عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گل شب‌بو
دلبرا بر روی ماهت این پریشان مو است داری
سُنبل تر، یا سمن، یا زلف عنبر بو است داری
قامت است این، یا بود شمشاد، یا باشد صنوبر
یا که سرو بوستانی، یا قد دلجوست داری
این هلال ماه گردون است، یا شمشیر برّان
یا خط قوس قزح، یا قبلهٔ ابروست داری
این دو ترک مست خونریز است یا آهوی وحشی
یا دو بادام سیه، یا نرگس جادوست داری
این مرا اقبال باشد، یا تو را بر گشته مژگان
یا سنان گیسوان، یا خنجر برزوست داری
افعی زلفت فکنده مهره‌ای در گوشهٔ لب
خال مشکین یا لب آب بقا هندوست داری
حقّهٔ یاقوت، یا قوت روان، یا شهد و شکّر
غنچه بشکفت از لبت، یا این گل شب بوست داری
ای صبوحی می‌چکد از خامه ات دُر یا که لؤلؤ
یا به وصف خوبرویان طبع افسون گوست داری
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۰
گر تو به خود و حال خود در نگری
بر تن همه پوست همچو جامه بدری
از خوردن نان و آب بینی که همی
جز زهر نیاشامی و جز خون نخوری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴ - گلستان
نوبهار آمد و شدگیتی دیگرگونا
باغ رنگین شد از خیری و آذریونا
رده بستند به باغ اندرکل‌های جوان
جامه‌ها رنگین چون لشگر ناپلیونا
سرخ گل خنده زد و مرغ شباوبزگریست
از لب کارون تا ساحل آبسگونا
برگ سبزآورد آن زرد شده شاخ درخت
کودک نوزاد آن پیر شده عرجونا
گل طاوسی ما نا صنم سامری است
عرعر وناژو چون موسی وچون هارونا
ارغوان هست یکی خیمهٔ نورنگ شده
کامده بیرون از خم بقم اکنونا
پیچک لاغر آویخته در دامن سرو
مثلی باشد از لیلی و از مجنونا
دشت قرمز شد یکپارچه از لالهٔ سرخ
ربخته گویی در دشت فراوان خونا
یا برون‌آمده از خاک و پراکنده شده است
با یکی زلزله‌، گنج کهن قارونا
قطرهٔ باران آویخته از برگ شقیق
چون زگوش بت دوشیزه در مکنونا
از پس نرگس آمدگل شب‌بوی سفید
وز پس شب‌بو بشگفت گل میمونا
گونه گون از بریک مرز بنفشه بدمید
وز بر مرز دگر سنبل گوناگونا
دو بنفشه‌است یک‌افرنجی و دیگر طبری
طبری خرد است اما به شمیم افزونا
شب‌بو و اطلسی و میخک و میناگویی
کرده فرش چمن از دیبه سقلاطونا
شمعدانی‌است فروزندهٔ هر باغ که هست
تا مه مهر ز فروردین روزافزونا
بنگر آن‌شب‌بوی صد پر که‌نسیم‌خوش او
به مشام آید از آذر تاکانونا
سوسن و زنبق با داشتن چند زبان
راست چون دانشمندان خمشند اکنونا
لیک با نیم زبان بر گل سوری بلبل
بیت‌ها خواند گه سالم و گه مخبونا اا
گل آزرمی‌ ازشرم سرافکنده به زیر
که چرا غازه کشیده گل آزرگونا
بهرتعلیم شکوفه‌، باد از شاخ درخت
گه الف سازد گه دال کند گه نونا
وان چکاوک به لب جوی پی صید هوام
همچو مارافسا پیوسته کند افسونا
صبحگه‌جمله گلان‌روی به خورشیدکنند
که بر او هستند از روز ازل مفتونا
شد جهان خرم و خرم شد دل‌های حزین
من چنین محزون چونا که بمانم چونا
چون‌ زیم‌ محزون‌ اکنون که‌جان‌ شد چو بهشت
به بهشت اندر یک دل نبود محزونا
خرمی بر ما شایدکه به سالی زین پیش
رخت افکندیم از شهر سوی هامونا
همچو مسعودکه بیرون شد از قلعهٔ نای
عاقبت رفتیم از محبس ری بیرونا
دشت البرزکنون جای فقیرانهٔ ماست
آن کجا بود نشستنگه افریدونا
فلکی دارد روشن‌، افقی دارد نغز
چشم‌اندازی چون دفتر انگلیونا
آفرین باد به البرزکه از عکس وی است
هرچه نقش است به سقف فلک گردونا
ما ز البرز دو فرسنگ به دوریم ولیک
او چنان آید در چشم که هست ایدونا
که بر او پیچند ازپرتو خور زربفتا
که در او بافند از ابر سیه اکسونا
چون سردانا مشحون ز هواهای بلند
قله‌اش سال و مه از برف بود مشحونا
دامنش چون دل عاشق کمرش چون رخ یار
به هوای خون و خوش‌منظرگی مقرونا
چون به تابستان بر برگ درختش نگری
از درخشانی گواکه بود مدهونا
عرب ار دیدی آن خوب فواکه کانجاست
برنخواندی به قسم والتین والزیتونا
باغ در باغ و گل اندر گل و قصر اندر قصر
هریکی قصر یکی جوی به پیرامونا
خاصه آن باغ کجا هست نشستنگه شاه
که بهشتی است فرود آمده از گردونا
کوه اگر حایل آن باغ نبودی بودی
از لب رود ارس تا به لب جیحونا
این چنانست که استاد دقیقی فرمود
«‌مهرگان آمد جشن ملک افریدونا»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵ - طوفان
سحابی ‌قیرگون برشد ز دریا
که قیراندود شد زو روی دنیا
