عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیر نظام
هر که را با سرِ زلفِ سیه افتد کارش
چون سیه کاران آشفته بود بازارش
دی ز کف برد دلم دلبر کی کز درِ حسن
سِجده آرند بتانِ چِگِل و فَرخارش
واعظ ار بیند یک بار دو چشمِ سیهش
وعظ یکسو نهد ، از عشق رود گفتارش
مفتی ار بیند خالِ لبِ لعلش ، یکسر
ز کف اندازد تسبیح و زِ سر دستارش
غارتِ عقل بُوَد دو رخِ چون سرخ گُلش
آفتِ هوش بُوَد دو لبِ شِکّر بارش
دوش با عشق بگفتم که ستایَمَش به شعر
بو که با شعر و غزل حیله کنم در کارش
عشق گفتا که به شعرس نتوان رام نمود
رام نتوانی کردن مگر از دینارش
ور تُرا نبود دینار یکی چامه سُرای
عیدِ قربان چو رسد همرهِ خود بردارش
رُو به دربارِ امیر آور و پس عرضه بدار
آن که بر چرخ همی طعنه زند دربارش
آن امیری که به پیشِ نظرِ همّتِ او
کوهِ زر چون پرِکاه است همه مقدارش
آن امیری که امیرانِ جهان بی اجبار
از بُنِ دندان فرمانبر و خدمتگارش
بحر جود و کرم و فضل و ادب میر نظام
آن که چون لؤلؤِ شهوار بُوَد گفتارش
آن امیری که پیِ طاعتِ او بی اکراه
دست بر سینه ستادند همه احرارش
هر که دشواری در دل بُوَدَش از زر و سیم
کفِ رادِ وی آسان کند آن دشوارش
بختِ بد خواهش خُفتست بد انسان که دگر
نفخۀ صور به محشر نکند بیدارش
خصمِ او نیز سرافراز شود اندر دهر
لیک آن دم که زندستِ اجل بر دارش
دشمنِ او که به تن سر بُوَدش بارِ گران
سبُک از تیغ شرربار نماید بارش
هر که او را به سخن سنجی تصدیف کند
طعنه بر گوهرِ رخشنده زند گفتارش
هست از مرحمت و تربیتِ حضرتِ میر
ایرج ار محکم و سنجیده بُوَد اشعارش
«بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»
چون سیه کاران آشفته بود بازارش
دی ز کف برد دلم دلبر کی کز درِ حسن
سِجده آرند بتانِ چِگِل و فَرخارش
واعظ ار بیند یک بار دو چشمِ سیهش
وعظ یکسو نهد ، از عشق رود گفتارش
مفتی ار بیند خالِ لبِ لعلش ، یکسر
ز کف اندازد تسبیح و زِ سر دستارش
غارتِ عقل بُوَد دو رخِ چون سرخ گُلش
آفتِ هوش بُوَد دو لبِ شِکّر بارش
دوش با عشق بگفتم که ستایَمَش به شعر
بو که با شعر و غزل حیله کنم در کارش
عشق گفتا که به شعرس نتوان رام نمود
رام نتوانی کردن مگر از دینارش
ور تُرا نبود دینار یکی چامه سُرای
عیدِ قربان چو رسد همرهِ خود بردارش
رُو به دربارِ امیر آور و پس عرضه بدار
آن که بر چرخ همی طعنه زند دربارش
آن امیری که به پیشِ نظرِ همّتِ او
کوهِ زر چون پرِکاه است همه مقدارش
آن امیری که امیرانِ جهان بی اجبار
از بُنِ دندان فرمانبر و خدمتگارش
بحر جود و کرم و فضل و ادب میر نظام
آن که چون لؤلؤِ شهوار بُوَد گفتارش
آن امیری که پیِ طاعتِ او بی اکراه
دست بر سینه ستادند همه احرارش
هر که دشواری در دل بُوَدَش از زر و سیم
کفِ رادِ وی آسان کند آن دشوارش
بختِ بد خواهش خُفتست بد انسان که دگر
نفخۀ صور به محشر نکند بیدارش
خصمِ او نیز سرافراز شود اندر دهر
لیک آن دم که زندستِ اجل بر دارش
دشمنِ او که به تن سر بُوَدش بارِ گران
سبُک از تیغ شرربار نماید بارش
هر که او را به سخن سنجی تصدیف کند
طعنه بر گوهرِ رخشنده زند گفتارش
هست از مرحمت و تربیتِ حضرتِ میر
ایرج ار محکم و سنجیده بُوَد اشعارش
«بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیر نظام
چونان شدم ضعیف که گر نه سخن کنم
در مجلسی ، کسی بنبیند که این منم
ور هم سخن کنم ، بجز از ناله نشنوند
ز آن رو که همچو نی شده از لاغری تنم
مو در بدن به جایِ نخ آمد مرا از آن
کز لاغری بدن شده مانند سوزنم
از بس نحیف و لاغرو باریک گشته ام
ترسم که خویشتن را ناگاه گم کنم
ای ناتوانی ،آخر در من چه دیده یی
کاین سان گره نمودی دامن به دامنم
گر سنگ بود سُفتی و آهن ، گداختی
با آنکه من نه ساخته از سنگ و آهنم
چندین متاز اسب که بشکست مِغفرم
چندین میاز دست که بُگسَست جوشنم
من شاعری حقیرم و مدحتگری فقیر
نه رستمم نه طوس ، نه گیوَم نه بهمنم
سی روز بوسه برزده ام بر کفِ امام
سی روز هم به پایِ تبی بوسه برزنم
وقتست دلبرا که خمِ طُرّه بشکنی
تا من بدان نگاه کنم تؤبه بشکنم
یک چند ضعف بیخِ مرا کند زین سپس
با قوّتِ می آن را از بیخ برکَنم
نی نی نزار خوشترم از آن که هم صفت
با کلکِ میرِ شیر دلِ شیر اوژنم
میر نظام آن که پیِ نظامِ مُلک و دین
ایزد وجودِ او را بنمود مغتنم
چون روزِ عرضِ فضل ز حکمت کند سخن
بوزرجمهر گوید من طفلِ کودنم
سر تا به پا زبانم سوسن صفت ولیک
در مدح میر بسته زبان همچو سوسنم
نَک از زبانِ میر کنم مدحِ او که من
در مدحِ آن خدیوِ هنرمند الکَنَم
در زیرِ ظِلِّ ناصرِدین شاه این منم
تا یک جهان جلال بود زیرِ دامنم
صد قارنم به کوشش در روزِ گیرودار
لیکن به گاهِ حلم دو صد کوهِ قارنم
با رویِ پر ز خنده اگر ابر بهمنی
بخشش همی نماید من ابرِ بهمنم
فرّخ نهاد و نیک خوی و نیک منظرم
نیکو سرشت و پاک دل و پاک دیدنم
با دستِ قهر ریشۀ هر ظلم بگسلم
با سنگِ عدل شیشۀ هر جور بشکنم
در گاهِ مهر نوشم و در جامِ دوستم
در وقتِ قهر نیشم و در کامِ دشمنم
روزِ معاندان را تاریک تر شبم
شامِ موافقان را چون روز روشنم
در مجلسی ، کسی بنبیند که این منم
ور هم سخن کنم ، بجز از ناله نشنوند
ز آن رو که همچو نی شده از لاغری تنم
مو در بدن به جایِ نخ آمد مرا از آن
کز لاغری بدن شده مانند سوزنم
از بس نحیف و لاغرو باریک گشته ام
ترسم که خویشتن را ناگاه گم کنم
ای ناتوانی ،آخر در من چه دیده یی
کاین سان گره نمودی دامن به دامنم
گر سنگ بود سُفتی و آهن ، گداختی
با آنکه من نه ساخته از سنگ و آهنم
چندین متاز اسب که بشکست مِغفرم
چندین میاز دست که بُگسَست جوشنم
من شاعری حقیرم و مدحتگری فقیر
نه رستمم نه طوس ، نه گیوَم نه بهمنم
سی روز بوسه برزده ام بر کفِ امام
سی روز هم به پایِ تبی بوسه برزنم
وقتست دلبرا که خمِ طُرّه بشکنی
تا من بدان نگاه کنم تؤبه بشکنم
یک چند ضعف بیخِ مرا کند زین سپس
با قوّتِ می آن را از بیخ برکَنم
نی نی نزار خوشترم از آن که هم صفت
با کلکِ میرِ شیر دلِ شیر اوژنم
میر نظام آن که پیِ نظامِ مُلک و دین
ایزد وجودِ او را بنمود مغتنم
چون روزِ عرضِ فضل ز حکمت کند سخن
بوزرجمهر گوید من طفلِ کودنم
سر تا به پا زبانم سوسن صفت ولیک
در مدح میر بسته زبان همچو سوسنم
نَک از زبانِ میر کنم مدحِ او که من
در مدحِ آن خدیوِ هنرمند الکَنَم
در زیرِ ظِلِّ ناصرِدین شاه این منم
تا یک جهان جلال بود زیرِ دامنم
صد قارنم به کوشش در روزِ گیرودار
لیکن به گاهِ حلم دو صد کوهِ قارنم
با رویِ پر ز خنده اگر ابر بهمنی
بخشش همی نماید من ابرِ بهمنم
فرّخ نهاد و نیک خوی و نیک منظرم
نیکو سرشت و پاک دل و پاک دیدنم
با دستِ قهر ریشۀ هر ظلم بگسلم
با سنگِ عدل شیشۀ هر جور بشکنم
در گاهِ مهر نوشم و در جامِ دوستم
در وقتِ قهر نیشم و در کامِ دشمنم
روزِ معاندان را تاریک تر شبم
شامِ موافقان را چون روز روشنم
