عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۶
به تیغ هر که شود کشته پایدار شود
رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود
ز چارپای عناصر پیاده هر کس شد
به یک نفس چو مسیحا فلک سوار شود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۷۸
غافل ز سیر عالم انوار مانده ای
در عقده بزرگی دستار مانده ای
گم کرده ای چو شعله ره بازگشت خویش
در زیر دست و پای خس و خار مانده ای
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
در دام رنگ و بو چه گرفتار مانده ای؟
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۵۱
هزار رنگ بلا در خمار میخواری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۳۱
سیه مستان غفلت را فلک هشیار می سازد
درشتان را به گردش آسیا هموار می سازد
مژگان زرد، خانه برانداز سینه است
الماس در خراش جگر بی قرینه است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۱۰
خون تاک از شوق می جوشد اگر ساغرزنی
غنچه شادی مرگ می گردد اگر بر سر زنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دل وامانده، خیز، ره سوی جانان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب
مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
مبصران که مزاج جهان شناخته اند
دو روزه برگ اقامت در آن نساخته اند
خراب گردد این باغ و بر پرند همه
نوازنان که درو عندلیب و فاخته اند
عجب ز مویه گری، تیز پر کشد آواز
به خانه ای که سرود طرب نواخته اند
مبین ز سیم و ز آهن تن تو کاهن و سیم
به بوته گل ازینسان بسی گداخته اند
سری که زیر زمین شد نهفته شاهان را
همان سری ست که بر آسمان فراخته اند
تهمتنان که به یک تیر چرخ می شکنند
ز بهر چیست که شمشیر و خنجر آخته اند؟
نگاهبانی جوهر چو نیست در حد عکس
چه سود از آنکه همه دزد را شناخته اند
کسان که شاهد دنیا نمودشان زیبا
به خواب گویی با دیو عشق بافته اند
عنان نفس مده، خسروا، به طینت خویش
که عاقلان فرس اندر و حل نتاخته اند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۸
دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن
ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن
حریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشی
بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن
تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن
اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر
سپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن
تو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دل
ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن
چو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون ران
چو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کن
سرت را در فسار حکم خویش آورد نفس تو
گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن
چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونه
چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن
گرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باری
برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن
تو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلت
هنوز اندر سرت مستیست ای هشیار بیرون کن
گل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آید
هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن
تو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستی
چو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کن
برو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی
گرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در ستایش فضایل خود گوید
جاهم چو بکاهد خرد فزاید
کارم چو ببندد سخن گشاید
زینگونه نکوهیده باد از ایزد
آن کس که مرا بر هنر ستاید
آن را که خردمند بود هرگز
زینگونه مذلت کشید باید
آبم که مرا هر خسی بیابد
علکم که مرا هر کسی بخاید
گویی فلک بر جهان که ایدون
هر آتش سزان به من گراید
سفله است بسی جان من که چندین
در تن بکشد رنج و برنیاید
مردم خطر عافیت چه داند
تا بند بلا را نیازماید
ترسم که شود طبع تیره گر چه
زو دیر همی روشنی فزاید
ای پخته نگشته از آتش عقل
امید تو بس خام می نماید
چون دوستی تو نکرد سودم
کی دشمنی تو مرا گزاید
چون عز من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عز تو نپاید
گر در دل تو خرد می نمایم
خردست دلت جز چنین نشاید
در آئینه خرد روی مردم
هم خرد چنان آیینه نماید
هر جای که مسعود سعد باشد
کس با او پهلو چگونه ساید
من دانم گفت این و تو ندانی
بلبل داند آنچه می سراید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
دانی چه گفت سالک خمّار خانه دوش
بشنو نصیحت از نفس پیر می فروش
با درد ما بساز و ز درمان سخن مگوی
صوفی شو و ز راه صفا دُرد ما بنوش
یا حسن ما مشاهده کن یا نظر ببند
یا یاد دوست کن به زبان یا به لب خموش
انکار سالکان طریقت صواب نیست
در سلک ما درآی و در انکار ما مکوش
اینجا ریا و دلق مزوّر نمی خرند
بیزارم از عبادت زهّاد خودفروش
تا عیب تو بپوشی به زیر خاک
بنیان غیب،عیب ترا کرد خاکپوش
چون پنبه گشت موی بناگوش ما سپید
تا بر کشیم پنبه ی غفلت ز گوش هوش
ابن حسام قافله از پیش می روند
وز پس به الرحیل ندا می کند سروش
واپس چه خفته ای که فغان می کند درای
در پیش راه دور،جرس می زند خروش
مولوی : فیه ما فیه
فصل اول - یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید
یکی میگفت که مولانا سخن نمی فرماید گفتم آخر این شخص را نزد من خیال من آورد اینخیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونهٔ بی سخن خیال او را اینجا جذب کرد اگر حقیقت من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر برد چه عجب باشد.سخن سایهٔ حقیقت است و فرع حقیقت چون سایه جذب کرد حقیقت بطریق اولی سخن بهانه است آدمی رابا آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن بلک اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون درو از آن نبی و یا ولی جز وی نباشد مناسب سود ندارد آن جزوست که او را در جوش و بی قرار میدارد در کَهْ از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود آن جنسیت میان ایشان خفیست در نظر نمیآید آدمی را خیال هر چیز با آن چیز میبرد خیال باغ بباغ میبرد و خیال دکان بدکان اما درین خیالات تزویر پنهانست نمیبینی که فلان جایگاه ميروی پشیمان میشوی و میگویی پنداشتم که خير باشد آن خود نبود پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهانست هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال قیامت باشد آنجا که حال چنين شود پشیمانی نماند هر حقیقت که ترا جذب میکند چیز دیگر غير آن نباشد همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد یَوْمَ تُبْلَي الْسَّرَائِرُ چه جای اینست که میگوییم در حقیقت کشنده یکیست اما متعدد می نماید نمیبینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون میگوید تُتماج میخواهم بورک خواهم حلو خواهم قلیه خواهم میوه خواهم خرما خواهم این اعدادمینماید و بگفت میآورد اما اصلش یکیست اصلش گرسنگیست و آن یکیست نمیبینی چون از یک چیز سير شد میگوید هیچ ازینهانمیباید پس معلوم شد که ده و صد نبود بلک یک بود.وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً کدام صد کدام پنجاه کدام شصت قومی بی دست و بی پا و بی هوش و بی جان چون طلسم و ژیوه و سیماب میجنبند اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوی و این را یکی بلک ایشان هیچند و این هزار و صد هزار و هزاران هزار قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا.پادشاهی یکی را صد مرده نان پاره داده بود لشکر عتاب میکردند پادشاه بخود میگفت روزی بیاید که بشما بنمایم که بدانیدکه چرا میکردم چون روز مصاف شد همه گریخته بودند و او تنها میزد گفت اینک برای این مصلحت. آدمی میباید که آن ممیز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین، دین یارشناسیست اما چون عمر را با بی تمییزان گذرانید ممیزهٔ او ضعیف شد نمیتواند آن یار دین را شناختن تو این وجود را پروردی که درو تمییز نیست تمیز آن یک صفت است نمیبینی که دیوانه را دست و پای هست اماّ تمییز نیست تمیز آن معنی لطیفست که در تست و شب و روز در پرورش آن بی تمییز مشغول بودهٔ بهانه میکنی که آن باین قایمست چونست که کلّی در تیمار داشت اینی و او را بکلیّ گذاشتهٔ بلک این بآن قایمست و آن باین قایم نیست آن نور ازین دریچهای
چشم و گوش و غيرذلک برون میزند اگر این دریچها نباشد از دریچهای دیگر سر برزند همچنان باشد که چراغی آوردهٔ در پیش آفتاب که آفتاب را با این چراغ میبینم حاشا اگر چراغ نیاوری آفتاب خود را بنماید چه حاجت چراغست.امید از حق نباید بریدن امید سر راه ایمنیست اگر در راه نميروی باری سر راه را نگاه دار مگو که کژیها کردم تو راستی را پیش گير هیچ کژی نماند، راستی همچون عصای موسیست، آن کژیها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید همه را بخورد اگر بدی کردهٔ با خود کردهٔ جفای تو بوی کجا رسد.
