عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
بود از آن اعرابئی بی توشهٔ
یافته در شوره جائی گوشهٔ
گوشهٔ او جای مشتی عور بود
آب او گه تلخ و گاهی شور بود
در مذلت روزگاری میگذاشت
روز و شب در اضطراری میگذاشت
خشک سالی گشت و قحطی آشکار
مرد شد از ناتوانی بی قرار
شد ز شورستان برون جائی دگر
تا رسید آخر به آبی چون شکر
چون بدید آن آب خوش مرد سلیم
گفت بیشک هست این آب نعیم
آب دنیا تلخ و زشت آید پدید
آب شیرین از بهشت آید پدید
حق تعالی از پس چندین بلا
کرد روزی این چنین آبی مرا
روی آن دارد کزین آب روان
پر کنم مشکی و برخیزم دوان
مشک بر گردن رهی بیرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم
بیشکم مأمون ازین آب لطیف
خلعتی بخشد چو آب من شریف
مشک چون پر کرد و پیش آورد راه
همچنان میرفت تا نزدیک شاه
بازگشته بود مأمون از شکار
چون بدیدش گفت برگو تا چه کار
گفت آوردستم از خلد برین
تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین
گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت
گفت ماءالجنه آبی از بهشت
این بگفت و مشک پیش آورد باز
در زمان مأمون بجای آورد راز
از فراست حال او معلوم کرد
می نیارستش ز خود محروم کرد
چون چشید آن آب گرم و بوی ناک
گفت احسنت اینت زیبا آب پاک
هست این آب بهشت اکنون بخواه
تا چه میباید ترا از پادشاه
گفت هستم از زمین شوره دار
آب او تلخ و هوای او غبار
هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده ازتفت سنگ او چو موم
در قبیله اوفتاده فاقهٔ
هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ
خشک سالی گشته کلی آشکار
جملهٔمردم شده مردار خوار
حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدی واقف کنون فرمان تراست
ریخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع دیناری هزار
گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پیش گیری زود هم زینجایگاه
بی توقف بازگردی این زمان
زانکه نیست اینجا ترا بودن امان
زر ستد آن مرد و حالی بازگشت
با خلیفه سایلی همراز گشت
گفت برگوی ای امیرالمؤمنین
کز چه تعجیلش همی کردی چنین
گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه
آب دیدی در فرات اینجایگاه
از زلال خود شدی حالی خجل
بازگشتی از بر ما تنگ دل
عکس آن خجلت رسیدی تا بماه
آینهٔانعام ما کردی سیاه
او وسیلت جست سوی ما زدور
چون کنم از خجلتش از خود نفور
او بوسع خویش کار خویش کرد
من توانم مکرمت زو بیش کرد
چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانیدمش از راه من
حرف انعام و نکوکاری نگر
هم سخاوت هم وفاداری نگر
این چنین جودی که جان عالمیست
در بر جود تو یارب شبنمیست
چون تو دادی این کرم آن بنده را
از کرم برگیر این افکنده را
چون زشورستان دنیا میرسم
وز سموم صد تمنا میرسم
روزگار خشک سال طاعتست
این همه وقتیست نه این ساعتست
از همه خشک و تر این درویش تو
اشک میآرد بتحفه پیش تو
ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش
همچو اعرابی کنم پرمشک خویش
پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدی بخشیم این اشک را
آمدم از دور جائی دل دو نیم
نقد رحمت خواهم از تو ای کریم
گر چه هستم از معاصی اهل تیغ
رحمت خود را مدار از من دریغ
ای جهانی جان و دل حیران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو
گوئیا سرگشتگی داری تو دوست
کاسمان از گشتگی تو دو توست
ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر
هر زمانم بیش کن سرگشتهتر
عقل وجان را جست و جوی تو خوشست
در دو عالم گفت و گوی تو خوشست
در تحیر ماندهام در کار خویش
می بمیرم از غم بسیار خویش
نیست در عالم ز من بیخویشتر
هر زمانم کم گرفتن بیشتر
پای و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ آمد دل تنگ مرا
یک شبم صد تحفه افزون میرسد
یک شبم گر میرسد خون میرسد
گاه شادی گاه یا ربها مراست
این تفاوت بین که در شبها مراست
گه پر و بالی ز جائی میزنم
گاه بیخود دست و پائی میزنم
گاه میسوزم ز بیم زمهریر
گه شوم افسرده ازخوف سعیر
گاه مینازم ز سودای بهشت
گاه مییازم بسر سرنوشت
گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور
گه نماید هر دو کونم مختصر
گه شوم از یک سخن زیر و زبر
میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ
دست من گیری و انگاری که هیچ
یافته در شوره جائی گوشهٔ
گوشهٔ او جای مشتی عور بود
آب او گه تلخ و گاهی شور بود
در مذلت روزگاری میگذاشت
روز و شب در اضطراری میگذاشت
خشک سالی گشت و قحطی آشکار
مرد شد از ناتوانی بی قرار
شد ز شورستان برون جائی دگر
تا رسید آخر به آبی چون شکر
چون بدید آن آب خوش مرد سلیم
گفت بیشک هست این آب نعیم
آب دنیا تلخ و زشت آید پدید
آب شیرین از بهشت آید پدید
حق تعالی از پس چندین بلا
کرد روزی این چنین آبی مرا
روی آن دارد کزین آب روان
پر کنم مشکی و برخیزم دوان
مشک بر گردن رهی بیرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم
بیشکم مأمون ازین آب لطیف
خلعتی بخشد چو آب من شریف
مشک چون پر کرد و پیش آورد راه
همچنان میرفت تا نزدیک شاه
بازگشته بود مأمون از شکار
چون بدیدش گفت برگو تا چه کار
گفت آوردستم از خلد برین
تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین
گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت
گفت ماءالجنه آبی از بهشت
این بگفت و مشک پیش آورد باز
در زمان مأمون بجای آورد راز
از فراست حال او معلوم کرد
می نیارستش ز خود محروم کرد
چون چشید آن آب گرم و بوی ناک
گفت احسنت اینت زیبا آب پاک
هست این آب بهشت اکنون بخواه
تا چه میباید ترا از پادشاه
گفت هستم از زمین شوره دار
آب او تلخ و هوای او غبار
هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده ازتفت سنگ او چو موم
در قبیله اوفتاده فاقهٔ
هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ
خشک سالی گشته کلی آشکار
جملهٔمردم شده مردار خوار
حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدی واقف کنون فرمان تراست
ریخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع دیناری هزار
گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پیش گیری زود هم زینجایگاه
بی توقف بازگردی این زمان
زانکه نیست اینجا ترا بودن امان
زر ستد آن مرد و حالی بازگشت
با خلیفه سایلی همراز گشت
گفت برگوی ای امیرالمؤمنین
کز چه تعجیلش همی کردی چنین
گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه
آب دیدی در فرات اینجایگاه
از زلال خود شدی حالی خجل
بازگشتی از بر ما تنگ دل
عکس آن خجلت رسیدی تا بماه
آینهٔانعام ما کردی سیاه
او وسیلت جست سوی ما زدور
چون کنم از خجلتش از خود نفور
او بوسع خویش کار خویش کرد
من توانم مکرمت زو بیش کرد
چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانیدمش از راه من
حرف انعام و نکوکاری نگر
هم سخاوت هم وفاداری نگر
این چنین جودی که جان عالمیست
در بر جود تو یارب شبنمیست
چون تو دادی این کرم آن بنده را
از کرم برگیر این افکنده را
چون زشورستان دنیا میرسم
وز سموم صد تمنا میرسم
روزگار خشک سال طاعتست
این همه وقتیست نه این ساعتست
از همه خشک و تر این درویش تو
اشک میآرد بتحفه پیش تو
ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش
همچو اعرابی کنم پرمشک خویش
پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدی بخشیم این اشک را
آمدم از دور جائی دل دو نیم
نقد رحمت خواهم از تو ای کریم
گر چه هستم از معاصی اهل تیغ
رحمت خود را مدار از من دریغ
ای جهانی جان و دل حیران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو
گوئیا سرگشتگی داری تو دوست
کاسمان از گشتگی تو دو توست
ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر
هر زمانم بیش کن سرگشتهتر
عقل وجان را جست و جوی تو خوشست
در دو عالم گفت و گوی تو خوشست
در تحیر ماندهام در کار خویش
می بمیرم از غم بسیار خویش
نیست در عالم ز من بیخویشتر
هر زمانم کم گرفتن بیشتر
پای و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ آمد دل تنگ مرا
یک شبم صد تحفه افزون میرسد
یک شبم گر میرسد خون میرسد
گاه شادی گاه یا ربها مراست
این تفاوت بین که در شبها مراست
گه پر و بالی ز جائی میزنم
