عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۳ - رزم پیلسم با بیژن و گرفتار شدن بیژن به دست او
چو از تیره شب نیمه ای در گذشت
ستاره ز گردنده گردون بگشت
خروشی به گوش آمدش چاره گر
بدان سان که گوش ورا کرد کر
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سر نامداران خسرو پرست
جهان جوی بیژن گو شیر گیر
که از خشم او شیر گشتی چو قیر
چو از دور مر روشنایی بدید
همان خیمه و بانگ رود و نبید
سر افراز بیژن بدان جایگاه
ستاده همی کرد در وی نگاه
به دل گفت آیا چه شاید بدن
نباید برین کار بر دم زدن
برین دشت نه جای رامش بود
چنین جایگه جای دانش بود
به دیان دادار پروردگار
به میدان رزم و به دشت شکار
که صیاد بر راه دام آورید
بخواهد بن و بیخ ایران برید
شگفتی در آنجای خیره بماند
وزان پس دمان باره را پیش راند
بدان پیش خیمه همی بنگرید
نشان پی اسب گردان بدید
باستاد و از دور آواز کرد
چنان چون بود رای مردان مرد
که این خیمه و جایگه آن کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
از ایدر برون آی و بنمای روی
از آغاز و فرجام این باز گوی
چو بشنید سوسن بترسید سخت
از آواز آن گرد فیروز بخت
به تن گشت لرزان به رخ چون زریر
بیامد بر شیر نخجیر گیر
ز بیمش همی رفت چون بیهشان
به دل گفت کاین شیر گردن کشان،
نه آن است کآید بدین دام من
ازین بر نیاید همی کام من
بیامد به نزدیک بیژن فراز
دو تا گشت و بردش مر او را نماز
بدو گفت بیژن به کینه دمان
کجا رفت گودرز کشوادگان؟
دگر نامور پهلوان طوس و گیو
سرافراز گستهم آن گرد نیو
به پیش من ایدر بدند این زمان
جهان پهلوانان روشن روان
چگونه شدند و کجا رفته اند
به نزد تو یا دورتر خفته اند
نخواهم که گویی جز از راستی
نجویی به گفتار در کاستی
اگر جز برین گونه گویی سخن
ببرم پی و بیخت اکنون ز بن
به دیان دادار و فرخنده بخت
به جان و سر شاه با تاج و تخت
که پاسخ نیابی مگر تیغ تیز
نمایم تو را تیره شب رستخیز
چو سوسن ز بیژن شنید این سخن
بترسید از بیم مرد کهن
بترسید و لرزان شد از جان خویش
به چاره همی جست درمان خویش
به خوبی زبان را به پاسخ گشاد
بدو گفت کای گرد پهلو نژاد
(همانا نداری ز یزدان خبر
که با من بدین سان شوی کینه ور)
(کسی تند گوید به رامشگران
چنین است آیین نام آوران؟)
تو را جای دیگر بد این داوری
تو با من به کینه نه اندر خوری
تو را با من آشفتن از بهر چیست
چه دانم که گودرز کشواد کیست
من ایدر کنون این زمان آمدم
نه این راه دیده بان آمدم
فرود آی از اسب و بنشین دمی
بدان تا بگویم به تو هر غمی
کز افراسیابم چه آمد به پیش
بدان تا بگویم همه حال خویش
زمانی بر آسای از رنج راه
وز ایدر مرا بر به نزدیک شاه
دگر گیو و گودرز کشواد و طوس
نیایند هنگام بانگ خروس
چو بشنید بیژن ازو این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
از اسب اندرآمد به کردار شیر
به خیمه درون رفت گرد دلیر
بیامد بر آن کرسی زر نشست
گرفته عنان تکاور به دست
اگر خوردنی هست چیزی بیار
وزان پس نبیدی دو سه خوش گوار
بیاورد سوسن هم اندر زمان
یکی سفره و مرغ بریان و نان
به نزد سپهبد به زانو نشست
به خوردن بیازید با او دو دست
(چنین گفت با خویشتن چاره گر
چه سازم ز نیرنگ با نامور)
(ز خوردن چو پرداخت گرد دلیر
خروشی برآورد چون نره شیر)
(بیاور یکی جام رخشان ز می
که نوشم به یاد سپهدار کی)
هم آن گاه سوسن به کردار باد
بیامد سر خیک را برگشاد
بیاورد یک جام رخشان ز می
که نوشم به یاد سپهدار کی!
چو آمد بر او و پر کرد جام
به بیژن چنین گفت کای نیک نام
به یاد جهاندار شاه جهان
ببوسید بیژن زمین در زمان
بخورد آنگهی سوسن آن جام می
به تن لرز لرزان به کردار نی
نگه کرد بیژن به دنبال چشم
همی دید او را پر از کین و خشم
هم از آستین داروی هوش بر
در افکند در جام می چاره گر
به دست سپهدار ایران نهاد
سبک بیژن گیو آزاد داد
چرا جام بنهادی از پیش من
ندانی همانا کم و بیش من
ندانستی آیین ایرانیان
ندانی از آن رسم آزادگان
که هرکس که او میزبانی کند
کسی را همی میهمانی کند
از اول سه جام پیایی خورد
پس آن گاه بر دست مهمان نهد
تو را این و دیگر ببایدت خورد
نباید ازین گونه نیرنگ کرد
همانا نگردم من از رسم خویش
شناسند گردان مرا کم و بیش
بدین مایه آزار مهمان مجوی
بخور این و دو دیگر ای ماهروی
و گر نه ببرم سرت را ز تن
به ایران برم نزد آن انجمن
تو پنداری ای دیو نیرنگ ساز
که آری سرم را به دستان به گاز
بگفت این و برجست گرد دلیر
بدو اندر آویخت بر سان شیر
یکی خنجر آبگون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
بنالید سوسن از آن نره شیر
همی جست از پیش گرد دلیر
ز پیش سپهدار شد ناپدید
به نزدیک گرد دلاور کشید
از آن پس سپهبد خروشی شنید
که گفتی که دریا همی بر دمید
خروشیدن اسب و آوای مرد
به گوش آمدش در شب لاجورد
ز خیمه برون جست بر سان شیر
به اسب اندر آمد ز هامون دلیر
سپهبد ز خیمه به یک سو کشید
بر آن دشت ز اول همی بنگرید
یکی نامور ترک پر خاشخر
همی دید کآمد بر چاره گر
یکی باره در زیر مرد دلیر
ز بالا همی تاخت بر سان شیر
برآشفته از کینه چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
به بیژن چنین گفت کای بی خرد
ز نام آوران این کی اندر خورد
همی با زنانت بود گفت و گوی
چنین است آیین پیکار جوی
ز گردان ایران تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
بدین جنگ من مر تو را پای نیست
برین دشت گردان تو را جای نیست
همانا تو را زندگانی نماند
زمانه به جایت کسی را نشاند
سوی روشنی آی و بنمای روی
تو را با زنان چیست این گفت و گوی
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت
به دل گفت آیا که (این) مرد کیست
مر این را به ایران هماورد کیست
به نزدیک او رفت بر سان شیر
چنان چون بود رسم مرد دلیر
یکی ترک پرخاشخر دید مرد
ز گردون گردان بر آورده گرد
کمانی به بازو و تیری به دست
خروشنده از کینه چون پیل مست
چو بیژن مر او را بدان گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت ای نامور چاره ساز
به نیرنگ آیی به ایران فراز
چنین است آیین افراسیاب
به دیده درون در ندارند آب
چه کردی بدان نامداران شاه
سر نامداران ایران سپاه
به بیژن چنین گفت پس پیلسم
چو پرسی ز گردان همی بیش و کم
سر پهلوانان به بند اندر است
وزان نامداران تو را بتر است
بپیچید هر یک ز کردار خود
ز رخشنده خورشید چونین سزد
همه بسته گشتند بر دست من
به ماهی گراینده شد شست من
ببندم تو را همچو ایشان دو دست
ازین پس نباشی بر شاه مست
همان نامور پور دستان سام
به خاک اندر آرم ز گردونش نام
به دستان (و) برزوی سهراب را
کنم شادمان شاه سقلاب را
فرستم به پشت هیونان مست
بر آیین گردان خسرو پرست
همان بد که کرد او به تورانیان
بتر زان کنم من به ایرانیان
چنین است آیین چرخ بلند
گهی ناز و نوش و گهی درد و بند
چو روزی کسی را رسد از تو بد
بپیچی به فرجام از آن کار بد
نبوده ست گردون به کام کسی
ز کردار او آزمودم بسی
پس هر نشینی فرازی بود
پس هر امیدی نیازی بود
بدو گفت بیژن که ای سرفراز
به کینه به چاره ندارند ساز
چه گویند آزادگان این سخن
که افکند جادوی بد ساز بن
تو را زشت نامی بود در جهان
میان کهان و میان مهان
شبیخون نه آیین مردان بود
بد و نیک از چرخ گردان بود
اگر مرده بستن تو را نام داد
مرا چرخ گردان همه کام داد
که بسیار زنده چو تو بسته ام
جگرشان به پیکار و کین خسته ام
چه مست و چه مرده به آوردگاه
همان است نزدیک شاه و سپاه
به دیان که آگه نبد گیو ازین
نه گودرز و نه نامداران کین
و گر نه چو تو چاره گر صد هزار
نبودی همی تاب آن یک سوار
چو کردار گردان برین گونه بود
ازین بیهده گفتن اکنون چه سود
چنانت فرستم به افراسیاب
که بر تو بگریند ماهی در آب
بگفت این وز جای بر کرد اسب
بغرید بر سان آذر گشسب
برآورد بازو به گرز گران
بزد بر سر و ترگ او پهلوان
نبد گرز بیژن برو کارگر
فروماند بر جای پرخاشخر
برآورد از آن پس همی تیغ تیز
بدان تا نماید ورا رستخیز
برانگیخت باره به کردار باد
به نفرین ترکان زبان برگشاد
ز گردون به مردی برآورد گرد
چنان چون بود ساز مردان مرد
سر و یال بیژن درآمد به بند
ز نیروی ترک و ز خم کمند
ز اسب اندر آمد به روی زمین
تهی کرد از آن نامور پشت زین
به خم کمندش ببست استوار
کشانش همی برد سوی حصار
ستورش به نزدیکی او ببست
بیامد دگر باره بر دز نشست
فراموش گشتش که او را دهان
ببندد بر آن سان که آن دیگران
همی بود بیژن ز کینه خموش
نهاده به آوای رستم دو گوش
همی گفت با طوس نوذر به کین
که ای نامور شیر ایران زمین
ز مردان نزیبد همی خشم و کین
بنالد ازو شهریار زمین
ستاره ز گردنده گردون بگشت
خروشی به گوش آمدش چاره گر
بدان سان که گوش ورا کرد کر
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سر نامداران خسرو پرست
جهان جوی بیژن گو شیر گیر
که از خشم او شیر گشتی چو قیر
چو از دور مر روشنایی بدید
همان خیمه و بانگ رود و نبید
سر افراز بیژن بدان جایگاه
ستاده همی کرد در وی نگاه
به دل گفت آیا چه شاید بدن
نباید برین کار بر دم زدن
برین دشت نه جای رامش بود
چنین جایگه جای دانش بود
به دیان دادار پروردگار
به میدان رزم و به دشت شکار
که صیاد بر راه دام آورید
بخواهد بن و بیخ ایران برید
شگفتی در آنجای خیره بماند
وزان پس دمان باره را پیش راند
بدان پیش خیمه همی بنگرید
نشان پی اسب گردان بدید
باستاد و از دور آواز کرد
چنان چون بود رای مردان مرد
که این خیمه و جایگه آن کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
از ایدر برون آی و بنمای روی
از آغاز و فرجام این باز گوی
چو بشنید سوسن بترسید سخت
از آواز آن گرد فیروز بخت
به تن گشت لرزان به رخ چون زریر
بیامد بر شیر نخجیر گیر
ز بیمش همی رفت چون بیهشان
به دل گفت کاین شیر گردن کشان،
نه آن است کآید بدین دام من
ازین بر نیاید همی کام من
بیامد به نزدیک بیژن فراز
دو تا گشت و بردش مر او را نماز
بدو گفت بیژن به کینه دمان
کجا رفت گودرز کشوادگان؟
دگر نامور پهلوان طوس و گیو
سرافراز گستهم آن گرد نیو
به پیش من ایدر بدند این زمان
جهان پهلوانان روشن روان
چگونه شدند و کجا رفته اند
به نزد تو یا دورتر خفته اند
نخواهم که گویی جز از راستی
نجویی به گفتار در کاستی
اگر جز برین گونه گویی سخن
ببرم پی و بیخت اکنون ز بن
به دیان دادار و فرخنده بخت
به جان و سر شاه با تاج و تخت
که پاسخ نیابی مگر تیغ تیز
نمایم تو را تیره شب رستخیز
چو سوسن ز بیژن شنید این سخن
بترسید از بیم مرد کهن
بترسید و لرزان شد از جان خویش
به چاره همی جست درمان خویش
به خوبی زبان را به پاسخ گشاد
بدو گفت کای گرد پهلو نژاد
(همانا نداری ز یزدان خبر
که با من بدین سان شوی کینه ور)
(کسی تند گوید به رامشگران
چنین است آیین نام آوران؟)
تو را جای دیگر بد این داوری
تو با من به کینه نه اندر خوری
تو را با من آشفتن از بهر چیست
چه دانم که گودرز کشواد کیست
من ایدر کنون این زمان آمدم
نه این راه دیده بان آمدم
فرود آی از اسب و بنشین دمی
بدان تا بگویم به تو هر غمی
کز افراسیابم چه آمد به پیش
بدان تا بگویم همه حال خویش
زمانی بر آسای از رنج راه
وز ایدر مرا بر به نزدیک شاه
دگر گیو و گودرز کشواد و طوس
نیایند هنگام بانگ خروس
چو بشنید بیژن ازو این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
از اسب اندرآمد به کردار شیر
به خیمه درون رفت گرد دلیر
بیامد بر آن کرسی زر نشست
گرفته عنان تکاور به دست
اگر خوردنی هست چیزی بیار
وزان پس نبیدی دو سه خوش گوار
بیاورد سوسن هم اندر زمان
یکی سفره و مرغ بریان و نان
به نزد سپهبد به زانو نشست
به خوردن بیازید با او دو دست
(چنین گفت با خویشتن چاره گر
چه سازم ز نیرنگ با نامور)
(ز خوردن چو پرداخت گرد دلیر
خروشی برآورد چون نره شیر)
(بیاور یکی جام رخشان ز می
که نوشم به یاد سپهدار کی)
هم آن گاه سوسن به کردار باد
بیامد سر خیک را برگشاد
بیاورد یک جام رخشان ز می
که نوشم به یاد سپهدار کی!
چو آمد بر او و پر کرد جام
به بیژن چنین گفت کای نیک نام
به یاد جهاندار شاه جهان
ببوسید بیژن زمین در زمان
بخورد آنگهی سوسن آن جام می
به تن لرز لرزان به کردار نی
نگه کرد بیژن به دنبال چشم
همی دید او را پر از کین و خشم
هم از آستین داروی هوش بر
در افکند در جام می چاره گر
به دست سپهدار ایران نهاد
سبک بیژن گیو آزاد داد
چرا جام بنهادی از پیش من
ندانی همانا کم و بیش من
ندانستی آیین ایرانیان
ندانی از آن رسم آزادگان
که هرکس که او میزبانی کند
کسی را همی میهمانی کند
از اول سه جام پیایی خورد
پس آن گاه بر دست مهمان نهد
تو را این و دیگر ببایدت خورد
نباید ازین گونه نیرنگ کرد
همانا نگردم من از رسم خویش
شناسند گردان مرا کم و بیش
بدین مایه آزار مهمان مجوی
بخور این و دو دیگر ای ماهروی
و گر نه ببرم سرت را ز تن
به ایران برم نزد آن انجمن
تو پنداری ای دیو نیرنگ ساز
که آری سرم را به دستان به گاز
بگفت این و برجست گرد دلیر
بدو اندر آویخت بر سان شیر
یکی خنجر آبگون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
بنالید سوسن از آن نره شیر
همی جست از پیش گرد دلیر
ز پیش سپهدار شد ناپدید
به نزدیک گرد دلاور کشید
از آن پس سپهبد خروشی شنید
که گفتی که دریا همی بر دمید
خروشیدن اسب و آوای مرد
به گوش آمدش در شب لاجورد
ز خیمه برون جست بر سان شیر
به اسب اندر آمد ز هامون دلیر
سپهبد ز خیمه به یک سو کشید
بر آن دشت ز اول همی بنگرید
یکی نامور ترک پر خاشخر
همی دید کآمد بر چاره گر
یکی باره در زیر مرد دلیر
ز بالا همی تاخت بر سان شیر
برآشفته از کینه چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
به بیژن چنین گفت کای بی خرد
ز نام آوران این کی اندر خورد
همی با زنانت بود گفت و گوی
چنین است آیین پیکار جوی
ز گردان ایران تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
بدین جنگ من مر تو را پای نیست
برین دشت گردان تو را جای نیست
همانا تو را زندگانی نماند
زمانه به جایت کسی را نشاند
سوی روشنی آی و بنمای روی
تو را با زنان چیست این گفت و گوی
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت
به دل گفت آیا که (این) مرد کیست
مر این را به ایران هماورد کیست
به نزدیک او رفت بر سان شیر
چنان چون بود رسم مرد دلیر
یکی ترک پرخاشخر دید مرد
ز گردون گردان بر آورده گرد
کمانی به بازو و تیری به دست
خروشنده از کینه چون پیل مست
چو بیژن مر او را بدان گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت ای نامور چاره ساز
به نیرنگ آیی به ایران فراز
چنین است آیین افراسیاب
به دیده درون در ندارند آب
چه کردی بدان نامداران شاه
سر نامداران ایران سپاه
به بیژن چنین گفت پس پیلسم
چو پرسی ز گردان همی بیش و کم
سر پهلوانان به بند اندر است
وزان نامداران تو را بتر است
بپیچید هر یک ز کردار خود
ز رخشنده خورشید چونین سزد
همه بسته گشتند بر دست من
به ماهی گراینده شد شست من
ببندم تو را همچو ایشان دو دست
ازین پس نباشی بر شاه مست
همان نامور پور دستان سام
به خاک اندر آرم ز گردونش نام
به دستان (و) برزوی سهراب را
کنم شادمان شاه سقلاب را
فرستم به پشت هیونان مست
بر آیین گردان خسرو پرست
همان بد که کرد او به تورانیان
بتر زان کنم من به ایرانیان
چنین است آیین چرخ بلند
گهی ناز و نوش و گهی درد و بند
چو روزی کسی را رسد از تو بد
بپیچی به فرجام از آن کار بد
نبوده ست گردون به کام کسی
ز کردار او آزمودم بسی
پس هر نشینی فرازی بود
پس هر امیدی نیازی بود
بدو گفت بیژن که ای سرفراز
به کینه به چاره ندارند ساز
چه گویند آزادگان این سخن
که افکند جادوی بد ساز بن
تو را زشت نامی بود در جهان
میان کهان و میان مهان
شبیخون نه آیین مردان بود
بد و نیک از چرخ گردان بود
اگر مرده بستن تو را نام داد
مرا چرخ گردان همه کام داد
که بسیار زنده چو تو بسته ام
جگرشان به پیکار و کین خسته ام
چه مست و چه مرده به آوردگاه
همان است نزدیک شاه و سپاه
به دیان که آگه نبد گیو ازین
نه گودرز و نه نامداران کین
و گر نه چو تو چاره گر صد هزار
نبودی همی تاب آن یک سوار
چو کردار گردان برین گونه بود
ازین بیهده گفتن اکنون چه سود
چنانت فرستم به افراسیاب
که بر تو بگریند ماهی در آب
بگفت این وز جای بر کرد اسب
بغرید بر سان آذر گشسب
برآورد بازو به گرز گران
بزد بر سر و ترگ او پهلوان
نبد گرز بیژن برو کارگر
فروماند بر جای پرخاشخر
برآورد از آن پس همی تیغ تیز
بدان تا نماید ورا رستخیز
برانگیخت باره به کردار باد
به نفرین ترکان زبان برگشاد
ز گردون به مردی برآورد گرد
چنان چون بود ساز مردان مرد
سر و یال بیژن درآمد به بند
ز نیروی ترک و ز خم کمند
ز اسب اندر آمد به روی زمین
تهی کرد از آن نامور پشت زین
به خم کمندش ببست استوار
کشانش همی برد سوی حصار
ستورش به نزدیکی او ببست
بیامد دگر باره بر دز نشست
فراموش گشتش که او را دهان
ببندد بر آن سان که آن دیگران
همی بود بیژن ز کینه خموش
نهاده به آوای رستم دو گوش
همی گفت با طوس نوذر به کین
که ای نامور شیر ایران زمین
ز مردان نزیبد همی خشم و کین
بنالد ازو شهریار زمین
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۴ - گفتار در مناظره کردن فرامرز دستان سام با پیلسم
فرامرز کز پیش رستم برفت
پی اسب گردان ایران گرفت
به کردار دریای کین بر دمید
همی راند تا نزد خیمه رسید
نگه کرد و دید اندر آن ساده دشت
که چشمش ز دیدار او خیره گشت
نشان پی اسب ایرانیان
بدان جایگه دید شیر ژیان
چنین گفت با خود که این گرد چیست
چنین خیمه و جایگه آن کیست
فرو ماند بر جای و اندیشه کرد
ز کردار این گنبد لاجورد
همان اسب بیژن خروشید سخت
بدانست بیژن که برخاست بخت
هم آواز اسب فرامرز شیر
بدانست خود پهلوان دلیر
به آواز گفت ای گو پهلوان
نگه دار خود را ازین بدگمان
که بسته ست گردان به افسون و رنگ
به گردن در ایشان همی پالهنگ
نباید که چون ما برین دشت کین
شوی بسته ای پهلوان زمین
فرامرز بشنید آواز اوی
بر او آشکارا شد آن راز اوی
عنان را از آن جای برتافت زود
برانگیخت باره به کردار دود
کرانه گرفتش از آن جایگاه
همی کرد هر سوی در ره نگاه
فرامرز چون یک زمان بنگرید
یکی دید کآمد بر آن سو پدید
سواری به کردار شیر ژیان
به آهن درون کرده تن را نهان
به بالا چو کوه و به چهره چو خون
دو بازو بکردار ران هیون
فرامرز رستم چو او را بدید
سراپای آن ترک را بنگرید
پر اندیشه شد زان گو نامور
بدانست نیرنگ آن چاره گر
به دل گفت تا من ببستم کمر
ندیدم چنین ترک پرخاشخر
به توران و ایران چنو مرد نیست
به مردی مر او را هماورد نیست
ندیدم من این را به توران زمین
نه از نامداران شنیدم چنین
ز هرگونه ای با خود اندیشه کرد
خردمندی آن جایگه پیشه کرد
برافراخت بازو به گرز گران
به ماننده پتک آهنگران
خروشی چو شیر ژیان برکشید
تو گفتی که دریا همی بر درید
چنین گفت با او سپهبد به خشم
چه داری ز ایرانیان کین و خشم
ز نام آوران مر تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
ز توران به زاول به کین آمدی
به چاره به ایران زمین آمدی
چو مار سیه را سر آید زمان
به پیش کشنده شود تا زنان
کنون یک زمان پای دار اندکی
نه بر دست انگشت باشد یکی
به دستان گرفتی سپهدار گیو
همان پهلوانان و گردان نیو
چو ترک دلاور مر او را بدید
بدان گونه آوای او را شنید
به دل گفت مانا که این جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
جهان پهلوان نامور رستم است
که چون او نبرده به گیتی کم است
وزان پس بدو گفت اگر نام خویش
بگویی بیابی ز من کام خویش
چه نامی و از تخمه کیستی؟
بدین سان خروشنده از چیستی؟
چه پویی بدین دشت تیره به شب
ز بیم کمندم گشاده دو لب
بدان تا بدانم که بر دست من
که شد کشته زان نامدار انجمن
چو بشنید ازین گونه گفتار اوی
بجوشید از کینه پرخاش جوی
چنین داد پاسخ ورا پهلوان
نباشد همی نام من در نهان
منم شاخ آن پهلوانی درخت
جهان پهلوان رستم نیک بخت
فرامرز خواند مرا زال زر
سپهدار ایران گو نامور
برین جایگه نام من مرگ توست
کفن بی گمان جوشن و ترگ توست
مرا مادر از بهر مرگ تو زاد
چنین دارم از گرد دستان به یاد
ببینی به پیکار آهنگ من
به دشت نبرد اندرون جنگ من
بگفت این و زان به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
چو دریای جوشان همی بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
سر ترکش تیر را بر گشاد
خدنگی بر آورد بر سان باد
به زه بر بپیوست سوفار اوی
نشانه ورا چشم پرخاش جوی
درین بود کآمد پسش ناگهان
خروشی که کر شد دو گوش جهان
فرامرز را گفت کای نامور
بمان تا ببینم من این چاره گر
چو بشنید آواز دستان سام
نکرد ایچ آهنگ او نیک نام
چو زال سپهبد بیامد دمان
نگه کرد هر سوی روشن روان
سواری ستاده بر آن دشت دید
که گفتی که گردون بخواهد کشید
فرامرز را دید در جنگ او
به میدان کینه هم آهنگ او
سر و پای آن نامور بنگرید
به ایران و توران چنو کس ندید
به بالا بلند و به بازو قوی
همه سینه و یال او پهلوی
چو دستان نگه کرد در نام جوی
چنین گفت با خویشتن زان پس اوی
نو آمد ز توران بدین مرز ما
نداند همی قیمت و ارز ما
ندیدیم هرگز ز تورانیان
به مردی بدین سان کمر بر میان
فرامرز نه مرد میدان اوست
نه اندر خور زخم پیکان اوست
بترسم که در جنگ کشته شود
ازو روی هامون چو پشته شود
همی پهلوانی زبان بر گشاد
فرامرز را گفت بر سان باد
عنان تکاور بپیچان ز کین
نباید که پی برنهی بر زمین
برو نزد رستم همه بازگوی
که از بخت ما را چه آمد به روی
نه هنگام بزم است و جای شراب
که گیتی سیه کرد افراسیاب
برآورد از ایران به چاره دمار
بر آورد گه چون نماندش سوار
(ز ترکان گزیده است مرد دلیر
که با او نتابد به آورد شیر )
ندانم ورا در جهان هم نبرد
مگر نامور رستم شیر مرد
من اکنون به چاره به آوردگاه
بگردم ابا ترک ناورد خواه
اگر چند شد کوژ بالای راست
توانم به آورد ازو کینه خواست
به هر راه با او ببندم میان
ببینیم تا برچه گردد زمان
اگر یار باشد جهان آفرین
نمانم که پی بر نهد بر زمین
تو بر بند اکنون به زودی میان
همی تاز تا پیش شیر ژیان
(فرامرز گفت ای گو نامدار
بترسم ز یزدان فیروز گر)
(دگر آنکه نام آوران جهان
گشایند بر من به نفرین زبان )
که پیری بدین سان به چنگال شیر
رها کرد فرزند گرد دلیر
دگر نامور رستم شیردل
ز خونم کند خاک آورد گل
تو پیری و من کهتر از تو به سال
اگر چند با فر و برزی و یال
بترسم که با او نتابی به جنگ
همه نام من بازگردد به ننگ
چو بشنید دستان ازو این سخن
بدو گفت اندیشه زین سان مکن
بسی روز دیدم که بر سر گذشت
بسی جنگ کردم بدین پهن دشت
ز دشمن بسی کام دل یافتم
به تیر و کمان موی بشکافتم
بهانه کنون بر زمانه نماند
به گیتی کسی جاودانه نماند
گرم مرگ باشد بدین جایگاه
کجا زنده مانم بر افرازگاه
ز گیتی گر آید زمانه فراز
به مردی و دانش نگرددش باز
نیارد تو را سرزنش کرد کس
چو فرمان من کار بندی و بس
تو را رفت باید سوی پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
چو بشنید ازین سان فرامرز راد
برانگیخت باره به کردار باد
به ره بر نبودش زمانی درنگ
همی تاخت بر دشت همچون پلنگ
چو ترک آن چنان دید آواز داد
که ای پیر سر پهلو نیک زاد
نترسی که آیی به میدان جنگ
خمیده ز پیری به کردار چنگ
