عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح محمودبن عبدالکریم
مهتر آن بهتر که باشد فاضل و راد و کریم
تا هم از وی مدح او را مایه بردارد حکیم
حکمت آرا اینقدر داند که مهتر به بود
فاضل و راد و کریم از جاهل و زفت و لئیم
هر لئیم و زفت و جاهل را نگوید مدح از آنک
مادح او باشد اندر نزد دانایان ذمیم
مدح بر زفت و لئیم و جاهل آمد بیگمان
ابتر و سرد و گران و ناخوش و سست و سقیم
مرکریم و راد و فاضل را کنم مدح و ثنا
تا بود پاکیزه و عذب و خوش و سهل و سلیم
فاضل و راد و کریم امروز از ابناء کرام
نیست الا تاج دین محمود بن عبدالکریم
نایب صدر وزیران صاحب عادل که هست
صاحب جاه عریض و صاحب فضل عمیم
آنکه اندر دار دنیا از برای دین حق
یک قدم ننهاد الا بر صراط مستقیم
مستقیم احوال باشد آنکه در تیمار اوست
محترم باشد هر آن کز حرمتش سازد حریم
در فنون فضل و دانش در همه روی زمین
همبر و همتا ندارد از حدیث و از قدیم
چون الف کز راستی اصل حروف معجم است
در مقام راستان با راستی باشد مقیم
چون الف صدر سرافرازان خود شد لاجرم
تا بحرف یاو حرف باو تا و ثا و جیم
هرگز آلوده نشد لام لبش از میم می
قلب او مایل نشد هرگز بقلب لام و میم
از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه
وز برای لنگ را ننهاد بر آتش گلیم
پشت دست او نشد از عکس جام باده لعل
تا بمحشر با ید بیضا برآید چون کلیم
ای ید بیضا ترا در جمله انواع فضل
در مشامت از گل بستان فضل آمد نسیم
نزد تو عزت هنر دارد کز او گشتی عزیز
نزد کف راد تو عزت نه زر دارد نه سیم
خط تو از روی تشبیه است بر شکل شبه
کم کسی باشد که باشد آنمعانی را فهیم
نامهای مشترک دارند با حق بندگانت
این حدیث از روی صورت هیبتی دارد عظیم
حق شرکت نیست ثابت بنده را در ذات حق
خود کس این سودا نیارد در سویدای صمیم
گر چه شرکت باشد اندر نام با حق بنده
نیست مشرک را چنین تشریف بالله العظیم
نام حق محمود و نام نور حق محمود و تو
اندرین محمود نامی نی بنزد حق اثیم
بنده حقی و بر تو حق رحیم است وز تو
هست راضی تا بوی بر بندگان حق رحیم
حق حلیم است وز حلم خود ردادادت که تو
از برای حق بوی با بندگان او حلیم
اهل دین و اهل دنیا از برای حرص و آز
جمله در دخل نعیمند و تو در بذل نعیم
تو عدیم المثلی اندر عالم از جود و سخا
هرکه من مثل تو گوید گردد از عالم عدیم
مهترانرا از حریفی وزند یمی چاره نیست
زان هنر با تو حریف است و خرد با تو ندیم
مر ترا با صاحب ری گر قیاس آرم بفضل
دور نبود گر حیات آید از آن عظم رمیم
دیگران در می سخا ورزند و تو بیرون می
وان سخاوت نیست جز تلقین شیطان رجیم
تو توانی جود و احسان کرد با خلق خدا
بی مئی کز بعد آن آید ز غسلین حمیم
در چنین ماه معظم با چنین اهل صلاح
در چنین مجلس که با خلد است چون سیبی دو نیم
بر تو شاید آفرین گفتن که از دین واجبست
آفرین گفتن بر اهل آفرین بی ترس و بیم
جاودان در آفرین بادی چو اصحاب جنان
حاسد جاه تو در نفرین چو اصحاب حجیم
دشمن تو با غم و انده قرین باشد مدام
با نشاط و عیش باشد دوستت توام مقیم
تا هم از وی مدح او را مایه بردارد حکیم
حکمت آرا اینقدر داند که مهتر به بود
فاضل و راد و کریم از جاهل و زفت و لئیم
هر لئیم و زفت و جاهل را نگوید مدح از آنک
مادح او باشد اندر نزد دانایان ذمیم
مدح بر زفت و لئیم و جاهل آمد بیگمان
ابتر و سرد و گران و ناخوش و سست و سقیم
مرکریم و راد و فاضل را کنم مدح و ثنا
تا بود پاکیزه و عذب و خوش و سهل و سلیم
فاضل و راد و کریم امروز از ابناء کرام
نیست الا تاج دین محمود بن عبدالکریم
نایب صدر وزیران صاحب عادل که هست
صاحب جاه عریض و صاحب فضل عمیم
آنکه اندر دار دنیا از برای دین حق
یک قدم ننهاد الا بر صراط مستقیم
مستقیم احوال باشد آنکه در تیمار اوست
محترم باشد هر آن کز حرمتش سازد حریم
در فنون فضل و دانش در همه روی زمین
همبر و همتا ندارد از حدیث و از قدیم
چون الف کز راستی اصل حروف معجم است
در مقام راستان با راستی باشد مقیم
چون الف صدر سرافرازان خود شد لاجرم
تا بحرف یاو حرف باو تا و ثا و جیم
هرگز آلوده نشد لام لبش از میم می
قلب او مایل نشد هرگز بقلب لام و میم
از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه
وز برای لنگ را ننهاد بر آتش گلیم
پشت دست او نشد از عکس جام باده لعل
تا بمحشر با ید بیضا برآید چون کلیم
ای ید بیضا ترا در جمله انواع فضل
در مشامت از گل بستان فضل آمد نسیم
نزد تو عزت هنر دارد کز او گشتی عزیز
نزد کف راد تو عزت نه زر دارد نه سیم
خط تو از روی تشبیه است بر شکل شبه
کم کسی باشد که باشد آنمعانی را فهیم
نامهای مشترک دارند با حق بندگانت
این حدیث از روی صورت هیبتی دارد عظیم
حق شرکت نیست ثابت بنده را در ذات حق
خود کس این سودا نیارد در سویدای صمیم
گر چه شرکت باشد اندر نام با حق بنده
نیست مشرک را چنین تشریف بالله العظیم
نام حق محمود و نام نور حق محمود و تو
اندرین محمود نامی نی بنزد حق اثیم
بنده حقی و بر تو حق رحیم است وز تو
هست راضی تا بوی بر بندگان حق رحیم
حق حلیم است وز حلم خود ردادادت که تو
از برای حق بوی با بندگان او حلیم
اهل دین و اهل دنیا از برای حرص و آز
جمله در دخل نعیمند و تو در بذل نعیم
تو عدیم المثلی اندر عالم از جود و سخا
هرکه من مثل تو گوید گردد از عالم عدیم
مهترانرا از حریفی وزند یمی چاره نیست
زان هنر با تو حریف است و خرد با تو ندیم
مر ترا با صاحب ری گر قیاس آرم بفضل
دور نبود گر حیات آید از آن عظم رمیم
دیگران در می سخا ورزند و تو بیرون می
وان سخاوت نیست جز تلقین شیطان رجیم
تو توانی جود و احسان کرد با خلق خدا
بی مئی کز بعد آن آید ز غسلین حمیم
در چنین ماه معظم با چنین اهل صلاح
در چنین مجلس که با خلد است چون سیبی دو نیم
بر تو شاید آفرین گفتن که از دین واجبست
آفرین گفتن بر اهل آفرین بی ترس و بیم
جاودان در آفرین بادی چو اصحاب جنان
حاسد جاه تو در نفرین چو اصحاب حجیم
دشمن تو با غم و انده قرین باشد مدام
با نشاط و عیش باشد دوستت توام مقیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح نجم الدین
دلبند من که بنده رویش مه تمام
خورشید آسمان جمالست و نجم و نام
نجم کلاه دوز که ترک کلاه او
بر تارک غلام نهی شه شود غلام
صد بوسه فام خواستم از نجم نجم نجم
بر من شمرد بوسه ازان نوش لعلفام
هرچند نجم نجم ستاندم ز نجم بوس
خواهم که جمله جمله گذارم بنجم فام
میگون دو زلف نجم کله دوز بر دورخ
دامی است حلقه حلقه و ماهی میان دام
ماهی بدام مانده و ماه تمام نی
در دام زلف نجم کله دوز من کدام
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده بر شرم و کس خرام
شاید گر از ملک دوزخ نجم را کنند
خورشید نیمروز و مه نیم شب سلام
شب دیده بر سپهر بانجم گذاشتم
تا خود نظیر نجم کله دوز من کدام
بر آسمان زمین بخارا کند سری
تا اندروست نجم کله دوز را مقام
هر خانه ای که نجم کله دوز من در اوست
از صحن خانه نو برآید بطرف بام
دورم اگر ز نجم کله دوز ساعتی
بی یاد و نام نجم ندارم زبان و کام
جز در صفات نجم نخواهد پدید شد
در نثر من عذوبت و در نظم من نظام
هستم غلام نجم کله دوز اگر بطبع
از سر کلاه خواجگی آرد بزیر گام
گوئی همی دو نجم بیکجا قرق کنند
با صدر نجم دین چو خرامد باحترام
وین شعر مشترک غزل و مدح از دو نجم
بر نجم دین ز بنده روایت کند تمام
فرزانه نجم دین که نجوم سپهر شد
امر ورا بجمله مسخر شدند ورام
نجمی که از کفایت و از فضل و زیرکی
بر کلک اوست قاعده ملک را قوام
نجمی که آفتاب ز روشن ضمیر او
گاه از غبار جمره بپوشد گه از غمام
نجمی که آفتاب کند ذره ذره را
تا او ببدر بره دهد چون گرفت جام
نجمی که آفتاب دلان حضرت ورا
دارند قبله از افق شرق تا بشام
نجمی که آفتاب رخان خدمت ورا
بندند بر میان کمر از صبح تا بشام
نجمی که بندگان ورا مه سپر سزد
جوزا کمر فلک فرس و مشتری ستام
ای بر سپهر دین خداوند نجم سعد
ناظر شده ببرج سعادت بخاص و عام
خاص از تو با سعادت و تشریف و از تو نجم
مسعودم و مشرف در دیده کرام
بی انقلاب و رجعت و بی ننحس و بی وبال
خواهم که بر سپهر جلالت بوی مدام
نجمی و آفتاب هنرپروری همی
در سایه عنابت و تیمار و اهتمام
در آفتاب نیست مگر مجلس بدیع
اعنی ابوالمعالی عبدالله الامام
ار جو که این قصیده من بر تو نجم سعد
عرضه شود بهمت از مهتر همام
تا آفتاب و نجم بوند از برای من
گوینده حدیث و نیوشنده کلام
ور مدح در محل قبول افتد آن بزرگ
نزدیک من فرستد یا نامه یا پیام
تا آسمان دنیا از نجم سعد و نحس
خالی نبود خواهد از امروز تا قیام
تو نجم سعد بادی بر آسمان دین
مسعود اولیای تو اید علی الدوام
گر در مه حسام شود خوانده این مدیح
بر تو خجسته باد مدیح و مه صیام
خورشید آسمان جمالست و نجم و نام
نجم کلاه دوز که ترک کلاه او
بر تارک غلام نهی شه شود غلام
صد بوسه فام خواستم از نجم نجم نجم
بر من شمرد بوسه ازان نوش لعلفام
هرچند نجم نجم ستاندم ز نجم بوس
خواهم که جمله جمله گذارم بنجم فام
میگون دو زلف نجم کله دوز بر دورخ
دامی است حلقه حلقه و ماهی میان دام
ماهی بدام مانده و ماه تمام نی
در دام زلف نجم کله دوز من کدام
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده بر شرم و کس خرام
شاید گر از ملک دوزخ نجم را کنند
خورشید نیمروز و مه نیم شب سلام
شب دیده بر سپهر بانجم گذاشتم
تا خود نظیر نجم کله دوز من کدام
بر آسمان زمین بخارا کند سری
تا اندروست نجم کله دوز را مقام
هر خانه ای که نجم کله دوز من در اوست
از صحن خانه نو برآید بطرف بام
دورم اگر ز نجم کله دوز ساعتی
بی یاد و نام نجم ندارم زبان و کام
جز در صفات نجم نخواهد پدید شد
در نثر من عذوبت و در نظم من نظام
هستم غلام نجم کله دوز اگر بطبع
از سر کلاه خواجگی آرد بزیر گام
گوئی همی دو نجم بیکجا قرق کنند
با صدر نجم دین چو خرامد باحترام
وین شعر مشترک غزل و مدح از دو نجم
بر نجم دین ز بنده روایت کند تمام
فرزانه نجم دین که نجوم سپهر شد
امر ورا بجمله مسخر شدند ورام
نجمی که از کفایت و از فضل و زیرکی
بر کلک اوست قاعده ملک را قوام
نجمی که آفتاب ز روشن ضمیر او
گاه از غبار جمره بپوشد گه از غمام
نجمی که آفتاب کند ذره ذره را
تا او ببدر بره دهد چون گرفت جام
نجمی که آفتاب دلان حضرت ورا
دارند قبله از افق شرق تا بشام
نجمی که آفتاب رخان خدمت ورا
بندند بر میان کمر از صبح تا بشام
نجمی که بندگان ورا مه سپر سزد
جوزا کمر فلک فرس و مشتری ستام
ای بر سپهر دین خداوند نجم سعد
ناظر شده ببرج سعادت بخاص و عام
خاص از تو با سعادت و تشریف و از تو نجم
مسعودم و مشرف در دیده کرام
بی انقلاب و رجعت و بی ننحس و بی وبال
خواهم که بر سپهر جلالت بوی مدام
نجمی و آفتاب هنرپروری همی
در سایه عنابت و تیمار و اهتمام
در آفتاب نیست مگر مجلس بدیع
اعنی ابوالمعالی عبدالله الامام
ار جو که این قصیده من بر تو نجم سعد
عرضه شود بهمت از مهتر همام
تا آفتاب و نجم بوند از برای من
گوینده حدیث و نیوشنده کلام
ور مدح در محل قبول افتد آن بزرگ
