟ و عجبت لمن ایقن بالنار،کیف یضحک؟ و عجبت لمن ایقن بالحساب،کیف یعمل السیئات؟ و عجبت لمن ایقن بزوال الدنیا و تقلبها باهلها،کیف یجمعها و یطمئن الیها؟
ابوذرکه از چاکران حضرت رسالت و مستفیدان عتبهٔ نبوت و از خادمان حجرۀ فتوت بود، چنين میگویدکه: روزی روی سپاه اهل دین، پشت و پناه اهل زمين، نقطهٔ دایرۀ عالم، ثمرۀ شجرۀ بنی آدم، طغراکش «ولسوف یعطیک ربک فترضی» رایض براق «سبحان الذی اسری» برگذرنده به اعلم «ثم دنی فتدلی» دنیا و عقبی زیر قدمش اشارتکنان «وکان قاب قوسين اوادنی»
این ابوذرگفتکه: این مهتر روزی از مسجد الحرام و از حجرة المصلی یناجی ربه بيرون آمده بود، «دعاء بعدکل صلوة مستجابه» گفته و برتخت «اناسید ولد آدم و لا فخر» نشسته، بساط «الفقر فخری» افکنده، چهار بالش «آدم و من دونه تحت لوائی» نهاده، بر متکای «اول ما خلق الله نوری» تکیه زده و مهاجر و انصار و جمع «مستغفرین بالاسحار» به شکر «قائمون باللیل و صائمون بالنهار»، بهگردش حلقه زده، صدیق، در تحقیق، دُرِ سر میسفت. فاروق، میان حق و باطل فرق میاندیشید. ذی النورین، تاریکی لحد را روشنایی مهیا میکرد. مرتضی، حلقهٔ در رضا میزد. بلال، بلبل وار «ارحنایا بلال» میگفت. صهیب، قدح صهبای وفا درمیکشید. سلمان، در طریقت سلامت قدم میزد و منکه ابوذرم در راه عظمت او ذره ذرهگشته بودم، زبان انبساط بگشادم وگفتم ای مهتر ما: ما فی صحف موسی؟: در صحف موسیکه سلوت جان عاشقان است و انیس دل مشتاقان است چه چیز است؟ مهتر، قفل سکوت به فرمان حی لایموت از حقهٔ تحقیق برداشت،گفت: «عجبت» عجب دارم از آن بندهایکه قدم در میدان ایمان نهاده باشد، به دوزخ و درکات جهنم ایمان آورده آوازۀ مالک واعوانش بدو رسیده، در این بوتهٔ بلا و زندان ابتلا، چگونه خوش میخندد؟
مهترا! فایدۀ دوم؟
گفت: عجب دارم از آن بندهکه عمر عزیز را بهکران آورده باشد به مرگ ایمان آورده باشد و وی را برگ ناساخته، به سؤالگور اقرار میکند و جواب مهیا ناکرده، چگونه شادی میکند؟
سوم گفت: عجب دارم از بندهایکه او ایمان آورده استکه ذره ذره فعل وگفت او را حساب استکه: «فمن یعمل مثقال ذرّة خيراً یره» و ترازوی عدل آویختهاند، چگونهگزافکاری میکند؟
و چهارم عجب دارم از آن بندهکه بیوفایی دنیا را میبیند و عزیزان خود را به خاک مینهد و از مقریان، «کل نفس ذائقة الموت» میشنود به چندین مهر و محبت و حرص و رغبت، دنیا را چون جمع میکند و دل بر آن مینهد؟ وگور وکفن مردگان میبیند فراق دوستان میچشد، اما آنچه دوستانش چشیدهاند از تلخی فراق او یک شب نچشیده است، قدر وصال چه داند؟ آن درد را ندیده است، قدر مرهم چه شناسد؟
نی، نی، ای برادر! جهدکنکه از این زندان بيرون آیی، قدم توبه در راه ندم نهی تا در این دنیا هر دو ترا باشد. چه جای این است! بلکه همت از این عالیتر کنی و مرکب دین، تیزتر برانی از نظارۀ دنیا درگذری و به تماشای عقبی هم چشم نگشایی تا جمال ذوالجلال ببینی. به جاروب «لا» همه را بروبی. هرکه شاه و شاهزاده باشد، هر آینه او را فراش باشد. «لا اله الا الله» فراشان خاصان و شاهان حضرت استکه از پیش دیدۀ ایشان هر دو عالم را میروبد.