چرا پیش من آمدی کینه خواه
همانا شدی سیر از تاج و گاه
برو از پی آن که تا روزگار
سر آرد تو را اندرین روز کار (؟)
جوانی کند پیر رسوا بود
نه آیین و نه رسم دانا بود
نباید که بر دست من روزگار
برآرد ز جان عزیزت دمار
وگرنه دو دستت به خم کمند
ببندم به پشت ستور نوند
فرستم به نزدیک افراسیاب
از آن سوی جیحون به کردار آب
پی اسب گردان ایران گرفت
به کردار دریای کین بر دمید
همی راند تا نزد خیمه رسید
نگه کرد و دید اندر آن ساده دشت
که چشمش ز دیدار او خیره گشت
نشان پی اسب ایرانیان
بدان جایگه دید شیر ژیان
چنین گفت با خود که این گرد چیست
چنین خیمه و جایگه آن کیست
فرو ماند بر جای و اندیشه کرد
ز کردار این گنبد لاجورد
همان اسب بیژن خروشید سخت
بدانست بیژن که برخاست بخت
هم آواز اسب فرامرز شیر
بدانست خود پهلوان دلیر
به آواز گفت ای گو پهلوان
نگه دار خود را ازین بدگمان
که بسته ست گردان به افسون و رنگ
به گردن در ایشان همی پالهنگ
نباید که چون ما برین دشت کین
شوی بسته ای پهلوان زمین
فرامرز بشنید آواز اوی
بر او آشکارا شد آن راز اوی
عنان را از آن جای برتافت زود
برانگیخت باره به کردار دود
کرانه گرفتش از آن جایگاه
همی کرد هر سوی در ره نگاه
فرامرز چون یک زمان بنگرید
یکی دید کآمد بر آن سو پدید
سواری به کردار شیر ژیان
به آهن درون کرده تن را نهان
به بالا چو کوه و به چهره چو خون
دو بازو بکردار ران هیون
فرامرز رستم چو او را بدید
سراپای آن ترک را بنگرید
پر اندیشه شد زان گو نامور
بدانست نیرنگ آن چاره گر
به دل گفت تا من ببستم کمر
ندیدم چنین ترک پرخاشخر
به توران و ایران چنو مرد نیست
به مردی مر او را هماورد نیست
ندیدم من این را به توران زمین
نه از نامداران شنیدم چنین
ز هرگونه ای با خود اندیشه کرد
خردمندی آن جایگه پیشه کرد
برافراخت بازو به گرز گران
به ماننده پتک آهنگران
خروشی چو شیر ژیان برکشید
تو گفتی که دریا همی بر درید
چنین گفت با او سپهبد به خشم
چه داری ز ایرانیان کین و خشم
ز نام آوران مر تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
ز توران به زاول به کین آمدی
به چاره به ایران زمین آمدی
چو مار سیه را سر آید زمان
به پیش کشنده شود تا زنان
کنون یک زمان پای دار اندکی
نه بر دست انگشت باشد یکی
به دستان گرفتی سپهدار گیو
همان پهلوانان و گردان نیو
چو ترک دلاور مر او را بدید
بدان گونه آوای او را شنید
به دل گفت مانا که این جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
جهان پهلوان نامور رستم است
که چون او نبرده به گیتی کم است
وزان پس بدو گفت اگر نام خویش
بگویی بیابی ز من کام خویش
چه نامی و از تخمه کیستی؟
بدین سان خروشنده از چیستی؟
چه پویی بدین دشت تیره به شب
ز بیم کمندم گشاده دو لب
بدان تا بدانم که بر دست من
که شد کشته زان نامدار انجمن
چو بشنید ازین گونه گفتار اوی
بجوشید از کینه پرخاش جوی
چنین داد پاسخ ورا پهلوان
نباشد همی نام من در نهان
منم شاخ آن پهلوانی درخت
جهان پهلوان رستم نیک بخت
فرامرز خواند مرا زال زر
سپهدار ایران گو نامور
برین جایگه نام من مرگ توست
کفن بی گمان جوشن و ترگ توست
مرا مادر از بهر مرگ تو زاد
چنین دارم از گرد دستان به یاد
ببینی به پیکار آهنگ من
به دشت نبرد اندرون جنگ من
بگفت این و زان به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
چو دریای جوشان همی بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
سر ترکش تیر را بر گشاد
خدنگی بر آورد بر سان باد
به زه بر بپیوست سوفار اوی
نشانه ورا چشم پرخاش جوی
درین بود کآمد پسش ناگهان
خروشی که کر شد دو گوش جهان
فرامرز را گفت کای نامور
بمان تا ببینم من این چاره گر
چو بشنید آواز دستان سام
نکرد ایچ آهنگ او نیک نام
چو زال سپهبد بیامد دمان
نگه کرد هر سوی روشن روان
سواری ستاده بر آن دشت دید
که گفتی که گردون بخواهد کشید
فرامرز را دید در جنگ او
به میدان کینه هم آهنگ او
سر و پای آن نامور بنگرید
به ایران و توران چنو کس ندید
به بالا بلند و به بازو قوی
همه سینه و یال او پهلوی
چو دستان نگه کرد در نام جوی
چنین گفت با خویشتن زان پس اوی
نو آمد ز توران بدین مرز ما
نداند همی قیمت و ارز ما
ندیدیم هرگز ز تورانیان
به مردی بدین سان کمر بر میان
فرامرز نه مرد میدان اوست
نه اندر خور زخم پیکان اوست
بترسم که در جنگ کشته شود
ازو روی هامون چو پشته شود
همی پهلوانی زبان بر گشاد
فرامرز را گفت بر سان باد
عنان تکاور بپیچان ز کین
نباید که پی برنهی بر زمین
برو نزد رستم همه بازگوی
که از بخت ما را چه آمد به روی
نه هنگام بزم است و جای شراب
که گیتی سیه کرد افراسیاب
برآورد از ایران به چاره دمار
بر آورد گه چون نماندش سوار
(ز ترکان گزیده است مرد دلیر
که با او نتابد به آورد شیر )
ندانم ورا در جهان هم نبرد
مگر نامور رستم شیر مرد
من اکنون به چاره به آوردگاه
بگردم ابا ترک ناورد خواه
اگر چند شد کوژ بالای راست
توانم به آورد ازو کینه خواست
به هر راه با او ببندم میان
ببینیم تا برچه گردد زمان
اگر یار باشد جهان آفرین
نمانم که پی بر نهد بر زمین
تو بر بند اکنون به زودی میان
همی تاز تا پیش شیر ژیان
(فرامرز گفت ای گو نامدار
بترسم ز یزدان فیروز گر)
(دگر آنکه نام آوران جهان
گشایند بر من به نفرین زبان )
که پیری بدین سان به چنگال شیر
رها کرد فرزند گرد دلیر
دگر نامور رستم شیردل
ز خونم کند خاک آورد گل
تو پیری و من کهتر از تو به سال
اگر چند با فر و برزی و یال
بترسم که با او نتابی به جنگ
همه نام من بازگردد به ننگ
چو بشنید دستان ازو این سخن
بدو گفت اندیشه زین سان مکن
بسی روز دیدم که بر سر گذشت
بسی جنگ کردم بدین پهن دشت
ز دشمن بسی کام دل یافتم
به تیر و کمان موی بشکافتم
بهانه کنون بر زمانه نماند
به گیتی کسی جاودانه نماند
گرم مرگ باشد بدین جایگاه
کجا زنده مانم بر افرازگاه
ز گیتی گر آید زمانه فراز
به مردی و دانش نگرددش باز
نیارد تو را سرزنش کرد کس
چو فرمان من کار بندی و بس
تو را رفت باید سوی پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
چو بشنید ازین سان فرامرز راد
برانگیخت باره به کردار باد
به ره بر نبودش زمانی درنگ
همی تاخت بر دشت همچون پلنگ
چو ترک آن چنان دید آواز داد
که ای پیر سر پهلو نیک زاد
نترسی که آیی به میدان جنگ
خمیده ز پیری به کردار چنگ
چرا پیش من آمدی کینه خواه
همانا شدی سیر از تاج و گاه
برو از پی آن که تا روزگار
سر آرد تو را اندرین روز کار (؟)
جوانی کند پیر رسوا بود
نه آیین و نه رسم دانا بود
نباید که بر دست من روزگار
برآرد ز جان عزیزت دمار
وگرنه دو دستت به خم کمند
ببندم به پشت ستور نوند
فرستم به نزدیک افراسیاب
از آن سوی جیحون به کردار آب
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۸ - گفتار در رزم برزو و دستان و رسیدن افراسیاب با لشکر در آن رزمگاه قسمت اول
چو از روز یک نیمه بگذشت راست
ز سوی بیابان یکی گرد خاست
که گیتی از آن گرد تاریک شد
شب تیره با روز نزدیک شد
نگه کرد دستان بدان تیره گرد
(دل پهلوان شد از آن پر ز درد )
( بیامد بر رستم پهلوان
چنین گفت کای گرد روشن روان )
( از آن راه توران یکی گرد خاست
که روی زمین گشت با چرخ راست)
(ندانم که از چیست آن تیره گرد )
که شد روز رخشان چو شب لاجورد
دل من از آن گرد پر بیم شد
تو گویی که از غم به دو نیم شد
بترسم که آن جادوی بدگمان
دگر باره آمد به ایران دمان
برافکند کشتی بر آن روی آب
بیامد برین مرز افراسیاب
بر آن برز بالا نگه کرد و گفت
که برزو مگر گشت با خاک جفت
یکی اسب بینم بر آن پهن دشت
سوارش تو گویی مگر خاک گشت
وز آن پس برانگیخت باره ز جای
همی تاخت از پیش پرده سرای
فرامرز را گفت برزوی شیر
اگر چند شد نامدار دلیر
نداند همی ساز و آیین جنگ
نه پرخاش شیر و کمین پلنگ
تو گویی که این دشت شنگان زمی ست
که بیمش ز نیرنگ بدخواه نیست
به مردی نباید شدن در گمان
که داند همی گردش آسمان
که باشدکه بردشت روباه پیر
به چاره به دام آورد شیر گیر
کنون گرد با خامه نزدیک شد
جهان پیش برزوی تاریک شد
بگیرندش اکنون به سان زنان
به توران برندش به سر بر زنان
چو دریای جوشان و غران چو شیر
بیامد به نزدیک برزو دلیر
زهامون بر آن تند بالا کشید
درفش سپهدار توران بدید
همی تاخت ازکین ز توران زمین
سیه کرده از سم اسبان زمین
درفش سیاه اژدها پیکرش
یکی باز زرین فراز سرش
سواران جنگی به زیرش هزار
به آهن درون غرقه اسب و سوار
ز تابیدن گونه گونه درفش
هوا گشت زرد و کبود و بنفش
چو دریای جوشان سراسر زمین
که باشد همه موج او آهنین
چو دستان جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بر برزو آمد پر از درد و کین
ورا دید خفته به روی زمین
ز کینه چو دو چشمه خون کرده چشم
برو بر یکی بانگ برزد ز خشم
بر آورد برزوی از خواب سر
همی دید تازان برش زال زر
بدو گفت دستان که ای بی خرد
ز شیران کینه نه این درخورد
نبینی که چون گشت روی زمین
چو دریای جوشان شد از مرد کین
تو را پهلوانی نه اندر خور است
که پیش و پس تو همه لشکر است
سپهدار توران به نزدت رسید
چو بشنید برزو زکین بر دمید
بر آن دشت چون کرد هر سو نگاه
جهان دید چون روی زنگی سیاه
زمین گشته از سم اسبان ستوه
تو گفتی روان بود در دشت کوه
ز هامون بر آمد به بالای زین
بر آورد گرز گران را ز کین
به دستان چنین گفت کای نامور
به بخت جهاندار پیروزگر
بر آرم ز توران و لشکر دمار
نجویند ز ایران دگر کارزار
سپه دید کآمد دمادم برش
گرفتند گردان به گرد اندرش
درفش سپهدار توران بدید
که نزدیک آن نامداران رسید
درفش سیه پیکرش اژدها
که گفتی بخواهد کشیدن هوا
یکی پیل و تختی برو بر به زر
ز گوهر ببسته به گردش کمر
پسش پیل (و) بر گستوان دار پیش
نگه کرد هر جای بر کم و بیش
جهان جوی افراسیاب دلیر
به پیش سپه در به کردار شیر
بر آن جای برزو و دستان بدید
دلش گفتی از تن بخواهد برید
سپهدار هومان بیامد چو باد
به نزدیک برزو زبان بر گشاد
ورا دید با زال بر پشت زین
به ابرو درافکنده از کینه چین
به برزو چنین گفت کای نامور
چنین است آیین پرخاشخر
ز توران چرا روی برگاشتی
چنان جایگه خوار بگذاشتی
چه جویی ازین دشت بی تخم و بر
نیایی به نزدیک پیروزگر
ز ترکان که را بود آن جایگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
به نزدیک گردان چو نام آوری
ازین بدکنش پور سام آوری
ندانی که او نیست از پشت سام
ز بی بچگی آورید از کنام
پذیرفتش اورا ز بی بچگی
ز پیری و نادانی و غرچگی
بگردان عنان را به نزدیک شاه
که آراست از بهر تو تاج و گاه
چو بشنید برزو ز هامون چنین
ز کینه بجوشید بر پشت زین
بزد دست و برداشت گرز گران
برآورد چون پتک آهنگران
ز بالا در آمد چو پیلی ز کوه
دوان تا به دیدار توران گروه
چو شیری که بیند یکی دشت گور
چگونه بر آرد زهر سوی شور
جهاندار دستان و برزوی شیر
دو گرد دلاور، دو مرد دلیر
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
ز پیکار ایشان جهان شد ستوه
چو هومان چنان دید برگاشت اسب
همی رفت بر سان آذرگشسب
دلی پر زکینه دو دیده پر آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بگفتش همه یک به یک پیش اوی
که ما را چه آمد ز برزو به روی
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد باز درد کهن
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
مگر کاین جوان را به چنگ آورید
بر آمد ز ترکان سراسر خروش
تو گفتی که دریا بر آمد به جوش
بیامد خود و ویژگان سپاه
پس پشت او بر درفش سیاه
همه دشت ماننده پشته دید
ز بس مرد کآن جایگه کشته دید
سپهدار برزوی و دستان به هم
تو گفتی ندارند به دل هیچ غم
به تورانیان گفت افراسیاب
که (این) دشت رزم است یا جای خواب
هر آن کس که آرد مر او را برم
ببخشم دو بهره بدو کشورم
چو جنگاوران زو شنیدند این
بجوشید هر یک به کینه به زین
گرفتند یک سر به گرد اندرش
نیارست رفتن کسی در برش
همی راه بر هر دوان بسته شد
ز پیکان تن هر دوان خسته شد
چو افراسیاب آن چنان دید گفت
که آن هر دو تن گشت با خاک جفت
به شادی بر انگیخت از جای اسب
بیامد به کردار آذرگشسب
چو نزدیک برزوی و دستان رسید
شد از درد رخسار او شنبلید
به ترکان چنین گفت اگر این دو تن
شوند زنده نزدیک آن انجمن
ازین بتر اندر جهان ننگ نیست
همانا شما را دل جنگ نیست
سپهدار برزو مر او را بدید
کز آن سان به نزدیک دستان کشید
بزد دست و برداشت گرز گران
به دستان چنین گفت کای پهلوان
بدین رزم خسته مکن خویشتن
نگه کن بدین جای آهنگ من
بگفت این و باره به کردار باد
برانگیخت و لب را به نفرین گشاد
چو زال آن چنان دید از آن نره شیر
پس او همی تاخت گرد دلیر
چو آمد به نزدیک افراسیاب
خروشان و جوشان چو دریای آب
سبک تیغ تیز از میان برکشید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
درفش جهاندار پور پشنگ
به یک زخم دو نیمه کردش نهنگ
ز ترکان همی پیل بستاد و تخت
بیامد بر زال پیروز بخت
سپهدار هومان ز کینه چو شیر
بیامد پس نامدار دلیر
که گیرد درفش سپهدار باز
همان پیل با تخت از آن سرفراز
برآشفت برزو از آن کینه ور
به دستان چنین گفت کای پرهنر
تو این ها از ایدر ببر شادمان
به نزد فرامرز و ایرانیان
درفش سپهدار و پیل سفید
بیاورد تازان دلی پر امید
فرامرز چون دید او را ز دور
برانگیخت باره سرافراز پور
بیامد به نزدیک دستان سام
بدو گفت دستان بجنبان لگام
بیامد فرامرز چون باد تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
ورا دید تازان چو شیر شکار
به گردش درون تیغ زن صد هزار
بزد دست و گرز گران برکشید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بیامد به نزدیک برزو چو باد
به برزوی شیراوزن آواز داد
که ای نامور گرد پیروز بخت
تویی شاخ آن پهلوانی درخت
که گردون ندارد چو دستان به یاد
زمانه چو اویی ز مادر نزاد
نباید که این ترک ویسه نژاد
که نام پدر را ندارد به یاد
ازین دشت پیکار بیرون شود
مگر یال او غرقه در خون شود
چو بشنید هومان به کردار شیر
بیامد بر نامدار دلیر
یکی نیزه زد برزوی نامور
بر اسب سپهدار پرخاشخر
به نیزه سپر برد از دست او
به ماهی گراینده شد شست او
گسسته شد از دست هومان رکیب
درآمد سر نامور در نشیب
بیفتاد ترگش همان گه ز سر
برو کرد برزو به تندی گذر
فرامرز ترگ ورا از زمین
به نیزه برآورد بر دشت کین
به برزو چنین گفت بشتاب هین
بگردان عنان را به ایران زمین
به رستم نماییم ترگ و سپر
درفش جهاندار و آن تخت زر
برفتند شادان به کردار آب
همه یافته کام از افراسیاب
به کینه پس پشت آن هر دو تن
بیامد یکی نامور انجمن
سرافراز پیران و افراسیاب
جهان کرده مانند دریای آب
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو رویین پیران سوار نبرد
چو گر سیوز و شیده ی نره شیر
سرافراز فغفور گرد دلیر
سپاهی از آن سان بیامد به کین
سیه کرده از نعل اسبان زمین
همی پیشرو بود بهرام گرد
سوار سرافراز با دست برد
چو از دور رستم سپه را بدید
سوی پیلسم آنگهی بنگرید
بدو گفت کای گرد لشکر شکن
نخیزد چو تو گرد از آن انجمن
فروماند اسب تکاور ز کار
ز نیروی پرخاش جنگی سوار
همان بازو و دست گندآوران
چو خم کمان گشته گرز گران
زبان ها شد از تشنگی چاک چاک
همه کامها شد پر از گرد و خاک
دگر آنکه شب نیز نزدیک شد
همی روز رخشنده تاریک شد
سپهدار لشکر برین سو کشید
چو دریای جوشان زمین بردمید
ندارد سپهبد همی رای و هوش
ز هر باد آید چو دریا به جوش
همان نامداران ایرانیان
به نیرنگ بسته به بند گران
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این دشت گلگون بود
ز سوی بیابان یکی گرد خاست
که گیتی از آن گرد تاریک شد
شب تیره با روز نزدیک شد
نگه کرد دستان بدان تیره گرد
(دل پهلوان شد از آن پر ز درد )
( بیامد بر رستم پهلوان
چنین گفت کای گرد روشن روان )
( از آن راه توران یکی گرد خاست
که روی زمین گشت با چرخ راست)
(ندانم که از چیست آن تیره گرد )
که شد روز رخشان چو شب لاجورد
دل من از آن گرد پر بیم شد
تو گویی که از غم به دو نیم شد
بترسم که آن جادوی بدگمان
دگر باره آمد به ایران دمان
برافکند کشتی بر آن روی آب
بیامد برین مرز افراسیاب
بر آن برز بالا نگه کرد و گفت
که برزو مگر گشت با خاک جفت
یکی اسب بینم بر آن پهن دشت
سوارش تو گویی مگر خاک گشت
وز آن پس برانگیخت باره ز جای
همی تاخت از پیش پرده سرای
فرامرز را گفت برزوی شیر
اگر چند شد نامدار دلیر
نداند همی ساز و آیین جنگ
نه پرخاش شیر و کمین پلنگ
تو گویی که این دشت شنگان زمی ست
که بیمش ز نیرنگ بدخواه نیست
به مردی نباید شدن در گمان
که داند همی گردش آسمان
که باشدکه بردشت روباه پیر
به چاره به دام آورد شیر گیر
کنون گرد با خامه نزدیک شد
جهان پیش برزوی تاریک شد
بگیرندش اکنون به سان زنان
به توران برندش به سر بر زنان
چو دریای جوشان و غران چو شیر
بیامد به نزدیک برزو دلیر
زهامون بر آن تند بالا کشید
درفش سپهدار توران بدید
همی تاخت ازکین ز توران زمین
سیه کرده از سم اسبان زمین
درفش سیاه اژدها پیکرش
یکی باز زرین فراز سرش
سواران جنگی به زیرش هزار
به آهن درون غرقه اسب و سوار
ز تابیدن گونه گونه درفش
هوا گشت زرد و کبود و بنفش
چو دریای جوشان سراسر زمین
که باشد همه موج او آهنین
چو دستان جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بر برزو آمد پر از درد و کین
ورا دید خفته به روی زمین
ز کینه چو دو چشمه خون کرده چشم
برو بر یکی بانگ برزد ز خشم
بر آورد برزوی از خواب سر
همی دید تازان برش زال زر
بدو گفت دستان که ای بی خرد
ز شیران کینه نه این درخورد
نبینی که چون گشت روی زمین
چو دریای جوشان شد از مرد کین
تو را پهلوانی نه اندر خور است
که پیش و پس تو همه لشکر است
سپهدار توران به نزدت رسید
چو بشنید برزو زکین بر دمید
بر آن دشت چون کرد هر سو نگاه
جهان دید چون روی زنگی سیاه
زمین گشته از سم اسبان ستوه
تو گفتی روان بود در دشت کوه
ز هامون بر آمد به بالای زین
بر آورد گرز گران را ز کین
به دستان چنین گفت کای نامور
به بخت جهاندار پیروزگر
بر آرم ز توران و لشکر دمار
نجویند ز ایران دگر کارزار
سپه دید کآمد دمادم برش
گرفتند گردان به گرد اندرش
درفش سپهدار توران بدید
که نزدیک آن نامداران رسید
درفش سیه پیکرش اژدها
که گفتی بخواهد کشیدن هوا
یکی پیل و تختی برو بر به زر
ز گوهر ببسته به گردش کمر
پسش پیل (و) بر گستوان دار پیش
نگه کرد هر جای بر کم و بیش
جهان جوی افراسیاب دلیر
به پیش سپه در به کردار شیر
بر آن جای برزو و دستان بدید
دلش گفتی از تن بخواهد برید
سپهدار هومان بیامد چو باد
به نزدیک برزو زبان بر گشاد
ورا دید با زال بر پشت زین
به ابرو درافکنده از کینه چین
به برزو چنین گفت کای نامور
چنین است آیین پرخاشخر
ز توران چرا روی برگاشتی
چنان جایگه خوار بگذاشتی
چه جویی ازین دشت بی تخم و بر
نیایی به نزدیک پیروزگر
ز ترکان که را بود آن جایگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
به نزدیک گردان چو نام آوری
ازین بدکنش پور سام آوری
ندانی که او نیست از پشت سام
ز بی بچگی آورید از کنام
پذیرفتش اورا ز بی بچگی
ز پیری و نادانی و غرچگی
بگردان عنان را به نزدیک شاه
که آراست از بهر تو تاج و گاه
چو بشنید برزو ز هامون چنین
ز کینه بجوشید بر پشت زین
بزد دست و برداشت گرز گران
برآورد چون پتک آهنگران
ز بالا در آمد چو پیلی ز کوه
دوان تا به دیدار توران گروه
چو شیری که بیند یکی دشت گور
چگونه بر آرد زهر سوی شور
جهاندار دستان و برزوی شیر
دو گرد دلاور، دو مرد دلیر
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
ز پیکار ایشان جهان شد ستوه
چو هومان چنان دید برگاشت اسب
همی رفت بر سان آذرگشسب
دلی پر زکینه دو دیده پر آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بگفتش همه یک به یک پیش اوی
که ما را چه آمد ز برزو به روی
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد باز درد کهن
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
مگر کاین جوان را به چنگ آورید
بر آمد ز ترکان سراسر خروش
تو گفتی که دریا بر آمد به جوش
بیامد خود و ویژگان سپاه
پس پشت او بر درفش سیاه
همه دشت ماننده پشته دید
ز بس مرد کآن جایگه کشته دید
سپهدار برزوی و دستان به هم
تو گفتی ندارند به دل هیچ غم
به تورانیان گفت افراسیاب
که (این) دشت رزم است یا جای خواب
هر آن کس که آرد مر او را برم
ببخشم دو بهره بدو کشورم
چو جنگاوران زو شنیدند این
بجوشید هر یک به کینه به زین
گرفتند یک سر به گرد اندرش
نیارست رفتن کسی در برش
همی راه بر هر دوان بسته شد
ز پیکان تن هر دوان خسته شد
چو افراسیاب آن چنان دید گفت
که آن هر دو تن گشت با خاک جفت
به شادی بر انگیخت از جای اسب
بیامد به کردار آذرگشسب
چو نزدیک برزوی و دستان رسید
شد از درد رخسار او شنبلید
به ترکان چنین گفت اگر این دو تن
شوند زنده نزدیک آن انجمن
ازین بتر اندر جهان ننگ نیست
همانا شما را دل جنگ نیست
سپهدار برزو مر او را بدید
کز آن سان به نزدیک دستان کشید
بزد دست و برداشت گرز گران
به دستان چنین گفت کای پهلوان
بدین رزم خسته مکن خویشتن
نگه کن بدین جای آهنگ من
بگفت این و باره به کردار باد
برانگیخت و لب را به نفرین گشاد
چو زال آن چنان دید از آن نره شیر
پس او همی تاخت گرد دلیر
چو آمد به نزدیک افراسیاب
خروشان و جوشان چو دریای آب
سبک تیغ تیز از میان برکشید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
درفش جهاندار پور پشنگ
به یک زخم دو نیمه کردش نهنگ
ز ترکان همی پیل بستاد و تخت
بیامد بر زال پیروز بخت
سپهدار هومان ز کینه چو شیر
بیامد پس نامدار دلیر
که گیرد درفش سپهدار باز
همان پیل با تخت از آن سرفراز
برآشفت برزو از آن کینه ور
به دستان چنین گفت کای پرهنر
تو این ها از ایدر ببر شادمان
به نزد فرامرز و ایرانیان
درفش سپهدار و پیل سفید
بیاورد تازان دلی پر امید
فرامرز چون دید او را ز دور
برانگیخت باره سرافراز پور
بیامد به نزدیک دستان سام
بدو گفت دستان بجنبان لگام
بیامد فرامرز چون باد تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
ورا دید تازان چو شیر شکار
به گردش درون تیغ زن صد هزار
بزد دست و گرز گران برکشید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بیامد به نزدیک برزو چو باد
به برزوی شیراوزن آواز داد
که ای نامور گرد پیروز بخت
تویی شاخ آن پهلوانی درخت
که گردون ندارد چو دستان به یاد
زمانه چو اویی ز مادر نزاد
نباید که این ترک ویسه نژاد
که نام پدر را ندارد به یاد
ازین دشت پیکار بیرون شود
مگر یال او غرقه در خون شود
چو بشنید هومان به کردار شیر
بیامد بر نامدار دلیر
یکی نیزه زد برزوی نامور
بر اسب سپهدار پرخاشخر
به نیزه سپر برد از دست او
به ماهی گراینده شد شست او
گسسته شد از دست هومان رکیب
درآمد سر نامور در نشیب
بیفتاد ترگش همان گه ز سر
برو کرد برزو به تندی گذر
فرامرز ترگ ورا از زمین
به نیزه برآورد بر دشت کین
به برزو چنین گفت بشتاب هین
بگردان عنان را به ایران زمین
به رستم نماییم ترگ و سپر
درفش جهاندار و آن تخت زر
برفتند شادان به کردار آب
همه یافته کام از افراسیاب
به کینه پس پشت آن هر دو تن
بیامد یکی نامور انجمن
سرافراز پیران و افراسیاب
جهان کرده مانند دریای آب