نزدیک من فرستد یا نامه یا پیام
تا آسمان دنیا از نجم سعد و نحس
خالی نبود خواهد از امروز تا قیام
تو نجم سعد بادی بر آسمان دین
مسعود اولیای تو اید علی الدوام
گر در مه حسام شود خوانده این مدیح
بر تو خجسته باد مدیح و مه صیام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سعدالدین
زر طلب کرد ز من آن صنم سیم اندام
که بقد سرو روانست و برخ ماه تمام
چهره بنمودم و گفتم بسزای غم تو
زدم این زر بعیار ندم و مهر و ملام
همه جا گر که بنام ملکان زر زده اند
من چنین زر زدم امروز بنام تو غلام
از من این زر که بنام تو برآمد بپذیر
گر تو این زر نپذیری نپذیرد زرنام
چو نزر و چهره بر آنگونه که زر چهره دهد
که ندادم بسرشکی چو گلاب گلفام
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مرا ساخته کار و نه ترا سوخته فام
زر چنان باید کز تو ببرم صرف کنم
بکلاه و بکمر یا برکاب و بام
بسر تیغ زبان زر دهی از چهره مرا
بچنین زر نشود تیغ مرادت بنیام
بزر پخته سرخ ار سخنی گوئی گوی
ور نه گفتار تو چون سیم سپید آید خام
سخن پخته من خام هم از بی زری است
نیک داند سخن پخته من خواجه امام
سعد دین اسعد مسعود کز اصحاب حدیث
ز سخن زر بچکاند بگه فقه و کلام
گاه برهان کفایت نی زرین تن او
بهم اندر شکند نیزه زال زر و سام
آنخداوند که چندانکه توان گفتن زر
نگرفته است زر اندر کف رادش آرام
کف رادش بصفت همچو غمامست اکر
بسر سائل باران زر آید ز غمام
بهوای کرم او بزمین از پرواز
مرغ زرین سلب اید چو نهد سائل دام
می نگیرد ز کرم تا که ببخشیدن زر
علت مستی بنهند بران صدر گرام
هر که میگیرد بر یاد جوانمردی او
بر کفش قحف سفالینه شود زرین جام
پسر زرگر ازو دشمن زربخش وی است
که بجز بخشش زر نیست ورا تهمت و کام
هست زردوست چنان حاسد جاهش که بطبع
خویشتن بکشد چون دید زراندودی جام
سامری زر ستد از عام و جواهر که بسحر
کرد گوساله و کوشید بگمراهی عام
یابد از گاو زرین او بجواهر مملو
همه بر عام کند بهره چنان چون بهرام
بسجل ماند دایم دو کف سائل او
بس کز او زر بکف آرد بلیال و ایام
در دلش خون چو زر از بوته بحوش آید اگر
ستمی بیند بر یکتن از اهل اسلام
تا بدانند که این شعر من اندر حق اوست
زرگری کردم در مدحت آن صدر انام
شعر زر بالا وین شعر اگر پیش نهد
این از آن باز نداند بتکلف که کدام
من چو در مدحت او زر سخن کردم صرف
او کند زر سخا در حق مادح انعام
تا بهنگام خزان با بر اوراق درخت
زرگری سازد و امروز رسید آنهنگام
باد از باد خزان و غم اندیشه و درد
رخ حسادش چون برگ زراندود مدام
که بقد سرو روانست و برخ ماه تمام
چهره بنمودم و گفتم بسزای غم تو
زدم این زر بعیار ندم و مهر و ملام
همه جا گر که بنام ملکان زر زده اند
من چنین زر زدم امروز بنام تو غلام
از من این زر که بنام تو برآمد بپذیر
گر تو این زر نپذیری نپذیرد زرنام
چو نزر و چهره بر آنگونه که زر چهره دهد
که ندادم بسرشکی چو گلاب گلفام
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مرا ساخته کار و نه ترا سوخته فام
زر چنان باید کز تو ببرم صرف کنم
بکلاه و بکمر یا برکاب و بام
بسر تیغ زبان زر دهی از چهره مرا
بچنین زر نشود تیغ مرادت بنیام
بزر پخته سرخ ار سخنی گوئی گوی
ور نه گفتار تو چون سیم سپید آید خام
سخن پخته من خام هم از بی زری است
نیک داند سخن پخته من خواجه امام
سعد دین اسعد مسعود کز اصحاب حدیث
ز سخن زر بچکاند بگه فقه و کلام
گاه برهان کفایت نی زرین تن او
بهم اندر شکند نیزه زال زر و سام
آنخداوند که چندانکه توان گفتن زر
نگرفته است زر اندر کف رادش آرام
کف رادش بصفت همچو غمامست اکر
بسر سائل باران زر آید ز غمام
بهوای کرم او بزمین از پرواز
مرغ زرین سلب اید چو نهد سائل دام
می نگیرد ز کرم تا که ببخشیدن زر
علت مستی بنهند بران صدر گرام
هر که میگیرد بر یاد جوانمردی او
بر کفش قحف سفالینه شود زرین جام
پسر زرگر ازو دشمن زربخش وی است
که بجز بخشش زر نیست ورا تهمت و کام
هست زردوست چنان حاسد جاهش که بطبع
خویشتن بکشد چون دید زراندودی جام
سامری زر ستد از عام و جواهر که بسحر
کرد گوساله و کوشید بگمراهی عام
یابد از گاو زرین او بجواهر مملو
همه بر عام کند بهره چنان چون بهرام
بسجل ماند دایم دو کف سائل او
بس کز او زر بکف آرد بلیال و ایام
در دلش خون چو زر از بوته بحوش آید اگر
ستمی بیند بر یکتن از اهل اسلام
تا بدانند که این شعر من اندر حق اوست
زرگری کردم در مدحت آن صدر انام
شعر زر بالا وین شعر اگر پیش نهد
این از آن باز نداند بتکلف که کدام
من چو در مدحت او زر سخن کردم صرف
او کند زر سخا در حق مادح انعام
تا بهنگام خزان با بر اوراق درخت
زرگری سازد و امروز رسید آنهنگام
باد از باد خزان و غم اندیشه و درد
رخ حسادش چون برگ زراندود مدام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح مؤید الدین
جز آینه که کند گلرخا ترا معلوم
که از حبش حشم آرد بدست کردن روم
طلیعه آید و آنگه سپاه بر اثرش
پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم
من آن نگویم اگر کس بر غم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه شوم
بچهره بودی محسود نیکوان ختا
خط آمده است که محسود را کند مرحوم
خطی چو دایره اندر کشی و پنداری
خط تو دایره عصمت است و تو معصوم
گل طریست رخت خط بنفشه طبری
رقم بنفشه و گلبرگ ازو شده مرقوم
من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل
برآید از گلبرگ کامگار تو کوم
بر آن نهادم کز لعل نوش پاسخ تو
بجای بوسه برآید زمرد مسموم
ببوسه سخت گمانی ندارم از تو طمع
وگر گمان سپهر آیدت کمان لزوم
نه از لب تو سزد هیچ عاشقی مأیوس
نه از مؤید دین هیچ سائلی محروم
جهان مجد و معالی مؤید بن جمال
که جزو علم ویست از زمانه کل علوم
میان اهل زمان هیچگونه دانش نیست
که آن بخاطر او مشکل است و نامفهوم
میان انجمن اهل فضل و اهل هنر
بود چو بدر درخشنده در میان نجوم
ایا کریم نژادی که تا شدی پیدا
ز جود تو بجهان نام بخل شد معدوم
از آنکه موم دلی در سخا بمهر سؤال
بمهر مهر تو آهن دلان شدند چو موم
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز باز خانه نپرد بهیچ خالی بوم
نظیر تو ز کریمان بدهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم
سخاوت و کرم و جود و مردمی هنر
ز خانواده تو شد نیام تو توم
جمال دین پدر خویش را همی مانی
ستوده سیرت آیین و شأن و فعل و رسوم
همه خصال تو و رسم تست نامعیوب
همه نهاد تو و فعل تست نامذموم
سران عصر ترا مادحند و تو ممدوح
مهان دهر ترا خادمند و تو مخدوم
سخن که جز بمدیح تو نظم کرده شود
سخن سرای بود ظالم و سخن مظلوم
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بود رسومی از بذل وجود تو مرسوم
ز سال پنج مه اندر گذشت و عیب منست
که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم
خطی نویس بسوی وکیل خاصه خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم
اگر چه لؤلؤ منشور باشد آن ببها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم
نمیشه تا غم و شادی و کام و ناکامی است
بحکم یزدان بر بندگان او محکوم
بقای عمر تو بادا بکام دل جاوید
دل ولی تو شاد و دل عدو مغموم
که از حبش حشم آرد بدست کردن روم
طلیعه آید و آنگه سپاه بر اثرش
پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم
من آن نگویم اگر کس بر غم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه شوم
بچهره بودی محسود نیکوان ختا
خط آمده است که محسود را کند مرحوم
خطی چو دایره اندر کشی و پنداری
خط تو دایره عصمت است و تو معصوم
گل طریست رخت خط بنفشه طبری
رقم بنفشه و گلبرگ ازو شده مرقوم
من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل
برآید از گلبرگ کامگار تو کوم
بر آن نهادم کز لعل نوش پاسخ تو
بجای بوسه برآید زمرد مسموم
ببوسه سخت گمانی ندارم از تو طمع
وگر گمان سپهر آیدت کمان لزوم
نه از لب تو سزد هیچ عاشقی مأیوس
نه از مؤید دین هیچ سائلی محروم
جهان مجد و معالی مؤید بن جمال
که جزو علم ویست از زمانه کل علوم
میان اهل زمان هیچگونه دانش نیست
که آن بخاطر او مشکل است و نامفهوم
میان انجمن اهل فضل و اهل هنر
بود چو بدر درخشنده در میان نجوم
ایا کریم نژادی که تا شدی پیدا
ز جود تو بجهان نام بخل شد معدوم
از آنکه موم دلی در سخا بمهر سؤال
بمهر مهر تو آهن دلان شدند چو موم
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز باز خانه نپرد بهیچ خالی بوم
نظیر تو ز کریمان بدهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم
سخاوت و کرم و جود و مردمی هنر
ز خانواده تو شد نیام تو توم
جمال دین پدر خویش را همی مانی
ستوده سیرت آیین و شأن و فعل و رسوم
همه خصال تو و رسم تست نامعیوب
همه نهاد تو و فعل تست نامذموم
سران عصر ترا مادحند و تو ممدوح
مهان دهر ترا خادمند و تو مخدوم
سخن که جز بمدیح تو نظم کرده شود
سخن سرای بود ظالم و سخن مظلوم
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بود رسومی از بذل وجود تو مرسوم
ز سال پنج مه اندر گذشت و عیب منست
که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم
خطی نویس بسوی وکیل خاصه خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم
اگر چه لؤلؤ منشور باشد آن ببها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم
نمیشه تا غم و شادی و کام و ناکامی است
بحکم یزدان بر بندگان او محکوم
بقای عمر تو بادا بکام دل جاوید
دل ولی تو شاد و دل عدو مغموم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خدایگان جهان پادشاه ملک آرام
که امر نافذ او راست چرخ توسن رام
شهی که از خوشی و خرمی و رونق و فر
رنق و ارم از ملک او برنده وام
بامر نافذ مأمور پرورنده بلطف
نظام داده دگر باره ملک را بنظام
نظام دین محمد محمد بن علی
وزیر میران اصل و نسب امیر کرام
وراست از وزرا برتری و از امرا
بران نهاد که سر راست بر همه اندام
منظم از قلم اوست شغل هفت اقلیم
چنانکه هفته و ماه از لیلی و ایام
بر او لیالی و ایام آفرین گویند
سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام
ایا رسیده نسیم صباح دولت تو
ز روی مشرق چین تا قفای مغرب شام
بباغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر
چو شمه گل خلق تو برکشد بمشام
بحق ولی نعم اهل علم و فضل توئی
تراست در حق ارباب علم و فضل انعام
چو خور زگردون رخشنده ای و بخشنده
ز بار منت تو نیست گردنی بی وام
کسی ز اهل قلم نیست از تو مکرم تر
ز بندگان ملک ذوالجلال و الاکرام
بپیش سائل و زایر بنان تو بقلم
گره نبندد پای الف بدامن لام
ملام نیست بر آنکس که بر تو گوید مدح
که بر حکیم ز مدح لئیم نیست ملام
غلام خاطر خویشم بنظم مدحت تو
که هرچه خواهم ازو بیش میکند چو غلام
بچشم آرد جام جهان نمای سخن
که تا جهان سخن تو به بیند اندر جام
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت
بمن نماند راه برون شد و انجام
برآرد از صدف سینه لؤلؤ منثور
که تا بسلک درآرم بسوزن نظام
نظامیا سخن بنده نظام الدین
اگر تو خوانی بهتر که من درین هنگام
که خواجه را سخن من بلحن و نغمت تو
چنان بگوش خوش آید که شکر اندر کام
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زر پخته شود گر نهی بر آهن گام
جمال گیرد شعر من از روایت تو
چو زر پخته شود گر چو سیم باشد خام
جهان بکام تو باد ای وزیر ملک آرای
که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام
که امر نافذ او راست چرخ توسن رام
شهی که از خوشی و خرمی و رونق و فر
رنق و ارم از ملک او برنده وام
بامر نافذ مأمور پرورنده بلطف
نظام داده دگر باره ملک را بنظام
نظام دین محمد محمد بن علی
وزیر میران اصل و نسب امیر کرام
وراست از وزرا برتری و از امرا
بران نهاد که سر راست بر همه اندام
منظم از قلم اوست شغل هفت اقلیم
چنانکه هفته و ماه از لیلی و ایام
بر او لیالی و ایام آفرین گویند
سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام
ایا رسیده نسیم صباح دولت تو
ز روی مشرق چین تا قفای مغرب شام
بباغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر
چو شمه گل خلق تو برکشد بمشام
بحق ولی نعم اهل علم و فضل توئی
تراست در حق ارباب علم و فضل انعام
چو خور زگردون رخشنده ای و بخشنده
ز بار منت تو نیست گردنی بی وام
کسی ز اهل قلم نیست از تو مکرم تر
ز بندگان ملک ذوالجلال و الاکرام
بپیش سائل و زایر بنان تو بقلم
گره نبندد پای الف بدامن لام
ملام نیست بر آنکس که بر تو گوید مدح
که بر حکیم ز مدح لئیم نیست ملام
غلام خاطر خویشم بنظم مدحت تو
که هرچه خواهم ازو بیش میکند چو غلام
بچشم آرد جام جهان نمای سخن
که تا جهان سخن تو به بیند اندر جام
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت
بمن نماند راه برون شد و انجام
برآرد از صدف سینه لؤلؤ منثور
که تا بسلک درآرم بسوزن نظام
نظامیا سخن بنده نظام الدین
اگر تو خوانی بهتر که من درین هنگام
که خواجه را سخن من بلحن و نغمت تو
چنان بگوش خوش آید که شکر اندر کام
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زر پخته شود گر نهی بر آهن گام
جمال گیرد شعر من از روایت تو
چو زر پخته شود گر چو سیم باشد خام
جهان بکام تو باد ای وزیر ملک آرای
که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح نظام الدین
آمد از بستان دولت اهل حکمت را نسیم
کز قدوم خواجه نوشه دولت آباد قدیم
شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل
در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم
چون سپهر از مهر و ماه و انجم آرایش گرفت
جای آن صدر کبیر از جاه این صدر کریم
شد بجنات النعیم آنصدر و ماند از وی سرای
تا شد از فر نظام الدین چو جنات نعیم
حکمت آرایان روشن رأی را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراط مستقیم
هر کرا عقل صحیح است از امیران سخن
در نظام الدین میران مدح او ناید سقیم
خاصه در دولت سرائی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم اندوزد و بیرون شود با تنگ سیم
خاطر مدحت سرایان بحر دان سینه صدف
مدحت صدر نظام الدین در او در یتیم
شغل دیوان حق ز باطل فرق کلک تو کند
کلک ملک آرای چون فرق بشکافی دو نیم
قاف تا قاف از کفایت ذره خورشید را
در شمار آری و بنگاری بقاف و لام و میم
ار صیانت وز خیانت عاملان ملک را
جوف کلک تست پنهان خانه امید و بیم
بپیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه دینار اکسون کسا اطلس گلیم
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا کلیم
همچو خورشید از فلک روی زمین زرین کند
گر بیفتد سایه دست تو بر دست لئیم
بر وزیر و میر و مستوفی مدیحی نظم داد
سوزنی از خاطر دراک فیاض فهیم
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم
کز قدوم خواجه نوشه دولت آباد قدیم
شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل
در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم
چون سپهر از مهر و ماه و انجم آرایش گرفت
جای آن صدر کبیر از جاه این صدر کریم
شد بجنات النعیم آنصدر و ماند از وی سرای
تا شد از فر نظام الدین چو جنات نعیم
حکمت آرایان روشن رأی را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراط مستقیم
هر کرا عقل صحیح است از امیران سخن
در نظام الدین میران مدح او ناید سقیم
خاصه در دولت سرائی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم اندوزد و بیرون شود با تنگ سیم
خاطر مدحت سرایان بحر دان سینه صدف
مدحت صدر نظام الدین در او در یتیم
شغل دیوان حق ز باطل فرق کلک تو کند
کلک ملک آرای چون فرق بشکافی دو نیم
قاف تا قاف از کفایت ذره خورشید را
در شمار آری و بنگاری بقاف و لام و میم
ار صیانت وز خیانت عاملان ملک را
جوف کلک تست پنهان خانه امید و بیم
بپیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه دینار اکسون کسا اطلس گلیم
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا کلیم
همچو خورشید از فلک روی زمین زرین کند
گر بیفتد سایه دست تو بر دست لئیم
بر وزیر و میر و مستوفی مدیحی نظم داد
سوزنی از خاطر دراک فیاض فهیم
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح وزیر
صاحب عالم عادل ملک اهل قلم
ملکت آرای وزیر ملک ترک و عجم
ملک ترک و عجم را تو وزیری فرخ
همچو برسید صدیق و چو بر آصف جم
آسمان قدر وزیری که بپیروزی بخت
زآسمان سازد پیروزه نگین خاتم
بقدم تا تارک کیوان سپرد از همت
چون بکیوان نگرد ننگرد الا بقدم
طلعت فرخ فرخنده او هر سر سال
مشتری را نظر سعد فروشد بسلم
بنده ای دارد بهرام فلک کز سر تیغ
کند اعدای و رادم بدر اندر یکدم
چون بود تربیت او ز ملک شمس الدین
شمس در برج شرف باشدش از خیل خدم
شادی او طلبد زهره زهرا بر چرخ
که طرب راست مهیا و ندارد سر غم
بکفایت قلم از تیر فلک باز گرفت
تا کمربند شدش تیر فلک همچو قلم
تا بپیش و سپس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم
صاحب عادل در زین براقی چو فلک
هست خورشیدی با وی دو مه نیمه بهم
ای چو خورشید فروزنده عالم بجمال
عدلت افکند بساطی ببسیط عالم
از شهنشاه طغان خان ملک روی زمین
دولت و حشمت تو بر فلک افراشت علم
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
با روائی ز تو در هر هنری قلب درم
بکرم دست نگویم که گشادی هرگز
زانکه هرگز نبود دست تو بسته ز کرم
هر که او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را بیکی دسته کرم
مفتی علم سخائی و زتو سائل را
نیست جز قول نعم پاسخ و جز بذل نعم
قلمت نافذ امر است جنان گر خواهد
لام الف منفی گردد ز حروف معجم
از عدم تا بوجود آمدی ای عالم جود
جود با تو بوجود امد گوئی ز عدم
بگه خلقت جود و بگه خلقت تو
عنصر هر دو بتمزیج عناصر شد ضم
عنصری باید تا نظم مدیح تو کند
سوزنی کیست کز او نظم تو گردد منظم
سوزنی مدح ترا سلک جواهر شمرد
که بود سوزن با سلک جواهر محرم
شعر سلکی است در او واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکی است در او واسطه ماه اعظم
ماه اعظم را در طاعت ایزد بگذار
تا که از شاه قدم عید تو باشد معظم
ملکت آرای وزیر ملک ترک و عجم
ملک ترک و عجم را تو وزیری فرخ
همچو برسید صدیق و چو بر آصف جم
آسمان قدر وزیری که بپیروزی بخت
زآسمان سازد پیروزه نگین خاتم
بقدم تا تارک کیوان سپرد از همت
چون بکیوان نگرد ننگرد الا بقدم
طلعت فرخ فرخنده او هر سر سال
مشتری را نظر سعد فروشد بسلم
بنده ای دارد بهرام فلک کز سر تیغ
کند اعدای و رادم بدر اندر یکدم
چون بود تربیت او ز ملک شمس الدین
شمس در برج شرف باشدش از خیل خدم
شادی او طلبد زهره زهرا بر چرخ
که طرب راست مهیا و ندارد سر غم
بکفایت قلم از تیر فلک باز گرفت
تا کمربند شدش تیر فلک همچو قلم
تا بپیش و سپس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم
صاحب عادل در زین براقی چو فلک
هست خورشیدی با وی دو مه نیمه بهم
ای چو خورشید فروزنده عالم بجمال
عدلت افکند بساطی ببسیط عالم
از شهنشاه طغان خان ملک روی زمین
دولت و حشمت تو بر فلک افراشت علم
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
با روائی ز تو در هر هنری قلب درم
بکرم دست نگویم که گشادی هرگز
زانکه هرگز نبود دست تو بسته ز کرم
هر که او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را بیکی دسته کرم
مفتی علم سخائی و زتو سائل را
نیست جز قول نعم پاسخ و جز بذل نعم
قلمت نافذ امر است جنان گر خواهد
لام الف منفی گردد ز حروف معجم
از عدم تا بوجود آمدی ای عالم جود
جود با تو بوجود امد گوئی ز عدم
بگه خلقت جود و بگه خلقت تو
عنصر هر دو بتمزیج عناصر شد ضم
عنصری باید تا نظم مدیح تو کند
سوزنی کیست کز او نظم تو گردد منظم
سوزنی مدح ترا سلک جواهر شمرد
که بود سوزن با سلک جواهر محرم
شعر سلکی است در او واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکی است در او واسطه ماه اعظم
ماه اعظم را در طاعت ایزد بگذار
تا که از شاه قدم عید تو باشد معظم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح محمد بن علی
مقدم آمد سال عرب ز سال عجم
به کام روز به مقدار هفده هجده قدم
مه محرم عالم فروز با زینت
فلک ظل همای بهار در عالم
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین ز سبزه و نم
زمین ز سبزه و نم چون زمردین لوحی است
نثار کرده بران روی لوح در و درم
چو نوبت سر سال عجم رسد برسد
ز شاخسار سر اندر سر و هم اندر هم
سپاه برگ و گل و رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشگین بر همزنان علم بعلم
شود به بستان دستانزن و سرود سرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم
چه شد زنم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوه گر خرم
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم
سپهر مجد و معالی محمد بن علی
جهان جود و مکارم عزیز مصر کرم
جمال و مفخر احرار ماوراء النهر
پناه عام دل و پشت پهلوان و حشم
بزرگواری آزاده ای که خرد و بزرگ
کشیده اند بخود بر ز بندگیش رقم
بامر تیغ زبان و اشارت قلمش
شده مسخر او اهل تیغ و اهل قلم
چو دست را بقلم برد و عدل نامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داد دست ستم
ز رأی روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که راد کیشان بیشند و ظلم کوشان کم
کفش با بر درم ماند و سخا بمطر
وزان مطر شده بستان مکرمت خرم
کف جواد ورا چون کنم با بر صفت
که ابر نم ندهد تا با بر ندهد یم
کف جوادش تا آمد از عدم بوجود
ز جود او شده بخل از وجود خود بعدم
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستسحن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم
ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو
بخدمت تو کمر بسته آسمان محکم
بلی سزد که کند خدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلند همم
گر آسمانرا پرسد زمین که هست چنین
زمین صدا شنود ز آسمان بلی و نعم
بلی که نیست عدو را ز تو خلاص بلا
نعم که هست ولی را چو تو ولی نعم
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم
تو شاد بادی و پیوسته دشمنت غمگین
ترا نشاط رفیق و ورا ندیم ندم
بقات بادا چندانکه عاجز آید ازان
مهندسی که بداند شمار جذر اصم
به کام روز به مقدار هفده هجده قدم
مه محرم عالم فروز با زینت
فلک ظل همای بهار در عالم
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین ز سبزه و نم
زمین ز سبزه و نم چون زمردین لوحی است
نثار کرده بران روی لوح در و درم
چو نوبت سر سال عجم رسد برسد
ز شاخسار سر اندر سر و هم اندر هم
سپاه برگ و گل و رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشگین بر همزنان علم بعلم
شود به بستان دستانزن و سرود سرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم
چه شد زنم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوه گر خرم
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم
سپهر مجد و معالی محمد بن علی
جهان جود و مکارم عزیز مصر کرم
جمال و مفخر احرار ماوراء النهر
پناه عام دل و پشت پهلوان و حشم
بزرگواری آزاده ای که خرد و بزرگ
کشیده اند بخود بر ز بندگیش رقم
بامر تیغ زبان و اشارت قلمش
شده مسخر او اهل تیغ و اهل قلم
چو دست را بقلم برد و عدل نامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داد دست ستم
ز رأی روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که راد کیشان بیشند و ظلم کوشان کم
کفش با بر درم ماند و سخا بمطر
وزان مطر شده بستان مکرمت خرم
کف جواد ورا چون کنم با بر صفت
که ابر نم ندهد تا با بر ندهد یم
کف جوادش تا آمد از عدم بوجود
ز جود او شده بخل از وجود خود بعدم
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستسحن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم
ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو
بخدمت تو کمر بسته آسمان محکم
بلی سزد که کند خدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلند همم
گر آسمانرا پرسد زمین که هست چنین
زمین صدا شنود ز آسمان بلی و نعم
بلی که نیست عدو را ز تو خلاص بلا
نعم که هست ولی را چو تو ولی نعم
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم
تو شاد بادی و پیوسته دشمنت غمگین
ترا نشاط رفیق و ورا ندیم ندم
بقات بادا چندانکه عاجز آید ازان
مهندسی که بداند شمار جذر اصم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح سیدالاجل رضا
ماه صیام کرد بنیک اختری سلام
بر خلعت شهنشه بر عمدة الانام
بر عمدة الانام بشادی خجسته باد
تشریف پادشاه و سلام مه صیام
فرزانه سید احل مرتضی رضا
آن صفوة الخلاقه و آن عمدة الامام
شاه شرف امیر خراسان که نام او
گسترده شد بجود و هنر در عران و شام
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش
روز مراد دشمن او شد نماز شام
پرورده و گزیده شاهنشه ملوک
سنجر که یافت بر همه شاهان دهر نام
آباد گشت گیتی از خلق او چنان
کز شرق تا بغرب توان رفت بام بام
آنی که پادشاه جهان خسرو ملوک
در روی تو نگه نکند جز باحترام
پیغمبر خدای ترا داشت در کنار
فخر القضاة مرو چنین دید در منام
تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از منست و بمن ماند این پیام
ای در میان آ . . . بمیر بسروری
چون در میان انجم بر چرخ ماه تام
آمد هلال روزه و بنمود روی خویش
مانند نعل زرین از چرخ نیلفام
یعنی مرا به بین که سزم نعل مرکبت
چون شهریار داد بتو مرکب و ستام
بر مرکب نشاط دل و نزهت و سرور
بادی سوار تا ابدالدهر شادکام
هر چند طبع سیر نگردد ز مدح تو
بیت دعا بگویم کوته کنم کلام
تا نام سال عام بود در نعیم و ناز
عمر تو باد افزون از صد هزار عام
بر خلعت شهنشه بر عمدة الانام
بر عمدة الانام بشادی خجسته باد
تشریف پادشاه و سلام مه صیام
فرزانه سید احل مرتضی رضا
آن صفوة الخلاقه و آن عمدة الامام
شاه شرف امیر خراسان که نام او
گسترده شد بجود و هنر در عران و شام
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش
روز مراد دشمن او شد نماز شام
پرورده و گزیده شاهنشه ملوک
سنجر که یافت بر همه شاهان دهر نام
آباد گشت گیتی از خلق او چنان
کز شرق تا بغرب توان رفت بام بام
آنی که پادشاه جهان خسرو ملوک
در روی تو نگه نکند جز باحترام
پیغمبر خدای ترا داشت در کنار
فخر القضاة مرو چنین دید در منام
تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از منست و بمن ماند این پیام
ای در میان آ . . . بمیر بسروری
چون در میان انجم بر چرخ ماه تام
آمد هلال روزه و بنمود روی خویش
مانند نعل زرین از چرخ نیلفام
یعنی مرا به بین که سزم نعل مرکبت
چون شهریار داد بتو مرکب و ستام
بر مرکب نشاط دل و نزهت و سرور
بادی سوار تا ابدالدهر شادکام
هر چند طبع سیر نگردد ز مدح تو
بیت دعا بگویم کوته کنم کلام
تا نام سال عام بود در نعیم و ناز
عمر تو باد افزون از صد هزار عام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح تمغاج خان
ملک مانند گوی بود بمیدان
آمده از هر گروه در خم چوگان
شاه بچوگان کوی ملک ربودن
کوی ز یال یلان ربود بمیدان
گوی ربایان بدشت معرکه دادند
گوی بچوگان شه ز گوی گریبان
چون تن بی جان نمود حضرت بی شاه
شاه خرامید و بهره یافت تن از جان
منبر و مهر و نگین و سکه تجمل
یافت ز القاب و نام و کنیت خاقان
شاه جهان رکن دین و دنیا مسعود
آنکه نزاید چنو ز انجم و ارکان
شاه حسن نسبت و حسین سیر و خله
تابع و مأمور حق بعدل و باحسان
عالی تمغاج خان عالم عادل
چشمه خورشید عدل و سایه یزدان
خسرو اسلام کز حمیت دین است
حامی صدبار صد هزار مسلمان
هست بدنیا چو ظل عرش بعقبی
سایه چترش پناه . . . ایمان
از پدر کامگار خود ملک شرق
شاه جهان داور دلیر قراخان
تا پسر آبتین بگوهر عالیست
خسرو و مالکرقاب و نافذ فرمان
وز پسر آبتین خلف بخلف شاه
تا ملک آب و طین خلیفه کیهان
ای بسلاطین پر از شجاعت و مردی
قاهر و غالب چو بر رعیت سلطان
تاج فریدون ترا و تو نه فریدون
ملک سلیمان ترا و تو نه سلیمان
ناظر خورشید رخ بچشم ستاره
چون تو نه بیند جهان ستان و جهانبان
زر کند از خاک تیره تابش خورشید
تا کف رادت کند ببزم زرافشان
تا بصف رزم سر فشانی بهرام
تیغ فسان کرده برکشد ز دل کان
زرگر و آهنگر تواند دو اختر
بزم ترا این بکار و رزم ترا آن
تیغ گهردار تست چون ز زبرجد
لوح مرصع شده بلؤلؤ عمان
لوح زبرجد درخت مرجان سازی
لؤلؤعمان کنی چو لاله نعمان
از همه شاهان تراست آنکه بهیجا
لؤلؤ و لالا کنی زبرجد و مرجان
در صف هیجا ز میخ نعل مهلل
باره سندان سمت بسنبد سندان
پای چو اندر رکاب یکران آری
نعل بیفتد ز آتش تک یکران
داغ کنی در شکارگه بتکاپوی
گوره خران را بنعل یکران یکران
خفته کمان تراست قبضه ز نصرت
راست خدنگ ترا ظفر پر و پیکان
از زه و زاغ کمان تست پس قاف
عنقا همچون تذرو و در خس پنهان
صر صر پر خدنگ عنقا صیدت
برکند از جای قاف را ز بیابان
سایه عدل تو پادشاه همایون
ظل همایست بر ممالک توران
حضرت جلت که دار ملک تو شاه است
جنت دنیاتس بلکه جنت رضوان
رضوان پروردگان رعیت و در وی
جور و ستم نی بقدر نیم سپندان
عدل تو بر بندگان ز ایزد فضل است
فضل ورا بر تمام گفتن نتوان
از شعرائی که مدح سید گفتند
کس نبد ای شاه خوب شعر چو حسان
مدحت حسان ستوده گشت بسید
مدحت مار ابحق خویش همان دان
کسوت مدح تو پادشاه جوانبخت
پیر سخن بخیه زد بسوزن کمسان
ز اهل سخن تا بشاهنامه طوسی
خوانده شود داستان رستم دستان
باد کمین بنده تو در صف مردی
رستم دستان بزور تن نه بدستان
ملک تو بستان آفرین خدای است
عدل ترا اعتدال سرو ببستان
فرق سرت سبز باد همچو سر سرو
تا که سر سرو سبز باشد یکسان
تا بدم صور چرخ اخضر و اختر
بسته بسر سبزی تو بیعت و پیمان
آمده از هر گروه در خم چوگان
شاه بچوگان کوی ملک ربودن
کوی ز یال یلان ربود بمیدان
گوی ربایان بدشت معرکه دادند
گوی بچوگان شه ز گوی گریبان
چون تن بی جان نمود حضرت بی شاه
شاه خرامید و بهره یافت تن از جان
منبر و مهر و نگین و سکه تجمل
یافت ز القاب و نام و کنیت خاقان
شاه جهان رکن دین و دنیا مسعود
آنکه نزاید چنو ز انجم و ارکان
شاه حسن نسبت و حسین سیر و خله
تابع و مأمور حق بعدل و باحسان
عالی تمغاج خان عالم عادل
چشمه خورشید عدل و سایه یزدان
خسرو اسلام کز حمیت دین است
حامی صدبار صد هزار مسلمان
هست بدنیا چو ظل عرش بعقبی
سایه چترش پناه . . . ایمان
از پدر کامگار خود ملک شرق
شاه جهان داور دلیر قراخان
تا پسر آبتین بگوهر عالیست
خسرو و مالکرقاب و نافذ فرمان
وز پسر آبتین خلف بخلف شاه
تا ملک آب و طین خلیفه کیهان
ای بسلاطین پر از شجاعت و مردی
قاهر و غالب چو بر رعیت سلطان
تاج فریدون ترا و تو نه فریدون
ملک سلیمان ترا و تو نه سلیمان
ناظر خورشید رخ بچشم ستاره
چون تو نه بیند جهان ستان و جهانبان
زر کند از خاک تیره تابش خورشید
تا کف رادت کند ببزم زرافشان
تا بصف رزم سر فشانی بهرام
تیغ فسان کرده برکشد ز دل کان
زرگر و آهنگر تواند دو اختر
بزم ترا این بکار و رزم ترا آن
تیغ گهردار تست چون ز زبرجد
لوح مرصع شده بلؤلؤ عمان
لوح زبرجد درخت مرجان سازی
لؤلؤعمان کنی چو لاله نعمان
از همه شاهان تراست آنکه بهیجا
لؤلؤ و لالا کنی زبرجد و مرجان
در صف هیجا ز میخ نعل مهلل
باره سندان سمت بسنبد سندان
پای چو اندر رکاب یکران آری
نعل بیفتد ز آتش تک یکران
داغ کنی در شکارگه بتکاپوی
گوره خران را بنعل یکران یکران
خفته کمان تراست قبضه ز نصرت
راست خدنگ ترا ظفر پر و پیکان
از زه و زاغ کمان تست پس قاف
عنقا همچون تذرو و در خس پنهان
صر صر پر خدنگ عنقا صیدت
برکند از جای قاف را ز بیابان
سایه عدل تو پادشاه همایون
ظل همایست بر ممالک توران
حضرت جلت که دار ملک تو شاه است
جنت دنیاتس بلکه جنت رضوان
رضوان پروردگان رعیت و در وی
جور و ستم نی بقدر نیم سپندان
عدل تو بر بندگان ز ایزد فضل است
فضل ورا بر تمام گفتن نتوان
از شعرائی که مدح سید گفتند
کس نبد ای شاه خوب شعر چو حسان
مدحت حسان ستوده گشت بسید
مدحت مار ابحق خویش همان دان
کسوت مدح تو پادشاه جوانبخت
پیر سخن بخیه زد بسوزن کمسان
ز اهل سخن تا بشاهنامه طوسی
خوانده شود داستان رستم دستان
باد کمین بنده تو در صف مردی
رستم دستان بزور تن نه بدستان
ملک تو بستان آفرین خدای است
عدل ترا اعتدال سرو ببستان
فرق سرت سبز باد همچو سر سرو
تا که سر سرو سبز باشد یکسان
تا بدم صور چرخ اخضر و اختر
بسته بسر سبزی تو بیعت و پیمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح مسعود بن حسن
بتخت ملک فریدون جلوس شاه جهان
به از جلوس فریدون که این ملک به ازان
چو گاوسار فریدون پدید کرد سری
بخاک شد سر ضحاک مارسار نهان
زگاوسار فریدون ظفر محول شد
بمار پیکر رمح شهنشه توران
برزمگاه بر اعداء ملک شد منصور
بنصرت ملک ملک بخش ملک ستان
بسی به از علم کاویان و افریدون
