عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - عزیمت نمودن خان فردوس مکان حضرت سبحانقلی خان از ولایت بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و از آنجا به ولایت بلخ متوجه شدن
دم صبح خورشید زرین رکاب
برآمد به میدان افراسیاب
کمر خنجر فتح را برکشید
سیاهوش شب را سر از تن برید
شه کامجو شاه سبحانقلی
شد آئینه دهر ازو منجلی
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شد حامی ملک و اسلام دین
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیاست بر آسمان
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
ز مادر نزاده چو او شهریار
ازو تخت شاهی شده نامدار
سبک کوه در پیش تمکین او
همیشه بود عدل آئین او
چو او شاه در مسند سروری
ندیدست از آدمی تا پری
ز نامش شرف دولت بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
بخارا شد از مقدمش محترم
چو از مصطفی شد مکرم حرم
ریاضت نمودار از روی او
عبادت ز محراب ابروی او
سرافراز شد تخت و افسر ازو
چراغ شهان شد منور از او
زبان باز کرد آن شه معتبر
پس از فتح اورگنجی خیره سر
که ای نامداران اقلیم گیر
مرا تافته نیتی در ضمیر
یکی خدمتی از دل و جان کنم
پیاده طواف بزرگان کنم
همه عزل و نصب جهان ز اولیاست
طواف بزرگان شهان را رواست
کنیم ابتدا از شه نقشبند
شویم از طوافش همه ارجمند
بگفتند با شه امیر و وزیر
تویی پیشوایی صغیر و کبیر
کنون رأی ما تابع رأی توست
سر ماست هر جا کف پای توست
همان دم نهادند شاه و سپاه
ز اخلاص روی عزیمت به راه
پیاده ز دروازه بیرون شدند
به ره گرم مانند مجنون شدند
کند پایه مملکت را قوی
اگر شاه سازد پیاده روی
دهد عرصه ملک خود امتیاز
پیاده رود شاه شطرنج باز
ز هر سوی مردم شه اندر میان
چو انجم به گرد مه و آسمان
رساندند خود را چو مد نگاه
به درگاه آن روضه شاه و سپاه
چه روضه اجابت مجاور درو
نشسته فلک چون مسافر درو
گشاده درش همچو دست دعا
ز زنجیرش آید صدای درا
غم دهر از آستانش خجل
ز ابروی طاقش گره منفعل
ز چوگان او ماه اندر حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
ز حوضش خورد رشک آب حیات
به نخلش حسد برده شاخ نبات
به خاکش نهادند روی نیاز
بخواندند دیگر دو رکعت نماز
به قرآن کشادند حفاظ لب
نشستند بر یک ز روی ادب
پس از ختم قرآن برای دعا
کشادند از هر طرف دستها
خدایا تو این شاه دلخواه را
شه مرحمت کیش آگاه را
نگهدار تا روز محشر ز رنج
که ما را تن صحت اوست گنج
به اعداش او را زبردست کن
سر دشمنان پیش او پست کن
شب و روز فتح و ظفر یار باد
خدای جهانش نگهدار باد
چو بر آخر آمد اساس دعا
شه بحر و بر خاست آن دم ز جا
چو آمد به شهر آن شه پاکدین
نظر کرد سوی یسار و یمین
دگر باره گفت ای بزرگان عهد
به طوف مزارات داریم جهد
عنان می کشد راز پنهان مرا
سوی روضه شاه مردان مرا
سرم گرم گشته ز سودای بلخ
مرا برده از جا تمنای بلخ
همه دست بر سینه بگذاشتند
سر خود علم وار برداشتند
بگفتند هر یک تو را چاکریم
به فرمان تو جمله فرمان بریم
طلب کرد رخش آن شه کامیاب
هماندم درآورد پا در رکاب
ز دروازه بیرون شد آن کامجو
به دنبال آن خلق ماندند رو
خروش روا رو به عالم فتاد
بیابان لبالب شد از گردباد
نمودند سرعت چنان بر سمند
که شد آتش از نعل اسپان بلند
یک اسبه رسیدند مانند سیل
از آنجا به قرشی نهادند میل
دو سه روز کردند آنجا قرار
پس آنگاه گشتند از آنجا سوار
ربودند از دیده ها خواب را
نمودند منزل لب آب را
شب و روز کردند طبل رحیل
چو یوسف رسیدند نزدیک نیل
نمایان شد از دور دریای آب
زمینش چو سیماب در اضطراب
چو دریا برد چشم سیاره را
حبابش کند آب نظاره را
چو دریا بود نه فلک یک حباب
درو گوش ماهی مه و آفتاب
فلک از تماشای او بی حضور
به گردابش افتاده دریای شور
بود ماهیش فیل گردون شکوه
زده موج تیغش به البرز کوه
خط کهکشان گشته تمثال او
فلک زورق و مه بود سال او
ز آبش بود آئینه منفعل
برد عکس موجش سیاهی ز دل
به عمقش فرو رفته فکر متین
بود گاو آبیش گاو زمین
به جد و حمل خاک او داده قوت
بود مرغآبی او دلو و حوت
صدف ناخن آدم آبیش
گهر بیضه غاز و مرغابیش
کف حاتم از ساحلش متهم
توان گفت او را محیط کرم
لبش چون لب دلبران آبدار
کنارش گرفته به کوثر کنار