گاه بیخود دست و پائی میزنم
گاه میسوزم ز بیم زمهریر
گه شوم افسرده ازخوف سعیر
گاه مینازم ز سودای بهشت
گاه مییازم بسر سرنوشت
گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور
گه نماید هر دو کونم مختصر
گه شوم از یک سخن زیر و زبر
میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ
دست من گیری و انگاری که هیچ
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکمت حق سبحانه وتعالی عز اسمه در بیرون آوردن آدم را از بهشت برای رموز حقیقی
ای برادر حکمت حق گوش دار
تا شوی از هر دو عالم مرد کار
دست لطف حق چو آدم آفرید
از برای سر عشقش پرورید
چل صباح او آن گلش تخمیر کرد
بعد از آنش برکشید و میر کرد
پس بفرمودش بفوق تخت باش
سر وحدت یاب عالی بخت باش
بعد از آن فرمود ای افلاکیان
سجده آرید پیش آدم این زمان
سر نهادن جملگی در پیش او
سرکشیده آن لعین از کیش او
حق تعالی گفت ای ملعون راه
تو چرا سر میکشی از پیش شاه
ز آدم معنی تو آگه نیستی
سخت مغروری که در ره نیستی
ای لعین گنجی است آدم در صور
تو چه دانی زانکه هستی بیخبر
تا که تو سر میکشی از راه دین
لعنت ما بر تو بادا ای لعین
آن زمان آدم نشسته در بهشت
بود با روحانیان درباغ و کشت
صدهزاران حور هر دو در برش
صدهزاران نور هر دم بر سرش
صد هزاران لطف حق دریافته
صد هزاران حله در بر یافته
صدهزاران عز و شادی و طرب
نه در آنجا رنج دید و نه تعب
سلسبیل و زنجبیل و می روان
شیر و شهد و میوههای جاودان
جمله از لطف خداآدم بدید
هر زمانی گفته اوهل من مزید
حق تعالی خواست تا اسرار را
فاش گردانید سر خود ترا
آدم از جنت برون آوردهاند
صدهزاران سر حق آوردهاند
صورت ابلیس را تلبیس دان
وسوسه کرده به آدم هر زمان
آدم معنی توئی ای بیخبر
سر ببین و سر بدان ای راهبر
نفس شوم تست ابلیس لعین
سر کشیده او ز روح نازنین
روح را فرمان نبرده است آن فضول
لاجرم ابلیس نام و بوالفضول
بازگو تو سر اسرار جنان
از چه آمد آدم اندر خاکدان
بود گنجی بینهایت در عدم
رو نمود آن جایگه او دم به دم
گاه آنجا آدم و حوا شده
شیثوار اندر جهان شیدا شده
نوح گشته در جهان سال هزار
دعوت حق کرده هر دم آشکار
باز ابراهیم بوده درجهان
بت شکسته پیش حق هر دم عیان
باز اسماعیل همچون جان شده
در ره حق هر زمان قربان شده
باز یعقوب نبی بوده بدرد
بوده در عشق خدا آزاد و فرد
باز یوسف بوده اندر مصر جان
پادشاهی کرده در عالم عیان
باز موسی آمده در بر و آب
کرده او فرعون را مات و خراب
باز داود نبی بوده یقین
در تضرع پیش رب العالمین
باز آمد چون سلیمان در جهان
تخت را بر باد کرده خوش روان
باز ذکریا شده اندر درخت
اره کرده زان درختش لخت لخت
باز یحیی آمده اندر یقین
سر فدا کرده برای راه دین
باز عیسی آمده از سرحق
صدهزاران خلق را داده سبق
باز احمد آمده از لامکان
صد هزاران نور او اندر جهان
باز احمد آمده از عشق کل
عاشقان جمله از او یابند مل
باز احمد آمده از عشق نور
خلق عالم یافته از وی حضور
باز آمد مرتضی با صد بیان
از برای طالبان و عارفان
باز حیدر آمده باصد کمال
آفتاب شرع و نور ذوالجلال
از حسین وز حسن تو راز بین
صدهزاران سر حق را باز بین
باز آمد با یزید اندر مزید
هر زمان گفته زجان هل من مزید
باز آمد آن جنید سر فراز
با دلی پردرد و جان بینیاز
باز منصور آمده ز اسرار عشق
از ره عشق آمده بر دار عشق
صدهزار اعمای صرف از دشمنان
آمدند از جهل و کوری آن زمان
جمله کوران قصد آن عین الیقین
در عداوت گشته آن منصور بین
کی توانم جمله را تکرار کرد
عشق ناگه در دل من کار کرد
گر بگویم صدهزاران خود یکی است
مرد حق را اندر این ره کی شکی است
آدم از جنت برون آمد چو جان
تا جمال دوست را بیند عیان
آدم معنی جمال دوست دان
هرچه حیوانی بود آن پوست دان
تا شوی از هر دو عالم مرد کار
دست لطف حق چو آدم آفرید
از برای سر عشقش پرورید
چل صباح او آن گلش تخمیر کرد
بعد از آنش برکشید و میر کرد
پس بفرمودش بفوق تخت باش
سر وحدت یاب عالی بخت باش
بعد از آن فرمود ای افلاکیان
سجده آرید پیش آدم این زمان
سر نهادن جملگی در پیش او
سرکشیده آن لعین از کیش او
حق تعالی گفت ای ملعون راه
تو چرا سر میکشی از پیش شاه
ز آدم معنی تو آگه نیستی
سخت مغروری که در ره نیستی
ای لعین گنجی است آدم در صور
تو چه دانی زانکه هستی بیخبر
تا که تو سر میکشی از راه دین
لعنت ما بر تو بادا ای لعین
آن زمان آدم نشسته در بهشت
بود با روحانیان درباغ و کشت
صدهزاران حور هر دو در برش
صدهزاران نور هر دم بر سرش
صد هزاران لطف حق دریافته
صد هزاران حله در بر یافته
صدهزاران عز و شادی و طرب
نه در آنجا رنج دید و نه تعب
سلسبیل و زنجبیل و می روان
شیر و شهد و میوههای جاودان
جمله از لطف خداآدم بدید
هر زمانی گفته اوهل من مزید
حق تعالی خواست تا اسرار را
فاش گردانید سر خود ترا
آدم از جنت برون آوردهاند
صدهزاران سر حق آوردهاند
صورت ابلیس را تلبیس دان
وسوسه کرده به آدم هر زمان
آدم معنی توئی ای بیخبر
سر ببین و سر بدان ای راهبر
نفس شوم تست ابلیس لعین
سر کشیده او ز روح نازنین
روح را فرمان نبرده است آن فضول
لاجرم ابلیس نام و بوالفضول
بازگو تو سر اسرار جنان
از چه آمد آدم اندر خاکدان
بود گنجی بینهایت در عدم
رو نمود آن جایگه او دم به دم
گاه آنجا آدم و حوا شده
شیثوار اندر جهان شیدا شده
نوح گشته در جهان سال هزار
دعوت حق کرده هر دم آشکار
باز ابراهیم بوده درجهان
بت شکسته پیش حق هر دم عیان
باز اسماعیل همچون جان شده
در ره حق هر زمان قربان شده
باز یعقوب نبی بوده بدرد
بوده در عشق خدا آزاد و فرد
باز یوسف بوده اندر مصر جان
پادشاهی کرده در عالم عیان
باز موسی آمده در بر و آب
کرده او فرعون را مات و خراب
باز داود نبی بوده یقین
در تضرع پیش رب العالمین
باز آمد چون سلیمان در جهان
تخت را بر باد کرده خوش روان
باز ذکریا شده اندر درخت
اره کرده زان درختش لخت لخت
باز یحیی آمده اندر یقین
سر فدا کرده برای راه دین
باز عیسی آمده از سرحق
صدهزاران خلق را داده سبق
باز احمد آمده از لامکان
صد هزاران نور او اندر جهان
باز احمد آمده از عشق کل
عاشقان جمله از او یابند مل
باز احمد آمده از عشق نور
خلق عالم یافته از وی حضور
باز آمد مرتضی با صد بیان
از برای طالبان و عارفان
باز حیدر آمده باصد کمال
آفتاب شرع و نور ذوالجلال
از حسین وز حسن تو راز بین
صدهزاران سر حق را باز بین
باز آمد با یزید اندر مزید
هر زمان گفته زجان هل من مزید
باز آمد آن جنید سر فراز
با دلی پردرد و جان بینیاز
باز منصور آمده ز اسرار عشق
از ره عشق آمده بر دار عشق
صدهزار اعمای صرف از دشمنان
آمدند از جهل و کوری آن زمان
جمله کوران قصد آن عین الیقین
در عداوت گشته آن منصور بین
کی توانم جمله را تکرار کرد
عشق ناگه در دل من کار کرد
گر بگویم صدهزاران خود یکی است
مرد حق را اندر این ره کی شکی است
آدم از جنت برون آمد چو جان
تا جمال دوست را بیند عیان
آدم معنی جمال دوست دان
هرچه حیوانی بود آن پوست دان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز داستان حکیم و مرد احول
بود استاد حکیمی پاکباز
دائماً با حق تعالی گفته راز
در همه عالم ورا همتا نبود
همچو او در علم یک دانا نبود
رازها با حق تعالی گفته است
سرها از راز حق دانسته است
روز و شب در راه او با درد بود
بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
هیچکس از راز او آگه نگشت
هیچکس با درد او همره نگشت
آن حکیمی که جهان معمور ازوست
آن حکیمی که دو عالم نور از اوست
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
همچو او دیگر حکیمی خود نبود
جمله عالم را از او حکمت گشود
صدهزاران حکمت حق یافته
هر زمان نوعی دگر دریافته
ای بسا کس را که از وی ره گشود
ای بسا کس را که راه حق نمود
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
ای بسا کس را که درد عشق داد
ای بسا کس را که راه صدق داد
ای بسا کس را که شاه و میر کرد
ای بسا کس را که قطب و پیر کرد
ای بسا کس را که جام فقر داد
ای بسا کس را که جانی در نهاد
از خدای خویش حکمت یافته
در سلوک خویش رفعت یافته
اوحکیم صادق و سر خداست
همچو او دیگر حکیمی خود کجا است
صدهزاران حکمت بیمنتها
از خدایش یافته بحر صفا
هیچ کس از حال او آگه نشد
احولی با او مگر همخانه شد
اندر آن خانه یکی آیینهدان
هر دو عالم را از آن آیینه دان
بود آن آیینه در پیش حکیم