به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف وچه ایمان به هرچ ازدوست وامانی چه زشت آن نقش وچه زیبا
نیابی خار و خاشاکی در این ره جز به فراشی کمر بست و به فرق استاد در راه شهادت لا
چولااز صدر انسانی فکندت در ره حيرت پس از نور الوهیت به الله آی از «الا»
جز جمال حق مبين، جزکلام حق مشنو تا خاص الخاص پادشاه باشی.
با یار به گلزار شدم رهگذری برگل نظری فکندم از بیخبری
چون دید بتم گفت: که شرمت بادا رخسار من اینجا و تو درگل نگری؟
والله اعلم.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مرثیۀ شرف الدین قزل ارسلان بن اتسز
بس بلندا! که شد ز گردون پست
بس عزیز که شد ز گیتی خوار
محنت چرخ را که دیده قیاس؟
ستم دهر را که دید شمار
نیست از چرخ ایمنی، پنهان
نیست در دهر مردمی، زنهار!
آن یکی تا کسیست بس زراق
وین دگر سفله ایست بس مکار
وین دو کوکب چو دیده بر گیرند
از دل اهل روزگار دمار
مشتری سعد اکبرست و لیک
هست بر صغار و کبار
دست مریخ و خنجر گردون
بر دریده بخنجر و پیکار
شمس روز منبر اهل هنر
گرده از حادثات چون شب تار
زهره خنیاگرست و در کف او
خلق را همچو زیر نالهٔ‌زار
وین عطارد به خانهٔ محنت
کرده اوراق عمر خلق نگار
بازگشت از جفای دهر امروز
آفت تازه در بلاد و دیار
آتشی در فراوه شد پیدا
که بخوارزم زو رسید شرار
شمع دولت نهفته کرد جمال
چرخ دانش گسسته کرد مدار
گشت دریای مکرمت صحرا
گشت گلزار مملکت گلزار
می بباید نوشت فرش طرب
می بباید نهادجام عقار
ای بزرگان ،ز رنج و درد نفیر
وی اکابر از لهو و عیش نفار
کندر ایام کودکی ناگاه
ساخت اندر کنارخاک قرار
آن قزل ارسلان ،که وقت سخا
طیره بودی ازو جبال و قفار
هیچ دانی ، تو ای زمین ، امروز
که چه گنجی گرفته ای به کنار
کودکی ، آنکه از هزاران پیر
بود افزون بدانش و بوقار
او شراب اجل چشیده و لیک
قسم یک عالمست رنج خمار
منهدم گشته ملک را ارکان
مندرس گشته شرع را اخبار
بود بازوی شرع و شد مجروح
بازوی شرع احمد مختار
یک جهانند دل فگار همه
تا شد آن بازوی هدی افگار
ای دریغا! که آنکه آن شخص
نشد از عمر خویش برخوردار
ای دریغا! مکان جود و هنر
وی دریغا! جلال و جاه فخار
شرف‌الدین، یکی ز روضهٔ خلد
چشم بر حال این جهان بگمار
تا ببینی ملوک عالم را
در وفات تو مانده زار و نزار
گشته امانت با نوایب جفت
گشته اخوانت با مصایب یار
سینه از دست چرخ مینا رنگ
دیده از جور دهر لؤلؤ بار
ای شه شرق، اتسز غازی
وی هدی را ز تیغت استظهار
چون تو بودی بدانش و مردی
در زمانه چو حیدر کرار
رفت فرزند تو بعاشورا
چون حسین علی بدار قرار
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انماالصبر شیمةالاحرار
تن مده در زمانهٔ ریمن
دل منه پر بر ستارهٔ غدار
بی‌وفا چرخ را بکس مشمر
پر جفا دهر را بخصم انگار
جایگاه قرار نیست جهان
از چنین جایگاه فرار، فرار
نام نیکو طلب، چه گنج ثتا
بهتر از گنج خواسته بسیار
مزد مردم بست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخبار
تا نباشد چو جهل دولت علم
تا نباشد چو فخر محنت عار
باد قدرت بلند و ملک قوی
ناصحت شاد و حاسدت آوار
باد یا در جهان به رغم عدو