خلیج فارس گفتی کز مغاکی
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آن‌جا
بناگه چون بخاری تیره و تار
از آن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد بر فراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان‌ و دروا
نهنگان در چه دوزخ فتادند
وز ایشان رعدسان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود
وزان شد روشن و تاربک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش‌ مهرهٔ‌ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا
برون پرید روز از روزن مهر
نهان شد در پس دیوار فردا
شب تاری درآمد لرز لرزان
چو کور بی‌عصا در سخت سرما
ز برق اورا به کف شمعی که‌هردم
فرو مرد از نهیب باد نکبا
خلیج فارس ناگه گشت غربال
ز بالا بر سر آن تیره بیدا
طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
زمانه نعره زد چون غول کانا
زمین پنهان شد اندر موج باران
که از هر سو درآمد بی‌محابا
خط آهن میان موج گفتی
ره موسی است اندر قعر دریا
خروشان و شتابان رود کارون
درافزوده به بالا و به پهنا
رخ سرخش غبارآلود و تیره
چو روی مرد جنگی روز هیجا
ز هر سو موج‌ها انگیخت چون کوه
که شدکوه از نهیبش زیر و بالا
به تیغ موج‌هایش کف نشسته
چو برف دیمهی بر کوه خارا
نفس در سینه‌ها پیچیده از بیم
که ناگه چتر خسرو شد هویدا
چو کارون دید شه را تیزتر شد
چو مستی کش زنی سیلی بعمدا
جهاز آتشین بر سطح کارون
به ‌رقص افتاد چون می‌ خورده برنا
و یا مانندهٔ نر اشتری مست
کز آهنگ حدی برخیزد از جا
شهنشه بر سر کارون قدم سود
بخفت آن شرزه شیر ناشکیبا
بلی دیوانه چون زنجیر بیند
فرامش گرددش آشوب و غوغا
می حب‌الوطن خوردست خسرو
کی از دیوانه دارد مست پروا؟
پس‌ از شه میر خوزستان گمان برد
که کارون خفت ‌و برگشت از معادا
ز شه شد دور و ناگاهان فروماند
در آن غرقاب هول‌انگیز، تنها
فروبلعیدش آن گود دژآهنگ
چو پشه کافتد اندر کام عنقا
ولیک از بیم شه بیرونش افکند
وز آن کرداب ژرفش کرد پیدا
کشیدندش برون از چنگ کارون
چو بودش بر شه گیتی تولا
ازین غفلت به خود پیچیدکارون
وزین خجلت گرفتش خوی‌ سراپا
پذیرفتار شد کاندر ولایت
نیازد زین سپس دست تعدا
نهنگانش نیازارند مردم
نه طوفانش بیو بارد رعایا
برو سدها ببندد شاه گیتی
وزو جرها گشاید شاه دنیا
نهد گردن به‌بند شهریاری
نماید خاک خوزستان مصفا
بود چونان که بد در عهد شاپور
شود چونان که شد در عهد دارا
بروباند ز اهواز اصل شکر
پدید آرد ز ششتر نسج دیبا
به پیوندد ز فیضش قصر در قصر
ز بند شوشتر تا خور موسی
کند برطرف بهمن شیر و حفار
هزاران قریهٔ آباد انشا
شهنشه عذر کارون درپذیرفت
بدان پذرفت‌کاری‌های زیبا
بود هرچند جرم بندگان بیش
گذشت شاه افزونست از آنها
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - هفت شین
شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند
گل با نسیم صبح‌، سر از خواب برکند
نرگس عروس وار خمیده به طرف جوی
تا خویش را درآینه هر دم نظرکند
لاله گرفته جام عقیقین به زیر ابر
تا با سرشگ ابر، لب خشک تر کند
وقتست تاکه نطفهٔ زندانی نبات
زندان خاک بشکند و سر بدرکند
باد صبا به دایگی ابر و آفتاب
طفل شکوفه را به چمن خشک و ترکند
در مخزن شکوفه نهد دست صنع‌، شیر
وان شیر را بدل به گلاب و شکر کند
گویی که کارخانهٔ قند است بوستان
کاجرای امر پادشه بحر و برکند
بودم امیدوار، که بعد از چهار سال
شاه جهان به چاکر دیرین نظر کند
گوید دور گوشه‌نشینی بسر رسید
باید بهار جامهٔ خدمت به برکند
برگیرد آن ‌قلم‌، که به ایران و شرق و غرب
فرزانه نسبتش به نبات و شکر کند
بگشاید آن زبان‌، که در آفاق علم و فضل
دانا ز جان و دل سخنانش ز بر کند
از معجزات شاه بسی کارنامه‌ها
در روزگار، ورد زبان بشر کند
یک نیمه عمر او ، به ره خلق شد به باد
باید کنون تدارک نیم دگر کند
از ناکسان به غیر زیان و ضرر ندید
از لطف شاه‌، دفع زبان و ضرر کند
بیرون ز چاپلوسی بارد، حقایقی
ز اوصاف شه به گرد جهان مشتهر کند
درکسوت معانی شیرین به نظم و نثر
احوال ملک را همه جا جلوه گر کند
از لطف شاه‌، دربدران را دهد نوید
وز مهر شاه‌، بیخبران را خبر کند
زیر لوای خسرو ایران ز جان و دل
از اهل فضل گرد، سپاه و حشر کند
*‌
*‌
با این امید سال بسر بردم‌، ای دریغ‌!