ندارد ز سر تا به پا کوتهی
به دریای رحمت شود منتهی
چو شه بر لب آب منزل گرفت
فلک کشتی خود به ساحل گرفت
چو گردید آتش به آن شه مکان
به کشتی خدای جهان داد جان
درآمد به پرواز چون مرغ روح
خضر بادبان لنگرش عمر نوح
چه کشتی یکی ماهی بحر جان
نگین سلیمانش اندر دهان
چه کشتی کزو بحر شد محترم
بود ماهی یونس اندر شکم
به کشتی چو بنشست آن کان حلم
بدل گشت دریا به دریای علم
رسیدش سر بحر از آن شه به اوج
چو دریای احسان درآمد به موج
به دریا چو شه کرد کشتی روان
به یکجای شد مجتمع بحر و کان
درآمد به فرمان شه خشک و تر
روان گشت حکمش به بحر و به بر
گذر کرد آن شاه عالی مکان
ز دریا به همراه تخت روان
ز آغوش کشتی شه نامور
برآمد برون از صدف چون گهر
دل کشتی از شه چو خالی فتاد
به دریا شد و سینه بر غم نهاد
ز دنبال شه مردمان فوج فوج
به دریا نهادند رو همچو موج
گریزان شد از بیم ایشان نهنگ
که شد بحر مأوای شیر و پلنگ
ز گردون بر آمد همان دم خروش
ز بحر آدم آبی آمد به جوش
کسی کو برآمد ز بحر گمان
چرا سهم سازد ز آب روان
ز دنبال آن خسرو کامیاب
گذشتند چون باد صرصر ز آب
شد از حکم آن شاه صاحبقران
سوی بلخ دریای لشکر روان
بیا ساقی آن باده جام جم
شود لشکر غم ازو متهم
به من ده که امروز شیری کنم
برآیم ز خود قلعه گیری کنم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۱
ای چراغ سلطنت را رونق از سیمای تو
زینت تاج و رواج و تخت سرتاپای تو
جامه زیب افتاده شاها قامت رعنای تو
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
تاج شاهی را فروغ از گوهر والای تو
در چمنزار عطایت بحر و کان یک شبنم است
همچو باغ دلکشا دهر از جمالت خرم است
این ندا از چرخ مینا فام هر صبحدم است
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
ای بنای ملک از ذات تو باشد پایدار
مانده یی امروز از شاهان پیشین یادگار
عمرها شد خضر می گوید ز غیب ای شهریار
آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه یی بود از زلال جام جان افزای تو
ای ز بیمت بر سر شاهان هوای تاج نیست
کار خصمت در جهان غیر از خراج و باج نیست
سایلان را جز در این بارگه معراج نیست
عرض حاجت در حریم حضرت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند از فروغ رای تو
سیدا از مدح شه دل شادمانی می کند
روز و شب با عیش و عشرت زندگانی می کند
با می و ساقی و مطرب کامرانی می کند
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند
بر امید عفو جانبخش گنه بخشای تو
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۳
ای دیده از تو دوران جمشید دستگاهی
زیبد به بندگانت چون لاله کج کلاهی
روشن ز روی عدلت از ماه تا به ماهی
ای از رخ تو پیدا انوار پادشاهی
وی در دل تو پنهان صد حکمت الهی
از تیغ تو بداندیش در خاک و خون فتاده
چون برگ بید خصمت لرزیده ایستاده
ظلم از سیاست تو گردن به شرع داده
کلک تو بارک الله بر ملک دین کشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
از پایبوسیت تخت شد در جهان مکرم
هر روز بخت و دولت گویند خیر مقدم
چون گردباد آخر خصم تو خورد بر هم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست خاتم فرمای هر چه خواهی
باشد دعای جانب اوراد صبح و شامم
در روزگار اینست شکرانه کلامم
در بزم باده نوشان لب خشک و تلخ کامم
عمریست پادشاها از می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
ای عقل ذوفنونان پیش تو طفل مکتب
از فیض بارگاهت لبریز دست مطلب
گویم پی دعایت تا صبح ز اول شب
ای عنصر تو مخلوق از کبریای مشرب
وی دولت تو ایمن از صدمه تباهی
روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد
بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد
ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد
حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
شاها نفست مسیح را دم بخشید
لطف تو به حال بنده مرهم بخشید
من چینم از ذره کویت کمر
خورشید تو زندگی به عالم بخشید
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای شاه چو سرو باغ یکتا شده ام
انگشت نمای در بخارا شده ام
عمریست که بنده بی سر و پا بودم