ایرج میرزا : قصیده ها
مدح ناصرالّدین شاه
مباش ایمن ز کَیدِ چرخِ ریمن
که از کَیدش نشاید بود ایمن
نماید خانۀ امّید تاریک
که سازد هر دو چشمِ آز روشن
سؤالِ دادخواهی گر کنی ، کر
جوابِ دادخواهی ، باشد الکن
نه او را دوستی باشد محقّق
نه او را دشمنی باشد مُبَرهَن
یکی را بی جهت گاهی بُوَد دوست
یکی را بی سبب گاهی است دشمن
کند مسجود خواری را چُنوبُت
عزیزی ساجد او را چون بَرَهمَن
به دانایان بُوَد رنجِ مجسَّم
به نادانان بُوَد گنجِ معیّن
یکی را کِشت دارد تازه و تر
یکی را برزند آتش به خرمن
یکی خندان به سانِ برقِ لامع
یکی گریان مثالِ ابرِ بهمن
یکی را روزِ روشن شامِ تیره
یکی را شامِ تیره روزِ روشن
یکی تَحتِ ثَری بنموده مأوی
یکی فوقِ ثُرَیّا کرده مسکن
یکی نالد ز عریانی شب و روز
یکی بالد به دیبایِ مُلَوَّن
یکی را زایدی شادی ز شادی
یکی را خیزدی شیون ز شیون
یکی را باده اندر کاسۀ دل
یکی را خونِ دل در کاسۀ تن
یکی را بوریا آرامگاه است
یکی را اطلسِ رومی نشیمن
یکی را دست اندر گردنِ بخت
یکی با بختِ خفته دست و گردن
اگر باشی به بزم اندر ارسطو
وگر گردی به رزم اندر پَشُوتَن
چو بختت نیست در دِل ماند اَرمان
اگر در چین گریزی یا به اَرمن
خُنک آن را که او با یاریِ بخت
به توفیقِ خدایِ حیِ ذوالمنّ
نخواهد ساعتی آرامشِ دل
نجوید لَحظه یی آسایشِ تن
سفر سازد پیِ کسبِ معالی
که رسمِ زن بود یک جای بودن
اگر در کوی و برزن نگذرد مرد
کجا دارد فضلیت مرد بر زن
رَوی زن وار در خانه نشینی
که شاید روزیَت آید ز روزن
مگز نشنیده یی این را که گویند
حَطَب باشد به جایِ خویش چَندَن
اگر دُر ناید از دریا به خارج
نیاویزند خوبانش ز گردن
نخواندی اینکه گفت اِبنِ قَلاقِس
أَلا سارَاَلهِلالُ فَصارَ بدرأ
چو آب استاده شد یابد عفونت
چو جاری گشت گردد صاف و روشن
بحمداللّه مرا تن گشته راحت
همه بارِ سفر ننهاده بر تن
ندیده صدمه یی از سختیِ راه
نخورده لطمه یی از بیم رهزن
همه برگ سفر دارم مهیّا
همه عیشِ حضر دارم معیّن
ز فّرِ مدح کیوان فر خدیوی
که امرش را قضا بنهاده گردن
ولی عهدِ مَلِک سلطان مُظَفّر
خدیوِ شیر گیرِ پیل افگن
خدیوِ پاک قلبِ پاک طینت
خدیوِ پاک دینِ پاکدامن
خدیوا خوش بزی خرم گرفتی
شبِ میلادِ شاهِ شیر اوژن
شهی کز دستِ او بالَنده شمشیر
شهی کز فرقِ او رازننده گَرزَن
شهِ صاحبقران شه ناصرِالدّین
که دارد نُه فلک در زیرِ دامن
چنین شه زاد از مادر که گردید
ز شِبهَش مادرِ گیتی سَتَروَن
ز چِهرش چهرۀ دولت منوَّر
ز نامش نامۀ ملّت مُعَنوَن
کجا دستش سراسر گوهر آگین
کجا تیغش همه بیجاده معدن
به کوهِ آهن ار حُکمش بخوانی
شود چون رودِ جیحون کوهِ آهن
عروسِ بختِ او در دست دارد
ز اقبال و شرف دست آورنجن
به دیدن صعب باشد روزِ میدان
ولی در روز ایوان نیک دیدن
سرِ خصم و سِنانِ جان ستانش
تو گوئی فی المثل گویست و مِحجَن
خدیوا رسم باشد این که گویند
پدر را بر پسر تبریک لیکن
تُرا من بر پدر تبریک گویم
که برچونین پدر چشمِ تو روشن
سریرِ سلطنت زو شد مشرَّف
سرایِ معدلت زو شد مزیَّن
همه با عمرِ او دست خدا بست
بقا را تا ابد دامن به دامن
هر آنکس کج نگر باشد به جاهش
شود در دیدگانش مژّه سوزن
کفِ رادش تو گویی روزِ بخشِش
زبانِ پنج دارد پنج ناخَن
به در دِفاقه جوید هر که درمان
همی گویند درمانِ تو در من
جهانداور خدیوا حِرصِ مَدحَت
همی واداردم بر شعر گفتن
همه از رأفتت بنموده خلقت
یگانه پاک خَلّاق مُهَیمَن
چُنُو دولت شتابد بر درِ تو
که سنگِ رفته بیرون از فلاخن
غلط مشهور گشتست اینکه گویند
که از لاحَول بگریزد هَریمَن
ز جانِ خصم ، شیطانِ سنانت
نگردد دور از لاحول گفتن
سرایِ آز از دستِ تو ویران
چُنُو زابلستان از تیغ بهمن
به روز رزمِ تو یک دشت لشکر
چو پیشِ طایری یک مشت ارزن
چنو ویسه ز قارن شد گریزان
گریزان گردد از بیم تو قارن
نه تنها قارن از بیمت گریزد
اگر پاداشت کوهِ قارن ایضاً
به خوانِ تن بود خصمِ تُرا دل
ز آو آتشین مرغِ مُسَمَّن
الا تا هست در افواهِ مردم
حسد ورزیدنِ گرگین به بیژن
نماید تا ابد گرگینِ جاهت
چو بیژن در میانِ چاه مسکن
نه او را دستگیری چون منیژه
نه او را دستیاری چون تَهَمتَن
الا تو حرفِ جَزم و نصب باشد
به قانونِ عرب حرفِ لَم و لَن
تو باشی ناصبِ اَعلامِ دولت
تو باشی جازِمِ اَعناقِ دشمن
به دستِ عدل بیخ ظِلم بُگسِل
به مشتِ دوست پشتِ خصم بشکن
اگر شد قافیه بعضی مکرّر
وگر آید ردیفِ نون مُنَوَّن
حضوراً عذر خواهم تا نگیرند
غیاباً خرده استادانِ این فن
منوچهری بدین هنجار گفتست
«شبی گیسو فروهشته به دامن»
چنین گفته است خاقانی بدین وزن
«ضمان دارِ سلامت شد دلِ من»
که از کَیدش نشاید بود ایمن
نماید خانۀ امّید تاریک
که سازد هر دو چشمِ آز روشن
سؤالِ دادخواهی گر کنی ، کر
جوابِ دادخواهی ، باشد الکن
نه او را دوستی باشد محقّق
نه او را دشمنی باشد مُبَرهَن
یکی را بی جهت گاهی بُوَد دوست
یکی را بی سبب گاهی است دشمن
کند مسجود خواری را چُنوبُت
عزیزی ساجد او را چون بَرَهمَن
به دانایان بُوَد رنجِ مجسَّم
به نادانان بُوَد گنجِ معیّن
یکی را کِشت دارد تازه و تر
یکی را برزند آتش به خرمن
یکی خندان به سانِ برقِ لامع
یکی گریان مثالِ ابرِ بهمن
یکی را روزِ روشن شامِ تیره
یکی را شامِ تیره روزِ روشن
یکی تَحتِ ثَری بنموده مأوی
یکی فوقِ ثُرَیّا کرده مسکن
یکی نالد ز عریانی شب و روز
یکی بالد به دیبایِ مُلَوَّن
یکی را زایدی شادی ز شادی
یکی را خیزدی شیون ز شیون
یکی را باده اندر کاسۀ دل
یکی را خونِ دل در کاسۀ تن
یکی را بوریا آرامگاه است
یکی را اطلسِ رومی نشیمن
یکی را دست اندر گردنِ بخت
یکی با بختِ خفته دست و گردن
اگر باشی به بزم اندر ارسطو
وگر گردی به رزم اندر پَشُوتَن
چو بختت نیست در دِل ماند اَرمان
اگر در چین گریزی یا به اَرمن
خُنک آن را که او با یاریِ بخت
به توفیقِ خدایِ حیِ ذوالمنّ
نخواهد ساعتی آرامشِ دل
نجوید لَحظه یی آسایشِ تن
سفر سازد پیِ کسبِ معالی
که رسمِ زن بود یک جای بودن
اگر در کوی و برزن نگذرد مرد
کجا دارد فضلیت مرد بر زن
رَوی زن وار در خانه نشینی
که شاید روزیَت آید ز روزن
مگز نشنیده یی این را که گویند
حَطَب باشد به جایِ خویش چَندَن
اگر دُر ناید از دریا به خارج
نیاویزند خوبانش ز گردن
نخواندی اینکه گفت اِبنِ قَلاقِس
أَلا سارَاَلهِلالُ فَصارَ بدرأ
چو آب استاده شد یابد عفونت
چو جاری گشت گردد صاف و روشن
بحمداللّه مرا تن گشته راحت
همه بارِ سفر ننهاده بر تن
ندیده صدمه یی از سختیِ راه
نخورده لطمه یی از بیم رهزن
همه برگ سفر دارم مهیّا
همه عیشِ حضر دارم معیّن
ز فّرِ مدح کیوان فر خدیوی
که امرش را قضا بنهاده گردن
ولی عهدِ مَلِک سلطان مُظَفّر
خدیوِ شیر گیرِ پیل افگن
خدیوِ پاک قلبِ پاک طینت
خدیوِ پاک دینِ پاکدامن
خدیوا خوش بزی خرم گرفتی
شبِ میلادِ شاهِ شیر اوژن
شهی کز دستِ او بالَنده شمشیر