تا گه حشر وارث اعمار
وین شهید سعید باد شفیع
مر ترا پیش ایزد دادار
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - در حق شهاب الدین
جز بنان تو، ای شهاب الدین
مشکلات علوم حل نکند
آنچه رأی تو کرد در گیتی
قرص خورشید در حمل نکند
سعد از حاسدت خبر نکند
نحس در ناصحت عمل نکند
خواستی موزه ای و راهی نیست
عوض موزه هم خلل نکند
موزه گر نیست، پای تا بدهد
ویل اگر نیست کم ز طل نکند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۵ - در معارف
نکند با عدو مدارا سود
از بر قرب دور باید بود
گرچه داری به ناز کژدم را
بزند هر کجات یابد، زود
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح ملک اتسز
آنان ، که بقوتند اندازهٔ پیل
باقوت شیرند و بآوازهٔ پیل
روزی ز سر تیغ تو آویخته گیر
سرهای همه از سر دروازهٔ پیل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۸ - در بیان آنکه چون سالک خلیع العذار در مشتهیات نفس و آرزوهای طبع افتاد علامت بعد و امارت طرد اوست از ساحت قرب
پی به مقصود کی برد سالک
نا شده نفس خویش را هالک
دل چو در نفس و وایه او بست
گشت ازان وایه پایه او پست
می خورد می چرد بهایم وار
می برد می درد سبع کردار
بر رخش باب قرب مسدود است
وز حریم حضور مطرود است
می نهد پا برون ز حد حقوق
عاشق است او حظوظ چون معشوق
بر حقوق اقتصار ننماید
ره به کسب حظوظ پیماید
هر چه باشد بدان حیات منوط
یا قوام بدن بدان مربوط
از ضرورات نفس دارندش
وز حقوق بدن شمارندش
هست بی آن بقای نفس محال
ترک آن را بکل مبند خیال
وانچه زاید بود بر این مقدار
ز آرزوهای نفس بد کردار
نفس را باشد از قبیل حظوظ
هر که مرد است ازان بود محفوظ
چون حقوقی بود طعام و شراب
نور زاید ازان و صدق و صواب
فعل خیرات و ترک محظورات
واندر این فعل ترک صبر و ثبات
ور حظوظی بود معاذالله
آید از وی نتیجه های تباه
ظلمت و غفلت و فساد و فجور
ریبت و غیبت و عناد و غرور
بر حقوق اقتصار کردن به
ترک حظ اختیار کردن به
سالها هر چه خواستی کردی
عمرها هر چه خواستی خوردی
چیست آخر ازان ذخیره تو
جز دل تار و نفس تیره تو
دو سه روزی لبی به دندان گیر
راه مردان و ارجمندان گیر
بهر نای گلو و طبل شکم
چند باشی به جنگ غصه دژم
نای خالی به است و طبل تهی
چند در نای و طبل لقمه نهی
تا تو این نای را نسازی تنگ
نشوی در جهان بلند آهنگ
تا بر این طبل تازه باشد پوست
نرسد صیت تو به دشمن و دوست
پیش ازان کت اجل بگیرد نای
بزنی طبل ازین سپنج سرای
شو علم در فنا و فقر و قدم
نه به ملک قدم به طبل و علم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۹ - در معنی قوله علیه السلام الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا
قال خیرالوری علیه سلام
انما الناس هجع و نیام
فاذا جائهم و ان کرهوا
سکرة الموت بعدها انتبهوا
آدمیزاده در مبادی حال
پی نفس و هوا رود همه سال
غیر تن پروری ندارد خوی
سوی دانشوری نیارد روی
خواب غفلت گرفته چشم دلش
نگذشته نظر ز آب و گلش
پی نبرده ز فرط نادانی
جز به لذات جسم و جسمانی
لذت او در آن بود محصور
همت او بر آن بود مقصور
غرض او بود ز جنبش و کسب