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
چون راست شوی آن همه نماند، امید را زنهار مبر با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود که سریست رفتنی چه امروز چه فردا، اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفسهای ایشان قوت گرفتهد است و اژدها شده این کس که بایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بروفق ایشان سخن گویدو رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن، ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد چون طرف ایشان را معمور داری طرف دیگر که اصلست از تو بیگانه شود چندانک آن سومی روی این سو که معشوقست روی از تو میگرداند و چندانک تو با اهل دنیا بصلح درمیآیی او از تو خشم میگيرد مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ آن نیز که تو سوی او ميروی در حکم اینست چون آن سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلط کند، حیفست بدریا رسیدن و از دریا بآبی یا بسبویی قانع شدن، آخر از دریا
گوهرها و صدهزار چیزهای مقوم برند از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند بلک عالم کفیست این دریای آب خود علمهای اولیاست گوهر خود کجاست این عالم کفی پرخاشاکست اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها آن کف خوبی میگيرد که زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا پس چون زُین فرمود او خوب نباشد بلک خوبی درو عاریت باشد وز جای دگر باشد قلب زراندودست یعنی این دنیا که کفکست قلبست و بی قدرست و بی قیمت است ما زراندودش کردهایم که زُیِّنَ لِلنَّاسِ.آدمی اسطرلاب حقست اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند، تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما ازان چه فایده گيرد و بآن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثيرات و انقلاب را الی غيرذلک، پس اسطرلاب در حق منجم سودمندست که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ همچنانک این اسطرلاب مسين آینهٔ افلاکست وجود آدمی که وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ اسطرلاب حقست چون او را حق تعالی بخود عالم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بیچون را دم بدم و لمحه بلمحه میبیند وهرگز آن جمال ازین آینه خالی نباشد، حق را عزوجل بندگانند که ایشان خود را بحکمت و معرفت و کرامت می پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غيرت خود را میپوشانند چنانک متنبی می گوید: لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا
مولوی : فیه ما فیه
فصل سوم - یکی گفت که اینجا چیزی فراموش
یکی گفت که اینجا چیزی فراموش کردهام (خداوندگار)فرمود که در عالم یک چیزست که آن فراموش کردنی نیست اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را بجای آری و یادداری
و فراموش نکنی و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی همچنانک پادشاهی ترا بده فرستاد برای کاری معين، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنانست که هیچ نگزاردی پس
آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: آیة اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم نتوانست پذرفتن بنگر که ازو چند کارها میآید که عقل درو حيران میشود سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کان زر و نقره میکند، نبات زمين را در جوش میآرد و زنده میگرداند وبهشت عدن میکند، زمين نیز دانها را م یپذیرد و پیدا میکند وجبال نیز همچنين معدنهای گوناگون میدهد، این همه میکنند اماّ ازیشان آن یکی کار نمیآید آن یک (کار) از آدمی میآید (آیة) وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ نگفت و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ پس از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید ونه از کوهها چون آن کار بکند ظلومی و جهولی ازو نفی شود اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم چندین کار از من میآید آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند همچنان باشد که تو شمشير پولاد هندی بیقیمتی که آن درخزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم بوی چندین مصلحت بجای میآرم یادیک زرّین را آوردهٔ و دروی شغلم میپزی که بذرهّٔ از آن صد دیک بدست آید یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کردهٔ که من مصلحت میکنم و کدو را بروی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم جای افسوس و خنده نباشد چون کار آن کدو بمیخ چوبين یا آهنين که قیمت آن بپولیست برمیآید چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن حق تعالی ترا قیمت عظیم کرده است میفرماید که آیة اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ
تو بقیمت ورای دو جهانی
چکنم قدر خود نمیدانی
مفروش، خویش را ارزان که تو بس گران بهایی.
حق تعالی میفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر بمن صرف رود و بمن دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من اینست اگر تو خود را بدوزخ فروشی ظلم برخود کرده باشی همچنانک آن مرد کارد صددیناری را بر دیوارزد و برو کوزهٔ یا کدویی آویخت آمدیم بهانه میآوری که من خود را بکارهای عالی صرف میکنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غيره تحصیل میکنم، آخر این همه برای تست اگر فقه است برای آنست تا کسی از دست تو نان نرباید و جامهات را نکند و ترا نکشد تا تو بسلامت باشی و اگر نجومست احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی امن وخوف همه تعلق باحوال تو دارد هم برای تست و اگر ستاره است از سعد و نحس بطالع تو تعلق داردهم برای تست چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو چون فرع ترا چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهاء بوالعجب بی نهایت باشد بنگر که ترا که اصلی چه احوال باشد چون فرعهاء ترا عروج و هبوط و سعد و نحس باشد ترا که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و ازو این آید فلان کا ررا میشاید ترا غير این غذای خواب و خور غذای دیگرست که اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ درین عالم آن غذا را فراموش کردهٔ و باین مشغول شدهٔ و شب و روز تن را میپروری آخر این تن اسب تست و این عالم آخر اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد او را بسر خود خواب وخوریست و تنعمّیست اما سبب آنک حیوانی و بهیمی برتو غالب شده است تو بر سراسب در آخر اسبان ماندهٔ و در صف شاهان و اميران عالم بقامقام نداری دلت آنجاست اماّ چون تن غالبست حکم تن گرفتهٔ و اسير او ماندهٔ. همچنانک مجنون قصد دیار لیلی کرد اشتر را آن طرف ميراند تا هوش با اوبود چون لحظهٔ مستغرق لیلی میگشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد اشتر را در ده بچهٔ بود فرصت مییافت بازمیگشت و بده میرسید چون مجنون بخود میآمد دو روزه راه بازگشته بود همچنين سه ماه در راه بماند عاقبت افغان کرد که این اشتر
بلای منست از اشتر فروجست و روان شد.
هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدِّامِیِ الْهَوی
فَانِّیِ وَاِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ
فرمود که سید برهان الدین محقق قدس اللهّ سره العزیز سخن میفرمود یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم گفت تا ببینم که آن فلان چه کس است او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند اگر او مرا بسخن شناخته است پس مرا نشناخه است زیرا که این سخن نماند و این حرف وصوت نماند و این لب و دهان نماند این همه عرض است و اگر بفعل شناخت همچنين و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مراتواند کردن وآن مدح ازان من باشد.
حکایت او همچنان باشد که میگویند پادشاهی پسر خود را بجماعتی اهل هنر سﭙﺮده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غيره آموخته بودندو استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم، گفت آنچه داری گِرْدست و زرداست و مجوفست، گفت چون نشانهای راست دادی پس حکم کن که آن چه چیز باشد گفت میباید که غربیل باشد، گفت آخر این چندین
نشانهای دقیق را که عقول دران حيران شوند دادی از قوت تحصیل ودانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد.
اکنون همچنين علماء اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که بایشان تعلقّ ندارد بغایت دانسته اند و ایشان را بران احاطت کلّی گشته و آنچ مهم است و باو نزدیکتر از همه آنست خودی اوست وخودی خود را نمیداند همه چیزها را بحلّ و حرمتحکم میکند که این جایزست و آن جایز نیست و این حلالست یا حرامست خود را نمیداند که حلالست یا حرامست جایزست یا ناجایز پاکست یا ناپاکست پس این تجویف وزردی و نقش و تدویر عارضیست که چون در آتش اندازی این همه نماند ذاتی شود صافی ازین همه نشان هر چیز که می دهند از علوم و فعل و قول همچنين باشد و بجوهر او تعلّق ندارد که بعد ازین همه باقی آنست نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیلست چون از آنچ اصلست خبر ندارند من مرغم بلبلم طوطیم اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم چون زبان من همين است غير آن نتوانم گفتن بخلاف آنک او آواز مرغ آموخته است او مرغ نیست دشمن و صیّاد مرغانست بانگ و صفير میکند تا او را مرغ دانند اگر او را حکم کنند که جز این آواز آواز دیگر گون کن تواند کردن چون آن آواز برو عاریتست و ازان او نیست تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزد از هر خانه قماشی نماید.
مولوی : فیه ما فیه
فصل ششم - پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود
پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود که پدر تو دایماً بحقّ مشغول است و اعتقادش غالبست و در سخنش پیداستروزی اتابک گفت که کافران رومی گفتند که دختر را تابتاتار دهیم که دین یک گردد واین دین نو که مسلمانیست برخیزد، گفتم آخر این دین کی یک بوده است همواره دو و سه بوده است و جنگ و قتال قایم میان ایشان شما دین را یک چون خواهید کردن یک آنجا شوددر قیامت اما اینجا که دنیاست ممکن نیست زیرا اینجا هر یکی را مرادیست و هواییست مختلف یکی اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و بیکجا نظر کنند و یک گوش و یک زبان شوند. در آدمی بسیار چیزهاست، موش است و مرغست باری مرغ قفس را بالا میبرد و باز موش بزیر میکشد و صدهزار وحوش مختلف در آدمی مگر آنجا روند که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یک شوند زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زیر یکی چیزی گم کرده است چپ و راست میجوید و پیش و پس میجوید چون آن چیز را یافت نه بالا جوید و نه زیر و نه چپ جوید و نه راست نه پیش جوید و نه پس جمع شود پس در روز قیامت همه یک نظر شوند و یک زبان و یک گوش و یک هوش چنانک ده کس را باغی یادکانی بشرکت باشد، سخنشان یک باشد و غمشان یک و مشغولی ایشان بیک چیز باشد، چون مطلوب یک گشت پس در روز قیامت چون همه را کار بحق افتاد همه یک شوند باین معنی هر کسی در دنیا بکاری مشغولست یکی در محبّت زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم همه را معتقد آنست که درمان من و ذوق من و خوشی من و راحت من در آنست و آن رحمت حقسّت چون درآنجا میرود و میجوید نمییابد باز میگردد و چون ساعتی مکث میکند میگوید آن ذوق و رحمت جستنیست مگر نیک نجستم بازبجویم و چون باز میجوید نمییابد همچنين تا گاهی که رحمت روی نماید بی حجاب بعد ازان داند که راه آن نبود اماّ حقّ تعالی بندگان دارد که پیش از قیامت چنانند و میبینند آخر علی رضی اللهّ عنه میفرماید لَوْ کُشِفَ الْغِطاءِ مَا اْزْدَدْتُ یَقِیْناً یعنی چون قالب را برگيرند و قیامت ظاهر شود یقين من زیادت نگردد نظيرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه روی بهر جانبی کردهاند و نماز میکنند چون روز شود همه ازان باز گردند اماّ آنراکه رو بقبله بوده است در شب چه باز گردد چون همه سوی او میگردند، پس آن بندگان هم در شب روی بوی دارند و از غير روی گردانیدهاند پس در حق ایشان قیامت ظاهرست و حاضر.