شهی کز فرقِ او رازننده گَرزَن
شهِ صاحبقران شه ناصرِالدّین
که دارد نُه فلک در زیرِ دامن
چنین شه زاد از مادر که گردید
ز شِبهَش مادرِ گیتی سَتَروَن
ز چِهرش چهرۀ دولت منوَّر
ز نامش نامۀ ملّت مُعَنوَن
کجا دستش سراسر گوهر آگین
کجا تیغش همه بیجاده معدن
به کوهِ آهن ار حُکمش بخوانی
شود چون رودِ جیحون کوهِ آهن
عروسِ بختِ او در دست دارد
ز اقبال و شرف دست آورنجن
به دیدن صعب باشد روزِ میدان
ولی در روز ایوان نیک دیدن
سرِ خصم و سِنانِ جان ستانش
تو گوئی فی المثل گویست و مِحجَن
خدیوا رسم باشد این که گویند
پدر را بر پسر تبریک لیکن
تُرا من بر پدر تبریک گویم
که برچونین پدر چشمِ تو روشن
سریرِ سلطنت زو شد مشرَّف
سرایِ معدلت زو شد مزیَّن
همه با عمرِ او دست خدا بست
بقا را تا ابد دامن به دامن
هر آنکس کج نگر باشد به جاهش
شود در دیدگانش مژّه سوزن
کفِ رادش تو گویی روزِ بخشِش
زبانِ پنج دارد پنج ناخَن
به در دِفاقه جوید هر که درمان
همی گویند درمانِ تو در من
جهانداور خدیوا حِرصِ مَدحَت
همی واداردم بر شعر گفتن
همه از رأفتت بنموده خلقت
یگانه پاک خَلّاق مُهَیمَن
چُنُو دولت شتابد بر درِ تو
که سنگِ رفته بیرون از فلاخن
غلط مشهور گشتست اینکه گویند
که از لاحَول بگریزد هَریمَن
ز جانِ خصم ، شیطانِ سنانت
نگردد دور از لاحول گفتن
سرایِ آز از دستِ تو ویران
چُنُو زابلستان از تیغ بهمن
به روز رزمِ تو یک دشت لشکر
چو پیشِ طایری یک مشت ارزن
چنو ویسه ز قارن شد گریزان
گریزان گردد از بیم تو قارن
نه تنها قارن از بیمت گریزد
اگر پاداشت کوهِ قارن ایضاً
به خوانِ تن بود خصمِ تُرا دل
ز آو آتشین مرغِ مُسَمَّن
الا تا هست در افواهِ مردم
حسد ورزیدنِ گرگین به بیژن
نماید تا ابد گرگینِ جاهت
چو بیژن در میانِ چاه مسکن
نه او را دستگیری چون منیژه
نه او را دستیاری چون تَهَمتَن
الا تو حرفِ جَزم و نصب باشد
به قانونِ عرب حرفِ لَم و لَن
تو باشی ناصبِ اَعلامِ دولت
تو باشی جازِمِ اَعناقِ دشمن
به دستِ عدل بیخ ظِلم بُگسِل
به مشتِ دوست پشتِ خصم بشکن
اگر شد قافیه بعضی مکرّر
وگر آید ردیفِ نون مُنَوَّن
حضوراً عذر خواهم تا نگیرند
غیاباً خرده استادانِ این فن
منوچهری بدین هنجار گفتست
«شبی گیسو فروهشته به دامن»
چنین گفته است خاقانی بدین وزن
«ضمان دارِ سلامت شد دلِ من»
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدحِ امیرنظام
مُردم از حسرتِ آهورَوِشان و رَمِشان
می ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان
سه ستمگر پسر ایدون به معلِّم خانه
هست و صد بنده به هر راهگذر چون جَمِشان
نه به تنها من و یک مملکتی شیفته اند
باشدی باخته جان شیفته دل عالمشان
بچّۀ حوری و غِلمانند این هر سه به لطف
نیست انصاف که خوانند بنی آدمشان
هر سه در عصمت و پاکی به مقامی باشند
که بجز سایه نباشد دگری محرمشان
رُخِشان کعبه و دِلشان حَجَرُالاسودو هست
برزنخ چاهی و آن چاه بُوَد زَمزَمِشان
گر دو صدسال بگردی به صفا و به وفا
نیست شِبهی و نظیری به همه عالَمِشان
میهمان کردمشان تا که دل و جان و سری
که مرا بود نثار آرم بر مقدمشان
بر سرم پای نهادند و دل و جان بردند
من به ناچار در آخر بگرفتم کَمِشان
مصطفی زاده بُوَد چارمِ آن هر سه اگر
در جهان دیده کسی دیو و پری باهَمِشان
من به هر یکشان دو سه غزل آموخته ام
تا بُوَد مدحِ ولی عهدِ مَلِک همدَمِشان
چون بخوانند خداوندِ ادب میر نظام
سیم و زر بخشد ز اندازه فزون در دمشان
هست با همّتِ شاهانۀ این راد امیر
گر به خروار زر و سیم ببخشد کمشان
از پیِ سجدۀ درگاهِ ولی عهد چو چرخ
آن زر و سیم امیرست که سازد خَمِشان
شه مُظَفَّر که پیِ چاکریش پادشهان
خط نوشتند و نهادند بر آن خاتَمِشان
تا جَهانست به مانندۀ این عید و بهار
کس مبیناد بجز شاد دل و خُرَّمشان
جسم و جانند به قول حکما شاه و وزیر
حق تعالی نکند هیچ جدا از هَمِشان
می ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان
سه ستمگر پسر ایدون به معلِّم خانه
هست و صد بنده به هر راهگذر چون جَمِشان
نه به تنها من و یک مملکتی شیفته اند
باشدی باخته جان شیفته دل عالمشان
بچّۀ حوری و غِلمانند این هر سه به لطف
نیست انصاف که خوانند بنی آدمشان
هر سه در عصمت و پاکی به مقامی باشند
که بجز سایه نباشد دگری محرمشان
رُخِشان کعبه و دِلشان حَجَرُالاسودو هست
برزنخ چاهی و آن چاه بُوَد زَمزَمِشان
گر دو صدسال بگردی به صفا و به وفا
نیست شِبهی و نظیری به همه عالَمِشان
میهمان کردمشان تا که دل و جان و سری
که مرا بود نثار آرم بر مقدمشان
بر سرم پای نهادند و دل و جان بردند
من به ناچار در آخر بگرفتم کَمِشان
مصطفی زاده بُوَد چارمِ آن هر سه اگر
در جهان دیده کسی دیو و پری باهَمِشان
من به هر یکشان دو سه غزل آموخته ام
تا بُوَد مدحِ ولی عهدِ مَلِک همدَمِشان
چون بخوانند خداوندِ ادب میر نظام
سیم و زر بخشد ز اندازه فزون در دمشان
هست با همّتِ شاهانۀ این راد امیر
گر به خروار زر و سیم ببخشد کمشان
از پیِ سجدۀ درگاهِ ولی عهد چو چرخ
آن زر و سیم امیرست که سازد خَمِشان
شه مُظَفَّر که پیِ چاکریش پادشهان
خط نوشتند و نهادند بر آن خاتَمِشان
تا جَهانست به مانندۀ این عید و بهار
کس مبیناد بجز شاد دل و خُرَّمشان
جسم و جانند به قول حکما شاه و وزیر
حق تعالی نکند هیچ جدا از هَمِشان
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح مولایِ متّقیان
خوش آن که او را در دل بود وِلایِ علی
که هست باعث رحمت به دنیی و عقبی
پناه شاه و گدا ملجاً وَضیع و شریف
مَلاذِ پیر و جوان مَهرَبِ فقیر و غنی
مِهین امامِ هُدی بهترین دلیلِ اُمَم
سُتوده شیرِ خدا فر خجسته ظهرِ نَبی
بدوست نازش قِرآن بدین دلیل که هست
هَماره نازشِ الفاظ را اَبَر معنی
همی پرستد او را جمیعِ خلقِ جهان
اگر کند به خداییِّ خویشتن دعوی
به دست اوست سنائی که بود در کُهِ طور
به پایِ اوست شعاعی که در کَفِ موسی
وزید رایحۀ لطف او به عیسی از آن
پدید آمد تأثیر در دمِ عیسی
شود چو چشمۀ خورشید روشن ار برسد
ز خاکِ پایش گَردی به دیدۀ اعمی
نسیمِ مهرش جان بخش تر ز آبِ حیات
سَمومِ قهرش تن کاه تر ز مرگ فُجی
صفات او چه شُمارم به یک زبان که بُوَد
به صد هزار زبان لاتُعَدّ و لاتَحصی
چگونه وصف نمایم بزرگواری را
که کرده وصف بزرگّی او خدای و نُبی
من و مدیحِ چنین شهریار بوالهوسیست
خوش آن که مدحِ امیر اجلّ کنم انشی
خدایگانِ امیران مِهین امیر نظام
که نیست جز به در او جلال را مَجری
ز تیغِ فربیِ او جسمِ ظلم شد لاغَر
ز کلکِ لاغر او جانِ عدل شد فَربی
مگر قبول نماید به چاکری روزی
تباه گشت در این آرزو دلِ گیتی
به حسرتی که ببیند قرین او یک تن
سفید گشت ازین غصّه دیدۀ دُنیی
بزرگوارا امیرا هر آنچه حکم کنی
نخست رایِ تو آن حکم را دهد فَتوی
شعار شِعری کامد بریده در مدحت
از آن نماید مرکسبِ روشنی شِعری