اکتساب مراد نفس فحسب
حرکاتش همه هوا و هوس
نزد بی هوای نفس نفس
سکناتش برای نفس تمام
خود نگیرد به غیر نفس آرام
عقل و روح قوا و ارکان را
جمله اقطاع کرده شیطان را
گشته هر یک به شغل دیگر بند
که نیارد گسست ازان پیوند
هر چه با او همی کند شیطان
نیست از وی مخالفت امکان
در کفش مانده سخت مضطر و خوار
همچو آن زن به دست آن عیار
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۴ - جواب گفتن پدر پسر را
پدر این قصه از زبان پسر
چون نیوشید گفت جان پدر
نیست پوشیده پیش اهل ادب
که بود ریش پر به عرف عرب
لیک آن پر که مرغ حسن و جمال
زند از وی سوی عدم پر و بال
گر چه خیزد همین ز روی و ذقن
رود از وی لطافت همه تن
نرگس چشم ازان شود بی آب
لاله روی ازان شود بی تاب
خم ابرو که خوانیش مه نو
شود از ریش داس عمر درو
قد که باشد نهال تازه و تر
خشک چوبی شود سزای تبر
خط فیروزه رنگ زنگاری
آورد روی در سیه کاری
خال مشکین که بر جبین و عذار
نقطه مشک بود بر گلنار
چون دمد ریش بینیش به صریح
مثل بعرالظباء حول الشیح
وانچه می خوانیش چه سیمین
بینی آن را به چشم عبرت بین
چون نشان سم ستور به راه
وز نم بول ازو دمیده گیاه
لب و سبلت چنان به هم کز موی
لای پالای بر دهان سبوی
رود القصه حسن و ماند ریش
گل دهد جای خویشتن به حشیش
چه حشیشی که آب و گل ببرد
چه گیاهی که گاو و خر بچرد
پس به این خال و خط مشو مغرور
باش از آلایش رعونت دور
کین همه زیب و زینت صور است
حال صورت زمان زمان دگر است
هر که او دل درین صور بسته ست
بگسل از وی که همتش پست است
پی آن رو که عارف معناست
مرد عارف به دوستی اولی ست
چون صور نیست ایمن از تغییر
دامن عاشقان معنی گیر
حسن معنی چو جاودان پاید
عشق آن اعتماد را شاید
حسن سیرت محل تغییر است
عارف از عشق آن کران گیر است
چون شنید این سخن پسر ز پدر
کرد بیرون غرور حسن ز سر
حسن سیرت گرفت با همه پیش
لیک با مرد عارف از همه بیش
چشم و دل بر رضای او می داشت
گوش بر حکم و رای او می داشت
هر چه گفتی به جان نیوشیدی
زهر دادی روان بنوشیدی
عارف تیز چشم معنی بین
کش شهود خدای بود آیین
روی او را چو روشن آینه تافت
که بر آن نور حق معاینه تافت
دایما در تجلی آن نور
بود از چشم خویشتن مستور
ذره بود او ز نور هستی حق
ذره در نور بود مستغرق
حبذا آن دو ناظر و منظور
هر دو ز آلودگی شهوت دور
روی در روی یکدگر کرده
باده از جام یکدگر خورده
سینه آن چو دامن این چاک
دامن این چو دیده آن پاک
حس این آفتاب هستی سوز
عشق آن صبح آفتاب افروز
بود یکچند ازان دو مهرگزار
گرم سودای عشق را بازار
عاقبت چون نهاد رو به زوال
زان پسر آفتاب حسن و جمال
عشق عشاق نیز رخت ببست
آتش اشتیاقشان بنشست
حسن شخص است و عشق چون سایه
سایه از شخص می برد مایه
چون درآید وجود شخص ز پای
نیست ممکن بقای سایه به جای
آن که دایم ز عشق لاف زدی
در محبت در گزاف زدی
ناگهانش به راه اگر دیدی
بی بهانه ز راه گردیدی
بر گرفتی ز دور راه گریز
پای خود درگریز کردی تیز
غیر عارف که رو به ره می داشت
سر آن رشته را نگه می داشت
گر چه عشقش نماند همچو نخست
نشد آیین آشنایی سست
عشق اگر رفت دوستداری ماند
در میانه طریق یاری ماند