عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۶ - بر تخت نشستن طغرل
و منزل بمنزل امیر بتعجیل میرفت. سه پیک دررسید از منهیان ما که بر خصمان بودند با ملطّفهها در یک وقت . بو سهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد بمنزلی که فرود آمده بودیم، و امیر بخواند و گفت: این ملطّفهها را پوشیده دارند، چنانکه کس برین واقف نگردد. گفت: چنین کنم، و بیاورد و مرا داد و من بخواندم و مهر کردم و بدیوانبان سپردم. نبشته بودند که: «سخت نوادر رفت این دفعت، که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته و هر روز هر سواری که داشتندی، بر وی لشکر سلطان فرستادندی، منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند، و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بیفرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد. و نادرتر آن بود که مولازادهیی است و علم نجوم داند که منجّم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آن وی راست آمده و فرو داشته است ایشان را بمرو و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند، گردن او بباید زد، روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که «یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین»، راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت، هر سه مقدّم از اسب بزمین آمدند و سجده کردند و این مولازاده را در وقت چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند . و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمهیی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و بامیری خراسان بر وی سلام کردند. و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت: رنجها دیدی، دل قوی دار که اصفهان و ری بشما داده آید. و تا نماز شام غارتی آوردند، و همه میبخشیدند. و منجّم مالی یافت صامت و ناطق . و کاغذها و دویت خانه سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود، نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند. و نامهها نبشتند بخانان ترکستان و پسران علی تگین و عین الدّوله و همه اعیان ترکستان بخبر فتح، و نشانهای دویت خانهها و علمهای لشکر فرستادند با مبشّران . و آن غلامان بیوفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه از آن دربند دادند و هر چیزی، و ایشان خود توانگر شدهاند که اندازه نیست که چه یافتهاند از غارت، و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی گوید بلندتر که میگویند که این ما کردهایم. و فرمودند تا پیادگان هزیمتی را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی راندند تا ببخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است. و اندازه نیست آنرا که بدست این قوم افتاد از زر و سیم و جامه و ستور و سخن بر آن جمله مینهند که طغرل بنشابور رود با سواری هزار و یبغو بمرو نشیند با ینالیان و داود با معظم لشکر سوی بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید.
آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد، و پس ازین تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید.
و قاصدان باید که اکنون پیوستهتر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که قاعده کارها آنچه بود بگشت، تا این خدمت فرونماند.»
چون امیر نزدیک دیه بو الحسن خلف رسید، مقدّمان بخدمت آنجا آمدند و بسیار آلت راست کردند از خیمه و خرگاه و هر چیزی که ناچار میبایست. و دو روز آنجا مقام افتاد تا مردمان نیز لختی، چنانکه آمد، کارها راست کردند. و سخت نیکو خدمت کردند غوریان و نزلهای بسیار دادند و امیر را تسکین پیدا آمد. و آنجا عید کرد سخت بینوا عیدی. و نماز دیگر بخدمت ایستاده بودم، مرا گفت سوی خانان ترکستان چه باید نبشت درین باب؟ گفتم: خداوند چه فرماید؟ گفت: دو نسخت کردهاند بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث بدین معنی، دیدهای؟ گفتم «ندیدهام، و هر دو آنچه نبشتند خیاره باشد» بخندید و دوات داری را گفت: این نسختها بیار، بیاورد، تأمّل کردم، الحق جانب خداوند سلطان نیک نگاه داشته بودند و ستایشها کرده و معمّا سخنی چند بگفته، و عیب آن بود که نبشته بودند که «ما روی سوی غزنین داشتیم کالا و ستور و عدّت بدندانقان نهاده » و این دو آزاده مرد همیشه با بو سهل می- خندیدندی، که دندان تیز کرده بودند صاحبدیوانی رسالت را و عثرت او میجستند، و هرگاه از مضایق دبیری چیزی بیفتادی و امیر سخنی گفتی، گفتندی «بو سهل را باید گفت تا نسخت کند»، که دانستندی که او درین راه پیاده است؛ و مرا ناچار مشت میبایستی زد و میزدمی .
نسختها بخواندم و گفتم: سخت نیکوست. امیر، رضی اللّه عنه، گفت- و در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق- که به ازین میباید که این عذرهاست و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عدّتی و معونتی خواستن، نامه از لونی دیگر باید. گفت: ناچار خواهد بود که چون بغزنین رسم، رسولی فرستاده آید با نامهها و مشافهات . اکنون بدین حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با رکابداری . گفتم: پس سخنی راست باید تا عیب نکنند، که تا نامه ما برسد، مبشّران خصمان رفته باشند و نشانها و علامتها برده، که ترکمانان را رسم این است.
امیر فرمود که همچنین است. نسختی کن و بیار تا دیده آید بازگشتم. این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز بدیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم، پیش بردم .
دواتدار بستد و او بخواند و گفت «راست همچنین میخواستیم، بخوان» بخواندم بر ملا، و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان و بو الحسن عبد الجلیل، و همگان نشسته، و بو الفتح لیث و من بر پای . چون بر ختم آمد، امیر گفت: چنین میخواستم.
و حاضران استحسان داشتند متابعة لقول الملک، هر چند تنی دو را ناخوش آمد. و معنی مفهوم آن نسخت ناچاره بود اینجا نبشتن، چنانکه چند چیز دیگر درین تصنیف نبشته آمده است، و هر چه خوانندگان گویند روا دارم؛ مرا با شغل خویش کار است، و حدیث بیاوردم پیش ازین، تا دانسته آید .
آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد، و پس ازین تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید.
و قاصدان باید که اکنون پیوستهتر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که قاعده کارها آنچه بود بگشت، تا این خدمت فرونماند.»
چون امیر نزدیک دیه بو الحسن خلف رسید، مقدّمان بخدمت آنجا آمدند و بسیار آلت راست کردند از خیمه و خرگاه و هر چیزی که ناچار میبایست. و دو روز آنجا مقام افتاد تا مردمان نیز لختی، چنانکه آمد، کارها راست کردند. و سخت نیکو خدمت کردند غوریان و نزلهای بسیار دادند و امیر را تسکین پیدا آمد. و آنجا عید کرد سخت بینوا عیدی. و نماز دیگر بخدمت ایستاده بودم، مرا گفت سوی خانان ترکستان چه باید نبشت درین باب؟ گفتم: خداوند چه فرماید؟ گفت: دو نسخت کردهاند بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث بدین معنی، دیدهای؟ گفتم «ندیدهام، و هر دو آنچه نبشتند خیاره باشد» بخندید و دوات داری را گفت: این نسختها بیار، بیاورد، تأمّل کردم، الحق جانب خداوند سلطان نیک نگاه داشته بودند و ستایشها کرده و معمّا سخنی چند بگفته، و عیب آن بود که نبشته بودند که «ما روی سوی غزنین داشتیم کالا و ستور و عدّت بدندانقان نهاده » و این دو آزاده مرد همیشه با بو سهل می- خندیدندی، که دندان تیز کرده بودند صاحبدیوانی رسالت را و عثرت او میجستند، و هرگاه از مضایق دبیری چیزی بیفتادی و امیر سخنی گفتی، گفتندی «بو سهل را باید گفت تا نسخت کند»، که دانستندی که او درین راه پیاده است؛ و مرا ناچار مشت میبایستی زد و میزدمی .
نسختها بخواندم و گفتم: سخت نیکوست. امیر، رضی اللّه عنه، گفت- و در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق- که به ازین میباید که این عذرهاست و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عدّتی و معونتی خواستن، نامه از لونی دیگر باید. گفت: ناچار خواهد بود که چون بغزنین رسم، رسولی فرستاده آید با نامهها و مشافهات . اکنون بدین حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با رکابداری . گفتم: پس سخنی راست باید تا عیب نکنند، که تا نامه ما برسد، مبشّران خصمان رفته باشند و نشانها و علامتها برده، که ترکمانان را رسم این است.
امیر فرمود که همچنین است. نسختی کن و بیار تا دیده آید بازگشتم. این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز بدیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم، پیش بردم .
دواتدار بستد و او بخواند و گفت «راست همچنین میخواستیم، بخوان» بخواندم بر ملا، و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان و بو الحسن عبد الجلیل، و همگان نشسته، و بو الفتح لیث و من بر پای . چون بر ختم آمد، امیر گفت: چنین میخواستم.
و حاضران استحسان داشتند متابعة لقول الملک، هر چند تنی دو را ناخوش آمد. و معنی مفهوم آن نسخت ناچاره بود اینجا نبشتن، چنانکه چند چیز دیگر درین تصنیف نبشته آمده است، و هر چه خوانندگان گویند روا دارم؛ مرا با شغل خویش کار است، و حدیث بیاوردم پیش ازین، تا دانسته آید .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۷ - نامهٔ امیر به ارسلان خان
ذکر نسخة الکتاب الی ارسلان خان
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوّت خویش و عدّتی که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بندهوار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامهیی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفتهایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل، چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمییافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بیاندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهادهایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزهیی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بیعلفی و بیآبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قویتر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان مینیامدند و مقاتله نمیبود که اگر مردمان کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان میدر رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادرهیی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساختهتر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حملهها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که مییافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه، بسلامتاند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله .
و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشادهتر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوّت خویش و عدّتی که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بندهوار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامهیی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفتهایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل، چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمییافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بیاندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهادهایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزهیی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بیعلفی و بیآبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قویتر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان مینیامدند و مقاتله نمیبود که اگر مردمان کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان میدر رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادرهیی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساختهتر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حملهها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که مییافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه، بسلامتاند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله .
و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشادهتر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۹ - آمدن امیر به غزنین
و پیش تا امیر، رضی اللّه عنه، حرکت کرد از رباط کروان معتمدی برسید از آن کوتوال بو علی و دو چتر سیاه و علامت سیاه و نیزههای خرد همه در غلاف دیبای سیاه بیاورد با مهد پیل و مهد استر و آلت دیگر، که این همه بشده بود، و بسیار جامه نابریده و حوائج و هر چیزی از جهت خویش فرستاده. و بضرورت بموقع خوب افتاد این خدمت که کرد . و والده امیر و حرّه ختّلی و دیگر عمّات و خواهران و خالهگان همچنین معتمدان فرستاده بودند با بسیار چیز. و اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان هر چیزی بفرستادند، که سخت بینوا بودند.