به روز معرکه که چون تیغ گیری اندر کف
همی بمانَد از کارِ خویش بویحیی
تو چون فَلاطون باشی و شاه اسکندر
تو چون بزرگ امیدی و شاه چون کِسری
بود به دیدۀ افعی مقامِ دشمن تو
از آن که تنگ و مَهیبست دیدۀ افعی
همیشه تا که بُوَد در جهان سِنین و شُهور
تو در جهان به سِنین و شُهور دیر بِزی
همیشه کور ز جاهِ تو دیدۀ بدخواه
هماره دور ز عمرِ تو آفت بَلوی
بدار پاس ولّی و بگیر جانِ عدو
ببخش کیسِ طلا و بنوش کاسِ طَلی
که هست باعث رحمت به دنیی و عقبی
پناه شاه و گدا ملجاً وَضیع و شریف
مَلاذِ پیر و جوان مَهرَبِ فقیر و غنی
مِهین امامِ هُدی بهترین دلیلِ اُمَم
سُتوده شیرِ خدا فر خجسته ظهرِ نَبی
بدوست نازش قِرآن بدین دلیل که هست
هَماره نازشِ الفاظ را اَبَر معنی
همی پرستد او را جمیعِ خلقِ جهان
اگر کند به خداییِّ خویشتن دعوی
به دست اوست سنائی که بود در کُهِ طور
به پایِ اوست شعاعی که در کَفِ موسی
وزید رایحۀ لطف او به عیسی از آن
پدید آمد تأثیر در دمِ عیسی
شود چو چشمۀ خورشید روشن ار برسد
ز خاکِ پایش گَردی به دیدۀ اعمی
نسیمِ مهرش جان بخش تر ز آبِ حیات
سَمومِ قهرش تن کاه تر ز مرگ فُجی
صفات او چه شُمارم به یک زبان که بُوَد
به صد هزار زبان لاتُعَدّ و لاتَحصی
چگونه وصف نمایم بزرگواری را
که کرده وصف بزرگّی او خدای و نُبی
من و مدیحِ چنین شهریار بوالهوسیست
خوش آن که مدحِ امیر اجلّ کنم انشی
خدایگانِ امیران مِهین امیر نظام
که نیست جز به در او جلال را مَجری
ز تیغِ فربیِ او جسمِ ظلم شد لاغَر
ز کلکِ لاغر او جانِ عدل شد فَربی
مگر قبول نماید به چاکری روزی
تباه گشت در این آرزو دلِ گیتی
به حسرتی که ببیند قرین او یک تن
سفید گشت ازین غصّه دیدۀ دُنیی
بزرگوارا امیرا هر آنچه حکم کنی
نخست رایِ تو آن حکم را دهد فَتوی
شعار شِعری کامد بریده در مدحت
از آن نماید مرکسبِ روشنی شِعری
به روز معرکه که چون تیغ گیری اندر کف
همی بمانَد از کارِ خویش بویحیی
تو چون فَلاطون باشی و شاه اسکندر
تو چون بزرگ امیدی و شاه چون کِسری
بود به دیدۀ افعی مقامِ دشمن تو
از آن که تنگ و مَهیبست دیدۀ افعی
همیشه تا که بُوَد در جهان سِنین و شُهور
تو در جهان به سِنین و شُهور دیر بِزی
همیشه کور ز جاهِ تو دیدۀ بدخواه
هماره دور ز عمرِ تو آفت بَلوی
بدار پاس ولّی و بگیر جانِ عدو
ببخش کیسِ طلا و بنوش کاسِ طَلی
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیرنظام
جانا چه شود گر تو درِ مِهر گشایی
وز در به در آیی و چو جانم به بر آیی
دانی چه گذشتست و زِ ما حال نپرسی
وز هیچ دَردی هیچ دَرِ ما نگشایی
تایی برِ ما ، ور گذرد عمری و آیی
نشسته به پا خیزی و چون عمر نپایی
دو بیت ز خاقانیِ شروانی خوانَم
استادِ سخن رانی و ممدوح سِتایی
«هیچ افتدت امشب که برافتادگیِ من
رحم آری و در کاهِشِ جانم نَفَزایی»
«یا بر شِکَرِ خویش مرا داری مهمان
یا بر جگرِ ریش بمهمانِ من آیی»
بدخو نبُدی ، تا که بیاموختت این خو
یا تا چه خطا دیدی ای تُرکِ خطایی
همواره پسِ یکدیگر آیند مه و مهر
ای ماه ندانم که تو بی مهر چرایی
با هیچ کَسَت می نبُوَد مهر و وفا یا
با هر که ترا خواهد بی مهر و وفایی
اوّل که بِنَنمائی با ما تو رُخِ مهر
صد قِصّه به دل گیری ور زان که نمایی
خواهی که دلِ من بربایی و ندانی
کاین دل نه دلی باشد کو را بربایی
من دل به هوای میر دادستم از اول
«هرکس به هوایی شد و سعدی به هوایی»
چرخِ عظمت میر نظام آن که نگردد
الّا که به کامِ دل او چرخِ رَحایی
فرخنده خداوندا از ناخوشیِ تو
شد پیر فلک ، کرد همی پشت دوتایی
یک شهر رها گشت ز بندِ تعب و رنج
کامروز ز بندِ تعب و رنج رهایی
از ضعف رهانید دعایِ ضُعَفایت
زان روی که تو پشت و پناهِ ضعفایی
در لیل و نهارت فقرا جمله دعاگو
زیرا که تو ملجاء و مَلاذِ فقرایی
کس را نبُدی یَد که نرفتی به سویِ حقّ
کس را نبُدی لب که نکردیت دعایی
ایزد به تو در عالم دردی نپسندد
زیرا که به دردِ همه عالم تو دوایی
دادارِ جهان رنج و بلا از تو کند دفع
کز خلقِ جهان دافعِ رنجی و بلایی
حیف است که رانم به زبان نامِ عدویت
هر کس که ترا دوست بود باد فدایی
دافع بُوَدت حق ضرر از خاکی و بادی
نافع بُوَدت آن چه بود ناری و مایی
ار شاخه یی افسرده شود باک نباشد
بیخی تو ، که می باید سر سبز بپایی
پیوسته بر افراخته باشی و تن آسا
کاندر صف دولت تو فرازنده لِوایی
همواره به جا باشی و هرگز بِنَیُفتی
کاندر کفِ مُلکَت تو بَرازنده عصایی
تا ارض و سما باشد باشیّ و مصون باد
جان و تنت از آفتِ ارضیّ و سَمایی
یک رأیِ تو دو مملکت آسوده نمودی
فرخنده چنین رای و چنین صاحب رایی
دشتی که وزد رایحۀ قهرِ تو آن جا
تا حشر مرویاد در آن مهر گیایی
قارن به تو شمشیر دهد چون تو بجنگی
بهمن سپر اندازد چون تو به وَغایی
در رزم چو کوشش کنی و بزم چو بخشش
چون قهرِ خدا باشی و چون بحرِ عطایی
یک نثرِ تو بهتر ز مقاماتِ حمیدی
یک نظمِ تو خوشتر ز غزل هایِ سنایی
این بیت ز صدر الشعّرایِ پدر خویش
آرم به مدیحِ تو در این چامه گُوایی
«بر حاشیۀ مائدۀ فضلِ تو باشد
کشکولِ گدایی به کفِ شیخ بَهایی»
صدرا و وزیرا و بلند اختر میرا
صَدر الوُزَرایی و امیرُ الأُمَرایی
فَخرالشُعَرا خواندی در عیدِ عزیزم
دیدی چو کرا داعیۀ مَدح سُرایی
چونان که نکردستم از بی لقبی عار
فخری نکنم نیز به فَخرُ الشّعرایی
خود عار بُوَد ، لیکِن فخرست و مُباهات
ممدوح تو چون باشی ، ممدوح ستایی
نز با لقبی بوی و بَهایَم بفزودی
نز بی لقبی کاست ز من بوی و بهایی
فخر من از آنست که همچون تو امیری
نامم به زبان آری و گویی که مَرایی
از شاعری و شعر بَری باشم و خواهم
در سلکِ ادیبان لقبم لطف نمایی
از تربیتت هست به من ، گر به ادیبان
فضل و هنری باید و ذوقی و ذُکایی
شِعرم همه چون شعرِ بُتان چِگِل و چین
نثرم همه چون خطِّ نکویانِ خَتایی
بس سُخره نمایم من و بس ضِحکه زنم من
گر صرف مُبَرَّد بُوَد و نحوِ کِسایی
ایدون که مرا تربیت از شاه بیفزود
شاید که تو هم تربیتِ من بفزایی
گر ساعدِ مُلکِ شه اینجا بُدی امروز
تصدیق مرا کردی از پاک دَهایی
ای ساعدِ مُلک ای که تو از فرّخ حالی
بر ساعدِ مُلک اندر فرخنده همایی
اعیادِ گذشته که مدیح عرضه نمودم
اینجا بُدی امروز ندانم به کجایی
صد حیف که امروز جدا بینمت از میر
ای کاش نبودی ، به جهان نامِ جدایی
نی نی نه جدایی که تو اندر دل اویی
اندر دل او باشی و در دیده نیایی
از بسکه ترا دیده و دل خواهد و جوید
بر هر که نماییم نظر چون تو نمایی
اندر برِ میر ارچه بُوَد خالی جایت
اندر دلِ او خالی نبُوَد ز تو جایی
فرخنده دلِ میر یکی خانۀ آنست
کو را به خدا می رسدی خانه خدایی
شاید اگر از فخر بنازی و ببالی
در خانۀ اُنسی تو و همرازِ خدایی
هم مجلسِ عقلی تو و هم صحبتِ عشقی
همخوابۀ صدقی تو و همدوشِ صفایی
در کعبۀ مقصود خود اکنون به طَوافی
در مروۀ آمال خود ایدون به صفایی
