عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۸
ای شهنشاهی که از یمن ثنای ذات تو
درسخاو درسخن زامثال و اقران برترم
از طفیل مدح خسرو وکش بقای خضر باد
با صمیری صاف تر زآئینه اسکندرم
بیست سالست اینکه درصد دفترت گفتم مدیح
لیکن ازگنجو رشه نی نام دریک دفترم
یا ملک را سیم وز ریش از کفاف ملک نیست
یا که من نزد ملک بیقدر چون سیم و زرم
نی ملک با کان وگوهر دشمنی دارد بطبع
زان مرا راند همی کز طبع کان گوهرم
لیک اگر یکقطره درجیحون چکد ازجود شاه
بنگری کز در بیضا رشک بحر اخضرم
ثلث نواب ار بدین مداح بوابت رسد
ربع مسکون تنگ گردد ازشرف برپیکرم
حالی ای سلطان جم اورنگ فرما همتی
تاکه باج از تاج کی گیرد شکوه افسرم
تا به کی پیچم ز غم کآخر چرا در هر دیار
مردم از شه میخورند و بنده از خود میخورم
درسخاو درسخن زامثال و اقران برترم
از طفیل مدح خسرو وکش بقای خضر باد
با صمیری صاف تر زآئینه اسکندرم
بیست سالست اینکه درصد دفترت گفتم مدیح
لیکن ازگنجو رشه نی نام دریک دفترم
یا ملک را سیم وز ریش از کفاف ملک نیست
یا که من نزد ملک بیقدر چون سیم و زرم
نی ملک با کان وگوهر دشمنی دارد بطبع
زان مرا راند همی کز طبع کان گوهرم
لیک اگر یکقطره درجیحون چکد ازجود شاه
بنگری کز در بیضا رشک بحر اخضرم
ثلث نواب ار بدین مداح بوابت رسد
ربع مسکون تنگ گردد ازشرف برپیکرم
حالی ای سلطان جم اورنگ فرما همتی
تاکه باج از تاج کی گیرد شکوه افسرم
تا به کی پیچم ز غم کآخر چرا در هر دیار
مردم از شه میخورند و بنده از خود میخورم
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۶ - قصیده نوروزی
نوبهار آمد گلستان از پی نشو و نماست
غنچه خسپان چمن را غنچه گل متکاست
ساده رویان را برد از جا هوای سبزه اش
سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست
نازبو را از بنفشه ناز بالین زیر سر
شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست
راست می سازند مرغان خانه آهنگ را
بلبل از صد پرده چون عشاق در فکر نواست
غنچه مشت خاک اگر گیرد به کف زر می شود
طبع گلشن را درین موسم خواص کیمیاست
می کشند امروز مرغان یکدیگر را در کنار
بال و پرواز خیابان ها پر از آغوشهاست
غنچه منقار بلبل عاقبت گل می کند
ناله های او نسیم صبح و باغ دلگشاست
در بروی باغبان واکرده بوی نوبهار
در پس در ناله زنجیر را بانگ دراست
بوی گل را می برد از باغ پنهانی نسیم
باغبان پی برده است این کار دزد آشناست
از پی هم کاروان گل به بستان آمده
می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است
زآستین شاخ گل فواره خون سر کشید
دامن صحرا ز جوش لاله دشت کربلاست
سیر باغ امروز دلهای حریفان برده است
خاک گلشن چون گلستان ارم آدم رباست
بلبلان را کرده بوی گل ز دردسر خلاص
عشقبازان را به عهد گل چمن دارالشفاست
در چمن واکرده نرگس دیده خود را ز خواب
منتظر در راه شه ایستاده چون چشم گداست
سید عالی نسب سبحانقلی خان شاه عصر
آستان او به حاجتمند محراب دعاست
پادشاهان را به دولتخانه اش روی نیاز
تاجداران را به درگاه رفیعش التجاست
آسمان عزتست و ماه اوج سروریست
آفتاب دولتست و سایه لطف خداست
نیست یک افتاده در روی زمین در عهد او
گر ز پا افتاده ای موجود باشد نقش پاست
لطف او عام است بر خلق جهان چون آفتاب
دست او بر آسمان جود خط استواست
ملکدار او نگه شب زنده داریهای او
مستجاب الدعوه این شه را اگر گویند رواست
ای ز یمن مقدمت معمور شد روی زمین
وی چو اسکندر جهانداری مسلم مر تراست
جامه فتح است بر بالای تو شمشیر ملک
آستینش روم و هند و دامنش چین و خطاست
آستانت را بود بهرام چوبین پاسبان
گوشه تختت به ابراهیم ادهم متکاست
در بخارا شد مربی پادشاه نقشبند
در مدینه مصطفی در بلخ شاه اولیاست
پیش قدرت نام فغفور از فراموشان بود
در خطا از کاسه چینی سخن گفتن خطاست
سایه همدوش قدت می خواست گردد آفتاب
آنچنان زد بر زمین او را که دیگر برنخاست
مرهم داغ دل امیدواران گشته ای
لاله را امروز از شادی کلاهش برهواست
ناوکت بر استخوان خصم جا سازد چو مغز
شهپر تیر تو را خاصیت بال هماست
در کنار آورده شمشیرت عروس ملک را
کشور ایران و توران خانه یک کدخداست
از پی روزی حسودت روز و شب سرگشته است
بر سر خود گر نهد دستار سنگ آسیاست
خصمت از عریان تنی چون مار ماهی پیچد به خود
دشمنت هم بی سر و پایست هم بی دست و پاست
شکرلله دامن مدحت به کف آورده ام
آستینم گر چه کوتاه است دست من رساست
سیدا امشب به مدح شه توجه داشتم
خامه ام گفتا سر سالست هنگام دعاست
هاتفی در ابتدای فاتحه آواز داد
دولت این شاه گردون منزلت بی انتهاست
غنچه خسپان چمن را غنچه گل متکاست
ساده رویان را برد از جا هوای سبزه اش
سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست
نازبو را از بنفشه ناز بالین زیر سر
شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست
راست می سازند مرغان خانه آهنگ را
بلبل از صد پرده چون عشاق در فکر نواست
غنچه مشت خاک اگر گیرد به کف زر می شود
طبع گلشن را درین موسم خواص کیمیاست
می کشند امروز مرغان یکدیگر را در کنار
بال و پرواز خیابان ها پر از آغوشهاست
غنچه منقار بلبل عاقبت گل می کند
ناله های او نسیم صبح و باغ دلگشاست
در بروی باغبان واکرده بوی نوبهار
در پس در ناله زنجیر را بانگ دراست
بوی گل را می برد از باغ پنهانی نسیم
باغبان پی برده است این کار دزد آشناست
از پی هم کاروان گل به بستان آمده
می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است
زآستین شاخ گل فواره خون سر کشید
دامن صحرا ز جوش لاله دشت کربلاست
سیر باغ امروز دلهای حریفان برده است
خاک گلشن چون گلستان ارم آدم رباست
بلبلان را کرده بوی گل ز دردسر خلاص
عشقبازان را به عهد گل چمن دارالشفاست
در چمن واکرده نرگس دیده خود را ز خواب
منتظر در راه شه ایستاده چون چشم گداست
سید عالی نسب سبحانقلی خان شاه عصر
آستان او به حاجتمند محراب دعاست
پادشاهان را به دولتخانه اش روی نیاز
تاجداران را به درگاه رفیعش التجاست
آسمان عزتست و ماه اوج سروریست
آفتاب دولتست و سایه لطف خداست
نیست یک افتاده در روی زمین در عهد او
گر ز پا افتاده ای موجود باشد نقش پاست
لطف او عام است بر خلق جهان چون آفتاب
دست او بر آسمان جود خط استواست
ملکدار او نگه شب زنده داریهای او
مستجاب الدعوه این شه را اگر گویند رواست
ای ز یمن مقدمت معمور شد روی زمین
وی چو اسکندر جهانداری مسلم مر تراست
جامه فتح است بر بالای تو شمشیر ملک
آستینش روم و هند و دامنش چین و خطاست
آستانت را بود بهرام چوبین پاسبان
گوشه تختت به ابراهیم ادهم متکاست
در بخارا شد مربی پادشاه نقشبند
در مدینه مصطفی در بلخ شاه اولیاست
پیش قدرت نام فغفور از فراموشان بود
در خطا از کاسه چینی سخن گفتن خطاست
سایه همدوش قدت می خواست گردد آفتاب
آنچنان زد بر زمین او را که دیگر برنخاست
مرهم داغ دل امیدواران گشته ای
لاله را امروز از شادی کلاهش برهواست
ناوکت بر استخوان خصم جا سازد چو مغز
شهپر تیر تو را خاصیت بال هماست
در کنار آورده شمشیرت عروس ملک را
کشور ایران و توران خانه یک کدخداست
از پی روزی حسودت روز و شب سرگشته است
بر سر خود گر نهد دستار سنگ آسیاست
خصمت از عریان تنی چون مار ماهی پیچد به خود
دشمنت هم بی سر و پایست هم بی دست و پاست
شکرلله دامن مدحت به کف آورده ام
آستینم گر چه کوتاه است دست من رساست
سیدا امشب به مدح شه توجه داشتم
خامه ام گفتا سر سالست هنگام دعاست
هاتفی در ابتدای فاتحه آواز داد
دولت این شاه گردون منزلت بی انتهاست
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - در بیان حضرت عبیدالله خان شهربخارا را آئین بستن
بحمدالله که بعد از روزگاری
به روی تخت آمد شهریاری
چه شه شاهنشه فرخنده اقبال
چه شه شهزاده خورشید تمثال
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
جهان گیر و جهان دار و جوان بخت
قوی دولت قوی بازو کمان سخت
تعدی را عتابش دست بسته
ز بیم او تحکم پاشکسته
سر تا را جگر حکمش بریده
تن غارتگران در خون کشیده
به عهدش ظالمان گشتند رنجور
گریزان گشته چون تیر از کمان دور
بخارا پیر بود اکنون جوان شد
به دوران عبیدالله خان شد
سلیمان شوکت و جمشید دولت
سکندر حشمت و دارا حکومت
ز حکمش شهر را بستند آئین
تماشا از دکانها گشت گلچین
ز مستان شد بهار از مقدم او
گلستانها ز طبع خرم او
منور شهر شد چون صبح نوروز
برابر شد به عهد او شب و روز
ز حکمش کوچه ها گردید روشن
ز شب تا روز نتوان فرق کردن
ز طبع موم روغن شد هوا نرم
ز تاب شمع شد بازار شب گرم
چو ماه بدر شاه هفت کشور
لباس شب روی پوشیده در بر
به عزم سیر شد از خانه بیرون
به لشکرگاه کلفت زد شبیخون
به ریگستان نهاد اول قدم را
کشید از آستین دست کرم را
کف او شد زرافشان همچو خورشید
لبالب شد ازو دامان امید
چو ریگستان بهشت از چاکرانش
گلستان ارم از خادمانش
به صحن او نمایان حوض سیراب
فلک افگنده در وی قرص مهتاب
در آتش گر بیفتد سایه باز
در آید همچو مرغابی به پرواز
از آن پس سوی صرافان گذر کرد
نگه دزدیده مردم را خبر کرد
تماشایی به دنبالش فتاده
روان شد شاه همراه پیاده
ز سیرش سبعه سیاره گلچین
چراغش را شده پرواز پروین
قبولش داد زینت چارسو را
چراغان کرده شهر آرزو را
چراغان گشت شهر از کوکب او
عدالت مشعل میر شب او
به شب گردان چو مه شد پرتو افگن
چراغ میر شب را کرد روشن
ز حکم شاه شد بازارها پاک
زمین را آسمان برداشت از خاک
اگر در کوچها ریزند روغن
توان بر ظرف ها آسان گرفتن
همه شب باز درهای دکان ها
ز دزد ایمن متاع کاروان ها
دعاگویان دعا آغاز کردند
سر خود خلق پای انداز کردند
چو شب گشتند اطلس پوش مردم
زمین و آسمان شد پر ز انجم
چو مه هر جا که زد آن شاه خرگاه
نهادش نام او گردون قدم گاه
بخار از یمن شاه هفت کشور
عروسی شد ز سر تا پای زیور
بیا ساقی در ایام جوانی
قدح پر کن ز آب زندگانی
به من ده تا ز غم ها دست شویم
که تا باشم دعای شاه گویم
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر برپا بر سر تخت
در میخانه ها شد قیر اندود
دهان شیشه های می گل آلود
زمستان رفت بیرون مست بازی
همه در بر قباهای نمازی
قدح شد سرنگون از احتسابش
فگند از پا صراحی را عتابش
به روی تخت آمد شهریاری
چه شه شاهنشه فرخنده اقبال
چه شه شهزاده خورشید تمثال
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
جهان گیر و جهان دار و جوان بخت
قوی دولت قوی بازو کمان سخت
تعدی را عتابش دست بسته
ز بیم او تحکم پاشکسته
سر تا را جگر حکمش بریده
تن غارتگران در خون کشیده
به عهدش ظالمان گشتند رنجور
گریزان گشته چون تیر از کمان دور
بخارا پیر بود اکنون جوان شد
به دوران عبیدالله خان شد
سلیمان شوکت و جمشید دولت
سکندر حشمت و دارا حکومت
ز حکمش شهر را بستند آئین
تماشا از دکانها گشت گلچین
ز مستان شد بهار از مقدم او
گلستانها ز طبع خرم او
منور شهر شد چون صبح نوروز
برابر شد به عهد او شب و روز
ز حکمش کوچه ها گردید روشن
ز شب تا روز نتوان فرق کردن
ز طبع موم روغن شد هوا نرم
ز تاب شمع شد بازار شب گرم
چو ماه بدر شاه هفت کشور
لباس شب روی پوشیده در بر
به عزم سیر شد از خانه بیرون
به لشکرگاه کلفت زد شبیخون
به ریگستان نهاد اول قدم را
کشید از آستین دست کرم را
کف او شد زرافشان همچو خورشید
لبالب شد ازو دامان امید
چو ریگستان بهشت از چاکرانش
گلستان ارم از خادمانش
به صحن او نمایان حوض سیراب
فلک افگنده در وی قرص مهتاب
در آتش گر بیفتد سایه باز
در آید همچو مرغابی به پرواز
از آن پس سوی صرافان گذر کرد
نگه دزدیده مردم را خبر کرد
تماشایی به دنبالش فتاده
روان شد شاه همراه پیاده
ز سیرش سبعه سیاره گلچین
چراغش را شده پرواز پروین
قبولش داد زینت چارسو را
چراغان کرده شهر آرزو را
چراغان گشت شهر از کوکب او
عدالت مشعل میر شب او
به شب گردان چو مه شد پرتو افگن
چراغ میر شب را کرد روشن
ز حکم شاه شد بازارها پاک
زمین را آسمان برداشت از خاک
اگر در کوچها ریزند روغن
توان بر ظرف ها آسان گرفتن
همه شب باز درهای دکان ها
ز دزد ایمن متاع کاروان ها
دعاگویان دعا آغاز کردند
سر خود خلق پای انداز کردند
چو شب گشتند اطلس پوش مردم
زمین و آسمان شد پر ز انجم
چو مه هر جا که زد آن شاه خرگاه
نهادش نام او گردون قدم گاه
بخار از یمن شاه هفت کشور
عروسی شد ز سر تا پای زیور
بیا ساقی در ایام جوانی
قدح پر کن ز آب زندگانی
به من ده تا ز غم ها دست شویم
که تا باشم دعای شاه گویم
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر برپا بر سر تخت
در میخانه ها شد قیر اندود
دهان شیشه های می گل آلود
زمستان رفت بیرون مست بازی
همه در بر قباهای نمازی
قدح شد سرنگون از احتسابش
فگند از پا صراحی را عتابش
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - متوجه شدن خان جنت آشیان از ولایت فاطر بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و عنان عزیمت به جانب آقتاچ کشیدن از آنجا به دارالسلطنه سمرقند خرامیدن
رقم سنج این دفتر پر نهیب
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح اکبرشاه
آنچنان گرم شد از تاب هوا، آب روان
که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان
همچو دود دل عشّاق، شرربار شود
ابر امروز اگر آب برد از عمّان
گل رخسار بتان را عرقآلود ببین
کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان
چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب
گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان
بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر
کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان
ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار
آتش مهر برانگیخته دود از عمّان
حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم
گر درین حال گرفتار شدی در توفان
بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو
باغ لبتشنه که دارد ز حرارت یرقان
پای در آب نهادهست ز گرما و هنوز
بدر افتاده زبان مژهٔ اشکفشان
چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود
لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان
گر به او باد رساند خبر از تاب هوا
کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان
آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این
که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان
لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر
گشته بیآب، چو افشرده اناری شده کان
سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ
همچو سیماب فرو میچکد از روی فسان
سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا
همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن
دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر
که خم اندر زره دیده شود نوک سنان
میبرد مرغ هوا رشک به مرغان کباب
بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان
شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر
نفس سوختگان میگذرد بر بستان
باد گرمیست که گر مژدهٔ یوسف آرد
پیر کنعان نگشاید در بیتالاحزان!
نفس از بیم فروزندگی آتش مهر
برنیاید ز دل و نام نهندش خففان
مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس
کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان
باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر
که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن
مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع
گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان
دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم
گر به همسایگی او رود این تابستان
زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم
خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان
جای آن است که چون شمع زبان در گیرد
ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان
بیم آن است که مانند ملایک از ذکر
که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان
مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد
یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان
سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه
که به مهر است جهانبخش و به کین ملکستان
آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او
در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان
عدل او تا شده در ملک، رعیّتپرور
گرگ را میرسد اسناد خیانت به شبان!
بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت
بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران
ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر
وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان
کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است
کز کنار است بری، بلکه تمام است میان
فیالمثل نعل سمند تو گر آیینه شود
همچو خورشید در او سعد نماید کیوان
دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت
که زند بر دهن توسن ایّام عنان
بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف
ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان
اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش
امل از جود تو خرّم چو گیا از باران
چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر
دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان
چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر
چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان
در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس
شیر خونابه شود حامله را در پستان
از وقار تو جهان گر شود آرامپذیر
دیدهوش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)
ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر
بنماید ز سم توسن اندیشه نشان
عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابیست
که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران
ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت
چون نی نیزه به خونریز ببندند میان
تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب
که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان
تیر از چابکی شست به دشمن خود را
برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان
مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره
فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان
تیغ در دست دلیران تو جان فرساید
گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان
آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب
باد آن گرز گرانسر، شکند رنگ توان
گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی
گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان
تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید
برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران
وه چه یکران جهانگرد، که میپندارد
برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان
برق سیری که چو از رهگذری میگذرد
میدود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان
چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک
بر سر موی تواند که نماید جولان
همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام
بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان
فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند
گر شود از ظلمات شب هجران گذران
بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد
گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن
از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری
صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان
واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی
در بیابان بلا، پشتهٔ ریگیست روان
تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل
سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان
هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش
تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان
آنچنان خانه برانداز که چون قصر حباب
خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران
گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود
بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوهگران
آسمانیست، ور از بندهٔ نداری باور
فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان
از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید
از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان
هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال
در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان
در شکاری که کنی قصد شکاراندازی
کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان
ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر
دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران
تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند
صید از بس که بر اطراف دود جانافشان
هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی
باز سوی تو کمند آوردش مویکشان
هر طرف چیتهای از بندگشایی، که شود
مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان
چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او
فیالمثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،
در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد
که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان
رگ جانگیرتر از پنجهٔ خونریز اجل
خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان
چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل
که به مه، دست تطاول نرساند آسان
کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون
چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان
مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد
داغنو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان
یا نه داغ است، که هنگام همآغوشیها
آهوی چین شده از نافه برو مشکفشان
نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحبنظر است
شده از گرمی می خوردن دایم یرقان
یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند
یا بر اخگر همهجا مانده نشان از باران
در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور
هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان
پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری
آنقدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان
مجلس خاص تو گنجیست که مانند کلید
فتح بابیست ز هر چین جبین دربان
به صفایی که درو بیمدد گفتوشنود
راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان
به هوایی که ازان بیاثر آب و زمین
گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان
بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت
باد ازو مست برون آمده افتان خیزان
مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن
همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان
بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم
دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان
موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل
زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان
با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است
گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان
گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر
از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان
ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر
بر گنهکار در خلد نبندد رضوان
داورا! دادگرا! رخصت اگر میدهیام
شمّهای میکنم از حال دل خویش بیان
عقدهای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ
که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان
منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر
کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان
بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی
که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان
درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم
چون صدف داشتهام مهر خموشی به دهان
چون یقین بود که بیعقده گشایی نکند
آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان
در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم
رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان
چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز
دولت پیر من از فیض جمال تو جوان
بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه
یوسف بخت من آزاد شود از زندان
غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است
نه که بهر جَر و اخذ آمدهام چون دگران
گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من
بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان
این مرا فایده در هر دو جهان میبخشد
وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان
از من این بود که خود را برسانم به درت
کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران
تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد
آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان
خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت
بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان
عافیتخواه ترا، زهر فنا روحفزا
دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان
که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان
همچو دود دل عشّاق، شرربار شود
ابر امروز اگر آب برد از عمّان
گل رخسار بتان را عرقآلود ببین
کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان
چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب
گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان
بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر
کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان
ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار
آتش مهر برانگیخته دود از عمّان
حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم
گر درین حال گرفتار شدی در توفان
بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو
باغ لبتشنه که دارد ز حرارت یرقان
پای در آب نهادهست ز گرما و هنوز
بدر افتاده زبان مژهٔ اشکفشان
چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود
لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان
گر به او باد رساند خبر از تاب هوا
کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان
آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این
که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان
لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر
گشته بیآب، چو افشرده اناری شده کان
سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ
همچو سیماب فرو میچکد از روی فسان
سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا
همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن
دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر
که خم اندر زره دیده شود نوک سنان
میبرد مرغ هوا رشک به مرغان کباب
بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان
شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر
نفس سوختگان میگذرد بر بستان
باد گرمیست که گر مژدهٔ یوسف آرد
پیر کنعان نگشاید در بیتالاحزان!
نفس از بیم فروزندگی آتش مهر
برنیاید ز دل و نام نهندش خففان
مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس
کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان
باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر
که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن
مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع
گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان
دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم
گر به همسایگی او رود این تابستان
زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم
خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان
جای آن است که چون شمع زبان در گیرد
ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان
بیم آن است که مانند ملایک از ذکر
که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان
مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد
یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان
سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه
که به مهر است جهانبخش و به کین ملکستان
آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او
در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان
عدل او تا شده در ملک، رعیّتپرور
گرگ را میرسد اسناد خیانت به شبان!
بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت
بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران
ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر
وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان
کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است
کز کنار است بری، بلکه تمام است میان
فیالمثل نعل سمند تو گر آیینه شود
همچو خورشید در او سعد نماید کیوان
دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت
که زند بر دهن توسن ایّام عنان
بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف
ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان
اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش
امل از جود تو خرّم چو گیا از باران
چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر
دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان
چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر
چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان
در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس
شیر خونابه شود حامله را در پستان
از وقار تو جهان گر شود آرامپذیر
دیدهوش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)
ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر
بنماید ز سم توسن اندیشه نشان
عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابیست
که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران
ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت
چون نی نیزه به خونریز ببندند میان
تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب
که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان
تیر از چابکی شست به دشمن خود را
برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان
مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره
فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان
تیغ در دست دلیران تو جان فرساید
گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان
آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب
باد آن گرز گرانسر، شکند رنگ توان
گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی
گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان
تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید
برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران
وه چه یکران جهانگرد، که میپندارد
برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان
برق سیری که چو از رهگذری میگذرد
میدود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان
چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک
بر سر موی تواند که نماید جولان
همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام
بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان
فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند
گر شود از ظلمات شب هجران گذران
بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد
گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن
از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری
صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان
واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی
در بیابان بلا، پشتهٔ ریگیست روان
تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل
سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان
هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش
تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان
آنچنان خانه برانداز که چون قصر حباب
خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران
گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود
بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوهگران
آسمانیست، ور از بندهٔ نداری باور
فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان
از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید
از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان
هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال
در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان
در شکاری که کنی قصد شکاراندازی
کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان
ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر
دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران
تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند
صید از بس که بر اطراف دود جانافشان
هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی
باز سوی تو کمند آوردش مویکشان
هر طرف چیتهای از بندگشایی، که شود
مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان
چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او
فیالمثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،
در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد
که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان
رگ جانگیرتر از پنجهٔ خونریز اجل
خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان
چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل
که به مه، دست تطاول نرساند آسان
کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون
چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان
مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد
داغنو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان
یا نه داغ است، که هنگام همآغوشیها
آهوی چین شده از نافه برو مشکفشان
نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحبنظر است
شده از گرمی می خوردن دایم یرقان
یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند
یا بر اخگر همهجا مانده نشان از باران
در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور
هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان
پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری
آنقدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان
مجلس خاص تو گنجیست که مانند کلید
فتح بابیست ز هر چین جبین دربان
به صفایی که درو بیمدد گفتوشنود
راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان
به هوایی که ازان بیاثر آب و زمین
گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان
بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت
باد ازو مست برون آمده افتان خیزان
مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن
همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان
بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم
دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان
موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل
زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان
با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است
گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان
گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر
از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان
ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر
بر گنهکار در خلد نبندد رضوان
داورا! دادگرا! رخصت اگر میدهیام
شمّهای میکنم از حال دل خویش بیان
عقدهای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ
که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان
منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر
کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان
بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی
که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان
درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم
چون صدف داشتهام مهر خموشی به دهان
چون یقین بود که بیعقده گشایی نکند
آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان
در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم
رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان
چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز
دولت پیر من از فیض جمال تو جوان
بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه
یوسف بخت من آزاد شود از زندان
غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است
نه که بهر جَر و اخذ آمدهام چون دگران
گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من
بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان
این مرا فایده در هر دو جهان میبخشد
وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان
از من این بود که خود را برسانم به درت
کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران
تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد
آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان
خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت
بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان
عافیتخواه ترا، زهر فنا روحفزا
دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵ - آغاز کتاب سندباد
چنین گویند راویان حدیث و خداوندان تاریخ که در مواضی ایام و سوالف اعوام در اقلیم هندوستان، پادشاهی بوده است کوردیس نام که صحایف معالی جهانداری را به مکارم اخلاق حمیده موشح گردانیده بود و ردای مفاخر پادشاهی را به مآثر اعراق کریم، مطرز کرده. روزگار او به جمال عدل آراسته و اوصاف او به کمال فضل مشهور شده. دولتی مطاع و حشمتی مطیع، مدتی طویل و مملکتی عریض. دست تناول حاسدان و تطاول قاصدان از مملکت او بسته و کوتاه و چشم اطماع فاسده متعدیان در دولت او پوشیده و فراز. همیشه متابع عقل و مطاوع عدل بودی و آثار و اخبار رفتگان و سیر و سنن ایشان شنودی و ذکر حسن شیم وصیت مطاوعت خدم و حشم او به سمع سلاطین وقت رسیده و زبان روات و بیان ثقات، آوازه رفاهیت رعیت و خصب نعمت و امن ولایت او به گوش خلایق رسانیده و از بدو صبا که عمره عمر و غره دهر است تا طلوع صباح شیب که خبر دهنده وداع حیات است، جز در منهج رعایت رعایا و مسلک تخفیف و ترفیه ضعفای ولایت قدم نزده بود و از برای اکتساب اموال، گامی در خطه وزر و وبال ننهاده. پیوسته اهتمام بر مصالح رعایای دولت موفور می داشت و بر و بحر مملکت را به افاضت نصفت و اشاعت معدلت، معمور می گردانید. دولت او را سعد اکبر اقلیم زحل می گفتند و ملوک آفاق، مکارم اخلاق او بر حاشیه جریده سیاست تعلیق می کردند و از فضایل علم و شمایل حلم او اقتباس می نمودند و می گفتند:
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
پیوسته مخالطت با حکمای فاضل و ندمای کامل داشت و ایام و اوقات با عقلای عالم و فضلای بنی آدم گذاشت. شهوات و نهمات را طلاق داده بود و محظورات و محرمات را اطلاق فرموده. ساعات عمر بر استیفای خیرات مقصور گردانیده و اوقات ایام بر استعمال حسنات، موقوف کرده و به یقین صادق، واثق شده که متاع دنیا غرور است و مزخرفات و مموهات او خیال ناپایدار و عقل حاذق در گوش هوش او گفته :
خذ ما صفا لک فالحیات غرور
والدهر یعدل تاره و یجور
لا تغتبن علی الزمان فانه
فلک علی قطب اللجاج یدور
ابدا یولد ترحه من فرحه
و یصب غما منتهاه سرور
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز؟
پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
و به بینات واضح و دلالات لایح بدانسته که هر معضلی که از زوایای مملکت در مصالح رعیت استقبال نماید، جوانب رضای الهی را تقدیم باید نمود که نهایت ظلم، و خیم است و عواقب او عذاب الیم.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم
و زبان زمان، این معنی با او تکرار کرده:
علیک بالعدل ان ولیت مملکه
واحذر من الجور فیها غایه الحذر
فالملک یبقی مع الکفر البهیم و لا
یبقی مع الجور فی بدو ولاحضر
و هاتف حرکات روز و شب با او گفته: هر که در منصب پادشاهی به متابعت ملاعب و ملاهی مشغول شود و به حکم نقصان عدل و خسران عقل از استعمال حلم و فضل مهجور ماند، چون برزیگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهد بازو و قوت آب دادن غفلت ورزد تا رنج او و تخم دهقان باطل گردد و به سبب اضاعت آب جوی، آبروی او ضایع شود و خایب و خاسر و مدبر و مفلس گردد و زبان روزگار گوید:
من یزرع الشوک لم یحصد به العنبا
هر چه کاری برش همان دروی
وانچه گویی، جواب آن شنوی
و چون صاحب دولت به اکتساب شهوت و ارتکاب نهمت از تحصیل دولت و تدبیر مملکت باز ماند، در سکر غفلت از شکر نعمت غافل گردد و به سبب دوام مستی، دولت او روی در پستی آرد و بر خاطر او گذرد.
مثل: ولرب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا
قاصدان دولت از مملکت او طعمه مقاصد سازند و خصمان ضعیف، فرصت تسویف طلب کردن گیرند و نواب از برای حفظ مراسم خویش، مکارم امانت و دیانت بگذارند و رعایای مملکت را در معرض مون و عوارض آرند ولایت خراب گردد و رعایا مستاصل شوند اختلاف در مملکت پیدا آید و اختلال و انتشار در دولت ظاهر گردد و آنگاه مثل او چنان بود که مردی از بن دیوار خاک برگیرد و بام خانه انداید، هر چه زودتر خانه با زمین برابر شود و گوید: مثل الملک الذی یعمر خزانته من اموال رعیته کمثل من یطین سطح بیته بما یقتلع من اساس بنیانه و روزگار این بیت فرو خواند:
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
پس این پادشاه بر قضیت عدل و انصاف می رفت و رعایا را در ظل چتر رعایت از آفت و عاهت در پناه حیاطت و عنایت نگاه می داشت، چنانکه در اطراف ممالک و اکناف مسالک او شاهین با کبک مسامحت می نمود و گرگ با میش مصالحت می جست.
بشامل عدله فی الارض ترعی
مع الاسد السوائم فی المسام
ولا تعدوا الذئاب علی نعاج
ولا تهوی البزاه الی حمام
از شرابخانه احسان، کاس افضال بر دست افاضل باید نهاد و از داروخانه عدل، سکنگبین تخفیف به محروران رعیت باید داد و چون ملک موروث و خزانه مکتسب حاصل باشد، آن اولیتر که در نهایت اعمار، به ترک اسفار گفته شود و در ضیافت دولت، طفیلیان مملکت را مرحبایی و طال بقایی شنوانیده آید که چون بساط دولت از شادروان مملکت طی پذیرد و ایام بهار جوانی به خزان پیری مزاج دی گیرد و مال، دست مال وارث و حادث شود، شمع زندگانی را جان به لب رسد و چراغ امل به باد اجل فرو میرد، روزگار این ابیات برخواند:
مالذه المرء فی الحیاه و ان
عاش طویلا فالموت لاحقها
من لم یمت غبطه یمت هرما
للموت کاس و المرء دائقها
دست در روزگار می نشود
پای عمر استوار می نشود
شاهدی خوب صورت است امل
در دل و دیده خوار می نشود
شاد می زی که در عروس مرگ
رنگ چندین نگار می نشود
هر روز از رقبه صباح تا رکبه رواح و از خروج ظلام تا دخول شام برمسند مظالم نشستی و در مصالح ممالک سخن پیوستی و چون حدقه ایام به ظلام مکحل شدی و سجنجل های عالم بالا به صیقل کواکب مصقل گشتی، با خواص دولت در حجره خلوت نشستی و گفتی: دامن شب وصل را پیش از آنکه صبح هجر طلوع کند و کواکب سعود شباب در مغرب شیب افول و غروب نماید، به دست طرب محکم باید داشت، چه هر که در حالت وداع از لذت اجتماع یاد نکند او را از قرب و بعد معشوق خبر نبود و از حال اتصال و افتراق اثر نباشد.
بالبعد یعرف قیمه التقریب
هر که در راه عشق صادق نیست
جز مرایی و جز منافق نیست
و از بهر آنکه در بیضه مرغ ملک، فرخ وجود نداشت، اوقات و ساعات در فکرت و حیرت می گذاشت و با خود می گفت: دوحه جهانداری بی غصنی و اصل بزرگوار بی فرعی است اگر بساط امل، دست اجل در نوردد، چهار بالش ملک، عاطل و ضایع ماند روزی درین معنی فکرتی می کرد و یکی از مخدرات حرم که با جمال کیاست، کمال فراست داشت و به سرمایه شهامت و پیرایه حذاقت متحلی بود، در پیش تخت پادشاه به خدمت حاضر آمده بود و آثار تفکر و دلایل تغیر در ناصیه پادشاه مشاهدت می کرد اما به مجرد تفرس، تجسس جایز نمی شمرد که لایق مروت و موافق خدمت نمی آمد، چه از ضمایر ملوک استخبار کردن، لایق خردمندان نبود و چون فکرت شاه به تطویل کشید و آثار حزن به حد اکثار انجامید، مخدره به طریق تلطف، تعرف احوال نمودن ساخت و از موجب تغیر بحث کردن گرفت و گفت: مدت عمر شاه به امداد لطف کردگار به امتداد روزگار مقرون باد بحمدالله و منه جهان به عواطف عدل شاهی معمور است و جهانیان به لواطف فضل پادشاهی مسروراند اقلیم ملک به داد و عدل آباد است و رعیت از کلف و مون آزاد دوستان بدین حضرت تقرب می کنند و دشمنان ازین دولت تجنب می نمایند طاووس کامرانی در ریاض امانی جلوه می کند و سیمرغ سیادت در باغ سعادت می خرامد به اطراف و اکناف عالم، صیت عدل او سایر است و به بر و بحر گیتی ذکر فضل او دایر.
فسار به من لایسیر مشمرا
و غنی به من لا یغنی مغردا
پادشاه که همواره به کام نیکخواه باد، در حرم این ارم متغیر است و در غیاض این ریاض متفکر و آثار تغیر و تفکر در بشره میمون که صحیفه اقبال و دیباچه جلال است مشاهده می توان کرد باعث این تغیر و موجب این تفکر –اگر بنده را محرم دارد- اطلاع فرماید تا در تحمل اعبای آن حال، شرط موافقت طاعتداری و رسم مظاهرت خدمتکاری بجای آرد و برحسب استطاعت و مقدار طاقت، طاعت و مطاوعت نماید و غبار هموم و صدای غموم از سطح آینه خاطر عاطر بزداید.
فرمان ترا که باد نافذ
بر جان رهی کشد به پیشت
پادشاه چون لطف مفاوضت و حسن محاورت مخدره که حقوق سابق و اهلیت اعتماد لاحق داشت بدید، گفت: موجب فکرت و ضجرت من، مخافت اعدای مملکت و موافقت اولیای دولت نیست که حصن ملک من عدل است و قواعد هر دولت و اساس هر مملکت که بر بنیاد عدل و نصفت نهاده شود از حسد دوستان و مکر دشمنان در پناه عصمت ماند و از مداخلت خصمان و مزاحمت متعدیان در جوار سلامت آید.
عدل کن زانکه در ولایت دل
در پیغمبری زند عادل
اما بدان که جد روزگار بی هزل و قبول او بی عزل نیست بر اثر هر سوری ماتمی و از پس هر شادی غمی پیش آید و آدمی را از تجرع کاس اجل و تحمل ضربت شمشیر بویحیی چاره نیست.