سخن بیپایانست اماّ بقدر طالب فرو میاید که وَ اِنْ مِنْ شَیْیءِ اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلْهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ حکمت همچون بارانست در معدن خویش بیپایانست اماّ بقدر مصلحت فرود آید، در زمستان و در بهار ودر تابستان و در پاییز بقدر او و (در بهار همچنين) بیشتر و کمتر اما ازانجا که میآید آنجا بی حدسّت شکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطاّران اما شکر آن قدر نباشد که در کاغذست کانهای شکر و کانهای دارو بیحدست و بی نهایت در کاغذکی گنجد، تشنیع میزدند که قرآن بر محمد (صلی اللهّ علیه و سلمّ) چرا کلمه کلمه فرود میآید و سوره سوره فرو نمیآید، مصطفی (صلوات اللهّ علیه) فرمود که این ابلهان چه میگویند اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم ونمانم زیرا که واقفست از اندکی بسیار فهم کند و از چیزی چیزها و از سطری دفترها نظيرش همچنانک جماعتی نشستهاند حکایتی میشنوند اماّ یکی آن احوال را تمام میداند ودر میان واقعه بوده است از رمزی آن همه را فهم میکند و زرد و سرخ میشود و از حال بحال میگردد و دگران آن قدر که شنیدند فهم کردند چون واقف نبودند بر کلّ احوال اماّ آنک واقف بود از آن قدر بسیار فهم کرد، آمدیم چون در خدمت عطّار آمدی شکر بسیارست اماّ میبیند که سیم چند آوردی بقدر آن دهد، سیم اینجا همّت و اعتقادست بقدر همّت و اعتقاد سخن فرود آید، چون آمدی بطلب شکر در جوالت بنگرند چه قدرست بقدر آن پیمایند کیلّ یاد و اما اگر قطارهای اشتر و جوالها بسیار آورده باشد فرمایند که کیالان بیاورند همچنين آدمی بیاید که او را دریاها بس نکند وآدمی باشد که او را قطرهٔ چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد و این تنها درعالم معنی و علوم و حکمت نیست در همهچیز چنين است در مالها و زرها و کانها جمله بیحدّ و پایانست اماّ بر قدر شخص فرود آید زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود نمیبینی در مجنون و در فرهاد و غيره از عاشقان که کوه و دشت گرفتند از عشق زنی چن شهوت از آنچ قوتّ او بود برو افزون ریختند و نمیبینی که در فرعون چون ملک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد وَ اِنْ مِنْ شَیْیءٌ اَلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ هیچ چیز نیست از نیک و بد که آن را پیش ما و در خزینه ما گنجهای بیپایان نیست اماّ بقدر حوصله میفرستیم که مصلحت در آنست.
آری این شخص معتقدست اماّ اعتقاد را نمیداند همچنانک کودکی معتقد نانست اماّ نمیداند که چه چیز رامعتقدست و همچنين از نامیات درخت زرد و خشک میشود ازتشنگی و نمیداند که تشنگی چیست وجود آدمی همچون عَلمیست عَلم را اولّ در هوا میکند و بعد از آن لشکرها را از هر طرفی که حق داند از عقل و فهم و خشم و غضب وحلم و کرم و خوف و رجا و احوال بی پایان و صفات بی حدّ بپای آن عَلم میفرستد و هر که از دور نظر کند عَلم تنها بیند اماّ آنک از نزدیک نظر کند بداند که درو چه گوهرهاست و چه معنیهاست. شخصی آمد گفت کجا بوید مشتاق بودیم چرا دورماندی گفت اتفّاق چنين افتاد، گفت ما نیز دعا میکردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود، اتفاقی که فراق آورد آن اتفاق نابایست است ای واللّه هم از حقسّت امّا نسبت بحقّ نیک است راست میگوید همه نسبت بحق نیک است و بکمال است اما نسبت بمانی، زنا وپاکی و بی نمازی و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید جمله بحق نیکست اما نسبت بمازنِی و دزدی و کفر و شرک بدست و توحید ونماز و خيرات نسبت بما نیک است اما نسبت بحق جمله نیک است چنانک پادشاهی در ملک اوزندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادی و طبل و علم باشد اما نسبت بپادشاه جمله نیک است چنانک خلعت کمال ملک اوست داروکشتن و زندان همه کمال ملک اوست و نسبت بوی همه کمال است اما نسبت بخلق خلعت و دارکی یک باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل نهم - پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید
پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید عذر بنده میخواست که مولانا جهت این حکم کرده است که امير بزیارت من نیاید و رنجه نشود که ما را حالتهاست حالتی سخن گوییم حالتی نگوییم حالتی پروای خلقان باشد حالتی عزلت و خلوت حالتی استغراق و حيرت مبادا که امير در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که باوی بموعظه و مکالمت پردازیم، پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم بدوستان پرداختن و بایشان منفعت رسانیدن ما برویم و دوستان را زیارت کنیم، امير گفت که مولانا بهاءالدین را جواب دادم که من بجهت آن نمیآیم که مولانا بمن پردازد و (بامن) مکالمت کند (بل که) برای آن میایم که مشرفّ شوم و از زمرهٔ بندگان باشم، ازینها که این ساعت واقع شده است یکی آنست که مولانا مشغول بود و روی ننمود تا دیری مرا در انتظار رها کرد تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر در من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنين صعب است و دشوار مولانا تلخی آن را بمن چشانید و مرا تأدیب کرد تا بادیگران چنين نکنم، مولانا فرمود نی بلک آنک شما را منتظر رها کردیم از عين عنایت بود.
حکایت میآورند که حق تعالی میفرماید که ای بندهٔ من حاجت ترا درحالت دعا و ناله زود برآوردمی امّا آوازهٔ ناله تو مرا خوش میآید در اجابت جهت آن تأخير میافتد تا بسیار بنالی که آواز و نالهٔ تو مرا خوش میآید مثلاً دو گدا بر در شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض (است) خداوند خانه گوید بغلام که زود بیتأخير بآن مبغوض نان پارهٔ بده تا از درِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپختهاند صبر کن تا نان برسد و بیزد دوستان را بیشتر خاطرم میخواهد که ببینم و دریشان سير سير نظر کنم و ایشان نیز درمن تا چون اینجا بسیار دوستان گوهر خود را نیک نیک دیده باشند چون در آن عالم حشر شوند آشنایی قوتّ گرفته باشد زود همدگر را بازشناسند و بدانند که ما در دار دنیا بهم بودهایم و بهم خوش بپیوندند زیرا که آدمی یار خود را زود گم میکند نمیبینی که درین عالم که با شخصی دوست شدهٔ و جانانه و در نظر تو یوسفیست بیک فعل قبیح از نظر تو پوشیده میشود و او را گم میکنی و صورت یوسفی بگرگی مبدلّ میشود همان را که یوسف میدیدی اکنون بصورت گرگش میبینی هرچند که صورت مبدلّ نشده است و همانست که میدیدی باین یک حرکت عارضی گمش کردی فردا که حشر دیگر ظاهر شود و این ذات بذات دیگر مبدلّ گردد چون او را نیک نشناخته باشی و در ذات وی نیک نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن حاصل همدگر را نیک نیک میباید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعارست ازان گذشتن و در عين ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمیدهند اوصاف اصلی ایشان نیست.
حکایتی گفته اند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک میشناسم و نشان او بدهم گفتند فرما گفت مکاری من بود دو گاو سیاه داشت اکنون همچنين برین مثالست خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و میشناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان بهیچ کاری نیاید اکنون از نیک و بد آدمی میباید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آنست عجبم میآید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان بعالم بیچون که او را جای نیست و صورت نیست و بیچون و چگونه است چگونه عشق بازی میکنند و مدد و قوتّ میگيرند و متأثر میشوند، آخر شب و روز در آنند این شخصی که شخصی را دوست میدارد و ازو مدد میگيرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر وشادی و غم او میگيرد و این جمله در عالم لامکانست و او دم بدم ازین معانی مدد میگيرد و متأثّر میشود، عجبش نمیآید و عجبش میآید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گيرند، حکیمی منکر میبود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید، حکیمی الهی بزیارت او رفت گفت آخرچه میطلبی گفت صحّت، گفت صورت این صحّت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم گفت صحّت صورتی ندارد (و بیچونست) گفت اکنون صحت چون بیچونست چونش میطلبی، گفت آخر بگو که صحّت چیست، گفت این میدانم که چون صحّت بیاید قوتّم حاصل میشود و فربه میشوم و سرخ و سپید میگردم و تازه و شکفته میشود گفت من ازتو نفس صحّت میپرسم ذات صحّت چه چیزست، گفت نمیدانم بیچونست گفت اگر مسلمان شوی و از مذهب اولّ بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحّت را بتو رسانم.