روی خود را دید او در وی مقیم
احولک گفت این حکیم پر خرد
هر زمان درآینه می بنگرد
حکمتش بیشک در این آیینهدان
لاجرم زیبا رخش ز آیینه دان
حکمت او من از این پیدا کنم
در جهان خود را چو او زیبا کنم
وانگهی در آینه کرد او نگاه
دید او دو صورت زشت سیاه
احولک در دید اندر آینه
زان بکثرت دید او معاینه
دائماً با حق تعالی گفته راز
در همه عالم ورا همتا نبود
همچو او در علم یک دانا نبود
رازها با حق تعالی گفته است
سرها از راز حق دانسته است
روز و شب در راه او با درد بود
بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
هیچکس از راز او آگه نگشت
هیچکس با درد او همره نگشت
آن حکیمی که جهان معمور ازوست
آن حکیمی که دو عالم نور از اوست
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
همچو او دیگر حکیمی خود نبود
جمله عالم را از او حکمت گشود
صدهزاران حکمت حق یافته
هر زمان نوعی دگر دریافته
ای بسا کس را که از وی ره گشود
ای بسا کس را که راه حق نمود
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
ای بسا کس را که درد عشق داد
ای بسا کس را که راه صدق داد
ای بسا کس را که شاه و میر کرد
ای بسا کس را که قطب و پیر کرد
ای بسا کس را که جام فقر داد
ای بسا کس را که جانی در نهاد
از خدای خویش حکمت یافته
در سلوک خویش رفعت یافته
اوحکیم صادق و سر خداست
همچو او دیگر حکیمی خود کجا است
صدهزاران حکمت بیمنتها
از خدایش یافته بحر صفا
هیچ کس از حال او آگه نشد
احولی با او مگر همخانه شد
اندر آن خانه یکی آیینهدان
هر دو عالم را از آن آیینه دان
بود آن آیینه در پیش حکیم
روی خود را دید او در وی مقیم
احولک گفت این حکیم پر خرد
هر زمان درآینه می بنگرد
حکمتش بیشک در این آیینهدان
لاجرم زیبا رخش ز آیینه دان
حکمت او من از این پیدا کنم
در جهان خود را چو او زیبا کنم
وانگهی در آینه کرد او نگاه
دید او دو صورت زشت سیاه
احولک در دید اندر آینه
زان بکثرت دید او معاینه
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الوحدة و الکثرت
جهد کن کثرت نه بینی ای پسر
تا نگردی همچو احول کژ نظر
جهد کن کثرت نبینی ای سوار
تا نباشی همچو احول شرمسار
جهد کن کثرت نه بینی ای فقیر
تا نمانی همچو احول در سعیر
جهد کن کثرت نه بینی ای فتا
تا نمانی همچو احول در فنا
هر که دو بیند نشان غافلی است
زانکه او اندر مقام احولی است
دو مبین گر مرد راهی ای پسر
تا شوی در راه معنی معتبر
دو مبین و دو مدان و دو مجوی
چند از این قال و قیل وگفتگو
دو مبین ای مرد معنی درمیان
تا شود اسرار حق بر تو عیان
دو مبین ای پاکباز و پاک رو
یک دم از گفتار من آگاه شو
دو مبین خود را شناس و باز دان
تا شوی تو شاهباز لامکان
دو مبین ای مرد بگذر از شکی
تا رسی در عالم کم بوده گی
دو مبین ای مرد راه ذوالجلال
تا رسی در عالم وصل وصال
دو مبین در معرفت ای با وفا
تا رسی در عالم صدق و صفا
دو مبین در راه عشق راستان
تا شوی از هر دو عالم بینشان
دو مبین در وحدت وحق را نگر
تا یکی بینی جهان را سر بسر
دو مبین و بگذر از هر نیک و بد
تا یکی بینی ازل را با ابد
دو مبین و بگذر از هر ننگ ونام
تا رسی در راه وحدت والسلام
احولک دو دید از راه اوفتاد
سرنگون سار اندر آن چاه اوفتاد
احولک در آینه چون بنگرید
روی خود دو دید آن نحس پلید
لاجرم از غافلی در ره فتاد
زانکه احول دید اندر چه فتاد
لاجرم بدبخت و سرگردان شده
هم ز احول دیدنش حیران شده
لاجرم در بند صورت مانده است
پای تا سر در کدورت مانده است
تا نگردی همچو احول کژ نظر
جهد کن کثرت نبینی ای سوار
تا نباشی همچو احول شرمسار
جهد کن کثرت نه بینی ای فقیر
تا نمانی همچو احول در سعیر
جهد کن کثرت نه بینی ای فتا
تا نمانی همچو احول در فنا
هر که دو بیند نشان غافلی است
زانکه او اندر مقام احولی است
دو مبین گر مرد راهی ای پسر
تا شوی در راه معنی معتبر
دو مبین و دو مدان و دو مجوی
چند از این قال و قیل وگفتگو
دو مبین ای مرد معنی درمیان
تا شود اسرار حق بر تو عیان
دو مبین ای پاکباز و پاک رو
یک دم از گفتار من آگاه شو
دو مبین خود را شناس و باز دان
تا شوی تو شاهباز لامکان
دو مبین ای مرد بگذر از شکی
تا رسی در عالم کم بوده گی
دو مبین ای مرد راه ذوالجلال
تا رسی در عالم وصل وصال
دو مبین در معرفت ای با وفا
تا رسی در عالم صدق و صفا
دو مبین در راه عشق راستان
تا شوی از هر دو عالم بینشان
دو مبین در وحدت وحق را نگر
تا یکی بینی جهان را سر بسر
دو مبین و بگذر از هر نیک و بد
تا یکی بینی ازل را با ابد
دو مبین و بگذر از هر ننگ ونام
تا رسی در راه وحدت والسلام
احولک دو دید از راه اوفتاد
سرنگون سار اندر آن چاه اوفتاد
احولک در آینه چون بنگرید
روی خود دو دید آن نحس پلید
لاجرم از غافلی در ره فتاد
زانکه احول دید اندر چه فتاد
لاجرم بدبخت و سرگردان شده
هم ز احول دیدنش حیران شده
لاجرم در بند صورت مانده است
پای تا سر در کدورت مانده است
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در صفت عشاق الهی
جملهٔ مردان زخود فانی شدند
در بقای حق بحق باقی شدند
نفس خود را در ریاضت داشتند
از خدای خود سعادت داشتند
یک زمان نه خواب کردند و نه خورد
بودهاند از خلقهم آزاد و فرد
ترک لذات جهان کردی به کل
این جهان را دیده اندر عین ذُل
از مراد نفس خود برخواستند
هر دوعالم را به کل درباختند
در ره توحید حق پاک آمدند
د رره تجرید چالاک آمدید
سالها بودند اندر انتظار
تا که واصل گشتهاند با جان نثار
هم شدم در راه حذ بسیار گوی
زان ندیدم در جهان اسرار جوی
ای دریغا سر اسرار جهان
ما بگفتیم و ندانستند خسان
هر که در پندار نفس خویش ماند
کی تواند حرف این اسرار خواند
هر که او یک دم سزای نفس داد
صد در رحمت بروی خود گشاد
سالکان نه خواب کردند و نه خورد
در ره معنی شدند آزاد و فرد
رستمان در راه رفتند ای پسر
این خران در شیب کاهند خیره سر
در پی آب و علف در ماندهاند
از هزاران گنج معنی ماندهاند
چند گویم چون شما را درد نیست
در چنین راهی که دیدم مرد نیست
هیچکس را از رموزم شد خبر
باشد از چشم خسان پنهان مگر
خود نشان عارفان شد بینشان
زین سبب پنهان شدند از چشمشان
تا تو هستی در وجود ای محترم
کی خبر یابی ز دریای عدم
محو شو از خویشتن کلی ببر
تا برآری از یکی دریا تو دُر
در عدم بحر قدم یابی عیان
از قدم بینی جمال جان عیان
این عدم دریا و دُر اندریم است
جهد کن تا دُر زنم آری بدست
والذین جاهدوا حق گفت از آن
تا که در کار آوری این جسم وجان
جسم را شبها بدار اندر قیام
تا از آن معنی شوی مرد تمام
تا بدارش دو رکوع و در سجود
کل تو فانی شو ز بحر این وجود
بعد از آن جان را بفکروذکردار
تا برآید دُر ز بحر بیکنار
چون دُر تو حاصل آمد از عدم
وآن زمان آتش زنی ددبیش وکم
این در اینجا عشقدان ای بیخبر
بیشکی آتش زند در خشک و تر
چونکه عشق آمد پدید ای مرد کار
نه همی دیار ماند و نه دیار
نه سلوک ونه اصول و نه فروع
نه ره تقوی نه زهد ونه ورع
نه زمان و نه مکان و نه عروج
نه سما ونه نجوم و نه بروج
نه بیان و نه گمان و نه یقین
نه بد ونه نیک ونه کفر و نه دین
نه ره تقلید ونه قال و مقال
کل بود توحید در معنی حال
نه ره طامات نه زرق و فریب
نه بلند و پست و نه بالا نه شیب
نه ره سالوس و دلق و نام وننگ
نه سر کبر و نه خشنود و نه جنگ
نه ره پندار و کبر و معصیت
نه ره طامات وذکر ومعرفت
نه قبول خلق نه رد کسان
محو گشته این جهان و آن جهان
آتش عشقش ز جان افروخته
هر زمانی صد جهانی سوخته
هر که آتش در درون مافکند
راز ما را از درون بیرون فکند
عشق ما را خود از این تن برکشید
حاصل ما خود ز تن عشقش کشید
عشق سر حق بما پیدا نمود
کار ما را عشق زیبا برگشود
عشق ما را برد اندر لامکان
عشق ما را راه داد از بحر جان
عشق ما را از خودی بیزار کرد
آتش اندر خرقه و زنار کرد
عشق جانان در دل ما کار کرد
جان ما شایستهٔ دیدار کرد
عشق آمد سالکان حیران شدند
در سلوک خویش سرگردان شدند
عشق آمد ذاکران در ماندند
از حدیث ذکر خود واماندند
عشق آمد ذاکران بیخودشدند
از تفکر هر زمان بیخود شدند
عشق آمد عارفان محو آمدند
وز ره عشاق در صحو آمدند
عشق آمد کرد دکانها خراب
ای بسا کس را که دلها شد کباب
عشق آمد نام وننگ ما بسوخت
خرقهٔ ناموس و رنگ ما بسوخت
عشق آمد ذکر این آیات کرد
شه رخی زد این جهان را مات کرد
عشق آمد با هزاران های و هوی
های را برگیر آنگه باش هوی