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو رویین پیران سوار نبرد
چو گر سیوز و شیده ی نره شیر
سرافراز فغفور گرد دلیر
سپاهی از آن سان بیامد به کین
سیه کرده از نعل اسبان زمین
همی پیشرو بود بهرام گرد
سوار سرافراز با دست برد
چو از دور رستم سپه را بدید
سوی پیلسم آنگهی بنگرید
بدو گفت کای گرد لشکر شکن
نخیزد چو تو گرد از آن انجمن
فروماند اسب تکاور ز کار
ز نیروی پرخاش جنگی سوار
همان بازو و دست گندآوران
چو خم کمان گشته گرز گران
زبان ها شد از تشنگی چاک چاک
همه کامها شد پر از گرد و خاک
دگر آنکه شب نیز نزدیک شد
همی روز رخشنده تاریک شد
سپهدار لشکر برین سو کشید
چو دریای جوشان زمین بردمید
ندارد سپهبد همی رای و هوش
ز هر باد آید چو دریا به جوش
همان نامداران ایرانیان
به نیرنگ بسته به بند گران
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این دشت گلگون بود
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۰ - جنگ رستم زال زر با پیلسم سقلابی قسمت اول
وز آن پس به اسب اندر آمد چو باد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
کمانی به بازو و گرزی به دست
همی تاخت هر سوی چون پیل مست
کمندی به فتراک بر شصت خم
دلی پر ز کینه سری پر ز غم
سراسیمه آمد به نزدیک شاه
چو دریای جوشان به دل کینه خواه
وز آنجا بیامد به ایران سپاه
چو تندر خروشید ز ابر سیاه
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که خواهم به میدان ازو کینه خواست
به میدان بگردیم یک با دگر
به کینه ببندیم هر دو کمر
ببینیم تا بر که گردد زمان
همانا سرآید یکی را زمان
همی گفت و می گشت بر پیش صف
ز کینه همی بر لب آورد کف
چو دستان مر او را بدان سان بدید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بیامد به نزدیک رستم چو باد
بدو گفت کای پهلو پاک زاد
هم آوردت آمد برآرای جنگ
که خواهد همی رستم تیزچنگ
مرا سال نزدیک هفتصد رسید
که چشمم چنین نامداری ندید
ندانم که فرجام این کار چیست
همی بخت رخشنده خود یار کیست
بترسم نباید که چرخ روان
نگردد به کام دل پهلوان
وز آن پس ز دیده ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چو رستم ز دستان شنید این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کاین ناله زار چیست
تو را با جهاندار پیکار چیست
نبشته نگردد به سر بر دگر
به از تو نداند کس ای نامور
ز دیان مگر روی بر تافتی
که از کینه با دیو بشتافتی
بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد
نماند به گیتی کسی راد و شاد
به نیک و بد چرخ خرسند باش
همیشه مرا از در پند باش
به برزو چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
به هر کار باید که در پیش شاه
میان بسته باشی چو من با سپاه
نتابی سر از شهریار جهان
به فرمان او بسته داری میان
مرا سال افزون شد از چارصد
ندیدم به گیتی یکی روز بد
کنون گر زمانه فراز آمده ست
به تو نوبت جنگ باز آمده ست
اگر کشته گردم به آوردگاه
نباید که پیچی سر از حکم شاه
میان را ببند از پی کین من
خود و نامداران این انجمن
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
بپوشید تن را به ببر بیان
برآورد بر زه دو زاغ کمان
کمندی ببسته به فتراک زین
به زین اندر آمد ز روی زمین
به گردن برآورد گرز گران
دورویه نظاره برو بر سران
همی راند تا پیش آوردگاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
درفشش ببردند با او به هم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
نگه کرد در وی همان پیلسم
ز دیده ببارید بر روی نم
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سرافراز گردان روشن روان
به هنگام کین چو برخاستی
ز پیکار بر دل چه آراستی
که من چون برآوردم از خواب سر
چنین کردم اندیشه ای نامور
که یالت بدوزم به پیکان تیر
کنم روز رخشنده بر زال قیر
به گرز گران گردنت بشکنم
به زاولستان آتش اندر زنم
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
چنین گفت کای مرد شوریده بخت
نیاید ز خرگور پیکار شیر
بخندد بر این گفته مرددلیر
چرا غره گشتی به بازوی خویش
بر این برز و بالای و نیروی خویش
برآوردگه مرد چون تو هزار
گر آیند پیشم نبرده سوار
به دیان که چندان نمانم بر این
که در تک نهد رخش پی بر زمین
به کردار افسانه از جنگ من
همانا شنیدی به هر انجمن
چه کردم به مازندران روز کین
که در بند بد شهریار زمین
چو آید کسی را زمانه به سر
به پیکار با من ببندد کمر
شنیدی که کاموس جنگی چه دید
ز خم کمندم چو پیشم کشید
تو را آن زمان کشت افراسیاب
که کشتی فکندی بر این روی آب
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به گفتار شیرین دو لب نرم کرد
فریبنده گشتی به گفتار او
چه دانی تو نیرنگ و کردار او
بگرید به تو دوده و کشورت
نشیند به ماتم همی مادرت
فریبنده پیران دهد تاج زر
کسی را که با من ببندد کمر
چو ایشان به دریای بیم اندرند
به چاره بکوشند تا بگذرند
چو غرقه به هر شاخ یازند دست
که بر موج دریا نشاید نشست
تو را همچو الکوس و دیگر سران
بمانند در زیر گرز گران
چو بینی به میدان تو کردار من
همی راست دانی تو گفتار من
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
به پاسخ نگر تا چه افکند بن
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
بساید سپهرت گر از آهنی
ز گشت زمانه همی بشکنی
بگفت این و زان پس به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
به تندی بر او تیر باران گرفت
تو گفتی جهان باد و باران گرفت
چو رستم چنان دید از پیلسم
کمان کیانی برآورد هم
دو ترکش ز پیکان بپرداختند
دل از کینه چون آب بگداختند
سپرها به دست اندرون بیشه شد
دل نامداران پر اندیشه شد
دل پهلوانان شد از غم به درد
به مردی برآورد از مهر گرد
به رستم چنین گفت پس پیلسم
که گردون ز تیر تو بودی به خم
تو گفتی که پیکان من روز جنگ
ز بیمش بسوزد به دریا نهنگ
همه خام بوده ست گفتار تو
چو دیدم برآورد کردار تو
چه یازی به چاره به هر سوی جنگ
چه داری به یاد از نبرد پلنگ
بیاور که بینند تورانیان
همان نامداران ایرانیان
تو آنی که گفتی چو من نیست کس
به مردی کنم باد را در قفس
پسنده ست گفتار و کردار خود
چه داری ز نیرنگ و گفتار خود
برآشفت رستم به سان پلنگ
ز کینه بیازید چون شیر چنگ
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآمد خروشش به ابر بلند
دل پهلوان شد ازو پر ز خشم
بدو در نگه کرد رستم به چشم
چو ترک آن چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بینداخت آن تاب داده کمند
بدان تا سر رستم آمده به بند
ز یکدیگران روی برگاشتند
به پروین همی نعره برداشتند
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نجنبید یک مرد بر پشت زین
چو زال آن چنان دید آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به پیش جهاندار بر خاک سر
نهاد و ببارید خون جگر
نیایش کنان پیش دیان پاک
بمالید رخ را بر آن تیره خاک
چنین گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
تو دانی که رستم به پیش کیان
همی بسته دارد همیشه میان
مر او را بر این ترک پرخاشخر
بر این دشت گردانش پیروزگر
وزین سو به میدان دو گرد دلیر
همی زو کردند بر سان شیر
ز بس تاب و نیروی هر دو سوار
کمند کیانی نبد پایدار
گسسته شد آن تاب داده کمند
نیامد یکی را از آن دو گزند
دل هر دوان گشت از رزم سیر
به میدان کینه درون هر دو شیر
فرو مانده بد هر دو گردان به جای
ندانست ایشان یکی سر ز پای
پر از خون دو دیده، پر از خاک سر
ز کینه گسسته دوال کمر
ز یکدیگران بازگشتند به درد
دل هر دو پرخون و رخ گشته زرد
ز جان سیری آمد تن هر دوان
همان سال خورده همان نوجوان
ازین پس چنین گفت رستم بدوی
که ای نامور شیر پرخاش جوی
به میدان ببندیم هر دو کمر
به کشتی بکوشیم یک با دگر
و گر ما نشینیم تا دیگران
نمایند مردی به گرز گران
چه فرمایی اکنون چه جنگ آوریم
که تا نام مردی به چنگ آوریم
چو بشنید ازو این سخن پیلسم
دلش گشت از آن کار او پر ز غم
بر آن بر همی رفت بایست اوی
به میدان کینه درافکند گوی(؟)
چنین گفت با رستم نامور
به کشتی ببندیم هر دو کمر
بگفت این و از باره به زیر
چو ارغنده ببر و چو درنده شیر
به یک سو کشیدند ز آوردگاه
دورویه نظاره بر ایشان سپاه
جهان پهلوان رستم پاک زاد
جهان آفریننده را کرد یاد
به کشتی گرفتن ببستش میان
سرافراز ایران و پشت کیان
همی کرد از داور پاک یاد
ز شاه سرافراز گردون نهاد
که شاه و سپهبد مرا یاد باد
دل دشمنانش پر از داد باد
به دل بر نبودش ز بدخواه باک
همی گشت زال اندر آن تیره خاک
جهان پهلوان رستم نره شیر
که هرگز نگشتی ز پیکار سیر
میان کیانی به کینه ببست
بر آن خاک تیره بزد هر دو دست
به بند کمر برزده پالهنگ
به کشتی گرفتن نهاده دو چنگ
بپیچیده از کینه هر دو به هم
هم آن نامور مرد و هم پیلسم
دورویه نظاره بر آن هر دو تن
بدان تا که پوشد ز خفتان کفن
سپهر از روش باز مانده ز بیم
دل پیلسم گشته از غم دو نیم
جهان جوی افراسیاب دلیر
بیامد به آوردگه همچو شیر
درفش سیاه اژدها پیکرش
برافراخته از فراز سرش
بدان تا ببیند کز آن هر دوان
زمانه که را بر سر آرد زمان
تبیره خروشان ز هر دو گروه
دل نامداران ز غم شد ستوه
چو رستم جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که بر تو بگرید همی تاج و تخت
به دل در نداری همی تاب جنگ
چه یازی به چاره به هر سوی چنگ
به میدان به هر سوی تازی ز بیم
تو گویی دلت گشت از غم دو نیم
به گرز گران و به تیر و کمان
به زاولستانت کنم میهمان
نبینی دگر مرز سقلاب و روم
بزرگان و گردان آن مرز و بوم
سپهدار ترکان ز چنگال شیر
همی جست از آواز مرد دلیر
گرازان و تازان برآوردگاه
جهان پهلوان رستم رزم خواه
سپهدار رستم بر آن کار زار
به گردون برآورده سر نامدار
چو دریای جوشان برآورده جوش
به گردنده گردون رسانده خروش
به یکدیگران بر بپیچیده سخت
به کردار پیچان دو شاخ درخت
دو بازوی هر دو به گرد کمر
چو پیچان دو خرطوم بر یکدگر
گرفته کمرگاه گردان به چنگ
چو شیران آشفته تیزچنگ
ز خون و ز خوی خاک آوردگاه
شد آغشته تا پشت ماهی و ماه
ز نیرو چو دو طاس خون کرده چشم
دل هر دو در تن پر از کین و خشم
گسسته شد از زور گردان کمر
ز مردی نیفتاد یک نامور
دل هر دو در بر طپیدن گرفت
خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
فروماند بازوی گندآوران
تو گفتی ندارند در تن روان
نشستند از دور هر دو خموش
به آواز شیپور بنهاده گوش
زمانی به آسودگی دم زدند
ز دیده به رخسار بر نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
به کشتی گرفتن نهادند سر
سپهدار برزو بیامد دوان
به رستم چنین گفت کای پهلوان
گران کن رکیب و سبک کن عنان
برو شادمان نزد ایرانیان
برآسای تا من ببندم میان
به کشتی گرفتن چو شیر ژیان
به برزو چنین گفت پس نامدار
به هر کار یزدان مرا هست یار
بگفت این و آن گه چو شیر ژیان
بیامد به میدان کینه دمان
چنین گفت با نامور پیلسم
بیا که تا بگردیم دیگر به هم
وزین روی پیران بیامد دوان
به آوردگه بر چو پیل دمان
بدو گفت افراسیاب دلیر
ستاده ست در پیش صف همچو شیر
همی گوید ای نامور پهلوان
چو باز آیی از دشت روشن روان
همه مرز ایران و توران تو راست
زمانه سراسر به فرمان تو راست
چو بشنید زو پیلسم گشت شاد
نیایشگری را زبان بر گشاد
ز شادی ببستش کمر بر میان
در آمد به میدان کینه دمان
بر رستم آمد چو آشفته شیر
بدو گفت کای پهلوان دلیر
بیا تا ببینم کاین کوژپشت
همی با که گردد کینه درشت
بدو گفتم رستم که دل شاد دار
همه رنج بگذشته را باد دار
بگفت این و آمد به نزدش فراز
جهان پهلوان رستم سر فراز
چو با اژدهای دمان شیر نر
به کشتی بر آویخت با نامور
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نیامد ز مردی یکی بر زمین
که را بخت بد گشت همداستان
نباشد کسش نیز هم داستان (؟)
به گیتی نگیرد کس او را به چیز
به نزد گرامی شودخوار نیز
زمانه چو آمد به تنگی فراز
نگردد به مردی و نیرنگ باز
سپهدار ترکان چو برگشت بخت
بلرزید مانند شاخ درخت
تو گفتی که گردون دو دستش ببست
دل شاه ترکان ز کینه بخست
بیازید رستم دو پایش به کین
به گردن بر آورد و زد بر زمین
نشست از بر سینه پیلسم
بر آمد خروشیدن گاودم
ببستش به خم کمند اندرون
ببارید بد گوهر از دیده خون
بنالید (و) از درد دل ناله کرد
ز دیده همی رخ پر از ژاله کرد
به رخش اندر آمد سپهبد دوان
همی تاخت بر دشت روشن روان
چو آمد به نزدیک دستان سام
سپهدار برزوی فرخنده نام
بیامد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ز دست جهان پهلوان بستدش
ز کینه همی بر زمین بر زدش
که پهلو و پشتش به هم در شکست
سر کینه ور گشت با خاک پست
وز آنجا بیاورد او را به راه
بدان تا ببیند دورویه سپاه
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
کمانی به بازو و گرزی به دست
همی تاخت هر سوی چون پیل مست
کمندی به فتراک بر شصت خم
دلی پر ز کینه سری پر ز غم
سراسیمه آمد به نزدیک شاه
چو دریای جوشان به دل کینه خواه
وز آنجا بیامد به ایران سپاه
چو تندر خروشید ز ابر سیاه
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که خواهم به میدان ازو کینه خواست
به میدان بگردیم یک با دگر
به کینه ببندیم هر دو کمر
ببینیم تا بر که گردد زمان
همانا سرآید یکی را زمان
همی گفت و می گشت بر پیش صف
ز کینه همی بر لب آورد کف
چو دستان مر او را بدان سان بدید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بیامد به نزدیک رستم چو باد
بدو گفت کای پهلو پاک زاد
هم آوردت آمد برآرای جنگ
که خواهد همی رستم تیزچنگ
مرا سال نزدیک هفتصد رسید
که چشمم چنین نامداری ندید
ندانم که فرجام این کار چیست
همی بخت رخشنده خود یار کیست
بترسم نباید که چرخ روان
نگردد به کام دل پهلوان
وز آن پس ز دیده ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چو رستم ز دستان شنید این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کاین ناله زار چیست
تو را با جهاندار پیکار چیست
نبشته نگردد به سر بر دگر
به از تو نداند کس ای نامور
ز دیان مگر روی بر تافتی
که از کینه با دیو بشتافتی
بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد
نماند به گیتی کسی راد و شاد
به نیک و بد چرخ خرسند باش
همیشه مرا از در پند باش
به برزو چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
به هر کار باید که در پیش شاه
میان بسته باشی چو من با سپاه
نتابی سر از شهریار جهان
به فرمان او بسته داری میان
مرا سال افزون شد از چارصد
ندیدم به گیتی یکی روز بد
کنون گر زمانه فراز آمده ست
به تو نوبت جنگ باز آمده ست
اگر کشته گردم به آوردگاه
نباید که پیچی سر از حکم شاه
میان را ببند از پی کین من
خود و نامداران این انجمن
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
بپوشید تن را به ببر بیان
برآورد بر زه دو زاغ کمان
کمندی ببسته به فتراک زین
به زین اندر آمد ز روی زمین
به گردن برآورد گرز گران
دورویه نظاره برو بر سران
همی راند تا پیش آوردگاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
درفشش ببردند با او به هم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
نگه کرد در وی همان پیلسم
ز دیده ببارید بر روی نم
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سرافراز گردان روشن روان
به هنگام کین چو برخاستی
ز پیکار بر دل چه آراستی
که من چون برآوردم از خواب سر
چنین کردم اندیشه ای نامور
که یالت بدوزم به پیکان تیر
کنم روز رخشنده بر زال قیر
به گرز گران گردنت بشکنم
به زاولستان آتش اندر زنم
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
چنین گفت کای مرد شوریده بخت
نیاید ز خرگور پیکار شیر
بخندد بر این گفته مرددلیر
چرا غره گشتی به بازوی خویش
بر این برز و بالای و نیروی خویش
برآوردگه مرد چون تو هزار
گر آیند پیشم نبرده سوار
به دیان که چندان نمانم بر این
که در تک نهد رخش پی بر زمین
به کردار افسانه از جنگ من
همانا شنیدی به هر انجمن
چه کردم به مازندران روز کین
که در بند بد شهریار زمین
چو آید کسی را زمانه به سر
به پیکار با من ببندد کمر
شنیدی که کاموس جنگی چه دید
ز خم کمندم چو پیشم کشید
تو را آن زمان کشت افراسیاب
که کشتی فکندی بر این روی آب
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به گفتار شیرین دو لب نرم کرد
فریبنده گشتی به گفتار او
چه دانی تو نیرنگ و کردار او
بگرید به تو دوده و کشورت
نشیند به ماتم همی مادرت
فریبنده پیران دهد تاج زر
کسی را که با من ببندد کمر
چو ایشان به دریای بیم اندرند
به چاره بکوشند تا بگذرند
چو غرقه به هر شاخ یازند دست
که بر موج دریا نشاید نشست
تو را همچو الکوس و دیگر سران
بمانند در زیر گرز گران
چو بینی به میدان تو کردار من
همی راست دانی تو گفتار من
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
به پاسخ نگر تا چه افکند بن
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
بساید سپهرت گر از آهنی
ز گشت زمانه همی بشکنی
بگفت این و زان پس به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
به تندی بر او تیر باران گرفت
تو گفتی جهان باد و باران گرفت
چو رستم چنان دید از پیلسم
کمان کیانی برآورد هم
دو ترکش ز پیکان بپرداختند
دل از کینه چون آب بگداختند
سپرها به دست اندرون بیشه شد
دل نامداران پر اندیشه شد
دل پهلوانان شد از غم به درد
به مردی برآورد از مهر گرد
به رستم چنین گفت پس پیلسم
که گردون ز تیر تو بودی به خم
تو گفتی که پیکان من روز جنگ
ز بیمش بسوزد به دریا نهنگ
همه خام بوده ست گفتار تو
چو دیدم برآورد کردار تو
چه یازی به چاره به هر سوی جنگ
چه داری به یاد از نبرد پلنگ
بیاور که بینند تورانیان
همان نامداران ایرانیان
تو آنی که گفتی چو من نیست کس
به مردی کنم باد را در قفس
پسنده ست گفتار و کردار خود
چه داری ز نیرنگ و گفتار خود
برآشفت رستم به سان پلنگ
ز کینه بیازید چون شیر چنگ
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآمد خروشش به ابر بلند
دل پهلوان شد ازو پر ز خشم
بدو در نگه کرد رستم به چشم
چو ترک آن چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بینداخت آن تاب داده کمند
بدان تا سر رستم آمده به بند
ز یکدیگران روی برگاشتند
به پروین همی نعره برداشتند
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نجنبید یک مرد بر پشت زین
چو زال آن چنان دید آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به پیش جهاندار بر خاک سر
نهاد و ببارید خون جگر
نیایش کنان پیش دیان پاک
بمالید رخ را بر آن تیره خاک
چنین گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
تو دانی که رستم به پیش کیان
همی بسته دارد همیشه میان
مر او را بر این ترک پرخاشخر
بر این دشت گردانش پیروزگر
وزین سو به میدان دو گرد دلیر
همی زو کردند بر سان شیر
ز بس تاب و نیروی هر دو سوار
کمند کیانی نبد پایدار
گسسته شد آن تاب داده کمند
نیامد یکی را از آن دو گزند
دل هر دوان گشت از رزم سیر
به میدان کینه درون هر دو شیر
فرو مانده بد هر دو گردان به جای
ندانست ایشان یکی سر ز پای
پر از خون دو دیده، پر از خاک سر
ز کینه گسسته دوال کمر
ز یکدیگران بازگشتند به درد
دل هر دو پرخون و رخ گشته زرد
ز جان سیری آمد تن هر دوان
همان سال خورده همان نوجوان
ازین پس چنین گفت رستم بدوی
که ای نامور شیر پرخاش جوی
به میدان ببندیم هر دو کمر
به کشتی بکوشیم یک با دگر
و گر ما نشینیم تا دیگران
نمایند مردی به گرز گران
چه فرمایی اکنون چه جنگ آوریم
که تا نام مردی به چنگ آوریم
چو بشنید ازو این سخن پیلسم
دلش گشت از آن کار او پر ز غم
بر آن بر همی رفت بایست اوی
به میدان کینه درافکند گوی(؟)
چنین گفت با رستم نامور
به کشتی ببندیم هر دو کمر
بگفت این و از باره به زیر
چو ارغنده ببر و چو درنده شیر
به یک سو کشیدند ز آوردگاه
دورویه نظاره بر ایشان سپاه
جهان پهلوان رستم پاک زاد
جهان آفریننده را کرد یاد
به کشتی گرفتن ببستش میان
سرافراز ایران و پشت کیان
همی کرد از داور پاک یاد
ز شاه سرافراز گردون نهاد
که شاه و سپهبد مرا یاد باد
دل دشمنانش پر از داد باد
به دل بر نبودش ز بدخواه باک
همی گشت زال اندر آن تیره خاک
جهان پهلوان رستم نره شیر
که هرگز نگشتی ز پیکار سیر
میان کیانی به کینه ببست
بر آن خاک تیره بزد هر دو دست
به بند کمر برزده پالهنگ
به کشتی گرفتن نهاده دو چنگ
بپیچیده از کینه هر دو به هم
هم آن نامور مرد و هم پیلسم
دورویه نظاره بر آن هر دو تن
بدان تا که پوشد ز خفتان کفن
سپهر از روش باز مانده ز بیم
دل پیلسم گشته از غم دو نیم
جهان جوی افراسیاب دلیر
بیامد به آوردگه همچو شیر
درفش سیاه اژدها پیکرش
برافراخته از فراز سرش
بدان تا ببیند کز آن هر دوان
زمانه که را بر سر آرد زمان
تبیره خروشان ز هر دو گروه
دل نامداران ز غم شد ستوه
چو رستم جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که بر تو بگرید همی تاج و تخت
به دل در نداری همی تاب جنگ
چه یازی به چاره به هر سوی چنگ
به میدان به هر سوی تازی ز بیم
تو گویی دلت گشت از غم دو نیم
به گرز گران و به تیر و کمان
به زاولستانت کنم میهمان
نبینی دگر مرز سقلاب و روم
بزرگان و گردان آن مرز و بوم
سپهدار ترکان ز چنگال شیر
همی جست از آواز مرد دلیر
گرازان و تازان برآوردگاه
جهان پهلوان رستم رزم خواه
سپهدار رستم بر آن کار زار
به گردون برآورده سر نامدار
چو دریای جوشان برآورده جوش
به گردنده گردون رسانده خروش
به یکدیگران بر بپیچیده سخت
به کردار پیچان دو شاخ درخت
دو بازوی هر دو به گرد کمر
چو پیچان دو خرطوم بر یکدگر
گرفته کمرگاه گردان به چنگ
چو شیران آشفته تیزچنگ
ز خون و ز خوی خاک آوردگاه
شد آغشته تا پشت ماهی و ماه
ز نیرو چو دو طاس خون کرده چشم
دل هر دو در تن پر از کین و خشم
گسسته شد از زور گردان کمر
ز مردی نیفتاد یک نامور
دل هر دو در بر طپیدن گرفت
خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
فروماند بازوی گندآوران
تو گفتی ندارند در تن روان
نشستند از دور هر دو خموش
به آواز شیپور بنهاده گوش
زمانی به آسودگی دم زدند
ز دیده به رخسار بر نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
به کشتی گرفتن نهادند سر
سپهدار برزو بیامد دوان
به رستم چنین گفت کای پهلوان
گران کن رکیب و سبک کن عنان
برو شادمان نزد ایرانیان
برآسای تا من ببندم میان
به کشتی گرفتن چو شیر ژیان
به برزو چنین گفت پس نامدار
به هر کار یزدان مرا هست یار
بگفت این و آن گه چو شیر ژیان
بیامد به میدان کینه دمان
چنین گفت با نامور پیلسم
بیا که تا بگردیم دیگر به هم
وزین روی پیران بیامد دوان
به آوردگه بر چو پیل دمان
بدو گفت افراسیاب دلیر
ستاده ست در پیش صف همچو شیر
همی گوید ای نامور پهلوان
چو باز آیی از دشت روشن روان
همه مرز ایران و توران تو راست
زمانه سراسر به فرمان تو راست
چو بشنید زو پیلسم گشت شاد
نیایشگری را زبان بر گشاد
ز شادی ببستش کمر بر میان
در آمد به میدان کینه دمان
بر رستم آمد چو آشفته شیر
بدو گفت کای پهلوان دلیر
بیا تا ببینم کاین کوژپشت
همی با که گردد کینه درشت
بدو گفتم رستم که دل شاد دار