بمصطفی صلوات اللهّ علیه سؤال کردند که هر چند که این معانی بیچونند اماّ بواسطهٔ صورت آدمی ازان معانی میتوان منفعت گرفتن، فرمود اینک صورت آسمان و زمين بواسطهٔ این صورت منفعت میگير ازان معنی کلّ چون میبینی تصرفّ چرخ فلک را و باریدن ابرها را بوقت و تابستان و زمستان و تبدیلهای روزگار را میبینی همه بر صواب و حکمت آخر این ابرجماد چه داند که بوقت میباید باریدن و این زمين را میبینی چون نبات را می پذیرد و یک را ده میدهد آخر این راکسی میکند او را میبين بواسطهٔ این عالم و مدد میگير همچنانک از قالب مددی میگيری از معنی آدمي از معنی عالم مدد میگير بواسطهٔ صورت عالم چون پیغامبر (صلی اللّه علیه و سلمّ) مست شدی و بیخود سخن گفتی گفتی قال اللهّ آخر از روی صورت زبان او میگفت اما او در میان نبود گوینده در حقیقت حق بود چون او اولّ خود رادیده بود که ازچنين سخن جاهل ونادان بود و بی خبر اکنون از وی چنين سخن میزاید داند که او نیست که اولّ بود این تصرّف حقسّت چنانک مصطفی (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) خبر میداد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخر قرن عالم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خلاو ملا وجود او دینه (بود) قطعا این چیزها را وجود دینه حادث وی نمیگوید حادث از قدیم چون خبر دهد پس معلوم شد که او نمیگوید حقّ میگوید که وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی اِنْ هُوَ اِلَّا وَحْیٌ یُوْحی حق از صورت و حرف منزهّست سخن او بيرون حرف و صوت است اما سخن خود را از هر حرفی و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند در راههادر کاروانسراها ساختهاند بر سر حوض مرد سنگين یا مرغ سنگين از دهان ایشان آب میآید و در حوض میریزد، همه عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگين نمیآید از جای دگر میآید آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر از سخن او او را بدانی و اگر طراّر باشد و کسی بوی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند همچنانک آن حکایت که بچه در صحرا بمادر گفت که مرا در شب تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی مینماید و عظیم میترسم، مادر گفت که مترس چون آن صورت را ببینی دلير بروی حمله کن پیدا شود که خیال است، گفت ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنين وصیتّ کرده باشد من چه کنم اکنون اگر او را وصیتّ کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم گفت در حضرت او خاموش کن و خود را بوی ده و صبر کن باشد که کلمهٔ از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمهٔ بجهد بناخواست تو یا در خاطر تو سخن و اندیشهٔ سر برزند ازان اندیشه و سخن حال او را بدانی زیرا که ازو متأثر شدی آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است.
شیخ سررزی (رحمةاللهّ علیه) میان مریدان نشسته بود، مریدی را سر بریان اشتها کرده بود شیخ اشارت کرد که او را سر بریان میباید بیارید گفتند شیخ بچه دانستی که او را سر بریان میباید، گفت زیرا که سی سالست که مرا بایست نمانده است و خود را از همه بایستها پاک کردهام و منزهّم همچو آیینه بینقش ساده گشتهام چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آنِ فلانست زیرا آیینه بینقش است اگر در آیینه نقش نماید نقش غير باشد.
عزیزی در چلهّ نشسته بود برای طلب مقصودی بوی ندا آمد که این چنين مقصود بلند بچلهّ حاصل نشود از چلّه برون آی تا نظر بزرگی برتو افتد آن مقصود ترا حاصل شود، گفت آن بزرگ را کجا یابم گفت در جامع، گفت میان چندین خلق او را چون شناسم که کدامست، گفتند برو او ترا بشناسد و بر تو نظر کند نشان آنک نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی بدانی که او بر تو نظر کرده است چنان کرد ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقاّیی میکرد و میان صفوف میگردید ناگهانی حالتی در وی پدید آمد شهقهٔ بزد و ابریق از دست او افتاد، بیهوش در گوشه ماند خلق جمله رفتند چون با خود آمد خود را تنها دید آنشاه که بروی نظر انداخته بود آنجا ندید اماّ بمقصود خود برسید.
خدای را مردانند که از غایت عظمت و غيرت حق روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطير برسانند و موهبت کنند این چنين شاهان عظیم نادرند و نازنين. گفتیم پیش شما بزرگان می‌آیند گفت ما را پیش نمانده است دیرست که ما را پیش نیست اگر می‌آیند پیش آن مصوّر میایند که اعتقاد کرده‌اند عیسی را علیه السّلام گفتند بخانه تو می‌آییم گفت ما را در عالم خانه کجاست وکی بود.
حکایت آوردهاند که عیسی علیه السلّام در صحرایی میگردد باران عظیم فروگرفت (رفت) در خانه سیه گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظهٔ تا باران منقطع گردد، وحی آمد که از خانه سیه گوش بيرون رو که بچگان او بسبب تو نمیآسایند، ندا کرد که یَا رَبِّ لِابْنِ آوي مَاویً وَلَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَاويٌ گفت فرزند سیه گوش را پناهست و جایست و فرزند مریم را نه پناهست و نه جای ونه خانه است و نه مقامست خداوندگار فرمود اگر فرزند سیه گوش را خانه است اما چنين معشوقی او را از خانه نمیراند ترا چنين رانندهٔ هست اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنين رانندهٔ و لطف چنين خلعت که تو مخصوص شدی که ترا میراند صدهزار هزار آسمان و زمين و دنیا و آخرت و عرش و کرسی میارزد و افزونست در گذشته است، فرمود که آنچ امير آمد و مازود روی ننمودیم نمیباید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او را ازین آمدن اعزاز نفس ما بود یا اعزاز خود اگر برای اعزاز ما بود چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اعزاز ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اعزاز خودست و طلب ثواب چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید ثوابش بیش باشد پس علی کلا التقدیرین بآن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت پس باید که دلخوش و شادمان گردد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهاردهم - در آدمی عشقی ودردی و خارخاری و تقاضایی هست
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک می کنند و هیچ آرام نمیگيرند، زیرا آنچه مقصودست به دست نیامده است. آخر معشوق را دلارام میگویند یعنی که دل به وی آرام گيرد پس به غير چون آرام و قرار گيرد. این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانیست و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست از بهر گذشتن است، خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند.
سئوال کرد که مغلان مالها را میستانند و ایشان نیز ما را گاه گاهی مالها میبخشند، عجب حکم آن چون باشد. فرمود هرچه مغل بستاند همچنانست که در قبضه و خزینه حق درآمده است همچنانک از دریا کوزهٔ یا خمی را پر کنی و بيرون آری آن ملک تو گردد مادام که در کوزه و یا خمست کس را دران تصرّف نرسد هرک ازان خم ببرد بیاذن تو غاصب باشد اماّ بازچون بدریا ریخته شد بر جمله حلال گردد و از ملک تو بيرون آید پس مال ما بریشان حرامست و مال ایشان بر ما حلالست لَارُهْبَانِیَّةَ فِي الْاِسْلَامِ اَلْجَمَاعَةُ رَحْمَةٌ مصطفی صلوات اللّه علیه کوشش در جمعیتّ نمود که مجمع ارواح را اثرهاست بزرگ و خطير در وحدت و تنهایی آن حاصل نشود و سر اینکه مساجد را نهاده اند تا اهل محلهّ آنجا جمع شوند تا رحمت و فایده افزون باشد و خانها جداگانه برای تفریق است و ستر عیبها فایده آن همين است و جامع را نهادند تا جمعیتّ اهل شهر آنجا باشد و کعبه را واجب کردند تا اغلب خلق عالم از شهرها و اقلیم ها آنجا جمع گردند گفت مغلان که اولّ درین ولایت آمدند عور و برهنه بودند مرکوب ایشان گاو بود و سلاحهاشان چوبين بود این زمان محتشم و سير گشتهاند و اسبان تازی هرچه بهتر و سلاحهای خوب پیش ایشانست فرمود که آن وقت که دل شکسته و ضعیف بودند و قوّتی نداشتند خدا ایشان را یاری داد و نیاز ایشان را قبول کرد، درین زمان که چنين محتشم و قوی شدند حق تعالی با ضعف خلق ایشان را هلاک کند تا بدانند که آن عنایت حق بود و یاری حق بود که ایشان عالم را گرفتند نه به زور و قوت بودو ایشان اول در صحرایی بودند دور از خلق بینوا و مسکين و برهنه و محتاج مگر بعضی ازیشان بطریق تجارت در ولایت خوارزمشاه میآمدند و خرید و فروختی میکردند و کرباس میخریدند جهت تنجامهٔ خود خوارزمشاه آن را منع میکرد و تجّار ایشان را میفرمود تا بکشند و از ایشان نیز خراج میستد و بازرگانان را نمی گذاشت که آنجا بروند، تاتاران پیش پادشاه خود بتضرعّ رفتند که هلاک شدیم پادشاه ایشان ازیشان ده روز مهلت طلبید و رفت در بن غار وده روز روزه داشت و خضوع و خشوع پیش گرفت از حق تعالی ندایی آمد که قبول کردم زاری ترا بيرون آی هرجا که روی منصور باشی آن بود چون بيرون آمدند با مرحق منصور شدند و عالم را گرفتند، گفت تتاران نیز حشر را مقرنّد و میگویند یرغوی خواهد بودن فرمود که دروغ میگویند می خواهند که خود را با مسلمانان مشارک کنند که یعنی ما نیز میدانیم و مقریّم، اشتر را گفتند که از کجا میآیی گفت از حماّم گفت از پاشنهات پیداست اکنون اگر ایشان مقرحّشرند کو علامت ونشان آن این معاصی و ظلم و بدی همچون یخها و برفهاست تو برتو جمع گشته چون آفتاب انابت و پشیمانی و خبر آن جهان و ترس خدای درآید آن برفهاء معاصی جمله بگدازند همچنانک آفتاب برفها و یخها را میگدازاند اگر برفی و یخی بگوید که من آفتاب را دیدهام و آفتاب تموز بر من تافت و او برقرار برف و یخست هیچ عاقل آن را باور نکند محالست که آفتاب تموز بیاید و برف و یخ بگذارد حق تعالی اگرچه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن اماّ انموذج آن دم بدم و لمحه بلمحه ميرسد اگر آدمیی را شادیی در دل میاید جزای آنست که کسی را شاد کرده است و اگر غمگين میشود کسی را غمگين کرده است، این ارمغانیهای آن عالمست ونمودار روز جزاست تا بدین اندک آن بسیار را فهم کنند همچون که ازانبار گندم مشتی گندم بنمایند.