عشق آمد گفت الله شد عیان
میکند عشق این سخنها را بیان
عشق چون راز اناالحق وا نمود
از زبانش سودها پیدا نمود
چند گویم هر چه بینی درجهان
سر بسر آن را تو سر عشقدان
عشق چون مشاطهٔ عشاق بود
صد هزاران دل از او پر داغ بود
در بقای حق بحق باقی شدند
نفس خود را در ریاضت داشتند
از خدای خود سعادت داشتند
یک زمان نه خواب کردند و نه خورد
بودهاند از خلقهم آزاد و فرد
ترک لذات جهان کردی به کل
این جهان را دیده اندر عین ذُل
از مراد نفس خود برخواستند
هر دوعالم را به کل درباختند
در ره توحید حق پاک آمدند
د رره تجرید چالاک آمدید
سالها بودند اندر انتظار
تا که واصل گشتهاند با جان نثار
هم شدم در راه حذ بسیار گوی
زان ندیدم در جهان اسرار جوی
ای دریغا سر اسرار جهان
ما بگفتیم و ندانستند خسان
هر که در پندار نفس خویش ماند
کی تواند حرف این اسرار خواند
هر که او یک دم سزای نفس داد
صد در رحمت بروی خود گشاد
سالکان نه خواب کردند و نه خورد
در ره معنی شدند آزاد و فرد
رستمان در راه رفتند ای پسر
این خران در شیب کاهند خیره سر
در پی آب و علف در ماندهاند
از هزاران گنج معنی ماندهاند
چند گویم چون شما را درد نیست
در چنین راهی که دیدم مرد نیست
هیچکس را از رموزم شد خبر
باشد از چشم خسان پنهان مگر
خود نشان عارفان شد بینشان
زین سبب پنهان شدند از چشمشان
تا تو هستی در وجود ای محترم
کی خبر یابی ز دریای عدم
محو شو از خویشتن کلی ببر
تا برآری از یکی دریا تو دُر
در عدم بحر قدم یابی عیان
از قدم بینی جمال جان عیان
این عدم دریا و دُر اندریم است
جهد کن تا دُر زنم آری بدست
والذین جاهدوا حق گفت از آن
تا که در کار آوری این جسم وجان
جسم را شبها بدار اندر قیام
تا از آن معنی شوی مرد تمام
تا بدارش دو رکوع و در سجود
کل تو فانی شو ز بحر این وجود
بعد از آن جان را بفکروذکردار
تا برآید دُر ز بحر بیکنار
چون دُر تو حاصل آمد از عدم
وآن زمان آتش زنی ددبیش وکم
این در اینجا عشقدان ای بیخبر
بیشکی آتش زند در خشک و تر
چونکه عشق آمد پدید ای مرد کار
نه همی دیار ماند و نه دیار
نه سلوک ونه اصول و نه فروع
نه ره تقوی نه زهد ونه ورع
نه زمان و نه مکان و نه عروج
نه سما ونه نجوم و نه بروج
نه بیان و نه گمان و نه یقین
نه بد ونه نیک ونه کفر و نه دین
نه ره تقلید ونه قال و مقال
کل بود توحید در معنی حال
نه ره طامات نه زرق و فریب
نه بلند و پست و نه بالا نه شیب
نه ره سالوس و دلق و نام وننگ
نه سر کبر و نه خشنود و نه جنگ
نه ره پندار و کبر و معصیت
نه ره طامات وذکر ومعرفت
نه قبول خلق نه رد کسان
محو گشته این جهان و آن جهان
آتش عشقش ز جان افروخته
هر زمانی صد جهانی سوخته
هر که آتش در درون مافکند
راز ما را از درون بیرون فکند
عشق ما را خود از این تن برکشید
حاصل ما خود ز تن عشقش کشید
عشق سر حق بما پیدا نمود
کار ما را عشق زیبا برگشود
عشق ما را برد اندر لامکان
عشق ما را راه داد از بحر جان
عشق ما را از خودی بیزار کرد
آتش اندر خرقه و زنار کرد
عشق جانان در دل ما کار کرد
جان ما شایستهٔ دیدار کرد
عشق آمد سالکان حیران شدند
در سلوک خویش سرگردان شدند
عشق آمد ذاکران در ماندند
از حدیث ذکر خود واماندند
عشق آمد ذاکران بیخودشدند
از تفکر هر زمان بیخود شدند
عشق آمد عارفان محو آمدند
وز ره عشاق در صحو آمدند
عشق آمد کرد دکانها خراب
ای بسا کس را که دلها شد کباب
عشق آمد نام وننگ ما بسوخت
خرقهٔ ناموس و رنگ ما بسوخت
عشق آمد ذکر این آیات کرد
شه رخی زد این جهان را مات کرد
عشق آمد با هزاران های و هوی
های را برگیر آنگه باش هوی
عشق آمد گفت الله شد عیان
میکند عشق این سخنها را بیان
عشق چون راز اناالحق وا نمود
از زبانش سودها پیدا نمود
چند گویم هر چه بینی درجهان
سر بسر آن را تو سر عشقدان
عشق چون مشاطهٔ عشاق بود
صد هزاران دل از او پر داغ بود
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در سؤال راه عشق و ترغیب سالک
این چنین رفتند مردان راه دین
رهروان حق به پیش حق یقین
شیرمردان مرکب خود راندهاند
اندر این ره چون خسان کی ماندهاند
مرد عشقی گر تو تن در راه کن
ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
شیرمردی باید این راه شگرف
تاکند غواصی این بحر ژرف
نیست کار بددلان این کار عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
کار پیرانست و مردان یقین
درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین
من در این اندیشه بودم سالها
زان سبب معلوم کردم حالها
هیچکس زین ره نشانی وانداد
آنکه او دادست خط برجان نهاد
هیچکس از حال خود واقف نیند
جمله سرگردان این دنیا درند
ای دریغا عمر رفت و وصل نه
وی دریغا فرع رفت و اصل نه
ای دریغا در خودی واماندهام
لاجرم در این بلا در ماندهام
ای دریغا نفس شومم ره نبرد
وز حریم وصل جانان برنخورد
ای دریغا خرقه و سجادهها
سنتی مانده به ما این دردها
ای دریغا رنگشان و حالشان
کاین زمان بگرفتهاند این ناکسان
ای دریغا صحبت مردان مرد
خود ندیدیم و بمردیم ما به درد
ای دریغا شاهبازان و شهان
هر یکی در راه دین صدر جهان
ای دریغا پیشوایان یقین
راه رفتند و بماندیم و چنین
ای دریغا عارفان با صفا
رفتن ایشان ما بماندیم از قفا
ایدریغا صوفیان با صفا
رفتن ایشان و بماندیم از جفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و نبد ما را یقین
ای دریغا عاشقان با ادب
محو در تجرید و مائیم خشک لب
ای دریغا زاهدان با نیاز
جمله در راهند و ما افتاده باز
ای دریغا عالمان با عمل
شد یقینشان حاصل ما در خلل
ای دریغا رهروان لامکان
جمله در سیرند و مادر خاکدان
ای دریغا راه تحقیق و عیان
عارفان دیدند و ما نادیدگان
ای دریغا نفس ما در معصیت
خو بکرد است و ندید او معرفت
گر تو نفس خویش را فرمانبری
صدهزاران تیر از خذلان خوری
هر صفت کز نفس میآید پدید
اندر آن عالم بتو خواهد رسید
ور ترا علم و عمل باشد صفت
باز بینی اندر آن جا معرفت
ور دراینجا باشدت وحدت صفات
اندر آنجا پیشت آید نور ذات
ور در اینجا جهل و نادانی بود
اندر آن عالم پشیمانی بود
ور در این عالم بود کبر ونفاق
اندر آن عالم شوی عاصی و عاق
ور در این عالم بود از بخل و کین
اندرآن عالم شوی خار و حزین
ور ترا اینجا بود زرق و فریب
اندر آن عالم بمانی در حجیب
آتش دوزخ حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اینجا او زوصل یار ماند
تو یقین میدان که اندر نار ماند
هرکه او اینجا رخ جانان ندید
باشد آنجا کور و حیران و پلید
هرکه اینجا از وجود خود نمود
اندر آنجا آتش سوزان ربود
هرکه او خود را فنای کل نساخت
اندر آنجا او بقای کل نیافت
رهروان حق به پیش حق یقین
شیرمردان مرکب خود راندهاند
اندر این ره چون خسان کی ماندهاند
مرد عشقی گر تو تن در راه کن
ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
شیرمردی باید این راه شگرف
تاکند غواصی این بحر ژرف
نیست کار بددلان این کار عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
کار پیرانست و مردان یقین
درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین
من در این اندیشه بودم سالها
زان سبب معلوم کردم حالها
هیچکس زین ره نشانی وانداد
آنکه او دادست خط برجان نهاد
هیچکس از حال خود واقف نیند
جمله سرگردان این دنیا درند
ای دریغا عمر رفت و وصل نه
وی دریغا فرع رفت و اصل نه
ای دریغا در خودی واماندهام
لاجرم در این بلا در ماندهام
ای دریغا نفس شومم ره نبرد
وز حریم وصل جانان برنخورد
ای دریغا خرقه و سجادهها
سنتی مانده به ما این دردها
ای دریغا رنگشان و حالشان
کاین زمان بگرفتهاند این ناکسان
ای دریغا صحبت مردان مرد
خود ندیدیم و بمردیم ما به درد
ای دریغا شاهبازان و شهان
هر یکی در راه دین صدر جهان
ای دریغا پیشوایان یقین
راه رفتند و بماندیم و چنین
ای دریغا عارفان با صفا
رفتن ایشان ما بماندیم از قفا
ایدریغا صوفیان با صفا
رفتن ایشان و بماندیم از جفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و نبد ما را یقین
ای دریغا عاشقان با ادب
محو در تجرید و مائیم خشک لب
ای دریغا زاهدان با نیاز
جمله در راهند و ما افتاده باز
ای دریغا عالمان با عمل
شد یقینشان حاصل ما در خلل
ای دریغا رهروان لامکان
جمله در سیرند و مادر خاکدان
ای دریغا راه تحقیق و عیان
عارفان دیدند و ما نادیدگان
ای دریغا نفس ما در معصیت
خو بکرد است و ندید او معرفت
گر تو نفس خویش را فرمانبری