ز چتر خویش برافراخت بیدرنگ و زمان
بپادشاهی افراسیاب و افریدون
نشست شاه کیومرث تا دهد فرمان
خدایگان جهان آنکه تا بطهمورث
بدند مرپدرانش خدایگان جهان
خدای جل جلاله نیافرید چنو
خدایگان شهنشه نشین شاه نشان
زبان بهرزه نباید گشاد نتوان گفت
که از چنان ملکی داد هیچ ملک نشان
شه ملوک و سلاطین شرق رکن الدین
که حاتمست ببذل و بعدل نوشروان
ابوالمظفر مسعود بن حسن شه شرق
که هست نام وی اصل سعادت و احسان
بفرخی علم کاویان بخت افراخت
بدار ملک برآورد کاخ بر کیوان
همه نحوست کیوان بسعد گشت بدل
بنام شاه چو کردند کاخ را بنیان
زهی شهنشه مسعود بخت و نام که شمس
همال تو نخوهد زاد ز انجم و کیوان
ز کان ملک تو آن گوهری که بر گردون
ز برج رای تو یابد وکیل گوهر کان
قویدلند سمرقندیان بدولت تو
رونده بر ره فرمان تو بجسم و بجان
خبر بدانکه سمرقند جنت المأوی است
بنوبت تو کنون آن خبر شد است عیان
شود برضوان آرایش جنان حاصل
جنان شد است سمرقند و عدل تو رضوان
جهان بعدل تو همچون جنان شد از خوشی
رعیت تو ز عدل تو ساکنان جنان
ز شاخ طوبی طوبی لهم و حسن مآب
ملک بر اهل سمرقند شد نظایر خوان
جهان ز سایه و از آفتاب خالی نیست
درین معانی دانا یکی است با نادان
جهان مبادا خالی ز تو بآن معنی
که آفتاب ملوکی و سایه یزدان
همیشه بادی چون آفتاب تیغ گداز
عدو چو سایه گریزان ز تو مکان بمکان
مخالفان تو متواری از تو چون خفاش
موافقانت چو حر با گشاده دست و زبان
بسلک گوهر مدح تو پیر سوز نگر
کشید رشته بسوفار سوزن مکسان
جوان پیر قرین تو باد و مونس تو
کدام پیر و جوان رأی پیر و بخت جوان
بعمر عدل عمر ورز و جاودان زی از آنک
بعدل نام عمر زنده ماند جاویدان
به از جلوس فریدون که این ملک به ازان
چو گاوسار فریدون پدید کرد سری
بخاک شد سر ضحاک مارسار نهان
زگاوسار فریدون ظفر محول شد
بمار پیکر رمح شهنشه توران
برزمگاه بر اعداء ملک شد منصور
بنصرت ملک ملک بخش ملک ستان
بسی به از علم کاویان و افریدون
ز چتر خویش برافراخت بیدرنگ و زمان
بپادشاهی افراسیاب و افریدون
نشست شاه کیومرث تا دهد فرمان
خدایگان جهان آنکه تا بطهمورث
بدند مرپدرانش خدایگان جهان
خدای جل جلاله نیافرید چنو
خدایگان شهنشه نشین شاه نشان
زبان بهرزه نباید گشاد نتوان گفت
که از چنان ملکی داد هیچ ملک نشان
شه ملوک و سلاطین شرق رکن الدین
که حاتمست ببذل و بعدل نوشروان
ابوالمظفر مسعود بن حسن شه شرق
که هست نام وی اصل سعادت و احسان
بفرخی علم کاویان بخت افراخت
بدار ملک برآورد کاخ بر کیوان
همه نحوست کیوان بسعد گشت بدل
بنام شاه چو کردند کاخ را بنیان
زهی شهنشه مسعود بخت و نام که شمس
همال تو نخوهد زاد ز انجم و کیوان
ز کان ملک تو آن گوهری که بر گردون
ز برج رای تو یابد وکیل گوهر کان
قویدلند سمرقندیان بدولت تو
رونده بر ره فرمان تو بجسم و بجان
خبر بدانکه سمرقند جنت المأوی است
بنوبت تو کنون آن خبر شد است عیان
شود برضوان آرایش جنان حاصل
جنان شد است سمرقند و عدل تو رضوان
جهان بعدل تو همچون جنان شد از خوشی
رعیت تو ز عدل تو ساکنان جنان
ز شاخ طوبی طوبی لهم و حسن مآب
ملک بر اهل سمرقند شد نظایر خوان
جهان ز سایه و از آفتاب خالی نیست
درین معانی دانا یکی است با نادان
جهان مبادا خالی ز تو بآن معنی
که آفتاب ملوکی و سایه یزدان
همیشه بادی چون آفتاب تیغ گداز
عدو چو سایه گریزان ز تو مکان بمکان
مخالفان تو متواری از تو چون خفاش
موافقانت چو حر با گشاده دست و زبان
بسلک گوهر مدح تو پیر سوز نگر
کشید رشته بسوفار سوزن مکسان
جوان پیر قرین تو باد و مونس تو
کدام پیر و جوان رأی پیر و بخت جوان
بعمر عدل عمر ورز و جاودان زی از آنک
بعدل نام عمر زنده ماند جاویدان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح شاه مسعود
عید فرخ بسرای ملک مشرق و چین
بار خواه آمد و زانو زد و بوسید زمین
به زمین بوس چو فردوس بیاراست سرای
بست آیین به جمال ملک مشرق و چین
بستن آیین بر روی زمین نادر نیست
بر فلک سعد سعود از پی شه بست آئین
شاه مسعود که از بخت سعیدش بی عید
هست هر روزی بر عالمیان عید آئین
شاه ترک و عجم و بحر و بر و سهل و جبل
که جبل سهل کند هیبت او اندر چین
پیش ما عید رسید و خبر عید رسید
از جنابی که فرودینش بود چرخ برین
آیت عالیها سافلها خواند ملک
که شد از لشکر منصور ملک فتح مبین
دشمنانش را ادبار چنان باد چنان
دوستانش را اقبال چنین باد چنین
ای شهنشاه که مرلشکر منصور ترا
ظفر و فتح درآید ز یسار و زیمین
هر که در عهد یمین تو بود چست و درست
نشکند تا یابد دولت ازو عهد و یمین
دهر در عهد غلامی است که در خدمت تو
بستر از اسب نمد سازد و از زین بالین
تا فلک لشگر خصمت شکند شب تا روز
ز ادهم و اشهب خود هیچ نپردازد زین
شاه افریدون فری علم آل تو هست
چون درفش او منصور بهر کشور و کین
چین و مشرق را قوت دهی از نصرت حق
خون فشان داری شمشیر ز شیران عرین
آبتین بود قراخان تو گوئی بگمان
زآبتین بگمان زاد فریدون بیقین
از همه شاهان شایسته و بایسته تری
بکلاه و کمر شاهی و شمشیر و نگین
از تکینان تو خانان بشکوهند و بسهم
شحنه تست بهر جای که خانست و تکین
از ختن تا بیمن خطبه گه شاهی تست
منصرف نبود خوه بیشان خوه بنشین
تا نگردد بسرطاق سر قیصر جفت
روی قیصر بسرطاق است از قسطنطین
طین شاهیت سرشته شد زادم تا حشر
ملک دادند که توئی آدم و آدم از طین
هست از آتش و مستوجب آتش جاوید
هر که سر تافت زفرمانت چو ابلیس لعین
خطبه بر نام تو خاطب را روح افزاید
بر دعای تو بود روح امین را آمین
در دعای تو نباشد عجب ار خاطب را
مدد روح بود از نفس روح الامین
دیده را ماند خاطب بگه خطبه از آنک
هم سیه پوش بود دیده و هم روشن بین
شاد باش ای ملک عالم عادل که ترا
نه عدیل است ز شاهان نه نظیر و نه قرین
ملک عادل دنیا ده و دیندار توئی
برخور از ملک ملک زادان تا یوم الدین
عدل بی میل و محابا تو همیداری راست
ملک را همچو ترازو و پله ها با شاهین
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ و ز یوز آهو و کبک از شاهین
سوزنی در ثمین سفت بمدح تو که تا
گردن عید حمایل کند از در ثمین
عید بر تو ملکا فرخ و میمون بادا
وز جمال تو پذیرفته جمال و تزیین
مدد عمر تو باد آنچه فلک را عددی
اندر ایام و لیالی و شهور است و سنین
شاهی ملک جهان باد تو و نسل ترا
خسروی باد درین خانه الی یوم الدین
بار خواه آمد و زانو زد و بوسید زمین
به زمین بوس چو فردوس بیاراست سرای
بست آیین به جمال ملک مشرق و چین
بستن آیین بر روی زمین نادر نیست
بر فلک سعد سعود از پی شه بست آئین
شاه مسعود که از بخت سعیدش بی عید
هست هر روزی بر عالمیان عید آئین
شاه ترک و عجم و بحر و بر و سهل و جبل
که جبل سهل کند هیبت او اندر چین
پیش ما عید رسید و خبر عید رسید
از جنابی که فرودینش بود چرخ برین
آیت عالیها سافلها خواند ملک
که شد از لشکر منصور ملک فتح مبین
دشمنانش را ادبار چنان باد چنان
دوستانش را اقبال چنین باد چنین
ای شهنشاه که مرلشکر منصور ترا
ظفر و فتح درآید ز یسار و زیمین
هر که در عهد یمین تو بود چست و درست
نشکند تا یابد دولت ازو عهد و یمین
دهر در عهد غلامی است که در خدمت تو
بستر از اسب نمد سازد و از زین بالین
تا فلک لشگر خصمت شکند شب تا روز
ز ادهم و اشهب خود هیچ نپردازد زین
شاه افریدون فری علم آل تو هست
چون درفش او منصور بهر کشور و کین
چین و مشرق را قوت دهی از نصرت حق
خون فشان داری شمشیر ز شیران عرین
آبتین بود قراخان تو گوئی بگمان
زآبتین بگمان زاد فریدون بیقین
از همه شاهان شایسته و بایسته تری
بکلاه و کمر شاهی و شمشیر و نگین
از تکینان تو خانان بشکوهند و بسهم
شحنه تست بهر جای که خانست و تکین
از ختن تا بیمن خطبه گه شاهی تست
منصرف نبود خوه بیشان خوه بنشین
تا نگردد بسرطاق سر قیصر جفت
روی قیصر بسرطاق است از قسطنطین
طین شاهیت سرشته شد زادم تا حشر
ملک دادند که توئی آدم و آدم از طین
هست از آتش و مستوجب آتش جاوید
هر که سر تافت زفرمانت چو ابلیس لعین
خطبه بر نام تو خاطب را روح افزاید
بر دعای تو بود روح امین را آمین
در دعای تو نباشد عجب ار خاطب را
مدد روح بود از نفس روح الامین
دیده را ماند خاطب بگه خطبه از آنک
هم سیه پوش بود دیده و هم روشن بین
شاد باش ای ملک عالم عادل که ترا
نه عدیل است ز شاهان نه نظیر و نه قرین
ملک عادل دنیا ده و دیندار توئی
برخور از ملک ملک زادان تا یوم الدین
عدل بی میل و محابا تو همیداری راست
ملک را همچو ترازو و پله ها با شاهین
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ و ز یوز آهو و کبک از شاهین
سوزنی در ثمین سفت بمدح تو که تا
گردن عید حمایل کند از در ثمین
عید بر تو ملکا فرخ و میمون بادا
وز جمال تو پذیرفته جمال و تزیین
مدد عمر تو باد آنچه فلک را عددی
اندر ایام و لیالی و شهور است و سنین
شاهی ملک جهان باد تو و نسل ترا
خسروی باد درین خانه الی یوم الدین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح تمغاج خان
خورشید تابدار بتدویر آسمان
از منظر حمل نظر افکند بر جهان
نو گشت سال عالم و عالم بسال نو
میمون و سال نو بجمال خدایگان
عدل خدایگان بهوا داد اعتدال
عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان
ز اقبال خسروی که همه لطف و رحمتست
آثار لطف و رحمت بیچون کند چنان
بخت جوان شاه بسوی جهان پیر
نظاره کرد و کرد جهان را ز سر جوان
همچون جهان پیر هم اندر جهان پیر
هر پیر کو جوان شود از بخت شاه دان
شاهنشه ملوک و سلاطین شرق و غرب
صاحبقران روی زمین خسرو زمان
تمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان
خورشید ملک داران مسعود بن حسن
کز کاخ اوست مطلع خورشید آسمان
ابنای ملک را بثبات حسن دعا
کردند و آن ثبات حسن اوست بی گمان
ای شاه تاجدار که بر تکیه گاه ملک
هم پادشه نشینی و هم پادشه نشان
زآنها که شاهنامه فردوسی حکیم
فردوس حکمتند ازیشان توئی نشان
جمشید صورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب هیبت و هومان تن و توان
بهرام روز رزمی و پرویز روز بزم
در مسند اردشیر و بر مرکب اردوان
مقبول قول و نافذ فرمان شهنشهی
بر ترک و بر عجم چو سلیمان بر انس و جان
مرچشم مملکت را بایسته ای چو نور
مرجسم سلطنت را شایسته ای چو جان
در آسمان مدار و توقف مراد تست
تا برمدار ماند تو بر مراد مان
بدر و هلال او سیر و ناخج تواند
وز بهر بندگیت کمر بسته توامان
از آسمان تیصرت تو چون رسد مدد
پرند روز حرب تو مرغان ستان ستان
جان بخش و جان ستان ملکی ملک را ملک
آن به بود که باشد جانبخش و جان ستان
جانبخش و جانستان بحقیقت بود خدای
تو سایه خدائی جانبخش و جانستان
هرچند رسم نیست درآید ز سهم تو
دشمن بچشم سوزن چون تار ریسمان
گویند هرکجا ستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان
داد آمد و ستم شد و غم شد طرب رسید
در پادشاهی تو چنین است داستان
از شرفه جلاجل شاهین عدل تو
عنقای ظلم گشت پس قاف در نهان
از سهم و از سیاست نادر گذار تو
بر گرگ دیده پوست بدرد سگ شبان