مصطفی (صلوات اللهّ علیه) بآن عظمت و بزرگی که داشت شبی دست او درد کرد وحی آمد که از تأثير درد دست عباس است که او را اسير گرفته بود و با جمع اسيران دست او بسته بود و اگرچه آن بستن او بامر حق بود هم جزا رسید تا بدانی که این قبضها و تيرگیها و ناخوشیها که برتو میاید از تأثير آزاری و معصیتی است که کردهٔ اگرچه بتفصیل ترا یاد نیست که آن بدست یا از غفلت یا از جهل یا از همنشين بیدینی که گناهها را بر تو آسان کرده است که آن را گناه نمیدانی در جزا مینگر که چقدر گشاد داری و چقدر قبض داری قطعاً قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است آخر مصطفی صلی اللهّ علیه و سلمّ برای آنک انگشتری را در انگشت خود بگردانید عتاب آمد که ترا برای تعطیل و بازی نیافریدیم ازینجا قیاس کن که روز تو در معصیت میگذرد یا در طاعت، موسی را (علیه السلّام) بخلق مشغول کرد اگرچه بامر حق بود و همه بحقّ مشغول بود اماّ طرفیش را بخلق مشغول کرد جهت مصلحت و خضر را بکلی مشغول خود کرد و مصطفی را (صلّی اللّه علیه و سلمّ) اول بکلیّ مشغول خود کرد بعدازان امر کرد که خلق رادعوت کن و نصیحت ده و اصلاح کن مصطفی (صلوات اللّه علیه) در فغان و زاری آمد که آه یارب چه گناه کردم مرا از حضرت چرا ميرانی من خلق را نخواهم حق تعالی گفت ای محمّد هیچ غم مخور که ترا نگذارم که بخلق مشغول شوی در عين آن مشغولی بامن باشی و یک سر موی از آنچ این ساعة بامنی چون بخلق مشغول شوی هیچ ازان ازتو کم نگردد در هر کاری که ورزی در عين وصل باشی سؤال کرد حکمهای ازلی و آنچ حق تعالی تقدیر کرده است هیچ بگردد فرمود حق تعالی آنچ حکم کرده است در ازل که بدی را بدی باشد و نیکی را نیکی آن حکم هرگز نگردد زیرا که حق تعالی حکیم است کی گوید که تو بدی کن تا نیکی یابی هرگز کسی گندم کارد جو بردارد یا جو کارد گندم بردارد این ممکن نباشد و همه اولیا و انبیاء چنين گفتهاند که جزای نیکی نیکیست و جزای بدی بدی فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرهُ وَمَنْ یَعْمَلْ مُثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهُ از حکم ازلی این میخواهی که گفتیم و شرح کردیم هرگز این نگردد معاذاللهّ و اگر این میخواهی که جزای نیکی و بدی افزون شود و بگردد یعنی چندانک نیکی بیش کنی نیکیها بیش باشد و چندانک ظلم کنی بدیها بیش باشد این بگردد اماّ اصل حکم نگردد فصالی سؤال کرد که ما میبینیم که شقی سعید میشود و سعید شقی میگردد فرمود آخر آن شقی نیکی کرد یا نیکی اندیشید که سعید شد و آن سعید که شقی شد بدی کرد یا بدیی اندیشید که شقی شد همچنانک ابلیس چون در حق آدم اعتراض کرد که خَلَقْتَنِیْ مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنٍ بعد از آنکه استاد ملک بود ملعون ابد گشت ورانده درگاه ما نیز همين گوییم که جزای نیکی نیکیست و جزای بدی بدیست.
سؤال کرد که یکی نذر کرد که روزی روزه دارم اگر آنرا بشکند کفّارت باشد یانی فرمود که در مذهب شافعی بیک قول کفاّرت باشد جهت آنک نذر را یمين میگيرد و هرک یمين را شکست برو کفّارت باشد امّا پیش ابوحنیفه نذر بمعنی یمين نیست پس کفاّرت نباشد و نذر بردووجهست یکی مطلق و یکی مقیّد مطلق آنست که گوید عَلَیَّ اَنْ اَصُوْمَ یَوْماً ومقیدّ آنست که عَليَّ کَذا اِنْ جَاءَ فلَانُ گفت یکی خری گم کرده بود سه روز روزه داشت بنیتّ آنک خر خود را بیابد بعد از سه روز خر را مرده یافت رنجید و از سر رنجش روی بآسمان کرد و گفت که اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم از من صرفه خواهی بردن یکی سؤال کرد که معنی التحیاّت چیست و صلوات و طیبّات فرمود یعنی این پرستشها و خدمتها و بندگی ها و مراعاتها از ما نیاید و بدانمان فراغت نباشد پس حقیقت شد که طیبّات و صلوات و تحیاّت للهّ راست ازان ما نیست همه ازان اوست و ملک اوست همچنانک در فصل بهار خلقان زراعت کنند و بصحرا بيرون آیند و سفرها کنند و عمارتها کنند این همه بخشش و عطای بهارست و اگر نه ایشان همه چنانک بودند محبوس خانها و غارها بودندی پس بحقیقت این زراعت و این تفرجّ و تنعمّ همه ازانِ بهارست و ولی نعمت اوست و مردم را نظر باسبابست و کارها را ازان اسباب میدانند اماّ پیش اولیا کشف شده است که اسباب پردهٔ بینش نیست تا مسببّ را نبینند وندانند همچنانک کسی از پس پرده سخن میگوید پندارند که پرده سخن میگوید و نداند که پرده بر کارنیست و حجابست چون او از پرده بيرون آید معلوم شود که پرده بهانه بود اولیای حق بيرون اسباب کارها دیدند که گزارده شد و برآمد همچنانک ازکوه اشتربيرون آمد و عصای موسی ثعبان شد و از سنگ خارا دوازده چشمه روان شد و همچنانک مصطفی (صلوات اللهّ علیه) ماه را بیآلت باشارات بشکافت وهمچنانکه آدم (علیه السلّام) بی مادر و پدر در وجود آمد عیسی علیه السلّام بی پدر و برای ابراهیم علیه السلّام ازنار گل و گلزار رست الی مالانهایه پس چون این را دیدند و دانستند که اسباب بهانه است کارساز دگرست اسباب جز روپوشی نیست تا عوام بدان مشغول شوند زکریاّ را (علیه السلّام) حقتعالی وعده کرد که ترا فرزند خواهم دادن او فریاد کرد که من پيرم و زن پير و آلت شهوت ضعیف شده است و زن بحالتی رسیده است که امکان بچه و حبل نیست یارب از چنين زن فرزند چون شود قَالَ رَبِّ اَنّی یَکُوْنُ لِیْ غُلْامٌ وَقَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ وَامْرَأتِیَ عَاقِرٌ جواب آمد که هان ای زکریاّ سررشته را گم کردی صدهزار بار بتو بنمودم کارها بيرون اسباب آن را فراموش کردی نمی دانی که اسباب بهانهاند من قادرم که درین لحظه در پیش نظر تو صدهزار فرزند از تو پیدا کنم بی زن و بی حبل بلک اگر اشارت کنم در عالم خلقی پیدا شوند تمام و بالغ و دانا نه من ترا بیمادر و پدر درعالم ارواح هست کردم و از من بر تو لطفها و عنایتها سابق بود پیش ازآنک درین وجود آیی آن را چرا فراموش میکنی احوال انبیا و اولیا و خلایق و نیک و بد علی قدر مراتبهم و جوهر هم مثال آنست که غلامان را از کافرستان بولایت مسلمانی میآورند و میفروشند بعضی را پنج ساله میآورند و بعضی را ده ساله و بعضی را پانزده ساله آن را که طفل آورده باشند چون سالهای بسیار میان مسلمانان پرورده شود و پير شود احوال آن ولایت را کلّی فراموش کندو هیچ ازآنش اثری یاد نباشد و چون پارهٔ بزرگتر باشد اندکیش یادآید و چون قوی بزرگتر باشد بیشترش یاد باشد همچنين ارواح دران عالم در حضرت حق بودند که اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوْا بَلَی و غذا و قوت ایشان کلام حق بود بیحرف و بیصوت چون بعضی را بطفلی آوردند چون آن کلام را بشنود ازان احوالش یاد نیاید و خود را ازان کلام بیگانه بیند و آن فریق محجوبانند که در کفر و ضلالت بکلیّ فرو رفتهاند و بعضی را پارهٔ یاد میآید و جوش و هوای آن طرف دریشان سرمیکندو آن مؤمنانند و بعضی چون آن کلام میشنوند آن حالت در نظر ایشان چنانکه در قدیم بود پدید میآید و حجابها بکلیّ برداشته میشودو دران وصل میپیوندند و آن انبیا و اولیااند وصیتّ میکنیم.