و مردم غزنین بخدمت استقبال میآمدند و امیر، رضی اللّه عنه، چون خجلی که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین برین جمله نبوده بود، یَفْعَلُ اللَّهُ- ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ . و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوّال و بکوشک نزول کرد.
و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است، خللها را دریافت باشد. امّا چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راه غور که میآمد، یک روز این پادشاه میراند و قوم با وی چون بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان عبد اللّه قراتگین و دیگران، و بو الحسن و این سالار سخن نگارین درپیوستند و میگفتند که «این چنین حالی برفت و نادره بیفتاد نه از جلادت خصمان بلکه از قضاء آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمان سلامت بدار ملک رسید، کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبد اللّه قراتگین میگوید که اگر خداوند فرماید، وی بهندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.» و ازین گونه سخن میگفتند هم بو الحسن و هم عبد اللّه. امیر روی بخواجه عبد الرّزّاق کرد و گفت «این چه هوس است که ایشان میگویند؟! بمرو گرفتیم و هم بمرو از دست برفت.» و سخن پادشاهان سبک و خرد نباشد خاصّه از این چنین پادشاه که یگانه روزگار بود. و وی بدین سخن مرو آن خواست که «پدر ما امیر ماضی ملک خراسان بمرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دست ما بشد .» و این قصّه هم چنین نادر افتاد، و ما اعجب احوال الدّنیا، که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و بازگردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد، عزّ ذکره، چنان خواست و واجب داشت و از قصّه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل حقایق را معلوم باشد. و من ناچار در تصنیف کار خویش میکنم، و اللّه اعلم بالصّواب .
و مردم غزنین بخدمت استقبال میآمدند و امیر، رضی اللّه عنه، چون خجلی که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین برین جمله نبوده بود، یَفْعَلُ اللَّهُ- ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ . و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوّال و بکوشک نزول کرد.
و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است، خللها را دریافت باشد. امّا چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راه غور که میآمد، یک روز این پادشاه میراند و قوم با وی چون بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان عبد اللّه قراتگین و دیگران، و بو الحسن و این سالار سخن نگارین درپیوستند و میگفتند که «این چنین حالی برفت و نادره بیفتاد نه از جلادت خصمان بلکه از قضاء آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمان سلامت بدار ملک رسید، کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبد اللّه قراتگین میگوید که اگر خداوند فرماید، وی بهندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.» و ازین گونه سخن میگفتند هم بو الحسن و هم عبد اللّه. امیر روی بخواجه عبد الرّزّاق کرد و گفت «این چه هوس است که ایشان میگویند؟! بمرو گرفتیم و هم بمرو از دست برفت.» و سخن پادشاهان سبک و خرد نباشد خاصّه از این چنین پادشاه که یگانه روزگار بود. و وی بدین سخن مرو آن خواست که «پدر ما امیر ماضی ملک خراسان بمرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دست ما بشد .» و این قصّه هم چنین نادر افتاد، و ما اعجب احوال الدّنیا، که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و بازگردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد، عزّ ذکره، چنان خواست و واجب داشت و از قصّه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل حقایق را معلوم باشد. و من ناچار در تصنیف کار خویش میکنم، و اللّه اعلم بالصّواب .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۰ - قصّهٔ امیر منصور نوح سامانی
چنان خواندم در اخبار سامانیان که چون امیر نوح بن منصور گذشته شد () ببخارا، پسرش که ولی عهد بود ابو الحارث منصور را بر تخت ملک نشاندند و اولیا و حشم بر وی بیارامیدند، و سخت نیکو روی و شجاع و سخنگوی جوانی بود، امّا عادتی داشت هول، چنانکه همگان از وی بترسیدندی. و نشستن وی بجای پدر در رجب سنه سبع و ثمانین و ثلثمائه بود. کار را سخت نیکو ضبط کرد و سیاستی قوی نمود . و بگتوزون سپاه سالار بود بنشابور [و] برخلاف امیر محمود. و امیر محمود ببلخ بود، برایستاد نکرد او را که نشابور بربگتوزون یله کند . و امیر خراسان دل هر دو نگاه میداشت اما همّتش بیشتر سوی بگتوزون بود. چون امیر محمود را این حال مقرّر گشت، ساختن گرفت تا قصد بگتوزون کند. بگتوزون بترسید و بامیر خراسان بنالید، و وی از بخارا قصد مرو کرد با لشکرها، و فائق الخاصّه با وی بود، و خواستند تا این کار را بر وجهی بنهند، چنانکه جنگی و مکاشفتی نباشد.
روزی چند بمرو ببودند پس سوی سرخس کشیدند و بگتوزون بخدمت استقبال با لشکری انبوه تا آنجا بیامد، نیافت امیر خراسان را، چنانکه رای او بود، که قیاس بیشتر سوی امیر محمود بود، در سرّ فائق را گفت که این پادشاه جوان است و میل با امیر محمود میدارد، چندان است که او قویتر شد نه من مانم و نه تو . فائق گفت همچنین است که تو گفتی. این امیر مستخفّ است و حقّ خدمت نمیشناسد. و میلی تمام دارد بمحمود، و ایمن نیستم که مرا و ترا بدست او بدهد، چنانکه پدرش داد بو علی سیمجور را بپدر این امیر محمود، سبکتگین. روزی مرا گفت: «چرا لقب ترا جلیل کردهاند و تو نه جلیلی.» بگتوزون گفت: رای درست آنست که دست وی از ملک کوتاه کنیم و یکی را از برادرانش بنشانیم. فائق گفت: سخت نیکو گفتی و رای این است. و هر دو این کار را بساختند .
بو الحرث یکروز برنشست از سرای رئیس سرخس که آنجا فرود آمده بود و بشکار بیرون آمد، و فائق و بگتوزون بکرانه سرخس فرود آمده بودند و خیمه زده بودند، چون بازگشت با غلامی دویست بود بگتوزون گفت: خداوند نشاط کند که بخیمه بنده فرود آید و چیزی خورد، و نیز تدبیری است در باب محمود. گفت: نیک آمد. و فرود آمد از جوانی و کم اندیشگی و قضاء آمده. چون بنشست، تشویشی دید، بدگمان گشت و بترسید، در ساعت بند آوردند و وی را ببستند، و این روز چهارشنبه بود دوازدهم صفر سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه . و پس از آن بیک هفته میلش کشیدند و ببخارا فرستادند. و مدّت وی بیش از نوزده ماه نبود.
و بگتوزون و فائق چون این کار صعب بکردند، درکشیدند و بمرو آمدند.
و امیر ابو الفوارس عبد الملک بن نوح نزدیک ایشان آمد، و بیریش بود، و بر تخت نشست. و مدار ملک را برسدید لیث نهادند و کار پیش گرفت، و سخت مضطرب بود و با خلل . و بو القاسم سیمجور آنجا آمد با لشکری انبوه و نواخت یافت. و چون این اخبار بامیر محمود رسید، سخت خشم آمدش از جهت امیر ابو الحارث و گفت: بخدا اگر چشم من بر بگتوزون افتد، بدست خویش چشمش کور کنم، و در کشید از هرات و بمرو الرود آمد با لشکری گران و در برابر این قوم فرود آمد چون شیر آشفته. و بیکدیگر نزدیکتر شدند و احتیاط بکردند هر دو گروه، و رسولان در میان آمدند از ارکان و قضاة و ائمّه و فقها و بسیار سخن رفت تا بر آن قرار گرفت که بگتوزون سپاه سالار خراسان باشد و ولایت نشابور او را دادند با دیگر جایها که برسم سپاه سالاران بوده است، و ولایت بلخ و هرات امیر محمود را باشد. و برین عهد کردند و کار استوار کردند. و امیر محمود بدین رضا داد و مالی بزرگ فرمود تا بصدقه بدادند که بیخون ریزشی چنین صلح افتاد. و روز شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه امیر محمود فرمود تا کوس فروکوفتند و برادر را، امیر نصر، بر ساقه بداشت و خود برفت.
دارا بن قابوس گفت: سدیدیان و حمیدیان و دیگر اصناف لشکر را که «بزرگ غبنی بود که این محمود را یگانگی از شما بجست، باری بروید و از بنه وی چیزی بربایید.» مردم بسیار از حرص زر و جامه بیفرمان و رضای مقدّمان بتاختند و در بنه امیر محمود و لشکر افتادند. امیر نصر چون چنان دید، مردوار پیش آمد و جنگ کرد، و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد، و امیر محمود در ساعت بگشت و براند و در نهاد و این قوم را هزیمت کرد و میبود تا دو روز هزاهز افتاد در لشکرگاه و بیش کس مر کس را نه ایستاد و هر چه داشتند بدست امیر محمود و لشکرش آمد، و امیر خراسان شکسته و بیعدّت ببخارا افتاد. و امیر محمود گفت: إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما- بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ . این قوم با ما صلح و عهد کردند. پس بشکستند، ایزد، عزّ ذکره، نپسندید و ما را بر ایشان نصرت داد، و چون خداوندزاده خویش را چنان قهر کردند، توفیق و عصمت خویش از ایشان دور کرد و ملک و نعمت از ایشان بستد و بما داد.
و فائق در شعبان این سال فرمان یافت. و بگتوزون از پیش امیر محمود ببخارا گریخت. و بو القاسم سیمجور بزینهار آمد. و از دیگر سوی ایلگ، بو الحسن نصر- علی، از اوزگند تاختن آورد در غرّه ذی القعده این سال ببخارا آمد و چنان نمود که
بطاعت و یاری آمده است، و پس یکروز مغافصه بگتوزون را با بسیار مقدّم فروگرفتند و بند کردند و امیر خراسان روی پنهان کرد و بگرفتندش با همه برادران و خویشان و در عماریها سوی اوزگند بردند؛ و دولت آل سامان بپایان آمد و امیر محمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد.
و این قصّه بپایان رسید تا مقرّر گردد معنی سخن سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، و نیز عبرتی حاصل شود، کز چنین حکایتها فوائد پیدا آید.