صدهزاران تیر از خذلان خوری
هر صفت کز نفس میآید پدید
اندر آن عالم بتو خواهد رسید
ور ترا علم و عمل باشد صفت
باز بینی اندر آن جا معرفت
ور دراینجا باشدت وحدت صفات
اندر آنجا پیشت آید نور ذات
ور در اینجا جهل و نادانی بود
اندر آن عالم پشیمانی بود
ور در این عالم بود کبر ونفاق
اندر آن عالم شوی عاصی و عاق
ور در این عالم بود از بخل و کین
اندرآن عالم شوی خار و حزین
ور ترا اینجا بود زرق و فریب
اندر آن عالم بمانی در حجیب
آتش دوزخ حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اینجا او زوصل یار ماند
تو یقین میدان که اندر نار ماند
هرکه او اینجا رخ جانان ندید
باشد آنجا کور و حیران و پلید
هرکه اینجا از وجود خود نمود
اندر آنجا آتش سوزان ربود
هرکه او خود را فنای کل نساخت
اندر آنجا او بقای کل نیافت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
ادامه
جملهٔ مردان ز خود فانی شدند
در بقای حق به حق باقی شدند
گرتو مرد راه عشقی راه رو
همچو مردان از دل آگاه رو
جملهٔ مردان ز خود بیرون شدند
در ره عشاق غرق خون شدند
جسم و جان و تن همه در باختند
تا کمال راه حق بشناختند
هستی خود را زره برداشتند
نیستی را اندرین ره داشتند
مال و ملک و آب و جاه این جهان
جمله را انداخته پیش خسان
زهد را و علم و قیل و قال را
وسوسه بوده همه این حال را
صورت خود را به کل کردن خراب
این جهان در پیش ایشان چون سراب
دیده را از غیر حق بردوختند
غیر حق را اندر این ره سوختند
در بقای حق به حق باقی شدند
گرتو مرد راه عشقی راه رو
همچو مردان از دل آگاه رو
جملهٔ مردان ز خود بیرون شدند
در ره عشاق غرق خون شدند
جسم و جان و تن همه در باختند
تا کمال راه حق بشناختند
هستی خود را زره برداشتند
نیستی را اندرین ره داشتند
مال و ملک و آب و جاه این جهان
جمله را انداخته پیش خسان
زهد را و علم و قیل و قال را
وسوسه بوده همه این حال را
صورت خود را به کل کردن خراب
این جهان در پیش ایشان چون سراب
دیده را از غیر حق بردوختند
غیر حق را اندر این ره سوختند
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت و الرموز و شرح حال آن جوان که عزم کعبه کرد
بود برنائی بغایت ماهرو
پیش خلق عالمی پر آب و رو
مال و ملکی داشت بیحد آن غلام
در نشابورش بدی او را مقام
بود یک خیلی همه خویشان او
دائماً خویشان دل پیشان او
روز و شب در خدمتش بودند شاد
جمله همچون چاکران کیقباد
ماهرویان خطائی و سرای
بود اندر خدمت آن پاکرای
روز و شب در غرق شادی و طرب
بد نشسته فارغ از راه طلب
ناگهان دردی درآمد در دلش
در خیال کار شد بس مشکلش
عزم کعبه کرد آندم آن غلام
پس وداعی کرد خویشان را تمام
زاد ره برداشت سوی قافله
قافله میرفت هر دم مرحله
آن جوان میرفت در ره شادشاد
تا رسید آن قافله در باغداد
چون درآمد آن جوان در باغداد
در تفرج گشت حج رفتش زیاد
هر زمان در یکطرف میگشت او
جملهٔ خلقان بدیده گشت او
هر یکی سرگشتهٔ کردار خویش
دل نهاده کار خود در کار خویش
هر طرف هنگامهٔ ایستاده دید
بهر نظاره زهر سو میدوید
بس عجایبهای گوناگون بدید
خویشتن راهر زمان مجنون بدید
همچنان میرفت تا دجله رسید
در تعجب ماند کشتی را بدید
گفت یک ملاح او را ای پسر
اندرآ در کشتی وزان سو گذر
اندر آن در کشتی و بغداد بین
صدهزاران قامت شمشاد بین
اندرآ در کشتی ای سرو روان
تا ببینی آن طرف آن سروران
اندرآ در کشتی ای مرد حزین
تا ببینی آن طرف صد نازنین
اندرآ در کشتی ای خو بروی
تا ببینی آن طرف صد ماهروی
اندرآ در کشتی ای مرد لطیف
تا ببینی آن طرف حسن ظریف
اندرآ درکشتی و بنشین تو خوش
تا ببینی آن طرف صد ماهوش
اندرآ در کشتی ومیکن نظار
تا ببینی آن طرف صد گلعذار
اندرآ در کشتی ای مرد جوان
تا ببینی آن طرف تیر وکمان
اندرآ در کشتی و شو در پناه
تا ببینی آن طرف زلف سیاه
اندرآ در کشتی و میزن دو دست
تا ببینی آن طرف چشمان مست
اندرآ درکشتی و بنشین بخند
تا ببینی آن طرف لبها چو قند
اندرآ در کشتی این دم بیقرار
تا ببینی آن طرف روی نگار
اندرآ در کشتی و بنشین خموش
تا ببینی آن طرف صد باده نوش
وسوسه کردش بسی آن بوالفضول
تا فریبانید او را همچو غول
رفت در کشتی و شد زانسوی شط
شد ز گفت آن لعین او را غلط
هر کنار شط یکی قصری بدید
چشم او هرگز چنان قصری ندید
بر سر آن قصر یک دختر چو ماه
بد نشسته چشم چون خال سیاه
در زمان آمد همان آزاد مرد
دل بدست او بداد و خاک و خورد
دل به دست او بداد آن بیقرار
گشت عاشق بر رخ آن گلعذار
در میان آمد ز دست گلعذار
جامه رادرید بر تن تار تار
خاک بر سر کرد و او در خون فتاد
عشق آن دختر چو آن مجنون فتاد
زاد خود را پیش آن معشوقه برد
گفت جانم از غم عشق تو مرد
زاد راه او بخورد آن هیچکس
مفلس و بیچاره ماند از همنفس
دخترش گفت آن زمان زرها بیار
تا نمایم روی خود ای گلعذار
گفت وصل وشادئی میبایدت
بیزری این حاصلت کی آیدت
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا نگردد مال وملکت در گرو
پس خجل شد آن جوان زرمینداشت
عشق دختر رفت و کارش سر نداشت
چون پسر زانحال بازآمد بدید
پیره زالی در برابر شد پدید
هر دو چشمش از رق ودندان دراز
چون بدید آن را و شد اندر گداز
یادش آمد آن زمان از قافله
در دلش افتاد آن دم ولوله
سر برهنه پا برهنه شد برون
از دلش میرفت آن دم موج خون
هر که را میدید او از مردمان
میبپرسید آن زمان از کاروان
هاتفش گفتا که ای جان پدر
قافله رفت و تو بودی بیخبر
بشنو این احوال از من ای فقیر
وصف حال تست گر باشی بصیر
قافله را رهروان دین بدان
راه رفتند و رسیدند در جنان
در بهشتند آن عزیزان در وصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
شهر بغدادت در اینجا کون دان
در تعجب ماندهٔ در لون آن
هست آن دجله تو را این دم خیال
جسم تو کشتی و غرقی در ضلال
ای پسر ملاح را تو دیو دان
وسوسه کرده ترا اندر جهان
بحر دنیا آن شیطان آمده است
بیشکی در بحرکشتیبان بداست
در طلسم کشتی آن دیو پلید
صدهزاران خلق را درخون کشید
در طلسم کشتی آن دیو نژند
سالکان را کرد هر دم پای بند
در طلسم کشتی آن دیو لعین
ظالمان را باز داشت از راه دین
در طلسم کشتی و شد هم ز سر
زشت بنموده به پیشت چون قمر
در طلسم کشتی و لاوه گری
دیو را بنموده پیشت چون پری
چون بود راه تودر کشتی جسم
قصر را بنموده آن دم در طلسم
دختر زیبای رخ را وانمود
بود دنیا و ندانستی چه سود
دل ز دست خود بدادی ای غلام
همرهان رفتند در خوابی مدام
عاشق دنیای دون رفتن ز دست
در بلا و رنج ماندی پای بست
دختری بنمود دنیا بس ظریف
در یقین بد پیره زالی بس خریف
همرهان رفتند و حج دریافتند
کام خود از راه حق دریافتند
تو بماندی اندرین کون وفساد
هر دمی کعبه همی دادی به باد
میروی هر سوی و میپرسی خبر
قافله رفتند و ماندی کور و کر
هر که اودر کون ماند همچنین
کی رسد در قرب رب العالمین
هر که او در بند دنیا بازماند
بیشکی از راه مولا باز ماند
هر که را روئی در این عالم بود
او کالانعام است کی آدم بود
هر که اندر عالم فانی بماند
در عذاب جاودانی باز ماند
هر که در دنیای دون وامانده است
از لقای حی بیچون مانده است
هر که در گرداب دنیا اوفتاد
بیشکی از راه عقبی اوفتاد
هر که از دنیای دون شادان بود
بیشکی در آتش سوزان بود
هر که را محبوب اودنیا بود
در جهنم دائمش ماوا بود
هر که در دنیا به حرصی بازماند
تو یقین میدان کز این ره بازماند
هر که در دنیا کند یاوه گری
بیشکی باشد چو قوم سامری
هر که در دنیا به کامدل نشست
هست او در راه دنیا بت پرست
هر که را شد قبله دنیا ای غلام
ماند اندر آتش سوزان مدام
هر که او دنیای دون راترک کرد
گرد نعلینش شرف بر جمله مرد
هر که از دنیای دون ماند خلاص
او بود در راه حق خاص الخواص
هر که بند این جهان بر هم شکست
در ره تحقیق باشد حق پرست
هر که از دنیای دون آزاد گشت
در نعیم جاودانی شاد گشت
هر که ازدنیا و شغل او برست
بر سریر جنت المأوا نشست
هر که دنیا را به چشمش ننگرد
از نعیم جاودانی بر خورد
خانهٔ نفس است دنیا سر بسر
بگذر از دنیا و شو صاحب نظر
هر که او در راه شیطانی بود
بیشکی در کیش نفسانی بود
هر که رحمانی بود اندر جهان
خاک او بهتر ز خون دیگران
طالب راه خدا باش ای پسر
از ره شیطان ملعون کن حذر
در ره حق دائماً مردانه باش
همچو مجنون در طلب دیوانه باش
راه رو از جانو دل ای مرد کار
تا شوی در هر دو عالم بختیار
بگذر از نفس بهیمی ای فقیر