الموت آت و النفوس نفائس
والمستغر بما لدیه الاحمق
ای آن که تو در زیر چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور دایم که در ره آگفتی
این مایه ندانی که چو رفتی رفتی
هر آینه روزی ندای اجل سماع باید کرد و مملکت و دولت را به ضرورت وداع باید نمود که بهار بی خزان و وصل بی هجران نبود و مرا عقب و خلفی نیست که بر سریر مملکت نشیند و این منصب پادشاهی را از تعرض استیلای دشمنان صیانت کند و از تزاحم خصمان و توارد مزاحمان نگاه دارد و رعایای این ممالک به مدت ملک ما در دامن امن و فراغت و خصب و رفاهیت اعتیاد و عادت گرفته اند و با تخفیف و ترفیه الف یافته و آباء و اجداد ایشان به غذای احسان پرورده شده و بنین و بنات ایشان در مهد عهد دولت ما به شیر کرم نشو و تربیت یافته اگر پادشاهی جایر بر ایشان قادر گردد و صرصر قهر بر ایشان وزد، در هاجره حادثه و حرارت حرور ظلم و ضیم، روزگار چگونه گذارند و در شبهای یلدای ظلم که آفتاب ملک من به مغرب زوال، افول نماید، چراغ فراغ چگونه افروزند؟ مخدره چون این کلمات و مقدمات بشنید، قطرات عبرات از دیده فرو بارید و باد سر از سینه برکشید و گفت:
آن روز مباد هرگز ای جان و جهان
کز وصل تو محروم شود این دل و جان
هرگز روی مباد که عروس ملک از زیور عدل شاه عاطل ماند و از لباس فضل و کرم او عاری گردد و امید از فضل آفریدگار، آن است که وارث اعمار و اعمال ما بندگان، بقای دولت و دوام سلطنت شاه باشد و مباد که اسماع با بندگان، نعیب غراب فراق استماع کند و اگر پادشاه را ارادت خلفی شایسته و عقبی رشید است، این تمنا به صفای طویت و خلوص نیت و عرض دادن حاجت به درگاه اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین میسر و مهیا شود و چون خلاصه مقصود و زبده مطلوب، آسایش ضعفا و آرامش رعایا و صلاح مردمان و فراغ بال و حسن حال ایشان است، از کمال لطف الهی، اجابت این دعا و افادت این تمنا، غریب و بدیع نباشد چنانکه می فرماید، قوله- عزوجل-:«ادعونی استجب لکم»
شاه چون این مقدمات بشنید، صدقات و صلات به زهاد و عباد فرستاد و نذور خیرات و نوافل طاعات بجای آورد و چون خسرو سیارگان، سیمرغ وار در پس کوه قاف افق پنهان شد و بر وطای کحلی آسمان، ستارگان درفشان شدند، به موضعی متبرک و بقعه ای مبارک در آمد و وظایف صلوات و شرایط طاعات اقامت کرد و به زبان تضرع و بیان تخشع، قصه نیازمندی شرح داد و رقعه حاجت به سرادق جلال او فرستاد و گفت: ای کریمی که متحیران بادیه حیرت و سرگشتگان تیه ضلالت از حرم کرم تو عنایت و رعایت طلب می کنند، مکنون ضمایر و مضمون سرایر بر تو پوشیده نیست، از کرم تو سزد که حاجت من به اجابت مقرون گردانی چون صبح صادق از مطلع آفتاب، شارق گشت، اعلام خورشید پیدا آمد و رایات تیر و ناهید ناپیدا شد، شاه با مخدره خلوتی کرد مضای تقدیر با صفای تدبیر موافق افتاد و به ازدواج ابوین امتزاج مائین حاصل آمد و مسرع نطفه به مشرع رحم رسید ایام وضع حمل درگذشت، هنگام مهد و قماط در رسید دری شاهوار از صدف رحم به مهبط ظهور آمد که در جمال، یوسف عهد و در کمال، مسیح مهد بود، با حواس سلیم و اعضای مستقیم مخایل نجابت بر ناصیه او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین عقل در وی آثار جهانداری مشاهده می کرد و خرد از وی انوار کرم و بزرگواری معاینه می دید و می گفت:
بدر و شمس ولدا کوکبا
اقسمت بالله لقد انجبا
ثلاثه تشرق انوارها
لابدلت من مشرق مغربا
چون آن میوه از شکوفه وجود بیرون آمد و آن فرخ مبارک از بیضه رحم، قدم در صحرا نهاد، شاه به ایفای نذور و اتمام سرور، نعمتهای فاخر و مالهای وافر در خیرات صرف کرد و حکما و اهل نجوم را مثال داد تا طالع مسقط نطفه و محط راس و کیفیت اشکال افلاک و کمیت حرکات سیارات و ماهیت اسباب و اوتاد و ارباب بیوتات و تسدیسات و تثلیثات و مقابله و مقارنه کواکب بر طریق ایقان و اتقان معلوم کردند و تاریخ سنین و شهور بازدیدند و شاه را بشارت دادند که شاد باش و جاوید زی که این فرزند، شرف تبار را بشاید و از ملوک ماضیه این خاندان، یادگار خواهد بود و نام بزرگ ایشان را به رسوم حمیده و اخلاق مرضیه زنده گرداند و در چهار بالش مملکت و مسند سلطنت، چون آفریدون و جم، عمر یابد و جهان در ضبط ایالت و حفظ سیاست آرد و بر ملوک روی زمین به علم و حکمت و سخا و مکرمت و مکارم اخلاق و مآثر اعراق ترجیح یابد و در مدت چندین سال از عمر او گذشته، او را خطری باشد به جان ولکن به فضل کردگار و عنایت شهریار آن واقعه سهل گردد و آن معضل تیسیر پذیرد اقبال و ظفر، قرین و فتح و نصرت، همنشین او شود و هیچ غباری بر صفحات کمال او ننشیند آنگاه دایه ای مستقیم بنیت، معتدل هیات، لطیف طبیعت، کریم جبلت بیاوردند و شاهزاده را بدو دادند تا در مهب صبا و شمال تربیتش می داد و شاهزاده قوت می گرفت و چون عدد سال او به دوازده رسید، پادشاه او را به مودب فرستاد تا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد در مدت ده سال، هیچ چیز از مدارک علوم یاد نگرفت و اثری ظاهر نگشت شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود و با ایشان به طریق استشارت و استخارت گفت: ملوک را از معرفت شروط ریاست و شناختن لوازم سیاست و فیض فضل و بسط عدل و فکرت صحیح و رای نجیح و حل و عقد اولیای دولت و خفض و رفع اعداء مملکت و قمع دشمنان و قهر حاسدان و تربیت اولیا و تخویف اعدا و حل مشکلات و رفع معضلات و آیین جهانداری و سنن بزرگواری و شرایع فتوت و لوازم مروت و استمالت دوستان و استقالت عثرت خدمتکاران، چاره نبود که مناصب ملک جز به فراست کامل و سیاست شامل و احراز آرا و افاضت آلا مضبوط نتوان کرد هر که از جمله فلاسفه به اتمام این مهم، اهتمام نماید و به مواجب این خدمت قیام کند و شرایط شفقت و لوازم نصیحت بجای آرد و او را دقایق علم و حکمت، تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل، محتظی ومتوفر گرداند، چنانکه به امداد علم و حکمت، مستعد سریر مملکت و سلطنت شود از بهر آنکه باز سپید هر چند شایسته و در خور بود، تا رنج تعلیم و بیداری نکشد و به ریاضت تادیب و تهذیب نیابد، جلاجل زرین بر پای او نبندند و از دست سلاطین، مرکب او نسازند همچنین زر و نقره چون از معدن برون آرند، با کدورت کان، مختلط و ممتزج باشد، تا در بوته امتحان ننهند و به تقویت آتش، غش و کدورت از وی جدا نگردانند، خالص و صافی نشود و مستحق خلخال عروسان و تاج شاهان نگردد.
فما علی التبر عار
فی النار حین یقلب
حکما و وزرا بر وی آفرین گفتند و به اصابت رای و اجابت رویت او وثوق و اعتماد، زیادت کردند و گفتند:
ای رای تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر
راز کره پیاز مانند
پیش دل تو برهنه چون سیر
نهالی که در چمن ملک شاهی رسته باشد و در ریاض دولت پادشاهی تربیت یافته، چون سحایب افاضت علوم، صحایف اوراق اشجار و انوار و ازهار او را از غبار غفلت و نسیان بشوید، نسیم شمیم او عالم را معطر گرداند پس از جمله آن هزار فیلسوف، هفت را اختیار کردند و زمام این مهم به کف کفایت و انامل تدبیر ایشان دادند و این هفت مرد فیلسوف، سه شبانه روز بنشستند و درین معنی خوض نمودند و هر یک رای می زد، هیچ کس شروع کردن درین باب صواب ندید گفتند: چون در مدت ده سال هیچ چیز از انواع علم و حکمت نیاموخت و طبع او تعلیم و تلقینی نپذیرفت، با آنکه در بدو صبای نشو و نما بود و قریحت او بر تعلم و تادب الف نگرفت و مودب و مرتاض نگشت، اکنون مستحیل است که تعلیم قبول کند چون آهن که در خاک نمکین بماند، زنگار گیرد و اگر دیرتر بماند، تمامی جوهر او زنگ بخورد و بعد از آن به آتش و دارو اصلاح و اخلاص نپذیرد و همچنین نهالی که کژ رسته باشد، اگر در تقویم او زیادت تکلفی و تکلیفی نمایی، بشکند و باطل گردد و رنج تعهد او ضایع شود سندباد که یکی بود از جمله این هفت حکیم، گفت: نحوستی به طالع این کودک متصل و ناظر بود، اکنون آن مناحس زایل می شود، من او را قبول کنم و آداب و علوم در آموزم، از بهر آنکه آدمی به حیلت، مرغ را از هوا در آرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمه توسن وحشی را مرتاض گرداند فیلسوفان گفتند: سندباد بر ما به فضل و علم راجح است و در میان ما کسی از وی مستجمع تر نیست که روزگار او را بر افادت علوم و افاضت حکمت و دانش مستغرق داشته است و هر مرغی را که چینه تربیت او دهد، با سیمرغ همعنانی کند و با طاووس هم آشیانی نماید و هر جمالی را که عقل او مشاطگی کند، با آفتاب برابری و با ماه همسری تواند کرد نفس او را خواص دم مسیحاست و نظر او را تاثیر طبع کیمیا سندباد گفت: بلی هر چند من حکیم و عالمم اما به گفتار شما مغرور نشوم و به دمدمه شما فریفته نگردم، چنانکه آن حمدونه به گفتار روباه در تله افتاد پرسیدند که چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
پیوسته مخالطت با حکمای فاضل و ندمای کامل داشت و ایام و اوقات با عقلای عالم و فضلای بنی آدم گذاشت. شهوات و نهمات را طلاق داده بود و محظورات و محرمات را اطلاق فرموده. ساعات عمر بر استیفای خیرات مقصور گردانیده و اوقات ایام بر استعمال حسنات، موقوف کرده و به یقین صادق، واثق شده که متاع دنیا غرور است و مزخرفات و مموهات او خیال ناپایدار و عقل حاذق در گوش هوش او گفته :
خذ ما صفا لک فالحیات غرور
والدهر یعدل تاره و یجور
لا تغتبن علی الزمان فانه
فلک علی قطب اللجاج یدور
ابدا یولد ترحه من فرحه
و یصب غما منتهاه سرور
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز؟
پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
و به بینات واضح و دلالات لایح بدانسته که هر معضلی که از زوایای مملکت در مصالح رعیت استقبال نماید، جوانب رضای الهی را تقدیم باید نمود که نهایت ظلم، و خیم است و عواقب او عذاب الیم.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم
و زبان زمان، این معنی با او تکرار کرده:
علیک بالعدل ان ولیت مملکه
واحذر من الجور فیها غایه الحذر
فالملک یبقی مع الکفر البهیم و لا
یبقی مع الجور فی بدو ولاحضر
و هاتف حرکات روز و شب با او گفته: هر که در منصب پادشاهی به متابعت ملاعب و ملاهی مشغول شود و به حکم نقصان عدل و خسران عقل از استعمال حلم و فضل مهجور ماند، چون برزیگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهد بازو و قوت آب دادن غفلت ورزد تا رنج او و تخم دهقان باطل گردد و به سبب اضاعت آب جوی، آبروی او ضایع شود و خایب و خاسر و مدبر و مفلس گردد و زبان روزگار گوید:
من یزرع الشوک لم یحصد به العنبا
هر چه کاری برش همان دروی
وانچه گویی، جواب آن شنوی
و چون صاحب دولت به اکتساب شهوت و ارتکاب نهمت از تحصیل دولت و تدبیر مملکت باز ماند، در سکر غفلت از شکر نعمت غافل گردد و به سبب دوام مستی، دولت او روی در پستی آرد و بر خاطر او گذرد.
مثل: ولرب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا
قاصدان دولت از مملکت او طعمه مقاصد سازند و خصمان ضعیف، فرصت تسویف طلب کردن گیرند و نواب از برای حفظ مراسم خویش، مکارم امانت و دیانت بگذارند و رعایای مملکت را در معرض مون و عوارض آرند ولایت خراب گردد و رعایا مستاصل شوند اختلاف در مملکت پیدا آید و اختلال و انتشار در دولت ظاهر گردد و آنگاه مثل او چنان بود که مردی از بن دیوار خاک برگیرد و بام خانه انداید، هر چه زودتر خانه با زمین برابر شود و گوید: مثل الملک الذی یعمر خزانته من اموال رعیته کمثل من یطین سطح بیته بما یقتلع من اساس بنیانه و روزگار این بیت فرو خواند:
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
پس این پادشاه بر قضیت عدل و انصاف می رفت و رعایا را در ظل چتر رعایت از آفت و عاهت در پناه حیاطت و عنایت نگاه می داشت، چنانکه در اطراف ممالک و اکناف مسالک او شاهین با کبک مسامحت می نمود و گرگ با میش مصالحت می جست.