روزی چند بمرو ببودند پس سوی سرخس کشیدند و بگتوزون بخدمت استقبال با لشکری انبوه تا آنجا بیامد، نیافت امیر خراسان را، چنانکه رای او بود، که قیاس بیشتر سوی امیر محمود بود، در سرّ فائق را گفت که این پادشاه جوان است و میل با امیر محمود میدارد، چندان است که او قویتر شد نه من مانم و نه تو . فائق گفت همچنین است که تو گفتی. این امیر مستخفّ است و حقّ خدمت نمیشناسد. و میلی تمام دارد بمحمود، و ایمن نیستم که مرا و ترا بدست او بدهد، چنانکه پدرش داد بو علی سیمجور را بپدر این امیر محمود، سبکتگین. روزی مرا گفت: «چرا لقب ترا جلیل کردهاند و تو نه جلیلی.» بگتوزون گفت: رای درست آنست که دست وی از ملک کوتاه کنیم و یکی را از برادرانش بنشانیم. فائق گفت: سخت نیکو گفتی و رای این است. و هر دو این کار را بساختند .
بو الحرث یکروز برنشست از سرای رئیس سرخس که آنجا فرود آمده بود و بشکار بیرون آمد، و فائق و بگتوزون بکرانه سرخس فرود آمده بودند و خیمه زده بودند، چون بازگشت با غلامی دویست بود بگتوزون گفت: خداوند نشاط کند که بخیمه بنده فرود آید و چیزی خورد، و نیز تدبیری است در باب محمود. گفت: نیک آمد. و فرود آمد از جوانی و کم اندیشگی و قضاء آمده. چون بنشست، تشویشی دید، بدگمان گشت و بترسید، در ساعت بند آوردند و وی را ببستند، و این روز چهارشنبه بود دوازدهم صفر سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه . و پس از آن بیک هفته میلش کشیدند و ببخارا فرستادند. و مدّت وی بیش از نوزده ماه نبود.
و بگتوزون و فائق چون این کار صعب بکردند، درکشیدند و بمرو آمدند.
و امیر ابو الفوارس عبد الملک بن نوح نزدیک ایشان آمد، و بیریش بود، و بر تخت نشست. و مدار ملک را برسدید لیث نهادند و کار پیش گرفت، و سخت مضطرب بود و با خلل . و بو القاسم سیمجور آنجا آمد با لشکری انبوه و نواخت یافت. و چون این اخبار بامیر محمود رسید، سخت خشم آمدش از جهت امیر ابو الحارث و گفت: بخدا اگر چشم من بر بگتوزون افتد، بدست خویش چشمش کور کنم، و در کشید از هرات و بمرو الرود آمد با لشکری گران و در برابر این قوم فرود آمد چون شیر آشفته. و بیکدیگر نزدیکتر شدند و احتیاط بکردند هر دو گروه، و رسولان در میان آمدند از ارکان و قضاة و ائمّه و فقها و بسیار سخن رفت تا بر آن قرار گرفت که بگتوزون سپاه سالار خراسان باشد و ولایت نشابور او را دادند با دیگر جایها که برسم سپاه سالاران بوده است، و ولایت بلخ و هرات امیر محمود را باشد. و برین عهد کردند و کار استوار کردند. و امیر محمود بدین رضا داد و مالی بزرگ فرمود تا بصدقه بدادند که بیخون ریزشی چنین صلح افتاد. و روز شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه امیر محمود فرمود تا کوس فروکوفتند و برادر را، امیر نصر، بر ساقه بداشت و خود برفت.
دارا بن قابوس گفت: سدیدیان و حمیدیان و دیگر اصناف لشکر را که «بزرگ غبنی بود که این محمود را یگانگی از شما بجست، باری بروید و از بنه وی چیزی بربایید.» مردم بسیار از حرص زر و جامه بیفرمان و رضای مقدّمان بتاختند و در بنه امیر محمود و لشکر افتادند. امیر نصر چون چنان دید، مردوار پیش آمد و جنگ کرد، و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد، و امیر محمود در ساعت بگشت و براند و در نهاد و این قوم را هزیمت کرد و میبود تا دو روز هزاهز افتاد در لشکرگاه و بیش کس مر کس را نه ایستاد و هر چه داشتند بدست امیر محمود و لشکرش آمد، و امیر خراسان شکسته و بیعدّت ببخارا افتاد. و امیر محمود گفت: إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما- بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ . این قوم با ما صلح و عهد کردند. پس بشکستند، ایزد، عزّ ذکره، نپسندید و ما را بر ایشان نصرت داد، و چون خداوندزاده خویش را چنان قهر کردند، توفیق و عصمت خویش از ایشان دور کرد و ملک و نعمت از ایشان بستد و بما داد.
و فائق در شعبان این سال فرمان یافت. و بگتوزون از پیش امیر محمود ببخارا گریخت. و بو القاسم سیمجور بزینهار آمد. و از دیگر سوی ایلگ، بو الحسن نصر- علی، از اوزگند تاختن آورد در غرّه ذی القعده این سال ببخارا آمد و چنان نمود که
بطاعت و یاری آمده است، و پس یکروز مغافصه بگتوزون را با بسیار مقدّم فروگرفتند و بند کردند و امیر خراسان روی پنهان کرد و بگرفتندش با همه برادران و خویشان و در عماریها سوی اوزگند بردند؛ و دولت آل سامان بپایان آمد و امیر محمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد.
و این قصّه بپایان رسید تا مقرّر گردد معنی سخن سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، و نیز عبرتی حاصل شود، کز چنین حکایتها فوائد پیدا آید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۱ - گسیل کردن لشکر به بلخ
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، چون دانست که غم خوردن سود نخواهد داشت، بسر نشاط باز شد و شراب میخورد و لکن آثار تکلّف ظاهر بود و نوشتگین نوبتی را آزاد کرد، و از سرای بیرون رفت و با دختر ارسلان جاذب فرونشست . و پس از آن او را ببست فرستاد با لشکری قوی از سوار و پیاده تا آنجا شحنه باشد، و حلّ و عقد آن نواحی همه در گردن او کرد. و او بر آن جانب رفت. و مسعود محمّد لیث را برسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان با نامهها و مشافهات در معنی مدد و موافقت و مساعدت، و وی از غزنین برفت براه پنجهیر روز دوشنبه بیست و چهارم شوّال.
و ملطّفهها رسید معمّا از صاحب برید بلخ امیرک بیهقی، ترجمه کردم، نبشته بود که «داود آنجا آمد بدر بلخ با لشکری گران، و پنداشت که شهر بخواهند گذاشت و آسان بدو خواهند داد. بنده هر کار استوار کرده بود و از روستا عیّاران آورده. و والی ختلان شهر را خالی گذاشت و بیامد، که آنجا نتوانست بود، اکنون دست یکی کردهایم . و جنگ است هر روز، خصم بمدارا جنگ میکرد، تا رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم. چون جواب درشت و شمشیر یافت، نومید شد.
اگر رای خداوند بیند، فوجی لشکر با مقدّمی هشیار از غزنین اینجا فرستاده آید تا این شهر را بداریم، که همه خراسان درین شهر بسته است و اگر مخالفان این را بگیرند، آب بیکبارگی پاک بشود.
امیر دیگر روز با وزیر و عارض و بو سهل زوزنی و سپاه سالار و حاجب بزرگ خالی کرد و ملطّفه با ایشان در میان نهاد، گفتند «نیک بداشتهاند آن شهر را، و امیرک داشته است اندر میان چندین فترت . و لشکر باید فرستاد، مگر بلخ بدست ما بماند که اگر آنرا مخالفان بستدند، ترمذ و قبادیان و تخارستان بشود.» وزیر گفت:
امیرک نیکو گفته است و نبشته، امّا این حال که خراسان را افتاد جز بحاضری خداوند در نتوان یافت و بدانکه تنی چند چهاردیواری را نگاه دارند کار راست نشود، که خصمان را مدد باشد، و بسیار مردم مفسد و شرّ جوی و شرّ خواه در بلخ هستند، و امیرک را هیچ مدد نباشد. بنده آنچه دانست بگفت، رای عالی برتر است. بو سهل زوزنی گفت: «من هم این گویم که خواجه بزرگ میگوید؛ امیرک میپندارد که مردم بلخ او را مطیع باشند، چنانکه پیش ازین بودند. و اگر آنجا لشکری فرستاده آید، کم از ده هزار سوار نباید که اگر کم ازین باشد، هم آب ریختگی باشد. و رسول رفت نزدیک ارسلان خان، و بنده را صواب آن مینماید که در چنین ابواب توقّف باید کرد تا خان چه کند. و اینجا کارها ساخته میباید کرد و اگر ایشان بجنبند و موافقتی نمایند از دل، فرود آیند و لشکرها آرند، ازینجا نیز خداوند حرکت کند و لشکرها درهم آمیزند و کاری سره برود. و اگر نیایند و سخن نشنوند و عشوه گویند، آنگاه بحکم مشاهدت کار خویش میباید کرد. امّا این لشکر فرستادن که بلخ را نگاه دارند، روا نباشد.» سپاه سالار و حاجب بزرگ و دیگر حشم گفتند که «چنین است، و لکن از فرستادن سالاری با فوجی مردم زیان ندارد بسوی تخارستان که از آن ماست .
اگر ممکن گردد که بلخ را ضبط توانند کرد، کاری سره باشد و اگر نتوانند کرد، زیان نباشد. و اگر لشکر فرستاده نیاید، بتمامی نومید شوند خراسانیان ازین دولت هم لشکری و هم رعیّت.» پس سخن را بر آن قرار دادند که آلتونتاش حاجب را با هزار سوار از هر دستی گسیل کرده آید بتعجیل.
[حمله سلجوقیان به بلخ]
و بازگشتند و کار آلتونتاش ساختن گرفتند بگرمی، و وزیر و عارض و سپاه سالار و حاجب بزرگ مینشستند و مردم خیاره را نام مینبشتند و سیم نقد می- دادند تا لشکری قوی ساخته آمد. و جواب نبشته بودیم امیرک را با اسکدار و چه با قاصدان مسرع که «اینک لشکری قوی میآید با سالاری نامدار، دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را و دیگران را و در نگاهداشت شهر احتیاطی تمام بکرد، که بر اثر ملطّفه لشکری است.» و روز سه شنبه امیر بدان قصر آمد که برابر میدان دشت شابهار است و بنشست و این لشکر تعبیه کرده بر وی بگذشت سخت آراسته و با ساز و اسبی نیک. و آلتونتاش حاجب با مقدّمان بر آن خضرا آمدند، امیر گفت «بدلی قوی بروید که بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم. ازین خصمان که این چنین کاری رفت نه ازیشان رفت بلکه از آن بود که قحط افتاد. و خان ترکستان خواهد آمد با لشکری بسیار و ما نیز حرکت کنیم تا این کار را دریافته آید. و شما دل قوی دارید و چون ببغلان رسیدید، مینگرید، اگر مغافصه در شهر بلخ توانید شد، احتیاط قوی کنید و بروید تا شهر بگیرید، و مردم شهر را و آن لشکر را که آنجاست از چشم افتادن بر شما دل قوی گردد و دستها یکی کنند . و پس اگر ممکن نباشد آنجا رفتن بولوالج روید و تخارستان ضبط کنید تا آنچه فرمودنی است شمایان را فرموده آید، و گوش بنامههای امیرک بیهقی دارید.» گفتند: چنین کنیم. و برفتند. و امیر بشراب بنشست.