یاران را که چون شما را عروسان معنی در باطن روی نماید و اسرار کشف گردد هان و هان تا آن را باغیار نگویید و شرح نکنید و این سخن ما را که میشنوید بهرکس مگویید که لاتُعْطُوا الْحِکْمَةَ لِغَیْرِ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهَا وَلَا تَمْنَعُوْهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوْهُمْ ترا اگر شاهدی یا معشوقهٔ بدست آید و در خانهٔ تو پنهان شود که مرابکس منمای که من ازانِ توم هرگز روا باشد و سزد که او را در بازارها گردانی و هرکس را گویی که بیا این (خوب) را ببين آن معشوقه را هرگز این خوش اید برایشان رود و از تو خود خشم گيرد حقتعالی این سخنها را بر ایشان حرام کرده است چنانک اهل دوزخ باهل بهشت افغان کنند که آخر کوکرم شما و مروتّ شما ازان عطاها و بخششها که حق (تعالی) با شما کرده است از روی صدقه و بنده نوازی بر ما نیز اگر چیزی ریزید و ایثار کنید چه شود وَلِلاَرْضِ مِنْ کَأسِ الْکِرَامِ نَصِیْبٌ که ما درین آتش میسوزیم و میگدازیم ازان میوهها یاازان آبهای زلال بهشت ذرهّٔ بر جان ما ریزید چه شود که وَنَادَی اَصْحَابُ النَّارِ اَصْحَابَ الْجَنَّةِ اَنْ اَفِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللّهُ قَالُوْا اِنَّ اللهَّ حَرَّمَهُمَا عَلَی الْکَافِرِیْنَ بهشتیان جواب دهند که آن را خدای بر شما حرام کرده است تخم این نعمت در دار دنیا بود چون آنجا نکشتید و نورزیدیت و آن ایمان و صدق بود و عمل صالح اینجا چه برگيرید و اگر ما از روی کرم بشما ایثار کنیم چون خدا آن را بر شما حرام کرده است حلقتان را بسوزاند و بگلو فرو نرود و ار درکیسه نهید دریده شود و بیفتد.
بحضرت مصطفی (صلوات اللّه علیه) جماعتی منافقان و اغیار آمدند ایشان در شرح اسرار بودند و مدح مصطفی (صلی اللهّ علیه و سلم) میکردند پیغامبر بر من بصحابه فرمود که خَمِّرُوا آنِیَتَکُمْ یعنی سرهای کوزها را و کاسها را و دیگها و سبوها را و خمها را بپوشانید و پوشیده دارید که جانورانی هستند پلید و زهرناک مبادا که در کوزهاء شما افتند و بنادانی از آن کوزه آب خورید شما را زیان دارد باین صورت ایشان را فرمود که از اغیار حکمت را نهان دارید و دهان و زبان را پیش اغیار بسته دارید که ایشان موشانند لایق این حکمت و نعمت نیستند.
فرمود که آن امير که از پیش ما بيرون رفت اگرچه سخن ما را بتفصیل فهم نمیکرد اماّ اجمالا میدانست که ما او را بحق دعوت میکنیم آن نیاز و سرجنبانیدن ومهر و عشق او را بجای فهم گيریم آخر این روستایی که در شهری میآید بانگ نماز میشنود اگرچه معنی بانگ نماز را بتفصیل نمیداند اماّ مقصود را فهم میکند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پانزدهم - فرمود که هرک محبوبست خوبست
فرمود که هرک محبوبست خوبست ولاینعکس لازم نیست که هرک خوب باشد محبوب باشد خوبی جزو محبوبیست و محبوبی اصل است چون محبوبی باشد البتّه خوبی باشد جزو چیزی از کلشّ جدانباشد و ملازم کلّ باشد در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر امّا محبوب مجنون نبودند مجنون را میگفتند که از لیلی خوبترانند بر تو بیاریم او میگفت که آخر من لیلی را بصورت دوست نمیدارم و لیلی صورت نیست لیلی بدست من همچون جامیست من ازآن جام شراب مینوشم پس من عاشق شرابم که ازو مینوشم و شما را نظر بر قدحست از شراب آگاه نیستید اگر مرا قدح زرّین بود مرصعّ بجوهر و درو سرکه باشد یا غير شراب چیزی دیگر باشد مرا آن بچه کار آید کدوی کهنه شکسته که درو شراب باشد بنزد من به ازان قدح و از صد چنان قدح این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد همچنانک آن گرسنه ده روز چیزی نخورده است و سيری بروز پنج بار خورده است هر دو در نان نظر میکنند آن سير صورت نان میبیندو گرسنه صورت جان میبنید زیرا این نان همچون قدحست و لذّت آن همچون شرابست دروی وآن شراب را جز بنظر اشتها و شوق نتوان دیدن اکنون اشتها و شوق حاصل کن تا صورت بين نباشی و در کون ومکان همه معشوق بینی صورت این خلقان همچون جامهاست و این علمها و هنرها و دانشها نقشهای جامست نمیبینی که چون جام شکسته میشود آن نقشها نمی ماند پس کار آن شراب دارد که در جان قالبهاست و آنکس که شراب را مینوشد و میبیند که اَلْبَاقِیاَتُ الصَّالِحَاتُ.
سایل رادو مقدمّه میباید که تصوّر کند یکی آنک جازم باشد که من درینج میگویم مخطیم غير آن چیزی هست که من نمیدانم پس دانستیم که اَلسُّؤالْ نِصْفُ الْعِلْمِ ازین روست.
هرکسی روی بکسی آورده است و همه را مطلوب حقسّت و بآن امید عمر خود را صرف میکند اماّ درین میان ممیزی میباید که بداند که از این میان کیست که او مصیب است و بروی نشان زخم چوگان پادشاهست تا یکی گوی و موحّد باشد مستغرق آبست که آب درو تصرفّ میکند و او رادر آب تصرّفی نیست سبّاح و مستغرق هر دو درآبند اماّ این را آب میبرد و محمولست و سباّح حامل قوتّ خویش است و باختیار خودست پس هر جنبشی که مستغرق کند و هر فعلی و قولی که ازو صادر شود آن از آب باشد ازو نباشد اودرمیان بهانه است همچنانک از دیوار سخن بشنوی دانی که از دیوار نیست کسیست که دیوار را درگفت آورده است، اولای همچنانند پیش از مرگ مردهاند و حکم درو دیوار گرفتهاند دریشان یک سر موی از هستی نمانده است در دست قدرت همچون اسﭙﺮیاند جنبش سﭙﺮ از سﭙﺮ نباشد و معنی اناالحق این باشد، سﭙﺮ میگوید من در میان نیستم حرکت از دست حقسّت این سﭙﺮ را حق بینید و با حق پنجه مزنید که آنها که بر چنين سﭙﺮ زخم زدند در حقیقت با خدا جنگ کردهاند و خود را بر خدا زدهاند، از دور آدم تا کنون میشنوی که بریشان چها رفت از فرعون و شداّد ونمرود و قوم عاد و لوط و ثمود الی مالانهایه و آن چنان سﭙﺮی تا قیامت قایمست دورا بعد دور بعضی بصورت انبیا و بعضی بصورت اولیا تا اتقیا از اشقیا ممتاز گردند و اعدا از اولیا پس هر ولی حجّت است بر خلق خلق را بقدر تعلقّ که بوی کردند مرتبه و مقام باشد اگر دشمنی کنند دشمنی با حق کرده باشند و اگر دوستی ورزند دوستی با حق کرده باشند که مَنْ رَآهُ فَقَدْ رَآنِیْ وَمَنْ قَصَدَهُ فَقَدْ قَصَدَنِی بندگان خدا محرم حرم حقنّد همچون که خادمان حق تعالی همه رگهای هستی و شهوت و بیخهای خیانت را از ایشان بکلّی بریده است و پاک کرده لاجرم مخدوم عالمی شدند و محرم اسرار گشتند که لایَمَسُّهُ اِلَّا المُطَهَرُونَ.
فرمود که اگر پشت بتربة بزرگان کرده است اماّ از انکار و غفلت نکرده است روی بجان ایشان آورده است زیرا که این سخن که از دهان ما بيرون میآید جان ایشانست اگر پشت بتن کنند و روی بجان آرند زبان ندارند.