از لطف تو صاحب سرو پا شده ام
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸۵ - لچک دوز
تا لچک دوزی شده زنجیر مو را دلپسند
شد سر پست لچک دوزان ز سودایش بلند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۲ - مکتب دار
شوخ مکتب دار پیش آمد مرا وقت سحر
کرد مکتب خانه را از دست من زیر و زبر
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در تهنیت عید مولود مهدی موعود علیه صلوات‌الله الملک المعبود
ای منفعل تو را ز رخ انور آفتاب
از ذره ای به پیش رخت کمتر آفتاب
گر پرتوی بخوانمش از عکس روی تو
این رتبه را به خود نکند باور آفتاب
روز ازل اگر نه ز طبع تو خو گرفت
افشاند از چه تا به ابد آذر آفتاب
چشمان نیم‌خواب تو ماند به رخ همی
چون نیم بار نرگس شهلا در آفتاب
این زلف سر کج است به گرد عذار تو
یا جا گرفته در دهن اژدر آفتاب
بردی گلاب و شانه چو ای مه به کار زلف
یک باره شد نهفته به مشک تر آفتاب
هرکس که دید ابروی خونریز در رخت
گفت ای عجب گرفته به کف خنجر آفتاب
با مهر و مه چه کار مرا ز آنکه روی تو
هست این طرف مه آن طرف دیگر آفتاب
از چهره روزداری و از خط و خال شب
از سینه صبح داری و از منظر افتاب
ای آفتاب روی در این صبح عید خیز
ریز از صراحیم بدل ساغر آفتاب
صبح است ووه چه صبح صبیحی کز آن گرفت
نور و ضیاء و تابش و زیب وفر آفتاب
صبحست و وه چه صبح شریفی که شد سبب
این صبح تا که خلق شد از داور آفتاب
صبحست و وه چه صبح که گاه طلوع آن
ناگه بزد ز برج هویت سر آفتاب
بدری به نیمه مه شعبان طلوع کرد
کش پرتوی بود ز رخ انور آفتاب
سلطان عصر داور دنیا و دین که هست
مأمور امر نافذ آن سرور آفتاب
شاهی که سکه تا مگر از نام وی خورند
مه گشته جمله سیم و سراسر زر آفتاب
بر چار جوشن فلک آرد چسان شکاف
وام ار ز تیغ او نکند جوهر آفتاب
امروز هرکه سایه نشین لوای اوست
بر سر نتابدش به صف محشر آفتاب
بر خاک پای او چو زند بوسه هر صباح
بر فرق اختران همه شد افسر آفتاب
چرخ است سبزه‌زار وی انجم شکوفه‌اش
ماهش گل سفید و گل اصفر آفتاب
در باختر همین نه به حکمش نهان شود
کز امر اوست سر زند از خاور آفتاب
در پرده است و بر همه شامل عطای او
تابد ز پشت ابر به بحر و بر آفتاب
ای ابر رحمتی که شد از غایت صفا
اندر وجود طیب تو مضمر آفتاب
خاکیم ما و رو به تو داریم ای که تو
یک رو بخاک داری و یک رو بر آفتاب
در زیر سایه ی تو صغیر این چکامه را
از خامه ریخت یکسره بر دفتر آفتاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام المتقین امیرالمؤمنین اسدالله الغالب علی علیه‌السلام
نقاش نقش بی عدد ماسوا یکی است
قدرت فزون تر از حد و قدرت‌نما یکیست
بر برگ هر گیاه که می‌روید از زمین
بنوشته است خامه قدرت خدا یکیست
گر از هزار نای نوا آیدت به گوش
باری به هوش باش که صاحب نوا یکیست
از صد هزار آینه یک روی جلوه‌گر
از حسن دلبران جهان دلربا یکیست
هست آفریده در طلب آفریدگار
در دیر و در کنشت و حرم مدعا یکیست
گلها به باغ در نگری صدهزار رنگ
با اینکه بهر آن همه آب و هوا یکیست
گر بشمری هزار عدد در قفای هم
چون نیک بنگری همه از هم جدا یکیست
آنسان که بحر و دجله و شط است اتصال
چون برخوری من و تو و ما و شما یکیست
در مشکلات جز به علی التجا مبر
منت مکش ز خلق که مشکل‌گشا یکیست
در ماسوی الله آنکه ز فرط جلال و جاه
بوده است مولدش حرم کبریا یکیست
در بستر رسول (ص) خدا گاه بذل نفس
آنکس که خفت تا که کند جان فدا یکیست
هرگز کسی نگفته سلونی به جز علی
در روزگار صاحب این ادعا یکیست
در حرب مرحب آنکه شنید از فرشتگان
بر دست و تیغ خود ز سما مرحبا یکیست
آن فارس یلی که به چوگان تیغ تیز
بر بود سر چو گوی ز عمر و دغا یکیست
شاهان عالمند فزون از شمار لیک
سلطان اتقیا و شه اولیاء یکیست
بهر رضای حضرت معبود در رکوع
شاهی که داد خاتم خود بر گدا یکیست
گو بهر خود کنند معین دوصد ولی
منصوص نص وافیه انما یکیست
آنکس که سود در شب معراج دست مهر
بر شانه رسول (ص) به عرش علا یکیست
با دست قدرت از پی بشکستن بتان
بر دوش احمد آنکه فروهشته پا یکیست
آنکس که در غدیرخم از بهر نصب او
امر مؤکد آمده بر مصطفی یکیست
تنها علی (ع) امیر بود بهر مؤمنین
آنکس که یافت این شرف و اعتلا یکیست