بشامل عدله فی الارض ترعی
مع الاسد السوائم فی المسام
ولا تعدوا الذئاب علی نعاج
ولا تهوی البزاه الی حمام
از شرابخانه احسان، کاس افضال بر دست افاضل باید نهاد و از داروخانه عدل، سکنگبین تخفیف به محروران رعیت باید داد و چون ملک موروث و خزانه مکتسب حاصل باشد، آن اولیتر که در نهایت اعمار، به ترک اسفار گفته شود و در ضیافت دولت، طفیلیان مملکت را مرحبایی و طال بقایی شنوانیده آید که چون بساط دولت از شادروان مملکت طی پذیرد و ایام بهار جوانی به خزان پیری مزاج دی گیرد و مال، دست مال وارث و حادث شود، شمع زندگانی را جان به لب رسد و چراغ امل به باد اجل فرو میرد، روزگار این ابیات برخواند:
مالذه المرء فی الحیاه و ان
عاش طویلا فالموت لاحقها
من لم یمت غبطه یمت هرما
للموت کاس و المرء دائقها
دست در روزگار می نشود
پای عمر استوار می نشود
شاهدی خوب صورت است امل
در دل و دیده خوار می نشود
شاد می زی که در عروس مرگ
رنگ چندین نگار می نشود
هر روز از رقبه صباح تا رکبه رواح و از خروج ظلام تا دخول شام برمسند مظالم نشستی و در مصالح ممالک سخن پیوستی و چون حدقه ایام به ظلام مکحل شدی و سجنجل های عالم بالا به صیقل کواکب مصقل گشتی، با خواص دولت در حجره خلوت نشستی و گفتی: دامن شب وصل را پیش از آنکه صبح هجر طلوع کند و کواکب سعود شباب در مغرب شیب افول و غروب نماید، به دست طرب محکم باید داشت، چه هر که در حالت وداع از لذت اجتماع یاد نکند او را از قرب و بعد معشوق خبر نبود و از حال اتصال و افتراق اثر نباشد.
بالبعد یعرف قیمه التقریب
هر که در راه عشق صادق نیست
جز مرایی و جز منافق نیست
و از بهر آنکه در بیضه مرغ ملک، فرخ وجود نداشت، اوقات و ساعات در فکرت و حیرت می گذاشت و با خود می گفت: دوحه جهانداری بی غصنی و اصل بزرگوار بی فرعی است اگر بساط امل، دست اجل در نوردد، چهار بالش ملک، عاطل و ضایع ماند روزی درین معنی فکرتی می کرد و یکی از مخدرات حرم که با جمال کیاست، کمال فراست داشت و به سرمایه شهامت و پیرایه حذاقت متحلی بود، در پیش تخت پادشاه به خدمت حاضر آمده بود و آثار تفکر و دلایل تغیر در ناصیه پادشاه مشاهدت می کرد اما به مجرد تفرس، تجسس جایز نمی شمرد که لایق مروت و موافق خدمت نمی آمد، چه از ضمایر ملوک استخبار کردن، لایق خردمندان نبود و چون فکرت شاه به تطویل کشید و آثار حزن به حد اکثار انجامید، مخدره به طریق تلطف، تعرف احوال نمودن ساخت و از موجب تغیر بحث کردن گرفت و گفت: مدت عمر شاه به امداد لطف کردگار به امتداد روزگار مقرون باد بحمدالله و منه جهان به عواطف عدل شاهی معمور است و جهانیان به لواطف فضل پادشاهی مسروراند اقلیم ملک به داد و عدل آباد است و رعیت از کلف و مون آزاد دوستان بدین حضرت تقرب می کنند و دشمنان ازین دولت تجنب می نمایند طاووس کامرانی در ریاض امانی جلوه می کند و سیمرغ سیادت در باغ سعادت می خرامد به اطراف و اکناف عالم، صیت عدل او سایر است و به بر و بحر گیتی ذکر فضل او دایر.
فسار به من لایسیر مشمرا
و غنی به من لا یغنی مغردا
پادشاه که همواره به کام نیکخواه باد، در حرم این ارم متغیر است و در غیاض این ریاض متفکر و آثار تغیر و تفکر در بشره میمون که صحیفه اقبال و دیباچه جلال است مشاهده می توان کرد باعث این تغیر و موجب این تفکر –اگر بنده را محرم دارد- اطلاع فرماید تا در تحمل اعبای آن حال، شرط موافقت طاعتداری و رسم مظاهرت خدمتکاری بجای آرد و برحسب استطاعت و مقدار طاقت، طاعت و مطاوعت نماید و غبار هموم و صدای غموم از سطح آینه خاطر عاطر بزداید.
فرمان ترا که باد نافذ
بر جان رهی کشد به پیشت
پادشاه چون لطف مفاوضت و حسن محاورت مخدره که حقوق سابق و اهلیت اعتماد لاحق داشت بدید، گفت: موجب فکرت و ضجرت من، مخافت اعدای مملکت و موافقت اولیای دولت نیست که حصن ملک من عدل است و قواعد هر دولت و اساس هر مملکت که بر بنیاد عدل و نصفت نهاده شود از حسد دوستان و مکر دشمنان در پناه عصمت ماند و از مداخلت خصمان و مزاحمت متعدیان در جوار سلامت آید.
عدل کن زانکه در ولایت دل
در پیغمبری زند عادل
اما بدان که جد روزگار بی هزل و قبول او بی عزل نیست بر اثر هر سوری ماتمی و از پس هر شادی غمی پیش آید و آدمی را از تجرع کاس اجل و تحمل ضربت شمشیر بویحیی چاره نیست.
الموت آت و النفوس نفائس
والمستغر بما لدیه الاحمق
ای آن که تو در زیر چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور دایم که در ره آگفتی
این مایه ندانی که چو رفتی رفتی
هر آینه روزی ندای اجل سماع باید کرد و مملکت و دولت را به ضرورت وداع باید نمود که بهار بی خزان و وصل بی هجران نبود و مرا عقب و خلفی نیست که بر سریر مملکت نشیند و این منصب پادشاهی را از تعرض استیلای دشمنان صیانت کند و از تزاحم خصمان و توارد مزاحمان نگاه دارد و رعایای این ممالک به مدت ملک ما در دامن امن و فراغت و خصب و رفاهیت اعتیاد و عادت گرفته اند و با تخفیف و ترفیه الف یافته و آباء و اجداد ایشان به غذای احسان پرورده شده و بنین و بنات ایشان در مهد عهد دولت ما به شیر کرم نشو و تربیت یافته اگر پادشاهی جایر بر ایشان قادر گردد و صرصر قهر بر ایشان وزد، در هاجره حادثه و حرارت حرور ظلم و ضیم، روزگار چگونه گذارند و در شبهای یلدای ظلم که آفتاب ملک من به مغرب زوال، افول نماید، چراغ فراغ چگونه افروزند؟ مخدره چون این کلمات و مقدمات بشنید، قطرات عبرات از دیده فرو بارید و باد سر از سینه برکشید و گفت:
آن روز مباد هرگز ای جان و جهان
کز وصل تو محروم شود این دل و جان
هرگز روی مباد که عروس ملک از زیور عدل شاه عاطل ماند و از لباس فضل و کرم او عاری گردد و امید از فضل آفریدگار، آن است که وارث اعمار و اعمال ما بندگان، بقای دولت و دوام سلطنت شاه باشد و مباد که اسماع با بندگان، نعیب غراب فراق استماع کند و اگر پادشاه را ارادت خلفی شایسته و عقبی رشید است، این تمنا به صفای طویت و خلوص نیت و عرض دادن حاجت به درگاه اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین میسر و مهیا شود و چون خلاصه مقصود و زبده مطلوب، آسایش ضعفا و آرامش رعایا و صلاح مردمان و فراغ بال و حسن حال ایشان است، از کمال لطف الهی، اجابت این دعا و افادت این تمنا، غریب و بدیع نباشد چنانکه می فرماید، قوله- عزوجل-:«ادعونی استجب لکم»
شاه چون این مقدمات بشنید، صدقات و صلات به زهاد و عباد فرستاد و نذور خیرات و نوافل طاعات بجای آورد و چون خسرو سیارگان، سیمرغ وار در پس کوه قاف افق پنهان شد و بر وطای کحلی آسمان، ستارگان درفشان شدند، به موضعی متبرک و بقعه ای مبارک در آمد و وظایف صلوات و شرایط طاعات اقامت کرد و به زبان تضرع و بیان تخشع، قصه نیازمندی شرح داد و رقعه حاجت به سرادق جلال او فرستاد و گفت: ای کریمی که متحیران بادیه حیرت و سرگشتگان تیه ضلالت از حرم کرم تو عنایت و رعایت طلب می کنند، مکنون ضمایر و مضمون سرایر بر تو پوشیده نیست، از کرم تو سزد که حاجت من به اجابت مقرون گردانی چون صبح صادق از مطلع آفتاب، شارق گشت، اعلام خورشید پیدا آمد و رایات تیر و ناهید ناپیدا شد، شاه با مخدره خلوتی کرد مضای تقدیر با صفای تدبیر موافق افتاد و به ازدواج ابوین امتزاج مائین حاصل آمد و مسرع نطفه به مشرع رحم رسید ایام وضع حمل درگذشت، هنگام مهد و قماط در رسید دری شاهوار از صدف رحم به مهبط ظهور آمد که در جمال، یوسف عهد و در کمال، مسیح مهد بود، با حواس سلیم و اعضای مستقیم مخایل نجابت بر ناصیه او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین عقل در وی آثار جهانداری مشاهده می کرد و خرد از وی انوار کرم و بزرگواری معاینه می دید و می گفت:
بدر و شمس ولدا کوکبا
اقسمت بالله لقد انجبا
ثلاثه تشرق انوارها
لابدلت من مشرق مغربا
چون آن میوه از شکوفه وجود بیرون آمد و آن فرخ مبارک از بیضه رحم، قدم در صحرا نهاد، شاه به ایفای نذور و اتمام سرور، نعمتهای فاخر و مالهای وافر در خیرات صرف کرد و حکما و اهل نجوم را مثال داد تا طالع مسقط نطفه و محط راس و کیفیت اشکال افلاک و کمیت حرکات سیارات و ماهیت اسباب و اوتاد و ارباب بیوتات و تسدیسات و تثلیثات و مقابله و مقارنه کواکب بر طریق ایقان و اتقان معلوم کردند و تاریخ سنین و شهور بازدیدند و شاه را بشارت دادند که شاد باش و جاوید زی که این فرزند، شرف تبار را بشاید و از ملوک ماضیه این خاندان، یادگار خواهد بود و نام بزرگ ایشان را به رسوم حمیده و اخلاق مرضیه زنده گرداند و در چهار بالش مملکت و مسند سلطنت، چون آفریدون و جم، عمر یابد و جهان در ضبط ایالت و حفظ سیاست آرد و بر ملوک روی زمین به علم و حکمت و سخا و مکرمت و مکارم اخلاق و مآثر اعراق ترجیح یابد و در مدت چندین سال از عمر او گذشته، او را خطری باشد به جان ولکن به فضل کردگار و عنایت شهریار آن واقعه سهل گردد و آن معضل تیسیر پذیرد اقبال و ظفر، قرین و فتح و نصرت، همنشین او شود و هیچ غباری بر صفحات کمال او ننشیند آنگاه دایه ای مستقیم بنیت، معتدل هیات، لطیف طبیعت، کریم جبلت بیاوردند و شاهزاده را بدو دادند تا در مهب صبا و شمال تربیتش می داد و شاهزاده قوت می گرفت و چون عدد سال او به دوازده رسید، پادشاه او را به مودب فرستاد تا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد در مدت ده سال، هیچ چیز از مدارک علوم یاد نگرفت و اثری ظاهر نگشت شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود و با ایشان به طریق استشارت و استخارت گفت: ملوک را از معرفت شروط ریاست و شناختن لوازم سیاست و فیض فضل و بسط عدل و فکرت صحیح و رای نجیح و حل و عقد اولیای دولت و خفض و رفع اعداء مملکت و قمع دشمنان و قهر حاسدان و تربیت اولیا و تخویف اعدا و حل مشکلات و رفع معضلات و آیین جهانداری و سنن بزرگواری و شرایع فتوت و لوازم مروت و استمالت دوستان و استقالت عثرت خدمتکاران، چاره نبود که مناصب ملک جز به فراست کامل و سیاست شامل و احراز آرا و افاضت آلا مضبوط نتوان کرد هر که از جمله فلاسفه به اتمام این مهم، اهتمام نماید و به مواجب این خدمت قیام کند و شرایط شفقت و لوازم نصیحت بجای آرد و او را دقایق علم و حکمت، تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل، محتظی ومتوفر گرداند، چنانکه به امداد علم و حکمت، مستعد سریر مملکت و سلطنت شود از بهر آنکه باز سپید هر چند شایسته و در خور بود، تا رنج تعلیم و بیداری نکشد و به ریاضت تادیب و تهذیب نیابد، جلاجل زرین بر پای او نبندند و از دست سلاطین، مرکب او نسازند همچنین زر و نقره چون از معدن برون آرند، با کدورت کان، مختلط و ممتزج باشد، تا در بوته امتحان ننهند و به تقویت آتش، غش و کدورت از وی جدا نگردانند، خالص و صافی نشود و مستحق خلخال عروسان و تاج شاهان نگردد.