غافل که بخت‌، کار من از بد بتر کند
در موسمی که مرغ کند تازه آشیان
شاهم ز آشیان کهن دربدر کند
در خانه پنج طفل و زنی رنج‌دیده را
گریان ز هجر شوهر و یاد پدر کند
شاها روا مدار که بر جای هفت سین
با هفت شین کسی شب نوروز سر کند
شکوا و شیون‌ و شغب‌ و شور و شین را
با ذکر شه شریک دعای سحر کند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - سپید رود
هنگام فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه وگل های رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دربا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین‌ جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونه گون‌زده چون جنگیان به‌خود
اشجارگونه گون و شکفته میانشان
گل‌های سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که‌نقاش چرب دست
الوان گونه گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که‌ همه تن قداست و جعد
قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود
بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلستان طرفه‌بدان فر و آن جمال
وان کاخ‌های تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند
فرشی کش از بنفشه وسبزه‌ است تاروپود
آن‌بیشه‌هاکه‌دست طبیعت به‌خاره سنگ
گل‌ها نشانده بی‌ مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آن‌یک نهاده‌چشم‌، غریوان به‌راه جفت
این‌ یک ببسته گوش و لب‌ از گفت و از شنود
برطرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخ‌های نارنج اندر میان میغ
چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به‌ یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به‌ رود خروشان به‌وقت آنک
دربا پی پذیره‌اش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون
دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به‌ یک لحظه در ربود
داند که آفتاب‌، جگرگوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زبن‌ رو همی خروشد و سیلی زند به‌ خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
بنگر یکی به منظر چالوس کز جمال
صد ره به زیب وزینت مازندران فزود
زان‌ جایگه به بابل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود
بزدای زنگ غم به ره آهنش ز دل
اینجا بودکه زنگ به آهن توان زدود
این‌خود یک ازهزار زکار شهنشهی است
کزیک حدیث او بتوان دفتری سرود
از جان ودل ستایش او پیشه کن که اوست
آن خسروی که از دل و جان بایدش ستود
جیشی دلیر ساخت ازین مردمی فقیر
آری کنند اطلس و دیبا ز برگ تود
هست اعتبار ملک ز آب حسام او
چون اعتبار خاک صفاهان به زنده‌رود
جزسعی او، که جادهٔ چالوس برگشاد؟
جز جهد او، که راه پتشخوارگر گشود؟
تا هست حق و باطل و سود و زیان، رساد
از حق به‌ دو عنایت و از او به خلق سود
بخشد بهار را کف دستی ز رامسر
کانجا توان به هر نفسی دفتری سرود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - شب و شراب
شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید
وز هر کرانه دامن خرگه فروکشید
روز از برون خیمه در استاد و جابجای
آن سقف خیمه‌اش را عمداً بسوزنید
گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر
سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید
یارب کجاست آنکه چو شب در چکد به ‌جام
گویی به جام‌، اختر ناهید درچکید
چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم
گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید
همبوی بید مشگست اما نه بیدمشگ
همرنگ سرخ بید است اما نه سرخ بید
آن می که ناچشیده هنوز، از میان جام
چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید
گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب
از لطف‌، می ز جام همی خواستی پرید
زو هر جبان دلیر و بدو هر سقیم به
زو هر ملول شاد و بدو هر خورش لذیذ
بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب
خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید
از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز
نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید
گویم یکی حدیث به وصف شب و شراب
وصف شب و شراب ز من بایدت شنید
دوشینه خفته بودم در باغ نیم‌شب
کامد خمار منکر و خوابم ز سر پرید
کردم نگاه و دیدم خیل ستارگان
بر آسمان شکفته چو بر دشت‌، شنبلید
رفتم سوی کریچه که قفل خمار را
از شیشهٔ نبید به چنگ آورم کلید
در شیشهٔ نبید فروغی نیافتم
گفتی نبوده است درو هیچگه نبید
از خانه تافتم سوی دکان میفروش
کزوی مگر توانم یک شیشه می خرید
رفتم درست تا به سرکوی گبرکان
ناگه سپیده دیدم کز کوه بردمید
نزدیک دکه رفتم ناگه فروغ صبح
برزد چنان که پردهٔ ظلمت فرو درید
در کوفتم به ستی و آواز دادمش
چندان که پیر دهقان از خواب خوش جهید
بگشود لرز لرزان در وز نهیب من
گفتی همی که خواست رگ جانش بگسلید
گفت ار به حسبت آمده‌ای اندر آی‌، لیک
بیگاه چون تو محسب سهم کس ندید!
گفتم که باده‌خوارم‌، نی مرد حسبتم
ایزد مرا نه از قبل حسبت آفرید
صبحست می بیار که مغز از فروغ می
روشن شود چو غرهٔ صبح از فروغ شید
دهقان از این حدیث به من بردرید چشم
وانگاه چون پلنگ یکی نعره برکشید
گفتا که خواب من ببریدی به نیم‌شب
ای می‌پرست عیار ای شبرو پلید
گفتم مساز عشوه که اینک فروغ روز
پیش دکانت مطرف زربفت کسترید
گفت این نه نور روز است این زان قنینه‌هاست
کاستاد شامگاهان پیش بساط چید
گفت این و خشمناک یکی پردهٔ ستبر
ناگاه در برابر دکان فرو هلید
صبحی تمام بود و چو آن پرده برفتاد
در حال شب درآمد و استاره شد پدید
