عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۳۶
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده‌ایم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۳۷
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را
به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی‌آیم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۸۶
زان چهرهٔ عرقناک، زنهار بر حذر باش
سیلاب عقل و هوش است، این قطره‌های باران
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۲۴
ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر یکی
چنان شود که چراغ پدر کند روشن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۷۳
می‌شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت، گران نیست به دیوانهٔ من
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۹۲
کسی که می‌نهد از حدّ خود قدم بیرون
کبوتری است که می‌آید از حرم بیرون
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۹۳
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
نمی‌دهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۹۶
پردهٔ عصمت ندارد تاب دست‌انداز شوق
رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۰۲
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
چاک شد چون دانهٔ گندم دل اولاد او
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۲۳
سایهٔ بال هما خواب گران می‌آرد
در سراپردهٔ دولت دل بیدار مجو
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۶۲
به دست تهی می‌گشایم گره‌ها
ز کار سیه‌روزگاران چو شانه
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۰
ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۱۶
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
چه گنجها به یمین و یسار داشتمی
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۱) حکایت آن زن که بر شهزاده عاشق شد
شهی را سیمبر شهزاده‌ای بود
ز زلفش مه به دام افتاده‌ای بود
ندیدی هیچ مردم روی آن شاه
که روی دل نکردی سوی آن ماه
چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی
که آفاقش همه عشّاق بودی
دو ابرویش که هم شکل کمان بود
دو حاجب بر در سلطان جان بود
چو چشمی تیر مژگانش بدیدی
دلش قربان شدی کیشش گزیدی
که دیدی ابروی آن دلستان را
که دل قربان نکردی آن کمان را
دهانش سی گهر پیوند کرده
ز دو لعل خوشابش بند کرده
خطش فتوی ده عشاق بوده
به زیبائی چو ابرو طاق بوده
زنخدانش سر مردان فگنده
بمردی گوی در میدان فگنده
زنی در عشق آن بت سرنگون شد
دلش بسیار کرد افغان و خون شد
چو هجرش دست برد خویش بنمود
ازان سرگشته و دلریش بنمود
بزیر خویش خاکستر فرو کرد
چو آتش بود مأواگه ازو کرد
همه شب نوحهٔ آن ماه کردی
گهی خون ریختی گه آه کردی
اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه
دوان گشتی زن بیچاره در راه
چو گوئی پیش اسپش می‌دویدی
دو گیسو چون دو چوگان می‌کشیدی
نگه می‌کردی از پس روی آن ماه
چو باران می‌فشاندی اشک بر راه
ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی
که نه فریاد ونه آشوب کردی
به نظّاره جهانی خلق بودی
که آن زن را به مردان می‌نمودی
همه مردان ازو حیران بمانده
زن بیچاره سرگردان بمانده
به آخر چون ز حد بگذشت این کار
دل شهزاده غمگین گشت ازین بار
پدر را گفت تا کی زین گدائی
مرا از ننگ این زن ده رهائی
چنین فرمود آنگه شاه عالی