پنهان ز خلق رو غم دل گوی با علی
بیگانه‌اند آن همه و آشنا یکیست
بهر ثبات دین خداوند و نفی شرک
تیغی چو ذوالفقار علی شکل لا یکیست
هر پیشوا طریق علی را نشان دهد
زین رو صغیر در دو جهان پیشوا یکیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سفینه النجات حلال مشکلات امیرالمؤمنین علیه‌السلام
روی حق روی حق نمای علیست
علی (ع) آئینهٔ خدای علیست
بولای علی (ع) قسم ایمان
به خدای علی (ع) ولای علیست
شب معراج شد لقاءالله
کشف بر خلق کان لقای علیست
مصطفی هر سخن شنید از حق
یافت کان صوت دلربای علیست
دستی آمد ز پشت پرده برون
دید دست گره‌گشای علیست
حمل بار ولایت علوی
کان نه در خورد کس سوای علیست
مصطفی را سزد که در کعبه
دوش پاکش بزیر پای علیست
این دو را جز یکی مدان و مخوان
که بجز این خلاف رای علیست
در رضای علی رضای خداست
در رضای خدا رضای علیست
حرکت در تمام موجودات
باشد از عشق و آن هوای علیست
یعنی این جنبشی که در اشیاست
درحقیقت به مدعای علیست
نه همین در کنشت و دیر و حرم
متواضع بشر برای علیست
بلکه پیوسته در قیام و قعود
ذکر کروبیان ثنای علیست
با خداوند خویش بیگانه است
هرکه جانش نه آشنای علیست
آسمان بی‌ستون از آن برپاست
کاین معلق بنا بنای علیست
مه ز خورشید کسب نور کند
نور خورشید از ضیای علیست
انبیا را در آفتاب جزا
سایبان بر سر از لوای علیست
کان لعل از چه خون بدل دارد
گر نه شرمندهٔ سخای علیست
بحر بگرفته کاسه گرداب
از چه بر کف نه گر گدای علیست
جبرئیل آن امین وحی خدا
بندهٔی بر در سرای علیست
بلبل از آن به گل فریفته شد
که مصفا گل از صفای علیست
در دل را به روی غیر ببند
کاین مقام شریف جای علیست
گر زید صدهزار سال صغیر
روز و شب منقبت سرای علیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قاتل کفار حیدر کرار حضرت علی ابن ابیطالب علی علیه‌السلام
مقصود ز آفرینش کون و مکان علیست
کون و مکان چو جسم و در آن جسم جان علیست
فرمان بر خدای احد آنکه می‌دهد
فرمان به هفت اختر و نه آسمان علیست
بنگر کمال و فضل که در هر کمال و فضل
هرکس مقدم است مقدم بر آن علیست
یار و معین آدم و نوح آنکه آدمش
چون نوح ملتجی شده بر آستان علیست
تنها همین نه قاسم ارزاق مرتضی است
کاندر جزا قسیم جحیم و جنان علیست
شاهی که روشن است علو مقام او
چون آفتاب بر همه خلق جهان علیست
استاد جبرئیل که بر آستان وی
از شوق جبرئیل بود پاسبان علیست
آن شاه انس و جان که ز خلاق انس و جان
واجب ولای او شده بر انس و جان علیست
دانای هر لسان که به وصف جلال او
الکن بود ز خلق دو عالم لسان علیست
آن حی لایموت که در یک دم از دمی
بخشد به صد چو عیسی مریم روان علیست
ای آنکه در دو کون تو را باید ایمنی
سوی علی شتاب که حصن امان علیست
آن نیک و بد شناس که باشد ولای او
از بهر نیک و بد محک و امتحان علیست
آنکس که مصطفی شب معراج هر طرف
بنمود رو بدید جمالش عیان علیست
این نکته فاش بشنو و در فاش و در نهان
غیر از علی مجوی که فاش و نهان علیست
آن بندگان خاص که نقل مکان کنند
بینند خود که پادشه لامکان علیست
در عرش و فرش و خلوت و جلوت به مصطفی
یار و انیس و هم سخن و هم زبان علیست
عرش آستان شهی که پی بوسه درش
چرخ بلند را شده قامت کمان علیست
گر خضر ره به گمشدگان می‌دهد نشان
بی‌شک به خضر آنکه دهد ره نشان علیست
آن سروری که بر نبی اندر غدیرخم
نازل شدیش آیت بلغ به شأن علیست
فرمود مصطفی که در امت ز بعد من
مولی به خاص و عام و به پیر و جوان علیست
ای ناتوان توان ز علی ولی طلب
کز راه لطف یاور هر ناتوان علیست
گوینده سلونی و قائل به لو کشف
عالم به هر ضمیر شه غیب دان علیست
آن صاحب جلال که وصف جلال او
ناید به درک و فهم و خیال و گمان علیست
شاهی که بر صغیر عطا کرده از کرم
در مدح خویش قوه نطق و بیان علیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مولودیه در مدح انسیه حورا فاطمه زهرا سلام‌الله علیها
امروز عالمی ز تجلی منور است
میلاد با سعادت زهرای اطهر است
نوری کز آن حدیقه جنت منور است
نور جمال زهره زهرای اطهر است
مولود پاکی آمده از غیب در شهود
کز او وجود هفت آب و چار مادر است
نور خدا ز فرش تتق می کشد به عرش
روشن به روی فاطمه چشم پیمبر است
در وصف او گر ام ابیها شنیده ای