هستند اهل ایمان اندر امان تو
تا از دعای ایشان باشی تو در امان
نام بهشت روی زمین دار ملک تست
ار دی بهشت کرد جهانرا بهشت سان
تا در بهشت عدن براق تو گامزن
گردد درین بهشت بزی شاد و کامران
ای سوزنی بسوزن حکمت برشته کن
در ثنا و مدحت و بر پادشا بخوان
حسان بسیدالقرشی شعر خویش را
بستود و عقل و طبع ترا کرد امتحان
تا شعر خویش را بستانی به مدح شاه
در باب شعر سنت حسان کنی بیان
جاوید خواه شاه جهانرا بقای عمر
تا در جهان بماند نام تو جاودان
از منظر حمل نظر افکند بر جهان
نو گشت سال عالم و عالم بسال نو
میمون و سال نو بجمال خدایگان
عدل خدایگان بهوا داد اعتدال
عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان
ز اقبال خسروی که همه لطف و رحمتست
آثار لطف و رحمت بیچون کند چنان
بخت جوان شاه بسوی جهان پیر
نظاره کرد و کرد جهان را ز سر جوان
همچون جهان پیر هم اندر جهان پیر
هر پیر کو جوان شود از بخت شاه دان
شاهنشه ملوک و سلاطین شرق و غرب
صاحبقران روی زمین خسرو زمان
تمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان
خورشید ملک داران مسعود بن حسن
کز کاخ اوست مطلع خورشید آسمان
ابنای ملک را بثبات حسن دعا
کردند و آن ثبات حسن اوست بی گمان
ای شاه تاجدار که بر تکیه گاه ملک
هم پادشه نشینی و هم پادشه نشان
زآنها که شاهنامه فردوسی حکیم
فردوس حکمتند ازیشان توئی نشان
جمشید صورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب هیبت و هومان تن و توان
بهرام روز رزمی و پرویز روز بزم
در مسند اردشیر و بر مرکب اردوان
مقبول قول و نافذ فرمان شهنشهی
بر ترک و بر عجم چو سلیمان بر انس و جان
مرچشم مملکت را بایسته ای چو نور
مرجسم سلطنت را شایسته ای چو جان
در آسمان مدار و توقف مراد تست
تا برمدار ماند تو بر مراد مان
بدر و هلال او سیر و ناخج تواند
وز بهر بندگیت کمر بسته توامان
از آسمان تیصرت تو چون رسد مدد
پرند روز حرب تو مرغان ستان ستان
جان بخش و جان ستان ملکی ملک را ملک
آن به بود که باشد جانبخش و جان ستان
جانبخش و جانستان بحقیقت بود خدای
تو سایه خدائی جانبخش و جانستان
هرچند رسم نیست درآید ز سهم تو
دشمن بچشم سوزن چون تار ریسمان
گویند هرکجا ستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان
داد آمد و ستم شد و غم شد طرب رسید
در پادشاهی تو چنین است داستان
از شرفه جلاجل شاهین عدل تو
عنقای ظلم گشت پس قاف در نهان
از سهم و از سیاست نادر گذار تو
بر گرگ دیده پوست بدرد سگ شبان
هستند اهل ایمان اندر امان تو
تا از دعای ایشان باشی تو در امان
نام بهشت روی زمین دار ملک تست
ار دی بهشت کرد جهانرا بهشت سان
تا در بهشت عدن براق تو گامزن
گردد درین بهشت بزی شاد و کامران
ای سوزنی بسوزن حکمت برشته کن
در ثنا و مدحت و بر پادشا بخوان
حسان بسیدالقرشی شعر خویش را
بستود و عقل و طبع ترا کرد امتحان
تا شعر خویش را بستانی به مدح شاه
در باب شعر سنت حسان کنی بیان
جاوید خواه شاه جهانرا بقای عمر
تا در جهان بماند نام تو جاودان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح تمغاج خان
بشهریار جهان داد کردگار جهان
جهان سراسر تا راست کردگار جهان
براست کردن کار جهان رسید و رسد
بشهریار جهان لطف کردگار جهان
ندا رسید بگوش جهانیان ز ملک
که جز ملک نخوهد بود شهریار جهان
خدایگان جهان شهریار کشور گیر
که از ملوک مراو راست گیر و دار جهان
قرار برد ز شمشیر تا پدید آید
ز بیقراری شمشیر از قرار جهان
جهان زکس زکم و بیش کار و بار نیافت
ز بارگاه وی افزود کار و بار جهان
ز عدل اوست بسی بندگان ایزد را
خلاص و راحت و آزادگی ز بار جهان
شه مظفر تمغاج خان که ملک وی است
ازین کنار جهان تا بدان کنار جهان
سر سلاطین مسعود کز سلاله طین
بحق وی آمد شاه بزرگوار جهان
دعای شه شنوند از زبان هر خاطب
که در بلاد جهانند و در دیار جهان
جهان بعهد چو شاه منتظر میبود
درست شد که بحق بود انتظار جهان
بود بملک جهان افتخار هر ملکی
بود بملک وی امروز اتحاد جهان
مطیع و رام و مسخر شدند
جبال و سهل جهان و برو بحار جهان
هرآنچه آن ز شمار جهان بود او راست
هرآنچه نیست ورا نیست از شمار جهان
بباغ ملک جهان رسته بود خار خلاف
بکند خارکن قهر شاه خار جهان
فلک حصار جهان است برج برج بقهر
حصار شاه جهان برتر از حصار جهان
هزار و یک ز جهان نیست و زپی حرمت
یک از مناقب او بهتر از هزار جهان
مخالفان جهانند در حصار جهان
باختیار جهان یا به اضطرار جهان
شکار کرد جهان را چو کبک را شاهین
ز بهر دیدن پنهان و آشکار جهان
جهان و دشمن شاه جهان شکار شدند
جهان شکار شه و دشمنان شکار جهان
ز کردگار جهاندار شاه بر حق است
بعدل احسان شد شاه حقگذار جهان
شد است گوئی از احسان و عدل شاه امروز
جهان قرین بهشت و بهشت یار جهان
بشه رسید رسولی ز شاهراه بهشت
بسی قدم گذرنده ز رهگذار جهان
به هر قدم که زند آفرین شه گوید
بشه خجسته کند روز روزگار جهان
نماز و روزه و بر جرم و زله عفو کند
ز شاه عالم در لیل و در نهار جهان
نثار رحمت حق باشد از رسول بهشت
ثنای مرد حکیم است و بس نثار جهان
جهان بکام دل شاه باد و شه دلشاد
ز تیر ماه و تموز و دی و بهار جهان
جهان سراسر تا راست کردگار جهان
براست کردن کار جهان رسید و رسد
بشهریار جهان لطف کردگار جهان
ندا رسید بگوش جهانیان ز ملک
که جز ملک نخوهد بود شهریار جهان
خدایگان جهان شهریار کشور گیر
که از ملوک مراو راست گیر و دار جهان
قرار برد ز شمشیر تا پدید آید
ز بیقراری شمشیر از قرار جهان
جهان زکس زکم و بیش کار و بار نیافت
ز بارگاه وی افزود کار و بار جهان
ز عدل اوست بسی بندگان ایزد را
خلاص و راحت و آزادگی ز بار جهان
شه مظفر تمغاج خان که ملک وی است
ازین کنار جهان تا بدان کنار جهان
سر سلاطین مسعود کز سلاله طین
بحق وی آمد شاه بزرگوار جهان
دعای شه شنوند از زبان هر خاطب
که در بلاد جهانند و در دیار جهان
جهان بعهد چو شاه منتظر میبود
درست شد که بحق بود انتظار جهان
بود بملک جهان افتخار هر ملکی
بود بملک وی امروز اتحاد جهان
مطیع و رام و مسخر شدند
جبال و سهل جهان و برو بحار جهان
هرآنچه آن ز شمار جهان بود او راست
هرآنچه نیست ورا نیست از شمار جهان
بباغ ملک جهان رسته بود خار خلاف
بکند خارکن قهر شاه خار جهان
فلک حصار جهان است برج برج بقهر
حصار شاه جهان برتر از حصار جهان
هزار و یک ز جهان نیست و زپی حرمت
یک از مناقب او بهتر از هزار جهان
مخالفان جهانند در حصار جهان
باختیار جهان یا به اضطرار جهان
شکار کرد جهان را چو کبک را شاهین
ز بهر دیدن پنهان و آشکار جهان
جهان و دشمن شاه جهان شکار شدند
جهان شکار شه و دشمنان شکار جهان
ز کردگار جهاندار شاه بر حق است
بعدل احسان شد شاه حقگذار جهان
شد است گوئی از احسان و عدل شاه امروز
جهان قرین بهشت و بهشت یار جهان
بشه رسید رسولی ز شاهراه بهشت
بسی قدم گذرنده ز رهگذار جهان
به هر قدم که زند آفرین شه گوید
بشه خجسته کند روز روزگار جهان
نماز و روزه و بر جرم و زله عفو کند
ز شاه عالم در لیل و در نهار جهان
نثار رحمت حق باشد از رسول بهشت
ثنای مرد حکیم است و بس نثار جهان
جهان بکام دل شاه باد و شه دلشاد
ز تیر ماه و تموز و دی و بهار جهان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح ملک تمغاج خان
مرا خدای بمدح خدایگان گفتن
توانگری سخن داد تا توان گفتن
اگر توانگر زرو درم شوم چه عجب
هم از مناقب و مدح خدایگان گفتن
کجا توانگری من بود ز در سخن
کجا توان سخن از گنج شایگان گفتن
بمدح شاه سخندان بر احتراز بوم
ززحف و حشو و ز ایطا و شایگان گفتن
درین جهان بجز از علم غیب علمی نیست
که او نداند و نتوانش غیبدان گفتن
غذای شاه سخندان ز مدح شاه بود
که راست برگ تبرک غذای جان گفتن
زبان بشرکت دل مدح پادشا گوید
ز دل تفکر مدح است و از زبان گفتن
بود نسیم گل کامگار در نفسم
بگاه مدح شهنشاه کامران گفتن
شه مظفر تمغاج خان که از ملکان
ورا توان ملک افراسیاب خان گفتن
وراست لایق جمشید ملک روی زمین
از او توان بنمودار داستان گفتن
قضا سنان و قدر خنجری که به داند
جواب خصم خود از خنجر و سنان گفتن
بساط عدل بگسترد در بسیط جهان
کزان بساط جهانرا توان جنان گفتن
همای عدل ملک استخوان ظلم خورد
شود چو طوطی و شکر باستخوان گفتن
ز عین عدلش زای زبان حال جهان
چو ها گره شود از کاف کاروان گفتن
بعهد شاه جهان از زبان حال جهان
توان ز بی ضرری گرگ را شبان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز یک شکم بره با گرگ تو امان گفتن
خدایگانا بخت کسی که نام تو گفت
شود چو نام تو مسعود هم در آن گفتن
بدین سید آخر زمان که ممکن نیست
بجز ترا ملک آخر الزمان گفتن
تو پاسبان ز خدائی ببندگان و رواست
بدین و شرع ترا نیز پاسبان گفتن
پر است در خور و کسرا بجز تو در خور نیست
نعیم بی محن و سود بی زیان گفتن
برزم و بزم تو بر شعر سوزنی ماند
دقیق معنی چون تار ریسمان گفتن
همیشه تا بجهان خسروی تواند بود
بجز ترا نتوان خسرو جهان گفتن
جهان بکام تو باد و تو باد با خسرو
مباد ملک ترا آخر و کران گفتن
بقا دهاد ترا کردگار عز و جل
بر این دعا سزد آمین بجاودان گفتن
توانگری سخن داد تا توان گفتن
اگر توانگر زرو درم شوم چه عجب
هم از مناقب و مدح خدایگان گفتن
کجا توانگری من بود ز در سخن
کجا توان سخن از گنج شایگان گفتن
بمدح شاه سخندان بر احتراز بوم
ززحف و حشو و ز ایطا و شایگان گفتن
درین جهان بجز از علم غیب علمی نیست
که او نداند و نتوانش غیبدان گفتن
غذای شاه سخندان ز مدح شاه بود
که راست برگ تبرک غذای جان گفتن
زبان بشرکت دل مدح پادشا گوید
ز دل تفکر مدح است و از زبان گفتن
بود نسیم گل کامگار در نفسم
بگاه مدح شهنشاه کامران گفتن
شه مظفر تمغاج خان که از ملکان
ورا توان ملک افراسیاب خان گفتن
وراست لایق جمشید ملک روی زمین
از او توان بنمودار داستان گفتن
قضا سنان و قدر خنجری که به داند
جواب خصم خود از خنجر و سنان گفتن
بساط عدل بگسترد در بسیط جهان
کزان بساط جهانرا توان جنان گفتن
همای عدل ملک استخوان ظلم خورد
شود چو طوطی و شکر باستخوان گفتن
ز عین عدلش زای زبان حال جهان
چو ها گره شود از کاف کاروان گفتن
بعهد شاه جهان از زبان حال جهان
توان ز بی ضرری گرگ را شبان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز یک شکم بره با گرگ تو امان گفتن
خدایگانا بخت کسی که نام تو گفت
شود چو نام تو مسعود هم در آن گفتن
بدین سید آخر زمان که ممکن نیست
بجز ترا ملک آخر الزمان گفتن
تو پاسبان ز خدائی ببندگان و رواست
بدین و شرع ترا نیز پاسبان گفتن
پر است در خور و کسرا بجز تو در خور نیست
نعیم بی محن و سود بی زیان گفتن
برزم و بزم تو بر شعر سوزنی ماند
دقیق معنی چون تار ریسمان گفتن
همیشه تا بجهان خسروی تواند بود
بجز ترا نتوان خسرو جهان گفتن
جهان بکام تو باد و تو باد با خسرو
مباد ملک ترا آخر و کران گفتن
بقا دهاد ترا کردگار عز و جل
بر این دعا سزد آمین بجاودان گفتن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح ملک نصرة الدین علی بن هارون