وانگه به جام ریخت از آن زرد مشکبوی
گفتی درون جام گل زعفران دمید
گر زور می نبود کس از خواب نیم‌شب
با زور اهرمم نتوانست جنبنید
گر قوت شراب بدید و حیلتش
گرد حیل نگشتی پیوسته ارشمید
باشد بهار بندهٔ آن شاعری که گفت
«‌رز را خدای از قبل شادی آفرید»
من این قصیده گفتم تا ارمغان برم
نزدیک آنکه هست درش کعبهٔ امید
دانا عزیز شد که چنو حامیئی گرفت
دانش بزرگ شدکه چنو مامنی گزید
بس شاه و شاهزاده کِم از روی احترام
بنشاخت لیک قلب من از صحبتش کفید
بس میر و بس وزیر کِم از طبع چاپلوس
بنواخت لیک خوی حسودش مراگزید
هرگز نشد ز داهیهٔ دهر تلخ کام
آن فاضلی که چاشنی مهر او چشید
ای خواجهٔ کریم‌! برآمد زمانه‌ای
کز هجر حضرت تو دل اندر برم تپید
دژخیم دهر دیدهٔ آمال من به عنف
بربست و گوش خویش به سیماب آکنید
در باغ دهر تازه گلی بودم ای دریغ
کم دهر ناشکفته ز شاخ مراد چید
هر نوگلی که از سر کلکم شکفته گشت
در حال خار گشت و به پای دلم خلید
نام نکو فروخت کسی کاو مرا فروخت
نام نکو خریدکسی کاو مرا خرید
پستان مام و سفرهٔ بابست اصل مرد
آن منج گم شودکه گل ناروا مکید
بذر هنر به مرز امل کشتم ای دریغ
کم داس دهرکشتهٔ آمال بدروید
چون روزگار سفله ندانست قدر من
کس را چه انتظار ازو بایدی کشید
شد بی‌تو یاوه دست وزارت که درخور است
انگشتری جم را انگشت جمشید
نشکفت اگر زمانهٔ جانی ترا نخواست
دارم عجب که با تو چگونه بیارمید
دیریست کاین زمانهٔ بدخوی سفله‌طبع
با سفلگان چمید و ز آزادگان رمید
اصل تناسب است یکی اصل استوار
نتوان به جهد با منش این جهان چخید
آزادمردی و خرد و پاکی نیت
با بدخویی و ددمنشی توأمان که دید
چندی ز روی حیف درخشنده گوهری
در پارگین شغل و عمل با خزف چمید
منت خدای راکه به فرجام رسته گشت
این گوهر شریف از آن ورطهٔ پلید
دامان ما اگرچه شد آلودهٔ نیاز
لیکن وجود پاک تو ز آلودگی رهید
بر آن کتاب‌ها که بماند از تو یادگار
خواهند جاودان زه و احسنت گسترید
غرمی‌ رمنده بود مرا طبع و این شگفت
کاندر بسیط مهر تو به آسودگی چرید
زین دست شعر گفت نیارند شاعران
کز خشک‌بید، بوی نخیزد چو مشک بید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - هدیه باکو
روزآدینه ببستیم زری رخت سفر
بسپردیم ره دیلم و دریای خزر
بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار
که صبا خادم او بود و شمالش چاکر
به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه
به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر
رهبرما به سوی قاف یکی هدهد بود
هدهدی‌غران چون شیر و دمان چون صرصر
بود سیمرغ‌وشی بانگ‌زن و رویین‌تن
مرغ رویین که شنیده است بدین قوت و فر
پیلتن مرغ فرو خورد مرا با یاران
تا بباکویه فرو ریزدمان از ژاغر
نیمی‌از هشت‌چو بگذشت به‌ساعت‌، برخاست
مرغ رویینه‌تن از جای چو دیوی منکر
مرغ دیده است کسی دیو تن و دیو غریو؟
دیو دیده است کسی مرغ‌وش و مرغ‌سیر؟
دم کشیده به زمین‌، چشم گشاده به سما
وز دو سو بی‌حرکت‌، پهن دو رویین شهپر
کرده گفتی دو ملخ‌ صید و گرفته به دهان
وآن‌دو صید از دو طرف‌سخت به‌قوت زده پر
تا نگیرد کس از او صید وی از جای بجست
همچو سیمرغ که گیرد به‌سوی قاف گذر
جست چون برق و گذر کرد ز بالای سحاب
بانگ دو پرهٔ او همچو خروش تندر
داشت دومغز و به هر مغز یکی کارشناس
چشم بر عقربک و دست به سکان اندر
ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک
اوبه دریا در و ما در دل جو راهسپر
خطهٔ ری به پس پشت نهادیم و شدیم
از فضای کرج و ساحت قزوین برتر
برف بر تیغهٔ البرز و بر او ابر سپید
کوه بی‌جنبش و ابر از بر او بازیگر
برنشستند تو گفتی به یکی ببر سطبر
نوعروسانی بنهفته به کتان پیکر
ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر
کاروان‌ها بسی از ابر، به کوه و به کمر
سایه و روشن چون رقعهٔ شطرنج شدی
سطح هر دامنه کش ابرگذشتی ز زبر
ما بر این رقعهٔ شطرنج مقامر بودیم
خصم طوفان بد وما بروی جستیم ظفر
که‌سوی‌چپ متمایل شدی وگه سوی راست
گه فروخفتی‌ و گه جستی چون ضیغم‌نر
عاقبت مرکب ما بیحد و مر اوج گرفت
تا برون راند از آن ورطهٔ پرخوف وخطر
الموت از شکم میغ نمایان‌، چونانک
ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر
سرخ‌رود از دره‌ای ژرف سراسیمه دوان
شاهرود از طرفی قطره‌زن و خوی گستر
راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم
وز دو سوگشته دوان در طلب یکدیگر
دریکی بستر، این هر دو بهم پیوستند
زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر
پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی
زاد ازآن وصلت و غلتید به خونین بستر
رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود
دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر
رحمت‌آباد به تن مخمل زنگاری داشت
زیر دامانش نهان وادی وکوه و کردر
برگذشتیم زکهسار و رسیدیم به دشت
خطهٔ رشت به چشم آمد و دریا به نظر
خطه رشت مگر فرش بهارستان بود
اندرو نقش‌، ز هر لون و زهر نوع‌، گهر
از پس پشت یکی سلسله کهسار کبود
پیش رو دشتی هموار ز فیروزهٔ تر
از بر گیلان راندیم به دریا و که دید
سفر دربا بی گفت و شنود بندر
پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود
بافتی ماهی سیمینه به نیلی میزر
مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش
خلوتی بود و سکوتی ز خرد گوباتر
ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی
چون به ملک ابدیت وزش وهم بشر
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر
«‌آبشوران‌» کهن کز مدد پیر مغان‌
دارد اندر دل او آتش جاوید مقرّ
خاک باکو وطن و مامن دینداران بود