و وزیر مرا بخواند و گفت: پیغام من بر بو سهل بر و بگوی که «نبینی که چه میرود؟ خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را در پیچیده و بگفتار درماندهیی سه و چهار که غرور ایشان بخورد لشکری در بر کلاغ نهاد تا ببینی که چه رود!» بیامدم و بگفتم، جواب داد که «این کار از حد بگذشت، و جزمتر از آن نتوان گفت که خواجه بزرگ گفت. و من بتقویت آن شنیدی که چه گفتم و بشنوده نیامد. اینجا خود بیابان سرخس نیست و این تدبیر وزارت اکنون بو الحسن عبد الجلیل میکند، تا نگریم که پیدا آید .»
و ملطّفهها رسید معمّا از صاحب برید بلخ امیرک بیهقی، ترجمه کردم، نبشته بود که «داود آنجا آمد بدر بلخ با لشکری گران، و پنداشت که شهر بخواهند گذاشت و آسان بدو خواهند داد. بنده هر کار استوار کرده بود و از روستا عیّاران آورده. و والی ختلان شهر را خالی گذاشت و بیامد، که آنجا نتوانست بود، اکنون دست یکی کردهایم . و جنگ است هر روز، خصم بمدارا جنگ میکرد، تا رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم. چون جواب درشت و شمشیر یافت، نومید شد.
اگر رای خداوند بیند، فوجی لشکر با مقدّمی هشیار از غزنین اینجا فرستاده آید تا این شهر را بداریم، که همه خراسان درین شهر بسته است و اگر مخالفان این را بگیرند، آب بیکبارگی پاک بشود.
امیر دیگر روز با وزیر و عارض و بو سهل زوزنی و سپاه سالار و حاجب بزرگ خالی کرد و ملطّفه با ایشان در میان نهاد، گفتند «نیک بداشتهاند آن شهر را، و امیرک داشته است اندر میان چندین فترت . و لشکر باید فرستاد، مگر بلخ بدست ما بماند که اگر آنرا مخالفان بستدند، ترمذ و قبادیان و تخارستان بشود.» وزیر گفت:
امیرک نیکو گفته است و نبشته، امّا این حال که خراسان را افتاد جز بحاضری خداوند در نتوان یافت و بدانکه تنی چند چهاردیواری را نگاه دارند کار راست نشود، که خصمان را مدد باشد، و بسیار مردم مفسد و شرّ جوی و شرّ خواه در بلخ هستند، و امیرک را هیچ مدد نباشد. بنده آنچه دانست بگفت، رای عالی برتر است. بو سهل زوزنی گفت: «من هم این گویم که خواجه بزرگ میگوید؛ امیرک میپندارد که مردم بلخ او را مطیع باشند، چنانکه پیش ازین بودند. و اگر آنجا لشکری فرستاده آید، کم از ده هزار سوار نباید که اگر کم ازین باشد، هم آب ریختگی باشد. و رسول رفت نزدیک ارسلان خان، و بنده را صواب آن مینماید که در چنین ابواب توقّف باید کرد تا خان چه کند. و اینجا کارها ساخته میباید کرد و اگر ایشان بجنبند و موافقتی نمایند از دل، فرود آیند و لشکرها آرند، ازینجا نیز خداوند حرکت کند و لشکرها درهم آمیزند و کاری سره برود. و اگر نیایند و سخن نشنوند و عشوه گویند، آنگاه بحکم مشاهدت کار خویش میباید کرد. امّا این لشکر فرستادن که بلخ را نگاه دارند، روا نباشد.» سپاه سالار و حاجب بزرگ و دیگر حشم گفتند که «چنین است، و لکن از فرستادن سالاری با فوجی مردم زیان ندارد بسوی تخارستان که از آن ماست .
اگر ممکن گردد که بلخ را ضبط توانند کرد، کاری سره باشد و اگر نتوانند کرد، زیان نباشد. و اگر لشکر فرستاده نیاید، بتمامی نومید شوند خراسانیان ازین دولت هم لشکری و هم رعیّت.» پس سخن را بر آن قرار دادند که آلتونتاش حاجب را با هزار سوار از هر دستی گسیل کرده آید بتعجیل.
[حمله سلجوقیان به بلخ]
و بازگشتند و کار آلتونتاش ساختن گرفتند بگرمی، و وزیر و عارض و سپاه سالار و حاجب بزرگ مینشستند و مردم خیاره را نام مینبشتند و سیم نقد می- دادند تا لشکری قوی ساخته آمد. و جواب نبشته بودیم امیرک را با اسکدار و چه با قاصدان مسرع که «اینک لشکری قوی میآید با سالاری نامدار، دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را و دیگران را و در نگاهداشت شهر احتیاطی تمام بکرد، که بر اثر ملطّفه لشکری است.» و روز سه شنبه امیر بدان قصر آمد که برابر میدان دشت شابهار است و بنشست و این لشکر تعبیه کرده بر وی بگذشت سخت آراسته و با ساز و اسبی نیک. و آلتونتاش حاجب با مقدّمان بر آن خضرا آمدند، امیر گفت «بدلی قوی بروید که بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم. ازین خصمان که این چنین کاری رفت نه ازیشان رفت بلکه از آن بود که قحط افتاد. و خان ترکستان خواهد آمد با لشکری بسیار و ما نیز حرکت کنیم تا این کار را دریافته آید. و شما دل قوی دارید و چون ببغلان رسیدید، مینگرید، اگر مغافصه در شهر بلخ توانید شد، احتیاط قوی کنید و بروید تا شهر بگیرید، و مردم شهر را و آن لشکر را که آنجاست از چشم افتادن بر شما دل قوی گردد و دستها یکی کنند . و پس اگر ممکن نباشد آنجا رفتن بولوالج روید و تخارستان ضبط کنید تا آنچه فرمودنی است شمایان را فرموده آید، و گوش بنامههای امیرک بیهقی دارید.» گفتند: چنین کنیم. و برفتند. و امیر بشراب بنشست.
و وزیر مرا بخواند و گفت: پیغام من بر بو سهل بر و بگوی که «نبینی که چه میرود؟ خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را در پیچیده و بگفتار درماندهیی سه و چهار که غرور ایشان بخورد لشکری در بر کلاغ نهاد تا ببینی که چه رود!» بیامدم و بگفتم، جواب داد که «این کار از حد بگذشت، و جزمتر از آن نتوان گفت که خواجه بزرگ گفت. و من بتقویت آن شنیدی که چه گفتم و بشنوده نیامد. اینجا خود بیابان سرخس نیست و این تدبیر وزارت اکنون بو الحسن عبد الجلیل میکند، تا نگریم که پیدا آید .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۲ - فرو گرفتن سالاران
و روز سهشنبه هفدهم ذی القعده امیر بر قلعت رفت، و کوتوال میزبان بود، سخت نیکوکاری ساخته بودند. و همه قوم را بخوان فرود آوردند، و شراب خوردند.
و امیر سپاه سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت. و نماز پیشین بازگشتند همه قوم شادکام، و امیر خالی کرد، چنانکه آنجا دیر بماند. و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد . و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت. امیر گفت «بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است.» سپاه سالار بیرون آمد، وی را بسوی سرایچهیی بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه، آنجا بنشاندند و سباشی حاجب را بسرایچه دیگر خزانه و بگتغدی را بخانه- سرای کوتوال، تا از آنجا بخوان روند، که دیگر روز همچنین کرده بودند . و چون ایشان را نشانده آمد، در ساعت، چنانکه بشب ساخته بودند، پیادگان قلعت با مقدّمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند، چنانکه هیچ کس از دست بنه شد . و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بو الحسن عبد الجلیل، چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود.
و وزیر و بو سهل پیش امیر بودند نشسته، و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند بوقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم. فرّاشی آمد و مرا بخواند، پیش رفتم، سوری را یافتم ایستاده با بو الحسن عبد الجلیل و بو العلاء طبیب. امیر مرا گفت: با سوری سوی سباشی و علی دایه رو که پیغامی است سوی ایشان، تو آنرا گوش دار و جواب آنرا بشنو، که ترا مشرف کردیم، تا با ما بگویی.
و بو الحسن را گفت: تو با بو العلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بو العلاء مشرف باشد. بیرون آمدیم بجمله، و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن.
نخست نزدیک سباشی رفتیم. کمرکش او حسن پیش او بود، چون سوری را بدید، روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل کرد و من بنشستم. روی بمن کرد که: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی است از سلطان، چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید. خشک شد و اندیشید زمانی، پس گفت: چه پیغام است؟ و کمرکش را دور کرد سوری، و او بیرون رفت و بگرفتندش . سوری طوماری بیرون گرفت از بر قبا بخطّ بو الحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را بجنگ ترکمانان بخراسان فرستادند تا این وقت که واقعه دندانقان افتاد، و بآخر گفته که «ما را بدست بدادی و قصد کردی تا معذور شوی بهزیمت خویش.» سباشی همه بشنید و گفت «این همه املا این مرد کرده است- یعنی سوری- خداوند سلطان را بگوی که من جواب این صورتها بدادهام بدان وقت که از هرات بغزنین آمدهام، خداوند نیکو بشنود و مقرّر گشت که همه صورتها که کرده بودند، باطل است و بلفظ عالی رفت که «در گذاشتم، که دروغ بوده است» و نسزد ازین پس که خداوند بسر این باز شود . و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا بدندانقان آن حال افتد، خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که بمرو نباید رفت. و مرا سوزیانی نمانده است که جایی برآید. اگر بنشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد، جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد. و چون من بیگناهم، چشم دارم که بجان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند.» و بگریست، چنانکه حالم سخت بپیچید، و سوری مناظره درشت کرد با وی. پس ازین روزگاری هم درین حجره بازداشتند، چنانکه آورده آید بجای خویش. و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام؟ گفتم: نکردی. تا همه بازگویی . گفتم: سپاس دارم .
و نزدیک سپاه سالار رفتیم، پشت بصندوقی بازنهاده و لباس از خزینه ملحم پوشیده، چون مرا دید، گفت: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی داده است سلطان، و بخطّ بو الحسن عبد الجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم. گفت: بیارید. سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت، چون بآخر رسید، مرا گفت «بدانستم، این مشتی ژاژ است که بو الحسن و دیگران نبشتهاند از گوش بریدن در راه و جز آن و بدست بدادن . و بچیزی که مراست طمع کردهاند تا برداشته آید. کار کار شماست.
سلطان را بگوی که من پیر شدهام و روزگار دولت خویش بخوردهام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیستهام، فردا بینی که از بو الحسن عبد الجلیل چه بینی! و خراسان در سر این سوری شده است، باری بر غزنین دستش مده.» بازگشتم. سوری در راه مرا گفت: این حدیث من بگذار. گفتم: نتوانم خیانت کردن. گفت: باری پیش وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند و خالی باید کرد با امیر. گفتم: چنین کنم.
و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل . و بو الحسن و بو العلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را بامیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد . و وزیر و بو سهل و ما جمله بازگشتیم، و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند، چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیّار نماند.
و دیگر روز بار نبود. و نماز دیگر امیر از قلعت بکوشک نو بازآمد و روز آدینه بارداد، و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستوران بازداشتگان پیش داشتند .
از آن سباشی چیزی نمییافتند که بدو دفعت غارت شده بود، امّا از آن علی و بگتغدی سخت بسیار مییافتند. نزدیک نماز دیگر امیر برخاست. من برفتم و آغاجی را گفتم: حدیثی دارم خالی، مرا پیش خواند، من آن نکته سوری بازنمودم و گفتم «آنروز از آن بتأخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت.» امیر گفت: بدانستم و راست چنین است. تو سوری را، اگر پرسد، چیزی دیگرگوی. بازگشتم. و سوری پرسید، مغالطه آوردم و گفتم «امیر گفت: درماندگان محال بسیار گویند.»
و روز چهارشنبه پنج روز مانده بود از ذو القعده دو خلعت گرانمایه دادند بدر حاجب را وارتگین حاجب را؛ از آن حاجب بزرگی و از آن ارتگین سالاری غلامان، و بخانهها باز رفتند. و ایشان را حقّی نیکو گزاردند . و هر روز بدرگاه آمدندی با حشمتی و عدّتی تمام.
و امیر سپاه سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت. و نماز پیشین بازگشتند همه قوم شادکام، و امیر خالی کرد، چنانکه آنجا دیر بماند. و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد . و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت. امیر گفت «بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است.» سپاه سالار بیرون آمد، وی را بسوی سرایچهیی بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه، آنجا بنشاندند و سباشی حاجب را بسرایچه دیگر خزانه و بگتغدی را بخانه- سرای کوتوال، تا از آنجا بخوان روند، که دیگر روز همچنین کرده بودند . و چون ایشان را نشانده آمد، در ساعت، چنانکه بشب ساخته بودند، پیادگان قلعت با مقدّمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند، چنانکه هیچ کس از دست بنه شد . و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بو الحسن عبد الجلیل، چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود.
و وزیر و بو سهل پیش امیر بودند نشسته، و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند بوقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم. فرّاشی آمد و مرا بخواند، پیش رفتم، سوری را یافتم ایستاده با بو الحسن عبد الجلیل و بو العلاء طبیب. امیر مرا گفت: با سوری سوی سباشی و علی دایه رو که پیغامی است سوی ایشان، تو آنرا گوش دار و جواب آنرا بشنو، که ترا مشرف کردیم، تا با ما بگویی.
و بو الحسن را گفت: تو با بو العلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بو العلاء مشرف باشد. بیرون آمدیم بجمله، و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن.
نخست نزدیک سباشی رفتیم. کمرکش او حسن پیش او بود، چون سوری را بدید، روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل کرد و من بنشستم. روی بمن کرد که: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی است از سلطان، چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید. خشک شد و اندیشید زمانی، پس گفت: چه پیغام است؟ و کمرکش را دور کرد سوری، و او بیرون رفت و بگرفتندش . سوری طوماری بیرون گرفت از بر قبا بخطّ بو الحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را بجنگ ترکمانان بخراسان فرستادند تا این وقت که واقعه دندانقان افتاد، و بآخر گفته که «ما را بدست بدادی و قصد کردی تا معذور شوی بهزیمت خویش.» سباشی همه بشنید و گفت «این همه املا این مرد کرده است- یعنی سوری- خداوند سلطان را بگوی که من جواب این صورتها بدادهام بدان وقت که از هرات بغزنین آمدهام، خداوند نیکو بشنود و مقرّر گشت که همه صورتها که کرده بودند، باطل است و بلفظ عالی رفت که «در گذاشتم، که دروغ بوده است» و نسزد ازین پس که خداوند بسر این باز شود . و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا بدندانقان آن حال افتد، خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که بمرو نباید رفت. و مرا سوزیانی نمانده است که جایی برآید. اگر بنشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد، جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد. و چون من بیگناهم، چشم دارم که بجان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند.» و بگریست، چنانکه حالم سخت بپیچید، و سوری مناظره درشت کرد با وی. پس ازین روزگاری هم درین حجره بازداشتند، چنانکه آورده آید بجای خویش. و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام؟ گفتم: نکردی. تا همه بازگویی . گفتم: سپاس دارم .
و نزدیک سپاه سالار رفتیم، پشت بصندوقی بازنهاده و لباس از خزینه ملحم پوشیده، چون مرا دید، گفت: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی داده است سلطان، و بخطّ بو الحسن عبد الجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم. گفت: بیارید. سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت، چون بآخر رسید، مرا گفت «بدانستم، این مشتی ژاژ است که بو الحسن و دیگران نبشتهاند از گوش بریدن در راه و جز آن و بدست بدادن . و بچیزی که مراست طمع کردهاند تا برداشته آید. کار کار شماست.
سلطان را بگوی که من پیر شدهام و روزگار دولت خویش بخوردهام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیستهام، فردا بینی که از بو الحسن عبد الجلیل چه بینی! و خراسان در سر این سوری شده است، باری بر غزنین دستش مده.» بازگشتم. سوری در راه مرا گفت: این حدیث من بگذار. گفتم: نتوانم خیانت کردن. گفت: باری پیش وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند و خالی باید کرد با امیر. گفتم: چنین کنم.
و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل . و بو الحسن و بو العلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را بامیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد . و وزیر و بو سهل و ما جمله بازگشتیم، و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند، چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیّار نماند.
و دیگر روز بار نبود. و نماز دیگر امیر از قلعت بکوشک نو بازآمد و روز آدینه بارداد، و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستوران بازداشتگان پیش داشتند .
از آن سباشی چیزی نمییافتند که بدو دفعت غارت شده بود، امّا از آن علی و بگتغدی سخت بسیار مییافتند. نزدیک نماز دیگر امیر برخاست. من برفتم و آغاجی را گفتم: حدیثی دارم خالی، مرا پیش خواند، من آن نکته سوری بازنمودم و گفتم «آنروز از آن بتأخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت.» امیر گفت: بدانستم و راست چنین است. تو سوری را، اگر پرسد، چیزی دیگرگوی. بازگشتم. و سوری پرسید، مغالطه آوردم و گفتم «امیر گفت: درماندگان محال بسیار گویند.»
و روز چهارشنبه پنج روز مانده بود از ذو القعده دو خلعت گرانمایه دادند بدر حاجب را وارتگین حاجب را؛ از آن حاجب بزرگی و از آن ارتگین سالاری غلامان، و بخانهها باز رفتند. و ایشان را حقّی نیکو گزاردند . و هر روز بدرگاه آمدندی با حشمتی و عدّتی تمام.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۴ - گسیل کردن امیر مودود به هیبان
سنه اثنی و ثلثین و اربعمائه
روز آدینه غرّه این ماه بود و سر سال، امیر پس از بار خلوتی کرد با وزیر و کوتوال و بو سهل حمدوی و عارض و بو الفتح رازی و بدر حاجب بزرگ و ارتگین سالار نو .
و پردهدار خاص برفت و خداوندزاده امیر مودود را بازخواند . و جریده دیوان عرض بازخواستند و بیاوردند. و فرّاش بیامد و مرا گفت: کاغذ و دوات بباید آورد.
برفتم. بنشاند- و تا بو سهل رفته بود، مرا مینشاندند در مجلس مظالم و بچشم دیگر مینگریست- پس عارض را مثال داد و نام مقدّمان میبرد او، و امیر مرا گفت تا دو فوج مینبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان باشند. و چون ازین فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریده غلامان، وی نامزد میکرد و من مینبشتم که هر غلامی که آن خیارهتر بود نبشته آمد هیبان را و آن غلامان خاصّهتر و نیکو رویتر خویش را بازگرفت . چون ازین هم فارغ شدیم، روی بوزیر کرد و گفت «آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را ببلخ افگند، و آن لشکر که با وی بودند، هر چند زده شدند و آنچه داشتند بباد دادهاند. ناچار بحضرت بازآیند تا کار ایشان ساخته آید. فرزند مودود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان رود و آنجا مقام کند با این لشکرها که نبشته آمد، و حاجب بدر با وی رود وارتگین و غلامان، و ترا که احمدی پیش کار باید ایستاد و او را کدخدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیک شما آیند و عرض کنند و مال ایشان نایب عارض بدهد. و ما لشکرهای دیگر را کار میسازیم و بر اثر شما میفرستیم. آنگاه شما بر مقدّمه ما بروید و ما بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدّتر تا آنچه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است میباشد . بازگردید و کارهای خویش بسازید که آنچه بباید فرمود ما شما را میفرماییم آن مدّت که شما را اینجا مقام باشد و آن [...] روز خواهد بود.» گفتند فرمان برداریم. و بازگشتند.
خواجه بدیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت «باز این چه حال است که پیش گرفت؟» گفتم: نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد، امّا این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است بحادثه آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته. گفت: چون حال برین جمله است، روی ندارد که گویم روم یا نروم، پیغام من بباید داد. گفتم: فرمان بردارم. گفت:
بگوی که احمد میگوید که «خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدّمان، و لشکرهای دیگر بما پیوندد. و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه میباید کرد. اگر رای عالی بیند تا بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است درخواهد که این سفر نازکتر است بحکم آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدّمه خواهند بود و مینماید که خداوند بسعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان بردارند. و بهر خدمت که فرموده آید تا جان دارند، بایستند، اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند، که بنده شکسته دل شود. و اگر رای خداوند بیند، با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدّمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد، و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیلتر و بهیچ حال آن وقت بنامه راست نیاید . و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتی خداوند و سالاری لشکر امروز خواهد یافت، واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد. و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصّه وی را اندیشه دارد، و این سخن فریضه است، تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده.»
من برفتم و این پیغام بدادم. امیر نیک زمانی اندیشید، پس گفت: برو و خواجه را بخوان. برفتم و وی را بخواندم، وزیر بیامد، آغاجی وی را برد، و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت- و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند بر وی. پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم، امیر مرا گفت «بخانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفتهام و فرموده، او بگوید و مواضعه نویسد، نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت.» گفتم: چنین کنم. و بازگشتم. و رفتم با وزیر بخانه وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم، و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم. گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلّدها دادم سود نداشت، و مگر قضائی است به وی رسیده که ما پس آن نمیتوانیم شد . و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید. و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصّه غزنین، البتّه سود نداشت و گفت «آنچه من دانم شما ندانید، بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیبان رفت.» چنانکه بر وی کار دیدم، چندان است که من آنجا رسیدم، وی سوی هندوستان خواهد رفت. و از من پوشیده کرد و میگوید که «بغزنین خواهیم بود یک چندی، آنگاه بر اثر شما بیامد » و دانم که نیاید. و محال بود استقصا زیادت کردن. و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی. و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد ابو الفتح مسعود که شایستهتر است. گفتم: اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء اللّه که این کار وی بصلاح آرد. گفت «ترسانم من ازین حالها»، و مواضعه بخطّ خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد- و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی، که کافیتر و دبیرتر ابناء عصر بود - در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد، و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام، و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدّمان لشکر فصلی، و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسّم اخبار خصمان فصلی، و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نائب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامهای که با ایشان خواهد بود و عمال زیادت مال اگر دخل نباشد و خرجهای لا بدّی فصلی.
مواضعه بستدم و بدرگاه بردم و امیر را بزبان خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم. مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد، و مواضعه بستد و تأمّل کرد. پس گفت: جوابهای اینها بر چه جمله خواهی نبشت؟ که شک نیست که ترا معلومتر باشد که بو نصر مشکان در چنین ابواب چه نبشتی. گفتم: معلوم است بنده را، اگر رای عالی بیند، جواب مواضعه بنده نویسد و [خداوند] بخطّ عالی توقیع کند.
گفت: بنشین و هم اینجا نسخت کن . مواضعه بستدم و بنشستم و فصول را جواب نبشتم و بخواندم. امیر را خوش آمد، و چند نکته تغییر فرمود، راست کردم بر آن جمله که بر لفظ وی رفت، و پس بر آن قرار گرفت . وزیر فصول مواضعه نبشتم و امیر توقیع کرد و زیر آن بخطّ خویش بنبشت که: خواجه فاضل، ادام اللّه تأییده، برین جوابها که بفرمان ما بهنبشتند و بتوقیع مؤکّد گشت، اعتماد کند و کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد و اعتماد گردد. ان شاء اللّه.
و مواضعه بمن داد و گفت با وی معمّائی نهم تا هر چه مهمتر باشد از هر دو جانب بدان معمّا نبشته آید. بگوی تا مسعود رخوذی را امشب بخواند و از ما دل گرم کند و امیدها دهد و فردا او را بدرگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوّض کنیم و با خلعت بازگردد. گفتم چنین کنم.
نزدیک وزیر رفتم و مواضعه وی را دادم و پیغام گزاردم، سخت شاد شد و گفت:
رنج دیدی که امروز در شغل من سعی کردی. گفتم: بندهام، کاشکی کاری بمن راست شودی . و آغاز کردم که بروم. گفت: بنشین، این حدیث معمّا فراموش کردی. گفتم:
نکردم فراموش، و خواستم که فردا پیش گرفته آید، که خداوند را ملال گرفته باشد.
گفت: ترا چیزی بیاموزم: نگر تا کار امروز بفردا نیفگنی که هر روزی که میآید کار خویش میآرد، و گفتهاند که «نه فردا شاید مرد فردا کار. » گفتم دیدار و مجلس خداوند همه فائده است. قلم برداشت و با ما معمّایی نهاد غریب، و کتابی از رحل برگرفت و آنرا بر پشت آن نبشت و نسختی بخطّ خود بمن داد. و بترکی غلامی را سخنی گفت، کیسهیی سیم و زر و جامه آورد و پیش من نهاد. زمین بوسه دادم و گفتم:
خداوند بنده را ازین عفو کند. گفت که من دبیری کردهام، محال است دبیران را رایگان شغل فرمودن. گفتم: فرمان خداوند راست. و بازگشتم، و سیم و جامه بکس من دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. و دیگر روز خواجه مسعود را با خویشتن آورد، برنایی مهترزاده و بخرد و نیکو روی و زیبا، امّا روزگار نادیده و گرم و سرد ناچشیده، که برنایان را ناچاره گوشمال زمانه و حوادث بباید.
روز آدینه غرّه این ماه بود و سر سال، امیر پس از بار خلوتی کرد با وزیر و کوتوال و بو سهل حمدوی و عارض و بو الفتح رازی و بدر حاجب بزرگ و ارتگین سالار نو .
و پردهدار خاص برفت و خداوندزاده امیر مودود را بازخواند . و جریده دیوان عرض بازخواستند و بیاوردند. و فرّاش بیامد و مرا گفت: کاغذ و دوات بباید آورد.
برفتم. بنشاند- و تا بو سهل رفته بود، مرا مینشاندند در مجلس مظالم و بچشم دیگر مینگریست- پس عارض را مثال داد و نام مقدّمان میبرد او، و امیر مرا گفت تا دو فوج مینبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان باشند. و چون ازین فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریده غلامان، وی نامزد میکرد و من مینبشتم که هر غلامی که آن خیارهتر بود نبشته آمد هیبان را و آن غلامان خاصّهتر و نیکو رویتر خویش را بازگرفت . چون ازین هم فارغ شدیم، روی بوزیر کرد و گفت «آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را ببلخ افگند، و آن لشکر که با وی بودند، هر چند زده شدند و آنچه داشتند بباد دادهاند. ناچار بحضرت بازآیند تا کار ایشان ساخته آید. فرزند مودود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان رود و آنجا مقام کند با این لشکرها که نبشته آمد، و حاجب بدر با وی رود وارتگین و غلامان، و ترا که احمدی پیش کار باید ایستاد و او را کدخدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیک شما آیند و عرض کنند و مال ایشان نایب عارض بدهد. و ما لشکرهای دیگر را کار میسازیم و بر اثر شما میفرستیم. آنگاه شما بر مقدّمه ما بروید و ما بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدّتر تا آنچه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است میباشد . بازگردید و کارهای خویش بسازید که آنچه بباید فرمود ما شما را میفرماییم آن مدّت که شما را اینجا مقام باشد و آن [...] روز خواهد بود.» گفتند فرمان برداریم. و بازگشتند.
خواجه بدیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت «باز این چه حال است که پیش گرفت؟» گفتم: نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد، امّا این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است بحادثه آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته. گفت: چون حال برین جمله است، روی ندارد که گویم روم یا نروم، پیغام من بباید داد. گفتم: فرمان بردارم. گفت:
بگوی که احمد میگوید که «خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدّمان، و لشکرهای دیگر بما پیوندد. و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه میباید کرد. اگر رای عالی بیند تا بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است درخواهد که این سفر نازکتر است بحکم آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدّمه خواهند بود و مینماید که خداوند بسعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان بردارند. و بهر خدمت که فرموده آید تا جان دارند، بایستند، اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند، که بنده شکسته دل شود. و اگر رای خداوند بیند، با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدّمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد، و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیلتر و بهیچ حال آن وقت بنامه راست نیاید . و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتی خداوند و سالاری لشکر امروز خواهد یافت، واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد. و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصّه وی را اندیشه دارد، و این سخن فریضه است، تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده.»
من برفتم و این پیغام بدادم. امیر نیک زمانی اندیشید، پس گفت: برو و خواجه را بخوان. برفتم و وی را بخواندم، وزیر بیامد، آغاجی وی را برد، و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت- و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند بر وی. پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم، امیر مرا گفت «بخانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفتهام و فرموده، او بگوید و مواضعه نویسد، نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت.» گفتم: چنین کنم. و بازگشتم. و رفتم با وزیر بخانه وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم، و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم. گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلّدها دادم سود نداشت، و مگر قضائی است به وی رسیده که ما پس آن نمیتوانیم شد . و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید. و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصّه غزنین، البتّه سود نداشت و گفت «آنچه من دانم شما ندانید، بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیبان رفت.» چنانکه بر وی کار دیدم، چندان است که من آنجا رسیدم، وی سوی هندوستان خواهد رفت. و از من پوشیده کرد و میگوید که «بغزنین خواهیم بود یک چندی، آنگاه بر اثر شما بیامد » و دانم که نیاید. و محال بود استقصا زیادت کردن. و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی. و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد ابو الفتح مسعود که شایستهتر است. گفتم: اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء اللّه که این کار وی بصلاح آرد. گفت «ترسانم من ازین حالها»، و مواضعه بخطّ خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد- و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی، که کافیتر و دبیرتر ابناء عصر بود - در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد، و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام، و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدّمان لشکر فصلی، و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسّم اخبار خصمان فصلی، و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نائب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامهای که با ایشان خواهد بود و عمال زیادت مال اگر دخل نباشد و خرجهای لا بدّی فصلی.
مواضعه بستدم و بدرگاه بردم و امیر را بزبان خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم. مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد، و مواضعه بستد و تأمّل کرد. پس گفت: جوابهای اینها بر چه جمله خواهی نبشت؟ که شک نیست که ترا معلومتر باشد که بو نصر مشکان در چنین ابواب چه نبشتی. گفتم: معلوم است بنده را، اگر رای عالی بیند، جواب مواضعه بنده نویسد و [خداوند] بخطّ عالی توقیع کند.
گفت: بنشین و هم اینجا نسخت کن . مواضعه بستدم و بنشستم و فصول را جواب نبشتم و بخواندم. امیر را خوش آمد، و چند نکته تغییر فرمود، راست کردم بر آن جمله که بر لفظ وی رفت، و پس بر آن قرار گرفت . وزیر فصول مواضعه نبشتم و امیر توقیع کرد و زیر آن بخطّ خویش بنبشت که: خواجه فاضل، ادام اللّه تأییده، برین جوابها که بفرمان ما بهنبشتند و بتوقیع مؤکّد گشت، اعتماد کند و کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد و اعتماد گردد. ان شاء اللّه.
و مواضعه بمن داد و گفت با وی معمّائی نهم تا هر چه مهمتر باشد از هر دو جانب بدان معمّا نبشته آید. بگوی تا مسعود رخوذی را امشب بخواند و از ما دل گرم کند و امیدها دهد و فردا او را بدرگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوّض کنیم و با خلعت بازگردد. گفتم چنین کنم.
نزدیک وزیر رفتم و مواضعه وی را دادم و پیغام گزاردم، سخت شاد شد و گفت:
رنج دیدی که امروز در شغل من سعی کردی. گفتم: بندهام، کاشکی کاری بمن راست شودی . و آغاز کردم که بروم. گفت: بنشین، این حدیث معمّا فراموش کردی. گفتم:
نکردم فراموش، و خواستم که فردا پیش گرفته آید، که خداوند را ملال گرفته باشد.
گفت: ترا چیزی بیاموزم: نگر تا کار امروز بفردا نیفگنی که هر روزی که میآید کار خویش میآرد، و گفتهاند که «نه فردا شاید مرد فردا کار. » گفتم دیدار و مجلس خداوند همه فائده است. قلم برداشت و با ما معمّایی نهاد غریب، و کتابی از رحل برگرفت و آنرا بر پشت آن نبشت و نسختی بخطّ خود بمن داد. و بترکی غلامی را سخنی گفت، کیسهیی سیم و زر و جامه آورد و پیش من نهاد. زمین بوسه دادم و گفتم:
خداوند بنده را ازین عفو کند. گفت که من دبیری کردهام، محال است دبیران را رایگان شغل فرمودن. گفتم: فرمان خداوند راست. و بازگشتم، و سیم و جامه بکس من دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. و دیگر روز خواجه مسعود را با خویشتن آورد، برنایی مهترزاده و بخرد و نیکو روی و زیبا، امّا روزگار نادیده و گرم و سرد ناچشیده، که برنایان را ناچاره گوشمال زمانه و حوادث بباید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۶ - نواختن امیر محمد
و روز پنجشنبه نوزدهم محرّم بو علی کوتوال از غزنی با لشکری قوی برفت بر جانب خلج، که از ایشان فسادها رفته بود در غیبت امیر، تا ایشان را بصلاح آرد بصلح یا بجنگ.
و پس از رفتن وزیر امیر در هر چیزی رجوع با بو سهل حمدوی میکرد و ویرا سخت کراهیت میآمد و خویشتن را میکشید و جانب وزیر را نگاه میداشت .
و مرا گواه میکرد بر هر خلوتی و تدبیری که رفتی که او را مکروه است . و من نیز در آن مهمّات میبودم. و کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که یک روز خلوتی کرد با بو سهل و من ایستاده بودم، گفت: ولایت بلخ و تخارستان به بوریتگین باید داد تا با لشکر و حشم ماوراء النّهر بیاید و با ترکمانان جنگ کند. بو سهل گفت: با وزیر درین باب سخن بباید گفت. امیر گفت: با وی میافگنی که او مردی معروف است؟ و مرا فرمود تا درین مجلس منشور و نامهها نبشتم و توقیع کرد و گفت: رکابداری را باید داد تا ببرد. گفتم: چنین کنم. آنگاه بو سهل گفت: مگر صواب باشد رکابدار نزدیک وزیر رود و فرمانی جزم باشد تا او را گسیل کند . گفت: نیک آمد. و نبشته آمد بخواجه بزرگ که «سلطان چنین چیزهای ناصواب میفرماید، خواجه بهتر داند که چه میفرماید .» و مرا گفت :
مقصود آن بود که از خویشتن بیگناهی من ازین خلوت و رایهای نادرست بازنمایی.
معمّا نبشتم بخواجه و احوال بازنمودم و رکابداری را گسیل کرده آمد و بخواجه رسید، خواجه رکابدار را و منشور و نامه را نگاه داشت که دانست که ناصواب است و جواب نوشت سوی من باسکدار .
روز دوشنبه غرّه صفر امیر ایزدیار از نغر بغزنین آمد و امیر را بدید و بازگشت و در شب امیر محمّد را آورده بودند از قلعه نغر در صحبت این خداوندزاده و بر قلعت غزنین برده و سنکوی امیر حرس بر وی موکّل بود. چهار پسرش را که هم آورده بودند، احمد و عبد الرّحمن و عمر و عثمان، در شب بدان خضراء باغ پیروزی فرود آوردند . و دیگر روز امیر بنشاط شراب خورد از پگاهی و وقت چاشتگاه مرا بخواند و گفت «پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمّد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند و نیک احتیاط کن، و چون ازین فراغت افتاد، دل ایشان از ما گرم کن و بگو تا خلعتها بپوشند، و تو نزدیک ما بازآیی تا پسر سنکوی ایشان را در سرایی که راست کردهاند بشارستان فرود آورد.» برفتم تا باغ پیروزی بدان خضراء که بودند، هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دل شده، پیغام بدادم و بر زمین افتادند و سخت شاد شدند. سوگندان را نسخت کردم، و ایمان البیعة بود، یکان یکان آنرا بر زبان راندند و خطهای ایشان زیر آن بستدم .
و پس خلعتها بیاوردند، قباهای سقلاطون قیمتی ملوّنات و دستارهای قصب، و در خانه شدند و بپوشیدند، و موزههای سرخ . بیرون آمدند و برنشستند، و اسبان گرانمایه و ستامهای زر، و برفتند. و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم.
گفت: نامه نویس ببرادر ما که چنین و چنین فرمودیم در باب فرزندان برادر و ایشان را بخدمت آریم و پیش خویش نگاه داریم تا بخوی ما برآیند و فرزندان سرپوشیده خویش را بنام ایشان کنیم تا دانسته آید. و مخاطبه الأمیر الجلیل الأخ فرمود. و نبشته آمد و توقیع کرد و سنکوی را داد و گفت «نزدیک پسرت فرست» و این بدان کرد تا بجای نیارند که محمّد بر قلعت غزنین است. و دیگر روز این فرزندان برادر، هم با دستارها، پیش آمدند و خدمت کردند . امیر ایشان را بجامه خانه فرستاد تا خلعت پوشانیدند قباهای زرّین و کلاههای چهار پر و کمرهای بزر و اسبان گرانمایه، و هر یکی را هزار دینار صلت و بیست پاره جامه داد، و بدان سرای بازرفتند. و ایشان را وکیلی بپای کردند و راتبهیی تمام نامزد شد. و هر روز دوبار بامداد و شبانگاه بخدمت میآمدند. و حرّه گوهر نامزد امیر احمد شد بعاجل تا آنگاه که از آن دیگران نامزد کند و عقد نکاح بکردند.
و پس از رفتن وزیر امیر در هر چیزی رجوع با بو سهل حمدوی میکرد و ویرا سخت کراهیت میآمد و خویشتن را میکشید و جانب وزیر را نگاه میداشت .
و مرا گواه میکرد بر هر خلوتی و تدبیری که رفتی که او را مکروه است . و من نیز در آن مهمّات میبودم. و کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که یک روز خلوتی کرد با بو سهل و من ایستاده بودم، گفت: ولایت بلخ و تخارستان به بوریتگین باید داد تا با لشکر و حشم ماوراء النّهر بیاید و با ترکمانان جنگ کند. بو سهل گفت: با وزیر درین باب سخن بباید گفت. امیر گفت: با وی میافگنی که او مردی معروف است؟ و مرا فرمود تا درین مجلس منشور و نامهها نبشتم و توقیع کرد و گفت: رکابداری را باید داد تا ببرد. گفتم: چنین کنم. آنگاه بو سهل گفت: مگر صواب باشد رکابدار نزدیک وزیر رود و فرمانی جزم باشد تا او را گسیل کند . گفت: نیک آمد. و نبشته آمد بخواجه بزرگ که «سلطان چنین چیزهای ناصواب میفرماید، خواجه بهتر داند که چه میفرماید .» و مرا گفت :
مقصود آن بود که از خویشتن بیگناهی من ازین خلوت و رایهای نادرست بازنمایی.
معمّا نبشتم بخواجه و احوال بازنمودم و رکابداری را گسیل کرده آمد و بخواجه رسید، خواجه رکابدار را و منشور و نامه را نگاه داشت که دانست که ناصواب است و جواب نوشت سوی من باسکدار .
روز دوشنبه غرّه صفر امیر ایزدیار از نغر بغزنین آمد و امیر را بدید و بازگشت و در شب امیر محمّد را آورده بودند از قلعه نغر در صحبت این خداوندزاده و بر قلعت غزنین برده و سنکوی امیر حرس بر وی موکّل بود. چهار پسرش را که هم آورده بودند، احمد و عبد الرّحمن و عمر و عثمان، در شب بدان خضراء باغ پیروزی فرود آوردند . و دیگر روز امیر بنشاط شراب خورد از پگاهی و وقت چاشتگاه مرا بخواند و گفت «پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمّد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند و نیک احتیاط کن، و چون ازین فراغت افتاد، دل ایشان از ما گرم کن و بگو تا خلعتها بپوشند، و تو نزدیک ما بازآیی تا پسر سنکوی ایشان را در سرایی که راست کردهاند بشارستان فرود آورد.» برفتم تا باغ پیروزی بدان خضراء که بودند، هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دل شده، پیغام بدادم و بر زمین افتادند و سخت شاد شدند. سوگندان را نسخت کردم، و ایمان البیعة بود، یکان یکان آنرا بر زبان راندند و خطهای ایشان زیر آن بستدم .
و پس خلعتها بیاوردند، قباهای سقلاطون قیمتی ملوّنات و دستارهای قصب، و در خانه شدند و بپوشیدند، و موزههای سرخ . بیرون آمدند و برنشستند، و اسبان گرانمایه و ستامهای زر، و برفتند. و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم.
گفت: نامه نویس ببرادر ما که چنین و چنین فرمودیم در باب فرزندان برادر و ایشان را بخدمت آریم و پیش خویش نگاه داریم تا بخوی ما برآیند و فرزندان سرپوشیده خویش را بنام ایشان کنیم تا دانسته آید. و مخاطبه الأمیر الجلیل الأخ فرمود. و نبشته آمد و توقیع کرد و سنکوی را داد و گفت «نزدیک پسرت فرست» و این بدان کرد تا بجای نیارند که محمّد بر قلعت غزنین است. و دیگر روز این فرزندان برادر، هم با دستارها، پیش آمدند و خدمت کردند . امیر ایشان را بجامه خانه فرستاد تا خلعت پوشانیدند قباهای زرّین و کلاههای چهار پر و کمرهای بزر و اسبان گرانمایه، و هر یکی را هزار دینار صلت و بیست پاره جامه داد، و بدان سرای بازرفتند. و ایشان را وکیلی بپای کردند و راتبهیی تمام نامزد شد. و هر روز دوبار بامداد و شبانگاه بخدمت میآمدند. و حرّه گوهر نامزد امیر احمد شد بعاجل تا آنگاه که از آن دیگران نامزد کند و عقد نکاح بکردند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۵ - عاصی شدن هارون
و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بو اسحق که وی خسر بو العبّاس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بو اسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب حجّاجوار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز بسیاستی راندن حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بندهیی کافی بوده است و با رای و تدبیر، چنانکه درین تاریخ چند جای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاوردهام و واجب بود آوردن: از خواجه احمد عبد الصمّد شنودم گفت: چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت، هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدّمان لشکر چون قلباق و دیگران بیرون از غلامان، آلتونتاش مرا گفت: اینجا قاعدهیی قوی میباید نهاد، چنانکه فرمان کلی باشد و کس را زهره نباشد که بدستی زمین حمایتی گیرد، که مالی بزرگ باشد هر سال بیستگانی این لشکر را و هدیهیی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد؛ اگر برین جمله باشد، قبا تنگ آید. گفتم «همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید.» و قاعدهیی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردنتر بودندی و راست نایستادندی، آخر راست شدند بتدریج.
یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در، تاش پیش آمد و گفت «غلامان میبرنشینند و جمّازگان میبندند و آلتونتاش سلاح میپوشد، ندانیم تا حال چیست.» سخت دل مشغول شدم و اندیشمند، ندانستم حالی که [این] واجب کردی، بشتابتر برفتم، چون نزدیک وی رسیدم، ایستاده بود و کمر میبست، گفتم: چیست. گفت: بجنگ میروم.
گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی. گفت «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفتهاند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید، خرابی باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد، با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطّف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود، بدین یک سیاست بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد .
[منازعه عبد الجبار و هارون]
و چون گذشته شد بحصار دبوسّی که از بخارا بازگشت، چنانکه در تصنیف شرح کردهام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصّمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبّار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جبّاری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست، هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضرّبان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند . و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون بغزنین [که] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان، اوّل که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و نیز منجّمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد، باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبّار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن، تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبّار زد و او را سرد کرد، چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتییی برفت. و عبد الجبّار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمیشنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی، و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جبّاری سلاطین پیش گرفت، و عبد الجبّار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدّتی ببودندی.
و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبّار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن، و ممکن نبود بجستن ؛ شب چهارشنبه غرّه شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمائه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر، چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفّه پنهان کرده بود، و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را، چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبّار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند . و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبّار بزیرزمین، و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتّصال داشت مستأصل کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.
و پس از آن بمدّتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطّفهها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر اثر آن ملطّفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرّر میگشت. و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، سخت متحیّر شد از این حال، که خراسان شوریده بود، نمیرسید بضبط خوارزم، و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطّفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض تا هرون را براندازند، و البتّه هیچ سود نداشت.
یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در، تاش پیش آمد و گفت «غلامان میبرنشینند و جمّازگان میبندند و آلتونتاش سلاح میپوشد، ندانیم تا حال چیست.» سخت دل مشغول شدم و اندیشمند، ندانستم حالی که [این] واجب کردی، بشتابتر برفتم، چون نزدیک وی رسیدم، ایستاده بود و کمر میبست، گفتم: چیست. گفت: بجنگ میروم.
گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی. گفت «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفتهاند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید، خرابی باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد، با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطّف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود، بدین یک سیاست بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد .
[منازعه عبد الجبار و هارون]
و چون گذشته شد بحصار دبوسّی که از بخارا بازگشت، چنانکه در تصنیف شرح کردهام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصّمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبّار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جبّاری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست، هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضرّبان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند . و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون بغزنین [که] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان، اوّل که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و نیز منجّمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد، باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبّار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن، تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبّار زد و او را سرد کرد، چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتییی برفت. و عبد الجبّار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمیشنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی، و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جبّاری سلاطین پیش گرفت، و عبد الجبّار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدّتی ببودندی.
و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبّار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن، و ممکن نبود بجستن ؛ شب چهارشنبه غرّه شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمائه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر، چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفّه پنهان کرده بود، و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را، چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبّار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند . و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبّار بزیرزمین، و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتّصال داشت مستأصل کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.
و پس از آن بمدّتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطّفهها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر اثر آن ملطّفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرّر میگشت. و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، سخت متحیّر شد از این حال، که خراسان شوریده بود، نمیرسید بضبط خوارزم، و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطّفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض تا هرون را براندازند، و البتّه هیچ سود نداشت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۶ - یاری کردن سلجوقیان هارون را
و طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بیاندازه بحدود خوارزم آمدند بیاری هرون، و ایشان را چرا خورد و جایی سره داد برباط ماشه و شراه خان و عاوخواره، و هدیهها فرستاد و نزل بسیار و گفت: بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم، چون حرکت خواهم کرد، شما اینجا بنهها محکم کنید و بر مقدّمه من بروید. ایشان اینجا ایمن بنشستند، که چون علی تگین گذشته شد، این قوم را از پسران وی نفرت افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود. و میان این سلجوقیان و شاه ملک تعصّب قدیم و کینه صعب و خون بود. و شاه ملک جاسوسان داشته بود، چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفتهاند، از جند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه سحرگاهی بسر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه سه روز از عید اضحی گذشته و ایشان را فروگرفت گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و برباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند. و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا، خبر آن گریختگان شنودند، جوانان سلاح برداشتند و گفتند: برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند. پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول و او را حرمت داشتندی. گفت «ای جوانان، زده را که بزینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شدهاند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای» توقّف کردند و نرفتند، و ما اعجب الدّنیا و دولها و تقلّب احوالها، چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید؟ که یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ .
چون این خبر بهرون رسید، سخت غمناک شد، امّا پدید نکرد که اکراهش آمده است، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعدهها کرد و گفت «فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جملهام که با شما نهادهام.» ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند، و فرزند و عدّت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.
و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که بمن پیوستهاند و لشکر من بودند ویران کردی . باری اگر بابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند، تو هم مکافات کردی. اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی بمهمّی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت .
وی جواب داد که سخت صواب آمد، من برین جانب جیحون خواهم بود، تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد، من در زورقی بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم. امّا شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد، عزّ ذکره، چه پیدا آید.
هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبهیی بزرگ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه، و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد. و شاه ملک چون عدّت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت «ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتییی کنیم و بازگردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است.» گفتند: همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند. ناگاه بیخبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت: این مرد دشمنی بزرگ است، بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم، چون ازینجا بروم، باری دلم بازپس نباشد، گفتند همچنین است.
و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدّتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوّتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سر حدّ خوارزم است مقام کردند، منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود، سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدّمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید.
و این اخبار بامیر مسعود، رضی اللّه عنه، میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بو نصر مشکان مینشست بخلوت و تدبیر میساختند. وزیر احمد عبد الصّمد گفت: زندگانی سلطان دراز باد، هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول مدبر از همگان بتر آمد. امّا هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافر نعمت چه رسد. و بنده حیلت کرده است و سوی بو سعید سهلی که پسرم بخانه او متواری است بمعمّا نبشته آمده است تا چندانکه دست دررود، زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجدّ ایستادهاند و نبشتهاند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان بهرون بفریفتهاند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهادهاند که آن روز که از شهر برود، مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است، امید از خدای، عزّ و جلّ، آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید، کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید. امیر گفت: این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است، مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه.
چون این خبر بهرون رسید، سخت غمناک شد، امّا پدید نکرد که اکراهش آمده است، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعدهها کرد و گفت «فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جملهام که با شما نهادهام.» ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند، و فرزند و عدّت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.
و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که بمن پیوستهاند و لشکر من بودند ویران کردی . باری اگر بابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند، تو هم مکافات کردی. اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی بمهمّی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت .
وی جواب داد که سخت صواب آمد، من برین جانب جیحون خواهم بود، تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد، من در زورقی بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم. امّا شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد، عزّ ذکره، چه پیدا آید.
هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبهیی بزرگ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه، و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد. و شاه ملک چون عدّت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت «ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتییی کنیم و بازگردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است.» گفتند: همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند. ناگاه بیخبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت: این مرد دشمنی بزرگ است، بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم، چون ازینجا بروم، باری دلم بازپس نباشد، گفتند همچنین است.
و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدّتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوّتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سر حدّ خوارزم است مقام کردند، منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود، سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدّمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید.
و این اخبار بامیر مسعود، رضی اللّه عنه، میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بو نصر مشکان مینشست بخلوت و تدبیر میساختند. وزیر احمد عبد الصّمد گفت: زندگانی سلطان دراز باد، هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول مدبر از همگان بتر آمد. امّا هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافر نعمت چه رسد. و بنده حیلت کرده است و سوی بو سعید سهلی که پسرم بخانه او متواری است بمعمّا نبشته آمده است تا چندانکه دست دررود، زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجدّ ایستادهاند و نبشتهاند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان بهرون بفریفتهاند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهادهاند که آن روز که از شهر برود، مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است، امید از خدای، عزّ و جلّ، آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید، کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید. امیر گفت: این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است، مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۸۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۴۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۵۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۶۸
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۷۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۷۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۰۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۱
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۵