فما علی التبر عار
فی النار حین یقلب
حکما و وزرا بر وی آفرین گفتند و به اصابت رای و اجابت رویت او وثوق و اعتماد، زیادت کردند و گفتند:
ای رای تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر
راز کره پیاز مانند
پیش دل تو برهنه چون سیر
نهالی که در چمن ملک شاهی رسته باشد و در ریاض دولت پادشاهی تربیت یافته، چون سحایب افاضت علوم، صحایف اوراق اشجار و انوار و ازهار او را از غبار غفلت و نسیان بشوید، نسیم شمیم او عالم را معطر گرداند پس از جمله آن هزار فیلسوف، هفت را اختیار کردند و زمام این مهم به کف کفایت و انامل تدبیر ایشان دادند و این هفت مرد فیلسوف، سه شبانه روز بنشستند و درین معنی خوض نمودند و هر یک رای می زد، هیچ کس شروع کردن درین باب صواب ندید گفتند: چون در مدت ده سال هیچ چیز از انواع علم و حکمت نیاموخت و طبع او تعلیم و تلقینی نپذیرفت، با آنکه در بدو صبای نشو و نما بود و قریحت او بر تعلم و تادب الف نگرفت و مودب و مرتاض نگشت، اکنون مستحیل است که تعلیم قبول کند چون آهن که در خاک نمکین بماند، زنگار گیرد و اگر دیرتر بماند، تمامی جوهر او زنگ بخورد و بعد از آن به آتش و دارو اصلاح و اخلاص نپذیرد و همچنین نهالی که کژ رسته باشد، اگر در تقویم او زیادت تکلفی و تکلیفی نمایی، بشکند و باطل گردد و رنج تعهد او ضایع شود سندباد که یکی بود از جمله این هفت حکیم، گفت: نحوستی به طالع این کودک متصل و ناظر بود، اکنون آن مناحس زایل می شود، من او را قبول کنم و آداب و علوم در آموزم، از بهر آنکه آدمی به حیلت، مرغ را از هوا در آرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمه توسن وحشی را مرتاض گرداند فیلسوفان گفتند: سندباد بر ما به فضل و علم راجح است و در میان ما کسی از وی مستجمع تر نیست که روزگار او را بر افادت علوم و افاضت حکمت و دانش مستغرق داشته است و هر مرغی را که چینه تربیت او دهد، با سیمرغ همعنانی کند و با طاووس هم آشیانی نماید و هر جمالی را که عقل او مشاطگی کند، با آفتاب برابری و با ماه همسری تواند کرد نفس او را خواص دم مسیحاست و نظر او را تاثیر طبع کیمیا سندباد گفت: بلی هر چند من حکیم و عالمم اما به گفتار شما مغرور نشوم و به دمدمه شما فریفته نگردم، چنانکه آن حمدونه به گفتار روباه در تله افتاد پرسیدند که چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۳ - زبان گشادن شاهزاده روزهشتم
چون هفت روز که مدت اخطار و مهلت آفات و ایام بوس و اوقات نحوس بود، منقضی شد و کواکب سعود به درجات طالع شاهزاده اتصال کردند و اوتاد طالع از درجات هبوط به مرقات صعود برآمدند و اشکال طالع با نجوم سعود قران کردند و احوال شاهزاده با سعادت قرین گشت، زبان بگشاد و به وزیر کبیر پیغام فرستاد و گفت:
برخیز و بیا که حجره آراسته ایم
امروز بران نشست برخاسته ایم
بیا که نوبت مشقت و محنت گذشت و مدت محبت و مسرت رسید. رنج برگیر و حجره را جمالی ده مه گفته اند:
اذا بلغ الرای المشوره فاستعن
بحزم نصیح او نصیحه حازم
چون معتمد برسید و رسالت بگزارد، وزیر بدان سبب تبجح و اهتزاز نمود و در حال، به خدمت شتافت. شاهزاده او را قیام نمود و شرف تقبیل بارگاه ارزانی داشت و ثنا و آفرین گفت و اعذار بسیار تمهید کرد و از عنایت و کفایت که وزرای شایسته تقدیم کرده بودند و لطایف بدایع و غرایب صنایع که در اثنای مواعظ و نصایح درج افتاده بود و هر یک منزلتی شریف و رتبتی منیف و موقعی عظیم و محلی رفیع یافته، بر آن احماد فرمود و شکرها پیوست و به منتی هرچه تمامتر مقابله کرد و گفت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود، اگر نه کفایت و شهامت شما دستگیر و پایمرد دولت ما بودی. و چون ساعات سعادت، مساعدت نماید و اوقات مسرت مسامحت کند به ادای حقوق هر یک چنانکه لایق همت و مروت ما باشد و گرم عقل ما اقتضا کند، انتصاب نموده شود، خاصه وزیر بزرگ که مساعی حمیده او آثار محمود نمود و ماثر مرضی او موقع مشکور یافت.
لعمرک ما المعروف فی غیر اهله
و فی اهله الا کبعض الودائع
فمستودع قد ضاع ما کان عنده
و مستودع ما عنده غیر ضائع
پس گفت: پیش تخت شاه رو و دعا و خدمت به نیابت من اقامت کن و در خواه تا اکابر حضرت و اعیان مملکت محفلی کنند و درجات من در صنوف علم که درین مدت تحصیل کرده ام بدانند و از محصول حکمت و حصول منقبت و محصلات و متعلمات من با خبر شوند. پس وزیر پیش تخت شاه رفت و گفت:
ابشر بیوم قائم و اسعد بعز دائم
آنگاه پیغام شاهزاده بگزارد و التماسی که کرده بود باز نمود که شاه محفلی فرماید و مثال دهد تا حکما و وزرا حاضر آیند و در مناظره علمی مفاضلت کنند و در معرکه دانش مبارزت نمایند. سوالها کنند و جوابها شنوند و مرتبت من در استجماع معالی و استیفای معانی بدانند. شاه از استماع این مقدمات متبجح گشت و در باغ مشاهدت، گلزار مسرتش بشکفت. بفرمود تا اعیان و ارکان و مشاهیر و جماهیر حاضر آمدند و محفل عقد کردند و شاهزاده حاضر شد و سند باد نیز بیامد و شاهزاده ملک را خدمت کرد و در موقف بارگاه ایستاد و بساط زمین ببوسید و گفت:
نعمت بما تهوی و نلت الذی ترضی
و القیت ما ترجوا و وقیت ما تخشی
و یعلم علام الخفیات اننی
اعدک دخرا للممات و للمحیا
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفکند چرخ کینه گذار
مدت عمر پادشاه در کمال امنیت و مزید معالی و بسطت هزار سال باد. مناشیر تقدیر به موافقت تدبیر او موقع و امثله قضا بر موجب رضای او موشح به رای انور ملک پرور عدل گستر که آفتاب در جنب او چون سایه تیر نماید و ماه با عزم او چون سها خیره بماند.
یجلوا بضوء العزم داجیه المنی
و له مع العزم المضی ء مضاء
پوشیده نماند که همیشه مقامات تقدیر مخالف مقالات تدبیر است و هر موجودی که از مزاج جواهر اسطقسات ترکیب یابد و در دایره حدوث و امکان درآید، چاره نیست از آنکه غرض ناوک حوادث و هدف تیر نوائب شود و به آورد روزگار در مجال مقادیر جولان سازد و گنبد دوار بر وی به نیک و بد بگردد.
اف من الدنیا و ایامها
فانها للحزن مخلوقه
همومها لاتنقضی ساعه
عن ملک فیها و عن سوقه
یا عجبا منها و من شانها
عدوه للناس معشوقه
و حال بنده همین مزاج داشت که چند روز جوهر طینت او در بوته ابتلا و امتحان نهادند و به آتش قهر و سطوت، صفوت دادند و زمانه جافی در پایگاه حوادث، دستبردی نمود و سپهر شوخ چشم غدار، چشم زخمی رسانید. اما رای وزرای دولت و خرد و حزم پادشاه، پیش ضربت مکیدت دشمن، به دفع اذیت و رفع بلیت، حصنی حصین و جوشنی استوار بود، لاجرم کارگر نیامد. جف القلم بما هو کائن الی یوم القیامه و خاتمت مرضی و عاقبت مسعود روی نمود و به سد حزم و احتیاط خللی راه نیافت و به قوت رای پیر و بخت جوان ملک، عزیمت دشمن به امضا نرسید و روی نجح طلب در سطح آینه مراد خود ندید و ارادت او به نفاذ نینجامید و ضجرت و حدت بر طبع شاه مستولی نشد و فرصت او فایت نگشت.
فان حملک حلم لاتکلفه
لیس التکحل فی العینین کالکحل
گر بسنجد سپهر، حلم ترا
بشکند خرد پله و شاهین
و کیفیت آنچه میان او و کنیزک رفته بود، بر رای پدر عرض داد و به حجج واضح و دلایل لایح، مبرهن و روشن گردانید، چنانکه غبار نفرت از صحیفه آینه خاطر عاطر شاه زایل گشت.
رقاب الانام و قد اصبحت
مثقله بالایادی الکبار
پس گفت: مانند این واقعه و نظیر این حادثه حکایتی است. اگر رای عالم آرای شاه اشارت فرماید، بگویم. فرمود: بگوی.
برخیز و بیا که حجره آراسته ایم
امروز بران نشست برخاسته ایم
بیا که نوبت مشقت و محنت گذشت و مدت محبت و مسرت رسید. رنج برگیر و حجره را جمالی ده مه گفته اند:
اذا بلغ الرای المشوره فاستعن
بحزم نصیح او نصیحه حازم
چون معتمد برسید و رسالت بگزارد، وزیر بدان سبب تبجح و اهتزاز نمود و در حال، به خدمت شتافت. شاهزاده او را قیام نمود و شرف تقبیل بارگاه ارزانی داشت و ثنا و آفرین گفت و اعذار بسیار تمهید کرد و از عنایت و کفایت که وزرای شایسته تقدیم کرده بودند و لطایف بدایع و غرایب صنایع که در اثنای مواعظ و نصایح درج افتاده بود و هر یک منزلتی شریف و رتبتی منیف و موقعی عظیم و محلی رفیع یافته، بر آن احماد فرمود و شکرها پیوست و به منتی هرچه تمامتر مقابله کرد و گفت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود، اگر نه کفایت و شهامت شما دستگیر و پایمرد دولت ما بودی. و چون ساعات سعادت، مساعدت نماید و اوقات مسرت مسامحت کند به ادای حقوق هر یک چنانکه لایق همت و مروت ما باشد و گرم عقل ما اقتضا کند، انتصاب نموده شود، خاصه وزیر بزرگ که مساعی حمیده او آثار محمود نمود و ماثر مرضی او موقع مشکور یافت.
لعمرک ما المعروف فی غیر اهله
و فی اهله الا کبعض الودائع
فمستودع قد ضاع ما کان عنده
و مستودع ما عنده غیر ضائع
پس گفت: پیش تخت شاه رو و دعا و خدمت به نیابت من اقامت کن و در خواه تا اکابر حضرت و اعیان مملکت محفلی کنند و درجات من در صنوف علم که درین مدت تحصیل کرده ام بدانند و از محصول حکمت و حصول منقبت و محصلات و متعلمات من با خبر شوند. پس وزیر پیش تخت شاه رفت و گفت:
ابشر بیوم قائم و اسعد بعز دائم
آنگاه پیغام شاهزاده بگزارد و التماسی که کرده بود باز نمود که شاه محفلی فرماید و مثال دهد تا حکما و وزرا حاضر آیند و در مناظره علمی مفاضلت کنند و در معرکه دانش مبارزت نمایند. سوالها کنند و جوابها شنوند و مرتبت من در استجماع معالی و استیفای معانی بدانند. شاه از استماع این مقدمات متبجح گشت و در باغ مشاهدت، گلزار مسرتش بشکفت. بفرمود تا اعیان و ارکان و مشاهیر و جماهیر حاضر آمدند و محفل عقد کردند و شاهزاده حاضر شد و سند باد نیز بیامد و شاهزاده ملک را خدمت کرد و در موقف بارگاه ایستاد و بساط زمین ببوسید و گفت:
نعمت بما تهوی و نلت الذی ترضی
و القیت ما ترجوا و وقیت ما تخشی
و یعلم علام الخفیات اننی
اعدک دخرا للممات و للمحیا
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفکند چرخ کینه گذار
مدت عمر پادشاه در کمال امنیت و مزید معالی و بسطت هزار سال باد. مناشیر تقدیر به موافقت تدبیر او موقع و امثله قضا بر موجب رضای او موشح به رای انور ملک پرور عدل گستر که آفتاب در جنب او چون سایه تیر نماید و ماه با عزم او چون سها خیره بماند.
یجلوا بضوء العزم داجیه المنی
و له مع العزم المضی ء مضاء
پوشیده نماند که همیشه مقامات تقدیر مخالف مقالات تدبیر است و هر موجودی که از مزاج جواهر اسطقسات ترکیب یابد و در دایره حدوث و امکان درآید، چاره نیست از آنکه غرض ناوک حوادث و هدف تیر نوائب شود و به آورد روزگار در مجال مقادیر جولان سازد و گنبد دوار بر وی به نیک و بد بگردد.