اندر آن عهدکه بر شرق گذشت اسکندر
شهر باکو، نه که دردانه تاج مشرق
خاک باکو، نه که دروازهٔ صلح خاور
تکیه گاه سپه سرخ که همواره بود
زرد از رشک طلای سیهش چهرهٔ زر
خاک باکویه عزیز است و گرامی‌ بر ما
که ز یک نسل و تباپم و زیک اصل و گهر
بیشه‌ای دیدیم آنجا ز مجانیق بلند
وز عمارات قوی‌ییکر و عالی‌منظر
بیشه‌ای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ
خطه‌ای مردم او شیردل و نام‌آور
قصر در قصر برآورده چه درکوه و چه دشت
چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر
خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار
شجرش‌ علم و شکوفه شرف و میوه ظفر
صبح برجسته ز جاکارگران از پی کار
زیر پا واگن برقی و توکل در سر
مرد دهقان ز سرشوق برد آب به دشت
که شریک است در آن مزرعهٔ جان‌پرور
باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق
خوکند باغ وکشد زحمت و برگیرد بر
کارگر کارکند روز و چو خور چهره نهفت
بنمایش رود و جامه کند نو در بر
هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای
جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در
نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد
نه فریبندهٔ دختر نه ربایندهٔ زر
زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق
شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر
اندر آن مملکت از دربدری نیست نشان
اندر آن ناحیت از گرسنگی نیست خبر
دربدر نیست کس آنجا به جز از باد صبا
گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر
یا تناسانی کاهل که بود دشمن کار
یا دغلبازی گر بز که بود مایهٔ شر
مزد بخشند به میزان توانایی و زور
وان که بیمار و ضعیف است پزشکش یاور
برتر از مزد درتن ملک مکان یابد و جاه
هر هنرییشه و هر عالم و هر دانشور
مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد
شغل هرشخص به اندازهٔ هوش است و فکر
ابتکار آنجا بیقدر نماند زبراک
صلتی باشد هرفکر نوی را درخور
اندر آن ملک بود ارزش هر چیز پدید
ارزش کار فزون‌، ارزش فکر افزونتر
شاعران دیدم آنجا و هنرمندانی
که نبدشان شمر خواستهٔ خو ز بر
مادران را گه زادن رسد از مهر، پزشک
خواهد آن مام پسر زاید و خواهد دختر
کودک اندرکنف لطف پرستارانست
تا رسد مادرش ازکار و بگیرد در بر
کودکستان پس از آن جایگه طفلانست
چون که شد طفل کلان مدرسه آید به اثر
طفل هست از شکم مادر خود تا دم مرگ
به چنین قاعده و نظم قوی مستظهر
چون رودکار به اندازه و نظم آید پیش
نز حسد یابی آثارو نه از بخل خبر
حسد و بخل و نفاق و غرض و دزدی و مکر
ز اختلاف طبقاتست و نظام ابتر
آن‌یکی غره به مالست ویکی خسته زفقر
آن یکی شاد به نفع است و یکی رنجه ز ضر
ای بسا دانا کز ساده‌دلی مانده سفیل
وی بسا نادان کز حیله گری نام‌آور
حیلت‌اندوز و رباکارکشد جام مراد
خوبشتن‌دار و هنرمند خورد خون جگر
زبنت مرد به علم و هنر و پاکدلی است
هست مکار و فسونساز عدوی کشور
اندر آن خطه که با حیلت و دستان و فریب
مال گرد آید و جاه و شرف و قدر و خطر
مرد بی‌حیلت و آزاده در او خوار شود
واهل خیرات نسازند در آن ملک مقر
نظم چون گشت خطا، مرد تبه کار دنی
هست‌ پیوسته به عز و به شرف مستبشر
لاجرم خلق درافتند به جنگ طبقات
زان میان جنگ جهانی بگشاید منظر
طمع و حرص و حسد را تو یکی مزرعه دان
کاندرو کینه بکارند و دهد جنگ ثمر
عدل باید، که ستمکار شود مانده زکار
نظم باید، که طمع‌ورز شود رانده ز در
این‌چنین قاعده و نظم‌، من اندر باکو
دیدم و یافتم از گمشدهٔ خویش اثر
وز چنین نظم قوی بود که از لشکر سرخ
شد هزیمت سپه نازی و جیش محور
آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان
هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر
این همان خاک عزیز است که اندر طلبش
هیتلر از جمله اروپا بهم آورد حشر
راند از اسپانی و ایتالی و بالکان و فرنگ
لشکری بیحد و افروخت به روسیه شرر
لشکر سرخ بدان سیل خروشان ره داد
تا درآیند و درافتند به دام کیفر
مردم شوروی از هر طرفی همچون سیل
برسیدند و براندند به خیل و به نفر
بزدند آن سپه بی حد و راندند از پیش
تا شکست از دد نازی کمر وگردن و سر
از در بالکان وز مرز لهستان و پروس
تا در برلین لشکرنگسست ازلشکر
هیچ شک نیست که در آرزوی خوردن نفت
نو ز لب تشنه بود مهتر نازی به سقر
اگر این نظم شود در همه عالم جاری
نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر
نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار
نه یکی نادان بر مردم دانا سرور
*‌
*‌
پنج سال افزون بر بیست گذشته است اکنون
کابر استقلال افشانده برین خاک مطر
شد بدین شادی آراسته جشنی و شدند
در وی از هر طرفی گرد بسی نام‌آور
ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم
که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر
آذر آبادان همسایهٔ پر مایهٔ ماست
غیر هم‌خونی و هم کیشی و احوال دگر
من برآنم که ز همسایگی روس بزرگ
برد این ملک در آینده حظوظوافر
تا نگویی که ز همسایگی روس مرا
دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر
دین و آیین تو وابستهٔ اهلیت تو است
نبود دوستی شوروی الزام‌آور
گر تو نااهل شدی چیست گناه دگران
در چنار کهن از خویش درافتد آذر
روس همسایهٔ مستغنی و قادر خواهد
نه که همسایهٔ نالان و ضعیف و مضطر
*‌
*
نیمهٔ دوم اردی است به باکو و هنوز
ننموده است گل سرخ سر از غنچه بدر
لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم
وبژه روز رژه بر ساحل دریای خزر
بگذشتند ز پیش رخ ما بیست‌هزار
لعبتانی ز گل و سرو چمن زبباتر
دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند
پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر
دختران سروقد و لاله‌رخ و سیم‌اندام
پسران شیردل و تهمتن و کندآور
به گه بزم‌، فرشته گه رزم‌، اهریمن
سرو در زیرکله‌، ببر به زبر مغفر
*‌
*‌
من زبان وطن خویشم و دانم به یقین
با زبانست دل مردم ایران همسر
آنچه آرم به زبان راز دل ایرانست
بو که اندر دل یاران کند این راز اثر
کی فراموش کند شوروی نیک‌نهاد
که شد ایران پل پیروزی او سرتاسر
گشت ما را ستخوان خرد که سالی سه‌چهار
چرخ ییروزی بر سینهٔ ما داشت گذر
اینک از دوستی متفقین آن خواهیم
که بخواهد پسر خسته و نالان ز پدر
باشد این هدیهٔ باکو اثرکلک بهار
یادگاری که بماند به جهان تا محشر
هست از آنگونه که استاد ابیوردی گفت
«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - تجدید مطلع (در توصیف مازندران)
خوشست اکنون اگر جویی به آبسکون گذار اندر
سوی مازندران تی و برگیری قرار اندر
گهی بر ساحل دریا بخوید و مرغزار اندر
گهی بر طرف بابل رود با بوس و کنار اندر
گهی غلطیده درگردونه‌های برق‌سار اندر
گهی بنشسته بر تازی کمیت راهوار اندر
خوشا مازندران ویژه پاییز و بهار اندر
به خاصه طرف آبسکون بدان دریاکنار اندر
زمینش سال‌ و مه سبز و گل اندر وی به‌ بار اندر
همیشه بلبلانش مست در لیل و نهار اندر
دمد انجیر بن‌ها بر چنار و بر منار اندر
درختی بر درختی روید و آید به بار اندر
تذرو جفت گم کرده خروشان بر چنار اندر
کشیده هر طرف گردن پی دیدار یار اندر
«‌هراز» بانگ زن پوید بدان خرم دیار اندر
به کردار طراز سیم بر نیلی شعار اندر
خروشش گوش کر سازد به ‌بانگ رعد سار اندر
بغلطاند تن پیل ژیان را بر گدار اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - صفت هلال و اسب
چون غرهٔ افق ز شفق شد شقیق رنگ
بر شاه روم تاختن آورد شاه زنگ
شب‌ را ز روی‌، پرده برافتاد و رخ نهفت
حور سپیدچهر، ز دیو سیاه‌رنگ
خورشید رخ نهفت‌ و برآمد هلال عید
خمیده‌سر چو ابروی مه‌طلعتان شنگ
چون تازه بادرنگی سر زده ز شاخ
وز برگ گشته پنهان نیمی ز بادرنگ
گفتی یکی نهنگ نهان‌ شد در آب و ماند
بر آب نیمی از سر دندان آن نهنگ
یا همچو جنگجویی کز بیم جنگیان
افکنده‌ خنجر از کف و بگریخته ز جنگ
یا جسته رنگ از کف صیاد با شتاب
وندر میان دشت درافتاده شاخ رنگ
یا خادمی نهاده دویتی ز زر ناب
ییش وزیر شرق خداوند فروهنگ
بخ‌بخ به مرکبی که بدیدم به درگهت
پوینده‌ای بدیع و کرازنده‌ای کرنگ
در دشت همچنان که به‌دشت اندرون گوزن
درآب آن‌چنان که به آب اندرون نهنگ
اندام او به نرمی چون دیبهٔ طراز
اعصاب ‌او به‌ سختی‌ چون‌ شاخه زرنگ
پیش از خدنگ‌، بر سر آماج‌گه رسد
بر پشتش ار کشی سوی آماج‌گه خدنگ
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - سردسیر درکه
چون اوج گرفت مهر از سرطان
بگشاد تموز چون شیر دهان
شد خشک به‌ دشت‌ آن‌ سبزهٔ خرد
شد پست به کوه آن برف کلان
شد توت سپید و انگور رسید
وان توت سیاه آمد به دکان
شد گرم هوا شد تفته زمین
زبن بیش به شهر ماندن نتوان
امسال مراست رای درکه
کانجا ز فضول خالی است مکان
با چند رفیق همراز و شفیق
هم نادره‌سنج هم قاعده‌دان
طی شد مه تیر شد نامیه پیر
لیکن درکه است سرسبز و جوان
جایی است نزه باغی است فره
کوهی است بلند آبی است روان
زین خطه بهار بیرون نرود
چه فصل تموز چه فصل خزان
گویی که همی این ناحیه را
بگزیده بهار از جمله جهان
من هم نروم زینجا که نرفت
ادربس نبی از باغ جنان
از لطف هواش گویی که کسی
پاشیده به خاک آب حیوان
سبز است هنوز خوشه به قصیل
وز گندم شهر ما ساخته نان
هم توت سیاه هم توت سپید
پیداست هنوز بر تود بنان
آن توت سپید بر شاخ درخت
چون خیل نجوم برکاهکشان
وان توت سیاه در پیش نظر
چون غالیه‌ها در غالیه‌دان
انبوه درخت هنگام نسیم
چون نیزه‌وران هنگام طعان
باغ از برباغ بر رفته چنانک
از زمردسبز، کان از برکان
دیدم شب دوش کافروخته شمع
می‌سوخت ولی خشکش مژگان
گفتم ز چه رو حیران شده‌ای
رقصی بنمای اشکی بفشان
گفتا که چنان مستم ز هوا
کم بی‌خبر است قالب ز روان
زبنجا بسوی سرچشمهٔ رود
صعب ‌است ‌مسیر،‌ هول‌است مکان
از ریزش کوه غلطیده به زیر
احجار عظیم همچون هرمان
جوزات فتد در زیر قدم
چون برگذری از دوکمران
آن‌هفت غدیر چون هفت صدف
بسد به کنار گوهر به میان
کارا ز فراز ریزد به نشیب
آرام و خموش لرزان و نوان
چون پش سییدکش شانه زنند
از زبر زنخ تا پیش دو ران
بنگرکه چسان ببرید و شکافت
کارای حقیر خارای کلان
زبن تنگ‌دره چون برگذری
زی تنگ بند راهی است نهان
با دید شود اندر سر راه
کانی چو شبه بی‌حد کران
خطی سیه از دو سوی دره
پیوسته بهم همچون دوکمان
این کشور ماست کان زر و نیست
مردی که کشد این نقد ز کان
*
*‌
آن غرش آب کز سنگ سیاه
ریزد به نشیب جوشان و دمان
گوبی که مگر هم‌نعره شدند
در بیشه‌‌‌‌‌ٔ ‌تنگ شیران ژیان
یا از برکوه غلطند به زبر
با غرش رعد صد سنگ گران
در هر قدس تا منبع رود
صد چشمهٔ عذب دارد جریان
زنجیر قلل پیوسته به هم
والبرز عظیم پیدا ز کران
پیچیده بر او چون شارهٔ سبز
انبوه درخت از دیر زمان
البرز شدست گوبی علوی
کز شارهٔ سبز بربسته میان
آن پارهٔ برف بر تیغهٔ کوه
چون سیم سپید بر جزع یمان
*
*
برگشتم از آن کافتاد مرا
از رفعت جای در سر دوران
ناگه بدمید ماه از برکوه
کاهیده ز نور یک نیمهٔ آن
چونان که به رقص پوشیده شود
یک نیمه ز زلف رخسار بتان
بی‌رود و سرود بی‌جام شراب
منزلگه ماست چون کورستان
یارب بفرست یارب بفرست
مولی برسان مولی برسان
زان شیشهٔ می زان تیشهٔ غم
زان بیشه‌ٔ حال زان ریشهٔ جان
ای چرخ مرا بی‌باده مخواه
وای دوست مرا بی‌بوسه ممان
نی‌نی نه رواست‌می بهر چراست