همه رنج بگذشته را باد دار
بگفت این و آمد به نزدش فراز
جهان پهلوان رستم سر فراز
چو با اژدهای دمان شیر نر
به کشتی بر آویخت با نامور
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نیامد ز مردی یکی بر زمین
که را بخت بد گشت همداستان
نباشد کسش نیز هم داستان (؟)
به گیتی نگیرد کس او را به چیز
به نزد گرامی شودخوار نیز
زمانه چو آمد به تنگی فراز
نگردد به مردی و نیرنگ باز
سپهدار ترکان چو برگشت بخت
بلرزید مانند شاخ درخت
تو گفتی که گردون دو دستش ببست
دل شاه ترکان ز کینه بخست
بیازید رستم دو پایش به کین
به گردن بر آورد و زد بر زمین
نشست از بر سینه پیلسم
بر آمد خروشیدن گاودم
ببستش به خم کمند اندرون
ببارید بد گوهر از دیده خون
بنالید (و) از درد دل ناله کرد
ز دیده همی رخ پر از ژاله کرد
به رخش اندر آمد سپهبد دوان
همی تاخت بر دشت روشن روان
چو آمد به نزدیک دستان سام
سپهدار برزوی فرخنده نام
بیامد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ز دست جهان پهلوان بستدش
ز کینه همی بر زمین بر زدش
که پهلو و پشتش به هم در شکست
سر کینه ور گشت با خاک پست
وز آنجا بیاورد او را به راه
بدان تا ببیند دورویه سپاه
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۱ - جنگ رستم زال زر با پیلسم سقلابی قسمت دوم
بر آورد برزوی شمشیر تیز
تن پیلسم کرد پس ریز ریز
ز شادی زواره فرامرز و زال
به گردنده گردون بر آورد یال
همه نامداران ایرانیان
ببستند بر جنگ جستن میان
چنین گفت هر یک که افراسیاب
نمانیم تا بیند آن سوی آب
جهاندار دستان بر آن روی خاک
بمالید رخ پیش دیان پاک
همی گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
تو کردی مرا شاد و روشن روان
تو دادی به من باز پور جوان
به گیتی نگه دارش از بد کنش
مبادا که یابد ز کس سرزنش
به هر کار پشت و پناهش تو باش
نگهدار اورنگ و گاهش تو باش
چو افراسیاب دلیر آن بدید
بزد دست و گرز گران بر کشید
به پیران چنین گفت جنگ آورید
همه راه و رسم پلنگ آورید
که من با سپهدار جنگ آورم
همه نام اورا به ننگ آورم
بکوشم برین دشت با او به کین
ز خونش کنم سرخ روی زمین
چو بشنید پیران ببارید خون
بدو گفت کای خسرو رهنمون
همان است رستم که تو دیده ای
ز گردن کشان نیز بشنیده ای
نه او پیر گشت و تو از سر جوان
نگوید چنین شاه روشن روان
اگر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
که باشد به توران همی شهریار
ز ترکان برآرند از آن پس دمار
تو بگذار تا من سواران برون
فرستم براین دشت جویای خون
در این داوری بود کآمد دوان
سواری ز توران چو باد دمان
به پیران چنین گفت کای نامور
سیه شد ز لشکر جهان سر به سر
جهاندار کیخسرو آمد به کین
سیه کرد از سم اسبان زمین
سپهبد ز کینه ببارید خون
همی گفت کای داور رهنمون
بر این جای ما را نگه دار باش
مکن راز ما را بر این دشت فاش
ز کینه به دیده در آورد آب
چنین گفت آن گه به افراسیاب
که ای شاه توران چه درمان کنیم
به نوی مگر باز پیمان کنیم
به گفتار زن سر به دادی به باد
چنین نیز سر پیش لشکر مباد(؟)
ز پهلوی چپ آفریده ست زن
که دیده ست هرگز زن رای زن
چنین گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد
سپاه و سپهبد همه چند گاه
بر آسوده بودند از این رزمگاه
کنون گرد کینه بر انگیختی
به دام بلا اندر آویختی
ببینی که چون جنگ گردد درشت
نمایی به ایرانیان باز پشت
چو کیخسرو آمد بدین رزمگاه
برآرند ایرانیان سر به ماه
چو بشنید افراسیاب این سخن
بجوشید از خشم مرد کهن
به پیران چنین گفت کای خیره سر
پناهم به دیان پیروزگر
نبیره ی فریدون و پور وشنگ
به دریا ز بیمم غریوان نهنگ
به دیان دادار و چرخ بلند
به رخشنده خورشید و گرز کمند
که با خسرو اندر نبرد آن کنم
که چشمش ز اندوه گریان کنم
نمانم که یک تن ز ایرانیان
به آورد بندد کمر بر میان
شوم پیش خسرو به آوردگاه
کنم روز رخشنده بر وی سیاه
مر آن مر دری کاویانی درفش
بکوبم کنم روز اورا بنفش
به خنجر ببرم سرش را ز تن
به ترکان نمایم سرش بی بدن
ببرم سر زال و برزو به هم
زنم آتش اندر دل روستم
نمانم به زاول همی بوم و بر
چه داند کسی خواست پیروزگر
تو لشکر بر آرای و بر ساز جنگ
چنان چون بود ساز جنگی پلنگ
جهاندار افراسیاب دلیر
ستاده به هامون چو ارغنده شیر
وزین روی کیخسرو آمد پدید
جهاندار دستان بر او کشید
سر افراز برزو و رستم به هم
بزرگان زاول همه بیش و کم
ستایش کنان پیش خسرو زمین
ببوسید هر یک بر آن دشت کین
بپرسید خسرو ز آزادگان
ز طوس و ز گودرز و کشوادگان
بدو گفت رستم دو دیده پر آب
چه دانی تو نیرنگ افراسیاب
یکی دام چاره بگسترد اوی
فتاد اندر آن هرکه بد نام جوی
همه کرده سوسن و پیلسم
فرو خواند بر شاه از بیش و کم
به رستم چنین گفت کای پهلوان
چو از خوردنی شان نیامد زیان
بکوشید و یک باره جنگ آورید
مگر زنده شان باز چنگ آورید
بفرمود تا لشکر آراستند
مر آن رزم را بزم پنداشتند
همان زنده پیلان به پیش سپاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز گردان ایران سپه سی هزار
همه نامداران خنجر گزار
پیاده سپردار در پیش صف
به سان هیون بر لب آورده کف
جهاندار کیخسرو از پشت پیل
زمین کرده مانند دریای نیل
برافراشته کاویانی درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
جهانجوی برزوی بر میمنه
فریبرز کاوس رویین تنه،
این میسره رفت آن نامدار
ابا چند گردان دل هوشیار
جهاندار دستان به قلب اندرون
به کینه شده هر یکی رهنمون
چو افراسیاب آن دلیران بدید
که خسرو بدان گونه لشکر کشید
به پیران چنین گفت کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
بیارای بر دشت ایران، سپاه
که من رفت خواهم به آوردگاه
به شیده چنین گفت زان پس به درد
که ای نامور پور آزاد مرد
بر آیین بدار این درفش سیاه
چنان چون همی داشتم من سپاه
بگفت آن و آن گاه برگستوان
برافکند بر اسب شیر ژیان
یکی جوشن خسروانی ببست
خروشنده بر جای چون پیل مست
به کینه ببسته میان شهریار
بدان تا بر آرد ز خسرو دمار
بیامد خروشید در پیش صف
همی بر لب آورده از کینه کف
درفشش ببردند با او به هم
همی تاخت مانند شیر دژم
خروشید بر دشت کای شهریار
نترسی ز دیان پروردگار
کزین سان به نزد من آری سپاه
نبوده ست کس با نیا کینه خواه
بیا تا من و تو به آوردگاه
بکوشیم با یکدگر بی سپاه
ببینم تا برکه گردد سپهر
همی بر که دارد برین دشت مهر
تو نشنیدی آن داستان شگفت
به دست کسان مار شاید گرفت
اگر تو شوی کشته بر دست من
به ماهی گراینده شد شست من
بر آساید ایران و توران ز کین
شود ایمن از کشته روی زمین
و گر من شوم کشته بر دشت جنگ
تو مگشای از آن پس به کینه دو چنگ
همان مرز ایران و توران تو راست
نباشد جز آنکت همی رای خواست
چو کیخسرو آواز او را شنید
ستاده مر او را بدان دشت دید
به درد دل از دیده بارید خون
همی گفت کای داور رهنمون
تو دانی که این مرد پیکار جوی
که با من کند جنگ را آرزوی
به بیداد کوشد همیشه به کین
ز نفرین نیندیشد و آفرین
به کین پدر دل پر از کیمیا
به میدان چو آیم به پیش نیا
شکست اندر آیین و کین آورم
چو من با نیا کینه پیش آورم
بنالند گردان ایران همه
چو گرگ اندر آید میان رمه
بگفت این و از پیل آمد به زیر
بدان تا شود سوی پیکار شیر
چو ایرانیان آن بدیدند از وی
که خسرو همی کرد جنگ آرزوی
خروشان همه پیش او آمدند
ز کینه همی دست بر سر زدند
چو دستان و چون قارن رزم زن
چو برزو و چون رستم پیلتن
جهان جوی چون زنگنه شاوران
چو رهام و فرهاد کشوادگان
همی گفت هر کس که این نیست روی
که خسرو شود نزد او جنگ جوی
ز ما کی پسندد جهان آفرین
که چندین سواران و مردان کین
بمانیم بر دشت کینه به جای
به پیکار،خسرو نهند پیش پای
چو گویند نام آوران زین سپس
ندارند گردان ایران به کس
که چندین سواران و نام آوران
سرافراز شیران و گند آوران
ستادند از دور و خسرو به جنگ
ندارند از مردی خویش ننگ
چنین گفت رستم که ای شهریار
به دیان و دادار پروردگار
روان سیاوخش غمگین مکن
در این کینه ابرو پر از چین مکن
مرنجان تنت را به پیکار و جنگ
سر نامداران میاور به ننگ
بمان تا که برزوی بیرون شود
بدین رزم با او به هامون شود
که از جنگ افراسیاب دلیر
گریزان شود روز پیکار شیر
نباشد به میدان چو افراسیاب
به مردی نتابد بر او آفتاب
اگر تاب گرزش بر آید به کوه
شود کوه خارا ز خشمش ستوه
دمش هست مانند باد سموم
کند سنگ خارا به مردی چو موم
نمانیم ای شه که بیرون شوی
برین دشت با او به هامون شوی
تو بر تخت زرین بر آن پشت پیل
نشین تا کنم دشت چون رود نیل
کنم روز رخشان بر او بر سیاه
نمانم بر این دشت شاه و سپاه
چو بشنید خسرو ز درد پدر
ببارید از دیده خون جگر
به رستم چنین گفت کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
نبیره فریدون و پور پشنگ
ستاده ست بر دشت هامون به جنگ
مرا خواست برزوی بیرون شود؟
به ویژه روانم پر از خون شود
اگر چند ایرانیان جنگ من
به میدان ندیدند آهنگ من
به میدان من گر بود نره شیر
نتابد به یک زخم مرد دلیر
ز پشت سیاوخش نامی منم
بلند آسمان بر زمین برزنم
نمایم به گردان ایران هنر
چو بندم بر آوردگه بر کمر
که را دادگر کرد پیروز گر
نتابد به تندی بر او ماه و خور
مرا نزد او رفت باید به جنگ
به پیکار او همچو شیر و پلنگ
شما را بدان دشت باید شدن
همی رای با مرد دانا زدن
چو بشنید دستان ببارید خون
بدان رای با او نبد رهنمون
به خسرو چنین گفت کاین نیست داد
که چندین بزرگان خسرو نژاد
به میدان کینه ببسته کمر
به خورشید رخشان بر آورده سر
بباشند بر جای و شه جنگ جوی
ندیدند گردان بر این هیچ روی
روان سیاوخش گردد دژم
نیاید ز گردان بدین رای دم
چرا داد باید به من نیمروز
به میدان چو خسرو شود کینه توز
چه عذر آورم پیش سام سوار
چو در جنگ بندد کمر شهریار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و گرز و کمند
به خاک سیاوخش به توران زمین
به خورشید رخشنده و دشت کین
که بخشی به من جنگ پور پشنگ
ببینی به پیری مرا روز جنگ
زمانی ببینی بر این دشت کین
چه رزم آورد بنده بر پشت زین
وز آن پس بمالید بر خاک روی
به پیش جهاندار پیکار جوی
چنین گفت خسرو به دستان سام
که ای نامور مرد فرخنده نام
به مردی کس از چنگ گردون نرست
نداند به از گرد خسرو پرست
به اندیشه و هوش و رای و خرد
به پرهیز یاریم رستن ز بد
نگوید چنین مردم پاک دین
بدان تا پس از وی کنند آفرین
چو شد بیخ پژمرده و برگ خشک
چه سود ار به شاخش ببندند مشک
مرا گر سر آمد همی روزگار
نمانم به تدبیر آموزگار
به توران سیاوخش رد کشته شد
زمانه به خون وی آغشته شد
به دست دمور و گروی زره
نه بر سرش خود و نه برتن زره
تو دانی که من چونم از درد اوی
نهاده ز کینه به رخ بر دو جوی
نداند کس از تو به این راز را
بر این ره نباید زدن ساز را
نخواهم که پیچی دل من ز تاب
ز کین ار بود صد چو افراسیاب
مرا همچنو مرد باید هزار
به میدان کینه گه کارزار
به کین پدر خون او بر زمین
به جز من نریزد کسی روز کین
مرا اوفتاده ست با او نبرد
شما را چرا گشت رخساره زرد
نه قارن سخن گفت دیگر نه زال
نه رستم نه گردان با برز و یال
همی گفت هر کس که خسرو مگر
چو کاوس گشته ست آسیمه سر
ز تخم وی است این نباشد شگفت
ازین کار اندازه باید گرفت
چو دانست خسرو که ایرانیان
نیارند دیگر گشادن زبان
بفرمود تا زنگه شاوران
سر نامداران و گند آوران
که بهزاد شبرنگ آرد برش
به آهن بپوشیده پای و سرش
نهاده بر او زین ز چرم پلنگ
رکاب دراز و جناح خدنگ
جهان جوی کیخسرو پاک دین
به زین اندر آمد ز روی زمین
چنان چون بود ساز شاهان جنگ
همی تاخت تا پیش جنگی پلنگ
کمندی به فتراک بر بسته شاه
نظاره بر او بر دورویه سپاه
پر از تیر ترکش به زه بر کمان
به دلش اندرون کینه بد گمان
فراز سرش کاویانی درفش
جهانی ازو سرخ و زرد و بنفش
تو گفتی سیاوخش رد زنده شد
جهان پیش شمشیر او بنده شد
نگاری ست گفتی بر ایوان به زر
ز خوبی و دیدار و بالا و فر
جهان پهلوان رستم نامدار
نگه کرد در نامور شهریار
چنین گفت با زال سام سوار
سیاوخش باز آمده ست از شکار
دلش گشت پر از درد از افراسیاب
ز دیده همی ریخت بر روی آب
خروشان و گریان بیامد دوان
در آویخت با شهریار جهان
دلش گشت از مهر او پر زجوش
تو گفتی کزو رفت آرام و هوش
به سر بر پراکند از درد خاک
همی گفت شاها به دیان پاک
به جان و سر شاه و آیین و کیش
کز ایدر نیاری همی پای پیش
همانا چو یاد آوری کار من
نتابی سرت را ز گفتار من
من استاده بر دشت و تو جنگ جوی؟
نباشد مرا نزد دادار روی
به دادار گیتی که تا زنده ام
به فرمان و رایت سرافکنده ام
نباشم بدین کار همداستان
اگر شاه خواند بر این داستان
تن پیلسم کرد پس ریز ریز
ز شادی زواره فرامرز و زال
به گردنده گردون بر آورد یال
همه نامداران ایرانیان
ببستند بر جنگ جستن میان
چنین گفت هر یک که افراسیاب
نمانیم تا بیند آن سوی آب
جهاندار دستان بر آن روی خاک
بمالید رخ پیش دیان پاک
همی گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
تو کردی مرا شاد و روشن روان
تو دادی به من باز پور جوان
به گیتی نگه دارش از بد کنش
مبادا که یابد ز کس سرزنش
به هر کار پشت و پناهش تو باش
نگهدار اورنگ و گاهش تو باش
چو افراسیاب دلیر آن بدید
بزد دست و گرز گران بر کشید
به پیران چنین گفت جنگ آورید
همه راه و رسم پلنگ آورید
که من با سپهدار جنگ آورم
همه نام اورا به ننگ آورم
بکوشم برین دشت با او به کین
ز خونش کنم سرخ روی زمین
چو بشنید پیران ببارید خون
بدو گفت کای خسرو رهنمون
همان است رستم که تو دیده ای
ز گردن کشان نیز بشنیده ای
نه او پیر گشت و تو از سر جوان
نگوید چنین شاه روشن روان
اگر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
که باشد به توران همی شهریار
ز ترکان برآرند از آن پس دمار
تو بگذار تا من سواران برون
فرستم براین دشت جویای خون
در این داوری بود کآمد دوان
سواری ز توران چو باد دمان
به پیران چنین گفت کای نامور
سیه شد ز لشکر جهان سر به سر
جهاندار کیخسرو آمد به کین
سیه کرد از سم اسبان زمین
سپهبد ز کینه ببارید خون
همی گفت کای داور رهنمون
بر این جای ما را نگه دار باش
مکن راز ما را بر این دشت فاش
ز کینه به دیده در آورد آب
چنین گفت آن گه به افراسیاب
که ای شاه توران چه درمان کنیم
به نوی مگر باز پیمان کنیم
به گفتار زن سر به دادی به باد
چنین نیز سر پیش لشکر مباد(؟)
ز پهلوی چپ آفریده ست زن
که دیده ست هرگز زن رای زن
چنین گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد
سپاه و سپهبد همه چند گاه
بر آسوده بودند از این رزمگاه
کنون گرد کینه بر انگیختی
به دام بلا اندر آویختی
ببینی که چون جنگ گردد درشت
نمایی به ایرانیان باز پشت
چو کیخسرو آمد بدین رزمگاه
برآرند ایرانیان سر به ماه
چو بشنید افراسیاب این سخن
بجوشید از خشم مرد کهن
به پیران چنین گفت کای خیره سر
پناهم به دیان پیروزگر
نبیره ی فریدون و پور وشنگ
به دریا ز بیمم غریوان نهنگ
به دیان دادار و چرخ بلند
به رخشنده خورشید و گرز کمند
که با خسرو اندر نبرد آن کنم
که چشمش ز اندوه گریان کنم
نمانم که یک تن ز ایرانیان
به آورد بندد کمر بر میان
شوم پیش خسرو به آوردگاه
کنم روز رخشنده بر وی سیاه
مر آن مر دری کاویانی درفش
بکوبم کنم روز اورا بنفش
به خنجر ببرم سرش را ز تن
به ترکان نمایم سرش بی بدن
ببرم سر زال و برزو به هم
زنم آتش اندر دل روستم
نمانم به زاول همی بوم و بر
چه داند کسی خواست پیروزگر
تو لشکر بر آرای و بر ساز جنگ
چنان چون بود ساز جنگی پلنگ
جهاندار افراسیاب دلیر
ستاده به هامون چو ارغنده شیر
وزین روی کیخسرو آمد پدید
جهاندار دستان بر او کشید
سر افراز برزو و رستم به هم
بزرگان زاول همه بیش و کم
ستایش کنان پیش خسرو زمین
ببوسید هر یک بر آن دشت کین
بپرسید خسرو ز آزادگان
ز طوس و ز گودرز و کشوادگان
بدو گفت رستم دو دیده پر آب
چه دانی تو نیرنگ افراسیاب
یکی دام چاره بگسترد اوی
فتاد اندر آن هرکه بد نام جوی
همه کرده سوسن و پیلسم
فرو خواند بر شاه از بیش و کم
به رستم چنین گفت کای پهلوان
چو از خوردنی شان نیامد زیان
بکوشید و یک باره جنگ آورید
مگر زنده شان باز چنگ آورید
بفرمود تا لشکر آراستند
مر آن رزم را بزم پنداشتند
همان زنده پیلان به پیش سپاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز گردان ایران سپه سی هزار
همه نامداران خنجر گزار
پیاده سپردار در پیش صف
به سان هیون بر لب آورده کف
جهاندار کیخسرو از پشت پیل
زمین کرده مانند دریای نیل
برافراشته کاویانی درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
جهانجوی برزوی بر میمنه
فریبرز کاوس رویین تنه،
این میسره رفت آن نامدار
ابا چند گردان دل هوشیار
جهاندار دستان به قلب اندرون
به کینه شده هر یکی رهنمون
چو افراسیاب آن دلیران بدید
که خسرو بدان گونه لشکر کشید
به پیران چنین گفت کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
بیارای بر دشت ایران، سپاه
که من رفت خواهم به آوردگاه
به شیده چنین گفت زان پس به درد
که ای نامور پور آزاد مرد
بر آیین بدار این درفش سیاه
چنان چون همی داشتم من سپاه
بگفت آن و آن گاه برگستوان
برافکند بر اسب شیر ژیان
یکی جوشن خسروانی ببست
خروشنده بر جای چون پیل مست
به کینه ببسته میان شهریار
بدان تا بر آرد ز خسرو دمار
بیامد خروشید در پیش صف
همی بر لب آورده از کینه کف
درفشش ببردند با او به هم
همی تاخت مانند شیر دژم
خروشید بر دشت کای شهریار
نترسی ز دیان پروردگار
کزین سان به نزد من آری سپاه
نبوده ست کس با نیا کینه خواه
بیا تا من و تو به آوردگاه
بکوشیم با یکدگر بی سپاه
ببینم تا برکه گردد سپهر
همی بر که دارد برین دشت مهر
تو نشنیدی آن داستان شگفت
به دست کسان مار شاید گرفت
اگر تو شوی کشته بر دست من
به ماهی گراینده شد شست من
بر آساید ایران و توران ز کین
شود ایمن از کشته روی زمین
و گر من شوم کشته بر دشت جنگ
تو مگشای از آن پس به کینه دو چنگ
همان مرز ایران و توران تو راست
نباشد جز آنکت همی رای خواست
چو کیخسرو آواز او را شنید
ستاده مر او را بدان دشت دید
به درد دل از دیده بارید خون
همی گفت کای داور رهنمون
تو دانی که این مرد پیکار جوی
که با من کند جنگ را آرزوی
به بیداد کوشد همیشه به کین
ز نفرین نیندیشد و آفرین
به کین پدر دل پر از کیمیا
به میدان چو آیم به پیش نیا
شکست اندر آیین و کین آورم
چو من با نیا کینه پیش آورم
بنالند گردان ایران همه
چو گرگ اندر آید میان رمه
بگفت این و از پیل آمد به زیر
بدان تا شود سوی پیکار شیر
چو ایرانیان آن بدیدند از وی
که خسرو همی کرد جنگ آرزوی
خروشان همه پیش او آمدند
ز کینه همی دست بر سر زدند
چو دستان و چون قارن رزم زن
چو برزو و چون رستم پیلتن
جهان جوی چون زنگنه شاوران
چو رهام و فرهاد کشوادگان
همی گفت هر کس که این نیست روی
که خسرو شود نزد او جنگ جوی
ز ما کی پسندد جهان آفرین
که چندین سواران و مردان کین
بمانیم بر دشت کینه به جای
به پیکار،خسرو نهند پیش پای
چو گویند نام آوران زین سپس
ندارند گردان ایران به کس
که چندین سواران و نام آوران
سرافراز شیران و گند آوران
ستادند از دور و خسرو به جنگ
ندارند از مردی خویش ننگ
چنین گفت رستم که ای شهریار
به دیان و دادار پروردگار
روان سیاوخش غمگین مکن
در این کینه ابرو پر از چین مکن
مرنجان تنت را به پیکار و جنگ
سر نامداران میاور به ننگ
بمان تا که برزوی بیرون شود
بدین رزم با او به هامون شود
که از جنگ افراسیاب دلیر
گریزان شود روز پیکار شیر
نباشد به میدان چو افراسیاب
به مردی نتابد بر او آفتاب
اگر تاب گرزش بر آید به کوه
شود کوه خارا ز خشمش ستوه
دمش هست مانند باد سموم
کند سنگ خارا به مردی چو موم
نمانیم ای شه که بیرون شوی
برین دشت با او به هامون شوی
تو بر تخت زرین بر آن پشت پیل
نشین تا کنم دشت چون رود نیل
کنم روز رخشان بر او بر سیاه
نمانم بر این دشت شاه و سپاه
چو بشنید خسرو ز درد پدر
ببارید از دیده خون جگر
به رستم چنین گفت کای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
نبیره فریدون و پور پشنگ
ستاده ست بر دشت هامون به جنگ
مرا خواست برزوی بیرون شود؟
به ویژه روانم پر از خون شود
اگر چند ایرانیان جنگ من
به میدان ندیدند آهنگ من
به میدان من گر بود نره شیر
نتابد به یک زخم مرد دلیر
ز پشت سیاوخش نامی منم
بلند آسمان بر زمین برزنم
نمایم به گردان ایران هنر
چو بندم بر آوردگه بر کمر
که را دادگر کرد پیروز گر
نتابد به تندی بر او ماه و خور
مرا نزد او رفت باید به جنگ
به پیکار او همچو شیر و پلنگ
شما را بدان دشت باید شدن
همی رای با مرد دانا زدن
چو بشنید دستان ببارید خون
بدان رای با او نبد رهنمون
به خسرو چنین گفت کاین نیست داد
که چندین بزرگان خسرو نژاد
به میدان کینه ببسته کمر
به خورشید رخشان بر آورده سر
بباشند بر جای و شه جنگ جوی
ندیدند گردان بر این هیچ روی
روان سیاوخش گردد دژم
نیاید ز گردان بدین رای دم
چرا داد باید به من نیمروز
به میدان چو خسرو شود کینه توز
چه عذر آورم پیش سام سوار
چو در جنگ بندد کمر شهریار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و گرز و کمند
به خاک سیاوخش به توران زمین
به خورشید رخشنده و دشت کین
که بخشی به من جنگ پور پشنگ
ببینی به پیری مرا روز جنگ
زمانی ببینی بر این دشت کین
چه رزم آورد بنده بر پشت زین
وز آن پس بمالید بر خاک روی
به پیش جهاندار پیکار جوی
چنین گفت خسرو به دستان سام
که ای نامور مرد فرخنده نام
به مردی کس از چنگ گردون نرست
نداند به از گرد خسرو پرست
به اندیشه و هوش و رای و خرد
به پرهیز یاریم رستن ز بد
نگوید چنین مردم پاک دین
بدان تا پس از وی کنند آفرین
چو شد بیخ پژمرده و برگ خشک
چه سود ار به شاخش ببندند مشک
مرا گر سر آمد همی روزگار
نمانم به تدبیر آموزگار
به توران سیاوخش رد کشته شد
زمانه به خون وی آغشته شد
به دست دمور و گروی زره
نه بر سرش خود و نه برتن زره
تو دانی که من چونم از درد اوی
نهاده ز کینه به رخ بر دو جوی
نداند کس از تو به این راز را
بر این ره نباید زدن ساز را
نخواهم که پیچی دل من ز تاب
ز کین ار بود صد چو افراسیاب
مرا همچنو مرد باید هزار
به میدان کینه گه کارزار
به کین پدر خون او بر زمین
به جز من نریزد کسی روز کین
مرا اوفتاده ست با او نبرد
شما را چرا گشت رخساره زرد
نه قارن سخن گفت دیگر نه زال
نه رستم نه گردان با برز و یال
همی گفت هر کس که خسرو مگر
چو کاوس گشته ست آسیمه سر
ز تخم وی است این نباشد شگفت
ازین کار اندازه باید گرفت
چو دانست خسرو که ایرانیان
نیارند دیگر گشادن زبان
بفرمود تا زنگه شاوران
سر نامداران و گند آوران
که بهزاد شبرنگ آرد برش
به آهن بپوشیده پای و سرش
نهاده بر او زین ز چرم پلنگ
رکاب دراز و جناح خدنگ
جهان جوی کیخسرو پاک دین
به زین اندر آمد ز روی زمین
چنان چون بود ساز شاهان جنگ
همی تاخت تا پیش جنگی پلنگ
کمندی به فتراک بر بسته شاه
نظاره بر او بر دورویه سپاه
پر از تیر ترکش به زه بر کمان
به دلش اندرون کینه بد گمان
فراز سرش کاویانی درفش
جهانی ازو سرخ و زرد و بنفش
تو گفتی سیاوخش رد زنده شد
جهان پیش شمشیر او بنده شد
نگاری ست گفتی بر ایوان به زر
ز خوبی و دیدار و بالا و فر
جهان پهلوان رستم نامدار
نگه کرد در نامور شهریار
چنین گفت با زال سام سوار
سیاوخش باز آمده ست از شکار