کارِ دو جهان سامان زین دل بپذیرفت
زنگِ تعب از این دل یا رب بِزُدایی
ای راد امیری که به گاهِ کرم و جود
آمد به دَرَت حاتمِ طائی به گدایی
بر خِلعتِ شاهی پیِ تبریک سُرایم
فرخنده و فّرخ بُوَدَت خِلعتِ شاهی
زین پیش که بودی به امیران و وزیران
اندر سفر و غیرِ سفر مدح سُرایی
از بهرِ ستود نشان بود و ز پیِ مدح
دادندی اگر سیم و زر و برگ و نوایی
تو از پیِ مدحِ خود بر من ندهی زر
خواهی که همه مَکرُمت و جود نمایی
ناچار بُوَد طبع تو از بخشش زان روی
هر لحظه به یک واسطه و عذر برآیی
قدر تو و شأن تو فزونتر بود از این
کز مدح بیفزایی و از هجو بِکایی
من در خورِ فضلِ خود مدحِ تو سُرایم
اما نه بدان سان که بباییّ و بشایی
فرخنده امیرا پیِ این نیک قصیده
خواهم که کنم نیز یکی خوب دعایی
چون وعدۀ مهدی خان عمر تو مطوّل
چون آرزویم دولتِ تو باد بقایی
کان وعده نپندارم هرگز به سر آید
وین آرزویِ من مپذیراد فنایی
استاد منوچهری خوش گفت بدین وزن
«ای تُرکِ من امروز نگویی به کجایی؟»
وز در به در آیی و چو جانم به بر آیی
دانی چه گذشتست و زِ ما حال نپرسی
وز هیچ دَردی هیچ دَرِ ما نگشایی
تایی برِ ما ، ور گذرد عمری و آیی
نشسته به پا خیزی و چون عمر نپایی
دو بیت ز خاقانیِ شروانی خوانَم
استادِ سخن رانی و ممدوح سِتایی
«هیچ افتدت امشب که برافتادگیِ من
رحم آری و در کاهِشِ جانم نَفَزایی»
«یا بر شِکَرِ خویش مرا داری مهمان
یا بر جگرِ ریش بمهمانِ من آیی»
بدخو نبُدی ، تا که بیاموختت این خو
یا تا چه خطا دیدی ای تُرکِ خطایی
همواره پسِ یکدیگر آیند مه و مهر
ای ماه ندانم که تو بی مهر چرایی
با هیچ کَسَت می نبُوَد مهر و وفا یا
با هر که ترا خواهد بی مهر و وفایی
اوّل که بِنَنمائی با ما تو رُخِ مهر
صد قِصّه به دل گیری ور زان که نمایی
خواهی که دلِ من بربایی و ندانی
کاین دل نه دلی باشد کو را بربایی
من دل به هوای میر دادستم از اول
«هرکس به هوایی شد و سعدی به هوایی»
چرخِ عظمت میر نظام آن که نگردد
الّا که به کامِ دل او چرخِ رَحایی
فرخنده خداوندا از ناخوشیِ تو
شد پیر فلک ، کرد همی پشت دوتایی
یک شهر رها گشت ز بندِ تعب و رنج
کامروز ز بندِ تعب و رنج رهایی
از ضعف رهانید دعایِ ضُعَفایت
زان روی که تو پشت و پناهِ ضعفایی
در لیل و نهارت فقرا جمله دعاگو
زیرا که تو ملجاء و مَلاذِ فقرایی
کس را نبُدی یَد که نرفتی به سویِ حقّ
کس را نبُدی لب که نکردیت دعایی
ایزد به تو در عالم دردی نپسندد
زیرا که به دردِ همه عالم تو دوایی
دادارِ جهان رنج و بلا از تو کند دفع
کز خلقِ جهان دافعِ رنجی و بلایی
حیف است که رانم به زبان نامِ عدویت
هر کس که ترا دوست بود باد فدایی
دافع بُوَدت حق ضرر از خاکی و بادی
نافع بُوَدت آن چه بود ناری و مایی
ار شاخه یی افسرده شود باک نباشد
بیخی تو ، که می باید سر سبز بپایی
پیوسته بر افراخته باشی و تن آسا
کاندر صف دولت تو فرازنده لِوایی
همواره به جا باشی و هرگز بِنَیُفتی
کاندر کفِ مُلکَت تو بَرازنده عصایی
تا ارض و سما باشد باشیّ و مصون باد
جان و تنت از آفتِ ارضیّ و سَمایی
یک رأیِ تو دو مملکت آسوده نمودی
فرخنده چنین رای و چنین صاحب رایی
دشتی که وزد رایحۀ قهرِ تو آن جا
تا حشر مرویاد در آن مهر گیایی
قارن به تو شمشیر دهد چون تو بجنگی
بهمن سپر اندازد چون تو به وَغایی
در رزم چو کوشش کنی و بزم چو بخشش
چون قهرِ خدا باشی و چون بحرِ عطایی
یک نثرِ تو بهتر ز مقاماتِ حمیدی
یک نظمِ تو خوشتر ز غزل هایِ سنایی
این بیت ز صدر الشعّرایِ پدر خویش
آرم به مدیحِ تو در این چامه گُوایی
«بر حاشیۀ مائدۀ فضلِ تو باشد
کشکولِ گدایی به کفِ شیخ بَهایی»
صدرا و وزیرا و بلند اختر میرا
صَدر الوُزَرایی و امیرُ الأُمَرایی
فَخرالشُعَرا خواندی در عیدِ عزیزم
دیدی چو کرا داعیۀ مَدح سُرایی
چونان که نکردستم از بی لقبی عار
فخری نکنم نیز به فَخرُ الشّعرایی
خود عار بُوَد ، لیکِن فخرست و مُباهات
ممدوح تو چون باشی ، ممدوح ستایی
نز با لقبی بوی و بَهایَم بفزودی
نز بی لقبی کاست ز من بوی و بهایی
فخر من از آنست که همچون تو امیری
نامم به زبان آری و گویی که مَرایی
از شاعری و شعر بَری باشم و خواهم
در سلکِ ادیبان لقبم لطف نمایی
از تربیتت هست به من ، گر به ادیبان
فضل و هنری باید و ذوقی و ذُکایی
شِعرم همه چون شعرِ بُتان چِگِل و چین
نثرم همه چون خطِّ نکویانِ خَتایی
بس سُخره نمایم من و بس ضِحکه زنم من
گر صرف مُبَرَّد بُوَد و نحوِ کِسایی
ایدون که مرا تربیت از شاه بیفزود
شاید که تو هم تربیتِ من بفزایی
گر ساعدِ مُلکِ شه اینجا بُدی امروز
تصدیق مرا کردی از پاک دَهایی
ای ساعدِ مُلک ای که تو از فرّخ حالی
بر ساعدِ مُلک اندر فرخنده همایی
اعیادِ گذشته که مدیح عرضه نمودم
اینجا بُدی امروز ندانم به کجایی
صد حیف که امروز جدا بینمت از میر
ای کاش نبودی ، به جهان نامِ جدایی
نی نی نه جدایی که تو اندر دل اویی
اندر دل او باشی و در دیده نیایی
از بسکه ترا دیده و دل خواهد و جوید
بر هر که نماییم نظر چون تو نمایی
اندر برِ میر ارچه بُوَد خالی جایت
اندر دلِ او خالی نبُوَد ز تو جایی
فرخنده دلِ میر یکی خانۀ آنست
کو را به خدا می رسدی خانه خدایی
شاید اگر از فخر بنازی و ببالی
در خانۀ اُنسی تو و همرازِ خدایی
هم مجلسِ عقلی تو و هم صحبتِ عشقی
همخوابۀ صدقی تو و همدوشِ صفایی
در کعبۀ مقصود خود اکنون به طَوافی
در مروۀ آمال خود ایدون به صفایی
کارِ دو جهان سامان زین دل بپذیرفت
زنگِ تعب از این دل یا رب بِزُدایی
ای راد امیری که به گاهِ کرم و جود
آمد به دَرَت حاتمِ طائی به گدایی
بر خِلعتِ شاهی پیِ تبریک سُرایم
فرخنده و فّرخ بُوَدَت خِلعتِ شاهی
زین پیش که بودی به امیران و وزیران
اندر سفر و غیرِ سفر مدح سُرایی
از بهرِ ستود نشان بود و ز پیِ مدح
دادندی اگر سیم و زر و برگ و نوایی
تو از پیِ مدحِ خود بر من ندهی زر
خواهی که همه مَکرُمت و جود نمایی
ناچار بُوَد طبع تو از بخشش زان روی
هر لحظه به یک واسطه و عذر برآیی
قدر تو و شأن تو فزونتر بود از این
کز مدح بیفزایی و از هجو بِکایی
من در خورِ فضلِ خود مدحِ تو سُرایم
اما نه بدان سان که بباییّ و بشایی
فرخنده امیرا پیِ این نیک قصیده
خواهم که کنم نیز یکی خوب دعایی
چون وعدۀ مهدی خان عمر تو مطوّل
چون آرزویم دولتِ تو باد بقایی
کان وعده نپندارم هرگز به سر آید
وین آرزویِ من مپذیراد فنایی
استاد منوچهری خوش گفت بدین وزن
«ای تُرکِ من امروز نگویی به کجایی؟»
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۷
شکر خدا را که بخت هادیم آمد
نامه یی از حاج شیخ هادیم آمد
از پس سرگشتگی به وادی حیرت
هادیِ سر منزلِ ایادیم آمد
از پسِ یک عمر رنج در طلبِ گنج
هادیِ آن کانِ فضل و رادیم آمد
وز رشحاتِ غَمامِ فضل و کمالش
نامه یی امروز بهرِ شادیم آمد
کرده در آن نامه از مکارم و اَلطاف
درج بدان حدّ که خود زیادیم آمد