می بیخ هواست می اصل هوان
می خانه کن‌است‌دانش‌فکن‌است
آسیب تن است وآزار روان
خنیاگر ماست این بلبل مست
نوشین می ماست این آب روان
از جلوهٔ کوه شو مست که هست
هر منظره‌اش فردوس‌نشان
بنگرکه چسان شد مست هزار
بی‌نشاهٔ می بی کیف دخان
گر از ره طبع سرمست شوی
ز آسیب خمار نفتی به زیان
این پند من است هرچند بود
مشکل به عمل آسان به زبان
گر ز امر منش سر بر نزدی
مردم نشدی مقهور غمان
غم چیره به‌خلق زان شد که نمود
بهمان ز سفه تقلید فلان
اقلیم و هوا پوشاک و غذا
اصلی‌ست درست درسی‌ست روان‌
بیمار شوی گر از ره جهل
در جده خوری قوت همدان
وآن را که به طبع رد کرد منش
گر قصد کنی بد بینی از آن
پر فتنه مشو بر صنع بشر
کاین گفت چنین و آن کرد چنان
کز صنع بشر بازست و دراز
بر فرق زمین دست حدثان
دردا که بشر شد سخرهٔ نفس
وز علم نهاد دامی به جهان
ازطبع و منش برگشت و فتاد
از راه یقین در بند کمان
شد علم فزون لیکن بنکاست
نز بخل بخیل نز جبن جبان
جنگی که پریر گیتی بگرفت
ناداده کسی در دهر نشان
نه برده چنو این پشت زمین
نه دیده چنو این چرخ کیان
آن خون که بریخت این نیمهٔ قرن
هرگز بنریخت در چند قران
ایراک ز علم ثروت طلبند
نه لذت روح نه رامش جان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - رود کارون
خوشا فصل بهار و رود کارون
افق از پرتو خورشید گلگون
ز عکس نخل‌ها بر صفحهٔ آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
دمنده کشتی «کلگا»‌ی زیبا
به‌دریا، چون‌ موتور بر روی هامون
قطار نخل‌ها از هر دو ساحل
نمایان گشته با ترتیب موزون
چو دو لشگر که بندد خط زنجیر
به قصد دشمن از بهر شبیخون
شتابان کف به سطح آب صافی
چو بر صرح ممَرد درَ مکنون
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - شیراز
شد پارس یکی حلقهٔ گزین
شیراز بر آن حلقه چون نگین
بر حلقهٔ انگشترین پارس
شیراز بود گوهری ثمین
از سبزهٔ شاداب و سرخ گل
گه یاقوتین‌، گه زمردین
هرگز به یک انگشتری که دید
یاقوت و زمرد به هم قرین
از چین و شکنج گلشن به باغ
چون برگذرد باد فرودین
صد چین و شکنج افکند نسیم
از رشک‌، برابر وی مشک چین
زی بقعت کوهی یکی برای
کان بقعه بهبشی بود برین
بر ساحت بردی ببر سلام‌
کآن برد و سلامیست دلنشین
وز چشمهٔ زنگیش نوش کن
تا شکر نوشی و انگبین
بگذر سحری زی سه آسیا
زآنجا به کُه خور بر آببین‌
کز عکس گل و لاله و سمن
شرمنده برآید خور از زمین
بر مسجد ویران عمرولیث
رخ‌سای که پیریست بافرین
رخ سای بر آن فرخ آستان
بزدای ازو گرد باستین
قرآن‌کده‌اش را درون صحن
با دیدهٔ قرآن‌شناس بین
بر مرقد سعدی بسای چهر
بر تربت خواجو بنه جبین
کن یاد سرکوی شاه شیخ
از بهر دل حافظ غمین
شو تربت خونینش را بجوی
وآن خاروخس از تربتش بچین
آن دولت مستعجلش نگر
بر تربت وبرانه‌اش نشین
جو تربت منصور شاه را
مقتول سمرقندی لعین
گر تربت او یافتی‌، بروب
خاک رهش از زلف حور عین
بر مدفن شه شیخ برنویس
کاین مدفن شاهیست راستین
بر تربت منصور بر نگار
کاین تربت شیریست‌ خشمگین
زانجا به سوی حافظیه شو
زان خطه کفی خاک برگزین
و آن خاک به‌ سر کن که ای دربغ
کو حافظ و آن طبع دلنشین
زی تربت خواجو برای هان
بر مدفن اهلی بنال هین
بر مرقد بسحاق کن گذر
ربزهٔ هنر از خاک او بچین
بر خواجهٔ «‌داهدار» ده درود
همت طلب از خاک آن زمین
در مسجد بردی ز مکتبی‌
بنیوش سخن‌های نازنین
جو توشهٔ راه از شه چراغ
کانجا دو جهان بنگری دفین
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۹ - جهنم
ترسم من از جهنم و آتش‌فشان او
وان مالک عذاب و عمودگران او
آن اژدهای اوکه دمش هست صد ذراع
وان آدمی که رفته میان دهان او
آن کرکسی که هست تنش همچوکوه قاف
بر شاخهٔ درخت جحیم آشیان او
آن رود آتشین که در او بگذرد سعیر
وآن مار هشت‌پا و نهنگ کلان او
آن آتشین درخت کز آتش دمیده است
وآن میوه‌های چون سر اهریمنان او
وان کاسهٔ شراب حمیمی که هرکه خورد
از ناف مشتعل شودش تا زبان او
آن گرز آتشین که فرود آید از هوا
بر مغز شخص عاصی و بر استخوان او
آن چاه ویل در طبقهٔ هفتمین که هست
تابوت دشمنان علی در میان او
آن عقربی که خلق گریزند سوی مار
از زخم نیش پر خطر جان ستان او
جان می‌دهد خدا به گنه کار هر دمی
تا هر دمی ازو بستانند جان او
از مو ضعیف‌تر بود از تیغ تیزتر
آن پل که داده‌اند به دوزخ نشان او
جز چندتن ز ما علما جمله کاینات
‌-‌ال‌- غرق لجهٔ آتش‌فشان او
جز شیعه هرکه هست به عالم خداپرست
در دوزخ است روز قیامت مکان او
وزشیعه نیزهرکه فکل بست و شیک شد
سوزد به نار، هیکل چون پرنیان او
وانکس که با عمامهٔ سر موی سرگذاشت
مندیل اوست سوی درک ریسمان او
وانکس که کرد کار ادارات دولتی
سوزد به پشت میز جهنم روان او
وانکس که شد وکیل وز مشروطه حرف زد
دوزخ بود به روز جزا پارلمان او
وانکس‌ که روزنامه‌نویس است چیز فهم
آتش فتد به دفتر وکلک و بنان او
وان عالمی که کرد به مشروطه خدمتی
سوزد به حشر جان وتن ناتوان او
وان تاجری که رد مظالم به ما نداد
مسکن کند به قعر سقرکاروان او
وان کاسب فضول که پالان اوکج است
فرداکشند سوی جهنم عنان او
مشکل به جز من و تو به روزجزا کسی
زان گود آتشین بجهد مادیان او
تنها برای ما و تو یزدان درست کرد
خلد برین وآن چمن بی کران او
موقوفهٔ بهشت برین را به نام ما
بنموده وقف واقف جنت مکان او
آن باغ‌های پرگل و انهار پر شراب
وان قصرهای عالی و آب روان او
آن خانه‌های خلوت و غلمان و حور عین
وان قاب‌های پر ز پلو زعفران او
القصه کار دنیی و عقبی به کام ماست
بدبخت آن که خوب نشد امتحان او
فردا من و جناب تو و جوی انگبین
وان کوثری که جفت زنم در میان او
باشد یقین ما که به دوزخ رود بهار
زیرا به حق ما وتوبد شدگمان او