که در میدان برید آن کُرّه حالی
به پای کرّه در بندید مویش
بتازید اسپ تیز از چارسویش
که تا آن شوم گردد پاره پاره
وزین کارش جهان گیرد کناره
کشد چون پیل مستش اسپ در راه
پیاده رخ نیارد نیز در شاه
به میدان رفت شاه و شاهزاده
جهانی خلق بودند ایستاده
همه از درد زن خون بار گشته
وزان خون خاک چون گلنار گشته
چو لشکر خویش را بر هم فگندند
که تا مویش به پای اسپ بندند
زن سرگشته پیش شاه افتاد
به حاجت خواستن در راه افتاد
که چون بکشیم و آنگه بزاری
مرا یک حاجتست آخر برآری
شهش گفتا ترا گر حاجت آنست
که جان بخشم بتو خود قصد جانست
وگر گوئی مکن گیسو کشانم
بجز در پای اسپت خون نرانم
وگر گوئی امانم ده زمانی
زمانی نیست ممکن بی امانی
ور از شهزاده خواهی همنشینی
زمانی نیز روی او نه بینی
زنش گفتا که من جان می‌نخواهم
زمانی نیز امان زان می‌نخواهم
نمی‌گویم که ای شاه نکوکار
مکُش در پای اسپم سرنگونسار
مر اگر شاه عالم می‌دهد دست
برون زین چار حاجت حاجتی هست
مرا جاوید آن حاجت تمامست
شهش گفتا بگو آخر کدامست
که گر زین چار حاجت سر بتابی
جزین چیزی که می‌خواهی بیابی
زنش گفتا اگر امروز ناچار
بزیر پای اسپم می‌کُشی زار
مرا آنست حاجت ای خداوند
که موی من به پای اسپ او بند
که تا چون اسپ تازد بهر آن کار
بزیر پای اسپم او کُشد زار
که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم
همیشه زندهٔ این راه گردم
بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم
ز نور عشق بر عیّوق باشم
زنی‌ام مردئی چندان ندارم
دلم خون گشت گوئی جان ندارم
چنین وقتی چو من زن را که اهلست
برآور این قدر حاجت که سهلست
ز صدق و سوز او شه نرم دل شد
چه می‌گویم ز اشکش خاک گل شد
ببخشید و بایوانش فرستاد
چو نو جانی بجانانش فرستاد
بیا ای مرد اگر با ما رفیقی
در آموز از زنی عشق حقیقی
وگر کم از زنانی سر فرو پوش
کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۲) حکایت علوی وعالم ومخنّث که در روم اسیر شدند
یکی علوی یکی عالم یکی حیز
بسوی روم می‌بردند هر چیز
گرفتند این سه تن را کافران راه
بخواری پیش بت بردند ناگاه
بدان هر سه چنین گفتند کُفّار
که بت را سجده باید کرد ناچار
وگرنه هر سه تن را خون بریزیم
امان ندهیم بل کاکنون بریزیم
بدان کفّار گفتند آن سه اُستاد
که ما را یک شبی باید امان داد
که خواهیم امشبی اندیشه کردن
که شاید بت پرستی پیشه کردن
امان دادند یک شب آن سه تن را
که تا بینند هر یک خویشتن را
زبان بگشاد علوی گفت ناچار
به پیش بت بباید بست زنّار
که از جدم تمامست استطاعت
کند در حقّ من فردا شفاعت
زبان بگشاد عالم گفت من نیز
نیارم گفت ترک جان و تن نیز
که گر بت را نهم سر بر زمین من
برانگیزم شفیع از علم دین من
مخنّث گفت من گمراه ماندم
که بی‌عون شفاعت خواه ماندم
شما را چون شفیعیست و مرا نیست
ز من این سجده کردن پس روا نیست
چو شمعی گر بُرندم سر چه باکست
نیارم سجدهٔ بت کان هلاکست
نیارم سر به پیش بت فرو خاک
ورم خود سر زتن بُرّند بی باک
چو جان آن هر دو را درخورد آمد
چنین جائی مخنّث مرد آمد
عجب کارا که وقت آزمایش
مخنّث راست در مردی ستایش
چو قارونان درین ره عور آیند
هزبران در پناه مور آیند
ز حیزی گر کمی در عشق دلخواه
نهٔ آخر ز موری کم درین راه
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۳) حکایت سلیمان داود علیهما السلام با مور عاشق
سلیمان با چنان کاری و باری
بخیلی مور بگذشت از کناری
همه موران بخدمت پیش رفتند
بیک ساعت هزاران بیش رفتند
مگر موری نیامد پیش زودش
که تلی خاک پیش خانه بودش