این خود یک از فضائل آن پاک گوهر است
هر مادر آورد پسر از اوست مفتخر
بالنده مام گیتی از این نیک دختر است
احمد وجود پاک ورا روح خویش خواند
با اینکه خود به مرتبه روح مصور است
دانند اگر چه خلق جهان ثقل اصغرش
من دارم این عقیده که او ثقل اکبر است
تنها نه دختر است رسول خدای را
کز رتبه بر ولی خدا نیز همسر است
حاکی است از وقایع ماکان و مایکون
متن صحیفه‌اش که به قرآن برابر است
در حیرتم چه مدح سرایم به حضرتی
کورا مدیح خوان ز شرف ذات داور است
او هست عصمت‌الله و چندان شگفت نیست
کز چشم خلق تربت پاکش مستر است
ای آفتاب برج شرف کآفتاب چرخ
در آسمان قدر تو از ذره کمتر است
ربط رسالت است و ولایت جناب تو
بل این دو را وجود تو مبنا و مصدر است
هستند گوشوار دو دلبند تو به عرش
بی‌شک دل تو عرش خداوند اکبر است
جن و بشر برای شفاعت به نزد حق
چشم امیدشان به تو در روز محشر است
بر آستان تست ز جان ملتجی صغیر
عمریست کحل دیده او خاک این در است
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح مولی الکونین علی‌علیه‌السلام
درحقیقت جان ندارد هرکسی جانان ندارد
هرکسی جانان ندارد درحقیقت جان ندارد
جان که جان باشد نیاساید دمی بی‌روی جانان
پس محقق‌دان که هرکس این ندارد آن ندارد
معنی اندر صورت آدم همان عشقست آری
آدمی و ز عشق غافل بودن این امکان ندارد
ورتو گوئی صورت انسانست خندد عقل و گوید
صورتی باشد ولیکن معنی انسان ندارد
ای بسا انسان که چون با دیده تحقیق بینی
کمتر از حیوان بود یا فرق با حیوان ندارد
حاصل مطلب ندارد جان گزیر از عشق جانان
جان انسان داشتن زین خوبتر برهان ندارد
کیست دلبر آنکه بی‌عشقش دلی تسکین نیابد
کیست جانان آنکه بیمهرش کسی ایمان ندارد
مرتضی شاه ولایت شیر یزدان زوج زهرا
کاسمان دین چو رویش اختری تابان ندارد
درد جسمست آنکه درمانش بود نزد طبیبان
درد روح الا تو لای علی درمان ندارد
ز انبیاء و اولیاء و اصفیاء پاک دامان
کیست آنکو مرتضی را دست بر دامان ندارد
در علی فانی شود آخر وجود حق‌پرستان
ز آنکه راه حق‌پرستی جز علی پایان ندارد
بی‌علی فلک بشر غرقست در بحر طبیعت
کی بساحل میرسد کشتی چو کشتیبان ندارد
کرد در گردون تصرف داد بر خورشید رجعت
تا بدانی ملک هستی جز علی سلطان ندارد
عالم ایجاد میدانی است از روی تصور
و ندر آن مردی بجز شیر خدا جولان ندارد
خواند احمد خویشتن را با علی مولای امت
تا بدانی مرتضی جز مصطفی هم شان ندارد
راستی بعد از قضایای غدیر از بهر احمد
هرکه نشناسد علی را جانشین وجدان ندارد
هرچه میخواهی بخوان مدحش ز قول حق بقرآن
مدح خوانی به ز حق مدحی به از قرآن ندارد
آنکه امروز است بیسامان کوی او بفردا
باش تا بینی کسی جز او سروسامان ندارد
آنکه با عشقش در آتش میرود بنگر که یک مو
در وجود او تصرف آتش سوزان ندارد
یا علی خاک درت یعنی صغیر اصفهانی
خود تو دانی جز تو بر کس دیده احسان ندارد
تو ولی نعمتی بر او تو را میخواهد از تو
تا نگویندش که این کوته نظر عرفان ندارد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح ساقی کوثر حیدرصفدر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
همچو جام جمت ار آینه رخشان گردد
صد سکندر بدرت حاجب و دربان گردد
تونه این آب و گلی بلکه همه جان و دلی
آندو چون محو شود ایندو نمایان گردد
گنج در خانه نهان داری وز آن بیخبری
شود آن گنج عیان خانه چو ویران گردد
مکن آسایش خاطر طلب از کثرت مال
مال چون جمع شود فکر پریشان گردد
جان من دم زدن از چون و چرا ابلیسی است
باید آدم بخدا تابع فرمان گردد
حد نگهدار که سر حد درستی اینجاست
متجاوز بخطا پیروز شیطان گردد
ای نگردیده پشیمان تو همان ابلیسی
آدم ار جرم و خطا کرد پشیمان گردد
گرچه مشکل ز پی مشکلت آید در پیش
کن تو کل بخدا تا همه آسان گردد
کار خود چون بخدا بازگذاری چو خلیل
بهر تو آتش نمرود گلستان گردد
صرفه از مکنت و ثروت نبری جز که ز تو
دل انده زدهٔی شاد بدوران گردد
راضی از خوددل مردان خدا کن که تو را
این عمل خود سبب روضه رضوان گردد
بی‌سبب خشم مرا ز آنکه بفدای جزا
خشم بیجای تو از بهر تو نیران گردد
خویشتن را بتولای علی (ع) ثابت کن
ثابت از بهر تو تا معنی ایمان گردد
پادشاهی که بهمراهی لطف و کرمش