عاشقانه دامن مردان بگیر
نفس سگ را اندر این ره خوار کن
جان خود در راه حق ایثار کن
جهد کن تا در ره معنی رسی
در حریم وصل آن مولی رسی
در بهشت عدن دائم جاودان
باش اندر صحبت آن شادمان
گر بمانی اندر این ره ای جوان
در بلا و درد مانی جاودان
پند من بشنو برو این راه را
تا ببینی حضرت الله را
پند من بشنو وجود خود بباز
عشق تو آید در این ره شاهباز
عشق چون خواند ترا جانان شوی
آن زمان شایستهٔ رحمن شوی
عشق آنجا ره نماید مر ترا
عشق آنجا در گشاید مر ترا
گر تو اندر راه حق عاشق شوی
راه حق را آن زمان لایق شوی
اندر این ره عشق باید ای پسر
تا شوی در راه معنی با خبر
عشق را دردی بباید ای فقیر
درد باشد در دو عالم دستگیر
رودراین ره درد خواه ای مرد کار
درد باشد اندر این ره بختیار
درد شد درمان جان عاشقان
درد شد معشوق جان بیدلان
درگذر از راه تقلید و بیان
درد باید تا شود راهت عیان
هر که را در راه بینش درد نیست
خاک بر فرقش که آنکس مرد نیست
درد آمد اندر این ره پیر راه
هر که با درد است آگه شد ز شاه
درد را بگزین و ترک قال کن
جان خود را باز و ره در حال کن
درگذر از ذکر و زهد و قیل و قال
درد را بگزین ز بیدردی بنال
درد درمان دل ما آمده است
درد در جان رهبر ما آمده است
درد ما را ره نمود از وصل یار
سر پنهان کرد بر ماآشکار
درد ما را برد اندر سر جان
درد ما را برد اندر لامکان
درد ما را داد هر دم صد صفا
درد ما را داد هر دم صد عطا
درد ما را داد هر دم خلعتی
درد ما را داد هردم نعمتی
درد ما را از خودی فانی بکرد
در بقای حق به حق باقی بکرد
درد ما را از جهان آزاد کرد
درد هر دم جان ما را شاد کرد
درد ما را کرد بینا در جهان
تا بدیدم سر پنهان و عیان
درد ما را برد راه مصطفی
درد ما را داد سر اولیاء
درد ما را داد حال صوفیان
درد ما را داد شوق عارفان
درد ما را برد اندر پیش حق
حق به درد ما همی دادی سبق
درد ما را از خدا آگاه کرد
درد راه حق بما کوتاه کرد
درد ما را قربت مسند نهاد
بر سریر شوق آن حضرت نشاند
درد ما را در صف جان بار داد
وانگهی در تخت جانان بار داد
درد ما را کرد راه حق عیان
وانکه بیدرد است کی یابد نشان
درد حاصل کن که درمان درد تست
مقصد و مقصود جانان درد تست
پیش خلق عالمی پر آب و رو
مال و ملکی داشت بیحد آن غلام
در نشابورش بدی او را مقام
بود یک خیلی همه خویشان او
دائماً خویشان دل پیشان او
روز و شب در خدمتش بودند شاد
جمله همچون چاکران کیقباد
ماهرویان خطائی و سرای
بود اندر خدمت آن پاکرای
روز و شب در غرق شادی و طرب
بد نشسته فارغ از راه طلب
ناگهان دردی درآمد در دلش
در خیال کار شد بس مشکلش
عزم کعبه کرد آندم آن غلام
پس وداعی کرد خویشان را تمام
زاد ره برداشت سوی قافله
قافله میرفت هر دم مرحله
آن جوان میرفت در ره شادشاد
تا رسید آن قافله در باغداد
چون درآمد آن جوان در باغداد
در تفرج گشت حج رفتش زیاد
هر زمان در یکطرف میگشت او
جملهٔ خلقان بدیده گشت او
هر یکی سرگشتهٔ کردار خویش
دل نهاده کار خود در کار خویش
هر طرف هنگامهٔ ایستاده دید
بهر نظاره زهر سو میدوید
بس عجایبهای گوناگون بدید
خویشتن راهر زمان مجنون بدید
همچنان میرفت تا دجله رسید
در تعجب ماند کشتی را بدید
گفت یک ملاح او را ای پسر
اندرآ در کشتی وزان سو گذر
اندر آن در کشتی و بغداد بین
صدهزاران قامت شمشاد بین
اندرآ در کشتی ای سرو روان
تا ببینی آن طرف آن سروران
اندرآ در کشتی ای مرد حزین
تا ببینی آن طرف صد نازنین
اندرآ در کشتی ای خو بروی
تا ببینی آن طرف صد ماهروی
اندرآ در کشتی ای مرد لطیف
تا ببینی آن طرف حسن ظریف
اندرآ درکشتی و بنشین تو خوش
تا ببینی آن طرف صد ماهوش
اندرآ در کشتی ومیکن نظار
تا ببینی آن طرف صد گلعذار
اندرآ در کشتی ای مرد جوان
تا ببینی آن طرف تیر وکمان
اندرآ در کشتی و شو در پناه
تا ببینی آن طرف زلف سیاه
اندرآ در کشتی و میزن دو دست
تا ببینی آن طرف چشمان مست
اندرآ درکشتی و بنشین بخند
تا ببینی آن طرف لبها چو قند
اندرآ در کشتی این دم بیقرار
تا ببینی آن طرف روی نگار
اندرآ در کشتی و بنشین خموش
تا ببینی آن طرف صد باده نوش
وسوسه کردش بسی آن بوالفضول
تا فریبانید او را همچو غول
رفت در کشتی و شد زانسوی شط
شد ز گفت آن لعین او را غلط
هر کنار شط یکی قصری بدید
چشم او هرگز چنان قصری ندید
بر سر آن قصر یک دختر چو ماه
بد نشسته چشم چون خال سیاه
در زمان آمد همان آزاد مرد
دل بدست او بداد و خاک و خورد
دل به دست او بداد آن بیقرار
گشت عاشق بر رخ آن گلعذار
در میان آمد ز دست گلعذار
جامه رادرید بر تن تار تار
خاک بر سر کرد و او در خون فتاد
عشق آن دختر چو آن مجنون فتاد
زاد خود را پیش آن معشوقه برد
گفت جانم از غم عشق تو مرد
زاد راه او بخورد آن هیچکس
مفلس و بیچاره ماند از همنفس
دخترش گفت آن زمان زرها بیار
تا نمایم روی خود ای گلعذار
گفت وصل وشادئی میبایدت
بیزری این حاصلت کی آیدت
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا نگردد مال وملکت در گرو
پس خجل شد آن جوان زرمینداشت
عشق دختر رفت و کارش سر نداشت
چون پسر زانحال بازآمد بدید
پیره زالی در برابر شد پدید
هر دو چشمش از رق ودندان دراز
چون بدید آن را و شد اندر گداز
یادش آمد آن زمان از قافله
در دلش افتاد آن دم ولوله
سر برهنه پا برهنه شد برون
از دلش میرفت آن دم موج خون
هر که را میدید او از مردمان
میبپرسید آن زمان از کاروان
هاتفش گفتا که ای جان پدر
قافله رفت و تو بودی بیخبر
بشنو این احوال از من ای فقیر
وصف حال تست گر باشی بصیر
قافله را رهروان دین بدان
راه رفتند و رسیدند در جنان
در بهشتند آن عزیزان در وصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
شهر بغدادت در اینجا کون دان
در تعجب ماندهٔ در لون آن
هست آن دجله تو را این دم خیال
جسم تو کشتی و غرقی در ضلال
ای پسر ملاح را تو دیو دان
وسوسه کرده ترا اندر جهان
بحر دنیا آن شیطان آمده است
بیشکی در بحرکشتیبان بداست
در طلسم کشتی آن دیو پلید
صدهزاران خلق را درخون کشید
در طلسم کشتی آن دیو نژند
سالکان را کرد هر دم پای بند
در طلسم کشتی آن دیو لعین
ظالمان را باز داشت از راه دین
در طلسم کشتی و شد هم ز سر
زشت بنموده به پیشت چون قمر
در طلسم کشتی و لاوه گری
دیو را بنموده پیشت چون پری
چون بود راه تودر کشتی جسم
قصر را بنموده آن دم در طلسم
دختر زیبای رخ را وانمود
بود دنیا و ندانستی چه سود
دل ز دست خود بدادی ای غلام
همرهان رفتند در خوابی مدام
عاشق دنیای دون رفتن ز دست
در بلا و رنج ماندی پای بست
دختری بنمود دنیا بس ظریف
در یقین بد پیره زالی بس خریف
همرهان رفتند و حج دریافتند
کام خود از راه حق دریافتند
تو بماندی اندرین کون وفساد
هر دمی کعبه همی دادی به باد
میروی هر سوی و میپرسی خبر
قافله رفتند و ماندی کور و کر
هر که اودر کون ماند همچنین
کی رسد در قرب رب العالمین
هر که او در بند دنیا بازماند
بیشکی از راه مولا باز ماند
هر که را روئی در این عالم بود
او کالانعام است کی آدم بود
هر که اندر عالم فانی بماند
در عذاب جاودانی باز ماند
هر که در دنیای دون وامانده است
از لقای حی بیچون مانده است
هر که در گرداب دنیا اوفتاد
بیشکی از راه عقبی اوفتاد
هر که از دنیای دون شادان بود
بیشکی در آتش سوزان بود
هر که را محبوب اودنیا بود
در جهنم دائمش ماوا بود
هر که در دنیا به حرصی بازماند
تو یقین میدان کز این ره بازماند
هر که در دنیا کند یاوه گری
بیشکی باشد چو قوم سامری
هر که در دنیا به کامدل نشست
هست او در راه دنیا بت پرست
هر که را شد قبله دنیا ای غلام
ماند اندر آتش سوزان مدام
هر که او دنیای دون راترک کرد
گرد نعلینش شرف بر جمله مرد
هر که از دنیای دون ماند خلاص
او بود در راه حق خاص الخواص
هر که بند این جهان بر هم شکست
در ره تحقیق باشد حق پرست
هر که از دنیای دون آزاد گشت
در نعیم جاودانی شاد گشت
هر که ازدنیا و شغل او برست
بر سریر جنت المأوا نشست
هر که دنیا را به چشمش ننگرد
از نعیم جاودانی بر خورد
خانهٔ نفس است دنیا سر بسر
بگذر از دنیا و شو صاحب نظر
هر که او در راه شیطانی بود
بیشکی در کیش نفسانی بود
هر که رحمانی بود اندر جهان
خاک او بهتر ز خون دیگران
طالب راه خدا باش ای پسر
از ره شیطان ملعون کن حذر
در ره حق دائماً مردانه باش
همچو مجنون در طلب دیوانه باش
راه رو از جانو دل ای مرد کار
تا شوی در هر دو عالم بختیار
بگذر از نفس بهیمی ای فقیر