چو باد آن مور یک یک ذرّهٔ خاک
برون می‌برد تا آن تل شود پاک
سلیمانش بخواند و گفت ای مور
چو می‌بینم ترا بی‌طاقت و زور
اگر تو عمر نوح و صبر ایّوب
بدست آری نگردد کار تو خوب
به بازوی چو تو کس نیست این کار
ز تو این تل نگردد ناپدیدار
زبان بگشاد مور و گفت ای شاه
بهمت می‌توان رفتن درین راه
تو منگر در نهاد و نبیت من
نگه کن در کمال همت من
یکی مورست کز من ناپدیدست
بدام عشق خویشم در کشیدست
بمن گفتست گر تو این تل خاک
ازینجا بفگنی وره کنی پاک
من این خرسنگ هجران تو از راه
براندازم نشینم با تو آنگاه
کنون این کار را بسته میانم
بجز این خاک بردن می‌ندانم
اگر این خاک گردد ناپدیدار
توانم گشت وصلش را خریدار
وگر از من برآید جان درین باب
نباشم مدّعی باری و کذّاب
عزیزا عشق از موری بیاموز
چنین بینائی از کوری بیاموز
کلیم مور اگرچه بس سیاهست
ولیکن از کرداران راهست
بچشم خرد منگر سوی موری
که او را نیز در دل هست شوری
درین ره می‌ندانم کین چه حالست
که شیری را ز موری گوشمالست
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۵) حکایت نوشروان عادل با پیر بازیار
فرس می‌راند نوشروان چو تیری
بره در چون کمانی دید پیری
درختی چند می‌بنشاند آن پیر
شهش گفتا چو کردی موی چون شیر
چو روزی چند را باقی نمانی
درخت اینجا چرا در می نشانی
بشاه آن پیر گفتا حجتت بس
چو کشتند از برای ما بسی کس
که تا امروز ازینجا بهره داریم
برای دیگران ما هم بکاریم
بوسع خود بباید رفت گامی
که در هر گام می‌باید نظامی
خوش آمد شاه را گفتار آن پیر
کفی پر کرد زر گفتا که این گیر
بدو آن پیر گفت ای شاه پیروز
درخت من ببار آمد هم امروز
چه گر شد عمر من افزون ز هفتاد
ازین کِشتم تو دانی بد نیفتاد
نداد این کِشت ده سال انتظارم
که هم امروز زر آورد بارم
چو شه را خوشتر آمد این جوابش
زمین وده بدو بخشید و آبش
ترا امروز باید کرد کاری
که بی‌کارت نخواهد بود باری
قدم در راه دین باید نهادن
رعونت بر زمین باید نهادن
اگر مردی محاسن همچو مردان
طهارت جای را جاروب گردان
نداری شرم با این زورِ بازو
نهادن سنگِ خود را در ترازو
تو کم باشی ز سگ بشنو سخن را
گر از سگ بیش دانی خویشتن را
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۲) حکایت شیخ گرگانی با گربه
جهان صدق شیخ گورگانی
که قطب وقت خود بود از معانی
یکی گربه بدی در خانقاهش
که دیدی شیخ روزی چند راهش
مگر در دست و در پای از ادیمش
غلافی کرده بودندی مقیمش
که تا چون می‌رود هر لحظه از جای
نه دست او شود آلوده نه پای
زمانی در کنار شیخ رفتی
زمانی بر سر سجّاده خفتی
چو بودی ساعتی در دادی آواز
که تا خادم بر او آمدی باز
بدست خود ببستی دستوانش
وز آنجا آن زمان کردی روانش
بمطبخ بود مأواگه گرفته
نبودی گوشتی از وی نهفته
نبُردی هیچ چیز از پخته و خام
مگر چیزی که دادندی بهنگام
امین خانقاه و سفره بودی
ندیدی کس که چیزی در ربودی
مگر یک روز در مطبخ شبانگاه
زتابه گوشتی بربود ناگاه
به آخر خادم او را چون طلب کرد
بسی گوشش بمالید و أدب کرد
بیامد گربه پیش شیخ دیگر
نشست از خشم در کُنجی مجاور
طلب کردش ز خادم شیخ آنگاه
بگفتش خادم آنچ افتاد در راه
بخواند آن گربه را شیخ وفادار
بدو گفتا چرا کردی چنین کار
مگر آن گربه بود آبستن آنگاه
شد و آورد سه بچّه به سه راه
به پیش شیخشان بنهاد برخاک
درختی دید آنجا سخت غمناک
ز خشم خادم آنجا رفت و بنشست
نظر بگشاد و لب از بانگ در بست
چو شیخ آن دید از خادم برآشفت
تعجّب کرد شیخ و خویش را گفت
که گربه معذور بودست
ز خورد خویشتن بس دور بودست
ازو این که ترک ادب بود
ولی از احتیاجش این طلب بود
کسی را در ضرورة گر مقامست
شود حالی مُباحش گر حرامست
برای بچّه کم از عنکبوتی
برآرد از دهان شیر قوتی
ز گربه آنچه کرد او نه غریبست
که پیوند بچه کاری عجیبست
ترا تا بچّهٔ ظاهر نگردد
غم یک بچّه در خاطر نگردد
بخادم گفت شیخ کار دیده
که هست این بی‌زبان تیمار دیده
ز چشم تو باستادست بر شاخ
باستغفار گردد با تو گستاخ
همی خادم ز سر دستار بنهاد
بر گربه باستغفار استاد
نه استغفار او را هیچ اثر بود
نه در وی گربه را روی نظر بود
به آخر شیخ شد حرفی برو خواند
شفاعت کرد و از شاخش فرو خواند
فرود آمد ز بالا گربه ناگاه
به پای شیخ می‌غلطید در راه
خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل آتشی چون شمع برخاست
همه از گربهٔ هم رنگ گشتند
به شُکر آن شَکَر هم تنگ گشتند
اگر صد عالمت پیوند باشد
نه چون پیوند یک فرزند باشد
کسی کو فارغ از فرزند آمد
خدای پاک بی‌مانند آمد
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۳) حکایت پادشاه که از سپاه بگریخت
در افتادند در شهری سپاهی
گریزان شد نهان زان شهر شاهی
بشهری شد بگردانید جامه
نه خاصه باز دانستش نه عامه
بجای آورد او را آشنائی
بدو گفتا چرائی چون گدائی
بگو آخر که من شاهم بایشان
چرا بنشستهٔ خوار و پریشان
شهش گفتا مگو آی در نظاره
که گر گویم کنندم پاره پاره
کسی کو دیدهٔ سلطان ندارد
به سلطان رفتنش امکان ندارد
اگر بی‌دیده جوئی قربت شاه
شوی درخون جان خویش آنگاه
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۱) حکایت شبلی با مرد نانوا
مگر بودست جائی نانوائی
که بشنید او ز شبلی ماجرائی
بسی بشنیده بود آوازهٔ او
ندیده بود روی تازهٔ او
بسی در شوق او بنشسته بودی
که او را عاشقی پیوسته بودی
نبود او عاشقش از روی دیدن
ولیکن عاشقش بود از شنیدن
مگر یک روز شبلی گرمگاهی
در آمد گرم رو ازدور راهی
بر آن نانوا شد تا خبر داشت
وزان دُکّان او یک گرده برداشت
کشید از دست او آن نانوا نان
که ندهم مر ترا ای بی نوا نان
ندادش نان و شبلی زو گذر کرد
کسی آن نانوا را زو خبر کرد
که او شبلیست، گر تو سازگاری
چرا یک گرده را زو باز داری
دوید آن نانوا ره تا بیابان
ازان تشویر پشت دست خایان
بصد زاری بپای او درافتاد
بهر ساعت بدستی دیگر افتاد
بسی عذرش نمود و کرد اعزاز
که تا آن را تدارک چون کند باز
چو در ره دید شبلی گفتش آنگاه
که گر خواهی که آن برخیزد از راه
برو فردا و دعوت ساز ما را
بیک ره مجمعی کن آشکارا
برفت آن نانوا القصّه حالی
فرو آراست قصری سخت عالی
یکی دعوت به زیبائی چنان کرد
که صد دینارِ زر در خرجِ آن کرد
نچندان کرد هر چیزی تکلّف
که کس را می‌رسید آنجا تصرّف
ز هر نوعی بسی کس را خبر کرد
که شبلی سوی ما خواهد گذر کرد
بآخر چون همه بر خوان نشستند
دعا چون گفت شبلی باز گشتند
عزیزی بود بس شوریده حالی
ز شبلی کرد آن ساعت سؤالی
که نه خوبی شناسم من نه زشتی
بگو تا دوزخی کیست و بهشتی
جوابی داد شبلی آن اخی را
که گر خواهی که بینی دوزخی را
نگه کن سوی صاحب دعوت ما
که دعوت ساخت بهر شهرت ما
نداد او گردهٔ بهر خدا را
ولیکن داد صد دینار ما را
کشید از بهر شبلی صد غرامت
بحق یک گرده ندهد تا قیامت
که گر یک گرده دادی بی درشتی
نبودی دوزخی بودی بهشتی
کنون گر دوزخی خواهی نگه کن
همه آبش همه نانش سیه کن
اگر خواهی که باشی دوزخی تو
چنین کن تا شوی مرد سخی تو
خدا را گر پرستی تو باخلاص
بکن جهدی که گردی از ریا خاص
برای سگ توانی بود هاجر
برای حق نه باشی اینت کافر