صعوه سمیرغ شود مور سلیمان گردد
آبرو یابد اگر قطره ز خاک در او
جو شود دجله شود قلزم و عمان گردد
ریگ هامون اگر از مقدم او گیرد فیض
در شود لعل شود لولو و مرجان گردد
خار را گردد اگر لطف عمیمش شامل
گل شود لاله شود سنبل و ریحان گردد
ذره گر وام کند نور ز در نجفش
مه شود مهر شود زهره و کیوان گردد
عشق کل نقطه توحید که اندر صفتش
عقل کل و اله و سرگشته و حیران گردد
جز علی کیست که در کندن بابت خیبر
ظاهر از بازوی او قدرت یزدان گردد
جز علی کیست که افزون ز ثواب ثقلین
فضل یک ضربت او در صف میدان گردد
آنکه بر اوست خداوند ثناخوان چو منی
کی تواند که بدان ذات ثنا خوان گردد
هنرم عیب ولی عیب هنر باشد اگر
مورد ترضیه خاطر سلطان گردد
تا بگلزار شود غنچه نورس خندان
تا بکهسار همی ابر در افشان گردد
دوستدار علی و دشمنش از شادی و غم
این یکی خندان و آن یک همه گریان گردد
در گهش باب مراد و نه گمانم مأیوس
سائلی همچو من از آن شه مردان گردد
هست امید صغیر اینکه در این آخر عمر
متوطن بجوارش ز صفاهان گردد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح امام بر حق ولی مطلق حضرت علی‌ابن ابیطالب علیه‌السلام
هیچ دانی که جوانمرد و هنرور باشد؟
آنکه غمخوار و مددکار برادر باشد
نه تو انگر بود آنکس که بود حافظ مال
کانکه بخشنده مال است تو انگر باشد
ترک احسان مکن از نقص تمکن ز نهار
بکن ایثار تو را هر چه میسر باشد
دوستان آینهٔ دوست بود خاطر دوست
مگذارید که آئینه مکدر باشد
ای عجب من عبث این مرحله پویم که ز آز
خواجه در خون دل خلق شناور باشد
روزی جامعه را هر چه فزاید ببها
سعی دارد که دگر روز فزونتر باشد
شور حرصش بفزاید ز نوای فقرا
گویی این زمزمه‌اش نغمه مزمر باشد
سیم اشگ ضعفا بر رخ چون زر بیند
باز اندر طمع سیم و غم زر باشد
آن یتیم از پی نان فاخته سان کو کوزن
خواجه آبش می چون خون کبوتر باشد
امتحانات حقش داده دو روزی مهلت
او گمان کرده بهر کار مخیر باشد
زیردستان همه از پای فتادند بگوی
که زبر دست هم آماده کیفر باشد
ای بدنیا شده مشغول و زعقبی غافل
این جهان مزرعه ی عالم دیگر باشد
از مکافات به پرهیز که در هر دو جهان
داوریها همه در عهدهٔ داور باشد
آه مظلوم که از ظلم تو بر گردون خاست
خرمن جان تو را شعلهٔ آذر باشد
خوابگاه تو به تحقیق بود زیر زمین
گر تو را روی زمین جمله مسخر باشد
چه گمان میبری ای دل سیه چشم سفید
یک قدم بین تو و عرصه محشر باشد
صورت معنی اشیا چو پدیدار شود
جاه تو چاه بلا گنج تو اژدر باشد
با چنین خوی نکوهیده ز اسلام ملاف
که مکدر ز صفات تو پیمبر باشد
گر بود دین تو اسلام مسلمان باید
پیرو قائد دین حیدر صفدر باشد
شوهر بیوه زنان و پدر بی‌پدران
که بهر غمزدهٔی مونس و یاور باشد
شیر یزدان شه مردان اسدالله علی (ع)
که ولایش همه را فرض و مقرر باشد
قلم صنع خداوند در انگشت وی است
ما سوی زان قلم صنع مصورباشد
همه زین خلقت بی‌مثل پذیرد انجام
خلق را هرچه ز خلاق مقدر باشد
کار پرداز دگر نیست بجزاو در کار
هر قدر عالم ایجاد مکرر باشد
علیش جلوه کند هرکه خدا را طلبد
که خدا را علی آئینه و مظهر باشد
گفت در خم غدیر احمد مرسل که علی
بعد من بر همه کس سید و سرور باشد
در ره دین خدا پیرو حیدر باشید
که در این مرحله او هادی و رهبر باشد
ما نداریم بر او زین تبعیت منت
منت اوست که ما را همه بر سر باشد
از ازل تا به باد هادی هر قوم علیست
روی این نکته بر ندان قلندر باشد
هرکسی مست شر ابیست بدوران و صغیر
مست از عشق علی ساقی کوثر باشد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ساقی کوثر حیدر صفدر علی (ع)
خورشید و تیغ و آینه درویش این چهار
باید برهنه ور نه نیاید به هیچ کار
توضیح اگر که بایدت اینست در نیوش
تفسیر اگر که شایدت اینست گوشدار
خورشید چون بکسوت ابر است مختفی
کمتر برند بهره از آن خلق روزگار
بنگر که چون برهنه شود فصل دی ز زر
پوشد چگونه جامه بعوران دل فکار
گاه برهنگی چو بتابد به بوستان
از خاک لاله سر زند و از شجر ثمار
سرپوش ظلمت از سر عالم بر افکند
هر صبح چون برهنه برآید ز کوهسار
خلق جهان ز معدن و کانند بهره‌ور
زانرو که خور برهنه بر آنها کند گذار
بین فیض بخشیش که به گاه برهنگی
بر شاه و بر گدا طبق زر کند نثار