مرا خوبیست که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود اینک جماعتی خود را در سماع بر من میزنند و بعضی یاران ایشان را منع میکنند مرا آن خوش نمیآید و صد بارگفتهام برای من کسی را چیزی مگویید من بآن راضیم آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که بنزد من میآیند از بیم آن که ملول نشوند شعری میگویم تا بآن مشغول شوند و اگر نه من از کجا شعر از کجا واللّه که من از شعر بیزارم و پیش من ازین بتر چیزی نیست همچنانک یکی دست در شکمبه که کرده است و آن را میشوراند برای اشتهای مهمان چون اشتهای مهمان بشکمبه است مرا لازم شد آخر آدمی بنگرد که خلق رادر فلان شهر چه کالا میباید و چه کالا را خریدارند آن خَرد و آن فروشد اگرچه دونتر متاعها باشد من تحصیلها کردم در علوم ورنجها بردم که نزد من فضلا و محققاّن وزیر کان و نغول اندیشان آیند تا برایشان چیزهای نفیس و غریب و دقیق عرض کنم حق تعالی خود چنين خواست آن همه علمها را اینجا جمع کرد و آن رنجها را اینجا آورد که من بدین کار مشغول شوم چه توانم کردن در ولایت و قوم ما از شاعری ننگ تر کاری نبود ما اگر دران ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی مثل درس گفتن و تصنیف کتب و تذکير و وعظ گفتن و زهد و عمل ظاهر ورزیدن مرا امير پروانه گفت اصل عملست گفتم کو اهل عمل و طالب عمل تا بایشان عمل نماییم حالی تو طالبِ گفتی گوش نهادهٔ تا چیزی بشنوی و اگرنگوییم ملول شوی طالب عمل شو تا بنماییم ما در عالم مردی می طلبیم که بوی عمل نماییم چون مشتری عمل نمییابیم مشتری گفت مییابیم بگفت مشغولیم و تو عمل را چه دانی چون عامل نیستی بعمل عمل را توان دانستن و بعلم علم را توان فهم کردن و بصورت صورت را بمعنی معنی را چون درین ره راه رو نیست و خالیست اگر مادر راهیم و در عملیم چون خواهند دیدن آخر این عمل نماز و روزه نیست و اینها صورت عملست عمل معنیست در باطن آخر از دور آدم تا دور مصطفی (صلی اللّه علیه و سلم) نماز و روزه باین صورت نبود و عمل بود.
پس این صورت عمل باشد عمل معنیست در آدمی همچنانک گویند مي گويي دارو عمل كرد و آنجا صورت عمل نيست الا معنيست درو و چنانك گويند آن مرد در فلان شهر عامل است چیزی بصورت نمیبینند کارها که باو تعلقّ دارد او را بواسطهٔ ان عالم میگویند پس عمل این نیست که خلق فهم کردهاند ایشان میپندارند که عمل این ظاهرست. اگر منافق آن صورت عمل را بجای آرد هیچ او را سود دارد چون درو معنی صدق و ایمان نیست اصل چیزها همه گفتست و قول تو ازگفت و قول خبر نداری آن را خوار میبینی گفت میوه درخت عمل است که قول از عمل میزاید حق تعالی عالم را بقول آفرید که گفت کُنْ فَیَکُونُ و ایمان در دلست اگر بقول نگویی سود ندارد و نماز را که فعل است اگر قرآن نخوانی درست نباشد و درین زمان که میگویی قول معتبر نیست نفی این تقریر میکنی باز بقول چون قول معتبر نیست چون شنویم ازتو که قول معتبر نیست آخر این را بقول میگویی یکی سئوال کرد که چون ما خير کنیم و عمل صالح کنیم اگر از خدا امیدوار باشیم و متوقع خير باشیم و جزا ما را آن زیان دارد یانی فرمود ای واللهّ امید باید داشتن و ایمان همين خوف و رجاست یکی مرا پرسید که رجاخود خوش است (این) خوف چیست گفتم تو مرا خوفی بنما بی رجا یا رجایی بنمابی خوف چون از هم جدا نیستند چون میپرسی مثلا یکی گندم کارید رجا دارد البتهّ که گندم برآید و در ضمن آن هم خایفست که مبادا مانعی و آفتی پیش آید پس معلوم شد که رجا بی خوف نیست و هرگز نتوان تصوّر کردن خوف بی رجا یا رجا بی خوف اکنون اگر امیدوار باشد و متوقّع جز او احسان قطعاً دران کار گرمتر و مجدّتر باشد آن توقع پراوست هر چند پرش قوی تر پروازش بیشتر و اگر ناامید باشد کاهل گردد و ازو دیگر خبر و بندگی نیاید همچنانک بیمار داروی تلخ میخورد و ده لذتّ شيرین را ترک میکند اگر او را امید صحّت نباشد این را کی تواند تحمّل کردن اَلْآدَمِیُّ حَیَوانٌ نَاطِقٌ آدمی مرکبست از حیوانی و نطق همچنانک حیوانی درو دایمست و منفک نیست ازو نطق نیز همچنين است و درود ایمست اگر بظاهر سخن نگوید در باطن سخن میگوید دایماً ناطقست بر مثال سیلابست که درو گِل آمیخته باشد آن آب صافی نطق اوست و آن گل حیوانیتّ اوست اما گل درو عارضیست ونمیبینی این گلها و قالبها رفتند و پوسیدند ونطق و حکایت ایشان و علوم ایشان مانده است از بد و نیک.
صاحب دل کلسّت چون او را دیدی همه را دیده باشی که اَلصَّیْدُ کُلَّهُ فِیْ جَوْفِ الفَّرَا خلقان عالم همه اجزای ویند و او کلسّت.
جزو درویشند جمله نیک و بد
هرک نبود او چنين درویش نیست
اکنون چون او را دیدی که کلسّت قطعاً هم عالم رادیده باشی و هر کرا بعدازو ببینی مکررّ باشد و قول ایشان در اقوال کلسّت چون قول ایشان شنیدی هر سخنی که بعد ازان شنوی مکررّ باشد.
فَمَنْ یَرَهُ فِيْ مَنْزلٍ فَکَانَّمَا
رَآی کُلَّ اِنْسَانٍ وَکُلَّ مَکَانٍ
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بيرون ز تو نیست هرچه درعالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی
مولوی : فیه ما فیه
فصل هفدهم - ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند
ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند ولیکن از معنی بیخبر دلیل برآنک حالی که معنی را میباید ردمیکند بنابینایی میخواند نظيرش مردی در دست قندز دارد قندزی دیگر از آن بهتر آوردند رد میکند پس دانستیم قندزرا نمیشناسد کسی این را گفته است که قندزست او بتقلید بدست گرفته است همچون کودکان که با گردکان بازی میکنند چون مغز گردکان یا روغن گردکان بایشان دهی رد کنند که گردکان آنست که جغ جغ کند این را بانگی و جغجغی نیست آخر خزاین خدای بسیارست و علمهای خدای بسیار اگر قرآن را بدانش میخواند قرآن دیگر را چرا رد میکند با مقریبی تقریر میکردم که قرآن میگوید که قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّیْ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّیْ اکنون به پنجاه درمسنگ مرکب این قرآن را تواند نبشتن این رمزیست از علم خدای همه علم خدا تنها این نیست عطاری در کاغذ پارهٔ دارو نهاد تو گویی همه دکان عطار اینجاست این ابلهی باشد آخر در زمان موسی و عیسی و غيرهما قرآن بود کلام خدا بود بعربی نبود تقریر این میدادم (دیدم) در آن مقری اثر نمیکرد ترکش کردم. آوردهاند که در زمان رسول صلیّ اللّه علیه و سلمّ از صحابه هرکه سورهٔ یا نیم سوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و بانگشت نمودندی که سورهٔ یاد دارد برای آنک ایشان قرآن را میخوردند منی را از نان خوردن یادومن را عظیم باشد الا که در دهان کنند و نجایند و بیندازند هزار خروار توان خوردن آخر میگوید رُبَّ تالي الْقُرْآنَ وَالْقُرْآنُ یَلْعَنُهُ پس در حق کسیست که از معنی قرآن واقف نباشد الاهم نیکست قومی را خدای چشمهاشان را بغفلت بست تا عمارت این عالم کنند اگر بعضی را ازان عالم غافل نکنند هیچ عالم آبادان نگردد غفلت عمارت و آبادانیها انگیزاند آخر این از غفلت بزرگ میشود و دراز میگردد و چون عقل او بکمال میرسد دیگر دراز نمیشودپس موجب و سبب عمارت غفلتست و سبب ویرانی هشیاریست اینک می گوییم از دو بيرون نیست یابنا بر حسد میگویم یابنا بر شفقت حاشا که حسد باشد برای آنک حسد را ارزد حسد بردن دریغست تا بآنک نيرزد چه باشد الا از غایت شفقت و رحمت است که میخواهم که یار عزیز را بمعنی کشم.آورده اند که شخصی در راه حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بروی غالب شد تا از دور خیمه خرد و کهن دید آنجا رفت کنیزکی دید آواز داد آن شخص که من مهمانم المراد و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر از لب تا کام آنجا که فرو میرفت همه را میسوخت این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت شما را بر من حقست جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است آنچ بشما گویم پاس دارید اینک بغداد نزدیکست و کوفه و واسط و غيرها اگر مبتلا باشید نشسته نشسته و غلتان غلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن که آنجا آبهای شيرین خنک بیارست و طعامهای گوناگون و حماّمها و تنعمّها و خوشیها و لذتّهای آن شهرها را برشمرد لحظهٔ دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود تائی چند ازموشان دشتی صید کرده بود زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن بمهمان دادن مهمان چنانک بود کور و کبود ازان تناول کرد بعد ازان در نیم شب مهمان بيرون خیمه خفت، زن بشوهر می گوید هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد، قصهٔ مهمان تمام بر شوهر بخواند، عرب گفت همانا از زن مشنو ازین چیزها که حسودان در عالم بسیارند چون ببینند بعضی را که بآسایش و دولتی رسیدهاند حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و ازان دولت محروم کنند. اکنون این خلق چنيناند چون کسی از روی شفقت پندی دهد حمل کنند بر حسد الا چون در وی اصلی باشد عاقبت روی بمعنی آرد چون بروی از روزالست قطرهٔ چکانیده باشند عاقبت آن قطره او را از تشویشها و محنتها برهاند بیا آخر چند ازما دوری و بیگانه و در میان تشویشها و سوداها الا باقومی کسی چه سخن گوید چون جنس آن نشنیدهاند از کسی و نه از شیخ خود.
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
روی بمعنی آوردن اگرچه اولّ چندان نغز ننماید الا هرچند که رود شيرینتر نماید بخلاف صورت اولّ نغز نماید الا هرچند که باوی بیشتر نشینی سرد شوی کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن در آدمی نظر کن کو صورت او و کو معنی او که اگر معنی آن صورت آدمی ميرود لحظهٔ در خانهاش رها نمیکنند. مولانا شمس الدین قدس اللهّ سرهّ میفرمود که قافلهٔ بزرگ بجایی میرفتند آبادانی نمییافتند و آبی نی، ناگاه چاهی یافتند بی دلو سطلی بدست آوردند و ریسمانها و این سطل را بزیر چاه فرستادند کشیدند سطل بریده شد دیگری را فرستادند هم بریده شد بعد ازان اهل قافله را بریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمدند عاقلی بود او گفت من بروم او را فرو کردند نزدیک آن بود که بقعر چاه رسید سپاهی با هیبتی ظاهر شد این عاقل گفت من نخواهم رهیدن باری تا عقل را بخودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که برمن چه خواهد رفتن این سیاه گفت قصهٔ دراز مگو تو اسير منی نرهی الا بجواب صواب بچیزی دیگر نرهی گفت فرما گفت از جایها کجا بهتر عاقل گفت من اسير و بیچارهٔ ویم اگر بگویم بغداد یا غيره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم گفت جاگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد اگر در قعر زمين باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخ موشی باشدبهتر آن باشد گفت احسنت احسنت رهیدی آدمی در عالم توی اکنون من ترارها کردم و دیگران را ببرکت تو آزاد کردم بعد ازین خونی نکنم همه مردان عالم را بمحبت تو بتو بخشیدم بعد ازان اهل قافله را از آب سيراب کرد اکنون غرض ازین معنیست همين معنی را توان در صورت دیگر گفتن الا مقلّدان همين نقش را میگيرند دشوارست با ایشان گفت اکنون هم در این سخن را در مثال دیگر گویی نشنوند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل هیجدهم - میفرمود که تاج الدیّن قبایی را گفتند که این دانشمندان
میفرمود که تاج الدیّن قبایی را گفتند که این دانشمندان در میان ما میآیند و خلق را در راه دین بی اعتقاد می کنند گفت نی ایشان میآیند میان ما و ما را بیاعتقاد میکنند و الاً ایشان حاشا که از ما باشند مثلا سگی را طوق زرین پوشانیدی وی را با آن طوق سگ شکاری نخوانند شکاریی معینیست درو خواه طوق زرّین پوش خواه پشمين آن عالم بجبّه و دستار نباشد عالمی هنریست در ذات وی که آن هنر اگر در قبا و عبا باشدتفاوت نکند چنانک در زمان پیغمبر (صلی اللهّ علیه و سلمّ) قصد ره زنی دین میکردند و جامهٔ نماز میپوشیدند تا مقلدّی رادر راه دین سست کنند زیرا آن را نتوانند کردن تا خود را از مسلمان نسازند و اگر نی فرنگی یا جهودی طعن دین کند وی را کی شنوند که فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّیْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُوْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ یُرَاؤُنَ وَیَمْنَعُونَ الْمَاعُوْنَ سخن کلی اینست آن نور داری آدمیتی نداری آدمیتی طلب کن مقصود اینست باقی دراز کشیدنست سخن را چون بسیار آرایش میکنند مقصود فراموش میشود. بقاّلی زنی رادوست میداشت با کنیزک خاتون پیغامها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم ومیسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنين بودم و دوش بر من چنين گذشت قصّهای دراز فرو خواند کنیزک بخدمت خاتون آمد گفت بقال سلام میرساند و میگوید که بیا تا ترا چنين کنم و چنان کنم گفت باین سردی، گفت او دراز گفت اما مقصود این بود اصل مقصودست باقی دردسرست.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و هفتم - مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم باصحاب نشسته بود
مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم باصحاب نشسته بود کافران اعتراض آغاز کردند فرمود که آخر شما همه متفّقید که در عالم یکی هست که صاحب وحی اوست وحی برو فرو میآید بر هر کسی فرو نمیآید و آنکس را علامتها و نشانها باشد در فعلش و در قولش در سیماش در همهٔ اجزای او نشان و علامت آن باشد اکنون چون آن نشانها رادیدیت روی بوی آرید و او را قوی گيرید تا دست گير شما باشد ایشان همه محجوج میشدند و بیش سخنشان نمیماند دست بشمشير میزدند و نیز میآمدند و صحابه را میرنجانیدند و میزدند و استخفافها میکردند. مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرمود که صبر کنید تا نگویند که بر ما غالب شدند بغلبه خواهند که دین را ظاهر کنند خدا این دین راخواهد ظاهر کردن و صحابه مدتّها نماز پنهان میکردند و نام مصطفی را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) پنهان میگفتند تا بعد مدّتی وحی آمد که شما نیز شمشير بکشید و جنگ کنید. مصطفی را (علیه السلّام) که اُمّی میگویند از آن رو نمیگویند که بر خط و علوم قادر نبود یعنی ازین رو امیشّ میگفتند که خط و علم وحکمت او مادرزاد بود نه مکتسب کسی که بروی مه رقوم نویسد او خط نتواند نبشتن و در عالم چه باشد که او نداند چون همه ازو میآموزند، عقل جزوی را عجب چه چیز باشد که عقل کلّ را نباشد، عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد و اینکِ مردم تصنیفها کردهاند و هندسها و بنیادهای نونهادهاند تصنیف نو نیست، جنس آن را دیدهاند بر آنجا زیادت میکنند آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کلّ باشند عقل جزوی قابل آموختن است محتاج است بتعلیم عقل کلّ معلّم است محتاج نیست وهمچنين جمله پیشها را چون بازکاوی اصل و آغاز آن وحی بوده است و از انبیا آموختهاند و ایشان عقل کلنّد حکایت غراب که قابیل هابیل را کشت و نمیدانست که چه کند غراب غرابی را بکشت و خاک را کند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد. او ازو بیاموخت گور ساختن و دفن کردن و همچنين جملهٔ حرفتها هرکرا عقل جزویست محتاجست بتعلیم و عقل کل واضع همه چیزهاست و ایشان انبیا و اولیااند که عقل جزوی را بعقل کلّ متّصل کردهاند و یکی شده است مثلاً دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند پا از عقل رفتار می آموزد دست ازدل و عقل گرفتن میآموزد چشم و گوش دیدن و شنیدن میآموزد امّا اگر دل و عقل نباشد هیچ این حواس بر کار باشند یا توانند کاری کردن اکنون همچنان که این جسم بنسبت بعقل و دل کثیف و غلیظ است و ایشان لطیفاند و این کثیف بآن لطیف قایمست و اگر لطفی و تازگی دارد ازو دارد بی او معطل است و پلید است و کثیف و ناشایسته است همچنين عقول جزوی نیز بنسبت با عقل کلّ آلت است تعلیم ازو کند و ازو فایده گيرد و کثیف و غلیظ است پیش عقل کلّ. میگفت که ما را بهمتّ یاددار اصل همّت است اگر سخن نباشد تا نباشد سخن فرع است فرمود که آخر این همّت در عالم ارواح بودپیش از عالم اجسام پس ما را در عالم اجسام بیمصلحتی آوردند، این محال باشد پس سخن درکارست و پر فایده دانهٔ قیسی را اگر مغزش را تنها در زمين بکاری چیزی نروید چون با پوست بهم بکاری بروید پس دانستم که صورت نیز در کارست نماز نیز در باطن است لاصَلوةَ اِلَّا بِحُضُوْرِ الْقَلْبِ امّا لابدسّت که بصورت آری و رکوع و سجود کنی بظاهر آنگه بهرهمند شوی و بمقصود رسی هُمْ عَلَی صَلاتِهِم دَائِمُوْنَ این نماز روحست نماز صورت موقّت است، آن دایم نباشد زیرا روح عالم دریاست آن را نهایت نیست جسم ساحل و خشکیست محدود باشد و مقدرّ پس صلوة دایم جز روح را نباشد پس روح را رکوعی و سجودی هست اماّ بصورت آن رکوع و سجود ظاهر میباید کردن زیرا معنی را بصورت اتصّالی هست تا هردو بهم نباشند فایده ندهند اینک میگویی صورت فرع معنیست و صورت رعیتّ است ودل پادشاه آخر این اسمای اضافیاّت است چون میگویی که این فرع آنست تا فرع نباشد نام اصلیت بروکی نشیند پس او اصل ازین فرع شد و اگر آن فرع نبودی او را خود نام نبودی و چون رب گفتی ناچار مربوبی باید و چون حاکم گفتی محکومی باید.