داد بساط مرا نشاط ربیعی
گرچه مر آن نامه در جُمادیم آمد
چرخ چو دانست بر مراد رسیدم
دی پیِ تمهیدِ نامُرادیَم آمد
کرد ز خانه مرا برون و به خانه
حضرتِ ذی قدرِ اوستادیم آمد
هیچ ز حرمانِ خود شگفت ندارم
کاینهمه از سوء بختِ عادیم آمد
درکِ لقایش غنیمتی است مه برچنگ
از سفرِ این خجسته وادیم آمد
خواستم افزون کنم سخن به مدیحش
قافیه بد تنگ کون گشادیم آمد
نامه یی از حاج شیخ هادیم آمد
از پس سرگشتگی به وادی حیرت
هادیِ سر منزلِ ایادیم آمد
از پسِ یک عمر رنج در طلبِ گنج
هادیِ آن کانِ فضل و رادیم آمد
وز رشحاتِ غَمامِ فضل و کمالش
نامه یی امروز بهرِ شادیم آمد
کرده در آن نامه از مکارم و اَلطاف
درج بدان حدّ که خود زیادیم آمد
داد بساط مرا نشاط ربیعی
گرچه مر آن نامه در جُمادیم آمد
چرخ چو دانست بر مراد رسیدم
دی پیِ تمهیدِ نامُرادیَم آمد
کرد ز خانه مرا برون و به خانه
حضرتِ ذی قدرِ اوستادیم آمد
هیچ ز حرمانِ خود شگفت ندارم
کاینهمه از سوء بختِ عادیم آمد
درکِ لقایش غنیمتی است مه برچنگ
از سفرِ این خجسته وادیم آمد
خواستم افزون کنم سخن به مدیحش
قافیه بد تنگ کون گشادیم آمد
ایرج میرزا : قطعه ها
تقاضا
ای مِهین صدر فلک مرتبه در دورۀ تو
گر شود رنجه دل اهل هنرشایان نیست
تو هنرمند وزیری و یقین در بَرِ تو
قدر اهل هنر و غیرِ هنر یکسان نیست
با وزیرانِ دگر فرق فراوان داری
آنچه باشد به تو تنها به همه آنان نیست
هفت سیّاره درخشانند از چرخ ولی
هیچ یک مهر صفت نور ده و رخشان نیست
عالم پنج زبان صاحبِ خَطّ مالک رَبط
جامع این همه اوصاف شدن آسان نیست
اوّلین واقفِ اوضاع سیاسی به فرنگ
در حضور تو بجُز طفل َلفبا خوان نیست
بس کخ اوصاف خداوندی در خلقت تُست
گر خداوند بخوانند ترا کفران نیست
لوحش الله از آن خویِ خوش ورویِ نکو
این دو گوهر که ترا داده خدا ارزان نیست
گر به هر روز دو صد وارد و صادر داری
یک دل از طرز پذیرایی تو پژمان نیست
یاد داری که مرا وعدۀ کاری دادی
ای تو آن انسان کاندر گهرت نِسیان نیست
وعدۀ مرد کریم ار نبُوَد جفت وفا
همچو رعدیست که اندر عقبش باران نیست
ور وفا کرد ولیکن نه به هنگام و به وقت
آب سردیست که در موسم تابستان نیست
از پس این سفر شوم مرا کار معاش
سخت شد از تو چه پنهان ز خدا پنهان نیست
آنچه در خانه مرا بود ز اَسباب و اَثاث
رفت برباد و بجز لطف تواش تاوان نیست
تا توانی تو از این سفره به مَردُم بِخُوران
کاندر این خانه کسی تا به ابد مهمان نیست
دارم امّید نویسی به عِمادُ السلطان
حاکم قزوین جز ایرج مدخت خوان نیست
گر شود رنجه دل اهل هنرشایان نیست
تو هنرمند وزیری و یقین در بَرِ تو
قدر اهل هنر و غیرِ هنر یکسان نیست
با وزیرانِ دگر فرق فراوان داری
آنچه باشد به تو تنها به همه آنان نیست
هفت سیّاره درخشانند از چرخ ولی
هیچ یک مهر صفت نور ده و رخشان نیست
عالم پنج زبان صاحبِ خَطّ مالک رَبط
جامع این همه اوصاف شدن آسان نیست
اوّلین واقفِ اوضاع سیاسی به فرنگ
در حضور تو بجُز طفل َلفبا خوان نیست
بس کخ اوصاف خداوندی در خلقت تُست
گر خداوند بخوانند ترا کفران نیست
لوحش الله از آن خویِ خوش ورویِ نکو
این دو گوهر که ترا داده خدا ارزان نیست
گر به هر روز دو صد وارد و صادر داری
یک دل از طرز پذیرایی تو پژمان نیست
یاد داری که مرا وعدۀ کاری دادی
ای تو آن انسان کاندر گهرت نِسیان نیست
وعدۀ مرد کریم ار نبُوَد جفت وفا
همچو رعدیست که اندر عقبش باران نیست
ور وفا کرد ولیکن نه به هنگام و به وقت
آب سردیست که در موسم تابستان نیست
از پس این سفر شوم مرا کار معاش
سخت شد از تو چه پنهان ز خدا پنهان نیست
آنچه در خانه مرا بود ز اَسباب و اَثاث
رفت برباد و بجز لطف تواش تاوان نیست
تا توانی تو از این سفره به مَردُم بِخُوران
کاندر این خانه کسی تا به ابد مهمان نیست
دارم امّید نویسی به عِمادُ السلطان
حاکم قزوین جز ایرج مدخت خوان نیست
ایرج میرزا : قطعه ها
جذبۀ شیرازیان
حضرت شوریده اوستاد سخن سنج
آن که همه چیز بهتر از همه داند
باد صبا گر گذر به پارس نُماید
شعر مرا از لحاظ او گذارند
بنده ندانیم که در کجا رَوَم آخِر
جذبۀ شیرازیان مرا بکشاند
مسکن شوریده است و مدفن سعدی
شهر دگر همسری به او نتواند
بازم از این جایگاهِ نغز دل افروز
تا به کجا دست روزگار براند
می روم آن جا که روزگار بخواهد
می کَشَم آن جا که آسمان بکشاند
بنده همین قدر شاکرم که به شیراز
هر که شبی دلبری به پر بنشاند
یاد من افتد در آن دقیقه و از دور
بوسۀ چُندی به جایِ من بستانَد
گوید جایِ جلال خالی و آن گاه
لَذَّتِ آن بوسه را به من بپراند
بعد وفاتم میان مردمِ شیراز
این سخن از من به یادگار بماند
آن که همه چیز بهتر از همه داند
باد صبا گر گذر به پارس نُماید
شعر مرا از لحاظ او گذارند
بنده ندانیم که در کجا رَوَم آخِر
جذبۀ شیرازیان مرا بکشاند
مسکن شوریده است و مدفن سعدی
شهر دگر همسری به او نتواند
بازم از این جایگاهِ نغز دل افروز
تا به کجا دست روزگار براند
می روم آن جا که روزگار بخواهد
می کَشَم آن جا که آسمان بکشاند
بنده همین قدر شاکرم که به شیراز
هر که شبی دلبری به پر بنشاند
یاد من افتد در آن دقیقه و از دور
بوسۀ چُندی به جایِ من بستانَد
گوید جایِ جلال خالی و آن گاه
لَذَّتِ آن بوسه را به من بپراند
بعد وفاتم میان مردمِ شیراز
این سخن از من به یادگار بماند
ایرج میرزا : قطعه ها
در پشت کتابی که برای سردار عبدالعزیز خان جنرال قنسول افغان مقیم مشهد فرستاده نوشته است
عزیز نسخۀ اشعار صابر شاعر
که پر بُوَد ز گهر های شاه وار عزیز
ز دوستدار عزیزی رسیدی و اکنون
به یادگار فرستم به دوستدار عزیز
عزیز فنسول افغان شریف مرد جهان
بلند مرتبه سردار نامدار عزیز
عزیز دارد این یادگار را آری
عزیز داند مقدار یادگار عزیز
به روزگار عزیزان که حیف باشد اگر
به مهر او نشود صرف روزگار عزیز
اساس دولت ایران و تُرک و افغان را
کند مُعَّزز و پاینده کردگار عزیز
زِیَد به عزت و اقبال فی امان الله
به زیر سایۀ این مملکت مَدارِ عزیز
که پر بُوَد ز گهر های شاه وار عزیز
ز دوستدار عزیزی رسیدی و اکنون
به یادگار فرستم به دوستدار عزیز
عزیز فنسول افغان شریف مرد جهان
بلند مرتبه سردار نامدار عزیز
عزیز دارد این یادگار را آری
عزیز داند مقدار یادگار عزیز
به روزگار عزیزان که حیف باشد اگر
به مهر او نشود صرف روزگار عزیز
اساس دولت ایران و تُرک و افغان را
کند مُعَّزز و پاینده کردگار عزیز
زِیَد به عزت و اقبال فی امان الله
به زیر سایۀ این مملکت مَدارِ عزیز
ایرج میرزا : قطعه ها
تاریخ بنای ادارۀ لشگر شرق
ایرج میرزا : قطعه ها
دو هدیه
آمد مرا دو هدیه چو دو قرص مهر و ماه
با نامه یی دو چون دو طبق گوهر ثمین
از هیأت شریفه نسوان ری که باد
بر هیأت آفرین و بر این هیأت آفرین
یک نامه بود حاوی اشعار دل پسند
یک نامه نیز حاوی افکار دل نشین
وان هر دو هدیه قوطی و گلدان نقره یی
چون سینه فرشته و چون نای حور عین
سیگارهای نخبه در آن قوطی قشنگ
گل های نازنین در گلدان نازنین
تأثیر کرده گفته من در دل بنات
زان پیش تر که رخنه کند در دل بنین
خوش گفت آنکه گفت که این جنس الطفند
حساس تر شوند لطیفان علی الیقین
جنس لطیف زود کند حس نیک و بد
جنس لطیف بیش کن درک مهر و کین
جنس لطیف جنس لطیف آرزو کند
در هم دود دو نور که گردد به هم قرین
هر چند مرد و زن ز هم آیند در وجود
لیکن هزار فرق بود بین آن و این
از سنگ نیز آینه زاید ولی کجاست
در سنگ آن صفای تن و پاکی جبین
زنبور و نحل هر دو ز یک گوهرند لیک
زنبور نیش آورد و نحل انگبین
این مهر از دو مدرسه بر من طلوع کرد
تحت مدیری دو زن عاقل متین
آن را لقب به نامه ندیم الملوک ثبت
وین درة المعالی بنوشته بر نگین
هر دو زنان کامله با کمال و فهم
پرورده شهور و بر آورده سنین
تا بر درند پرده جهل از رخ بنات
بیرون نموده دست شهامت ز آستین
تأسیس چند باب مدارس نموده اند
بی خواهش اعانه و بی منت معین
گردند گرد جوقه اطفال روز و شب
چون باغبان به گرد گل و سرو و یاسمین
امیدم آن که تا نبود نقطه در الف
تا با سه نقطه فرق بود بین سین و شین
از این دو پیر زن نشود خالی این اساس
وز این دو شیر زن نشود خالی این عرین
وان خواهران دینی من مادران شوند
اندر حفاظ عصمت و اندر پناه دین
بر زادگان دهند ز پستان علم شیر
زان پس که بوده اند به بطن هنر جنین
هم مهستی به عرصه بیارند هم هوگو
هم مصطفی کمال بزایند و هم لنین
تا آسمان بنازد شبها به اختران
نازد شبانه روز به این اختران زمین
مدح و ثنای من به عموم معلمات
خیر و دعای من به وجود معلمین
بر شعر من مخند به خشکی که خواجه گفت
کی شعر تر تراود از خاطر حزین
با نامه یی دو چون دو طبق گوهر ثمین
از هیأت شریفه نسوان ری که باد
بر هیأت آفرین و بر این هیأت آفرین
یک نامه بود حاوی اشعار دل پسند
یک نامه نیز حاوی افکار دل نشین
وان هر دو هدیه قوطی و گلدان نقره یی
چون سینه فرشته و چون نای حور عین
سیگارهای نخبه در آن قوطی قشنگ
گل های نازنین در گلدان نازنین
تأثیر کرده گفته من در دل بنات
زان پیش تر که رخنه کند در دل بنین
خوش گفت آنکه گفت که این جنس الطفند
حساس تر شوند لطیفان علی الیقین
جنس لطیف زود کند حس نیک و بد
جنس لطیف بیش کن درک مهر و کین
جنس لطیف جنس لطیف آرزو کند
در هم دود دو نور که گردد به هم قرین
هر چند مرد و زن ز هم آیند در وجود
لیکن هزار فرق بود بین آن و این
از سنگ نیز آینه زاید ولی کجاست
در سنگ آن صفای تن و پاکی جبین
زنبور و نحل هر دو ز یک گوهرند لیک
زنبور نیش آورد و نحل انگبین
این مهر از دو مدرسه بر من طلوع کرد
تحت مدیری دو زن عاقل متین
آن را لقب به نامه ندیم الملوک ثبت
وین درة المعالی بنوشته بر نگین
هر دو زنان کامله با کمال و فهم
پرورده شهور و بر آورده سنین
تا بر درند پرده جهل از رخ بنات
بیرون نموده دست شهامت ز آستین
تأسیس چند باب مدارس نموده اند
بی خواهش اعانه و بی منت معین
گردند گرد جوقه اطفال روز و شب
چون باغبان به گرد گل و سرو و یاسمین
امیدم آن که تا نبود نقطه در الف
تا با سه نقطه فرق بود بین سین و شین
از این دو پیر زن نشود خالی این اساس
وز این دو شیر زن نشود خالی این عرین
وان خواهران دینی من مادران شوند
اندر حفاظ عصمت و اندر پناه دین
بر زادگان دهند ز پستان علم شیر
زان پس که بوده اند به بطن هنر جنین
هم مهستی به عرصه بیارند هم هوگو
هم مصطفی کمال بزایند و هم لنین
تا آسمان بنازد شبها به اختران
نازد شبانه روز به این اختران زمین
مدح و ثنای من به عموم معلمات
خیر و دعای من به وجود معلمین
بر شعر من مخند به خشکی که خواجه گفت
کی شعر تر تراود از خاطر حزین
ایرج میرزا : قطعه ها
تقاضا گله از مُعز الملک
ای معزالملک ای اندر سخا ضرب المثل
از چه رو شعر و خط ما را گرفتی سرسری؟
بد نکردم من که چونین گوهر ارزنده را
با ادب کردم نثار بزم چون تو گوهری
شعر و خط من بود آن گوهر سنگین بها
که امیر مملکت باشد مر او را مشتری
فخر میران زمانه حضرت میر نظام
آن که بر او فخر دارد دانش و دانشوری
گر مرخص می کنی اندر حضور این امیر
می توانم تا برم من با ادب این داوری
من چو بر اسب سخن رانی سوار آیم بود
هم رکابم فرخی و هم عنانم عنصری
ختم بر من گشته شعر و شاعری چونانکه شد
بر محمد خاتم پیغمبران پیغمبری
از چه رو شعر و خط ما را گرفتی سرسری؟
بد نکردم من که چونین گوهر ارزنده را
با ادب کردم نثار بزم چون تو گوهری
شعر و خط من بود آن گوهر سنگین بها
که امیر مملکت باشد مر او را مشتری
فخر میران زمانه حضرت میر نظام
آن که بر او فخر دارد دانش و دانشوری
گر مرخص می کنی اندر حضور این امیر
می توانم تا برم من با ادب این داوری
من چو بر اسب سخن رانی سوار آیم بود
هم رکابم فرخی و هم عنانم عنصری
ختم بر من گشته شعر و شاعری چونانکه شد
بر محمد خاتم پیغمبران پیغمبری
نهج البلاغه : خطبه ها
رد استدلال انصار و قريش در سقیفه
و من كلام له عليهالسلام قالوا لما انتهت إلى أمير المؤمنين عليهالسلام أنباء السقيفة بعد وفاة رسول الله صلىاللهعليهوآلهوسلم
قال عليهالسلام ما قالت الأنصار
قالوا قالت منا أمير و منكم أمير قال عليهالسلام
فَهَلاَّ اِحْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صلىاللهعليهوسلم وَصَّى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِمْ
وَ يُتَجَاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ
قَالُوا وَ مَا فِي هَذَا مِنَ اَلْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ
فَقَالَ عليهالسلام لَوْ كَانَتِ اَلْإِمَامَةُ فِيهِمْ لَمْ تَكُنِ اَلْوَصِيَّةُ بِهِمْ
ثُمَّ قَالَ عليهالسلام فَمَا ذَا قَالَتْ قُرَيْشٌ
قَالُوا اِحْتَجَّتْ بِأَنَّهَا شَجَرَةُ اَلرَّسُولِ صلىاللهعليهوسلم
فَقَالَ عليهالسلام اِحْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ
وَ أَضَاعُوا اَلثَّمَرَةَ
قال عليهالسلام ما قالت الأنصار
قالوا قالت منا أمير و منكم أمير قال عليهالسلام
فَهَلاَّ اِحْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صلىاللهعليهوسلم وَصَّى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِمْ
وَ يُتَجَاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ
قَالُوا وَ مَا فِي هَذَا مِنَ اَلْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ
فَقَالَ عليهالسلام لَوْ كَانَتِ اَلْإِمَامَةُ فِيهِمْ لَمْ تَكُنِ اَلْوَصِيَّةُ بِهِمْ
ثُمَّ قَالَ عليهالسلام فَمَا ذَا قَالَتْ قُرَيْشٌ
قَالُوا اِحْتَجَّتْ بِأَنَّهَا شَجَرَةُ اَلرَّسُولِ صلىاللهعليهوسلم
فَقَالَ عليهالسلام اِحْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ
وَ أَضَاعُوا اَلثَّمَرَةَ
نهج البلاغه : خطبه ها
خطاب به مغیرة بن اخنس
و من كلام له عليهالسلام و قد وقعت مشاجرة بينه و بين عثمان فقال المغيرة بن الأخنس لعثمان أنا أكفيكه فقال علي عليهالسلام للمغيرة
يَا اِبْنَ اَللَّعِينِ اَلْأَبْتَرِ
وَ اَلشَّجَرَةِ اَلَّتِي لاَ أَصْلَ لَهَا وَ لاَ فَرْعَ
أَنْتَ تَكْفِينِي
فَوَ اللَّهِ مَا أَعَزَّ اَللَّهُ مَنْ أَنْتَ نَاصِرُهُ
وَ لاَ قَامَ مَنْ أَنْتَ مُنْهِضُهُ
اُخْرُجْ عَنَّا أَبْعَدَ اَللَّهُ نَوَاكَ
ثُمَّ اُبْلُغْ جَهْدَكَ فَلاَ أَبْقَى اَللَّهُ عَلَيْكَ إِنْ أَبْقَيْتَ
يَا اِبْنَ اَللَّعِينِ اَلْأَبْتَرِ
وَ اَلشَّجَرَةِ اَلَّتِي لاَ أَصْلَ لَهَا وَ لاَ فَرْعَ
أَنْتَ تَكْفِينِي
فَوَ اللَّهِ مَا أَعَزَّ اَللَّهُ مَنْ أَنْتَ نَاصِرُهُ
وَ لاَ قَامَ مَنْ أَنْتَ مُنْهِضُهُ
اُخْرُجْ عَنَّا أَبْعَدَ اَللَّهُ نَوَاكَ
ثُمَّ اُبْلُغْ جَهْدَكَ فَلاَ أَبْقَى اَللَّهُ عَلَيْكَ إِنْ أَبْقَيْتَ
نهج البلاغه : خطبه ها
سياست دروغين معاويه
و من كلام له عليهالسلام في معاوية وَ اَللَّهِ مَا مُعَاوِيَةُ بِأَدْهَى مِنِّي وَ لَكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ
وَ لَوْ لاَ كَرَاهِيَةُ اَلْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهَى اَلنَّاسِ وَ لَكِنْ كُلُّ غُدَرَةٍ فُجَرَةٌ وَ كُلُّ فُجَرَةٍ كُفَرَةٌ وَ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ يُعْرَفُ بِهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ
وَ اَللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَكِيدَةِ وَ لاَ أُسْتَغْمَزُ بِالشَّدِيدَةِ
وَ لَوْ لاَ كَرَاهِيَةُ اَلْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهَى اَلنَّاسِ وَ لَكِنْ كُلُّ غُدَرَةٍ فُجَرَةٌ وَ كُلُّ فُجَرَةٍ كُفَرَةٌ وَ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ يُعْرَفُ بِهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ
وَ اَللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَكِيدَةِ وَ لاَ أُسْتَغْمَزُ بِالشَّدِيدَةِ
نهج البلاغه : خطبه ها
در توصیف یکی از یارانش
و من كلام له عليهالسلام يريد به بعض أصحابه لِلَّهِ بَلاَءُ فُلاَنٍ فَلَقَدْ قَوَّمَ اَلْأَوَدَ وَ دَاوَى اَلْعَمَدَ وَ أَقَامَ اَلسُّنَّةَ وَ خَلَّفَ اَلْفِتْنَةَ
ذَهَبَ نَقِيَّ اَلثَّوْبِ قَلِيلَ اَلْعَيْبِ أَصَابَ خَيْرَهَا وَ سَبَقَ شَرَّهَا أَدَّى إِلَى اَللَّهِ طَاعَتَهُ وَ اِتَّقَاهُ بِحَقِّهِ
رَحَلَ وَ تَرَكَهُمْ فِي طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ لاَ يَهْتَدِي بِهَا اَلضَّالُّ وَ لاَ يَسْتَيْقِنُ اَلْمُهْتَدِي
ذَهَبَ نَقِيَّ اَلثَّوْبِ قَلِيلَ اَلْعَيْبِ أَصَابَ خَيْرَهَا وَ سَبَقَ شَرَّهَا أَدَّى إِلَى اَللَّهِ طَاعَتَهُ وَ اِتَّقَاهُ بِحَقِّهِ
رَحَلَ وَ تَرَكَهُمْ فِي طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ لاَ يَهْتَدِي بِهَا اَلضَّالُّ وَ لاَ يَسْتَيْقِنُ اَلْمُهْتَدِي
نهج البلاغه : نامه ها
نامه به برادرش عقيل در جواب نامه او
و من كتاب له عليهالسلام إلى أخيه عقيل بن أبي طالب في ذكر جيش أنفذه إلى بعض الأعداء و هو جواب كتاب كتبه إليه عقيل
فَسَرَّحْتُ إِلَيْهِ جَيْشاً كَثِيفاً مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ فَلَمَّا بَلَغَهُ ذَلِكَ شَمَّرَ هَارِباً وَ نَكَصَ نَادِماً فَلَحِقُوهُ بِبَعْضِ اَلطَّرِيقِ وَ قَدْ طَفَّلَتِ اَلشَّمْسُ لِلْإِيَابِ فَاقْتَتَلُوا شَيْئاً كَلاَ وَ لاَ
فَمَا كَانَ إِلاَّ كَمَوْقِفِ سَاعَةٍ حَتَّى نَجَا جَرِيضاً بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ وَ لَمْ يَبْقَ مِنْهُ غَيْرُ اَلرَّمَقِ فَلَأْياً بِلَأْيٍ مَا نَجَا
فَدَعْ عَنْكَ قُرَيْشاً وَ تَرْكَاضَهُمْ فِي اَلضَّلاَلِ وَ تَجْوَالَهُمْ فِي اَلشِّقَاقِ وَ جِمَاحَهُمْ فِي اَلتِّيهِ
فَإِنَّهُمْ قَدْ أَجْمَعُوا عَلَى حَرْبِي كَإِجْمَاعِهِمْ عَلَى حَرْبِ رَسُولِ اَللَّهِ صلىاللهعليهوآلهوسلم قَبْلِي فَجَزَتْ قُرَيْشاً عَنِّي اَلْجَوَازِي فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ اِبْنِ أُمِّي
وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ مِنْ رَأْيِي فِي اَلْقِتَالِ فَإِنَّ رَأْيِي قِتَالُ اَلْمُحِلِّينَ حَتَّى أَلْقَى اَللَّهَ لاَ يَزِيدُنِي كَثْرَةُ اَلنَّاسِ حَوْلِي عِزَّةً وَ لاَ تَفَرُّقُهُمْ عَنِّي وَحْشَةً
وَ لاَ تَحْسَبَنَّ اِبْنَ أَبِيكَ وَ لَوْ أَسْلَمَهُ اَلنَّاسُ مُتَضَرِّعاً مُتَخَشِّعاً وَ لاَ مُقِرّاً لِلضَّيْمِ وَاهِناً وَ لاَ سَلِسَ اَلزِّمَامِ لِلْقَائِدِ وَ لاَ وَطِيءَ اَلظَّهْرِ لِلرَّاكِبِ اَلْمُتَقَعِّدِ
وَ لَكِنَّهُ كَمَا قَالَ أَخُو بَنِي سَلِيمٍ فَإِنْ تَسْأَلِينِي كَيْفَ أَنْتَ فَإِنَّنِي صَبُورٌ عَلَى رَيْبِ اَلزَّمَانِ صَلِيبُ يَعِزُّ عَلَيَّ أَنْ تُرَى بِي كَآبَةٌ فَيَشْمَتَ عَادٍ أَوْ يُسَاءَ حَبِيبُ
فَسَرَّحْتُ إِلَيْهِ جَيْشاً كَثِيفاً مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ فَلَمَّا بَلَغَهُ ذَلِكَ شَمَّرَ هَارِباً وَ نَكَصَ نَادِماً فَلَحِقُوهُ بِبَعْضِ اَلطَّرِيقِ وَ قَدْ طَفَّلَتِ اَلشَّمْسُ لِلْإِيَابِ فَاقْتَتَلُوا شَيْئاً كَلاَ وَ لاَ
فَمَا كَانَ إِلاَّ كَمَوْقِفِ سَاعَةٍ حَتَّى نَجَا جَرِيضاً بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ وَ لَمْ يَبْقَ مِنْهُ غَيْرُ اَلرَّمَقِ فَلَأْياً بِلَأْيٍ مَا نَجَا
فَدَعْ عَنْكَ قُرَيْشاً وَ تَرْكَاضَهُمْ فِي اَلضَّلاَلِ وَ تَجْوَالَهُمْ فِي اَلشِّقَاقِ وَ جِمَاحَهُمْ فِي اَلتِّيهِ
فَإِنَّهُمْ قَدْ أَجْمَعُوا عَلَى حَرْبِي كَإِجْمَاعِهِمْ عَلَى حَرْبِ رَسُولِ اَللَّهِ صلىاللهعليهوآلهوسلم قَبْلِي فَجَزَتْ قُرَيْشاً عَنِّي اَلْجَوَازِي فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ اِبْنِ أُمِّي
وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ مِنْ رَأْيِي فِي اَلْقِتَالِ فَإِنَّ رَأْيِي قِتَالُ اَلْمُحِلِّينَ حَتَّى أَلْقَى اَللَّهَ لاَ يَزِيدُنِي كَثْرَةُ اَلنَّاسِ حَوْلِي عِزَّةً وَ لاَ تَفَرُّقُهُمْ عَنِّي وَحْشَةً
وَ لاَ تَحْسَبَنَّ اِبْنَ أَبِيكَ وَ لَوْ أَسْلَمَهُ اَلنَّاسُ مُتَضَرِّعاً مُتَخَشِّعاً وَ لاَ مُقِرّاً لِلضَّيْمِ وَاهِناً وَ لاَ سَلِسَ اَلزِّمَامِ لِلْقَائِدِ وَ لاَ وَطِيءَ اَلظَّهْرِ لِلرَّاكِبِ اَلْمُتَقَعِّدِ
وَ لَكِنَّهُ كَمَا قَالَ أَخُو بَنِي سَلِيمٍ فَإِنْ تَسْأَلِينِي كَيْفَ أَنْتَ فَإِنَّنِي صَبُورٌ عَلَى رَيْبِ اَلزَّمَانِ صَلِيبُ يَعِزُّ عَلَيَّ أَنْ تُرَى بِي كَآبَةٌ فَيَشْمَتَ عَادٍ أَوْ يُسَاءَ حَبِيبُ
نهج البلاغه : حکمت ها
ويژگى هاى مالك اشتر
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش هاى والاى انصار