ز عشق نگاری شدم مست و مجنون
که باشد سر زلف زنجیر میگون
بزنجیر میگون او بسته گشتم
چو مست از می و چون بزنجیر مجنون
نگاری که . . . بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگر ماه گردون
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خار ماهی نماید . . . دگردون
الف قامتش کز الف قامت من
بنون خم زلف سازد خم نون
دلم خسته و بسته زلف او شد
چو نون از سر شست و چون یونس از نون
طبر خون رخائی که خون ریز چشمش
رخانم بشوید بآب طبر خون
ز خون دل خویش من دست شستم
چو او دست بگشاد بر ریزش خون
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که با یار و بیداد او چون کنم چون
تظلم کنم تا ستم باز دارد
ملک خان عادل علی بن هارون
اجل نصرت الدین که هست از بزرگی
بدانائی و داد هارون و مأمون
فریدون نسب پادشاهی که از وی
جهانداری آید چنان کز فریدون
جگر گوشه ارسلان خان غازی
دل و پشت خاقان منصور میمون
ایا پادشاهی که در ملک توران
نیارد زمانه قرین تو بیرون
سخاوت شجاعت سیاست کیاست
بذات تو در هست مجموع مقرون
بدین هر چهار ای شه هفت کشور
نیابد کس از هفت و چار از تو بیرون
چو حاتم کنی از سخاوت زرافشان
چو رستم بری از شجاعت شبیخون
چو کاوسی اندر سیاست نمودن
بگاه کیاست نمودن فلاطون
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون
ز مهر تو محزون شود شادمانه
شود شادمانه ز کین تو محزون
غباریست از خاک حلم تو جودی
بخاریست از آب دست تو جیحون
چو موسی ترا ید بیضاست در جود
که از نسل هارونی ای خسرو ایدون
شود زآب جودت چو فرعون غرقه
برآید گر از خاک مخزون قارون
خزانه مدیح ترا در گشادم
بصحرا نهادم بسی در مکتون
گرت مدح بنده پسند آید ایشه
کنم در مکتون مقفی و موزون
. . . تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود ز اصل و قانون
هرآن شعر کز طبع شاعر برآید
در آن شعر بادا مدیح تو مشحون
الا تا خوهد بود از اینسان بگیتی
مدار فلک از بر خاک مسکون
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو برگاه و بدخواه جاه تو مسجون
که باشد سر زلف زنجیر میگون
بزنجیر میگون او بسته گشتم
چو مست از می و چون بزنجیر مجنون
نگاری که . . . بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگر ماه گردون
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خار ماهی نماید . . . دگردون
الف قامتش کز الف قامت من
بنون خم زلف سازد خم نون
دلم خسته و بسته زلف او شد
چو نون از سر شست و چون یونس از نون
طبر خون رخائی که خون ریز چشمش
رخانم بشوید بآب طبر خون
ز خون دل خویش من دست شستم
چو او دست بگشاد بر ریزش خون
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که با یار و بیداد او چون کنم چون
تظلم کنم تا ستم باز دارد
ملک خان عادل علی بن هارون
اجل نصرت الدین که هست از بزرگی
بدانائی و داد هارون و مأمون
فریدون نسب پادشاهی که از وی
جهانداری آید چنان کز فریدون
جگر گوشه ارسلان خان غازی
دل و پشت خاقان منصور میمون
ایا پادشاهی که در ملک توران
نیارد زمانه قرین تو بیرون
سخاوت شجاعت سیاست کیاست
بذات تو در هست مجموع مقرون
بدین هر چهار ای شه هفت کشور
نیابد کس از هفت و چار از تو بیرون
چو حاتم کنی از سخاوت زرافشان
چو رستم بری از شجاعت شبیخون
چو کاوسی اندر سیاست نمودن
بگاه کیاست نمودن فلاطون
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون
ز مهر تو محزون شود شادمانه
شود شادمانه ز کین تو محزون
غباریست از خاک حلم تو جودی
بخاریست از آب دست تو جیحون
چو موسی ترا ید بیضاست در جود
که از نسل هارونی ای خسرو ایدون
شود زآب جودت چو فرعون غرقه
برآید گر از خاک مخزون قارون
خزانه مدیح ترا در گشادم
بصحرا نهادم بسی در مکتون
گرت مدح بنده پسند آید ایشه
کنم در مکتون مقفی و موزون
. . . تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود ز اصل و قانون
هرآن شعر کز طبع شاعر برآید
در آن شعر بادا مدیح تو مشحون
الا تا خوهد بود از اینسان بگیتی
مدار فلک از بر خاک مسکون
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو برگاه و بدخواه جاه تو مسجون
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح برهان الدین
دارم هوای آنکه پر از در کنم جهان
تا از ثنای صدر جهان برکنم جهان
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز بارگاه او بفلک برشدن توان
برهان دین که هست به بنیان علم و شرع
برهان سبق حسام نظر سیف حکم ران
حکمی که او کند خط فرمان که او کشد
نتوان گذشت از آنکه از آنسوست لامکان
شه را خجسته فال بدیدار روی اوست
وندر جهان خجسته تر از فال شه مدان
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوهتر نه درین دین و خاندان
زین آستانه تا حرم کعبه اهل علم
شاگرد دودمان ویند . . . دمان
تا ز آستان کعبه بدینجا نهاد روی
سکان کعبه دارند این آستان خوان
سلطان ملک شرع و پست و بملک شرع
باشد چو پاسبان شب و روز او نگاهبان
تا مرو را ببیند اندر جهان کسی
جز مرو را نه بیند سلطان و پاسبان
از شرق تا بغرب سپاهند مرو را
در ملک شرع و تیغ زبان و قلم ستان
از تیغ و از سنانشان در اصل و فرع شرع
سنت پدید گشته و بدعت شده نهان
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان
از حشمت تو محتشمان سر نهاده اند
بر آستان مدرسه جوز جانیان
تار و نشان چو روی سپهر از هلال صوم
گیرد ز نعل مرکب میمون تو نشان
در ماه روزه درس و سبق رسم جدتست
بر رسم جد خویش بمان و بکن چنان
بر آسمان دو برج بشمس است نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان
از شمس آسمان چو یکی بیت مرترا
کم زان بود که سازی در شهر خانمان
بی تو بخاریانرا در آرزوی تو
دلهاست شعله شعله و دمها دخار جان
بر خنمان اهل بخارا کراست دست
از اهل بغی و طغیان از سهم و بیم جان
خاک حسام برهان او را ربض نیست
وینرا حسام بست ربض بهر خامیان
خاقان جهان بروی تو بیند ز دوستی
باشد یقین هرآنچه بخاقان بری گمان
شاهی که اهل علم بدو شادمان بوند
شادی و کامرانی او باد جاودان
صدر جهان بدانکه تو محبوب هردلی
از بهر آنکه باشی مذکور هر زبان
در بوستان جاه تو شد بنده سوزنی
باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان
تا نام وی بتذکره مدحتت بود
زود آشنا شود چو طفیلی بمیهمان
تا اهل علم و شرع ز لقمان کنند یاد
بادی بعلم نعمان نعمان این زمان
روی تو باد لاله نعمان باغ شرع
باران رحمت امده در صحن بر . . . ان
پذرفته باد روزه و فرخنده عید تو
از روزه با مثوبت و از عید شادمان
تا از ثنای صدر جهان برکنم جهان
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز بارگاه او بفلک برشدن توان
برهان دین که هست به بنیان علم و شرع
برهان سبق حسام نظر سیف حکم ران
حکمی که او کند خط فرمان که او کشد
نتوان گذشت از آنکه از آنسوست لامکان
شه را خجسته فال بدیدار روی اوست
وندر جهان خجسته تر از فال شه مدان
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوهتر نه درین دین و خاندان
زین آستانه تا حرم کعبه اهل علم
شاگرد دودمان ویند . . . دمان
تا ز آستان کعبه بدینجا نهاد روی
سکان کعبه دارند این آستان خوان
سلطان ملک شرع و پست و بملک شرع
باشد چو پاسبان شب و روز او نگاهبان
تا مرو را ببیند اندر جهان کسی
جز مرو را نه بیند سلطان و پاسبان
از شرق تا بغرب سپاهند مرو را
در ملک شرع و تیغ زبان و قلم ستان
از تیغ و از سنانشان در اصل و فرع شرع
سنت پدید گشته و بدعت شده نهان
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان
از حشمت تو محتشمان سر نهاده اند
بر آستان مدرسه جوز جانیان
تار و نشان چو روی سپهر از هلال صوم
گیرد ز نعل مرکب میمون تو نشان
در ماه روزه درس و سبق رسم جدتست
بر رسم جد خویش بمان و بکن چنان
بر آسمان دو برج بشمس است نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان
از شمس آسمان چو یکی بیت مرترا
کم زان بود که سازی در شهر خانمان
بی تو بخاریانرا در آرزوی تو
دلهاست شعله شعله و دمها دخار جان
بر خنمان اهل بخارا کراست دست
از اهل بغی و طغیان از سهم و بیم جان
خاک حسام برهان او را ربض نیست
وینرا حسام بست ربض بهر خامیان
خاقان جهان بروی تو بیند ز دوستی
باشد یقین هرآنچه بخاقان بری گمان
شاهی که اهل علم بدو شادمان بوند
شادی و کامرانی او باد جاودان
صدر جهان بدانکه تو محبوب هردلی
از بهر آنکه باشی مذکور هر زبان
در بوستان جاه تو شد بنده سوزنی
باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان
تا نام وی بتذکره مدحتت بود
زود آشنا شود چو طفیلی بمیهمان
تا اهل علم و شرع ز لقمان کنند یاد
بادی بعلم نعمان نعمان این زمان
روی تو باد لاله نعمان باغ شرع
باران رحمت امده در صحن بر . . . ان
پذرفته باد روزه و فرخنده عید تو
از روزه با مثوبت و از عید شادمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح شجاع الدین
علی است روز مصاف و نبرد و کوشش و کین
سر سپه شکنان بوعلی شجاع الدین
بهاء دولت عالی مبارز الحضرت
پناه حضرت سلطان ملک روی زمین
مبارزی که مراو را بروز بار و مصاف
هرآنکه دید به بیند بچشم روشن بین
هزار حاتم طائی نشسته در یک تخت
هزار رستم دستان سام در یک زین
بچشم او ننماید بحرب جز بازی
نبرد و کوشش و پیکار رستم و روئین
زنانگور اگر روی سوی چین آرد
ز سهم ان فزع اندر فتد بلشکر چین
ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا
رخ مخالف شه چون زره شود پرچین
ز بس شجاعت او بر دهان مادح او
سخن رود که تو گوئی درست گشت و یقین
که کردگار بهنگام خلقت آدم
ابوعلی و علی را سرشت از یک طین
ز هر مصافی آید مظفر و منصور
بدان صفت که علی آمد از صف صفین
قد عدوش بسان کمان شود پر خم
چو او زخم کین یر عدو گشاد کمین
شهاب ثاقب گردد خدنگ او ز گشاد
عدوش سوخته گردد ازو چو دیو امین
برند کیفر از چاه و بند و تخته او
مخالفان خداوند تاج و تخت و نگین
ایا بنزد خداوند تخت و خاتم و تاج
همیشه بوده ز شایستگی عزیز و مکین
رعیت توامان یافته ز دست رستم
از آن سبب که نئی بر ستم کننده امین
بجاه خسرو گیتی ستان ستانی داد
ز ملک گیتی چونانکه خسرو از شیرین
کسی که عیش تو بر او تلخ کرد آفت دهر
شود ز دیدن تو عیش تلخ او شیرین
تو آفتاب زمینی برأی روشن بین
که هست رأی ترا بنده آفتاب مبین
بجود بحر محیطی نه زانکه بحر محیط
کف جواد ترا هست چون رهی و رهین
رهین منت انعام تست در عالم
فزون ز ذره آن و فزون ز قطره این
رمیدگان و کراشیده گشته گان ز وطن
ترا خوهند ز ایزد بدعوت و آئین
که تا بدولت و اقبال و جاه و حشمت تو
روند تا ز وطن چند بیوه و مسکین
بزیر سایه عدل تو روزگار کشند
که عدل تست چو طوبی جهان چو خلد برین
همیشه تا چکد از ابر قطره باران
ز کف راد برافشان بخلق در تمثین
ز دست آنکه چو نسرین و لاله دارد رخ
بگیر جام و مئی نوش همچو ماه معین
تو یار خلق خدائی خدای یار تو باد
بهر کجا که روی حافظ تو باد و معین