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰ - خزینۀ حمام
افتاد به حمام‌، رهم سوی خزینه
ترکید کدوی سرم از بوی خزینه
من توی خزینه نروم هیچ و ز بیرون
مبهوت‌ شوم‌ چون نگرم‌ سوی‌ خزینه
چون کاسهٔ «‌بزقرمهٔ‌» پرقرمهٔ کم‌آب
پر آدم و کم‌آب بود توی خزبنه
گه آبی و گه سبز شود چون پرطاوس
آن موج لطیفی که بود روی خزینه
گر کودک بی‌مو ز خزینه بدر آید
پرپشم شود پیکرش از موی خزینه
موی بدن و چرک و حنا و کف صابون
آبیست که جاری بود از جوی خزینه
چون جمجمهٔ مردهٔ سی روزه دهد بوی
آن خوی که چکد از خم ابروی خزینه
سرگین گرو از عطر برد، گر بگشاید
عطار سپس دکه به پهلوی خزینه
با جبههٔ پرچین و لب عربده‌جویش
گرم و تر و چسبنده بود خوی خزینه
از لای کش احوال دل خستهٔ او پرس
چون رنگ طبیعی پرد از روی خزینه
پیکر شودش زرد به رنگ مگس نحل
هرکس که برون رفت ز کندوی خزینه
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۶ - تغزل
بتا اگرچه به صورت تو زادهٔ بشری
ولی به روی درخشان‌، سلاله قمری
بشر نزاده چنین ماه روی غالیه موی
چگونه باورم آیدکه زادهٔ بشری
به چهر و سیما فرزند ماه گردونی
به قد و بالا مانند سرو کاشمری
قمر شناسمت ار غمگسار بوده قمر
پری بخوانمت ار آشکار گشته پری
به زلف بافته‌، رشگ بنفشهٔ چمنی
به روی تافته‌، شرم ستاره سحری
اگر شکارکنند آهوان صحرا را
به‌چشم‌، ای بت آهونگه‌، تو دل شکری
پری شنیدم اما پری نه دل سپراست
تو ای نگار پریچهره از چه دل سپری
سپرکنی به رخ ماه حلقهٔ زنجیر
برای آنکه کنی روزگار من سپری
کسی که روی‌ تو بیند زخویش بی‌خبرست
چرا ز حسن خود ای ماهرو تو بی‌خبری
نظر به روی تو دل‌ها ز دست برباید
که آفت دلی ای شوخ و فتنهٔ نظری
منم غلام خط مشک‌ فام تو که بدو
سپرده خط غلامی بنفشهٔ طبری
کدام کس که تو را دید و دل نداد به تو
کدام کس که تو بینی و دل ازو نبری
به‌ماه و سروت اگر عاشقان کنند شبیه
تو ماه مشکین زلفی و سرو سیم‌بری
به روی تو صنما ختم شد نکورویی
چو برپیمبر ما ختم شد پیامبری
خدایگان رسولان‌، رسول بار خدای
که مر خدایش بستوده از نکو سیری
خدای را غرض از خلقت‌ جهان او بود
وگرنه بهرچه آورد انس وجن وپری
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - گلچین جهانبانی
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گل‌چین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
دیدم چمنی خندان‌، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان‌، هرسو به غزلخوانی
بشکفته گل اندرگل‌، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل‌، وز لالهٔ نعمانی
بر هر طرفی نهری‌، صف‌ بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
هرگوشه گلی تازه‌، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه‌، مرغان به خوش‌الحانی
صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی
صدکوثر جان‌پرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی
دیدم فلکی روشن‌، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن‌، ماهش ز گریزانی
دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی
گفتی مه رخشانست‌، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است‌، پر لعل بدخشانی
یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی
از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری‌، در رقص وگل‌افشانی
یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی
بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی‌، سرگرم سخن‌رانی
گرم سخن‌آرایی‌، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی
وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی
رفتم به سوی ایشان‌، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی
کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی
گلچین جهانست این‌، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این‌، عقد گهرکانی
شور و شغبست اینجا، عشق و طربست این‌جا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی
فرمود نبی جنت‌، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی
شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی
تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی
ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشان‌های حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال‌
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلح‌جویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعله‌ور آورده برون
پاره‌های کفن و سوخته‌های جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق‌ مدفون‌ شده‌ و آرزوی خاک‌ شده‌است
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پاره‌ها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس که‌خون‌درشکم‌خاک‌فشرده‌است بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبان‌های وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - غول
بنگر آن غول راکز هول او
دیو لاحول دمادم می کند
گر کشی عکسش به دیوار خلا
لولئین از هیبتش رم می کند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۴ - سنبل‌های هلندی
سنبل صد برگ رنگارنگ پنداری مگر
چار چیز از چار حیوان گشته در یکجا پدید
غبغب رنگین کبوتر، گردن طاوس نر
روی بوقلمون مست و دُمّ روباه سپید
در حقیقت یک گلستان گل خرید از گلفروش
آن که از این سنبل صد برگ یک گلدان خرید
شامه‌اش گردد عبیرآمیز و چشمش پرنگار
هرکه او یکبار گوشش وصف این سنبل شنید