اف من الدنیا و ایامها
فانها للحزن مخلوقه
همومها لاتنقضی ساعه
عن ملک فیها و عن سوقه
یا عجبا منها و من شانها
عدوه للناس معشوقه
و حال بنده همین مزاج داشت که چند روز جوهر طینت او در بوته ابتلا و امتحان نهادند و به آتش قهر و سطوت، صفوت دادند و زمانه جافی در پایگاه حوادث، دستبردی نمود و سپهر شوخ چشم غدار، چشم زخمی رسانید. اما رای وزرای دولت و خرد و حزم پادشاه، پیش ضربت مکیدت دشمن، به دفع اذیت و رفع بلیت، حصنی حصین و جوشنی استوار بود، لاجرم کارگر نیامد. جف القلم بما هو کائن الی یوم القیامه و خاتمت مرضی و عاقبت مسعود روی نمود و به سد حزم و احتیاط خللی راه نیافت و به قوت رای پیر و بخت جوان ملک، عزیمت دشمن به امضا نرسید و روی نجح طلب در سطح آینه مراد خود ندید و ارادت او به نفاذ نینجامید و ضجرت و حدت بر طبع شاه مستولی نشد و فرصت او فایت نگشت.
فان حملک حلم لاتکلفه
لیس التکحل فی العینین کالکحل
گر بسنجد سپهر، حلم ترا
بشکند خرد پله و شاهین
و کیفیت آنچه میان او و کنیزک رفته بود، بر رای پدر عرض داد و به حجج واضح و دلایل لایح، مبرهن و روشن گردانید، چنانکه غبار نفرت از صحیفه آینه خاطر عاطر شاه زایل گشت.
رقاب الانام و قد اصبحت
مثقله بالایادی الکبار
پس گفت: مانند این واقعه و نظیر این حادثه حکایتی است. اگر رای عالم آرای شاه اشارت فرماید، بگویم. فرمود: بگوی.
مفاتیح الجنان : زیارت امام رضا (ع)
چند نکته مفید در زیارت امام رضا (ع)
نویسنده گوید: در اینجا به ذکر چند مطلب می پردازیم که ذکر آن ها شایسته و مناسب است.
اوّل:
به سند معتبر از حضرت هادی(علیه السلام) روایت شده: هرکه را به سوی خدا حاجتی باشد، قبر جدّم حضرت امام رضا(علیه السلام) را در شهر طوس زیارت کند، درحالی که غسل کرده باشد و بالای سر آن حضرت دو رکعت نماز بجا آورد و در قنوت نماز حاجت خود را بخواهد، به درستی که مستجاب می شود، مگر آنکه خواسته او برای گناه یا قطع رَحِمی باشد. به تحقیق موضع قبر آن حضرت بارگاهی است از بارگاه های بهشت و هیچ مؤمنی او را زیارت نمی کند مگر آنکه حق تعالی او را از آتش دوزخ آزاد می کند و وارد بهشت می نماید.
دوم:
علاّمه مجلسی از خط شیخ جلیل حسین بن عبد الصمد، پدر شیخ بهایی نقل کرده: شیخ ابو الطّیب حسین بن احمد فقیه رازی ذکر کرده: هرکس حضرت رضا(علیه السلام) یا دیگر از امامان را زیارت کند، آنگاه نزد آن امام «نماز جعفر» بخواند، برای او به هر رکعتی نوشته می شود: ثواب کسی که هزار حج و هزار عمره بجا آورده و هزار بنده در راه خدا آزاد کرده و هزار مرتبه همراه با پیامبر مرسل به جهاد برخاسته و به هر گامی که بر می دارد، برای اوست ثواب صد حج و عمره و صد بنده آزاد کردن، در راه خدای تعالی و برای او نوشته می شود صد کار نیک و از او محو می شود صد گناه و کیفیت نماز جعفر در «اعمال روز جمعه» گذشت.
سوم:
از محوّل سجستانی روایت شده: چون مأمون حضرت رضا(علیه السلام) را از مدینه به خراسان خواست، حضرت برای وداع با قبر پیامبر(صلی الله علیه وآله) وارد مسجد شد و مکرّر با قبر آن حضرت وداع می کرد و بیرون می آمد و نزد قبر برمی گشت و هر بار صدای مبارکش به گریه بلند بود، من نزدیک آن حضرت رفته و سلام کردم و آن جناب پاسخ داد، آنگاه حضرت را به آن سفر تهنیت گفتم، فرمود: مرا زیارت کن، همانا از جوار جدّم بیرون می شوم و در غربت می میرم و مجاور هارون دفن می شوم.
شیخ یوسف بن حاتم شامی در کتاب «درّ النظیم» فرموده: جماعتی از اصحاب امام رضا(علیه السلام) روایت کردند که آن حضرت فرمود: زمانی که خواستم از مدینه به سوی خراسان بیرون بیایم، عیال خود را جمع کردم، آنان را دستور دادم که بر من گریه کنند تا گریه آنان را بشنوم، آنگاه دوازده هزار دینار بین ایشان تقسیم کردم و به آن ها گفتم من هرگز به سوی اهل بیتم برنمی گردم، سپس ابوجعفر جواد را برگرفتم و او را به مسجد پیامبر(صلی الله علیه وآله) بردم و دست او را کنار قبر گذاشتم و وی را به آن قبر شریف چسبانیدم و حفظ او را به سبب رسول خدا(صلی الله علیه وآله) خواستم و جمیع وکلا و خدمتکاران خود را به شنیدن و اطاعت فرمایش او امر کردم و اینکه با او مخالفت نکنند و به آنان فهماندم که او جانشین من است.
سید عبدالکریم بن طاووس روایت کرده: زمانی که مأمون امام رضا(علیه السلام) را از مدینه به خراسان خواست، حضرت از مدینه به سوی بصره حرکت کرد و به کوفه نرفت و از بصره بر طریق کوفه به بغداد توجّه نمود و از آنجا به شهر قم و سپس وارد قم شد، اهل قم به استقبال حضرت آمدند و برای مهمان کردن آن حضرت با هم سر و صدا و دعوا می کردند و هرکدام اشتیاق داشتند، آن بزرگوار به خانه او وارد شود. حضرت فرمود: شتر من مأمور است! یعنی هر کجا زانو زد، من آنجا وارد می شوم، پس آن شتر آمد تا در یک خانه خوابید و صاحب آن خانه، در شب آن روز خواب دیده بود که حضرت امام رضا(علیه السلام) فردا میهمان او خواهد بود! چندی نگذشت که آن محل، مقام رفیعی یافت و در زمان ما مدرسه ای آباد است.
شیخ صدوق به سند خود از اسحاق بن راهَوَیه نقل کرده: چون حضرت رضا(علیه السلام) به نیشابور آمد و خواست از آنجا حرکت کند، اصحاب حدیث خدمت آن حضرت جمع شدند و عرضه داشتند: یابن رسول الله، از نزد ما می روی و برای ما حدیثی نمی فرمایی که به واسطه آن از حضورتان استفاده کنیم؟ آن حضرت در آن هنگام در عماری نشسته بود، سر خود را بیرون کرد و فرمود:
شنیدم پدرم موسی بن جعفر فرمود: شنیدم پدرم جعفر بن محمّد فرمود: شنیدم پدرم محمّد بن علی فرمود: شنیدم پدرم علی بن الحسین فرمود: شنیدم پدرم حسین بن علی فرمود: شنیدم پدرم امیرمؤمنان علی بن ابیطالب فرمود: شنیدم رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود: شنیدم جبرئیل می گفت: شنیدم خدای عزّوجل فرمود:
لَاإِلهَ إِلّا اللّهُ حِصْنِی، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذابِی.
این حدیث شریف را فرمود و حرکت کرد، چون شتر به راه افتاد، ما را خواند و فرمود:
بِشُرُوطِها وَأَنَا مِنْ شُرُوطِها.
ابوالصلت روایت کرده: امام رضا(علیه السلام) زمانی که به نزد مأمون می رفت چون به منطقه دِه سرخ رسید، گفتند: یابن رسول الله، ظهر شده، نماز نمی خوانید؟ حضرت پیاده شد و آب خواست، عرضه داشتند آب همراه نداریم، پس به دست مبارک خود، زمین را کاوید، به اندازه ای آب جوشید که آن حضرت و هرکه با او بود وضو گرفتند و اثرش تا امروز باقی است. چون وارد سناباد شد، پشت مبارک خود را به کوهی گذاشت که از آن دیگ ها می تراشند و فرمود: خدایا به این کوه سود ببخش و در ظرفی که از این کوه تراشند، هرچه گذارند، برکت ده و فرمود برای آن حضرت دیگ ها از سنگ تراشیدند و دستور داد طعامش را جز در آن دیگ ها نپزند، مردم از آن روز به بعد، دیگ ها و ظرف ها از آن تراشیدند و برکت یافتند.
چهارم:
صاحب «مطلع الشمس» نقل کرده: که در بیست و پنجم ذوالحجة سال هزار و شش، شاه عباس اول وارد مشهد مقدس شد، مشاهده کرد عبدالمؤمن خان اوزبکی حرم مطهر را غارت کرده و غیر از نردۀ طلا چیز دیگری در آنجا نگذاشته است. در بیست وهشتم ذوالحجه از مشهد به هرات رفت و هرات را به ایران بازگرداند و پس از ساماندهی آنجا، به مشهد بازگشت و یک ماه در آنجا ماند و صحن مقدّس را مرمّت کرد و خدّام بارگاه مبارک را مورد احسان و محبت خویش قرار داد و به عراق بازگشت و در اواخر سال هزار و هشت، دوباره به مشهد مقدّس رفته، زمستان را در آنجا گذرانید و خدمت افتخاری آستانه را خود به گردن گرفت و مشغول بود، چنان که شبی با قیچی سر شمع ها را می گرفت. شیخ بهایی علیه الرحمه «بالبداهه» این رباعی را سرود:
پیوستــه بُـوَد ملائک علّییـن
پروانه شمع روضه خُلد آیین
مقراض به احتیاط زن ای خادم
ترسم ببری شهپر جبریل امین
و در سال هزار و نه بنا به نذری که شاه عباس کرده بود که پیاده به مشهد برود، پیاده به مشهد مشرّف شد و آن مسافت دور را در بیست وهشت روز طی کرد. صاحب تاریخ «عالم آرا» این اشعار را به همین مناسبت نگاشته است:
غلام شاه مردان شاه عبّاس
شه والا گُهر خاقان امجَد
به طوف مرقد شاه خراسان
پیاده رفت با اخلاص بی حدّ
تا آنجا که گفته است:
پیاده رفت شد تاریخ رفتن
ز اصفاهان پیاده تا به مشهد
چون به مشهد مقدّس رسید، صحن مبارک را وسعت داد و ایوان علی شیر که درگاه روضه متبرکه از آنجا بوده و در یک گوشه صحن قرار داشت و بدنما بود، در وسط قرار داد و ایوانی برابر آن در طرف دیگر ساخت و خیابانی از دروازه غربی شهر تا شرقی طرح کرد که از هر طرف به صحن رسیده، از میان ایوان ها گذشت و چشمه ها و قنات ها احداث کرد و به شهر آورد و نهری از میان خیابان و حوضی بزرگ در وسط ایجاد کرد که آب از حوض گذشته به خیابان شرقی جاری گردد و در بناهای مذکور کتیبه ها به خط میرزا محمّد رضا صدر الکتّاب و علیرضا عبّاسی و محمّدرضا امامی رسم شد و بارگاه مطهّر را به طلا تذهیب کرد، چنان که در کتیبه بارگاه مطهر به آن اشاره شده و نوشته آن کتیبه چنین است:
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیم مِن عَظائِمِ تَوفِیقاتِ اللهِ سُبحَانَهُ أَن وَفَّقَ السُّلطَانَ الأعظَمَ مَولَی مُلُوک العَرَبِ وَ العَجَمِ، صَاحِبُ النَّسَبِ الطَّاهِرِ النَّبَوِی وَ الحَسَبِ البَاهِرِ العَلَوِی، تُرابُ أَقدَامِ خُدَّامِ هَذِهِ العَتَبَةِ المُطَهَّرةِ اللَّاهُوتِیةِ، غُبارُ نِعالِ زُوَّارِ هَذِهِ الرَّوضَةِ المُنَوَّرَةِ المَلَکوتِیةِ، مُرَوِّجُ آثَارِ أَجدادِهِ المَعصُومینَ، اَلسُّلطَانُ ابنُ السُّلطَانِ، أبُو المُظَفَّرِ شَاه عَبَّاسُ الحُسَینِی المُوسَوِی الصَّفَوِی بَهادُر خانُ، فَاستَسعَدَ بِالمَجِی ءِ مَاشِیا عَلَی قدَمَیهِ مِن دَارِ السَّلطَنَةِ أِصفَهَانَ إِلَی زِیارَةِ هَذَا الحَرَمِ الأشرَفِ، وَ قَد تَشَرَّفَ بِزِینَةِ هَذِهِ القُبَّةِ مِن خُلَّصِ مَالِهِ فِی سَنَةِ أَلفِ وَ عَشَرٍ، وَ تَمَّ فِی سَنَةِ أَلفٍ وَ سِتٍّ وَ عَشَرٍ.
اوّل:
به سند معتبر از حضرت هادی(علیه السلام) روایت شده: هرکه را به سوی خدا حاجتی باشد، قبر جدّم حضرت امام رضا(علیه السلام) را در شهر طوس زیارت کند، درحالی که غسل کرده باشد و بالای سر آن حضرت دو رکعت نماز بجا آورد و در قنوت نماز حاجت خود را بخواهد، به درستی که مستجاب می شود، مگر آنکه خواسته او برای گناه یا قطع رَحِمی باشد. به تحقیق موضع قبر آن حضرت بارگاهی است از بارگاه های بهشت و هیچ مؤمنی او را زیارت نمی کند مگر آنکه حق تعالی او را از آتش دوزخ آزاد می کند و وارد بهشت می نماید.