سر سپه شکنان بوعلی شجاع الدین
بهاء دولت عالی مبارز الحضرت
پناه حضرت سلطان ملک روی زمین
مبارزی که مراو را بروز بار و مصاف
هرآنکه دید به بیند بچشم روشن بین
هزار حاتم طائی نشسته در یک تخت
هزار رستم دستان سام در یک زین
بچشم او ننماید بحرب جز بازی
نبرد و کوشش و پیکار رستم و روئین
زنانگور اگر روی سوی چین آرد
ز سهم ان فزع اندر فتد بلشکر چین
ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا
رخ مخالف شه چون زره شود پرچین
ز بس شجاعت او بر دهان مادح او
سخن رود که تو گوئی درست گشت و یقین
که کردگار بهنگام خلقت آدم
ابوعلی و علی را سرشت از یک طین
ز هر مصافی آید مظفر و منصور
بدان صفت که علی آمد از صف صفین
قد عدوش بسان کمان شود پر خم
چو او زخم کین یر عدو گشاد کمین
شهاب ثاقب گردد خدنگ او ز گشاد
عدوش سوخته گردد ازو چو دیو امین
برند کیفر از چاه و بند و تخته او
مخالفان خداوند تاج و تخت و نگین
ایا بنزد خداوند تخت و خاتم و تاج
همیشه بوده ز شایستگی عزیز و مکین
رعیت توامان یافته ز دست رستم
از آن سبب که نئی بر ستم کننده امین
بجاه خسرو گیتی ستان ستانی داد
ز ملک گیتی چونانکه خسرو از شیرین
کسی که عیش تو بر او تلخ کرد آفت دهر
شود ز دیدن تو عیش تلخ او شیرین
تو آفتاب زمینی برأی روشن بین
که هست رأی ترا بنده آفتاب مبین
بجود بحر محیطی نه زانکه بحر محیط
کف جواد ترا هست چون رهی و رهین
رهین منت انعام تست در عالم
فزون ز ذره آن و فزون ز قطره این
رمیدگان و کراشیده گشته گان ز وطن
ترا خوهند ز ایزد بدعوت و آئین
که تا بدولت و اقبال و جاه و حشمت تو
روند تا ز وطن چند بیوه و مسکین
بزیر سایه عدل تو روزگار کشند
که عدل تست چو طوبی جهان چو خلد برین
همیشه تا چکد از ابر قطره باران
ز کف راد برافشان بخلق در تمثین
ز دست آنکه چو نسرین و لاله دارد رخ
بگیر جام و مئی نوش همچو ماه معین
تو یار خلق خدائی خدای یار تو باد
بهر کجا که روی حافظ تو باد و معین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح گوید
ای بر تو ناروا بدکاران
بر تو روان دعای نکوکاران
بیدار بخت نیک ترا ناید
حاجت به پاسبانی بیداران
یزدانت کافرید نگه دارد
بی پاس و بی سپاس نگهداران
امروز در زمانه توئی مطلق
تیمار دار روز تیمار داران
با ما توئی بمصلحت عالم
از بهتری بسینه بیماران
الحق بزرگوار عطائی تو
زاینرو ببندگان و پرستاران
یک موی را که از سر تو ریزد
صد جان بهاست نزد خریداران
بر موی و بر تن تو بداندیشی
دیوانگان کنند نه هشیاران
دولت سرای عمر عزیزت را
هستند جاه و دولت معماران
معمار نیک نیک همی داند
ما کاریگران نیک ز بیکاران
گر برکنند دروی و نگذارند
خاصه فرو برنده دیواران
تو صاحبی و صاحب اقبالی
واعدات گشته صاحب ادباران
گشتند خصم جان تو مرمشتی
کم قیمتان و اندک مقداران
بر جان تو شده ستم اندیشان
بر جان خویش بوده ستمکاران
پنداشتند کار شود زین به
بیچارگان بعهده پنداران
زاری دهد خلاص گرفتاری
این طرفه زاری ز گرفتاران
با دولت تو سربسری جستند
. . . بگنج و جمله سنجاران
بر تو چگونه خیره شدندی پس
مشتی امیر کم شده هنجاران
کردند بر تو غدر و نشد رایج
وان غدر بازگشت به غداران
عیاری از گزاف همی جستند
تا یافتند ماتم عیاران
خونخوار خواستند شدند حاشا
خون ریخته شدند نه خونخواران
یزدان عزیز جان ترا روشن
دارد بسان سینه ابراران
بر تو خدای روشن گردانید
اسرار مکر کردن مکاران
بر تو بسی کرامت حق دیدند
روشن دلان و صاحب اسراران
در هر رهی که چاره نداند کس
یاد تو است چاره بی چاران
اقبال و بخت و دولت یارندت
بد را کجا هلند بتو یاران
از تو بدی نیامد و هم ناید
از بد شعار قوم جفاکاران
در شوره زار یأس فرو خشکید
تخم امید فرقه طراران
جبار دست دادت در گیتی
تا بشکنی تو گردن جباران
دست عنایت تو بیندازد
بار گران ز پشت گرانباران
تیمار و غم مبادت تا باشی
تیمار دار یافته تیماران
تا برشکستگی و نگونساریست
زلفین لاله عارض دلداران
بادا رخ مؤالف جاه تو
با آب و رنگ لاله بکهساران
اعدای تو چو زلف بتان بر رخ
درهم شکسته گان و نگونساران
آنان که رخ ز امر تو برتابند
موها شوند بر تنشان ماران
بر تو روان دعای نکوکاران
بیدار بخت نیک ترا ناید
حاجت به پاسبانی بیداران
یزدانت کافرید نگه دارد
بی پاس و بی سپاس نگهداران
امروز در زمانه توئی مطلق
تیمار دار روز تیمار داران
با ما توئی بمصلحت عالم
از بهتری بسینه بیماران
الحق بزرگوار عطائی تو
زاینرو ببندگان و پرستاران
یک موی را که از سر تو ریزد
صد جان بهاست نزد خریداران
بر موی و بر تن تو بداندیشی
دیوانگان کنند نه هشیاران
دولت سرای عمر عزیزت را
هستند جاه و دولت معماران
معمار نیک نیک همی داند
ما کاریگران نیک ز بیکاران
گر برکنند دروی و نگذارند
خاصه فرو برنده دیواران
تو صاحبی و صاحب اقبالی
واعدات گشته صاحب ادباران
گشتند خصم جان تو مرمشتی
کم قیمتان و اندک مقداران
بر جان تو شده ستم اندیشان
بر جان خویش بوده ستمکاران
پنداشتند کار شود زین به
بیچارگان بعهده پنداران
زاری دهد خلاص گرفتاری
این طرفه زاری ز گرفتاران
با دولت تو سربسری جستند
. . . بگنج و جمله سنجاران
بر تو چگونه خیره شدندی پس
مشتی امیر کم شده هنجاران
کردند بر تو غدر و نشد رایج
وان غدر بازگشت به غداران
عیاری از گزاف همی جستند
تا یافتند ماتم عیاران
خونخوار خواستند شدند حاشا
خون ریخته شدند نه خونخواران
یزدان عزیز جان ترا روشن
دارد بسان سینه ابراران
بر تو خدای روشن گردانید
اسرار مکر کردن مکاران
بر تو بسی کرامت حق دیدند
روشن دلان و صاحب اسراران
در هر رهی که چاره نداند کس
یاد تو است چاره بی چاران
اقبال و بخت و دولت یارندت
بد را کجا هلند بتو یاران
از تو بدی نیامد و هم ناید
از بد شعار قوم جفاکاران
در شوره زار یأس فرو خشکید
تخم امید فرقه طراران
جبار دست دادت در گیتی
تا بشکنی تو گردن جباران
دست عنایت تو بیندازد
بار گران ز پشت گرانباران
تیمار و غم مبادت تا باشی
تیمار دار یافته تیماران
تا برشکستگی و نگونساریست
زلفین لاله عارض دلداران
بادا رخ مؤالف جاه تو
با آب و رنگ لاله بکهساران
اعدای تو چو زلف بتان بر رخ
درهم شکسته گان و نگونساران
آنان که رخ ز امر تو برتابند
موها شوند بر تنشان ماران
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح حمیدالدین
بدست خاطر من داده شد عنان سخن
زمانه داد زبان مرا بیان سخن
بیان کنم صفت حسن آن کمان ابرو
اگر ببازوی طبع آیدم کمان سخن
سخن بلند به وراست چون بقامت او
نگه کنم همه بینم در او نشان سخن
چو بنگرم برخ چون گل شکفته او
ز طبع گل شکفانم بگلستان سخن
شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش
ببوستان دلم رسته ضیمران سخن
حدیث تنگ دهانش کنم که از تنگی
کسی نیارد بردن بر او گمان سخن
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نه بینم در او توان سخن
بخاطر آمد شکلی میان نازک او
ولی نگویم تا نگسلم میان سخن
من و نگار من از دو میان بدر نشویم
وی از میان نکوئی من از میان سخن
همه جهان سخن من شد از نکوئی او
چگونه عرضه خوهم کرد بر جهان سخن
حمید دین محمد که جز مدایح او
هرآنچه گفته شود نیست جز زیان سخن
مکان و کان خرد جوهری نسب صدری
که جوهر است همه لفظ او زکان سخن
همه بجوهر کانی سخن خرد ز خرد
از آنکه کان خرد باشد و مکان سخن
بقهرمان سخن اطلس و قصب بخشد
چو عرضه کرد بر او نظم قهرمان سخن
بر آشکار سخن کس چنان نشد واقف
که او شدست بهر وقت بر نهان سخن
بدیده خرد زود یاب دیر نظر
همی به بیند مغز اندر استخوان سخن
چنان بلند سخن مهتری که گر خواهد
ببام عرش برآید ز نردبان سخن
بجای باران از ابر طبع درافشان
در خوشاب چکاند ز ناودان سخن
بمدح او و بپروردن چو من مادح
وراست دست سخا و مرا زبان سخن
کند بساط سخن طی بمدح اهل هنر
چو او بگسترد از فضل طیلسان سخن
سخن بحضرت او قیمتی گران دارد
دهد بمزد سخن قیمت گران سخن
گه مجادله اندر صف نبرد
زند بسینه خصم اندرون سنان سخن
ز من نپرسی و گوئی سخن روان دارد
روانی سخن او بود روان سخن
ایا روان سخن در روانی سخنت
بجان تو که در الفاظ تست جان سخن
بامتحان سخن ار ردیف خود را خواست
بمدح صدر تو رفتم بامتحان سخن
بامتحان طبیعت نشایدم پذرفت
نهال مدح تو در صحن بوستان سخن
شنیده ایم که شاه سخن بود شاعر
ازان کسان که ز دستند داستان سخن
اگر درست شود شاهی سخن بر من
بجنب تو نبوم جز که پاسبان سخن
سخنورانرا صاحبقران توئی بجهان
بتو تمام شود مدت قران سخن
بر آسمان سخن پایدار خورشیدی
همه سلامت خورشید آسمان سخن
فزونتر است زمان سخن ز هر چیزی
فزوده باد زمان تو از زمان سخن
همیشه تا که سخن را بقا بود جاوید
بقای تو به جهان باد همچو آن سخن
زمانه داد زبان مرا بیان سخن
بیان کنم صفت حسن آن کمان ابرو
اگر ببازوی طبع آیدم کمان سخن
سخن بلند به وراست چون بقامت او
نگه کنم همه بینم در او نشان سخن
چو بنگرم برخ چون گل شکفته او
ز طبع گل شکفانم بگلستان سخن
شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش
ببوستان دلم رسته ضیمران سخن
حدیث تنگ دهانش کنم که از تنگی
کسی نیارد بردن بر او گمان سخن
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نه بینم در او توان سخن
بخاطر آمد شکلی میان نازک او
ولی نگویم تا نگسلم میان سخن
من و نگار من از دو میان بدر نشویم
وی از میان نکوئی من از میان سخن
همه جهان سخن من شد از نکوئی او
چگونه عرضه خوهم کرد بر جهان سخن
حمید دین محمد که جز مدایح او
هرآنچه گفته شود نیست جز زیان سخن
مکان و کان خرد جوهری نسب صدری
که جوهر است همه لفظ او زکان سخن
همه بجوهر کانی سخن خرد ز خرد
از آنکه کان خرد باشد و مکان سخن
بقهرمان سخن اطلس و قصب بخشد
چو عرضه کرد بر او نظم قهرمان سخن
بر آشکار سخن کس چنان نشد واقف
که او شدست بهر وقت بر نهان سخن
بدیده خرد زود یاب دیر نظر
همی به بیند مغز اندر استخوان سخن
چنان بلند سخن مهتری که گر خواهد
ببام عرش برآید ز نردبان سخن
بجای باران از ابر طبع درافشان
در خوشاب چکاند ز ناودان سخن
بمدح او و بپروردن چو من مادح
وراست دست سخا و مرا زبان سخن
کند بساط سخن طی بمدح اهل هنر
چو او بگسترد از فضل طیلسان سخن
سخن بحضرت او قیمتی گران دارد
دهد بمزد سخن قیمت گران سخن
گه مجادله اندر صف نبرد
زند بسینه خصم اندرون سنان سخن
ز من نپرسی و گوئی سخن روان دارد
روانی سخن او بود روان سخن
ایا روان سخن در روانی سخنت
بجان تو که در الفاظ تست جان سخن
بامتحان سخن ار ردیف خود را خواست
بمدح صدر تو رفتم بامتحان سخن
بامتحان طبیعت نشایدم پذرفت
نهال مدح تو در صحن بوستان سخن
شنیده ایم که شاه سخن بود شاعر
ازان کسان که ز دستند داستان سخن
اگر درست شود شاهی سخن بر من
بجنب تو نبوم جز که پاسبان سخن
سخنورانرا صاحبقران توئی بجهان
بتو تمام شود مدت قران سخن
بر آسمان سخن پایدار خورشیدی
همه سلامت خورشید آسمان سخن
فزونتر است زمان سخن ز هر چیزی
فزوده باد زمان تو از زمان سخن
همیشه تا که سخن را بقا بود جاوید
بقای تو به جهان باد همچو آن سخن