شمشیر تا نهان به غلافست کی توان
رنگین ز خون خصم کند دشت کار زار
بنگر که چون برهنه شود در گه ستیز
برد میان مرد زره‌پوش چون خیار
تا ناید از غلاف برون کس نداندش
چو بست یا که آهن و فولاد آبدار
در رزمگاه شاهد مقصود را همی
تیغ برهنه پرده بر اندازد از عذار
عریان شود چو تیغ بدست دلاوران
پوشد لباس فتح و ظفر جسم شهریار
آئینه تا بزنگ کدورت نهفته است
کی باشدش نصیب ز وصل رخ نگار
هرگاه از لباس کدورت برهنه شد
گردد بخویش عکس پذیر از جمال یار
تا صاف و بی‌کدورت و روشن نبیندش
هرگز نخواند آینه‌اش مرد هوشیار
با خشت تیره‌اش چه تفاوت توان نهاد
آئینهٔی که آن بود آلودهٔ غبار
درویش تا بکسوت هستی در است کی
لایق شود بخلعت عرفان کردگار
هرگاه خود درآمد از این پرده میشود
بی‌پرده یار پرده‌نشین بر وی آشکار
قصد مسیح کندن این جامه بد که گفت
باید ز پوست‌ها بدر آئید همچو مار
آنموت قبل موت حقیقت برهنگی است
زین جامه مجازی و ملبوس مستعار
آنکو برهنه گشت ازین جامه هست قطب
وین آسیای چرخ از او هست بر مدار
شد ز ابر هستی آنکه بدر نور فیض او
تابد بذره‌های وجود آفتاب‌وار
وین جاه و قدر نیست میسر برای کس
جز در پناه خسرو اقلیم اقتدار
بحر سخا محیط عطا قلزم کرم
کز جود او بنای وجود است استوار
یکتای بی‌دوم که سه روح و چهار رکن
چون پنج حس و شش جهت از اوست برقرار
هفت اخترش مطیع نه تنها بود که هست
بر هشت خلدونه فلک او صاحب اختیار
نور بصر سرور دل آرام جان علی
ای جان فدای نام شریفش هزار بار
شاهی که شد پدید چو در خانه خدا
چشم خدای جو بدر آمد ز انتظار
یارب چه آورم بمدیحش که گشته‌ایم
من مات و خامه منفعل و صفحه شرمسار
پرسیدم از خرد که چه گویم بوصف او
گفتا مرا بحیرت دیرینه واگذار
کردم سؤال این سخن از عشق پرده در
گفتا صفات حق همه در حق وی شمار
دروی ببین جلال و جمال خدا که هست
مظهر باسم ذات و صفات آن بزرگوار
آنکو سپرد سر به غلامی مرتضی
زیبد بسروران جهان از وی افتخار
آنکو فکند چنگ بدامان وی کشید
رخت از میان بحر بلیات بر کنار
خواهی که دامن علی افتد تو را بکف
دامان شاه صابر از اخلاص بر کف آر
شاهی که عنایتش از طبع چون صدف
ریزد صغیر جای سخن در شاهوار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - غدیریه در مدح ساقی سلسبیل و مرشد جبرئیل
فسرده طبع من ای عندلیب دستان‌ساز
چه روی داده که برناید از تو هیچ آواز
مگر چه شد که تو گشتی ز خویشتن مأیوس
چو صعوه‌ئی که در افتد به چنگل شهباز
گر از حوادث دهری ملول ایمن باش
که نیست بار خدا را کسی بملک انباز
هر آنچه بینی حق‌بین و بس سخن کوتاه
مپوی راه دو بینی مسا ز قصه دراز
اگر بدیده تحقیق بنگری بینی
حقیقت است که پوشد همی لباس مجاز
غرض ز کنج خموشی بچم بطرف چمن
غزل‌سرای و سخن‌گوی و ساز عشرت ساز
رسید فصل گل و کبک و بوالملیح و تذرو
ببوستان همه در نغمه‌اند و سوز و گداز
فتاده غلغله در سقف آسمان بلند
ز بس ترانه زیر و بم و نشیب و فراز
شعاع شمس نتابد دگر بصحن چمن
ز بس که مرغ کند در هوای آن پرواز
گرفته لاله بدل داغ چون دل محمود
پریش طره سنبل شده چو زلف ایاز
به آب جوی در افکنده سر و سایه‌مگر
شنیده اینکه نکوئی کن و در آب انداز
هوا هوای بهشت است گوئیا بجهان
در بهشت در اردیبهشت گردد باز
الا بعیش و طرب کوش و باده نوش و نیوش
مر این ترانهٔ دلکش ز حافظ شیراز
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه بازیچه غیرعشق مباز
علی‌الخصوص به فصلی ز فصل‌ها خوشتر
به‌ویژه روز شریفی ز روزها ممتاز
چه روز روز سعید غدیر کاندر وی
فتاد سر هویت برون ز پرده راز
نمود ابروی خود یار تا بدان محراب
کنند مردم دیر و کنشت و کعبه نماز
نهاد ناز و درآمد ز پشت پرده و خواست
که عالمی همه جانها بر او کنند نیاز
ز راه بنده نوازی به بندگان ز علی
نمود جلوه سراپا خدای بنده نواز
به تنگ آمدم ای عقل تا کیش خوانی
گهی خدیو عجم گاه پادشاه حجاز
گهی بمدحش گوئی نموده اینسان رزم
گهی بوصفش خوانی کز اوست این اعجاز
تو می‌نیاری این راه را نوردیدن
بجا بایست که عشق آمده است در تک و تاز
علی است ما حصل لااله الا هو
بحق‌پرستی خود ای علی‌پرست بناز
علی است کنز خفی کز خفای ذات قدیم
ظهور یافت بدان فر و شوکت و اعزاز