دوم:
علاّمه مجلسی از خط شیخ جلیل حسین بن عبد الصمد، پدر شیخ بهایی نقل کرده: شیخ ابو الطّیب حسین بن احمد فقیه رازی ذکر کرده: هرکس حضرت رضا(علیه السلام) یا دیگر از امامان را زیارت کند، آنگاه نزد آن امام «نماز جعفر» بخواند، برای او به هر رکعتی نوشته می شود: ثواب کسی که هزار حج و هزار عمره بجا آورده و هزار بنده در راه خدا آزاد کرده و هزار مرتبه همراه با پیامبر مرسل به جهاد برخاسته و به هر گامی که بر می دارد، برای اوست ثواب صد حج و عمره و صد بنده آزاد کردن، در راه خدای تعالی و برای او نوشته می شود صد کار نیک و از او محو می شود صد گناه و کیفیت نماز جعفر در «اعمال روز جمعه» گذشت.
سوم:
از محوّل سجستانی روایت شده: چون مأمون حضرت رضا(علیه السلام) را از مدینه به خراسان خواست، حضرت برای وداع با قبر پیامبر(صلی الله علیه وآله) وارد مسجد شد و مکرّر با قبر آن حضرت وداع می کرد و بیرون می آمد و نزد قبر برمی گشت و هر بار صدای مبارکش به گریه بلند بود، من نزدیک آن حضرت رفته و سلام کردم و آن جناب پاسخ داد، آنگاه حضرت را به آن سفر تهنیت گفتم، فرمود: مرا زیارت کن، همانا از جوار جدّم بیرون می شوم و در غربت می میرم و مجاور هارون دفن می شوم.
شیخ یوسف بن حاتم شامی در کتاب «درّ النظیم» فرموده: جماعتی از اصحاب امام رضا(علیه السلام) روایت کردند که آن حضرت فرمود: زمانی که خواستم از مدینه به سوی خراسان بیرون بیایم، عیال خود را جمع کردم، آنان را دستور دادم که بر من گریه کنند تا گریه آنان را بشنوم، آنگاه دوازده هزار دینار بین ایشان تقسیم کردم و به آن ها گفتم من هرگز به سوی اهل بیتم برنمی گردم، سپس ابوجعفر جواد را برگرفتم و او را به مسجد پیامبر(صلی الله علیه وآله) بردم و دست او را کنار قبر گذاشتم و وی را به آن قبر شریف چسبانیدم و حفظ او را به سبب رسول خدا(صلی الله علیه وآله) خواستم و جمیع وکلا و خدمتکاران خود را به شنیدن و اطاعت فرمایش او امر کردم و اینکه با او مخالفت نکنند و به آنان فهماندم که او جانشین من است.
سید عبدالکریم بن طاووس روایت کرده: زمانی که مأمون امام رضا(علیه السلام) را از مدینه به خراسان خواست، حضرت از مدینه به سوی بصره حرکت کرد و به کوفه نرفت و از بصره بر طریق کوفه به بغداد توجّه نمود و از آنجا به شهر قم و سپس وارد قم شد، اهل قم به استقبال حضرت آمدند و برای مهمان کردن آن حضرت با هم سر و صدا و دعوا می کردند و هرکدام اشتیاق داشتند، آن بزرگوار به خانه او وارد شود. حضرت فرمود: شتر من مأمور است! یعنی هر کجا زانو زد، من آنجا وارد می شوم، پس آن شتر آمد تا در یک خانه خوابید و صاحب آن خانه، در شب آن روز خواب دیده بود که حضرت امام رضا(علیه السلام) فردا میهمان او خواهد بود! چندی نگذشت که آن محل، مقام رفیعی یافت و در زمان ما مدرسه ای آباد است.
شیخ صدوق به سند خود از اسحاق بن راهَوَیه نقل کرده: چون حضرت رضا(علیه السلام) به نیشابور آمد و خواست از آنجا حرکت کند، اصحاب حدیث خدمت آن حضرت جمع شدند و عرضه داشتند: یابن رسول الله، از نزد ما می روی و برای ما حدیثی نمی فرمایی که به واسطه آن از حضورتان استفاده کنیم؟ آن حضرت در آن هنگام در عماری نشسته بود، سر خود را بیرون کرد و فرمود:
شنیدم پدرم موسی بن جعفر فرمود: شنیدم پدرم جعفر بن محمّد فرمود: شنیدم پدرم محمّد بن علی فرمود: شنیدم پدرم علی بن الحسین فرمود: شنیدم پدرم حسین بن علی فرمود: شنیدم پدرم امیرمؤمنان علی بن ابیطالب فرمود: شنیدم رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود: شنیدم جبرئیل می گفت: شنیدم خدای عزّوجل فرمود:
لَاإِلهَ إِلّا اللّهُ حِصْنِی، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذابِی.
این حدیث شریف را فرمود و حرکت کرد، چون شتر به راه افتاد، ما را خواند و فرمود:
بِشُرُوطِها وَأَنَا مِنْ شُرُوطِها.
ابوالصلت روایت کرده: امام رضا(علیه السلام) زمانی که به نزد مأمون می رفت چون به منطقه دِه سرخ رسید، گفتند: یابن رسول الله، ظهر شده، نماز نمی خوانید؟ حضرت پیاده شد و آب خواست، عرضه داشتند آب همراه نداریم، پس به دست مبارک خود، زمین را کاوید، به اندازه ای آب جوشید که آن حضرت و هرکه با او بود وضو گرفتند و اثرش تا امروز باقی است. چون وارد سناباد شد، پشت مبارک خود را به کوهی گذاشت که از آن دیگ ها می تراشند و فرمود: خدایا به این کوه سود ببخش و در ظرفی که از این کوه تراشند، هرچه گذارند، برکت ده و فرمود برای آن حضرت دیگ ها از سنگ تراشیدند و دستور داد طعامش را جز در آن دیگ ها نپزند، مردم از آن روز به بعد، دیگ ها و ظرف ها از آن تراشیدند و برکت یافتند.
چهارم:
صاحب «مطلع الشمس» نقل کرده: که در بیست و پنجم ذوالحجة سال هزار و شش، شاه عباس اول وارد مشهد مقدس شد، مشاهده کرد عبدالمؤمن خان اوزبکی حرم مطهر را غارت کرده و غیر از نردۀ طلا چیز دیگری در آنجا نگذاشته است. در بیست وهشتم ذوالحجه از مشهد به هرات رفت و هرات را به ایران بازگرداند و پس از ساماندهی آنجا، به مشهد بازگشت و یک ماه در آنجا ماند و صحن مقدّس را مرمّت کرد و خدّام بارگاه مبارک را مورد احسان و محبت خویش قرار داد و به عراق بازگشت و در اواخر سال هزار و هشت، دوباره به مشهد مقدّس رفته، زمستان را در آنجا گذرانید و خدمت افتخاری آستانه را خود به گردن گرفت و مشغول بود، چنان که شبی با قیچی سر شمع ها را می گرفت. شیخ بهایی علیه الرحمه «بالبداهه» این رباعی را سرود:
پیوستــه بُـوَد ملائک علّییـن
پروانه شمع روضه خُلد آیین
مقراض به احتیاط زن ای خادم
ترسم ببری شهپر جبریل امین
و در سال هزار و نه بنا به نذری که شاه عباس کرده بود که پیاده به مشهد برود، پیاده به مشهد مشرّف شد و آن مسافت دور را در بیست وهشت روز طی کرد. صاحب تاریخ «عالم آرا» این اشعار را به همین مناسبت نگاشته است:
غلام شاه مردان شاه عبّاس
شه والا گُهر خاقان امجَد
به طوف مرقد شاه خراسان
پیاده رفت با اخلاص بی حدّ
تا آنجا که گفته است:
پیاده رفت شد تاریخ رفتن
ز اصفاهان پیاده تا به مشهد
چون به مشهد مقدّس رسید، صحن مبارک را وسعت داد و ایوان علی شیر که درگاه روضه متبرکه از آنجا بوده و در یک گوشه صحن قرار داشت و بدنما بود، در وسط قرار داد و ایوانی برابر آن در طرف دیگر ساخت و خیابانی از دروازه غربی شهر تا شرقی طرح کرد که از هر طرف به صحن رسیده، از میان ایوان ها گذشت و چشمه ها و قنات ها احداث کرد و به شهر آورد و نهری از میان خیابان و حوضی بزرگ در وسط ایجاد کرد که آب از حوض گذشته به خیابان شرقی جاری گردد و در بناهای مذکور کتیبه ها به خط میرزا محمّد رضا صدر الکتّاب و علیرضا عبّاسی و محمّدرضا امامی رسم شد و بارگاه مطهّر را به طلا تذهیب کرد، چنان که در کتیبه بارگاه مطهر به آن اشاره شده و نوشته آن کتیبه چنین است:
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیم مِن عَظائِمِ تَوفِیقاتِ اللهِ سُبحَانَهُ أَن وَفَّقَ السُّلطَانَ الأعظَمَ مَولَی مُلُوک العَرَبِ وَ العَجَمِ، صَاحِبُ النَّسَبِ الطَّاهِرِ النَّبَوِی وَ الحَسَبِ البَاهِرِ العَلَوِی، تُرابُ أَقدَامِ خُدَّامِ هَذِهِ العَتَبَةِ المُطَهَّرةِ اللَّاهُوتِیةِ، غُبارُ نِعالِ زُوَّارِ هَذِهِ الرَّوضَةِ المُنَوَّرَةِ المَلَکوتِیةِ، مُرَوِّجُ آثَارِ أَجدادِهِ المَعصُومینَ، اَلسُّلطَانُ ابنُ السُّلطَانِ، أبُو المُظَفَّرِ شَاه عَبَّاسُ الحُسَینِی المُوسَوِی الصَّفَوِی بَهادُر خانُ، فَاستَسعَدَ بِالمَجِی ءِ مَاشِیا عَلَی قدَمَیهِ مِن دَارِ السَّلطَنَةِ أِصفَهَانَ إِلَی زِیارَةِ هَذَا الحَرَمِ الأشرَفِ، وَ قَد تَشَرَّفَ بِزِینَةِ هَذِهِ القُبَّةِ مِن خُلَّصِ مَالِهِ فِی سَنَةِ أَلفِ وَ عَشَرٍ، وَ تَمَّ فِی سَنَةِ أَلفٍ وَ سِتٍّ وَ عَشَرٍ.
ترانه های کودکانه : بخش اول
رضا رضا رضا رضا
رضا رضا رضا رضا
رضا رضا رضا رضا
دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی
من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی
دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی
من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی
قربون صفات برم از راه دوری اومدم
جای دوری نمی ره اگه به من نگاه کنی
رضا رضا رضا رضا
دل من زندونیه تویی که تنها می تونی
قفسو وا کنی و پرنده رو رها کنی
رضا رضا رضا رضا
رضا رضا رضا رضا
میشه کنج حرمت گوشه قلب من باشه
میشه قلب منو مثل گنبدت طلا کنی
تو غریبی و منم غریبم اما چی میشه
این دل غریبه رو با خودت آشنا کنی
دوست دارم تو ایونِ آینه ات از صبح تا غروب
من با تو صفا کنم، توهم منو دعا کنی
دلمو گره زدم به پنجره ات دارم میرم
دوست دارم تا من میام زود گره هامو وا کنی
دوست دارم که از حالا تا صبح محشر همیشه
من رضا رضا بگم تو هم منو رضا کنی
حسرت زیارت جد تو مونده بر دلم
چی میشه اگه منو راهی کربلا کنی
یا علی موسی الرضا میشه به من نگا کنی
اونقده رضا میگم تا دردمو دوا کنی
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
شاعر: سهیل محمودی
رضا رضا رضا رضا
دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی
من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی
دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی
من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی
قربون صفات برم از راه دوری اومدم
جای دوری نمی ره اگه به من نگاه کنی
رضا رضا رضا رضا
دل من زندونیه تویی که تنها می تونی
قفسو وا کنی و پرنده رو رها کنی
رضا رضا رضا رضا
رضا رضا رضا رضا
میشه کنج حرمت گوشه قلب من باشه
میشه قلب منو مثل گنبدت طلا کنی
تو غریبی و منم غریبم اما چی میشه
این دل غریبه رو با خودت آشنا کنی
دوست دارم تو ایونِ آینه ات از صبح تا غروب
من با تو صفا کنم، توهم منو دعا کنی
دلمو گره زدم به پنجره ات دارم میرم
دوست دارم تا من میام زود گره هامو وا کنی
دوست دارم که از حالا تا صبح محشر همیشه
من رضا رضا بگم تو هم منو رضا کنی
حسرت زیارت جد تو مونده بر دلم
چی میشه اگه منو راهی کربلا کنی
یا علی موسی الرضا میشه به من نگا کنی
اونقده رضا میگم تا دردمو دوا کنی
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
شاعر: سهیل محمودی