عاشقانه دامن مردان بگیر
نفس سگ را اندر این ره خوار کن
جان خود در راه حق ایثار کن
جهد کن تا در ره معنی رسی
در حریم وصل آن مولی رسی
در بهشت عدن دائم جاودان
باش اندر صحبت آن شادمان
گر بمانی اندر این ره ای جوان
در بلا و درد مانی جاودان
پند من بشنو برو این راه را
تا ببینی حضرت الله را
پند من بشنو وجود خود بباز
عشق تو آید در این ره شاهباز
عشق چون خواند ترا جانان شوی
آن زمان شایستهٔ رحمن شوی
عشق آنجا ره نماید مر ترا
عشق آنجا در گشاید مر ترا
گر تو اندر راه حق عاشق شوی
راه حق را آن زمان لایق شوی
اندر این ره عشق باید ای پسر
تا شوی در راه معنی با خبر
عشق را دردی بباید ای فقیر
درد باشد در دو عالم دستگیر
رودراین ره درد خواه ای مرد کار
درد باشد اندر این ره بختیار
درد شد درمان جان عاشقان
درد شد معشوق جان بیدلان
درگذر از راه تقلید و بیان
درد باید تا شود راهت عیان
هر که را در راه بینش درد نیست
خاک بر فرقش که آنکس مرد نیست
درد آمد اندر این ره پیر راه
هر که با درد است آگه شد ز شاه
درد را بگزین و ترک قال کن
جان خود را باز و ره در حال کن
درگذر از ذکر و زهد و قیل و قال
درد را بگزین ز بیدردی بنال
درد درمان دل ما آمده است
درد در جان رهبر ما آمده است
درد ما را ره نمود از وصل یار
سر پنهان کرد بر ماآشکار
درد ما را برد اندر سر جان
درد ما را برد اندر لامکان
درد ما را داد هر دم صد صفا
درد ما را داد هر دم صد عطا
درد ما را داد هر دم خلعتی
درد ما را داد هردم نعمتی
درد ما را از خودی فانی بکرد
در بقای حق به حق باقی بکرد
درد ما را از جهان آزاد کرد
درد هر دم جان ما را شاد کرد
درد ما را کرد بینا در جهان
تا بدیدم سر پنهان و عیان
درد ما را برد راه مصطفی
درد ما را داد سر اولیاء
درد ما را داد حال صوفیان
درد ما را داد شوق عارفان
درد ما را برد اندر پیش حق
حق به درد ما همی دادی سبق
درد ما را از خدا آگاه کرد
درد راه حق بما کوتاه کرد
درد ما را قربت مسند نهاد
بر سریر شوق آن حضرت نشاند
درد ما را در صف جان بار داد
وانگهی در تخت جانان بار داد
درد ما را کرد راه حق عیان
وانکه بیدرد است کی یابد نشان
درد حاصل کن که درمان درد تست
مقصد و مقصود جانان درد تست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت المفاتیح القلوب
یک صحابه بود در عهد رسول
درد و سوزی داشت آن صاحب قبول
دائماً با درد بود آن مرد کار
درد دین را کرده بود او اختیار
دائماً در راه حق گریان بدی
هم ز درد دین چنین بریان بدی
روز و شب بنشسته بود آن مستمند
دائماً اندوهگین و دردمند
گاه او را درد پا گه درد سر
گاه درد سینه و گاهی کمر
او به ظاهر دائماً با درد بود
پا و سر اعضای او پر درد بود
درد معنی در دل او کار کرد
جان و دل در راه حق ایثار کرد
درد دین را بود او مردانهای
هم ز درد دین خود فرزانهای
آشکارا بود درد آن ولی
بود محبوب رسول هاشمی
بود بادرد آن ولی پاک دین
نام او گفتند بودردا ازین
درد را بگزین که در راه خدا
درد آمد راهبر بر مصطفی(ص)
همچو بودردا بکن درد اختیار
تا شوی در راه معنی بختیار
همچو سلمان باش و در ایمان بکوش
مینیوش و سر این اسرار پوش
بگذر از غیر خدا وفرد باش
در ره توحید حق با درد باش
راه مردان درد آمد ای پسر
درد را بگزین و بگذر از حشر
بگذر از کون و فساد و راه رو
در حریم حضرت الله شو
چون حذر کردی ز کون و راه پیش
بعد از آن خوف و رجا آید به پیش
یک زمان با وصل باشی ای فقیر
یک زمان در هجر باشی و زحیر
گاه سلطان گه رعیت آمدی
گه بکام و گه بحیرت آمدی
گاه باقی گاه فانی آمدی
گه نهانی گه عیانی آمدی
گاه طالب گاه مطلوب آمدی
گاه شاه و گاه دربان آمدی
گاه صوفی گاه صادق آمدی
گاه عابد و گاه فاسق آمدی
گاه عالم گاه عامل آمدی
گاه عاقل گاه جاهل آمدی
گاه از ترس خدا بگداختی
گه ز شادی مرکبی میتاختی
اندر این ره خار باخرما بود
اندر این ره عشق با غوغا بود
اندر این ره نیش با نوش آمده است
اندر این ره عقل با هوش آمده است
اندر این ره وصل با هجران بود
اندر این ره درد با درمان بود
اندر این ره خوف باشد با رجا
اندر این ره امن باشد با بلاء
گر در این منزل بمانی ای فقیر
گاه شادی را ببینی گه زحیر
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا نمانی مبتلا پایان کار
گر بخواهی کار تو پایان رسد
کار را از جان بکن درمان رسد
درد و سوزی داشت آن صاحب قبول
دائماً با درد بود آن مرد کار
درد دین را کرده بود او اختیار
دائماً در راه حق گریان بدی
هم ز درد دین چنین بریان بدی
روز و شب بنشسته بود آن مستمند
دائماً اندوهگین و دردمند
گاه او را درد پا گه درد سر
گاه درد سینه و گاهی کمر
او به ظاهر دائماً با درد بود
پا و سر اعضای او پر درد بود
درد معنی در دل او کار کرد
جان و دل در راه حق ایثار کرد
درد دین را بود او مردانهای
هم ز درد دین خود فرزانهای
آشکارا بود درد آن ولی
بود محبوب رسول هاشمی
بود بادرد آن ولی پاک دین
نام او گفتند بودردا ازین
درد را بگزین که در راه خدا
درد آمد راهبر بر مصطفی(ص)
همچو بودردا بکن درد اختیار
تا شوی در راه معنی بختیار
همچو سلمان باش و در ایمان بکوش
مینیوش و سر این اسرار پوش
بگذر از غیر خدا وفرد باش
در ره توحید حق با درد باش
راه مردان درد آمد ای پسر
درد را بگزین و بگذر از حشر
بگذر از کون و فساد و راه رو
در حریم حضرت الله شو
چون حذر کردی ز کون و راه پیش
بعد از آن خوف و رجا آید به پیش
یک زمان با وصل باشی ای فقیر
یک زمان در هجر باشی و زحیر
گاه سلطان گه رعیت آمدی
گه بکام و گه بحیرت آمدی
گاه باقی گاه فانی آمدی
گه نهانی گه عیانی آمدی
گاه طالب گاه مطلوب آمدی
گاه شاه و گاه دربان آمدی
گاه صوفی گاه صادق آمدی
گاه عابد و گاه فاسق آمدی
گاه عالم گاه عامل آمدی
گاه عاقل گاه جاهل آمدی
گاه از ترس خدا بگداختی
گه ز شادی مرکبی میتاختی
اندر این ره خار باخرما بود
اندر این ره عشق با غوغا بود
اندر این ره نیش با نوش آمده است
اندر این ره عقل با هوش آمده است
اندر این ره وصل با هجران بود
اندر این ره درد با درمان بود
اندر این ره خوف باشد با رجا
اندر این ره امن باشد با بلاء
گر در این منزل بمانی ای فقیر
گاه شادی را ببینی گه زحیر
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا نمانی مبتلا پایان کار
گر بخواهی کار تو پایان رسد
کار را از جان بکن درمان رسد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در بینشانی
بینشان شو یک دم از یاد و نشان
تا ببینی سر پنهانی عیان
بینشان شو ای پسر در راه یار
تاتو باشی در دو عالم بختیار
بینشان شو در ره مردان مرد
تا تو باشی در جهان آزاد وفرد
بینشان شو در میان عام و خاص
تا بباشی پیش حق خاص الخواص
بینشان شو ای فقیر پاکباز
تا تو باشی دردو عالم شاهباز
بینشان شو در ره حق ای پدر
تا ز اسرار خدایابی خبر
بینشان شو در ره توحید باش
دائماً در ترک و در تجرید باش
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا جمال دوست بینی آشکار
بعد منزل هیبت و انس ای فقیر
سالکان و طالبان را دستگیر
تا ببینی سر پنهانی عیان
بینشان شو ای پسر در راه یار
تاتو باشی در دو عالم بختیار
بینشان شو در ره مردان مرد
تا تو باشی در جهان آزاد وفرد
بینشان شو در میان عام و خاص
تا بباشی پیش حق خاص الخواص
بینشان شو ای فقیر پاکباز
تا تو باشی دردو عالم شاهباز
بینشان شو در ره حق ای پدر
تا ز اسرار خدایابی خبر
بینشان شو در ره توحید باش
دائماً در ترک و در تجرید باش
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا جمال دوست بینی آشکار
بعد منزل هیبت و انس ای فقیر
سالکان و طالبان را دستگیر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت قطب الاولیاء سلطان بایزید قدس سره
سائلی بنشست پیش بایزید
گفت از لطف خدای برمزید
در ره حق دائماً مردانهای
در میان عارفان فرزانهای
راه حق راتو به جان کوشیدهای
دائماً از شوق حق جوشیدهای
تو شراب سر حق نوشیدهای
سر اسرار خدا پوشیدهای
سر سبحانی ز تو شد آشکار
در میان عاشقان نامدار
جان و تن را در طلب بگداختی
تا کمال معرفت در یافتی
هر دو عالم را در این ره باختی
مرکب معنی در این ره تاختی
در وجود خویشتن فانی شدی
در بقای حق بحق باقی شدی
دیدهٔ نفس بهیمی دوختی
این جهان و آن جهان را سوختی
سر تو از فکر جمله برتر است
فکر تو از عرش اعلی برتر است
مظهر تحقیق و تجرید آمدی