دلش گشت پر از درد از افراسیاب
ز دیده همی ریخت بر روی آب
خروشان و گریان بیامد دوان
در آویخت با شهریار جهان
دلش گشت از مهر او پر زجوش
تو گفتی کزو رفت آرام و هوش
به سر بر پراکند از درد خاک
همی گفت شاها به دیان پاک
به جان و سر شاه و آیین و کیش
کز ایدر نیاری همی پای پیش
همانا چو یاد آوری کار من
نتابی سرت را ز گفتار من
من استاده بر دشت و تو جنگ جوی؟
نباشد مرا نزد دادار روی
به دادار گیتی که تا زنده ام
به فرمان و رایت سرافکنده ام
نباشم بدین کار همداستان
اگر شاه خواند بر این داستان
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۲ - آرزوی خواستن برزوی از کیخسرو بن سیاوخش
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر
به یک دست خنجر به یک دست خاک
زده جامه رزم بر تنش چاک
چنین گفت برزوی با شهریار
که ای از کیان جهان یادگار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و تیغ و کمند
که دستور باشد مرا شهریار
که تا یک سخن زو کنم خواستار
چو پاسخ بیابم ز شاه جهان
سرافراز گردم میان مهان
بدو گفت خسرو کزین آرزوی
نتابم به دادار دارنده روی
ز گفتار خسرو دلش شاد گشت
ز اندیشه و درد آزاد گشت
به خسرو چنین گفت کای نامور
تو دانی که تا من ببستم کمر
به جز گرز و شمشیر و مردان کین
ندیدم دگر هیچ از ایران زمین
ز هنگام افراسیاب دلیر
که از من همی جست پیکار شیر
دگر بند و زندان و تاریک چاه
همه نیک داند جهاندار شاه
نیاکان من رستم و زال زر
بسی یافتند از کیان تاج زر
چه در روز رزم و چه درگاه نام
ز شاهان بسی یافتستند کام
مرا بخت تیره به ایران زمین
نموده ست پیکار و آیین کین
همان کن تو با من بر این جای داد
که با رستم نامور کیقباد
که جنگ نخستین به پیش سپاه
جهان پهلوانی بدو داد شاه
همان مرز غزنی و کابلستان
همان دنبر و مای و زابلستان
تو شاه نو آیینی و من رهی
تو آن کن که زیبد ز شاهنشهی
چو بشنید خسرو زبرزو سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کای نامور پهلوان
تو را آرزو چیست اندر جهان
بدان تا برآرم همه کام تو
به گردون برآرم همه نام تو
تو را نزد من بیشتر دستگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
چو خسرو چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
اگر شاه با بنده پیمان کند
به پیمان دل بنده خندان کند
بخواهم ز شاه جهان آرزوی
که دانم ز پیمان نتابی تو روی
به پیمان بدو داد آن گاه دست
به نزدیک گردان خسرو پرست
که سر را نپیچم ز پیمان تو
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
بدو گفت برزوی کای شهریار
به من بخش امروز این کارزار
دلم را ز پیکار و کین برمتاب
بمان تا شوم نزد افراسیاب
نمایم به گردان توران هنر
برآرم به خورشید تابنده سر
وگر کشته گردم برین دشت جنگ
به دست جهاندار پور پشنگ
مرا در زمانه همین نام بس
نخواهم جز این خود ز فریاد رس
که گویند کیخسرو دادگر
مر او را ز گردون برآورد سر
چو بشنید خسرو فروماند سخت
ز پیمان نتابید پیروز بخت
به دستان چنین گفت کای پهلوان
فریب از تو آموخته ست این جوان
ز تخم تو و پور سهراب راد
که چون او به مردی ز مادر نزاد
به فرمان کاوس بر دشت کین
نتابیدمی سر ز آیین و دین
به گفتار شیرین چنانم ببست
که پیمان او را نیارم شکست
مرا این زمان گشت بر دل درست
که این نامور گرد از تخم توست
گمانم چنان بود کاین نامور
زدانش ندارد همی پای و پر
به چاره ز پیران ویسه مه است
به دانش ز داننده دستان به است
نشاید ز پیمان کنون بازگشت
که پیمان چنین بود در پهن دشت
ببوسید برزوی روی زمین
همان رستم و نامداران کین
به برزو چنین گفت پس شهریار
میان را ببند از پی کارزار
به جنگ سپهدار هشیار باش
سرت را ز دشمن نگه دار باش
که در جنگ شیر است پور پشنگ
دل شیر دارد،دو چنگ پلنگ
به میدان به مردی و کینه دگر
چنو کس نبندد به گیتی کمر
سپهدار دستان و برزوی شیر
فریبرز کاوس گرد دلیر
برو بر همی آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
وز آن پس چنین گفت برزوی شیر
به خسرو که ای نامدار دلیر
به بخت تو اکنون به میدان کین
کنم دشت مانند دریای چین
به پیکان بپوشم رخ آفتاب
کنم روز،تیره بر افراسیاب
به کین سیاوش به میدان جنگ
کنم سرخ از خون پور پشنگ
ببیند به میدان مرا شهریار
که با دشمنش چون کنم کارزار
بگفت این و آمد چو باد دمان
به پیش سراپرده پهلوان
بپوشید جوشن به کردار باد
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
به اسب اندر آمد چو آشفته شیر
همی تاخت بر سان ببر دلیر
کمندی به فتراک و گرزی به دست
ز شادی نبودش به زین بر نشست
خروشان و جوشان چو دریای آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که گرید همی بر تو بر تاج و تخت
به نیرنگ و دستان به جنگ آمدی
به کردار بر دوده ننگ آمدی
چو افراسیابش به هامون بدید
ز کینه سرشکش به رخ بر چکید
به برزو چنین گفت کای دیوزاد
نداری تو نام پدر را به یاد
کنون رزم جویی برآوردگاه
تو را شرم ناید ز شاه و سپاه
کجا رفت خسرو که نامد به جنگ
بترسید گویی ز جنگ پلنگ
ندارد همانا به دل هیچ کین
ورا از چه خواننده شاه زمین
یکی گو تن خویش کن آزمون
که مردی او را شود رهنمون
دو کشور برآساید از درد و کین
یکی را شود تاج و تخت و نگین
تو آیی و به جنگ و سپهبد به تخت
نترسد ز دادار،شوریده بخت
مرا ننگ باشد ز پیکار تو
چه جویم به میدان زکردار تو
تو برگرد تا خسرو آید به رزم
نجویند شاهان همه جای بزم
چو خسرو کند جنگ را آرزوی
نماند به گیتی بد اندیش اوی
چو جوید همه نار و شادی و کام
نیابد به میدان درون هیچ نام
تو نیز از جهان داور دادگر
نترسی که بندی به رزمم کمر
ز شنگان همانا نداری به یاد
که بودی بر آن مرز بی ارز شاد
نبودت ز توران به دل هیچ درد
برآورده زین سان به خورشید گرد
کنون رزم جویی ز پور پشنگ
به میدان بیازیده چون شیر چنگ
چه داند کسی راز گردان سپهر
چه گویم ز تابیدن ماه و مهر
بباشد همه بودنی بی گمان
به نیک و به بد هم سرآید زمان
چو بشنید برزوی سهراب این
به ابرو در آورد از خشم چین
بدو گفت کای خسرو بد منش
که از چرخ یابی همی سرزنش
براندیش از پادشاهی خویش
به ایران چه کردی خود از کم و بیش
بهانه چه جویی به میدان جنگ
چو روبه گریزان ز پیش پلنگ
نه ای از سیاوخش کاوس به
که چون او نباشد سرافراز مه
به فر کیان و به مردی و جنگ
بسی بود بهتر ز پور پشنگ
سیاوش به دست گرو کشته شد
جهانی به خون وی آغشته شد
ز گر سیوز شوم من بهترم
گروی زره را به کس نشمرم
گرفتم که هستی سیاوخش رد
دمور و گرویم من ای شوخ بد
به مردی چو گر سیوز شوم روی
برآورد خواهم دو صد جنگ جوی
به کین سیاوخش بر دشت جنگ
ببرم سرت را کنون بی درنگ
بدین چاره از من نیابی رها
اگر گردی از جادوی اژدها
مرا گفت دستان سام سوار
ز نیرنگ تو در بر شهریار
که او را به میدان مردان جنگ
به چاره ببازید به هر جای چنگ
بگفت این و برداشت گرز گران
همی تاخت چون دیو مازندران
چو افراسیاب آن چنانش بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
نباشی به یک زخم من پایدار
به میدان چو تو مرد خواهم هزار
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی چوبه برداشت بر سان باد
بزد بر کمرگاه برزوی شیر
چنان چون بود زخم مرد دلیر
همه جوشنش را به هم بردرید
سر زخم پیکان به پهلو رسید
شهنشاه ترکان گو سرفراز
همی کرد برگرد او ترکتاز
ز اندام او خون دویدن گرفت
دلش در بر از غم طپیدن گرفت
همی تاخت بر گردش افراسیاب
بر آن دشت تیره به کردار آب
به ابرو در آورد از کینه چین
چنین گفت با دل سپهد به کین
نباید که با این گو نام جوی
به میدان کینه در آری تو روی
به چاره مگر خسته گردد به تیر
به ناگاه گردد به بندم اسیر
کزین سان که او جنگ جوید همی
به کینه درون دست شوید همی
نباید که با او برابر شوم
که اندر زمان بی سر و تن شوم
به گردش همی تاخت چون پیل مست
سپهدار ترکان برآورده دست
چو از تیر او خسته شد پهلوان
جهاندار شد شاد و روشن روان
وزان پس چنین گفت برزوی شیر
که چون او نباشد نبرده دلیر
اگر زنده گشتی جهاندار سام
به میدان این مرد گشتیش نام
زمانه نیارد همانا دگر
به مردی ز شاهان چنین نامور
بگفت این و از جای بر کرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
به گردن برآورد گرز گران
بینداخت از کینه بدگمان
سر ترکش تیر را بر گشاد
همی تاخت تا نزد او همچو باد
ز کینه بر او تیر باران گرفت
کمین و کمان سواران گرفت
در آورده هر دو سپر را به روی
همان شهریار و همان نامجوی
ز گرد سواران جهان تیره شد
به گرد اندرون دیده شان خیره شد
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
به گرد اندرون مرد شد ناپدید
به روز اندرون روشنایی نماند
تو گفتی سپهر از روش بازماند
ز پیکار ایشان نهان گشت مهر
ستاره به گردون بپوشید چهر
دل جنگ جویان شده پر ز خون
نبدشان به نیکی کسی رهنمون
گسسته همه بند بر گستوان
چکان خون ز هر دو سپهبد دوان
ز بس زخم پیکان بخست اسب و مرد
دل هر دوان شان ز کینه به درد
ز خون سواران همه خاک و سنگ
برآورد گشته چو پشت پلنگ
به ترکش درون هیچ تیری نماند
که راز دل هر دوان را نخواند
چو ترکش تهی شد کمان را ز کین
بینداختند هر دوان بر زمین
فروماند بازوی هر دو ز کار
همان نوجوان و همان شهریار
ز پیکان همان جوشن و خود چاک
روان پر ز درد و دهان پر ز خاک
جهاندار دستان و رستم به هم
چو دیدند پیکار شیر دژم
همی خواند هر یک بر او آفرین
که آباد بادا به برزو زمین!
چو کیخسرو آن رزم ایشان بدید
ز کینه خروشی ز دل برکشید
بنالید در پیش دیان پاک
از آن خیره سر مرد بر روی خاک
تو دانی که آن مرد بیدادگر
ز بهر فزونی ست بسته کمر
به داد جهاندار خرسند نیست
دلش را زکین از در پند نیست
ز بهر فزونی و از رنج آز
همیشه گرفتار درد و نیاز
سیاوخش از بهر بیشی بکشت
به یکبار شد با زمانه درشت
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که از آز اندر دم اژدهاست
وز آن پس چو برزوی و افراسیاب
بدیشان نماند اندرون هیچ تاب
ستادند از دور بر دشت جنگ
فروماند از کارشان هر دو چنگ
ز نیروی ایشان فرو ماند دست
سر نامداران چو آشفته مست
به آسایش اندر یکی دم زدند
ز دیده به رخ بر همی نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
ببستند بر کینه جستن کمر
گشادند بازو به گرز گران
برآورده چون پتک آهنگران
بیامد بر شاه هومان چو شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
تو را ننگ ناید ز پیمار اوی
تو گویی که با خسروی جنگ جوی
گر او را زمانه بدارد به سر
بر این دشت پیکار ای نامور
نباشد تو را در جهان هیچ نام
نه این بی پدر گر شود زنده سام
و گر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
برآرد به گردون گردنده سر
به مردی شود در جهان نامور
ز توران بر آرند از آن پس دمار
نمانند بر دشت کین یک سوار
همی از در تاج و تخت است شاه
نه در جنگ بستن میان چون سپاه
بخندد بر این رای دستان سام
ز برزو به میدان چو جویی تو نام
به هومان چنین گفت افراسیاب
که از کینه دارم دو دیده پر آب
مرا درد این بتر از خسرو است
که بر پیش من کینه خواهی نو است
وز آن پس چنین گفت کای بی پدر
چه داری به مردی به میدان دگر
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بدان تا سر او در آرد به بند
چو بشنید ز افراسیاب این سخن
بجوشید از کین مرد کهن
برآورد گرز گران را ز زین
بزد بر سر شاه توران زمین
ز نیرو بیفتاد گرزش ز دست
ز بادش سپهدار ترکان بخست
جهاندار با زخم خورده،کمند
بینداخت آمد سر او به بند
عنان برگرایید و برگاشت اسب
خروشید بر سان آذر گشسب
چو برزو چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بیفکند در یال افراسیاب
ز دیده بشسته ز کین شرم و آب
ز یکدیگران روی برگاشتند
به خورشید نعره بر افراشتند
به لشگرگه خویش دادند روی
روان پر ز اندوه و دل چاره جوی
برانگیخته اسب از آوردگاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز نیروی هر دو فروماند اسب
تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)
ستادند هر دو بر آن پهن دشت
نگه کن که آن روزشان چون گذشت
به بند کمر اندر آورد دست
یکی شیر غران،دگر پیل مست
همین کرد زور و همان زور کرد
جهانی پر از شر و از شور کرد
ز نیرو شده دیده هر دو خون
وز آن دو یکی تن نیامد نگون
چو شیده بدید آن برآشفت و گفت
که با ما خرد نیست امروز جفت
به ترکان چنین گفت جنگ آورید
مگر این دو تن را به چنگ آورید
ممانید کان جنگ جو جان برد
به ایران دگر نام مردان برد
اگر رسته گردد ز بند کمند
ببینی که بر ما چه آرد گزند
چو بشنید لشکر ز شیده چنین
زمین گشت مانند دریای چین
بیامد سپه همچو دریای آب
به یاری به گرد شه افراسیاب
چو رستم چنین دید و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
به ایرانیان گفت اندر نهید
بر این رزمگه بر خورید و دهید
نباید که برزو شود کشته زار
به دست چنان ترک ناباک دار
بگفت این و از جای برکرد رخش
غریوان همی رفت آن تاج بخش
(جهاندار دستان چو باد دمان
همی رفت با نامور پهلوان)
(میان را ببستند ایرانیان
برآورد شیده چو شیر ژیان)
دو لشکر به یک جا برآشوفتند
سر و مغزها را همی کوفتند
هوا گشت از گرد چون تیره میغ
ز کینه نبد جان کس را دریغ
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
دو لشکر همی یکدگر را ندید
سر نامداران به میدان چو گوی
لبان آب خواه و دلان کینه جوی
به هر سو که رستم برافکند رخش
سر نامداران همی کرد پخش
به سوی دگر قارن رزم خواه
همی روز بد خواه کردش سیاه
ز بس نعره و تیغ و گرز گران
جهان بود بازار آهنگران
زمین همچو دریای جوشان شده
دو لشکر به یک جای کوشان شده
زمانه شده خیره از کارشان
ز کوشیدن جنگ و پیکارشان
چو لهاک و فرشید ورد آن دو مرد
بدیدند کز دشت برخاست گرد
درفش سیه را ندیدند ز دور
ببودند بر جای بر ناصبور
عنان های از آن جای برگاشتند
در حصن را خوار بگذاشتند
شتابان بدان انجمن آمدند
به ناگاه خود را بر ایشان زدند
پیاده بدیدند شه را به بند
به گردن در افکنده خم کمند
سپاه انجمن کرد بر گردشان
ز پیکار شمشیر بر سر فشان
گشادند هر دو به بازو دو دست
یکی همچو شیر و دگر پیل مست
به یکباره بستند یکسر میان،
سپهدار دستان چو شیر ژیان؛
به پیری همی جنگ جست آن زمان
شده خیره زو گردش آسمان
همی گفت امروز روز من است
سرسرکشان زیر گرز من است
همی گرز بارید از افراز ترگ
چو اندر خزان ریزد از باد برگ
جهان جوی رستم به کردار شیر
به هر سو درافکند رخش دلیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر
به یک دست خنجر به یک دست خاک
زده جامه رزم بر تنش چاک
چنین گفت برزوی با شهریار
که ای از کیان جهان یادگار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و تیغ و کمند
که دستور باشد مرا شهریار
که تا یک سخن زو کنم خواستار
چو پاسخ بیابم ز شاه جهان
سرافراز گردم میان مهان
بدو گفت خسرو کزین آرزوی
نتابم به دادار دارنده روی
ز گفتار خسرو دلش شاد گشت
ز اندیشه و درد آزاد گشت
به خسرو چنین گفت کای نامور
تو دانی که تا من ببستم کمر
به جز گرز و شمشیر و مردان کین
ندیدم دگر هیچ از ایران زمین
ز هنگام افراسیاب دلیر
که از من همی جست پیکار شیر
دگر بند و زندان و تاریک چاه
همه نیک داند جهاندار شاه
نیاکان من رستم و زال زر
بسی یافتند از کیان تاج زر
چه در روز رزم و چه درگاه نام
ز شاهان بسی یافتستند کام
مرا بخت تیره به ایران زمین
نموده ست پیکار و آیین کین
همان کن تو با من بر این جای داد
که با رستم نامور کیقباد
که جنگ نخستین به پیش سپاه
جهان پهلوانی بدو داد شاه
همان مرز غزنی و کابلستان
همان دنبر و مای و زابلستان
تو شاه نو آیینی و من رهی
تو آن کن که زیبد ز شاهنشهی
چو بشنید خسرو زبرزو سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کای نامور پهلوان
تو را آرزو چیست اندر جهان
بدان تا برآرم همه کام تو
به گردون برآرم همه نام تو
تو را نزد من بیشتر دستگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
چو خسرو چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
اگر شاه با بنده پیمان کند
به پیمان دل بنده خندان کند
بخواهم ز شاه جهان آرزوی
که دانم ز پیمان نتابی تو روی
به پیمان بدو داد آن گاه دست
به نزدیک گردان خسرو پرست
که سر را نپیچم ز پیمان تو
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
بدو گفت برزوی کای شهریار
به من بخش امروز این کارزار
دلم را ز پیکار و کین برمتاب
بمان تا شوم نزد افراسیاب
نمایم به گردان توران هنر
برآرم به خورشید تابنده سر
وگر کشته گردم برین دشت جنگ
به دست جهاندار پور پشنگ
مرا در زمانه همین نام بس
نخواهم جز این خود ز فریاد رس
که گویند کیخسرو دادگر
مر او را ز گردون برآورد سر
چو بشنید خسرو فروماند سخت
ز پیمان نتابید پیروز بخت
به دستان چنین گفت کای پهلوان
فریب از تو آموخته ست این جوان
ز تخم تو و پور سهراب راد
که چون او به مردی ز مادر نزاد
به فرمان کاوس بر دشت کین
نتابیدمی سر ز آیین و دین
به گفتار شیرین چنانم ببست
که پیمان او را نیارم شکست
مرا این زمان گشت بر دل درست
که این نامور گرد از تخم توست
گمانم چنان بود کاین نامور
زدانش ندارد همی پای و پر
به چاره ز پیران ویسه مه است
به دانش ز داننده دستان به است
نشاید ز پیمان کنون بازگشت
که پیمان چنین بود در پهن دشت
ببوسید برزوی روی زمین
همان رستم و نامداران کین
به برزو چنین گفت پس شهریار
میان را ببند از پی کارزار
به جنگ سپهدار هشیار باش
سرت را ز دشمن نگه دار باش
که در جنگ شیر است پور پشنگ
دل شیر دارد،دو چنگ پلنگ
به میدان به مردی و کینه دگر
چنو کس نبندد به گیتی کمر
سپهدار دستان و برزوی شیر
فریبرز کاوس گرد دلیر
برو بر همی آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
وز آن پس چنین گفت برزوی شیر
به خسرو که ای نامدار دلیر
به بخت تو اکنون به میدان کین
کنم دشت مانند دریای چین
به پیکان بپوشم رخ آفتاب
کنم روز،تیره بر افراسیاب
به کین سیاوش به میدان جنگ
کنم سرخ از خون پور پشنگ
ببیند به میدان مرا شهریار
که با دشمنش چون کنم کارزار
بگفت این و آمد چو باد دمان
به پیش سراپرده پهلوان
بپوشید جوشن به کردار باد
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
به اسب اندر آمد چو آشفته شیر
همی تاخت بر سان ببر دلیر
کمندی به فتراک و گرزی به دست
ز شادی نبودش به زین بر نشست
خروشان و جوشان چو دریای آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که گرید همی بر تو بر تاج و تخت
به نیرنگ و دستان به جنگ آمدی
به کردار بر دوده ننگ آمدی
چو افراسیابش به هامون بدید
ز کینه سرشکش به رخ بر چکید
به برزو چنین گفت کای دیوزاد
نداری تو نام پدر را به یاد
کنون رزم جویی برآوردگاه
تو را شرم ناید ز شاه و سپاه
کجا رفت خسرو که نامد به جنگ
بترسید گویی ز جنگ پلنگ
ندارد همانا به دل هیچ کین
ورا از چه خواننده شاه زمین
یکی گو تن خویش کن آزمون
که مردی او را شود رهنمون
دو کشور برآساید از درد و کین
یکی را شود تاج و تخت و نگین
تو آیی و به جنگ و سپهبد به تخت
نترسد ز دادار،شوریده بخت
مرا ننگ باشد ز پیکار تو
چه جویم به میدان زکردار تو
تو برگرد تا خسرو آید به رزم
نجویند شاهان همه جای بزم
چو خسرو کند جنگ را آرزوی
نماند به گیتی بد اندیش اوی
چو جوید همه نار و شادی و کام
نیابد به میدان درون هیچ نام
تو نیز از جهان داور دادگر
نترسی که بندی به رزمم کمر
ز شنگان همانا نداری به یاد
که بودی بر آن مرز بی ارز شاد
نبودت ز توران به دل هیچ درد
برآورده زین سان به خورشید گرد
کنون رزم جویی ز پور پشنگ
به میدان بیازیده چون شیر چنگ
چه داند کسی راز گردان سپهر
چه گویم ز تابیدن ماه و مهر
بباشد همه بودنی بی گمان
به نیک و به بد هم سرآید زمان
چو بشنید برزوی سهراب این
به ابرو در آورد از خشم چین
بدو گفت کای خسرو بد منش
که از چرخ یابی همی سرزنش
براندیش از پادشاهی خویش
به ایران چه کردی خود از کم و بیش
بهانه چه جویی به میدان جنگ
چو روبه گریزان ز پیش پلنگ
نه ای از سیاوخش کاوس به
که چون او نباشد سرافراز مه
به فر کیان و به مردی و جنگ
بسی بود بهتر ز پور پشنگ
سیاوش به دست گرو کشته شد
جهانی به خون وی آغشته شد
ز گر سیوز شوم من بهترم
گروی زره را به کس نشمرم
گرفتم که هستی سیاوخش رد
دمور و گرویم من ای شوخ بد
به مردی چو گر سیوز شوم روی
برآورد خواهم دو صد جنگ جوی
به کین سیاوخش بر دشت جنگ
ببرم سرت را کنون بی درنگ
بدین چاره از من نیابی رها
اگر گردی از جادوی اژدها
مرا گفت دستان سام سوار
ز نیرنگ تو در بر شهریار
که او را به میدان مردان جنگ
به چاره ببازید به هر جای چنگ
بگفت این و برداشت گرز گران
همی تاخت چون دیو مازندران
چو افراسیاب آن چنانش بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
نباشی به یک زخم من پایدار
به میدان چو تو مرد خواهم هزار
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی چوبه برداشت بر سان باد
بزد بر کمرگاه برزوی شیر
چنان چون بود زخم مرد دلیر
همه جوشنش را به هم بردرید
سر زخم پیکان به پهلو رسید
شهنشاه ترکان گو سرفراز
همی کرد برگرد او ترکتاز
ز اندام او خون دویدن گرفت
دلش در بر از غم طپیدن گرفت
همی تاخت بر گردش افراسیاب
بر آن دشت تیره به کردار آب
به ابرو در آورد از کینه چین
چنین گفت با دل سپهد به کین
نباید که با این گو نام جوی
به میدان کینه در آری تو روی
به چاره مگر خسته گردد به تیر
به ناگاه گردد به بندم اسیر
کزین سان که او جنگ جوید همی
به کینه درون دست شوید همی
نباید که با او برابر شوم
که اندر زمان بی سر و تن شوم
به گردش همی تاخت چون پیل مست
سپهدار ترکان برآورده دست
چو از تیر او خسته شد پهلوان
جهاندار شد شاد و روشن روان
وزان پس چنین گفت برزوی شیر
که چون او نباشد نبرده دلیر
اگر زنده گشتی جهاندار سام
به میدان این مرد گشتیش نام
زمانه نیارد همانا دگر
به مردی ز شاهان چنین نامور
بگفت این و از جای بر کرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
به گردن برآورد گرز گران
بینداخت از کینه بدگمان
سر ترکش تیر را بر گشاد
همی تاخت تا نزد او همچو باد
ز کینه بر او تیر باران گرفت
کمین و کمان سواران گرفت
در آورده هر دو سپر را به روی
همان شهریار و همان نامجوی
ز گرد سواران جهان تیره شد
به گرد اندرون دیده شان خیره شد
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
به گرد اندرون مرد شد ناپدید
به روز اندرون روشنایی نماند
تو گفتی سپهر از روش بازماند
ز پیکار ایشان نهان گشت مهر
ستاره به گردون بپوشید چهر
دل جنگ جویان شده پر ز خون
نبدشان به نیکی کسی رهنمون
گسسته همه بند بر گستوان
چکان خون ز هر دو سپهبد دوان
ز بس زخم پیکان بخست اسب و مرد
دل هر دوان شان ز کینه به درد
ز خون سواران همه خاک و سنگ
برآورد گشته چو پشت پلنگ
به ترکش درون هیچ تیری نماند
که راز دل هر دوان را نخواند
چو ترکش تهی شد کمان را ز کین
بینداختند هر دوان بر زمین
فروماند بازوی هر دو ز کار
همان نوجوان و همان شهریار
ز پیکان همان جوشن و خود چاک
روان پر ز درد و دهان پر ز خاک
جهاندار دستان و رستم به هم
چو دیدند پیکار شیر دژم
همی خواند هر یک بر او آفرین
که آباد بادا به برزو زمین!
چو کیخسرو آن رزم ایشان بدید
ز کینه خروشی ز دل برکشید
بنالید در پیش دیان پاک
از آن خیره سر مرد بر روی خاک
تو دانی که آن مرد بیدادگر
ز بهر فزونی ست بسته کمر
به داد جهاندار خرسند نیست
دلش را زکین از در پند نیست
ز بهر فزونی و از رنج آز
همیشه گرفتار درد و نیاز
سیاوخش از بهر بیشی بکشت
به یکبار شد با زمانه درشت
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که از آز اندر دم اژدهاست
وز آن پس چو برزوی و افراسیاب
بدیشان نماند اندرون هیچ تاب
ستادند از دور بر دشت جنگ
فروماند از کارشان هر دو چنگ
ز نیروی ایشان فرو ماند دست
سر نامداران چو آشفته مست
به آسایش اندر یکی دم زدند
ز دیده به رخ بر همی نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
ببستند بر کینه جستن کمر
گشادند بازو به گرز گران
برآورده چون پتک آهنگران
بیامد بر شاه هومان چو شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
تو را ننگ ناید ز پیمار اوی
تو گویی که با خسروی جنگ جوی
گر او را زمانه بدارد به سر
بر این دشت پیکار ای نامور
نباشد تو را در جهان هیچ نام
نه این بی پدر گر شود زنده سام
و گر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
برآرد به گردون گردنده سر
به مردی شود در جهان نامور
ز توران بر آرند از آن پس دمار
نمانند بر دشت کین یک سوار
همی از در تاج و تخت است شاه
نه در جنگ بستن میان چون سپاه
بخندد بر این رای دستان سام
ز برزو به میدان چو جویی تو نام
به هومان چنین گفت افراسیاب
که از کینه دارم دو دیده پر آب
مرا درد این بتر از خسرو است
که بر پیش من کینه خواهی نو است
وز آن پس چنین گفت کای بی پدر
چه داری به مردی به میدان دگر
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بدان تا سر او در آرد به بند
چو بشنید ز افراسیاب این سخن
بجوشید از کین مرد کهن
برآورد گرز گران را ز زین
بزد بر سر شاه توران زمین
ز نیرو بیفتاد گرزش ز دست
ز بادش سپهدار ترکان بخست
جهاندار با زخم خورده،کمند
بینداخت آمد سر او به بند
عنان برگرایید و برگاشت اسب
خروشید بر سان آذر گشسب
چو برزو چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بیفکند در یال افراسیاب
ز دیده بشسته ز کین شرم و آب
ز یکدیگران روی برگاشتند
به خورشید نعره بر افراشتند
به لشگرگه خویش دادند روی
روان پر ز اندوه و دل چاره جوی
برانگیخته اسب از آوردگاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز نیروی هر دو فروماند اسب
تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)
ستادند هر دو بر آن پهن دشت
نگه کن که آن روزشان چون گذشت
به بند کمر اندر آورد دست
یکی شیر غران،دگر پیل مست
همین کرد زور و همان زور کرد
جهانی پر از شر و از شور کرد
ز نیرو شده دیده هر دو خون
وز آن دو یکی تن نیامد نگون
چو شیده بدید آن برآشفت و گفت
که با ما خرد نیست امروز جفت
به ترکان چنین گفت جنگ آورید
مگر این دو تن را به چنگ آورید
ممانید کان جنگ جو جان برد
به ایران دگر نام مردان برد
اگر رسته گردد ز بند کمند
ببینی که بر ما چه آرد گزند
چو بشنید لشکر ز شیده چنین
زمین گشت مانند دریای چین
بیامد سپه همچو دریای آب
به یاری به گرد شه افراسیاب
چو رستم چنین دید و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
به ایرانیان گفت اندر نهید
بر این رزمگه بر خورید و دهید
نباید که برزو شود کشته زار
به دست چنان ترک ناباک دار
بگفت این و از جای برکرد رخش
غریوان همی رفت آن تاج بخش
(جهاندار دستان چو باد دمان
همی رفت با نامور پهلوان)
(میان را ببستند ایرانیان
برآورد شیده چو شیر ژیان)
دو لشکر به یک جا برآشوفتند
سر و مغزها را همی کوفتند
هوا گشت از گرد چون تیره میغ
ز کینه نبد جان کس را دریغ
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
دو لشکر همی یکدگر را ندید
سر نامداران به میدان چو گوی
لبان آب خواه و دلان کینه جوی
به هر سو که رستم برافکند رخش
سر نامداران همی کرد پخش
به سوی دگر قارن رزم خواه
همی روز بد خواه کردش سیاه
ز بس نعره و تیغ و گرز گران
جهان بود بازار آهنگران
زمین همچو دریای جوشان شده
دو لشکر به یک جای کوشان شده
زمانه شده خیره از کارشان
ز کوشیدن جنگ و پیکارشان
چو لهاک و فرشید ورد آن دو مرد
بدیدند کز دشت برخاست گرد
درفش سیه را ندیدند ز دور
ببودند بر جای بر ناصبور
عنان های از آن جای برگاشتند
در حصن را خوار بگذاشتند
شتابان بدان انجمن آمدند
به ناگاه خود را بر ایشان زدند
پیاده بدیدند شه را به بند
به گردن در افکنده خم کمند
سپاه انجمن کرد بر گردشان
ز پیکار شمشیر بر سر فشان
گشادند هر دو به بازو دو دست
یکی همچو شیر و دگر پیل مست
به یکباره بستند یکسر میان،
سپهدار دستان چو شیر ژیان؛
به پیری همی جنگ جست آن زمان
شده خیره زو گردش آسمان
همی گفت امروز روز من است
سرسرکشان زیر گرز من است
همی گرز بارید از افراز ترگ
چو اندر خزان ریزد از باد برگ
جهان جوی رستم به کردار شیر
به هر سو درافکند رخش دلیر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۳ - بیرون آوردن پهلوانان ایران از بند پیلسم
فرامرز چون دید خالی حصار
بغرید مانند شیر شکار
به لشکر چنین گفت اندر روید
بدان نامداران یکی بنگرید
ببینید تا خود چگونه شدند
به بندند یا خود به بیرون شدند
که زنده ست زایشان که مرده شده ست
که دل را ز پیکار خسته شده ست
بیارید شان زود ایدر برون
که گشتند در بند محنت زبون
پیاده شدند آنگهی چند مرد
چه مردان که شیران روز نبرد
شدند اندر آن حصن دیدندشان
ز بند اوفتاده به تن در نشان
همه خاک از بندشان پر ز خون
فتاده بر آن خاک تیره نگون
کشیدند بر کتف ها هاموار
برون آوریدند شان از حصار
فرامرز چون دیدشان آن چنان
چو مرده به دخمه درون بی روان
ز خون دلش دیده پر گشته تر
به بیژن چنین گفت کای جنگ خر
تو بسیار در بند وارون شدی
پذیره به پیش بلا چون شدی
اشارت همی کرد بیژن به دست
که کامم شد از تشنگی خشک لب (؟)
فرامرز گفت آنگهی همچنین
بیاریدشان نزد شاه زمین
وز آنجا بیامد چو شیر ژیان
به پیش پدر تنگ بسته میان
چو رستم ورا دید گفتش بدوی
که ایرانیان را چه آمد به روی
تو آنجا ز بهر چه بر تافتی
بدین رزمگه از چه بشتافتی
فرامرز گفتا که ای پهلوان
بجایند ایرانیان با روان
چو گودرز و چون طوس و گستهم نیو
برفتند نزدیک سالار نیو(!)
چو بشنید رستم به دل شاد شد
تو گفتی که یک شاخ شمشاد شد
خروشی برآورد چون نره شیر
به ترکان درافتاد گرد دلیر
فرامرز چون از پدر جنگ دید
یکی گرزه گاو سر برکشید
بیامد به نزدیک آوردگاه
دلی کینه جوی و سری کینه خواه
چو دریای چین پیش میدان رسید
پیاده مر آن هر دو تن را بدید
چو برزو و چون شاه افراسیاب
ز یکدیگران هر دو با درد و تاب
به گردن درون هر دو تن را کمند
تن هر دو از یکدگر را گزند (؟)
دو لشکر ز بهرای هر دو به جنگ (؟)
بر آشفته چون شیر (و) شرزه پلنگ
چکان از تن هر دوان جوی خون
به خاک اندرون سخت و تنشان زبون (؟)
همه جنگ جویان به جنگ اندرون
به پیکار جان را گرفته زبون
چو هومان و چون شیده جنگ جوی
درآورده با زال زر رو به روی
به هومان دو دیده همی برگماشت
که از بهر دستان ازو کینه داشت
چو دریای جوشان بیامد برش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
سپر بر سر آورد هومان ز بیم
دلش گشت از هول او بر دو نیم
ز نیرو بیفتاد ترگش ز سر
گریزان شد از بیم آن جنگ خر
نهان گشت هومان به جنگ اندرون
ببارید از درد از دیده خون
وز این سوی دربند افراسیاب
ابا برزوی شیر در جنگ و تاب
جهاندار شیده ز بیم گزند
بیامد بزد تیغ را بر کمند
به تیغی ک زد شیده خشمناک
کمند دو شمشیر زن کرد چاک
چو افراسیاب دلیر آن بدید
گریزان شد از بیم سر در کشید
به چاره نهان گشت در لشکرش
گرفتند لشکر به گرد اندرش
زواره بیامد به کردار باد
به برزوی شیر اوزن آواز داد
که ای پهلوان جهان بر نشین
که از شب سیه گشت روی زمین
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
به زین اندر آمد به کردار شید
سپهر از ستاره شده همچو رنگ
همه روی گردون چو پشت پلنگ
دو لشکر فروماند از کارزار
یکی را نبد دست و بازو به کار
ز یکدیگران روی برگاشته
بسی خسته بر دشت بگذاشته
ز ایرانیان دشت چون پشته شد
ز توران یکی نیمه را کشته شد
جهان جوی رستم به کردار شیر
بیامد به نزدیک خسرو دلیر
سرافراز برزوی و دستان سام
بر شاه رفتند دل شادکام
(همی خواند هر کس بدو آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین)
(نگه کرد خسرو به ایرانیان
بدان نامداران فرخ گوان)
به زنگه بفرمود خسرو که زود
برون شو تو امشب به مانند دود
نگه کن پس و پیش و هشیار باش
ز دشمن سپه را نگهدار باش
چو بشنید زنگه زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
(وز آن روی افراسیاب دلیر
چو رسته شد از رزم برزوی شیر)
بیامد به لشکر به کردار شیر
به شیده چنین گفت کای گشته چیر
تو را داشت باید سپاهم به جای
همین کوس زرین و پرده سرای
برون کن تو پیران و هومان به هم
از ایدر نتابیم بی درد و غم
که خسرو ز ما هر دو پر درد شد
به تدبیر ما از پدر فرد شد
چو من رفته باشم تو گاه سحر
ببند از پی راه رفتن کمر
بیا از پس من چو باد دمان
سراپرده و تخت ایدر بمان
بفرمود تا باره راهبر
که بودی به رفتن چو مرغی به پر
ز بهر هزیمت پر از خشم و کین
بر این باره اش را نهادند زین
ز لشکر گزین کرد مردی هزار
همه رزم جوی و همه نامدار
سراپرده آنجا به شیده بماند
خود و گرد پیران بدین سان براند
به درد پسر راند از دیده خون
به پیران چنین گفت کای رهنمون
شدم سیر از زندگانی خویش
ز سوسن نگه کن چه آمد به پیش
مر او را طلایه به ره بر بدید
سبک زنگه نزدیک ایشان دوید
بدیشان چنین گفت بگشای لب
کجا رفت خواهید در نیم شب
چه جویید و نام سپهدار چیست
سپهبد کدام است و سالار کیست
نه اید آگه از زنگه شاوران
کجا برد خواهید جان و روان
چنین گفت هومان ویسه بدوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
به پیران چنین گفت افراسیاب
که چشم ظفر را پر آمد ز خواب
به پیران چنین گفت کای بانژاد
بکوشید امشب به کردار باد
چو هومان ز افراسیاب این شنید
به کرداد دریا دلش بر دمید
مر آن هر سه با خوارمایه سپاه
برانداختند خاک بر چرخ ماه
به اندک زمان لشکری کشته شد
تو گفتی که شان بخت برگشته شد
به فرجام افراسیاب دلیر
کمان را به زه کرد چون تند شیر
یکی چوبه تیر بگشاد زود
بزد بر بر زنگه بر سان دود
کمرگاه او را به هم بردرید
ز زنگه بر آن زخم در خون کشید (!)
چو زنگه چنان دید شد چاره جوی
به لشکرگه خویشتن داد روی
جهاندار افراسیاب دلیر
همی تاخت پویان به کردار شیر
وز آن روی زنگه بر شه رسید
چو کیخسرو او را بدان گونه دید
به رخساره زرد و به تن ناتوان
دریده سلب خون به زین بر روان
به زنگه چنین گفت بر گوی راست
چه افتاد و پیکار تو از چه خاست
بدو گفت زنگه که ای شهریار
طلایه ببردم سواری هزار
برفتیم چون روی شب تیره گشت
خروش سپاه آمد از پهن دشت
چو دیدم چنان پیش لشکر شدم
بدان کار بند کمر بر زدم
بدیشان چنین گفتم ای سرکشان
کجا رفت خواهید زایدرکشان...
چو بشنید خسرو رخش گشت زرد
جهاندار از درد دل یاد کرد
همی گفت کای داور دادگر
تو دانی که بر داد بستم کمر
به هر خون که ریزند ز ایرانیان
بپیچند به فرجام تورانیان
وز آن پس چو برخاست بانگ خروس
جهاندار شیده فرو کوفت کوس
ستور هزیمت به زین درکشید
ز نام آوران لشکری برگزید
سراپرده و خیمه بر جا بماند
به لشکر همه ساز ره برفشاند
به بی راه و ره نامور درکشید
تو گفتی به گیتی کس او را ندید
همی تاخت باره چو باد دمان
چو برزد سر از که سپیده دمان
برون آمد از پرده روز شید
جهان کرد مانند سیم سپید
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن بوق با کره نای
ز تورانیان بر نیامد نفس
فرستاد هم در زمان شاه کس
از آن نامداران یکی را ندید
نه ز آن نیمه آوای مردم شنید
دمان مژده آورد زی شهریار
که آسوده شد شاه از کارزار
گریزان شد از شاه،افراسیاب
همانا گذشته ست از آن سوی آب
به لشکر چنین گفت شاه زمین
نباید که گیرند بر ره کمین
که آن پیر سر جادوی بدکنش
که هر دم دگر گونه آرد منش
(سواران برفتند)هر سو دوان
همان پهلوانان رویین تنان
برفتند تا مرز توران زمین
همی آگهی یافتندش ز چین
(به ایران ندیدند از ایشان) نشان
چنین گفت خسرو به گردن کشان
که دشمن گریزان ز کشتن به است
اگر چه به هر هفت کشور مه است
(سراپرده و چارپای و ستور)
بسی بهتر از دشمن روز کور
به ایران خرامیم ز ایدر کنون
که بخت نکو گشتمان رهنمون
(بسازیم از بهر برزوی کار)
چنان چون بود در خور نامدار
چو بشنید دستان ز خسرو چنین
ببوسید پیشش سپهبد زمین
(به خسرو چنین گفت کای شهریار)
به دیان دادار پروردگار
که از آرزو برنتابی سرم
کزین کام از مهر و مه بگذرم
(از ایدر به ایوان بنده خرام)
به جان سپهدار فرخنده سام
بباشیم یک ماه پیروز و شاد
به دیدار کیخسرو پاک زاد
(چو بشنید کیخسرو نامجوی)
ز فرمان او برنتابید روی
برفتند شادان به ایوان زال
خود و پهلوانان با فر و یال
(به هر جای ایوان بیاراستند)
می و رود و رامشگران خواستند
به هر جای می خواره انبوه شد
ز شادی دل اندر بر استوه شد
(به دیبا بیاراسته بام و در)
همی ریخت در پای خسرو گهر
به زاول همه شادمان مرد و زن
نشانده به هر جایگه رود زن
به ایوان دستان جهان جوی شاه
چو خورشید تابان ستاره سپاه
جهان پهلوان رستم زال زر
به گردون گردان برآورده سر
فرامرز و برزو ستاده به پای
بر تخت خسرو به پرده سرا
چو خسرو به برزو نگه کرد گفت
به مردی نباشد به گیتیت جفت
وز آن پس چنین گفت با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
بیا تا کنون ساز برزو کنیم
به ایران ورا پهلوان نو کنیم
چو بشنید رستم ببوسید تخت
بدو گفت کای شاه شوریده بخت
جهان جوی برزو تو را بنده است
به فرمان و رایت سرافکنده است
به کین سیاوخش بسته میان
بکوشد به توران چو شیر ژیان
تو شاهی و او پهلوان نو است
چو من بنده ی شاه کیخسرو است
مرا برف پیری به سر بر نشست
نیارم به کینه همی آخت دست
مرا سال از چار صد برگذشت
به سر بر بسی چرخ گردان بگشت
کنون روز برزوست و پیکار و جنگ
به هر جایگه بر بیازیده چنگ
چو بشنید خسرو ازو شاد شد
تو گفتی همی سرو آزاد شد
بفرمود تا یاره و تاج زر
غلامان رومی به زرین کمر
ده اسب گران مایه زرین ستام
ز یاقوت و پیروزه رخشان دو جام
دو صد تخته جامه ز دیبای چین
بسی جوشن و ترگ از بهر کین
درفشی که بد پیکر او عقاب
که بود از نخست آن افراسیاب
ز مردان شمشیر زن ده هزار
همه نامداران خنجر گزار
سپردش به برزوی شاه جهان
به نزدیک فرزانگان و مهان
نبشتند منشور غور و هری
به برزو سپرد آن ز بهر چری
بدو گفت کاین کشور آباد دار
کشاورز پیوسته با داد دار
بر آن مرز خرم همی باش شاد
نباید که پیچی سرت را ز داد
همی باش آباد با دوستان
فرامرز در مرز هندوستان
چو بشنید برزو زمین بوسه داد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
فرامرز و برزو و رستم زبان
گشادند بر شهریار جهان
نیایش کنان هر یکی آفرین
گرفتند بر شهریار زمین
چو خسرو یکی ماه در سیستان
(به شادی همی بود هم داستان )
سر ماه هنگام بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
دو منزل سپهبد جهان پهلوان
(همی رفت با شاه روشن روان)
جهاندار دستان و برزو به هم
برفتند با شه چو شیر دژم
جهاندار رستم هم آنجا بماند
(خود و نامداران ز زاول براند)
به پایان رسانیدم این داستان
از آن نامور بر منش راستان
چو از رزم برزو بپرداختم
ز گودرز و پیران سخن ساختم
تمام شد کتاب برزو نامه از گفته مولانا شمس الدین محمد کوسج،علی ید العبد الفقیر جهانگیر اصلح الله احواله فی شهر محرم الحرام سنه تسع (و) عشرین و ثمانمائه(۸۲۹)
بغرید مانند شیر شکار
به لشکر چنین گفت اندر روید
بدان نامداران یکی بنگرید
ببینید تا خود چگونه شدند
به بندند یا خود به بیرون شدند
که زنده ست زایشان که مرده شده ست
که دل را ز پیکار خسته شده ست
بیارید شان زود ایدر برون
که گشتند در بند محنت زبون
پیاده شدند آنگهی چند مرد
چه مردان که شیران روز نبرد
شدند اندر آن حصن دیدندشان
ز بند اوفتاده به تن در نشان
همه خاک از بندشان پر ز خون
فتاده بر آن خاک تیره نگون
کشیدند بر کتف ها هاموار
برون آوریدند شان از حصار
فرامرز چون دیدشان آن چنان
چو مرده به دخمه درون بی روان
ز خون دلش دیده پر گشته تر
به بیژن چنین گفت کای جنگ خر
تو بسیار در بند وارون شدی
پذیره به پیش بلا چون شدی
اشارت همی کرد بیژن به دست
که کامم شد از تشنگی خشک لب (؟)
فرامرز گفت آنگهی همچنین
بیاریدشان نزد شاه زمین
وز آنجا بیامد چو شیر ژیان
به پیش پدر تنگ بسته میان
چو رستم ورا دید گفتش بدوی
که ایرانیان را چه آمد به روی
تو آنجا ز بهر چه بر تافتی
بدین رزمگه از چه بشتافتی
فرامرز گفتا که ای پهلوان
بجایند ایرانیان با روان
چو گودرز و چون طوس و گستهم نیو
برفتند نزدیک سالار نیو(!)
چو بشنید رستم به دل شاد شد
تو گفتی که یک شاخ شمشاد شد
خروشی برآورد چون نره شیر
به ترکان درافتاد گرد دلیر
فرامرز چون از پدر جنگ دید
یکی گرزه گاو سر برکشید
بیامد به نزدیک آوردگاه
دلی کینه جوی و سری کینه خواه
چو دریای چین پیش میدان رسید
پیاده مر آن هر دو تن را بدید
چو برزو و چون شاه افراسیاب
ز یکدیگران هر دو با درد و تاب
به گردن درون هر دو تن را کمند
تن هر دو از یکدگر را گزند (؟)
دو لشکر ز بهرای هر دو به جنگ (؟)
بر آشفته چون شیر (و) شرزه پلنگ
چکان از تن هر دوان جوی خون
به خاک اندرون سخت و تنشان زبون (؟)
همه جنگ جویان به جنگ اندرون
به پیکار جان را گرفته زبون
چو هومان و چون شیده جنگ جوی
درآورده با زال زر رو به روی
به هومان دو دیده همی برگماشت
که از بهر دستان ازو کینه داشت
چو دریای جوشان بیامد برش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
سپر بر سر آورد هومان ز بیم
دلش گشت از هول او بر دو نیم
ز نیرو بیفتاد ترگش ز سر
گریزان شد از بیم آن جنگ خر
نهان گشت هومان به جنگ اندرون
ببارید از درد از دیده خون
وز این سوی دربند افراسیاب
ابا برزوی شیر در جنگ و تاب
جهاندار شیده ز بیم گزند
بیامد بزد تیغ را بر کمند
به تیغی ک زد شیده خشمناک
کمند دو شمشیر زن کرد چاک
چو افراسیاب دلیر آن بدید
گریزان شد از بیم سر در کشید
به چاره نهان گشت در لشکرش
گرفتند لشکر به گرد اندرش
زواره بیامد به کردار باد
به برزوی شیر اوزن آواز داد
که ای پهلوان جهان بر نشین
که از شب سیه گشت روی زمین
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
به زین اندر آمد به کردار شید
سپهر از ستاره شده همچو رنگ
همه روی گردون چو پشت پلنگ
دو لشکر فروماند از کارزار
یکی را نبد دست و بازو به کار
ز یکدیگران روی برگاشته
بسی خسته بر دشت بگذاشته
ز ایرانیان دشت چون پشته شد
ز توران یکی نیمه را کشته شد
جهان جوی رستم به کردار شیر
بیامد به نزدیک خسرو دلیر
سرافراز برزوی و دستان سام
بر شاه رفتند دل شادکام
(همی خواند هر کس بدو آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین)
(نگه کرد خسرو به ایرانیان
بدان نامداران فرخ گوان)
به زنگه بفرمود خسرو که زود
برون شو تو امشب به مانند دود
نگه کن پس و پیش و هشیار باش
ز دشمن سپه را نگهدار باش
چو بشنید زنگه زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
(وز آن روی افراسیاب دلیر
چو رسته شد از رزم برزوی شیر)
بیامد به لشکر به کردار شیر
به شیده چنین گفت کای گشته چیر
تو را داشت باید سپاهم به جای
همین کوس زرین و پرده سرای
برون کن تو پیران و هومان به هم
از ایدر نتابیم بی درد و غم
که خسرو ز ما هر دو پر درد شد
به تدبیر ما از پدر فرد شد
چو من رفته باشم تو گاه سحر
ببند از پی راه رفتن کمر
بیا از پس من چو باد دمان
سراپرده و تخت ایدر بمان
بفرمود تا باره راهبر
که بودی به رفتن چو مرغی به پر
ز بهر هزیمت پر از خشم و کین
بر این باره اش را نهادند زین
ز لشکر گزین کرد مردی هزار
همه رزم جوی و همه نامدار
سراپرده آنجا به شیده بماند
خود و گرد پیران بدین سان براند
به درد پسر راند از دیده خون
به پیران چنین گفت کای رهنمون
شدم سیر از زندگانی خویش
ز سوسن نگه کن چه آمد به پیش
مر او را طلایه به ره بر بدید
سبک زنگه نزدیک ایشان دوید
بدیشان چنین گفت بگشای لب
کجا رفت خواهید در نیم شب
چه جویید و نام سپهدار چیست
سپهبد کدام است و سالار کیست
نه اید آگه از زنگه شاوران
کجا برد خواهید جان و روان
چنین گفت هومان ویسه بدوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
به پیران چنین گفت افراسیاب
که چشم ظفر را پر آمد ز خواب
به پیران چنین گفت کای بانژاد
بکوشید امشب به کردار باد
چو هومان ز افراسیاب این شنید
به کرداد دریا دلش بر دمید
مر آن هر سه با خوارمایه سپاه
برانداختند خاک بر چرخ ماه
به اندک زمان لشکری کشته شد
تو گفتی که شان بخت برگشته شد
به فرجام افراسیاب دلیر
کمان را به زه کرد چون تند شیر
یکی چوبه تیر بگشاد زود
بزد بر بر زنگه بر سان دود
کمرگاه او را به هم بردرید
ز زنگه بر آن زخم در خون کشید (!)
چو زنگه چنان دید شد چاره جوی
به لشکرگه خویشتن داد روی
جهاندار افراسیاب دلیر
همی تاخت پویان به کردار شیر
وز آن روی زنگه بر شه رسید
چو کیخسرو او را بدان گونه دید
به رخساره زرد و به تن ناتوان
دریده سلب خون به زین بر روان
به زنگه چنین گفت بر گوی راست
چه افتاد و پیکار تو از چه خاست
بدو گفت زنگه که ای شهریار
طلایه ببردم سواری هزار
برفتیم چون روی شب تیره گشت
خروش سپاه آمد از پهن دشت
چو دیدم چنان پیش لشکر شدم
بدان کار بند کمر بر زدم
بدیشان چنین گفتم ای سرکشان
کجا رفت خواهید زایدرکشان...
چو بشنید خسرو رخش گشت زرد
جهاندار از درد دل یاد کرد
همی گفت کای داور دادگر
تو دانی که بر داد بستم کمر
به هر خون که ریزند ز ایرانیان
بپیچند به فرجام تورانیان
وز آن پس چو برخاست بانگ خروس
جهاندار شیده فرو کوفت کوس
ستور هزیمت به زین درکشید
ز نام آوران لشکری برگزید
سراپرده و خیمه بر جا بماند
به لشکر همه ساز ره برفشاند
به بی راه و ره نامور درکشید
تو گفتی به گیتی کس او را ندید
همی تاخت باره چو باد دمان
چو برزد سر از که سپیده دمان
برون آمد از پرده روز شید
جهان کرد مانند سیم سپید
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن بوق با کره نای
ز تورانیان بر نیامد نفس
فرستاد هم در زمان شاه کس
از آن نامداران یکی را ندید
نه ز آن نیمه آوای مردم شنید
دمان مژده آورد زی شهریار
که آسوده شد شاه از کارزار
گریزان شد از شاه،افراسیاب
همانا گذشته ست از آن سوی آب
به لشکر چنین گفت شاه زمین
نباید که گیرند بر ره کمین
که آن پیر سر جادوی بدکنش
که هر دم دگر گونه آرد منش
(سواران برفتند)هر سو دوان
همان پهلوانان رویین تنان
برفتند تا مرز توران زمین
همی آگهی یافتندش ز چین
(به ایران ندیدند از ایشان) نشان
چنین گفت خسرو به گردن کشان
که دشمن گریزان ز کشتن به است
اگر چه به هر هفت کشور مه است
(سراپرده و چارپای و ستور)
بسی بهتر از دشمن روز کور
به ایران خرامیم ز ایدر کنون
که بخت نکو گشتمان رهنمون
(بسازیم از بهر برزوی کار)
چنان چون بود در خور نامدار
چو بشنید دستان ز خسرو چنین
ببوسید پیشش سپهبد زمین
(به خسرو چنین گفت کای شهریار)
به دیان دادار پروردگار
که از آرزو برنتابی سرم
کزین کام از مهر و مه بگذرم
(از ایدر به ایوان بنده خرام)
به جان سپهدار فرخنده سام
بباشیم یک ماه پیروز و شاد
به دیدار کیخسرو پاک زاد
(چو بشنید کیخسرو نامجوی)
ز فرمان او برنتابید روی
برفتند شادان به ایوان زال
خود و پهلوانان با فر و یال
(به هر جای ایوان بیاراستند)
می و رود و رامشگران خواستند
به هر جای می خواره انبوه شد
ز شادی دل اندر بر استوه شد
(به دیبا بیاراسته بام و در)
همی ریخت در پای خسرو گهر
به زاول همه شادمان مرد و زن
نشانده به هر جایگه رود زن
به ایوان دستان جهان جوی شاه
چو خورشید تابان ستاره سپاه
جهان پهلوان رستم زال زر
به گردون گردان برآورده سر
فرامرز و برزو ستاده به پای
بر تخت خسرو به پرده سرا
چو خسرو به برزو نگه کرد گفت
به مردی نباشد به گیتیت جفت
وز آن پس چنین گفت با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
بیا تا کنون ساز برزو کنیم
به ایران ورا پهلوان نو کنیم
چو بشنید رستم ببوسید تخت
بدو گفت کای شاه شوریده بخت
جهان جوی برزو تو را بنده است
به فرمان و رایت سرافکنده است
به کین سیاوخش بسته میان
بکوشد به توران چو شیر ژیان
تو شاهی و او پهلوان نو است
چو من بنده ی شاه کیخسرو است
مرا برف پیری به سر بر نشست
نیارم به کینه همی آخت دست
مرا سال از چار صد برگذشت
به سر بر بسی چرخ گردان بگشت
کنون روز برزوست و پیکار و جنگ
به هر جایگه بر بیازیده چنگ
چو بشنید خسرو ازو شاد شد
تو گفتی همی سرو آزاد شد
بفرمود تا یاره و تاج زر
غلامان رومی به زرین کمر
ده اسب گران مایه زرین ستام
ز یاقوت و پیروزه رخشان دو جام
دو صد تخته جامه ز دیبای چین
بسی جوشن و ترگ از بهر کین
درفشی که بد پیکر او عقاب
که بود از نخست آن افراسیاب
ز مردان شمشیر زن ده هزار
همه نامداران خنجر گزار
سپردش به برزوی شاه جهان
به نزدیک فرزانگان و مهان
نبشتند منشور غور و هری
به برزو سپرد آن ز بهر چری
بدو گفت کاین کشور آباد دار
کشاورز پیوسته با داد دار
بر آن مرز خرم همی باش شاد
نباید که پیچی سرت را ز داد
همی باش آباد با دوستان
فرامرز در مرز هندوستان
چو بشنید برزو زمین بوسه داد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
فرامرز و برزو و رستم زبان
گشادند بر شهریار جهان
نیایش کنان هر یکی آفرین
گرفتند بر شهریار زمین
چو خسرو یکی ماه در سیستان
(به شادی همی بود هم داستان )
سر ماه هنگام بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
دو منزل سپهبد جهان پهلوان
(همی رفت با شاه روشن روان)
جهاندار دستان و برزو به هم
برفتند با شه چو شیر دژم
جهاندار رستم هم آنجا بماند
(خود و نامداران ز زاول براند)
به پایان رسانیدم این داستان
از آن نامور بر منش راستان
چو از رزم برزو بپرداختم
ز گودرز و پیران سخن ساختم
تمام شد کتاب برزو نامه از گفته مولانا شمس الدین محمد کوسج،علی ید العبد الفقیر جهانگیر اصلح الله احواله فی شهر محرم الحرام سنه تسع (و) عشرین و ثمانمائه(۸۲۹)
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
زور دستان بنهد زال صفت زار آید
هر که در رزمگه رستم سردار آید
اولین تاز و گزندی که به سهراب رسید
به تهمتن ز تو در پهنه پیکار آید
شوکت چشم سیه را چه زیان از خط سبز
رستم آن است که با خیمه زنگار آید
هر کجا روی کنی طره به دوش از پس و پیش
گل به خرمن برود مشک به خروار آید
خال هندوت به خون تن و جان بر زده چنگ
تا چه ها بر دل از این هند جگر خوار آید
ماه و سروت به نظاره رخ و بالا شب و روز
آن به روزن در و این بر سر دیوار آید
خط محاسن لقب از آن نمکین شکر یافت
سگ بلی پاک شود چون به نمک زار آید
چهر و ابروت بسم واسطه شرط است امان
هر که با مصحف و شمشیر به زنهار آید
مرد میدان غم رستم سردار منم
رخش باید که همی حامل این بار آید
هر که در رزمگه رستم سردار آید
اولین تاز و گزندی که به سهراب رسید
به تهمتن ز تو در پهنه پیکار آید
شوکت چشم سیه را چه زیان از خط سبز
رستم آن است که با خیمه زنگار آید
هر کجا روی کنی طره به دوش از پس و پیش
گل به خرمن برود مشک به خروار آید
خال هندوت به خون تن و جان بر زده چنگ
تا چه ها بر دل از این هند جگر خوار آید
ماه و سروت به نظاره رخ و بالا شب و روز
آن به روزن در و این بر سر دیوار آید
خط محاسن لقب از آن نمکین شکر یافت
سگ بلی پاک شود چون به نمک زار آید
چهر و ابروت بسم واسطه شرط است امان
هر که با مصحف و شمشیر به زنهار آید
مرد میدان غم رستم سردار منم
رخش باید که همی حامل این بار آید
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۱ - برهان اول
اگر رفت رستم به مازندران
به تیغ و کمند و به گرز و سنان
پس از روزگاران به دیو سفید
سیه کرد چون شام صبح امید
تو بی تیغ و گرز و سنان و کمند
نشستی ببالای رعنا سمند
به فیروز که تاختی ترک تاز
چو بر جرگه مرغکان جره باز
به نیروی سر پنجه زورمند
در آن مرتع از گاو و از گوسفند
هر آنچت به پیش آمد ای نامدار
غنیمت کشیدی به صحرای خوار
زخون شقایق بهر سنگ دشت
نوشته است تاریخ این سرگذشت
چنین بخت فیروز پی جم نداشت
شجاعت به این پایه رستم نداشت
پدر کو که در روز میدان تو
به مژگان کشد گرد جولان تو
کجا مام تا بیندت نیک عهد
بیالایدت لعل شیرین به شهد
نیاکانت گو سر برآرند پاک
چو نرگس به نظاره از تیره خاک
بدین برز و بالا تماشا کنند
ز نو زندگانی تمنا کنند
نپرورد این زال نامهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
فلک را به عهد تو نازندگی
زمین را به مهدت برازندگی
به تیغ و کمند و به گرز و سنان
پس از روزگاران به دیو سفید
سیه کرد چون شام صبح امید
تو بی تیغ و گرز و سنان و کمند
نشستی ببالای رعنا سمند
به فیروز که تاختی ترک تاز
چو بر جرگه مرغکان جره باز
به نیروی سر پنجه زورمند
در آن مرتع از گاو و از گوسفند
هر آنچت به پیش آمد ای نامدار
غنیمت کشیدی به صحرای خوار
زخون شقایق بهر سنگ دشت
نوشته است تاریخ این سرگذشت
چنین بخت فیروز پی جم نداشت
شجاعت به این پایه رستم نداشت
پدر کو که در روز میدان تو
به مژگان کشد گرد جولان تو
کجا مام تا بیندت نیک عهد
بیالایدت لعل شیرین به شهد
نیاکانت گو سر برآرند پاک
چو نرگس به نظاره از تیره خاک
بدین برز و بالا تماشا کنند
ز نو زندگانی تمنا کنند
نپرورد این زال نامهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
فلک را به عهد تو نازندگی
زمین را به مهدت برازندگی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح علاء الدین محمد بن سلیمان
آورد گرد فتح و ظفر پیش چشم ما
باد از رکاب عالی لازال عالیا
گرد از رکاب عالی بر نصرت و ظفر
در دیده رعیت باشد چو توتیا
عالی علاء دولت و دین آنکه تا بحشر
هرگز مباد دولت و دین را جز او علا
حاقان محمد بن سلیمان که ملک او
دارد نهاد ملک سلیمان پادشا
آن پادشا که تا که خدایست نصرتیست
بر دشمنان مراو را هر روز از خدا
ناصر ویست دین خدای و رسول را
نصرت بجز ورا بجهان کی بود روا
نیک آمد و بد آمد خلق خدا ازوست
آن به بود که قدرت و قوت بود روا
چون گند ناز روی زمین دشمنان دین
سر بر زدند از حد چین تا در ختا
دست فلک ربود سر دشمنان دین
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا
آنان که بر مخالفت پادشاه دین
بودند دست برده بمکر و بسیمیا
نه سیمیا و مکر بفر همای شاه
زیشان نشان دهد نه زسیمرغ و کیمیا
آن پادشا که هرکه خلافش صواب دید
شمشیر او صواب جدا کرد از خطا
آن پادشا که هیبت زور سپاه او
افکند فتنه در ختن و خطه ختا
دشمن شکر شهی که چو عزم شکار کرد
از هر کجا که روی نهد تا بهر کجا
چون گردناست نیزه آتش سنان او
دشمن چو مرغ گردان در گرد گردنا
یاقوت را شنیدم کز روی خاصیت
دفع وبا کند چو عفونت بود هوا
روی هوا ز لشکر کفار شد عفن
از گونه گونه وسوسه فاسد و هوی
پیکان تیر شاه چو یاقوت سرخ گشت
از خون دشمنان و درافکندشان ز پا
گردافع و با بد یاقوت ور نبود
آرنده وبا بچه معنی شد و چرا
خاقان قضای ایزد باربست از قیاس
بر دشمنان دین همه شور و شر و بلا
خواهند کز قضا و بلا درکشند روی
کارد فرود بر سر ایشان بلا قضا
کوشد اگر بجهد کسی با قضا بجنگ
مغلوب گردد و بودش جهد نابجا
ایزد سزای نصرت مرشاه را گزید
چون شاه عزم کرد بآوردن غزا
نصرت سزای شاه بدو شه سزای او
واقبال ره نمود سزا را سوی سزا
از کردگار نصرت و از شاه کوشش است
از کافران هزیمت و از مؤمنان دعا
دشمن قفای لشکر شه دیده کی کند
مادام تا که دعوت نیکوست در قفا
ایزد خدایگان جهانرا بقا دهاد
بیرون ز حد غایت و بیرون زانتها
باد از رکاب عالی لازال عالیا
گرد از رکاب عالی بر نصرت و ظفر
در دیده رعیت باشد چو توتیا
عالی علاء دولت و دین آنکه تا بحشر
هرگز مباد دولت و دین را جز او علا
حاقان محمد بن سلیمان که ملک او
دارد نهاد ملک سلیمان پادشا
آن پادشا که تا که خدایست نصرتیست
بر دشمنان مراو را هر روز از خدا
ناصر ویست دین خدای و رسول را
نصرت بجز ورا بجهان کی بود روا
نیک آمد و بد آمد خلق خدا ازوست
آن به بود که قدرت و قوت بود روا
چون گند ناز روی زمین دشمنان دین
سر بر زدند از حد چین تا در ختا
دست فلک ربود سر دشمنان دین
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا
آنان که بر مخالفت پادشاه دین
بودند دست برده بمکر و بسیمیا
نه سیمیا و مکر بفر همای شاه
زیشان نشان دهد نه زسیمرغ و کیمیا
آن پادشا که هرکه خلافش صواب دید
شمشیر او صواب جدا کرد از خطا
آن پادشا که هیبت زور سپاه او
افکند فتنه در ختن و خطه ختا
دشمن شکر شهی که چو عزم شکار کرد
از هر کجا که روی نهد تا بهر کجا
چون گردناست نیزه آتش سنان او
دشمن چو مرغ گردان در گرد گردنا
یاقوت را شنیدم کز روی خاصیت
دفع وبا کند چو عفونت بود هوا
روی هوا ز لشکر کفار شد عفن
از گونه گونه وسوسه فاسد و هوی
پیکان تیر شاه چو یاقوت سرخ گشت
از خون دشمنان و درافکندشان ز پا
گردافع و با بد یاقوت ور نبود
آرنده وبا بچه معنی شد و چرا
خاقان قضای ایزد باربست از قیاس
بر دشمنان دین همه شور و شر و بلا
خواهند کز قضا و بلا درکشند روی
کارد فرود بر سر ایشان بلا قضا
کوشد اگر بجهد کسی با قضا بجنگ
مغلوب گردد و بودش جهد نابجا
ایزد سزای نصرت مرشاه را گزید
چون شاه عزم کرد بآوردن غزا
نصرت سزای شاه بدو شه سزای او
واقبال ره نمود سزا را سوی سزا
از کردگار نصرت و از شاه کوشش است
از کافران هزیمت و از مؤمنان دعا
دشمن قفای لشکر شه دیده کی کند
مادام تا که دعوت نیکوست در قفا
ایزد خدایگان جهانرا بقا دهاد
بیرون ز حد غایت و بیرون زانتها
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح تمغاج خان
بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را بخواب
دید چون در خواب غفلت رفت ماه نو همی
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب
غفلت اندر طاعت سلطان بحق گردن کشی است
گردن گردنکشان را تیغ باید یا طناب
بی طناب این خیمه گردان با زینت که هست
باد رفتار آب کردار و نه باد است و نه آب
تیغ گوهر دار شاهنشاه را ماند بشب
روز بخت شاهرا ماند چو برخیزد حجاب
کافتاب خسروان شرق بنشیند بتخت
سایه یزدان قلج تمغاج خان مالک رقاب
آفتاب و سایه خواندن شاهرا زیبا بود
آفتاب سایه هیبت سایه خورشید تاب
آفتاب و سایه ماند تا جهان عمران بود
کافتاب و سایه گر نبود جهان باشد خراب
خسرو توران کز ایران بر رقاب سرکشان
کم شود سر گر بتوران برکشد تیغ از قراب
شاهرا ایران و توران کسبی و میراثی است
کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب
هر کجا شاه جهان لشگر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب
چون مقیمان مصاف شه بیارایند صف
چهره فتح و ظفر را باد بردارد نقاب
جز دل و چشم جهانسوزان نسازد آشیان
بی گمان داغ کمان و تیر چون پر عقاب
تیغ شاه شرق باشد در مصاف خصم ملک
همچنان دریا و هر دریا بود پیشش سراب
از در انصاف شاه انصاف جستن شرط نیست
نیست ناانصاف خوان شاه با انصاف ناب
تیغ شاهنشاه هامون را کند دریای خون
وز دل گردان طعام او بود وز خون شراب
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باد بد را فی المثل مالیدن گوش رباب
کبک و شاهین راست عشق ویس و رامین در میان
باز را با غاز ناز و کشی دعد و رباب
کوس رعد آواز شه افکند بر هامون صدا
شد ز عدل شه بصحرا راعی حملان ذئاب
ای دیار مشرق از عدل تو چون دارالسلام
گر سوآل آید ز دارالملک تو گویم جواب
هست دارالملک تو حسن المآب اهل دین
اهل دینرا نیست در دنیا جز این حسن المآب
رحمت نابی رعیت را عطا از کردگار
گرچه باب رحمتی هم بر تو رحمت باد ناب
شیر گردون گر نریزد خون بدخواهان تو
گنده باد و کنده و انداخته چنگال و ناب
خسروا باب سخن مفتوح شد بر طبع من
تا بنظم آرم مدیحت نوع نوع و باب و باب
بسکه مام و باب فرزندان بد بودم بطبع
وز تو اکنون بر بسی فرزند گشتم مام و باب
چون بحد مدح تو دیوان من ثابت شود
هزلها را قول یمحوالله براند از کتاب
تا سیه پوشان نورانی سلاطین را بعید
خطبه آرایند بر منبر بنیکوئی خطاب
هر دعای خطبه کاندر وی صلاح ملک تست
در تو و اولاد باجماع تو بادا مستجاب
عید قربان بر تو فرخ باد و بدخواهانت را
تیغ محنت کرده قربان آتش حسرت کباب
طول عمر نوح بر ملک سلیمان وصل باد
هر دو بر تو وقف باد این بی زوال آن بی مآب
سوزنی بر پادشا گفتی دعا آمین بگوی
در دعای پادشا مزد است و در آمین ثواب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را بخواب
دید چون در خواب غفلت رفت ماه نو همی
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب
غفلت اندر طاعت سلطان بحق گردن کشی است
گردن گردنکشان را تیغ باید یا طناب
بی طناب این خیمه گردان با زینت که هست
باد رفتار آب کردار و نه باد است و نه آب
تیغ گوهر دار شاهنشاه را ماند بشب
روز بخت شاهرا ماند چو برخیزد حجاب
کافتاب خسروان شرق بنشیند بتخت
سایه یزدان قلج تمغاج خان مالک رقاب
آفتاب و سایه خواندن شاهرا زیبا بود
آفتاب سایه هیبت سایه خورشید تاب
آفتاب و سایه ماند تا جهان عمران بود
کافتاب و سایه گر نبود جهان باشد خراب
خسرو توران کز ایران بر رقاب سرکشان
کم شود سر گر بتوران برکشد تیغ از قراب
شاهرا ایران و توران کسبی و میراثی است
کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب
هر کجا شاه جهان لشگر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب
چون مقیمان مصاف شه بیارایند صف
چهره فتح و ظفر را باد بردارد نقاب
جز دل و چشم جهانسوزان نسازد آشیان
بی گمان داغ کمان و تیر چون پر عقاب
تیغ شاه شرق باشد در مصاف خصم ملک
همچنان دریا و هر دریا بود پیشش سراب
از در انصاف شاه انصاف جستن شرط نیست
نیست ناانصاف خوان شاه با انصاف ناب
تیغ شاهنشاه هامون را کند دریای خون
وز دل گردان طعام او بود وز خون شراب
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باد بد را فی المثل مالیدن گوش رباب
کبک و شاهین راست عشق ویس و رامین در میان
باز را با غاز ناز و کشی دعد و رباب
کوس رعد آواز شه افکند بر هامون صدا
شد ز عدل شه بصحرا راعی حملان ذئاب
ای دیار مشرق از عدل تو چون دارالسلام
گر سوآل آید ز دارالملک تو گویم جواب
هست دارالملک تو حسن المآب اهل دین
اهل دینرا نیست در دنیا جز این حسن المآب
رحمت نابی رعیت را عطا از کردگار
گرچه باب رحمتی هم بر تو رحمت باد ناب
شیر گردون گر نریزد خون بدخواهان تو
گنده باد و کنده و انداخته چنگال و ناب
خسروا باب سخن مفتوح شد بر طبع من
تا بنظم آرم مدیحت نوع نوع و باب و باب
بسکه مام و باب فرزندان بد بودم بطبع
وز تو اکنون بر بسی فرزند گشتم مام و باب
چون بحد مدح تو دیوان من ثابت شود
هزلها را قول یمحوالله براند از کتاب
تا سیه پوشان نورانی سلاطین را بعید
خطبه آرایند بر منبر بنیکوئی خطاب
هر دعای خطبه کاندر وی صلاح ملک تست
در تو و اولاد باجماع تو بادا مستجاب
عید قربان بر تو فرخ باد و بدخواهانت را
تیغ محنت کرده قربان آتش حسرت کباب
طول عمر نوح بر ملک سلیمان وصل باد
هر دو بر تو وقف باد این بی زوال آن بی مآب
سوزنی بر پادشا گفتی دعا آمین بگوی
در دعای پادشا مزد است و در آمین ثواب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - فی مدح اشرف الدین
ای جهان شرف بتو معمور
یافته از دو پادشا منشور
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور
پادشاه حسینیان اشرف
شرف دین کردگار غفور
هست در جنب پادشاهی تو
بندگی پادشاهی فغفور
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک و از خرد منشور
امت جد تو ترا حشمند
طایعا راغبا بجان مأمور
هیچکس نی ز دل بتو غمگین
هیچکس نی ز تو بتن رنجور
بی هوا خواهی تو در دل کس
ندهد آفتاب ایمان نور
تا دم صور پادشاهی کس
نیست وان تورانسوی دم صور
هست فراش جد او در خلد
شهپر روح و زلف و طره حور
شهر نخشب بفر دولت تست
همچو خلد برین و حور و قصور
چون نبوت بجد تو مختوم
شد فتوت بنام تو مقصور
از عطای کف عطاده تو
یک جهان شاکرند و تو مشکور
عالمی قائل ثنای تواند
زوجه منظوم گوی و چه منشور
نظم و نثر همه ستایش تست
راستی بی دروغ و غیبت و زور
از مدیح تو بر صحیفه عمر
کرده مدحت سرای تو مسطور
عمر من در ثنا و مدح تو باد
تا بود قصر عمر من معمور
صرف در دولت و بقای تو باد
چرخ را مدت سنین و شهور
تا شهور و سنین پدید آرد
دور چرخ بلند روشن و دور
دور باد از خجسته مجلس تو
نکبت دهر پیر و دار غرور
یافته از دو پادشا منشور
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور
پادشاه حسینیان اشرف
شرف دین کردگار غفور
هست در جنب پادشاهی تو
بندگی پادشاهی فغفور
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک و از خرد منشور
امت جد تو ترا حشمند
طایعا راغبا بجان مأمور
هیچکس نی ز دل بتو غمگین
هیچکس نی ز تو بتن رنجور
بی هوا خواهی تو در دل کس
ندهد آفتاب ایمان نور
تا دم صور پادشاهی کس
نیست وان تورانسوی دم صور
هست فراش جد او در خلد
شهپر روح و زلف و طره حور
شهر نخشب بفر دولت تست
همچو خلد برین و حور و قصور
چون نبوت بجد تو مختوم
شد فتوت بنام تو مقصور
از عطای کف عطاده تو
یک جهان شاکرند و تو مشکور
عالمی قائل ثنای تواند
زوجه منظوم گوی و چه منشور
نظم و نثر همه ستایش تست
راستی بی دروغ و غیبت و زور
از مدیح تو بر صحیفه عمر
کرده مدحت سرای تو مسطور
عمر من در ثنا و مدح تو باد
تا بود قصر عمر من معمور
صرف در دولت و بقای تو باد
چرخ را مدت سنین و شهور
تا شهور و سنین پدید آرد
دور چرخ بلند روشن و دور
دور باد از خجسته مجلس تو
نکبت دهر پیر و دار غرور
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح سلطان
مه مشرف و میمون و محترم رمضان
بشاه بر ز رجب رشک بر دو از شعبان
که تا چو ماه رجب را و ماه شعبانرا
عزیز کرد کند مرو را عزیز چنان
ز ظل عرش ملک عز اسمه آمد
بظل چتر ملک عز نصره مهمان
خدایگان جهان پادشاه مهماندوست
فزود راتبه طاعت خدای جهان
چنانکه از خدم شاه شاه کرد پسند
مه مشرف و میمون و محترم رمضان
بساط عدل بگسترد بر بسیط زمین
نهاد مائده عدل و رأفت و احسان
بحق آنکه بگوش و زبانش حاجت نیست
که بهر گفت و شنید آفرید گوش و زبان
که کاخ شاه صدا باز دارد این همه گوش
بگاه گفتن علم و شنیدن قرآن
خدای ترس ترازوی خدایگانی نیست
ز ترس اوست که ندهد کسی ز ترس نشان
ز سهم و هیبت تیر و سنان او بی حرب
عدوش را مژه تیر است و موی سینه سنان
از اوست فرمان و زبندگان حق طاعت
وز اوست فرمان برداری وز حق فرمان
گرفت روزه بفرمان حق شهنشه شرق
که آفتاب ملوکست و سایه یزدان
خدایگانا سلطان آفرینش خلق
چو آفرید ترا خواست بر جهان سلطان
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که نماند
بقدر دائره خردلی ورود بر آن
همای عدل تو گسترد سایه بر خلق
قوائمش ز صلاح و خوانمش ز امان
جهان بعهد تو از خرمی جنان گشته است
رعیت تو خرامان در او چو اهل جنان
ستمگران شده نایاب در ممالک شاه
که خونبهای ستمگر گران شد و ارزان
دم خلاف تو از سینه مخالف تو
دهان بلب سپرد تا که برکند دندان
عمر صلابت شاهی مخالفان از تو
رمیده اند چو از سایه عمر شیطان
بماه روزه ملک برنهد بشیطان بند
چو روزه تیر و کمان بر بزه زد و پیکان
دهد . . . صلاح تراز روزه سپهر
که در قفای تو دارد بهر مقام مکان
بهر مقام و مکان در امان حق بادی
بزیر سایه روزه همی بوی بامان
رسیده باد شب قدر تا سپیده بتو
ثنا روح و سلام مهیمن منان
هزار عید دو ماهی بقای عمر تو باد
مه نخستین فطر و مه دوم قربان
حکیم سوزنیا آنزمانه بر تو گذشت
که کوه آهن کندی بسوزن و مکسان
ضعیف گشتی پیرانه خدمتی میکن
تو خود چه پیر بدین خدمت اندرو چه جوان
بقای شاه جوانبخت پیر دانش خواه
که تا جوانی و پیریست در بهار و خزان
بشاه بر ز رجب رشک بر دو از شعبان
که تا چو ماه رجب را و ماه شعبانرا
عزیز کرد کند مرو را عزیز چنان
ز ظل عرش ملک عز اسمه آمد
بظل چتر ملک عز نصره مهمان
خدایگان جهان پادشاه مهماندوست
فزود راتبه طاعت خدای جهان
چنانکه از خدم شاه شاه کرد پسند
مه مشرف و میمون و محترم رمضان
بساط عدل بگسترد بر بسیط زمین
نهاد مائده عدل و رأفت و احسان
بحق آنکه بگوش و زبانش حاجت نیست
که بهر گفت و شنید آفرید گوش و زبان
که کاخ شاه صدا باز دارد این همه گوش
بگاه گفتن علم و شنیدن قرآن
خدای ترس ترازوی خدایگانی نیست
ز ترس اوست که ندهد کسی ز ترس نشان
ز سهم و هیبت تیر و سنان او بی حرب
عدوش را مژه تیر است و موی سینه سنان
از اوست فرمان و زبندگان حق طاعت
وز اوست فرمان برداری وز حق فرمان
گرفت روزه بفرمان حق شهنشه شرق
که آفتاب ملوکست و سایه یزدان
خدایگانا سلطان آفرینش خلق
چو آفرید ترا خواست بر جهان سلطان
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که نماند
بقدر دائره خردلی ورود بر آن
همای عدل تو گسترد سایه بر خلق
قوائمش ز صلاح و خوانمش ز امان
جهان بعهد تو از خرمی جنان گشته است
رعیت تو خرامان در او چو اهل جنان
ستمگران شده نایاب در ممالک شاه
که خونبهای ستمگر گران شد و ارزان
دم خلاف تو از سینه مخالف تو
دهان بلب سپرد تا که برکند دندان
عمر صلابت شاهی مخالفان از تو
رمیده اند چو از سایه عمر شیطان
بماه روزه ملک برنهد بشیطان بند
چو روزه تیر و کمان بر بزه زد و پیکان
دهد . . . صلاح تراز روزه سپهر
که در قفای تو دارد بهر مقام مکان
بهر مقام و مکان در امان حق بادی
بزیر سایه روزه همی بوی بامان
رسیده باد شب قدر تا سپیده بتو
ثنا روح و سلام مهیمن منان
هزار عید دو ماهی بقای عمر تو باد
مه نخستین فطر و مه دوم قربان
حکیم سوزنیا آنزمانه بر تو گذشت
که کوه آهن کندی بسوزن و مکسان
ضعیف گشتی پیرانه خدمتی میکن
تو خود چه پیر بدین خدمت اندرو چه جوان
بقای شاه جوانبخت پیر دانش خواه
که تا جوانی و پیریست در بهار و خزان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح میرعمید
میر عمید عمده ملک آفتاب جاه
بر چرخ رای شاه سفرپیشه شد چو ماه
ماهی نواز در سفر از بهر شاه را
آن آفتاب حضرت شاه از جلال و جاه
اصلاح ملک در سفرش باز بسته بود
بهر صلاح ملک سفر برگزید و راه
دانست شاه عالم هرجا که او رود
باشد ازو رعیت در امن و در پناه
داند نگاه داشتن اندر میان خلق
هم حق خلق عالم و هم حق پادشاه
وندر سفر بداد چونانکه در حضر
وی حق خلق عالم و ایزد ورا نگاه
ایزد نگاهداشت که باز آمد از سفر
بارامش و سریر بسوی سریر و گاه
هر چند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه
شد ز آتش حسد دل و جان حسود او
چون زر و سیم سوخته و کاسته بکاه
جان و دل حسود ور ازین دریغ نیست
گر سوخت گو بسوز و گر کاست گو بکاه
کردند اهل حضرت تا بود در سفر
بر وی دعای نیک ببسیار جایگاه
چون باز حضرت آمد باشند بیگمان
مانند اهل حضرتش از قوم نیکخواه
هرگز نکرد ورای ندید و روا نداشت
تا کار کس نگردد از رای او تباه
بگرفت دست سروری و جاه و قدر او
چون رسم و طبع اوست همه کار ملک شاه
نیکوخوه و بند زنیکوخوهی که اوست
هم شاه و هم رعیت و هم ملک و هم سپاه
همچون کمان کند بر کلک وی از شکوه
تیر عدوی مملکت شاه را دو تاه
چون روی او سیاه کند سهم روی او
روز عدوی دولت خاقان کند سیاه
آن صدر سروری است که در ملک شهریار
از جمله مهان ببزرگی است طاق و تاه
جاه از هزار مهتر و سرور فزون شود
گر بدهد از هزار یک جاه خود ز کاه
آزادگان بخدمت او داه گشته اند
از بسکه از بزرگی آزاده کرده داه
هرکو کمر بخدمت او بست بر میان
سایه بر آسمان ز شرف گوشه کلاه
وانکو کند بدولت و جاه وی التجا
بر چرخ مه رسد ز شرف جاه او زچاه
بر خلق واجبست که چون بندگان نهند
بر خاک آستانه او دیده و جباه
من بنده ام غریق بدریای بر او
از دست با شگرف ثنا میکنم شناه
از بحر و بر او بشناه و پناو شکر
نتوان گذشت و من نرسم بر کرانش آه
وین شعر هم ز من چو گیاهی است سست بیخ
لیکن غریق گشته درآویزد از گیاه
دست از ثنا و شکر بسوی دعا برم
وندر دعا بقای ورا خواهم از الله
تا موت و تا حیاة بود ز آفریدگار
مرآفریدگانرا از گشت سال و ماه
باقی خوهم حیات ورا همچو ماه و سال
از خالق الذی خلق الموت و الحیاه
فرخنده باد روز و پیروز روز عید
مقبول گشته طاعت و معفو شده گناه
بر چرخ رای شاه سفرپیشه شد چو ماه
ماهی نواز در سفر از بهر شاه را
آن آفتاب حضرت شاه از جلال و جاه
اصلاح ملک در سفرش باز بسته بود
بهر صلاح ملک سفر برگزید و راه
دانست شاه عالم هرجا که او رود
باشد ازو رعیت در امن و در پناه
داند نگاه داشتن اندر میان خلق
هم حق خلق عالم و هم حق پادشاه
وندر سفر بداد چونانکه در حضر
وی حق خلق عالم و ایزد ورا نگاه
ایزد نگاهداشت که باز آمد از سفر
بارامش و سریر بسوی سریر و گاه
هر چند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه
شد ز آتش حسد دل و جان حسود او
چون زر و سیم سوخته و کاسته بکاه
جان و دل حسود ور ازین دریغ نیست
گر سوخت گو بسوز و گر کاست گو بکاه
کردند اهل حضرت تا بود در سفر
بر وی دعای نیک ببسیار جایگاه
چون باز حضرت آمد باشند بیگمان
مانند اهل حضرتش از قوم نیکخواه
هرگز نکرد ورای ندید و روا نداشت
تا کار کس نگردد از رای او تباه
بگرفت دست سروری و جاه و قدر او
چون رسم و طبع اوست همه کار ملک شاه
نیکوخوه و بند زنیکوخوهی که اوست
هم شاه و هم رعیت و هم ملک و هم سپاه
همچون کمان کند بر کلک وی از شکوه
تیر عدوی مملکت شاه را دو تاه
چون روی او سیاه کند سهم روی او
روز عدوی دولت خاقان کند سیاه
آن صدر سروری است که در ملک شهریار
از جمله مهان ببزرگی است طاق و تاه
جاه از هزار مهتر و سرور فزون شود
گر بدهد از هزار یک جاه خود ز کاه
آزادگان بخدمت او داه گشته اند
از بسکه از بزرگی آزاده کرده داه
هرکو کمر بخدمت او بست بر میان
سایه بر آسمان ز شرف گوشه کلاه
وانکو کند بدولت و جاه وی التجا
بر چرخ مه رسد ز شرف جاه او زچاه
بر خلق واجبست که چون بندگان نهند
بر خاک آستانه او دیده و جباه
من بنده ام غریق بدریای بر او
از دست با شگرف ثنا میکنم شناه
از بحر و بر او بشناه و پناو شکر
نتوان گذشت و من نرسم بر کرانش آه
وین شعر هم ز من چو گیاهی است سست بیخ
لیکن غریق گشته درآویزد از گیاه
دست از ثنا و شکر بسوی دعا برم
وندر دعا بقای ورا خواهم از الله
تا موت و تا حیاة بود ز آفریدگار
مرآفریدگانرا از گشت سال و ماه
باقی خوهم حیات ورا همچو ماه و سال
از خالق الذی خلق الموت و الحیاه
فرخنده باد روز و پیروز روز عید
مقبول گشته طاعت و معفو شده گناه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح سلطان اتسز
آنکه روی چرخ را زینت بانجم داد و ماه
داد ملک شرق را زینت بخیل شاه و شاه
شهریار شیردل خوارزمشاه آتسز که هست
در سر شمشیر او پیروزی دین الله
دولتی شاهی که بی کوشش سپهر از بهر او
کرد خالی از خداوند کلاه و تخت و گاه
پیش تخت و ماه او اکنون ز هر جانب رسد
چون کمربندان بخدمت هر خداوند کلاه
شاه مشرق گشته همچون آفتاب مشرقی
تیغ زن پیدا شود هر بامدادان را پگاه
کافتاب از پیش و پس دارد سپاه از اختران
ملک روز از تیغ خود گیرد نه از تیغ سپاه
تیغ تو چون آسمانست آسمان چو تیغ تو
این ز گوهر وان ز کوکب چون کنی نیکو نگاه
آسمان گون تیغت از خون آسمان گردان شود
داشت بتوان آسمانرا از سر تیغت نگاه
آسمان دشمنانت ز آسمانگون تیغ تست
کز بر سرشان برد گردان همیشه سال و ماه
بر تن اعدا ز تیغت گم شود راه گریز
وز فزع جانشان بسوی آسمان جوینده راه
ملک مشرق را هر آنشاهی که او دعوی کند
چون دو بازوی توانای تو یابد دو گواه
ملک خوارزم ایشه مشرق ترا چون مرکبی است
یافته در مرغزار عدل تو آب و گیاه
رایضان بخت تو او را همیدارند رام
از پی عالی رکابت بامداد و شامگاه
همچو دارالملک خوارزم ایشه پیروز بخت
یافت دارالملک تورستان ز اقبال تو جاه
هر دو ملکت را یکی دار ایشه یکتاه دل
کاندرین ملکت کسی را نیست با تو دل دو تاه
خاطب از بالای منبر چون بنام تو رسید
پایه منبر ز رفعت برگذشت از اوج ماه
هرکجا باد مخالف کاه برگی برده بود
از ره عدل تو با صد عذر بازآورد کاه
عدل کن عدل ایشه مشرق که در هر دو سرای
هست نیکو کار عادل را همان عدلش پناه
تا تو در آئینه خاطر نظر داری بعدل
کس مبادا کرده در آئینه عدل تو آه
تا بود دور سپهر آبگون بر گرد و خاک
دشمنانت را در آب دیدگان بادا شناه
داد ملک شرق را زینت بخیل شاه و شاه
شهریار شیردل خوارزمشاه آتسز که هست
در سر شمشیر او پیروزی دین الله
دولتی شاهی که بی کوشش سپهر از بهر او
کرد خالی از خداوند کلاه و تخت و گاه
پیش تخت و ماه او اکنون ز هر جانب رسد
چون کمربندان بخدمت هر خداوند کلاه
شاه مشرق گشته همچون آفتاب مشرقی
تیغ زن پیدا شود هر بامدادان را پگاه
کافتاب از پیش و پس دارد سپاه از اختران
ملک روز از تیغ خود گیرد نه از تیغ سپاه
تیغ تو چون آسمانست آسمان چو تیغ تو
این ز گوهر وان ز کوکب چون کنی نیکو نگاه
آسمان گون تیغت از خون آسمان گردان شود
داشت بتوان آسمانرا از سر تیغت نگاه
آسمان دشمنانت ز آسمانگون تیغ تست
کز بر سرشان برد گردان همیشه سال و ماه
بر تن اعدا ز تیغت گم شود راه گریز
وز فزع جانشان بسوی آسمان جوینده راه
ملک مشرق را هر آنشاهی که او دعوی کند
چون دو بازوی توانای تو یابد دو گواه
ملک خوارزم ایشه مشرق ترا چون مرکبی است
یافته در مرغزار عدل تو آب و گیاه
رایضان بخت تو او را همیدارند رام
از پی عالی رکابت بامداد و شامگاه
همچو دارالملک خوارزم ایشه پیروز بخت
یافت دارالملک تورستان ز اقبال تو جاه
هر دو ملکت را یکی دار ایشه یکتاه دل
کاندرین ملکت کسی را نیست با تو دل دو تاه
خاطب از بالای منبر چون بنام تو رسید
پایه منبر ز رفعت برگذشت از اوج ماه
هرکجا باد مخالف کاه برگی برده بود
از ره عدل تو با صد عذر بازآورد کاه
عدل کن عدل ایشه مشرق که در هر دو سرای
هست نیکو کار عادل را همان عدلش پناه
تا تو در آئینه خاطر نظر داری بعدل
کس مبادا کرده در آئینه عدل تو آه
تا بود دور سپهر آبگون بر گرد و خاک
دشمنانت را در آب دیدگان بادا شناه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - وله
در قرن شاه راستان صاحبقران راستین
مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین
از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران
شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین
از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده
گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین
کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن
بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین
نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب
کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین
آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین
وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین
زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس
خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین
نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما
کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین
چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون
گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین
ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر
ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین
بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده
از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین
شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان
از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین
محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان
افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین
مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین
از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران
شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین
از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده
گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین
کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن
بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین
نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب
کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین
آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین
وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین
زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس
خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین
نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما
کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین
چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون
گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین
ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر
ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین
بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده
از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین
شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان
از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین
محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان
افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
سکه صاحبقرانی زد چو شاه راستان
آمد از ذرات او را ارمغان بر آستان
هر چه مخزن داشت کرد ایثار ایوانش زمین
هر چه انجم داشت کرد ایفا بزمش آسمان
ای بسا در کز هوای خدمتش پرورد بحر
ای بسا زر کز برای سکه اش آورد کان
حور یا کوبان بکویش بار بگشود از قصور
عیش دست افشان بسویش بار بربست از جنان
کوه زنگان هم ترقص کرد نیز از قرن شاه
وآنچه زر بودش بشوق سکه آورد ارمغان
دشت را چون دست شاهنشه چو زرافشاند کوه
دید پیری دشتبان و شد بخت شه جوان
نزد خسرو آمد و همچون فلک بوسید خاک
گفت ای بربام ایوان تو کیوان پاسبان
باز ملت را مقرر شد نظامی سرمدی
باز دولت را میسر شد قوامی جاودان
گشته زاقبالت پدید از کوه کانی کش مثال
خود ندید و نشنود گوش فلک چشم جهان
گرچه شه را این معادن بر نیفزاید بجاه
بل معادن را زشه مکنت دهد دور زمان
وین همان شاهیست کز دریا دلی در چشم او
گنجهای شایگان هرگز نیرزد رایگان
لیک بهر حسرت بدخواه و وجد نیک خواه
کان بتشریف قبول شاه جستی اقتران
بس امین خویش ابرا هیم راز اقران گزید
تا کزو مخزن به آذرگون رز آمد گلستان
آمد از ذرات او را ارمغان بر آستان
هر چه مخزن داشت کرد ایثار ایوانش زمین
هر چه انجم داشت کرد ایفا بزمش آسمان
ای بسا در کز هوای خدمتش پرورد بحر
ای بسا زر کز برای سکه اش آورد کان
حور یا کوبان بکویش بار بگشود از قصور
عیش دست افشان بسویش بار بربست از جنان
کوه زنگان هم ترقص کرد نیز از قرن شاه
وآنچه زر بودش بشوق سکه آورد ارمغان
دشت را چون دست شاهنشه چو زرافشاند کوه
دید پیری دشتبان و شد بخت شه جوان
نزد خسرو آمد و همچون فلک بوسید خاک
گفت ای بربام ایوان تو کیوان پاسبان
باز ملت را مقرر شد نظامی سرمدی
باز دولت را میسر شد قوامی جاودان
گشته زاقبالت پدید از کوه کانی کش مثال
خود ندید و نشنود گوش فلک چشم جهان
گرچه شه را این معادن بر نیفزاید بجاه
بل معادن را زشه مکنت دهد دور زمان
وین همان شاهیست کز دریا دلی در چشم او
گنجهای شایگان هرگز نیرزد رایگان
لیک بهر حسرت بدخواه و وجد نیک خواه
کان بتشریف قبول شاه جستی اقتران
بس امین خویش ابرا هیم راز اقران گزید
تا کزو مخزن به آذرگون رز آمد گلستان
جیحون یزدی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله
باز از تشریف ظل شه جهان پرنور شد
میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد
از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب
گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد
از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا
زانبساطش یزد پر آهنگ نیشابور شد
تا که زین چینی پرند آراست اندام امیر
کاخ را جام شراب از کله فغفور شد
زین ستبرق سار جامه شاه طوبی له که باز
مملکت فردوس و می تسنیم و ساقی حورشد
باشهی تشریف مانا شکر آبی داشت غم
کز صفاهان هرچه آن نزدیک گشت این دور شد
خلعتی کش چرخ اطلس عطف دامانست و بس
جان شه را جسم و جسم میر را جانست و بس
ای پسر امروز به از باده خوردن کارنیست
اوفتادن مست در هنگام شادی عارنیست
شاید ار پوشیده ماند مستی رندان شهر
کز فرح در کعبه و بتخانه کس هشیار نیست
چند گوئی گاه مستی بخشمت بوس وکنار
کازآمودم مرترا کردار چون گفتار نیست
ها مگو هر چیز را کز چاره برنائی بلی
مرد نبود هر که با گفتار او کردار نیست
یار مست و تار اندر دست و خوبان می پرست
تار روز آنکش چو ما امروز تار و یار نیست
کم شمر دشوار با همچون منی آمیختن
کا نچه را آسان شماری اولش دشوار نیست
خود کدامین سرو کاندر نزد قدت پست نی
یا کدامین گل که اندر پیش چهرت خار نیست
سرو با قدت بگل خواهد فرو رفتن زرشک
گل زچهرت جامه رنگین سازد از خونین سرشک
باز فرش از عرش در بزم ای بت فرزانه کن
وز عصاره شمس می از ماه نو پیمانه کن
زین کیانی خلعت شه بابتی خاقان نژاد
جام جمشیدی ستان و عشرتی شاهانه کن
حالیا از یمن این پیک شرف کآمد زشاه
می بجام جمشیدی آشنا خون دردل پیمانه کن
چشم خواب آلود بنما فتنه را بیدار ساز
زلف عتبر فام بگشا عقل را دیوانه کن
روز مردم تار خواهی چشمکانرا سرمه کش
کارما آشفته جوئی گیسوانرا شانه کن
میر را جشنی است دلکش باده نوش و پس بشکر
بزم را از شعر من پر شکر شکرانه کن
میر صرصر عزم و شهلای حزم والا منزلت
کامد از تیغ کج او راست کار سلطنت
آنکه تیرش سینه مریخ را آماج کرد
خاک غبر ار اسم خنگش بگردون تاج کرد
تابه نزد ظل شه بربست جوزاوش کمر
ارخورش دیهیم لعل از چرخ تخت عاج کرد
کلک او در نثر آب از ابر گوهر بار برد
طبع او در نظم کار لجه مواج کرد
درزمان او منجم جز بکام او نیافت
زاقتران اختران هرچند استخراج کرد
فرخا دور غنابخشش که اهل فتنه را
گرچه قرص مهر بد برنان شب محتاج کرد
راد ابراهیم آذر تیغ کز طبع نبیل
خلق را خان خلیل و شاه را جان جلیل
ایکه تیغ دال قدت گردن از قاف افکند
گرز را سهم تونون از دامن کاف افکند
مظهر ذات ملک آمد صفات تو بلی
مهر عکس خویش اندر آینه صاف افکند
نی شگفت ازچرخ اطلس زاشتیاق کاخ تو
برغلط خود را بصحن بوریا باف افکند
گرتو گردی جلوه گر انسان کت ایزد آفرید
آدمی بار امانت آسمان ناف افکند
زآسمان اقبال بارد از زمین نصرت دهد
هر کجا معمار عدلت طرح انصاف افکند
رایت ار موجود خواهد آنچه را معدوم شد
نطفه سان اسلاف را در صلب اخلاف افکند
تا ابد بزم تو از تشریف شه پر نور باد
نیکخواه و خصمت آن مختار رو این مجبور باد
میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد
از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب
گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد
از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا
زانبساطش یزد پر آهنگ نیشابور شد
تا که زین چینی پرند آراست اندام امیر
کاخ را جام شراب از کله فغفور شد
زین ستبرق سار جامه شاه طوبی له که باز
مملکت فردوس و می تسنیم و ساقی حورشد
باشهی تشریف مانا شکر آبی داشت غم
کز صفاهان هرچه آن نزدیک گشت این دور شد
خلعتی کش چرخ اطلس عطف دامانست و بس
جان شه را جسم و جسم میر را جانست و بس
ای پسر امروز به از باده خوردن کارنیست
اوفتادن مست در هنگام شادی عارنیست
شاید ار پوشیده ماند مستی رندان شهر
کز فرح در کعبه و بتخانه کس هشیار نیست
چند گوئی گاه مستی بخشمت بوس وکنار
کازآمودم مرترا کردار چون گفتار نیست
ها مگو هر چیز را کز چاره برنائی بلی
مرد نبود هر که با گفتار او کردار نیست
یار مست و تار اندر دست و خوبان می پرست
تار روز آنکش چو ما امروز تار و یار نیست
کم شمر دشوار با همچون منی آمیختن
کا نچه را آسان شماری اولش دشوار نیست
خود کدامین سرو کاندر نزد قدت پست نی
یا کدامین گل که اندر پیش چهرت خار نیست
سرو با قدت بگل خواهد فرو رفتن زرشک
گل زچهرت جامه رنگین سازد از خونین سرشک
باز فرش از عرش در بزم ای بت فرزانه کن
وز عصاره شمس می از ماه نو پیمانه کن
زین کیانی خلعت شه بابتی خاقان نژاد
جام جمشیدی ستان و عشرتی شاهانه کن
حالیا از یمن این پیک شرف کآمد زشاه
می بجام جمشیدی آشنا خون دردل پیمانه کن
چشم خواب آلود بنما فتنه را بیدار ساز
زلف عتبر فام بگشا عقل را دیوانه کن
روز مردم تار خواهی چشمکانرا سرمه کش
کارما آشفته جوئی گیسوانرا شانه کن
میر را جشنی است دلکش باده نوش و پس بشکر
بزم را از شعر من پر شکر شکرانه کن
میر صرصر عزم و شهلای حزم والا منزلت
کامد از تیغ کج او راست کار سلطنت
آنکه تیرش سینه مریخ را آماج کرد
خاک غبر ار اسم خنگش بگردون تاج کرد
تابه نزد ظل شه بربست جوزاوش کمر
ارخورش دیهیم لعل از چرخ تخت عاج کرد
کلک او در نثر آب از ابر گوهر بار برد
طبع او در نظم کار لجه مواج کرد
درزمان او منجم جز بکام او نیافت
زاقتران اختران هرچند استخراج کرد
فرخا دور غنابخشش که اهل فتنه را
گرچه قرص مهر بد برنان شب محتاج کرد
راد ابراهیم آذر تیغ کز طبع نبیل
خلق را خان خلیل و شاه را جان جلیل
ایکه تیغ دال قدت گردن از قاف افکند
گرز را سهم تونون از دامن کاف افکند
مظهر ذات ملک آمد صفات تو بلی
مهر عکس خویش اندر آینه صاف افکند
نی شگفت ازچرخ اطلس زاشتیاق کاخ تو
برغلط خود را بصحن بوریا باف افکند
گرتو گردی جلوه گر انسان کت ایزد آفرید
آدمی بار امانت آسمان ناف افکند
زآسمان اقبال بارد از زمین نصرت دهد
هر کجا معمار عدلت طرح انصاف افکند
رایت ار موجود خواهد آنچه را معدوم شد
نطفه سان اسلاف را در صلب اخلاف افکند
تا ابد بزم تو از تشریف شه پر نور باد
نیکخواه و خصمت آن مختار رو این مجبور باد
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۲
این قلمدان که دروکلک شه نامور است
ملجا لوح و قلم فخر قضا و قدر است
تختت فرخنده فر ناصردین شه عرشی است
کاین نکو جعبه بران مصدر نفع و ضرر است
چون زفتح و ظفر صرف بود خامه شاه
این جهانیست که در وی همه فتح و ظفر است
نیست دریا ولی از کلک گهربار ملک
همچو دریا همه ایام مکان گهر است
نیست تبت ولی از مشک فشان خامه شاه
همچو تبت همه اوقات پر از مشک تر است
آسمانیست مرصع بکواکب لیکن
هریک ازکوکب او غیرت شمس و قمر است
شیر را خوب نیستان بود اما دروی
هست آن نی که هراسش بدل شیر نراست
کمر و تاج ملک باد پناهش جیحون
تا که او رنگ ملک مفخر تاج و کمر است
ملجا لوح و قلم فخر قضا و قدر است
تختت فرخنده فر ناصردین شه عرشی است
کاین نکو جعبه بران مصدر نفع و ضرر است
چون زفتح و ظفر صرف بود خامه شاه
این جهانیست که در وی همه فتح و ظفر است
نیست دریا ولی از کلک گهربار ملک
همچو دریا همه ایام مکان گهر است
نیست تبت ولی از مشک فشان خامه شاه
همچو تبت همه اوقات پر از مشک تر است
آسمانیست مرصع بکواکب لیکن
هریک ازکوکب او غیرت شمس و قمر است
شیر را خوب نیستان بود اما دروی
هست آن نی که هراسش بدل شیر نراست
کمر و تاج ملک باد پناهش جیحون
تا که او رنگ ملک مفخر تاج و کمر است