چو حق ندیدی و نشناختی چه بستائی
ببین و بشناس آنگه به بندگی پرداز
اگر خدا طلبی روی در علی (ع) آور
اگر علی طلبی بین بشاه صابر باز
جهان صبر و محیط صفا و قلزم صدق
سحاب مکرمت و کوه حلم و مخزن راز
طریق اوست طریق علی و آل و صغیر
مطیع وی شده و ز هر طریق آمده باز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در میلاد مسعود حضرت ثامن الائمه علیه‌السلام
طلوع شمس ندیدی ز نجم اگر محسوس
ببین ز نجمه بعالم طلوع شمس شموس
نمود انفس و آفاق را قرین سرور
شهی که نفس نفیسش بود انیس نفوس
تبارک الله از این روز اسعد میمون
که هست مولد شاه حجاز خسروطوس
خدیو خطه طوس آنکه عارفان ندهند
گدائی در او را بحشمت کاوس
امام جن و بشر کش بر آستانه قدس
ملایکند دما دم بذکر یا قدوس
مه سپهر ولایت شهی که در هر صبح
زند بخاک درش آفتاب گردون بوس
زرشگ خادم کویش رواست خازن خلد
همی گزد لب و برهم زند کف افسوس
عجب نباشد اگر فایق آمد از هر باب
گه مباحثه با عالم یهود و مجوس
چه جلوه ذره کند درمقابل خورشید
چه صرفه قطره برد در کنار اقیانوس
چه شد دنائت مأمون و کینه‌توزی او
کجاست آن همه تزویر و حیله و سالوس
بگو بیا و ببین حشمت خدائی وی
که آن بدیده خلق خدا بود محسوس
همیشه بر سر بام جهان بکوری خصم
بنام نامی آنشه فلک نوازد کوس
درون جسم گدازد دل حسودانش
چنانکه شمع گدازد میانهٔ فانوس
شهی که وحش بیابان از او گرفته مراد
صغیر کی شود از لطف و رحمتش مأیوس
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت عید مولود مسعود حلال مشکلات کشتی نجات علی علیه‌السلام
چه خوش گفت الحق رسول مصدق
که حق با علی و علی هست با حق
به اهل حقیقت بود این حقیقت
معین مبرهن مسلم محقق
نشان ماند از مولدش تا بعالم
از این رو جدار حرم گشت منشق
به مام وی از ادخلی بیتی آمد
خطاب از حق این هست قولی موثق
چه در انبیا و چه در اولیا کس
بدین رتبه نائل نگردیده الحق
نداده است حق ابیض و اسودی را
مقامی چنین زیر این چرخ ازرق
به از حب او طاعتی نیست حق را
مخور غم بدین طاعتی گر موفق
مشو غافل از حب آن شه که بی‌شک
کند حب محب را به محبوب ملحق
بدین خدا سعی او گشت بانی
بشرع نبی تیغ او داد رونق
ببین تا چه فرموده ختم رسولان
بتوصیف یک ضربتش یوم خندق
ز میدان او بود دشمن فراری
بدان سان کز آتش فراری است زیبق
نه میدان که چونمرکب انگیخت بودی
جهان بهر جولانگه او مضیق
خود او دست حق است و از اوست برپا
مر این طاق و ارون و کاخ معلق
خدایش نخوانم ولیکن ندانم
جز او ناظم نه رواق مطبق
بخورشید از آن داد رجعت که دانی
امور فلک در کف اوست مطلق
از او سر بسر ماسوی راست هستی
که گردد ز مصدر همی فعل مشتق
مقیمان خاک درش را چه حاجت
به ایوان کسری و قصر خورنق
گروهی که جز او گرفتند رهبر
بدان بی‌خردها خرد میزند دق
به پرهیز و مستیز و بگریز زیشان
که بگریخت عیسی ابن‌مریم ز احمق
کسی را که یزدان کند مدح ذاتش
چه جای صغیر و جریر و فرزدق
الا تا به بستان دمد در بهاران
گل و سنبل و لاله نسرین و زنبق
مراد محبش سراسر میسر
امور عدویش به کلی معوق
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح ولی ذوالمنن حضرت حجه‌ابن‌الحسن عجل‌اله تعالی فرجه
هر آنچه میزنم از دفتر وجود ورق
نوشته است بخط جلی که جاءالحق
نخست جلوه خالق امام آخر خلق
یقین فراخته از غیب در عیان بیرق
به یمن مولد مسعود مهدی موعود
زمین بعرش برین از شرف گرفته سبق
ولی مطلق حق آنکه کارگاه وجود
بدست او ز ازل تا ابد بود مطلق
خود اوست مظهر حق کاینات از او ظاهر
خود اوست مصدر کل ممکنات از او مشتق
چگونه عالم ایجاد را نظامی بود
نمیگرفت ز اضداد اگر که نظم و نسق
زبق نماید اگر هیبتش هواداری
کند فرار دوصد سال راه باد از بق
از او قوائد اسلام راست استحکام
از او مسائل و احکام را بود رونق
شد او به پردهٔ غیبت نهان و منتظرند
بمقدمش همه خلق جهان فرق بفرق
برای آنکه نماید نثار مقدم او
زمانه هستی خود را نهاده روی طبق
بدست قدرت شد کلک صنع روز ازل
پی نوشتن نام گرامیش منشق
بدل ز معرفتش تا که بهره‌ای نرسد
دل حزین نرهد هیچ ز اضطراب و قلق
مر این عطیه میسر نمی‌شود دل را
مگر که با دل صابر علی شود ملحق
صغیر دانی در بحر زورقی باید
ببحر معرفت امروز او بود زورق