لاجرم در عین توحید آمدی
غیر حق را اندر این ره سوختی
چشم خود بینی در این ره دوختی
طالبان و سالکان در راه تو
جمله همچون چاکرند شاه تو
عاشقان در راه تو حیران شدند
عارفان از درد تو بیجان شدند
زاهدان از زهد تو واماندهاند
عالمان از علم تو درماندهاند
پیر ما در ره توئی این دم یقین
نام تو کردند سلطان عارفین
مشکلی افتاده اندر ره مرا
مشکل ما را بکن حالی روا
اندر این ره میروم با پا و سر
هر زمان پیش آیدم لونی دگر
گاه نورانی و گه ظلمانیم
گاه روحانی و گه نفسانیم
گاه در علویم و گه در اسفلی
گاه در عقلیم و گه در غافلی
گاه طالب گاه مطلوب آمدم
گه محب و گاه محبوب آمدم
گاه عاشق گاه صادق آمدم
گه منافق گاه فاسق آمدم
گه محقق گه موحد آمدم
گاه زاهد گه مقلد آمدم
هر زمان لون دگر میدیدهام
اندر این ره راه را نادیدهام
گفت سلطانش چو انس حق رسد
این خیالات از سرت بیرون کند
چونکه انس حق ترا حاصل شود
راه حق در پیش تو واصل شود
اندر این ره جسم تو یکتا شود
طالب و مطلوب هم یکجا شود
علو را در سفل بینی ای پسر
بشنو این اسرار شو صاحب نظر
نور در ظلمت ببینی آشکار
فهم کن اسرار ای مرد کبار
عشق و عاشق هر دو را محبوب دان
سالک و طالب همه مطلوب دان
یافتن اینجا بود نایافتن
گم شدن اینجا بود پیدا شدن
هست را میدان در این ره غافلی
خیز ونادان شو اگر تو عاقلی
بعد از آن بینی انیس با جلیس
اندر این منزل شوی روح نفیس
دائماً بنشسته باشی با خدا
فارغ ازکبر و نفاق و از هوا
روح اندر خلوت جانان بود
در حریم وصل با جانان بود
یک زمان غایب نباشی از خدا
دائماً از نور حق گیری ضیاء
سر این اسرار را حاصل کنی
جان و دل در معرفت کامل کنی
در جلیس این جسم تو چون جان شود
در حریم حضرت جانان شود
در جلیسی با خدا و مصطفی
هم انیست میشود دایم صفا
گفت از لطف خدای برمزید
در ره حق دائماً مردانهای
در میان عارفان فرزانهای
راه حق راتو به جان کوشیدهای
دائماً از شوق حق جوشیدهای
تو شراب سر حق نوشیدهای
سر اسرار خدا پوشیدهای
سر سبحانی ز تو شد آشکار
در میان عاشقان نامدار
جان و تن را در طلب بگداختی
تا کمال معرفت در یافتی
هر دو عالم را در این ره باختی
مرکب معنی در این ره تاختی
در وجود خویشتن فانی شدی
در بقای حق بحق باقی شدی
دیدهٔ نفس بهیمی دوختی
این جهان و آن جهان را سوختی
سر تو از فکر جمله برتر است
فکر تو از عرش اعلی برتر است
مظهر تحقیق و تجرید آمدی
لاجرم در عین توحید آمدی
غیر حق را اندر این ره سوختی
چشم خود بینی در این ره دوختی
طالبان و سالکان در راه تو
جمله همچون چاکرند شاه تو
عاشقان در راه تو حیران شدند
عارفان از درد تو بیجان شدند
زاهدان از زهد تو واماندهاند
عالمان از علم تو درماندهاند
پیر ما در ره توئی این دم یقین
نام تو کردند سلطان عارفین
مشکلی افتاده اندر ره مرا
مشکل ما را بکن حالی روا
اندر این ره میروم با پا و سر
هر زمان پیش آیدم لونی دگر
گاه نورانی و گه ظلمانیم
گاه روحانی و گه نفسانیم
گاه در علویم و گه در اسفلی
گاه در عقلیم و گه در غافلی
گاه طالب گاه مطلوب آمدم
گه محب و گاه محبوب آمدم
گاه عاشق گاه صادق آمدم
گه منافق گاه فاسق آمدم
گه محقق گه موحد آمدم
گاه زاهد گه مقلد آمدم
هر زمان لون دگر میدیدهام
اندر این ره راه را نادیدهام
گفت سلطانش چو انس حق رسد
این خیالات از سرت بیرون کند
چونکه انس حق ترا حاصل شود
راه حق در پیش تو واصل شود
اندر این ره جسم تو یکتا شود
طالب و مطلوب هم یکجا شود
علو را در سفل بینی ای پسر
بشنو این اسرار شو صاحب نظر
نور در ظلمت ببینی آشکار
فهم کن اسرار ای مرد کبار
عشق و عاشق هر دو را محبوب دان
سالک و طالب همه مطلوب دان
یافتن اینجا بود نایافتن
گم شدن اینجا بود پیدا شدن
هست را میدان در این ره غافلی
خیز ونادان شو اگر تو عاقلی
بعد از آن بینی انیس با جلیس
اندر این منزل شوی روح نفیس
دائماً بنشسته باشی با خدا
فارغ ازکبر و نفاق و از هوا
روح اندر خلوت جانان بود
در حریم وصل با جانان بود
یک زمان غایب نباشی از خدا
دائماً از نور حق گیری ضیاء
سر این اسرار را حاصل کنی
جان و دل در معرفت کامل کنی
در جلیس این جسم تو چون جان شود
در حریم حضرت جانان شود
در جلیسی با خدا و مصطفی
هم انیست میشود دایم صفا
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت درویش مسافر
بود درویشی مسافر ای غلام
سال و مه اندر سفر بودی مدام
بارها در راه مکه رفته بود
بس ریاضتهای مشکل کرده بود
عرصهٔ عالم همه گردیده بود
خاک مردان را زیارت کرده بود
عمر خود را در سفر بگذاشته
بهرهٔ خود از سفر نایافته
دائماً میکرد در عالم طواف
رفته بود آن مرد تا دامان قاف
آبله میکرد هر دم پای او
یک دمی ننشسته بر یکجای او
همچنین میرفت اندر ره مدام
تا رسید اندر خراسان والسلام
در خراسان بود مردی نامدار
شیخ عالم بوسعید آن مرد کار
در کرامات و مقامات عیان
بود آن مرد خدای خورده دان
در شریعت پیشوای عالمان
در طریقت رهنمای صوفیان
در حقیقت واصل برحق بد او
دائماً در شرع مستغرق بد او
نام او مشهور بود اندر جهان
سالکان را مرشدی بود از عیان
آن مسافر آمد از ره پیش شیخ
آبله بر پا فتاده همچو میخ
شیخ گفتش ای جوان خوبروی
آبله گر بر دلت باشد بگوی
در جلیس آ همچو مردان ای فقیر
تا ز اسرار نهان گردی خبیر
در جلیس آ ای فقیر نور بین
صد هزاران عالم پرنور بین
در جلیس آ و ببین جان جهان
سر سبحانی شود هر دم عیان
در جلیس آ و نشین با دادگر
شاد بنشین و مرو تو در بدر
در جلیس آ و جمال حق ببین
در جلیس آ و جلال حق ببین
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
سال و مه اندر سفر بودی مدام
بارها در راه مکه رفته بود
بس ریاضتهای مشکل کرده بود
عرصهٔ عالم همه گردیده بود
خاک مردان را زیارت کرده بود
عمر خود را در سفر بگذاشته
بهرهٔ خود از سفر نایافته
دائماً میکرد در عالم طواف
رفته بود آن مرد تا دامان قاف
آبله میکرد هر دم پای او
یک دمی ننشسته بر یکجای او
همچنین میرفت اندر ره مدام
تا رسید اندر خراسان والسلام
در خراسان بود مردی نامدار
شیخ عالم بوسعید آن مرد کار
در کرامات و مقامات عیان
بود آن مرد خدای خورده دان
در شریعت پیشوای عالمان
در طریقت رهنمای صوفیان
در حقیقت واصل برحق بد او
دائماً در شرع مستغرق بد او
نام او مشهور بود اندر جهان
سالکان را مرشدی بود از عیان
آن مسافر آمد از ره پیش شیخ
آبله بر پا فتاده همچو میخ
شیخ گفتش ای جوان خوبروی
آبله گر بر دلت باشد بگوی
در جلیس آ همچو مردان ای فقیر
تا ز اسرار نهان گردی خبیر
در جلیس آ ای فقیر نور بین
صد هزاران عالم پرنور بین
در جلیس آ و ببین جان جهان
سر سبحانی شود هر دم عیان
در جلیس آ و نشین با دادگر
شاد بنشین و مرو تو در بدر
در جلیس آ و جمال حق ببین
در جلیس آ و جلال حق ببین
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در ترغیب سالک در سلوک
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
ندامت گل از استعفاء خود و بخشیدن بزاری بلبل
نرم شد در عشق بلبل خاطرش
شفقتی بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا
چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین
اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن
حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس
دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه
نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب
این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی
در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت
نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای
گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر
شفقتی بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا
چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین
اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن
حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس
دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه
نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب
این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی
در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت
نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای
گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر